انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 107 از 108:  « پیشین  1  ...  105  106  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
دیگه خبری از اون دختره ماساژوره و مامانش نیست. ضمنا عروس اون بازاریه هم به فراموشی سپرده شد.
     
  
مرد

 
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
     
  
مرد

 
امیدوارم امروز دیگه بدون تاخیر سکس چهارتایشون رو بخونیم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
سلام من بتو ای یار قدیمی منتظرت هستیم کجایی
     
  
مرد

 
اریا جون داداشم تو دیگه مثل روهانی نشو
     
  
مرد

 
سلام به دوستای خوب
اینقدی که بتونم آپ کنم نوشتم اما چون مشغول نوشتن قسمتهای پایانی داستان هستم یکم بیشتر وقت میخوام ، بزودی قسمتهای نهایی رو آپ میکنم و این پرونده دو ساله رو با هم میبندیم ، شما که اینهمه پا به پای من اومدید و بهم انرژی دادید این چند روز آخر رو هم یکم بیشتر تحمل کنید تا داستان خوب تموم بشه .. ، از همتون ممنونم
AriaT
     
  
مرد

 
AriaT: سلام به دوستای خوب
اینقدی که بتونم آپ کنم نوشتم اما چون مشغول نوشتن قسمتهای پایانی داستان هستم یکم بیشتر وقت میخوام ، بزودی قسمتهای نهایی رو آپ میکنم و این پرونده دو ساله رو با هم میبندیم ، شما که اینهمه پا به پای من اومدید و بهم انرژی دادید این چند روز آخر رو هم یکم بیشتر تحمل کنید تا داستان خوب تموم بشه .. ، از همتون ممنونم
یه دونه ایییییییییییی
     
  
مرد

 
اریا ناموسا تمومش نکن
واقعا سخته به این فکر کنم مه داره تموم میشه
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و چهارم


تازه بیدار شده بودم اما هنوز خواب آلو بودم .. ، به ساعتم نگاهی انداختم ، حدودای یازده بود خمیازه بلندی کشیدم ، نمیدونم چم میشه ، هنوزم گاهی وقتها اینطوری میشم ، وسط روز یهو همچین خوابم میگیره که انگار دو روزه نخوابیدم ، مامانم فوری فهمید .. ، نگاهی بهم انداخت و گفت خوابت میاد ؟ گفتم نه .. ، خوبم ... ، گفت چشمات رو بزور باز نگهداشتی ، برو یه چرت بزن عزیزم ، گفتم هنوز صبحه .. ، گفت صبحه که صبحه وقتی خوابت میاد باید بخوابی ، نگاهی بهش انداختم ، با محبت بهم اشاره کرد که برگرد تو رختخواب ... ، یکم من و من کردم اما واقعا خوابم میومد ، گفتم پس میرم یه چرت میزنم ، خوابم که نمیبره ، زود میام ، یه خنده ای کرد که انگار بخواد بگه من تورو از خودت بهتر میشناسم و تو به این زودی برنمیگردی ! ، نمیدونم چطوری تا اتاق رفتم و دوباره توی تخت ولو شدم .....
مهمونی بزرگی بود ، توی خونه قدیمی بابابزرگم .. ، یه خونه دو طبقه بزرگ با یه حیاط خیلی بزرگ با دو تا درخت گردوی قدیمی که سر به فلک کشیده بودن ، و یه حوض بزرگ آبی رنگ و جوی آبی که از یه طرف به حوض میریخت و از طرف دیگه حوض خارج میشد ، یه طرف حیاط مطبخ بود که توش تنور نون پزی و کنارش انبار هیزم بود ، از انبار هیزم میترسیدم ، چون میگفتن توش مار هست ، البته خودم هم یه بار مار رو اونجا دیدم ... ، کنار انبار هیزم انبار مواد غذایی و آرد بود ، خمره های بزرگ گلی که یه آدم بزرگ راحت توش جا میشد ، تمام اتاقهای اون خونه بزرگ به راهرو سرتاسری بزرگی که توی هر دو طبقه ادامه داشت باز میشد ، اتاقها به همدیگه راه نداشتن ... ، اگه میخواستی از یه اتاق به اتاق دیگه بری مجبور بودی در رو باز کنی وارد راهرو بشی ، دمپایی بپوشی و بعد بری توی اون یکی اتاق ! ، تمام راهروها و تک تک اتاقها با گچبریهای استادانه ای منقش شده بودن ، نقش باغها و گلها و کله شاهها ... ، توی تمام نقشهای کله که شاههای مختلف رو نشون میداد عاشق یه کله خاص بودم که سبیلهاش از بناگوشش در رفته بود و یکی از دیوارها رو به خودش اختصاص داده بود و دورش یه قاب گرد کشیده بودن و یه شمشیر بلند به کمرش بسته بود ...، حیاط و اتاق بزرگ طبقه پایین که مخصوص مهمون و پذیرایی بود پر از مهمون بود ، همه جوون بودن ، توی حیاط بازی میکردم و بین مهمونها واسه خودم میلولیدم ، از بغل هر کی رد میشدم یه دستی به سرو کله ام میکشید و قربون صدقه ام میرفت ، اطراف حوض گلهای رز قرمز و صورتی کاشته بودن ، گلها به بزرگی صورتم بودن ، از بین پاها گذشتم و پای لخت مامانمو پیدا کردم و بهش چسبیدم ، خنکی پای لختش و زبری موهای تازه نوک زده اش رو روی صورتم حس میکردم ، حس امنیت با چسبیدن به پای مامانم اولین حسی بود که بهم رسید ، دستشو پایین آورد و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم مامانی ، کجا بودی ؟ دستهاش نرم و جوون و لاک زده بود و بوی خوبی میداد ، زنی که روبروش وایساده بود گفت ای جونم عزیزم ، چقد بزرگ شده ماشالله ، خم شد و بغلم کرد ، گریه کردم و خودمو از بغلش به سمت مامانم پرت کردم ، مامانم خندید و منو از دستش گرفت و گفت خیلی وقته ندیدتت پروانه جون ، غریبی میکنه .. ، زن منو به مامانم پس داد و رو به من گفت الان کامبیز بیدار میشه و با هم بازی میکنید .. ، کامبیز رو یادته حمید جون ؟ سرمو توی بغل مامانم فرو کردم و سفت بغلش کردم ، امنیت بغلش رو با دنیا عوض نمیکردم .. ، مامانم گفت دو سال چقد زود گذشت پروانه .. ، پروانه خندید و آروم گفت حالا تو فوق دیپلم نمیگرفتی خره نمیگوزید ؟ بعد هم جفتشون بلند بلند خندیدن ، صدای خاله پروانه چقد متفاوت بود .. ، یهو پروانه گفت اوه اوه اونجا رو ، ما رفتیم ... ، مامانم خندید و به جهتی که پروانه اشاره میکرد نگاه کرد .. ، یه زن و مرد جوون به سمت ما میومدن ، دوباره سرمو توی گردن مامانم فرو کردم ، صدای مامانم رو شنیدم که گفت دیگه برام مهم نیست جون جفتمون ! ، پروانه گفت من برم یه سری به کامبیز بزنم ، میترسم یهو بلند بشه ببینه جای غریبه است بترسه ، سرمو کمی بلند کردم و از زیر چشم دیدم که خاله پروانه داره دور میشه ، باسن بزرگش توی لباس گل گلی سفید با دامن کوتاه و موهای کوتاه طلایی ای که رو به بالا سشوار کرده بود و یه تل از جنس پارچه لباسش و کفش سفید عروسکی پاشنه چهار سانت ، لابد اونوقتها مد بوده .. ، صدای مامانم توی گوشم پیچید .. ، چطوری فرخنده جون خیلی وقته ندیدمت ، بعد هم لرزشی توی صداش حس کردم و ادامه داد تو چطوری حمید جان ... ، بهتون تبریک میگم ، صدای زن و مرد رو میشنیدم که با مامانم خوش و بش میکنن .. ، صدای زن رو شنیدم که گفت اون شوهر خوشتیپت کجاست ؟ اسمش چی بود ؟ مامانم گفت فریدون ... ، همینجاهاست .. ، فرخنده گفت ماشالله پسرته ؟ مامانم با صدایی که حس میکردم کمی عصبیه گفت آره حمید خان ! ، صدای مرد بلند شد ها ها ، هم اسم منه که ... ، مامانم با کمی لرزش گفت هم اسم بابا بزرگشه .. ، صدای خنده مرد رو شنیدم ، مامانم گفت ببخشید من زود میام باید یه سر به آشپزخونه بزنم ... ، صدای نفس نفس زدنش رو میشنیدم ، سر راه سینه به سینه پروانه خورد ، صدای خاله پروانه بلند شد ، چته شهین ؟ مامانم گفت هیچی عزیزم ، یه سر میرم آشپزخونه .. ، پروانه گفت حمید رو بزار پیش من ، کامبیز هم بیدار شده .. ، مامانم منو زمین گذاشت و دور شد .. ، خاله پروانه دستمو گرفت و گفت بیا حمید جون بیا بریم توی اتاق پیش کامبیز ، گریه کردم و دستمو به زور از دستش بیرون کشیدم و به سمت مامانم که حالا خیلی دور شده بود دویدم ... ، توی اتاقی که میدونستم اتاق خواب مامان و بابامه سرشو به رختخوابهایی که کنار دیوار ستون شده بود چسبونده بود ، سرشو لای رختخوابها قایم کرده بود و زار میزد ... ، خودمو به پاش چسبوندم و منم گریه کردم ...
عین جن زده ها از خواب پریدم ... ، خاطره اون مهمونی گاهی یادم میفتاد اما نه به اون واضحی که اون ظهر پاییزی توی خواب دیدم ... ، روی پیشونیم عرق نشسته بود ، توی رختخواب نیم خیز شدم و پتو رو کناری انداختم ، یادم نمیومد که قبل از خواب روی خودم پتو انداخته باشم ، حتما مامانم اومده بود و وقتی خواب بودم روم پتو انداخته بود ، از رختخواب بیرون پریدم و از اتاق بیرون زدم ، آشپزخونه شلوغ و پلوغ بود ، رویا و لیلا و مامانمم و دوقلوها و نازنین همه توی آشپزخونه بودن ، سر و صدا و خنده میکردن ، یه هندونه بریده شده روی میز بود و هر کسی با یه بشقاب جلوش و یه تیکه هندونه مشغول بود ، سر و صدایی به پا بود ، مامانم با دیدن من به پهنای صورتش خندید و گفت به به ، چرت غیلوله ات تموم شد مامان ؟ بیا هندونه بخور.. ، بعد با تعجب نگاهم کرد و گفت چته ... ؟ همه ساکت شده بودن بجز بچه ها که هنوز مشغول سر و صدا بودن ، بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم و گفتم بیا کارت دارم مامان .. ، با تعجب به بقیه نگاهی انداخت و دنبالم راه افتاد و گفت چته خواب نما شدی ؟ زده به سرت ؟ بعد هم خندید و رو به رویا و لیلا کرد و گفت برم ببینم چی میگه این پسره دیوونه ... ، با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم ، گفت چته حمید دیوونه شدی ؟ دستشو کشیدم و گفتم حمید رو دیدم ... ، با تعجب گفت کیو دیدی ؟ گفتم حمید .... ، حمید اصلی ... ، گفت حمید اصلی ؟ کشوندمش توی اتاق و در رو بستم و گفتم حمید شوهر فرخنده ! ، خنده روی لبهاش خشک شد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت باز با پروانه حرف زدی ؟ این مزخرفات رو اون تو گوشت خونده نه ... ، الان بهش حالی میکنم کی باید دست از مزخرف گویی برداره ... ، دستشو گرفتم و گفتم اونشب توی اون مهمونی توی خونه بابا بزرگ .. ، عصبانیت از چشمای و بین اخمای توی هم رفته اش میبارید .. ، گفتم یه لباس آبی کوتاه تنت بود و من به پاهات چسبیدم ، عصبانیت چشماش جای خودشو به ترس و تعجب میداد ... ، گفتم خاله پروانه بغلم کرد و من ازش فرار کردم و تو بغلم کردی ... ، بعد خاله پروانه رفت به کامبیز سر بزنه ، وقتی دیدم از تعجب داره شاخ در میاره گفتم خاله پروانه یه لباس سفید گل گلی تنش بود و تل زده بود با کفش عروسکی سفید ، مامانم که انگار دیگه نمیتونست روی پاش وایسه صندلی رو جلو کشید و روش نشست ، گفتم به شوهر فرخنده گفتی هم اسم بابابزرگشه ... ، مامانم نفس عمیقی کشید و با ترس نگاهم کرد ... ، گفتم بعدش هم رفتی توی اتاق سمت راستی و توی رختخوابها گریه کردی ، سرشو توی دستهاش قایم کرد و با صدایی که میلرزید گفت کی برات تعریف کرده ؟؟ گفتم بخدا همشو الان تو خوابم دیدم ... ، انگار همین الان بود ... ، با صدای لرزون گفت فقط سه سالت بود ... ، مگه میشه تو یادت باشه ؟ الان دیگه صدای خودم هم میلرزید ، گفتم مامانی بخدا الان همه رو تو خواب دیدم .. ، اینها واقعا اتفاق افتاده ؟ نزدیکم اومد و بغلم کرد و گریه کرد ... ، گفتم وقتی بیدار شدم انگار همه رو تو واقعیت دیده بودم ... ، فقط فکر میکردم که بابا بزرگهای من هیچکدوم اسمشون حمید نبوده ... ، پس تو واقعا عاشق شوهر فرخنده بودی ؟ گریه میکرد ... ، مال خیلی وقت پیش بود ... ، مال زمان مجردیمون بود ... ، گفتم پس چرا رفتی تو اتاق گریه کردی ... ، پس چرا اسم منو گذاشتی حمید ؟ گریه امونش نمیداد ... ، بغلش کردم و دست کشیدم به کمرش وسط گریه گفت مرگ من قسم بخور که کسی اینها رو برات تعریف نکرده ... ، گفتم بجون تو ، بجون بابام ، بجون فراز و فرود الان همه رو تو خواب دیدم ... ، گفت آخه مگه میشه .. ، فقط سه سالت بود ، گفتم مگه خاله پروانه وقتی به شوهر فرخنده گفتی اسمش از روی اسم بابابزرگشه اونجا بود که بخواد به من بگه .. ؟؟ ، یا وقتی توی اتاق گریه میکردی ... ! ، کی اونجا بود که بخواد واسه من تعریف کنه ؟ خودم هم ترسیده بودم و صدام میلرزید .. ، مامانم توی بغلم بود و میلرزید و گریه میکرد ... ، گفتم بنظرت حتی خود خاله پروانه یادش میاد که چه لباسی تنش بوده بعد از هفده سال ؟ یا خودت یادت بود چه لباسی پوشیده بودی ؟ اما من الان حتی میتونم بهت بگم که ملحفه ای که روی رختخوابها توی اتاق کشیده بودن صورتی روشن بود با حاشیه زری دوزی شده ... ، وسط گریه سرشو به علامت تایید تکون داد و با گریه گفت آخه مگه میشه ؟
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و پنجم


چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، حالا که میدونستم خوابم چقد واقعی بوده حتی اوضاع از قبل هم ترسناکتر شده بود ، مامانم هم کم کم نفسش جا اومد ، شروع کردم و حال و روز خونه قدیمی بابابزرگ رو با جزئیات براش تعریف میکردم و اون با ترس و تعجب سر تکون میداد و تایید میکرد ، وقتی بهش گفتم که یه کله خیلی بزرگ با شمشیر و و کلاه بلند و سبیلهای از بناگوش در رفته توی حیاط گچبری شده بود زیر لب و بی اختیار گفت سر شاه عباس ... ، گفتم یه هاون خیلی بزرگ سنگی کنار مطبخ بود که همیشه تهش یکم آب جمع شده بود ، با یه دسته خیلی بزرگ چوبی و سنگین ، سر تکون داد و تایید کرد ، با ترس گفتم بخدا همچین خوابم واضح بود که انگار همین الان اتفاق افتاده ، موهای پاهات رو که تازه دون زده بودن میتونستم بشمارم ... ، بزور لبخند زد ، رویا در زد و بعد درو باز کرد و سرشو کرد توی اتاق ، با دیدن چشمای قرمز مامانم و صورت ترسیده من ترسید و گفت چی شده ؟ مامانم گفت هیچی عمه ... ، خواب بابامو دیده ... ، تو برو منم الان میام ... ، رویا نگاهی کرد و بعد سرشو تکون داد و رفت .. ، مامانم گفت به هیچکس هیچی در مورد خوابت نگو ... ، سر تکون دادم ... ، گفت بدترین دوران زندگیم بود ، زمانی بود که بابات دوستم داشت و من تو فکر یه احمق دیگه بودم ، بعد که اون احمق از سرم رفت بابات تو فکر زنهای دیگه بود ... ، بعد هم با گریه بغلم کرد و گفت بعد تو و دوقلوها شدین عشق زندگیم ... ، از جاش بلند شد و با محبت سرمو بوسید و از اتاق بیرون رفت و منو با یه دنیا ترس و تعجب تنها گذاشت ...
لباس پوشیدم و پیاده از خونه بیرون زدم ، هنوز از شوک بیرون نیومده بودم ، شکمم قار و قور میکرد ، رفتم توی رستوران شاورمای تجریش ، یه بندری گرفتم و شروع به گاز زدن کردم و در همون حال فکر میکردم ... ، بعد از غذا از مغازه بیرون اومدم و شروع به قدم زدن کردم ، وقتی از سر خیابون دزاشیب رد میشدم بی اختیار راهمو به سمت خونه کامبیز اینها کج کردم .. ، چند دقیقه بعد جلوی خونه خاله پروانه بودم ، آیفون کنار در قهوه ای رو فشار دادم و منتظر موندم ، سی ثانیه ای صبر کردم و بعد دوباره زنگ زدم ، اینبار بعد از چند ثانیه صدای خاله پروانه توی آیفون پیچید .. ، بله ؟ گفتم سلام خاله .. ، منم .. ، گفت ای وای سلام خاله .. ، الان میام ... ، بعد هم گوشی آیفون رو گذاشت .. ، چند ثانیه بعد صدای پاهاش از اونور در به گوشم رسید که با قدمهای تند به سمت در میومد ، صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم و بعد در باز شد و خاله پروانه که پشت در قایم شده بود سرشو با موهای طلایی آویزون از لای در بیرون آورد و با لبخند گفت زود بیا تو خاله لباس تنم نیست ! ، خندیدم و وارد شدم ، واقعا لباس تنش نبود ، هیچی بجز یه شورت طلایی گیپور ..! ، زود در رو پشت سرم بست و بغلم کرد و گفت چطوری عزیزم ؟ چی شد بی خبر اومدی ؟ سرمو که لای سینه های گنده اش فرو کرده بود بیرون کشیدم و گفتم داشتم قدم میزدم یهو از دزاشیب پیچیدم اینور که به شماها سر بزنم .. ، گفت خیلی خوب کردی خاله .. ، کامبیز هم نیست صبح منتظرت بود که با هم برید پیش علی آقا اما بعد زنگ زد و مامانت گفت که خوابی .. ، اینه که تنهایی رفت ... ، هنوز برنگشته .. ، دستم رو روی باسن بزرگش کشیدم و گفتم شاید بهتره منم برم وقتی اومد برگردم .. ، با دست محکم شونه ام رو فشار داد و گفت لازم نکرده ، دیروز هم با اون مامان دیوونه ات اومدی و زود فرار کردی ... ، خودم هم میخواستم باهات حرف بزنم .. ، تازه دلت میاد یه چرت با خاله نزنی و بری ؟ دستم رو روی باسنش حرکت دادم و گفتم نه والا ..! ، خندید و گفت بزار از توی یخچال یه بطری نوشیدنی بردارم بعد بریم بالا ... ، با خنده گفتم الکلش بالا باشه لطفا ! ، با اینکه از اول ورودم حس میکردم یکم عصبیه اما قاه قاه خندید و گفت باشه .. ، حتما ..
توی تختخواب قشنگش ولو شدیم ته لیوانهامون یکم شراب ریختم و لیوانشو دستش دادم ، یه بالش بزرگ پشت کمرش گذاشته بود و موهای قشنگش روی شونه هاش ولو بودن ، یه پاش رو دراز کرده بود و یه پای دیگه اش رو تا کرده بود و به طرز سکسی ای روی هم گذاشته بود ، با چشمای قشنگش بهم نگاه کرد و لیوانشو بالا برد و بهم چشمک زد ، گفتم به سلامتی و شرابمو خوردم ، لیوانمو کنار بطری شراب روی میز توالت گذاشتم ، لباسهام رو در آوردم و رفتم توی رختخواب و سرم رو روی شکمش گذاشتم و با سینه های بزرگش بازی کردم .. ، هنوز شرابشو مزه مزه میکرد ، گفتم خاله مگه همش چقد تو لیوانت ریختم که اینقد لفتش میدی ؟ خندید و بقیه لیوانشو سر کشید ، پاهاش رو از هم دور کردم و دستمو بردم وسط پاهاش و کس داغ و مرطوبش رو از روی شورت طلاییش مالیدم ، خندید و با موهام بازی کرد و بعد با دستش موهای نرم سینه ام رو لمس کرد و گفت حسابی پشمالو میشی ها .. ، گفتم نمیشم خاله .. ، بابام هم پشمالو نیست .. ، خندید و گفت بابای تو نه اما بابای شهین اینقد که پشمالو بود با خرس نسبت مستقیم داشت خندیدم و گفتم آره .. ، بابابزرگ پشمالو بود ! ، سعی کرد کیرمو از روی شورت لمس کنه اما دستش نمیرسید ، خندید و گفت یه جوری بخواب بمالمش .. ، سرم رو از روی شکمش برداشتم و به رونش نزدیک کردم و در عوض پاهام رو یکم بهش نزدیکتر کردم ، کیر راستمو از روی شورت مالید و در همون حال با رونهای سفید و گوشتالوش بازی میکردم .. ، از جام بلند شدم و سعی کردم بچرخونمش اما زورم نمیرسید ، یکم خندید و مقاومت کرد ، اما بعد چرخید و کون گنده اش رو قنبل کرد با دیدن اون کون گنده و چاک کونش که از توی شورت طلایی معلوم بود حالم بد شد هول هولکی از جام بلند شدم و شورتم رو در آوردم و روی تخت انداختم .. ، از پشت بهش نزدیک شدم و کون گنده اش رو دستمالی کردم ، بعد دو طرف شورت طلایی قشنگشو که تا آخرین حد کش اومده بود گرفتم و آروم از روی کونش به پایین سر دادم ، چاک کس قشنگش از لای رونهای سفید و قشنگش بهم سلام کرد ، کیرمو با آب دهن کمی خیس کردم و به چاک کس کوچولوش نزدیک کردم ، نوک کیرم که به کسش مالیده شد انگار که برق منو گرفت ، حالم یهو خیلی بد شد ، یکم در مالی کردم و بعد آروم فرو کردم تو ...
توی جکوزی نشسته بودم و به دیوارش تکیه زده بودم ... ، آب گرم قل قل میکرد و حبابهاش در اطرافم جمع میشد و میترکید ، پشتشو بهم کرده بود و تکیه زده بود ، لیوانم رو به لیوانش زدم و به سلامتی بالا رفتم .. ، معمولا بعد از سکس خوابم میگیره اما با اصرار اون اومدیم توی جکوزی ، به لوانش نگاه کرد ، بالاخره ترکید و گفت حمید چرا به مامانت گفتی که من در مورد شیطونیهاش باهات صحبت کردم ؟ مگه من اینهمه قسم و آیه نخوردم که به مامانت نگی ؟ تکونی خوردم و گفتم خاله چی میگی ؟ مگه ندیدی یه دستی میزد ؟ خاله پروانه گفت نخیر یه دستی نمیزد ، وقتی تو بیست سال ازش هیچی نپرسیدی ، بعد یهو از خونه ما میری خونه و میپرسی در مورد شیطونیهات بگو خوب اونهم فوری میفهمه که با من حرف زدی .. ، از دوستای قدیمش که در جریان شیطونیهاش بودن فقط من هستم که هنوز باهاش در ارتباطم ... ، اینو که گفت یهو یاد خوابم افتادم و صحنه ها جلوی چشمام زنده شدن .. ، گفتم خاله توی اون مهمونی که خونه بابابزرگم بود یادته چه لباسی تنت بود ؟ با تعجب تکونی خورد و گفت کدوم مهمونی ؟ خونه کدوم بابابزرگت ؟ کجا ؟ گفتم بابای بابام .. ، که همه اومده بودن .. ، فرخنده و شوهرش هم بودن .. ، یهو قاه قاه زد زیر خنده و گفت اینها رو هم واست تعریف کرد ؟ هاهاها... ، خوب تونستی ازش حرف بکشی ها .. ، سری به علامت تایید تکون دادم .. ، گفت چمیدونم خاله چی تنم بوده ، دیشب یادم نیست شام چی خوردم تو درباره شونزده هیفده سال پیش میپرسی ؟ بعد یه فکری کرد و گفت فک کنم یه لباس گل گلی سورمه ای مشکی ... ، با کمی مکث گفتم یه لباس گل گلی سفید و صورتی با دامن کوتاه و یه کفش عروسکی سفید ... ، قاه قاه خندید و گفت این شهین چه چیزهایی یادش میمونه .. ، والا خودم یادم نبود الان که تو گفتی یادم افتاد .. ، آره یه هد بند هم داشت که همجنس لباسم بود ست خودش بود ، گفتم اه فکر کردم تله ... ، خندید و گفت مامان جونت اشتباهی گفته ، هد بند بود .. ، سری تکون دادم و گفتم آره مامانم خیلی چیزها یادش بود ... ، خندید و گفت پس بهت گفت که حمید جونش با فرخنده ازدواج کرده بود ، بعد هم به حرف خودش قاه قاه خندید و گفت من دوباره شراب میخوام ، لیوانشو تا نصفه پر کردم ، سری تکون داد ، لیوانشو به لب برد و یه جرعه نوشید ، بهم نگاه کرد و گفت کارهای روزگار رو میبینی ، فرخنده میره با حمید ازدواج میکنه اما خودش عاشق بابای توئه ، حمید عاشق همکلاسیش محبوبه است اما با فرخنده ازدواج میکنه ، مامان تو عاشق حمیده اما با بابات ازدواج میکنه .. ، تنها کسی که این وسط کلاه سرش رفته بود بابای بیچاره تو بود که واقعا عاشق مامانت بود و به هیچکس محل نمیداد ... ، خندیدم و گفتم تو عاشق کی بودی خاله که با عمو فرید ازدواج کردی ؟ برگشت و به چشمام زل زد و گفت من ..؟ ، من احمق هم عاشق فرید بودم .. ، اما ول کرد و رفت .. ، دنباله حرف رو نگرفتم ، با خودم گفتم تو هم عاشق داداش خودت بودی اما با فرید ازدواج کردی ! ، حس کردم یه صدایی از بیرون حمام شنیدم ، نیم خیز شدم و به سمت در برگشتم ، خاله پروانه گفت نترس عزیزم لابد کامبیزه .. ، بعد هم بلند داد زد کامبیز جون مامان توئی ؟ صدای در کمد رو شنیدم و بعد در حمام باز شد و سر کامبیز از لای در تو اومد ، به پهنای صورتش میخندید ، گفت به به .. ، حمید خان ، با ننه ما تو حموم خلوت کردی ؟ خندیدم و گفتم اومدم با تو خلوت کنم نبودی دیگه خاله پروانه دورمو گرفت با هم خلوت کردیم ، یه خنده هیستریک تحویلم داد و گفت پس خوب شد مامانم کون منو نجات داد ! ، لابد اگه وقتی اومدی من اینجا بودم بجای مامانم کون من گذاشته بودی ، خاله پروانه خندید و گفت یکم کلاه غیرتتو بالاتر بزار مامانی ! ، کامبیز خندید و گفت ته شرابو در نیارید منم لخت شم بیام پیشتون !
تا دو ساعت بعد هم هنوز توی جکوزی میگفتیم و میخندیدیم و شراب میخوردیم ، کامبیز تعریف کرد که پری دست و پای علی سیاه رو بسته بود به صندلی و با کامبیز جلوی اون سکس کرده بودن ، خاله پروانه به علامت تاسف سر تکون میداد .. ، کامبیز گفت چی میگی مامان ؟ کاسه داغتر از آش نشو ، علی سیاه از شدت لذت کم مونده بود خودشو خراب کنه .. ، به ساعتم نگاهی انداختم گفتم خاله من دیگه برم خونه ، به مامان نگفتم کجا میرم ، فقط قبل از ناهار از خونه بیرون زده بودم ، خاله پروانه گفت واااا خوب چرا خاله ؟ الان طفلی کلی نگرانه .. ، بعد هم دیگه اصرار نکرد که بمونم ، گفت پاشو خاله .. ، پاشو یه زنگش بزن یا زودتر برو .. ، گفتم دیگه میرم خاله .. ، کامبیز و پروانه میخواستن همراه من از حمام بیرون بیان اما با اصرار من موندن و من خودم بیرون اومدم ، لباسهام رو از روی صندلی اتاق خاله پروانه برداشتم و پوشیدم ، به شورت طلایی پروانه وسط تختخواب بهم ریخته و سطل کوچیکی که از دستمالهای کثیف از سکس من و پروانه باقیمونده بود نگاهی انداختم و با خودم گفتم اگه شیش ماه قبل کامبیز وارد خونه میشد و با این صحنه مواجه میشد احتمالا خون من و مامانشو حلال اعلام میکرد !
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 107 از 108:  « پیشین  1  ...  105  106  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA