سلام به دوستای خوب اینقدی که بتونم آپ کنم نوشتم اما چون مشغول نوشتن قسمتهای پایانی داستان هستم یکم بیشتر وقت میخوام ، بزودی قسمتهای نهایی رو آپ میکنم و این پرونده دو ساله رو با هم میبندیم ، شما که اینهمه پا به پای من اومدید و بهم انرژی دادید این چند روز آخر رو هم یکم بیشتر تحمل کنید تا داستان خوب تموم بشه .. ، از همتون ممنونم
AriaT: سلام به دوستای خوباینقدی که بتونم آپ کنم نوشتم اما چون مشغول نوشتن قسمتهای پایانی داستان هستم یکم بیشتر وقت میخوام ، بزودی قسمتهای نهایی رو آپ میکنم و این پرونده دو ساله رو با هم میبندیم ، شما که اینهمه پا به پای من اومدید و بهم انرژی دادید این چند روز آخر رو هم یکم بیشتر تحمل کنید تا داستان خوب تموم بشه .. ، از همتون ممنونم یه دونه ایییییییییییی
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و چهارم تازه بیدار شده بودم اما هنوز خواب آلو بودم .. ، به ساعتم نگاهی انداختم ، حدودای یازده بود خمیازه بلندی کشیدم ، نمیدونم چم میشه ، هنوزم گاهی وقتها اینطوری میشم ، وسط روز یهو همچین خوابم میگیره که انگار دو روزه نخوابیدم ، مامانم فوری فهمید .. ، نگاهی بهم انداخت و گفت خوابت میاد ؟ گفتم نه .. ، خوبم ... ، گفت چشمات رو بزور باز نگهداشتی ، برو یه چرت بزن عزیزم ، گفتم هنوز صبحه .. ، گفت صبحه که صبحه وقتی خوابت میاد باید بخوابی ، نگاهی بهش انداختم ، با محبت بهم اشاره کرد که برگرد تو رختخواب ... ، یکم من و من کردم اما واقعا خوابم میومد ، گفتم پس میرم یه چرت میزنم ، خوابم که نمیبره ، زود میام ، یه خنده ای کرد که انگار بخواد بگه من تورو از خودت بهتر میشناسم و تو به این زودی برنمیگردی ! ، نمیدونم چطوری تا اتاق رفتم و دوباره توی تخت ولو شدم .....مهمونی بزرگی بود ، توی خونه قدیمی بابابزرگم .. ، یه خونه دو طبقه بزرگ با یه حیاط خیلی بزرگ با دو تا درخت گردوی قدیمی که سر به فلک کشیده بودن ، و یه حوض بزرگ آبی رنگ و جوی آبی که از یه طرف به حوض میریخت و از طرف دیگه حوض خارج میشد ، یه طرف حیاط مطبخ بود که توش تنور نون پزی و کنارش انبار هیزم بود ، از انبار هیزم میترسیدم ، چون میگفتن توش مار هست ، البته خودم هم یه بار مار رو اونجا دیدم ... ، کنار انبار هیزم انبار مواد غذایی و آرد بود ، خمره های بزرگ گلی که یه آدم بزرگ راحت توش جا میشد ، تمام اتاقهای اون خونه بزرگ به راهرو سرتاسری بزرگی که توی هر دو طبقه ادامه داشت باز میشد ، اتاقها به همدیگه راه نداشتن ... ، اگه میخواستی از یه اتاق به اتاق دیگه بری مجبور بودی در رو باز کنی وارد راهرو بشی ، دمپایی بپوشی و بعد بری توی اون یکی اتاق ! ، تمام راهروها و تک تک اتاقها با گچبریهای استادانه ای منقش شده بودن ، نقش باغها و گلها و کله شاهها ... ، توی تمام نقشهای کله که شاههای مختلف رو نشون میداد عاشق یه کله خاص بودم که سبیلهاش از بناگوشش در رفته بود و یکی از دیوارها رو به خودش اختصاص داده بود و دورش یه قاب گرد کشیده بودن و یه شمشیر بلند به کمرش بسته بود ...، حیاط و اتاق بزرگ طبقه پایین که مخصوص مهمون و پذیرایی بود پر از مهمون بود ، همه جوون بودن ، توی حیاط بازی میکردم و بین مهمونها واسه خودم میلولیدم ، از بغل هر کی رد میشدم یه دستی به سرو کله ام میکشید و قربون صدقه ام میرفت ، اطراف حوض گلهای رز قرمز و صورتی کاشته بودن ، گلها به بزرگی صورتم بودن ، از بین پاها گذشتم و پای لخت مامانمو پیدا کردم و بهش چسبیدم ، خنکی پای لختش و زبری موهای تازه نوک زده اش رو روی صورتم حس میکردم ، حس امنیت با چسبیدن به پای مامانم اولین حسی بود که بهم رسید ، دستشو پایین آورد و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم مامانی ، کجا بودی ؟ دستهاش نرم و جوون و لاک زده بود و بوی خوبی میداد ، زنی که روبروش وایساده بود گفت ای جونم عزیزم ، چقد بزرگ شده ماشالله ، خم شد و بغلم کرد ، گریه کردم و خودمو از بغلش به سمت مامانم پرت کردم ، مامانم خندید و منو از دستش گرفت و گفت خیلی وقته ندیدتت پروانه جون ، غریبی میکنه .. ، زن منو به مامانم پس داد و رو به من گفت الان کامبیز بیدار میشه و با هم بازی میکنید .. ، کامبیز رو یادته حمید جون ؟ سرمو توی بغل مامانم فرو کردم و سفت بغلش کردم ، امنیت بغلش رو با دنیا عوض نمیکردم .. ، مامانم گفت دو سال چقد زود گذشت پروانه .. ، پروانه خندید و آروم گفت حالا تو فوق دیپلم نمیگرفتی خره نمیگوزید ؟ بعد هم جفتشون بلند بلند خندیدن ، صدای خاله پروانه چقد متفاوت بود .. ، یهو پروانه گفت اوه اوه اونجا رو ، ما رفتیم ... ، مامانم خندید و به جهتی که پروانه اشاره میکرد نگاه کرد .. ، یه زن و مرد جوون به سمت ما میومدن ، دوباره سرمو توی گردن مامانم فرو کردم ، صدای مامانم رو شنیدم که گفت دیگه برام مهم نیست جون جفتمون ! ، پروانه گفت من برم یه سری به کامبیز بزنم ، میترسم یهو بلند بشه ببینه جای غریبه است بترسه ، سرمو کمی بلند کردم و از زیر چشم دیدم که خاله پروانه داره دور میشه ، باسن بزرگش توی لباس گل گلی سفید با دامن کوتاه و موهای کوتاه طلایی ای که رو به بالا سشوار کرده بود و یه تل از جنس پارچه لباسش و کفش سفید عروسکی پاشنه چهار سانت ، لابد اونوقتها مد بوده .. ، صدای مامانم توی گوشم پیچید .. ، چطوری فرخنده جون خیلی وقته ندیدمت ، بعد هم لرزشی توی صداش حس کردم و ادامه داد تو چطوری حمید جان ... ، بهتون تبریک میگم ، صدای زن و مرد رو میشنیدم که با مامانم خوش و بش میکنن .. ، صدای زن رو شنیدم که گفت اون شوهر خوشتیپت کجاست ؟ اسمش چی بود ؟ مامانم گفت فریدون ... ، همینجاهاست .. ، فرخنده گفت ماشالله پسرته ؟ مامانم با صدایی که حس میکردم کمی عصبیه گفت آره حمید خان ! ، صدای مرد بلند شد ها ها ، هم اسم منه که ... ، مامانم با کمی لرزش گفت هم اسم بابا بزرگشه .. ، صدای خنده مرد رو شنیدم ، مامانم گفت ببخشید من زود میام باید یه سر به آشپزخونه بزنم ... ، صدای نفس نفس زدنش رو میشنیدم ، سر راه سینه به سینه پروانه خورد ، صدای خاله پروانه بلند شد ، چته شهین ؟ مامانم گفت هیچی عزیزم ، یه سر میرم آشپزخونه .. ، پروانه گفت حمید رو بزار پیش من ، کامبیز هم بیدار شده .. ، مامانم منو زمین گذاشت و دور شد .. ، خاله پروانه دستمو گرفت و گفت بیا حمید جون بیا بریم توی اتاق پیش کامبیز ، گریه کردم و دستمو به زور از دستش بیرون کشیدم و به سمت مامانم که حالا خیلی دور شده بود دویدم ... ، توی اتاقی که میدونستم اتاق خواب مامان و بابامه سرشو به رختخوابهایی که کنار دیوار ستون شده بود چسبونده بود ، سرشو لای رختخوابها قایم کرده بود و زار میزد ... ، خودمو به پاش چسبوندم و منم گریه کردم ... عین جن زده ها از خواب پریدم ... ، خاطره اون مهمونی گاهی یادم میفتاد اما نه به اون واضحی که اون ظهر پاییزی توی خواب دیدم ... ، روی پیشونیم عرق نشسته بود ، توی رختخواب نیم خیز شدم و پتو رو کناری انداختم ، یادم نمیومد که قبل از خواب روی خودم پتو انداخته باشم ، حتما مامانم اومده بود و وقتی خواب بودم روم پتو انداخته بود ، از رختخواب بیرون پریدم و از اتاق بیرون زدم ، آشپزخونه شلوغ و پلوغ بود ، رویا و لیلا و مامانمم و دوقلوها و نازنین همه توی آشپزخونه بودن ، سر و صدا و خنده میکردن ، یه هندونه بریده شده روی میز بود و هر کسی با یه بشقاب جلوش و یه تیکه هندونه مشغول بود ، سر و صدایی به پا بود ، مامانم با دیدن من به پهنای صورتش خندید و گفت به به ، چرت غیلوله ات تموم شد مامان ؟ بیا هندونه بخور.. ، بعد با تعجب نگاهم کرد و گفت چته ... ؟ همه ساکت شده بودن بجز بچه ها که هنوز مشغول سر و صدا بودن ، بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم و گفتم بیا کارت دارم مامان .. ، با تعجب به بقیه نگاهی انداخت و دنبالم راه افتاد و گفت چته خواب نما شدی ؟ زده به سرت ؟ بعد هم خندید و رو به رویا و لیلا کرد و گفت برم ببینم چی میگه این پسره دیوونه ... ، با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم ، گفت چته حمید دیوونه شدی ؟ دستشو کشیدم و گفتم حمید رو دیدم ... ، با تعجب گفت کیو دیدی ؟ گفتم حمید .... ، حمید اصلی ... ، گفت حمید اصلی ؟ کشوندمش توی اتاق و در رو بستم و گفتم حمید شوهر فرخنده ! ، خنده روی لبهاش خشک شد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت باز با پروانه حرف زدی ؟ این مزخرفات رو اون تو گوشت خونده نه ... ، الان بهش حالی میکنم کی باید دست از مزخرف گویی برداره ... ، دستشو گرفتم و گفتم اونشب توی اون مهمونی توی خونه بابا بزرگ .. ، عصبانیت از چشمای و بین اخمای توی هم رفته اش میبارید .. ، گفتم یه لباس آبی کوتاه تنت بود و من به پاهات چسبیدم ، عصبانیت چشماش جای خودشو به ترس و تعجب میداد ... ، گفتم خاله پروانه بغلم کرد و من ازش فرار کردم و تو بغلم کردی ... ، بعد خاله پروانه رفت به کامبیز سر بزنه ، وقتی دیدم از تعجب داره شاخ در میاره گفتم خاله پروانه یه لباس سفید گل گلی تنش بود و تل زده بود با کفش عروسکی سفید ، مامانم که انگار دیگه نمیتونست روی پاش وایسه صندلی رو جلو کشید و روش نشست ، گفتم به شوهر فرخنده گفتی هم اسم بابابزرگشه ... ، مامانم نفس عمیقی کشید و با ترس نگاهم کرد ... ، گفتم بعدش هم رفتی توی اتاق سمت راستی و توی رختخوابها گریه کردی ، سرشو توی دستهاش قایم کرد و با صدایی که میلرزید گفت کی برات تعریف کرده ؟؟ گفتم بخدا همشو الان تو خوابم دیدم ... ، انگار همین الان بود ... ، با صدای لرزون گفت فقط سه سالت بود ... ، مگه میشه تو یادت باشه ؟ الان دیگه صدای خودم هم میلرزید ، گفتم مامانی بخدا الان همه رو تو خواب دیدم .. ، اینها واقعا اتفاق افتاده ؟ نزدیکم اومد و بغلم کرد و گریه کرد ... ، گفتم وقتی بیدار شدم انگار همه رو تو واقعیت دیده بودم ... ، فقط فکر میکردم که بابا بزرگهای من هیچکدوم اسمشون حمید نبوده ... ، پس تو واقعا عاشق شوهر فرخنده بودی ؟ گریه میکرد ... ، مال خیلی وقت پیش بود ... ، مال زمان مجردیمون بود ... ، گفتم پس چرا رفتی تو اتاق گریه کردی ... ، پس چرا اسم منو گذاشتی حمید ؟ گریه امونش نمیداد ... ، بغلش کردم و دست کشیدم به کمرش وسط گریه گفت مرگ من قسم بخور که کسی اینها رو برات تعریف نکرده ... ، گفتم بجون تو ، بجون بابام ، بجون فراز و فرود الان همه رو تو خواب دیدم ... ، گفت آخه مگه میشه .. ، فقط سه سالت بود ، گفتم مگه خاله پروانه وقتی به شوهر فرخنده گفتی اسمش از روی اسم بابابزرگشه اونجا بود که بخواد به من بگه .. ؟؟ ، یا وقتی توی اتاق گریه میکردی ... ! ، کی اونجا بود که بخواد واسه من تعریف کنه ؟ خودم هم ترسیده بودم و صدام میلرزید .. ، مامانم توی بغلم بود و میلرزید و گریه میکرد ... ، گفتم بنظرت حتی خود خاله پروانه یادش میاد که چه لباسی تنش بوده بعد از هفده سال ؟ یا خودت یادت بود چه لباسی پوشیده بودی ؟ اما من الان حتی میتونم بهت بگم که ملحفه ای که روی رختخوابها توی اتاق کشیده بودن صورتی روشن بود با حاشیه زری دوزی شده ... ، وسط گریه سرشو به علامت تایید تکون داد و با گریه گفت آخه مگه میشه ؟
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و پنجم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، حالا که میدونستم خوابم چقد واقعی بوده حتی اوضاع از قبل هم ترسناکتر شده بود ، مامانم هم کم کم نفسش جا اومد ، شروع کردم و حال و روز خونه قدیمی بابابزرگ رو با جزئیات براش تعریف میکردم و اون با ترس و تعجب سر تکون میداد و تایید میکرد ، وقتی بهش گفتم که یه کله خیلی بزرگ با شمشیر و و کلاه بلند و سبیلهای از بناگوش در رفته توی حیاط گچبری شده بود زیر لب و بی اختیار گفت سر شاه عباس ... ، گفتم یه هاون خیلی بزرگ سنگی کنار مطبخ بود که همیشه تهش یکم آب جمع شده بود ، با یه دسته خیلی بزرگ چوبی و سنگین ، سر تکون داد و تایید کرد ، با ترس گفتم بخدا همچین خوابم واضح بود که انگار همین الان اتفاق افتاده ، موهای پاهات رو که تازه دون زده بودن میتونستم بشمارم ... ، بزور لبخند زد ، رویا در زد و بعد درو باز کرد و سرشو کرد توی اتاق ، با دیدن چشمای قرمز مامانم و صورت ترسیده من ترسید و گفت چی شده ؟ مامانم گفت هیچی عمه ... ، خواب بابامو دیده ... ، تو برو منم الان میام ... ، رویا نگاهی کرد و بعد سرشو تکون داد و رفت .. ، مامانم گفت به هیچکس هیچی در مورد خوابت نگو ... ، سر تکون دادم ... ، گفت بدترین دوران زندگیم بود ، زمانی بود که بابات دوستم داشت و من تو فکر یه احمق دیگه بودم ، بعد که اون احمق از سرم رفت بابات تو فکر زنهای دیگه بود ... ، بعد هم با گریه بغلم کرد و گفت بعد تو و دوقلوها شدین عشق زندگیم ... ، از جاش بلند شد و با محبت سرمو بوسید و از اتاق بیرون رفت و منو با یه دنیا ترس و تعجب تنها گذاشت ...لباس پوشیدم و پیاده از خونه بیرون زدم ، هنوز از شوک بیرون نیومده بودم ، شکمم قار و قور میکرد ، رفتم توی رستوران شاورمای تجریش ، یه بندری گرفتم و شروع به گاز زدن کردم و در همون حال فکر میکردم ... ، بعد از غذا از مغازه بیرون اومدم و شروع به قدم زدن کردم ، وقتی از سر خیابون دزاشیب رد میشدم بی اختیار راهمو به سمت خونه کامبیز اینها کج کردم .. ، چند دقیقه بعد جلوی خونه خاله پروانه بودم ، آیفون کنار در قهوه ای رو فشار دادم و منتظر موندم ، سی ثانیه ای صبر کردم و بعد دوباره زنگ زدم ، اینبار بعد از چند ثانیه صدای خاله پروانه توی آیفون پیچید .. ، بله ؟ گفتم سلام خاله .. ، منم .. ، گفت ای وای سلام خاله .. ، الان میام ... ، بعد هم گوشی آیفون رو گذاشت .. ، چند ثانیه بعد صدای پاهاش از اونور در به گوشم رسید که با قدمهای تند به سمت در میومد ، صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم و بعد در باز شد و خاله پروانه که پشت در قایم شده بود سرشو با موهای طلایی آویزون از لای در بیرون آورد و با لبخند گفت زود بیا تو خاله لباس تنم نیست ! ، خندیدم و وارد شدم ، واقعا لباس تنش نبود ، هیچی بجز یه شورت طلایی گیپور ..! ، زود در رو پشت سرم بست و بغلم کرد و گفت چطوری عزیزم ؟ چی شد بی خبر اومدی ؟ سرمو که لای سینه های گنده اش فرو کرده بود بیرون کشیدم و گفتم داشتم قدم میزدم یهو از دزاشیب پیچیدم اینور که به شماها سر بزنم .. ، گفت خیلی خوب کردی خاله .. ، کامبیز هم نیست صبح منتظرت بود که با هم برید پیش علی آقا اما بعد زنگ زد و مامانت گفت که خوابی .. ، اینه که تنهایی رفت ... ، هنوز برنگشته .. ، دستم رو روی باسن بزرگش کشیدم و گفتم شاید بهتره منم برم وقتی اومد برگردم .. ، با دست محکم شونه ام رو فشار داد و گفت لازم نکرده ، دیروز هم با اون مامان دیوونه ات اومدی و زود فرار کردی ... ، خودم هم میخواستم باهات حرف بزنم .. ، تازه دلت میاد یه چرت با خاله نزنی و بری ؟ دستم رو روی باسنش حرکت دادم و گفتم نه والا ..! ، خندید و گفت بزار از توی یخچال یه بطری نوشیدنی بردارم بعد بریم بالا ... ، با خنده گفتم الکلش بالا باشه لطفا ! ، با اینکه از اول ورودم حس میکردم یکم عصبیه اما قاه قاه خندید و گفت باشه .. ، حتما .. توی تختخواب قشنگش ولو شدیم ته لیوانهامون یکم شراب ریختم و لیوانشو دستش دادم ، یه بالش بزرگ پشت کمرش گذاشته بود و موهای قشنگش روی شونه هاش ولو بودن ، یه پاش رو دراز کرده بود و یه پای دیگه اش رو تا کرده بود و به طرز سکسی ای روی هم گذاشته بود ، با چشمای قشنگش بهم نگاه کرد و لیوانشو بالا برد و بهم چشمک زد ، گفتم به سلامتی و شرابمو خوردم ، لیوانمو کنار بطری شراب روی میز توالت گذاشتم ، لباسهام رو در آوردم و رفتم توی رختخواب و سرم رو روی شکمش گذاشتم و با سینه های بزرگش بازی کردم .. ، هنوز شرابشو مزه مزه میکرد ، گفتم خاله مگه همش چقد تو لیوانت ریختم که اینقد لفتش میدی ؟ خندید و بقیه لیوانشو سر کشید ، پاهاش رو از هم دور کردم و دستمو بردم وسط پاهاش و کس داغ و مرطوبش رو از روی شورت طلاییش مالیدم ، خندید و با موهام بازی کرد و بعد با دستش موهای نرم سینه ام رو لمس کرد و گفت حسابی پشمالو میشی ها .. ، گفتم نمیشم خاله .. ، بابام هم پشمالو نیست .. ، خندید و گفت بابای تو نه اما بابای شهین اینقد که پشمالو بود با خرس نسبت مستقیم داشت خندیدم و گفتم آره .. ، بابابزرگ پشمالو بود ! ، سعی کرد کیرمو از روی شورت لمس کنه اما دستش نمیرسید ، خندید و گفت یه جوری بخواب بمالمش .. ، سرم رو از روی شکمش برداشتم و به رونش نزدیک کردم و در عوض پاهام رو یکم بهش نزدیکتر کردم ، کیر راستمو از روی شورت مالید و در همون حال با رونهای سفید و گوشتالوش بازی میکردم .. ، از جام بلند شدم و سعی کردم بچرخونمش اما زورم نمیرسید ، یکم خندید و مقاومت کرد ، اما بعد چرخید و کون گنده اش رو قنبل کرد با دیدن اون کون گنده و چاک کونش که از توی شورت طلایی معلوم بود حالم بد شد هول هولکی از جام بلند شدم و شورتم رو در آوردم و روی تخت انداختم .. ، از پشت بهش نزدیک شدم و کون گنده اش رو دستمالی کردم ، بعد دو طرف شورت طلایی قشنگشو که تا آخرین حد کش اومده بود گرفتم و آروم از روی کونش به پایین سر دادم ، چاک کس قشنگش از لای رونهای سفید و قشنگش بهم سلام کرد ، کیرمو با آب دهن کمی خیس کردم و به چاک کس کوچولوش نزدیک کردم ، نوک کیرم که به کسش مالیده شد انگار که برق منو گرفت ، حالم یهو خیلی بد شد ، یکم در مالی کردم و بعد آروم فرو کردم تو ... توی جکوزی نشسته بودم و به دیوارش تکیه زده بودم ... ، آب گرم قل قل میکرد و حبابهاش در اطرافم جمع میشد و میترکید ، پشتشو بهم کرده بود و تکیه زده بود ، لیوانم رو به لیوانش زدم و به سلامتی بالا رفتم .. ، معمولا بعد از سکس خوابم میگیره اما با اصرار اون اومدیم توی جکوزی ، به لوانش نگاه کرد ، بالاخره ترکید و گفت حمید چرا به مامانت گفتی که من در مورد شیطونیهاش باهات صحبت کردم ؟ مگه من اینهمه قسم و آیه نخوردم که به مامانت نگی ؟ تکونی خوردم و گفتم خاله چی میگی ؟ مگه ندیدی یه دستی میزد ؟ خاله پروانه گفت نخیر یه دستی نمیزد ، وقتی تو بیست سال ازش هیچی نپرسیدی ، بعد یهو از خونه ما میری خونه و میپرسی در مورد شیطونیهات بگو خوب اونهم فوری میفهمه که با من حرف زدی .. ، از دوستای قدیمش که در جریان شیطونیهاش بودن فقط من هستم که هنوز باهاش در ارتباطم ... ، اینو که گفت یهو یاد خوابم افتادم و صحنه ها جلوی چشمام زنده شدن .. ، گفتم خاله توی اون مهمونی که خونه بابابزرگم بود یادته چه لباسی تنت بود ؟ با تعجب تکونی خورد و گفت کدوم مهمونی ؟ خونه کدوم بابابزرگت ؟ کجا ؟ گفتم بابای بابام .. ، که همه اومده بودن .. ، فرخنده و شوهرش هم بودن .. ، یهو قاه قاه زد زیر خنده و گفت اینها رو هم واست تعریف کرد ؟ هاهاها... ، خوب تونستی ازش حرف بکشی ها .. ، سری به علامت تایید تکون دادم .. ، گفت چمیدونم خاله چی تنم بوده ، دیشب یادم نیست شام چی خوردم تو درباره شونزده هیفده سال پیش میپرسی ؟ بعد یه فکری کرد و گفت فک کنم یه لباس گل گلی سورمه ای مشکی ... ، با کمی مکث گفتم یه لباس گل گلی سفید و صورتی با دامن کوتاه و یه کفش عروسکی سفید ... ، قاه قاه خندید و گفت این شهین چه چیزهایی یادش میمونه .. ، والا خودم یادم نبود الان که تو گفتی یادم افتاد .. ، آره یه هد بند هم داشت که همجنس لباسم بود ست خودش بود ، گفتم اه فکر کردم تله ... ، خندید و گفت مامان جونت اشتباهی گفته ، هد بند بود .. ، سری تکون دادم و گفتم آره مامانم خیلی چیزها یادش بود ... ، خندید و گفت پس بهت گفت که حمید جونش با فرخنده ازدواج کرده بود ، بعد هم به حرف خودش قاه قاه خندید و گفت من دوباره شراب میخوام ، لیوانشو تا نصفه پر کردم ، سری تکون داد ، لیوانشو به لب برد و یه جرعه نوشید ، بهم نگاه کرد و گفت کارهای روزگار رو میبینی ، فرخنده میره با حمید ازدواج میکنه اما خودش عاشق بابای توئه ، حمید عاشق همکلاسیش محبوبه است اما با فرخنده ازدواج میکنه ، مامان تو عاشق حمیده اما با بابات ازدواج میکنه .. ، تنها کسی که این وسط کلاه سرش رفته بود بابای بیچاره تو بود که واقعا عاشق مامانت بود و به هیچکس محل نمیداد ... ، خندیدم و گفتم تو عاشق کی بودی خاله که با عمو فرید ازدواج کردی ؟ برگشت و به چشمام زل زد و گفت من ..؟ ، من احمق هم عاشق فرید بودم .. ، اما ول کرد و رفت .. ، دنباله حرف رو نگرفتم ، با خودم گفتم تو هم عاشق داداش خودت بودی اما با فرید ازدواج کردی ! ، حس کردم یه صدایی از بیرون حمام شنیدم ، نیم خیز شدم و به سمت در برگشتم ، خاله پروانه گفت نترس عزیزم لابد کامبیزه .. ، بعد هم بلند داد زد کامبیز جون مامان توئی ؟ صدای در کمد رو شنیدم و بعد در حمام باز شد و سر کامبیز از لای در تو اومد ، به پهنای صورتش میخندید ، گفت به به .. ، حمید خان ، با ننه ما تو حموم خلوت کردی ؟ خندیدم و گفتم اومدم با تو خلوت کنم نبودی دیگه خاله پروانه دورمو گرفت با هم خلوت کردیم ، یه خنده هیستریک تحویلم داد و گفت پس خوب شد مامانم کون منو نجات داد ! ، لابد اگه وقتی اومدی من اینجا بودم بجای مامانم کون من گذاشته بودی ، خاله پروانه خندید و گفت یکم کلاه غیرتتو بالاتر بزار مامانی ! ، کامبیز خندید و گفت ته شرابو در نیارید منم لخت شم بیام پیشتون ! تا دو ساعت بعد هم هنوز توی جکوزی میگفتیم و میخندیدیم و شراب میخوردیم ، کامبیز تعریف کرد که پری دست و پای علی سیاه رو بسته بود به صندلی و با کامبیز جلوی اون سکس کرده بودن ، خاله پروانه به علامت تاسف سر تکون میداد .. ، کامبیز گفت چی میگی مامان ؟ کاسه داغتر از آش نشو ، علی سیاه از شدت لذت کم مونده بود خودشو خراب کنه .. ، به ساعتم نگاهی انداختم گفتم خاله من دیگه برم خونه ، به مامان نگفتم کجا میرم ، فقط قبل از ناهار از خونه بیرون زده بودم ، خاله پروانه گفت واااا خوب چرا خاله ؟ الان طفلی کلی نگرانه .. ، بعد هم دیگه اصرار نکرد که بمونم ، گفت پاشو خاله .. ، پاشو یه زنگش بزن یا زودتر برو .. ، گفتم دیگه میرم خاله .. ، کامبیز و پروانه میخواستن همراه من از حمام بیرون بیان اما با اصرار من موندن و من خودم بیرون اومدم ، لباسهام رو از روی صندلی اتاق خاله پروانه برداشتم و پوشیدم ، به شورت طلایی پروانه وسط تختخواب بهم ریخته و سطل کوچیکی که از دستمالهای کثیف از سکس من و پروانه باقیمونده بود نگاهی انداختم و با خودم گفتم اگه شیش ماه قبل کامبیز وارد خونه میشد و با این صحنه مواجه میشد احتمالا خون من و مامانشو حلال اعلام میکرد !