انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 108 از 108:  « پیشین  1  2  3  ...  106  107  108

یک تابستان رویایی


مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و ششم


زنگ خونه رو زدم ، صدای عصبی مامانم از توی آیفون گفت بله ؟ گفتم منم مامان .. ، بجای جواب گفت کوفت ، درد ، مرض ... ، بعد هم با صدای دیزززز در باز شد ، وارد خونه شدم و سراسیمه به استقبالم اومد ، تو آدمی ؟ عقل داری ؟ مردیکه نفهم ؟ ظهر از خونه ول کردی رفتی الان ساعت هشت شبه .. ، یه زنگ نزدی ، دلم هزار راه رفت ، فک کردم دوباره گرفتنت ! ، به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم هفت و ربعه نه هشت ! ، به چشمام نگاه کرد و گفت درد بگیری بیشعور !! ، خندیدم ، پشتشو بهم کرد و رفت داخل خونه ، میدونستم قهر کرده و حالا حالاها باید ناز بکشم .. ، گفت کدوم گوری بودی ؟ گفتم رفتم ناهار خوردم و بعد دیدم خونه کامبیز اینها نزدیکه رفتم خونه خاله پروانه .. ، گفت اونجا هم صد بار زنگ زدم ، گفتم بیرون تو الاچیق بودیم ، گفت تو آلاچیق دوش میگرفتی که موهات هنوز یکم خیسه و صورتت سرخ و سفید شده ؟؟ گفتم شراب خوردیم و بعدش هم رفتیم جکوزی .. ، گفت درد میخوردی مامان ! ، اینقد تو نفهم و بیشعوری دیگه .. ، فک نمیکنی من بیچاره اینجا دلم هزار راه میره .. ، دو روز نیست گرفته بودنت کم مونده بود سر از جبهه در بیاری ! ، گفتم معذرت میخوام .. ، جوابمو نداد ، از پشت بغلش کردم و گفتم ببخشید دیگه .. ، به اطراف نگاهی انداخت که ببینه کسی نیست که اتفاقی حرفشو بشنوه و بعد با عصبانیت گفت رفتی یه مشت مزخرفات دیگه تو مغزت فرو کرد دیگه ؟؟ گفتم نه بخدا .. ، اصلا از اون حرفها نزدیم ، با همون عصبانیت گفت از کدوم حرفها زدین ؟ گفتم داشت درباره اوضاع مملکت و اینکه هیچی گیر نمیاد حرف میزد .. ، میگفت اینجا جای موندن نیست .. ، مامانم سرش رو تکون داد و گفت چی خوردی ؟؟ گفتم بیرون ناهار خوردم و خونه خاله پروانه چند تا پیک شراب ، چیز دیگه ای نخوردم ، گفت شام تا نیمساعت دیگه حاضر میشه .. ، برو لباستو عوض کن و بیا ..
شام قرمه سبزی داشتیم .. ، بوش تا هفت تا کوچه اونورتر میرسید ، لامصب چه دستپختی داشت لیلا .. ، از وقتی اومده بود مصرف ادویه توی خونه ما چند برابر شده بود ، یه ادویه های مخصوص خودش داشت ، میرفت عطاری و میگفت اینقد از این بده و اونقدر از اون یکی ، همه رو میاورد خونه و بسته به اینکه چی میخواد درست کنه یه عالمه ادویه به غذاهاش میزد .. ، هر چی که بود نتیجه همیشه عالی بود .. ، علاوه بر قرمه سبزی شامی هم درست کرده بود ، با سبزی تازه و ماست پرچرب .. ، توی خونه ما هیچوقت نوشابه قسمتی از سفره نبود ، نوشیدنی سر سفره ما یا آب بود یا شربت و یا شراب ... ، البته گاهی برای بابام از اطراف دماوند دوغ محلی میاوردن که مزه اش عالی بود و هنوز هم وقتی یادم میاد آب دهنم بی اختیار راه میفته ، رویا دیر تر از همه اومد سر میز ، چشماش قرمز شده بود ، گفتم کتابتو خوندی ؟ خندید و گفت آره بالاخره تموم شد .. ، مامانم با خنده پرسید کتاب چی ؟ رویا لبخندی زد و گفت کتاب داستان ، یه کتاب رمان خریده بودم تو این یکی دو روز خوندمش ، مامانم هم کلی تعجب کرد و گفت خوب کاری کردی عمه بالاخره تعادل توی هر چیزی لازمه ، نه مثل این شازده بی فکر باشی و از هفت دولت آزاد خوبه و نه مثل تو که همش سرت تو کتابهای درسیه ، رویا خندید .. ، بعد یهو گفت عمو فریدون کی میاد عمه شهین ؟ مامان گفت قرار بود یا امروز بیاد یا فردا ، امروز که نیومده لابد فردا میاد دیگه .. ، رویا لبخند زد و سر تکون داد
ساعت از یازده گذشته بود و مامانم قصد نداشت بیاد بخوابیم ، بچه ها خوابیده بودن و مامانم و لیلا توی حیاط پچ پچ میکردن ، حوصله ام سر رفت ، البته خسته هم بودم ، پنجره حیاط رو باز کردم و گفتم مامان من میرم بخوابم ، سری تکون داد و گفت باشه برو .. ، منم میام البته تا یه نیمساعت دیگه .. ، رفتم توی اتاق و لباسهام رو کندم و با یه شورت ولو شدم روی تخت ، یکم خسته بودم اما دلم نمیخواست قبل از اومدن مامان بخوابم ... ، کمی این دنده به اون دنده شدم ، بالش نرم مامانو بغل کردم و چشمامو بستم و منتظرش شدم ..
چشمامو آروم باز کردم ، هوا روشن شده بود ، به مامانم نگاه کردم که پشت بهم خوابیده بود و پتو رو تا روی سرش بالا کشیده بود ، خودم رو به سمتش کشوندم و از پشت بغلش کردم و خودم رو بهش مالیدم .. ، پتو رو طوری که بیدار نشه از روی سرش کنار زدم تا با موهاش بازی کنم .. ، اما با دیدن موهای کوتاه قهوه ای که از زیر پتو ظاهر شد خواب از کله ام پرید و عین کسایی که جن دیدن از جام پریدم ... ، اونی که بغلش کردم و خودمو بهش مالیدم مامانم نبود .. ، بابام بود ...!!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و هفتم


خوشبختانه از خواب بیدار نشد ، آروم از تخت بیرون اومدم و لباسهام رو تنم کردم و از اتاق بیرون اومدم و با عجله خودمو به آشپزخونه رسوندم ، سینه به سینه لیلا خوردم که داشت از آشپزخونه بیرون میومد ، صدایی ازش بیرون اومد هی ی ی ن .. ، بعد هم خندید ، گفتم مامانم کجاست ، به داخل آشپزخونه اشاره کرد ، سرتکون دادم و وارد آشپزخونه شدم ، جایی که مامانم با لبخند اومدنم رو خوشامد گفت ، گفتم بابا کی اومد ؟ گفت ساعت شیش صبح بود فک کنم ، گفتم فکر کردم تویی از پشت بغلش کردم ، زد زیر خنده و ریز ریز خندید و گفت بیدار شد ؟ گفتم نه خوشبختانه .. ، با خنده گفت بشین صبحانه ات رو بخور ، یه لباس نسبتا نازک سبز روشن تنش بود ، قبلا هم این لباس رو زیاد توی تنش دیده بودم ، با اینکه لباس قشنگی محسوب نمیشد و خیلی هم به رنگ صورت مامانم نمیومد اما ارادت خاصی به این لباس داشت و با مناسبت و بی مناسبت اونو تنش میکرد ، تنها چیزی که توی این لباس میپسندیدم یقه بازش بود که باعث میشد درشتی و قشنگی سینه های مامانم توش کاملا خودشو نشون بده و خط سینه رو کاملا نشون میداد .. ، گفتم یه سر میرم خونه جدیده ، زود میام .. ، به علامت مخالفت سری تکون داد و گفت بابات گفته جایی نری تا بیدار بشه .. ، گفتم چیکارم داره ؟ شونه اش رو بالا انداخت و گفت نمیدونم ..
فریدون دو تا ماشین کنترلی زرد و قرمز واسه دوقلوها آورده بود با یه عروسک بزرگ آوازه خونه واسه نازنین ، خونه رو گذاشته بودن رو سرشون ، بابام که تازه صبحانه اش تموم شده بود از آشپزخونه بیرون اومد و گفت آماده شو با هم بریم .. ، گفتم کجا بابا ؟ گفت چند جا کار دارم تو هم بیا ... ، سر تکون دادم و برگشتم توی اتاق ..
شیشه جلو رو پایین داده بودم و دستم رو لبه در گذاشته بودم و از نسیم خنکی که به صورتم میخورد و البته اونوقتها هنوز بوی دود ازش به مشام نمیرسید لذت میبردم .. ، به صندلی عقب اشاره کرد و گفت از روی کیفم اون پوشه قرمزو بردار ، پوشه کلفتی رو که توش تعداد زیادی برگه با گیره بهم چسبیده بودن برداشتم ، گفت نگاهی به مدارکش بنداز .. ، از کارهاش سر در نمیاوردم .. ، پوشه رو باز کردم و مدارک رو نگاه کردم ، با دیدن آرم بیمارستانها و درمانگاهها و مهر دکترها شوکه شدم ، گفتم پرونده پزشکیه ؟ سری به علامت تایید تکون داد ، گفتم مال کیه .. ؟؟ گفت اسم نداره ؟ به بالای یکی از برگه های آزمایش نگاه کردم و با دیدن اسم خودم تقریبا از جام پریدم و گفتم اوه ... ، با سرعت بقیه ورقه ها رو هم نگاه کردم ، همه اش مال من بود ، تاریخ بعضی از برگه ها نزدیک و بعضی دور بود ، از آزمایشگاهها و بیمارستانهایی که من تو عمرم اسمشون رو هم نشنیده بودم .. ، با تعجب گفتم من اینقد مریض بودم و خودم خبر ندارم ؟ این آزمایشها رو کی دادم ؟ من کی بیمارستان رفتم ؟ گفت زیاد مهم نیست ، اینها هفتاد هشتاد هزار تومن واسه من آب خورده .. ، با تعجب گفتم بعد اینها به چه دردی میخورن ؟ کمی فکر کرد و به دورها نگاه کرد و گفت قراره تو با اینها معاف از خدمت بشی .. ، با تعجب دوباره بهشون نگاه کردم .. ، ادامه داد و چون ادامه درمانت اینجا میسر نیست برای درمان به انگلستان بری ... ، هنوز توی شوک بودم ، کنار زد و توی چشمام نگاه کرد و گفت اون برگه ای که از نظام وظیفه برات اومده بود برگه اعزام به خدمت نبود ، فقط برای این بود که بری و مدارکت رو نشون بدی و پزشک اونجا هم معاینه بالینی کنه .. ، با تعجب بهش نگاه کردم ، گفت آخه احمق برای کی نامه فرستادن که بیا برو سربازی که واسه تو بفرستن ؟ یه دوست من که دکتره دو سه ماه قبل پرونده برات درست کرده بود و فرستاده بود برای بررسی .. ، حالا نامه اومده بود که بیا و مدارک کامل رو بیار ، اما مدارک کاملت حاضر نبود ، تازه حاضر شده ... ، ما هم الان داریم میریم نظام وظیفه ... ، من هر کاری میتونستم کردم ، حالا نوبت توئه که یکم فیلم بازی کنی ، هم خوشحال بودم و هم هنوز توی شوک .. ، با لحنی بین این دو تا حس گفتم چیکار باید بکنم ؟ گفت طبق این مدارک تو یه مشکلی توی قده هیپوفیزت داری که باعث شده یکم اختلال راه رفتن و حرکت کردن داشته باشی ، یکم هم موقع حرف زدن مکث کن ، انگار که باید کلی برای هر جمله ات فکر کنی .. ، همین !
بابام دستم رو گرفت و کمکم کرد تا از پله های بلند و زیاد نظام وظیفه از یه طبقه به طبقه دیگه بریم ، یه دستمال نستبا کثیف توی دستم گرفته بودم و آب دهنم رو که از گوشه دهنم گاهی بی اختیار بیرون میریخت پاک میکردم ، پشت در اتاق دکتر یکی دو نفر دیگه هم منتظر بودن ، هر کس از اونجا میگذشت با دیده ترحم نگاهی به من مینداخت و رد میشد ، سربازهای پادو با سرعت نامه ها رو از یه اتاق به اتاق دیگه میبردن و صدای چکمه هاشون همیشه به گوش میرسید ، بالاخره نوبتم شد ، بابام جلو و بعد من سلانه سلانه قدمهام رو برداشتم و وارد اتاق شدم ، یه درجه دار توی اتاق بود ، فک کنم چهار تا ستاره داشت .. ، نگاهی به من انداخت و گفت چته ..؟ بابام بجای من گفت مریضیش بوین فراستو پلاتیه ، درجه داره بزور جلوی خنده اش رو گرفت و گفت چی ؟؟ بابام بجای جواب مدارک رو جلوش گذاشت ، فکر میکردم این درجه داره قراره بفرستتمون پیش دکتر .. ، با دستمال آروم آب دهنم رو از گوشه لبم پاک کردم ، درجه داره بعد از اینکه یه نگاه سرسری به مدارکم انداخت نگاهی به من کرد و یه دسته سربرگ رو جلوش گذاشت و تند تند چیزی روش نوشت و بعد از توی کشو مهرش رو برداشت مهر زد و دست بابام داد و گفت بدید دبیرخانه و برید به سلامت .. ، بابام گفت کارتش کی آماده میشه ؟ درجه دار که الان دیگه متوجه شده بود خود دکتره گفت شیش هفته دیگه میفرستن دم خونتون ، بابام با لحنی که به التماس شبیه بود گفت این باید هفته دیگه بره خارج براش وقت بیمارستان گرفتم توی لندن .. ، دکتره سری تکون داد و گفت پس خودتون نامه رو از دبیرخانه بگیرید و برید ستاد و بگید فوریه .. ، شاید زودتر انجام شد .. ، بابام تشکر کرد و دست من رو گرفت و گفت بیا بابا .. ، سروان نگاهی بهم انداخت و با لحن دلسوزانه ای به بابام گفت خدا بهتون کمک کنه .. ، بابام با تشکر گفت انشالا ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و هشتم


توی ماشین که نشستیم با خیال راحت آب دهنمو قورت دادم و گفتم خوب بود ؟ خندید و ماشینشو روشن کرد و راه افتاد .. ، گفتم کجا میریم بابا ؟ گفت کارخونه ! بعد یهو پرسید خوب چه خبر ؟ گفتم از چی بابا ؟ گفت چند روز که نبودم چه خبر بود ؟ یه فکری کردم و گفتم هیچی ، بغیر از اینکه یه شب ایست و بازرسی منو گرفت و نزدیک بود بفرستنم جبهه ، با تعجب گفت چرا گرفتنت ؟ گفتم یارو میگفت بخشنامه اومده دیگه یه سال واسه کنکور وقت نمیدن ، بابام که حسابی تعجب کرده بود ادامه داد پس چیکار کردی ؟ گفتم موقع نماز صبح از مسجد فرار کردم ، بعد هم با آب و تاب جزئیات فرارم و بمب گذاری رو تعریف کردم ، بابام هم با دقت گوش میداد . ، بعد گفت دیگه کارتت رو بگیریم تمومه ، گفتم قضیه انگلستان چیه ؟ الکی گفتی دیگه ؟ گفت نصفش الکی بود ، گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی اینکه به محض اینکه نامه ات رو بگیرم میفرستمت انگلستان ، اما نه برای درمان ، اونجا هماهنگ کردم اول میری یه کلاس زبان مربوط به رویال کالج و بعد هم همونجا میری دانشگاه .. ، انگار داشتم پر در میاوردم .. ، گفتم جدی ؟ گفت اوهوم .. ، یهو یاد دوستام و مامان و زندایی و بقیه افتادم و دلم گرفت و گفتم میتونم زود به زود بیام تهران دیگه ؟ بابام گفت نه ... ، حداقل تا وقتی که جنگه نباید برگردی .. ، با ناراحتی سر تکون دادم ، بابام با یه حالت خاصی دوباره پرسید خوب .. ، دیگه چه خبر ... ، گفتم آهان راستی ... ، اونروز به مامانم گفتم که عمو فرهاد اینها عضو یه گروهی هستن ، بابام توی صندلیش جابجا شد و معلوم بود که اصلا راحت نیست ، گفت خوب ، گفتم به مامانم گفتم اینها با هم مسافرت میرن و باغ میرن و خیلی با هم اوکی هستن و زن عمو عاطفه هم میگه که بابات هم خیلی دوست داره عضو این انجمن بشه اما بخاطر مامانت نمیتونه ... ، بابام با ناراحتی گفت خوب .. ، شهین چی گفت ؟ گفتم پرسید برای چی بخاطر من ؟ منم گفتم اینها با زنهای همدیگه خیلی راحتن و میگن میخندن و شوخی میکنن و فکر میکنن تو نمیتونی بری تو جمعشون .. ، بابام سری تکون داد و من ادامه دادم مامان گفت که یه روز به عاطفه اینها بگو بیان خونه جدیده ، بابام اخم کرد و من ادامه دادم به عاطفه گفتیم که این خونه رو مامانم از پول خودش خریده و ربطی به شما نداره ، بابام نفس راحتی کشید و گفت خوبه ، گفتم من هم قرار گذاشتم عاطفه و عمو فرهاد اومدن و حشمت و زنش رو هم با خودشون آوردن ... ، بابام بی اختیار لبخندی زد و گفت خوب ... ، گفتم خوب وسط مهمونی مامانم رفت چایی بیاره و حشمت هم پاشد دنبالش رفت ، اخمای بابام توی هم رفت و با کمی ناراحتی گفت خوب ..؟ گفتم خوب دیگه چایی اوردن مامانم نزدیک یه ساعت طول کشید ! ، بابام نفس بلندی کشید و من گفتم وقتی رفتم دنبال مامانم دیدم حشمتو برده توی حمام لختش کرده و دست و پاش رو بسته به شیر آب حمام و آب سرد یه ساعته میریزه روی سر حشمت !! ، بابام یهو عصبانی شد و جفت پا رفت روی ترمز ، ماشین با سر و صدا وایساد ، بابام نگاهم کرد و گفت چی ؟؟ گفتم باهاش نخوابیده بود ، برده بودش توی حمام و دست و پاش رو بسته بود زیر دوش آب یخ ، وقتی من رفتم سراغش اینقد تقلا کرده بود مچهای دستش از جا در اومده بود ، وقتی دستشو باز کردم حتی نمیتونست حرف بزنه یا تکون بخوره ، فکر میکردم بابام حسابی تو ذوقش بخوره که نقشه اش نگرفته اما عین دیوونه ها یهو قاه قاه زد زیر خنده و وسط خنده با خوشحالی پرسید خوب ... ، دیگه ؟ گفتم دیگه اینکه پشت در اتاق بودم که شنیدم حسابی به عاطفه هم رید که اگه یه بار دیگه به حمید نزدیک شدی خودم میکشمت !! ، بابام باز هم میخندید ... ، بعد گفت بیا بشین پشت ماشین تو رانندگی کن ... ، برعکس اون چیزی که من فکر میکردم حسابی هم خوش خوشانش بود ، چند دقیقه بعد از اینکه راه افتادیم سکوت کرد ، انگار میخواست طعم خوش پیروزی رو زیر لب خودش مزه مزه کنه ، گفت اینها همه اش نقشه عاطفه بود ، میخواست مامانت رو بکشونه تو جمع خودشون ، هر بار که من مخالفت میکردم میگفت تو نمیخوای اگرنه مثل آب خوردن میشه شهین رو رام کرد ، این بود که من بهش گفتم وقتی رفتم انگلیس سعی خودتو بکن ، به تو هم گفتم کمکش کنی که خیالش راحت بشه .. ، حالا لابد براش کاملا مشخص شده که حق با من بوده ، گفتم خیلی هم خیالت راحت نباشه ، حشمت خان مثل اینکه خیلی هم بدش نیومده ، بابام دوباره اخم کرد و گفت چی ی ی؟ گفتم همین دیگه دیروز دوباره زنگ زده بود و التماس میکرد که آخر هفته با بقیه بره ویلای لواسون .. ، بابام با ناراحتی گفت مامانت چی گفت ؟ گفتم مامانم فحشش داد و قطع کرد و گفت اگه یه بار دیگه زنگ بزنی آبرو برات نمیذارم ، بابام سری تکون داد و گفت اگه دوباره زنگ زد و من نبودم بهم خبر بده که یه حالی بهش بدم مردیکه الاف .. ، خندیدم و گفتم زنش هم خوب چیزی بودها .. ، بابام خندید و گفت باهاش خوابیدی ؟ گفتم اوهوم ، یه اعترافی هم کرد ... ، بابام مزورانه خندید و گفت به کسی نگو ... ! ، دستم رو به علامت سکوت جلوی دهنم گرفتم ...
توی کارخونه همه با دیدن بابام کلی ذوق کردن ، عاطفه هم با دیدن من به استقبالم اومد و بغلم کرد و گفت ای جونم پسر خوشگل خودم ! ، بابام وارد دفتر خودش شد و به سها گفت تو هم بیا .. ، دو سه دقیقه ای توی دفتر عمو فرهاد و عاطفه بودم و عاطفه داشت در مورد اونشب صحبت میکرد که چقد جلوی حشمت خجالت کشیده و آبروش رفته .. ، گذاشتم وقتی خوب حرفهاش رو زد گفتم اگه اینقد بهش بد گذشته بود واسه چی هی زنگ میزنه و التماس میکنه که آخر هفته مامانم هم بیاد ویلای لواسون ؟؟ عاطفه با عصبانیت و تعجب گفت چیکار کرده ؟ گفتم زنگ میزنه التماس .. ، گفت حشمت و التماس ؟ هاها ... ، امکان نداره ، ننه ات اینطوری گفت تو هم باور کردی ؟ گفتم وقتی داشت التماس میکرد من کنار مامان وایساده بودم و گوش میدادم !! ، کمی این پا و اون پا کرد و گفت مامانت چی گفت ؟ گفتم فحشش داد و قطع کرد ، عاطفه گفت بیشتر هم از اون ننه ات انتظار نمیرفت ، اگه اون میگفت میام که من دیگه عمرا نمیرفتم لواسون ! ، گفتم زن عمو من یه سر برم پیش بابام و دوباره میام .. ، بعد هم از دفتر عمو فرهاد بیرون اومدم و عاطفه رو در حالی که زیر لبی به زمین و زمان فحش میداد تنها گذاشتم ..
در زدم و بابام گفت بیا تو .. ، توی اتاق بابام مشغول بررسی صورت حسابها بود و چارتها رو نگاه میکرد و بالا و پایین میکرد و رو به من گفت بشین حمید جان من کارم با این صورتحسابها تموم بشه .. ، بعد یهو با تعجب و کمی عصبانیت گفت بیست و هفت هزار تومن آجر ؟؟؟ ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم من خبر ندارم بابا .. ، بابام گفت با تو نبودم ، بعد سرشو به سمت زیر میز عقب برد و گفت آجر بیست و هفت هزار تومن ؟؟ ، با چشمای گرد شده دیدم که صدای سها از زیر میز بلند شد که آره آقا مهندس مگه نگفتین دور اون زمینه که تازه خریده بودین تیغه آجری بکشن ... ، بابام گفت آهان .. ، بعد گفت باز هم خیلی زیاد شده ، دوباره صدای سها از زیر میز بلند شد که آقا فرهاد گفتن بیشتر بخریم که اون یکی زمین رو هم یهو تیغه بکشن ، بابام سری تکون داد و من قاه قاه زدم زیر خنده .. ، سها کله اش رو از زیر میز بیرون آورد و با خجالت نگاهم کرد و دور دهنشو تمیز کرد و از اتاق بیرون رفت .. ، گفتم به به .. ، بابام گفت میدونی سها خیلی التماس کرد که جلوی تو این کارو نکنه اما من میخواستم تو ببینی ! ، میدونی چرا ؟ گفتم میخوای بهم بفهمونی که خیلی هم نیازی به مامانم نداری لابد .. ، گفت چقد احمقی حمید جان ... ، پاشو بیا اینجا ... ، رفتم و پشت سرش وایسادم .. ، گفت اینجا رو میبینی ؟ این کارخونه رو این زمینها رو ؟ اینها رو بابام بهم نداده ... ، بابام دستش به دهنش میرسید اما وقتی میخواستم مستقل بشم بهم گفت من فقط یه جشن عروسی برات میگیرم بقیه اش به من ربطی نداره ... ، بابام از پشت میزش بلند شد و پرده کرکره اتاقش رو کنار زد ، به سالن تولید اشاره کرد و گفت اینها رو من خودم درست کردم ، همه اش کار خودمه ، اعتبار و پول و همه چی .. ، میدونی زنهایی مثل سها واسه چی تو روز روشن میرن زیر میز و ساک میزنن که خستگی سفر از تنت در بره ؟ اینها عاشق چشم و ابروی ما نیستن حمید جان ، اینها عاشق پولن .. ، تا وقتی پول داشته باشی صد تا مثل سها و ماندانا دورت میچرخن .. ، فکر میکنی اگه بجای شورلت نو با پیکان قراضه بری دنبال ماندانا باز هم تو خونشون جایی داری ؟ یا اگه بجای خونه سیصد متری دعوتش کنی تو آپارتمان پنجاه متری جنوب شهر باز هم پیشت میاد و دعوتت میکنه ..؟؟ میخوام بهت بگم واسه این چیزها همیشه وقت هست ، اگه من تو زمان مجردیم بجای درس خوندن دنبال خانم بازی و کس و موش چال کردن بودم مطمئن باش این کارخونه و اعتبار که هیچی ، تورو هم نداشتم ! بابای من منو فرستاد سوربن ، اون هم تو زمانی که این کار خیلی راحت بود ، من با این بدبختی و این همه هزینه دارم میفرستمت انگلیس ، دلم نمیخواد دو سال دیگه بیام ببینم یه مفت خور تنه لش شدی که همه وقت و پولت رو داری صرف یللی تللی و دختر بازی میکنی ! ، فهمیدی ؟ گفتم بله بابا .. ، با محبت گفت به درست برس حمید جان ، لیسانست رو بگیر و اگه مملکت جای موندن بود برگرد و کارخونه رو از من بگیر و مدیریت کن و بزرگترش کن ، اگر هم جای برگشتن نبود همونجا یه بیزینسی واسه خودت رو به راه کن و زندگی کن ... ، در مورد اون خونه جدیده هم تصمیمم عوض شد ، همونطوری نگهش میدارم ، سهم خودمو هم میکنم بنام تو .. ، که خیالت راحت باشه وقتی برگردی خونه خودتو داری ... ، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم ، این از اون اتفاقهایی بود که معمولا بین من و بابام کم میفتاد .. ، خندید و با طعنه گفت الان که منو بغل کردی مطمئنی که من مامانت نیستم و بابات هستم ؟ یادم به صبح افتاد که از پشت بغلش کرده بودم و خودمو بهش مالیده بودم و از تعجب و خجالت سرخ شدم ، با خنده گفت اگه مامانت رو نمیشناختم فکر میکردم که حتما با مامانت هم یه کاری کردی که اینطوری آویزونش میشی !! خندیدم ...
بابام تلفن رو برداشت و به دکتر سعیدی زنگ زد ، همون کسی که برام پرونده درست کرده بود ، ازش تشکر کرد و گفت که با فیلمی که حمید بازی کرد و پرونده های شما زود تاییدیه معافی و ارسال حمید رو گرفتیم .. ، دکتر سعیدی گفت یه نامه دیگه برامون میزنه که توش نوشته که وضعیت من اورژانسی هست و باید زود اعزام بشم خارج ... ، بابام تشکر کرد و گفت که فردا کسی رو میفرسته که نامه رو ازش بگیرن .. ، وقتی حرف خارج رفتن میشد بی اختیار میرفتم توی فکر ، قبلا اگر همینو بهم میگفتن کلی خوشحال میشدم اما الان که میدیدم به این زودی ممکنه اتفاق بیفته یکم ترسیده بودم و ته دلم خالی شده بود ، بابام دوباره تشکر کرد و تلفن رو قطع کرد و رو به من کرد و گفت هر کاری داری تو این یه هفته انجام بده حمید جان .. ، با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم باشه .. ، بابام دوباره تلفن رو برداشت و از روی دفتر تلفنش یه شماره دیگه گرفت و بعد گفت لطفا داخلی 228 وصل کنید ، دوباره چند ثانیه منتظر شد و بعد گفت به به سلام ... ، تیمسار رفیعی ... ، بعد هم قاه قاه خندید و گفت خوب حالا دو روز دیگه میشی .. ، آرزو که به جوانان عیب نیست ، یکم دیگه هم بگو بخند کرد و بعد گفت تقی جون کارهای اعزام حمید رو کردم امضای نامه اش رو هم از ستادتون گرفتم ، فقط گفتن شیش هفته طول میکشه تا کارتش صادر بشه ، اما هفته دیگه میخوام بفرستمش اونور آب ... ، اینجاست که به انگشتای معجزه گر تو نیاز داریم ! ، آره .. ، باشه یه نامه دیگه هم از دکترش گرفتم که نوشته باید اورژانسی اعزام بشه .. ، اون رو هم فردا میفرستم دفترت ، دستت درد نکنه تقی جون .. ، خودتی تمیسار !! ها ها ها ... ، بعد هم در حالی که هنوز میخندید بهم نگاه کرد ، گفتم این کی بود بابا ؟ گفت تقی رفیعی دیگه .. ، رفیق قدیمیمه یادت نیست ، گفتم آهان اون که یه دختر سیاه زشت داشت ؟ بابام خندید و گفت آره خودشه ، گفتم هر بار هم منو میدید میگفت دوماد خودم ! بعد هم ادای اوغ زدن رو در آوردم و گفتم اوع ع ع .. ، بابام خندید و گفت آره خودشه ، گفتم تمیساره ؟ گفت سرهنگ دوئه نیروی زمینیه ، سر به سرش میذارم و بهش میگم تمیسار ! ، فردا نامه ات رو میدم بهش اگه تا دو روز دیگه نامه اعزامتو برام نگیره خودم میکنمش تو گونی ! ، بعد هم خندید ...، هر ثانیه که قضیه رفتنم جدی تر میشد قلبم تند و تند تر میزد و توی دلم خالی تر میشد ، هنوز کلی کار برای انجام دادن داشتم ... ، مگه میشه صبح بلند شم و ببینم مامانم و دوقلوها و کامبیز و بقیه چند هزار کیلومتر دورتر هستن و حالا حالاها قرار نیست دوباره ببینمشون ؟
AriaT
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و نهم



کامبیز کمک کرد که آخرین تلوزیون رو از توی زیرزمین در بیاریم و توی ماشین سبز رنگ سپاه بار بزنیم .. ، عرق پیشونیش رو خشک کرد و گفت آخه این دیگه چه مدلشه .. ؟ خوب حداقل یکی دو ماه صبر میکردی ... ، گفتم مگه دست منه ؟ بابام میگه اگه فوری نری میترسم یه قانون جدیدی بیاد ، یه بخشنامه ای بزنن و همه زحمتها و پولهایی که خرج کردم هدر بشه ، کامبیز سری تکون داد و رو به راننده ریشویی که لباس سبز یه دست تنش بود رو کرد و گفت پس دیگه سفارش نکنم آقا چنگیز ... ، جنسها رو خالی کردی به آقا مهدی یه زنگ بزن و بگو که خالی کردی ، اون به من خبر میده ، چنگیز سری تکون داد و سوار ماشین شد ، کامبیز هشت تا اسکناس هزار تومنی سبز و آبی رو شمرد و از پنجره دستش داد و گفت اینهم حسابت .. ، چنگیز با لهجه ترکی گفت گابلی نداشت .. ، کامبیز سر تکون داد و گفت خواهش میکنم ، به سلامت ، چنگیز گاز داد و دود غلیظ از اگزوز دیزل هوا رو پر کرد ، بعد هم راه افتاد و رفت ، کامبیز رو به من کرد و در حالی که در حیاط رو پشت سرمون میبستیم گفت البته بابات راست میگه تو این مملکت هر روز یه قانون جدید تصویب میکنن آدم تکلیفشو نمیدونه ، اما وقتی داشت این کارها رو میکرد باید به تو هم یه خبری میداد ، سری به علامت تایید تکون دادم و گفتم منم همینو میگم .. ، اما میگه نمیخواستم بیخود امیدوارت کنم ، میگه خودم هم مطمئن نبودم میشه همچین کاری رو انجام داد ، به اضافه اینکه اگه بهت میگفتم کلا قید درس رو میزدی و بیخیال میشدی .. ، کامبیز با خنده گفت همچین بیربط هم که نگفته .. ، من هم با خنده کامبیز خندیدم و گفتم خوب آره .. ، کامبیز با خنده گفت الان که فکر میکنی سال دیگه اگه قبول نشی باید بری جبهه این وضع درس خوندنته اگه میدونستی که بهر حال نمیبرنت که دیگه تکلیف معلوم بود ، خندیدم و گفتم خوب مثلا درس بخونم که چی ؟ دیگه که قرار نیست اینجا ادامه تحصیل بدم ، کامبیز گفت بله .. ، الان که دیگه خرت از پل رد شده سرتو دادی بالا و میگی من که دیگه قرار نیست اینجا درس بخونم ، اما اگه واقعا کار بابات به جایی نمیرسید یا مثلا دکتر ارتش دستتو رو میکرد چه غلطی میکردی ؟؟ بعد هم با خنده گفت یه بار دیگه اون اداها رو در بیار ... ، خندیدم و یکم حس گرفتم و بعد یکم لنگ زدم و اجازه دادم آب دهنم از گوشه لبم سرازیر بشه ، کامبیز در حالی که از خنده ریسه میرفت به قیافه ام اشاره کرد و گفت جون حمید اون دوربین یاشیکات رو بیار عصری دو تا عکس ازت بگیریم ، خیلی دیدنی شدی ! ، گفتم خفه شو مگه من دلقکم ؟ در حالی که هنوز ریسه میرفت گفت دلقک نیستی اما جون کامبیز خیلی واسه این کار استعداد داری .. ، بعد هم با خنده گفت از اون شبی که ادای مستها رو در آوردی و حرفهای من و مامانت رو گوش دادی فهمیدم چه جونوری هستی ! ، بعد با خنده گفت از هر چی سیاه مست بود بهتر بودی عوضی ...! ، گفتم بریم یه قفل بزنیم به زاغه مهمات ، خندید ، توی زیرزمین جعبه عکسهای مهمونی خصوصی سرهنگ و کپی ای که از کتابش گرفته بودم کنار بقیه وسایل و مهمات گذاشتم ، تفنگ کامبیز رو در آوردم و گفتم بابام گفت تا هفته دیگه مجوزت حاضر میشه .. ، من که دیگه نیستم تو حداقل حالشو ببر .. ، کامبیز تفنگ رو گرفت و نگاهی به هارد کیسش انداخت و بعد پسش داد و گفت وقتی برگشتی با هم میریم .. ، وقتی دیدم اصرار فایده ای نداره دوباره تفنگ رو از دستش گرفتم و توی انباری گذاشتم ، در انباری رو با قفل پدر و مادر داری بستم و یکی از کلیدها رو در آوردم و به سمت کامبیز گرفتم ، دستمو پس زد و گفت همون همه کلیدها رو بده دست بابات ، خیال هممون راحت تره .. ، شونه ام رو بالا انداختم و کلید ها رو توی جیبم گذاشتم و گفتم و اما تریاک !! ، کامبیز خندید و گفت داری همه اموال منقول و غیر منقولت رو تبدیل به ارز میکنی ها .. ، خندیدم و گفتم آره دیگه ... ، کامبیز گفت منم فردا آخرین تیکه از پولهامون رو دلار میخرم و همه رو میدم بهت ، گفتم نمیخوای دیگه با نسرین و مهدی شریک بشی ؟ کامبیز گفت فک کنم بهتره این دو سه ماهه رو بکوب درس بخونم که سال دیگه برم دانشگاه .. ، بعدش وقت هست .. ، خندیدم و گفتم مثل بابام حرف میزنی .. ، گفت مگه بیربط گفته ؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم نه ... ، راستی پولها رو هم دست خودت نگهدار ، وقتی رفتم اونور یه حساب ارزی باز میکنم و بعد بهت میگم که برام حواله کنی ... ، اینطوری بهتره ، کامبیز گفت باشه .. ، گفتم دلم میخواد یه گودبای پارتی بگیرم ، با خنده گفت اونوقت کیو دعوت میکنی ؟ گفتم همه رو !!! قاه قاه خندید و گفت البته ، چرا که نه ...
گوشی تلفن رو از یه دست به دست دیگه ام دادم و با التماس گفتم زندایی تورو خدا .. ، گفت عزیزم من معلمم ، مگه میتونم همینطوری کلاسمو ول کنم و بیام تهران ؟ گفتم آخه معلوم نیست دوباره کی بتونم ببینمت ، با خنده گفت زود برمیگردی عزیزم ، بعدشم من که نگفتم نمیام ، حتما قبل رفتنت میام و میبینمت ، حتی اگه شده یه روز بمونم میام و برمیگردم ، گفتم زود بیا .. ، عزیزم ... ، حالا چی شد اینقد یهویی شد ؟ گفتم والا من هم خبر نداشتم ، بابام چند ماهه داشته روش کار میکرده اما به من چیزی نگفته بود ، حتی به مامانم هم نگفته بود ، میگه میترسیدم تو درس خوندنتو ول کنی این کار هم نشه بعد دیگه بساط داشتیم .. ، سولماز گفت خوب آره راست گفته ، منم بودم بهت نمیگفتم ، گفتم زندایی ..!! ، خندید و گفت خوب بابات راست میگه دیگه ... ، گفتم زندایی من برات بلیط هواپیما میگیرم ، گفت نه عزیزم نمیخواد ، بزار اول ببینم کی میتونم بیام بعد اگه بلیط گیرم نیومد خبر میدم که تو برام بگیری .. ، یکم فکر کردم و گفتم زندایی .. ، گفت جونم عزیزم ، گفتم یه مشکل کوچولوی دیگه هم داریم .. ، یکم مکث کرد و گفت چی ؟ گفتم رویا یکم بیش از اندازه بابامو دوست داره .. ، لرزش عصبی ای رو توی صداش حس کردم ، گفت چطور ؟ گفتم شبی که بابام رفت دو ساعت تو اتاقش گریه میکرد ، کم مونده بود مامانم بفهمه .. ، مامانم با تعجب نگاهش کرد و گفت بمیرم بچه ام خیلی با محبته ... ، سولماز چند ثانیه ای ساکت بود بعد گفت چرا الان بهم میگی ؟ گفتم زندایی الان فرصت شد ، بعدشم اینقدی حاد نیست که ... ، فقط گفتم بهت خبر بدم .. ، گفت ممنون که گفتی عزیزم .. ، اونهم دیگه بسشه .. ، باید برگرده شیراز .. ، فوری گفتم زندایی اصلا منظورم این نبود ، گفت میدونم عزیزم اما اینطوری واسه همه بهتره ، یهو یه کاری دستمون میده واقعا گرفتار میشیم .. ، اونهم با مامان تو ..! ، گفتم زندایی ... مامانم خیلی رویا رو دوست داره ، گفت منم از همین میترسم عزیزم ، وقتی یه نفری که خیلی بهش محبت داری یه کاری میکنه و تو حس میکنی که از محبتت سو استفاده کرده اونوقت دیگه تمام اون محبت به نفرت و خشم تبدیل میشه .. ، با ذهنیتی که من از مامانت دارم اگه بین مامانت و رویا همچین اتفاقی بیفته مامانت یه دونه دخترمو جزغاله میکنه ، در حالی که ته دلم میدونستم حق با زنداییمه گفتم زندایی دیگه پیاز داغشو زیاد نکن ، گفت حالا دیگه مهم نیست ، اونهم که کلاسهاش رو رفته و بهتره دیگه برگرده .. ، داییت خیلی جدی تر از قبل پیگیر انتقالیش به تهرانه .. ، ایشالا تا درس تو تموم بشه و برگردی ایران ما هم دیگه تهرانیم و هر وقت خواستی میتونیم همدیگه رو ببینیم ... ، یکم دیگه هم قربون صدقه اش رفتم و تلفن رو قطع کردم و بلافاصله شماره تلفن ماندانا رو گرفتم ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت چهلم


به سمت ماندانا شنا کردم و از پشت بغلش کردم ، توی خودش بود ، گفتم تو دیگه ماتم نگیر توروخدا خودم به اندازه کافی قاطی هستم .. ، هیچی تنش نبود ، یا بهتر بگم هیچی تنمون نبود ، سینه بزرگش رو توی دستم گرفتم و با صورتم موهای مشکی بلند و خیسش رو از جلوی صورتش کنار زدم و لپش رو بوسیدم ، گفت آخه چرا اینطوری ؟ گفتم بخدا دست من نبود مانی ، همه چی یهو اتفاق افتاد .. ، در حالی که نگاهش به انتهای استخر بود گفت فکر میکردم من دارم میرم و تو میمونی اما تو زودتر از من رفتی .. ، چرخوندمش سمت خودم و پام رو لای پاهاش فرو کردم و لبم رو به لبش چسبوندم ، آرایش چشماش با آب استخر قاطی شده بود و یه خط پهن و سیاه از زیر چشماش به سمت پایین صورتش کشیده شده بود ، با خنده گفتم چه خوشگل شدی ! ، خندید و خودش رو بیشتر بهم چسبوند ، با دست راستم لای چاک پاش رو اروم توی استخر مالیدم و گفتم تو یه فیلم سکسی دیدم توی آب دارن سکس میکنن ، یعنی میشه ؟ خندید و گفت امتحان نکردم .. ، پاهاش رو توی دستم گرفتم و حلقه کمرم کردم ، وزنش بیشتر از اون بود که بتونم توی خشکی این حالت رو امتحان کنم اما توی آب وضع خیلی فرق میکرد ، در حالی که فقط گردنمون از آب بیرون بود و پاهاش رو حلقه کمرم کرده بود لبهاش رو با شدت و لذت مکیدم ، سینه های گنده ش روی سینه ام مالیده میشد و صدای نفسهای گرممون بلند و بلند تر میشد ، چند بار سعی کردم حمید کوچیکه رو که حالا حسابی بزرگ شده بود توی کس مانی فرو کنم اما نمیشد و باعث خنده شده بود ، انگار توی آب کسش جمع شده بود و اجازه نمیداد جسم خارجی وارد بشه ، بالاخره بعد از چند تا تلاش ناموفق بالاخره یه فروش موفق داشتم ! یعنی همچین فروش کردم تو که آه از نهاد مانی بلند شد و یه جیغ بلند تحویلم داد ، آه آه آه ... ، میکردم و اون داد میزد ، کثا ثا فت ، جر جر خوردم .. ، دارر ی میرر ی میی خوای کارر ی کنی که خی یالت را راحت باا شه ... ؟ نکن کثا ف ت .. ، بعد هم وسط فحشهاش میخندید و میفهمیدم که زیاد هم بهش بد نمیگذزه ، اما کلا به این نتیجه رسیدم که کس توی آب سرد تنگ میشه !!
بگیم کامبیز و شادی هم بیان ؟ نازی کرد و توی رختخواب غلتی زد و کونشو بهم کرد و گفت امشب تورو با هیشکی تقسیم نمیکنم ... ، بعد هم با شیطنت خندید و گفت وقت زیاده ، وقتی تو رفتی با کامبیز و شادی یه شب میخوابیم و جای تورو هم خالی میکنیم ! ، همچین از حرصم با کف دست به کونش کوبیدم که جای پنج تا انگشتم توی لپ کونش بصورت قرمز هویدا شد ! ، جیغ بلندی زد و تکون محکمی خورد و گفت اه اه نمیشه به تو حرف راست زد ؟ دستمو بلند کردم که دومی رو محکمتر بزنم ، از روی تخت بیرون پرید و انگشتهاش و ناخونهای بلند و تیزش رو که قرمز تیره رنگ کرده بود نشونم داد و گفت حمید جون مونا یه بار دیگه منو بزنی با همین ناخونا چشماتو در میارما ، خندیدم و گفتم بیا پیشم .. ، خندید و کونشو مالید و گفت اوف ف ، میسوزه کثافت ، چقد دستت وله .. ، گفتم ول تر از زبون تو نیست که ! ، خندید و خودشو پرت کرد کنارم ، بغلش کردم و سینه گنده اش رو مکیدم ... ، گفتم بنظرت پنجشنبه خوبه واسه مهمونی ؟ گفت عالیه ...، بعد فکری کرد و گفت دو سه روز بیشتر نمونده ، به کیا میخوای بگی بیان ؟ گفتم کامبیز با دختر دایی من خیلی جیک تو جیکن ، بنظرت اگه شادی رو بگیم بیاد بد میشه ؟ ماندانا قاه قاه خندید و گفت از سمت شادی که من خیالم راحته ، به محض اینکه ببینه کامبیز اشغال شده یکی دیگه رو پیدا میکنه و خودشو آویزون میکنه .. ، خندیدم و گفتم این که حل شد ، ماندانا گفت پیر و پاتالها رو هم دعوت میکنی ؟ با تعجب گفتم پیر و پاتالها ؟ گفت ننه ات ، بابات !! ، خندیدم و گفتم مسخره اگه ننه بابای من پیر و پاتال هستن که ننه و بابای تو دیگه سنگواره متحرکن ! ، خندید و دستی به کیرم خوابیده ام کشید و گفت این که هنوز کاملا سالمه ، گفتم چطور ؟ گفت آخه اونشب خونه ما پیش مامانم و مونا خوابیدی و فرو کردی تو سنگواره .. ، ولی هنوز سالمه ، قاه قاه خندیدم و گفتم آره خوب بابام و مامانم که نمیشه نباشن ، گفت خوب پس مامان منم دعوته دیگه .. ، گفتم البته .. ، بعد از جام بلند شدم و از دفتر تمرینم که توی کمد بود یه برگ کندم و با خودکار آوردم و به ماندانا گفت خوب اسمها رو بنویس که بدونیم چند تا مهمون داریم ، نوشت کامبیز .. ، گفتم راستی مامان و خاله کامبیز .. ، با شوهر خاله اش رو هم بنویس .. ، خندید و اسمهاشون رو نوشت و با خنده گفت خاله کامبیز به تو چیکار داره ؟ با لحن حق به جانبی گفتم شوهرش معلممونه دیگه .. ، با خنده گفت آهان راستی علی سیاه ! ، خندیدم و گفتم نگو بابا یوقت از دهنت میپره آبرو واسه من نمیمونه .... ، شادی ، مانی و مونا و مامان فسیلش ! ، خندید و اسمها رو نوشت .. ، گفتم مهدی و نسرین .. ، اخم کرد و خندید اما اسمها رو نوشت ، با کمی تردید گفتم عمو فرهاد و عاطفه ، مانی اخم کرد و گفت این که همه شد بزرگترها .. ، رفیق همسن و سال خودت نداری دعوت کنی ؟ گفتم حقیقتش زیاد ندارم و با دوستای دبیرستانم هم چند وقتیه زیاد ارتباط ندارم .. ، سری تکون داد و چند تا اسم نوشت ، گفتم کیا رو مینویسی ؟ گفت چند تا از دوستهام رو میارن ، اونهایی که تو مهمونی شادی دیدی .. ، بجز اون گنده بک مهرشاد .. ، سری تکون دادم و تایید کردم و گفتم بچه های باحالی بودن ، گفت اینطوری یه تعادلی بین مسن ترها و جوون ترها پیدا میشه .. ، گفتم خوبه .. ، دیگه کی ؟
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت چهل ویکم


خیلی زود آخر هفته رسید ، بابام توی یکی دو روز تمام کارهای گرفتن نامه و گرفتن پاسپورت رو انجام داده بود و رفیقش توی سفارت انگلیس هم گفته بود به محض اینکه پاسپورت رو بگیرم اون برام ویزا میگیره و هیچ مشکلی نیست ، سارا و لیلا توی آشپزخونه سخت مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بودن ، سارا به خواهش من خواهرش سپیده و شوهرش شاهرخ رو هم واسه کمک آورده بود ، ظرفهای شیرینی و میوه و سینی های استکان که آماده ریختن چای بودن همه جا به چشم میخوردن ، چند تا ظرف هم آجیلهای شور گذاشته بودیم و سارا تمام گیلاسهای مشروب رو بیرون آورده بود و شسته بود ، بقول مامانم توی این خونه بیشتر از لیوان و استکان چای میشد گیلاسهای مشروب پیدا کرد .. ، چند تا شیشه مشروب من آورده بودم و چند تایی هم کامبیز آورده بود ... ، سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت اتاق سرهنگ رفتم ، از راهرویی که به زیرزمین میرسید سر و صدا و خنده میومد ، سپیده و شاهرخ مشغول تمیز کردن و آماده کردن زیرزمین برای مهمونی امشب بودن .. ، توی اتاق گوشی تلفن رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ، مامانم گوشی رو برداشت ، گفتم سلام مامانی .. ، گفت سلام اونجا همه چی مرتبه ؟ گفتم اوهوم ... ، بعد کمی مکث کردم و گفتم از زندایی چه خبر ؟ مامانم گفت ساعت سه هواپیماش میشینه تو مهر آباد ، بابات میره دنبالش و میارتش خونه ، شب هممون با هم میایم ، خیلی دلم میخواست بگم زنداییم رو زودتر بیارید بزارید پیش من اما واقعا نمیشد به مامانم همچین حرفی رو بزنم .. ، با ذهنیت جدیدی که از من پیدا کرده بود زود شصتش خبر دار میشد و روز آخری از دماغم در میاورد .. ، گفتم باشه مامان و بعد تلفن رو قطع کردم ..
کامبیز از پشت سرم عین جن یهو پیداش شد ، یه پیرهن خاکستری خیلی روشن تنش کرده بود با شلوار پارچه ای گاواردین مشکی با راه راههای خاکستری ، اونوقتها هنوز کت و شلوار راه راه میپوشیدن و شیک محسوب میشد ، یه کراوات قرمز براق با راهراههای خاکستری روشن هم توی گردنش بود ، خلاصه واسه زمان خودش خیلی هم خوشتیپ شده بود ، با هیجان و خنده گفت حمید دستور نکن جدیه ؟ آخه پشت تلفن با هم قرار گذاشتیم که چون مهمونی خانوادگیه نه خودمون با کسی سکس کنیم و نه بزاریم کس دیگه ای این کار رو بکنه ، خندیدم و گفتم کیو میخوای بکنی ؟ گفت زنداییتو !! ، قاه قاه خندیدم و گفتم مگه گفته بیا بکن ؟ گفت نه لامصب به هیشکی محل نمیده ، اما عجب چیزی شده ، راست میگفت ، زنداییم موهای قشنگشو شینیون کرده بود و یه بلوز یقه باز سفید ساتن با نقش گلهای ارکیده که اطراف آستینهای کوتاه و دور یقه اش با نخ سرخابی براقی دوردوزی شده بود و یه دامن کوتاه سرخابی و کفشهای ورنی پاشنه ده سانت سرخابی و جورابهای نامرئی که نقش دو تا گل ارکیده زیبا توش پوشیده بود و زیبایی خدادادیش رو صد چندان به رخ بقیه میکشید ، انگار که گلهای ارکیده از توی کفش سرخابی سولماز شاخه زده بودن و بالا رفته بودن و دور پاهای قشنگش چرخیده بود و گل داده بود ، گلهای ارکیده اطراف ساق پا و رون سفیدش به چشم میومدن ، جورابش اینقد نازک و نامرئی بود که اگه بخاطر گلها نبود اصلا کسی نمیفهمید که جوراب پاش کرده ، آرایش قشنگی که کرده بود و گردنبند آویز بلند طلای سفید بریلیان یه چیزی شده بود که هیچکس نمیتونست نگاهش رو ازش بدزده ، از مرد و زن همه سرشون با سولماز قشنگم میچرخید .. ، وقتی رسید عین دیوونه ها دویدم سمتش و سعی کردم لبشو ببوسم ، صورتشو ازم دزدید و وقتی که داشت لپمو آروم میبوسید توی گوشم نجوا کرد حمید جون میخوای آبروی زندایی رو ببری ؟ البته که نمیخواستم آبروی عشقم رو ببرم واسه همین هم ازش فاصله گرفتم و فقط وقتی که با ناز و غمزه توی مجلس مهمونی من راه میرفت و گیلاس مشروبش رو مزه مزه میکرد مثل همه مردهای دیگه مجلس فقط نگاهش کنم و حظ بصر ببرم ! ، عجیب این بود که بابام اصلا به زنداییم توجهی نمیکرد و اگه بخوام درستتر بگم جز به مامانم به هیچ زن دیگه ای توجه نمیکرد ، بابام یه کت و شلوار ذغالی با پیرهن سوسنی روشن و کراوات آبی براق و زرد تنش کرده بود و اگر زنداییم بین زنها میدرخشید بی تردید بابای من هم خوشتیپ ترین مرد مهمونی بود ، بابام با مهدی حسابی رفیق شده بودن و با عمو فرهاد کنار میز بیلیارد وایساده بودن و در حالی که مشروبهاشون رو مزه مزه میکردن در مورد بیزینس و وضعیت اقتصادی مملکت صحبت میکردن ، با چشمام توی مجلس دنبال نسرین گشتم وای خدا شکمش واقعا قلنبه شده بود ، بی اختیار خندیدم ، لباس قشنگ نسبتا گشادی به رنگ صورتی روشن تنش بود ، داشت با ماندانا صحبت میکرد ، ماندانا که واقعا این حس بهش دست داده بود که صاحب مجلسه و مهمونی یه جورایی مهمونی اون هم هست سعی میکرد با هر کس که تنها میمونه صحبت کنه و سعی کنه که به همه خوش بگذره ، واقعا ازش ممنون بودم ، میز بیلیارد رو دور زدم و به سمت نسرین و مانی رفتم که گرم صحبت بودن ، شنیدم که بابام داشت میگفت مملکتی که دست آخوند افتاد دیگه باید فاتحه اش رو خوند ، به نسرین نزدیک شدم و نگاهی به شکم ورقلنبیده اش انداختم و با خنده گفتم زنبور نیشت زده نسرین ؟ جفتشون زدن زیر خنده و نسرین با خنده گفت آره یه زنبور گاوی نیشم زده ! ، یاد کاوه و کیر سی سانتیش افتادم و با خودم گفتم تعبیر زنبور گاوی چقدر به جا بود ! ، با خنده گفتم والا اینقد خوشگل شدی منم بدم نمیاد یه نیشی بهت بزنم ، نسرین دستی به شکمش کشید و گفت بچه ام میگه خطرناکه ، نمیشه ، مانی که تا الان ساکت مونده بود گفت وقتی ملکه زنبورها اینجاست یه زنبور کارگر بیخود میکنه هوس نیش زدن بکنه ، بجان خودم نیشت رو از ته میبرم میندازم جلوی کندو ..! ، همگی به حرف مانی خندیدیم و من دستم رو آروم جلوی کیرم گرفتم و گفتم من غلط کردم تانیشمو نبریده برم به بقیه مهمونهام یه سری بزنم .. ، نسرین دلش رو گرفت و دوباره از خنده غش رفت ، مانی و نسرین رو به حال خودشون گذاشتم و به گروه دوستای ماندانا نزدیک شدم که یکی از دو تا تخت رو اشغال کرده بودن و دو تا شیشه مشروب جلوشون گذاشته بودن و سخت مشغول بگو و بخند بودن ، شادی با دیدن من که به سمتشون میرفتم جیغ کوتاهی کشید و گفت سلام حمید ... ، به همشون سلام کردم و اونها هم متقابلا جواب دادن ، شاهین که از همه بهم نزدیکتر بود و تقریبا لبه تخت نشسته بود دستشو به سمتم دراز کرد ، خیلی خوشتیپ و خوش لباس و با شخصیت بود ..، کنارشون گوشه تخت نشستم .. ، سوگل که از خوشگلی سرآمد همشون بود و الان یه کت و شلوار خوشگل بنفش تیره تنش بود و یه سنجاق سینه زبرجد نشان روی سینه اش بود تره موی بلندش رو که توی صورتش اومده بود با ناز کنار زد و گفت سلام حمید جان حیف شد ، چه زود داری میری ، تازه آشنا شده بودیم ، گفتم والا خودم هم هنوز تو شوکم .. ، سوگل خندید و گفت حالا کجای انگلستان داری میری ؟ هومن که برعکس مهمونی ماندانا موهاش رو شونه کرده بود و لباس نسبتا مرتبی تنش بود گفت اه میری انگلیس ؟ من هم داییم با زن و بچه اش لندنه ، پسر داییم خیلی بچه باحالیه ، اگه رفتی لندن بهشون سر بزن کمتر حوصله ات سر میره ، تشکر کردم و گفتم اولش که میرم لندن اما بابام گفت دوره زبانم که تموم بشه بعدش باید برم رویال کالج تو شفیلد ، شادی با شیطنت گفت دوست پسرمو دعوت نکردی ، اون یکی دوست پسرم هم که شوهر دادی به دختر عمه ات رفته ..! ، زود یه پسر واسه من پیدا کن که حوصله ام سر رفته ! ، بعد هم خندید و گفت اگه پیدا نکردی خودت باید جورشو بکشی ها .. ، گفتم آخ جون ، الان یادم افتاد که هیچ پسری توی مهمونی نیست ! ، گفت اصلا هم اینطوریها نیست ، الان میرم تو کار بابای خوشگلت ! همه خندیدن و سوگل گفت باباش اینقد جنتلمنه که از اول مهمونی تا حالا جز به مامان حمید به کس دیگه ای روی خوش نشون نداده ، به این میگن مرد ..!! ، شادی خندید و گفت حداقل یه آهنگ بزار یکم برقصیم .. ، گفتم الان کامبیز رو پیدا میکنم ، قرار بود دک بیاره .. ، این رو گفتم و از جام بلند شدم که برم دنبال بساط موسیقی ..
به همه خوش میگذشت ، سر و صدای زیرزمین کر کننده بود ، بابام و عمو فرهاد با شاهین و هومن کنار میز بیلیارد بودن و بازی میکردن و البته شراب میخوردن .. ، کامبیز که خیالش از شادی راحت شده بود و حالا بساط آهنگ رو هم با دک خودش راه انداخته بود با رویا وارد جمع دوستای شادی و ماندانا شده بودن و مشغول بگو بخند و رقاصی و پذیرایی از شکمهاشون بودن .. ، مهدی وسط سر و صدا بهم نزدیک شد و از دور زنداییم رو که با مامانم مشغول خوش و بش بود نشون داد و گفت حمید اون خانمه کیه ؟ خندیدم و گفتم زنداییمه .. ، گفت خیلی خوشگله پسر آدم دلش میخواد بره بهش بگه تی بلا می سر ! ، گفتم سرت به تنت زیادی کرده ها .. ، نسرین پوستتو میکنه اینجا شکمتو سفره میکنه ! ، خندید و گفت میارزه والا ، میارزه ! ، نگاهم از صورت یکی یکی مهمونهام میگذشت ، مامانم ، بابام ...، زندایی خوشگلم ، پروانه و کامبیز ، مانی ، عاطفه و عمو فرهاد ، پری ... ، دلم گرفت ، یعنی قراره دیگه حالا حالاها اینها رو نبینم ؟ چشمام سوخت و یه قطره اشک توی چشمم حلقه زد .. ، آروم از جمع دور شدم ، در یکی از اتاقهای توی زیرزمین رو که نزدیکتر بود باز کردم و وارد شدم ، همون اطاقی بود که یه زمانی شبیه زاغه مهمات بود اما الان خالی شده بود ، یه گوشه نشستم و بغضم ترکید ، سرم رو توی دستهام قایم کردم و آروم آروم واسه خودم گریه میکردم ... ، قرار بود چی بشه ؟ یه لحظه حس کردم دست کسی توی موهامه ، سرمو بلند کردم و توی نور کم اتاق مامانم رو دیدم ، اشکهام رو با پشت دست پاک کردم و بهش نگاه کردم ، همون لحظه زنداییم هم پشت سر مامانم وارد اتاق شد و با دیدن صورت من فهمید که چه خبره ، در اتاق رو پشت سرش بست و چراغ رو روشن کرد و بهمون نزدیک شد ، با صدایی که هنوز میلرزید گفتم دلم نمیخواد برم .. ! ، مامانم گفت منم دلم نمیخواد عزیزم ، زنداییم دنباله حرف مامانم رو گرفت و گفت هیشکی دلش نمیخواد حمید جان ... ، بهمون نزدیک شد و گونه ام رو بوسید ، مامانم گفت اما بابات راست میگه ، اینجا بمونی از همه چی عقب میفتی ، دو سال سربازی ، جبهه ، دانشگاههایی که وارد شدن بهش سخته اما آخرش هم یه مشت بیسواد ازش فارغ اتحصیل میشن .. ، بعدش هم باید یا کارمند پشت میز نشین بشی و یا تاجر ... ، زنداییم گفت آخر دنیا که نیست عزیزم ، میری درس میخونی مدرکتو که بگیری اینجا هم جنگ تموم میشه و برمیگردی ، اگر هم درست نشد اونوقت تو دست ما رو هم بند میکنی و ما هم میایم پیش تو .. ، مامانم دنباله حرف زنداییم رو گرفت و گفت فکر کردی من چهار سال بدون اینکه ببینمت دووم میارم ؟ برای دیدنت میایم عزیزم ... ، سر تکون دادم ، مامانم رو به زنداییم کرد و گفت تو پیشش بمون من برم پیش مهمونها زشته ، زنداییم گفت حمید شبها اینجا میمونه ؟ مامانم گفت آره معمولا ، زنداییم گفت امشب میمونم پیشش با هم حرف میزنیم ، مامانم که میدونست چقد به زنداییم علاقه دارم گفت واسه حمید که خوبه اما تو اذیت میشی سولماز جون ، زنداییم گفت چرا مگه تختخواب اینجا پیدا نمیشه ؟ با لذت و هیجان این مکالمه رو گوش میدادم ، مامانم گفت چرا هست ، زنداییم گفت پس حله ، صبح هم با حمید جون میایم پیشتون ! ، مامان گفت باشه ، بعد هم رو به من کرد و گفت تو هم زود پاشو بیا ، مرد گنده مگه گریه میکنه ؟ فک کن اونشب برده بودنت جبهه .. ، میخواستی وایسی گریه کنی ؟ پاشو.. ، گفتم اون فرق داشت ، با خنده گفت هیچ فرقی هم نداشت ، زود پاشو بیا ، بعد هم از در اتاق بیرون رفت ، میدونستم اوضاع خودش صد برابر از من بدتره ، اگه من که پسر بودم اینقد احساس دلتنگی داشتم اون که مادر بود و طاقت یه ثانیه دوری از من رو نداشت و وقتی یه زخم روی پام میدید خودشو میکشت اون الان چه حالی داشت ؟ زنداییم سرمو توی بغلش گرفت و انگار که بخواد حرفهای توی دل منو تایید کنه گفت اون الان خودش حالش خرابه ، تو باید به اون روحیه بدی که با نبودنت کنار بیاد اونوقت برعکس شده ؟ به چشمای قشنگش زل زدم و گفتم خیلی دلم براتون تنگ میشه زندایی .. ، دو زانو نشسته بود و الان از وسط پاهاش شورت سفید گیپورش رو میدیدم که از توی جوراب شلواری شیشه ای نقشهای قشنگش صد برابر تحریک کننده تر بنظر میومد ، بالاخره فرصتی پیدا کردم که لب قشنگش رو ببوسم ، لبم رو محکم به لبش چسبوندم و بوسیدمش ، خندید و سرش رو عقب برد و گفت وای وای لبهات چه قشنگ شده ، با دست لبم رو تمیز کردم و با دیدن رژ لب زنداییم روی دستم خنده ام گرفت ، گفت وای آرایشم رو هم خراب کردی .. ، پاشو پسره آبرو بر ، اول رژ لب منو از لبهات پاک کن ، وقتی فهمیدم زنداییم شب پیشم میمونه انگار که جون دوباره ای گرفته بودم ، از جام پا شدم و صورتم رو تمیز کردم و بعد هم رژ لب زندایم رو از روی لبهام پاک کردم و با زندایی خوشگلم از اتاق بیرون اومدیم و دوباره به جمع مهمونهای مست و خوشحال پیوستیم ..
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت چهل و دوم


نصف بیشتر مردها دور بابام جمع شده بودن و بابام داشت تعریف میکرد که چطور معافی منو گرفته و دوست سرهنگش یه روزه نامه اعزام منو جور کرده ، چون کارت معافی من به این زودیها آماده نمیشد یه نامه گرفته بودن که میتونستیم باهاش به اداره گذرنامه مراجعه کنیم و درخواست پاسپورت کنیم ، اون دوست سرهنگ بابام اینجا هم کار ما رو درست کرده بود و با نامه ای که گرفته بود و نامه ای که دکتر نوشته بود و مدارک من رفته بود گذرنامه و قرار بود که ما شنبه بریم و گذرنامه رو تحویل بگیریم ، کامبیز با دیدن من داد زد ایناهاش خودش اومد ، حمید جون من یه بار دیگه اون اداها رو در بیار .. ، با این که حالم خوش نبود واسه اینکه به مهمونها بد نگذره یه بار دیگه ادا در آوردم و همشون خندیدن ... ، کامبیز هم بلافاصله دوربین در آورد و دو سه تا عکس پیاپی از من گرفت ... ، حدودای ساعت ده شب بود که از رستوران شام آورن میزها و صندلیهای توی خونه رو دور چیده بودیم توی پذیرایی بزرگ خونه و غذاها رو چیدیم روی میز ناهارخوری ، همه بصورت سلف سرویس میرفتن و برای خودشون غذا میکشیدن و بعد میرفتن روی صندلیها مینشستن و مشغول میشدن ، من و ماندانا تقریبا آخر از همه غذا کشیدیم ، یه مقدار باقالی پلو با ماهیچه کشیدم و مانی هم همون باقالی پلو رو با یه رون مرغ برداشت ، میگفت خیلی از گوشت قرمز خوشش نمیاد ، رفتیم توی جمع دوستای ماندانا ، مانی گفت حمید جون من میخوای بمونم پیشت ؟ شمال رفتنم خیلی واجب نیست ، هول شدم و گفتم نه بابا .. ، امشب منم احتمال زیاد با بابام اینها میرم خونه ، اینجا نمیمونم ، مامانم گفته یکی دو شب آخر رو بیا پیش خودمون ، مانی سری تکون داد و دیگه اصرار نکرد ، دیشب بهم گفته بود که قراره فردا صبح زود با باباش اینها برن شمال .. ، اولش زیاد دلم نمیخواست که بره ، نمیخواستم قبل از رفتنم هیچ شبی رو تنها بمونم ، اما الان که زنداییم گفته بود شب پیشم میمونه بر عکس شده بود و برنامه امشبم رو با دنیا عوض نمیکردم .. !
نیمساعت بعد از شام هم دوباره بساط بزن و برقص داشتیم اما دیگه حدودای نصفه شب بود که همه یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن ، مانی وقت رفتن با مامانم روبوسی کرد و گفت ناراحت نباشید ، زود برمیگرده ، مامانم بغلش کرد و ازش تشکر کرد ... ، مانی وقت رفتن یه قطره اشک رو از گوشه چشماش پاک کرد ، بهش نزدیک شدم و گفتم باهام در تماس بمون ، اگه اومدی اونور همدیگه رو ببینیم .. ، سری تکون داد و سوار بنز مشکی باباش شد و خیلی زود توی پیچ کوچه گم شد ، بابام به سارا و سپیده و شاهرخ پول داد و راهیشون کرد ، همه جا رو جمع کرده بودن و حتی قبل از اینکه مهمونها کامل برن تمام ظرفها رو شسته بودن و خشک کرده بودن ، سارا گفت خودم صبح زود میام همه جا رو جارو میکنم ، سپیده رو هم با خودم میارم ... ، گفتم زود نیا .. ، یکم بخوابیم ! ، خندید و گفت کی بیام ؟ گفتم ده بیا .. ، سری تکون داد و گفت چشم .. ، مامانم رو به زنداییم کرد و گفت مطمئنی میخوای بمونی ؟ زنداییم گفت آره خوب .. ، پیش حمید میمونم یکم حرف میزنیم و فردا بعد از صبحانه میایم پیشتون ، رویا بدون اینکه مامانم متوجه بشه آروم خندید ، بابام بهم گفت پس زودتر بیا ، من فردا کارخونه نمیرم باید با هم بریم پاسپورتت رو بگیریم ، اگه فردا پاسپورتت حاضر بشه تا یکی دو روز دیگه بلیط و ویزات رو هم میگیرم و باید زودتر بری ... ، سری تکون دادم و گفتم بعد از صبحانه میایم ، بابام گفت یه جوری بیا که ساعت ده خونه باشی بریم اداره گذرنامه ، سر تکون دادم و گفتم باشه .. ، بابام رفت و سوار ماشینش شد ، مامانم جلو نشست و نازنین رو بغل کرد ، رویا و لیلا و دوقلوها عقب نشستن و رفتن ...
برگشتم توی خونه و زندایی خوشگلم رو صدا زدم ... ، صدای شرشر از توی دستشویی میومد .. ، رفتم و پشت در دستشویی وایسادم ... ، در رو که باز کرد مثل دیوونه ها پریدم روش و محکم بغلش کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم ... ، میخندید و میذاشت هر کاری دلم میخواد باهاش بکنم ، وسط خنده هاش گفت اینقد دلت تنگ شده که هر روز زنگ میزدی حالمو میپرسیدی .. ، عجب جایی ازم گله کرد .. ، بغلش کردم و سخت به خودم فشردمش و گفتم دلم خیلی تنگ بود زندایی اما وقتی باهات تلفنی حرف میزدم بیشتر دلم تنگ میشد ، در حالی که سرم رو به میون سینه های خوش فرم و قشنگش چسبونده بودم با موهام بازی کرد و گفت عجب بهونه ای برای اینکه حال زندایی رو نپرسی !! ، محکم بغلش کردم و دستم رو از پشت به چاک دامن کوتاه لباسش نزدیک کردم و بالای رونش رو از چاک لباسش لمس کردم و گفتم بهونه چیه زندایی .. ، بخدا عاشقتم .. ، صورتم رو نگاه کرد و لبهاش رو به لبهام چسبوند و گفت منم خیلی دوستت دارم عزیزم .. ، توی اتاق لبه تخت نشست ، میخواست لباسهای مهمونی رو از تنش در بیاره گفتم بخدا زندایی اگه دست بزنی همینجا خودمو میکشم ، با خنده گفت پس چیکار کنم ؟ گفتم افتخارش مال منه ، من باید از تنت در بیارم .. ، خندید و گفت یه نوشیدنی خنک برام بیار .. ، گفتم چشم .. ، گفت قبلش کفشمو در بیار ، پاهام توش پوست انداخت ، جلوش نشستم روی زمین و پای قشنگش رو توی دستم گرفتم ، جورابش اینقد نازک بود که سرمای پوست لطیف و سفید پاش رو زیر دستهام کاملا حس میکردم ، ظرافت گلهایی که روی جورابهاش نقش شده بود از نزدیک مشخص تر و سکسی تر بود ، گفتم زندایی همه مردهای مهمونی دهنشون باز مونده بود از خوشگلی و خوش لباسی شما ! ، خندید و گفت چاخان نکن .. ، کفش پاشنه بلند سرخابی رو از پاش بیرون کشیدم و نوک انگشت خوشگل و لاک زده اش رو بوسیدم ، انگشتهای پاش رو باز و بسته کرد و گفت اوف ف ، پام پوست انداخت .. ، بعد هم اون یکی پاش رو بلند کرد و من کفشش رو در آوردم و کنار گذاشتم ، با پاهای خوشگلش توی اون جوراب نامرئی صورتم رو آروم نوازش کرد و گفت پاشو برام یه چیز خنک بیار .. ، پاهاش رو بوسیدم و گفتم چی میخوای زندایی ؟ شراب بیارم ؟ گفت باشه بیار .. ، حالا حالاها باید بیدار بمونی ! با خنده از جام بلند شدم و گفتم چی از این بهتر زندایی ... !
جلوی آیین وایساده بود و مشروب خنکش رو مزه مزه میکرد و توی آیینه خودش رو نگاه میکرد و با اون صدای آسمونیش که برای من مثل زمزمه فرشته ها میموند زیر لب میخوند : ای زن تنها ... مرد آواره ، وطن دل توست .. شده صد پاره ... ، بیا کاری کن ... ، بهش نزدیک شدم صورتم رو توی دست قشنگش گرفت و با چشمای قشنگش بهم نگاه کرد و با لبخند شعر رو تغییر داد و گفت : یه مرد ظریف ...از کنار دل ... میادش الان ... حالش هم خراب ! ... ، بغلش کردم و گفتم خیلی هم حالش خرابه زندایی ! ، لبم رو با لبهای قشنگش آشنا کردم و با دستم اندام ظریفش رو لمس کردم ، زیپ دامن سرخابیش رو باز کردم و آروم از روی کونش به پایین سر دادم ، سرم رو روی رونش گذاشتم و بالای رونهاش رو بوسیدم ، گفتم فکر کنم کل مردهای مهمونی حاضر بودن نصف داراییشون رو بدن اما الان جای من باشن ! ، خندید و گفت اینقد چاخان نکن بچه ! ، شورت سفید گیپور رو از روی جوراب لمس کردم و گفتم نه بخدا راست میگم ... ، دو تاشون که پیش خودم اعتراف کردن .. ، گفت هان ؟؟ کی ؟؟ گفتم بماند زندایی ! ، گفت بگو ببینم ، کی حرفی زده ؟ گفتم اول از همه کامبیز .. ، اخم کرد و گفت اون که خیلی پسر خوبیه .. ، چی گفت مگه ؟ خندیدم و گفتم میگفت زنداییت خوشگلترین زن این مهمونیه .. ، لپهاش گل انداخت و گفت خوب فک کردم حرف بدی زده .. ، گفتم خوب میخواستی بیاد به من بگه میخوام با زنداییت بخوابم ؟ خوب اگه اینو میگفت که خودم از وسط جرش میدادم ... !! ، زنداییم خندید و سرمو نوازش کرد .. ، گفتم بعدش هم دوستم مهدی .. ، اونهم اومد و گفت اون خانمه که اینقد خوشگله کیه ..؟ آدم دلش میخواد فقط بره تماشاش کنه .. ، زنداییم گفت غلط کرد مگه خودش زن نداشت ؟ اون خانم حامله هه .. ، گفتم اوهوم .. ، گفت چه دوستای هیزی داری حمید جون ! ، گفتم زندایی این که هیزی نیست ، هر کی گل خوشگل ببینه خوشش میاد و دلش میخواد بو کنه .. ، ملت دست خودشون نیست بخدا ، زندایی هر جا قدم میزاری همه سرها باهات میچرخه ! خندید و لیوان مشروبش رو روی میز گذاشت بلند شدم و جلوش وایسادم و دکمه های لباسش رو یکی یکی باز کردم ، سینه های خوش فرم سفیدش توی اون سوتین سفید عجب نمایی داشت ، بالای سینه هاش رو بوسیدم و لباسش رو از تنش بیرون کشیدم ، پشتشو بهم کرد و گفت این سینه ریزم رو باز کن ، نگینهاش ریزه و ممکنه بریزه توی رختخواب .. ، کیر راستم رو از پشت به کون قشنگش چسبوندم و گیره گردنبندشو باز کردم و گردنشو بوسیدم دستم به موهاش کشیده شد ، عین سنگ بودن ، پرسیدم زندایی این آرایشگره باز هم تافت داشت که توی موهات خالی کنه ؟ خندید و گفت به موهام کار نداشته باش ، قبل از خواب میرم حمام و میشورمش درست میشه .. ، خوابوندمش روی تخت و سرم رو لای پاهاش فرو کردم ، گفت مواظب باش جورابم فوری نخ کش میشه ، خیلی نازکه .. ، با خنده گفتم چطوری پات کردی زندایی ؟ اصلا معلوم بود که پاچه هاش کجا هستن ؟ آدم چشمش فقط نقش و نگارها رو میبینه و جورابت اصلا معلوم نیست ، نیم خیز شد روی تخت و گفت تمام قشنگیش هم به همینه دیگه ، بعد خودش آروم و با احتیاط جوراب شلواری رو یکی یکی از پاهاش بیرون کشید و با یه شورت و سوتین سفید گیپور روی تخت افتاد ... ، افتادم روش ، گفت صبر کن ... ، بعد منو خوابوند روی تخت و لباسهام رو بیرون کشید ، کیرمو که دیگه داشت میترکید از توی شورت بیرون کشید و شروع به ساک زدن کرد ، آه از نهادم بلند شد ، نفسهای عمیق میکشیدم ، گفتم زندایی نکن الان میام .. ، دستشو زیر تخمهام انداخت و مالید و در همون حال لبهای قشنگشو حلقه کیرم کرد و تا جایی که میتونست کیرمو بلعید ، با ناله گفتم نکن زندایی نمیخوام به این زودی بیام ... ، گوشش بدهکار نبود ، یه مالش دیگه و با تماس بعدی لبهاش با کیرم چنان ارضا شدم که فک کنم آبم تا ته حلقش پاشید ... ، کیرمو از دهنش بیرون نیاورد و به ساک زدن و مالیدن ادامه داد با دو تا اه بلند باقیمونده آبم هم توی دهن قشنگش خالی شد ، با زبون قطره آخر آبم رو هم از روی کیرم لیسید و قورت داد ! ، گفتم نه زندایی جونم چرا اینجوری کردی ؟ دلم میخواست سکس کنم ... ، خندید و لیوان مشروب رو از روی میز برداشت و یه قلپ خورد و گفت اوف ، عجب چیزی رو مزه مشروبم کردم .. ، بعد با خنده گفت الان تازه قراره سکس کنیم ! ، گفتم چی ؟؟ با خنده گفت پنج دقیقه بهت وقت استراحت میدم ، بعد هم نگاهی به ساعت طلایی قشنگ و ظریفش انداخت و گفت پنج دقیقه ات از الان شروع شد .. ، با خنده گفتم عمرا حالا حالا ها راست بشه ... ! ، گفت حالا میبینیم ... ، راستی راستی هم وقتی پنج دقیقه بعد از جاش بلند شد و اول سوتین و بعد شورت گیپور سفیدش رو از پاهاش بیرون کشید حمید کوچیکه که گفته بود حالا حالاها پا نمیشه دوباره بلافاصله عین الم یزید قد کشید .. ، زنداییم کیر راستمو با دست مالید و گفت قرار بود به این زودیها دیگه پا نشه .. ، گفتم مگه میشه ؟ خوابید و پاهای قشنگ و سفیدش رو از هم باز کرد و گفت بیا عزیزم ... ، پاهاش رو از هم باز کردم و با دست کس نازش رو مالیدم و بوییدم و بوسیدم ، پاهای خوشگلشو توی دستم گرفتم و کیرم رو به کس مرطوبش مالیدم و فرو کردم ... ، آه و ناله هاش بلند شد ، حالا که خیالش راحت بود توی اون خونه بزرگ تنهاییم سعی نمیکرد صداهاش رو مخفی کنه ، با خیال راحت داد میزد و ناله میکرد ، انگار میخواستم حرص تمام این مدتی که نبوده رو خالی کنم ، تمام دلتنگیهام رو میخواستم با گاییدنش جبران کنم ، با چشمای خوشگلش بهم زل زد ، نگهم داشت و گفت حمیید ... ، گفتم هان ؟ گفت مال خودته .. ، تمام شب هم مال ماست ، چرا هولی ؟ آروم ..!! ، خندیدم و آروم گرفتم ، گفت میخوام ببینم چقد میتونی طولش بدی .. ! ، پاهای خوشگلش رو به صورتم چسبوندم و اروم آروم توی کس خوشگلش تلنبه زدم ، پوست نرم و سفید ساق پاش به صورتم کشیده میشد ، صورت نازش رو نگاه میکردم که چشمای خمارش رو نیمه بسته کرده و تو حال خوش خودش غرق شده .. ، دستم رو پایین بردم و باسنش رو توی دستهام گرفتم و چرخوندمش ، چمباتمه زد و کون خوشگلش رو قلنبه کرد سمت من ، سوراخ صورتی و کوچیک کونش و قلنبگی کس خوشگلش از لای پاهای بی نقصش ...، عجب منظره ای بود خوب نگاهش کردم ، معلوم نبود دیگه کی بتونم لختش کنم و راحت تماشاش کنم و حمید کوچیکه رو توی کس خوشگلش جا بدم ! ، کونشو توی دستم گرفتم و کیرمو به کس نازش مالیدم و فرو کردم ، دوباره آه و ناله هاش به هوا بلند شد ، نمیدونم یه ساعت طول کشید یا دو ساعت ، کمی کمتر یا بیشتر ، چه فرقی میکنه ؟ مهم این بود که بهترین ساعتهای عمرم بود ... ، وقتی آه و ناله هاش بلند و بلند تر شد و فهمیدم که داره ارضا میشه و به کارم سرعت دادم و با آخرین ناله هاش من هم با قیمونده آبم رو با شدت توی کسش پمپ کردم ، کیرمو بیرون کشیدم و با لذت تمام به بیرون ریختن آبم از لبه های کسش نگاه کردم ... ، بعدش دوش گرفتیم و همدیگه رو بغل کردیم و خوابیدیم ، گفت مطمئنی مامانت صبح پیداش نمیشه ؟ فقط اینقد انرژی داشتم که بجای جواب بگم اوهوم ...!!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی قسمت آخر


دو روز به سرعت برق و باد گذشت ... ، پاسپورتم رو گرفتم و بابام که قبلا همه صحبتها رو کرده بود و مدارک رو داده بود یه روزه برام هم بلیط گرفت و هم ویزا .. ، یه روز دوشنبه ... ، ساعت هفت صبح توی فرودگاه بودم ، پروازم قرار بود ساعت ده انجام بشه ، همه کارها رو بابام انجام میداد ... ، گفت نیازی نیست خیلی فیلم بازی کنی ، اما تا توی هواپیما ننشستی یکم ادای منگها رو در بیار .. ، وقتی میخواستم کارت پروازم رو تحویل بدم و وارد گیت بشم بغض مامانم ترکید و های های گریه میکرد ، زنداییم هم همراهیش میکرد ، حتی خاله پروانه هم زد زیر گریه ، بلبشویی بود ، انگار که قراره دیگه همدیگه رو نبینیم .. ، بغلشون کردم و خداحافظی کردم ، کامبیز یه کیف خوشگل چرمی نقش برجسته رو از توی جیبش بیرون کشید و بهم داد و گفت این یادگاری منو با خودت ببر ، از چرم گاومیشه و بابام برام فرستاده بود ، گرفتم و تشکر کردم و ماچش کردم ، مامانم دوباره بغلم کرد ، بابام بزور منو از بغل زنداییم و مامانم بیرون کشید و راهی گیت کرد ، پیشونیم رو بوسید و گفت فریبا توی فرودگاه میاد دنبالت .. ، بقیه کارها رو اون انجام میده ...، حرفهای من یادت نره ، واسه همه چی بعدا وقت داری ، فعلا فقط درس بخون .. ، گفتم چشم بابا و کارت پرواز رو به مامور گیت تحویل دادم .... ، قبل از اینکه برم و سوار اتوبوس بشم از پشت شیشه برای آخرین بار باهاشون خداحافظی کردم ... ، زن بلوند قد بلندی که راحت ده سانت از من بلندتر بود کارت پروازم رو گرفت و به سمت کابین جلو و صندلیهای فرست کلاس بویینگ هفتصد و چهل و هفت راهنماییم کرد ... ، توی مبل بزرگ و راحت ولو شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم ، زاویه هواپیما طوری بود که میدون شهیاد رو میتونستم ببینم ، صدایی توی هواپیما پیچید .. ، دینگ دینگ ، دیس ایز کاپتین ویزدم اسپیکینگ ، ولکام تو فلایت نامبر سیکس تو وان بریتیش ایرویز ، اور دستینشن ایز لاندن اند وی اکسپکت نو انجوریز دیورینگ اور جرنی ... لیسن تو د فلایت کرو اند اینجوی یور فلایت تنک یو ! راستی راستی داشتم میرفتم ، زن موبور خوشگلی با یونیفورم بریتیش ایر ویز بهم نزدیک شد و یه آب نبات بهم تعارف کرد ، برداشتم و توی دهنم گذاشتم ، ترجیح میدادم با دهن شیرین این تابستون رویایی رو تموم کنم و به استقبال آینده نامعلوم و مقصد جدیدم برم ..!

تابستون رویایی ما با همه خوبی و بدی و کمی و کاستی و سوتی ها و اشتباهاتش به پایان رسید ... ، چیزی که موند دوستی و آشنایی من با کلی رفیقهای مشدی و لوتی بود ... ، چیزی که از این دو سال یادم میمونه همراهی ها و تشویقها و انرژی هایی بود که ازتون بهم میرسید و باعث میشد ادامه بدم ، یه عالمه دوستای خوب ثابت داشتم و کلی خواننده های چراغ خاموش که هر از گاهی یهو پیداشون میشد و نظرات و تشویقهاشون شوکه ام میکرد ، کلی نامه های خصوصی ازتون داشتم که از همشون بوی محبت و علاقه به این داستان نیمه تخیلی به مشام میرسید ... ، به همتون بدرود میگم ، فعلا نه سوژه دیگه ای توی ذهنم دارم و نه قصدی برای شروع یه داستان جدید دارم ، اگه قرار شد داستان دیگه ای رو شروع کنم همینجا به همتون خبر میدم . دوستدار همتون آریا
پایان یک تابستون رویایی در تابستون گرم هزار و سیصد و نود و هفت ... تهران
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 108 از 108:  « پیشین  1  2  3  ...  106  107  108 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA