یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت یکم خالی که شدم تازه مغزم با هزار تا سوال پر شد.، اولین سوال این بود که چرا کامبیز بهم نگفت ..، بعد خودم به خودم جواب دادم منم قضیه زنداییمو بهش نگفتم ، تازه این مامانش بود ..، بعد گفتم وقتی همچین مامانی داره اون عشق و عاشقیها با رویا چی بود ...؟، اون له له زدنش واسه سکس و کردن سهیلا چی بود ...، چرا اصرار داشت من با مامانش سکس کنم و هزار تا سوال دیگه که برای بعضی از سوالهام تو ذهنم جواب داشتم و برای بعضیهاش نداشتم ..، پروانه آب منو از دور دهنش پاک کرد و خندید ...، دهنمو باز کردم و بجای اونهمه سوال گفتم چرا ؟ گفت اگه کامبیز چیزی بهت نگفته تو هم از من نشنیده بگیر..، صب کن خودش بهت بگه ..، هرچی هم چرا داری از خودش بپرس ، بعد اومد کنارم دراز کشید و گفت الان که لابد دیگه میتونی نیمساعت دراز بکشی ..، هان ؟ خندیدم و بغلش کردم ، گفتم با این سورپرایز شما من دیگه یه ثانیه هم مغزم آرومم نمیذاره که بخوام دراز بکشم ...، نوک کیرم میسوخت فک کردم شاش دارم ، گفتم من یه دستشویی برم ..، رفتم دستشویی و بزور شاشیدم ، فک کنم تفش توی سوراخ کیرم رفته بود که باعث شده بود کیرم بسوزه ، دوباره فکرم مشغول کامبیز شد ، پس بگو اوندفعه که سه ساعت لفت داد تا بیاد دم در و گفت خواب بودم چیکار میکرد ، واسه همین رختخواب خودش مرتب بود ، شبها تنها نمیخوابه ، کونی میره رو مامانش میخوابه ...! ، واسه همین از اول تابستون هی حرف سکس با مامانو پیش میکشه ..، کیرم دوباره به شدت راست شد ، وقتی برگشتم پروانه کونشو به در اتاق کرده بود و لحافو بغل کرده بود و خوابیده بود ، رفتم کنارش روی تخت ، شورت توری زرد رنگشو آروم پایین کشیدم ، با یه ناله جوابمو داد ، کون گنده و سفیدش که حتی یه لکه روش نداشت پیدا شد ، لپ کونشو بوسیدم ، حتی کونش هم بوی عطر میداد ، کیرمو که الان از چوب محکمتر بود به کونش مالیدم و دوباره ناله کرد کنارش دراز کشیدم و کیرمو لای چاک کونش تکون دادم ، پای چپشو از روی تخت بلند کرد و روی هوا نگهداشت ، دستمو روی کسش گذاشتم و کیرمو بیشتر به کون خوشگلش چسبوندم ، گفت جیش کردی ؟ گفتم آره ، گفت لازم نبود ، گفته بودم که من دیگه حامله نمیشم ..، گفتم یادم نبود خاله ، نشستم جلوی پاش پاهاشو بهم چسبوندم و بالا نگهداشتم ، شورتشو که دیگه نصفه نیمکاره پایین کشیده بودم کامل از پاش در آوردم و لای پاهای خوشگل و گوشتالوی سفیدشو از هم باز کردم و چشمم به جمال کس کوچولو و نازش روشن شد ، سرمو به لای پاش نزدیک کردم و کسشو بوسیدم ، بعد زبونمو لای چاک کسش فرو کردم ، آه و ناله اش بلند شد ، در حالی که با زبون چوچولشو میخوردم انگشت اشاره ام رو آروم توی کسش فرو کردم ، آه بلندی کشید و کونشو از زمین بلند کرد ، سرمو از روی کسش برداشتم و با انگشت شصت شروع کردم به مالیدن چوچولش ، آه میکشید و خودشو جابجا میکرد ، دوباره سرمو لای چاک کسش فرو بردم و با زبون به جونش افتادم ، صداهاش بلند شده بود ، اینبار بجای یه انگشت با دو انگشت توی کسش فرو کردم ، داد زد و تکون خورد ، با انگشتهام سقف کسش رو لمس میکردم و میمالیدم ، داد میزد و خودشو بالا و پایین میکرد ، دستمو گرفته بود و به کسش میفشرد ، سرمو دوباره به چاک کسش نزدیک کردم و بدون اینکه انگشتهام رو از تو کسش در بیارم دوباره با زبون با چوچولش بازی کردم ، با دست موهامو چنگ زد و سرمو بیشتر به چاک کسش فشرد ، به سختی میتونستم نفس بکشم اما ولش نکردم ، انگشتهام رو بیشتر توی کسش فرو کردم و زبونمو توی چاک کسش چرخوندم ، با یه ناله بلند که بیشتر شبیه فریاد درد بود ارضا شد و همه بدنش شل شد و روی تخت ولو شد ...، گفتم اه خاله ..، پس من چی ..؟ بزور سرشو از روی تخت بلند کرد و نگاهم کرد و خندید ، با اون موهای طلایی که الان بهم ریخته شده بود چقد ناز شده بود ، گفت مگه تو باز میخوای...؟ خندیدم و گفتم من مثل موتور هوندا میمونم ، وقتی گرم میشم تازه راه میفتم ، خندید و گفت ولی من مثل آدم میمونم ، وقتی خسته میشم ولو میشم و دیگه نمیام..!! خندیدم و خوابیدم روش ، گفت بکن تو تا دوباره بیای ..، گفتم صب میکنم بعد با هم ...، گفت من امشب دیگه بسمه ..، زود باش ..، پاشدم و کیر راستمو تنظیم کردم وسط چاک کسش ، اینقد خیس بود که هیچی لازم نداشت ، فرو کردم و پاهاشو روی شونه هام گذاشتم ، گفتم جووون چقد تنگ و خوبه خاله ...، خیلی کیف میده ...، خندید ..، پاهای گوشتالوش تو دستم بود و کیرم عرشو سیر میکرد ..، یه پاش رو روی تخت گذاشتمو دستمو بردم سمت سینه درشتش ، با هر زحمتی بود در حالی که میکردمش یه سینه رو از توی سوتین در آوردمو مالیدم ، خیلی باحال بود ، نوکش رو که توی دستم گرفتم آه و ناله پروانه هم بلند شد ، فهمیدم دوباره داره تحریک میشه ..، ادامه دادم تا صداش بلندتر شد..، اون یکی پا رو هم روی تخت گذاشتم و خوابیدم روش ، در حالی که کیرم تا دسته تو کس کوچولو و تنگش بود سینه اش رو تو دهنم گذاشتم ، لامصب عرق تنش هم خوشمزه بود ، بلندش کردم و چهار دست و پا توی تخت نشوندمش ، از پشت کیرمو وسط کسش گذاشتمو دوباره بقول اونوریا داگی استایل باهاش سکس کردم ، داد میزد و آه و ناله اش به آسمون بلند بود ، دو تا لپ کون گنده اش رو از هم باز کردم و سوراخ صورتی رنگ کونش معلوم شد ، با دیدن سوراخ کونش بیشتر تحریک شدم و مثل وحشیا با شدت کسشو گاییدم ، ناله هاش به داد تبدیل شده بود و با هر ضربه کیرم یه دادی از سر درد و لذت میزد ، انگشت شصتمو تفی کردم و با سوراخ کونش بازی کردم ، بیشتر حال میکرد ، تو یه لحظه انگشتمو تو کونش فرو کردم ، یه داد بلند زد ، اما مخالفتی نداشت ، کیرمو در آوردم و دوباره محکم فرو کردم تو کسش ، داد زد و دستشو بلند کرد و رونمو گرفت و منو بیشتر به خودش چسبوند ، موهای طلاییش به کمر خیسش چسبیده بود و تن سفید و گوشتالوش تو دستهای من لمبر میزد ، وقتی با یه آه بلند دوباره ارضا شد و دستشو روی تخت کوبید کیرمو از تو کسش بیرون کشیدم و تف زدم و قبل از اینکه به خودش بیاد توی کون گنده اش فرو کردم ، یه داد زد که فک کنم تو کوچه هم صداشو شنیدن ، با دو دست کون گنده اش رو تو دستم گرفتم و کیرمو تو کون خوشگلش جابجا کردم ، فقط تونستم دوبار تو کونش تلنبه بزنم ، بار سوم همه محتویات کیرم توی کون گنده اش تخلیه شد ، با دو دست کونشو تو دستم فشار دادمو خودمو بهش چسبوندم و یه آه بلند از سر رضایت کشیدم ...، پروانه گفت جوووون خاله ...، قربونت برم ..، کون خاله رو دوست داشتی ؟ گفتم خاله نگو کون ، همه کون دارن ، این معدن طلاست ، حیفه به این بگی کون ...، بعد خم شدم و کونشو بوسیدم و آروم کیرمو از توش بیرون کشیدم ، چند تا قطره از آبم هم همزمان از کونش بیرون ریخت و از روی کسش رد شد و روی تختخواب چکید ، به دستمال اشاره کرد و بدون اینکه از جاش حرکت کنه گفت خاله دستمالو بده ، دستمالو به سمتش گرفتم و سه چهار تا دستمال برداشت و روی کس و کونش گذاشت و بعد روی تخت نشست ، آبم از توی کونش بیرون میومد و روی دستمال میریخت ، گفت چقد هم آب داشتی خاله ..، نکنه شاشیدی اون تو ...!! ، خندیدم و کیرمو نشونش دادم که هنوز هم داشت از نوکش آب میومد ، گفتم ببین خاله هنوز داره میاد..! کیرمو توی دستش گرفت و تکونش داد و گفت جووون آره ...، گفتم خاله گفتی نمیای که ...، گفت فک کنم اشتها زیر دندونه ، قضیه قرمه سبزی خوردن تو شده ، تو هم که گفتی گرسنه نیستم ! ، خندیدم و چند دقیقه کنارش دراز کشیدم ، ساعت از نه گذشته بود ، گفتم خاله اجازه میدی من برم ؟ از صبح که از خونه بیرون زدم هنوز یه زنگ هم به خونه نزدم..، پروانه گفت آره خاله ، پاشو برو ...، ماچش کردم و لباسهام رو تنم کردم و از خونشون بیرون اومدم...به خونه که رسیدم در حیاطو باز کردم و ماشینو کنار ماشین فریدون پارک کردم ، حواسم بود یه جوری پارک کنم که اگه صبح خواست بره مشکلی نداشته باشه ، در خونه رو باز کردم و رفتم تو ، بابام داشت روزنامه میخوند و یه چایی بغل دستش بود ، سلام کردم و بهم سلام کرد ، مامانم سراسیمه اومد و گفت معلومه کدوم گوری هستی ؟ صبح ساعت 9 از خونه رفتی بیرون الان ساعت ده شبه ، یه پیرهن کوتاه زرد رنگ پوشیده بود و موهاش رو روی سرش جمع کرده بود ، گفتم مامان مگه بچه ام که اینطوری هول میکنی ؟ صبح رفتم به ملک سر زدم بعد رفتم ثبت و شهرداری و بعد دوباره برگشتیم با کامبیز یکم تمیزکاری کردیم شده الان ...! ، مامان گفت مسخره اش رو در آوردی دیگه از فردا نمیشه بری ، پس درسهات چی ؟ گفتم مامان این خونه سه روز دیگه هم کار داره ، از شنبه میشینم دوباره سر درسم ...، غرولند کرد و در حال رفتن سر بابام قر زد که این چه موقع این کارها بود و رفت ..، چشمای بابام هم با ساق لخت مامانم رفت ، با خودم گفتم امشب دوباره فریدون رو کاره ! ، رفتم پیش بابام نشستم و واسش تعریف کردم که خونه سرایدار داره ، کف کرده بود ، حواسم بود در مورد فرشهای گرونقیمت خونه چیزی نگم ، نمیخواستم یه وقت هوس کنه پولشو ازم بگیره ، الانم که بقول خودش اوضاع مالی زیاد خوب نبود !! ، گفتم بابا پروانه خانم یه مقدار پس انداز داره میخواد تو ساخت خونه باهامون شریک بشه ، گفت چقد پول دارن ؟ گفتم نمیدونم والله گفت دو سه تا واحد رو بفروشید به ما ...، بابام گفت بهش فک میکنم فردا خبر میدم ، البته بد نیست ، اونوقت میرم یه زمین دیگه که تو ورامین خریدم رو هم میسازم ، اینجا هم کامبیز میاد کمکت میکنه با هم میسازید ...، احتمالا جوابم مثبته ، فردا خودم از کارخونه به پروانه زنگ میزنم و باهاش صحبت میکنم ، اگه شرایطش اوکی باشه و پول کافی داشته باشه باهاش شریک میشیم ، فریدونو با روزنامه کیهان که اونروزها هنوز قابل خوندن بود تنها گذاشتم و رفتم سراغ مامانم ، داشت کمد اتاق دوقلوها رو مرتب میکرد و فراز و فرود یه مشت اسباب بازی ساختمون سازی جلوشون ریخته بودن و شکلهای عجیب قریب درست میکردن و یکیشون میگفت هواپیما درست کردم و اون یکی سفینه فضایی ! ، از پشت مامانو بغل کردم و بوسیدمش ، گفتم از دستم ناراحت نشو ، بزار یاد بگیرم ، خوبه بخدا ، زود تمومش میکنم میام سر درسهام دوباره ، از شنبه دوباره درس میخونم ..، سر تکون داد ، گفتم پیرهنت خیلی قشنگه ها ...! ، باز سر تکون داد ، هنوز عصبانی بود ..، گفتم مامان این خونه که بابام خریده وسایلش کامله ، چیزی میخوای واسه خودت یا لیلا از اونجا بردارم ؟ مامانم اخماشو یکم باز کرد و گفت اگه جاروبرقی داره بردار ، بدم به لیلا ، گفتم جارو خودتو بده لیلا ، یه جارو هیتاچی داره دو برابر جارو خودمون برات میارمش ! ، راستی ماشین ظرفشویی هم داره ، میخوای ؟ یکم فک کرد و گفت بدم نیست ! ، گفتم اگه چیزی یادت افتاد بگو که نفروشم ، خودم هم اگه چیزی یادم افتاد بهت میگم ، راستی شماره تلفن خونه رو از روی سند یادداشت کردم واست مینویسم ، فردا شماره تلفن سرایدارش رو هم میگیرم بهت میدم اگه خودم نبودم سرایدار همیشه هست ، مامان با تعجب گفت سرایدارش هنوز اونجاست ؟ گفتم آره اسمش خلیله ، آدم خوبیه ، گفت جایی نداشته مونده ، مامان سر تکون داد و گفت چه خونه ای بوده که سرایدارش جداگونه تلفن داره ؟ گفتم خونه مال یه سرهنگ بوده ، خونه پولداریه ..، بالاخره خندید ..، گفت اگه از شنبه ننشستی سر درست نه من نه تو !! ، گفتم چشم و دوباره بوسیدمش...به ساعت نگاه کردم ، هنوز ده نشده بود ، رفتم تو اتاقم و تلفنو برداشتم و به ناتاشا زنگ زدم ..، چند تا زنگ که خورد تلفنو برداشت ، سلام کردم و احوالشو پرسیدم ، خیلی گرم و صمیمی جوابمو داد و احوالمو پرسید ..، گفت چه خبر ؟ چسی اومدم و گفتم بابام یه ملک کلنگی خریده داده به من که کارهاش رو بکنیم بکوبیم و بسازیم ، درگیر شهرداری و ثبت و این جور کارها هستم ..! خونه هم یه مشت کار داره تا آماده کوبیدن بشه ، گفت پس حسابی مشغولی ...، گفتم آره دیگه صبح رفتم از خونه بیرون الان برگشتم ..، گفت اوه اوه چه آدم فعالی هم هستی ، یه بادی به غبغب انداختم و گفتم خوب وقتی کار هست باید انجام بشه دیگه ...، اگه بگی فردا میکنم یهو میبینی هیچوقت فردا نمیشه ..! ، خندید و گفت آره دیگه حق با شماست ! ، گفتم از کارت چه خبر ؟ گفت هیچی ، امروز یه مریض تصادفی آوردن وقتی دیدمش با اینکه اینهمه مریض دیده بودم حالم بد شد ، دو ساعت عق میزدم ، نمیخوام واست تعریف کنم ، وقتی بهش فک میکنم دوباره حالم بد میشه ، زود مرخصی گرفتم اومدم خونه ...، بعضی وقتا فک میکنم بهتره به حرف بابام گوش کنم و کلا این کارو ول کنم ، گفتم الان چیکار میکنی ؟ گفت هیچی ، نیمساعت پیش لباسهام رو در آوردم و آماده شدم برم حموم اما کون گشادی اجازه نمیده ...، تن نازش رو لخت تصور کردم و به کیرم اجازه دادم ادای احترام کنه ..، به زن خوشگل لخت باید ادای احترام کرد حتی اگه مال تو نباشه !! ، گفتم اگه میخوای بیام ببرمت !! ، خندید و گفت لازم نکرده ..، خودم میرم ...، یکم من و من کردم و گفتم از آویر چه خبر ؟ گفت هیچی مشغول کارشه ، تو دلم گفتم کارش همون کس کشیه دیگه !! ، گفتم دیروز به وحید دوستم زنگ زدم با سهیلا هم صحبت کردم ، سهیلا گفت به آویر زنگ زده بوده و در مورد درسهاش ازش پرسیده بوده ، آویر هم گفته حتما کمکش میکنه ..، گفته یه قرار بزاریم با هم بریم دانشگاه که به استادها معرفیش کنه ..، با این حرف ضامن نارنجک رو کشیدم و انداختم تو و منتظر شدم منفجر بشه ..!! ، چند لحظه صبر کرد و بعد لحن صمیمیش جای خودشو به یه لحن جدی داد و گفت سهیلا شماره آویرو از کجا آورده ؟ گفتم انگار آویر همونشب تو لواسون بهش داده بوده ، منم خیلی تعجب کردم ، چون نفهمیدم کی فرصت کرده بهش شماره تلفن بده ..، ما که همش با هم بودیم ..، جلو ما هم که شماره ندادن ، من که نفهمیدم ، اینطوری که تو صحبت کردی معلومه تو هم متوجه نشدی ..، گفت حالا فردا میپرسم ..، نباید به کسی که به عنوان دوست دختر تو معرفی شده بدون اجازه تو شماره میداده ، بعد گفت شاید سهیلا به اون شماره داده بوده ..، گفتم سهیلا یه بابایی داره که اگه مرد زنگ بزنه خونه و سراغ سهیلا رو بگیره خونه رو روی سر همشون خراب میکنه ..، عمرا سهیلا جرات کنه به کسی شماره بده ..، منو نبین ، من زنگ میزنم با وحید حرف میزنم بعد اگه وضعیت سفید باشه شاید با سهیلا هم حرف بزنم ...، بعد یه مکثی کردم و گفتم بعدشم ..، اگه حتی سهیلا هم بهش شماره داده بود از اون نظری که تو میگی باید به تو یا من میگفت بعد به سهیلا زنگ میزد ، حالا در هر صورت سهیلا که دوست دختر واقعیم نیست ، به من چه ، بزار به هم زنگ بزنن..، معلوم بود ناتاشا خیلی عصبانیه ...، گفت صبح از آویر میپرسم ..، گفتم جون حمید بهش نگو ، اینطوری چشم بد منو هم برمیداره ، دوستیمون خراب میشه ، شاید واقعا برای سهیلا هم کاری ازش بربیاد با این حرف دیگه انجامش نمیده ، احتمالا میخواسته بعدا بهت بگه یادش رفته ...، بهش فرصت بده خودش بهت بگه ...، حتما گرفتار شده یادش رفته ، سهیلا هم گفت فقط یه بار به آویر زنگ زده ، تو تا پنجشنبه صب کن ، احتمالا خودش بهت میگه ، بجای اینکه به آویر بگی چرا شماره دادی یا شماره گرفتی و چیزی نگفتی فقط یکی دو بار اسم منو سهیلا رو جلوش بیار احتمالا یادش میفته و خودش بهت میگه ...، ناتاشا گفت باشه ، اما معلوم بود خون خونشو میخوره ، تخم خودمو کاشته بودم !، حالا فقط باید صبر میکردم که این تخم تو ذهنش شاخ و برگ در بیاره و میوه بده ...، یکم دیگه هم باهاش حرف زدم و راضیش کردم که فعلا به روی آویر نیاره و تلفنو قطع کردم .
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت دوم صبح ساعت هفت و نیم قبل از اینکه ساعت شماطه دار زنگ بخوره از خواب پاشدم و اهرم شماطه رو پشتش محکم کردم که زنگ نزنه و همه رو بیدار کنه ..، توی توالت سرپا شاشیدم و بعد دست و صورتمو شصتم و بیرون اومدم ، یه نگاه به حیاط انداختم ، بابام از من هم زودتر رفته بود و ماشین من توی حیاط تنها بود ، لیلا خانم نازنین رو روی تاب نشونده بود و داشت بهش غذا میداد و قربون صدقه اش میرفت ، توی آشپزخونه چایی حاضر بود ، در یخچال رو باز کردم و یه نگاهی انداختم ، یه ظرف سالاد اولویه نظرمو جلب کرد ، احتمالا مال شام دیشب بوده که من از دست داده بودم ، در هر صورت نصفش مونده بود ، آوردم گذاشتم سر میز و با یه تیکه نون لواش شروع به خوردن کردم ، چند دقیقه بعد لیلا اومد تو و با دیدن من که سحر خیز شده بودم و مشغول صبحانه خوردن بودم لباش به خنده باز شد ، کلا یکم از من و بابام خجالت میکشید و سعی میکرد با ما زیاد همکلام نشه ، نمیدونم ، فک کنم بخاطر همون تربیت سنتیش بود که فک میکرد صحبت کردن زن با مرد نامحرم کراهت داره !! ، پرسیدم فراست زنگ زد ؟ سر تکون داد و گفت بله ، زنگ زدن ، قراره امروز برم ازش نامه بگیرم و برم ...، گفتم کجا بری ؟ پزشکی قانونی ؟ گفت آره ...، گفتم باشه ..، راستی ، لیلا خانم تو خونه ات چیزی لازم نداری ؟ ما یه خونه گرفتیم توش همه چی داره ، داریم وسایلشو میفروشیم ، تو چیزی لازم نداری ؟ گفت نه خدا رو شکر ، صدقه سر خانم همه چی داریم ، بعد با خجالت گفت اگه یه پنکه داشت و لازم نداشتین واسه ما بیارید ، برای خودم نمیخوام اما نازنین بعضی وقتا که بین روز میخوابه اتاق خیلی گرم میشه ..، گفتم اگه نداشت هم برات میخریم چرا زودتر نگفتی ؟ گفت نمیخوام پررویی کنم ، همینطوریش هم حسابی شرمنده خانم هستیم ، حالا هم که بخاطر ما اینهمه هزینه وکیل دادن ...، گفتم این چیزها خجالت کشیدن نداره که ، چیزی که لازم داری بگو ، اگه این بچه مریض بشه که دردسرش و هزینه اش برای هممون بیشتره ، سرشو پایین انداخت ، یه چایی ریختم و آروم آروم سر کشیدم و بعد لباس پوشیدم و از خونه بیرون رفتم ، میخواستم به مامانم سر بزنم ، اما مطمئن بودم اگه لای درو باز کنم حتما از خواب میپره ، کلا به صدای در حساس بود ، گفتم گناه داره دیشب داده ، حالا خسته است !! ، توی حیاط سوار ماشینم شدم و از خونه بیرون اومدم ، ساعت هشت و نیم بود که جلو خونه پری رسیدم و زنگ زدم .قرارمون این بود که فقط یه زنگ بزنم ، برگشتم تو ماشین و منتظر شدم ، چند دقیقه بعد کامبیز در حالی که دو تا ساندویچ تو دستش بود درو باز کرد و سوار ماشین شد ، سلام کردم و گفتم به به میبینم که تغذیه زنگ تفریحت رو هم آوردی ، خندید و یکی از ساندویچها رو به سمت من دراز کرد و گفت بیا ، پری بزور بهم داد ، نون پنیر و گردو با سبزی خوردنه ، یکی هم واسه تو فرستاد و سلام رسوند ، گفتم سلام خاص میرسوندی خدمت ایشون ، خندید و گفت هنوز موفق نشدم کار خاصی انجام بدم که سلام خاص برسونم ...، تو فعلا تعریف کن چیکار کردی تا بعد برسیم به پری ...، همه جریان خوابیدن با مامانشو با جزئیات واسش تعریف کردم ، فقط نگفتم که مامانش بهم گفته که با هم سکس دارن ، وقتی داستانم به اونجا رسید که کون مامانش گذاشتم دستشو برد وسط پاهاشو کیرشو مالید ..، گفت جووون چه حالی کردی پس ، گفتم آره دو تا تلنبه زدم و بعد تو کونش ارضا شدم ، وقتی کیرمو از تو کون مامانت کشیدم بیرون آبم هم از کونش ریخت روی لحاف ، بعد مامانت نشست و دستمال گرفت زیر کونش و آبم قلپ قلپ از تو کونش ریخت روی دستمال ...، کیرشو میمالید و گفت ای کونی ...، خوش بحالت ..، منم دیشب که رفتم پری طبق معمول زمان پریودش بد اخلاق بود ، یکم جوک گفتم و خوشمزگی کردم تا اخماش باز شد و یکم خندید ، بعد میخواستم پاهاشو بمالم که نذاشت ، گفت نکن پریودم..، خلاصه هی ما تا آخر شب دلقک بازی در آوردیم تا یخش باز شد ، شب تو رختخواب تا ساعت سه صبح هی چیزهای سکسی تعریف کردم و حسابی حشریش کردم ، واسش تعریف کردم که سهیلا رو دو تایی از کس و کون کردیم ، البته نگفتم که سهیلا آشناست ، گفتم تو خیابون سوارش کردیم و خونه شما خالی بود اونجا ترتیبشو دادیم ..، خلاصه برای اولین بار اجازه داد تو زمانی که پریوده دستمو به کسش بزنم ، روزهای آخر پریودشه و کسش یک بوی گندی هم میداد که حالم داشت بهم میخورد اما تصمیم داشتم هرجور شده باهاش در مورد تو صحبت کنم ، خلاصه ...، زمانی که داشتی مامانمو از کون و کس میکردی من داشتم بخاطر تو کس بوگندوی خونی پری رو میمالیدم ، گفتم خوب...! ، گفت خوب و درد ، پری گفت در موردش فکر میکنه ...، ولی فک کنم دیگه راضی شده ..،احتمالا اینبار که علی سیاه دوباره بره ماموریت یه بار با هم میریم خونه پری ...!! ، بی اختیار پشت فرمون بالا پریدم و گفتم دمت گرم ...! ، ای ول ...، گفت کوفت ! اینهمه من واسه تو زحمت کشیدم و فک زدم اگه بهم کون بدی هم باز بدهکاری ...! ، گفتم آره والا ، حالا میخوای امشب بیا یه کون بهت بدم یه مقدار بدهیمون صاف بشه ..! ، عق زد و گفت اه اه اه اه ...، همون کس پریود و بوگندوی خونی پری صد برابر به کون پشمالو و گهی تو شرف داره ..، کثافت ...، حالم بهم خورد ... ، اینقد خندیدم که دلدرد گرفتم ، گفتم تو که اینکاره نیستی گه میخوری مثال میزنی ..، گفت کثافت ، شیطونه میگه بگیرم امشب کونش بزارم دیگه زر مفت نزنه ..، خندیدیم و کامبیز یه گاز به ساندویچش زد ، ساندویچم رو توی داشبورد ماشین گذاشتم ، فک کردم بین روز اگه ضعف کردم میزنم به رگ ...، دم ملک که رسیدیم ساعت چند دقیقه از نه گذشته بود ، کامبیز جلدی پایین پرید و درو باز کرد ، ماشینو بردیم تو ، همه جا خیلی ساکت بود ، معلوم بود کسی نیومده ، در ساختمون رو باز کردیم و رفتیم تو ..، اما پرده رو که کنار زدیم دیدیم یه عده تو ایوون منتظر هستن ، خوشحال شدم و درو باز کردم ، همگی بهمون سلام کردن ، یه مرد جوون و دو تا زن یکیشون حدودا سی و دوساله که یه پسر بچه کوچیک تو بغلش بود و یه زن حدودا سی ساله که قیافه اش هم بد نبود ...، سلام کردیم و من گفتم من حمید هستم و ایشون هم کامبیز هستن ، ما مالکین جدید این خونه هستیم ...، کامبیز وقتی به عنوان مالک معرفیش کردم چیزی نگفت اما با تعجب منو نگاه کرد ... ، زنی که سنش کمتر بود گفت من سارا هستم ، ما قبلا تو این خونه کار میکردیم ، چند سال قبل که سرهنگ و زنش هنوز ایران بودن ، وقتی خلیل گفت مالک جدید اومده هم دلمون خواست بیایم باهاتون آشنا بشیم هم اینکه کمک کنیم تمیزش کنید ..، بعد به خانمی که بچه تو بغلش بود اشاره کرد و گفت این هم ساراست ...، فامیلش چلندره ، من سارا فهیمی هستم ، بعد به آقایی که اونجا بود اشاره کرد و گفت اینم آقا شاهرخه ، شوهر سارا و اینم بچشونه ، آقا رضا ...!! ، آقا خلیل گفت سه تا خانم میخواستین اما ما گفتیم شاهرخ رو هم بیاریم بالاخره زورش زیاده اگه چیزی خواستین جابجا کنید یه مرد هم باشه بد نیست ، سر تکون دادم و تایید کردم ، شاهرخ نزدیک شد و با من و کامبیز دست داد و گفت البته من تو این خونه کار نمیکردم ، خانمم کار میکرده ، من دفعه اوله این خونه رو میبینم ، گفتم یکیتون خلیل و خانمشو خبر کنه ..، شاهرخ رفت که به خلیل بگه ، دخترها هول بودن که بیان خونه رو ببینن ، وقتی وارد شدن دهنشون باز موند ، با هم بلند بلند حرف میزدن ، به کامبیز گفتم اینا جفتشون سارا هستن ، قاطی میشه اسم کوچیکه رو میذاریم اس یک بزرگه باشه اس دو !! ، کامبیز خندید و با سر تایید کرد و گفت باشه ، اس یک مال من اس دو و شوهر و بچه اش مال تو ...، خندیدم و گفتم این چه جور تقسیم کردنیه کونی ؟ گفت با ناهید و فرانک که دوست شدیم تو فرانکو برداشتی و ناهید خپل زشتو انداختی به من ، اینبار من تقسیم میکنم ..، خندیدم و گفتم باشه ، اونا اومده بودن کس بدن بدبخت ، اینا اومدن کار کنن ، هر دوتاشون مال تو ..!! ، گفت خری دیگه ..، اون دو تا اومده بودن آویزون بشن و یه چیزی تیغ بزنن برن ، این دو تا اومدن کار کنن و کس بدن !! ، تا تو خواب ناتاشا رو میبینی من هر دوی اینارو میکنم !! ، گفتم اگه تو امروز و فردا این دو تا رو کردی من دوهزار تومن بهت میدم اما اگه نکردی دو تومن میگیرم ، باشه ؟ کامبیز دستشو دراز کرد و باهام دست داد ، گفت مرده و حرفش ، نزنی زیرش !، اس یک داد زد سارا بیا اینجارو ببین ، ظرفهایی که قرار بود من بشورم هنوز تو ظرفشویی هستن ، ببین ! ، تو این فنجون من شب آخر چایی خوردم ! ، هر دوتاشون با حیرت همه جارو تماشا میکردن ، اس یک ادامه داد انگار همون شبی که مارو دک کردن کلا از این خونه رفتن ، اس دو با سر تایید میکرد و با حیرت در حالی که هنوز بچه بغلش بود توی خونه میچرخید ، بعد به سمت ما چرخید و پرسید میخواید چیکار کنید ؟ گفتم میخوایم همه چی مثل زمانی که سرهنگ و خانواده اش اینجا زندگی میکردن تمیز و براق بشه ...، سر تکون دادن ...، چیزی که برای من جالب بود این بود که این دو تا با اینکه از خونواده های کم در آمد محسوب میشدن اما هیچکدوم توی خونه جلوی من و کامبیز روسری سر نکرده بودن ، خلیل و زنش و شاهرخ هم به ما پیوستن ، خلیل و اختر هم با حیرت خونه رو تماشا میکردن ، چون اونها هم با اینکه ساکن این خونه محسوب میشدن اما تو این چند سال داخل ساختمون نیومده بودن ..، اختر با حسرت سر تکون میداد ، گفتم اگه دید و بازدید ها تموم شده بیاید تقسیم کار کنیم و شروع کنیم ..! ، بعد به اختر گفتم شما بگو هر کی چیکار کنه ..، اختر خوشحال شد ..، بعد رو به اس یک گفت تو شروع کن اتاقها رو از اتاق سرهنگ تمیز کن و گردگیری کن و جاروبرقی بکش و ملحفه تختخواب رو عوض کن بعد بیا سراغ اتاق خانم ! ، من و کامبیز به همدیگه نگاه کردیم ، کامبیز گفت من به سارا خانم کمک میکنم ..، اختر گفت خلیل و شاهی در پذیرایی رو کامل باز کنید و کل مبل وسایلو بیارید تو حیاط ، فرشها رو هم ببرید تو استخر ، اونجا میشوریم ، اول فرشها رو ببرید که سارا شروع کنه به شستن فرش بعد بقیه وسایلو ببرید بچینید توی ایوون و حیاط که ما سرفرصت تمیز کنیم ..، بچه رو هم بده من نگه میدارم ..، اس دو بچه رو داد بغل اختر و خودش رفت توی اتاق و وقتی برگشت دیگه مانتو تنش نبود ، با بلوز و شلوار بود ، بعد هم پاچه های شلوارشو تا زانو تا زد ، اس یک و کامبیز رفتن توی اتاق سرهنگ و خلیل و شاهرخ یا به قول اختر خانم شاهی هم سریع شروع کردن به تا زدن فرشها و جابجا کردن مبلها ..، چند دقیقه بعد اس دو اومد توی آشپزخونه و مستقیم رفت سراغ ظرفشویی ، بعد در کابینتی که توش آبچکون بود رو باز کرد و در مقابل چشمای حیرون من از توش یه کلید برداشت ، جای کل وسایل خونه رو حفظ بودن ، بعد رفت سراغ یه در کوچیک توی آشپزخونه که من و کامبیز امتحانش کرده بودیم و قفل بود ، فکر میکردیم باید آبدارخونه ای چیزی باشه ، اس دو با کلید رفت سراغ اون در و کلید رو توی در چرخوند ، من هم دنبال سرش رفتم که ببینم اون در به کجا ختم میشه ...، اس دو یه نگاهی به من انداخت و لبخند زد و به کونش یه قری داد و رفت توی اتاق ، دقیقتر که نگاهش کردم دیدم هیکلش بد نیست و پوستش هم سفیده ، با خودم فکر میکردم نکنه حق با کامبیز باشه و این با وجود شوهر و بچه واقعا کسو باشه !! ، اون اتاق یه انباری تقریبا بزرگ بود که توش چند تا کارتن مواد شوینده و لوازم شستشو مثل چند نوع جارو و خاک انداز و تی و آب جمع کن و چند تا کارتن نوشابه که بعضیهاش پر و بعضیهاش خالی بودن ..، یه کمد بزرگ هم اونجا بود که فکر کردم احتمالا اونم پر از مواد غذایی باید باشه ، دهنم باز مونده بود ، اس دو یه کارتن رو باز کرد و از توش چند تا بسته تاید زرد رنگ با آرم تاید انگلیسی در آورد ، خود تایدها تو همون زمان هم عتیقه محسوب میشدن ! ، بعد هم یه پاروی بزرگ چوبی برداشت و رفت سراغ قالیها ..، اس دو که از آشپزخونه بیرون رفت شروع به تفحص توی کارتونهای وسایل کردم ، چند تا بسته انواع کمپوت و مربا و کنسرو پیدا کردم ، مطمئنا که فاسد شده بودن ، اونوقتا هنوز مد نشده بود که روی مواد غذایی برچسب تاریخ بزنن ، باید بازشون میکردم که ببینم خراب شدن یا نه ...، اما وقتی در کمد رو باز کردم تعجبم بیشتر شد ، چون بالای کمد یه عالمه ملحفه تمیز توی بسته های پلاستیکی و وسطش یه کمد لباس که یه مشت لباس ازش به چوب کار آویزون بود و پایینش چندین جفت کفش پاشنه بلند ورنی مشکی و دو تا کفش چرمی مردونه ، توی کشوی زیر کمد هم چند تا جوراب زنونه استفاده شده و چند تایی هم نو توی بسته بندی بود ، دو تا جعبه کوچیک هم توی کشو بود که حدس زدم اون هم باید جوراب زنونه باشه چون روش عکس یه زن با لباس خواب و جوراب داشت ، تعجب کرده بودم که اون کمد لباس توی انباری آشپزخونه چیکار میکنه..، اما با دیدن اون انبار کلا به این نتیجه رسیدم که این سرهنگه وسواس داشته ...، انگار خودشو واسه زمان قحطی حاضر کرده بوده !! ، چون اگه دشمن خونه رو محاصره میکرد اهالی خونه میتونستن با مواد خوراکی که اونجا ذخیره شده بود یه سال زندگی کنن !! حدودای ظهر بود اما کار انگار تازه شروع شده بود ، رفتم به کامبیز بگم که میخوام برم واسه ناهار همه یه چیزی بخرم ، وقتی به اتاق سرهنگ وارد شدم دیدم اس یک داره تمیزکاری میکنه و کامبیز از پشت کیرشو به کونش چسبونده و مشغول گفتن و خندیدن هستن ، کیرم به سرعت قد کشید همونجا فهمیدم که احتمالا هزار تومن از شرطو به کامبیز باختم ! ، خندیدم و گفتم کامبیز من میرم یه چیزی واسه ناهار همه بخرم ..، خندید و گفت باشه ..، پرسیدم بنظرت نوشابه خراب میشه ؟ یه عالمه نوشابه توی انباری هست ..، کامبیز با تعجب گفت انباری؟ گفتم آره ، اون در کوچیکه توی آشپزخونه به انباری باز میشد ، کامبیز گفت اون که قفل بود چطوری بازش کردی ؟ گفتم اس دو جای کلیدشو میدونست ، رفت بازش کرد ، سارا که گوشش به حرفهای ما بود نگاهی به من انداخت و با تعجب پرسید اس دو ..؟؟ بعد یکم فکر کرد و زد زیر خنده گفت لابد من هم اس یک هستم دیگه ، خندیدم و گفتم آفرین...، بله ..! ، با کامبیز رفتیم توی انباری و اونهم به اندازه من تعجب کرد ، بعد یه شیشه کانادا که روش واقعا نوشته بود کانادا درای با یه آرم سبز رنگ تاج مانند از توی جعبه برداشتم و با یه قاشق بازش کردم ، بوی آشنای خاطرات بچگیم از توی شیشه بیرون اومد ، با احتیاط از شیشه خوردم ، مزه آشنا و قدیمی کانادا زیر زبونم اومد ، یه قلپ خوردم و بعد به کامبیز گفتم من واسه اینها نوشابه از بیرون میخرم ...، کامبیز گفت خراب شده ..؟ گفتم نه سالم سالمه ، دیگه کانادا گیر نمیاد که !! ، اینارو بزار خودمون میخوریم ...، من واسه بقیه همون زمزم میگیرم ، کامبیز خندید و گفت آخه چه یزیدی هستی ..، دو تا هم اینا بخورن به جایی برنمیخوره ، اینجا حداقل چهار تا جعبه نوشابه هست ، گفتم حیفه ...، زمزم میخرم !! ، خندیدیم ..، کامبیز از توی انباری که بیرون میومد گفت من برم مواظب باشم کسی چیزی کف نره ...، اینها به همه زیر و بم خونه واردن ..، گفتم آره برو ، کامبیز گفت تا اینجا هزار باختی ! ، اگه هر لحظه بخوام اس یک میخوابه ...، سری تکون دادم و گفتم آره ، دیدم ..، بعد از خونه بیرون اومدم و رفتم که برای همه ناهار بخرم ....
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت سوم توی راه که میرفتم یاد ساندویچ پری افتادم ، از توی داشبورد درش آوردم و خوردمش ، خیلی چسبید ، به تعداد خودمون و کارگرها ساندویچ همبرگر و نوشابه خریدم ، بعد به یارو گفتم یه نیم کیلو هم مارتادلا با چند تا نون بولکی و خیارشور جداگونه بهم داد ، با خودم فکر کردم شاید با اینهمه کار و خستگی با یه ساندویچ سیر نشن ، که البته اشتباه هم نکردم ، هیچی از غذاهایی که خریده بودم باقی نموند !شب شده بود اما هنوز کار زیاد بود ، اس دو همه فرشها رو شسته بود و با شوهرش پهن کرده بودن که فردا آفتاب بخوره و خشک بشه ، خلیل و شاهرخ یخچال رو برده بودن وسط حیاط ، وسایلش رو خالی کرده بودن و کامل شسته بودنش و درهاش رو باز گذاشته بودن که تا فردا بوی بدش بره ..، وسایل اشپزخونه تمیز شده بودن و دوباره توی کابینتها چیده شده بودن ..، آشپزخونه برق میزد ، اس یک اتاق خصوصی سرهنگ رو تمیز کرده بود و اتاق خواب سرهنگ رو هم جارو کشیده بود ، حمام اتاق رو هم کامل شسته بود و ملحفه تخت رو عوض کرده بود اما دو تا اتاق دیگه واسه تمیز کردن مونده بود ...، به خلیل پول داده بودم و رفته بود چایی خشک و قند خریده بود و چایی دم کرده بودن ... ، تو خونه دو تا سماور پیدا کردیم که یکیش مسی بود و با ذغال روشن میشد ، کامبیز گفت این عتیقه است ، یه سماور هم برقی بود که الان قوری رو سرش بود و از بغلهاش بخار در میومد ..، دیگه هیشکی نا نداشت ، همه رو جمع کردم و ازشون تشکر کردم و گفتم همگی خسته نباشید یه چایی بخورید و برید خونه ، فردا دوباره ساعت 9 اینجا باشید ... ، اس دو با شوهرش خداحافظی کردن و رفتن ، اس یک این پا و اون پا میکرد ، کامبیز به خلیل گفت شما و اختر خانم برید ، ما سارا رو تا یه جا میرسونیم ..، خلیل و اختر هم رفتن و کامبیز پشت سرشون در رو بست ..، بعد جلوی من دست انداخت دور کمر سارا و گفت به به ...، دیگه تنها شدیم ..، بریم تو اتاق اونهایی که واسه من تعریف کردی واسه حمید هم تعریف کن ..! ، با تعجب نگاه میکردم ، میخواستم بدونم اس یک قراره چی رو تعریف کنه ..، کامبیز گفت حمید بیا امشب بمونیم اینجا ...، بریم شام بخوریم برگردیم ..، اتاق که تمیزه ، صبح هم باید اینهمه راه برگردیم خوب شب بمونیم ! ، فک کردم و گفتم بد فکری هم نیس ، بزار یه زنگ خونه بزنم یه خبری بدم ...، رفتم سمت پذیرایی که تلفن بزنم ، اس یک گفت تو اتاق سرهنگ یه تلفن دیگه هست که شماره اش هم با شماره تلفن خونه فرق داره ، تلفن خصوصی سرهنگ بود ...، لبخند زدم و رفتیم سمت اتاق سرهنگ ..مامان گوشی رو برداشت ، براش تعریف کردم که کارها تموم نشده و شب میمونیم ، بهش گفتم که کامبیز هم پیش من میمونه ، میخواستم قطع کنم که بابام صدا زد حمیده ؟ بعد اومد و گوشی رو گرفت ، گفت چه خبر ؟ واسش تعریف کردم و گفتم که شب نمیام ، گفت باشه ، راستی به پروانه خانم زنگ زدم ، ما قراره اونجا رو چهار طبقه هشت واحدی بسازیم ، قرار شد وقتی مجوزهاش آماده شد اون و کامبیز اندازه سه واحد تو ملک شریک بشن ..، گفتم ای ول خوب شد ، بعد که تلفن رو قطع کردم به کامبیز گفتم تو نمیخوای به مامانت یه خبری بدی ؟ کامبیز کنار اس یک نشسته بودن روی تخت و دستش توی کمر سارا بود ، گفت چرا زنگ میزنم .، بعد اومد سمت من و گوشی تلفونو برداشت و یه چشمک به من زد ..! ، رفتم توی اتاق خواب و کنار سارا جای کامبیز نشستم ..، گفتم چی میخوای واسمون تعریف کنی ..؟ با شیطنت خندید و گفت حالا کامبیز میاد خودش واستون تعریف میکنه ..، گفتم تو مشکلی نداری شب بمونی ؟ گفت نه من یه پدر و مادر پیر دارم که تو یه خونه نزدیک اتوبان کرج زندگی میکنن ، بهشون گفته بودم که احتمالا شب برنمیگردم ..، تصمیم داشتم برم خونه سارا چلندر ..، اما آقا کامبیز گفت همینجا بمون دیگه منم به سارا چیزی نگفتم ..، سر تکون دادم ، کامبیز چند دقیقه ای با مامانش حرف زد و بعد اومد تو اتاق ..، رفتیم سه تایی بیرون و تو یه ساندویچی توی آریاشهر شام خوردیم و برگشتیم ، توی اتاق که رفتیم کامبیز رو به من گفت نمیخوای لباس حمالیهات رو در بیاری ؟ بعد بدون اینکه منتظر جواب من بشه دکمه های شلوارشو باز کرد و شلوارشو پایین کشید و با یه شورت وایساد ، بعد هم پیرهنشو در آورد و همه رو پرت کرد تو کمد ، پشت سر لباسهاش هم جورابهاش یکی یکی شوت شدن توی کمد ..، بعد رو به اس یک گفت تو نمیخوای لباسهات رو در بیاری ؟ پر خاک شدن ..، اس یک با شیطنت گفت من اینجا لباس یدک دارم ..، من و کامبیز با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم ، گفت چند لحظه صب کنید الان لباس عوض میکنم میام ...، بعد از اتاق بیرون رفت ، سارا که رفت من هم بلند شدم و لباسهام رو در آوردم و با یه شورت و زیرپوش نشستم ..، دو سه دقیقه بعد سارا در اتاقو باز کرد و به داخل اتاق خرامید..، دهن من و کامبیز باز موند ..، یه بلوز آستین کوتاه سفید تمیز پوشیده بود و روش یه سارافون مشکی با دامن خیلی کوتاه چین چین تنش کرده بود ، یه جوراب شیشه ای مشکی و یه جفت کفش پاشنه بلند ورنی مشکی هم پاش بود ...، وقتی راه میرفت کیرم فورا راست شد ..، با دیدن قیافه متعجب من و کامبیز خندید ..، گفت اینها لباسهای کار ما تو این خونه بودن ..، یادم به کمد لباسی افتاد که توی انباری دیده بودم ، من و کامبیز با شورت و زیرپوش روی تخت نشسته بودیم و اس یک با اون لباسهای سکسی دور تخت رژه میرفت ، کیر جفتمون راست شده بود ، اس یک قدمهاش رو طوری برمیداشت که تو هر قدم کونش آدامس بجوه ، گفت به راه رفتن من دقت کنید ، اگه اینطوری راه نمیرفتیم سرهنگ حسابی شاکی میشد ...، بعد ادامه داد هفته ای یه بار این اتاق رو تمیز میکردیم ، جمعه به جمعه ، صبح جمعه هر کی نوبتش بود میرفت حسابی آرایش میکرد و شورت و سوتین نو میپوشید و میومد توی اتاق واسه نظافت ، گوشهام تیز شده بود و با تعجب اس یک رو نگاه میکردم ، کامبیز نیشش باز شده بود ، معلوم بود قبلا تو زمانی که با هم کار میکردن واسه کامبیز تعریف کرده بوده چون کامبیز اصلا به اندازه من تعجب نکرده بود ، اس یک ادامه داد تو زمان نظافت صبح جمعه هیچکس تو اتاق نمیومد ، حتی خانم ...، بعد به صندلی راحتی تکی که توی اون اتاق بود اشاره کرد و گفت سرهنگ اونجا مینشست ، بعد بهم نزدیک شد و دستمو گرفت و رفتیم توی اتاق پرایوت سرهنگ ، سارا منو توی صندلی که قبلا سرهنگ تو مینشسته نشوند ، کامبیز هم اومد و دستشو به کمرش زد و یه گوشه اتاق تکیه داد که از ادامه نمایش لذت ببره ، بعد سارا یه دستمال گردگیری دستش گرفت و در حالی که پشتش به من بود روی تلوزیون خم شد که مثلا گردگیری کنه ، دامنش بالا رفت و شورتش که لای چاک کونش بود معلوم شد ، کیرم به سرعت قد کشید ، سارا ادامه داد ، باید همه اتاقو تو همین حالت پشت به جناب سرهنگ گردگیری میکردیم ، بعد سرهنگ میومد و از پشت منو میگرفت و شورتمو تا نصفه پایین میکشید ..، اینطوری ...، بعد دو طرف شورتشو گرفت و شورتشو تا پایین کونش پایین کشید و دوباره مشغول گردگیری شد ، چاک کونش از هم باز میشد و حتی میشد کسش رو ببینی ، کیرم میخواست خودشو جر بده ، بعد سارا رو به من گفت جناب سرهنگ شما تشریف بیارید ..! ، خندیدم و پاشدم و رفتم سمتش ، از پشت بغلش کردم و دستمو انداختم دور کون لختش ، گفت سرهنگ به نظرم یه لباس اضافه تر از اونوقتا تنتونه ..، خندیدم و شورتمو پایین کشیدم ، کیر راستم رو لای چاک کونش گذاشتم و تکون دادم ، اس یک آه کشید و گفت آه ....، جناب سرهنگ این کارهاتون چقد خاطره انگیزه ! ، کامبیز شورتشو در آورد و با کیر راست نزدیکمون شد و رو به سارا گفت من آجودان جناب سرهنگ هستم ، اس یک خندید و کیر کامبیزو تو دستش گرفت ..، نشستم و شورت سارا رو کامل در آوردم ، پاهاشو با اون کفشهای پاشنه بلند نوبتی از روی زمین بلند کرد که من بتونم شورتشو از بین پاهاش بیرون بکشم و پرت کنم روی صندلی ..، وقتی بلند شدم دست کرد و از جیب لباسش کاندوم در آورد ، خنده ام گرفت ، همه چی آماده بود ، جلوی من زانو زد و کیرمو توی دهنش کرد و ساک زد ، کیرم راست بود راست تر شد ، چند بار برام ساک زد و بعد کاندوم رو باز کرد و روی کیرم گذاشت و بعد با دهن در حال ساک زدن کاندوم رو روی کیرم کشید ، اینجورشو دیگه ندیده بودم !! ، بعد بردمش سمت مبل و خمش کردم روی مبل و به کیرم تف زدم و از لای چاک کونش فرو کردم تو کسش ، کسش خیس خیس بود ، ظاهرا وقتی واسه ما تعریف میکرد با یاد آوری اون روزها خودش بیشتر تحریک شده بود ، آه کشید در حالی که میکردمش گفتم کاندوم از کجا آوردی ؟ گفت تو همون کمد آشپزخونه کاندوم هم بود ...! ، یادم افتاد که دو تا جعبه کوچیک با عکس زن لخت دیده بودم ، گفتم آهان و محکمتر کردم ، کامبیز مارو تماشا میکرد و کیرشو میمالید ، سارا اشاره کرد که بیا نزدیک ، کامبیز نزدیک شد و اس یک کیر کامبیزو تو دستش گرفت و در حالی که من از پشت میکردمش اون واسه کامبیز جق میزد ...، زیاد نمیتونستم خودمو نگه دارم ، خیلی خسته بودم و روزهایی که خیلی خسته هستم معمولا زود ارضا میشم ...، نفسهام تند شده بود ، کون اس یک تو دستم بود و کیرم تا دسته تو کسش و خودمو عقب و جلو میکردم و با هر حرکت کیرم تا اعماق کسش فرو میرفت و دوباره و دوباره ..، داشتم ارضا میشدم ، با دستم پاهاشو که توی جوراب شیشه ای بود لمس کردم و دوباره کونشو دستمالی کردم ..، سارافونشو بالا زدم و دستمو به سینه هاش رسوندم ..، سینه هاش زیاد بزرگ نبودن احتمالا سایز 70 اما سفت و سربالا بودن ، دستم که نوک سینه اش رو لمس کرد کمرمو سفت کردم و نفس صدادار بلندی شبیه غرش کشیدم و کون اس یک رو محکم به خودم چسبوندم و تو کسش ارضا شدم ، ..، چند ثانیه صبر کردم بعد یه تکون به کیرم دادم که هرچی آب دارم بیرون بریزه ، یه تکون کوچیک دیگه هم دادم و بیرون کشیدم ، کاندوم بیریخت با یا عالمه آب من تو نوکش از توی کس اس یک بیرون اومد ، خودم هم خنده ام گرفته بود ، کاندوم خیلی چیز مسخره ای هست ، اما واقعا بعضی وقتا کار راه بندازه ...، اس یک تو این یکی دو دقیقه ای که من داشتم ارضا میشدم دیگه کیر کامبیزو ساک نزده بود ، وقتی دید من دیگه ارضا شدم با شدت و سرعت بیشتری با کامبیز ور رفت و وقتی کامبیز دوباره حسابی راست کرد با همون روش قبلی واسه کامبیز هم کاندوم گذاشت ، کامبیز دستشو گرفت و رفتن روی تخت ، خوابوندش و مثل وحشی ها با شدت باهاش سکس کرد ، اس یک زیر دست کامبیز مثل پنبه حلاج بالا و پایین میپرید و از شدت لذت جیغ میزد ، واقعا که لقب استاد برازنده کامبیز بود ، میدونست با هر کسی چطور سکس کنه که طرف بیشترین لذتو ببره ، حتی این اس یک که حداقل دوازده سال از ماها بزرگتر بود و فقط چند ساعت از آشناییش با ماها میگذشت ...، اس یک تقریبا زیر دست کامبیز جیغ میزد ، اما صداهایی که از کامبیز خارج میشد شبیه غرش های کوتاه بود ، اس یک ناخونهای لاک زده اش رو تو کمر کامبیز که هنوز زیرپوش تنش بود فروکرد و نیم خیز شد و تو چشمای کامبیز زل زد و با یه جیغ بلند زیر دست کامبیز ارضا شد ، کامبیز چند ثانیه صبر کرد که لذت ارضا شدن توی جون اس یک بشینه و وقتی اس یک ولو شد کامبیز دوباره شروع به سکس کرد و دو سه دقیقه بعد ارضا شد ...، سارا کامبیز رو بوسید و گفت فکر میکردم هیچکس نمیتونه منو ارضا کنه ...، تا حالا با هرکی سکس کردم قبل از اینکه من حتی به ارضا شدن نزدیک بشم ارضا میشد ...، گفتم بیخود که نیست بهش میگن استاد !! ، کامبیز و اس یک خندیدن ...، گفتم من میرم دوش بگیرم ..، کامبیز گفت آب گرم نیست ...، شوفاژخونه خاموشه ، فکر هم نکنم به این راحتی بتونیم راهش بندازیم ..، گفتم در هر صورت من یه آب به خودم میزنم ، به آب سرد عادت دارم ، رفتم توی حمام ، سارا لباسهاش رو کامل در آورد و دنبال سرم اومد و گفت من همیشه دلم میخواست تو این حمام یه دوش بگیرم ، بیام ببینم میتونم حداقل پایین تنه ام رو بشورم ، گفتم هیچوقت با سرهنگ اینجا نیومدی ؟ گفت نه ..، سرهنگ دیسیپلین خاص خودشو داشت ، آب رو باز کردم و شروع کردم به شستن خودم ..، آب اصلا سرد نبود و راحت میشد دوش بگیری ..، گفتم کامبیز بیا این آب گرمه ..، گفت چرت نگو ..، سارا گفت نه آقا کامبیز بیا ، گرمه ..، بعد اضافه کرد من یادم نبود اینجا یکی دو بار آب قطع شد ، سرهنگ هم رفت یه منبع فلزی خرید و روی پشت بوم گذاشت ، حالا آب میره توی منبع و بعد میاد توی ساختمون ، بخاطر همین توی تابستون منبع آفتاب میخوره و حسابی گرم میشه ..، الان آب گرم و خوبه ..، کامبیز از روی تخت بلند شد و اومد و دستشو زیر شیر آب گرفت و گفت آره ..، خوبه ..، بعد نگاهی به اونجا انداخت و گفت نه شامپو هست نه صابون ..! ، اس یک گفت شما بیا من میرم میارم ، کامبیز گفت نه بگو کجاست من هنوز خیس نیستم میارم ..، سارا گفت توی انباری آشپزخونه هم صابون هست هم شامپو ..، توی کمد هم حوله شسته شده تمیز هست بیارید ..، کامبیز رفت و من و اس یک مشغول ور رفتن به همدیگه شدیم ..، گفتم بیا این وان رو پر کنیم و توش بشینیم ..، آب رو توی وان مرمر بزرگ باز کردیم و توش نشستیم ، اس یک شروع کرد به ور رفتن با کیرم که بلافاصله راست شد ، بعد دستشو دو طرف وان گرفت و روی کیرم نشست که خیلی بهم حال داد ، چند دقیقه بعد کامبیز هم پیداش شد ، گفت حمید این خونه واقعا حیفه کوبیده بشه ..، ببین بابات چند خریده شریک بشیم و نگهش داریم ، میکنیمش خونه مجردی ...، همه چی هم داره لامصب ..، اس یک روی کیرم نشست و گفت مگه الان شریک نیستید ؟ گفتم هستیم ، خودش خبر نداره ، کامبیز گفت مسخره بازی در نیار اونجا هم جلو همه گفتی شریکیم هیچی نگفتم ...، شریک چی ..! ، گفتم پس با مامانت ده دقیقه حرف زدی چی بهم میگفتین ؟ کامبیز با تعجب زل زده بود به صورتم ...، گفتم مامانت با بابام صحبت کرده که سه تا واحد از هشت تا واحدی که اینجا قراره بسازیم رو برداره ...، اخماش باز شد و لبخند زد و گفت منو اوس کردی ؟ گفتم نه والله ، اس یک روی کیرم جابجا شد و گفت اه خوابید که ...، گفتم خوب میخوای حرف جدی میزنیم اون راست بمونه ؟ خوب یه تکونی به خودت بده ...، اس یک روی کیرم تکون خورد و کونشو به پاهام مالید و سرشو چرخوند سمت منو لبهام رو بوسید ، کیرم دوباره تو کسش سفت شد، تکون خورد و گفت آخی ، خوب شد دوباره ، خندیدم ، کامبیز هنوز قیافه اش حیرون بود اومد خودشو توی وان جا کرد ، گفت پس چرا مامانم چیزی بهم نگفت ؟ گفتم حالا دوباره زنگ بزن بپرس ...، خوشحال شد ..، اس یک در حالی که روی کیر من بالا و پایین میرفت با کیر کامبیز هم بازی کرد..، به اس یک گفتم شما با سرهنگ سکس میکردین به خانم بر نمیخورد ؟ کامبیز خندید و گفت قضیه خانمو هم بهش بگو ..، گوشمو تیز کردم ، اس یک گفت اول میدونی که سرهنگ اینها چند نفر بودن ؟ گفتم از اتاقها که اینطوری میشه فهمید که چهار نفر بودن یه دختر بزرگ و یه بچه کوچیک و خودش و زنش ..، اس یک گفت نه دیگه ...، یه بچه و خانم و سرهنگ ، گفتم پس اتاق وسطی مال کیه ؟ گفت مال خانم ..! ، با تعجب پرسیدم مگه خانم و سرهنگ تو یه اتاق نبودن ؟ گفت نه ..، اتاق خانم جدا بود ، اتاق سرهنگ جدا ، بعد با دست به اتاقی که توش تختخواب بود اشاره کرد و گفت هر وقت میخواستن با هم بخوابن میومدن اینجا ، وگرنه خانم سر جای خودش میخوابید و سرهنگ تنهایی اینجا میخوابید ، بعد کونشو روی کیرم یه تکونی داد و گفت سرهنگ تو خونه با هر کی دلش میخواست میخوابید ، خانم هم جرات نداشت حرف بزنه ..، کلا هر کاری دلش میخواست میکرد ، عوضش وقتی نبود خانم روزگار همه رو سیاه میکرد ..، اگه یکی با سرهنگ میخوابید روز بعدش باید به خانم سرویس میداد ..، بعد خودش ادامه داد روزی که من دفعه اول که اتاق سرهنگو تمیز کردم خیلی تو کونم عروسی بود ، فرداش سرهنگ که رفت خانم صدام کرد توی اتاق و گفت بشین ، نشستم ، با حرص ادامه داد کف کفششو جلوی دهنم گرفت و گفت لیس بزن ، ادامه داد یکم مکث کردم همچین با سیلی زد توی گوشم که گوشم داغ شد و چند دقیقه هیچی نمیشنیدم ، بعد لنگای درازشو از هم باز کرد و شورتشو کنار زد و گفت بلیس ، نیمساعت عین سگ نشسته بودم و کسشو لیس میزدم ، بعد در اتاقو باز کرد و با لگد انداختم بیرون ...، کیرم خوابیده بود و سارا هم دیگه تکون نمیخورد ، اعصابش از یاد اوری این خاطرات خورد شده بود ، گفتم خوب وقتی اینقد اذیتتون میکرد چرا به سرهنگ شکایت نمیکردید ؟ چرا باز هم واسه تمیز کردن اتاق سرهنگ سر و دست میشکوندید ؟ گفت سرهنگ کاری به مسائل داخلی خونه نداشت ، اینها به خانم ربط داشت ، اگه شکایت میکردیم فرداش مینداختمون بیرون ، بعد هم تمیز کردن اتاق سرهنگ به سرخوردگی بعدش میارزید ، خونه ای که الان پدر و مادرم توش زندگی میکنن از پولهایی که از سرهنگ گرفتم خریدیم ..، اس دو هم همینطور ..، یکی دو تا زن دیگه هم تو این خونه کار میکردن که اونها هم وضعشون خوب شد ...، گفتم اس دو وقتی تو این خونه کار میکرد شوهر داشت ؟ سارا گفت آره آخرهاش عروسی کرده بود ، فک کنم یک سالی با وجود شوهرش باز هم اینجا کار میکرد ..، گفتم اتاق سرهنگ رو هم تمیز میکرد ؟ خندید و گفت واسه اتاق سرهنگ سر و دست میشکست ، کامبیز یه نگاهی به من انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت که یعنی دیدی گفتم ، دو تومنو باختی !!
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت چهارم حس سکس کلا از سرم افتاده بود ...، دیگه داشت سردم میشد ، بلند شدم و در حالی که موهای بدنم از سرما راست وایساده بود دوش گرفتم ، گفتم سارا به نظرت چقد طول میکشه این خونه رو تمیز کنیم ، گفت اتاق خانم و اتاق اردوان و حمامهاش رو من فردا تمیز میکنم ، سارا فرشها رو که شسته ، آشپزخونه هم که مرتبه ، مبلها هم باید با دستمال خیس شسته بشه ..، اگه زیرزمین رو نخواین تمیز کنید فردا تموم میشه ...، گفتم منظورت موتورخونه است ؟ گفت نه زیرزمین خودش اندازه یه خونه است !! ، بعد با دیدن قیافه حیرون ما با تعجب گفت زیرزمینو ندیدین ؟ من و کامبیز ساکت بودیم ..، فهمید که نمیدونیم درباره چی صحبت میکنه ..، خندید و گفت پس چطوری اینجارو خریدید ؟ گفتم سرهنگ وکالت داده به یکی ، اونم فروخته به بابام ، بابام هم دیده زمین خوبه خریده ...، حتی درو باز نکرده تو بیاد ..، اس یک خندید ..، از توی وان پاشد و اومد پیش من ..، یه دوش گرفت و دست دراز کرد و حوله رو از دست من گرفت و دور خودش پیچید ..، گفت واقعا زیرزمینو ندیدید یا منو مسخره کردید ؟ گفتم واقعا ندیدیدم ، آخه دری نیست که به زیرزمین بره ..، درش از کجاست ؟ گفت روبروی در اتاق بچه ..، گفتم مگه اون حمام نیست ؟ گفت همه اتاقها حمام و سرویس دارن دیگه چند تا حمام ...؟؟، دیدم راست میگه ، گفتم درش قفله ..، گفت آره کلید اونجارو فقط سرهنگ داشت ، کامبیز هم که گوشش به حرفهای ما بود سریع خودشو صابون زد و موهاشو شست که دوش بگیره و بیاد بیرون چون موضوع داشت جالب میشد ..، دسته کلید رو برداشتم و در حالی که کیرم مثل پاندول تکون میخورد و سارا یه حوله رو مدل لنگ دور خودش پیچیده بود رفتم سمت تختخواب و شورتمو پیدا کردم و پام کردم ..، با اس یک رفتیم سمت دری که به گفته سارا به زیرزمین ختم میشد کامبیز از تو حموم داد زد نرید تا منم بیام لامصبا ..، گفتم خوب زود بیا ..، سارا دسته کلید رو از من گرفت و نگاه کرد و گفت کلید زیرزمین به این دسته کلید نیست ..، ولی حالا امتحان کن ...، شاید این باشه ..، بعد به یه کلید برنجی اشاره کرد ..، کلید رو روی در انداختم و چرخوندم ، کلید به در میخورد اما توی قفل نمیچرخید ..، اس یک گفت حدس میزدم ! ، بقیه کلید ها رو هم امتحان کردم اما فایده ای نداشت ..، کامبیز خودشو به مارسوند ..، حتی فرصت نکرده بود شورت بپوشه ، هول بود بیاد که نکنه چیزی رو از دست بده ..، گفتم کلیدش نیست ..، گفت ولش کن فردا کلیدساز میاریم ..، گفتم تا فردا من کس خل میشم از کنجکاوی ..، بعد به سارا گفتم چه خبره تو زیرزمین ؟ گفت زیرزمین مخصوص تریاک کشی سرهنگ و دوستاش بود ..، یه سالن بزرگه ، دو تا انباری و یه سرویس بهداشتی..، گفتم تو انباریهاش چی داره ؟ گفت یادم نیست ، ما زیاد اونجا نمیرفتیم ، فقط گاهی که سرهنگ مهمون داشت میگفت بیاید برقصید ، یکی دو بار هم واسه نظافت رفتم ، اما چیز زیادی نبود ، چند تا کارتن خرت و پرتهای سرهنگ و تو کمدهاش هم فک کنم مشروب داشت ..، کامبیز گفت آخ آخ ...، مدینه گفتی و کردی کبابم ..، آی دلم مشروب میخواد ...، گفتم نصفه شبه وگرنه الان میرفتیم کلیدساز میاوردیم ..، اما این چیزهایی که سارا میگه تا صبح هم هیچ جا نمیرن ...، شرابهای زیرزمین پنج سال منتظر موندن ، یه شب دیگه هم روش ..، خندیدیم و برگشتیم سمت اتاق ..، همگی خیلی خسته بودیم ...، لباسها رو از روی تخت جمع کردیم و سارا یه بالش دیگه هم آورد و سه تایی لخت مادرزاد رفتیم زیر پتو دستمو روی سینه اس یک که بین من و کامبیز خوابیده بود گذاشتم و در حالی که به کارهای فردا فکر میکردم چشمامو بستم و تقریبا بلافاصله بیهوش شدم ...فک کنم ساعت هشت صبح بود که با صدای کامبیز از خواب بیدار شدم ..، اس یک و کامبیز لباس پوشیده بودن ..، هنوز چشمام باز نشده بود اما گرسنه بودم ..، در حالی که خواب آلود دنبال لباسهام میگشتم به اس یک گفتم یه زنگ بزن به خلیل که بره یه چیزی واسه صبحانه بخره بیاره ..، بگو پنیر تبریز بخره با نون و گردو ...، بعد ادامه دادم خودت هم اگه زحمتت نیست برو چایی رو ردیف کن ، سارا با طعنه گفت چشم جناب سرهنگ ، با چشمای پف کرده خواب آلود نگاهش کردم و خندیدم ..، دوباره لباسهای خودشو پوشیده بود و یونیفورمشو در آورده بود ..سارا که رفت آشپزخونه به کامبیز گفتم اینا که اومدن و مشغول کار شدن من میرم دنبال کلید ساز ..، بزار ببینیم تو زیرزمین چه خبره ..، کامبیز گفت آره دیشب که گفت مشروب هست دلم خیلی خواست ، یکیو بیار درشو باز کنیم وگرنه امشب من درو میشکونم و میرم سراغ سرداب !! ، خندیدم ..، علاقه اش به مشروب حد و حصر نداشت ، فک کنم میتونست واسه بابام دوست خوبی باشه ..، گفت خواستی بری کلیدساز بیاری یه یخدون کوچیک آمریکایی توی آشپزخونه هست ، اونم ببر یخ بگیر ..، یخچال که نداریم ..، کمبود یخ داریم شدید ..، گفتم آره خودم یادم بود یخ بگیرم اما یخدون ندیده بودم ، میخواستم یکی از این کائوچویی ها بخرم ، کامبیز گفت از اینایی که بستنی فروشها دارن ؟ گفتم آره ..، گفت کس خل این یخدون قرمزه مارکش کلمنه ..، خدا تومن پولشه ..، گفتم باشه نشونم بده که ببرمش ...، کامبیز گفت بزار بقیه بیان به شاهرخ میگم بزارتش تو ماشینت ..، سری تکون دادم و زیپ شلوارمو بالا کشیدم ..، خندیدم و گفتم امشب شاهرخ رو دک کنیم زنشو بکنیم ؟؟!! ، کامبیز خندید و گفت فعلا دو تومنو رد کن بیاد..، گفتم بجان جفتمون اوضاع مالی بد جوری خرابه ..، صب کن وسایل خونه رو بفروشیم بهت میدم ..، خندید و گفت میخوای یکم بهت بدم تا بعد که وسایلو فروختی بهم پس بدی ؟ واسه حقوق اینها و خریدن ناهار شام و این حرفها پول لازم نداری ...؟؟، گفتم نه بابا دیگه اینقد هم که بدبخت نشدم ..، فقط اگه به اس یک و اس دو بابت اضافه کاری خواستیم چیزی بدیم تو بده بعد من دنگمو بهت میدم ..، خندید و گفت نیگا تورو خدا ..، اومدیم دو تومن کاسب بشیم فک کنم دو تومن هم بدهکار شدیم ..! ، سارا که رفته بود زنگ بزنه و چایی رو ردیف کنه برگشت توی اتاق ..، گفت اگه ناراحت نمیشید امروز که میخوام اتاق خانم و بچه رو تمیز کنم عکس این زنیکه رو بندازم دور ، لازمش ندارید که ..؟ گفتم عکس کیو ؟ گفت عکس این ربکای گه رو میگم ..، یکم تعجب کردم و گفتم نشونم بده ، منو برد تو اتاق وسطی و به قاب عکس سیاه و سفید اودری هپبورن اشاره کرد ، گفتم این که هپبورنه ..، گفت کی ..؟؟ این عکس ربکاست ، زن سرهنگ ، دوباره نگاهش کردم ، با اودری هپبورن مو نمیزد ، سر یه اسب رو بغل کرده بود و عکس گرفته بود ..، گفتم نه ....!! ، این زن سرهنگ بود ؟ به این خوشگلی ؟ گفت آره کثافت ..، خیلی خوشگل بود ..، البته این مال جوونیاشه ..، وقتی آخرین بار دیدمش حدودا چهل سالش بود ، اما به همین خوشگلی ..، یه نگاه دیگه به عکسش انداختم و گفتم نه ، نمیخوایمش ، بندازش دور ..، خندید و با خوشحالی قاب عکسو از دیوار پایین کشید ..، با خودم گفتم ببین پول چیکار میکنه ...، همچین زن خوشگلی رو دادن به یه سگی که مجبورش میکنه هر روز همخوابگی هاش رو با زنهای دیگه تماشا کنه و نطق نکشه ..، اونم وحشی شده تلافیشو سر این کلفتهای بدبخت در میاورده که دستشون به هیچ جا بند نبوده و برای چندرغاز تن به هر خفتی میدادن .. ، به سارا گفتم تو این خونه پنکه هست ؟ اس یک یه فکری کرد و گفت پنکه که نه اما یه کولر آبی قابل حمل بود که خیلی وقته ندیدمش ..، شاید خلیل خبر داشته باشه ..، راستی میشه امروز به خلیل بگید کولرهای پشت بوم رو راه بندازه ؟ دیروز خیلی گرم شده بود ..، گفتم آره حتما بهش میگم ..، انگار خلیل خیلی حلالزاده بود چون هنوز حرف من و سارا تموم نشده بود در حیاط رو زد ..، رفتم و در رو از توی پذیرایی باز کردم ، تو دستش نون و پنیر و گردو بود که همه رو داد دست سارا ..، گفتم آقا خلیل سارا میگفت اینجا یه کولر دستی بوده ..، کجاست ؟ خلیل که از دیدن سارا توی خونه خیلی تعجب کرده بود و فکر میکرد سارا کی و از کجا اومده توی خونه یه فکری کرد و گفت فک کنم تو شوفاژخونه ..، گفتم سالمه ؟ گفت حتما سالمه چون اگه اینجا چیزی خراب میشد مینداختیم دور ..، خانم قدغن کرده بود آشغال دور خودمون نگهداریم ..، گفتم زحمت بکش پیداش کن و تمیزش کن میخوام ببرمش خونه ..، کولرهای پشت بوم هم کارش با شماست ، برو سرویس کن راهشون بنداز دیروز خیلی گرم شده بود ..، خلیل دستشو روی چشمش گذاشت و گفت چشم آقا ...، وقتی اینطوری باهام حرف میزد باد میکردم و حس میکردم نکنه خود سرهنگ هستم و خبر ندارم ...، خلیل گفت فقط در شوفاژ خونه قفله ، میشه بازش کنید ..؟، دسته کلید رو دادم بهش و گفتم برو بازش کن کلیدها رو بیار ...، خلیل کلیدها رو گرفت و بدوبدو رفت ..صبحانه رو که خوردیم اس دو و شوهرش هم رسیدن ..، گفتم پس آقا رضا کجاست ؟ اس دو خندید و گفت پیش خاله اش ..، در حالی که به کامبیز نگاه میکردم گفتم ..، آره ، خیلی مهمه آدم خاله خوب داشته باشه ، کامبیز طعنه منو از نگاهم خوند و خندید ..، اس دو گفت خاله رضا از خودم بیشتر دوستش داره و مواظبشه ..، گفتم به به خوش بحال آقا رضا ...، بعد بهشون گفتم صبحانه خوردین ؟ که گفتن آره ، به شاهرخ گفتم لطفا برو موتورخونه شوفاژ پیش آقا خلیل ببین اگه کمک میخواد کمکش کن ، بعد یخچالو بیارید بزارید سر جاش ..، حرف میزدیم که اختر هم دست به کمر رسید ..، گفتم اختر خانم سرکاری کن که زودتر کار خونه رو امروز تموم کنیم ..، اختر سر تکون داد ، برعکس شوهرش هنوز خیلی منو به رسمیت نمیشناخت ..، به اس یک گفت تو برو سراغ اتاقها امروز کار اتاقها رو تموم کن ..، به اس دو هم گفت اول هال و پذیرایی رو تمیز کن بعد بیا با خلیل و شاهی مبلها رو تمیز کنید یکی یکی سرجاش بذارید ...، بعد هم فرشها رو بندازید و خلاص ..، گفتم باشه ...، بعد به کامبیز گفتم پس تو حواست باشه ..، من میرم تا آریاشهر و برمیگردم ..، کامبیز سر تکون داد و گفت شاهرخو فرستادی پایین بیا یخدون رو بهت نشون بدم بزاریمش توی ماشین ..، توی انباری آشپزخونه زیر چند تا کارتن خورده ریز کامبیز نظر منو به یه یخدون قرمز رنگ جلب کرد ، کمک کردیم و از زیر کارتونها درش آوردیم ، سنگین بود ..، درشو که باز کردیم جفتمون کف کردیم ..، طبقه طبقه قوطی های آبجوی بودوایزر روی هم چیده شده بود ، فک کنم جمعا پنجاه شصت تا قوطی بودوایزر توی اون یخدون بود ..، کامبیز گفت به به ...، گفتم اولا که مطمئنا خراب شده بعد اینهمه سال ..، بعدشم کدوم خری شراب خوشخوراک خوشمزه رو ول میکنه آبجو میخوره غیر انگلیسیهای بد سلیقه ؟ گفت من یه انگلیسی بد سلیقه کثیفم .. ، اینها مال من ...!! ، گفتم باشه مال تو ، بجای دو تومنی که بهت باخته بودم ..! ، کامبیز گفت ای یزید ..، باشه ...، بعد ادامه داد بیا الان بزاریمشون تو ماشین ..، گفتم خره شهر پر از گشت کمیته و بسیج و ان و گوهه !! ، یه دونشو بگیرن چوب تو کونمون میکنن ، بزار وقتی خواستیم بریم خونه چند تاشو بریز توی رینگ زاپاس ماشین ، چند تا چند تا میبیریم تا تموم بشه ..، سری تکون داد و کمک کرد آبجوهارو خالی کنیم و یخدون رو بزاریم تو ماشین ..یه مقدار سوسیس و خیار شور و گوجه و چند تا نوشابه واسه ناهار خریدم نصف قالب یخ هم از یخ فروشی گرفتم و همه رو توی یخدون گذاشتم و بعد آدرس یه کلید ساز رو گرفتم ..، بعد نیمساعت پرس و جو طرف رو پیدا کردم و با کلی چونه بالاخره راضی شد سیصد تومن بگیره و باهام بیاد ..، بند و بساطش رو ریخت توی کیف و نشست جلو ..، یه مرد حدودا چهل ساله با صورت قهوه ای آفتاب سوخته و موهای ژولیده ، شلوار لی چرکتابی پاش بود که دیگه قهوه ای به نظر میرسید ، با یه پیرهن آبی آسمونی کثیف ..، وقتی درو باز کرد و توی ماشین نشست بوی عرق بدن تمام ماشینو پر کرد ..، داشتم بالا میاوردم ، اگه یه ساعت دنبالش نگشته بودم و اونقد دلم نمیخواست که در زیرزمینو باز کنم همونجا از ماشین پیاده اش میکردم ...، سر راه که برمیگشتم یه لوازم یدکی فروشی دیدم ، گفتم یه دقیقه منتظر باش ، بدو بدو رفتم توی مغازه و یه خوشبو کننده ماشین خریدم ، اونوقتها فقط یه مدل بود ، یه کاج که بو کردنش واسه یه هفته سردرد بس بود ..، اما واقعا از بوی تن این کلیدسازه بهتر بود ..، نمیدونید چه حالی بودم ، اگه سرمو تو فاضلاب میکردم فک کنم بوش اینقد زننده نبود ..، وقتی کاج رو باز کردم و به آیینه آویزون کردم گفتم خیلی وقت بود میخواستم یکی از اینا بگیرم وقت نمیشد ..، طرف سرشو به سمت من کرد و گفت حالا خونتون کجا هست ..؟ هر چی که صبح خورده بودم تا توی گلوم بالا اومد ...، دهنش بوی توالت مسجد میداد ...، با خودم گفتم چه گهی خوردم باهاش حرف زدم ...، چطوری اینو برش گردونم ...، خدایا یعنی فک کنم ماشینم یه هفته بوی گه بگیره ...، شیشه ماشینو پایین کشیدم و کولرو خاموش کردم ، با کنترلهای کنار دستم شیشه سمت اون رو هم پایین کشیدم ..، شیشه های عقب نصفه پایین میومدن ..، باد مثل طوفان توی ماشین میپیچید و هوا قابل تحمل شد ..، یه نفسی کشیدم و ضبط رو روشن کردم ، به امید اینکه موسیقی باعث بشه مردک حرف نزنه ...!! وقتی رسیدیم دم خونه بهش گفتم پیاده شو ..، بعد کلید انداختم و ماشینو بردم تو و به اون که با تعجب نگاهم میکرد که ببینه چرا قبل از اینکه ماشینو توی خونه ببرم پیاده اش کردم گفتم بیا تو ...، کامبیز با دیدن من با روی خندون نزدیک شد ..، سریع خودمو بهش رسوندم و گفتم طرف بوی فاضلاب میده نری تو صورتش حرف بزنی که اگه جوابتو بده راهی بیمارستان میشی ...، کامبیز قاه قاه خندید و از دور به کلیدساز سلام کرد ..، کلیدساز رو تا جلوی در زیرزمین هدایت کردم و با سه متر فاصله اونورتر وایسادم تا کارشو بکنه ..، اس یک سخت مشغول تمیز کردن اتاق ربکا بود ، صداش کردم و گفتم برو خلیل یا شاهرخ هر کدوم که بیکارهستن رو صدا کن بیان ...، سارا رفت و چند دقیقه بعد با شاهرخ برگشت ..، سویچ ماشینو بهش دادم و گفتم تو صندوق عقب یخدون هست ورش دار ببر بزار تو آشپزخونه ...، شاهرخ کلید رو گرفت و رفت ..، کلید ساز بوگندو مشغول ور رفتن با در بود ، صدام کرد ، با احتیاط نزدیک شدم ، گفت این از اون قفلهای سویچی بد قلقه ..، تو گفتی در داخل خونه من فک کردم از این قفلهای معمولیه ، وگرنه با پونصد کمتر نمیومدم ، گفتم دبه نکن ..، الان هم اگه بگم نمیخوام تا بیای پیاده بری و برسی به یه جا که ماشین پیدا کنی کله ات تو آفتاب کباب میشه و تو راه تلف میشی ...، حالا واسه اینکه نفست شهید نشه سیصد و پنجاه بهت میدم زود بازش کن ..، .وگرنه اصلا نمیخوام ..، میزنم درو میشکنم میرم تو ..، حالا میل خودته ، طرف یه غرولندی کرد و مشغول شد ..، دو سه دقیقه بعد درو باز کرد و از دسته کلیدش یه کلید رو باز کرد و بهم داد ..، گفت بیا این کلید ...، یه نگاهی به پله های تاریکی که به زیرزمین ختم میشدن انداختم و با کلیدی که گرفته بودم درو دوباره قفل کردم ..، به یارو سیصد و پنجاه تومن دادم و یه پنجاهی دیگه هم از تو کیفم در آوردم و گفتم اگه خودت برمیگردی اینم بهت بدم ..، وگرنه بشین تا واست آژانس بگیرم ..، فک کنم کرایه آژانس بیست تومن بیشتر نمیشد اما من میخواستم فوری از شر یارو خلاص بشم ..، طرف هم از خدا خواسته پنجاه تومنیو از دستم چنگ زد و فلنگو بست ...وقتی برگشتم توی هال اس دو رو دیدم که داره کریستالهای لوستر رو دستمال میکشه ..، با دیدن من لبخند دلربایی زد و سلام کرد ..، گفتم اونو ولش کن بیا سوسیس و سیب زمینی خریدم یه غذایی واسه ناهار همه درست کن ، بعد از ناهار میای لوستر رو تمومش میکنی ..، با ناز از روی چهارپایه پایین اومد و گفت چشم ! ، با خودم گفتم جون ، تو سینه هات درشت تر از اس یکه ...، کون و کپل و رون خوبی هم داری ...، سفید و خوشگوشت هم هستی ..، تجربه ات هم از اس یک بیشتره ...، چنان بکنمت که جزو خاطرات فراموش نشدنی زندگیت بشه ..، با صدای اس دو به خودم اومدم ، ظاهرا دو بار صدام کرده بود و من چنان تو فکر و خیال سکس باهاش غرق بودم که نشنیده بودم ..، گفتم هان ..، با همون لبخند دلربا گفت آقا حمید چیزهایی که خریدید کجا گذاشتید ؟ نزدیکش شدم و گفتم تو اون یخدون ..، بعد آروم و با لحن شیطون گفتم یه غذای خوشمزه مقوی درست کن که شب جون داشته باشی اتاق سرهنگو تمیز کنی ، نگاهم کرد و با تعجب خندید ، فک کنم مونده بود قضیه تمیز کردن اتاق سرهنگ رو از کجا میدونم ..، واسه اینکه مطمئن بشه که من میدونم اتاق سرهنگ یعنی چی با خنده گفت اونجارو سارا دیروز تمیز کرده ..، گفتم دیروز نه ...، دیشب ...، سارا اونجارو دیشب حسابی تمیز کرد ..، اما دلم میخواد امشب تو هم اونجارو تمیز کنی ..، تمیزکاری سارا بیشتر بدرد کامبیز میخورد ..، دلم میخواد تو واسه من اونجارو تمیز کنی ...، فک میکنی وقتی کارها تموم شد میتونی بمونی و یه دستمالی به وسایل اتاق بکشی ..؟ بعد واسه اینکه بهش بفهمونم از همه چی خبر دارمو میدونم شبها پیش سرهنگ میخوابیده اضافه کردم مثل زمان سرهنگ ..!! ، خندید و گفت آخه اونوقتها من بچه نداشتم ..، تا هروقت دلم میخواست میموندم و تمیزکاری میکردم ..، وقتی هم که برمیگشتم خونه دستم پر بود شاهرخ چیزی نمیگفت ...، حالا دلم واسه رضا تنگ میشه ..، گفتم زود یه گردگیری میکنی بعد مثل اونوقتها دستتو پر میکنیم و خودمون میرسونیمت خونه پیش آقا رضا ..، باشه ..؟ یه فکری کرد و خندید و گفت باشه ..، فقط چه بهونه ای بیارم واسه شاهرخ ..، گفتم کارها یکی دو ساعت دیگه تموم میشه ..، بعد من میگم دو نفرتون بمونید که زیرزمین رو هم تمیز کنید و بقیه تسویه کنن و برن ...، تو و سارا داوطلب بشید که بمونید ...، گفتی خواهرت پیش آقا رضا هست دیگه ..، خیالت راحته ..، در حالی که داشت سیب زمینی هارو پوست میکند گفت آره ..، باشه ...، کیرم از این حرفها مثل چوب راست شده بود ، دلم میخواست زود لختش کنم و ببینم زیر لباسهاش چه خبره ...، دیروز که واسه قالیشویی پاچه هاش رو بالا زده بود دیدم که ساق سفید و تپلی داره ..، وقتی میخواستم از آشپزخونه بیرون بیام از پشت دستمو لای چاک کونش بردم و با دست کونشو کشیدم و لپشو بوسیدم ، با همون لبخند دلبرانه ازم استقبال کرد ..، با کیر راست از آشپزخونه بیرون اومدم و سینه به سینه شاهرخ خوردم ...!
مرسی از کامنتهای دلگرم کننده همتون ..، واقعا با کمک شماست که داستان داره پیش میره ..، وگرنه با این اوضاعی که من دارم مدتها پیش داستانو تموم کرده بودم
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت چهارم شاهرخ من و که دید گفت آقا حمید خلیل میگه یکی از کولرها رو هرجوری بوده درست کرده اون یکی لوازم میخواد ..، گفتم فعلا همون یکی کافیه ، روشنش کنید ..، اون کولر قابل حمل چی شد ؟ شاهرخ گفت بردم گذاشتم دم ماشینتون ..، ازش تشکر کردم ..، یکم عذاب وجدان گرفته بودم که با زنش لاس میزنم ..، اما با خودم فک کردم این که زنش کسوئه ، من نباشم میره سراغ یکی دیگه ..، کیرمو حسابی صابون زده بودم که شب زنشو بکنم ..، بهش که فک میکردم کیرم هی راست میشد..، میخواستم بفرستمش دنبال نخود سیاه که هی برم و برگردم زنشو انگولک کنم ..، بهش گفتم خلیل واسه کولر چه لوازمی میخواد ؟ گفت تسمه هر دو تا کولر پوسیده و باید عوض بشه ..، شلنگهاش هم آفتاب خورده و خراب شده ، جفتشون پوشال میخوان و یکیشون هم شناور و پمپش خرابه ..، یه فکری کردم و گفتم نزدیک ترین لوازم فروشی تا اینجا چقد راهه ؟ گفت یه ربع پیاده ...، دست کردم توی کیفم و سیصد تومن در آوردم و دادم بهش ..، گفتم برو لوازمو بخر بعد یه دربست بگیر و برگرد..، شاهرخ پولو گرفت و رفت ..، منتظر شدم که از خونه بره بیرون ..، بعد برگشتم توی آشپزخونه و رفتم بالای سر اس دو که داشت سیب زمینی سرخ میکرد ..، دست کردم توی ظرف سیب زمینی و چند تا برداشتم ..، اس دو لبخند زد ، گفتم آخی ...، حسرت به دل مونده بودم که یه بار دست کنم تو ظرف سیب زمینی و دعوام نکنن !! ، اس دو خندید و گفت من تا شب سرخ میکنم شما بخور ، دعوا نداره که ..، گفتم جووونمی ، پس میگفتی به شاهرخ میگفتم دو کیلو هم سیب زمینی بگیره ، خندید و گفت مگه شاهرخ رفته بیرون ؟ گفتم آره رفته واسه کولر لوازم بخره ..، خیالش راحت شد که فعلا مزاحم نداره و میتونه راحت حرف بزنه ..، گفت سارا دیشب تا کی اینجا بود ؟ گفتم به به ..، میخوای آمار دوستتو از من بگیری ؟ اگه بهش نگفتم ...، خندید و گفت نه بابا ، آمار چیه ..، از خودش میپرسم ..، لابد دیشب اینجا مونده دیگه ...، خوش بحالش شوهر و بچه نداره هر کاری دلش میخواد میکنه ..، بعد انگار با خودش حرف میزنه گفت بیخود خودمو گرفتار کردم ..، بگو زن حسابی خونه که داری ، کار هم که داری بیکاری واسه خودت سرخر میاری ..! ، گفتم پسر خوبیه .، گفت همه خوبن ، پول کجاست ؟ وقتی میخوای بری سرکوچه دو کیلو گوشت بخری میگه کیلویی پنجاه و پنج تومن میشه بگی شوهرم پسر خوبیه یه رون کامل بدید ؟ مجبوری جیبتو نگاه کنی بگی لطفا یک کیلو از سردستش بدید ..، اونم یه ساعت ناز کنه که سردستو یک جا میفروشیم و بخاطر شما دارم خورد میکنم و بعد یک کیلو گوشت بهت میده که نیم کیلوش استخون و چربیه ..، سرمو تکون دادم ..، بعد دوباره یه مشت سیب سرخ کرده برداشتم و داشتم میخوردم که کامبیز رسید ..، به به ، کلا به تنها خوری عادت داری ..، خندیدم ، گفت فک کنم یکی دو ساعت دیگه تموم بشه ..، گفتم وقتی تموم شد همه رو جمع کن و بگو دو نفر بمونید که زیرزمینو تمیز کنیم بقیه برن ..، بعد دوتا سارا داوطلب میشن که بمونن و بقیه برن خونه ..، کامبیز وقتی دید این حرفها رو دارم جلوی اس دو میزنم خندید و گفت سارا خانم مشکلی ندارن که بمونن ؟ سارا خندید ..، جواب دادم سارا خانم خیالش از آقا رضا راحته چون خاله اش پیششه ، اینطوری که سارا میگه اگه دست پر بره شاهرخ هم مشکلی نداره ، کامبیز خندید و گفت باشه دستشو پر میکنیم ..، سارا خندید و سرشو پایین انداخت ، گفتم پس تو به اس یک ندا رو بده ..، کامبیز یه مشت سیب سرخ کرده برداشت و گفت چشم ، اون با من ..، از پشت اس دو رو بغل کردم و در حالی که اون داشت سیب زمینی سرخ میکرد کیرمو به کونش میمالیدم ..، ذوق میکرد ..، زود ازش جدا شدم ، چون میترسیدم اختر خانم هر لحظه بیاد تو ...، رفتم بیرون و دیدم سارا اتاقها رو تمیز کرده و حالا مشغول دستمال کشیدن به مبلهاست و کامبیز داره باهاش صحبت میکنه و هی ریز ریز میخندن ..، کامبیز رو به من کرد و چشمک زد ، یعنی ردیفه ...، خندیدم و نشستم روی یه مبل که تازه تمیز کرده بودن ، عجب مبلهای راحتی بود ، باعث شد نگاه دقیقتری بهشون بندازم ، کنده کاریهای ظریف و روکش خیلی قشنگ با نقش یه زن با لباس ویکتوریایی که توی دستش گل بود و باد لابلای موهاش پیچیده بود ..، مبلهای قشنگی بود ..، به دوخت ظریف مبلها نگاه میکردم که تلفن کنار دستم زنگ خورد ..، یکم لفت دادم چون منتظر تلفن کسی نبودیم ، بعد که دیدم طرف ول کن نیست گوشی رو برداشتم ، با شنیدن صدای مامانم از تعجب نیم خیز شدم و سلام کردم ، مامان جواب سلاممو داد و گفت چه خبر ؟ گفتم داریم تمیز کاری میکنیم ..، فک کنم تا فردا هم طول بکشه ..، مامان گفت آدرس دقیق بده ..، آدرسو دادم و گفتم واسه چی ؟ گفت دارم آژانس میگیرم بیام بهتون یه سر بزنم ، مخم گوزید ، گفتم نه مامان نمیخواد ، الان دارن ناهار درست میکنن ، چیزی لازم نداریم ...، مامان گفت چیکار به ناهارتون دارم ..، میام ببینم چیکار دارید میکنید و اونجا چه خبره ، مگه از تو اجازه گرفتم که میگی نمیخواد ..؟؟!! ، گوشی رو قطع کردم و به کامبیز که توی حیاط مشغول دادن و گرفتن دل و قلوه با سارا بود اشاره کردم که بیا..، کامبیز که اومد گفتم برنامه امشب مالید ...، کامبیز با تعجب گفت چرا ؟ گفتم چون مامانم داره میاد !! ، کامبیز خندید و یه سری تکون داد و گفت واسه من که بهتر شد ...! کون لق تو و اس دو !! ، دمق بودم و حال نداشتم به شوخیش بخندم ..، رفتم سمت آشپزخونه و به اس دو گفتم برنامه امشب کنسل شد ، فردا ردیف میکنیم بیاید ..، امروز کارهاتون که تموم شد برید ..، سارا سری تکون داد ، اونم دمق شده بود ، گفتم مامانم داره میاد ..، اگه جلو مامانم باهات رسمی حرف نزنم و بو ببره که ممکنه اتفاقی بیفته یه بلایی سرمون میاره که بریم پشت پای ربکا رو ماچ کنیم و بگیم به به شما چقد خوش اخلاق بودید و ما نمیدونستیم !! ، خندید و گفت باشه ..، رفتم و دستمو حلقه کمرش کردم و بوسیدمش و گفتم فردا میریم اتاق سرهنگو حسابی تمیز میکنیم ..، بهش که دست میزدم کیرم فوری راست میشد ..، سری تکون داد و به کونش یه قری داد ..، غذا کم کم حاضر بود ..، گفتم صب کن شاهرخ هم بیاد همینجا روی میز آشپزخونه سرو کن همگی میخوریم ..، کامبیز هم پیداش شد و یه تیکه سوسیس سرخ شده برداشت و گاز زد ، گفتم به اس یک ندا رو دادی ؟ گفت آره خیالت راحت ..، گفتم کاش ننه ام زود ول کنه بره به کارمون برسیم ..، کامبیز و اس دو خندیدن ...دو سه ساعت بعد ناهار خورده بودیم و کارها تقریبا تموم بود که مامانم رسید ...، عمدا گفتم وسایلو دیرتر بچینن که مامان که اومد فک نکنه کارها تمومه ، میخواستم واسه فردا بهونه داشته باشم ، درو که زد رفتم دم در به استقبالش ، کامبیز هم دنبالم اومد ، یه مانتو شلوار بلند قهوه ای تنش کرده بود و یه شال کرم روی سرش بود ، یه کیف و کفش ورنی کرم رنگ هم توی پا و دستش بود ، خوشتیپی کرده بود که بیا و ببین ..، اما اخماش تو هم بود ..، گفت دیگه بی صاحاب شدی شب هم برنمیگردی خونه ؟ گفتم اینجام خونمونه مامان ! ، گفت خونه جاییه که من توش باشم هنوز اینو نفهمیدی ؟ کامبیز که داشت خودشو به مامانم نزدیک میکرد که روبوسی کنه گفت سخت نگیر خاله شهین ، کار میکردیم ، مامانم گفت تو هم بدتر از این ، با هردوتاتون هستم ..، کامبیز خندید و مامانمو بوسید ، بعد آروم گفت جلو این کارگرها دعواش نکنین ، برو و بیایی داره اینجا ...، مامان لبخند زد و گفت حالا نشونم بدید ببینم اینجا چه خبره ؟ گفتم کامبیز راهنماییتون میکنه ..، من برم رو پشت بوم پیش خلیل که داره کولر درست میکنه زود میام .. ، کامبیز لبخند زد و با مامانم رفت ..از توی حیاط خلیل رو صدا زدم ، یه دقیقه بعد از لبه پشت بوم پیداش شد ، گفتم کولری که گفتم پیدا کردی ؟ خلیل گفت بله ...، خیلی وقته گفتم کجاست ؟ گفت تو شوفاژخونه ...، سر تکون دادم و گفتم سرویس کولرها تموم شد ؟ خلیل گفت یه ربع دیگه این یکی هم تموم میشه ، گفتم باشه خسته نباشی ، بعد رفتم سمت در شوفاژخونه ، کلید رو توی دستم میچرخوندم ، یه لحظه از دستم ول شد ، چیزی که عجیب بود این بود که صدایی که منتظر بودم از برخورد کلید با مرمر ایوون بلند بشه فرق داشت ..، انگار کلید افتاده روی کوزه گلی !، ایوون خونه به اندازه یه پله با سطح حیاط فاصله داشت تمام سطح ایوون و اون پله از یه جنس خاص بود ، شبیه سنگ مرمر خیلی سفید اما حس میکردم فرق میکنه ..، دیگه از هیچی تو اون خونه سورپرایز نمیشدم ، همه چیش متفاوت بود !! ، راهمو به سمت زیرزمین ادامه دادم و از دوازده تا پله نسبتا بلند پایین رفتم ...، شوفاژخونه تاریک بود ، کنار دستم توی تاریکی یه کلید دیدم روشنش کردم ، انتظار داشتم مثل شوفاژخونه خونه خودمون یه تک چراغ آویزون توی سقف روشن بشه ، اما بجاش دو تا پروژکتور لامپ سوزنی شوفاژخونه رو مثل روز روشن کردن ، با اینکه از بیرون اومده بودم و چشمام به نور عادت داشت اما باز هم چشمام از نور کور کننده بسته شدن ، چشمامو که باز کردم منتظر بودم یه شوفاژ خونه معمولی ببینم ..، اما بجاش انگار وارد موتورخونه کشتی شده بودم ، با خودم فک میکردم یعنی واقعا اینجا ایرانه ؟ تو نیاورون نشسته بودیم و فک میکردیم بالاشهری هستیم و پولداریم ..، اما در مقایسه با این سرهنگ مفنگی شاه ما یه مشت بدبخت بیچاره محسوب میشدیم ..، شوفاژ خونه به تنهایی یه اتاق بود که حداقل هفتاد متر مربع وسعت داشت توی شوفاژخونه علاوه بر دیگ و لوله کشی های شوفاژ یه سیستم کامل تصفیه آب و یه سیستم گردش آب و کلر زنی استخر و گرمکن آب استخر هم بود ، علاوه بر همه اینها یه منبع دو هزار لیتری گازوئیل تعبیه شده بود که نشاندهنده روش معلوم میکرد که نزدیک هزار و پونصد لیتر گازوئیل توش هست ، توی اون زمانی که مردم کپسول یازده کیلویی پرسی گاز خاکستری و بوتان زرد تو دستشون میگرفتن و توی صف وایمیستادن که دو تا کپسول گاز واسه پخت و پز بگیرن و دیدن مردمی که با بیست لیتری دنبال نفتی میدویدند یه قضیه عادی بود هزار و پونصد لیتر گازوئیل خودش یه گنج کوچیک محسوب میشد ، چند تا بشکه سفید رنگ هم کنار این منبع گازوئیل بود ، که بعدا فهمیدم کلر برای آب استخر هست ، با خودم فکر میکردم این یارو که چند سال پیش همچین کیا و بیایی داشته احتمالا اگه انقلاب نشده بود الان کاخ داشت ...، همه لوله کشیها و لوازم و حتی شیرها کاملا نو بودن ، با وجود اون همه سال خاک خوردن میشد فهمید که تو زمانی که اینجا فعال بوده احتمالا از خونه خیلی از مردم تمیزتر بوده ، چون روی زمین هیچ آشغالی ، یه لکه روغنی ، یه تیکه پارچه کثیفثی ، هیچی نبود ، تنها کثیفی اونجا چند میلیمتر خاکی بود که به تدریج روی همه چیز نشسته بود ، رد پای رفت و برگشت خلیل رو روی خاکها دنبال کردم و به یه انباری کوچیک رسیدم ، توش دو تا قفسه بزرگ چوبی بود که دو طرف اتاق رو پر کرده بودن و یه مسیر برای رفت و برگشت بینشون باز بود ، وسط مسیر کولر پایه دار که تمیز شده بود جلب توجه میکرد ، توی قفسه ها دو تا جعبه ابزار بزرگ و یه جعبه بزرگ شبیه کیف سامسونت بود ، جعبه بزرگ رو باز کردم و چشمم به یه دریل نسبتا بزرگ نارنجی افتاد که روی مارکش میشد حروف بی اند دی رو تشخیص بدی ، توی جعبه دریل کل لوازمش و چند تا مته با دقت چیده شده بود ، جعبه رو بستم و در یکی از کارتونها رو شانسی باز کردم ، چند تا شیر و زانویی و لوازم لوله کشی نو توش بود ، مغزم داشت سوت میکشید ، واقعا اگه خونه محاصره میشد یه سال میشد همه چی رو همونطوری سالم نگهداری کرد ..، کولر رو سبک و سنگین کردم ، وزن زیادی نداشت ، مارک زانوسی با یه زد بزرگ عین زورو روش قابل تشخیص بود ، دو طرفش جای دست داشت ، گرفتم و به سمت در خروجی راه افتادم ، توی مسیر وقتی از کنار لوله کشی های استخر رد میشدم بین لوله ها چشمم به یه در فلزی دیگه افتاد ، کولر رو روی زمین گذاشتم و سمت اون در رفتم قفل بود ، از توی دسته کلیدم دنبال کلیدش گشتم اما پیدا نکردم ، بعد تازه چشمم به یه قفل آویز افتاد که روی زمین عین کرکره مغازه لمیده بود و در رو محکم توی جاش نگه میداشت ! ، دسته کلید رو روی اون قفل آویز هم امتحان کردم اما فایده ای نداشت ..، کولر رو برداشتم و چراغ رو خاموش کردم و از زیرزمین بیرون اومدم ..، در زیرزمین رو بستم و قفلش کردم ، هر دری رو توی اون خونه باز میکردم به گنج میرسیدم ..، فکر اینکه این خونه این همه سال از شر دزدها در امون مونده تعجبمو زیاد میکرد ، البته مسلما که خلیل توی این سالم موندن خونه بی تاثیر نبود..، شاهرخ توی حیاط داشت با زنش کمک میکردن و مبلهای باقیمونده رو تمیز میکردن ، صداش کردم و گفتم کولر رو ببره بزاره دم ماشین ..توی خونه دنبال مامانم و کامبیز میگشتم اما پیداشون نبود ..، اس یک توی اتاق بچه مشغول تمیزکاری بود ، با اشاره چشم و ابرو گفتم کامبیز رو ندیدی ؟ به انتهای راهرو و اتاق سرهنگ اشاره کرد ..، در روی هم بود اما بسته نبود ، ...، به در زدم و بعد درو هل دادم و باز کردم و رفتم توی اتاق ..، مامانم و کامبیز روی تختی که دیشب سه تایی روش خوابیده بودیم نشسته بودن و گل میگفتن و گل میشنفتن ، مامانم مانتوش رو در اورده بود و با یه تاپ آستین بندی قهوه ای تیره کنار کامبیز که تقریبا سرش روی شونه مامانم بود و نگاهش به وسط سینه هاش بود نشسته بود ..، میدونستم مامانم از اینکه کامبیز رو تحریک کنه خوشش میاد ..، اما دیدن اون صحنه خیلی واسم محرک بود..، صدای در که اومد کامبیز سرشو از روی شونه مامان برداشت و جفتشون برگشتن و منو نگاه کردن ، مامانم خندید و گفت داشتم به کامبیز میگفتم اینجا از خونه خودمون خیلی بهتره ، شب به فریدون بگم خونه خودمون رو بکوبه و بسازه ..، بجاش ما بیایم اینجا !! ، خندیدم و گفتم آره ...، هر لحظه که میگذره من بیشتر به این موضوع فک میکنم که حیفه بکوبیمش ...، رو به کامبیز گفتم من میرم که به اینها بگم برن ، بقیه اش باشه واسه فردا ...، مامانم گفت فردا ..؟؟؟ یعنی میخوای فردا هم بیای اینجا ؟ گفتم مامان دیگه اذیت نکن از اول بهت گفتم تا شنبه اینجا کار داریم ..، تازه زیرزمین مونده که هنوز تمیز نشده ...، مامانم رو به کامبیز گفت زیرزمین ؟ اونجا رو بهم نشون ندادی ، کامبیز گفت آخه خودمون هم هنوز ندیدیم ، یکی از دختر ها میگفت زیرزمینش هم مسکونیه و خیلی بزرگه ، با حمید میخواستیم اینها که رفتن بریم و ببینیم توش چه خبره ...، مامان گفت باشه پس بفرستشون برن با هم بریم ببینیم تو زیرزمینش چی داره ...همه رو جمع کردم و ازشون تشکر کردم ، ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، اس یک گفت حداقل میذاشتین من حمام اتاق بچه رو تمیز کنم گفتم کار زیاده ، زیرزمین هم مونده ..، باشه واسه فردا ..، بعد بهشون گفتم فردا فقط دو نفرتون بیاید ..، طبق قراری که داشتیم اس یک و اس دو به همدیگه نگاهی کردن و داوطلب شدن که فردا بیان ، حساب دو روز کار رو به همشون دادم ازشون تشکر کردم و نفری بیست تومن هم بهشون اضافه دادم ..، بعد به دخترها گفتم پس فردا ساعت 9 اینجا باشید ...، وقتی میخواستن برن به خلیل و اختر گفتم بمونید کارتون دارم ..، اتاق که خلوت شد خلیل و اختر رو به مامانم معرفی کردم و بهشون گفتم ایشون مادر بنده هستن ، اختر انگار بالاخره یکی رو دید که قیافه اش میخورد که مالک باشه جلو اومد و با مامانم سلام و علیک کرد شروع کرد با لحجه غلیظ کرمونشاهی که نصف کلماتش قابل فهم بود و نصفش قابل فهم نبود برای مامانم توضیح داد که چقد تو روزهایی که سرهنگ نبوده سختی کشیدن و چند بار نذاشتن که دزد اموال خونه رو ببره ..، کامبیز میخندید و من با تعجب نگاهش میکردم و فکر میکردم یعنی نمیتونست اینارو به خودم بگه ..؟ بعد یه نگاهی به خلیل انداختم ، دیدم خلیل هم به زمین زل زده ، احتمالا میخواستن یکم ننه من غریبی بازی در بیارن بلکه مامانم دلش بسوزه و یه پول بیشتری بهشون بده ...، مامانم به اختر گفت دستتون درد نکنه ..، به حمید میگم بیشتر حواسش به شما باشه ..، رو به خلیل کردم و اشاره کردم که زنتو بردار ببر تا عصبانی نشدم ..، خلیل وقتی قیافه منو دید سریع دست زنشو گرفت و از در بیرون رفتن ، گفتم فردا ایشالله کارو تموم میکنیم تا بعد ببینیم چی میشه ..، خلیل دست تکون داد ، درو بستم و از داخل قفل کردم ، بعد گفتم بزنید بریم ببینیم تو زیرزمین چه خبره ...مامانم گفت صب کنید من یه دستشویی برم و بیام ..، بعد رفت توی دستشویی و در رو بست ، مامانم که رفت کامبیز دستشو دم بینی من گرفت و گفت بو کن ...، اخمامو توی هم کردم و بو کردم ، یه بویی شبیه بوی عرق بدن قاطی با یه عطر زنونه به مشامم رسید ..، بوش خیلی آشنا بود ، توی ذهنم دنبال صاحب بو میگشتم ..، در حالی که هنوز اخمم توی هم بود به کامبیز گفتم خوب ...؟؟؟ بوی چی بود ؟ ، گفت نمیدونم ، خودم هم دارم فک میکنم که این چه بویی هست و دستم کجا بوگرفته اما یادم نمیاد با خودم گفتم تو بو کنی شاید چیزی یادت بیفته ..، شونه ام رو بالا اندختم و به قیافه جدی کامبیز نگاه کردم و گفتم نه ..، چیزی یادم نمیاد... ، شونه هاش رو بالا انداخت و گفت باشه ...! مامان که اومد کلید زیرزمین رو از توی جیبم در آوردم و کلید انداختم ، درو باز کردیم و یکی یکی وارد پله های اون زیرزمین تاریک شدیم ... ، زودتر از همه کامبیز وارد شد ، انگار هیجانش از ما بیشتر بود ، بعد من و آخر از همه مامانم ، توی پله ها عطر تن مامانم که چسبیده بهم پله ها رو پایین میومد توی بینیم پیچید و یهو یادم افتاد که کامبیز واسه چی دستشو توی بینی من فرو کرده بود ، میخواست بهم بگه که دستش توی تن مامانم بوده ، در حالی که کامبیز جلوی من راه میرفت و دو سه تا پله مونده بود که به طبقه پایین برسه از پشت سر همچین با کف دست توی سرش کوبیدم که سه تا پله آخرو با یه قدم برداشت و بعد پاش روی کف مرمری زیرزمین لیز خورد و روی زمین ولو شد ، توی نور کمی که زیرزمین رو روشن میکرد چهره مبهوت کامبیز که وسط زمین ولو شده بود و دستش روی سرش بود و با تعجب منو نگاه میکرد حسابی به خنده ام انداخت ...، مامانم هم تعجبش کمتر از کامبیز نبود ...، بلند بلند شروع کردم به خندیدن ، کامبیز دستشو از روی سرش برداشت و بلند شد و گفت چت شد یهو ..؟ گفتم یهو یه بویی به مشامم خورد و باعث شد هوس کنم محکم بکوبم تو سرت ...!! کامبیز قاه قاه خندید و مامانم هم که فکر میکرد احتمالا کامبیز توی پله چسی ، گوزی چیزی داده و بوش به دماغ من خورده بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت من که بویی نشنیدم ...، این حرف باعث شد من و کامبیز بیشتر و بلند تر بخندیم ...خنده ها که تموم شد بالاخره فضایی که توش بودیم مارو گرفت و چشمای حیرون ما توی نور کمی که فضای زیرزمین رو روشن کرده بود شروع به تفحص کرد.
آپلود این قسمت یکم دیر شد ...، چون میخواستم نظر یکی همراهان خوبم رو وارد داستان کنم ...، واسه همین هم این قسمت رو پاک کردم و دوباره نوشتم ...، ممنون از همراهی همتون ، و ممنون از نظرات خوبتون که واقعا مثل موتور موشک به من انرژی میده و ممنون از یونکر عزیز که بهم یاد آوری کرد که داستان داره یکنواخت میشهای داد بیداد ...، پاک کردن و دوباره نوشتن داستان باعث یه سوتی شد ...!!!! که الان دیدم ...، بهتون نمیگم اما اگه فهمیدین سوتی چی بود به بزرگی خودتون ببخشید azaz110: فکر کنم زیرزمین را قبلا دیده بودی! در مورد کولرها و اون کولر پرتابل (قبلا شاهرخ برده بود دم ماشینتون )و ... هم قاطی پاتی شد... آفرین در مورد کولر بود ، یه بار گفتم برده دم ماشین ، بعد که داستان رو پاک کردم و دوباره نوشتم قاطی شد ، اما زیرزمین دفعه اول بود که وارد داستان میشد ، مرسی از توجهت دوست من
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت پنجم یه فضای بزرگ عین سرداب مسجد ..، یه جای وسیع حدودا 200 مترمربعی با چند تا ستون مرمری وسطش ، کف زیرزمین و دیوارها تماما مرمر بود و وسط زیرزمین یه آب نما و حوض نسبتا بزرگ به چشم میومد ...، دنبال کلید چراغ میگشتیم و پیدا نمیکردیم ...، یالعجب !! ، یه کلید پنکه سقفی کنار ورودی زیرزمین بود ..، کامبیز گفت لابد همینه ..، گفتم مردیکه این کلید پنکه است نمیبینی میچرخه ؟ گفت تو که دکتری اینجا پنکه سقفی میبینی که این کلیدش باشه ؟ ، دیدم راست میگه ، کلید رو چرخوندم و تمام سقف زیرزمین روشن شد ، تا اونوقت هیچکدوممون نه سقف کاذب دیده بودیم و نه کلید ولومی چرخون ، با چرخوندن کلید نور سقف بیشتر و بیشتر شد تا حدی که فضای زیرزمین کاملا روشن شد ، هیچ چراغی معلوم نبود همه چراغها زیر سقف کاذب نیمه شفاف پنهان شده بودن ، فضای زیرزمین بدون اینکه نور زننده ای داشته باشه کاملا روشن شد ..، وسط تابستون بود و اون سرداب اینقد خنک بود که مامانم که بلوز آستین بندی تنش بود با دست به بازوهای خودش میمالید که گرمش کنه ...، وسط زیرزمین یه حوض از مرمر قرمز و آب نمای نسبتا بزرگ بود که توش یه مجسمه اطلس کره زمین رو روی دوشش گذاشته بود ، معلوم بود که قبلا آب از روی کره پایین میریخته چون روی کره زمین خطوط آب و جلبک به چشم میخورد ، حوض کاملا خشک بود ..، مامانم ناخود اگاه گفت واو ...!! ، جالب اینجا بود که توی زیرزمین زیاد خاک ننشسته بود و نسبتا تمیز بود ، دو تا فرش گرد دستباف دو طرف حوض انداخته بودن و دو تا تخت بزرگ فرش شده روبروی ورودی زیرزمین چسبیده به دیوار گذاشته بودن و روی تختها پشتیهایی با روکش فرشهای عشایر به چشم میخورد ..، یه منقل کوچیک طلایی و شش گوشه روی تخت بود که توش باقیمونده خاکستر چند سال پیش هنوز به چشم میومد و یه بافور با عکس کله ناصرالدین شاه کنارش توی سینی بود ...، مامان گفت عجب بساطی هم واسه خودش جور کرده بوده ، تو دلم گفتم اگه میدونستی اینجا دخترها هم واسش لخت میرقصیدن و بعد همه رو میکرده چی میگفتی ؟ مامان گفت نه ..، اینجا واقعا حیفه خراب بشه ، درست کردن همین زیرزمین اندازه یه خونه معمولی کامل خرج داره ..، من و کامبیز سر تکون دادیم و تایید کردیم ، کامبیز گفت حمید بریم مشروبها رو پیدا کنیم ...!! ، سری تکون دادم و با هم رفتیم سمت سه تا دری که به سالن اصلی باز میشد ، طبق گفته اس یک باید یکیش سرویس بهداشتی باشه و دو تای دیگه انباری .. ، در اولی رو باز کردیم ..، یه انباری بود که به اندازه یه نیم پله از سطح زیرزمین بالاتر بود ..، کامبیز زیر لب سوت زد و گفت ووت ووووو ...!! ، یه بار خوشگل از چوب قهوه ای گوشه انبار بود و توش جای بار تندر داشت ، شیشه های مشروب تو قفسه های بار چیده شده بود و گیلاسها وارونه از پایه به سمت پایین آویزون بودن ..، کامبیز گفت آخه کدوم خری اینو میزاره تو انبار ؟ این جاش رو سر منه !! ، خندیدم ، وارد انبار شدیم ، جلوی بار چند تا کارتن کوچیک گذاشته بودن ، کامبیز گفت حمید منو تو این خونه زندانی کن و برو یه سال دیگه بیا !! ، گفتم حالا بیا در کارتونو باز کن ببین توش چیه ؟ گفت چوب تو کونت نمیبینی روش نوشته اسکاچ ویسکی ؟ باید درشو باز کنی ؟ خندیدم و گفتم بلکه توش آجر پر کرده باشن ..، گفت گمشو بابا ، تا حالا چیزی تو این خونه دیدی که سرجای خودش نباشه ؟ بعد هم رفت سر کارتن رو باز کرد و یه شیشه جانی واکر از توش در آورد و گفت حیف یه شیشه اش کمه ..، کارتن کامل نیست !! ، گفتم همونو وردار امشب یه پیک بزنیم کلی وقته ویسکی حسابی نخوردم تو هم که از اموال بابات مثل اژدهایی که روی گنج خوابیده محافظت میکنی ..، گفت دبرو ! ، خوبه همیشه وقتی میای بهترین مشروبها رو برات باز میکنم ، خندیدم و گفتم شوخی کردم بابا ، به دل نگیر ..، گفت این یکی آکبنده ..، مشروب فرانسویه ..، خوراک مامانته ..، خندیدم و گفتم فعلا که شهین خانم نخورده مسته !! ، راستی کثافت تعریف کن بینم دستت چه جوری بو گرفت ؟ هنوز کامبیز دهنشو باز نکرده بود که کله مامانم از در اومد تو ، اونم از تعجب شاخ در آورد ..، کامبیز خودشیرینی کرد و گفت خاله این کارتون خوراک خودته ..، مامانم خندید و گفت من آخه مشروب خورم که اینجا واسه من خوراک گیر بیاد؟ کامبیز گفت شراب سبک فرانسوی انگور قرمز ..، نوشته از تاکستانهای نورماندی !! ، مامانم خندید ..، گفتم بریم اون یکی انباری ، کامبیز گفت تو برو ، من تا فردا صبح تو همین انباری میمونم ، تازه اون دراور هم هست ، هنوز بازش نکردیم ، گفتم به سرداب بابات که نمیرسه ..، دل بکن بیا اونورم ببینیم ..، با بیمیلی شیشه جانی واکر رو برداشت و دنبال من و مامان راه افتاد که بریم اون یکی انبار ..، چراغ رو که روشن کردیم دیدیم اندازه اش اندازه همون انبار قبلیه ، فقط تقریبا خالی بود ، گوشه انبار چند تا کارتن مقوایی نسبتا بزرگ و دو سه تا جعبه چوبی که روش با حروف قرمز به انگلیسی یه چیزهایی نوشته شده بود ، چون روی چوب با جوهر چاپ زده بودن خیلی خوانا نبود ..، کامبیز گفت این جعبه چوبیها به جعبه مشروب میخوره ..، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم آره احتمالا ، وارد انبار شدم و بالای سر کارتن ها رفتم ..، نظرم به سمت دو تا کارتن دراز جلب شد که زیر چند تا کارتن کوچیک دیگه تقریبا دفن شده بودن ، انگار که چند تا چوب بیلیارد رو کنار هم بچینی و بسته بندی کنی ..، با دیدن یه حرف آر بزرگ شصتم خبر دار شد که احتمالا با چی سر و کار دارم ..، یکی از کارتنهای چوبی رو تکون دادم و با دیدن وزن زیادش مطمئن شدم که محتویاتش همونی هست که من فکر میکنم ، سریع از اتاق بیرون اومدم و رو به کامبیز گفتم آره همون مشروبه ...، فردا بیایم در کارتنها رو باز کنیم و مشروبهاش رو جاساز کنیم با ماشین کم کم ببریم و اینجارو خلوت کنیم ..، مامانم اخماشو توی هم کرد و گفت خطرناکه ، ممکنه بگیرنتون ، بزارید اگه وانت یا کامیون گرفتید که اسبابها رو جابجا کنید یا چیزهایی رو بیارید خونه این جعبه ها رو هم همینطوری بزارید روش و بیارید ، سری تکون دادم و گفتم باشه مامان ، فکر خوبیه ..، کامبیز گفت حالا بزار یه شیشه برداریم یزید ، گفتم پس اونی که تو دستته چیه ؟ شیشه مشروب حساب نمیشه ؟ خندید و گفت این که مشروب با کلاسیه ، یکی دو تا پیک بیشتر نمیشه خورد ، یه مشروب قوی میاوردی یه دو تا لیوان میزدیم به رگ ، گفتم حالا بیخیال ..، میخوایم رانندگی کنیم ، مامانم گفت آره من که میگم همین رو هم نخورید ..، یه گشت دیگه هم توی زیرزمین زدیم و بعد از دو سه ساعت بالاخره رضایت دادیم که برگردیم بالا ..به مامانم گفتم از توی این خونه چیزی لازم نداری ؟ مامان گفت نه ..، دلم هم میزنه از وسایل یکی دیگه استفاده کنم ..، چیزی لازم داشته باشم میرم نو میخرم ..، گفتم مامان دیگه این مارکها و وسایل گیر نمیاد که تو بخوای بری نو بخری ، گفت پول بدی همه چی پیدا میشه ..، بابات سپرد تلوزیون از فرانسه آوردن ، چیز دیگه هم بخوام میسپاره به دوستاش یا خودش میره خارج جدیدشو میارن ..، ماشین ظرفشویی هم پشیمون شدم ، نمیخوامش ، لیلا هست تمیزتر هم میشوره دلم هم میگیره توی چیزی که شسته غذا بخورم ، این ماشینها معلوم نیست چطوری میشوره ، تازه پودرش هم مخصوصه لابد دیگه گیر نمیاد ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم باشه ..ساعت حدود هشت شب شده بود ، گفتم بیاید درها رو ببندیم و بریم ..، کامبیز گفت دیر نمیشه که بیاید یه پیک بزنیم بعد بریم ..، بعد هم منتظر جواب ما نشد و سریع سه تا لیوان از توی آشپزخونه آورد و توی هر کدوم سه تا تیکه یخ انداخت ..، بعد گفت ویسکی رو باید با سودا خورد ..، حیف که دیگه پیدا نمیشه ..، بجاش یکم آب به هر لیوان اضافه کرد و بعد در بطری ویسکی رو باز کرد و به هر لیوان چند قلپ مشروب اضافه کرد ..، لیوانمو توی دستم چرخوندم و بو کردم ..، آخی ..کامبیز دیگه از اینا گیر نمیاد ..، کامبیز سری به علامت تایید تکون داد و لیوانشو بلند کرد و گفت به سلامتی ، لیوانها رو به هم زدیم و من ذره ذره مشروبمو مزه مزه میکردم و میخوردم ..، مامانم زود لیوانشو نصفه زمین گذاشت و گفت این به من نمیسازه ، خیلی قویه .. ، میرم یه دور دیگه تو خونه و حیاط بزنم شما هم زیاد نخورید که زودتر بریم خونه ..، کامبیز نصفه لیوان مامانمو به لیوان خودش اضافه کرد و گفت این حیفه هدر بشه ..، مامانم خندید ، کامبیز گفت منم باهاتون میام خاله ، مامان و کامبیز که رفتن شیشه رو برداشتم و یه شات دیگه برای خودم مشروب ریختم ..، بعد یهو یه فکری به کله ام زد ..، گشتم توی کابینتها و یه ظرف کریستال که واسه آبلیمو و سرکه سر سفره درست شده بود رو پیدا کردم و تقریبا نصف شیشه ویسکی رو با مکافات توی اون دو تا خالی کردم و سرشون رو بستم و دوباره توی کابینت گذاشتم ، معلوم نیست این سرعت گیر رو واسه چی سر این شیشه های ویسکی تعبیه میکنن ، یعنی تو اروپا همه ویسکی رو قطره قطره میخورن ؟ ، ، بعد شیشه مشروب و شات خودم رو برداشتم و روی یه مبل نشستم و اونها رو کنار خودم روی میز گذاشتم ..، صدای مامان و کامبیز از توی حیاط میومد ..، از لای پرده یواشکی نگاه کردم ، دست کامبیز دور کمر مامانم بود و با هم حرف میزدن ، پیشرفت کامبیز خیلی از اونی که فکر میکردم سریعتر بود ، مامانم داشت یه چیزی واسه کامبیز تعریف میکرد ..، چند دقیقه بعد برگشتن سمت خونه سریع برگشتم و نشستم روی مبل و با چشمای بی حالت زل زدم به نقش قالی ..، اومدن تو و مامانم رو به من گفت خوب حمید جون پاشو بریم ...! ، خیلی آروم سمتش برگشتم و با همون چشمای بی حالت بهش نگاه کردم ، کامبیز گفت اوه ....، نصف شیشه رو تنهایی خوردی ؟ ویسکی بود ، شراب که نبود پسر ..، انگار که نمیفهمم چی میگه چشمای بی حالتم رو از نگاه مامان به سمت کامبیز چرخوندم ..، بعد کشیده کشیده گفتم کامبیییز این خیلی خوش خوراکه پسسسر ..، بعد دستمو دراز کردم و شات مشروبم رو با دست لرزون برداشتم و بردم سمت دهنم ..! ، کامبیز دوید جلو و شات مشروب رو از دستم گرفت ، مامان داد زد خاک تو سرم ..، چرا خودتو این ریختی کردی ؟ کامبیز گفت طوریش نیست خاله ..، یکم مسته ..، گفتم مسسسست نیییسسستم ..، کامبیز گفت آره کاملا مشخصه که مست نیستی ..، نیم لیتر ویسکی رو اگه فیل هم میخورد میفتاد ...! ، گفتم نه ...، خووووبم ..! ، مامان گفت یکم آبلیمو بده بخوره بالا بیاره ...، کامبیز گفت ولش کن خاله اونجوری کثافت کاری میشه شاید هم بالا نیاره ..، حالش هم بد میشه ...، شب بخوابه صبح خوبه ...، گفتم من مسسسست نیییستم ..، مامان گفت زهر مار ..، صد بار میگم هر کاری میکنی حدتو نگهدار ...، از اون بابای خل و چل همیشه مست خانم باز بیشتر از این هم در نمیاد ..، پسر خودشی دیگه ...، کامبیز گفت خاله درو مرو میبیندم و بریم ..، میرسونمتون خونه و بعد خودم میرم ..، مامان سر تکون داد و کامبیز یه نگاهی به قیافه مست و لایعقل من انداخت و بعد مامانمو بغل کرد و لبهاش رو بوسید و دستشو تو کمر مامانم تاب داد ، شهین یه پیچ و تابی توی کمر خودش انداخت اما جلو کامبیزو نگرفت ..، کامبیز چند لحظه ای با مامانم ور رفت و بعد گفت خاله میخوای یه نیمساعت هم بمونیم ؟ مامان گفت نه دیگه بریم ، نگران بچه هام ..، کامبیز یه ماچ دیگه کرد و رفت و مشغول بستن درها و قفل زدن شد ..، بعد در همون حالی که داشت درها رو میبست گفت حالا عمو فریدون چی میگفت که شما اینقد عصبی شدی ؟ گفت هیچی مردک که نمیدونست من تلفن اتاقو برداشتم مثلا داشت با فرهاد حرف میزد ..، وقتی دید من از توی هال اومدم بیرون به فرهاد گفته بود گوشی رو بده به فریبا ..، من موندم اون مردک بیغیرت چرا کس کشی خواهرشو میکنه ..، بعد فریبا گوشی رو گرفت و فریدون هی از هیکل و لباسش تعریف کرد و گفت خیلی خوشگل شدی و دلم میخواست همونجا جلوی مهمونها بغلت کنم و بمالمت ، بعد هم شروع کرد انگلیسی و فرانسه زر زدن که دیگه من نمیفهمیدم چی میگه اما صدای اون جنده خانم از اونور میومد که میگفت اوه اوه ...، یو ار سو سوئیت ..، کامبیز سرشو تکون داد و گفت خاله عمو فریدون این مدلیه دیگه ..، تنوع طلبه اما شما و خانواده رو هم خیلی دوست داره ..، مامان گفت ای مردشورشو ببره ..، جالب اینه که مردک پررو تلفنو قطع کرد و بعد اومد توی اتاق دست انداخت لای پای من ...، منم خون خونمو میخورد دلم میخواست همونجا بکوبم تو سرش اما نمیخواستم بفهمه گوش وایسادم ..، بعد ادامه داد من همونروزی که این زنیکه رو توی مجلس ختم ننه عاطفه دیدم میدونستم یه سر و سری با شوهر خانم باز من داره اما فکر کردم شاید اشتباه میکنم ، بعد به من اشاره کرد و گفت این مردیکه هم واسه ماله کشی گه کاریهای باباش خیلی زرنگه ، فقط خاک انداز دستشه که باباش یه جا برینه این خاک بده روش !! ، نمیدونم چه خیری از این بابای عوضیش دیده که اینقد هواشو داره ...، باز لحن مامانم بی ادب و بی پروا شده بود ..، اون ته لیوان ویسکی کار خودشو کرده بود ..، فهمیدم که دیشب بابام وقتی که توی خونه بوده زنگ زده و با فریبا خواهر عمو فرهاد دل داده و قلوه گرفته مامانم هم طبق معمول رفته از اون یکی اتاق گوشی رو برداشته حرفهاشون رو گوش کرده و الان حسابی از دست بابام شکاره ..، احتمالا همین هم باعث شده که بزاره کامبیز هر کاری دلش میخواد بکنه ...، کامبیز به مامانم گفت خاله بزار این کولرو بزارم توی ماشین بعد بیام دنبال حمید ...، من عمدا چشمامو روی هم گذاشته بودم که اونها فک کنن دارم چرت میزنم و راحت صحبت کنن ..، مامان گفت کولر واسه چی ؟ کامبیز گفت نمیدونم ، حمید گفت اینو میخوام ببرم خونه ..، مامان شونه اش رو بالا انداخت و گفت بهش گفتم که وسایل دست دوم یکی دیگه رو توی خونه من نیاره ..، کامبیز گفت فک کنم واسه اون خانمه میخواد که تو خونتون کار میکنه ...، مامان گفت آهان ..، آره ...، خودم تو فکر بودم یه پنکه ای چیزی براش بگیرم ...، خوب فکری کرده ، کامبیز کولرو توی ماشین گذاشت و برگشت ..، بعد اومد و زیر بغل منو گرفت و گفت حمید پاشو بریم ..، چشمامو بزور باز کردم و گفتم هان ...؟ کجا ..؟ همینجا خوبه ...، فردا کار دارم ...، کامبیز گفت فردا برمیگردیم ..، فعلا بیا بریم ..، بعد منو کشون کشون تا ماشین برد و در عقب رو باز کرد و منو نشوند ، مامانم هم نشست جلو پیش کامبیز ، تو دلم داشتم حرص میخوردم گفتم بیا عقب بشین پیش خودم مثلا من مستم و باید حواست به من باشه ..، کامبیز در خونه رو قفل کرد و ماشینو از حیاط بیرون برد ..، توی راه که برمیگشتیم کامبیز دستش روی پای مامانم بود و شهین هم دست کامبیز رو که روی پاش گذاشته بود با دستش نوازش میکرد...، گفتم هیچی دیگه مردک ننه مارو کرد رفت پی کارش ..، گفته بود اگه فرصت پیدا کنم خودم میدونم چیکار کنم ..، اما من فک میکردم حالا که مامانم با بابام آشتی کرده دیگه به این راحتی به کامبیز پا نمیده ...، بالاخره رفیق کونیم کار خودشو کرد...! ، مامان توی راه چند تا خاطره دیگه از بی وفایی های بابام رو واسه کامبیز تعریف کرد و کامبیز هم همدردی میکرد ...، تا بالاخره به خونه رسیدیم ..، کامبیز یه لب دیگه هم از مامانم گرفت و بعد رفت و در خونمون رو زد ..، بابام که دم در اومد کامبیز به بابام گفت که من یکم زیادی خوردم و فریدون خان و مامانم اومدن و کمک کردن و منو تا تختخوابم رسوندن و کامبیز با ماشین من رفت خونشون ..، داشتم فک میکردم عجب به موقع مست شدم ...، تماشا کردن عشقبازی کامبیز و مامان و لب گرفتنهاشون یکم حسهای حسادت منو تحریک میکرد اما کلا خیلی بهم حال داد ...
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت ششم حمیید حمییید ...، لای چشمامو باز کردم و تصویر محو مامانمو بالای سرم دیدم ...، هان ..؟ خوبی ...؟ چشمامو مالیدم و دوباره باز کردم ...، هان ؟ آره ..، خوبم ..، چی شده ..؟ هیچی کامبیز اومده دنبالت ..، دیشب عین بشکه ان شده بودی ...، صد بار گفتم حدتو نگهدار ..، گفتم از بس تو و کامبیز لفت دادید تا برگردید ..، منم بیکار بودم ویسکی هم کنار دستم بود دو تا پیک خوردم ...، دو تا پیک ؟ نصف شیشه رو تموم کرده بودی ..، گفتم باشه حالا که خوبم ..، کامبیز هم اومد توی اتاق ..، پسر منم تا حالا هیچوقت نصف شیشه ویسکی رو یکجا نخوردم ، گفتم دو سه تا پیک بیشتر نخوردم ..، کامبیز گفت دو سه تاشو یادته ، بقیه رو موقع مستی خوردی حواست نبوده ..، پاشو بریم کارگرها میان پشت در بسته ...، پاشدم و مامان از اتاق بیرون رفت و من مشغول لباس پوشیدن شدم ..، کامبیز گفت مامانم خیلی بهت سلام رسوند ..، نیشم وا شد و گفتم ای جوووون دل من هم تنگ شده واسه مامانت ..، فعلا بریم ترتیب اینها رو بدیم از شنبه برمیگردیم سراغ مامانها ...، گفت تو که راهش واست اتوبان شده ..، اما من هنوز یه راه سنگلاخ پیش رو دارم..، سری تکون دادم و تیشرتمو تنم کردم ، دستی به موهام کشیدم و سوئیچ و کیف پولمو برداشتم و گفتم بریم ..، دم در مامانم یه پلاستیک دستم داد ..، گفتم این چیه ؟ گفت چند تا میوه ..، کامبیز گفت تغذیه زنگ تفریحته ...، مامانم خندید ، باهاش روبوسی کردیم و با کامبیز از خونه بیرون اومدیم ، توی راه گفت امشب بریم سراغ مشروبهای اون یکی انباری ببینیم توش چی داره ...، گفتم اون انبار مشروب نیست زاغه مهماته ...!! کامبیز گفت چی ؟ گفتم اونجا پر از تفنگ و فشنگه ...، کامبیز با تعجب گفت چی میگی حمید ؟ گفتم دیروز فهمیدم توش چیه ..، نمیخواستم مامانم چیزی بفهمه ، گفتم مشروبه ..، اما جعبه چوبیها هر کدوم پنجاه کیلو وزن داشتن و روی زمین هم دو تا جعبه بلند با آرم رمینگتون بود ...، مطمئنم توش تفنگه ..، کامبیز از شدت هیجان توی صندلیش جابجا شد و گفت اوه ..، گفتم مطمئنم توی جعبه چوبیها فشنگه ..، کامبیز صداش میلرزید ..، گفت اگه واقعا تفنگ جنگی بود چیکارش کنیم ..؟ هرچی نباشه یارو سرهنگ ارتش بوده ، شاید تفنگ جنگی باشه ..، گفتم منم فک کنم جنگیه ..، میخوام قایمشون کنم ، بعدا میتونیم خدا تومن بفروشیمشون ..، کامبیز گفت خفه شو حمید مگه کیک میوه ای پیدا کردی که بفروشی ؟ میزنن باهاش یکیو میکشن بعد ردشو میگیرن میان پیدات میکنن کون خودتو بابا ننه ات رو پاره میکنن ..، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم خوب میگی چیکارش کنیم ؟ کامبیز گفت نمیدونم ، فک کنم باید ببری تحویل ارتش یا کمیته بدی ..، گفتم خیلی از این کمیته خوشم میاد ببرم اسلحه نو تحویلشون بدم که مردم و بخاطر یه نوار شاد تهدید کنن ، شاید دادم به ارتش ..، کامبیز ابروشو بالا انداخت ..، بعد گفتم نمیشه ..، اگه بدیم بهشون فک میکنن حتما کلی بیشتر بوده ما واسه خودمون برداشتیم و میان سین جین میکنن دیگه ولمون نمیکنن ..، کامبیز گفت البته اونم هست درست میگی ..، گفتم میدونم چیکارشون کنم ، اگه خواستیم ساختمون بسازیم گود برداری که کردن و شالوده رو ریختن همه رو یه شب میبرم میذارم توی یکی از سوراخها و میگم روش بتن بریزن ..، خلاص !! ، کامبیز گفت بد فکری هم نیست ..، خودت هم دیگه وسوسه نمیشی بری سراغش ، اگه خواستی برش داری باید کل خونه رو خراب کنی ..، فک کنم این بهترین راه حله ..، نزدیکهای خونه بودیم ..، گفتم دیشب با خاله شهین چیکار کردی ؟ خندید و گفت بد نبود ..، یه پیشرفتهایی حاصل شد ..، البته مستی تو هم خیلی بهم کمک کرد یه مقدار وقت اضافه بهم دادی ...، گفتم خوب بنال لامصب ..، گفت مامانت خیلی از دست بابات شاکی بود ..، انگار بابات طبق معمول یه شیطونی کرده بود و مامانت مچشو گرفته بود ..، فریبا میشناسی ..؟ فریبا کیه ؟ گفتم خواهر عمو فرهاد ...، خوب خوب ! ، کامبیز ادامه داد بابات پشت تلفن قربون صدقه اش میرفته و مامانت هم گوشی رو برداشته و شنیده ..، گفتم عادت زشتی داره که گوش وایمیسته ..، خندید و گفت بالاخره ..، داشت واسه من تعریف میکرد و منم دستمو انداخته بودم توی کمرش ..، تو که اومدی توی اتاق من دستمو تازه از توی لباسش در آورده بودم ، که دستم بو گرفته بود ..، گفتم خوب ..!! ، گفت اگه یکم وقت داشتم ترتیب ننه ات رو داده بودم بیحساب شده بودیم ..، خندیدم ..، ادامه داد بعد که از زیرزمین بیرون اومدیم و مشروب خوردیم باهاش رفتم توی حیاط و دستمو حلقه کمرش کرده بودم ، اونم اصلا بدش نمیومد ..، داستانش به اینجا که رسید به در خونه رسیدیم .. ، کامبیز درو باز کرد و گفت ماشینو بیار تو بقیه اش رو برات تعریف کنم ..، ماشینو تو بردم و وارد خونه شدیم ..، ساعت هنوز یه ربع به نه بود و دخترها نیومده بودن ..، آب جوش رو گذاشتیم که چایی رو ردیف کنیم و کامبیز داستانشو ادامه داد ..، وقتی برگشتیم توی خونه شما زحمت کشیده بودی نصف شیشه ویسکی رو تنهایی سرکشیده بودی و بقول مامانت عین بشکه ان اون گوشه ولو شده بودی ، بعد هم به مبلی که هنوز شیشه ویسکی و پیک من روش بود اشاره کرد ...، مامانت میخواست بهت آبلیمو بده اما من نذاشتم ..، خلاصه همونجا مامانتو بغل کردم و دستی به کون کپلش کشیدم و یه لب جانانه ازش گرفتم ..، اگه دیده بودی احتمالا همونجا آبت میومد ..، بعد چایی توی قوری ریخت و روش آب جوش رو وا کرد و ادامه داد ..، تا برسیم خونه همش از بابات نالید و پشت سرش دری بری گفت ..، دیدم هیچ برام زیر و رو نکشید و عین اتفاقاتی که افتاده بود رو برام تعریف کرده ..، کلی حال کردم و در کابینت رو باز کردم و دو تا شیشه کریستال رو در آوردم و روی میز گذاشتم کامبیز یه نگاهی به شیشه ها انداخت و گفت این چیه توی این شیشه ها ؟ خندیدم و گفتم ویسکی ....!!! ، چند ثانیه طول کشید تا اتفاقات رو توی ذهنش حلاجی کنه و بعد یهو مثل بمب از خنده منفجر شد و هر چی فحش ناف به پایین که بلد بود عین رگبار به سمتم حواله کرد ..، خودم هم از خنده روده بر شدم ..، حمله کرد بهم و از دستش فرار کردم ..، اگه میگرفت حتما یه کتک حسابی ازش میخوردم ..، پشتم بهش بود او اون از پشت سر دوید سمت من تو یه لحظه مناسب لگدشو حواله کونم کرد ، با اینکه سعی کردم جاخالی بدم لگدش درست بین دوتا لپ کونم فرود اومد و به اندازه نیم متر از زمین بلند شدم و عین گوز پخش زمین شدم ..، در حالی که هنوز میخندید گفت آخی ..، خنک شدم ..، کثافت هر جفتمونو دیشب زهره ترک کردی ..، عجب فیلمی هستی ..، قشنگ گول خوردم ..، وقتی صدات میکردم و میخواستی چشماتو باز کنی پلکهات میلرزید ، حتی یه لحظه هم بهت شک نکردم ..، در حالی که کونم وود وود میکرد و حسابی درد داشت پلکهام رو لرزوندم و چشمهام رو باز کردم و گفتم اینطوری ..؟ لگدشو دوباره محکم حواله کونم کرد و در همون حال گفت نه ..، اینطوری ...!! ، سریع خودمو جمع کردم و از لگدش جاخالی دادم ..، جفتمون اینقد خندیده بودیم که نفسمون در نمیومد ..، گفتم کونی این عوض تشکرته ؟ اینهمه واست وقت خریدم که هر کاری دلت میخواد بکنی ..!! ، اونوقت با لگد تشکر میکنی ؟ گفت نه عوضی تشکر سر جای خودش این لگد واسه این بود که ازم حرف کشیدی و میخواستی مطمئن شی که بهت دروغ نمیگم ..! ، گفتم نه والله ، لفت دادم که مزه اش بیشتر بشه ..، وگرنه از چشمام به تو بیشتر اعتماد دارم ..، خندید و بغلم کرد و چنان فشارم داد که همه استخونهام صدا دادن ...یه نفر زنگ درو زد ..، آیفونو برداشتم و گفتم بفرمایید ..، اس یک گفت ماییم ..، درو زدم و رفتم به استقبالشون ..، جفتشون تیپ زده بودن و اومدن تو ..، جفتمون با جفتشون روبوسی کردیم و به اس یک گفتم از این در اومدین ...! ، اس یک گفت نخواستیم خلیل و اختر بفهمن که ما اومدیم ..، ابروهام رو بالا انداختم و گفتم اخه گفته بودیم که شما میاید ..، اس دو گفت اینطوری بهتره ، نزدیکش شدم و لبش رو بوسیدم و جلوی کامبیز و اس یک دستمو بردم سمت کونش و گفتم آره که اینطوری بهتره ...، اس دو قرمز شد ..، دخترها مانتوهاشون رو در آوردن و سر میز صبحانه به ما ملحق شدن ..، با خنده و شوخی در حالی که دستمون تو کس و کون همدیگه بود صبحانه رو خوردیم ، به کامبیز گفتم بزار یه زنگ به خلیل بزنم ..، فک کنم موتورخونه شوفاژ مشکلی نداره ..، تلفن رو برداشتم و خلیل رو گرفتم ..، گفتم میتونی موتور خونه رو روشن کنی ؟ گفت بله آقا الان میام کلید میگیرم ..، کامبیز و دخترها رفتن تو زیرزمین و قرار شد من بعد بهشون ملحق بشم ..، خلیل که اومد باهاش رفتم تا موتورخونه ..، میخواستم خودم ببینم چیکار میکنه یاد بگیرم ..، چراغ رو روشن کردیم و گفتم خوب آقا خلیل راهش بنداز ، خلیل یه نگاهی به شیرها انداخت و گفت این شیرها همه بازند ..، تو این همه سال باید بسته میبودن ..، بعد رفت سمت شیر سوخت ، گفت این بسته بوده ..، بازش کرد و یه نگاهی به مشعل انداخت و بعد رفت سراغ یه کلید قرمز روی ستون و کلید رو زد ، مشعل یه صدایی کرد و بعد از چند ثانیه روشن شد ...، گفتم همین ..؟ گفت بله دیگه ..، فقط یکی رو بیارید چک کنه یه وقت پوسیدگی درست نشده باشه یهو آب بزنه بیرون گرفتار بشیم ...، گفتم اگه خواستم خاموشش کنم چی ؟ گفت باز همین دکمه رو بزنید خاموش میشه ..، به خلیل گفتم راستی این در به کجا باز میشه ؟ و به دری که قفل بود اشاره کردم ..، خلیل گفت نمیدونم آقا اون در همیشه قفل بوده ..، اما فکر کنم به زیرزمین ..، سری تکون دادم و با خلیل از در شوفاژخونه بیرون رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم ..اس یک تقریبا لخت بود ..، یه لباس نازک قرمز رنگ تنش کرده بود که تا روی باسنش رو میپوشوند اما شورت و سوتین مشکیش رو هم میشد توی اون تشخیص بدی ..، دست کامبیز رو گرفته بود و واسه خودشون دلی دلی میکردن ..، اس دو با بلوز و شلوار روی تخت نشسته بود ..، رفتم کنارش و نشستم و دستمو توی کمرش بردم ..، گفت حداقل پنج سال تو این خونه کار میکردم اما دفعه اوله که روی این تخت میشینم ..، گفتم مگه با سرهنگ اینجا روش نمیخوابیدی ؟ گفت نه ..، ما فقط وقتی مهمون داشت میومدیم اینجا ..، پذیرایی میکردیم و میرقصیدیم و میرفتیم بالا ..، گفتم اینجا که ضبط نیست ، با چی میرقصیدین ؟ گفت اون گرامافونی که بالا توی اتاق سرهنگ دیدی قبلا این پایین بود ..، بعد به تخت بغل اشاره کرد و گفت بیشتر وقتها هم دوسه نفر میومدن روی اون تخت مینشستن و تار و سنتور و دنبک میزدن ..، اینجا هیچوقت سکس نکردم ..، دستمو بردم زیر پیرهنش و گفتم هرچیزی دفعه اولش بیشتر مزه داره ..، خندید و اجازه داد با دستم تنشو دستمالی کنم ..، کامبیز و اس یک تقریبا داشتن موقع رقص همدیگه رو میخوردن ..، لباسهای اس دو رو روی تخت در آوردم و خودم هم لخت شدم و با یه شورت کنارش نشستم ...، دستشو بردم روی کیرم ..، اما اولش جلوی اس یک و کامبیز خجالت میکشید ..، دستشو گرفتم و کردم توی شورتم ، شروع کرد با کیرم بازی کردن ..، بعد شورتمو پایین کشیدم و سرشو به کیرم نزدیک کردم ..، دو دستی کیرمو گرفت و شروع به ساک زدن کرد ..، کامبیز هم دست اس یک رو گرفت و دوتایی روی تخت اومدن ..، کامبیز رو به من گفت دقت کردی که زیرزمین روشنه ؟ گفتم خوب چراغ روشن کردی دیگه ...، کامبیز یه اشاره به سقف کرد ..، نصف سقف زیرزمین تاریک بود و نصفش روشن ...، کامبیز گفت اون قسمت روشن در اصل کف ایوون خونه است ، با تعجب بالا رو نگاه کردم و یادم افتاد که وقتی دیروز کلیدی از دستم افتاد از کف صدای سنگ نیومد ...، از فرط تعجب انگشتمو سمت دهنم بردم ، کامبیز لباسهاش رو کند و کیرشو تو دهن اس یک چپوند ..، با دستش موهای اس یک رو گرفته بود و سر سارا رو روی کیرش بالا و پایین میکرد ..، کون اس یک نزدیک من بود و موقع ساک زدن قنبل کرده بود سمت من ..، انگشتمو توی چاک کسش فرو کردمو اون سرشو از روی کیر کامبیز بلند کرد و با یک آه بلند از کارم استقبال کرد ..، شورت اس دو رو کنار زدم و دستمو توی کس و کونش چرخوندم ..، حس کردم زبره ..، سرشو از روی کیرم بلند کردم و دو طرف شورتشو گرفتم و پایین کشیدم ...، موهای کسش تازه در اومده بود ..، گفتم کامبیز بیا خوراک خودته ...، یه دست بزن به این کس ..آبت میاد ...! ، کامبیز خندید و دستشو سمت کس اس دو دراز کرد ..، اس دو ناز میکرد و خودشو به فرش میمالید ..، کامبیز بلند شد و با کیر راست سمت ما اومد و در همون حال گفت اینو من باید افتتاح کنم ..، ناچار منم رفتم سراغ اس یک ..، دوباره به یه پشتی تکیه زدم و اس یک رو به سمت کیرم هدایت کردم ..، خیلی خوب ساک میزد ...، یهو اس یک از روی کیرم بلند شد و به اس دو گفت یه شعبده بازی بکن ...، اس دو خندید و گفت نه ...، تازه غذا خوردم ..، کامبیز گفت قضیه شعبده بازی چیه ؟ اس دو گفت هیچی دیوونه شده یه چیزی میگه ..، اس یک گفت ناز نکن ..، یه بار ..!! ، اس دو بلند شد و جلوی کیر کامبیز نشست ..، بعد اس یک به من گفت کیر کامبیز رو میبینی ؟ گفتم اوهوم ..، بعد اس دو کیر کامبیز رو توی دهنش گذاشت و دو سه بار نصف بیشترشو توی دهنش کرد و در آورد ، دیدنش هم واسه تحریک کردن من کافی بود ..، بعد اس دو یهو دهنشو کامل باز کرد و کل کیر کامبیز رو توی دهنش کرد ..، دهنم باز مونده بود ، تا اونوقت همچین چیزی توی فیلم سکسی ها هم ندیده بودم ..، کامبیز یه آه بلند کشید و اس یک در ادامه صحبت قبلش گفت خوب دیگه نمیبینی !! ، بعد اس دو کیر کامبیز رو از توی حلقش بیرون کشید ..، کامبیز هم به اندازه من تعجب کرده بود و گفت جون من یه بار دیگه بکن خیلی حال داد ...، اس دو دوباره کیر کامبیز رو کامل بلعید ..، کم مونده بود بگه خوب تخمهات رو هم بده بخورم ..! ، کامبیز خیلی حال کرده بود منم با دیدن اون صحنه ها حسابی تحریک شده بودم و به اس یک گفتم به ساک زدن ادامه بده ..، کامبیز لنگهای اس دو رو از هم باز کرد و کیرشو روی کس اس دو تنظیم کرد و فرو کرد تو ..، سکس کامبیز رو تماشا میکردم و اس یک ساک میزد ..، کامبیز چند بار محکم کرد و بعد سرعتشو کم کرد ..، بعد رو به من گفت اس دو شل کن سفت کن دوست داره ..!! ، لبخند زدم و منتظر شدم که اس دو تایید کنه ..، اس دو که حسابی تعجب کرده بود گفت من که چیزی نگفتم ..، کامبیز گفت آدم که نباید صبر کنه طرفش چیزی بگه ..، باید از قیافه طرف تشخیص بدی که از چی خوشش میاد و بیشتر لذت میبره ..، بعد دوباره شدت سکسش رو زیاد کرد ..، اس دو داد میزد و من و اس یک مشغول تماشا کردنش شدیم ..، اس یک حسابی حسودیش شده بود ..، بهم گفت پاشو بکن جناب سرهنگ ..، از حسودی مردم!! ، بلندش کردم و لنگهاش رو از هم باز کردم نشست و یه کاندوم واسم گذاشت ، کیرمو تا ته توی کسش فرو کردم میدونستم از سکس وحشیانه خوشش میاد ، با آخرین زوری که توی خودم سراغ داشتم با شدت تمام باهاش سکس کردم ..، یادم میومد آخرین باری که اینطوری سکس کردم عاطفه داشت بهم فحش میداد و ازم میخواست محکمتر بکنمش ..، اس یک جیغ میزد و به هر چیزی که میرسید چنگ میزد ..، متکا ..، فرش ، پای کامبیز ...!! ، سه چهار دقیقه بعد دستهاش رو مشت کرد و نیم خیز شد و با یه جیغ بلند ارضا شد و بعد ولو شد روی تخت ..، کامبیز خندید و گفت بیا ..، هی میگه من به این راحتی ارضا نمیشم ..، کلا ده دقیقه هم زیر دست حمید دووم نیاوردی که ..، اس دو به زور لای چشمشو باز کرد و گفت شماها دیگه کی هستین ! ، گفتم من مرغ مقلدم ! ، خودم که نفهمیدم چطوری باید باهات سکس کنم اما به حرف استاد گوش دادم و تقلید کردم ..، به کامبیز که هنوز داشت توی کس اس دو تلنبه میزد گفتم بیا جاهامون عوض !! ، کامبیز گفت یه کس سرحال رو کار رو ول کنم بیام یه کس ارضا شده ولو شده رو تحویل بگیرم ؟ ریدی ...!! ، اما بعد دلش بحالم سوخت و گفت بیا بابا ..، کیرشو از کس اس دو بیرون کشید و بهم تعارف زد که بفرما !! ، اس دو لنگاش از هم باز بود و هنوز سوتین تنش بود و میخندید ، گفت انگار گوشت قربونیم که بهم تعارف میزنن ...، گفتم قربونی رو نمیدونم اما خوب گوشتی هستی ! ، لبخند زد و پاهاشو بلند کرد که راحت کیرمو فرو کنم ..، سوتینش رو در آوردم و بعد از یکساعت سکس تازه چشمم به سینه های درشت و خوش فرمش افتاد ..، سرمو به سینه اش نزدیک کردم و نوک سینه اش رو لیسیدم ..، حس کردم یکم شیرینه ..، تعجب کردم ..، بعد نوک سینه اش رو مکیدم و وقتی دهنم با شیر شیرینش پر شد کیر راستمو به رونش مالیدم و با شدت و دوباره سینه اش رو مکیدم ..، عجب شیری هم داشت ..، اس دو خندید و گفت واسه آقا رضا هم بزار ..، کامبیز یهو گفت چی ..؟ شیر داری و به من نگفتی ؟ جوووون ..، مگه رضا چند وقتشه ؟ اس دو گفت دو سال داره اما هنوز شیر میخوره ...، کامبیز هم روی اون یکی سینه اس دو افتاد و شروع به مکیدن کرد ، اس دو خودشو به زمین میمالید و از شدت لذت خم و راست میشد و آه های کوتاه میکشید ...، از روی اس دو بلند شدم و به شیوه شل کن و سفت کن کامبیز شروع به سکس با اس دو کردم ، چند دقیقه بعد سر و صدای اس دو هم بلند شده بود ..، وقتی دیدم الان اینم ارضا میشه و من بی کس میمونم یکم دل به کار دادم و سرعت سکس رو کم کردم ..، اس دو خودشو میمالید و ناله میکرد ..، بعد کیرمو بیرون کشیدم و با شدت تا خط تخمهام فرو کردم ، از برخود شکمش با شکمم صدای تاپ تاپ در میومد ، شدت سکس رو زیاد کردم و محکمتر و محکمتر میکردمش ..، درست توی زمانی که اس دو به علامت ارضا شدن یه نیمچه جیغ زد و بازوم رو توی دستش فشرد منم کیرم رو بیرون کشیدم و آبم با یه پرش بلند توی صورت و چشمای اس دو پاشید و بقیه آبم شکمشو بالای کسشو خیس کرد ..، یکم از آبم هم روی کله کامبیز که هنوز مشغول مکیدن شیر بود ریخت ، اینقد خندیدم که نفسم در نمیومد ..، کامبیز بلند شد و با اخ و پیف و در حال فحش دادن به من آب منو از توی موهاش تمیز کرد ، دیگه واقعا از خستگی نا نداشتم ، بیشتر از یک ساعت و نیم بود که داشتیم یه بند توی کس این دو تا تلنبه میزدیم ..، کامبیز که هنوز ارضا نشده بود ولو شد و اس یک داشت براش ساک میزد ..، چند ثانیه بعد اس دو هم به کمک اس یک رفت و با هم روی کیر کامبیز افتادن و اینقد مالیدن و خوردن تا کامبیز هم با یه غرش کوتاه ارضا شد و آبش عین فواره بیرون ریخت ، اس یک آب کامبیز رو از روی دست خودش لیسید ...، بعدش جقتشون ولو شدن ..، کامبیز گفت پاشو بریم تو انباری ..، دخترها به هم چسبیدن و لباسهاشون رو همینطوری روی خودشون انداختن چون هوای زیرزمین واقعا خنک بود بعد من و کامبیز شورتهامون رو پوشیدیم و رفتیم سمت انباری یا بقول من زاغه مهمات ..، آروم گفتم کامبیز میخوای صب کنیم اینها برن بعد بریم سراغ انباری ؟ کامبیز یه اشاره ای به دخترها که کاملا از هوش رفته بودن کرد و گفت اینها که از هوش رفتن بیا بریم من از فضولی دارم میمیرم ..، در انبار رو باز کردیم و مستقیم رفتیم سراغ کارتنهای گوشه انبار ..، گفتم بیا اول این کارتنها که روش آرم رمینگتون داره رو در بیاریم ..، چند تا کارتون کوچیک روی کارتونهای رمینگتون بود ، اونها رو یکی یکی کنار گذاشتیم و بعد هر کدوم یکی از کارتونهای بلند رو برداشتیم و درش رو باز کردیم ...، توی کارتن یه جعبه پلاستیکی بلند دسته دار خاکستری بود که آرم رمینگتون با حروف بزرگ قرمز روش نوشته شده بود ..، دو تا قفل کمربندی چرمی دو طرف جعبه رو محکم روی هم نگه میداشت ..، با دست لرزون قفلها رو باز کردم و در جعبه رو باز کردم ، یه تفنگ شکاری گلوله زنی خوشگل با قنداق چوبی کنده کاری شده و یه دوربین زایس روش بهم لبخند زد ..، از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم ..، تفنگ جنگی نبود و لازم نبود به کسی تحویلش بدیم ..، چند تا کاغذ روش بود ..، کل مدارک ترخیص و برگ سبز گمرکی با آرم شاهنشاهی ..، تمام مدارکش کامل بود ...، صدای قلبمو میشنیدم ..، واقعا اینبار گنج پیدا کرده بودم ...، سرمو از توی جعبه در آوردم و به کامبیز نگاه کردم ..، از نگاه حیرونش فهمیدم که اونم همچین چیزی پیدا کرده ..، از روی جعبه پاشدم و رفتم سمت کامبیز ..، یه جعبه درست عین اون یکی و یه تفنگ درست شبیه اون با همون مشخصات و همون رنگ انگار خواهر دوقلو...، کامبیز به تته پته افتاده بود ..، گفت حمید اصل گنجو پیدا کردی پسر...! ، ای ول ...، گفتم پیدا کردیم ...، همون تفنگی که دستته مال خودت ..!! ، گفت چی میگی حمید این حداقل دویست هزار تومن پولشه ، گفتم ارزش دوستیمون خیلی بیشتر از این حرفهاست ..، مدارکش هم کامله ..، میبریم مجوزش رو هم میگیریم ..، چند وقت پیش اعلام کردن هر کی تفنگ داره بیاره میدون باغشاه مجوزشو بگیره ..، بابام هم آشنا زیاد داره ، مجوزش رو بگیریم قیمتهاش بیشتر هم میشه ..، کامبیز سر تکون داد ، از خوشحالی روی پامون بند نبودیم ..، تفنگها رو سر جاش گذاشتیم ..، کامبیز گفت میخوای جعبه چوبیها رو باز کنیم ؟ گفتم پر فشنگه ، از وزنش معلومه ..، کامبیز گفت ای ول پسر ...، عجب چیزهایی پیدا کردیم ...، جون جفتمون اگه پشیمون شدی بگو این از اون چیزهایی نیست که آدم راحت هدیه بده ...، گفتم حرفش رو هم نزن ...، تازه حالا که شریک هم هستیم ..، کامبیز گفت تو ملک شریکیم توی وسایل خونه که شریک نیستیم ...، گفتم روزی که مامانتو باهات شریک شدم فهمیدم تو همه چی شریکیم ...، کامبیز با دست به پشتم زد ..، گفتم بیا بریم یه لبی تر کنیم ......
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت هفتم ویسکی توی دو تا ظرف کریستال یک ربعی بود تموم شده بود و الان رفته بودیم سراغ شیشه اصلی .. ، باز پیک خودشو پر کرد ..، فکر کنم کلا سه تا پیک خورده بودم اما کامبیز تصمیم داشت ته شیشه رو بالا بیاره ..، دخترها چند دقیقه قبل بیدار شده بودن و بالا اومده بودن اما من که دیدم کامبیز مسته و دیگه هم تصمیم به سکس نداشتیم و حوصله کار خونه هم نداشتم مرخصشون کرده بودم ..، یه هزاری سبز از باقیمونده پولهای کیفم بهشون دادم و گفتم که نصف کنن ..، قرار شد باز بهشون زنگ بزنیم و بعدا برای کمک بیان ..!!، کامبیز پیک بعدی رو هم بالا رفت ، هنوز هم بنظر حالش خوب میومد ...، گفت حمیید یه چیزی میخوام برات تعریف کنم ...، گفتم بگو ...، گفت یه پیک دیگه بزنم زبونم وا بشه ...، گفتم پیکتو پر کن بقیه شیشه رو میبرم ...، این پیک آخرت باشه ...، گفت باشه پس به سلامتی دوستیمون ...، پیک آخری رو هم زد به رگ ...، تکیه داد به پشتی صندلیش ...، گفت فک کنم برات تعریف کردم که دیدم مامانم یه واکسی آورد خونه ...، آره ..؟ فهمیدم خیلی مسته وگرنه همچین چیزی مگه از یاد آدم میره ...، گفتم آره ...، گفتی ، گفت گفتم که آخرش چی شد ..؟ گفتم آره ، گفتی مامانت لخت اومد تو بغلت و از اون موقع دیگه راحت تو خونه میگرده ...، گفت د نه د !! ، بزار بقیه اش رو برات تعریف کنم ...، مامان اومد تو بغلم ...، هنوز از ترس میلرزید ...، محکم بغلش کردم ...، گفتم بیا بریم یه دوش بگیریم ریلکس بشیم ...، میخواست لباس بپوشه ...، نذاشتم ...، توی حمام لخت شدم اما شورتمو در نیاوردم ..، بغلش کردم و رفتیم توی جکوزی ...، نشوندمش روی پام ...، صبر کردم تا آروم شد ...، یکم خجالت میکشید.. ، گفت اینطوری که ما نشستیم که زیاد خوب نیست ..، بزار لباس بپوشم ...، گفتم نمیخواد مامان میخوام ماساژت بدم ..، گفت خجالت میکشم اینطوری ...، گفتم دیگه همه جات رو دیدم خجالت نداره که ...، خوابوندمش کنار جکوزی و تنشو ماساژ میدادم و کیف میکرد ...، با دست پشت شونه و کمرشو مالیدم بعد بغلش کردم و دوباره بردمش توی جکوزی و نشوندمش روی پام ...، گفتم مامان میخوای شوهر کنی ...؟ با تعجب منو نگاه کرد و محکم گفت نه ...، گفتم حقیقتش منم زیاد دلم نمیخواد فعلا شوهر کنی ...، بعد دستمو از دور کمرش پایین بردم و باسنشو لمس کردم و گفتم اصلا حیف اینه که بدی دست غریبه ...، مامانم که از لحن بی حیای من و لمس کردن کونش خیلی تعجب کرده بود منتظر بود که ببینه منظورم چیه ..، گفتم منم خیلی وقته دلم زن میخواد اما اصلا دلم نمیخواد حالا حالاها زن بگیرم ، مامانم ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب منتظر شد که ببینه چی میگم ...، کامبیز به ته لیوانش که هنوز چند قطره ویسکی توش داشت نگاهی انداخت و لیوان رو به دهنش برد و قطره های آخر ویسکی رو سر کشید ...، بعد ادامه داد ...، دستشو گرفتم و از روی شورتم گذاشتم ...، نیازی نبود توضیح بیشتری بدم ..، کیر راستم همه صحبتها رو کرد ...، مامانم دستشو کشید و سریع از روی پام پاشد و یه گوشه توی جکوزی سنگر گرفت ...، بهش گفتم نیازی نیست اونطوری ازم دور بشی ...، من اینقد دوست دارم که اگه بگی بمیر هم الان برات میمیرم ..، اگه خودت نخوای و اجازه ندی که بهت دست نمیزنم ...! ، گفت نه هیچوقت اجازه نمیدم ...، گفتم یک ساعت داشتم سکس کردنتو با اون پسره کثیف واکسی با دستهای سیاه و موهای بهم چسبیده چرب تماشا میکردم ..، از خجالت سرخ شد ...، ادامه دادم پسره بوی گند میداد ...، در حالت عادی تو حتی نمیذاری همچین آدمی بهت نزدیک بشه ...، دهنشو باز کرد که بگه زوری بوده ...، گفتم مامانی به شعورم توهین نکن ..، یه ساعت داشتم تماشات میکردم که با رضایت و میل خودت لباسهات رو در آوردی ...، کیر پسره رو .....، مامانم دستشو روی دهنم گذاشت و شروع کرد به هق هق ...، بغلش کردم و گفتم بخدا نمیخوام ناراحتت کنم ...، خواستم بگم میدونم نیاز داری ...، بخدا منم نیاز دارم ...، یعنی من از اون پسره واکسی هم بهتر نیستم ؟ بیا تا وقتی که موقع ازدواج کردن هر کدوممون میشه نیازهای همدیگه رو رفع کنیم ...، همین ! ، کی میفهمه ..، شبها پیش هم بخوابیم و روزها دوباره مادر و پسر بشیم ....، خلاصه پروانه خانم چیزی نگفت اما نرم شده بود ...، دوباره دستشو گرفتم و روی کیر راستم گذاشتم ...، گفت آخه ...، گفتم آخه پاخه نداره ..، تا همینجاش هم که لخت پیش همیم صد تا قانون نکن رو شکستیم ...، چیکار داری که چی میگن ...، گور پدر همشون ...، یه خونه گنده است و من و تو و یه نیاز مشترک ...، به کی چه مربوطه ...، فقط به خودمون مربوطه ...، مسئله کاملا شخصیه ...، دستشو از روی کیرم نکشید ...، لپشو بوسیدم و بعد لبش رو ...، لبم رو بوسید ..، آروم شورتمو پایین کشیدم و کیرم بیواسطه به دستش مالید ...، آروم کیرمو لمس کرد و گفت یه عمری تو بغلم بزرگت کردم که دوماد شدنتو ببینم ..، نه اینکه شوهرم بشی ...، انگشتمو روی لبش گذاشتم و گفتم شوهر چیه مامان ...، هم من دوباره عروس شدنتو میبینم هم تو به موقعش دوماد شدن منو میبینی ..، این قضیه موقتیه ...، فعلا تو یه زن بی شوهری ...، من یه مرد بی زن ...، یه مدت کوتاهی نیازهای بدن همدیگه رو برطرف میکنیم و به موقعش هم هردوتامون ازدواج میکنیم ..، گفت از من که گذشته ...، گفتم چی ازت گذشته ؟ این کون رو روی قبر مرده بزاری پا میشه برات عربی میرقصه ...، خندید و گفت خفه شو ..، آدم در مورد کون مامانش اینطوری حرف میزنه ؟ گفتم واقعیته مامان بغلش کردم و دوباره روی پام نشوندمش ..، با این تفاوت که اینبار جفتمون لخت لخت بودیم ...، یخهای توی لیوانشو چرخوند و گفت بنزینم تموم شد...، از کیر راستت معلومه که میخوای بقیه اش رو بشنوی ..، پاشو اون شیشه رو بیار پیکمو پر کن باز حرف بزنم ...، گفتم مرتیکه ...!! تو زیرزمین یه کارتن ویسکی هست ..، من نگران خودتم ...، گفت نترس ...، دو ساعت بخوابم همش میپره ...، من مست مست هم که میشم حواسم بجاست ...، بیارش ...، رفتم و شیشه رو آوردم و نصف لیوانشو دوباره پر کردم ...، یه قلپ دیگه خورد و ادامه داد ...، کیر راستم روی رونهای لختش کشیده میشد و با دستم با ممه هاش بازی میکردم و اون خجالت میکشید ...، دستشو روی کیرم گذاشتم و لبهاش رو با لبهام مکیدم ...، اما یخش به این راحتی آب نمیشد..، بهش گفتم چند لحظه صب کن ..، جلدی از توی جکوزی بیرون پریدم و یه حوله دورم پیچیدم و رفتم توی اتاقم و با یه شیشه مشروب برگشتم ...، پیکو پر کردم و سر کشیدم و بعد واسه اون ریختم ..، بعد از چند تا پیک دیگه یخ مامان جونم وا شده بود و کیرمو توی دستش گرفته بود و ول نمیکرد ..، وقتی سینه اش رو به دهنم بردم یه آه بلند کشید و کون خوشگلش رو روی پام جابجا کرد ..، نشوندمش لبه جکوزی و پاهاش رو از هم وا کردم و سرمو لای پاش چپوندم و کس کوچولوش رو لیسیدم ...، آه و ناله هاش بلند شد ...، با انگشت توی کس کوچولوش فرو کردم و با چوچولش بازی کردم ..، اینقد تحریکش کردم که کم مونده بود ارضا بشه ..، خلاصه وقتی از آب بیرون اومدم و کیر راستمو در اختیارش گذاشتم مثل تشنه ای که به آب برسه روی کیرم افتاد و شروع به خوردنش کرد ..، لذتی که میبردیم وصف شدنی نبود ...، هر چی بگم نمیفهمی که چقد اونشب کیف کردیم ...، دست که به تن لختش میکشیدم کیف دنیا رو میکردم ..، کیرمو که میخورد خودش هم از هیجان میلرزید ...، من که جای خودمو داشتم ...، تمام تنشو لیسیدم و همه بدنمو لیسید ...، همینقد بهت بگم که اونشب فقط دو بار با زبون من ارضا شد و همینقد بدون که یه بار قبل از اینکه سکس کنیم در حالی که داشتم زیر نافشو لیس میزدم فقط با تماس کیرم با پاهاش ارضا شدم و چند دقیقه بعدش با تماس دستش به کیرم دوباره ارضا شدم...، دلم میخواست اونشب تموم نشه ...، وقتی بالاخره بعد از سه چهار ساعت رضایت دادیم که از حموم در بیایم و بریم توی تخت هنوز سکس نکرده بودیم اما هر کدوم دو سه بار ارضا شده بودیم ...، نفسمون در نمیومد ...، تنمون دیگه از خستگی نا نداشت اما هنوز دلمون بیشتر میخواست ...، مامانم گفت بزار حداقل یه شیرینی با چایی بخوریم سر دلمون رو بگیره ...، دلم نمیومد یه لحظه تنهاش بزارم لخت مادر زاد دست توی دست هم پله ها رو پایین رفتیم و یه چیزی خوردیم و دوباره همونطوری بالا اومدیم ...، توی رختخواب یکساعت دیگه با هم ور رفتیم وقتی بالاخره میخواستم کیرمو توی کس خوشگلش فرو کنم میدونستم فوری ارضا میشم ...، لبهام رو بوسید و گفت عزیزم راحت باش ..، همون تو ارضا شو ...، مشکلی پیش نمیاد ...، تو برای همیشه آخرین بچه من میمونی ...! ، خیالمو راحت کرد..، پاهاش رو از هم باز کردم و کیرمو توی کسش فرو کردم ..، عاشق آه و ناله هاش موقع سکس هستم ...، هنوز هم که هنوزه اگه یه صدای اونطوری از خودش در بیاره بلافاصله راست میکنم ...، خلاصه آقایی که شما باشی اونشب به وصال مامان خوشگلم رسیدم و آرزوی چندین ساله ام به واقعیت تبدیل شد ...، چند بار که توی کس مامان تلنبه زدم آه و ناله اش دوباره بلند شد و توی بغلم ارضا شد ...، منم با یه تکون دیگه که به کیرم دادم حسرت چند ساله رو با چند تا قاشق سوپخوری آب منی شستمو همه رو توی کس کوچولوی مامانم ریختم ...، آرامشی که توی بغل همدیگه بعد از اون سکس رویایی داشتیم هم دیگه هیچ وقت و هیچ کجا تجربه نکردم ...، چنان توی بغل هم بیهوش شدیم که هیچکدوم از لحظات آخر اون شب خاطره انگیز خاطره ای برامون نمونده و نفهمیدیم کی توی بغل هم از حال رفتیم ...، گوشهام میشنید و کیر راستم داشت میشکست ...، اینقد لحظات سکسش رو با دقت و هوس انگیز تعریف کرده بود که مزه لذتی که اون برده بود رو زیر زبونم و نوک کیر در حال شکستنم حس میکردم ...، کامبیز یه پیک دیگه ویسکی واسه خودش ریخت و یه قلپ سر کشید و ادامه داد ...، آره حمید جون ..، وقتی چشمامو باز کردم مامانمو هنوز سفت تو بغلم داشتم و دیدم که اون خیلی قبل از من بیدار شده ..، اما نه دلش اومده که پاشه و نه اینکه منو بیدار کنه ..، همونطوری توی بغلم منتظر مونده بود که من هم بیدار شم ...، هنوز خواب و بیدار بودم که عین گشنه از جنگ برگشته دوباره لبهاش رو غرق بوسه کردم و تن لختمو به تن لختش مالیدم ..، دوباره منو بوسید و سفت به خودش چسبوند ..، خلاصه ...، قبل از اینکه از توی رختخواب در بیام دوباره کیر راستمو توی کسش فرو کردم و لبهاش رو اینقد مکیدم که هم لبهای من بی حس شد و هم لبهای مامانم ...، وقتی دوباره ارضا شد و منم هر چی که پروستاتم توی اون چند ساعت ترشح کرده بود رو توی کسش خالی کردم از روش پاشدم ...، وقتی رفتیم حمام که به خودمون یه آبی بزنیم از بغل پاش ابهایی که دیشب و اونروز توی کسش ریخته بودم آروم بیرون میریخت ...، توی حمام جلوش نشستم و در حالی که آب گرم دوش از تنش پایین میومد دوباره کسشو لیسیدم ...، خودمونو خشک کردیم ..، احتمال داشت آسیه هر لحظه برسه ...، نباید هیچکس کوچکترین شکی به رفتارهای ما پیدا میکرد ..، با وسواس توی کشوش گشتم و یه شورت و سوتین فوق العاده سکسی و خوشگل پیدا کردم ...، اینقد نازک بود که کسش رو راحت بتونم از توی شورت تماشا کنم ...، شورتشو پاش کردم و سوتینش رو بستم ..، یه دست لباس خونه معمولی روی اون شورت و سوتین تنش کردم و بوسیدمش و گفتم هر وقت دلم تنگ شد این دامنو میزنم بالا و یه دل سیر کستو تماشا میکنم ...، پروانه خندید و زندگی سکسی من و مامانم شروع شد ...، فکر میکردم کامبیز دهنشو باز کنه و شروع به تعریف کنه احتمالا تمام سوالاتی که ذهنمو مشغول کرده جواب داده میشه ..، اما اینهایی که کامبیز تعریف کرد باعث شد با شدت بیشتری به سوالاتم فکر کنم ...، و مهمتر از همه اینکه چرا اصرار داشت من با مامانش بخوابم ...، میخواستم از کامبیز مست بپرسم ...، اما فکر کردم مغزش احتمالا نمیتونه سوال منو هضم کنه و جواب درستی بده ...، اما کامبیز خودش دوباره یه پیک مشروب ریخت و شروع کرد به تعریف کردن ...، واقعا انگار از مشروب توی مغزش بجای سوخت استفاده میکرد ..، تا نمیخورد حرف نمیزد..، گفت دو سه ماه اوضاع اینقد خوب بود که فک میکردم از این بهتر نمیشه ...، دیگه حتی به دوست دختر داشتن فکر هم نمیکردم ...، بعد یه سری اتفاقاتی توی خونه ما شروع به افتادن کرد که قبلا اصلا نمیفتاد ...، مثلا من یکی دو بار با مامانم یکی به دو کردم ..، قبلا حرف آخرو مامانم میزد و من روی حرفش حرف نمیزدم اما بدون اینکه خودم بدونم چرا باهاش کل کل میکردم ...، یه بار سر رفتن یا نرفتن همراه دوستهام باهاش حرفم شد و سرش داد زدم ...، البته بعدش فوری ازش عذر خواهی کردم ..، اما خوب اتفاقی که هیجده سال نیفتاده بود و فکر میکردم هیچوقت نمیفته افتاد ...، برعکسش هم بود ..، مامانم روی رفت و آمدهام حساس شده بود ..، قبلا اینقد سین جین نمیکرد ..، کاملا با حساسیت زنونه منو زیر نظر داشت و یکی دو بار بهم گیر داد که دوست دختر دارم و بهش نمیگم ...، اوضاع کاملا از کنترل خارج شده بود و هیچکدوم حالیمون نبود..، آرامش و اعتمادی که توی خونه داشتیم کم کم از بین رفته بود ..، احترامی که برای همدیگه قائل بودیم از بین رفته بود و حالیمون نبود چرا...، بعد کم کم دیگه سکس هم کمتر میکردیم ، من توی اعماق ذهنم فک میکردم زنمه و حق دارم توی همه چی نظر بدم و باید به حرفم گوش کنه و اون توی ذهنش بدون اینکه بدونه روی من حساسیت حسودی پیدا کرده بود و نمیخواست بزاره من با زن دیگه ای در ارتباط باشم ..، تا اینکه یه شب توی خونه سر اینکه اون دیر رسیده بود خونه حسابی دعوامون شد ..، هرچی گفت آژانس توی راه پنچر کرد و معطل شدم به خرجم نمیرفت ، قبلا حتی لازم نبود برام همچین چیزی رو توضیح بده ، اما اون شب کم مونده بود دستمو روش بلند کنم ، شب برای اولین بار با قهر خوابیدیم ...، صبح نشستم و فکر کردم که چرا این اتفاقات توی خونه ما میفته ..، بالاخره به این نتیجه رسیدم که همش بخاطر سکسه ...، سکس یه جورایی مارو بهم نزدیک کرده بود و از یه طرف دیگه حسابی از هم دورمون کرده بود و داشت تمام آرامشمون رو میگرفت ...، رفتم و مامانمو بغل کردم و حسابی از دلش در آوردم ..، بعد نشستیم و حسابی حرف زدیم ...، اونم به همین نتیجه رسیده بود ..، بالاخره تصمیم گرفتیم دوباره فقط همون مادر و پسر بشیم ...، بهش گفتم بهترین راه اینه که من دوست دختر پیدا کنم و تو دوست پسر ..، شاید واسه جفتمون سخت باشه ..، اما این بهترین راهه ...، خیلی باهاش حرف زدم ..، زیر بار نمیرفت میگفت تو دوست دختر بگیر اما من همینطوری خوبم ، دوست پسر نمیخوام ...، بالاخره راضی شد که اگه کیس مناسبی پیدا بشه با یکی دیگه سکس کنه ...، من از اول تابستون داشتم روی تو برنامه ریزی میکردم از اینطرف با تو صحبت میکردم و از اونطرف با اون ، به هیچ وجه راضی نمیشد ..، بعد دیگه با رویا آشنا شدم و دوست شدم ...، مامانم اولش خیلی اذیت میشد ...، لیلا که از در میرفت بیرون یه ساعت گریه میکرد...، تمام اون روزهایی که میگفتم نیست و رویا رو میبردم خونه با هماهنگی خودش با رویا قرار میذاشتم اما باز هم وقتی برمیگشت خونه حسابی دمق بود ...، سه ساعت دوباره باهاش حرف میزدم که بهش بفهمونم اینطوری واسه جفتمون بهتره ...، راستشو بگم دو سه بار هم بعد اون قضیه دوباره باهاش سکس کردم ...، اما حواسمون بود که دوباره اونجوری حساس نشیم ...، خلاصه برادر...، سه ماهه آزگاره دارم واسه تو با مامانم فک میزنم ...، اگه یهو جلوت لختی میگرده و بهت حال میده و این حرفها یه مقدارش بخاطر صداقت و رازداری و ظرفیت بالای خودته اما یه مقدارش هم بخاطر فک زدن و تعریفهای داداشته ..، خیلی حال کرده بودم ...، میدونستم حتی یک کلمه از حرفهاش هم دروغ نیست ، غیر از اینکه تا حالا بهم دروغ نگفته بود تقریبا هفتصد سی سی هم ویسکی خورده بود ...، هر چی نباشه میگن مستی و راستی !! ، حالا همه سوالهام جواب پیدا کرده بود ...، فهمیدم تو عالم دوستی از من صمیمی تر واسه دوستی با مامانش پیدا نکرده ، قضیه عشق و عاشقی با رویا کم کم معلوم شد و فهمیدم با اینکه میتونسته با مامانش سکس کنه ترجیح داده چند روز خماری بکشه و به کس سهیلا رضایت بده ...، حرفهاش که تموم شد سعی کرد از جاش بلند بشه ..، یه قدم که رفت نزدیک بود بیفته ..، زیر بغلشو گرفتم ..، گفت منو ببر توی تخت یکم بخوابم ...، ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که کامبیز رو توی تخت خوابوندم ...، هنوز ناهار نخورده بودم ...، اوضاع کامبیز معلوم بود.....، یه زنگ به خلیل زدم و گفتم برامون یک کیلو سوسیس و چند تا همبرگر و نون بگیره ..، گفتم میزارم توی یخچال که هروقت کامبیز بیدار شد با هم بخوریم ...، رفتم توی زیرزمین و تفنگ رو در آوردم و باهاش ور رفتم..، عجب چیز خوشدستی بود....