surosh007: وقتی داریم ازت انتقاد میکنیم میای عین دختر بچه ها ادا اصول در میای که گرفتارم . مشکل دارم . وقت نمیکنم . اگه وقتت برای خودت هیچ ارزشی نداره برای اعضای انجمن وقتششون مهمه .. هفته ای یه روز داستان میزاری اونم نیم بند بعد ادعای خدایی میکنی .. کسی مجبورت نکرده داستان بزاری بعد منت شو سر بقیه بزاری .. ازین به بعد دیگه داستان نویسندهای که هیچ ارزشی به خوانده هاش نمیده رو نمیخونم برو خوش باش Younker: کاربر محترم شاید نویسنده مشکلی براش پیش اومده بابت این قضیه باید به همه جواب پس بده؟ من شخصا طرفدار پروپا قرص این داستان هستم و روزی چندین بار چک میکنم ببینم قسمت جدیدی اومده یا نه ولی وقتی میبینم خبری نیست به شخصه ناراحت میشم و میگم کاش زودتر ادامه بده و قسمت های بیشتری بذاره . ولی آیا میتونم از دست نویسنده شاکی باشم؟ اونم مثل همه زندگی داره و هزار تا مشغله و گرفتاری. بهتره که نگرشمون رو اصلاح کنیم راجع به این قضیه ممنون از درک بالات دوست من ...
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت هشتم رو به کامبیز که توی تخت بغلی خوابیده بود کردم و گفتم تو تفنگه رو یادته ؟ چشماشو باز کرد و گفت آره ..، خیلی لامصب خوشدست بود ..، من مگسو باهاش از پنجاه متری میزدم ...، گفتم چیکارش کردی ؟ گفت هیچی ..، فک کنم هنوز هست ...، باید برم خونه قدیمی مامانو بگردم ..، یه جا لای خرت و پرتهای انباریه ...، قنداقش که توی دامنه کوه کرکس شکست از چشمم افتاد و دیگه وقت نکردم تعمیرش کنم ...، گفتم بنظرت بالاخره این کس کشها فردا پس فردا پولمونو میدن ؟ گفت چی بگم حمید ...؟؟ ..، بعد این همه مکافات فک کنم بالاخره میدن ...، مسخره است ..، اصلا این مملکت همه چیش مسخره است ..، جنس که میخوان عز و التماس ..، پولشو که میخوان بدن گردنشونو کلفت میکنن و میگن صبر کنید دیگه ..، اوضاع خوب نیست ...! ، مردیکه کس کش با پولهای ما دو ماه پیش تو اوج بدبختیها و گرفتاریها و بگیر ببندهای ما رفته تو کیش ویلا خریده ...، ای بمیرید با این مملکت خر تو خرتون که اینقد قوانین آبکی هستن که هر چسی که دو تا آشنا داشته باشه به خودش اجازه میده پول مردمو ببره ...، بعد رو به من کرد و گفت اوقاتمونو تلخ کردی ..، تازه داشت با داستان تو چشمام گرم میشد ...، حالا من راست راستی اینقد دوست خوبی هستم ..؟؟ گفتم گمشو بابا ..، دارم قصه میگم این شبهای لعنتی بگذره و خوابمون ببره ..، راست راستی باورت شده ؟ خندید ...، گفت حالا که بیدارم کردی باید یه قسمت دیگه تعریف کنی تا خوابم ببره ..، گفتم ساعت یک صبحه دو ساعته دارم واست قصه میگم جونت هم در بیاد من دیگه قصه ام نمیاد ..، بکپ !! ، بعد هم کونمو بهش کردم و چشمامو بستم ..، گفت باشه ..، گذر پوست به دباغ خونه میفته ...!! دلم واسش سوخت و ادامه دادم .....ساعت نزدیک هفت شب بود و کامبیز هنوز خواب بود ..، درست پنج ساعت خوابیده بود و روده کوچیکه من روده بزرگه رو میخورد ..، گفتم ولش کن بلکه این خواست تا صبح بخوابه ...، ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و زیرشو روشن کردم و وقتی داغ شد بدون اینکه روغن بریزم دو تا همبرگرو انداختم توش ..، از اول هم همبرگر رو با روغن سرخ نمیکردم ...، همبرگرها آب انداخت و توی آب و روغن خودش شروع به سرخ شدن کرد ..، یهو سر و کله کامبیز پیدا شد ..، انگار بوی غذا به دماغش خورده بود ...، هنوز گیج میزد ..، گفت واسه منم بنداز ..، ساعت چنده ؟ گفتم ای بمیری پنج ساعته منتظرم بیدار بشی با هم غذا بخوریم ...، ساعت هفت شبه ...، خندید..، دو تا همبرگر دیگه توی ماهیتابه انداختم ..، کامبیز رفت که به سرو روش یه آبی بزنه و برگرده ..، وقتی برگشت سر و روش رو شسته بود و سرحال بنظر میومد ...، غذا رو توی دو تا بشقاب گذاشتم و با گوجه و خیارشور خورد شده سر میز بردم ..، چند تا تیکه نون هم گذاشتم و از توی یخچال دو تا کانادای یخ در آوردم و باز کردم ..، بعد سر میز نشستم ..، گفت به به ..، چه کردی ..!! ، گفتم نوش جان ..، اولین لقمه رو به دهنش برد و خورد ، بعد گفت وقتی بیدار شدم زبونم نبض داشت ..، وقتی که خیلی مست میشم و شروع به حرف زدن میکنم بعدش که بیدار میشم زبونم نبض داره ...، حالا راست بگو تو مستی چی گفتم ؟ گفتم هیچی یکم خاطره تعریف کردی ...، خندید و گفت از خودم و مامانم ..؟؟ ، لبخند زدم و گفتم اوهوم ...، گفت چی گفتم ؟؟ ...، گفتم هیچی سر جمع بهم گفتی حتی اگه پا داد با مامانت سکس کنی این کارو نکن چون عاقبت خوبی نداره !! ، خندید و گفت ای ول ..، پس قصه هر چی که بوده نتیجه داستان خوب بوده ...!! ، گفتم اوهوم ..، بعد در حالی که دهنم پر بود و داشتم لقمه میجویدم گفتم غذا خوردیم بریم خونه ...، فردا پنجشنبه است ...، من کلی کار دارم ...، کامبیز خندید و گفت آهان از اون نظر ...!! یه شیشه ویسکی از توی زیرزمین برداشتم وتوی ماشین گذاشتم ، تصمیم داشتم فردا به ناتاشا هدیه بدم...از خواب که بیدار شدم ساعت رو نگاه کردم..، حدودای نه صبح بود..، صدای حرف زدن لیلا و مامانم از توی آشپزخونه میومد و سر و صدای بازی بچه ها بلند بود ....، رفتم توی دستشویی و دست و صورتمو شستم و یه شونه توی موهای جن زده ام کشیدم و بعد رفتم توی آشپزخونه ..، مامان و لیلا سخت مشغول صحبت بودن ..، با دیدن من ساکت شدن و مامانم گفت بالاخره داره شنبه میشه ..، ببینیم مرد هستی که سر قولت بمونی و بشینی سر درسهات یا نه ...، گفتم چشم مامان ..، گفت حالا صبحانه چی میخوری ؟ واسه بچه ها فیرینی درست کرده بودیم ، میدونستم دوست داری ..، واست نگه داشتم ، میخوری ؟ گفتم آره آره ..، لیلا خندید و از توی قابلمه روی گاز واسه من دو تا ملاقه فیرینی ریخت توی ظرف ..، یه قاشق سوپخوری هم روش گذاشت و جلوی من روی میز گذاشت ، با علاقه قاشق رو برداشتم و پر کردم و به دهنم بردم ..، لیلا گفت ببخشید آقا حمید وقت نشد ازتون تشکر کنم ..، با تعجب برگشتم و گفتم بخاطر چی ؟ گفت بخاطر کولر ..، گفتم آهان ..، خواهش میکنم ...، کارت به کجا رسید ..؟ مامانم گفت داشتیم در همین مورد حرف میزدیم ..، دادگاه نامه فرستاده واسه پدر شوهرش که خودشو به پزشکی قانونی معرفی کنه ..، اونم که انگار شصتش خبردار شده که لیلا ازش شکایت کرده زنگ زده و حسابی تهدیدش کرده که اگه شکایت کرده باشی چنین و چنان میکنم ..، گفتم فراست چی میگه ؟ مامان گفت فراست گفت فعلا اصلا بروز ندید که شکایت کردید ..، تا یارو بره پزشکی قانونی و نمونه اش رو بگیرن ..، بعد دیگه حرف و حدیثی نمیمونه و نمیتونه انکار کنه ...، سری تکون دادم و گفتم آره خوب اگه میشه انکار کنی و توی نامه چیزی نوشته نشده بهتره همین کارو بکنیم ..، اما اگه یارو خواست بیاد اینجا داد و بیداد کنه بگو چند نفر رو پیدا کنم بیارم حسابی به خدمتش برسن ...، مامان گفت خوبه خوبه ..، شجاعتت رو نگهدار وقتی با این وضع درس خوندن فرستادنت جبهه بتونی از خودت دفاع کنی لازم نکرده واسه یه پیرمرد زپرتی شاخ و شونه بکشی ..، اگه اومد اینجا خودم به خدمتش میرسم نیازی به شما نیست !! ، خندیدم و گفتم منم بخاطر اون گفتم نه بخاطر شما..!! ، اگه من کسی رو بفرستم فوقش دو سه تا چک و لگد میزنن و ولش میکنن اما اگه بیفته دست شما که استخونهاش هم میره لای دست باباش و یه قتل درجه یک میفته گردنمون ..!! ، مامان و لیلا از شوخی من خندیدن ..، رفتم تو اتاقم و به خونه وحید فیلمی زنگ زدم ..، گوشی رو برداشت ، حال احوالی کردم و سراغ سهیلا رو گرفتم ..، گفت ساعت سه از دانشگاه میاد..، خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ...ساعت سه دوباره به سهیلا زنگ زدم و باهاش واسه ساعت هفت قرار گذاشتم ...، گفت لباسهام رو بپوشم روش چادر سر کنم ...؟؟ گفتم نه عزیزم لباسهات رو بزار توی یه پاکت بردار اونجا که رفتیم برو توی اتاق و عوض میکنی و میای ...! ، گفت باشه ..، حدودای ساعت پنج گفتم یه زنگ به ناتاشا بزنم نکنه مهمونی رو کنسل کرده باشه ...، تلفن دو تا زنگ خورد و بعد ناتاشا گوشی رو برداشت ...، خندیدو وگفت دل به دل راه داره ...، چند بار گوشی رو برداشتم بهت زنگ بزنم که یاد آوری کنم ..، گفتم نکنه یادت رفته باشه ..، حالا دیگه خودت زنگ زدی ...، گفتم مگه آدم همچین چیزی رو یادش میره ..، یه هفته است دارم به دلم صابون میزنم بیام ببینم مرغ شکم پر چیه ...، حالا میگی یادم نره ...! ، گفت سهیلا هم میاد ؟ گفتم آره باهاش واسه ساعت هفت قرار گذاشتم ..، حدود ساعت هفت و نیم میرسیم خونه شما ..، خوبه ؟ ناتاشا گفت آره عزیزم عالیه ..، میخواستم قطع کنم که ناتاشا گفت راستی ..، گفتم هان گفت آویر هنوز چیزی در مورد تماس با سهیلا به من نگفته ..، تو چقد از سهیلا مطمئنی ؟ واقعا راست گفته ؟ گفتم دلیلی نداشت بخواد دروغ بگه ..، سهیلا فک نمیکرد من به تو بگم ..، دوست هم که نشده با آویر ، اینجوری که میگفت فقط در مورد دانشگاه و این حرفها صحبت کردن ..، ناتاشا زیر لب گفت از کجا معلوم ..!! ، گفتم به دلت بد راه نده ، حالا بهش میگم دیگه به آویر زنگ نزنه ..، ناتاشا گفت این نشد یکی دیگه ..، تو به سهیلا میگی دیگه زنگ نزنه از کجا معلوم که دوباره به یکی دیگه شماره نده ...، گفتم حالا ولش کن ..، دو ساعت دیگه مهمون داری اوقات تلخی راه ننداز ..، درست میشه ..، خندید و گفت حق با توئه ..، زودتر بیاید..، تلفنو قطع کردم و توی اتاق واسه خودم بشکن میزدم و آواز میخوندم یک حمومی سیت بسازم ای آویر خان چل ستون چل پنجره ..!!، همونطوری که فک میکردم ناتاشا به آویر شک کرده بود و حالا لابد با دقت بیشتری کارهاش رو زیر نظر میگرفت و احتمالا زود دست دکتر رو میشد ..سهیلا با مانتو شلوار خوشگلش دم خونشون منتظر من بود ..، چادر سرش نکرده بود ..، تو دلم ازش تشکر کردم و جلوی پاش ترمز کردم ..، یه آرایش غلیظ روی صورتش بود و رژ لب منو نکش قرمز رنگی هم زده بود ...، گفتم واو ..!! ، گفت آرایشگرم گفت این آرایش شبه ..، توی شب معمولی میشه الان غلیظ به نظر میرسه ، دوباره گفتم واو مگه آرایشگاه رفتی ؟ گفت اینهمه خرج لباس و کفش کردیم گفتم یه آریشگاه هم برم موهامو مرتب کنم که حداقل لباسم به چشم بیاد و ضایع نشه ..، گفتم آفرین خوب فکری کردی ..، ساعت چند دقیقه بعد از هفت و نیم بود که جلوی خونه مامان بزرگ ناتاشا ترمز کردم تویوتا قراضه آویر هم درست جلوی راه پله پارک شده بود ..، ماشینو کنار ماشین آویر پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم ..، سهیلا خیلی خوشگل کرده بود ، در زدیم و ناتاشا به استقبالمون اومد ..، موهاشو شینیون کرده بود و یه آرایش ملایم روی صورتش بود و لباس ساده و قشنگی از جنس کرپ به رنگ کرم و قهوه ای تنش کرده بود یقه لباسش باز بود و یه گردنبند طلای سفید با نقش یه پروانه بزرگ توی سینه اش بود که با الماس تزئین شده بود و درخشش خاصی داشت ، دامنش کوتاه بود و پاهاش لخت بودن ، یه کفش جلو باز کرم پاش کرده بود ، حسابی تحویلمون گرفت ، شیشه ویسکی رو که کادوپیچ کرده بودم بهش دادم و کلی ذوق کرد ، سهیلا رو به اتاق تعویض لباس راهنمایی کرد و به من گفت آویر توی پذیرایی هست برو پیشش منم یه نوشیدنی واستون میارم و بهتون ملحق میشم ..، سهیلا الکل میخوره ؟ گفتم والا نمیدونم ..، از خودش بپرس ..! ، ناتاشا سری تکون داد و گفت باشه ..، اویر سمت راست پذیرایی روبروی عکس تیمسار روی یه مبل تکی بزرگ نشسته بود و حسابی از خودش با میوه و شیرینی پذیرایی میکرد ..، تو دلم گفتم بدبخت ندیده ..!! ، با دیدن من از جاش پاشد و یه لبخند تصنعی زد و دستشو به سمتم دراز کرد ..، منم یه لبخند الکی تحویلش دادم و دستشو توی دستم گرفتم و زود ول کردم ، چند دقیقه بعد سهیلا اومد تو ...، آویر که جای خودشو داشت منم که صد بار کرده بودمش فکم چسبید ..، تو اون لباس کارشده و کوتاه بنفش مثل ستاره میدرخشید ..، پاهای ورزیده و خوش فرمش رو با یه جوراب نازک رنگ پا پوشونده بود و کفشهای پاشنه ده سانتی بنفششو پاش کرده بود و با یه گردنبند مروارید ست خودشو کامل کرده بود ..، موهاش رو خیلی قشنگ روی سرش جمع کرده بود و دو تا گوشواره آویز مروارید روی گوشهاش خودنمایی میکرد ، اینقد سکسی شده بود که کیرم بلافاصله راست شد ، فک کنم آویر خودشو خیس کرد !! ، قبل از اینکه من بخوام به استقبال سهیلا برم آویر نیم متر از جاش پرید و رفت جلو و با سهیلا دست داد و سلام علیک گرمی کرد ..، سهیلا تقریبا به زور دست خودشو از توی دست آویر بیرون کشید و اومد سمت من ، نگاهی به شیشه نقاشی ویترای روی دیوار وسط بوفه انداختم و امیدوار بودم که ناتاشا از اونور بوفه دیده باشه که آویر چطور آویزون سهیلا شده ...، دست سهیلا رو گرفتم و بردم درست روبروی ویترای روی یه کاناپه بزرگ نشوندم و خودم بغلش نشستم ..، آویر بدون توجه به من هی زل میزد به پرو پاچه سهیلا ...، چند دقیقه بعد ناتاشا با چهار تا گیلاس بلند برگشت ، شراب زرد رنگ با یه کمی کف توی گیلاسها نشونه های شامپاین رو بروز میدادن ، فهمیدم که سهیلا هم به ناتاشا گفته که با شراب مشکلی نداره که ناتاشا با چهارتا گیلاس شراب اومده ..، ناتاشا گیلاسهای شراب رو تعارف کرد و هممون پاشدیم ، انتظار داشتم که آویر اول گیلاسشو به گیلاس ناتاشا که میزبان بود و مثلا نامزدش هم بود بزنه اما بجاش آویر به سهیلا نزدیک شد و گیلاسش رو به گیلاس سهیلا و بعد به گیلاس من و ناتاشا زد ..، وقتی گیلاسم رو به گیلاس ناتاشا میزدم به چشمای سبز قشنگش نگاه کردم ..، تو نگاهش غم و عصبانیت رو با هم تشخیص میدادم ...، همگی نشستیم و آویر هم ناچار کنار ناتاشا نشست ..، مزه شراب عالی بود ...، بر خلاف تصورم شامپاین نبود ، یه شراب سبک بود که مثلش رو قبلا نخورده بودم ..، خنک و خوشمزه ..، ناتاشا میوه و شیرینی بهمون تعارف کرد و سر صحبت باز شد ..، ناتاشا درباره عمو عباسش و کارهایی که توی دربار انجام داده بود و درباره مامان بزرگ شاهدوستش صحبت میکرد ، صحبتها گل انداخته بود و گذر زمان رو احساس نمیکردیم ..، یهو ناتاشا گفت ای داد ساعت ده شد ، همه برنجم فک کنم ته دیگ شد...، خندید و پاشد که بره و غذاها رو سرو کنه ..، سهیلا گفت بیام کمکتون ؟ ناتاشا گفت نه عزیزم مرسی ، همه کارهامو کردم میز رو هم چیدم ، فقط برنجو میکشم بعد بهتون میگم که بیاید کمکم کنید غذاها رو روی میز بچینیم ...، ناتاشا که رفت باز آویر شروع کرد به زل زدن به سهیلا ...، اعصابم داشت گاییده میشد ..، دلم میخواست برم با مشت بزنم وسط دهنش ..، میخواستم بگم دوست دختر به این خوشگلی داری ، تو خونه اش هم نشستی دیگه چه مرگته هی به این و اون زل میزنی ..!! ، بعد یهو یه فکری به خاطرم رسید به سهیلا گفتم من ماشین رو بد جایی گذاشتم میترسم کسی بخواد رد بشه بماله بهم ..، میرم سریع جابجاش میکنم و میام ..، سهیلا سر تکون داد ، یه لبخند الکی به آویر زدم و از پذیرایی بیرون اومدم ..، ماشین رو جایی گذاشتم که توی دید نباشه ، توی داشبورد ماشین یه چاقو کوچیک داشتم ، برش داشتم و برگشتم سراغ ماشین آویر و از حرصم چاقو رو با زحمت توی چرخ جلوش فرو کردم ، صدای فیس خالی شدن باد لاستیک و تجسم قیافه آویر وقتی که با ماشین پنچر مواجه میشه باعث شد لبخند بزنم ..، چاقو رو پرت کردم توی جوی آب و برگشتم توی خونه ، در آشپزخونه باز بود و ناتاشا سخت مشغول کار بود ..، در زدم و وارد آشپزخونه شدم ..، ناتاشا با دیدن من لبخند زد ..، گفت کجا بودی ؟ گفتم ماشین بدجایی پارک شده بود جابجاش کردم ، کمک نمیخوای ؟ گفت نه عزیزم ..، تمومه دیگه ..، گفتم واسه من حتما ته دیگ بزار ..!! ، خندید و گفت باشه عزیزم ..، به دیواری که توش ویترای بود نزدیک شدم و دیدم همونطوری که حدس میزدم آویر اومده و کنار سهیلا نشسته و داره باهاش حرف میزنه ..، مثلا زیر لب اما طوری که ناتاشا بشنوه گفتم این چرا اینجوری میکنه ؟ ناتاشا فوری سرشو از روی قابلمه برنج برداشت و گفت کی ؟ انگشت اشاره ام رو به علامت ساکت روی بینیم گذاشتم و گفتم آویر ...! ، بلند شد و بدو بدو اومد...، اومدن ناتاشا با زمانی که آویر دستشو روی زانوی سهیلا گذاشت همراه شد ...، سهیلا دست آویر رو از روی زانوش کنار زد ..، اما آویر پر رو بود و این بار یکم از دامن سهیلا رو هم بالا زد و دستشو بالاتر روی رون سهیلا گذاشت ، دست ناتاشا توی دست من بود ..، دستشو کشید و میخواست بره توی پذیرایی سراغ آویر ..، دستشو گرفتم و گفتم یه دقیقه صب کن گوش کن ببین چی میگه ...، ناتاشا با بیمیلی وایساد ..، صدای آروم آویر به گوش میرسید که میگفت آخه این پسره نفهم غیر از پول باباش چی داره که تو اینقد بهش وفاداری ..؟ سهیلا گفت آقا آویر اینجا خونه ناتاشا خانمه ..، من به حمید کاری ندارم اما تو خونه اون زشته شما اگه نامزدش هم نیستین دوست پسرش که هستید ...، گناه داره بخدا ..، آویر خودشو به سهیلا چسبوند و گفت میگم من با ناتاشا هیچ رابطه خاصی ندارم ..، ما فقط همکاریم و یه دوستی ساده داریم ...، ناتاشا دستشو از دست من بیرون کشید و گفت به اندازه کافی شنیدم ...، بدو بدو رفت بیرون و منم دنبالش ..، ناتاشا در پذیرایی رو یهو باز کرد و رفت تو ..، آویر دستشو از روی پای سهیلا برداشت و به ناتاشا گفت داشتیم با سهیلا در مورد تو حرف میزدیم ..، ناتاشا در حالی که صداش میلرزید گفت مرتیکه کثافت هیچی ندار ..، همین الان گورتو از خونه من گم کن بیرون...، آویر که همچین انتظاری از ناتاشا نداشت گفت مگه چی شده ...؟ ناتاشا گفت خفه شو عوضی ...!! ، از همون اول همه بهم گفتن که تو چه گهی هستی اما من فکر کردم حسودی میکنن ..، گفتن با مهسا قاسمی رو هم ریختی ..، گفتم حسودن ..، چشم ندارن ..، حالا تو خونه من ؟ کثافت تو خونه من نشستی به دوست دختر حمید دست درازی میکنی و میگی من فقط باهات یه دوستی ساده دارم ؟؟ کثافت بی چشم و رو ...! ، بعد هم تقریبا با جیغ گفت گمشو از خونه من بیرون کثافت ....، آویر که دید هوا پسه و ناتاشا هم حرفهاش رو شنیده سریع دست انداخت و کتش رو برداشت و در حالی که از خونه بیرون میرفت گفت همه از خداشونه با یه دکتر دوست بشن ...، تو هم پشیمون میشی ..، ناتاشا گفت اون تو ده خودتونه که دکتر بودن دهن پر کنه ..، اینجا تهرانه ، تو سر سگ بزنی دکتر میرینه ...!!! ، گمشو بیرون کثافت ..، فک میکردم آدمی بدبخت وگرنه من واسه تمیز کردن اینجا هم تو رو تو خونه راه نمیدادم ...، بابای من فقط واسه تعمیر اینجا اندازه حقوق دو سال تو پول داده سنگ توالت خریده ... دکتر !!! ، آویر دست از پا دراز تر با چک و چیل آویزون از خونه بیرون رفت ، تو کونم عروسی بود ، قیافه اش رو تصور کردم که الان تازه میره و میبینه که ماشینش هم پنچره ، بی اختیار لبهام به خنده وا شد..، آویر که در رو بست ناتاشا دستشو به یه ستون گرفت و از ته دل شروع به زار زدن کرد ، دلم آتیش گرفت ...، نزدیکش شدم و کمکش کردم که روی یه مبل بشینه ..، داشت از سهیلا عذر خواهی میکرد بخاطر رفتار آویر ..، سهیلا هم میگفت شما خودتو اذیت نکن ، از این مردها زیادن ، شما نزدیک بود حیف بشی ..، سهیلا گفت الان بجای ناراحتی باید خوشحال باشی که الان فهمیدی با چه جور آدمی سر و کار داری ..، اگه ازدواج میکردی و بعد معلوم میشد که خیلی بدتر بود ..، ناتاشا سر تکون داد و تایید کرد ..، یهو سر و صدای آویر از توی کوچه بلند شد ...، ناتاشا سرشو بلند کرد و گفت چه مرگشه ؟ باز فحش میخواد ؟ گفتم نه ..، داره به من فحش میده ...، آخه ماشینشو پنچر کردم ...!! ، ناتاشا تو اون حال و روز یهو زد زیر خنده و بلند بلند شروع به خندیدن کرد ..، گفت مگه تو میدونستی قراره چی بشه ؟ گفتم نه ..، مگه علم غیب دارم ؟ من فقط از حرص خودم که با وجود تو با چشماش سهیلا رو میخورد ماشینشو پنچر کردم ..، دیگه فک نمیکردم اینقد پررو باشه که بخواد تو خونه تو به سهیلا دست بزنه ..، سهیلا گفت من که بهت گفتم این احتمالا میاد آویزون من میشه بزار من نیام ...! ، ناتاشا با چشمای پرسشگرش به من نگاه کرد..، گفتم بابا فکر کردم شاید سهیلا اشتباه میکنه و آویر همچین قصدی نداشته باشه ...، سهیلا گفت من بهت میگم سه ساعت داشت پشت تلفن درباره تو دری بری میگفت و میخواست باهام دوست بشه ...، دوباره ناتاشا منو نگاه کرد ، اینبار عصبانی بود ..، گفتم خوب میخواستم با چشمای خودت ببینی ..، اگه هزاری هم من میگفتم که این خانم بازه که تو گوش نمیکردی ...، اینبار نوبت سهیلا بود که عصبانی بشه ..، گفت پس از اول میگفتی که منو به عنوان خوکچه آزمایشگاهی وارد این ماجرا کردی ...، میخواستی منو طعمه کنی که ناتاشا بفهمه آویر گهه ؟ اینقد واسه من ارزش قائلی ؟ داشتم وسط سوالهای اون دو تا کس خل میشدم ...، گفتم یه دقیقه جفتتون ساکت بشید من حرف بزنم ...، بعد رو به ناتاشا گفتم اونروز که با کامبیز اومدیم بیمارستان بهت سر زدم یادته ؟ ناتاشا گفت اوهوم ..، گفتم اونروز آویر از بغل یه پرستار که موهای مشکی صاف و بلند داره رد شد و انگشت به کونش زد ..، ناتاشا چشماش گرد شد و گفت مهسا قاسمی ..!!! ، گفتم اسمشو من نمیدونستم که اما کامبیز دید و بهم گفت ..، دختره هم برگشت و به آویر لبخند زد ..، بعد که تو گفتی باهاش قصد ازدواج داری من میخواستم بهت بگم اما فک کردم تو احتمالا فکر میکنی از روی حسادت اینو میگم ..، خدا رو شکر که اشتباه هم نمیکردم ..، همین الان وسط عصبانیت گفتی هر کی هر چی گفت من گفتم از روی حسادت میگن ...، ناتاشا گفت اما باید بهم میگفتی ...، جوابشو ندادم و ادامه دادم اونشب که رفتیم لواسون آویر هی به سهیلا کرم ریخت ، یادته سهیلا ؟ سهیلا سر تکون داد ، هنوز خیلی عصبانی بود ، اما تو اینقد حواست به عشقتون بود که حتی توجه نکردی ..، آویر پاشو مالید به پای سهیلا و وقتی سهیلا نگاهش کرد لبخند زد که یعنی عمدا کردم ، باز هم تو حتی ندیدی ..، به کسی که اینقد عاشقه چی بگم من ؟ همون شب به سهیلا شماره داد ..، سهیلا هم وقت رفتن توی ماشین به من گفت ..، اما من فکر کردم باز هم بهت بگم آویر میگه واسه کار سهیلا بهش شماره دادم ، سر شام هم که حرفش شده بود ..، بعد سهیلا بهش زنگ زد و اون حرفها رو پشت سر من و تو زد ....، باز هم میدونستم که گفتنش هیچ فایده ای نداره و آویر میتونه راحت انکار کنه ..، امشب در اصل واسه خداحافظی اومدم اینجا ..، اتفاقاتی که افتاد برنامه ریزی من نبود ..، من فقط از حرص ماشینشو پنچر کردم ..، هیچ فکر نمیکردم توی خونه تو امشب کاری صورت بده ..، همینو به سهیلا هم گفتم ...، نگفتم ؟ سهیلا با سر تایید کرد..، گفتم حالا این مردیکه اینقد کس خل و خانم باز و اعتماد به سقفه که دیگه تقصیر من نیست ...، حالا یه کاری کرد تو هم دیدی ..، من هم واقعا از سهیلا معذرت میخوام بخدا فکر نمیکردم این مردک اینقد پررو باشه ..، راستشو بخوای من به هوای دیدن تو و خوردن مرغ شکم پر اومده بودم ..، حالا از جفتتون معذرت میخوام ..، ببخشید ...، ناتاشا و سهیلا به همدیگه نگاهی کردن و لبخند زدن ..، بعد من بهشون نزدیک شدم و گونه هر دوشون رو بوسیدم ..، گفتم هیچکدومتون که دوست دختر من نیستید ...، ولی هر دوتاتون برام مهم هستید و دلم نمیخواد ناراحت بشید ...، سهیلا و ناتاشا هم منو بوسیدن ..، به سهیلا گفتم بیا ما دیگه بریم ..، فک کنم با این تفاسیر مهمونی تمومه ...، سهیلا تایید کرد و پاشد که بره و لباس بپوشه ...، ناتاشا دست مارو گرفت و گفت بخدا اگه برید خیلی ناراحت میشم ..، کلی شام خوشمزه درست کردم ، از صبح پای گازم ، زحمت منو بی اجر نکنید ..، حداقل بمونید شامتونو بخورید ..، اونی که باید میرفت گورشو گم کرده ..، ما چرا شبمونو خراب کنیم ...، خندیدیم و نشستیم ..، چند دقیقه بعد کمک کردیم و میز شام رو چیدیم ، عجب شامی بود ..، دلتون نخواد ...، یه دیس پر برنج خوشبوی دمسیاه با ته دیگ فراوون رو با مرغ و خورشت کدو بادمجون خوردم ...، از غذای ناتاشا سیر نمیشدم ..، نمیساعت بعد کلا یادمون رفته بود که سر شب آویری هم اینجا بود و رفت !!
اینم یه قسمت دیگه واسه دوستای خوبم ..، چون آخر هفته سفر میرم و تا یکشنبه نمیام ..، برای همتون آخر هفته خوبی آرزو میکنم ، منو از کامنتهای خوب و انتقادهای بجاتون محروم نکنید ، خوندن کامنتهای شما بهم برای خوب تموم کردن داستان انرژی میده
شامپاین ...؟؟ تو این خراب شده شامپاین از کجا گیر آوردی لامصب ..؟ کامبیز جواب داد بقول مامانت پول بدی همه چی هست !!، حالا چند خریدی ؟ 130چوق ! ، امشب باید جشن بگیریم ..، گفتم سه ماه کارمونو تعطیل کردیم و دنبال طلب این در و اون در زدیم و دادگاه و کوفت و مرض ، تو این گرما که سگ از خونه اش بیرون بیاد مغزش ذوب میشه دو هفته توی اتاق بدون کولر خوابیدیم ..، حالا نصف طلبمونو گرفتیم و تو میخوای شامپاین باز کنی ؟ کامبیز خندید ..، خداییش همینقدش هم غنیمته ..، بیا حساب کنیم ببینیم چقد ضرر دادیم ..، گفتم 560 تومن چک گرفتی ، حدود 200 تومن هم جنس تولید شده برداشتیم ..، اون ژنراتور و پمپ که علی سیاه 5تومن گرفت آدرسشو داد رفتیم توقیف کردیم چند میارزید ؟ گفت آخ آخ علی سیاه ..، قسمت نشد زنشو بکنیم ..، یه هفته دیگه اینجا میموندیم پری خوشگله رو میکردم ..، حالا خوب شد تو داستان تو مثل اینجا من سرخورده نشدم ، عجب داف ردیفی بود ..!!، سر تکون دادم و گفتم آره ، حالا این ژنراتور و چند میشه آب کرد ؟ گفت اگه میخواستیم بریم همینو بخریم با همین وضعیت باید 190 تومن پول میدادیم اما من فک نکنم بیشتر از 100 تومن بشه فروختش ..، گفتم خوب سرجمع شد 855 میلیون گفت 860 تومن ..، گفتم پنج تومنی که علی سیاه رشوه گرفت حساب نمیکنی ..؟ گفت راست میگی ..، گفتم حدود سیصد تومن تا اینجا ضرر دادیم ..، گفت باشه ..، نزدیک بود کلش بره ..، سر تکون دادم و تایید کردم ..، گفتم چکو خوابوندی به حساب ؟ گفت آره ..، تا پاس نشه خیالم راحت نمیشه ..، خوب باشه ..، بیا بخوابیم ..، گفت تازه سر شبه ..، گفتم یازده شبه از صبح داریم سگ دو میزنیم ..، بیا بخوابیم دیگه ...، نه دیگه اگه نمیای شامپاین باز کنیم داستان تعریف کن بلکه خوابم برد ..، راستی یکی دو شب دیگه بیشتر اینجا نیستیم ..، داستانو یه جوری تموم کن من خوشم بیاد ..، چکو خوابوندم تو حساب خودم ها !!! خندیدم و داستانو ادامه دادم ....ساعت حدودای یازده شب بود که دیگه پاشدیم که بریم ، سهیلا با اشاره من دیگه لباس عوض نکرد چادرشو روی لباسها سرش کرد ، ناتاشا از خنده روده بر شد ..، گفت چادر چیه ...، گفتم کمیته دور کنه ...، چادر که سرش باشه دیگه کسی گیر نمیده ...، خندید و گفت عجب فکر خوبی ، منم یکی واسه خودم دست و پا کنم ..، مهمونی که میرم عالیه ...، سهیلا میخواست کفششو عوض کنه ، نذاشتم گفتم تیپو بهم نزن ..، وقتی نشست توی ماشین و از ناتاشا خداحافظی کردیم سریع چادرشو کنار زدم و دستمو لای پاهاش فرو کردم ...، کیرم داشت میترکید ..، گفتم شب پیشم میمونی ؟ گفت مگه خونتون خالیه ؟ گفتم خونه خالی داریم ...، فقط ...، گفت چیه ؟ گفتم اوضاع مالیم خوب نیست ..، گفت خفه شو ...، فقط یه جا وایسا زنگ بزنم خبر بدم ..، گفتم میریم خونه از همونجا زنگ بزن ...، یه راست رفتم تا دم خونه ارواح ..، درو باز کردم و ماشینو بردم تو ..، سهیلا در و دیوار و اثاث خونه رو نگاه میکرد ..، کف کرده بود ..، خونه رو سرسری بهش نشون دادم و بردمش دم تلفن توی هال نشوندمش و خودم رفتم از اتاق سرهنگ به خونه زنگ بزنم و به مامانم بگم که نمیام ..، ساعت یازده و نیم بود ..، مطمئنا بچه ها خواب بودن اما مامانم تا از من خبری نمیشنید خوابش نمیبرد..، گوشی رو که برداشت با صدای آروم که کسی بیدار نشه شروع کرد به نق زدن ..، ای مردشورتو ببره که همش منو جون به سر میکنی ..، از ساعت نه تا حالا پای تلفنم که یه خبری از تو بگیرم ، کامبیز هم میگه مهمونی دوستشه و اونم ازت خبر نداره ..، آخه من از دست تو چیکار کنم ؟ خوب که نق زد گفتم تموم شد ؟ گفت درد ..، کجایی ؟ چرا نمیای ؟ گفتم خونه سرهنگم ..، فردا هم کار داریم ..، دیدم دیر وقته دیگه اومدم همینجا بخوابم ..، گفت کی بشه ببرنت جبهه تکلیفم یه سره بشه از شرت خلاص شم ..!! ، گفتم صبح زنگ میزنم ..، بدون خداحافظی تلفنو قطع کرد ..، سهیلا با اون لباس کیر راست کن اومد توی اتاق خواب سرهنگ معلوم بود همه اتاقها رو دنبال من گشته ، بالاخره منو دید و گفت اینجایی ؟ اومد پیشم ..، بلند شدم و دست انداختم گردنش و لبهام رو توی لبهاش چفت کردم ..، گفتم خیلی سکسی شدی خانم ..! ، دستشو برد پایین وسط پاهام ..، گفت این دیگه چی میگه همش راسته ..! ، گفتم همش راست نیست ، فقط وقتی یه خانم خوشگل میبینه مثل جنتلمنها جلوش پا میشه ..، گفت آقای جنتلمن اینجا خیلی بزرگ و قشنگه ..، چسی اومدم و گفتم قابلی نداره ...، گفت مال شماست ؟ گفتم مال یکی از دوستای بابامه که آمریکاست ، ما باهاش شریک شدیم ، میخواد بکوبه و بسازه..، ترسیدم بگم مال ماست فک کنه میخوام براش قیافه بگیرم و با اون وضعی که اونها زندگی میکردن یه وقت آهش مارو بگیره ..، سهیلا گفت حیف اینجاست ..، خیلی قشنگ و خوش نقشه است ..، وسایلش هم کامله که گفتم آره ..، ما هم بهش گفتیم حیفه ..، حالا مجوز براش بگیریم تا بعد ببینیم چیکار میخواد بکنه ، دستمو انداختم دور کمرش ..، لامصب عین سنگ میموند ..، بدن زن به این ورزیدگی دیگه ندیدم ..، فک کنم با اینکه اونوقتا خیلی بدنم روی فرم بود و دوچرخه سواری و شنا میکردم باز هم اگه قرار بود باهاش کشتی بگیرم فقط ده ثانیه میتونستم در مقابلش مقاومت کنم ..، به اضافه اینکه جودو کار هم بود ..، لبهام رو توی لبهای گوشتالوش چفت کردم و مکیدم ..، وقتی دستمو بین پاهاش بردم و لباسشو بالا بردم و از روی جوراب شلواری و شورت توریش کسشو مالیدم آه و ناله اش بلند شد ..، در حالی که لبهامون روی هم بود از توی اتاق سرهنگ تا اتاق بغل و کنار تخت پاورچین پاورچین رفتیم ..، یه بار پامو با کفش پاشنه بلندش لگد کرد که دادم در اومد ..، هلش دادم روی تخت ..، وقتی میفتاد پاهاش از هم باز شدم و شورت سبز تیره که اونروز به حساب من واسه خودش برداشته بود از توی جوراب شلواری نازکش معلوم شد ..، جلوش وایسادم و شلوار و شورتمو با هم پایین کشیدم ..، پرید روی کیرمو در حالی که من بقیه لباسهام رو در میاوردم شروع به ساک زدن کرد..، وسط ساک زدن کشید و من رو نگاه کرد و گفت اما خوب آویر رو ضایع کردیا ..، من تو جونورو میشناسم ..، از اول همه چی رو برنامه ریزی کرده بودی ..، میگی که فکر نمیکردی بیاد سمتم و آویزون بشه ..، اما وقتی داشتم همون اول پذیرایی روی مبل مینشستم ..، دستمو گرفتی و بردی روبروی اون نقاشی شیشه ای نشوندی که از آشپزخونه دید داشت ..!!، اینو میگم که پیش خودت فک نکنی خرم کردی ..، خر خودتی !! ، سرشو چسبوندم روی کیرمو گفتم ساک بزن کیرم خوابید ، بعد هم گفتم من هیچ برنامه ای نداشتم ..، اصلا به من چه ..، ناتاشا که دوست دخترم نیست ، دوست خانوادگیمونه ..، البته بدم نمیومد پته اون دکتر عوضی رو روی آب بریزم اما اینکه این اتفاقها بیفته اصلا برنامه من نبود ..، سهیلا کیرمو از تو دهنش در آورد و گفت خر خودتی ..!! ، گفتم حالا هرچی ..، هی من میگم نره تو میگی بدوش ! ، حالا که حرف تو کتت نمیره تو اینطوری فک کن ..، بعد هم با دو دست سرش رو گرفتم و کیرمو تا جایی که میشد توی دهنش چپوندم ..، وایساد جلوی من و پشتشو به من کرد که کمک کنم لباسش رو در بیاره ..، در حالی که کیر راستم روی کونش بود و به لباس پر از گلدوزیش میمالید زیپ لباسش رو از پشت باز کردم و از گردن تا پایین کمرش لخت شد ..، گره سوتینش رو هم گرفتم و باز کردم ..، خندید ..، وقتی آستینهای کوتاهش رو از دستش خارج میکرد بند سوتینش رو هم همراه آستینها در آوردم ..، بعد لباسش رو مثل شلوار از پاش پایین کشیدم و با یه بالاتنه لخت در حالی که فقط یه جوراب شلواری سکسی و کفشهای پاشنه بلند پاش بود جلوم وایساد ، نشوندمش لبه تخت و جلوش نشستمو پاهاشو یکی یکی بلند کردم و کفشهای سکسی رو از پاش در آوردم بعد هم جوراب شلواری و شورتشو با هم پایین کشیدم و کس قلنبه اش که روش یه کمی مو داشت معلوم شد ..، دستمو روی کسش کشیدم و گفتم به به ..، جای کامبیز خالی ...!! ، خندید و گفت اصلا هم جاش خالی نیست ..، اصلا دیگه وقتی جفتتون باشید من لخت نمیشم ..، آدم نیستید ، یهو کس و کون آدمو با هم پر میکنید ..، اوندفعه نزدیک بود جر بخورم ..، خندیدم و دستمو لای چاک کس خیسش تاب دادم ..، آه و ناله اش بلند شد ..، دستشو گرفتم و بردمش سمت حمام ..، نگاه کردم ، توی حمام حوله خشک آویزون بود ..، در حمام که باز شد با دیدن وان مرمری نیشش تا بناگوش باز شد ..، گفتم بیا بریم تو وان ریلکس کنیم ..، امروز خیلی خسته شدیم ...، وان رو پر کردم و نشستم و سهیلا رو لای پاهای خودم نشوندم ..، تقریبا توی بغلم خوابش برد ..، در حالی که توی بغلم بود با سینه هاش بازی میکردم و آروم میمالیدم ...، میدونستم روی سینه هاش حساسه واسه همین هم خیلی آروم با دست روی سینه هاش میکشیدم و با نوکش بازی میکردم ...، گفت حمیییید ...!! ، گفتم هان ...؟ گفت کاش شوهرم بودی ...!! ، مخم سوت کشید ، خواستم دهنمو باز کنم و بگم اونی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود ...، همه رو برق میگیره ما رو ننه ادیسون ، ببین کی عاشق ما شد ..، این جنده خانم ، اما فک کردم اگه بهش برینم دیگه ممکنه کلا از دستش بدم ..، گفتم از من بزرگتری وگرنه هم خوشگلی و هم خوش هیکل و فهمیده و با سواد...، خندید و گفت یعنی واست مهم نبود که شغلم اینه ..؟ گفتم منظورت ماساژه ؟ خوب البته اگه زنم بودی دیگه نیازی نبود بقیه رو ماساژ بدی ، همون خودمونو ماساژ میدادی اوکی بود ..، گفت یعنی واست مهم نبود که میدونستی با کامبیز و وحید و بعضیهای دیگه قبلا خوابیدم ؟ گفتم نمیدونم ..، بنظرم گذشته هر کی به خودش مربوطه ..، خندید ...، گفت تو یه جونوری هستی که دومی نداری ...، میدونی هر کسیو چطوری با زبون خر کنی ..، نمیگه مامانم اگه بیاد خونتون و خونه زندگیتونو ببینه حتی اگه ندونه کارم چیه عمرا بزاره من با تو عروسی کنم ..، نمیگه عمرا نمیشه با کسی که با داداش خودش و صمیمی ترین دوستم خوابیده و یه عمر قراره باهاشون چشم تو چشم باشم ازدواج کنم ، اونطوری هر لحظه اگه بری خونه داداشت و برگردی فک میکنم رفتی دادی و اومدی ...،عوضی بجای همه اینها میگه تفاوت سنی داریم ...!! ، خندیدم و با لحجه ترکی گفتم خوب البتی اونم میشی !! ، خندید و کیرمو که توی دستش بود چنان فشار داد که نصف مویرگهاش پاره شد ..، چنان دادی زدم که پرده گوش خودم هم درد گرفت ....، وقتی کیرمو ول کرد جفتمون زدیم زیر خنده ...، توی حمام کنار وان حمام وایسوندمش و خم شد سمت وان حمام ...، کیرمو یکم با آب دهن لیز کردم و هل دادم توی کسش ...، گفتم به کامبیز نگی بدون کاندوم کردمت ....!!! خندید و گفت به کامبیز چه مربوطه ..، در حالی که کیرم توی کسش جلو و عقب میرفت گفتم آقا کامبیز در زمینه روابط با جنس مخالف حق استادی به سر بنده دارن ..، یکی از فرمایشاتشون هم اینه که واسه سلامتی جفتمون و اینکه خیالمون راحت باشه که کوچولو موچولویی در راه نخواهد بود بهتره که از کاندوم استفاده بشه ...!! ، خندید و در حالی که با ضربه های کیر من تو کسش صداش قطع و وصل میشد گفت البته حق با جناب استاده ...، منم در مورد تو استثنا قائل شدم ...، گفتم حالا حرفی که نمیشه اما اگه خدای نکرده حرف افتاد شما بگو که استثنایی در کار نیست ...! ، کمرشو بیشتر به پایین خم کرد و کونش قلنبه شد تو بغل من و کیرم راحت تا دسته توی کسش فرو میرفت و در میومد ...، اینقد خیس بود که حس میکردم با هم تلنبه کیرم از بغل کسش آبش بیرون میریزه ...، آه و ناله هاش با غرشهای من قاطی شده بود کیف دنیا سر کیرم جمع شده بود ...، کیرمو از تو کسش بیرون کشیدم و آروم با سوراخ کونش بازی کردم ...، بعد در یه لحظه با یه فشار مناسب تا دسته تو کونش فرو کردم ...، چنان دادی زد که صداش تو حمام ده بار اکو کرد ...، خندیدم و گفتم این به تلافی اون که کیرمو ناجوانمردانه با مشتت له کردی ..، خندید و دل به کار داد ...، عجب کونی کردم اونشب ...!! وقتی برگشتیم تو رختخواب ساعت از دو صبح گذشته بود ...، توی رختخواب سرهنگ ولو شدیم ...، آخ که اگه اون تختخواب دهن باز میکرد چه داستانهایی واسه تعریف کردن داشت ...!! وقتی با صدای سهیلا از خواب بیدار شدم آفتاب وسط اتاق پهن شده بود ...، سهلا گفت پاشو یه نفر پشت دره ..، چند بار زنگ زدن خواب آلود پرسیدم کدوم در ..؟؟ گفت نمیدونم مگه چند تا در دارید ؟ زنگ آیفونو زدن ...، از جام پریدم و زود لباس پوشیدم ..، سهیلا لباسی جز لباس مهمونی که خودم براش خریده بودم توی خونه نداشت ..، اشاره کردم که بپوش ..، گوشی آیفونو برداشتم و گفتم بله ...؟؟ صدای کامبیز گفت ماییم ...!! ، صد تا سوال تو ذهنم درست شد ..، تو و کی ..؟؟ درو باز کردم ...، کامبیز و دنبال سرش مامانش و بعد هم مامانم از در وارد شدن ..، دلم شروع کرد مثل سیر و سرکه جوشیدن ..، نمیدونستم قراره چی بشه ...، سرمو توی راهرو کردم و به سهیلا گفتم کامبیز و مامانهامون اومدن ...، سهیلا سرشو از اتاق بیرون آورد و گفت چی ..؟؟ قیافه اش مثل گچ سفید شده بود ..، گفتم طوری نمیشه ...، بذار ببینیم چی میشه ..، کامبیز زودتر از همه اومد تو ..، اشاره کردم که سهیلا اینجاست ..، دهنشو به اندازه نیم متر از هم باز کرد و گفت چی .....؟؟؟؟ آروم گفتم میمردی یه زنگ بزنی ؟ گفت صد تا زنگ زدم مگه جواب میدی ..! ، با پروانه که یه لباس سفید با شلوار نسبتا نازک کوتاه سفید تنش کرده بود و یه مانتو شیری رو بدون اینکه دکمه هاش رو ببنده روی تنش کرده بود و یه شال نارنجی روی سرش انداخته بود سلام و روبوسی کردم و بعد با مامانم ...، قیافه شهین خیلی عصبانی بود ..، یه مانتو مشکی تنگ پوشیده بود و روسریش تو دستش بود ، تو دلم گفتم خدا رحم کنه ...، بعد یاد کتاب برایان تریسی افتادم و گفتم بزار اول از همه قورباغه ام رو قورت بدم !! ، گفتم مامان من تنها نیستم ..، مامان با تعجب به من نگاه کرد ، از اون نگاهها که منو میترسوند ..، منتظر بود که ببینه چطور قراره دوباره سورپرایز بشه و با داد و بیداد استقبال کنه ...!! ، طوری که سهیلا هم توی اتاق بشنوه ادامه دادم سهیلا خانم اینجاست ..، از دوستای منو کامبیزه ، ماساژوره ..، بهش گفته بودم بیاد ازش ماساژ بگیرم ، چند دقیقه قبل از شما رسید ...، مامانم خودشو واسه داد و بیداد آماده کرده بود اما ملاحظه پروانه و کامبیز رو میکرد...، اما مثل کوه آتشفشانی بود که داره آماده انفجار میشه ..، گفتم قبلا یه بار منو کامبیز رو ماساژ داده بود الانم چه خوب که شما هم اومدین ..، هممون ازش ماساژ میگیریم ..، کامبیز که منتظر نبود اون رو هم قاطی این ماجرا کنم عصبانی بهم نگاه کرد ...، ابروهام رو بالا انداختم و بهش فهموندم وقتی بدون هماهنگی با مامانهامون میای فک نکن میتونی قصر در بری !! ، مامانم با یه لحن خیلی عصبی و زیر لبی گفت تو غلط کردی ...، پروانه وسط صحبتش پرید و گفت بد هم نیست شهین ...، بعد رو به من گفت ما رو به سهیلا خانم معرفی میکنی ؟ صدا زدم سهیلا جون میای ..؟؟ کامبیز و مامانهامون اینجا هستن ..، سهیلا در حالی که لباس مهمونی رو دوباره پوشیده بود و موهاشو شونه کرده بود و روی شونه هاش ولو بود ...، مامانم که منتظر بود با یه زن نسبتا مسن و با لباسهای معمولی مواجه بشه بجاش یه دختر خوشگل اتو کشیده جوون مواجه شد که لباسهاش حداقل چند برابر لباسهای خودش میارزید و فوق العاده شیک بود ..، فک همه چسبید ..، حتی کامبیز ..! ، سهیلا آروم جلو اومد و دستشو به سمت پروانه که جلوتر بود دراز کرد و گفت سلام ..، من سهیلا هستم ..، پروانه خانم نیشش به خنده وا شد و گفت سلام عزیزم چقد هم ماشالله خوشگلی ..، منم پروانه هستم ..، سهیلا از خجالت سرخ شد ..، سهیلا دستشو به سمت مامانم هم دراز کرد..، شهین خانم با کراهت دست سهیلا رو تو دستش گرفت و زود ول کرد ..، بعد گفت شما ماساژور هستید ؟ سهیلا با لحن و قیافه خیلی جدی جواب داد بله ...!! ، خوشم اومد با اون قیافه ای که سهیلا گرفته بود و اون لباسهایی که تنش بود مامانم جرات نداشت چیزی بگه ..، میترسید اگه چیزی بگه سهیلا ده تا بزاره روش و جوابشو بده ...، بعد ادامه داد من تربیت بدنی خوندم دوره ماساژ هم توی تایلند و چین دیدم ...، پروانه خانم یه نگاهی به من کرد و با همون نگاه ازم پرسید که ماساّژی که به من دادی از این یاد گرفتی دیگه ...، به پروانه لبخند زدم ...، بعد دیدم همه ساکتن گفتم من هنوز صبحانه نخوردم شما صبحونه خوردین ؟ فقط مامانم گفت که خورده ...، فک کنم اونم چسی اومد ..، گفتم میخوام نیمرو بندازم ..، همه میخورید ؟ تقریبا همه سر تکون دادن و من رفتم توی آشپزخونه و سماور رو روشن کردم ، بقیه دنبالم اومدن و کامبیز سهیلا رو پشت میز ناهارخوری هدایت کرد و نشوند و بقیه هم کنارش نشستن ..، کامبیز اومد سراغم ، از دستش شکار بودم ، گفت میگفتی با سهیلا میای دیگه یه فکری میکردم ..، گفتم یهویی شد ..، خوب کونی تو چرا اینارو آوردی ؟ گفت مامانت صبح زنگ زد خونه و گفت میخواد بیاد اینجا ..، گفت اگه تو هم میخوای بری با تو برم اگرنه زنگ میزنم آژانس ..، بعد مامانم گفت منم میام ..، دیدم مامانم اگه بیاد بهتره بهش گفتم و اونم لباس پوشید و باهامون اومد ..، هر چی زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت ..، گفتم زنگ نخورد لامصب ..!! ، گفت دروغ ندارم که بهت بگم بخدا چند بار زنگ زدم ..، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم حالا کاریه که شده ..، ولش کن ..، روغن تو ماهیتابه بزرگ جلز و ولز میکرد ، تخم مرغ رو که توش شکستم روغن با صدا به اطراف پاشید ..، شعله رو کم کردم و بقیه تخم مرغها رو توش شکستم ..، کامبیز چایی رو دم کرد ..، پروانه خانم سخت مشغول صحبت و خنده با سهیلا بود و هی مامانم رو هم که هنوز شاکی بود به حرف میگرفت ، یکم به تخم مرغها نمک زدم و با قاشق یه همی زدم و ماهیتابه رو در حالی که جز جز میکرد سر میز بردم ، کامبیز هم با چند تا استکان چایی به بقیه ملحق شد ..، دو سه تا لقمه گنده که خوردم و سر دلمو گرفت گفتم ببخشید من با شهین خانم یه عرض خصوصی دارم ...، اگه چند دقیقه مارو ببخشید ..، پروانه خانم و بقیه خندیدن و من دست مامانمو گرفتم و بردمش توی اتاق بچه که از همه نزدیکتر بود...، درو که بستم کوه سانگینگ با یه سونامی به ارتفاع 25 متر منفجر شد...، بیشعور عوضی ..، بیصاحاب شده ..، خونه نمیای ..، هر وقت میخوای میای هروقت میخوای میری ..، حرف میزنم میگی کار دارم ..، با زن همسن من قرار شام میزاری و مهمونی میری ..، دیشب تا ساعت دوازده پای تلفن نصفه جون شدم ، گفتی کار داری اومدی اینجا ..، کارت اینه ؟ با یه دختره ول سانتال مانتال قرار گذاشتی ماساژت بده ؟ خودم امروز یه ماساژی بهت میدم که جاش تا یه هفته بمونه ..، سرمو خم کردم و صبر کردم که طوفان بیاد و رد بشه ..، اینقد گفت که فکش درد گرفت ..، وقتی حس کردم دیگه تموم شده بغلش کردم و بوسیدمش ..، میخواست بزور از بغلم در بیاد اما وقتی دید زورش بهم نمیرسه تو بغلم جا خوش کرد ..، گفتم مامانی قربونت برم ..، کی میخوای بفهمی که دیگه بچه نیستم ؟ گفت کارات که خیلی بچه گونه است ..، گفتم کدومش ..؟ روسریش رو از دور گردنش در آوردم و انداختم روی تخت بچه ، گفتم مانتوت رو در بیار ببینم چی تنته ..، فشار داد که از توی دستم در بیاد ..، گفت به تو چه ..، گفتم در بیار قربونت برم یکم نفس بکش ..، کار اینجا دیگه تمومه ..، امروز هم اومدم خودم با کامبیز یه سر و سامونی بدیم بعد هفته دیگه هر وقت تونستیم حراجی بزاریم و وسایلشو بفروشیم ..، صبح هوس کردم ماساژ بگیرم زنگ زدم سهیلا اومد ..، دهنشو باز کرد یه دری بری دیگه بهم بگه ..، قبل از اینکه حرف بزنه گفتم بهت دروغ نمیگم ..، باهاش سکس هم میکنم ..، دختر خوب و تمیزیه منم همیشه احتیاط میکنم و کاندوم میزارم ..، قیافه اش از عصبانی به بهت زده تغییر کرد ..، از این همه وقاحت من تعجب کرده بود ، راستشو بخواین خودم هم تعجب کرده بودم ..، گفتم تو هم بجای اینکه اینهمه نگران من باشی وقتشه یکم بهم اعتماد کنی و بفهمی دیگه بچه نیستم ...، تو چشمام نگاه کرد و گفت تو چرا اینقد پررویی ؟؟ گفتم شاید چون اسم بابام فریدونه و اسم مامانم شهین ..!! ، بچه به بابا و ننه اش میکشه دیگه ..، گفت نه والله من هیچوقت اینقد پررو نبودم ..، گفتم خوب فک کن به بابام رفتم ..، خندید و گفت یعنی یه دونه گه تو خونه بس نبود ..؟؟ حتما باید دو تا میشدین ؟ خندیدم و بغلش کردم و گفتم بسه دیگه ..، قیافه نگیر ..، خیلی ماساژور خوبیه ..، باید حتما امروز ازش ماساژ بگیری ..، دوباره ماچش کردم و دکمه های مانتوشو باز کردم ، زیر مانتو یه لباس نسبتا نازک زرد رنگ پوشیده بود ..، گفتم بزار تنت هوا بخوره ، حالا اخماتو وا کن برگردیم پیش بقیه ..، اگه اخم و تخم کردی و امروزمونو خراب کردی قول درس خوندنم میماله ها ...!! ، خندید و گفت زهر مار پسره پرروی دریده ..!! ، صبحانه تموم شده بود و کامبیز ظرفها رو جمع کرده بود و مشغول شستشو بود ..، یه چایی و اسه خودم و یکی هم واسه مامانم ریختم ، پروانه و سهیلا و کامبیز حسابی گرم گرفته بودن ..، گفتم خاله پروانه بیا خونه رو بهت نشون بدم ..، بعد هم منتظر جوابش نشدم ، دستمو دراز کردم و دستشو توی دستم گرفتم و باهاش به سمت پذیرایی رفتم ..، کامبیز و سهیلا رو تنها گذاشتم که کامبیز هم به نوبه خودش روی مخ مامانم کار کنه و شهین رو نرم کنه .. ، هنوز هم ته دلم میترسیدم که شهین روزمونو به گه بکشه ..، در حیاط رو باز کردم و با پروانه رفتیم توی حیاط همینکه حس کردم دیگه از توی خونه دید نداریم دوباره آویزون پروانه شدم و لبهاش رو بوسیدم ..، خندید ..، حیاط رو با خوشحالی نگاه میکرد و گفت عجب حیاط قشنگ و سرسبزی داره ..، تا آخر حیاط و جلوی خونه سرایداری رفتیم بعد در زدم و خلیل بیرون اومد ..، گفتم آقا خلیل چقد طول میکشه استخرو پر کنی ؟ خلیل گفت ده دقیقه وقت میخواد که اول بشورمش بعد آبو که باز کنم نیمساعته پر میشه ..، ولی تا بیاد گرم بشه حداقل سه چهار ساعت طول میکشه ..، گفتم پس بجنب که برای بعد از ظهر آماده باشه یه تنی به آب بزنیم ..، خلیل کلید شوفاژ خونه رو ازم گرفت و ما دور زدیم و برگشتیم سمت خونه ..، پروانه گفت با این سهیلا سکس هم کردید ..؟؟ خندیدم و گفتم خاله میدونی که ...، بعد از ماساژ خیلی میچسبه ...، خندید و گفت ای شیطون ..، احتیاط میکنید ؟ گفتم بله خاله..، گفت باشه ، عیبی نداره لازمه سنتون هست ..، هرچی میتونی از جوونیت استفاده کن که بعدا حسرتشو نخوری ، فقط احتیاط کنید ، گفتم کاش ننه ام هم میفهمید ...! ، گفت میفهمه ، فقط نگرانه ..، دستمو توی کمرش بردم و گفتم خاله بیا اتاقها و زیرزمینو بهت نشون بدم ..
jesarattt: عد از چندسال خواننده لوتی بودن، اولین نظر من تو سایته. یعنی کلا ثبت نام کردم که نظر بدم! فک میکنم بهترین داستانیه ک تابحال خوندم، واقعا عالی مینویسی. خیلیا ادعای نوشتن دارن اما....، تو واقعا عالی هستی، پسرزود تمومش نکن، هنوز کلی شخصیت مونده که بهش برسی. ب نظر من صحنه های قبل سکس جذابیت بیشتری دارهنگران و ناراحت از کسانی که انتقاد تند میکنن نباش، بدون واقعا قلمت خوبه. میدونی این که نمیشه پیش بینی کرد، جمله های تکراری نداری، فضا سازیات عالیه و از همه بیشتر به واقعیت نزدیکه داستانتو عالی میکنه. این که مث دنیای واقعی یه رابطه رو کش میدی تا به جنسی ختم بشه محشره، به جرات میگم فوق العاده س و حیفه که به این زودی تموم شه. هنوز خیلی رابطه داری تا بخای این داستانو تموم کنی.فک میکنم اگه این داستانو زود تموم کنی به این همه وقتی که گذاشتی خیانت کردی!!! ممنون بابت آپدیت جدید. تو هفته ای یکبار آپدیت بزار اما از زیر و بمش کم نکن Younker: ایول آریا عجب داستانی شد .... ادامه بده gharibe_ashena: واقعا داستانت حرف نداره منتظر ادامش هستیم mamanehashari: داستانت عاليه منو ياد خاطرات خوبي ميندازه مرسی از همتون ...، خستگیم در رفت ...!! از بعضی دوستان همیشه طلبکار که بگذریم واقعا از کامنتهای شما انرژی میگیرم ... jesarattt: AriaT:شامپاین ...؟؟ تو این خراب شده شامپاین از کجا گیر آوردی لامصب ..؟ کامبیز جواب داد بقول مامانت پول بدی همه چی هست !!، حالا چند خریدی ؟ 130چوق ! ،....تعریف کن بلکه خوابم برد ..، راستی یکی دو شب دیگه بیشتر اینجا نیستیم ..، داستانو یه جوری تموم کن من خوشم بیاد ..، چکو خوابوندم تو حساب خودم ها !!! خندیدم و داستانو ادامه دادم ....من این قسمت رو اصلا متوجه نشدم از کجا اومد؟؟!! این قسمت یه فلش فوروارد به زمان حال هست ... درست مثل این قسمت شروع قسمت هشتم فصل چهارم AriaT: رو به کامبیز که توی تخت بغلی خوابیده بود کردم و گفتم تو تفنگه رو یادته ؟ چشماشو باز کرد و گفت آره ..، خیلی لامصب خوشدست بود ..، من مگسو باهاش از پنجاه متری میزدم ...، گفتم چیکارش کردی ؟ گفت هیچی ..، فک کنم هنوز هست ...، باید برم خونه قدیمی مامانو بگردم ..، یه جا لای خرت و پرتهای انباریه ...، قنداقش که توی دامنه کوه کرکس شکست از چشمم افتاد و دیگه وقت نکردم تعمیرش کنم ...، گفتم بنظرت بالاخره این کس کشها فردا پس فردا پولمونو میدن ؟ گفت چی بگم حمید ...؟؟ ..، بعد این همه مکافات فک کنم بالاخره میدن ...، مسخره است ..، اصلا این مملکت همه چیش مسخره است ..،
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت دهم وقتی برگشتیم توی عمارت صدای خنده کامبیز بلند بود ..، هنوز همشون توی آشپزخونه بودن ..، مامانم داشت میخندید و سهیلا لبخند به لب داشت ..، کامبیز رو به مامانم با خنده گفت خاله حالا راست بگو خدایی کتکش هم زدی ؟ مامانم گفت نه ...، چوبو که تو دستم دید فلنگو بست ..، کامبیز دوباره قاه قاه خندید ..، گفتم چه خبره به چی میخندید ؟ کامبیز گفت اصلا میدونی مامانت دیروز پدر شوهر این لیلا خانم رو فراری داده ..؟؟ مامانم خندید ..، با تعجب گفتم مگه اومد خونه ما ..؟ مامان گفت آره دیروز بعد از ظهر حدود ساعت هفت و نیم که جنابعالی مهمونی تشریف داشتین اومد ، راهش ندادیم تو ، دستشو گذاشت روی زنگ ..، منم یه چوب یه متری برداشتم و درو باز کردم و رفتم بیرون ..، گفتم گورتو گم میکنی یا بزنم ناکارت کنم مردک عوضی ؟ چوبو که دید چند قدم رفت عقب ..، گفت اومدم نوه ام رو ببینم ..، گفتم عروست نمیخواد تورو ببینه ..، تو هم دیگه پشت گوشت رو دیدی نوه ات رو ببینی ..، اگه یه بار دیگه زنگ خونه مارو زدی یا این دور و برها ببینمت یا خودم میزنم ناکارت میکنم یا زنگ میزنم پلیس بیاد ببرتت ...، حالا گم شو ...!! ، مامانم تعریف میکرد و کامبیز و سهیلا میخندیدن ..، خلاصه یارو یکم از دور هارت و پورت کرد ..، وقتی با چوب رفتم سمتش فرار کرد ...، گفتم دوباره برمیگرده ..، مامان گفت برگرده ..، فردا پس فردا نتیجه پزشکی قانونی که بیاد حکم دادگاه میگیرم بعد اگه دوباره پیداش بشه روزگارشو سیاه میکنم ...، گفتم بعد میگم اگه پررو شدم اسم مامانم شهینه ، میگی من کی اینطوری بودم ...!! شاهد از غیب رسید ..، دیدی اخلاقم به خودت کشیده ؟ کامبیز خندید و گفت خاله خدایی این یکی رو که راست میگه ..، مامان به کامبیز گفت تو یکی ساکت ..، معلم شدی دستشو میگیری و اونم شده شاگرد خوب قشنگ دنبالت میاد ..، اینبار نوبت سهیلا بود که خودشو قاطی بحث کنه و گفت آره دیگه به کامبیز هم میگه استاد ...!! ، گفتم شما لطفا آتیش بیار معرکه نشو ..، بعد بلند بلند خندیدم و گفتم چرا اینجا نشستین پاشین بریم توی پذیرایی روی مبل بشینیم یا توی حیاط چون هوا هنوز خوبه ...، مامانم گفت بزار یه زنگ به خونه بزنم ..، وقتی میومدم به لیلا سپردم اما بابات هنوز خواب بود ..، کامبیز هم بلند شد و گفت خاله بیا بریم تو اتاق یه تلفن هست نزدیکتره ..! ، کامبیز و مامانم که رفتن سهیلا گفت حمید برنامه ات چیه ؟ من ساعت دو یه کلاس عملی دارم که حتما باید برم دانشگاه ..، گفتم میتونی قبل از رفتن به مامانهامون یه ماساژ بدی بعد بری ؟ سهیلا گفت آره ولی باید زودتر شروع کنیم وگرنه دیرم میشه ...، پروانه خندید ..، گفتم به چی میخندی خاله ؟ گفت فک میکردم حتما آقایون باید به خانمها ماساژ بدن ...!! ، خندیدم و سهیلا با تعجب نگاه میکرد که ببینه منظور پروانه چیه ..، گفتم بخاطر اون مزه آخرش میگی خاله ..؟ پروانه با شیطنت خندید و اینبار دوزاری سهیلا هم افتاد و حسابی خندید ...، بعد گفت البته تو بعضی از انواع ماساژ حتما باید کسی که ماساژ میگیره ارضای جنسی هم بشه که ماساژ کامل بشه ..، توی تایلند و چین این قسمتی از ماساژ محسوب میشه ..، پروانه گفت آخ آخ من اینقد این نوع ماساژ رو دوست دارم ..، سهیلا با تعجب نگاه میکرد که ببینه مامان کامبیز چرا جلوی من اینقد راحت درباره سکس حرف میزنه ..، بعد گفت خوب سعی خودمو میکنم ..، پروانه گفت اوه اوه ...، نکنه مردی لباس زنونه پوشیدی ..، اگه اینطوری باشه که خیلی عالیه ...، هاها ..، سهیلا باز خندید ..، گفتم کجا رو بکنیم اتاق ماساژ ..؟ حمام خوبه ؟ سهیلا گفت نه ..، اینجا که مثل خونه کامبیز اینها سکوی رختکن نداره که ازش بجای میز ماساژ استفاده کنیم ..، باید بخوابن روی زمین که سرده و اصلا هم خوب نیست ..، پروانه اینو که شنید مثل دیوونه ها بلند بلند خندید و گفت چشمم روشن .. ، چشمم روشن ...، فکر میکردم اون حمام خونه ما رازه و کسی ازش با خبر نیست ..، اما فک کنم فقط خواجه حافظ شیرازی حمام خونه مارو ندیده ..! ، بعد در حالی که میخندید داد زد کامبیز ...، کامبیز از توی اتاق سرهنگ گفت هان ...؟ پروانه خانم گفت بمیری مادر...!!! ، سهیلا اینقد خندید که از چشماش اشک میومد ...، بعد گفت تشک تختخواب اتاق بزرگه محکم و طبیه ..، روی همون یه تیکه ملحفه بکش که کثیف نشه همونجا ماساژ میدم ..، پروانه خانم از جاش بلند شد و گفت برم اتاقها رو نگاه کنم ، این خونه خیلی قشنگه ..، پروانه که رفت به سهیلا گفتم ببخشید بخدا اگه میدونستم اینها قراره بیان هیچوقت تو رو توی این هچل نمینداختم ..، سهیلا گفت طوری نیست ..، گفتم حالا روغن ماساژ همراهت داری ؟ سهیلا خندید و گفت آره تقریبا همیشه همراهم دارم ..، خوشحال شدم و گفتم ای ول ..، آبرومو خریدی ..! ، دست وسط پاهاش انداختم و لبهاش رو بوسیدم ..، بعد دستشو گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدیم ..، کامبیز و پروانه تو اتاق سرهنگ کنار دست مامانم نشسته بودن و شهین با تلفن حرف میزد ...، معلوم بود بابام اونور خطه مامان گفت سه سال من بچه ها رو نگهداشتم یه روز هم تو نگهدار ، لیلا هم هست که کمکت میکنه ...! ، با حمید و پروانه و کامبیز تو این خونه هستیم ..، فعلا خوش میگذره ، نمیدونم کی بیام خونه ...، پروانه انگشت شصتشو به عنوان تایید نشون داد ..، نمیدونم تو مملکتی که همه فک میکنن این بیلاخه انگشت شصت نشون دادن دیگه چیه ..، این عادتو بابام هم تو خونه ما مد کرده بود و من وقتی میخواستم چیزی رو تایید کنم ازش استفاده میکردم تا وقتی که یه بار توی مسابقه تیم مدرسمون با مدرسه رقیب وقتی همکلاسیم با یه پرش سه گام توپو توی سبد انداخت و مدرسه ما شیش امتیاز جلو افتاد برای دوستم با انگشت شصت یه تایید فرستادم و بقول امروزیها یه لایک فیسبوکی حواله اش کردم....، اما بقیه تماشاچی های خودی که کنارم نشسته بودن فک کردن من مال مدرسه رقیبم و به یارشون بیلاخ دادم ..، جاتون نه خالی ریختن سرم و تا بیام به خودم بجنبم یه کتک سیر بهم زدن ..، خدا عمرش بده رفیقم ظاهرا ماجرا رو دیده بود و بازی رو ول کرد و اومد منو از زیر دست و پای تماشاچیای خودی نجات داد ...!! ، اون تجربه باعث شد که دیگه از بیلاخ برای تایید چیزی استفاده نکنم ! ...، خلاصه..، مامانم موندگار شد..، از کمد توی انباری آشپزخونه یه ملحفه سفید تمیز آوردم و با کمک سهیلا لحاف و متکاها رو جمع کردیم و توی کمد گذاشتیم و بجاش روی تخت رو با ملحفه سفید پوشوندیم ...، بعد به مامانم و پروانه خانم گفتم خوب یالا بیاید ماساژ بگیرید...، سهیلا به من و کامبیز گفت از اتاق برید بیرون ...، گفتم عمرا ...!!! ، سهیلا گفت مامانهاتون رو نمیدونم اما منم عمرا جلو شما به مامانهاتون ماساژ بدم ...، خلاصه خانمها دست به یکی کردن و از اتاق پرتمون کردن بیرون ...، اما من موقع بحث وقتی که دیدم هوا پسه و احتمالا آخرش از اتاق پرت میشیم بیرون تو یه فرصت مناسب قبل از اینکه بیرون برم پرده رو یکم کنار کشیدم که بتونم از توی حیاط دید بزنم ..، وقتی انداختنمون بیرون کامبیز گفت بریم تو زیرزمین ببینیم چی پیدا میکنیم ...، سر تکون دادم و با هم رفتیم توی زیرزمین ..، مستقیم رفتیم توی انباری مشروبها ..، تصمیم داشتیم یه شیشه مشروب برداریم و بعد از ماساژ همگی یه سری به خمره بزنیم ..، کامبیز گفت تو آخرش در این دراور رو باز کردی ؟ گفتم فقط کشو بالایی ..، دو تا جعبه چوبی سیگار برگ کوبایی توش بود که لابد بعد از این سالها سیگارهاش هم مثل چوب جعبه اش سفت شده ..، کامبیز رفت سراغ دراور و کشو رو بیرون کشید ..، سری تکون داد و گفت حیف ...!! ، ما که سیگار نمیکشیم اما اینها کلی پولش بوده ..، یکی از جعبه ها هنوز آکبند بود و روش پلاستیک سفت و سختی کشیده بودن و درش با میخ سفت شده بود ..، اون یکی جعبه باز شده بود..، کامبیز سعی میکرد درشو باز کنه اما نمیتونست ، جعبه اکبند رو زمین گذاشتم و جعبه باز شده رو از کامبیز گرفتم جعبه اینقد سنگین بود که نزدیک بود از دستم بیفته ..، با تعجب اون یکی جعبه نو رو به کامبیز دادم ..، کامبیز هم از تعجب چشماش گرد شد ..، گفت پس این یکی چرا اینقد سنگینه ..؟؟ بعد از چند ثانیه که به اطراف جعبه چوبی نگاه کردم متوجه شدم که در جعبه با یه تخته سه لایی بصورت کشویی توی جاش قرار گرفته ..، تخته رو کشیدم و درشو باز کردم ..، چشمامون به داخل جعبه خشک شد..، توی جعبه چند ردیف لول تریاک با مقطع چهار گوش مرتب و منظم کنار هم چیده شده بودن ، کف جعبه یه لایه پلاستیک محکم بعد لولهای تریاک ، دوباره یه لایه پلاستیک و لولهای تریاک ..، همینطور تا جعبه کاملا پرشده بود ..، از جعبه دو سه تا لول کم شده بود که حدس زدیم یارو مصرف کرده بوده ..، تریاکها به مرور زمان خیلی سفت شده بودن ..، نزدیک یک کیلو و نیم تریاک پیدا کرده بودیم ..!!! ، حکممون اعدام بود !! ، کامبیز رو نگاه کردم و با چشمام پرسیدم با اینها چیکار کنیم ...؟ ، شونه اش رو بالا انداخت ..، گفتم یکیو پیدا کنیم یکجا بهش بفروشیم ..!! ، کامبیز گفت باز کس گفتی مومن ؟؟ یه دونه از اینها رو ازت بگیرن شیش ماه میکننت تو هلفدونی ...، میخوای یک کیلو یکجا بفروشی ؟؟ گفتم میخوای بریم پارک نیاورون خرده فروشی کنیم هان ...؟؟؟ کامیبز یه دونه از اون خنده های هیستریکشو تحویلم داد و مثل دیوونه ها خندید ...، گفتم یه فکری میکنیم ...، حیفه بریزم دور ..، کلی پولشه ...، بعد یهو یه چیزی یادم افتاد به کامبیز گفتم چاقوتو بده ..، کامبیز یه چاقوی کوچیک سویسی داشت که همیشه به دسته کیلدش بود ..، چاقوی کامبیز رو گرفتم و از ته یکی از لولهای تریاک اندازه دو سانت بریدم و توی یه تیکه کاغذ پیچیدم ..، کامبیز با تعجب نگاهم کرد ...، گفتم وحید !!! ، گفت آهان ..، ای ول ..، فقط نگی کلش چقدره ..، بگو صد گرم ..!! ، گفتم باشه حواسم هست ..، سیگار و تریاک رو توی کشو گذاشتیم ..، توی کشوهای دیگه دراور دو تا بافور نو ..، چند بسته ذغال جکسون انگلیسی ..، انبر ..، الکل و کل لوازم تریاک کشی رو پیدا کردیم ..، کامبیز بهم گفت حمید این بار رو نفروش ..، من برش میدارم ..، میبرمش خونه ..، گفتم باشه تا بابام نیومده اینجا رو ببینه بردار ببرش ..، اگه بابام اینو ببینه دیگه به تو نمیرسه ..، خندید و گفت آره حق با توئه ..، فردا وانت میگیرم میبرمش ..، بعد رفت سراغ بار و درش رو باز کرد ..، انواع شیشه های مشروب باز شده و باز نشده توش چیده شده بود ..، بهش گفتم محتویاتشو نمیدما ..، فقط خود بار ..!! ، کامبیز خندید و گفت باشه بابا ..، یه شیشه نصفه مشروب قرمز رو برداشت و درشو باز کرد و بو کرد ..، گفت اوممممم عجب بویی ..، همینو میبریم میخوریم ..، گفتم بیا بریم ببینیم توی اتاق چه خبره ..، گفت درو قفل کردن ..، گفتم پرده رو یکم زدم کنار از توی حیاط میتونیم دید بزنیم ..، دوباره بلند خندید و با دست توی کمرم زد ..، برگشتیم بالا و شیشه مشروب رو روی پیشخون آشپزخونه گذاشتیم ..، گفتم بیا دو تا صندلی چوبی از آشپزخونه برداریم خندید و گفت واسه همه چی هم برنامه داره ..!! ، با دوتا صندلی چوبی زیر بغلمون دویدیم توی حیاط ..، صندلی ها رو در حالی که سعی میکردیم صدا در نیاریم گذاشتیم زیر پنجره و رفتیم بالا ..، جلوی پنجره یه درخت بزرگ سرو بود که روی پنجره سایه انداخته بود و احتمالا باعث میشد که نتونن مارو از توی خونه راحت ببینن ..، دیدن سه تا زن لخت خوش هیکل لخت مادرزاد که سرتاپا چرب شده بودن خودش به اندازه کافی محرک بود که کیر جفتمون در همون لحظه اول راست بشن ..، تا اونروز مامانمو کاملا لخت ندیده بودم ..، کامبیز هم چشمش به مامانم بود ..، شهین خوابیده بود روی تخت و سهیلا روش نشسته بود ..، پشت سهیلا به ما بود و مامانمو دستمالی میکرد ، وقتی کونشو عقب و جلو میکرد کس و کون شهین معلوم میشد ، پروانه ظاهرا ماساژ گرفته بود و کنار مامانم روی تخت دراز کشیده بود ..، دستش روی سینه مامانم بود ..، صدای آه و ناله مامانم به گوش میرسید ..، معلوم بود آخر ماساژه چون مامانم طاقباز بود و سهیلا سینه و شکمشو ماساژ میداد ..، چشمم به کون پروانه بود ..، در حالی که کیرمو میمالیدم آروم گفتم جوون مامانت عجب کونی داره ..، بعد با دیدن کامبیز که کیرشو از توی شلوار بیرون آورده بود و مشغول مالیدنش بود خنده ام گرفت ..، گفت جووون مامانت عجب کسی داره ...، آخ یعنی قسمت میشه من اینو بکنم ..؟ سهیلا پاهای شهین رو از هم باز کرد و در مقابل چشمای متعجب من و کامبیز سرشو لای پای مامانم کرد و با دست و زبون مشغول تحریک کردن مامانم شد ..، صدای آه و ناله مامانم بلند و بلندتر شد ، پروانه هم روی سینه مامانم خم شده بود و با یه دست یه سینه رو میمالید و با دهنش نوک اون یکی سینه مامانمو میخورد و با دست دیگه اش لای پای خودشو میمالید ..، آه و ناله های جفتشون حسابی مارو حشری کرده بود ، کامبیز سخت مشغول جلق زدن بود که مامانم با یه جیغ بلند ارضا شد و منم داشتم زیپ شلوارمو باز میکردم ، میخواستم کیرمو مثل کامبیز در بیارم و یه تکونی بهش بدم که آبش بیرون بریزه ، اینقد تحریک شده بودم و با دست مالیده بودم که مطمئنا با یه تکون ارضا میشدم ، اما با شنیدن صدای در موتورخونه جفتمون هول کردیم و کامبیز که سعی میکرد کیرشو سریع بپوشونه پاش لیز خورد و صندلی از زیر پاش در رفت و گرومپ پخش زمین شد ..، دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و با صدای بلند شروع به خندیدن کردم ..، بعد صدای پای یه نفر که سریع پله ها رو طی میکرد و صدای باز شدن پنجره از بالای سرمون همزمان به گوشمون رسید ..، کله لخت مامانم از پنجره بیرون اومد که داد میزد حمییید به سر علی قسم سیاهت میکنم ...، تو هم همینطور کامبیز ..، مگه نیاید بالا ..، صدای خنده بلند پروانه از توی خونه بگوش میرسید و بعد سر و کله خلیل پیدا شد که یه چشمش به کامبیز بود که دست به خشتک روی زمین ولو بود و یه چشمش به مامانم که لخت از پنجره به بیرون آویزون شده بود و داد میزد...! ، بهش گفتم خلیل ...!!! ، اینقد محو مامانم بود که اصلا منو نمیدید و صدامو نمیشنید ..، مامانم سرو بدن لختشو از پنجره تو برد و باعث شد خلیل بالاخره به من هم نگاه کنه ..، خنده گوشه لبش بود ، گفتم طوری نشده کامبیز زمین خورد شما برو به کارت برس آقا خلیل ..، بعد به خلیل که پشتشو کرده بود که بره گفتم موتور استخر رو روشن کردی ؟ خلیل گفت بله ، کولر هم توی دستگاه ریختم فهمیدم منظورش همون کلر آب استخره ، گفتم باشه دستت درد نکنه شما برو ، خلیل سرشو پایین انداخت و رفت ..، کامبیز داشت میخندید ...، گفتم با این گندی که تو زدی حالا دو راه پیش رو داریم ..، یا ماشینهامون رو برداریم و کلا در بریم یا بریم تو و با سرنوشتمون مواجه بشیم ..!!! ، کامبیز خندید و گفت بریم با سرنوشتمون مواجه بشیم ..!! ...
Younker: راستی انتظار داشتم اون تیکه که حمید و کامبیز بدن لخت شهین رو دید میزدن از بدن لختش تعریف کنی چون اولین بار بود که جفتشون بدن لختشو میدیدن. مرسی از همتون دوستای خوبم ..، اما در این مورد خاص احتمالا حق با توست ..، اما وقتی من خودمو جای حمید گذاشتم که از پنجره روی صندلی وایساده و توی اتاق رو تماشا میکنه و سهیلا روی شهین نشسته و پشتش به پنجره است پس احتمالا چیز زیادی معلوم نیست و نمیشه اینجا از هیکلی که دیده نمیشه زیاد تعریف کرد Younker: درست میگی . خیلی خوب فضای داستان رو طراحی کردی . واقعا لذت بردیم . آریا عزیز دوست دارم فعلا ادامه بدی و این داستان راستان رو فعلا تموم نکنی . وقتی میخونمش انگار یه خاطرس واقعامنتظر قسمت های جدید و بیشتر از سوی شما هستیم بازم دستت درد نکنه jesarattt: کسایی هستن تو همین سایت اسم خودشونو گذاشتن استاد!! ولی کافیه یکبار نوشته هاشونو بخونی تا متوجه شی همش کپیه، یه داستان نوشتن بعد اسم هارو تغییر دادن یکی دیگه از توش درآوردن!! مادر و پسر رو کردن پدر و دختر شده یه داستان دیگه!!! یا هنوز قسمت اول تموم نشده کل خاندان باهم در حال دادنن، اونم خاندانی که خیلی مذهبی بودن!البته نمیخوام کسی رو بکوبم، فقط خواستم بگم این روند که توی ۴۰ قسمت مامانت از یه زن ساده تبدیل میشه به کسی که میتونه با سهیلا سکس داشته باشه لذت بخشه، یا تو آب نمک خوابوندن ناتاشا عالیه. والا اگه این داستان رو برخی از دوستان !!! میخواستن بنویسن تو قسمت دوم یه گروپ سکس با حضور خانواده حمید و کامبیز و سهیلا و ... برقرار شده بود!!! کارت عالیه پسر Younker: واقعا به یه نکته کنکوری اشاره کردی ! داستان آریا واقعا تخیلی نیست و بیشتر شبیه خاطرست. قابل باور بودنش به خواننده اجازه میده تصویر سازی ذهنی بکنه .ایول داری آریا payamsweden: آدم واسه تعریف تواناییت در نوشتن کلمه کم میاره.میدونم وقتت کمه،میدونم گرفتاری، میدونم ذهنت مشغول.... اما باز با اینحال نتیجه اینیه که ادم از خوندنش سیر نمیشه.واقعا اگه صدها صفحه هم بود تا تمومش نمیکردم دست به هیچ کاری نمیزدم.واقعا بی نظیره
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت یازدهم شهین خانم با سلاح محبوبش یعنی دسته جارو دم در حیاط وایساده بود و من و کامبیز توی حیاط ..، مامانم شلوار و بلوزشو پوشیده بود و پروانه و سهیلا پشت سرش وایساده بودن ..، همه میخندیدن غیر مامانم که انگار شوخی نداشت و تصمیم داشت حتما یه چوبکاری داغی صورت بده ...، پروانه خانم بلوز و شورتشو پوشیده بود اما شلوار پاش نبود ..، نمیدونستم حواسم به چوب مامانم باشه یا کون و کپل پروانه ...، با اون رونهای سفید گوشتالو وایساده بود و میخندید ..، حتی به خودش زحمت نداده بود سوتین بپوشه ..، نوک سینه های درشتش از توی لباس نازک کاملا مشخص بود ..، فقط سهیلا لباس کامل پوشیده بود و مانتو شلوارش رو هم از توی ماشین برداشته بود و تنش کرده بود و انگار آماده رفتن بود ...، گفتم مامان چوبتو غلاف کن بیام تو سهیلا دیرش میشه ...، مامانم گفت آژانس میگیره ...، تو نگران خودت باش بیا تو کارت دارم ...، وایسادی تن لخت مامانتو دید میزنی ...؟؟ گفتم چیکار تو دارم داشتم خاله پروانه رو نگاه میکردم ...، پروانه از خنده ریسه رفت ..، گفتم کامبیز هم داشت سهیلا رو تماشا میکرد ..، مگه نه کامبیز ..؟؟ کامبیز گفت آره سهیلا نشسته بود روی خاله شهین هر چی زور میزدم چیزی ببینم معلوم نبود ..، آره والا من فقط داشتم سهیلا رو تماشا میکردم ...، مامانم که دیگه حسابی از این جواب حرصش گرفته بود با چوب از در پذیرایی بیرون اومد و به سمت ما حمله کرد ..، کامبیز از یه طرف و من از یه طرف دیگه فرار کردیم ..، شهین هم با کفش پاشنه بلند دنبالمون ..، چند قدم که اومد وسط حیاط وایساد و گفت بالاخره که گیرت میارم بجون فراز و فرود اینقد میزنمت که ان بالا بیاری ..، این اخلاق گه از سرت بیفته ...، تا در پذیرایی کلی راه بود و مامانم با کفش پاشنه بلند به گرد پام هم نمیرسید به کامبیز نزدیک شدم و گفتم کلید ماشینتو بده من باهاش سهیلا رو ببرم تا بخوام ماشین خودمو در بیارم شهین میرسه بهم ..، کامبیز دست کرد و کلیدشو از تو جیبش در آورد و بهم داد ، سریع تیر کردم سمت خونه و مامانم هم دنبالم ..، تا رسیدم به سهیلا گفتم زود بریم تا شهین بهم نرسیده ..؛، یه ماچ به صورت پروانه کردم و با سهیلا که هنوز میخندید از خونه بیرون زدیم و سریع سوار ماشین کامبیز شدیم و راه افتادیم ...، سهیلا گفت عجب مامان باحالی داری ..، یکم هارت و پورت داره اما خیلی مهربونه ..، وقتی ماساژشون میدادم سین جینم کردن ..، منم داستان زندگیم رو تا حدودی براشون تعریف کردم ..، گفتم که واسه خرج تحصیلم ماساژ میدم و اینکه زیاد وضع مالی خوبی نداریم ...، لباسهای شیکو دیده بودن جفتشون فک میکردن خیلی وضعمون خوبه ..، بعد دست کرد توی کیفش و دو تا هزار تومنی در آورد و بهم داد ..، گفت اینارو مامانت داد ..، پرسید واسه ماساژ چقد میگیری گفتم توی خونه نفری هفتصد تومن ..، مامانت دو تومن بهم داد ..، هر کاری کردم بقیه اش رو نگرفت ..، دیدم اگه کلا پول نگیرم ممکنه فکر دیگه ای درباره تو بکنه و دروغگو از آب درمیای واسه همین گرفتم ..، حالا بیا بگیرش ...، بعد دو تومن رو گذاشت روی پام ..، پول رو برداشتم و دوباره دادم بهش گفتم عزیزم مفت چنگت ..، خوب کاری کردی ازش گرفتی ..، من که پول نداشتم بهت بدم حداقل مامانم بهت داد ..، نگهش دار عزیزم ..، سر تکون داد و تشکر کرد و دوباره گذاشت توی کیفش ..، گفت راستی ..، مامانت خیلی وقته یه سکس خوب نداشته ..، مگه بابات چند سالشه ..، خندیدم و گفتم چرا فک میکنی سکس خوب نداشته ؟ گفت چون خیلی وقته ارضا نشده بود ...، گفتم بابام سنی نداره اما چند وقتی هست که با هم سر سنگین هستن ..، کلا خیلی از زندگی رختخوابی مامانم خبر ندارم ..!! ، خندید ...، گفتم برسونمت دانشگاه ؟ گفت نه ، تا ساعت دو خیلی مونده ، زوده ، بعد هم باید برم لباس عوض کنم و کتاب بردارم ..، دم خونشون که رسیدیم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم ..، گفت با وحید کار داری ؟ گفتم آره ..، در زد و مامانش از اونور در پرسید کیه ..، سهیلا گفت من و حمید ...، مامانش درو باز کرد و رفتیم تو ..، با مامانش سلام علیک کردم و سراغ وحید رو گرفتم ...، در اتاق وحید رو باز کردم و رفتم تو ..، تلوزیون واسه خودش با صدای کم ونگ میزد و یه فیلم نشون میداد ..، معلوم بود داره کپی میکنه ..، خود وحید دراز کشیده بود و با چشمهای نیم باز به سقف زل زده بود ..، یه زیرپوش سه گاو سفید تنش بود که یه سوراخ نسبتا بزرگ روی شکمش داشت ، یه شلوارک لی هم پاش بود که معلوم بود قبلا شلوار بوده و وقتی عمر خودشو کرده وحید تبدیلش کرده به یه شلوارک ...، با صدای در چشماشو باز کرد و با دیدن من نیم خیز شد ..، سلام کردم و پیشش نشستم ..، گفت اومدی فیلم ببری ؟ گفتم نه ...، گفت دو سه تا فیلم توپ دارم که خوراک خودته ..، گفتم یکم سرم شلوغه ..، بعد ازت میگیرم ...، گفت باشه ..، بشین ...!! ، نشستم کنارش و دست کردم توی جیبم و تریاک رو در آوردم و دادم دستش ..، کاغذ رو باز کرد و با دیدن تریاک زد زیر خنده ...، یکم سر زبونش زد و بعد با دندون از گوشه اش کند و توی دهنش چرخوند ..، گفت کهنه است اما اصل جنسه ...، از کجا آوردی ؟ گفتم والله یه خونه خریدیم تو زیرزمینش چند تا لول از این تریاکه پیدا کردیم ، خواستم ببینم اگه مشتری داری واسش بدمش به تو ...، گفت چقدی میشه ؟ گفتم نمیدونم فک کنم صد گرم دویست گرم ...، گفت تریاک خوب الان کیلویی سیزده هزار تومنه یعنی صد گرمی هزار و سیصد تومن من به تو هزار میدم گفتم باشه پس برات میارم ...، وحید گفت بگردید اگه بیشتر هم بود واسش مشتری دارم ..، تریاک به این خوبی کم گیر میاد ...، گفتم باشه واست میارم فقط خداییش به هیشکی نگو ، حتی به سهیلا ...، خندید و گفت باشه نمیگم ...، حالا مطمئنی فیلم نمیخوای ؟ گفتم آره بعد میام میگیرم ..، دوباره تریاکو پیچید توی کاغذ و داد بهم ، گفتم نگهش دار بدرد من نمیخوره ..، با خوشحالی گذاشتش زیر فرش اتاق ...، خداحافظی کردم و از خونشون بیرون اومدم..، میخواستم برگردم سمت خونه ارواح اما تصمیمم عوض شد و سر راه رفتم سمت خونه خودمون ...بچه ها توی هال بازی میکردن و لیلا خانم توی آشپزخونه بود ...، بابام هم جلوی تلوزیون اخبار میدید و فحش میداد ...، سلام کردم و هر دو جواب دادن ..، بابام سرشو از توی پذیرایی بیرون آورد و گفت چی شد اومدید ..؟ گفتم من تنهام ..، مامان هنوز اونجاست ..، گفت مگه چه خبره ؟ رفتم پیشش نشستم و گفتم خواهر یکی از دوستام ماساژوره ..، صبح گفتم بیاد اونجا ماساژم بده ..، مامان سر رسید و مچمو گرفت ، یکم داد و بیداد راه انداخت اما آخرش خودش هم مشتری شد ...، بابام خندید ...، گفت باید یه روز بیام ببینم اونجا چه خبره ...، گفتم والله هرکی دیده گفته حیفه بکوبید ..، یه زیرزمین داره که حداقل دویست متره ..، کلش از مرمر ..، سقفش از یه جنسیه که مثل مرمر میمونه اما نور ازش رد میشه ، سه تا خواب بزرگ داره هر کدوم اندازه اتاق خواب تو و مامان ..، همه خوابها واسه خودشون سرویس و حمام دارن ...، یکی از خوابهاش که اتاق خواب اصلی خونه است دو برابر اتاق خواب شماست تازه یه اتاق دیگه هم بهش چسبیده داره ..، یه حمام داره اندازه خود اتاق خواب ..، توش یه وان مرمری هم داره ...، بابام میشنید و سر تکون میداد ..، گفتم موتور خونه شوفاژش اندازه سه برابر موتورخونه ماست همه لوازمش نو نو ..، سیستم گرمایش و کلر زنی آب استخرش آمریکاییه ..، بابام ابروهاش رو بالا انداخت ..، با دقت گوش میداد ..، گفتم تو زیرزمینش نزدیک پنجاه تا شیشه مشروب خارجی آکبند پیدا کردیم ، بابام دیگه گوشش تیز شد ..، گفتم امروز فردا میارمشون خونه ...، بابام گفت آره آره حتما بیار ...!! ، گفت اگه خواستی با ماشین خودت بیاری وسط ظهر بیار ..، نذاری نصفه شب فک کنی خلوته ..، نصفه شب تمام خیابون پر از کمیته و ایست بازرسی میشه ، خودم وسط هفته میام یه سر میزنم ..، بازرس شهرداری نیومد ؟ گفتم نه هنوز که نیومده ..، به خلیل سپردم ...، گفت کلید بده بهش چون اگه بازرس بیاد میخواد توی خونه رو هم ببینه ..، گفتم نه وسیله توی خونه زیاده ، بهش گفتم اگه بازرس اومد زنگ بزنه خودمو زود میرسونم بهش ..، گفت آفرین بابا ..، باشه ...، وسایل خونه رو نفروختی هنوز ؟ گفتم نه ..، دیدم همه چی تو خونه هست تا مجوزش حاضر بشه خونه قابل استفاده باشه ..، استخر هم امروز دادم آب کردن میخوام بعد از ظهر برم یه تنی به آب بزنیم ..، بابام گفت بد نگذره ..!! ، گفتم فعلا ریاضت اقتصادی بهمون دادی جیبم خالی خالیه ..، حداقل اینطوری خوش بگذرونیم ..!! ، خندید و گفت منم وقت نکردم این ماه واست پول بریزم کیفمو بده پول این ماهتو بدم جیبت هم زیاد خالی نمونه ..، یکم نه و نو کردم و بعد رفتم کیفشو آوردم ..، شیش تا پونصدی در آورد و بهم داد ...، گفتم لااقل چهار تومن بده به یه دردی بخوره ..، خداییش سه تومن خیلی کمه ..، سر گوسفند هم میخوان ببرن اول یکم بهش آب میدن و بعد سرشو میبرن ..، تو یهو شب اومدی جلسه گذاشتی میگی از صبح ریاضت اقتصادی ..، خداییش نامردیه ..، خندید و دو تا پونصدی دیگه بهم داد ..، پولها رو تا کردم و توی جیبم گذاشتم تا سر فرصت به کیف پولم منتقل کنم ..توی اتاقم گوشی رو برداشتم و به ناتاشا زنگ زدم ...، حدودای ظهر بود و تصمیم داشتم اگه یکی دو تا زنگ خورد و بر نداشت قطع کنم ..، ظهر جمعه آدم دلش میخواد بخوابه ..، داشتم گوشی رو قطع میکردم که ناتاشا گوشی رو برداشت ...، گفت مردک هرجایی بی همه چیز ، گفتم برو گمشو یکی دیگه رو خر کن ..، اگه دوباره زنگ زدی به بابام میگم اونوقت ان چهار نفرو میفرسته سراغت که حالیت کنن یه من ماست چقد کره داره ...، مگه دکتر نیستی ..، مگه دور و برت پر از دختر نیست ؟ مگه همه آرزو ندارن با یکی مثل تو دوست بشن ...، خوب برو سراغشون چرا آویزون منی ...؟ به دختره گفتی من آویزون توام ..؟؟ آره کثافت گدا ...؟؟!! ، بعد هم چپپپپ گوشی رو گذاشت ...!!! ، تو کونم عروسی بود میدونستم این دری بری هارو به کی داشته میگفته مطمئن بودم آویر از صبح مشغول کس لیسیه و ناتاشا هم هر بار اینجوری جوابشو میده ..، دوباره زنگ زدم و ناتاشا گوشی رو برداشت و دهنشو پر کرد که دوباره یه مشت دری بری نثارم کنه ..، گفتم ناتاشا منم ...، حمید !! ، خندید ..، گفت خوب شد خودتو معرفی کردی وگرنه یه مشت فحش آماده کرده بودم نثار اون مرتیکه بی همه چیز کنم نصیب تو میشد ..!! ، بعد هم قاه قاه زد زیر خنده ، گفت از صبح تا حالا صد بار زنگ زده ..، تصمیم داشتم این بار یه مشت فحشش بدم و بعد گوشی رو کلا از پریز بکشم ..، دیوونه ام کرده از صبح ساعت هشت از خواب بیدارم کرده و داره عز و التماس میکنه که غلط کردم ...، بعد گفت اونو ولش کن ..، چه خبر ؟ خودت خوبی عزیزم ؟ گفتم آره ..، مرسی ...، زنگ زدم از غذای خوبت و مهمونیت تشکر کنم ...، گفت خواهش میکنم ..، من باید تشکر کنم ، هم از تو هم از سهیلا ..، من زندگیم رو مدیون تو ام ، گفتم چه حرفی میزنی .. امروز و فردا خودشو نشون میداد ..، من فقط یه کاتالیزور شدم که زودتر نشون بده ..، زد زیر خنده ..، گفت بیکاری ..؟ گفتم آره چطور ؟ گفت بیا دنبالم بریم ناهار بیرون ...، گفتم اونهمه غذای خوشمزه تو یخچال داری ...، میخواستم دوباره دعوتم کنه خونشون !! ، اما گفت اونارو ول کن میخوام برم بیرون ...!! میای ..؟؟ گفتم آره عزیزم یه ربع دیگه دم خونتون هستم ..، گفت نه ..، نیمساعت دیگه ..، گفتم باشه ، خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم .یه زنگ به خونه ارواح زدم ...، چند تا زنگ خورد بعد پروانه گوشی رو برداشت ..، گفتم خاله چه خبر ؟؟ گفت کجایی ؟ خیلی وقته منتظرتیم ..، گفتم اومدم خونه ..، الانم دارم میرم از خونه بیرون پیش یکی از دوستهام میخوام ازش جزوه های مکانیکشو بگیرم ..، سه چهار ساعت دیگه میام سمت شما ..، استخر ردیفه یه تنی به آب بزنید تا منم بیام ..، پروانه خندید و گفت مامانت هنوز از دستت مگسیه ! ، گفتم یکم رو مخش کار کنید خاله ، آژیر سفیدو بزنید تا من بیام...، خندید و گفت باشه .. گفتم خاله با اون لباس دم در وایساده بودی دلم رفت ...، یه بلوز و یه شورت با اون ممه های لخت ...، وای ....، دارم واسه تنت له له میزنم ...، پروانه گفت پس زودتر بیا ..، گفتم چشم تا جزوه رو بگیرم میام سمت اونجا ..، یکم دیگه قربون صدقه کس و کونش رفتم و تلفنو قطع کردم ..، خیلی گرسنه بودم ..، داشتم توی ذهنم رستورانها رو مرور میکردم ، دلم میخواست یه جای باحال و رمانتیک اولین ناهار دو نفره رو با ناتاشا بخورم ...
بخدا دلم میخواد که تند تند بنویسم و آپ کنم اما واقعا بیشتر از این در توانم نیست .. ، مرسی که تحمل میکنید
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت دوازدهم ناتاشا با دیدن من پشت کادیلاک لبهاش به خنده وا شد ..، یه مانتو خوشدوخت سبز روشن تنش بود با شلوار سفید و شال سفید و یه کفش پاشنه بلند همرنگ مانتوش ست کرده بود ..، یه جوراب نازک سفید پاش کرده بود ، اونوقتها هنوز مد نشده بود که دختر ها کفش بدون جوراب بپوشن ..، یادمه خیلیها حتی صندل رو هم با جوراب نازک میپوشیدن ..، در و باز کرد و با ناز نشست ..، سلام و احوال پرسی کردیم و پرسیدم دیگه زنگ نزد ؟ گفت بعد از تماس تو تلفونو از پریز کشیدم ...، بعد خندید و گفت دوباره ماشین عوض کردی ؟ گفتم این ..؟؟ نه ماشین کامبیزه ..، گفت آهان ..، بعد میگفت شما بابای پولدار دارید و من بابا ندارم ، اونوقت سوار این میشه ؟ گفتم کامبیز مزخرف زیاد میگه ...، وقتی حرف میزد بوی خفیف الکل به مشامم میرسید ...، گفتم یه بوس بده دلم تنگ شده ...! ، صورتشو بهم نزدیک کرد و بوسیدمش ..، اونم منو بوسید ..، گفتم مشروب خوردی ...؟ گفت فقط دو سه تا شات دیشب بعد از رفتن شما دو سه تا شات هم قبل از اینکه تو بیای ...، اگه تو جای من بودی خودتو تو الکل غرق میکردی !! ، بعد ادامه داد دیشب زیاد حالم خوب نبود ..، یه دوست خوبی هم واسم یه شیشه ویسکی اصلی آورده بود دیگه همه چی دست به دست هم داد و دو سه تا پیک خوردم ، خندیدم ..، گفتم حالا کجا بریم ؟ از گرسنگی روده هام دارن از همدیگه تغذیه میکنن ، گفت منو بگی که دیشب زیاد شام نخوردم و صبح هم صبحانه نخوردم یه حرفی ...!! ، تو که دیشب ماشالله یه دیس برنج خوردی و لابد صبح هم صبحانه خوردی ..، تو چرا روده هات همدیگه رو میخورن ؟؟ گفتم نمیدونم بخدا بعضی وقتا فک میکنم همیشه گرسنه ام ، حالا کجا بریم ؟ گفت نظری ندارم ..، گفتم میخوای بریم چلوکباب نایب ، هم محیط آروم و خوبی داره هم کارمنداش مودب هستن ..، ناتاشا تایید کرد و رفتیم سمت نایب ..، مامور پارکینگ بدو بدو رفت در سمت ناتاشا رو باز کرد ..، ناتاشا سر تکون داد و با لبخند پیاده شد ..، یه گارسون دم در اومد سمت ما و با یه لباس رسمی و جلیقه بهمون سلام کرد و بعد ما رو به سمت یه میز دو نفره دنج که دید به خیابون داشت راهنمایی کرد ..، منو رو داد و رفت ..، منیو رو دادم به ناتاشا و گفتم چی میخوری ؟ یه نگاهی کرد و گفت من شیشلیک ..، منم سفارش چلوکباب سلطانی دادم و منتظر غذا موندیم ، نصف موهای قشنگش از توی روسریش بیرون زده بود ..، چشمای سبز خوشگلشو به یه نقطه خیره کرده بود و دوباره توی فکر بود ..، گفتم خونه مامان بزرگت از بیرون اصلا بزرگ بنظر نمیاد ..، یهو نگاهش رو چرخوند سمت منو گفت چی..؟؟ گفتم خونه مامان بزرگت از بیرون اصلا بزرگ بنظر نمیاد ..، گفت آره بخاطر اینکه نصفش توی کوهه ...!! ، گفتم چی ؟؟ گفت زمین خونه مامان بزرگم چسبیده به یه صخره بزرگه ..، وقتی میخواستن اونجارو بسازن بابا بزرگ داده یه قسمت بزرگی از صخره رو خورد کردن و زمینشو بزرگ کرده بعد خونه رو ساخته واسه همین اولا خونه پشتش به کوهه و خیلی خونه محکمیه بعد هم بر خونه کوچیکه اما طولش زیاده ..، البته باغچه خونه مامان بزرگ هم به اون یکی کوچه راه داره از توی باغچه یه قنات رد میشه ..، باید ببینی ..، خیلی باصفاست ..، این حرفها رو پیش کشیده بودم که از فکر و خیال بیرون بیاد ..، بعد شروع کردم یه اداهایی از خودم در میاوردم مثل عشاق توی فیلمها ..، دست زدم زیر چونه ام و نگاهش کردم ...، بعد آه کشیدم و به چشماش زل زدم ..، پز رو عوض کردم و تکیه دادم و مثل عاشق درد کشیده رفتم توی خودم ...، تماشا میکرد و میخندید ..، میخواست بدونه چه مرگمه ..، بعد یه کاغذ برداشتم و شکل قلب کشیدم و ...، ناتاشا گفت چته الان ..؟؟ اینها چه اداهاییه از خودت در میاری ؟ گفتم میخوام یه کاری کنم با محبت نگاهم کنی ...!! ، خندید و گفت مگه الان چه جوری نگاهت میکنم ؟ گفتم الان مثل آدمهای سر خورده نگاهم میکنی ...، گفت الان اینطوری خوبه ..؟؟ بعد هم چشماشو باز کرد و با لبخند بهم زل زد ...، گفتم اگه باعث بشه لباسهات رو در بیاری آره همین نگاه با محبت خوبه ..!! ، زد زیر خنده و گفت پس بگو چه مرگته سه ساعته داری پانتومیم بازی میکنی ...!! ، از این خبرها نیست ...، گفتم اه ....، اونروز گفتی به یکی قول اخلاقی دادی ..، امروز که دیگه اون یکی نیست ..، گفت اگه درست گوش میدادی ده تا دلیل آوردم واست ، یازدهمیش این بود که به یکی قول اخلاقی دادم ..، امروز دلیل یازدهم دیگه نیست اما هنوز ده تا دلیل موجه دارم که پیشت لخت نشم ...!! ، خندیدم و گفتم خوب اونی که از همه سخت تر بود رو حل کردم ..، بقیه رو هم یکی یکی بگو حل کنیم ..!! ، ما فعلا برادریمون رو ثابت کردیم ...، ناتاشا بهم نزدیک شد و یه ویشگون محکم از بازوم گرفت ...، گفت تا دیروز میگفتی هیچکدوم از اون اتفاقها برنامه ریزی تو نبود ...، امروز میگی اولیش رو تو حل کردی ...؟؟؟ پس همش کار تو بود عوضی ؟؟ ، گفتم نه دیگه بزار یه مثال بزنم ، فک کن یه حیوون خونگی گرفتی و همه بهت میگن قورباغه است اما تو میگی موشه ..!!، من وقتی دیدم که تو غورباقه رو توی دستت گرفتی و هر کی بهت میگه این قورباغه نیست عصبانی میشی یه تشت آب آوردم و انداختمش توی آب وقتی اون شروع کرد به شنا کردن تو هم فهمیدی قورباغه است ...!!! ، حالا من این وسط چکاره هستم ؟ من موش رو به قورباغه تبدیل کردم یا فقط بهش آب رو نشون دادم و اون خودش ثابت کرد که شناگر قابلیه ؟؟ ...، ناتاشا که در مقابل این استدلال محکم ناک داون شده بود یه ویشگون دیگه گرفت و گفت حداقل اول میگفتی قورباغه است بعد اگه قبول نمیکردم ثابت میکردی ..!! ، گفتم حالا خوبه وسط دعوا خودت اعتراف کردی که حق با من بوده ..، حالا از سر گرفتی ؟؟ ..، هنوز مشغول یکی به دو بودیم که ناهار رو آوردن ...، از روی برنج خوشبو بخار بلند میشد و یه تیکه کره بریده شده هم کنارش بود ...، شاید بعضیها یادشون بیاد که اوایل جنگ حتی کره هم گیر نمیومد ...، خلاصه کره یه کالای تشریفاتی محسوب میشد..، کبابهای هوس انگیز رو روی میز چیدن و سرویس رو هم کامل کردن ..، یه پیاز گنده هم چهار قاچ کرده بودن توی بشقاب ...، دستم رفت که پیازو تیکه کنم و با یه لقمه کباب بزنم به رگ ..، هنوز پیاز رو برنداشته بودم که ناتاشا با دست محکم زد پشت دستم ...، با تعجب نگاهش کردم ..، گفت بی ادب آدم با یه خانم میره رستوران دست به پیاز نمیزنه ...، یکم فک کردم اما به جایی نرسیدم ..، گفتم چرا...؟ گفت چون دهنت بوی پیاز میگیره ...، گفتم خوب ...؟؟؟ گفت درد ..، اگه خوردی دیگه سمت من نیا ..، من حالم از بوی پیاز بهم میخوره ...، با ناراحتی پیاز رو ول کردم ..، آخه کباب بدون پیاز مثل نون بی نمک میمونه ..!! ، ناتاشا که دید پیاز نخوردم لبخند زد ..، رفتم سراغ بقیه مخلفات ...، خیلی گرسنه بودم ..، سماق رو روی کباب ریختم و اولین قاشق رو به دهنم بردم ...، گفتم سماق آزاده ..؟؟ ناتاشا خندید و گفت همه چی جز سیر و پیاز آزاده ..، گفتم ماستش موسیر داره اون چی ..؟؟ گفت اونم در حالت عادی ممنوعه اما استثنا قائل میشیم ..، منم میخورم ..، خلاصه دلی از عزا در آوردم ..، هر کی منو میدید فک میکرد از قحطی برگشتم ..، چند دقیقه بعد از غذاهای من چیزی باقی نمونده بود اما ناتاشا تازه درگیر سومین تیکه از شیشلیکش بود و کلا دو قاشق برنج خورده بود ..، بعد از یه دقیقه گفت منم دیگه سیر شدم ..!! ، گفتم خوراکت اندازه گنجشکه ..، خوب ارزن سفارش میدادی ..، حیف شیشلیک نبود ..؟؟ کلا نصف غذاشو خورده بود ..، گفتم اینها حیفه ..، بعد غذاشو جلوم کشیدم و کل باقیمونده غذاشو در عرض چند دقیقه به شکمم واریز کردم ..! ، ناتاشا گفت اصلا به قیافه ات نمیخوره اینقد شکمو باشی ..، نوش جونت ..، یه قلپ نوشابه هم خوردم و بعد یه آروق زدم ..! ناتاشا قیافه اش رو در هم کشید و گفت اه ..! ، این چه کاری بود ؟ گفتم ببخشید دیگه دست من نبود ..، میخواستی خودت غذاتو بخوری که من مجبور نشم اینهمه غذا بخورم ..!! ، خندید ..، چند دقیقه هم نشستیم ، موقعی که میخواستم برم حساب کنم اخماشو توی هم کرد و گفت من دعوتت کردم ..، گفتم من و تو نداریم ..، من حساب میکنم ..، خلاصه کم مونده بود یه کتک کاری هم بکنیم ..، ناتاشا پیروز شد و گارسونو صدا زد ..، بعد هم پول رو گذاشت لای منیو و از رستوران خارج شدیم ..، گفت که باباش شب میاد ..، میخواست زودتر بره خونه ..، واسه همین مستقیم تا دم خونشون رفتم ..، دم در خونشون که رسیدم حسابی تعجب کردیم ..، آویر ماشین قراضه اش رو دم در پارک کرده بود و خودش بالای پله ها نشسته بود و منتظر بود ..! ، اخمام رفت توی هم ..، ناتاشا هم عصبانی شد ..، گفتم میخوای بریم یه دور بزنیم بعد بیایم ؟ گفت نه ..، بزار اینقد بشینه تا جونش در بیاد ، یکی دو ساعت دیگه بابام پیداش میشه حالیش میکنه ..، موقعی که میخواست از ماشین پیاده بشه گفت حمید جون بیا ببوسمت میخوام ازت تشکر کنم ..، صورتمو به صورتش نزدیک کردم و دلم از اینکه آویر اون بالا نشسته و تماشا میکنه که من دوست دخترشو میبوسم غنج میزد ..، ناتاشا انگار که حرف دلمو شنیده بود ناغافل لبهاش رو لبم چسبوند و در حالی که آویر با چشمای از حدقه بیرون زده داشت تماشامون میکرد لبهام رو بوسید ..، نامردی نکردم و منم دنباله اش رو گرفتم و لبهاش رو محکم مکیدم ...! ، یه دقیقه کامل لبهای همدیگه رو لیسیدیم ..، بعد که از هم جدا شدیم کیر من راست بود و لپهای ناتاشا از خجالت قرمز بود ..، میخواست لج آویرو در بیاره اما من نامردی نکرده بودم و یه لب مشدی ازش گرفته بودم ..، خندیدم ..، آویر با عصبانیت لبهاشو رو به بالا جمع کرد و رو به ناتاشا به علامت تاسف یه سری تکون داد و در حالی که فحش میداد و به ناتاشا میگفت جنده هرجایی سوار ماشینش شد و رفت ...، اومدم مثلا قیافه غیرتی به خودم بگیرم و ادای اینو در اوردم که الان پیاده میشم خوارتو میگام ...، ناتاشا آویزونم شد که نه عزیزم بزار با کونسوزی خودش بره ..، آویر گازشو گرفت و ماشینش از خم کوچه گم شد ..، آویر که رفت ناتاشا گفت من اومدم لبتو ببوسم که حرص آویر در بیاد ، تو همچین لبهام رو مکیدی که کم مونده ازش خون بیاد ..، بعد با خنده اضافه کرد خیلی جونور فرصت طلبی هستی ، گفتم حالا اگه پشیمونی بیا پس بدم ...، بعد هم لبهام رو غنچه کردم و آوردم سمتش ، خندید و با دست آروم زد تو گوشم ..، گفت گمشو ...!! ، خندیدم و صورتشو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم ..، صبر کردم تا رفت تو و در رو بست ، خیالم که راحت شد ماشینو روشن کردم و در حالی که کبکم خروس میخوند از کوچشون بیرون اومدم ، توی یکی از کوچه های خلوت منظریه در حالی که از خوشی تو حال خودم نبودم و به نسبت تند رانندگی میکردم یهو یه تویوتا کرونای داغون پیچید جلوم ..، دو پایی رفتم روی ترمز و سرم محکم به فرمون کادیلاک خورد ..، چشمام سیاهی میرفت ..، به خودم که اومدم یه نفر با یه چیزی کوبید به شیشه سمت راننده ، شیشه رو که پایین کشیدم بجای صورت یه آدم یه چیز دراز و محکم از پنجره وارد شد و مستقیم سمت صورتم اومد ، جاخالی دادم و با دیدن سر یه چماق توی ماشین شوکه شدم ..، کله آویر از اونطرف چماق پیداش شد ..، چماقش رو روی لپم چسبوند و فشار داد ..، گفت بچه کونی ، پاتو خیلی از گلیمت درازتر کردی ..، با سر چماقش یه ضربه نسبتا محکم به چونه ام زد که دردش تمام تنمو لرزوند ..، گفت فک نکنی من دکترم پس نازنازی هستم ..، ایندفعه سمت خونه ناتاشا ببینمت تمام استخونهات رو با همین خورد میکنم بچه کونی ..، هیجده نوزده سالم بود و کلا شصت کیلو وزن داشتم و آویر یه مرد قلچماق تقریبا چهل ساله بود با نود کیلو وزن..!! ، تو کشتی با دست خالی هم حریفش نمیشدم چه برسه به حالا که یه چماق یه متری هم توی دستش داشت ..، بهترین راه این بود که فقط جون سالم بدر ببرم ..، سرمو تکون دادم ..، دوباره چماقشو توی صورتم فشار داد و گفت حالیت شد ...؟؟؟ با سر گفتم آره ..، گفت حالا گورتو گم میکنی و دیگه پشت سرتو نگاه نمیکنی وگرنه همینو میکنم تو کونت ..، فهمیدی ..؟؟؟ سر تکون دادم و کم مونده بود از عصبانیت گریه کنم ..، چماقشو از جلوی صورتم بیرون برد و بعد با تمام قدرت کوبید توی شیشه سمت راننده که نصفه پایین کشیده بودم ..، شیشه خورد شد و تیکه هاش به تمام سر و صورتم پاشید و توی ماشینو پر کرد ..، دوباره چماقشو بلند کرد که بزنه شیشه جلو ماشینو هم پایین بیاره اما فک کنم پشیمون شد و چماقشو پایین آورد ، گفت هرررری و با چماق راهو نشون داد ....!! ماشینو روشن کردم ..، تصمیم داشتم با ماشین زیرش کنم ..، فک کنم فکرمو خوند ..، عقب کشید اونطرف جوی آب و منتظر شد که من برم ..،از توی پنجره داد زدم و گفتم خوارتو میگام کس کش عوضی فک نکن این آخرشه ..، با گوشه سپر ماشین کامبیز محکم کوبیدم به گلگیر عقبش و ماشینشو پرت کردم کنار و گازشو گرفتم و فرار کردم ، از حرص داشتم سکته میکردم ..، زورم بهش نمیرسید ..، دلم میخواست بزنم چونشو خورد کنم ..، کس کش با چماق زده بود توی چونم و هنوز درد داشتم ، از شدت عصبانیت اشک توی چشمام حلقه زده بود...، دم خونه ارواح از ماشین کامبیز پیاده شدم ..، شیشه سمت راننده خورد شده بود اما روی سپرش جلوش که با شدت به گلگیر کرونا کوبیده بودم حتی جای یه خراش هم نمونده بود ..، این روزها که با یه تصادف کوچیک ماشینهای دویست میلیونی عین اکاردئون جمع میشه واقعا جای ماشینهای محکم آمریکایی رو خالی میکنم ! ، زنگ زدم و بعد از یکی دو دقیقه صدای کامبیز از توی آیفون گفت کیه ..، گفتم منم ..، درو باز کرد ..، وارد خونه که شدم و از بغل ماشین خودم رد شدم مامانمو دیدم که دم در ورودی خونه بالای پله ها با یه چوب جارو وایساده و منتظرمه .. ، لبهاش به خنده باز بود اما با دیدن قیافه من خنده از لبهاش محو شد و چوب از دستش افتاد دوید سمت من و با دست صورتمو توی دستش گرفت و شروع کرد به جیغ زدن ...، وای خدا...!! ، چی شده ..؟ چیکار کردی با خودت ..؟ وای خدا ...، با شنیدن صدای مامانم کامبیز و پروانه هم از توی خونه بیرون اومدن ..، اونها هم خنده از لبهاشون رفت و بجاش متعجب شدن ..، کامبیز دوید بیرون و گفت چی شده ؟؟ گفتم هیچی بابا یکی پیچید جلوم سرم محکم خورد به فرمون ..، کامبیز به لباسم اشاره کرد و گفت لباست خون خالیه ...، تازه به لباسم نگاه کردم و متوجه شدم که پیرهنم پر از خون شده ...، کامبیز به بینیم اشاره کرد و گفت خون دماغ شدی ...، گفتم حتما سرم که خورده به فرمون خون دماغ شدم ...، گفتم ماشینتو بیار تو ..، شیشه سمت راننده خورد شده ..، کامبیز کلید ماشینو گرفت و رفت ، شهین هنوز مشغول خود کشون و خود زنون بود ..، گفتم چته مامان شلوغ میکنی ..، دو تا قطره خون که این حرفها رو نداره ..، پروانه هم دست کمی از مامانم نداشت ..، قیافه اش حسابی تو هم بود اما سعی میکرد به مامانم روحیه بده ..، گفت طوری نشده شهین ..، خدارو شکر سالمه ..، چیزیش نشده که ..، خودمو رسوندم به دستشویی و با دیدن قیافه خودم توی آیینه شوکه شدم ...، صورتم خون خالی بود ..، ظاهرا وقتی از بینیم خون میومده و حالیم نبوده با دست خونو توی صورت خودم پخش کرده بودم ، جای چماق توی چونه ام خون مرده و سیاه شده بود ، صورتمو شستم و خونها رو تمیز کردم ، پیرهنمو در آوردم و دوباره یه آبی به صورتم زدم ..، قیافه ام یکم شبیه آدم شد ...، آبی توی موهام زدم و بزور لبخند زدم و از توی دستشویی بیرون اومدم ..، مامان پشت در وایساده بود و چشماش پر اشک بود ، بغلش کردم ، عصبانی بود و پرتم کرد اونور ..، گفت آخه من چه گناهی کردم که تو نصیبم شدی ؟ اون از بابای عوضیت که هر روز یه جور اذیتم میکنه اینم از تو که هر روز یه جور منو دق میدی ...!! ، چه خاکی تو سرم کنم از دست تو ؟ این چه ریختیه ؟ چیکار کردی با خودت ؟ گفتم یکی پیچید جلوم محکم زدم روی ترمز سرم خورد روی فرمون ، نمیدونستم که خون دماغ شدم ..، دست و پام که نشکسته ..، دماغم خون اومده !! ، چقد شلوغش میکنی مامان ..، کامبیز هم با قیافه متعجب از توی حیاط برگشت ..، گفت حمید یارو چطوری پیچید جلوت که شیشه سمت راننده شکست ؟ گفتم ترمز که کردم ماشین چرخید و یه شاخه درخت خورد تو شیشه ..!! ، کامبیز هنوز با قیافه متعجب معلوم بود که قانع نشده ..، یواشکی یه چشمک زدم که یعنی سین جین نکن تا بعد برات بگم !! ، جو خونه که یکم آروم شد گفتم آبتنی نکردید ؟ مامانم عصبانی گفت نه ..، کامبیز گفت رفتم ناهار خریدم وبرگشتم تا تو بیای ناهار خوردیم و یه چرت هم زدیم وقتی میگفت چرت زدیم یه لبخندی گوشه لبش اومد که از چشمای من پنهون نموند بعد ادامه داد منتظر بودیم تو بیای با هم یه تنی به آب بزنیم ...، گفتم باشه ..، بریم آبتنی کنیم ..، مامانم گفت لازم نکرده با این ریخت و قیافه بری آب تنی ، دوباره خون دماغ میشی ...، گفتم هر چی بود تموم شد دیگه بیاید بریم ..، مامانم گفت من که نمیام مایو ندارم ، خاله پروانه گفت منم ندارم ..، گفتم ما هم نداریم ، با همون شورت معمولی میریم ..، کسی که نیست ، خودمونیم ...، پروانه خندید ، با کمال تعجب مامانم هم زیاد مخالفت نکرد ..، کامبیز میخندید ..، از کمد آشپزخونه دو سه تا حوله برداشتم و رفتم توی اتاق .. ، شهین با شورت و سوتین قهوه ای وسط اتاق وایساده بود و داشت لباسهاش رو مرتب توی کمد میذاشت پروانه و کامبیز توی اتاق خصوصی سرهنگ بودن که درش هم باز بود ..، به مامانم نزدیک شدم و یه حوله بهش دادم ، بالاخره لبخند زد ..، حوله رو گرفت و گفت اینقد منو دق نده مامان ! ، دستمو دور کمر لختش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش و بوسیدمش ، گفتم دق چیه ..، ماشینه دیگه ، تصادف هم که نکردم ، دو قطره خون اومد اونم شستم ...، منو بوسید و خودشو از توی حلقه من بیرون کشید ..، حوله رو مثل دامن دور خودش محکم کرد ، توی اتاق خصوصی سرهنگ پروانه و کامبیز مشغول لخت شدن بودن ..، چشمم به کون گنده و رونهای سفید پروانه بود ...، کامبیز منو دید که دارم نگاهشون میکنم دستشو مالید به کون گنده مامانش و خندید ..، پروانه برگشت و کامبیز رو نگاه کرد و وقتی امتداد نگاه کامبیز رو دنبال کرد و به من رسید که با چشمای هیز دارم نگاهشون میکنم بهم لبخند زد و با کف دست زد توی سر کامبیز ...، کامبیز دوباره کون مامانشو مالید و اینبار صدای پروانه در اومد دست کامبیزو گرفت و پرت کرد اونور و گفت اه ه ه ...، بزار کارمو بکنم ...، خندیدم ..، وارد اتاق شدم یه حوله دادم به پروانه ..، پروانه حوله رو از دستم گرفت و گفت این رفیقتو از اینجا ببر تا منم لخت شم و بیام ...دست کامبیزو گرفتم از اتاق بیرون کشیدم ..، وقتی داشت میومد دوباره نوک سینه مامانشو از روی سوتین کشید که با پس گردنی محکم مامانش همراه شد ..، بلند بلند خندیدم و با کامبیز از خونه بیرون اومدیم و کنار استخر رفتیم ..، کامبیز گفت حالا بنال راستشو بگو ببینم چی شده ...؟ گفتم بیا تا واست تعریف کنم ..... !