یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت چهاردهم کتاب فیزیک رو که باز کرده بودم چنان باهام بیگانه بود که انگار من فارس هستم و کتاب به عربی نوشته شده ..، حتی مسائلی که قبلا مثل آب خوردن حل میکردم الان برام مثل نوشته های هیروگلیف ناشناخته بودن ..، همش سه چهار هفته یللی تللی کرده بودم ..، اما مشکل بزرگتر این بود که اصلا حواسم جمع درس نمیشد ..، به آویر فک میکردم ..، به ناتاشا ..، سهیلا ..، کامبیز ..، تفنگ ..، تریاک ...!!! ، خلاصه هر چیزی جز درس توی مغز من جا داشت ، هی سعی کردم عین ایکیوسان تمرکز کنم و بعد به درسهام برسم اما واقعا حواسم جمع نمیشد ..، کم مونده بود گریه ام بگیره .. ، تا یک ماه پیش میدونستم که احتمالا راحت دانشگاه دولتی قبول میشم ، ممکنه رتبه ام دو رقمی نشه ، اما مطمئنا سه رقمی میشدم ..، اما امروز اینقد درمونده شده بودم که فک میکردم احتمالا بزرگترین کابوس مامانم به واقعیت تبدیل میشه و باید برم سربازی ..!! ، مامانم که وقتی دید بالاخره خودم نشستم سر درسم کیف کرده بود میرفت و میومد واسم میوه و چایی میاورد..، اما خودم که میدیدم هیچی از کلمات کتاب رو نمیفهمم حسابی درمونده شده بودم..، بعد از یکی دو ساعت که با خودم سر و کله زدم و راه به جایی نبردم فیلم یاد هندوستان کرد و تلفنو برداشتم و شماره گرفتم ...، تلفن چند تا زنگ خورد و کسی گوشی رو برنداشت ..، داشتم با نا امیدی گوشی رو قطع میکردم که عشقم از اونور خط گفت الو ..بفرمایید ، گفتم الو الو ..، زندایی منم ..، خوشحالی سولماز از شنیدن صدای من شادی منو دو چندان کرد ..، گفتم سلام زندایی ..، گفت سلام عزیزم ..، دلم خیلی برات تنگ شده بود ..، گفتم زندایی دل من واسه تو مرد !! ، گفت چی شد یاد من کردی عزیزم ؟ از کجا میدونستی شنبه ها کلاس ندارم ؟ گفتم نمیدونستم زندایی ..، از دلتنگی بهت زنگ زدم ..، داشتم قطع میکردم که تلفونو برداشتی ..، خندید و گفت خیلی خوب کاری کردی زنگ زدی ...، چه خبر ..؟؟ درس میخونی ؟؟ صدای کلیک بهم فهموند که دیگه مکالمه من و زنداییم پرایوت نیست و مامانم هم طبق معمول از اتاقش گوشی رو برداشته و به جمع اضافه شده ..!!، قبل از اینکه هر حرف دیگه ای بزنم گفتم زندایی مامانم هم گوشی رو برداشته میخواد سلام علیک کنه ..، مامانم چند ثانیه صبر کرد و بعد صدای خنده اش بلند شد و گفت سلام سولماز جون چطوری ؟ سولماز خندید و گفت هنوز این عادتو ترک نکردی ؟؟ مامانم خندید و گفت با وجود دو تا جونور تو خونه که یکیش پسر سر به هوامه و یکیش شوهر بی وفام فک نکنم حالا حالاها بتونم این عادتو ترک کنم ..، سولماز خندید و گفت حمید که پسر خوبیه ..، حواسش هم جمعه ..، مامانم گفت از اون نترس که های و هوی دارد ، از اون بترس که سر به تو دارد ..، نمیدونی چه جونوری شده ، یه سور به اون بابای عوضیش زده ، خندیدم و تو دلم گفتم هر کی ندونه سولماز خوب میدونه که چه جونوری شدم ..، گفتم مامان حالا که خیالت راحت شد که با دختر غریبه حرف نمیزنم زحمت بکش گوشی رو قطع کن از زنداییم اشکال درسی بپرسم ..، مامانم خندید و با زنداییم خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت ..، گفتم زندایی حقیقتش دو سه هفته اصلا درس نخوندم ..، ببخشید میدونم بهت قول داده بودم اما یه سری اتفاقات افتاد حواسم حسابی از درس خوندن پرت شد ..، امروز که اومدم دوباره درس بخونم حواسم اصلا جمع نمیشه ..، دلم یهو هواتو کرد ، تو که اینجا بودی نمیذاشتی هیچ موضوعی به درسهامون آسیب بزنه ، هیچی قاطی نمیشد ..، گفتم بهت زنگ بزنم ببینم چیکار کنم ..، سولماز یکم ساکت شد و بعد گفت منو دوست داری ..؟؟ گفتم اندازه جونم زندایی ..، گفت هر فکری که خواست مزاحم درس خوندنت بشه قیافه منو تو ذهنت بیار که دارم میگم بخاطر من درس بخون ..، درسهات رو مثل زمانی که با هم بودیم بخش بندی کن ..، برنامه درس خوندنت رو خودت بنویس اما بده دست مامانت ..، بهش بگو که هر وقت خواستی شیطونی کنی یادت بندازه که برگردی سر درست ..، اون دوستت کامبیز هم پسر خوبیه...، معرفتش هم از تو بیشتره ..، حداقل هفته ای یه بار زنگ میزنه با رویا حرف میزنه !! ، اگه میتونی با اون درس بخون ، اونطوری احتمالا حوصله ات کمتر سر میره ..، باشه عزیزم ..؟؟، حرف زدن باهاش باعث شده بود که آروم بشم ..، عین یه تلوزیون میموندم که قاطی کرده و برفک نشون میده اما ریموت کنترلش دست زنداییمه و اون از هزار کیلومتر دورتر عین آب خوردن کانالهای منو دوباره تنظیم میکرد ..، گفتم چشم زندایی ..، گفت روی کاغذ بنویس که دوست داری چه کارهایی توی اوقات فراغتت انجام بدی ، مثل اونوقتا که با من بودی و میدونستی چیکار میخوای بکنی ..، خندیدم ..! ، گفت به خودت جایزه بده ..، وقتی که یه قسمتی از کارهای درسیت تموم شد به خودت جایزه بده و یکی از کارهایی که دوست داری رو انجام بده ..، مثلا اگه قراره بری با کامبیز بشینید یه پیک مشروب بخوری یا یه نوار ضبط کنید اینو به عنوان جایزه برای خودت در نظر بگیر ..، به خودت بگو مثلا اگه این چهار تا مسئله رو تا ساعت پنج حل کردم بعد دو ساعت میرم پیش کامبیز ...، سر خودت هم کلاه نزار ، متوجه شدی زندایی ؟ گفتم بله ..، چشم ...، گفت خوبه ..، من بعد از ظهرها معمولا از ساعت چهار به بعد خونه ام ..، از مدرسه که میام یه چرت یه ساعته میزنم و بعدش دیگه میتونی زنگ بزنی ..، هر وقت دلت خواست یا دوباره حواست پرت شد به خودم زنگ بزن ..، باشه عزیزم ؟؟ گفتم چشم زندایی ..، دلم دوباره هواشو کرده بود و حسابی تنگ شده بود ..، گفتم کی میای ببینمت ؟ گفت اواسط آبانماه که رویا میخواد بیاد سعی میکنم منم باهاش بیام ..، یکی دو روز میمونم و بعد برمیگردم شیراز ..، گفتم باشه قربونت برم ..، خداحافظی کردیم و تلفونو قطع کردم ..، یه انرژی تازه پیدا کرده بودم ..، یه کاغذ جلوم گذاشتم و شروع کردم به برنامه ریزی برای درس خوندنم ....وقتی یکی دو ساعت بعد پیش مامانم رفتم یه لباس راحت نازک پوشیده بود که لباسهای زیرش توش معلوم بود ..، قبلا امکان نداشت توی خونه همچین چیزی بپوشه ..، لیلا مشغول گردگیری بود و مامانم وسط سه تا بچه نشسته بود و سعی میکرد بهشون غذا بده ..، مامانم یه راه حل واسه غذا دادن به دوقلوها کشف کرده بود..، کافی بود نازنین یه قاشق غذا بخوره تا فراز و فرود برای خوردن قاشق بعدی سر و کله همدیگه رو بشکنن ..، وقتی این وضعو دیدم زدم زیر خنده ..، مامانم نگاهم کرد و خواست ببینه به چی میخندم ، گفتم تا حالا ناراحت بودی که بابام یکی مثل خودش پس انداخته و دوتا شدیم اما فک کنم اشتباه میکنی و این دو تا هم عین ما شدن و چهارتا شدیم ..، مامانم زد زیر خنده و گفت آره دیگه ..، اینام از همون تخم و ترکه هستن ..، میبینی چطور واسه بدست اوردن دل نازنین رقابت میکنن ؟ خندیدم و سر تکون دادم ..، بعد یه کاغذ از برنامه درسی هفتگیم رو به مامانم دادم و اونو مسئول نظارت بر اجرای اون کردم خوشحالیش تو اون لحظه قابل بیان نبود ...کامبیز توی تخت بغل یه غلطی زد و گفت آخه این چیه تعریف میکنی ..؟؟ مثلا قرار بود یه چیزی تعریف کنی شبهامون کوتاه بشه راحت خوابمون ببره ..، با یاد آوری اون شبهای درس خوندن که بدتر تا صبح کابوس میبینیم ..، بجون خودت من یکی که حاضرم شیش ماه دیگه اینجا دنبال طلب بدوم اما دیگه به اون زمان قبل از کنکور لعنتی برنگردم ..، چه شبهایی تا صبح رو اون کتابهای کوفتی سر کردیم ..، اینهمه درس خوندیم و مدرک گرفتیم ..، تو یه کلمه از همه درسهای دوران دبیرستان یادت هست ؟؟ گفتم نه والله ..، گفت رفتی عین کس خلها دانشگاه فیزیک محض خوندی منم که بدتر از تو مهندسی معدن !! ، که الان کارگاه تولید مواد شیمیایی بزنیم ..، یه کلمه از همه درسهایی که خوندیم هم بکارمون نیومد ..، دلمون خوشه بهمون میگن مهندس ..، جون حمید بیخیال اون شبهای لعنتی شو ..، یه چیزی تعریف کن خوشم بیاد ..، یادت که نرفته ..، پونصد و شصت میلیون چک نقد شده و الان پولش تو حساب منه ..!! هاها ...!! گفتم مثلا چی تعریف کنم ؟ گفت ده بار با آب و تاب تعریف کردی که چطوری ترتیب ننه مارو دادی ..، منم حال کردم ، حالا یه دفعه هم تعریف کن که من ترتیب مامانتو دادم دلم خوش بشه ..! ، گفتم حتی تو قصه هم دلم نمیاد مامانمو بدم تو بکنی ..!! ، گفت آخه کونی ننه ات الان هفتاد سالشه ...، گفتم خوب باشه ، داریم در مورد جوونیاش حرف میزنیم ..، یادت که نرفته اعتراف کردی که چقد دلت میخواست با مامانم بخوابی ! ، بعد هم زدم زیر خنده و ادامه دادم ... اصلا میدونی چیه ؟ هزار شب من شهرزاد شدم و قصه تعریف کردم یه شب هم تو تعریف کن ..، هر هزارو یک شب رو که یه نفر نباید تعریف کنه ، نوبتی هم باشه نوبت توئه ، قضیه اون سه تا رفیق مشروب خور رو شنیدی ..؟ کامبیز خندید و گفت بگو ...، گفتم سه تا رفیق مشروب خور بودن مثل من و تو و بابام !! ، بعد یه شب سه تایی تا خرخره مشروب خوردن و راه افتادن تو خیابون ، یه جا حسابی شاششون گرفت و پشت یه دیوار در آوردن و شروع کردن به شاشیدن ...، نگو دیوار مسجد بوده ..، خلاصه یه بسیجی سر میرسه و عصبانی بهشون میگه چه گهی دارید میخورید ؟؟ اونی که مثلا بابام بوده تهرونی بوده و از همه زرنگتر بوده و سریع میگه دارم رو دیوار مینویسم مرگ بر آمریکا ..، بسیجیه ساکت میشه و به دومی میگه تو چه غلطی میکنی ..، دومی هم که تو بودی و اصفهونی بودی سریع از بابام تقلید میکنی و میگی منم دارم مینویسم دورود بر خومینی ..!!، خلاصه بسیجیه از خیر تو هم میگذره و میاد سراغ من که شیرازی بودم و از شما دو تا هم مست تر بودم ..، بسیجیه به من میگه تو چیکار داری میکنی ..؟؟ سومی که مثل من شیرازی بوده میگه من واللو حال ندارم چیزی بنویسم ..، بیو ای خودکارو بوسسون خودت هر چی میخوی بینویس ...!!! ، کامبیز زد زیر خنده و صدای قهقه اش اتاق هتل رو برداشت ...، گفتم حالا شده قضیه ما ..، جون خودت بیا این خودکارو بگیر و هر چی دلت میخواد بنویس !! ، بعد هم شورتمو پایین کشیدم و کیر خوابیده ام رو با دست تکون دادم ...!! ، کامبیز باز هم قهقهه زد ..، گفتم مردک ساعت دو صبحه با این صدا تو هتل میخندی میان کونمون میزارن از هتل میندازنمون بیرون ..!! تن صداشو پایین آورد اما هنوز داشت میخندید .. بعد هم چشمامو بستم و گفتم یالله دیگه داستان امشب با تو .....کامبیز شروع کرد ...، گفت میخوای تعریف کنم تو که رفتی سهیلا رو برسونی و پنج شیش ساعت بعد خورد و خمیر اومدی در نبود تو چه اتفاقاتی افتاد ..؟ خندیدم و گفت ای کونده عوضی ..! ، آره تعریف کن ..، گفت یادت که نرفته من قبلا چند باری مامانتو حسابی مالیده بودم و شوخی دستی باهاش زیاد داشتم ...، تو که دویدی سمت در و با سهیلا از در بیرون رفتید مامانت یکی دو قدم دنبالت دوید و بعد که دید بهت نمیرسه وایساد ...، داشت با خنده بهت فحش میداد ..، پاورچین پاورچین از پشت بهش نزدیک شدم ، میخواستم از پشت بگیرم و خلع سلاحش کنم ..، تو یه لحظه پام روی یه برگ رفت و صداش در اومد مامانت هم بلافاصله به سمتم برگشت و دید که نزدیک شدم چوبشو بلند کرد که بزنه بهم ..، منم که دیدم فاصله کمه و مامانت هم حس میکنه بهرام چوبینه و شمشیر تو دستشه و کم مونده بزنه از وسط دو شقه ام کنه همونجا نشستم و گفتم ای ملکه عادل من تسلیمم ، خودمو به عدالت شما میسپارم...! بعد سرمو خم کردم و آماده پذیرش ضربه چوب شدم ، مامانت زد زیر خنده و مامانم هم از توی خونه صدای خنده اش بلند شد ..، بعد مامانت با چوب جارو آروم کوبید روی شونه ام ، منم بلند شدم و محکم بغلش کردم و گفتم الان منو مجازات کردی یا با شمشیر زدی روی شونه ام و به مقام شوالیه ترفیع دادی خاله ؟ خاله شهین گفت شما جفتتون بی شعوری خودتونو ثابت کردین و این خود شیرینی ها از عصبانیت من کم نمیکنه ..، گفتم خاله بخدا توسط یک فرد مهدورالدم و معلوم الحال مورد اغفال واقع شدم !! ، خاله شهین زد زیر خنده و گفت ای آدم فروش ..، چون حمید نیست همه تقصیرها رو انداختی گردنش ؟ بعد هم با چوب جارو یه ضربه نسبتا محکم به ساق پام زد ...، بغلش کردم و گفتم ولی خداییش خاله خیلی هیکل قشنگی داری ..، گفت کوفت ...!! ، اول لپشو بوسیدم و بعد گوشه لبشو....، بلافاصله به سمت خونه برگشت که ببینه مامانم میبینه یا نه ..، اما مامانم که زرنگ بود و میدونست خاله شهین تا اون میبینه به من پا نمیده سریع رفته بود توی آشپزخونه و مامانت خیالش راحت شد ..، وقتی برگشت سمت من اینبار وسط دو تا لبشو بوسیدم ..، اونم آروم لبهام رو بوسید ..، دستمو روی پهلوش گذاشتم ...، آروم دستمو گرفت و گفت نکن کسی میبینه ..، با حرارت بیشتری بوسیدمش و گفتم نه هیشکی نیست خاله ..، کیرم داشت میشکست ..، عمدا خودمو چسبوندم به مامانت و کیر راستمو به پاش مالیدم ..، بعد یه صدایی مثل افتادن یه ظرف از توی خونه اومد و مامانت هول هولکی از من جدا شد ..، با هم برگشتیم داخل ساختمون ..، دست مامانم به یه ظرف خورده بود و افتاده بود پایین ...، مامانم با دیدن ما زد زیر خنده و به من گفت آبرو برای آدم نمیزاری ..، این چه کاری بود تو و حمید کردید ؟ گفتم مامان به خدا اغفال شدم ..، گفت خوبه خوبه ..، چون حمید نیست میخوای بندازی گردن اون ، حمید همیشه به حرف تو گوش میده ، برو این مزخرفاتو به یکی بگو که شما دو تا رو نشناسه ..، گفتم بخدا اینبار من به حرف اون گوش دادم ..، مامانت با ابرو بهم اشاره کرد که بفرما مامانت هم میدونه تقصیر توئه ..، بعد مامانم گفت شهین من خیلی خسته ام ..، فک کنم بخاطر ماساژه..، مامانت گفت آره ..، سهیلا گفت که یکساعت بعد ماساژ بخوابید اما این دو تا نذاشتن که ...، خندیدم و گفتم خوب الان برید بخوابید ..، خلاصه جفتشون رفتن تو اتاق سرهنگ ..، دلم میخواست برم پیششون بخوابم اما دیدم اگه بگم مامانت فوری مخالفت میکنه ..، واسه همین هم بیخود خودمو ضایع نکردم ..، از بالا یه پیچ گوشتی بزرگ و یه انبردست برداشتم و رفتم تو زیرزمین ..، رفتم توی انباری مشروب و بار رو خالی کردم ..، تمام مشروبهاش رو مرتب کردم و گذاشتم توی کارتن که راحت بتونیم حمل کنیم ..، پسر چه مشروبهایی هم پیدا کردم ..، راستی توی یکی از کشوهای بار یه کلکسیون از مشروبهای کوچیک فانتزی پیدا کردم که خیلی خوشگل هستن ..، حتما برو ببین ..، گذاشتم توی یه جعبه کوچیک قرمز ، راحت پیداش میکنی ، بعد بار رو با یه تیکه پارچه بزرگ که توی انباری تفنگها بود پوشوندم و با طناب بسته بندی کردم ...، اماده است که تو اولین فرصت از دست بابات فراریش بدم ...، توی انباری که تفنگها رو پیدا کردیم یکی از جعبه های چوبی رو جلوم گذاشتم و با زحمت درشو باز کردم ..، همونطوری که حدس میزدیم پر از فشنگ بود ..، میخواستم مطمئن شم که فشنگها مال همون تفنگها هستن واسه همین خشاب تفنگمو پر کردم پنج تا فشنگ توش جا میشد ، گلنگدنش رو کشیدم ..، خیلی حس خوبی داشت ، خلاصه اسلحه رو دوباره خالی کردم و فشنگها رو سر جاش گذاشتم ..، بعد یه جعبه دیگه رو باز کردم خیلی تعجب کردم چون توش فشنگهای کوچیک نه میلیمتری کلت پیدا کردم ....، نیمساعتی توی زیرزمین بودم ..، بعد برگشتم بالا ..، در اتاق سرهنگ روی هم بود اما بسته نبود ..، آروم درو باز کردم ..، مامانم با همون لباسهایی که تو وقت رفتن دیده بودیش خواب بود و یه گوشه پتو رو روی پهلوش کشیده بود ...، مامانت هم شلوارشو در آورده بود و با همون بلوز زرد کنار مامانم خوابیده بود ..، دو تا زن خوشگل و سکسی نیمه لخت ..، آخ آخ ...، آروم رفتم کنار تخت ..، مامانت گوشه چشمشو باز کرد ..، دستمو روی بینیم گذاشتم که یعنی هیس ..، شهین لبخند زد و بعد به مامانم نگاه کرد که کنارش خوابیده بود ..، اونم میدونه که مامانم وقتی میخوابه اگه توپ هم در کنی پا نمیشه ..، یادت که نرفته بالای سرش وایسادی و جلق زدی ...!! ، یادته ؟ با اشاره سر گفتم آره ..، بعد ادامه داد آروم اومدم روی تخت و کنار مامانت دراز کشیدم ..، مخالفتی نداشت ..، بعد صورتمو به صورتش نزدیک کردم و بوسیدمش ..، اونم منو بوسید ..، دستمو آروم بردم پایین و رون لختشو لمس کردم ..، با دندون لبهاش رو گزید و آه کوتاهی کشید ..، دوباره لبهاش رو بوسیدم ..، نفس داغش رو روی صورتم حس میکردم ..، نفسهاش تند تر و داغتر شده بود ، دستم رو بالاتر بردم و شورتشو لمس کردم .، دستمو گرفت ..، حالم گرفته شد اما زیاد اصرار نکردم ..، دوباره ازش لب گرفتم و اینبار دستمو زیر بلوزش بردم و تن لختشو دست مالی کردم ..، بدتر از من دلش سکس میخواست اما خیلی مردد بود ..، قاطی کرده بود ..، از یه طرف بهم لب میداد و میذاشت دستمالیش کنم و از طرف دیگه وقتی میخواستم جاهای خصوصی بدنشو لمس کنم جلومو میگرفت ..، وقتی ناف و شکمشو میمالیدم آههای بلند میکشید اما دستمو که میبردم سمت سینه هاش دستهام رو میگرفت و نمیذاشت نوک اون سینه های خوش فرمشو دستمالی کنم ..، وقتی به کمرش دست میکشیدم فهمیدم که مامانت از اون زنهای لمسی هست ..، یعنی عاشق دستمالی شدنه ..، وقتی کمرشو میمالی کیف میکنه وقتی دست و پاهاش رو دست میکشی از حال میره ..، خلاصه وقتی لم مامانت دستم اومد شروع کردم به دستمالی ..، آروم پاهای لختشو میمالیدم و اون کیف میکرد ..، کف پاهاشو و روی پاهاش رو که آروم ماساژ میدادم چشماشو بسته بود و کیف دنیا رو میکرد ..، بعد ساق پاش رو دست کشیدم و آروم خاروندم ..، اینقد کیف میکرد که فک کردم کم مونده آبش بیاد ..، بعد رونهاش رو دستمالی کردم ..، وقتی رونهاش رو میمالیدم خیلی راحت نبود ..، با اون شورت سکسی قهوه ای که تنش بود خیلی سکسی شده بود ..، آرزوم این بود که بزاره اون شورت رو از پاش در بیارم ، اما معلوم بود اصلا واسه این کار آمادگی نداره ..، وقتی میدید با چه حرصی برجستگی کسشو از توی شورت نگاه میکنم و از توی سوراخهای ریز شورتش چاک کسشو تماشا میکنم معذب میشد ..، وقتی دیدم اینطوریه منم زیاد اصرار نکردم ..، مهمترین نکته توی سکس اینه که باید همه چی به وقتش باشه ..، باید وقتی بری سراغ سکس که طرف مقابل آمادگی کامل داشته باشه ..، خلاصه آروم مامانتو چرخوندم و پشت رونش و کمرش رو با دست آروم ماساژ دادم ، خیلی حال میکرد ..، وقتی پاهاش رو از پشت میمالیدم عمدا هی به کونش هم دست میکشیدم ..، یکی دو بار اول کونشو سفت کرد اما بعد ریلکس شده بود و میذاشت راحت کونشو دستمالی کنم ...، از اون موقع که داشتیم روی صندلی تماشاشون میکردیم و داشتم پشت پنجره کیرمو دستمالی میکردم حسابی حالم بد بود ..، حالا هم که اومده بودم سراغش و توی تخت داشتم تن لختشو دستمالی میکردم حالم بدتر شده بود ..، همش به تو فکر میکردم که تا بیای به وصال مامانم برسی چه دهنی ازت گاییده شد و چند بار تا آستانه ارضا شدن رسیدی اما نتونستی کاری صورت بدی ..، فک میکردم که احتمالا اوضاع من از تو بدتر میشه ..، یکم زیر دلم احساس درد میکردم ..، کیرم کاملا بیحس شده بود ..، اما هیچ گهی نمیتونستم بخورم ..، خوب که مالیدمش کنارش دراز کشیدم ..، دیگه مطمئن بودم که کار دیگه ای از دستم بر نمیاد ..، چون بعد از نیمساعت که همه تن لختشو دستمالی کرده بودم باز هم سختش بود که به سینه یا کسش دست بزنم و دستمو میگرفت ..، کنارش از حال رفتم ..، یه بالش زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم ..، فک کنم حال خرابمو دید و دلش بحالم سوخت ..، چون درست توی لحظه ای که دیگه هیچ امیدی نداشتم یهو حس کردم که یه چیزی روی شلوارمه ..، دست مامانت داشت کیر راستمو از روی شلوار میمالید ..، بعد آروم دکمه و بعد زیپ شلوارمو باز کرد و دستشو توی شورتم برد...، کیر راستمو توی دستش گرفت و مالید ..، بعد شلوارمو یکم پایین کشید که کیرم آزاد بشه ..، دوباره یه نگاهی به مامانم انداخت و وقتی مطمئن شد که مامانم هنوز خوابه با خیال راحت شروع کرد به مالیدن کیرم ....، زیاد زیر دست مامانت دووم نیاوردم ، بعد از یکی دو دقیقه تمام آبی که از صبح جمع کرده بودم عین فواره از نوک کیرم بیرون پرید ...، مامانت خندید و دستشو که با آبم خیس شده بود با همون خنده قشنگش روی تنم مالید و بعد دستشو با زیرپوشم خشک کرد !! ، بعد هم اشاره کرد که پاشو برو دستشویی خودتو تمیز کن ..، خلاصه یه لب جانانه از مامانت گرفتم و با شلوار آویزون و شکم خیس خودمو رسوندم به دستشویی و با دستمال خودمو خشک کردم ...، انگار پنجاه کیلو سبک شده بودم ..، رفتم تو اتاق ربکا و دراز کشیدم ..، واقعا نفهمیدم کی خوابم برد..، یکساعت بعد از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم ..، پروانه و شهین هنوز خواب بودن ..، ماشینتو برداشتم و رفتم از چلوکبابی بهار توی آریاشهر سه دست چلوکباب گرفتم و برگشتم خونه ..، وقتی رسیدم خونه شهین و پروانه هم بیدار شده بودن ..، نیمساعت بعد از اینکه ناهار خوردیم تو زنگ خونه رو زدی و هممون رو با اون قیافه داغونت شوکه کردی ....!!
چقدر با خوندن کامنتهای دلگرم کننده شما انرژی میگیرم ..، دو سه روزه که برای کارم توی مسافرت هستم و اینترنت اینجا افتضاحه ، با اینحال با خوندن کامنتهای شما شبها نوشتن داستان رو ادامه دادم ...مرسی از همتون ..، همراههای همیشگی arch: ا عوض شدن شخصیت راوی اصلا موافق نیستم.حس میکنم از داستان " خواهر دوست داشتنی من" الهام گرفتیخوب نیست با این تغییر داستان خراب میشه احتمالا شما اصلا داستان رو از اول نخوندی ..، تو این داستان تا حالا بارها از زبان کامبیز یا کسای دیگه داستان سرایی شده ...، خیلی قبل از اینکه اون دوست عزیزمون داستان مورد نظر شمارو نوشته باشه ... ، اینم یه بار دیگه است ...، اصلا قرار نیست راوی داستان عوض بشه ...
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت پانزدهم دو سه روز از زمانی که بابام گفته بود سمت خونه ناتاشا پیدام نشه گذشته بود ..، با کامبیز روزها درس میخوندیم و بعد از ظهرها چند ساعت به کارهایی که دوست داشتیم مشغول میشدیم ...، یکی دو بار با ناتاشا صحبت کرده بودم اما چیزی در مورد آویر بهش نگفتم ...، اونم چیزی نمیدونست معلوم بود که آویر چیزی بهش نگفته ...، یه بار هم از بابام پرسیدم چه خبر که بهم گفت صبر کن ...، خوبیش به این بود که مطمئن بودم اگه کاری رو به بابام بسپرم و قبول کنه که انجام بده مطمئنا درست انجامش میداد ...، واسه همین به صبر کردنش میارزید که ببینم چطوری قراره خوار آویر گاییده بشه ...، فک میکردم احتمالا یکی دو تا از کارگرهای کارخونه رو میفرسته سراغش که ادبش کنن ..، منتظر بودم خبر کتک خوردنشو از ناتاشا بشنوم و دلم خنک بشه ..، سه شنبه شب بود که سرشام بابام گفت حمید جان صبح برنامه درس نزار ساعت 8 یه سر بریم تا خونه ای که خریدیم و بعد بیایم به بقیه درسهات برس مامانم اخماشو تو هم کرد و گفت ساعت نه تا یازده باید شیمی بخونه ...، گفتم مامان ساعتهاش رو جابجا میکنیم ..، شونه اش رو بالا انداخت و گفت برنامه خودته ...، گفتم حواسم هست ..، بزار ببینم رفت و برگشتمون چقد طول میکشه از ساعتهای استراحتم جبران میکنم ...، دوباره شونه اش رو بالا انداخت ..، ساعت هفت صبح بود که بابام اومد تو اتاقم و بیدارم کرد ..، گفت آماده شو زودتر بریم و بیایم که از درست نمونی حوصله اعصاب خوردی با مامانتو ندارم ..، زود لباس پوشیدم و آماده شدم ، وقتی بابام کنار دیوار بیمارستان پهلوی پارک کرد حسابی تعجب کردم ..، گفتم مگه نمیخوای بری خونه ارواح ؟؟ گفت نه ..، یه روز دیگه میریم اونجا امروز یه کار واجبتر داریم ..، با بابام از ماشین پیاده شدیم ..، بابام گفت یه لحظه اینجا صبر کن ..، بعد رفت توی نگهبانی بیمارستان و از پنجره دیدم که تلفن داخلی بیمارستان رو برداشت و یه زنگ زد ..، یکی دو دقیقه بعد دوباره اومد سراغم و گفت بریم ..، بعد از دور به در اورژانس اشاره کرد و ازم پرسید در اورژانس همینه ؟ گفتم آره ..، جلو افتاد و من پشت سرش وارد اورژانس بیمارستان شدیم ...، چند نفری توی اتاق انتظار نشسته بودن اما از هیاهوی همیشگی خبری نبود ..، فک کنم چون صبح زود بود هنوز شلوغ نشده بود ..، بابام مستقیم به سمت کانتر پذیرش رفت و با صدای بلندی که تقریبا تو تمام سالن اورژانس شنیده میشد تقریبا داد زد و گفت دکتر شمسی کیه ..؟؟ کجاست ؟؟ ...، پرستاری که پشت کانتر بود گفت دکتر تو اتاق معاینه هستن ..، چه خبره آقا چرا داد میزنید اینجا بیمارستانه ..، بابام گفت بهش بگید بیاد که من داد نزنم ...، پرستار هول هولکی از جاش پاشد ..، یکی دو تا پرستار دیگه هم پیداشون شد که یکیشون ناتاشا بود ..، ناتاشا وقتی اسم آویرو شنید اخماشو توی هم کرد اما معلوم بود تصمیم نداره دخالت کنه ..، اینقد حواسش به بابام بود که منو که اول اتاق پیش صندلیهای انتظار وایساده بودم اصلا ندید ..، چند نفری که توی اتاق انتظار بودن حواسشون به بابام بود که با اون کت و شلوار و قیافه مرتب منظم اتو کشیده چرا داره داد میزنه و چه اتفاقی افتاده ...، یه نفر دیگه که معلوم بود از کادر بیمارستانه و روپوش سفید تنش بود از در اورژانس وارد شد و یه گوشه وایساد ، یکی از پرستارها رفت و چند دقیقه بعد با آویر برگشت ...، همینکه آویر وارد شد بابام با همون لحن بد و صدای بلند گفت آویر شمسی تویی ؟؟ آویر گفت بله منم ..، شما ؟؟ ، بابام صداشو بالا برد و گفت اسم خودتو گذاشتی دکتر ..؟؟ برای یه نفر که نصف تو هم سن نداره چماق میکشی..؟ اینجا رو با کدوم گرمدره ای اشتباه گرفتی مردیکه ...؟؟، اسمش اینه که اومدی اینجا امین دردهای مردم باشی اونوقت با چماق زدی تو چونه پسر من ؟؟ ضعیف گیر آوردی ..؟ آویر کم کم متوجه شد که داستان چیه ..، ناتاشا هم با حیرت بابام رو نگاه میکرد و بالاخره منو هم که عین بچه یتیمها یه گوشه وایساده بودم دید ...، ناتاشا از پشت کانتر دوید سمت من و بهم گفت تورو زده ..؟؟ با سر گفتم آره ...، ناتاشا به آویر گفت خااااک بر سرت ...، من فکر میکردم مرد نیستی اما الان فهمیدم که اصلا آدم نیستی ..! ، آویر بلند گفت ما کوردیم ...، ما روی مسائل ناموسی خیلی حساسیم ...، بعد به بابام گفت اگه بچه شما تو کاری که بهش مربوط نبود خودشو قاطی نمیکرد و با نامزد من اینور و اونور نمیرفت مشکلی پیش نمیومد ...، کدوم مردیه که بتونه تماشا کنه یه الف بچه براش دسیسه کنه و نامزدش رو از دستش در بیاره ..، ما داشتیم با ناتاشا برای ازدواج برنامه ریزی میکردیم که این بچه فضول شما پیداش شد ...، من اگه کاری کردم فقط ترسوندمش که دفعه دیگه سراغ ناموس کسی نره ...!! ، یهو یه صدایی از بغل دستم با لحجه کردی خیلی غلیظ گفت ..، به به ...، چشممان روشن شد ...، بچه مان را به کی سپردیم ...، بارک الله دکتر ...، بارک الله ...، آویر به سمت صدا برگشت و با دیدن یه مرد نسبتا مسن با لباس کردی و چهره سوخته که یه دستار کردی هم به سرش بود عین گاوی که از دیدن کارد میترسه به خودش لرزید ..، ساکت شد و به تته پته افتاد ..، مرد مسن گفت آفرین به غیرتت ..، روی کردها رو سفید کردی ..، آبروی طایفه رو خریدی ...، خوب از نامزدت دفاع کردی ..، بژی آویر ..! ، بژی پیا !! ، بعد گفت میرم پیش بابات ببینم اونوقت که پا پیش گذاشت و دختر دسته گل منو برای تو گرفت حالا جواب منو بده ...، ببینم اومدی تهرون که درس بخانی و دکتری کنی و هی امروز و فردا میکنی که زن و بچه ات رو ببری پس بگو مشغول چه هستی نامزد تیهرانی پیدا کردی ...؟؟ ، بعد هم پشتشو کرد به آویر و رفت سمت در اورژانس که بیرون بره ...، آویر دوید سمتش که نزاره ..، همون لحظه یه نفر با لباس انتظامات از در اومد تو و به آویر گفت کی مزاحمتون شده دکتر ..؟؟ آویر من و بابام رو نشون داد و گفت اینارو بنداز بیرون ...، مامور انتظامات رفت سمت بابام و دست کرد توی جیبش و یه دست بند توی دستش گرفت ، گفت آقا خودتون باهام میاید یا بزور ببرمتون ؟؟ بابام کاملا خونسرد بود .. ، همون موقع مردی که با روپوش اومده بود و تا اونوقت ساکت بود به مامور انتظامات گفت کاری با این آقا نداشته باشید مشکلی نیست ....!! ، مامور انتظامات به سمت صاحب صدا برگشت و با دیدن مرد مسن خوش سیمایی که روپوش تنش بود گفت آه ...، آقای دکتر ...، چشم ..، آویر هم با دیدن اون دکتر دست و پاش شل شد و مونده بود دنبال پدر زنش بدوه یا جواب این یکی رو بده ..، بعد رو به مرد روپوش به تن گفت آخه دکتر ...، دکتر مسن گفت دکتر شمسی شما به مسائل خانوادگیتون رسیدگی کنید و بعد بیاید دفتر من ....، بعد به بابام نزدیک شد و گفت از اینکه از طرف کادر ما برای شما مشکلی ایجاد شد ازتون عذر خواهی میکنم ...، بابام سری تکون داد و گفت خواهش میکنم آقای دکتر شهاب ...، بعدا فهمیدم که دکتر شهاب رئیس بیمارستان بوده ...، ناتاشا که کنار من وایساده بود هنوز از شوک بیرون نیومده بود ...، بالاخره زبونش وا شد و رو به آویر گفت تو زن و بچه داشتی کثافت ...؟؟ اسم خودتو میذاری مرد ..؟؟ بعد رفت روی یه صندلی توی اتاق انتظار نشست و صورتشو با دستاش پوشوند .....، آویر مونده بود به کدوم گندش رسیدگی کنه ..، از یه طرف بابام و من بودیم ، از یه طرف پدر زنش که معلوم نیست از کجا پیداش شده بود ، از یه طرف ناتاشا که دیگه با این اوضاع تیر خلاص به رابطه اش زده بود ..و از یه طرف این رئیس بیمارستان که یهو از ناکجا آباد پیداش شده بود ...، یکی از پرستارها اومد کنار ناتاشا و نشست من هم با فاصله کنارشون وایساده بودم ..، پرستاره به ناتاشا گفت فرهی جون من که از روز اول بهت گفتم این چه جونوریه ...، ناتاشا سر تکون داد و گفت آره خیلیا بهم گفتن ...، حماقت خودم بود ..، فک میکردم آدمه ..، آویر دنبال اون مردی که لباس کردی تنش بود دوید و نزدیک در بیمارستان گرفتش و دستاشو میبوسید و گریه میکرد و عذر خواهی میکرد ..، از اون همه غرور دیگه خبری نبود ...، پیرمرد نگاهش به آسمون بود و آویر جلوش زانو زده بود و دستاش رو تو دستاش گرفته بود و التماس میکرد ...، دکتر شهاب به ناتاشا نزدیک شد و گفت این اتفاقات پیش میاد دخترم ، خودتو ناراحت نکن ..، نمیذارم بابات چیزی بفهمه ..، اگه بابات پرسید بگو چون صداقت نداشت بهم زدی ...، زیاد وارد جزئیات نشو منم چیزی بهش نمیگم ..، ناتاشا تشکر کرد ..، بعد بابام بهمون نزدیک شد و به ناتاشا گفت ببخشید خانم فرهی احیانا اون آقای علی فرهی که توی اتاق بازرگانی ایران و آلمانه با شما نسبتی نداره ...، اینو میپرسم چون حمید بهم گفته بود که پدرتون یکی از تجار قدیمیه ...، دکتر شهاب اینو که شنید زد زیر خنده و گفت بیا ..، آشنا هم پیدا کردی ...، ناتاشا هم لبخند زد، بعد هم دکتر شهاب به بابام گفت آره درسته ، علی از دوستای قدیمی منه ، بابام گفت پس سلام منو به ایشون برسونید ..، چند سال پیش سر واردات یه سری ماشین آلات از آلمان افتخار آشنایی با ایشون رو پیدا کردم ..، ناتاشا گفت خواهش میکنم ..، شما پدر حمید هستین ..؟ هول هولکی خودمو قاطی بحث کردم و گفتم آره ..، ببخشید اوضاع قاطی پاتی شد یادم رفت معرفی کنم ..، دکتر شهاب قبل از اینکه بره به ناتاشا گفت نگران نباش دکتر شمسی به آخر هفته نکشیده از اینجا میره ..، مطمئنا تو پرونده انضباطیش هم درج میکنم ، بعد عذر خواهی کرد و رفت ..، بابام رو به من گفت حمید جان میای بریم ..؟ من باید زودتر برم کارخونه ...، دلم میخواست پیش ناتاشا بمونم اما میدونستم که محل کارشه و زیاد مناسب نیست ..، واسه همین هم از ناتاشا خداحافظی کردم و رفتم ، تو کونم عروسی بود ، انتقامی که میخواستم از آویر بگیرم خیلی شدیدتر از اونی که تو فکر من بود انجام شده بود ..، دم در بیمارستان توی یه ایستگاه اتوبوس آویر هنوز به زبون کوردی مشغول التماس کردن بود و پدر زنش روش رو اونور کرده بود و حتی نگاهش نمیکرد ..، از بغلش رد شدم و زهرخندی تحویلش دادم که از هر فحشی براش بدتر بود ..، طوری نگاهم کرد که دلش میخواست خرخره ام رو بجوه اما هیچ غلطی نمیتونست بکنه ..، تو ماشین به بابام گفتم این پدر زنش از کجا پیداش شد ؟ بابام خندید ...، خندیدم و گفتم هان ..؟؟ یعنی اینم کار شما بود ؟ بابام دوباره لبخند زد و با سر تایید کرد..، گفت دکتر شهاب هم بیخودی پیداش نشد ...، این دو سه روز مجبور شدم چند ساعت وقت بزارم که مطمئن بشم دیگه کسی جرات نمیکنه روی پسرم دست بلند کنه ..!! ، ازش تشکر کردم و دم خونه از ماشین پیاده شدم ..، هر بار یه ضرب شصت نشون میداد که بفهمم کی رئیسه و هنوز انگشت کوچیکه اش هم نمیشم ! ، ساعت هنوز نه نشده بود و انتقام من گرفته شده بود ..، مامانم وقتی منو دید که برگشتم با تعجب پرسید کارتون انجام شد ؟ گفتم اوهوم ...، بعد رفتم تو آشپزخونه و دل سیر صبحانه خوردم ..، بعد از صبحانه کامبیز هم رسید ..، موقع درس خوندن اتفاقاتی رو که توی بیمارستان افتاده بود براش تعریف کردم و اونم کلی ذوق کرد ..، وسط درس خوندنمون بود که مامانم در زد و با دوتا چایی ترکی لیوانی و دو تا نون خامه ای پیداش شد..، یه دامن کوتاه چین چین قرمز و سفید تنش کرده بود با یه لباس قرمز تک لای نازک که خط سوتینش توش معلوم بود ..، یه جوراب نازک بیرنگ پاش کرده بود که میتونستی تمام دون دونهای موهای پاش رو که تازه نوک زده بود توش بشماری ..، چشمای کامبیز همراه با پاهای سکسی شهین میچرخید ..، مامانم که رفت کامبیز گفت کاش امشب یه برنامه ای مثل اونشب خونه ارواح با مامانها ردیف میکردیم ..، گفتم کیر خودم هم التماس دعا داره ..، فقط نمیدونم چطوری برنامه رو ردیف کنیم ...، هنوز با کامبیز حرف میزدیم که تلفن زنگ خورد ..، منتظر شدم که مامان گوشی رو برداره ..، به کامبیز گفتم بزار به مامانم بگم ببینم میاد ..، با هم بریم خونه ارواح هم یه تنی به آب میزنیم شاید یه کاری هم صورت دادیم بابا دلمون گرفت از این کتابها.....، حرفم با صدای مامانم نصفه موند ...، حمیییید تلفونو بردار...، با تو کار دارن ..!! ، لحن صدای مامانم جای شکی باقی نمیذاشت که مامانم دل خوشی از این تماس نداره ..، با تعجب گوشی رو برداشتم و گفتم بله فرمایید ...، ناتاشا گفت سلام حمید جون منم ...، خدا خدا میکردم مامانم آنلاین نباشه ..، گفتم سلام ناتاشا ، خوبی ؟ گفت نه بخدا از لحظه ای که رفتید هنوز تو شوکم.....، میخواستم صبر کنم شیفتم تموم بشه برم خونه بعد بهت زنگ بزنم اما دلم طاقت نیاورد ..، چرا همونروزی که روت دست بلند کرد بهم نگفتی ..؟ روزگارشو سیاه میکردم کار به بابات نمیکشید ..، مردک بیشعور عوضی ...، دکتر شهاب انداختش از بیمارستان بیرون ..، محترمانه بهش گفت یه جای جدید برای خودش پیدا کنه ..، گفته بهت پیشنهاد میکنم برگردی شهر خودت ..، خلاصه کارد میزدی خونش در نمیومد ..، مثل اینکه روابط فامیلی و خانوادگی اونجاها خیلی قویه بچه ها میگفتن این تا چند ساعت داشته به پدر زنش التماس میکرده...، حالا همه اینها رو بابات هماهنگ کرده بود یا تصادفی همه چی جور شده بود که آبروی شمسی بره ؟ گفتم خودت چی فکر میکنی ..؟؟ گفت از شب مهمونی خودم به بعد فکر میکنم همه چی ازت برمیاد ..، تو که همچین جونوری هستی دیگه تکلیف بابات معلومه ..، راستی عجب بابای خوشگل و خوشتیپ و خوش لباسی هم داری ..، واقعا به بابات رفتی ، پسر کو ندارد نشان از پدر ...!! توی تمام طول مکالمه خدا خدا میکردم مامانم گوش واینستاده باشه ..، مامانم انگار ندای قلبم رو شنید و در حالی که گوشی هنوز تو دستم بود در زد و اومد توی اتاق و با یه لبخند عاقل اندر سفیه گوشه اتاق وایساد ..، خیالم راحت شد که تا حالا مکالمه منو ناتاشا رو گوش نمیداده ..، به ناتاشا گفتم ممنون از شما ..، اتفاقا مامانم میخواست باهاتون آشنا بشه ..، میخواستم یه بار با دکتر دعوتتون کنم دو تایی بیاین خونه ما ..!! ، قیافه حیرون ناتاشا رو اونور خط از شنیدن این حرفها تصور کردم و لبخند زدم ..، ناتاشا تقریبا بلافاصله گفت چی...؟؟؟؟ بعد یکم فکر کرد و گفت آهان ..، کسی اومد تو اتاقت ..؟؟ باشه عزیزم بعد از ظهر خودت زنگ بزن حرف بزنیم ..، اصلا اگه دلت خواست بیا پیشم ..، بعد از ظهر تنهام ...، بیا یه گپی بزنیم ...!! ، گفتم ممنون ، آره فکر خوبیه ..، به دکترهم سلام برسونید ..، بعد گوشی رو قطع کردم ...، مامانم هنوز لبخند به لبش بود و آماده شنیدن توضیحات من بود..، گفتم زنگ زده بود احوالمو بپرسه ..، خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم ، گفتم یه شب با دکتر بیان اینجا ..، مامانم سر تکون داد ..، گفتم مامان حالا که اومدی میای امشب بریم با خاله پروانه خونه ارواح ..؟؟ یه تنی به آب بزنیم و یه پیک هم شراب بزنیم و برگردیم ؟ مامان یه فکری کرد و گفت امشب نه ..، کار دارم ، بابات هم قراره زودتر بیاد باهاش برم خرید ..، پنج شنبه عاطفه اینارو دعوت کردم بیان اینجا ..، کلی تعجب کردم و گفتم هان ..؟؟ خندید و گفت دیگه بنظرم وقتش بود دعوتش کنم ، همه کرمها از شوهر خودمه...، خندیدم و گفتم عالیه ..، مامان که از اتاق رفت بیرون گفتم بعد از ظهر میخوام برم پیش ناتاشا ..، کامبیز خندید ..، گفتم نخند وقتی برگردم باید تا آبشار دوقلو عقب عقب کوهنوردی کنی ...، کامبیز بلند بلند خندید و گفت برو بابا ..!! ، اولا که شرط من مال هفته گذشته بود و نه این هفته ..، دوما ریدی اگه فک کردی تو جلسه اولی که بری خونشون لخت میشه و میگه بفرما ..!! ، جنده که نیست برادر من ..! ، واسه اینکه صدای مامانم در نیاد و بقول زنداییم سر خودم رو هم کلاه نذاشته باشم ، تمام روز رو درس خوندم و ساعتهای استراحتم رو بهم چسبوندم که بعد از ظهر رو خالی کنم ...، کامبیز وقتی داشت میرفت خونشون گفت تا برگشتی بهم زنگ بزن ...، تا زنگ نزنی خوابم نمیبره ها !! ، خندیدم و گفتم باشه ..، بابام حدود ساعت پنج رسید خونه و نیمساعت بعد با مامان از خونه بیرون رفتن ..، هنوز پاشون از پاشنه در جدا نشده بود تلفنو برداشتم و سریع زنگ زدم به ناتاشا ..، وقتی تلفونو برداشت خندید و گفت کی اومد تو اتاقت که شروع کردی به شر و ور گفتن ؟؟ گفتم مامانم ..، گفت مگه در جریان نیست ..؟؟ بابات که همه چی رو میدونه ..، گفتم آره اما مامانم نمیدونه و قرار هم نیست خبر بشه ..، کمی مکث کرد و گفت خوب ..، میای ..؟؟ گفتم آره ....، میخواستم بیام ببینمت دلم تنگ شده ..، گفت خوب پاشو الان بیا...، گفتم باشه یه دوش میگیرم و میام ..، خندید و گفت باشه .. ، منتظرتم ..، نیمساعت بعد تیپ زده بودم و آماده خروج از خونه بودم ..، یه ادوکلن فرانسوی داشتم که تقریبا یه شیشه نهصد میلی بود ، هر کی میدید فکر میکرد مشروبه ..، اینقد دوسش داشتم که فقط در موارد خاص ازش میزدم ..، هر چی فک میکنم اسمش یادم نمیاد ..، حالا اگه بعدا اسمش یادم افتاد بهتون میگم ! ، خلاصه کم مونده بود باهاش دوش بگیرم ! ، کلید ماشینمو برداشتم و به لیلا که یه لباس آبی قدیمی مامانم تنش بود گفتم به مامان اینها بگو احتمالا دیر میام ..، بعضی وقتا که لیلا تو خونه راه میرفت با مامانم اشتباه میگرفتمش ..، لباسهای مامانمو میپوشید و تقریبا مثل اون راه میرفت ..، یه دفعه کم مونده بود از پشت ویشگونش بگیرم ..! ، آهان یادم افتاد اسم عطره مونت سنت میشل بود ..، مال کارخونه دانهیل ...! ، برعکس همیشه که عین کس خلها رانندگی میکردم اونشب خیلی با احتیاط رفتم ..، دلم نمیخواست هیچی اونشب رو خراب کنه ..، وقتی از سه راه منظریه رد میشدم یاد اون جمعه لعنتی افتادم که آویر با چماق کتکم زد ..، اخمام رو تو هم کردم اما با یاد آوری انتقام مهلکی که ازش گرفته بودم لبهام به خنده وا شد ...، دم خونه ناتاشا ماشینو با احتیاط پارک کردم و یه نگاهی به اطراف انداختم و از پله ها بالا رفتم ..، هنوز میترسیدم که آویر یه جا کمین کرده باشه ..، زنگ زدم و چند ثانیه بعد صدای پای ناتاشا از اونور در به گوشم رسید و بعد درو باز کرد..، چشمام به لباسش خیره شد ..، انگار که آماده مهمونی رفتن باشه لباس پوشیده بود ..، یه لباس سبز تیره براق تنش کرده بود که دور گردنش و لبه آستینهای کوتاهش و پایین دامنش با نخهای طلایی گلدوزی های ظریفی کرده بودن ..، یقه اش گرد و باز بود و خط سینه های درشتش به چشم میومد ، یه سینه ریز توی گردنش بود یه حرف ان انگلیسی به یه خط خاص و پیچ در پیچ با نگینهای الماس توی هر گوشه اش ، خیلی تو گردنش جلوه داشت ، دامنش کوتاه بود و رونهای لخت و سفیدش چشمهای منو نوازش میکردن ..، یه لکه روی پاهاش نبود ..، پوست سفید و نازک و بی عیب ..، جووووون ...!! ، یه کفش پاشنه بلند پاش کرده بود و با هر قدم صدای تق تق کفشش روی کف سنگی خونه بلند میشد ..، موهای خرمایی رنگش رو روی سرش جمع کرده بود و با یه گیره محکم کرده بود ..، لباسش رو با رنگ چشمای سبز و قشنگش ست کرده بود ..، واسه دلبری هیچی کم نداشت ..، صورتشو بهم نزدیک کرد که باهام روبوسی کنه بغلش کردم و لبهاش رو بوسیدم ..، خندید و گفت پررو نشو دیگه ..، اون فقط یه بار بود ...! ، گفتم نمیشه دیگه ، حالا که مزه لبهات رو میدونم به کمتر رضایت نمیدم ..، تازه واسه اون یه بار بد جوری تقاص دادم و کتک خوردم ، خندید ..، بغلش کردم و دوباره بوسیدمش ، گفتم دلم واست خیلی تنگ شده بود ..، اونم لبهام رو بوسید و گفت منم همینطور ..، دستمو گرفت و گفت برو تو پذیرایی بشین برات یه درینک بیارم ..، لبخند زدم و گفتم نمیشه منم باهات بیام تو آشپزخونه ؟ گفت نه دیگه هر چیزی یه آدابی داره ..، فعلا تو مهمونی برو بشین تا ازت پذیرایی کنم ..، رفتم تو پذیرایی بزرگ خونه و با یاد آوری اتفاقاتی که اونجا افتاده بود لبخند خفیفی زدم ..، دفعه قبلی که اونجا اومده بودم فک میکردم احتمالا آخرین باریه که اونجارو میبینم ..، اما امروز دوباره اونجا بودم ..، اونم تنها ، با ناتاشای خوشگل ..، زیر عکس اعلیحضرت بزرگ ارتشتاران روی یه مبل راحت نشستم و فکر کردم مگه میشه یه نفر با این اقتدار و نفوذ توی منطقه با این ارتش و دبدبه و کبکبه به این راحتی از اریکه قدرت پایین بیاد ؟ مطمئنا جای پای خارجی رو میشد تو این انقلاب تشخیص داد ..، بقول دایی جان ناپلئون امان از انگلیسیها ..، کسایی که حتی در مورد عادتهای غذا خوردن و خوابیدن و ریدن ملتهای جهان سوم هم تحقیق میکردن و مستشارهای زیرک و مزورشون بارها با بهرگیری از حماقت اکثریت سیاستهای خودشون رو پیش میبردن ...، تو افکار خودم غرق بودم که ناتاشای زیبا با دو تا جام آشنا توی دستش رسید ..، جامها همون جامها بود اما محتویاتش اینبار قرمز رنگ بود ..، بوی شراب خوشبوی اسپانیایی آدمو تا قلب تاکستانهای مایورکا میکشوند ..، جاممو به جامش زدم و یه قلپ از شراب رو مزمزه کردم و با لذت فرو دادم ..، نمیدونم چرا موقعی که تشنه باشی شراب ده برابر بیشتر میچسبه ..، اینبار یه جرعه بزرگتر نوشیدم ..، ناتاشا دستشو دراز کرد و گفت بیا خونه رو بهت نشون بدم ...!
heyhal54: وقتی حرفهای سیاسی مسخره میزنی وسط داستان، گند زده میشه به همه چیز! به سکست برس، به چیزها دیگه چکار داری؟! خوشت نمیاد نخون عزیز ...، داستان منه هر طور دلم بخواد مینویسمش ، شما زحمت بکش داستان خودتو بنویس همش هم از سکس بنویس به چیزهای دیگه کار نداشته باش !من اینجا چندین تا خواننده دارم که از اول داستان باهام بودن و بارها بهم گفتن که از خوندن حواشی داستان بیشتر از خود سکس لذت میبرن ، حاضر نیستم بخاطر یه خواننده که هر ماه یه بار پیداش میشه و یه کامنت منفی میذاره کل روال داستان نویسیم رو عوض کنم
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت شانزدهم دست به دست ناتاشا تو خونه دور میزدم و حیرت به حیرتم افزوده میشد ..، حیاط خونه مامان بزرگش عین یه تیکه از مسیر رودخونه دربند بود بجز اینکه دیوار داشت !! ، یکی از قناتهای تهران مستقیما از تو خونشون رد میشد ..، یه سری درختهای قدیمی و نامنظم ..، یه درخت توت که سر به آسمون میسایید یه گوشه حیاط رو به خودش اختصاص داده بود ، یه طرف حیاط یه صخره عظیم و صاف و طرف دیگه دیوار بلند و وسط این دوتا دیوار یه باغچه زیبا و طبیعی با آبی که به زلالی اشک چشم بود و طبق گفته ناتاشا قابل نوشیدن بود ..، کف حیاط گل بود ، هیچ موزاییک یا سیمانی نبود ، انگار که باغه ، وقتی توی حیاط می ایستادی بنظر میومد که ساختمون داخل صخره فرو رفته ..، ناتاشا گفت دیدی ؟ تقریبا به اندازه کل پذیرایی خونه مامان بزرگ از دل صخره تراشیدن و توش ساختمون ساختن ، از دیدنش واقعا حیرت کرده بودم ..، بعد ناتاشا منو به داخل ساختمون برد یه پذیرایی خیلی بزرگ که قبلا براتون شرح داده بودم و یه هال بزرگ و یه آشپزخونه درندشت طبقه پایین رو تشکیل میداد ، ناتاشا وقتی از کنار یکی از دیوارها رد میشدیم بهم گفت که سرمو به دیوار بچسبونم ..، صدای شرشر آب و رد شدن یه رودخونه کاملا منو شوکه کرد..، ناتاشا خندید و گفت همون قناته ، از زیر خونه رد میشه ..، تقریبا از همینجا زیر پای تو..، بچه که بودم عاشق این بودم که بیام اینجا و روی سنگهای خنک کف روی زمین ولو بشم ..، مامانم هم دعوام میکرد اما وقتی مامانم اینها نبودن مامان بزرگ لوسم میکرد و میذاشت هر کاری دلم میخواد بکنم ..، هنوز حتی یک کلمه هم در مورد اتفاقی که صبح افتاده بود حرف نزده بودیم ..، انگار هر کدوممون منتظر بودیم اون یکی حرفو شروع کنه ..، گفتم یکم دیگه از این شراب بهم میدی لطفا ؟ خندید و با هم رفتیم توی آشپزخونه ..، شیشه شراب هنوز کنار یخچال روی میز گذاشته شده بود و دورش عرق کرده بود ، جامهامون رو دوباره پر کردیم و زدیم به هم ..، زل زده بود بهم و وقتی که اولین جرعه مشروبمو خوردم دستشو روی چونه ام که هنوز یکم جای چماق توش معلوم بود و هنوز یه مقدار خون مردگی توش وجود داشت کشید و گفت بمیرم الهی ..، همش بخاطر خودخواهی من بود که خواستم لج اون مردک رو در بیارم ..، بیفکری من بود که همش به فکر انتقام خودم بودم و فکر نکردم که شاید این کارم چه عواقبی برای تو داشته باشه ..، منو ببخش عزیزم ..، یه قطره اشک توی چشمش جمع شد و چونه ام رو بوسید ..، خندیدم و جاممو زمین گذاشتم و با دو دست سرشو گرفتم و لبمو به لبهاش نزدیک کردم و گوشه لبشو بوسیدم و گفتم ارزششو داشت ..، عوضش مزه اون لبهای خوش طعمت رو چشیدم ...، بعد گفتم جون حمید اوقاتمونو با حرفهای الکی تلخ نکن ..، ولش کن بابا ..، زخم شمشیر که نبود ..، همون روز بهتر شدم ..، عوضش خوب حالشو گرفتیما ..، خندید ..، گفت من تا چند ساعت بعد از رفتن شما تو شوک بودم .. ، با تو که تماس گرفتم بعدش مرخصی گرفتم و اومدم خونه ، حالا تعریف کن ببینم چی شده بود ؟ مشروبمو برداشتم و گفتم باشه ..، بریم یه جا بشینیم برات تعریف کنم ..، توی اتاق پذیرایی کنار هم روی یه کاناپه نشستیم و داستان اونروزی که از آویر کتک خوردمو براش تعریف کردم ..، وقتی شنید که چطور با چماق شیشه ماشین کامبیزو خورد کرده و به چونه ام ضربه زده خیلی ناراحت شد ، دستمو دور کمرش حلقه کردم و بهش گفتم چیزی نشده ..، وقتی دستم به کمرش میخورد گرمای تن و نرمی بدنشو از توی اون لباس نازک حس میکردم ..، و مغزم تمام خون بدنمو به سمت کیرم پمپ میکرد ..، گرمای الکل تو بدنم و گرمای بدن ناز ناتاشا توی دستام و بوی عطرش توی مشامم از خود بیخودم کرده بود ..، هیچی جز سکس نمیخواستم ..، دستمو ناخود آگاه روی زانوی لختش گذاشتم ..، دستشو روی دستم گذاشت ، دستاش نرم و داغ بودن و کمی عرق کرده بودن ..، وقتی دوباره سرمو به لبهاش نزدیک کردم گفت حمید جون نکن ..، اینطوری جفتمون اذیت میشیم ..، دستمو با بیمیلی از روی زانوش برداشتم ..، گفتم خوب مجبور که نیستیم اذیت بشیم ..، گفت ببخشید حمید جون من فعلا هنوز تو شوکم ..، اوضاعم اصلا اینقد خوب نیست که بخوام وارد یه رابطه جدید بشم ..، اونم با یه نفر که نصف خودم سن داره ..، میشه فعلا رابطه امون رو تو همین حد نگهداریم ..؟؟ بعد به چشمام نگاه کرد و اضافه کرد ...لطفا ..!! ، گفتم باشه لپشو بوسیدم و گفت به شرطی که گاهی بزاری یه لب بگیرما ..! ، خندید و گفت نه دیگه حدشو نگهداریم که دوستیمون خراب نشه ..، باشه ؟ گفتم هر چی شما بگی ! ، خندید ..، گفت پاهام عرق کرده توی این کفشا ..، پریدم و نشستم جلوش و گفتم بزار واست درشون بیارم ، خندید و پاش رو به سمتم دراز کرد ، پاش رو توی دستم گرفتم و دستمو روی ساق لختش گذاشتم و پشت کفشش رو گرفتم و آروم از پاش در آوردم ..، بعد اون یکی پاشو به سمتم دراز کرد ..، کفششو که در آوردم پاش رو که یکم عرق داشت توی دستم گرفتم ، ناخونهای مرتب پای خوشگلشو لاک صورتی خوشرنگی زده بود ، پاش رو با دستم ماساژ دادم و آهی از سر خوشی کشید ..، بعد اون یکی پاش رو هم مالیدم و وقتی میخواستم از جام پاشم سر زانوش رو بوسیدم خندید و توی سرم دست کشید رفتم روی کاناپه کنارش نشستم و بعد سرمو روی شونه اش گذاشتم ، توی موهام دست کشید ..، گفتم اگه سرمو روی زانوت بزارم رابطه امون خراب نمیشه ؟ خندید و با دست سرمو به سمت زانوش هل داد روی کاناپه طاقباز دراز کشیدم و سرم روی زانوی ناتاشای خوشگل بود ..، سعی کردم سکس رو از سرم بیرون کنم و از موقعیتی که دارم لذت ببرم ..، اصلا تصمیم به خود آزاری نداشتم ..، کاملا مشخص بود که ناتاشا اصلا آمادگی واسه سکس نداره ..، یه جورایی حس میکردم داره از من استفاده میکنه تا آویرو پشت سر بزاره ..، منم با تمام وجودم حاضر بودم که بزارم ناتاشای خوشگل ازم استفاده ابزاری کنه ..!! ، این وسط منم از محبت اون برخوردار میشدم و شاید بالاخره موقعیتش جور میشد و یه کارایی هم صورت میدادم ..، یکی دو ساعتی پیش ناتاشا بودم و گفتیم و خندیدیم ...، واسم از کارهای مادر بزرگش تو جوونیاش تعریف کرد ، ظاهرا مامان بزرگ همه فن حریف بوده ..، میگفت از پرواز با بالن و سوار شدن موتورسیکلت هر جور ماجراجویی که تونسته تو زندگیش کرده ...، اینقد صحبتهاش جذاب بود که نفهمیدم دو ساعت چطور گذشت ..، حدودای ساعت نه شب بود که دیگه تصمیم گرفتم از ناتاشا جدا بشم و برگردم خونه ، توی راه همش تو فکر این بودم که چطور میتونم ناتاشای زیبا رو مال خودم کنم ..، اولش فکر میکردم که با حذف شدن آویر دیگه یه کار آسون رو پیش رو دارم اما متوجه شدم که برای بدست آوردن ناتاشا باید حسابی فکر کنم و روش کار کنم ...، تو دلم به کامبیز فحش دادم ..، همیشه حرفهاش راست در میومد ..، نمیدونم حق باهاش بود یا اینکه اینقد سق سیاه بود که هر حرفی میزد همون اتفاق میفتاد ...!! توی خونه مامان و بابام میگفتن و میخندیدن و وسیله هایی که خریده بودن رو با لیلا جابجا میکردن و توی قفسه ها جا میدادن ..، آدم از کارهای اینا سر در نمیاره والله ..، یه دقیقه عین گاو و کارد به هم نگاه میکردن یه دقیقه خوب بودن و میخندیدن ..، بابامو بگو ..، تا حالا ندیده بودم بابام تو کار خونه کمک کنه ..، حتی حاضر نبود واسه خودش یه چایی بریزه ..، حالا وایساده بود و به شهین کمک میکرد وسیله تو کمد بزاره ..!!، دم آشپزخونه وایسادم و از سر تعجب کله ام رو خاروندم ..، مامانم که یه لباس صورتی ملیح و نازک تنش کرده بود و موهاش رو از پشت دسته کرده بود و با یه کش بسته بود با تعجب نگاهم کرد و گفت چته ..؟ کجا بودی ؟ گفتم رفتم خونه وحید دوستم ..، تو کارهای شما موندم والله ...، خوب نمیشه همیشه همینطوری باشید ؟ بابام لبخند زد اما جوابمو نداد مامانم بجاش گفت نمیشه شما هم به کار خودت برسی و تو کارهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی ؟ ..، دوباره سرمو خاروندم و پشتمو بهشون کردم و در حالی که میرفتم سمت اتاق خودم گفتم اگه دو طرفه بود که بد نبود ، من به کار شما کار نداشتم شمام به کار من کار نداشتید ...، بد نبود که والله ! ، مامانم داد زد چی داری غر غر میکنی با خودت ؟ گفتم هیچی بابا ..، ما رفتیم ..، برگشتم سمت آشپزخونه و گفتم راستی عمو فرهاد اینا چه ساعتی میان ؟ مامان گفت لابد هفت و هشت ..، چمیدونم ..، واسه شام دعوتن دیگه ..، گفتم باشه ..، بابام گفت حمید جان لطفا چیزی درباره اون خونه که خریدیم نگو ...، درسته که به اونها ربطی نداره و با پول خودمون خریدیم اما شاید ناراحت بشه که چیزی بهش نگفتم و شریکش نکردم ...، گفتم چشم ..، خیالم راحت بود که توی آشپزخونه هستن و مامانم نمیره تلفونو برداره ..، یه زنگ به کامبیز زدم و واسش تعریف کردم که پیش ناتاشا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و لازم نیست نگران کوهنوردی عقب عقب باشه ! ، کامبیز خندید و گفت میدونستم هیچ اتفاقی نمیفته ..، گفتم کامبیز بد جور تو کفم دلم سکس میخواد ..، خندید و گفت امشبو جق بزن تا ببینیم فرصت کی پیش میاد که سکس کنیم ...، گفتم خوش بحالت ..، امشب میری تو کار مامانت ؟ گفت نه ...، اصلا نمیخوام دوباره اون روزها رو تجربه کنم ..، اگه خیلی بهم فشار بیاد شاید ...! ، اما الان اصلا همچین تصمیمی نداریم ..، فعلا کامبیز کوچیکه زوم کرده سمت شهین ...!! ، گفتم درد ..!! ، گفت چی پوشیده ..؟ گفتم یه بلوز نازک صورتی ! ، گفت صبح با اون جورابهای سکسی از بغلم رد میشد کم مونده بود خودمو خیس کنم ...، بد جور دلم میخواست جورابهاش رو در بیارم و کنارش یه چرتی بزنم ..! ، گفتم اونشب که داشتیم از خونه ارواح برمیگشتیم یکم مست بود ..، داشت میگفت که یکم از این اوضاع میترسه ..، البته بیشتر نگران رابطه من و خودش بود ..، میگفت خیلی بی حیا شدم و خوشش نمیاد ..، اما فک کنم کلا مردده ...، باید بیشتر رو مخش کار کنی ..! ، یکم ساکت شد و گفت خودم هم میدونم ..، هر لحظه میترسم که یهو یه عقب گرد وحشتناک بکنه و دیگه از دسترسم خارج بشه ..، خداییش مامانت خیلی غیر قابل پیش بینیه ! ، گفتم چه انتظاری داری ؟ مثل اینکه چهار ماه پیش که داشت میرفت شیراز رو یادت نیست که چه مدلی بود ..، شاهکار کردیم که شده این !! ، خندید و گفت آره راست میگی ..، گفتم پروانه چی تنشه ؟ گفت یه شورت و سوتین بنفش پوشیده و دمپایی انداخته سر پاش و تو خونه لخ و لخ راه میره ..، شب قراره پری بیاد اینجا..، دیر کرده ..، الان نگرانه ..، هر ده دقیقه یه بار میره زنگ میزنه خونه پری اینا و بعد میره دم پنجره ببینه پیداش میشه یا نه ..، گفتم آخ آخ ..، پس دیگه کیرت تو روغنه ..، خندید و گفت معلوم نیست شرایطش پیش بیاد یا نه ..، اگه بشه که بدم نمیاد خودمو تو کس پری خالی کنم ..، گفتم پری که اومد یه گفت دیگه هم در مورد من بزن ..، یکم دیگه هم کس شعر گفتیم و بعد تلفونو قطع کردم ....یکم زود بود ..، اما خزیدم تو رختخواب ، کیرمو تو دستم گرفتم و در حالی که میمالیدمش به این فکر میکردم که ناتاشا رو چطور میتونم به سکس راضی کنم .. ، تو فکرم داشتم پاهاشو از هم باز میکردم و به رونها سفید و خوشگلش دست میکشیدم ..... کامبیز ساعت نه و نیم اومد ..، داشتیم درس میخوندیم که ازش پرسیدم چیکار کردی ..؟ گفت چیو چیکار کردم ؟ گفتم کیرتو ..!!! ، زد زیر خنده و گفت پری ترتیبشو داد ..! ، گفتم تعریف کن دیگه ..، گفت پری خیلی دیر اومد ..، حدودای ساعت ده بود که رسید خونه ما..، مامانم خیلی عصبانی بود ازش پرسید کجا بودی ؟ پری چند تا پلاستیک خرید که توی دستش بود رو به مامانم نشون داد و گفت که رفته بوده خرید ..، مامانم اشکانو از بغلش گرفت و بهش گفت حداقل زنگ بزن بگو که دیر میای اینقد بیخود نگران نشم ..، با این ریخت و قیافه ای که تو میگردی همش فک میکردم الان باید منتظر باشم از کمیته زنگ بزنن بگن بیاید وثیقه بزارید ببریدش ..، پری خندید و گفت هیچکس یه زنو با بچه تو بغلش نمیگیره ....، رفت تو اتاق گوشه ای که توی طبقه پایین خالیه ..، همونکه ..، حرفشو ادامه دادم و گفتم همون اتاقه که توش واکسیه ترتیب مامانتو داد !! ، کامبیز خندید و سر تکون داد ..، گفت همیشه وقتی میاد خونه ما میره اونجا ..، ما هم وقتی تو اون اتاقه کار داریم میگیم اتاق پری ! ، دیگه اشتباه نمیشه ..، گفتم خوب بگید اتاق واکسی !! ، اونجوری هم اشتباه نمیشه ..، کامبیز قهقهه زد و گفت اگه جرات داری جلو مامانم بگو اتاق واکسی ! ، اونوقت یه کاری میکنه وقتی داری از خونه میری بیرون شل بزنی ! ، خندیدم و گفتم خوب ..، رفت تو اتاق واکسی ! ..، بعدشو بگو ...، گفت جون خودت نگو اتاق واکسی تو دهنمون میفته بعد یه وقت جلو مامانم میگیم اونوقت دیگه واقعا نمیشه جمعش کرد..، خندیدم و گفتم باشه حالا ..، بگو دیگه ، گفت لباسهاش رو عوض کرد و بعد مامانمو صدا کرد توی اتاق ، رفتن و شروع کردن با سر و صدا لباسهایی رو که خریده بود تماشا میکردن ، بعد مامانم صدام کرد و گفت کامبیز بیا ..، رفتم توی اتاق و دیدم که پری یه لباس پوشیده تمامش تور ..، روی شکم و ناف و سرشونه هاش گلدوزی سفید داشت..، اما تمام جونش معلوم بود ..، منم که حالم از صبح بد بود همون لحظه راست کردم ..، بعد فهمیدم لباسش از اوناست که زیرش یه لباس آستری ساده داره اما پری از قصد فقط رویه تورش رو تنش کرده بود ..، خلاصه یه مشت مسخرگی کردن و بعد پری درش اورد و دوباره با آستر تنش کرد ..، لباس قشنگی بود ..، خیلی هم سکسی بود ..، راست کرده بودم که بیا و ببین ..، مامانم یواشکی بهم چشمک زد ، یعنی دیدم که کیرت راسته ..، خندیدم و چند ثانیه بعد پری هم بهم چشمک زد ، اینبار دیگه یکی از اون خنده های معروفمو تحویل دادم و جفتشون خندیدن ..، خوبیش به این بود که هر کدوم فک میکردن فقط خودشون دیدن که من راست کردم ..، خلاصه مامانم شامو کشید و من بغل پری نشستم ، پری یه دستش به قاشق بود و یه دستش تو شلوارک من ! ، با مامانم حرف میزد و کیر منو میمالید ..، منم تو خیال خودم یاد اونروز افتاده بودم که مامانت واسم جق زد و حسابی تو حس و حال خودم بودم ..، دست میکشیدم به پای پری و فک میکردم مامانته و دارم پای اونو دست میمالم ..، یاد اون جوراب نازک شیشه ای افتادم که دیروز پاش کرده بود و به بالای رون پری دست میکشیدم ..، پری هم از بالا با مامانم درباره بیخوابی اشکان حرف میزد و از پایین با کیر من دل میداد و قلوه میگرفت ...، پری با دستاش تخمامو میمالید و بعد میومد سراغ کیرم و حسابی حرفه ای جق میزد ..، حال خودمو نمیفهمیدم ..، دست مامانت رو توی شورتم احساس میکردم و فکر میکردم امشب قراره بکنمش ..، مامانم به پری گفت احتمالا داره دندون در میاره که بی تابی میکنه ...! ، همون لحظه منم دیگه نتونستم خودمو نگهدارم ، پاهامو بهم فشار دادمو تمام آبم روی دست پری و توی شورتم ریخت ..، پری هم یهو عین دیوونه ها قاه قاه خندید ..، مامانم که فکر میکرد پری به حرف اون خندیده عصبانی شد و گفت زهر مار..، به چی میخندی ..، پری که نمیدونست چی بگه گفت آخه آبجی الان موقع دندون در آوردن اشکانه ؟ بعد دستشو آروم از توی شورتم بیرون کشید و مالید به شلوارکم ! ، منم که از این کثافتکاری خنده ام گرفته بود یه خنده ای کردم ..، مامانم که فکر میکرد منم به اون میخندم دیگه واقعا شاکی شد و گفت شما آخه چی حالیتونه که میخندید ؟ وقتی بچه شب بی تابی میکنه احتمالا یا دلدرد داره یا داره دندون در میاره ..، وضعیت خیلی مسخره شده بود ..، من و پری داشتیم به کثافتکاری زیر میز میخندیدیم و مامانم که فکر میکرد به اون میخندیم هی عصبانی تر میشد و با شدت و حدت از فرضیه دندون دفاع میکرد و باعث میشد من و پری بیشتر خنده امون بگیره ..، خلاصه من که دیدم دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم یهو از سر میز پاشدم و از آشپزخونه بیرون رفتم و دو سه تا از اون قهقهه های کامبیزی سر دادم که باعث شد مامانم از توی آشپزخونه شروع کنه به فحش دادن ..، خلاصه هرچی ننه ام بیشتر فحش میداد من بلندتر میخندیدم و اصلا هم نمیتونستم کنترلش کنم ..، فرار کردم تو اتاقم و فوری شلوارک و شورت خیسمو عوض کردم ، مامانم دیشب دیگه باهامون حرف نزد ، هرچی عذر خواهی کردیم و التماسش کردم هم فایده نداشت ، صبح که میومدم هنوز هم قهر بود ..، خلاصه من اینطوری ارضا شدم ! ، وقتی داستانشو تعریف میکرد منم عین دیوونه ها میخندیدم و با تصور اون صحنه ها حسابی راست کرده بودم ...
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت هفدهم اونروز تا بعد از ظهر یه سره با کامبیز درس خوندیم ، مامانم و لیلا مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی و شام بودن و وسایلو میچیدن دم دست که بتونن سریع میز رو آماده کنن ، نمیتونستن از صبح میز رو بچینن چون وروجکها در عرض چند ثانیه کل میز رو کن فیکون میکردن ..، خلاصه حدودای چهار بود که مامانم دیگه از خستگی نا نداشت ..، اومد توی اتاق من و گفت که میره یه چرت بزنه ..، کامبیز گفت پس خاله اگه ندیدمتون از من خداحافظ چون یه ساعت دیگه میرم ..، مامانم باهاش روبوسی کرد و گفت که به مامانش سلام برسونه و رفت تو اتاق خودشون ..، کامبیز هم ساعت پنج رفت ..، گفتم به مامانت خیلی سلام برسون ..، فراز و فرود توی حیاط توپ بازی میکردن که توپشون ناغافل خورد به در حیاط و صدای وحشتناکی داد ..، مطمئن بودم مامانم اگر هم خواب بوده با این صدا بیدار شده ..، لای در اتاق رو باز کردم و مامانم هم با شنیدن صدای در به سمت من چرخید ..، هنوز همون بلوز نازک قهوه ای تنش بود ..، اما شلوارشو در آورده بود پاش لخت بود ..، با بی دقتی یه گوشه ملحفه رو روی پاش کشید اما هنوز هم همه جونش معلوم بود ..، گفت صدای چی بود ؟ گفتم توپ بچه ها خورد به در حیاط ..، غرولندی کرد و جابجا شد ..، گفت ساعت چنده ؟ گفتم هنوز شیش نشده ..، گفت من هنوز دوش هم نگرفتم ...، نشست گوشه تخت ...، معلوم بود که زیر بلوزش سوتین نبسته چون سینه هاش خیلی تکون میخورد ، دو سه روزی میشد که هی تحریک میشدم اما ارضا نمیشدم ..، سعی کردم حواس خودمو پرت کنم که دوباره کیرم راست نشه ..، گفت بنظرت چی بپوشم ؟ گفتم یه چیز شیک بپوش فک عاطفه بچسبه ..، خندید و گفت چی بپوشم حالا ؟ گفتم میخوای اون لباس سفیده رو بپوش ..! ، گفت اون دکولتهه ؟؟ گفتم آره ..، گفت اون مال مجلس زنونه است ..، خوب یهو بگو هیچی نپوش ! ، گفتم مگه عاطفه چی میپوشه ..؟؟ همیشه همین لباسها تنشه ..، مامانم گفت اون عاطفه است ، من شهینم ! ، یه پیشنهاد دیگه بده ..، کمدشو باز کردم و لباسها رو ورق زدم و یه لباس آبی روشن که تا روی رونش رو میپوشوند و آستینهاش کوتاه بود رو بهش نشون دادم ..، گفت اینم خیلی بازه ..، ولی باشه ..، گفتم با اون جوراب شیشه ای که دیروز پات بود بپوش ..، کامبیز دیده بود حالش بد شده بود..! ، اخم کرد و گفت از این طرز حرف زدنت اصلا خوشم نمیاد ..، یعنی چی حالش بد شده بود ..، خندیدم و گفتم سرش با پاهات میچرخید ..، گفت تو هم خوش غیرت کیف کردی دیگه !! ، خندیدم و گفتم از اینکه دل همه رو ببری کیف میکنم ! ، بهم اخم کرد و پاشد که بره دوش بگیره ...، بلوزشو در آورد و انداخت روی تخت و گفت یه ده دقیقه دیگه به لیلا بگو بیاد کمرمو بماله ..، سری تکون دادم و از اطاق بیرون اومدم..، عمو فرهاد و عاطفه حدودای ساعت هفت و نیم رسیدن ..، عمو فرهاد یه پیرهن گل گلی تنش کرده بود که مامانم تا دید یه ساعت میخندید ..، اما عاطفه یه کت و دامن کوتاه یقه انگلیسی زرد رنگ پوشیده بود که هم به رنگ پوستش خیلی میومد و هم خیلی شیک بود ، یه جوراب نازک زرد رنگ و یه کفش ورنی زرد پاشنه بلند ..، زیر کت یه بلوز سفید با یه پاپیون خوشگل قرمز رنگ تنش کرده بود ..، از جلف بازیهای همیشه اش خبری نبود ..، سنگین و رنگین رفت یه گوشه کنار شوهرش نشست ..، اگه تو یه موقعیت مناسب یه چشمک بهم نزده بود فک نمیکردم که این همون عاطفه است ..، چند دقیقه بعد کتش رو در آورد ، بلوز زیر کتش هم آستین بلند بود ، من که شکممو صابون زده بودم یه چشم چرونی حسابی بکنم بد جوری تو ذوقم خورد ..، عمو فرهاد خود شیرینی میکرد و مزه میپروند اما بنظرم اومد اونهم خیلی احتیاط میکنه ..، انگار روی شیشه نشسته بودن و خیلی مواظب بودن یه وقت شیشه زیر پاشون نشکنه ! ، یکم که فکر کردم فهمیدم که احتیاط میکنن که مامانم دوباره نرنجه و حالا که بعد از مدتها میونه اشون خوب شده اتفاق بدی نیفته ..، عمو فرهاد با تعجب و چشمای هیز به مامانم و لباسهاش نگاه میکرد و چشمش با پرو پاچه مامانم میچرخید ..، تو دلم میخندیدم .، صحبتهاشون یه مقدار در مورد کارخونه و یه مقدار در مورد وضع مملکت بود ..، عاطفه یهو گفت اینجوری که شما صحبت میکنید حوصله من و شهین سر میره ..، بیاید در یه مورد دیگه حرف بزنیم ..، بابام گفت مثلا چی ؟ شما بفرمایید ما ادامه میدیم ..، عاطفه خندید و گفت دلم میخواد جمع کنم کلا برم آمریکا !! ، عمو فرهاد با تعجب به عاطفه نگاه کرد ..، بابام گفت خوب چی باعث میشه نری ..؟ عاطفه گفت نمیدونم ..، شاید کارمون ..، شماها ..، دوستامون ..، فامیلهام هم هستن ..، بالاخره اینجا با چهار نفر رفت و آمد داریم ..، برم اونجا چیکار کنم ؟ مامانم خودشو قاطی بحث کرد و گفت منم بدم نمیاد ..، اینجا جای زندگی نیست ، همه چی خراب شده ..، هیچی نیست ، هر روز جنگ و کشتار و بمب و آخوند ..، خسته شدم والله ، بابام گفت اما هیچ کجا مثل اینجا نمیشه راحت پول در آورد..، اگه یکم آدم حساب کتاب داشته باشه و عقل داشته باشه اینجا بهترین جا برای پول در آوردنه ..، هشت سال پیش تو فرانسه از یه شعبه موسسه تیک اند پرینت که کارش چاپ عکسه جایزه چند تا تیکت چاپ مجانی گرفتم .. پارسال آلمان توی یه شعبه دیگه اش همون تیکت ها رو دادم و عکسهام رو مجانی چاپ کردن ، هشت سال پیش قیمت چاپ عکس تو فرانسه هشت فرانک بود پارسال تو آلمان پنج مارک ، حساب میکردی میشد هشت و نیم فرانک ، یعنی تورم تو هفت سال فقط شیش درصد ..، اونوقت اینجا در عرض پنج سال دلار از هفت تومن رسید به پنجاه تومن ..، یعنی هفت برابر شد ، هفتصد درصد !! ، عاطفه گفت این که خیلی بده یعنی کارخونه ولمعطل ، هر کی پول داره خاک تو سر میشه ، کجا میشه پول در آورد..؟؟ کاسبی هم میخوابه ، بابام گفت اگزکتلی !! ، هیچکس نباید پول نگهداره ..، امروز از هر نزول خوری پول بگیری به نفعته ..، پول بگیر ، ملک بخر ، پول بگیر کالا بخر ، بعد سر سال سودشو بکوب تو صورت نزولخور و با بقیه سودت برو عشق و حال ، پولت دو برابر شده ، کجا ول کنیم بریم که به این راحتی پول در بیاد ؟ حالا بزرگترین نزول خور کیه ..؟ عمو فرهاد گفت البته که بانک ! ، بابام به عمو فرهاد اشاره کرد و گفت دقیقا ..، مامانم گفت یعنی اینجوری که تو میگی چند سال دیگه کارخونه تعطیل میشه اما ما وضعمون خوب میشه ..، آره ؟ ، بابام گفت احتمالا این اتفاق میفته ..، کاری از دستم بر نمیاد ..، عملا داریم ضرر میدیم ..، هر روزی که میگذره مواد اولیه قیمتش بالا میره اما ما باید به قیمت قبلی جنس بفروشیم ..، هر چی قیمتو ببریم بالا باز از تورم بازار عقبیم ..، بعدش هم ما کارخونه داریم ، مغازه نداریم ..، قیمتو ببریم بالا از تعزیرات میان سراغمون ، یه مشت ریشوی زبون نفهم ، نه اقتصاد حالیشونه نه میدونن تورم چیه ، مامانم ابروهاش رو بالا انداخت ..، عمو فرهاد گفت کاش علاوه بر اون زمینهای توی دماوند چند تیکه هم توی تهرون میخریدیم ..، بابام سریع بهم نگاه کرد که یعنی حواست باشه چیزی از دهنت نپره ، بهش لبخند زدم ..، بعد بابام گفت آره بد فکری نیست ..، خودم هم به فکرش بودم ..، باید بگردیم ملک کلنگی پیدا کنیم ..، جای خوب ..، زمین خالی رو دولت زود صاحب میشه اما خونه کلنگی سر و صاحاب داره ..، مامانم میخواست پاشه بره میز رو بچینه ، وقتی پا میشد دامنش یه لحظه کنار رفت و یه قسمتی از رونش معلوم شد ، چشمای عمو فرهاد داشت از حدقه بیرون میزد..، عاطفه هم نگاه عمو فرهاد رو دید و لبخند زد ..، عاطفه پاشد مامانم گفت کجا ..؟ گفت میام کمک کنم ..، مامانم گفت خودمون میکنیم ..، عاطفه راه افتاد و گفت نه بابا مگه من غریبه ام ...، لیلا یه لباس نسبتا شیک تنش کرده بود ، روسری سرش بود ، هم به بچه ها رسیدگی میکرد و هم میز رو مچید و غذا سرو میکرد ، عمو فرهاد گفت عجب دختر زرنگیه ..، بابام سر تکون داد و تایید کرد ..، بعد از شام عمو فرهاد و عاطفه یکی دو ساعت هم نشستن و بحثهای داغی در مورد اشیاء ایرانی که توی موزه لوور بود داشتن ..، تقریبا نصف شب بود که عمو فرهاد اینا عزم رفتن کردن ، عاطفه رو به من کرد و گفت بابات میگفت توی درسای ریاضی کمک لازم داری ، فردا جمعه است میخوای با ما بیای ؟ فردا منم بیکارم با هم یکم درس بخونیم ...؟ بابام یه لبخند خفیفی زد ، از خدام بود که باهاشون برم ، دو سه روز بی سکسی کشیده بودم و واسه کس له له میزدم ..، به مامانم نگاه کردم ، ابروهاش رو بالا انداخت و گفت جمعه که واسه خودت برنامه نذاشتی ، میخوای برو با عاطفه جون یه درسی بخون .. هان ؟ گفتم باشه ..، پس یه دقیقه صب کنید زن عمو الان کتابهام رو بردارم و بیام ..، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده کیرم راست راست بود ، میخواستم ماشین ببرم اما پشیمون شدم ، خونه عمو فرهاد ولنجک توی یه آپارتمان شیک نوساز بود ..، یادمه آپارتمانشون لابی و سرایدار داشت ..، چیزی که تا سالها بعد هم مد نشد ، عمو فرهاد اینها دو تا آپارتمان روبروی هم رو خریده بودن و یه طبقه رو مال خودشون کرده بودن ، تا اونجا که میدونستم یکی از آپارتمانها رو اصلا استفاده نمیکردن ، چند دقیقه بعد لباس پوشیده و حاضر با کیف دم در وایساده بودم ..، واسه خودم شلوارک و لباس خونه هم برداشته بودم ..، روی صندلی عقب ماشین عمو فرهاد ولو شدم و به کیرم دلداری دادم که احتمالا امشب به یه نوایی میرسی ! ، یادمه پژو پونصد و چهار دو مدل ال و جی ال داشت ، ماشین عمو فرهاد ال بود که پایین تر محسوب میشد ..، دنده اش پشت فرمون بود و یه ساعت عقربه ای وسط داشبرد داشت که یه میله از وسطش بیرون زده بود ، توی ماشین بوی عطر عاطفه پیچیده بود ..، از سر کوچه که پیچیدیم عاطفه به عمو فرهاد گفت بزن کنار من برم پیش حمید دلم براش تنگ شده ..، عمو فرهاد خندید و زد کنار ..، توی خیابون پرنده پر نمیزد ..، عمو فرهاد گفت میترسم میدون تجریش گشت گذاشته باشن ..، معمولا اونجا گشت میزارن ..، عاطفه اومد پیشم نشست و گفت خوب بزارن کاری نداریم که ..، فقط ببینم همه چی با خودش آورده یا نه ..، بعد بلافاصله دستشو انداخت وسط پاهام و کیرمو که تقریبا راست شده بود مالید و گفت ای جوووون ، خودکار که آورده این مادر قحبه خوشگل ! ، عمو فرهاد خندید و سعی کرد نگاه کنه ..، عاطفه گفت این مادر قحبه رو گفتم نه تو مادر سگو ...، جلوتو نگاه کن به گامون میدی مادر سگ !! ، عمو فرهاد دوباره جلو رو نگاه کرد و عاطفه عین گرسنه هایی که تازه غذا دیدن زیپمو هول هولکی باز کرد و کیرمو با زحمت از توی شورت و زیپ شلوار لی بیرون کشید و با یه آه بلند خم شد و کیرمو مکید ..، از شدت لذت دو تا دستمو روی صندلی پژو گذاشتمو کونمو بلند کردم ..، عاطفه سرشو از روی کیرم بلند کرد و گفت جووووون دلم واسه یه کیر واقعی لک زده بود...، چه مزه ای داره ..، جووون ، بعد دوباره خم شد و کیرمو مکید ..، دستمو انداختم توی کمرش ، سعی کردم مانتوشو کنار بزنمو دستمو به تن لختش برسونم اما خیلی سخت بود ، مانتو و کت و دامنش بدجوری به پاش چسبیده بود ..، عاطفه گفت تو یکم صب کن ، این مادر سگ احتمالا راست میگه شاید گشت کمیته باشه ..، اگه منو لخت کنی این کثافتا دیگه ولمون نمیکنن اما تو فقط یه زیپ داری که ببندی ..، دوباره خم شد روی کیرمو گفت جوووون ...!! ، وقتی عاطفه حرف میزد فرهاد کیرشو از روی شلوار میمالید ، اینو از حرکت دستاش حس میکردم ..، سعی میکرد از توی آیینه یه چیزی تماشا کنه ، آیینه رو پایین داده بود که وقتی عاطفه کیرمو میخوره یه چیزی تماشا کنه و حال کنه ..، وقتی میدیدم داره از توی آیینه بهم زل میزنه کیرم میخوابید و وقتی عاطفه با لذت ساک میزد دوباره راست میشد ..، وقتی بهش فکر میکردم که زنش داره جلوی چشماش کیرمو میخوره خیلی تحریک میشدم اما وقتی واقعا توی آیینه میدیدم که داره نگاهم میکنه خجالت میکشیدم و کیرم میخوابید ..، خلاصه بگیر و ببندی داشتیم !! ، خوشبختانه اونشب گشت کمیته نبود ..، تا ولنجک راه زیادی نبود ، عاطفه یه لحظه رو هم از دست نمیداد و چنان ساکی میزد که بیا وببین ، سرشو که بلند میکرد نفس بکشه به من و فرهاد فحش میداد ، البته بیشتر به عمو فرهاد ! ، وقتی از ماشین پیاده میشدیم نذاشت زیپمو بالا بکشم ..، گفت هیشکی نمیاد ، اگه کسی اومد برو پشت سر من که کسی نبینه ..، توی آسانسور بزرگ دو درب شیندلر که بنظر من میشد با ماشین واردش بشی بدون اینکه خجالت بکشه یا فکر کنه ممکنه کسی پیداش بشه با دست کیرمو میمالید و عمو فرهاد با لذت تماشا میکرد..، در آسانسور که باز شد همونطور که کیرم توی دستش بود یه نگاه به در آپارتمانی که خالی افتاده بود انداخت و گفت درو قفل کن آبجیت بیهوا پیداش نشه ...، ظاهرا فریبا توی اون یکی آپارتمان بود ..، درو بسته و نبسته عاطفه جلوم زانو زد و جلوی عمو فرهاد کیرمو مکید ..، همونطوری که کیرمو ساک میزد به خونه نگاهی انداختم ، دو سالی میشد که خونشون نیومده بودم ، تمام دکوراسیون و مبلمان خونه رو عوض کرده بود ، خونشون یه هال و پذیرایی خیلی بزرگ و بهم چسبیده داشت که عاطفه با چیدمان مبلهاش هال رو از پذیرایی جدا کرده بود ، هنوز هم مثل قدیمها تو خونشون فرش ننداخته بود ، فقط یکی دو تا قالیچه زیر میزها ، مثل اروپایی ها با کفش میومدن و میرفتن ..، اما کف خونه با این وجود برق میزد ، یه سری مبلهای خیلی بزرگ و راحت چرمی مشکی که اونوقتها تازه مد شده بود توی هال چیده بود و پشت به این مبلها یه دست مبل استیل خیلی بزرگ پایه کوتاه طلایی گذاشته بود ، پرده های پذیرایی و هال خونه ترکیب طلایی و مشکی بودن ، روبروی کاناپه بزرگ چرمی یه میز بزرگ به دیوار تکیه داده بود که من میدونستم میز نیست و توش یه تلوزیون بلر سیاه و سفید مبله و قدیمیه ..، و روی اون میز یه تلوزیون گراوندیک بیست اینچ رنگی گذاشته بودن و کنارش یه ویدئو بتا ماکس مدل 8080 سونی ...!! عاطفه سرشو از روی کیرم بلند کرد و یه نگاه به عمو فرهاد انداخت و گفت کاش نصف مردی این بچه رو داشتی ..!! ، کیرو ببین ..، آدم حال میکنه ..، خاک تو سرت ، حسرت بدل یه کیر سالم موندم از دست تو مریض بدبخت ! ، ببین چه فوری عکس العمل نشون میده ..، بعد دوباره عین بچه ای که به آبنبات چوبی لیس میزنه نوک کیرمو لیسید ..، کشون کشون منو تا نزدیکترین مبل راحتی کشوند و انداختم روی مبل ..، کفش و شلوار و شورتمو با عجله از پام در آورد و گفت باورت بشه یا نشه آخرین بار به تو کس دادم ...!! ، از وقتی که از دماوند برگشتیم حسرت یه کیر سالم مثل این به دلمه ..، اون بابای جنده مسلکت هم از وقتی آبجی در به در شده این گه از فرنگ اومده دیگه منو نگاه نمیکنه ..، حالا دارم واسش ...! ، من هم تا وقتی که عاطفه مشغول در آوردن شلوار و شورتم بود خودم پیرهن و زیرپوشم رو در آوردم و انداختم کنار بقیه لباسهام که عاطفه کنده بود ، عاطفه رو به عمو فرهاد گفت عین منگها وایسادی که چی بشه .، برو دو تا پیک مشروب بریز بیار تا صبح کار دارم ! ، عمو فرهاد خندید و رفت ..، وقتی عاطفه دوباره مشغول خوردن شد دستمو از سوراخ یقه وارد لباسش کردم و دنبال سینه هاش گشتم ..، جلوم که زانو زده بود پاهاش از هم باز شده بود و وسط اون پاهای خوشگل و جورابهای شیشه ای زرد رنگ شورت زرد توریش دیده میشد ..، حتی میتونستم تشخیص بدم که کسش خیس شده و جای رطوبت روی شورتش مشخص بود ..، جلوم بلند شد وایساد و مانتو و بعدش کت و دامن و بلوزش رو کند و کنار انداخت ..، سینه هاش توی اون سوتین تور زرد رنگ خیلی خوش فرم شده بودن جورابهاش رو با یه بند جوراب تور زرد رنگ ست شورت و سوتینش به دور کمرش محکم کرده بود و صد برابر سکسی تر شده بود ..، وقتی داشتم به باسنش دست میمالیدم عمو فرهاد با دو تا لیوان کریستال پهن و کم ارتفاع که تا نصفه از یه شراب خوشرنگ پر شده بود پیداش شد و با دیدن ما تو اون وضعیت نیشش به خنده وا شد ..، عاطفه گفت درد و مرض ..! ، مردشور خنده ات رو ببره ..، بیا تماشا کن چطور با لذت داره به تنم دست میکشه شاید کیر مریض خودت هم یه تکونی خورد بدبخت ! ، بیا لباسهای ما رو ببر بزار تو کمد ..، عمو فرهاد اومد و دو تا لیوان مشروب رو روی نزدیکترین میز به ما گذاشت و لباسهای عاطفه و من رو برداشت و رفت ..، عاطفه عین هنرپیشه های استریپتیز کونشو جلوم تاب میداد و میذاشت به کونش دست بکشم ..، از خوشی داشتم میمردم ، لیوان مشروبو برداشتم و مزه کردم ..، عجب شرابی بود ..، عاطفه بندهای جورابشو باز کرد که بتونه شورتشو در بیاره ..، همونطوری که پشتش بهم بود و من لیوان مشروب توی دستم بود شورتشو نصفه پایین کشید و کونشو دوباره جلوی صورتم تاب داد ..، کون خوش فرم و سوراخ کون و چاک کسش جلوی چشمای خسته و هیز من بالا و پایین میرفت و مردمک چشمای من همراه حرکتهای کون عاطفه میرقصید ، با دست آزادم کونشو مالیدم و عاطفه کون لختشو به کیرم نزدیک کرد و کونشو به کیرم مالید ..، انگار که برق دویست و بیست ولت به کیرم وصل کرده باشی لرزید و از شدت لذت آه کشیدم ..، با انگشت سوراخ کونشو امتحان کردم ..، امشب حتما دوباره کونش میذاشتم ..، عجب کونی بود ..، عمو فرهاد برگشت ، اینبار فقط یه شورت پاش بود که برجستگی کیرش توش مشخص بود و معلوم بود که یه نیمچه راستی کرده ! ، دیگه کم کم ترس و خجالتم از فرهاد میریخت ، در حالی که با زیر چشم به عمو فرهاد نگاه میکردم یه ضربه با کف دست به کون عاطفه زدم که باعث شد جفتشون بزنن زیر خنده ..، عاطفه به فرهاد گفت درد ..، بچه ام اسپنکینگ دوست داره ..، دیدم خوشش اومده اینبار به کف دست محکمتر کوبیدم تو کونش ..، جای کف دستم روی کونش موند ..، گفت جووون ، مادر قحبه چه مرگته ؟ دوست داری میزنی ..؟ گفتم اوهوم ..، کیف میده ..، اینبار اون یکی لپ کونشو هم با کف دست قرمز کردم ..، کیرم به شدت راست شده بود ..، عاطفه فحش میداد و من وحشی تر شدم و محکمتر زدم ..، ننه ات رو سگ بگاد ..! ، عجب کسی شده بود ننه ات ..، کیر باباتو تازگی خورده بود که اینقد ناز لباس پوشیده بود ؟ به مامانم که دری بری میگفت بیشتر عصبانی شدم و همچین با کف دست به کونش کوبیدم که چند سانت پرت شد جلو ..، جووون کثافت وحشی ...، گفتم مامانت کس شده بود غیرتی شدی ..؟ میخوام بدم این بیغیرت بکنتش ..! ، بعد به عمو فرهاد اشاره کرد ..، گفت دیدی این مادر سگ چه جوری مامانتو نگاه میکرد ؟ کثافت من تو خونه لخت میگردم کیرش راست نمیشه اون ننه دهاتیت با لباس نشسته بود کیر این مادر سگ راست شده بود ..! ، انگشتمو فرو کردم تو کونش و چرخوندم ...، آخ خ خ ...، کثافت خوب بگو ان میخوای تا برات برینم ..، تو کونم دنبال ان میگردی ؟ ..، انگشتمو در آوردم و فرو کردم تو کسش ، فرهاد ولو شده بود روی یه مبل ، کیرشو از توی شورت در آورده بود و میمالید ، پاهای خوشتراش عاطفه توی جوراب زرد شیشه ای جلوه ای داشت ..، کفشهای پاشنه بلندش رو روی کیرم گذاشت و گفت این کیر راستتو بمال به پام کثافت ..!! ، بعد لای پاش رو از هم باز کرد و انگشتهاش رو روی کسش مالید و گفت کس میخوای کیر کلفت ...؟؟ ، با دستم پاهاش رو مالیدم و گذاشتم با کفش پاشنه بلندش کیرمو فشار بده ..، هر کاری میکرد بیشتر تحریک میشدم و کیرم راست تر میشد ..، همونطوری که پاش روی کیرم بود فشار میداد و شورتش رو اینقد پایین کشیده بود که کس و کونش معلوم بشه دستمو روی کسش گذاشتم و انگشت وسطم رو توی کس خیسش فرو کردم ..، آهی از سر رضایت کشید و گفت جووون ، انگشتش هم اندازه کیرش معجزه میکنه ...، دستمو گرفت و گفت پاشو بریم تو اتاق خواب من ..، از توی یه راهرو نصفه نیمه که سه تا در بهش باز میشد رد شدیم ، در اول که تقریبا به هال و پذیرایی چسبیده بود دستشویی و توالت بود ..، هیچوقت توی اتاق خوابشون نرفته بودم ..، درو که باز کرد یه تخت خیلی شیک و بزرگ طلایی که معلوم بود ست مبلهای توی پذیرایی هست ، با میز توالت و دراور و دو تا کمد عسلی توی اتاق چهل متری با سلیقه چیده شده بودند ، یه کمد لباس خیلی بزرگ توی اتاق بود که البته از عاطفه با اون جنونی که به جمع آوری لباس داشت کمتر از اون واقعا بعید بود ..، دور تا دور تخت یه پرده نازک سفید کشیده بودن ، که البته در اون موقع پرده ها کنار بودن ، توی اتاق یه مبل تکی بزرگ از ست مبلهای استیل هم بود که جلوش یه میز گرد کوچیک گذاشته بودن ..، عاطفه کشون کشون منو به سمت تخت برد و پرت کرد روی تخت پشت سر ما فرهاد هم اومد و میخواست بیاد روی تخت که عاطفه گفت همینقد که راهت دادم تو اتاق دیگه پررو نشو کثافت ناقص ، گمشو روی همون مبل محبوبت بتمرگ جقتو بزن ! ، فرهاد رفت و مبل رو طوری چرخوند که بتونه راحت مارو تماشا کنه ..، نشست و کیرشو توی دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد ..، عاطفه رفت جلوش وایساد و گفت شورتمو در بیار ، میخوام حمید ببینه چه خوش غیرتی هستی ..، فرهاد که عین موش شده بود و حتی یک کلمه جواب فحشهای عاطفه رو نمیداد و از اون خوشمزگیهای همیشگیش هم هیچ خبری نبود عین نوکرهای حرف گوش کن دو طرف شورت عاطفه رو گرفت و پایین کشید و بعد اونو از پاها و کفشهای عاطفه رد کرد و بیرون انداخت ..، عاطفه بهش گفت سوتنم رو هم در بیار ...!! ، لخت مادر زاد روی تخت افتاده بودم و فرهاد داشت شورت و سوتین زنشو در میاورد که من بکنمش ..! ، سه ماه پیش حتی نمیتونستم این لحظه رو تو خواب ببینم اما حالا ..، فرهاد دست کشید روی کون زنشو بهم گفت بمیرم چه قرمز شده ..، دلت اومد ؟ بجای من عاطفه جواب داد ..، خفه شو دلم خواست که بزنه ..، من بیشتر از اون کیف کردم ..، بعد اومد روی من افتاد و در حالی که کیر راستم به کسش مالیده میشد لبهای همدیگه رو مکیدیم ، کونشو چپ و راست میکرد و سعی میکرد بدون اینکه از روم بلند بشه کیرمو روی کسش تنظیم کنه ، بعد یهو داد زد اونجا نشین علاف بیا کیر حمیدو رو کسم تنظیم کن ، اومدم مخالفت کنم اما لبهام رو مکید و ساکتم کرد ..، وقتی دست فرهاد رو روی کیرم حس کردم یه هیجان دیگه وارد رگهام شد ..، کیرمو گرفت و توی کس زنش فرو کرد ..، چه حالی میداد ..، عاطفه آه کشید و خودشو طوری تکون داد که کیرم توی کسش قشنگ جا بشه ..، با هر حرکت عاطفه روی شکمم سینه هاش به سینه ام مالیده میشد و در حالی که با دو دستم کونشو سفت تو دستم گرفته بودم کیرم توی کسش جلو و عقب میرفت ، حال خودمو نمیفهمیدم ، کونشو محکم گرفته بودم و کمکش میکردم تو هر حرکت مسافت بیشتری جلو و عقب کنه و بین هر حرکت با کف دست یه ضربه هم به کونش میزدم که صدای تپ و تپ ضربه هام توی اتاق میپیچید...، فرهاد روی صندلی نشسته بود و جق میزد ، عاطفه رو چرخوندم و روش قرار گرفتم ، پاهاش رو توی دستهام گرفتم و از هم باز کردم و کیرمو تا دسته توی کسش فرو کردم ، داد زد و فحش داد ..، هر چی بیشتر فحش میداد میفهمیدم که بیشتر داره حال میکنه ...، کیرمو از توی کسش بیرون کشیدم و پاهاش رو بیشتر بالا بردم و مالیدم در کونش ، آه و ناله اش بلند شد و در همون حال گفت رفتی سراغ ناحیه محبوبت ؟ مزه اش رو دوست داری ؟ قبل اینکه بکنی توش یه لیس بزن مزه انم تو دهنت تازه بشه ..، چنان کیرمو توی کونش فرو کردم که بقیه کس شعرا تو دهنش ماسید و بجاش داد زد آخ خ خ خ ...، کثافت جر خوردم ، مادر قحبه هر دفعه هم وحشی تر میشه ..، کیرمو با شدت تا دسته توی کونش فرو کردم و نذاشتم بیشتر فحش بده ، هر دفعه که توی کونش با شدت تلنبه میزدم بجای فحش داد میزد و با دست به تشک میکوبید ...، گفتم مگه ضربه فنی شدی دستتو میکوبی به تشک ؟؟ گفت مادر جنده کونم جر خورد ..، آخ خ خ ..، وای ی ی ی ...، جووو وو و ن ...، دو سه بار دیگه هم که کردم گفت درش بیار دوباره بکن تو کسم وقتی کشیدی بیرون داشت آبم میومد رفتی سراغ کونم که ان بخوری ! ، کیرمو در آوردم و با یه دستمال تمیزش کردم و دوباره فرو کردم تو کسش ، حال من خراب بود و حال اون خرابتر ..، وقتی میکردم گفت آبتو بریز تو ارضا شو ..، گفتم اول تو ! ، گفت میخوام این کس کش زن جنده هم یه کسی بکنه بدبخت سه ساعته داره تماشا میکنه !! ، خندیدم و با شدت بیشتری تو کسش تلنبه زدم و بعد گفتم بریزم توش ؟؟ با سر گفت آره و به فرهاد گفت پاشو بیا ..، فرهاد از روی صندلی پاشد و به ما نزدیک شد ، وقتی با شدت تمام آبمو توی کسش خالی کردم منو محکم به خودش چسبوند و یه لب طولانی ازم گرفت ..، کیرمو که از کسش در آوردم هنوز از نوکش آب میومد ...، آبم از بغل کسش بیرون ریخت به فرهاد گفت زود باش بلیس کسمو ...!! ، فرهاد بی حرف و حدیث خم شد و مشغول لیسیدن آب من از روی کس زنش شد ..، بعد بلند شد و کیرشو توی کس عاطفه فرو کرد و جلو من مشغول سکس شدن ...، صحنه اینقد محرک بود که با وجود اینکه تازه ارضا شده بودم کیرم دوباره راست راست شد ! ، چند دقیقه اول عاطفه و بعد هم فرهاد هم توی کس زنش ارضا شدن ، عاطفه با چند تا دستمال آبهایی رو که از کسش بیرون میریخت رو تمیز کرد و چند تا دستمال روی کسش گذاشت و شورتشو پوشید و ولو شد ..، ساعت نزدیک سه صبح بود ..، گفت الان که اصلا حال ندارم ، صبح سه تایی میریم حموم ، یه بالش بغل کردم و کنارش ولو شدم ..، فرهاد بهم نزدیک شد و منو بوسید و گفت مرسی عمو باعث شدی به هر دوتامون خیلی خوش بگذره ، عاطفه هم با سر تایید کرد و گفت هوممم !! ، ارضا شده بود و دیگه فحش نمیداد ، فرهاد هم یه بالش زیر سرش گذاشت و اونور عاطفه روی تخت ولو شد ..، پامو زیر پتو کردم و دستمو روی سینه عاطفه گذاشتم و چشمامو بستم ..!
ببخشید دوستان واقعا گرفتار بودم ...، با این لپ تاپ جدید هم صد تا مشکل دارم ..، تا حالا سه بار روش آفیس نصب کردم ، دوباره کسپر خریدم و اونم با هزار دردسر نصب شد ، ویندوزش هشت بود اما خودش خود به خود ارتقا پیدا کرد به ویندوز ده که اونم کلی وقت منو گرفت ، باورتون بشه یا نشه ، دیشب که خاموشش کردم بنظر اوکی میومد اما صبح که روشنش کردم نزدیک چهار ساعت مشغول آپدیت کردن خودش بود و واقعا خسته ام کرد ...، با این حال من این داستانو نصفه ول نمیکنم ..! ، قول !
ramtinzarrin: من از اول پیگیر داستان بودمخیلی عالیه و من خیلی لذت بردمقبلا هم گفتم که شخصیت های داستان چقدر جالبن و خواننده باهاشون ارتباط برقرار میکنهولی متاسفانه به خاطر فاصله ی بیش از حد قسمت ها با هم ،حس و حال داستان از سر مخاطب می پره و خودبخود آدم سرد میشه. داستان خوب نوشتن کافی نیست.باید مخاطب رو نگه داشت.البته یادمه که چندبار آریا خواست ادامه نده و تمومش کنه،ولی بخاطر استقبال بچه ها ادامه داد.دمش گرمبه هر حال آریا ازت خیلی ممنونم که تا اینجا با داستان قشنگت مارو به فیض رسوندیانشالله تو زندگی و کارت موفق باشیخداحافظ حق با همه دوستای خوبمه ، یه سری مشکلات پشت سر هم برام اتفاق افتاد که آدم یاد فیلم ( یک سری اتفاقات بد جیم کری) میفته ، نظر خودم بیشتر از هم به نظر رامتین نزدیکه ، این داستان همون وقتی که مشکلات من شروع شد باید تموم میشد ، البته الان یکی دو قسمت نوشتم که بخاطر این تعطیلات خاص ( که البته خودم اعتقادی بهش ندارم) آپ نکردم که ناخواسته به اعتقاد کسی توهین نکرده باشم ..، این چند وقت همش بخاطر مشکلات کاری توی سفر بودم و سعی کردم توی سفر هم از داستان عقب نیفتم و دوستان رو نرنجونم ...، اما نمیتونستم زیاد روی داستان تمرکز کنم و داستان بنظر خودم داشت آبکی میشد ، البته دوستان اینقد به من لطف داشتن که از همونها هم تعریف میکردن و منو به ادامه دادنش تشویق کردن ، حالا هم میخوام با اجازه دوستان یکی دو هفته از همتون وقت بگیرم ، داستان رو کامل کنم و این فصل پایانی رو یکجا آپ کنم ، بعدها که مشکلاتم کمتر شد و وقت پیدا کردم یه داستان دیگه که تو ذهنم هست رو مینویسم و براتون آپ میکنم این نظر منه واسه اینکه شمارو اذیت نکنم و امروز و فردا نشه ، باز هم اگه فکر بهتری دارید نظراتتون رو میخونم از همتون متشکرم
دوستان گفتم که اجازه بدید داستان رو تموم کنم و یکجا آپ کنم ، هیچ کجا نرفتم ، داستان رو هم تموم میکنم ، یکی دو هفته صبر کنید تا دیگه بد قولی نشه ، ممنون از همتون !
pooriaol: سلام خدمت دوست عزیزو ارجمندم آریا خوش نویسآریا جان من خیلی داستانت رو دوست دارم .خیلی باعث تعجب که بخوای این داستان به این زیبایی رو تموم کنی.من فقط یک خواننده هستم اما اگه بر اینه که میخوای داستان رو تموم کنی بهتر که از تموم چیزهایی که در داستان تعریف کردی(اون هارو به پایانی قابل پسند)برسونی.من خودم کارم نقشه کشی ساختمانه.در آینده میخواهم خانه رویایی خود را بسازم.از آنجایی که توصیفات حضرتعالی در مورد عمارتی که در داخل داستان تعریف نموده ای کامل نیست(بخصوص آن دربی که در زیرزمین هنوز بازگشایی نشده)من رو به این وا داشته که تعریفات خود را برای خانه ام اعمال کنم.ازت خواهشمندم داستان رو با تمام جزئییات زیروبمش بنویسی آریاجان.ولی حیفه که بخوای داستان به این باحالی رو تموم کنی.اگه تو بری دیگه کسی نیست که به خاطرش بخوایم بیایم تو لوتی.داستان تو جزو پربازدید ترین داستان هایی که توی سایت لوتی داره کلیک میخوره.ولی خوب داستان خودته هرجور که دوست داری تمومش کن.ما پولی براش نمیدیم که ازت بابت نزاشتن یا آپدیت نکردنش ازت دلخور شیم.آریا جان فقط این رو بدون که تو این چند وقت که داستانت رو دنبال میکردم انگار در خانه ام پیشم بودیو داستانت رو از زبان خودت تعریف میکردی.یه دنیا ازت ممنونم که لحظات خوشی رو برایمان بوجود آوردی.امیدوارم روزی نباشه که تورو در انجمن لوتی نبینیم.الهی هرکجا که هستی خوشو خرم باشی.تا نگذری از جمع به فردی نرسیتا نگذری از خویش به مردی نرسیتا در ره دوست بی سر و پا نشویبی درد بمانی و به دردی نرسیبدرود ای دوست هر چی سعی میکنم بنویسم که داستان تموم بشه انگار قصد تموم شدن نداره ، چند قسمتی رو که نوشتم براتون آپ میکنم تا ببینم بالاخره من از رو میرم یا این داستان !!