یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت هجدهم فک کنم وقتی بیدار شدم حدودای ظهر بود .. ، تنها توی اتاق بودم ، عاطفه و فرهاد قبلا بیدار شده بودن و صدای خنده اشون از توی هال میومد ، گشتم شورتمو پیدا کردم و به پام کشیدم ..، میخواستم بلوز و شلوار هم بپوشم اما بنظرم بیخود اومد ...، با خودم گفتم همون شورت هم اضافه است ! ، در اتاق رو باز کردم و وارد هال شدم عمو فرهاد و عاطفه جلوی تلوزیون روی کاناپه نشسته بودن و تلوزیون میدیدن ، با دیدن فریبا کنارشون شوکه شدم و خواستم برگردم توی اتاق یه چیزی بپوشم که همشون به سمت من برگشتن و عاطفه که دید با دیدن فریبا هول کردم گفت طوری نیست عزیزم ، فریبا از خودمونه ..، بیا بشین اینجا کنارمون یه چایی بخور تا برم برات صبحانه حاضر کنم ..، صبحانه میخوری یا صبر میکنی یهو ناهار بخوریم ؟ گفتم اگه اشکالی نداره یه لقمه صبحانه میخورم ..، وگرنه اصلا دهنم باز نمیشه که بخوام یهو ناهار بخورم ..، عاطفه که یه لباس خیلی نازک کوتاه به رنگ عنابی تنش کرده بود خندید و رفت ، چشم گردوندم سمت فریبا ..، فریبا خیلی برازنده بود ..، حتی با اینکه لباسش تقریبا لخت بود اما باز هم خیلی با شخصیت بنظر میومد ..، یه بلوز سفید بی آستین گل گلی تنش بود و دامنش یکم پایین تر از شورتشو میپوشوند ، بقیه تن لخت و سفیدش برای تماشا آزاد بود ، لاغر و کشیده بود و به نسبت زن بودنش قد بلند بود ، یا همقد من بود یا یکم بلندتر ، نشسته بود و تکیه داده بود به عمو فرهاد که اندازه من لباس تنش بود ، یعنی یه شورت و والسلام ! ، فریبا بلند شد و باهام دست داد ..، گفت خوبه که دوباره دیدم تو رو ..! ، گفتم مرسی منم خوشحال شدم ..، نشستم روی کاناپه کنارشون ، جای عاطفه ، یه چایی کنار دستم بود که فک کنم عاطفه برای خودش ریخته بود اما وقتی که داشت میرفت توی آشپزخونه بهم گفت که میتونم بخورمش ، چایی رو برداشتم و یه شیرینی کوچیک به دهنم بردم و پشت بندش یه قلپ چایی داغ قورت دادم ..، داد زدم زن عمو همین چایی با شیرینی خوبه دیگه صبحانه نمیخوام ..، اینو میخورم بعد دیگه هر وقت خواستین ناهار میخوریم ..، عاطفه از توی آشپزخونه جواب داد که باشه عزیزم ، پس من یه چایی واسه خودم میریزم و میام ! ، عمو فرهاد و فریبا تلوزیون تماشا میکردن ، دقت که کردم دیدم یه فیلم خونگیه ..، عمو فرهاد گفت فیلم مال فریباست ، از انگلستان فیلمبرداری کرده ، فیلم یه کارخونه رو نشون میداد ، دوربین روی یه مرد موبور حدودا پنجاه ساله با قیافه خندون زوم کرد ، فیلمبردار که صداش معلوم کرد یه زنه ازش پرسید واتزاپ پیت ؟ بعد لیلا به من گفت این پیتر هست ، دوستم ، این کارخونه اش توی شفیلد هست ..، دوربین به سمت اطراف چرخید و یه لحظه یه نمایی از یه رودخونه و درختهای اطرافش رو نشون داد ، فریبا گفت اینهم ریور شف هست ، تو کارهای عاطفه مونده بودم ، وقتی موقع سکس نبود چنان عادی رفتار میکرد که هر کی میدید فک میکرد چقد مودبه و چقد خونواده خوشبختی هستن ...، یک ساعت بعد در زدن و با تعجب دیدم که یه مرد دو تا قابلمه غذا آورد و عمو فرهاد هم رفت توی آشپزخونه و دوتا قابلمه دیگه آورد و بهش داد و طرف رفت ..، میدونستم عاطفه کلا اهل کار کردن توی خونه نیست اما نمیدونستم کلا غذاشون رو از بیرون میگیرن ..، بعدا فهمیدم که عمو فرهاد به رستوران نزدیک خونشون سپرده و اونها صبح به صبح زنگ میزنن و برای ناهار و شام سفارش میگیرن و سر موقع غذا رو میارن ..، اونوقتا هنوز ظرف یه بار مصرف مد نشده بود و غذا رو با قابلمه به خونه ها میرسوندن ، طرف وقتی مثلا برای ناهار غذا میاورد قابلمه های شام دیشب رو میگرفت و میرفت ، ناهار اونروز قرمه سبزی داشتن که خیلی هم جا افتاده و خوب بود ..، عاطفه اگه حال کار کردن نداشت اما سلیقه خوبی داشت و میز رو خیلی قشنگ چیده بود ..، بعد از ناهار فریبا رفت تو واحد روبرویی که یکم استراحت کنه ..، ما هم سه تایی روی کاناپه جلو تلوزیون ولو شدیم ..، عاطفه دستشو برد توی پاچه شلوارکم و شورتمو کنار زد و کیرمو توی دستش گرفت و به آرومی شروع کرد به مالیدن ..، من هم ناخود آگاه دستم رفت روی زانوش و دامن کوتاهشو بالا دادم و بالای رونشو با دست لمس کردم ، فرهاد کنار دستمون ولو شده بود و تلوزیون میدید ، عاطفه گفت پاشو بریم تو اتاق یه چرتی بزنیم !! ، دست تو دست هم توی اتاق رفتیم و روی هم ولو شدیم ...! ، بعد از اینکه دوباره ارضا شدم کنارش دراز کشیدم و اون به هیکلم دست میکشید و قربون صدقه میرفت ، در اصل در حالت عادی زن مهربونی بنظر میومد اما امان از موقعی که بوی سکس به مشامش میرسید ، یهو تغییر شخصیت میداد و تبدیل میشد به یه آدم بیتربیت که انگار همین الان از چال میدون اومده ! ، زنگ آیفونو زدن و عاطفه گوش تیز کرد که ببینه کیه ..، عمو فرهاد گوشی آیفونو برداشت و یهو گفت اوه ، تنها اومدی یا با شهین جونی..؟ بعد گفت بیا بالا ، بعدش هم طوری که ما بشنویم داد زد فریدون اومده ، تنهاست ! ، لباس پوشیدم و با عاطفه از اتاق بیرون اومدیم ، دو سه دقیقه بعد بابام در زد و بعد با عمو فرهاد سلام علیک کرد و اومد تو و با عاطفه هم روبوسی کرد ..، بعد نشست و سراغ فریبا رو گرفت ، عمو فرهاد گفت تو واحد روبرویی رفته استراحت کنه اما فک کنم الانه ها دیگه پیداش بشه ..، بابام از عمو فرهاد پرسید کامپیوترو چیکار کردی ؟ عمو فرهاد گفت پریروز بالاخره از گمرک فرودگاه ترخیصش کردم و آوردیم توی واحد روبرویی گذاشتیم ، از دیروز فریبا داره روش کار میکنه و راهش انداخته ، یکم هم به عاطفه یاد داده ، عاطفه گفت خیلی سخته بابا ..، باید متخصص بیاریم ، یاد گرفتنش خیلی طول میکشه ، روز اول دو سه تا دستور یاد گرفتم بعد همش قاطی شد ، کاشکی میشد یکی رو بگیریم که بلد باشه باهاش کار کنه ..، فریبا هم دو سه هفته دیگه میره اونوقت اینهمه پول دادیم اندازه به تیکه چوب هم دیگه نمیارزه ، بابام گفت اگه فریبا خواب نیست بریم ببینمش ، فرهاد گفت نه ، فک نکنم دیگه خواب باشه ، بعد هم بلند شد و با اون دمپایی که سر پاش انداخته بود لخ و لخ کرد و رفت اون یکی واحد در زد ، فریبا درو باز کرد و بعد عمو فرهاد گفت بیاید ، خواب نیست ، همگی بلند شدیم و کوچ کردیم به سمت واحد روبرویی ، اون آپارتمان درست قرینه این یکی بود ، وسایل زیادی توش نبود و بیشتر شبیه دفتر کار بود ، مبلهای قدیمی خونه عاطفه که البته هنوز کاملا تمیز بودن اینجا چیده شده بود، یه میز کار نسبتا قدیمی توی پذیرایی خونه گذاشته بودن ، و روی میز کار ...، خدای من ، یه کامپیوتر بود ، عین چیزهایی که تو فیلمهای آمریکایی دیده بودم ، بابام هم به اندازه من هیجان داشت ، فریبا که یه لباس کوتاه نازک زرشکی با گلهای ریز زرد و آبی پوشیده بود و موهای مشکیش رو باز کرده بود و روی شونه اش ریخته بود جلو اومد و با بابام روبوسی کرد ، پاهای کشیده و سفیدش بد جوری چشمک میزدن ، نمیتونستم چشممو از رونهاش بردارم ، یقه گرد لباسش یه قسمت کوچیکی از سینه هاش رو مشخص میکرد ، فکر کردم که سینه هاش احتمالا هم سایز مامانم و هشتاد باشه ، بابام به فرانسه یه چیزی بهش گفت که من اصلا متوجه نشدم اما عاطفه خندید ..، فریبا که برعکس همه دمپایی پاش نکرده بود و پاهای سکسیش برهنه بود مارو به جلوی کامپیوتر هدایت کرد و گفت این مدل 80386 اس ایکس مال کارخونه آی بی ام هست ، آخرین مدل ، تازه سه ماهه که معرفی شده ، پردازش سی و دو بیت در ثانیه ، که خیلی سرعت زیادی هست ، کف کرده بودم ، آرم آی بی ام روی مانیتور رنگی 11 اینچ و کیبورد کامپیوتر درج شده بود ، کامپیوتر یه تیکه بود یعنی کامپیوتر و کیس و مانیتور به هم چسبیده بودن ، ماوس هنوز مد نشده بود ! ، پشت کامپیوتر زیر پلاکی که مشخصات دستگاه رو نوشته بودن با خط درشت درج شده بود ساخت آمریکا ! ، بابام گفت حالا جونتون در بیاد هی بگید مرگ بر آمریکا ! ، تا صد سال دیگه مگه میتونید همچین چیزی درست کنید ؟ اینها میگن مرگ بر آمریکا اونم میگه باشه ، هر وقت شعارهاتون تموم شد پول صد تا بشکه نفت رو بدید تا من یه دونه از اینها بهتون بدم ...، عمو فرهاد خندید و گفت بیشتر بابا ، با متعلقاتش نزدیک دو هزار دلار پول دادیم ، دو هزار دلار دیگه هم دادیم برامون برنامه اختصاصی نوشتن ، نفت الان چنده ؟ هر گالن 18 دلار ؟ میشه دویست و بیست بشکه نفت ! ، بابام به فریبا گفت حالا روشنش کن ببینیم چیکار میکنه ، فریبا پشت کامپیوتر نشست و ماها عین اینکه میخوایم فیلم سینمایی تماشا کنیم هممون رفتیم پشت سرش وایسادیم ! ، دکمه پاور رو زد و یه چراغ ال ای دی سبز رنگ روی دستگاه شروع به چشمک زدن کرد ، از هیجان داشتم این پا و اون پا میکردم ، مانیتور یه دست آبی شد و بعد از چند دقیقه یه حرف سی انگلیسی روش شروع به چشمک زدن کرد ، فریبا گفت این بوت شد الان ، بابام گفت چی شد ..؟؟ فریبا دوباره گفت بوت شد یعنی روشن شد ..، بعد از توی جعبه ای که بغل دستش بود یه چیزی شبیه پاکت نامه مربعی قرمز رنگ در آورد که روش به انگلیسی نوشته بود فروزان ، که البته این اسم کارخونه بابام اینا بود ، فریبا دیسک رو توی کامپیوتر گذاشت و تایپ کرد b: و اینتر رو فشار داد ، انگار که میخواد چشم بندی کنه ما هممون منتظر بودیم که غول چراغ جادو از توی کامپیوتر بپره بیرون ..، بعد فریبا یه سری دستورات رو تایپ کرد و هی اینتر رو میزد و کامپیوتر چند خط مینوشت و دوباره یه حرف چشمک زن میومد ، خلاصه یه ربعی عین اسکلها زل زدیم به صفحه تا بالاخره یه متن بزرگ روی صفحه به رنگ قرمز و سفید ظاهر شد که نوشته بود فروزان و زیرش به انگلیسی نوشته بود ابعاد صفحه و یه کارکتر چشمک زن ...، فریبا گفت الان آماده به کار هست ، دستگاه ابعاد و قیمت از شما میخواد .، شما به ترتیب وارد میکنید ، بعد مینویسید کلکولیت ، اون به شما میگه که از کدوم جنس بخرید و چند تا و شکل برش هم براتون مشخص میکنه که میتونید چاپ بگیرید که جنس از همه ارزون در بیاد براتون ، عمو فرهاد گفت به حق چیزهای ندیده ...، بابام با هیجان گوش میداد و گفت من عدد میگم تو بزن توش ببینیم چی میشه ، فریبا پاهای لخت و سکسیش رو روی هم انداخت و گفت خوب بگو...، فریبا میپرسید و بابام قیمت و ابعاد ورقها رو میگفت بعد فریبا با اون ناخونهای بلند و لاک زده عین یه اپراتور وارد دستور محاسبه رو داد و کامپیوتر شروع چند دقیقه وقت صرف کرد ، همگی ساکت بودیم و جز صدای قیژ قیژ کامپیوتر و بوقهای دستگاه صدایی به گوش نمیرسید ، بعد صفحه مانیتور رنگ عوض کرد و اعداد و اشکال ظاهر شدن و همگی از هیجان صداشون بلند شد ، معجزه قرن اتفاق افتاده بود و کامپیوتر مشخص کرد که چند تا ورق بخرن و با چه ابعادی ، بعد هم شکلهای برش روی صفحه مانیتور ظاهر شد ..، بعد فریبا روی صفحه تایپ کرد پرینت و دوباره اینتر رو زد ، پرینتر سوزنی که کنار دستمون بود با صدای بلند و قیژ قیژ شروع به چاپ نتایج روی کاغذ پرفراژ دار کرد ، وقتی کارش تموم شد فریبا کاغذ رو پاره کرد و داد دست بابام ، بابام با حیرت اعداد و ارقام رو نگاه میکرد و گفت ای بابا این عجب دقیقه ..!!، فریبا میخندید و دندونهای سفید یکدستش رو نشون میداد ، هر کاری میکرد با کلاسی و بی عیب بودن خودشو به رخ میکشید ، عمو فرهاد و عاطفه هم پشت سر بابام وایساده بودن و نتایج رو تعبیر و تفسیر میکردن ، بابام گفت فقط این یه اشکال داره ، فریبا گفت چی هست ؟ بابام گفت عرض برش توش مشخص نشده ، فریبا گفت اوه ، کاتینگ اج ! ، من نمیدونستم چی هست ، میتونستی مشخص کنی خودش زده بود صفر فکر کردم مهم نیست اینتر زدم ، میتونستی عدد بزنی ، اگه تو میگی مهم هست پس میتونی مشخص کنی ...! ، بابام سری تکون داد و با علاقه مشغول دیدن بقیه اعداد و ارقام شد ، رفتم کنار فریبا و گفتم فریبا خانم این دستورها چی بودن که وارد کردید ؟ تا بابام و عاطفه و فرهاد مشغول آنالیز نتایج بودن فریبای خوشگل یه مقدار در مورد کامپیوتر و زبون بیسیک برام توضیح داد که حسابی علاقمند شدم ، در حالی که بوی عطرش تمام مشامم رو پر کرده بود و چشمم به دستهای قشنگ و ظریف و پاهای سکسیش بود اون در مورد بیت و بایت و حافظه و دستورهای ابتدایی بیسیک برام توضیح میداد و من هیجان زده دستورها رو توی کامپیوتر تایپ میکردم و از دیدن عکس العمل کامپیوتر کلی کیف میکردم ..، فریبا گفت البته من خودم هم خیلی مسلط نیستم ، توی کار ما هم کاربرد داره ..، بابام که گوشش به حرفهای ما بود گفت یعنی چی ؟ به موسیقی چه ربطی داره ؟ فریبا گفت وقتی تو یه ارکستر چندین ساز با هم اجرا میکنند این میتونه کمک کنه که بگه هر ساز کی شروع کنه و کی تموم کنه که هارمونی بهم نخوره ، برای شما برنامه کار خودتون رو نوشتن برای ما هم برنامه مخصوص کار ما رو مینویسن که بجای ابعاد ما نوع ساز و نتها رو مشخص میکنیم ، دفعه آخری که تو اطریش برنامه داشتیم رهبر ارکستر یه کاغذ مثل اینکه توی دست تو هست با خودش آورده بود ، به جای اون کتاب نت بزرگ ..، بابام با تعجب سر تکون داد ..، گفتم بابا بزار فریبا خانم بهم یاد بده ..، بابام به فریبا نگاه کرد و فریبا با لبخند گفت هی ایز فست لرنینگ ...، عاطفه یهو زد زیر خنده و گفت منظورت به منه که خوب یاد نمیگیرم ؟ یعنی من خنگم ؟؟ ، فریبا خندید و گفت نه منظورم این نبود ..، عاطفه گفت خوارشوهری دیگه ، جون به جونت کنن خواهر شوهری !! ، بعد هم اضافه کرد گرگ زاده گرگ شود گرچه در انگلیس بزرگ شود !! ، همگی خندیدیم ، فریبا وقتی فهیمد عاطفه فقط داره شوخی میکنه و منظوری نداره دست از توجیح کردن برداشت ، عاطفه گفت برگردیم خونه یه چایی بهتون بدم ..، همه تایید کردن جز من که دلم نمیخواست از کامپیوتر جدا بشم ، فریبا یه دیسک پاکت نامه ای دیگه توی دستگاه گذاشت و اجرا کرد ..، یهو صفحه کامپیوتر به یه مارپیچ تو در تو تبدیل شد که بالاش نوشته بود پکمن ! ، عاطفه بهم یاد داد که چطور با کلید های مختلف شروع به حرکت پکمن کنم و از شیطونکهای رنگی جاخالی بدم و غذاها رو توی مارپیچ بخورم ..، علاوه بر من که از خوشحالی رو پاهام بند نبودم بابام و عمو فرهاد هم خوششون اومده بود و بالای سرم وایساده بودن ، خلاصه سخت سرگرم بازی شدم و گذر زمان رو فراموش کردم ، حالا که میبینم بچه های این دوره زمونه جنگهای واقعی رو با سلاحهای پیشرفته بازسازی میکنن و با بازسازی فضاهای کاملا ریل مشغول جنگ و کشت و کشتار میشن با یاد آوری اون روزها و اون بازیهای ابتدایی واقعا خنده ام میگیره ، راست راستی دلمون به چی خوش بود ؟؟! ، بابام وقتی میخواست با کامپیوتر تنهام بزاره و بره تو اون یکی واحد که چایی بخوره بهم گفت حمید جان بابا مواظبش باش ، اسباب بازی نیست ، سیصد و سی چهل هزار تومن پامون آب خورده که مثلا توی کارخونه ازش یه استفاده ای بکنیم ، سر تکون دادم و گفتم چشم بابا ..، فریبا گفت بازیت تموم شد اینجا تایپ کن اگزیت ، بعد که حرف سی اومد با کارکتر چشمک زن بعد کامپوتر رو خاموش کن ، وسط بازی خاموش نکنی ها ...! ، گفتم باشه ، خیالتون راحت ..، خلاصه رفتن و یه دل سیر پکمن بازی کردم ، بابام موقع رفتن دستشو انداخت دور کمر فریبا ، با دیدن اون صحنه و عشوه گری فریبا واسه بابام حالم حسابی بد شده بود ..، دستمو توی شلوارکم بردم و حمید کوچیکه رو مالیدم و گفتم ناراحت نباش عزیزم ..، بلکه جور شد لختش کردیم ، خدا رو چه دیدی !! یکساعتی مشغول بازی بودم ، بعد یه نفر کلید انداخت و اومد تو ..، فریبا بود که با اون تیپ و لباس سکسی برگشته بود..، اومد سمت من و گفت تو هنوز مشغول هستی ؟ ، گفتم آره فریبا خانم خیلی قشنگه ..، اومد پشت سرم و خم شد روی صفحه کامپیوتر موهاش ریخت پایین و به شونه ام کشیده شد ، بوی عطرش توی بینیم پیچید و کیرم به سرعت رشد کرد ، بدون اینکه دست خودم باشه دوباره به پاهاش زل زدم ، انگشتهای کشیده لاک زده ، انگار خدا یادش رفته بود تو بدن این بشر عیب بزاره ، دلم میخواست به ساق پاهای لختش دست بکشم ..، گفت این دیگه بسه خاموشش کن تا یه چیزی یادت بدم ..، گفتم شما گفتید بنویسم اگزیت ..، کجاش بنویسم اینکه دیگه هیچی رو صفحه اش چشمک نمیزنه ..، فریبا سرشو بهم نزدیکتر کرد و گفت تو تایپ کن و اینتر بزن ، حروف اگزیت رو پشت سر هم فشار دادم و بعد دکمه اینتر رو زدم برنامه پکمن چشمکی زد و محو شد ..، فریبا خندید و بعد گونه ام رو بوسید و گفت دیدی ..؟؟ ، وقتی لباش به گونه ام چسبید انگار یه جریان الکتریکی به بدنم وصل کرده بودن ، تمام موهای تنم راست شد و کیرم هم به سرعت عکس العمل نشون داد ، بلافاصله برگشتم و گونه اش رو بوسیدم و عین بچه های مظلومی که هیچ منظور بدی ندارن گفتم مرسی فریبا خانم ..، خندید و گفت پاشو بیا یکم در مورد کامپیوتر برات توضیح بدم ..، دلت میخواد بدونی ؟...، تو دلم گفتم اگه قرار باشه تو توضیح بدی اگه در مورد جهنم و سگ سه سر هادس هم توضیح بدی من دلم میخواد بشنوم ، اینکه کامپوتره و جدیده و جای خودشو داره ..، یه تیکه کاغذ از توی پرینتر بیرون کشید و پاره کرد ، یه خودکار هم از توی کشو برداشت و کنارش گذاشت ، یکی از مبلهای بلند رو که تقریبا مثل صندلی بود جلو کشید و کنارم پشت میز نشست ، نمیدونستم حواسم باید به چی باشه ، به تن و بدن قشنگ و پاهای لختش ، به بوی سکسی و کیر راست کنی که ازش به مشام میرسید یا به توضیحاتی که میخواست در مورد کامپیوتر بهم بده ، وقتی کنارم نشست متوجه شدم که سوتین نداره ، چون نوک برجسته سینه اش از توی لباس گل گلی معلوم شد ، تا دقت نمیکردی معلوم نبود ، راستی کرده بودم که بیا و ببین ، در حالی که با انگشتای ظریفش به سرش اشاره میکرد بهم گفت کامپوتر مثل مغز انسان هست ..، اطلاعات رو میگیره ، پردازش میکنه و جواب میده ...، مثلا من به تو میگم سلام ، تو با گوشهات میشنوی ، مغزت اطلاعات رو میگیره و میفهمه که من به تو سلام کردم ، پردازش میکنه و تصمیم میگیری به من جواب بدی ، پس تو هم با دهنت میگی سلام ..!! ، تو دلم گفتم آره ، من با چشمام تن خوشگلتو میبینم بعد مغزم تصویرتو آنالیز میکنه و بهم میگه خیلی سکسیه ، بعد پیام میفرسته به کیرم و میگه آره موقع پا شدنه ، پاشو !! ، بی اختیار لبخند زدم ، فریبای خوشگل هم فکر کرد به اون لبخند زدم ، در جواب با لبخند قشنگی ادامه داد ، ما اطلاعات رو با کیبورد واسه کامپیوتر ارسال میکنیم ، که اینجا صفحه کلید کار گوش ما رو می کنه ، یه جوری گفت میکنه که حس کردم راست راستی قراره یکی ترتیب یکی دیگه رو بده ، آروم با دست کیر راستمو مالیدم و پاهای سفید و قشنگشو نگاه کردم ، به قسمت زیر مانیتور که در اصل کیس کامپیوتر محسوب میشد اشاره کرد و گفت وقتی تو با کیبورد مثلا تایپ میکنی اگزیت اینجا یه پردازنده قوی هست که کار مغز ما رو انجام میده ، دستور اگزیت رو از تو دریافت میکنه و اطلاعات رو پردازش میکنه به انگلیسی بهش میگن سی پی یو یعنی سنترال پروسسور یونیت ، یعنی واحد پردازنده مرکزی ! ، چشمم به نوک سینه های درشتش بود که همراه با حرف زدنش و تکون دادن دستش میلرزید و دل منو میلرزوند ، بعد به مانیتور اشاره کرد و گفت سی پی یو تشخیص میده که باید برنامه رو ببنده ، بعد دستور تو رو اجرا میکنه و نتیجه پردازش اطلاعات رو اینجا نشون میده ، گفتم تو تلوزیونش ؟ خندید و گفت این تلوزیون نیست ، این مانیتوره ، گفتم فرقش چیه ؟ گفت فرقش این هست که این کانال تی وی نمیگیره ، تی وی یعنی تله ویژن ، یک تصویر رو به راه دور میفرستن میشه تله ویژن ، این مانیتور قرار نیست هیچ تصویر راه دوری رو نشون بده ، فقط اطلاعات پردازش شده کامپیوتر رو نشون میده ، سر تکون دادم ، یه دایره کشید و گفت توی این کامپیوتر یه جایی هست که اطلاعات توش ذخیره میشه ، مثل سلولهای خاطره در سر ما ، بهش میگن هارد دیسک درایو ، .... ، نزدیک یکساعت برام در مورد قطعات کامپیوتر توضیح داد و من که خیلی خوشم اومده بود یادداشت برمیداشتم ، فریبا گفت تو اروپا همه دارن تو کارشون از کامپیوتر استفاده میکنن ، بزودی اینجا هم باید استفاده کنن ، اگه تو زودتر یاد بگیری خیلی بدردت میخوره ، درسهای فریبا نصفه مونده بود که بابام و عمو فرهاد در زدن و اومدن تو ، بابام گفت خسته نباشید ، فریبا لبخند دلربایی زد و من سر تکون دادم ، بابام به فریبا گفت خوب پیش رفت ؟ فریبا گفت آره ...، زود یاد میگیره ...، بابام گفت دیگه باید بریم ..، بقیه اش رو یه روز دیگه ادامه بدید ..، فریبا از توی کمد میز تحریر یه کتاب انگلیسی تقریبا کلفت برداشت و داد به من که روش بزرگ نوشته بود بیسیک ! ، گفت این زبان برنامه نویسی بیسیک هست ، سعی کن یاد بگیری ، بعد به بابام گفت بیشتر بیار اینجا که یادش بدم ، وقتی برگردم شفیلد دیگه مشکل نداشته باشید..، بابام سر تکون داد و تشکر کرد ، عمو فرهاد گفت حمید جان تو هفته هروقت تونستی یه زنگ بزن و شب بیا پیشمون ، بعد هم لبخند زد ، فریبا موقع رفتن با من و بابام روبوسی کرد ...، خونه عمو فرهاد لباسهام رو عوض کردم ، با عاطفه روبوسی گرمی کردم و با بابام برگشتیم خونه .
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت نوزدهم شنبه صبح حدودای ساعت نه و نیم بود که کامبیز رسید ..، کادیلاکشو پشت پنجره اتاقم که به کوچه دید داشت پارک کرد ، تازگیها محله دزد پیدا کرده بود ، ضبط ماشین میدزدیدن ، شیشه ماشینو میشکستن و ضبط رو میبردن ، هنوز دزدگیر و این چیزها مد نشده بود ، کامبیز هر چند دقیقه یه بار به ماشینش یه نگاهی مینداخت ، بهش گفتم بیار تو حیاط بزار جای ماشین بابام اما گوش نکرد ، بین درسها آروم واسش تعریف کردم که چطور شب پیش عاطفه و عمو فرهاد خوابیدم ، از هیجان داشت میمرد ، کیر راستشو از روی شلوارک میمالید و بهم فحش میداد که خیلی تنهایی حال کردی ..، بعد واسش درباره کامپیوتر و فریبا و زبون بیسیک حرف زدم و کتاب رو بهش نشون دادم ، دهنش باز مونده بود ، گفت اگه دفعه دیگه تنهایی رفتی بجون خودت دیگه نه من نه تو !! ، بهش قول دادم که دفعه دیگه حتما جور کنم با هم بریم کلاس کامپیوتر ..، گفتم اگه مامانم بفهمه تو هم میخوای بری پیش فریبا کامپیوتر یاد بگیری که کلا باید قید شهینو بزنی ! ، خندید و گفت مگه خودت جرات داری بهش بگی میری پیش فریبا ! ، خندیدم و گفتم نه والله ..، گفت خوب دیگه مشکل حل شد ، نه تو میگی نه من میگم ، خلاص..! ، گفتم از مامان خوشگلت چه خبر ..؟ گفت سلامتی ..، سلام رسوند ..، راستی ..، فک کنم بشه یه کارهایی با پری صورت بدیم ..، گوشم تیز شد و گفتم چی ..؟؟ گفت همین دیگه ..، پریشب حرف افتاد ، مامانم اینقد ازت تعریف کرد که پسر خوبی هستی و درس خونی و این حرفها که فک کنم کلا نظر پری نسبت بهت عوض شد ..، دیشب که شما سوار زن عموت بودی من شب خونه پری بودم ..، یه فیلم سکسی از وحید گرفتم ، بهش گفتم یه فیلم بده که توش گروپ سکس داشته باشه ..، اونم نامردی نکرد، یه فیلم داد که اسمش هاوس اف لوست بود ، خانه شهوت ! ، پسر آخر فیلمه ، پسش ندادم ، نگهش داشتم تو هم ببینی ، اون مرتیکه بود توی فیلم ننا نقش بابا بازی میکرد و با دختر خودش سکس میکرد.... ، گفتم خوب ، گفت اینجا هم بازی میکرد ، اتفاقات تو خونه این یارو میفتاد ، یه مرد پولدار بود با یه خونه لوکس و اعیونی پر از زنهای خوشگل ، همه با همه سکس میکردن ..، همشون از همون مدلها که دوست داری ، با جوراب و کفش پاشنه بلند ، خندیدم و گفتم تو هم دندونهای منو شمردی ؟ ، تو از کجا میدونی من چی میپسندم ؟ گفت دیگه دیگه ..!!، راستی ، سهیلا یه سری ستهای سکسی آورده ، جوراب و بند جوراب و سوتین ، گفتم شورت نداره ؟ گفت بند جورابش مدل شورته فقط جلو عقب رو نمیپوشونه ، خیلی سکسیه ، عکس روی جلدش رو که دیدم یدونه واسه پری برداشتم ، گفتم اگه خوب بود بعدا میایم دوباره میگیریم ..، خندیدم و گفتم حالا خوب بود ؟ گفت پری پوشید نزدیک بود بدون اینکه بهش دست بزنم آبم بیاد ! ، خیلی سکسیه ..، یه جوراب نایلونی سفید مثل شیشه مات ، پری هم خیلی سفیده به رنگ پوستش خیلی میومد ، داشت تعریف میکرد که مامانم در زد و اومد تو ، جقتمون سریع جابجا شدیم چون برجستگی کیرمون کاملا مشخص میکرد که درباره چی داشتیم صحبت میکردیم ! ، شهین یه لباس آستین کوتاه نخی سفید مشکی تنش کرده بود با یه دامن روی زانو که لبه های مشکی داشت ، موهاش رو مرتب جمع کرده بود و با یه گیره بالای سرش محکم کرده بود ، لبخند به لبش بود و برامون خربزه قاچ کرده آورده بود ، وقتی درس میخوندم کبکش خروس میخوند ، از قیافه اش معلوم بود که از اوضاع کاملا راضیه ، پاهاش لخت بود و طبق معمول چشمای کامبیز با پاهاش میچرخید ، یه دمپایی لژدار پاشنه بلند جلوباز پاش کرده بود و ناخونهای مرتب و لاک زده اش از جلو دمپایی بیرون زده بودن ، عشق میکردم که اینقد به خودش میرسه ، یکم با ما خوش و بش کرد و رفت ، کامبیز گفت قسمت بشه یکی از اون ستها واسه مامانت بخرم !! ، فقط یادم باشه واسه مامانت رنگ پا بخرم ، پوستش برنزه است با جوراب و ست رنگ پا خیلی سکسی میشه ، خندیدم و گفتم بقیه پری رو تعریف کن ، گفت فیلم رو گذاشته بودم و با پری میدیدیم ، اونهم این ستی که بهت گفتم رو پوشیده بود و کس و کونش بیرون بود ، اشکانو بغل کرده بود و شیر میداد و منهم کسشو میلیسیدم ، وقتی شیر میده صد برابر بیشتر تحریک میشه ، خلاصه اشکان از بالا ساک میزد من از پایین ، دو بار دست به دست هم دادیم و آب پری رو آوردیم ، پری وقتی آبش میاد پاهاشو محکم به هم میچسبونه و یه داد میزنه ، بعدش کسش خیس خیس میشه ، انگار شاشیده باشه !! ، بالاخره اشکان سیر شد و خوابید ، وقتی اشکان خوابید پری افتاد روی کیرمو شروع کرد به ساک زدن و مالیدن ، یه جا توی فیلم واسه مرد خونه مهمون اومد ، مهمون اونشب موند خونه این طرف ، خلاصه یارو اول ترتیب یه خدمتکارو داد که خدمتکار محبوب صاحبخونه بود ، بعد با زن صاحبخونه سر شام چشم و ابرو میومد و زن صاحبخونه موقع شام خوردن از زیر میز با پا کیر یارو رو میمالید ..، اینارو میدیدم و خاله پری کیرمو میمکید ، خلاصه شب که شد صاحبخونه نصفه شب یه خدمتکار فرستاد دنبال مهمون ، مهمونو آوردن به اتاق خواب صاحبخونه و زن صاحبخونه هم با لباس رسمی نشسته بود ، بعد همینطوری که حرف میزدن زن صاحبخونه جلو چشمای از حدقه بیرون زده مهمون دامنشو آروم آروم داد بالا ، مهمون یه نگاهی به صاحبخونه انداخت اما صاحبخونه داشت لبخند میزد ، خلاصه زن یارو اومد و شلوار مهمونو پایین کشید و جلو چشمای شوهرش شروع کرد به ساک زدن ، بعد هم دوتایی ترتیب زن یارو رو دادن ، پری اینها رو که تماشا میکرد کیر منو از دهنش بیرون آورد و یهو پرسید تو چقد به حمید اعتماد داری ..؟ ، کامبیز که اینو گفت ناخود آگاه از شدت خوشحالی گفتم آه...!! ، کامبیز خندید و گفت اوهوم ..! بعد هم ادامه داد منم گفتم اندازه چشمام بهش اعتماد دارم ..، پری دو تا مک دیگه به کیرم زد و بعد بهم زل زد و گفت درباره من که هنوز چیزی بهش نگفتی ؟ ، کامبیز گفت منم محکم جواب دادم نه ..!! ، مگه دیوونه ام بدون اینکه از تو خیالم راحت بشه چیزی بهش بگم ..، پری گفت آره اینطوری بهتره ..، گفتم حالا قبول میکنی که باهاش حرف بزنم ؟ پری گفت تو دلت میخواد اینطوری بشه ؟ منم بهش گفتم فکر کنم اینطوری خیلی بیشتر خوش بگذره ، تو هم که خدای شهوتی ، من تنهایی از پست بر نمیام ، ببین تا حالا دو بار ارضا شدی باز یه طوری کیرمو میخوری که انگار یه ماهه کیر ندیدی ، خوب دو تا کیر بیشتر از یکی بهت میچسبه دیگه ، پری خندید اما گفت فعلا چیزی به حمید نگو ، تا علی برنگشته یه شب بیارش اینجا یکم جلوش لختی پختی بگردم و سبک سنگینش کنیم ، بعد اگه دیدم ظرفیتش زیاده و اوضاع جوره میکشیمش تو راه ....!! ، از خوشحالی تو کونم عروسی بود ، کم مونده بود غش کنم ، وقتی کامبیز حرف میزد هیکل سکسی پری رو تصور میکردم که داره جلوم با لباسهای لختی راه میره و میخواد تحریکم کنه ، کیرم داشت میشکست ..، فکر میکردم اینقد از سینه های سکسیش شیر میخورم که دیگه نیازی به شام و ناهار نداشته باشم ، گفتم بعد از ظهر میخوام برم میدون امام حسین بگردم دو سه تا سمسار خوب پیدا کنم باهاشون آخر هفته دیگه قرار بزارم که وسایلو بهشون بفروشم ، میای باهام ؟ کامبیز گفت آره بابا ، حتما میام ..، پس بیا بزاریم پشتش یکم زودتر اینارو تموم کنیم که ساعت سه و چهار بزنیم بیرون ..، با سر تایید کردم و سرمونو تو کتابها فرو کردیم .تو خیابون مازندران نرسیده به میدون امام حسین بازار کهنه فروشها بود ، سگ میزد و گربه میرقصید ، خرتوخری بود که بیا و ببین ، یه سمساری بزرگ دو نبش یه گوشه خیابون بود که بنظرمون اومد جنسهاش خوب و عالیه و مثل بقیه آشغال فروش نیست ، فروشنده یه مرد میانسال بود که به خودش رسیده بود و دستی به موهاش کشیده بود و یه کت و شلوار نسبتا تمیز تنش بود ، قدش کوتاه بود و نسبتا خپل ، بهش گفتم کل وسایل یه خونه است که میخوایم بفروشیم ، همه عالی و نو ، باید بیای همونجا قیمت بزاری ، دهنشو که باز کرد فهمیدم ترکه ، با یه لحجه غلیظ ترکهای اردبیل گفت ما نمیایم اونجا بردار بیار گیمت بزارم ، گفتم آشغال نمیفروشم که بار بزنم بیارم تو قیمت بزاری ، همه جنس نو مارکدار ، فرش دستباف ، مبل نو استیل اروپایی ، اگه خریداری بیا همونجا قیمت بزن ، یکم درباره جنسها پرس و جو کرد و گفت که میاد ، فامیلش ذوالقدر بود ، یا بقول خودش ذوالگدر ! ، برای جمعه هفته بعد باهاش هماهنگ کردم که بیاد ..، بعد از مغازه بیرون اومدیم و پرس و جو کردیم که ببینیم جنسهای خوب مارکدار کی میخره ، مارو به یه پاساژ نرسیده به امام حسین راهنمایی کردن ، گفتن طبقه دومش دو سه تا سمساری هستن که شرکتی کار میکنن ، طبقه دوم پاساژ چند تا مغازه درب و داغون بودن که تو هر کدوم دو سه تا میز گذاشته بودن و دو سه نفر توی مغازه ها میپلکیدن ، به کامبیز گفتم اینها این کاره نیستن پسر بیا بریم ، کامبیز گفت حالا ضرر نداره بزار با یکیشون صحبت کنیم ، رفتیم توی یکی از مغازه ها و پرسیدیم که کالای خونگی دست دوم مارکدار میخرن یا نه ، یارو یه نگاهی بهمون انداخت و گفت اون در قرمزه رو میبینی ؟ اونجا یکی هست ، یکی هم تو طبقه بالاست اسم مغازه اش سراجه ! ، تشکر کردم و از مغازه بیرون اومدم و دم اون در قرمز وایسادم و زنگ زدم ، یه دقیقه ای طول کشید تا صدای خس خس کشیده شدن کفش به گوشم برسه و بعد طرف درو باز کرد ، یه دختر همسن و سال خودمون ، با مانتو و شلوار ، آرایش کرده و بی حجاب در رو باز کرد ، بهمون نگاهی انداخت و گفت بفرمایید ، گفتم وسایل یه خونه است میخوایم بفروشیم ، گفتن شما خریدار هستید ، از جلو در کنار رفت و اجازه داد وارد بشیم ، یه واحد آپارتمان فوق العاده نامرتب اما هر تیکه وسایل رو اگه دست میذاشتی خدا تومن میارزید ، چند تا تابلو فرش روی زمین کنار در گذاشته بود ، یه میز بیلیارد وسط هال گذاشته بودن که تا سقف روش وسیله چیده بودن ، کامبیز جلو رفت و میز بلیارد رو چک کرد ، مارکشو نگاه کرد و به ماهوت کفش دست کشید ، چند تا کمد ویترین دار چسبیده به دیوارها پر از کتابهای نفیس و کریستالهای گرونقیمت ، دختره گفت صب کنید آقای مصباح رو صدا کنم ، موهای مصباح سفید بود ، خارکسگی از سر و روش میبارید چشمای ورقلمبیده و قرمز که معلوم بود همین الان از پای بساط پا شده ، اما این کاره بود ، درباره وسایل خونه یکی یکی ازمون پرسید ، حتی درباره مارک مبلها سوال کرد ، اونوقتها مبلهای استیل همه خارجی بود ، یا فرانسوی بود یا انگلیسی ، وقتی درباره نقشهاش ازم پرسید و براش توضیح دادم گفت فرانسویه ، مارک وسایل رو پرسید ، فرشها رو پرسید که چند رجه و مال کجاست که نمیدونستم ، وقتی خیالش راحت شد که ارزش اومدن و دیدن رو داره آدرس گرفت و باهاش برای جمعه بعد قرار گذاشتم ، فقط طبق قراری که با کامبیز داشتیم طوری ساعتها رو تنظیم کردیم که همراه با ترکه نرسن ، من با یارو حرف میزدم و کامبیز یواشکی با دختره چشم و ابرو میومد و دختره هم یواشکی میخندید ..، وقتی صحبتهام با یارو تموم شد و میخواستیم بیایم بیرون کامبیز بهم گفت شمارشونو بگیر داشته باشیم ، مصباح به دختره گفت ساناز جان بهشون یه کارت بده ، دختره یه کارت برداشت و بجای من برد داد به کامبیز و یه لبخند هم واسه کامبیز زد ، آی حسودیم میشد ! ، لامصب انگار مهره مار داشت ، دخترها بو میکشیدن و دنبالش میومدن که بهش کس بدن ! ، کامبیز به مصباح گفت میز بیلیارد رو چند میدی ؟ مصباح گفت هشتاد هزار تومن !! ، کامبیز گفت ایشالله خریدنت هم مثل فروختنت باشه ..! ، مصباح خندید و دندونهای زردش رو نشون داد و گفت منظورت چیه ؟ کامبیز گفت این وقتی نو بوده پونصد دلار قیمتش بوده یعنی چهل تومن ، تو کهنه اش رو میفروشی هشتاد تومن ، طلا که نیست ! ، مصباح آتیش گرفته بود ، گفت این مارک برونزویکه ، دست سازه ، با اینهمه کنده کاری و ظرافت کی پونصد دلار بوده ؟ این اگه نو بود من ازت صد هزار تومن میخریدم ، اینو از باشگاه افسران آمریکایی خریدم ، بعد انقلاب سپاهیا حراج کرده بودن ، خودم یکسال پیش چهل تومن پول دادم ، مفت خریدم ، کامبیز گفت حالا جوش نیار چی همراهش داره ؟ مصباح گفت آخه یه چیزی میگی آدم واقعا آتیش میگیره ، یه جعبه چوب داره که توش چهارتا چوب مارکدار هست ، دو تا جعبه گچ و دو دست توپ ، یه دست توپ بیلیارد یه دست هم توپ ایت بال ، کامبیز گفت اگه خواستی من پنجاه تومن میخرم ، مصباح کم مونده بود خودشو جر بده ، گفت میگم خودم پارسال چل تومن پول دادم ، مفت خریدم که حداقل سی تومن روش سود بگیرم ، کامبیز گفت دندون طمعو بکن ، الان یه ساله داره خاک میخوره ، نفروشی به من دوسال دیگه هم خاک میخوره بعد ماهوتش خراب میشه و کلا باید بفروشیش چس تومن ! ، مصباح گفت هر وقت خواستم آتیشش بزنم میفروشمش به شما پنجاه تومن ! ، از شرکت مصباح که بیرون اومدیم کامبیز گفت راست میگفت میزه حداقل هشتاد تومن پولشه ، فک کردم اگه یارو تو باغ نیست مفت بخریم ، اما خیلی خارکسه است ، رفتیم طبقه بالا ، مغازه سراج بیشتر به یه عتیقه فروشی شبیه بود ، جنسهای آنتیکی توش پیدا میشد ، روی زمین و توی کمدهایی که اطراف مغازه چیده بود پر بود از کالاهایی که واسه تماشاشون هم کلی وقت لازم داشتی ، چند تا سماور مسی قدیمی ، رادیوهای لامپی ، یه اتاق چسبیده به مغازه بود که درش باز بود میشد دید که توش کلی فرش تا شده روی هم گذاشتن ، سراج تقریبا 65 ساله بود ، رنگ پوستش زرد بود و یه کت شلوار راه راه مال صد سال پیش تنش بود ، انگار تو زمان خشکیده بود ، یه پیرهن یقه انگلیسی تنش کرده بود که فک کنم زمان شاه هم از مد افتاده بوده ، اما مودب بود و به استقبالمون اومد ، وقتی براش توضیح دادم که برای چی اومدم یکم در مورد جنسها توضیح خواست بعد باهامون قرار گذاشت و آدرس رو گرفت ، ما هم شماره تلفنشو گرفتیم و بیرون اومدیم ، به کامبیز گفتم کم مونده بود دختره منشی مصباح همونجا تو شرکت بکشه پایین بگه بیا بکن ! ، کامبیز خندید و گفت حالا بزار فردا بهش زنگ میزنم ، ببینم پا میده ...! از خیابون مازندران که برگشتیم کامبیز منو جلو خونمون پیاده کرد و رفت سمت خونه خودشون ، ساعت حدود هشت شب بود ، کلید انداختم و درو باز کردم و رفتم تو ، خونه ساکت بود ..، تعجب کردم اصولا باید سر و صدای دوقلوها و مامانم بگوش میرسید اما هیچ صدایی نبود ، داد زدم مامان ...! ، صدای لیلا از توی آشپزخونه جواب داد سلام آقا حمید با باباتون رفتن پارک ، بعد سرشو از توی آشپزخونه بیرون آورد و گفت نازنینو هم بردن ! ، گفتم خوب شمام میرفتی باهاشون ، گفت اصرار کردن که برم ، اما موندم که شام درست کنم ، ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق خودم ، لباسهام رو عوض کردم و گوشی رو برداشتم و به ناتاشای خوشگل زنگ زدم.
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیستم صدای ناتاشا خواب آلود بود ، اما از شنیدن صدای من خوشحال شد ، گفتم ببخشید بد موقع زنگ زدم و میخواستم قطع کنم اما نذاشت ، گفت نه نه ، از ساعت پنج که از سر کار اومدم خواب بودم ، خیلی خسته شده بودم ..، بعد واسم تعریف کرد که چقد کار داشته و چند تا مریض بد حال داشتن ، گفتم دلم خیلی واست تنگ شده ، گفت منم همینطور ، یه روز زودتر زنگ بزن بیا پیشم ، یکم دیگه هم باهاش حرف زدم و میخواستم قطع کنم که گفت راستی حمید ...، منتظر شدم که ادامه بده ، گفت پنجشنبه دختر یکی از دوستهای خانوادگیمون پارتی تولد گرفته ، تو کرج ، گفته بودم نمیام ..، اما اگه دلت میخواد ...، اگه برنامه ات جور میشه و خواستی که با هم بریم بهم زنگ بزن که بهش بگم میایم ...! ، یکم فک کردم و گفتم آره ، خیلی عالیه ...، بعد اضافه کردم اگه آشنا هستن و زشت نیست میشه کامبیز رو هم ببریم ؟ ، خندید و گفت زشت نیست ، خیلی باهاشون دوست هستیم ، البته دخترش چند سال از من کوچیکتره اما مشکلی نیست ، گفتم آخ جون ، پس به کامبیز هم میگم ، ناتاشا خندید و گفت باشه ، فقط اگه میشه تا سه شنبه صبر کن که من کار خودم معلوم بشه ، گفتم چه کاری ..؟ یکم فکر کرد و من و من کرد و بالاخره گفت آخه احتمال داره پنجشنبه پریود بشم ، اگه اینطوری بشه خیلی سختمه که بخوام برم مهمونی ! ، خندیدم و گفتم کی معلوم میشه که میشی یا نمیشی ؟ گفت اگه سه شنبه یه دلدرد کوچیک بگیرم معلوم میشه که قراره ظرف یکی دو روز پریود بشم ، اگه نگرفت که بعد بهت میگم که به کامبیز هم بگی ..! ، خندیدم و گفتم که تا سه شنبه به کامبیز چیزی نمیگم ..، یکم دیگه هم باهاش حرف زدم و بعد تلفنو قطع کردم .صبح که بیدار شدم یه حس منگی داشتم ، اصلا دلم نمیخواست از رختخواب جا کن بشم ..، یه ربعی غلط زدم و به کارهام فکر میکردم ، اما اصلا حال نداشتم پاشم ، بالاخره مامانم آروم به در زد و اومد تو اتاق ، وقتی دید بیدارم تعجب کرد و گفت پس چرا پا نمیشی ، از برنامه ات عقب میفتی ها ، کامبیز هم لابد الانه ها میرسه ، پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و یه صبحانه بخور که جون داشته باشی درس بخونی ، غرولند کنان گفتم باشه حالا پامیشم ، مامانم عمدا درو نبست و از اتاق بیرون رفت ، میدونست حساسیت دارم که در باز باشه و واسه بستن در هم که شده از رختخواب در میام ! ، یکم دیگه واسه خودم غر زدم و بالاخره پاشدم ، دست و صورتمو شستم و رفتم توی آشپزخونه ، مامان یه لباس آبی آسمونی باگلهای صورتی تنش کرده بود ، دامنش نسبتا بلند بود و آستینش تا روی بازوش میرسید ، هوا داشت کم کم خنک میشد و پاییز خودی نشون میداد ، لباسش مناسب فصل بود ، به مامانم گفتم دیشب بهتون خوش گذشت ؟ ، گفت آره ، بچه ها کلی ذوق داشتن ، همون لحظه کامبیز هم رسید ، گفتم بیا باهام صبحانه بخور ، گفت نه من خوردم میرم تو اتاق تا تو بیای ، کامبیز که رفت مامانم به لیلا گفت یه چایی بریز ببرم واسه کامبیز ، از شیرینیهایی که دیشب آوردیم هم واسش یه دونه بزار ، مامانم چایی وشیرینی رو برداشت و برد تو اتاق من واسه کامبیز ، صبحانه قیماق خوردم با عسل و نون بربری تازه ، از وقتی لیلا اومده بود تو خونه عادتهای غذاییمون به ترکها نزدیک شده بود ، کوفته های خوشمزه ای هم درست میکرد ، البته خودش ترک نبود اما ظاهرا فامیلهای شوهرش اصالتا ترک بودن ، میگفت مادر شوهرش کوفته تبریزی درست میکنه و لاش یه مرغ درسته میذاره و وا نمیره ، یه ربعی بود که صبحانه میخوردم اما مامانم هنوز از چایی دادن به کامبیز فارغ نشده بود !، فک کنم بیست دقیقه تو اتاق من بود و بعد رضایت داد که از اتاق من بیاد بیرون ..، مستقیم رفت تو اتاق خودشون ، کیرم راست شده بود و مطمئن بودم کامبیز داشته باهاش ور میرفته ، الانم که رفته تو اتاق فقط واسه اینه که آرایش و رژ لبشو تجدید کنه که معلوم نشه ، تو دلم اینها رو گفتم و لبخند زدم ، به لیلا گفتم بچه ها کجان صداشون نمیاد ؟ گفت تو اتاق ما هستن ، بازی میکنن ، سر تکون دادم و آخرین لقمه رو تو دهنم چپوندم و با یه قلپ چایی داغ دادم پایین ، رفتم پیش کامبیز ، چایی و شیرینی هنوز کنار دستش بود ، چایی یخ کرده بود ، بهش رودست زدم و گفتم چه رژ لب خوشرنگی زدی ! ، هول هولکی دستشو مالید به لبهاش و گفت چی...؟ کو ؟ کجا ؟ بعدش هم زد زیر خنده ، گفتم حالا خوشمزه بود ؟ گفت چی ؟ گفتم شیرینی ! ، یه نگاهی به شیرینی دست نخورده توی سینی انداخت و با لبخند گفت نخوردم که ..! ، گفتم درد ، مزه رژ لب شهینو میگم ..!! ، قاه قاه خندید و گفت مزه آبنبات میداد لامصب ! ، لبخند زدم ، گفت میدونی چی پاش کرده ؟ گفتم هیچی پاش لخت بود ! ، جوراب پاش نکرده بود که ، گفت احمق شورتشو میگم ..، یه شورت سبز آبی تور پاش بود ..، یادم افتاد که اون ست رو خودم واسش خریده بودم ، گفتم کوفتت بشه هنوز خودم تو پاش ندیدم ، گفت اگه بدونی کسش تو اون شورت چه شکلی میشه ، واست تعریف کنم آبت میاد .! ، کیرم کاملا راست شده بود ، گفتم احتمالا پنجشنبه پارتی دعوتیم ! ، گفت پارتی ؟ گفتم آره پنجشنبه یه دختره از دوستهای خانوادگی ناتاشا یه مهمونی تولد گرفته تو کرج ، ناتاشا گفت میای منم گفتم آره ، کامبیز گفت خوب خوش بگذره ، بیا تعریف کن ببینیم چه خبر بوده ، گفتم اگه بریم با هم میریم ! ، کامبیز با تعجب نگاهم کرد ، گفتم قراره با هم بریم به ناتاشا گفتم که سه تایی بریم ، اونم اوکی داد فقط باید تا سه شنبه صب کنیم تا ببینیم اوکی میشه یا نه ..، دیدم هنوز با تعجب نگاهم میکنه که ببینه چی قراره اوکی بشه ، گفتم ناتاشا ممکنه پنجشنبه پریود بشه ، سه شنبه معلوم میشه ، اگه نشد میریم ، اگه پریود شد نمیریم !! ، کامبیز خندید و گفت ای ول مگه درباره پریودش هم باهات حرف زده ؟ گفتم آره ، البته دفعه اولشه در این مورد حرف میزنه ، گفت پس دیگه نزدیکه بکنیش !! ، دختر اگه باهات واقعا صمیمی نباشه معمولا درباره پریود حرف نمیزنه ، دخترها خیلی با احتیاط در مورد پریود حرف میزنن ! ، خندیدم و گفتم خدا از دهنت بشنفه برادر ، فعلا که هربار باهاش تنها میشم بعدش شق درد میگیرم ! چند دقیقه بعد کامبیز صدام کرد حمید ..!! ، نگاهش کردم و منتظر شدم که ادامه بده ، گفت علی سیاه احتمالا آخر هفته برمیگرده ..، گفتم خوب ..، گفت بیا فردا شب بریم خونه پری ، ببینیم چی میشه ..، کیر نیمه راستمو مالیدم و گفتم ای ول ...، گفتم خودمو واسه شق درد آماده کنم دیگه !! ، خندید ! ، گفتم مامانت که مارو گایید تا بالاخره در باغ بهشتو نشون داد ..، اینم خواهر همونه دیگه ..، کامبیز قاه قاه خندید و گفت حالا که مامانت داره تلافیشو سر من در میکنه ! ، خندیدم و گفتم میخوام واسه پری مشروب بیارم ، میدونم مشروب خور هست ، فقط بگو چی بیارم واسش ؟ گفت میخوای یه بطری ویسکی بیار خودمون هم میخوریم ، حال میده ، سر تکون دادم و گفتم باشه ..، گفت میخوای یه زنگ بزنیم دفتر اون مصباح با منشیش یه لاسی بزنیم ؟ گفتم مامان منو میشناسی که ...، تلفنو برداری یه دینگ میکنه ، بعدش مامانم از تو اتاق خودش آنلاین میشه !! ، خندید و گفت مامانت هم از جاسوس بازی یه سور به ماتاهاری زده ! ، زدم زیر خنده ، گفتم من میرم تو هال سرشو گرم میکنم تو تلفن بزن ، البته کلا اگه بفهمه من پیشش هستم و تو داری تلفن میزنی کاری نداره ، فقط رو تلفنهای من و بابام حساسه ، کامبیز سر تکون داد و من از اتاق بیرون اومدم ، دنبال مامانم گشتم و توی پذیرایی پیداش کردم ، رفته بود روی مبل وایساده بود و سعی میکرد با یه چوب گردگیری یه تار عنکبوت رو گوشه سقف بگیره ، رو نوک پنجه بلند میشد و دستشو دراز میکرد اما باز هم قدش نمیرسید ، به پاهای لختش نگاه کردم و یادم افتاد که کامبیز چند دقیقه پیش تا کجا رو لخت دیده ، حسودیم شد ، مامان منو که دید گفت اه حمید جون خوب شد اومدی بیا ببین قدت میرسه مامان این تار عنکبوت رو از گوشه سقف پاک کن ، کنارش روی مبل وایسادم و چوب گردگیری رو از دستش گرفتم ، گفتم نگهم دار نیفتم میرم رو دسته مبل ، گفت نشکنه جفتمون بیفتیم ، گفتم نه بابا و منتظر تاییدش نشدم ، پام رو روی دسته مبل گذاشتم و رفتم بالا ، دو دستی کمرمو گرفت و من با چوب گردگیری تار عنکبوت رو گرفتم ، همون لحظه کامبیز گوشی رو از توی اتاق برداشت و شماره گرفت ، تلفن توی پذیرایی درست بغل دستمون بود و دینگ کرد ..، مامانم نگاهش سریع به سمت تلفن چرخید ، خندیدم و گفتم مامان جان بابام کارخونه است منم اینجام ، هول نکن ، کامبیزه لابد داره به مامانش زنگ میزنه ، مامانم خندید ، گفتم احیانا نمیخوای بری گوش وایسی ببینی به مامانش چی میگه که ؟ خندید و با دست یه پس گردنی حواله ام کرد ، هنوز جفتمون روی مبل بودیم ، گفت من کی گوش وایسادم مرتیکه ؟ با قهقهه گفتم آره والله ...، راست میگی ، کی گوش واینستادی شما ؟ خندید و از مبل پایین اومد ، دستشو رو بینیش گذاشت و به اتاق من اشاره کرده و گفت هیس ، زشته جلو کامبیز این حرفها رو میزنی ! ، پشت سرش از مبل پایین اومدم و گفتم اومدم یه چایی ببرم ، کامبیز هم چاییش یخ کرده بود ، اینقد سرشو به حرف گرم کرده بودی که چاییش کلا یادش رفته بود و یخ کرد ..! ، مامانم قرمز شد و سریع سرشو چرخوند که لبخندشو نبینم ، دمپاییش رو پاش کرد و رفت سمت آشپزخونه و گفت بیا چایی بریز ببر ، پشت سرش وارد آشپزخونه شدم و از توی کابینت دو تا نیم لیوان برداشتم ، لیلا نبود ، فک کنم توی حیاط پیش بچه ها بود ، مامانم تو استکانها چایی ریخت و روش آب جوش ریخت ، یکم دیگه هم لفت دادم که مطمئن شم مامانم نمیره گوش وایسه و بعد رفتم توی اتاق ، کامبیز دهنش به لبخند باز بود و گوشی هنوز توی دستش بود ، گفت منم همون لحظه از شما خوشم اومد خیلی با وقار هستید ، فقط تعجب کردم که اونجا کار میکنید ، حالا که گفتی مصباح داییتونه فهمیدم که چی شده که اونجا کار میکنید ..، باشه ، کی ببینمتون ؟ ، آها ...، باشه ، پس میبینمتون ..، خداحافظ ...، بعد هم گوشی رو گذاشت و بهم نگاه کرد و چشمک زد ، چایی رو روی میز گذاشتم و گفتم بنال بینیم چی شد ؟ گفت خیلی باهوشه ، تا دو کلمه حرف زدم منو شناخت ، این یارو مصباح داییشه ، البته ازش دل خوشی نداره ، باهاش قرار گذاشتم ..، بزار ببینیم چی میشه ، بعد هم لبخند زد ، گفتم ببینیم چی میشه یعنی همین الان هم شلوارشو تا نصفه پایین کشیدی دیگه ..!! دوشنبه صبح با کامبیز سخت مشغول درس خوندن بودیم که تلفن زنگ خورد ، مامانم طبق معمول زودتر از همه گوشی رو برداشت و بعد از یکی دو دقیقه منو صدا کرد ، گوشی رو برداشتم ، صدای خلیل رو زود تشخیص دادم ، گفت یه مهندسی از شهرداری اومده ، گفت میگه اگه تا ده دقیقه دیگه درو باز نکنید میرم ، گفتم گوشی رو بهش بده ، بعد از چند ثانیه یارو گوشی رو برداشت ، یه صدای جوون بود ، گفتم آقا خودمو زود میرسونم صب کن تا بیام خلاصه یکم باهاش حرف زدم تا راضی شد صبر کنه ما بریم ، سریع دفتر دستکو جمع کردیم و با کامبیز از خونه بیرون زدیم ، مامانم عین کارآگاه کاستر دم در وایساده بود و گفت کجا ؟ گفتم هیچی بابا بازرس شهرداری اومده اگه سریع نریم میره پی کارش ، با ماشین کامبیز با آخرین سرعت ممکن خودمونو به خونه ارواح رسوندیم ، درو باز کردیم و رفتیم تو عمارت و از اونور در حیاط رو از داخل خونه باز کردیم ، صدای حرف زدن خلیل با یه مرد دیگه به گوش میرسید ، خودمونو بهشون رسوندیم ، یارو که منتظر یه مالک درست و حسابی و مسن بود با دیدن دو تا پسر هیجده نوزده ساله جا خورد ، رفتم سمتش و گفتم سلام ، سلام کرد و گفت یکساعت میشه که اینجا منتظرم ...، ازش عذر خواهی کردم و به داخل راهنماییش کردم ، همه جارو با دقت نگاه کرد و بعد گفت مالک اینجا کیه ؟ گفتم پدر من ، اما من وکالت دارم ، طرف یه نگاهی به من کرد و گفت میخواید بکوبید ؟ گفتم فعلا که برنامه همین هست ، یارو گفت مشکلی نیست ، من اینجا مینویسم ، فقط زمین شما از سمت در اصلی دو متر عقب نشینی داره ، که تقریبا نصف ورودی ساختمونتون از بین میره ، بخاطر تعریض خیابون هست ، بعد یکم مکث کرد و گفت ، البته این ساختمون حیفه ، بنظر من درخواست کارشناس کنید ، کارشناس بیاد ببینه اگه پی ساختمون محکمه و زیاد از ساخت این بنا نگذشته بهتون مجوز میده که روش تا سه طبقه بسازید ..، گفتم یعنی بدون اینکه اینو خراب کنیم سه طبقه روش بسازیم ؟ یارو گفت بله به شرط اینکه کارشناس تاییدیه بده ، کامبیز به جای من گفت ای ول ، خیلی خوب میشه ، باید چیکار کنیم ؟ یارو گفت بجای درخواست تخریب و مجوز ساخت برید شهرداری درخواست افزایش طبقات بدید ...، کارشناس میفرستن براتون ..، ازش تشکر کردم ، گفت من رضایی هستم اگه مشکل خوردید بیاید من راهنماییتون میکنم ، یه دوستهایی هم توی شهرداری دارم میشه یه کارهایی کرد .. ، بعد هم مکث کرد ، کامبیز یه چشمک به من زد که یارو پولکیه ، گفتم آره مزاحمتون میشیم ، اگه کمکمون کنید که هزینه های کمتری بدیم و راحت مجوزمون رو بگیریم ما هم از خجالتتون در میایم ، یارو لبخند زد و گفت باشه ، یه کارت در آورد و داد بهم ، گفت شماره تلفن منه ..، شنبه دیگه تماس بگیرید راهنماییتون میکنم ، تشکر کردیم و یارو رفت ، به خلیل گفتم تو چیزی لازم نداری ؟ گفت نه آقا دستتون درد نکنه ..، در حیاط رو بستیم ، به کامبیز گفتم تا اینجا اومدیم بریم پایین هم یه ویسکی واسه خاله ات برداریم هم تو یه فکری بکن این بار رو بردار ببر خونتون ..، میترسم فریدون پیداش بشه ها ...، خندیدیم و راهی زیرزمین شدیم ، کامبیز قبلا بار رو بسته بندی کرده بود ، به هر مشقتی بود از پله های زیرزمین بالا بردیمش و گذاشتیمش نزدیک در ، به کامبیز گفتم حالا که داریم وانت میگیریم بیا مشروب هم ببریم ، دوباره برگشتیم توی زیرزمین و دو تا کارتن مشروبهای آکبندی که کامبیز قبلا از توی بار خالی کرده بود و توی کارتن چیده بود رو هم با خودمون بالا بردم ، هنوز هم توی زیرزمین کلی مشروب بود ، یه کارتن ویسکی و یه کارتن مشروب فرانسوی و یه کارتن مشروب دست خورده که کامبیز از توی بار بیرون آورده بود ، کامبیز هم چند تا دونه دیگه از آبجوهای بودوایزر برداشت و همه رو تو صندوق عقب ماشینش گذاشتیم ، بعد رفتیم و از سر کوچه از ماشینهای گذری یه وانت گرفتیم و سه تایی بار رو توی وانت گذاشتیم و ما از جلو و وانت از پشت راه افتادیم سمت خونه کامبیز اینها .سه نفری کمک کردیم و بار رو از پشت وانت پایین گذاشتیم ، کامبیز پول وانتی رو حساب کرد و بهش گفت که بره ، با تعجب نگاهش کردم ، بعد بهش گفتم خوب نگهش میداشتی کمک کنه ببریم تو خونه ، گفت آدم هر کسی رو تو خونه راه نمیده ، یارو چشماش خیلی دریده بود ، مامان منم که کلا لباس تنش نمیکنه ، سر تکون دادم ، همیشه از آینده نگری ده قدم از من جلو بود ...! ، کلید انداخت و درو باز کرد ، داد زد مامان ما اومدیم ، مامانش از تو آشپزخونه جواب داد خوش اومدی مامان ..، کفشهامون رو در آوردیم و دو سر بار سنگین رو گرفتیم و بردیمش تو ، پروانه خانم در آشپزخونه رو باز کرد و بیرون اومد ، صد بار هم اگه تن لختش رو میدیدم باز با دیدن تن سفید و هوس انگیزش و کون گنده اش توی شورت و سوتین سفید توری راست میکردم و چشمام بیرون میزد ، اینبار دیگه با دیدن من فرار نکرد ، با همون شورت و سوتین هوس انگیز وایساد تو در آشپزخونه ، کیرم داشت میشکست ، گفت سلام خوش اومدی حمید جون ، چه عجب از اینورا ! ، بعد گفت این دیگه چیه ؟ کامبیز گفت یه بار چوبی شیک ، از تو خونه سرهنگ آوردیم ، پروانه سری تکون داد و بعد به کارد و پیازی که تو دستش بود اشاره کرد و گفت ترتیب اینو بدم بعد میام سراغتون ، اینو گفت و برگشت توی آشپزخونه ، کامبیز با چشم به کیر راستم که قلنبه از توی شلوار لی معلوم بود اشاره کرد و چشمک زد و خندید ، منم خندیدم ، بار رو کشون کشون تا توی پذیرایی خونه کشوندیم ، کامبیز یه گوشه از اتاق پذیرایی رو برای بار آماده کرده بود ، طنابها و بسته بندی رو باز کردیم و بار رو اون گوشه وایسوندیم ، خیلی با دکوراسیون خونشون جور بود ، همون لحظه پروانه هم در اتاق پذیرایی رو باز کرد و اومد تو ، یه دستمال گردگیری توی دستش بود ، به طنابها و پلاستیکها اشاره کرد و تقریبا با فریاد گفت کامبیز خونه رو به گند کشیدی ، اینارو همون بیرون در میاوردی مامان ، این چه کاری بود ؟ ، بعد هم نگاهی به بار انداخت و گفت خیلی قشنگه ، خوب کاری کردید نفروختیدش ، یه لباس نازک تنش کرده بود و مثلا خودشو پوشونده بود ، کامبیز پلاستیکهای کثیف و طنابها رو برداشت ، پروانه نزدیک شد و صورتشو برای روبوسی بهم نزدیک کرد ، موهای طلاییش رو جمع کرده بود روی سرش و با یه گیره محکم کرده بود ، بغلش کردم و بوسیدمش ، بوی آشنای شیرین مکس فاکتور میداد ، کامبیز در حالی که آشغالها توی دستش بود گفت من اینارو میندازم و میام ، بعد هم از در بیرون رفت ، هنوز از در بیرون نرفته بود دوباره آویزون مامانش شدم و لبهام رو به لبهاش چفت کردم و مکیدم ، پروانه خندید و دستشو پایین برد و در حالی که از هم لب میگرفتیم کیر راستمو از روی شلوار مالید و گفت هووووممم !! ، منم دستمو روی رون لختش کشیدم و دامن کوتاه لباسشو بالا زدم و کونشو مالیدم ، زبری شورت توری باعث میشد که صد برابر تحریک بشم ، کم مونده بود همونجا ارضا بشم ! ، هول هولکی روی زمین جلوش نشستم و سرمو زیر دامنش کردم ، خندید و سرم رو از روی دامن گرفت و گفت الان کامبیز میاد ! ، گفتم فقط یه ثانیه است ! ، بعد هم سریع شورت سفید توری رو یکم پایین کشیدم ، چاک کس کوچولوی خوشگلش معلوم شد ، سرمو بهش چسبوندم و با لذت بوسیدمش ، یه بوی خاص و شهوت انگیز میداد ، دستمو به پاها و رون لختش کشیدم و زبونم رو توی چاک کسش فرو کردم ، یه آه بلند کشید و اینطوری ازم تشکر کرد ، سرمو به لای پاهای خوشگلش فشار میداد ، یکم دیگه هم از کس خوشمزه اش خوردم و بعد پاشدم و جلوش وایسادم ، گفت میدونی چیه ...، فک نکنم کامبیز به این زودی بیاد ...!!! ، بعد هم جلوم نشست روی زمین و کمربندم رو باز کرد و بعد دکمه شلوارمو با انگشت فشار داد و زیپمو پایین کشید ، چشمام به در پذیرایی بود که ببینم کامبیز میاد یا نه ...، پروانه دو طرف شلوارمو گرفت و پایین کشید ، کیرم مثل علم یزید راست وایساده بود ، پروانه بدون خجالت و بدون اینکه فک کنه که شاید کامبیز الان از راه برسه دهن قشنگ و لبهای رژ لب زده اش رو باز کرد و کیرمو مکید ! ، سایه کامبیز روی شیشه های رنگی تزئینی روی در پذیرایی افتاد ، منتظر بودم در حالی که مامانش برام ساک میزنه درو باز کنه و بیاد تو اما نیومد ، پروانه سرشو از روی کیرم بلند کرد و دید که نگاهم به دره ، گفت نمیاد ...!! ، بعد هم دهن خوشگلشو دوباره باز کرد و مشغول ساک زدن شد ، از روی کیرم بلندش کردم ، پشتش رو به من کرد و خم شد روی یه مبل و دسته مبل رو گرفت ، دامنشو از پشت بالا زدم و شورت توریش رو پایین کشیدم ، چاک کس قشنگش از پشت معلوم شد ، یه تف به کیرم زدم و از پشت لای چاک کونش تنظیم کردم و مالیدم به کس قشنگش ، آه کشید ، آروم فرو کردم و صدای نفسهاش بلند تر شد ، پروانه دستشو از جلو آورد و لپ کون گنده خودشو گرفت و کشید ، لبه های کونش از هم باز شد و سوراخ کونش معلوم شد ، هیجان زده شدم و کیرمو محکم تا دسته توی کسش فرو کردم ، یه داد آروم زد و بعد زود لبهاش رو گاز گرفت که صداش در نیاد ، در حالی که تیو کسش تلبنه میزدم انگشت شصتمو توی سوراخ کونش فرو کردم ، دوباره یه داد آروم زد ، هر صدایی که در میاورد من بیشتر هیجان زده میشدم و محکمتر میکردمش ، نزدیک بود ارضا بشم اما جلوی خودمو میگرفتم که اون اول ارضا بشه ، بالاخره صداهاش بهم فهموند که نزدیکه ارضا شدنشه ، سرعت سکسو بیشتر کردم ، درست تو لحظه ای که با یه داد دیگه ارضا شد منم تمام آبمو توی کسش کوچولوش پمپ کردم ، چند ثانیه صبر کردم تا تمام آبم تخلیه بشه ، پروانه سرش پایین بود ، با چشمام دنبال دستمال کاغذی میگشتم چون میدونستم به محض اینکه کیرمو در بیارم آبم از توی کسش میریزه بیرون ، پروانه دستمال گردگیری رو که موقع سکس روی یه مبل انداخته بود برداشت و بهم گفت درش بیار ، کیرمو بیرون کشیدم و پروانه بلافاصله دستمال گردگیری رو روی کسش گذاشت و خندید ، بعد هم بهم گفت شورتمو بکش بالا ، خم شدم و شورتشو که نصفه پایین کشیده بودم بالا کشیدم و پروانه دستمال رو توی شورتش جابجا کرد و دوباره خندید ، من هم با دیدن قلنبگی گنده دستمال توی شورتش خنده ام گرفت ، به بار اشاره کرد و گفت آورده بودم اینو گردگیری کنم نمیدونستم قراره باهاش خودمو گردگیری کنم ! ، خندیدم و بعد از یکی دو دقیقه کامبیز هم اومد و تا بهم رسید چشمک زد ، پروانه گفت من میرم یه چایی بزارم براتون ، خسته شدید ، کامبیز با شیطنت خندید و گفت آره مامان خودت هم خیلی خسته ای ، پروانه خندید و رفت ، کامبیز با دستش از روی شلوار کیرمو مالید و گفت مگه نمیخواستی امشب یه تکونی به پری بدی ؟ اینجوری که دیگه نا نداری !! ، گفتم اوه ..، راست میگی ، اما تا شب خیلی مونده ، حمید کوچیکه نیمساعت دیگه دوباره حاضر به یراقه ، خیالت راحت ..!!
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و یکم (پری !) وقتی برگشتیم خونه ما ساعت حدود چهار پنج بعد از ظهر بود ، تصمیم داشتیم واسه جبران ساعتهایی که گذروندیم بکوب تا نه و ده شب درس بخونیم ، سه تا کارتن مشروب رو یکی یکی بردیم و توی انباری کوچیکی که توی حیاط بود گذاشتیم ، از وقتی انباری اصلی خونه تبدیل به محل زندگی رویا شده بود واسه جا دادن همچین چیزهایی خیلی توی مضیقه بودیم ، مامانم اخماش توی هم بود ، هنوز لباسهای صبح تنش بود ، یه بلوز نسبتا کلفت و آستین بلند سبز تیره ، سر آستینهاش پف داشت و یقه اش باز بود ، پایین یقه گلدوزی سفید و زرد داشت و از توی یقه خط سینه هاش معلوم بود ، گردن آویز آشتی کنون بابام توی سینه اش میدرخشید و یه دامن نسبتا بلند مشکی ساده تنش کرده بود و پاهاش رو با یه جوراب نازک رنگ پا پوشونده بود ، یه دمپایی پاشنه بلند مشکی سر پاش انداخته بود و ازمون پرسید چیکار داشتید که اینقد طولش دادید ؟ سریع توی چند کلمه واسش توضیح دادم که چه اتفاقاتی افتاده ، البته بجز سکس خودم و پروانه خانم !! ، مامان گفت باشه ، برید زودتر به درستون برسید ، گفتم امشب با کامبیز میریم خونه پری خانم ! ، مامان با تعجب پرسید چرا ؟ گفتم کامبیز شب میخواد بره پیش خاله اش که تنها نباشه شوهرش نیست ، منم باهاش میرم که یکم درس بخونیم ، از درسمون عقب نمونیم ، مامان یکم تو پرش خورده بود ، اما یه فکری کرد و گفت خوب باشه ، بابات هم امشب نمیاد ...! ، نوبت من بود که تعجب کنم ، گفتم چرا نمیاد ؟ گفت نمیدونم ، زنگ زد گفت صبح از استاندارد میان بازدید کارخونه ، تا دیروقت باید بمونن کار کنن ، شب همونجا میخوابه ، ابروهام رو بالا انداختم و گفتم خوب ...، قیافه کامبیز دیدنی بود ، انگار یکی با مشت کوبیده وسط صورتش و نمیدونه چیکار کنه ..! ، وقتی داشتیم میرفتیم توی اتاق من گفت آخه این شانسه من دارم ؟ امشب باید خونه شما میموندیم فردا شب میرفتیم خونه پری ..!! ، تو که مامان منو سر پا کردی و راحت شدی ، شاید فرصت پیش میومد منم یه سیخونکی به مامانت میزدم ، گفتم راستشو بگو دیروز که واست چایی آورد چیکار کردی ؟ گفت هیچی بابا بوسش کردم و ازش تشکر کردم !! ، خندیدم و گفتم بعد اونوقت چطوری فهمیدی کدوم شورت پاشه ؟ زد زیر خنده و گفت من که گفتم بوسیدمش بعدش تو باید میپرسیدی کجاشو بوسیدی ؟؟!! ، زدم پس کله اش و گفتم حالا بنال کجاشو بوسیدی ! ، در اتاق رو پشت سرمون بستیم و نشستیم ، سریع بساطمونو پهن کردیم چون مامانم هر لحظه ممکن بود بیاد بهمون سر بزنه که ببینه چیکار میکنیم ! ، کامبیز گفت مامانت اومد چایی رو گذاشت و احوال مامانمو پرسید ، بعد هم در حالی که از خجالت قرمز شده بود میخواست از در بره بیرون ، بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش ، از خجالت داشت میمرد ، همش میخواست از دستم فرار کنه ، گفت حمید ممکنه هر لحظه برسه ، بهش گفتم حمید تا وقتی از در نری بیرون پیداش نمیشه !! ، مامانت خندید و با خجالت گفت عجب بچه های خوش غیرتی هستید شما دو تا !! ، نون به هم قرض میدید ؟ ، اخلاق مامانت وقتی یه قلپ مشروب میخوره خیلی بهتره ، در حالت عادی خیلی خجالتیه ، سر تکون دادم و تایید کردم ، گفت خلاصه لبهاش رو بوسیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم ، دستهاش آویزون بود ، با پشت دستش آروم کیرمو از روی شلوار مالید ، جری شدم و دستمو پایین بردم روی رونش ، دامنش رو آروم آروم بالا کشیدم و دستمو روی رون لختش مالیدم ، اینقد نفسهام تند شده بود که انگار ده کیلومتر راه رو یکسره دویدم !، اینقد لبهاش رو مکیده بودم که رژ لبش کاملا پاک شده بود ، واسه همین وقتی گفتی چه رژ لبی زدی دست پاچه شدم و فک کردم با اینکه تمیزشون کردم حتما هنوز لبهام رنگیه ..، نشستم جلوش و دامنشو بالا زدم با دست مقاومت میکرد ، اما معلوم بود خودش بیشتر از من داره واسه سکس له له میزنه ، همونجا شورتشو دیدم ، یه شورت سبز آبی توری ، یه بوی خاصی میداد که اگه میتونستم واست تعریف کنم همینجا دوباره آبت میومد ! ، خلاصه از روی شورت نازشو بوسیدم ، اما باز هم نذاشت شورتشو در بیارم ، منو بوسید و گفت وقتی نمیشه سکس کرد اینقد خودتو تحریک نکن ، اذیت میشی ! ، مامانت هر بار کلی حمید رو اذیت میکرد ، اما من دلم نمیاد ، گفتم خاله دلم میخواد اینقد باهات تحریک بشم که اگه یه روز گذاشتی کنارت بخوابم صد برابر بیشتر بهم کیف بده ، خندید و گفت ای زبون دراز میخوای کارهای مامانتو توجیه کنی ؟ کم نیاری ! ، خلاصه با دست یه کم دیگه هم از روی شورت نازشو مالیدم ، شورتش خیس خیس بود اما همش مقاومت میکنه ، خندیدم و گفتم به شق دردهایی که مامانت واسه من درست کرد نزدیک شدی ؟ گفت دهنم گاییده شد ، مجبور شدم شب برم پیش مامانم کس لیسی !! ، اونم طاقچه بالا گذاشته بود و بهم نمیداد ...!! ، خندیدم و گفتم بگو دیگه ..، گفت نصفه شب بود که دیدم خوابم نمیبره ، پاشدم رفتم اتاق مامانم و خزیدم زیر پتو ، شورت پاش بود شورتمو در آوردم و کیر راستمو از پشت مالیدم روی شورتش ، یه تکونی خورد اما کاری به کارم نداشت ، آروم شورتشو پایین کشیدم و دوباره با کیرم مالیدم وسط چاک کونش ، یه آهی کشید که یعنی من خوابم ، خلاصه یه ربعی باهاش ور میرفتم اما نمیذاشت بکنم توش ، بعد یهو بلند شد و گفت اینجا چیکار میکنی ، پاشو برو تو اتاقت ، هرچی التماسش کردم گفت قرار گذاشتیم که نکنیم ، جنده دو زاری نیستم که هر وقت دلت خواست بری با بقیه هر وقت محلت ندادن دوباره بیای کیرتو بکنی تو کس مفتی ، پاشو برو تو اتاقت ، خلاصه داشتم دست از پا درازتر میرفتم از اتاق بیرون که دلش بحالم سوخت و گفت بیا حالا قهر نکن ، امشب استثنائا بیا پیشم بخواب ، خلاصه بالاخره خوابوندمش ، چون میدونستم خودم زود ارضا میشم یه ربع با انگشت باهاش بازی کردم ، دم دمه های ارضا شدنش که شد خوابیدم و کردم توش ، دو سه دقیقه بعد هم جفتمون ارضا شدیم ! ، از حرفهای کامبیز کیرم عین چوب شده بود ، کامبیز یه نگاهی به کیرم که قلنبه از توی شلوارک معلوم بود انداخت و گفت ، خوب دیگه ، خودتو جمع کن ، یکی دو ساعت دیگه میریم پیش پری ، شاید جور شد اونجا از خجالت کیرت در بیای ، اگر هم جور نشد پری رو بکنی لابد اینقد تحریکت میکنه که سرت به رختخواب برسه یا نرسه تو خواب ارضا بشی ! ، بعد هم قاه قاه زد زیر خنده ! خونه پری طبقه سوم یه آپارتمان تک واحده توی خیابون سئول بود ، نزدیکهای باشگاه آرارات ، ورودی خونه قشنگ بود و جزو معدود آپارتمانهایی بود که تو اون دوره و زمونه آسانسور داشتن ، ماشین کامبیز رو توی کوچه کنار جوی آبی که چنارهای قدیمی و پرپشت کوچه رو آبیاری میکرد پارک کردیم و کامبیز زنگ آیفون رو زد ، صدای پری اونروز واسه من با همیشه فرق داشت ، شنیدن صداش مثل موسیقی ملایمی بود که باعث لرزش مختصری توی تنم شد و موهای بدنم راست وایساد ، با یاد آوری اینکه امروز فقط واسه این اینجا هستم که تن و بدن پری رو تماشا کنم و همدیگه رو واسه یه سکس خوب محک بزنیم کیرم ریسپاند نشون داد و آروم آروم راست شد ، کامبیز گفت ماییم ..، در با یه صدای دیزززز باز شد و پشت سر کامبیز وارد شدم ، کامبیز گفت شبها در اینجا رو قفل میکنن ، طبقه همکف پارکینگ بود و روبروی در ورودی کنار آسانسور یه میز کار کوچیک و یه صندلی ساده پشتش بود ، معلوم بود که اونجا نگهبان یا سرایدار ثابت داره ، با خودم گفتم خوبه پری با وجود این نگهبان جرات داشت مرد میاورده تو ساختمون ..، هنوز تو فکر خودم بودم که کامبیز گفت چند وقت پیش نگهبانشون رو دک کردن ، دنبال یه نگهبان ثابت دیگه میگردن ، هنوز پیدا نکردن ، تو فکر این بودم که اگه خونه ارواح رو قرار شد بکوبیم به خلیل و زنش بگیم بیان اینجا ، یه واحد سرایداری تو زیرزمین داره ، وارد آسانسور شدیم و کامبیز دکمه طبقه سوم رو فشار داد ، در خونه پری باز بود ، از لای در نور میومد توی راهرو ، آشپزخونه اوپن بزرگ درست روبروی در ورودی بود ، دفعه اول بود که میومدم اینجا ، به گلوی بطری ویسکی یه پاپیون قرمز زده بودم و گذاشته بودمش توی یه ساک دستی قشنگ ، پری در حالی که اشکان توی بغلش ونگ میزد به استقبالمون اومد ، پری برعکس پروانه خانم چشم و ابروش مشکی بود و موهای بلندش به پر کلاغ سور زده بود ، یه بلوز کوتاه مشکی جذب پوشیده بود که فقط تا روی کونش رو میپوشوند ، آستینهاش حلقه ای بود و یقه گرد لباسش تقریبا از یه شونه شروع میشد و به شونه دیگه ختم میشد ، اگه یکم دیگه یقه اش باز بود احتمالا لباسش دکولته میشد ! ، یه گردنبند کوچیک با نقش خورشید توی گردنش بود که وسطش یه سنگ زمرد گرد کار شده بود ، یه جوراب سفید نازک پاهاش رو میپوشوند و یه دمپایی مشکی لژ دار پاش کرده بود ، بهمون لبخند زد و خوشامد گفت ، با کامبیز روبوسی کرد و برای اولین بار صورتش رو برای بوسیدن من جلو آورد ، باهاش دست دادم و روبوسی کردم ، گفت خیلی خوش اومدی آقا حمید ، گفتم خواهش میکنم ، بعد هم ساک دستی رو دادم بهش ، لبهاش به خنده وا شد و گفت چرا زحمت کشیدی عزیزم ، همینجوریش هم زحمت کشیدی که اومدید من تنها نمونم ، وارد خونه شدم ، سمت راست اتاق خوابها بود که رو به کوچه بود و سمت چپ یه هال نسبتا بزرگ که توش یه دست مبل راحتی چیده بودن و یه تلوزیون بیست اینچ گراندیک روی یه میز تلوزیون ویترین دار گوشه هال گذاشته بودن ، توی ویترین میز یه مدل ویدئو گذاشته بودن که من داشتم از کنجکاوی میمردم که برم تماشاش کنم ، ظاهرش که از ویدئو ما خیلی پیشرفته تر بود ، چسبیده به هال و دیوار آشپزخونه یه پذیرایی بزرگ بود که توش مبلهای چرمی قهوه ای شیکی چیده بودن و جلوی مبلها میزهای عسلی شیشه ای گرد و یه میز شیشه ای بزرگ گرد وسط که روش یه ظرف شیک پر از میوه گذاشته بودن ، گوشه پذیرایی چسبیده به پنجره ای که رو به حیاط بود یه میزناهارخوری هشت نفره بود که روش دو تا شمعدون نقره سه شاخه با شمعهای بلند قرمز رنگی که تا نصفه سوخته بودن قرار داشت ، به دیوار پذیرایی یه تابلو قشنگ از صورت یه زن بود که بعدا با کمی دقت فهمیدم عکس خود پری هست ، البته مال چند سال پیش ، پری ما رو به مبلهای هال هدایت کرد و خودش رفت که اشکان رو بخوابونه ، رو به کامبیز گفت چایی حاضره عزیزم برای خودت و حمید جون بریز تا من ببینم این اشکان خوابش میبره یا نه ..، کامبیز خندید و یواش بهم گفت جورابه همونه ها ..، همون که بهت گفتم ، گفتم اوه همون که شورت نداره و جلوش بازه ؟ کامبیز با لبخند سرشو به عنوان تایید تکون داد ، کیرمو از روی شلوار با دست مالیدم ، کامبیز رفت که برامون چایی بریزه و من سریع رفتم سراغ ویدئو که فضولی کنم ببینم چیه ..، ویدئو مارکش سونی بود و دکمه هاش خیلی کوچیکتر از اون بودن که بتونی باهاشون مثلا در کاست خور ویدئو رو باز کنی یا هد رو جابجا کنی ، با تعجب داشتم به دکمه هاش نگاه میکردم ، بعد با کمی تردید دکمه ریجکت رو محکم فشار دادم ، آخه اونوقتها ویدئو ها همه مکانیکی بودن و من تا اونوقت ویدئو با کلید الکترونیکی ندیده بودم ، ویدئو یه صدای قیژ قیژ داد و بعد درش آروم با یه موتور باز شد ، خیلی پیشرفته بود ، بعد سعی کردم با دست دوباره در ویدئو رو ببندم اما بسته نمیشد ، داشتم زور میزدم که کامبیز از پشت سرم گفت نکن نکن حمید...! ، میشکنه ...!! ، دستمو کشیدم و به سمتش برگشتم ، دو تا چایی بزرگ توی دستهاش گرفته بود و داشت با سرعت به سمتم میومد که نزاره خوار ویدئو رو بگام !! ، گفت این الکترونیکیه مثل اون قدیمیها مکانیکی نیست ، بعد هم دکمه ریجکت رو دوباره فشار داد ، ویدئو با صدای قیژ قیژ دوباره درش آروم بسته شد و فیلم رو فرو داد ..، گفتم اینها چه باحاله ، چنده یکی بخریم ؟ ، کامبیز گفت علی سیاه داده قاچاقی از دوبی آوردن ، واسش حدود سی هزار تومن آب خورده ..، زیر لب سوت زدم ، خیلی پول بود ، چند دقیقه بعد پری توک پا توک پا برگشت ، اشکان رو خوابونده بود ، اومد توی هال کنار دست ما نشست و یه آه بلند کشید ، به کامبیز گفت خاله یه چایی هم واسه من میریزی ؟ خیلی خسته ام ، چشمم به رونهای خوشگل و ساقهای گوشتالوی سفیدش توی اون جوراب نازک هوس انگیز بود و کیرم بی اجازه شروع به رشد کرد ، پاهاش رو روی هم انداخت و من عمق بیشتری از رونهای گوشتالوش رو میدیدم و با فکر اینکه الان کسش لخته و شورت نداره حسابی راست کردم ، یکم جابجا شدم که کیر راستم معلوم نشه و فک نکنه ظرفیتم خیلی کمه ! ، چایی رو از دست کامبیز گرفت و تشکر کرد ، گفت خاله شیرینی ندارم تو خونه اما گز و سوهان توی یخچال هست اگه زحمتت نیست اونارو هم بیار ، اگر هم خسته ای خودم برم ، کامبیز گفت نه بابا میرم میارم ، بعد هم دوباره به سمت آشپزخونه عقب گرد کرد ، پری لیوان چایی داغ رو با احتیاط توی دستش چرخوند و وقتی میخواست روی میز بذارتش سمت من چرخید ، چشمام از پاهای سکسیش به سمت یقه و سینه هاش چرخید ، سینه های درشتش به سمت پایین آویزون شدن و از چاک یقه باز و بزرگش بهم چشمک زدن ، خیلی سینه هاش درشت بود ، به این فکر کردم که این سینه ها هر کدوم الان حدود نیم لیتر شیر دارن ، با دست کیر راستمو مالیدم ، پری زود شروع کرده بود به تحریک من ! ، دوباره تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت شهین جون چطوره ؟ شنیدم یه خدمتکار آوردین ، راضیه ازش ؟ گفتم آره ، لیلا خانم ، خیلی دختر خوبیه ، زرنگ و تمیزه ، گفت منم باید یکیو بیارم ، کامبیز گز آردی شکسته شده رو جلوم گرفت و یدونه برداشتم ، پر از مغز پسته بود و مزه خوبی داشت ، پری به کامبیز گفت خاله اگه میخواید درس بخونید برید تو اتاق وسطی بشینید ، منم تلوزیون میبینم ، کامبیز گفت نه خاله امروز دیگه درسهامون رو خوندیم ، یه فیلمی چیزی بزار با هم ببینیم ، پری یه فکری کرد و گفت از این فیلمهایی که شما دوست دارید که ما نداریم ، من فیلمهای رمانتیک میبینم ، علی هم که وقتی میاد میره از فیلمی برای خودش فیلم میگیره ..، بعد یه فکری کرد و گفت بر باد رفته رو دیدید ؟ یه نگاه به کامبیز کردم و شونه اش رو بالا انداخت ، گفتم اونم عشقیه ؟ گفت آره یه جورایی ولی داستانش قشنگه ، کلی جایزه برده ، بعد هم بلند شد و تو کشوی زیر تلوزیون دنبال فیلم گشت ، فیلم رو با احتیاط توی دستگاه گذاشت و روشنش کرد ، خیلی با ویدئوشون حال میکردم ، فیلم شروع شد و من بدم نیومد ، اولش که حروف روی صفحه رو دیدم فک کردم فیلم وسترن باشه ، اما با دیدن یه فیلم داستانی متفاوت در مورد یه دختر جوون ایرلندی که به آمریکا مهاجرت کرده بودن تو دوران برده داری آمریکا موضوع برام جالب شد ، داستان خیلی قشنگ پیش میرفت و بازی کلارک گیبل در نقش رت باتلر حرف نداشت ، دوبله فیلم هم شاهکار بود ، انگار واسه تک تک دیالوگها کلی فکر و فلسفه وجود داشت ، وقتی اسکارلت فهمید که رت باتلر حرفهاش رو با اشلی میشنیده و یه بطری رو به سمتش پرتاب کرد پری با اینکه فیلمو ده بار دیده بود باز هم از خنده ریسه رفت ، فیلم که تموم شد پری گفت مرد یعنی رت باتلر ، باقیشون واسه خاکبازی خوبن !! ، من و کامبیز زدیم زیر خنده و کامبیز گفت خاله ..، حالا تفاوت سنی بین زن و مرد مثل رت باتلر و اسکارلت اینقد زیاد باشه خوبه یا بده ؟ پری گفت اگه مردش کلارک گیبل باشه خیلی هم عالیه ..!! ، بعد هم در حالی که یکم دامنشو بالا میزد و با ناخونای بلندی که با لاک صورتی پوشونده بود رونش رو از روی جوراب نازک میخاروند گفت من که اگه جای ویوین لی بودم یه لحظه هم تردید نمیکردم ، اما شانس ما به این مردیکه سیاه بی خاصیت بود ، خیلی تو دلم خوشحال شدم ، وقتی یه زن متاهل جلوی یه مرد یا پسر غریبه از شوهرش بد میگه نشونه خیلی بدیه ، البته چون اون مرد غریبه من و کامبیز بودیم برعکس بود و خیلی نشونه خوبی محسوب میشد !! ....
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و دوم (پری2 !) چشمم به رون هوس انگیز پری بود ، کامبیز دوباره پرسید آدم زود ازدواج کنه خوبه یا بده ؟ پری بلافاصله گفت بده ...، خیلی بده ...، تا میای چیزی از دنیا بفهمی میبینی گیر افتادی و یه بچه تو بغلته ، نه راه پس داری نه راه پیش ، بعد هم به ما گفت تا حسابی جوونی نکردین زن نگیرید ها ..! ، هم خودتونو بدبخت میکنید هم اون دخترو ..!! ، بعد هم انگار که یاد خاطراتش افتاده باشه به فکر فرو رفت و بعد گیلاس کامبیز رو از دستش گرفت و نصف لیوان مشروب رو لاجرعه سرکشید ، بعد گیلاس خالی رو به کامبیز پس داد ، کامبیز گیلاس خالی رو توی دستش گرفت و یه نگاهی بهش انداخت و گفت مرسی !! ، پری خندید و گفت پرش کن خاله ، با هم میخوریم ، بعد شروع کرد به حرف زدن ، گفت یه دختر هیجده نوزده ساله بودم ، همسن الان شماها ، موهام تا کمرم میرسید ، تو خوشگلی لنگه نداشتم ، از دوازده سالگی خواستگارهام شروع شدن ، بابام خیلی واسه خودش روشنفکر بود که تا هیجده سالگی من صبر کرد و شوهرم نداد ، میگفت بچه ام میخواد درس بخونه ، بعد به کامبیز گفت مامان تو هم بدتر از من از شوهر شانس نیاورد ، اونم چهار پنج سال زودتر از من وقتی نوزده سالش بود شوهر کرد ، همه به فرید حسودی میکردن ، اما بعد توزرد از آب در اومد ، شوهر اون که ول کرد و رفت و نامردیشو اینطوری ثابت کرد ، اینم شوهر ما که کلا مرد نیست !! ، بطری اول شراب تموم شده بود و بطری دوم نصفه بود ، لامصب اگه بسته بندیش خیلی فکسنی بود اما مزه اش عالی بود و خیلی خوشخوراک بود ، کامبیز گفت خاله یعنی چی که مرد نیست ؟ پری خندید و گفت یه گیلاس مشروب بده تا بگم ، با خودم گفتم عادت خانوادگیشونه ، تا مشروب نخورن دهنشون وا نمیشه ، کامبیز گیلاس رو تا نصفه پر کرد و داد دست پری ، اونهم کل محتویات لیوان رو یکجا به شکمش سرازیر کرد و یه بادوم شور تو دهنش گذاشت ، بعد ادامه داد هر کی میومد خواستگاریم یه عیبی روش میذاشتم و عروسی نمیکردم ، دیگه سر و صدای بابام در اومده بود ، میگفت دختر بزرگ نباید تو خونه باباش بمونه وگرنه مردم فک میکنن یه ایرادی داره ، دختر به این خوشگلی خوب زودتر شوهر کن برو دیگه ، علی سیاه که اومد خواستگاری هم تحصیلکرده بود هم پدر و مادرش توی ساری سرشناس بودن ، گفتم سیاهه ، بابام گفت سیاه بودن هم شد عیب ؟ نمیشه دیگه بیخود رو مردم عیب بزاری ، اگه واقعا ایراد دیگه ای نداره باید بهش جواب مثبت بدی ، بعد یه قلپ دیگه مشروب خورد و یه بادوم شور دیگه رو توی دهنش جوید ، دوباره دامنشو بالا زد و با ناخون بالای رونش رو از روی جوراب خاروند و دیگه دامن رو برنگردوند ، مثلا مست بود !! ، اما من که مست نبودم ، چشمم به رون سفیدش توی اون جوراب نازک هوس انگیز خشک شد و کیرم داشت شلوار لی رو پاره میکرد ، پری گفت منم که فکر میکردم پسر خوبیه و تحصیلکرده است قبول کردم ، کارش هم خوب بود ، توی شرکت نفت کار میکرد و اونوقتها شرکت نفتیها خیلی پولدار بودن چون حقوقشون خیلی بالا بود ، اما بعد که رفتیم سر خونه خودمون و عروسی کردیم از شب اول فهمیدم که یه جای کار میلنگه ...، کامبیز با شیطنت پرسید شب اول چی معلوم شد ؟ پری یه نگاه به من انداخت و گفت گفتنی نیست ..، کامبیز گفت مگه حمید رو نمیشناسی ...، رفیق نوزده سالمه ، از وقتی شیرخور بودیم تو خونه همدیگه اومدیم و رفتیم ، مثل چشمام بهش اعتماد دارم ، پری گفت میدونم ..، اما خوب ...، کامبیز گفت بگو دیگه ...، ما میخوایم با تو که با تجربه ای مشورت کنیم که خودمون از این مشکلها نخوریم ، پری یه قلپ دیگه مشروب ریخت و گفت خوب ...، شب اول از اون کارهایی که همه میکنن ما نکردیم ...، کیرم داشت میشکست ، یه نگاهم به سینه های درشتش و یه نگاه به دامن بالا رفته اش و رونهای سفید و هوس انگیزش و با خودم گفتم مگه میشه این لخت بشه آدم کاری نکنه ؟ ، پری گفت یه لباس لختی تنم کرده بودم ، منو ماچ کرد و پشتشو کرد بهم و خوابید ، کامبیز با تعجب گفت مگه میشه ؟ پری گفت شد دیگه ، اینم شانس ماست ! ، بعد ادامه داد فک کردم خوب روز اوله و خسته است ، خودم هم خیلی خسته بودم ، خوابیدم ، اما علی تا امروز هم هنوز خسته است ! ، زدم زیر خنده و پری باهام همراهی کرد ..، گفت آره بخند عزیزم ، اینها اگه واسه شما جوکه ، واسه ما خاطره است ! ، خنده ام رو قطع کردم و گفتم معذرت میخوام ، منظوری نداشتم ، گفت نه خاله ، بخند چون خنده داره ، روم باز شده بود و پرسیدم مگه میشه یکی مثل تو ....، بعد یکم فک کردم و گفتم به این خوشگلی ...، پری لبخند زد ...، با خجالت ادامه دادم کنار آدم بخوابه و .....، پری گفت میدونی حمید جون تو هر ده تا جوجه خروس یکی خروس میشه و بقیه مهندس کشاورزی هستن ! ، شانس من و پروانه به مهندس کشاورزی بود دیگه ....، زدم زیر خنده ، پری یه گلاس دیگه پر کرد و تو بغلش گرفت و پاهاش رو جمع کرد روی مبل ، داشت بالا رو نگاه میکرد ، یعنی تو فکره ، دامنش بالا رفته بود و یه قسمتی از کس لختش جلوی چشمای حیرتزده و کیر راست من بود ، خون تو رگهام یخ زده بود ، در آستانه سکته بودم ..، نا خود آگاه دستم رفت و کیر در حال شکستنم رو مالیدم ، پری پاهاش رو جابجا کرد و دامنش پایین تر اومد و کس قلنبه از دیدرس دور شد ، کامبیز گفت خاله ...، پری گفت هان ...! ، کامبیز گفت خاله مشکل پیدا نمیکنی که شوهرت اینطوریه ؟ ...، پری گفت چی بگم خاله ، میسازم دیگه ..، عادت کردم ، خوب یه وقتایی کمردردهای بدی میگیرم که میدونم علتش همینه ، با ماساژ و آب گرم حل میکنم میره ...، دیگه رومون حسابی تو روی هم باز شده بود و کله همه از شراب ناب داغ بود ، گفتم نمیتونم خودمو جای تو بزارم خاله ، اگه جای تو بودم تا حالا ....، پری حرفمو ادامه داد و گفت جنده شده بودی ..؟؟ خندیدم و گفتم نه به این شدیدی منظورم این نبود ، پری گفت شاید منم فقط از حرف مردم میترسم ، بعد بلند شد و گفت برم یه شیر خشک درست کنم به اشکان بدم که تا صبح بخوابه وگرنه نیمساعت دیگه بیدار میشه و دیگه خوابش نمیبره ، پری رفت و کامبیز یه چشمک به من زد ، گفت فک کنم کیرت تو روغنه برادر !! ، کیر راستمو مالیدم و گفتم راس میگی ؟ گفت پاشو برو تو آشپزخونه داره شیر خشک درست میکنه کمکش کن ! ، مثل ترقه از جام پریدم و رفتم سمت آشپزخونه ، پری داشت شیشه آب جوش رو زیر آب سرد شیر ولرم میکرد ، رفتم جلو ، نگاهم کرد و لبخند زد و پرسید چیزی لازم داری ؟ گفتم نه ...، اومدم کمک ، خندید و گفت مرسی عزیزم ، خودم انجامش میدم ، نزدیک شدم و گفتم مگه من غریبه ام بده من بگیرم زیر آب سرد ، خندید و شیشه رو داد بهم ، شیشه آب رو زیر آب سرد گرفتم و به پری که رفته بود روی چهارپایه تا از طبقه بالای کابینتش شیر برداره گفتم راست راستی خیلی سخته ، روی نوک پنجه پاش بلند شد و دامنش بلند شد و قسمتی از رون خوشگلش از زیر دامن بیرون زد ، کیرم دوباره شروع به راست شدن کرد ، گفت اوهوم ..، خیلی سخته ، اسمش اینه که شوهر داری اما شوهر نداری ! ، شیشه رو به صورتم چسبوندم ، ولرم شده بود ، گذاشتمش روی کابینت و به پری نزدیک شدم و زل زدم به پاهای سکسیش ، بهش گفتم اگه دستت نمیرسه بیا پایین که برات بیارم ، در حالی که دوباره روی پنجه پاش بلند شده بود دستشو دراز کرد و قوطی شیر خشک رو برداشت و گفت همیشه بهش شیر خودمو میدم بخاطر همین هم شیر خشکش دم دست نیست ، زیر لب گفتم خوش بحالش ...! ، پری خندید و گفت خوش بحال کی ؟ گفتم خوش بحال اشکان دیگه ...، خندید و گفت واسه چی ..؟ گفتم شیر خوشمزه خودتو میخوره ...، با شیطنت گفت مگه تو هم شیر میخوای ؟ زبونم بند اومد ...، دستمو کردم توی جیبمو کیر راستمو مالیدم که از چشمای فضول پری پنهون نموند ..، گفت خوب اگه دلت میخواد امشب که به اشکان شیر خشک میدم میتونم سهمشو بدم به تو ...، از روی چهار پایه پایین اومده بود و با چشمای درشتش بهم نگاه میکرد ..، بی اختیار بهش نزدیک شدم و گفتم یعنی میشه ..؟؟ گفت حالا ما یه تعارف کردیم ...! ، گفتم خوب تعارف اومد و نیومد داره ..، مگه میشه به آدم گرسنه غذا تعارف کنی و بعد منتظر باشی بگه نه من میل ندارم ..؟؟ خندید و گفت حالا که تعارف ما گرفت تا وقتی که کامبیز خوابید صب کن ، بعد یواشکی بیا تو اتاق من یکم بهت شیر بدم ، بهش نزدیک شدم و لبم رو به لبش نزدیک کردم ، سرشو به طرفم آورد و لبم رو با لبهای داغش لمس کرد ، لبش رو بوسیدم و دستم رو به کمرش رسوندم ، گرمای تنش و نرمی بدنش رو از روی اون لباس نازک حس کردم و کیرم مثل چوب بیسبال راست و محکم وایساد ...، لبخند زد و گفت حالا بزار فعلا شیر اشکان رو بدم ...، شیشه آب رو برداشت و از توی قوطی شیر خشک گیگوز چند تا پیمونه سرخالی شیر توی شیشه اشکان ریخت و درش رو بست و شروع به همزدن کرد ، گفتم بیام کمک کنم بهش شیر بدی ؟ خندید و گفت به اندازه کافی کمک کردی دیگه ...، گفتم دوس دارم به بچه شیر بدم ، خندید و گفت باشه ..، بیا ...، دنبال سرش راه افتادم از توی هال که رد میشدیم به کامبیز چشمک زدم و گفتم میریم به اشکان شیر بدیم ، کامبیز خندید و گفت باشه ، پری هم لبخند میزد ، اتاق خوابشون حدودا بیست متر بود و با یه چراغ خواب کوچیک روشن میشد ، از در که وارد میشدی یه عکس عروسی خودش توی لباس عروس دکولته شیری رنگ در حالی که یه دسته گل بزرگ از رزهای قرمز توی دستش گرفته بود به دیوار بود ، روبروی اتاق خوابشون یه در دیگه به یه اتاق خواب دیگه بود که چون بسته بود نمیدونستم توش چه خبره ، یه پنجره به بیرون داشت که حدس زدم به کوچه است و یه در دیگه که احتمالا به حمام باز میشد ، یه تختخواب کوچیک میله دار سفید رنگ که اشکان توش خوابیده بود و یه تخت بزرگ دو نفره کنارش بود که روتختی قشنگ صورتی روشن با تزئین گلهای بزرگ سبز و قرمز روش رو پوشونده بود ، آدم هوس میکرد بپره توی تخت و تا خود صبح فقط بکنه !! ، پری با احتیاط اشکان رو از روی تختش برداشت و گذاشت روی تخت خودشون و کنارش نشست و شیشه رو توی دهنش گذاشت ، دامنش بالا رفته بود و پاهای خوشگلش توی اون جوراب نازک و نور کم چراغ خواب خیلی هوس انگیز بود ، با اینکه میدونستم واسه چی اونجام و میدونستم که احتمالا خیلی از راه رو رفته ام باز هم استرس داشتم و دستم میلرزید ، اروم کنار دستش نشستم و شیشه رو از دستش گرفتم ، اشکان کوچولو با حرص شیشه شیر رو میمکید ، به پری نگاه کردم ، روی اشکان خم شده بود و با محبت نگاهش میکرد ، گفت اگه بخاطر این نبود صد سال نمیموندم تو این خونه ، سینه های درشت و خوش فرم و سفیدش از توی یقه باز لباسش چشمک میزدن ، یه لحظه سرشو بلند کرد و چشماش تو چشمام قفل شد ، نا خود اگاه سرمون به هم نزدیک شد و لبهامون توی هم چفت شد ، دست آزادم رو روی رونش گذاشتم و از شدت لذت دندونهام رو به هم فشردم ، لبهاش مزه انار میداد ، فک کنم بخاطر بوی رژ لبش بود ، هنوز از دهنش بوی الکل میومد ، دستم رو روی رون نرمش مالیدم ، اونهم از لذت و هیجان یه آه کوچیک کشید ..، بهم اشاره کرد که برو پیش کامبیز منم میام ..، با بیمیلی ازش جدا شدم و با کیر راست برگشتم پیش کامبیز ..، کامبیز چشمک زد و منم بهش جواب دادم ، گفت اوکی بود؟ گفتم آره فک کنم ..، خنیدد و کیرشو مالید و گفت دیگه بیمه میشی ..! ، پونزده روز از ماه رو میتونی بیای اینجا !! چند دقیقه بعد پری برگشت ، چشمام چهارتا شد ، موهای بلندش رو باز کرده بود و روی شونه هاش ریخته بود ، یه روبدوشامبر نازک عنابی تنش کرده بود سوتین سفیدش از توی چاک اون لباس خواب نازک جلوه خاصی داشت ، هنوز همون جوراب نازک و کیر راست کن پاش بود ، یه دمپایی پاشنه بلند قرمز دم پاش انداخته بود و میخرامید و بهمون نزدیک میشد ، خیلی تعجب کردم ، چون مثلا من خبر نداشتم که اون با کامبیز هم سکس داره ، مستقیم رفت و کنار کامبیز روی مبل دونفره نشست و دستش رو گردن کامبیز انداخت ، با تعجب نگاهشون میکردم ، کامبیز خندید و صورتش رو به صورت پری نزدیک کرد و بوسیدش ، کیرم داشت میشکست ، پری به سمت کامبیز چرخید و لبهاش رو توی لبهای کامبیز چفت کرد داشتم از هیجان میمردم ، کامبیز یه لحظه صورتشو از صورت پری برداشت و بهم چشمک زد ، پری هم نگاهم کرد و خندید ، کامبیز گفت خوب تو که غریبه نیستی ، یه چند وقتی میشه که من از مشکلات خاله پری خبر دارم ...، بعد دستشو روی رون پری کشید و یکم لبه روبدوشامبر رو بازتر کرد و رون خوش ترکیب پری رو نمایان کرد و ادامه داد ..، از اونوقت ما هم خاله و خواهر زاده ایم هم دوست دختر و دوست پسر !!! ، گفتم آه .....! ، پری لبخند دلربای دیگه ای حواله ام کرد ، کامبیز اشاره کرد بیا پیشمون ..! ، بعد هم گفت حالا هم میخوام دوست دخترمو باهات تقسیم کنم ..! ، رفتم و روی دسته مبل کنار پری نشستم ، پری دوباره نگاهم کرد و با خجالت لبخند زد ، کامبیز صورت پری رو به سمت خودش چرخوند و شروع به لب گرفتن از پری کرد ، مشغول تماشاشون بودم که دیدم کامبیز دستشو دراز کرده و دست منو تو دستش گرفته ، بعد هم کورمال کورمال دست منو از روی روبدوشامبر مالید به سینه پری ، فوری گرفتم که منظورش چیه خم شدم سمت پری و در حالی که با لبهای کامبیز مشغول بود گردنشو بوسیدم ، بعد هم دستمو دراز کردم به سمت سینه اش و از روی روبدوشامبر سینه های سفت و خوشگلشو مالیدم ، پری با کامبیز مشغول بوسه و کنار بود و در همون حال با مالش سینه هاش آههای کیر راست کن میکشید ، به جای نفس از توی بینیم آتیش در میومد ، داغ کرده بودم و از تو داشتم آتیش میگرفتم ، لبه های روبدوشامبر پری رو گرفتم و از هم باز کردم ، سینه های درشتش توی سوتین سفید برق میزدن ، روی سینه هاش رو بوسیدم و با دست سینه هاش رو مالیدم ، از کامبیز جدا شد ، قبل از اینکه به خودش بیاد لبهام رو به لبهاش چسبوندم و یه لب مشدی ازش گرفتم ، دستش رفت پایین و از روی شلوار لی کیرمو مالید ، گفت نمیشه که من لخت باشم و شما لباس تنتون باشه ، بعد هم منتظر نشد ما جواب بدیم ، منو بلند کرد و خودش جلوم زانو زد و بعد کمربندم و دکمه های شلوارم رو یکی یکی باز کرد ، دو طرف شلوارم رو گرفت و آروم آروم پایین کشید ، کیر راستم از توی شورت کله گاوی بهش سلام غرایی کرد ، بعد بلند شد و دکمه های پیرهنمو باز کرد و درش آورد و بعد هم زیرپوشم رو از تنم بیرون کشید ، لخت که شدم نوک سینه های کوچولوم رو با زبونش تحریک کرد ..، بعد نوبت کامبیز بود که به فیض برسه ، وقتی داشت کامبیز رو لخت میکرد از پشت بغلش کردم و با دو دست سینه هاش رو آروم مالیدم ، تلافیش رو سر کامبیز در اورد و وقتی شلوار کامبیز رو پایین کشید تقریبا بلافاصله شورتش رو هم در آورد و کیر راست کامبیز بیرون پرید ، پری سرشو به کیر کامبیز نزدیک کرد و شروع به مکیدن کرد ، بند روبدوشامبرش رو گرفتم و بازش کردم ، کمکم کرد که روبدوشامبرش رو از تنش در بیارم ، بازوهای سفید و سرشونه خوشگلش رو بوسیدم ، جوراب شلواری سکسی سفیدش جلو و عقب نداشت ، کون خوشگل سفیدش از سوراخ بزرگ جوراب بد جوری تحریکم میکرد ، دستمو تا روی کونش پایین بردم و کون لختشو با دست مالیدم ، با یه هوممم بلند همراهیم کرد ، وقتی چرخید چشمم به جمال کس قشنگش روشن شد ، شبیه کس پروانه بود ، کوچولو و خوشتراش ، مو نداشت و آماده مکیده شدن بود ، دوباره نشستیم کنار هم روی مبل ، هنوز روش نمیشد جلوی کامبیز زیاد با من ور بره ، با کامبیز سرشون تو سر هم بود و لبهاشون روی لبهای هم ، وقتی دیدم اینطوریه منم نشستم جلوش و پاهاش رو از هم باز کردم ، نگاهم کرد و خندید ، کامبیز هم بهم چشمک زد ، سرمو بین پاهاش فرو کردم و زبونم رو لای چاک کسش چرخوندم ، انگار تازه حموم کرده بود ، هنوز خیس بود و بوی خوب صابون لوکس میداد ، پاها و رونهاش گوشتالو و سفت بودن ، بدنش منو یاد سولماز خوشگلم مینداخت ، دمپایی هاش رو در آورد و وقتی کسشو میلیسیدم با پاهاش کیرمو از روی شورت میمالید ، پاشدم و شورتمو پایین کشیدم ، خندید و منو سمت خودش کشید و کیرمو توی دستش گرفت ، گفت جووون ، عجب خوشگله ..، فقط نوزده سالشه ، اونوقت بعضیا اسم خودشونو گذاشتن مرد ...! ، دهن خوشگلشو باز کرد ، دیگه چیز زیادی از رژ لب خوشرنگی که سر شب زده بود باقی نمونده بود ، بقیه اش همه توی شکم گنده کامبیز بود ...، کیرمو بلعید ، مثل گشنه های قحطی زده کیرمو میمکید ، کم مونده بود آبم بیاد ..، با دست تخمهام رو میمالید و دهن قشنگش رو باز میکرد و کیرمو میخورد و دوباره با دست میمالیدش ، حواس خودمو پرت میکردم که لفت بدم و آبم نیاد ، میخواستم توی کسش ارضا بشم ، کامبیز مشغول باز کردن سوتینش بود ، گفت پاشید بریم تو اتاق ما ، کامبیز گفت اشکان بیدار نشه به دهنمون زهر مار کنه ..! ، پری گفت نه تازه شیر خورده ، تا گرسنه نشه پا نمیشه ، پاشید بریم تو اتاق روی تخت ، لباسهامون رو همونجا روی زمین و کنار مبل جا گذاشتیم و سه تایی لخت و عور رفتیم سمت اتاق ..، کامبیز آروم توی گوشم گفت از لاله گوش خیلی تحریک میشه ، بهش چشمک زدم ، بعد یواشکی ازش پرسیدم کون میده ؟ کامبیز خندید و چشمک زد ، پری برگشت سمت ما و گفت چتونه در گوشی پچ پچ میکنید ؟ خندیدیم و گفتیم چیزی نگفتیم که ..، آخرش هم از چشمک کامبیز نفهمیدم که پری کون میده یا نمیده ..، هنوز پامون به در اتاق نرسیده بود که یهو زنگ آیفون با یه صدای آزار دهنده به صدا در اومد ، سه تایی عین جن زده ها به سمت آیفون و در برگشتیم ، همگی حیرت زده همدیگه رو نگاه کردیم ، پری شونه هاش رو بالا انداخت بعد زنگ آیفون دوباره به صدا در اومد ، پری یه نگاهی به ساعت که یازده و نیم شب رو نشون میداد کرد و گفت حتما اشتباهی زنگ زده ، بعد به سمت آیفون رفت و گفت بله ...! ، بعد از چند ثانیه تقریبا با جیغ گفت علی ....!!! ، بعد هم همونطوری که پشتش به ما بود با دست اشاره کرد که سریع برید لباس بپوشید ، بعد گفت آهان ..، باشه کلیدو از پنجره برات میندازم ، بعد گوشی آیفونو گذاشت و مثل برق گرفته ها گفت این مردک چرا زود اومده ، بعد به ما که عین کس خلها زیر مبل و اطراف دنبال شورت و زیرپوشمون میگشتیم گفت بساط درستونو پهن کنید و بشینید همونجا ...! ، پری یکم لفت داد تا خودش بره توی اتاق و لباس بپوشه ، کامبیز گفت از کون آوردیم ، هفته پیش یکی از همسایه ها رفت و مسئول ساختمون کلیدهای در ورودی ساختمونو عوض کرده بود ، پری هنوز به منم کلید نداده ...! ، علی کلید نداره ..، صداش از ترس میلرزید ...، بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت باید یه فکری بکنیم اگه مثل الان یه شب دیگه یهو پیداش بشه که کونم پاره است ، پری یه لباس آستین کوتاه با دامن روی زانو پوشید اما جورابهای سفید هوس انگیز هنوز پاش بود ، اومد و از پنجره هال آویزون شد به سمت کوچه و علی سیاه رو صدا زد ، وقتی خم شد دامنش بالا رفت و کامبیز بهم اشاره کرد که نگاه کن ، کیرم که از هیجان کاملا خوابیده بود با دیدن دامن پری دوباره راست وایساد ، به خودم فحش میدادم که چرا اونوقتی که داشت کیرمو میمکید نذاشته بودم که آبم بیاد ! ، پری کلیدو انداخت و پنجره رو بست ، بعد به سمت ما برگشت و گفت خروس بی محل ، بعد به ما نزدیک شد ، کامبیز گفت عیب نداره خاله ..، پری گفت چی عیب نداره دوباره دو هفته باید کمردرد تحمل کنم ، کامبیز دامن پری رو بالا زد و گفت چه زود شورت پوشیدی !! ، پری یه شورت سفید نخی پاش کرده بود ، خودمو بهشون نزدیک کردم و گفتم خاله پری عیب نداره ما یه خونه خالی داریم ، هفته دیگه یه شب سه تایی میریم اونجا ..، کامبیز با سر تایید کرد ..، پری شونه اش رو بالا انداخت و دامنشو از دست کامبیز در آورد و روی پاش انداخت و به سمت در رفت ، اینقد توی ذوقم خورده بود که میخواستم خودمو از پنجره پرت کنم پایین ..، نوک کیرم میسوخت ...!
دوستان چیکار کنم بخدا سرعت داستان نویسیم بیشتر از این نیست ، اینهایی که میبینید توی ورد هر قسمت دو سه ورق آ چهار با فونت ۱۱ هست ، من در کنار کار و بقیه گرفتاریهام دارم داستان رو هم ادامه میدم ، لطفا یکم درکم کنید ، البته که منم شما رو درک میکنم و فقط به عشق شما مینویسم اما واقعا توانم بیشتر از این نیس
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و یکم (پری 3) علی سیاه قزمیت و دراز بود ، قیافه اش منو یاد پله مینداخت ، اگه نمیدونستم ساروی هست حتما فک میکردم جنوبیه ..، خودش هم میگفت خیلی وقتها توی سایت پتروشیمی محلی ها باهاش عربی حرف میزنن و وقتی میبینن که متوجه حرفهاشون نمیشه خیلی تعجب میکنن ، با پری روبوسی کرد و با ما سلام علیک سردی کرد ، یه چمدون بزرگ همراهش بود که برد و توی اتاق انداخت و بعد اومد با همون لباسهای بیرون توی هال جلو تلوزیون ولو شد ، پری اومد و گفت پاشو با اون لباسهای بوگندو روی مبل نشین بو میگیره ..، علی گفت باشه عزیزم یه نفس تازه کنم بعد میرم لباسهام رو عوض میکنم ، دلم میخواست برم خرخره اش رو بجوم ..، مردک عین شورت نشسته خودشو تو بهترین لحظه های تابستون رویاییم پهن کرده بود وسط ..! ، یکم با خودم فکر کردم و خنده ام گرفت ، گفتم داشتیم تو خونه یارو زنشو میکردیم حالا برگشته خونه اش و ما از دستش عصبانی هستیم که چرا برگشته خونه خودش !! ، بی اختیار لبخند زدم ، با خودم گفتم هفته دیگه زنشو میبریم تو خونه ارواح چنان از کس و کون بکنیمش که جزو بهترین خاطرات زندگیش بشه .، وقتی این فکرها رو میکردم بی اختیار لبخند روی لبهام بود ، کامبیز سرشو بهم نزدیک کرد و گفت چته یارو ریده تو عشق و حالمون تو کبکت خروس میخونه ، آروم گفتم بیخیال ، هفته دیگه بساط میچینیم توی خونه ارواح تلافیشو در میاریم ..، کامبیز خندید و سر تکون داد ، بعد بلند بلند گفت این نموداری که کشیدی اشتباهه نقطه اکسترمم نسبیش باید صفر و پنج باشه تو در آوردی یک و چهار ..، خندیدم و خم شدم روی دفترم ، علی گفت شراب خوردید ؟ بوی شراب میاد ، پری از توی آشپزخونه گفت آره یکی دو تا پیک خوردیم ، علی گفت عزیزم میشه یه گیلاس هم به من بدی ؟ خیلی خسته ام ، چند دقیقه بعد پری با یه شیشه نصفه از همون شراب قره باغ و یه گیلاس توی دستش اومد و اونها رو روی میز نزدیک علی گذاشت و گفت چی شد زود اومدی ؟ گفته بودی پس فردا میای علی یکم شراب واسه خودش توی گیلاس ریخت و گفت من واسه پس فردا بلیط داشتم ، اما هواپیمای سی صد و سی ارتش داشت میومد یه رفیق دارم که توی نیروی هوایی سرهنگه ، همونجا کار میکنه ، آشنا بازی یه جا واسم تو پرواز امروز جور کرد ، منم دیگه خودمو قاطی ارتشیها کردم و اومدم ، بعد رو به کامبیز کرد و گفت دو سه تا فیلم اوریجینال جدید از اونور برام آوردن ، بعد یه شب بیا که با هم ببینیم ، بعد رو به من کرد و گفت حمید آقا شما هم حتما تشریف بیارید ...، سر تکون دادم و تشکر کردم . اونشب با کامبیز توی هال خوابیدیم ، تا صبح به خودم پیچیدم ، وقتی بیدار شدیم دلدرد داشتم ، به کامبیز گفتم ، گفت شق درد گرفتی ، فک کردم شوخی میکنه ، گفت نه بابا جدی میگم ، گفتم خوب الان چیکار کنم ؟ گفت باید دوش آب گرم بگیری حتما هم خودتو خالی کنی ...، صبحونه خونه پری خوردیم وقتی حواس شوهرش نبود میومد و یه انگولکی به ما دوتا میکرد که فقط باعث میشد حال خرابم خرابتر بشه ، وقتی سوار آسانسور شدیم که بریم پایین دستم روی دلم بود خیلی دلم میخواست با کامبیز برم خونشون و خودمو توی کس کوچولو و خوشگل مامانش خالی کنم اما کامبیز تعارف نکرد باهاش برم منم چیزی نگفتم ، دم خونه ما پیاده شدیم ، نگاهش کردم که ببینم چرا پیاده شده ، گفت یه سلام علیک با مامانت بکنم بعد میرم خونه ، منم باید یه دوش بگیرم ، دیدن مامانت باعث میشه راحتتر دوش بگیرم ! ، خندیدم ، گفت یادت نره ، سریع برو دوش بگیر همونجا هم جق بزن آبت بیاد ، بعد یه آسپرین بخور و چند دقیقه بخواب ، خوب میشی ..، در زدم و مامانم اومد دم در یه موهاش رو بافته بود و یه وری روی شونه اش انداخته بود ، یه آرایش ملایم روی صورتش بود ، یه پیرهن با دیدن من یهو گفت تو چته ..؟ گفتم چمه ؟ گفت چشات کاسه خونه ..! ، گفتم هیچی بابا ، دیشب تا دیروقت با کامبیز درس میخوندیم خوب نخوابیدم ، سری تکون داد و به کامبیز نگاه کرد ، کامبیز هم تایید کرد که دیشب تا دیروقت مشغول درس خوندن بودیم ، لامصب این کلمه درس عین ورد جادو میموند ، مامانم تو هر حالتی که بود اسم درس خوندن رو میشنید آروم میشد ! ، بزور کامبیز رو کشوند تو و واسمون چایی ریخت ، بهم گفت هوا خنک شده شبها سرد میشه نمیشه بچه ها رو ببری پارک ، بیا تا قبل ظهر که هوا گرمه اینارو با لیلا بردار ببر تو پارک یه هوایی بخورن و برگرد ، گفتم اصلا حال ندارم ، میخوام برم دوش بگیرم یه نیمساعت بخوابم ، کامبیز گفت من میبرمشون ، مامانم گفت زحمتت میشه خاله ..، کامبیز گفت نه بابا زحمتی نیست ، مامانم گفت پس تو دیگه نمیخواد بمونی تو پارک تو فقط ببرشون من و حمید دو ساعت دیگه میریم دنبالشون ...، اخمامو کردم تو هم ، مامانم گفت زهر مار قیافه نگیر ، اگه نمیتونی میگم آژانس بگیرن برگردن ، وقتی میخواستی ماشین بخری میدونستم خیرت به ما نمیرسه ...! ، دیدم رفته تو فاز نق نق و اگه شروع کنه دیگه حالا حالاها ول کن نیس ، گفتم نه مامان قیافه نگرفتم که ، یکم خسته ام ، باشه میریم دنبالشون ، مامانم لبخند زد و داد زد لیلا ...! ، لیلا سرشو از تو اتاق دوقلوها بیرون آورد و گفت بله خانم ؟ مامانم گفت لباس بپوش بچه هارو هم بپوشون با کامبیز برید پارک ، من و حمید هم دو ساعت دیگه میایم دنبالتون با هم برمیگردیم ، لیلا گفت چشم خانم و بعد دوباره برگشت تو اتاق دوقلوها ..، کامبیز چند دقیقه دیگه هم نشست و با مامانم خوش و بش کرد و یه چایی خورد ، بعد لیلا که لباس بچه ها رو پوشونده بود پیداش شد و با ما خداحافظی کردن و با کامبیز رفتن پارک ..توی حمام زیر دوش آب گرم نشسته بودم ، شورتم نصفه پایین بود و کیر راستم توی دستم بود و آروم ماساژش میدادم ...، تو فکرم داشتم کس پری رو میلیسیدم ، یاد بوی کسش افتادم و به این فکر میکردم که کامبیز میگفت وقتی آبش میاد کسش خیس میشه ، داشتم فک میکردم که چیزی نمونده بود شیرشو بخورم اما قسمت نشد ، تو فکرم سینه درشتش رو توی دستم گرفته بودم و میمکیدم ، چشمامو بسته بودم و کیرمو توی کس پری تصور میکردم ...، فک کردم وقتی خم شده بود که کلیدو بندازه واسه علی سیاه رفتم و از پشت بغلش کردم و کیرمو توی کون قشنگش فرو کردم ..! ، فکرم که به اینجا رسید آبم که از دیشب توی کیرم دلمه بسته بود با شدت از نوک کیرم بیرون پرید ، چشمامو باز کردم و به ریختن آبم کف وان حمام نگاه کردم ، آب منی ها تیکه تیکه کش میومدن و با چرخش آب یکی یکی توی سوراخ راه آب گم میشدن ، یهو با صدای خنده مامانم نیم متر از جام پریدم ، برگشتم ، دم در حمام وایساده بود و داشت تماشام میکرد ، معلوم نیست از کی اونجا وایساده بوده و داشته جق زدنمو نگاه میکرده ، هول شدم و شورتمو بالا کشیدم ، در حالی که هنوز میخندید در حمام رو بست و رفت ...! چند دقیقه منگ بودم ، داشتم فک میکردم که اگه پرسید چه داستانی واسش سر هم کنم ..! ، لابد بهم گیر میده که دیدی این کارها فایده نداره ، باز وقتی من لباس لختی بپوشم توی خونه واسه تو بده و تحریک میشی و از این حرفها ..، خودمو شستم ، حالم خیلی بهتر بود ، هنوز یکم زیر دلم درد میکرد ، از حمام که بیرون اومدم حوله رو عین لنگ دور خودم بسته بودم ، از توی آشپزخونه سرک کشید و در حالی که سعی میکرد موقع حرف زدن با من خنده اش نگیره گفت یکم استراحت کن بعدش بریم دنبال بچه ها ..، گفتم چشم ، رفتم توی اتاق خودم و حوله رو از دور کمرم باز کردم ، وقتی یاد این افتادم که مامانم جق زدنمو تماشا میکرده بی اختیار دوباره راست کردم ، دنبال شورت گشتم و از توی کمد یکی برداشتم و پام کردم ، بعد هم یه بلوز بلند پوشیدم ..، هنوز شلوارک نپوشیده بودم ، در زد و بعد اومد تو ، تو دستش یه لیوان شربت آلبالو گرفته بود ، گفت بخور بعد حمام میچسبه ، ولی بیشتر شبیه این بود که بگه بخور تقویت بشی همه جونت تو حموم دررفته !! ، هنوز حس میکردم بهم که نگاه میکنه خنده اش میگیره ، تشکر کردم ، منتظر بودم شربت رو که داد بره بیرون اما نرفت ، نشست روی صندلی ، بیخیال شلوارک شدم ، رفتم سمتش و از کشوی میز کنار دستش یه شونه برداشتم و موهای مرطوبم رو شونه کشیدم ، خودمو آماده کردم که شروع کنه به سین جین کردن ..، که کجا تحریک شدی و چی دیدی و این کارها برات ضرر داره و این حرفها ..! ، یکم فک کرد و گفت حمید جان ، با خودم گفتم آهان ..! شروع شد ! ، گفت برای سن تو بعضی اتفاقها طبیعیه ..، تعجب کردم ، اونطوری که منتظر بودم شروع نشده بود ، بعد ادامه داد ممکنه بعضی وقتها تحریک بشی که اونهم طبیعیه ..، مرد سالم وقتی یه زن لخت یا نیمه لخت ببینه تحریک میشه ..، بعد یکم مکث کرد و جراتشو جمع کرد و ادامه داد خوب خیلی وقتها تحریک میشی اما فرصتی نیست که به شیوه طبیعی ارضا بشی ..، اینم طبیعیه که بخوای از شر این مایعاتی که توی بدنت ترشح میشه و اگه خارج نشه باعث آزارت میشه خلاص بشی ..، با خودم گفتم چه اوپن مایندد شده !! ، کم مونده بود وقتی این حرفها رو میزنه دوباره راست کنم ..! ، ادامه داد البته برات بهتره که طبیعی ارضا بشی ، این کاری که توی حمام کردی ممکنه برای بدنت ضرر داشته باشه ، اما من نیومدم اینو بگم ، فقط خواستم بگم که وقتی همچین اتفاقی میفته باید خیلی احتیاط کنی ، هر قطره از این مایعی که از تو بیرون میریزه میتون چندین بار هر زنی رو حامله کنه ، این اسپرمها تا چند ساعت توی محیط مرطوب حمام زنده میمونن ، بعد یکم فکر کرد و گفت رحم خانمها بیشتر وقتها یکم مکش داره ، یعنی اگه یه زن مثلا من یا لیلا بیایم توی حمامی که تو اون کارو کردی و بشینیم کف وان احتمال اینکه اون مایع وارد رحم ما بشه و مارو حامله کنه هست ، بعد ادامه داد خوب البته من معمولا تو اون حمام دوش نمیگیرم اما لیلا یه زن جوونه و اونجا دوش میگیره ، اگه خدای نکرده اینطوری حامله بشه هیچکس باور نمیکنه که چه اتفاقی براش افتاده ، اینه که میخوام ازت خواهش کنم یا توی حمام این کارو نکنی یا اگه کردی بعدش حتما وان حمام رو با شوینده تمیز کنی ، با تعجب مامانم رو نگاه میکردم ، انتظار این مدل حرف زدن رو ازش نداشتم ، سه ماه پیش حتی روم نمیشد درباره دوست دختر باهاش حرف بزنم اما الان توی اتاق من نشسته بود و داشت باهام درمورد این چیزها حرف میزد ..، سر تکون دادم و گفتم چشم ..، گفت باشه حالا شربتت رو بخور ، ایندفعه من حمامو تمیز میکنم ..، گفتم نه مامان خودم تمیزش میکنم بعد هم جونمو ریسک کردم و با خنده اضافه کردم واسه شما خطرناکه !! ، هنوز حرف از دهنم در نیومده بود که چنان پس گردنی ای خوردم که نصف شربتم ریخت روی زمین ، از خنده ریسه رفتم ، در حالی که سعی میکرد خنده اش رو قورت بده گفت زهر مار مردک بیشعور بی حیا ...، و از در بیرون رفت ..! یه مانتو خوشگل آبی روشن تنش کرده بود که نسبتا کلفت بود ، قبلا هیچوقت شلوار لی نمیپوشید ، اونوقتها شلوار لی خیلی مد بود و انواع و اقسامش توی بازار بود ، و وقتی کسی میپوشید خیلی فشن محسوب میشد ، مامانم زیر مانتوش یه شلوار لی چسبون پوشیده بود که یادمه کمرش کشی بود ، مدلش اینکوم دوهزار بود که تازه مد شده بود اگه کسی یادش افتاد بهم نخنده که چطور همچین چیزهایی یادمه ..!! ، خلاصه حسابی شیک کرده بود ، در پارکینگ رو باز کردم و ماشینو بیرون آوردم و دوباره برگشتم و در پارکینگ رو بستم ، سوار ماشین شدم و راه افتادیم سمت مینی سیتی ...، مامانم نگاهم کرد و گفت یه چیز بپرسم ؟ گفتم بگو مامان ..، گفت پری تو خونه لخت میگشت ؟ گفتم یه ساعت تو دلت نگهداشتی که الان بپرسی و بعد دیگه نزاری با کامبیز برم خونه پری ؟ خوب خودت که میدونی پری چطوری میگرده ، چرا میپرسی ؟ خندید و گفت هیچی ...، فقط میخواستم بهت بگم که مرد سالم وقتی زن لخت یا نیمه سکسی میبینه تحریک میشه ، فرقی نمیکنه مامانش تو خونه چطوری میگرده !! ، تو دلم گفتم کاش فقط دیدن بود ! ، گفتم مامان ، حالا که اینهمه سوالهای خصوصی کردی بگو ببینم اوضاع تو و بابا چطوره ؟ بهتر شده ؟ روشو برگردوند و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه کرد و از جواب دادن طفره رفت ، گفتم خیلی بیشتر بهت توجه میکنه که ...، باز جوابمو نداد ..، بعد برگشت و گفت تو فکرت رو مشغول این چیزها نکن ، به درست برس ، گفتم آدم رو تو حموم هم تنها نمیزاری عین جن یهو تو حموم هم بالاسر آدم ظاهر میشی بعد وقتی یه سوال ساده میپرسم میگی فکرمو مشغول این چیزها نکنم ؟ باشه ، ایندفعه باز از من از این سوالهای تخصصی میپرسی دیگه ، میدونم اینبار چی جوابتو بدم ...!! ، گفت خوب چی بگم ؟ میره خوب خانم بازیهاش رو میکنه بعد میاد خونه ، هر دو هفته یه بار واسه اینکه حرف و حدیث نباشه یه نگاهی هم به من میندازه ، اما من اینو بزرگ کردم ، فریدون اگه هر شب نیاد سراغم معنیش اینه که یه جای دیگه سرش گرمه ..!! ، خندیدم ، گفت مرض ، خنده داره ؟ گفتم خوب دلش تنوع میخواد لابد ، از عصبانیت صورتش سرخ شد ، گفت آدمی که دلش تنوع میخواد گه میخوره میره زن میگیره ...، گفتم خوب تو هم همون کارو بکن ، هفته ای دو سه بار با یکی دیگه باش هر دو هفته یه بار هم عین زوجهای خوشبخت پیش شوهرت باش ، به روش هم نیار ، بزار زندگی بهت خوش بگذره ، گفت تو هم کلاه غیرتتو بزار یکم بالاتر ، خندیدم و گفتم کلاه غیرت کیلو چنده ، وقتی میبینم هر روز به خودت میرسی و خوشگلتر میشی و مایه حسرت بقیه هستی اما باز هر روز از دست بابام حرص میخوری غیرت میخوام چیکار ، یه کاری کن بهت بد نگذره ، جوابمو نداد و دوباره بیرون رو نگاه کرد ، گفتم دلم میخواد یه شب با کامبیز و مامانش چهارتایی بریم خونه سرهنگ شب بخوابیم ، با تعجب نگاهم کرد ، گفتم خوش میگذره ، گفت نمیشه ، من بچه کوچیک دارم ، گفتم اینقدی هم کوچیک نیستن ، چهارسال و نیم دارن ، دیگه شیر خور که نیستن ، لیلا هم هست ..، میریم دو تا پیک مشروب میخوریم و تا هوا زیاد سرد نشده یه تنی هم به آب میزنیم و شب میخوابیم و صبح میایم ..، گفت ببینم چی میشه ، خیلی خوشحال شدم ، ببینم چی میشه شهین یعنی که موافقه و داره بهش فکر میکنه ، نزدیکهای مینی سیتی بودیم ، مامانم گفت من میمونم تو ماشین تو برو پیداشون کن و بیارشون ، سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم ...
کاری که از این قسمت کردم اینه که سعی میکنم دو سه قسمتی که آپ میکنم خودشون نسبتا یه داستان مستقل باشن تو دل داستان اصلی ، اینطوری به قول دوستان رشته افکار آدم هم از هم پاره نمیشه ، باز نظر بدین ببینم اینطوری بنظرتون بهتره یا نه .
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و دوم (دو روز ولگردی !) شب که بابام اومد رفتم پیشش و در مورد خونه ارواح باهاش صحبت کردم ، گفتم که مامور شهرداری پیشنهاد داده بدون اینکه بکوبیم روش تا سه طبقه دیگه بسازیم ، یه فکری کرد و گفت آره اینطوری خیلی خوب میشه ، هم تو هزینه ساخت صرفه جویی میشه هم اینکه اون ساختمون که شماها همتون گفتید خیلی خوش ساخته سالم میمونه ..، بعد گفت تو هفته دیگه یه روز با هم بریم منم یه نگاهی بهش بندازم ، راستی قفلهاش رو عوض کردی ؟ گفتم یکی دو تا قفل آویز دیگه خریدم روی قفلهای قبلی زدم ، بابام گفت همون کافیه ..، سرایدار ثابت هم داره خوبه ..، آدم خیالش راحته ..، مامانم واسش چایی ریخت و براش آورد ، بابام که کلی وقت بود از دست مامانم چایی نخورده بود کلی حال کرد و تشکر کرد ، با خودم فک کردم احتمالا بخاطر حرفهای منه ..، تصمیم گرفته به خودش و بابام کمتر سخت بگیره ، بابام که داره کار میکنه و پول در میاره ، زندگیمون که روی رواله ، حالا بابام یه خانم بازی میکنه بزار بکنه ، احتمالا اونم تلافیشو میخواد در بیاره ، کلی توی فکر خودم کیف کردم و لبخند زدم ، بابام گفت فردا عصر میری خونه عمو فرهاد یکم دیگه کامپیوتر کار کنی ؟ حواسش بود اسمی از فریبا نبره ، گفتم آره حتما فقط اگه میشه میخوام با کامبیز برم یه فکری کرد و گفت باشه مشکلی نیست ، پس خودت زنگ میزنی به عمو فرهاد یا من بگم ؟ گفتم شما بگو فقط حدودا چه ساعتی برم ؟ بابام گفت بهت خبر میدم ، بعد آروم گفت به مامانت که چیزی در مورد فریبا نگفتی ؟ گفتم نه ، گفت بهتر ، حوصله شر ندارم ، اگه پرسید بگو کارشناس کامپیوتر ، منم همینو میگم ، خندیدم و سر تکون دادم .[/b]سه شنبه صبح توی رختخواب به خودم میپیچیدم و فکر میکردم ، دلم بد جوری پیش پری مونده بود ، اندام هوس انگیزش هنوز جلوی چشمم بود ، بدن سفت و گوشتالو ، پاهای خوشتراش و کس کوچولوی دخترونه با اون موهای بلند مشکی و چشم و ابروی مشرقی ..، هیچی بدتر از این نیست که همه کار با یه زن خوشگل بکنی و بعد نتونی پیشش بخوابی ..، باور کنید وقتی اندام پری رو توی ذهنم مجسم میکردم دوباره زیر دلم درد میگرفت ، کیر راستمو مالیدم ، یاد اون روزها که میفتم با خودم میگم سیرمونی نداشتم ، یعنی اگه از صبح تا شب با دو نفر مختلف سکس میکردم باز هم شب با کیر راست میخوابیدم ، یهو یاد ناتاشای خوشگلم افتادم ، قرار بود امروز بهم خبر بده که مهمونی پنجشنه رو میریم یا نه ...، تو افکار خودم غوطه ور بودم که مامانم در زد و بعد لای در رو باز کرد و داخل اتاق سرک کشید ، وقتی دید چشمام بازه درو کامل باز کرد و اومد تو ، موهاشو مرتب شونه کرده بود و پشت سرش ریخته بود لباسش یه بافت نازک سبز لجنی بود که قبلا هم تو تنش دیده بودم ، یقه اش گرد بود و یه گردنبند کوتاه الماس نشان رو گردنش انداخته بود ، جوراب نپوشیده بود و پاهاش لخت بودن ، یه دمپایی مشکی هم سر پاش انداخته بود ، گفت بیداری ؟ پاشو صبحانه بخور الان کامبیز هم پیداش میشه ..، بعد ادامه داد دیشب با پروانه حرف زدم ، میگفت یه معلم خوب ریاضی براتون نشون کرده ، سر تکون دادم که یعنی میدونم ، گفت امروز به زنداییت زنگ میزنم که تا یکی دو هفته دیگه اگه میخواد رویا رو بفرسته ، اگرنه که خودتون کلاستون رو شروع کنید ، زیاد وقت ندارید ، دوباره سر تکون دادم و یادم افتاد که خیلی وقته به زنداییم هم زنگ نزدم ، گفتم باشه مامان ، گفت یه چیز دیگه ، دوباره گوش تیز کردم که ببینم دیگه چه خوابی واسم دیده ، گفت دیروز شنیدم بابات گفت میخوای بری خونه عاطفه کامپیوتر یاد بگیری ..، کی قراره یادت بده ؟ مطمئن بودم از بابام هم پرسیده و الان میخواد حرفمون دو تا بشه و مچمونو بگیره ، گفتم نمیدونم ، گفت کارشناس کامپیوتر ، اینکه کیه و از کجا اومده خبر ندارم ..، تو دلم خندیدم که نتونست بهم یه دستی بزنه ، یه فکری کرد و سر تکون داد و گفت خوب زودتر پاشو بیا بعد هم درو بست و رفت ! ، بعد صبحانه کامبیز هم اومد و سخت مشغول درس خوندن و صحبت شدیم ، بهم گفت که میخواد بعد از ظهر یه قراری با ساناز منشی مصباح بزاره ، گفت چه ساعتی قراره بریم پیش فریبا خانم ؟ گفتم والا قراره بابام خبر بده ، هنوز معلوم نیست ، یه فکری کرد و سر تکون داد ..، حدودای ظهر بود که بابام زنگ زد خونه ، وقتی مامان بهم گفت بابات پشت خطه به کامبیز گفتم من میرم بیرون حرف میزنم که مامانمو ببینم ، وگرنه میترسم بره گوشی رو برداره گندش در بیاد ، کامبیز خندید و من از اتاق بیرون رفتم ، مامانم اخماشو کرد توی هم و گفت مگه اتاقت گوشی نداشت ؟ گفتم بعدش میخوام برم دستشویی یهو اومدم بیرون ، گوشی رو برداشتم ، اخمای مامان هنوز توی هم بود ، مطمئنم توی پرش خورده بود که نتونسته بره گوشی رو برداره ، سلام کردم ، بابام انگار که عجله باشه تند تند حرف میزد ، گفت عاطفه ساعت پنج منتظرته ، من و عمو فرهاد هم شب خیلی دیر میایم ، اینجا کار زیاد داریم ، شاید هم شب نیایم ، بعد هم هول هولکی خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد ، گوشی رو گذاشتم و به مامانم گفتم که ساعت 5 باید خونه عاطفه باشم ، شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که میگفت حواست باشه که از درسهات عقب نمونی توی راهرو ناپدید شد ، یکم فک کردم و بعد رفتم توی اتاق ، به کامبیز گفتم قرار برای کلاس کامپیوتر شد ساعت 5 تو اگه میخوای با ساناز قرار بزاری یه جوری قرار بزار که تا پنج خودتو برسونی خونه عمو فرهاد توی ولنجک یا ساعت چهار بیا اینجا که با هم بریم ، کامبیز یه فکری کرد و گفت فک کنم همون باهات ولنجک قرار بزارم بهتره ..، شونه هام رو بالا انداختم ..، کامبیز به دفتر مصباح زنگ زد و بعد با دختره قرار گذاشت ، حدودای ساعت سه بود که آدرس خونه عمو فرهاد اینارو گرفت و از خونه ما بیرون رفت ..، خونه خیلی ساکت بود ..، از اتاقم بیرون رفتم و یه چرخی توی خونه زدم ، دوقلوها توی اتاق خودشون خواب بودن ، از لیلا و نازنین خبری نبود ، همینطور از مامانم ..، رفتم سمت اتاق مامان اینها و آروم در زدم ، جوابی نیومد ، آروم لای در اتاقو باز کردم ، تو اتاق نبود ، داشتم برمیگشتم که دیدم چراغ حمام روشنه و لای درش بازه و یه باریکه نور از لای در حمام داخل اتاق پخش شده ، وارد اتاق شدم و با تردید از لای در حمام نگاهی به داخل انداختم ، مامانم با یه بلوز نازک بدون دامن با پاهای لخت روی لبه توالت فرنگی نشسته بود و سرش میون دستاش بود ، در زدم و وارد حمام شدم ، سرشو بلند کرد ، همه صورتش پر از اشک بود ، با دست اشاره کرد که برو بیرون ، بدون اینکه توجهی بکنم رفتم سمتش و بغلش کردم و بوسیدمش ، در حالی که صداش میلرزید گفت برو بیرون حمید جون اینطوری خوب نیست ، گفتم اشکالی هم نداره ، با لباس و بی لباس کم ندیدمت که ..، دوباره صورتشو بوسیدم و گفتم دوباره چی شده ، گفت دوباره هیچی نشده عزیزم ، مگه مشکل قبلی حل شده که دنبال مشکل جدید میگردی ؟ گفتم قرار شد دیگه سخت نگیری که ..، گفت گفتنش راحته اما دارم از تو داغون میشم ..، قطره های اشک روی پاهای لخت و بدون موش میریختن و نور کم حمام حالمو خراب کرده بود ، کلی التماسش کردم تا بالاخره راضی شد صورتشو بشوره و از حموم بیاد بیرون ، کلی باهاش حرف زدم و بهش گفتم که خودشو آزار نده ..، دراز کشید روی تختش و چشماشو بست ..، گفتم میرم بیرون یه دوری میزنم ناهار هم بیرون میخورم بعدش میرم خونه عمو فرهاد دیگه معلوم نیست کی بیام ، سرتکون داد ، گفتم جون من اینقد خودتو اذیت نکن ، گفت نگران نباش عزیزم ، خوبم ، از اتاق بیرون اومدم ، تصمیم داشتم برم دنبال ناتاشا خیلی وقت بود ندیده بودمش ، میدونستم ساعت دو شیفتش عوض میشه ، رفتم تو اتاق خودمو یواشکی گوشی رو برداشتم و زنگ زدم ..، ناتاشا که اومد پشت خط سلام کردم و ذوق کرد ، گفتم ناهار بیمارستانو نخور با هم بریم بیرون ، خندید و گفت من کی غذای بیمارستان خوردم که اینبار بخورم ، بهش گفتم که ساعت دو دم بیمارستان میام دنبالش و تلفنو قطع کردم ، با دقت لباس انتخاب میکردم ، آخه بعد از ناتاشای خوشگل تازه میخواستم برم سراغ فریبای دلربا !! ، یه جوراب نو برداشتم و با شلوار لی نسبتا نو و یه بلوز آستین بلند آبی مارک لاکوست فرانسه که تازه به بازار اومده بود و به اسم سوسماری معروف بود ست کردم ، ساعت خوشگلم رو هم بستم و دستی به سرو گوش خودم کشیدم ، عطر زدم و کیف و پول و سویچ ماشینو برداشتم و از خونه بیرون اومدم ، ماشینم خاکی و کثیف بود ، خیلی وقت بود بهش دستی نکشیده بودم ، به ساعت نگاه کردم حدود یک بود ، یکساعت وقت داشتم ، سریع رفتم سمت کارواش ، پنجاه تومن هزینه کارواش میشد ، هفتاد تومن دادم و تاکید کردم که سریع و تمیز بشوره چون کار دارم و باید زود برم ، اونم کم نذاشت و چنان ماشینو تو نیمساعت برق انداخت که با روزی که از کمپانی مرخص شده بود برابری میکرد ، وقتی دوباره پشت ماشینم نشستم و از کارواش بیرون اومدم ساعت یه ربع به دو بود ..، دور میدون تجریش چرخیدم و یه جا نزدیک در بیمارستان زیر یه سایه پارک کردم و منتظر ناتاشای خوشگل موندم ..، نمیدونم انتظارم طولانی شده بود یا خیلی خسته بودم اما زمانی از خواب پریدم که ناتاشا با یه سکه به شیشه سمت من میکوبید ، وقتی دید بیدار شدم خندید و اومد سمت خودش درو باز کردم و با خنده سوار شد ، گفت یه ربعه دارم این پا و اون پا میکنم که خودت بیدار شی اما خوابت خیلی سنگین بود ، در ماشینم که قفل بود ، دیگه ناچار بیدارت کردم ، به ساعت نگاه کردم یه ربع از دو گذشته بود ، صورتمو بهش نزدیک کردم و بوسیدمش ، گفتم چرا معطل شدی همون اول بیدارم میکردی دیگه ..، گفت دلم نیومد خیلی ناز خوابیده بودی ..، راه افتادیم ، گفتم کدوم وری بریم یه ناهار بخوریم ؟ خیلی گشنمه ..! ، خندید و گفت من تو خونه قرمه سبزی دارم باید گرمش کنیم ، میخوای بریم خونه ما ..، دلم قرمه سبزی نمیخواست اما به هوای تنها شدن با ناتاشا خودمو خیلی مشتاق نشون دادم و گفتم آره آره ...، وقتی راه افتادیم مقنعه اش رو در آورد و سریع روسریشو به سرش کشید ، عطرش توی ماشین پیچیده بود و دلمو میبرد ، جلوی پله های خونه مامان بزرگش پارک کردم و پیاده شدیم ..، نمیدونم چرا هر وقت میرسیدم اونجا مزه لبهای گوشتالوش با مزه کتک قاطی میشد و تنم درد میگرفت ! ، در ماشینو بستم و دنبال سرش رفتم بالا ، کلید انداخت و با هم رفتیم تو ..، دم در وایسادم و گفتم من هنوز ماچت نکردم ، گفت عرق دارم اخه ، بیا دست و صورتمو بشورم بعد ، گفتم نه دیگه ، تا ماچ نکنم یه قدم دیگه هم نمیام ! ، خندید و صورتشو به صورتم نزدیک کرد صورتشو چرخوندم و لبهام رو به لبهاش چفت کردم و بغلش کردم ، مخالفتی نکرد و گذاشت یه دل سیر لبهاش رو بمکم ، کیرم به سرعت قد کشید و میخواست خودشو جر بده ..، اما حس کردم یه جریان قوی شبیه جریان الکتریکی از بدن من به سمت بدن ناتاشا در حرکته ، وقتی بالاخره رضایت دادم که لبهای ناتاشا رو ول کنم بدن خودم کاملا شل شده بود و حس بیحالی شدید داشتم ، ناتاشا با لبخند نگاهم کرد ، گفت چته ؟ گفتم هیچی یهو بیحال شدم ، خندید ..، گفت میری توی پذیرایی تا لباس عوض کنم و بیام با هم ناهار بخوریم ؟ گفتم نه دیگه اگه اجازه میدی باهات بیام بالا ، خندید و اشاره کرد که بیا ..، توی اتاقش که رسیدیم با بی قیدی مانتوش رو در آورد و پرت کرد روی تخت ، یه بلوز آستین کوتاه قرمز تنش بود ، رفتم روی تخت و گوشه اش نشستم ، روی شلوارش یه دامن پاش کرد و بعد یه طوری که من زیاد تن لختشو نبینم شلوارشو از زیر دامن بیرون کشید و پرت کرد کنار من روی مانتوش ، کیرم غش و ضعف میرفت ، بعد هم جورابهای کوتاه و کلفتش رو یکی یکی از پاش در آورد و لوله کرد و انداخت توی کمد ، یه چوب کار از توی کمد برداشت و اومد کنار دستم وایساد و شلوارو مانتوش رو روی چوب لباس مرتب کرد و توی کمد آویزون کرد ، گفت پاشو بریم پایین ناهار بخوریم ، نزدیکش شدم و دوباره گونه اش رو بوسیدم ، اونم منو بوسید ، توی آشپزخونه پشت میز ناهار خوری چوبی کوچیک نشستم و منتظر شدم که ناتاشای خوشگل غذا رو گرم کنه ، با شیطنت نگاهم کرد و گفت دم در چت شد ، گفتم نمیدونم فشارم افتاد ، یهو احساس بیحالی کردم ، خندید ..، غذا رو آورد سر میز ، چه رنگ و بویی داشت ، خدارو شکر کردم که نرفته بودیم چلوکبابی وگرنه این غذای عالی از دستم میرفت ، با لذت شروع به غذا خوردن کردم ، ناتاشا یهو سر حرفو باز کرد و گفت یادته که بهت گفتم نامزدم تو یه تصادف فوت کرد ، قیافه اش موقع گفتن این حرف توی هم رفت و حس غمناکی گرفت ، گفتم آره ، گفت اونموقع من حالم خیلی بد شده بود و یه مدتی افسردگی گرفتم ، منتظر بودم که ببینم این بحث قراره به کجا برسه ، ناتاشا یه مکث کرد و ادامه داد ، اونوقت بابام یه دوست هندی داشت که تو سفارت کار میکرد ، مستر باشین ، منو فرستاد پیشش که کمکم کنه ریلکس بشم ..، هنوز هم نمیدونستم چرا ناتاشا این بحثو پیش کشیده ، گفتم خوب ..؟ ، گفت یه مدتی پیشش میرفتم ، خوب ..، اونطوری که مستر باشین میخواست نشد ..، اما یه چیزهایی یاد گرفتم ..، با تعجب گفتم چی یاد گرفتی ؟ با کمی تردید گفت ، خوب مثلا یاد گرفتم که وقتی توی فضا انرژی منفی هست ذهنمو ببندم که روی من تاثیر منفی نذاره ، یا وقتی که انرژی مثبت هست جذبش کنم ، مثلا وقتی داشتی منو میبوسیدی یه حس خیلی قوی از یه انرژی مثبت ازت بهم رسید منم به سرعت جذبش کردم ، دیگه فک نمیکردم باعث بشه تو بیحال بشی ، باید روش کار کنم ، دفعه اول بود که از راه تماس نزدیک از یکی اینطوری انرژی میگرفتم ، چاکراهات باز بود منم انرژیتو گرفتم ، گفتم بابا قبلا هم اینطوری شده بودم که یهو فشارم بیفته ، مخصوصا بعد از دوچرخه سواری ، حالا هم یه دفعه دیگه بود ..، ناتاشا لبخند زد ، گفتم اصلا میدونی بعد از ناهار بیا یه دفعه دیگه همونطوری از من انرژی جذب کن بلکه منم مزه لبهات رو دوباره چشیدم و به یه نوایی رسیدم ، بعد هم با خنده اضافه کردم اصلا من کل چاکراهام رو باز میکنم تو کلا بیا برو تو ...!! ، ناتاشا قاه قاه خندید و بعد گفت وقتی چیزی رو نمیدونی مسخره نکن ، گفتم نه والله جدی گفتم بیا دوباره بعد ناهار امتحان کنیم ، ناتاشا دست قشنگشو به سمتم دراز کرد و گفت دستتو بده ، خندیدم و قاشق رو روی بشقاب گذاشتم و دستشو توی دستم گرفتم ، دست نرمش یه کمی عرق داشت ، یهو حس کردم یه جریان ملایم الکتریکی از سمت دست من به دست ناتاشا حرکت میکنه ، یکم ترسیدم و ناتاشا دستمو ول کرد ، با تعجب پرسیدم این دیگه چی بود ؟ گفت گفتم که ..، جریانش مفصله بعد واست تعریف میکنم ...، اون حسهایی که موقع ورود به اون خونه از تنها بودن با ناتاشا و سکس و این چیزها داشتم جاش رو با یه حس عجیب سردرگمی عوض کرده بود ، واسه اینکه بحث رو عوض کنم گفتم راستی بالاخره مهمونی میریم یا نه ؟ گفت اگه دلت بخواد میریم ، چون فک نکنم دیگه این هفته پریود بشم ، گفتم آخ جون ..، مهمونی ..!! ، حالا بگو ببینم این مهمونی مال کی هست ؟ چی باید بپوشیم ؟ خندید و گفت مهمونی مال سوگله دختر دوست بابام ، نوزده سالشه ، دو سه سالی میشه که مهمونی تولد میگیره ، لباس هم هر چی دوست داری بپوش ..، گفتم تو چی میپوشی ؟ گفت منتظر بودم تو بیای کمکم کنی با هم یه چیزی پیدا کنیم واسه من ..! ، خندیدم و گفتم با کمال میل ..، ناتاشا ظرفهای ناهار رو جمع کرد و با هم رفتیم طبقه بالا ، وقتی از کنار در اتاق خودش گذشت تعجب کردم ، کنار دومین در توی راهرو وایساد و در رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد و به من اشاره کرد که بیا ..، چراغ صد وات از توی لوستر بدنه چوبی قدیمی با حباب زرد رنگ بزور اتاق رو روشن میکرد ، بوی نفتالین اولین بویی بود که به مشامم رسید ، یه تخت چوبی بزرگ با کنده کاریهای چینی از نقش سر و بدن اژدها توی اتاق بود و یه ملحفه سفید بزرگ روش پهن کرده بودن که بنظرم رسید واسه اینه که گرد و خاک روی تخت نشینه ، یه کمد چند در چوبی بزرگ توی اتاق بود که ناتاشا مستقیم سمتش رفت و در وسطش رو باز کرد ، بوی نفتالین شدید توی اتاق پیچید و چشمم به یه عالمه لباس زنونه افتاد که مرتب و منظم توی کمد آویزون بودن ..، زیر لب سوت کشیدم و گفتم کار از اونی که فک میکردم خیلی سخت تره ..، ناتاشا جون اتوبانش چند بانده باشه ؟ زد زیر خنده و گفت واسه پشیمونی دیگه دیره ، بیا کمک کن یه چیزی پیدا کنم بپوشم که هم مناسب فصل باشه و هم مناسب سنم ! ، گفتم راستی گفتی مناسب فصل ، مهمونیش تو فضای بازه یا بسته ؟ ناتاشا در حالی که لباسها رو توی کمد ورق میزد گفت فک کنم بیشتر فضای باز ..، یه باغچه نسبتا بزرگ و یه استخر قشنگ تو حیاط ویلاشون دارن که معمولا مهمونی رو همونجا میگیره ...، البته ساختمون ویلا هم هست ، اما مهمونها معمولا همون تو باغ هستن ، بعد خودش گفت پس با این ترتیب این لباس لختی ها همه خط میخورن ..، هوا دیگه شبها سرد میشه و نمیتونم اینارو بپوشم ..، اونم مهر شهر کرج ، سر تکون دادم و تایید کردم ، کنار کمد لباسها به ناتاشا پیوستم و یکی یکی با هم لباسهاش رو نگاه میکردیم ، هر کدوم از اون لباسها به اندازه یکی دو ماه حقوق پرستاریش قیمت داشتن ، همونطوری که لباسها رو تماشا میکردیم یه لباس بلند آبی آسمونی با آستین پفی و سر آستین و یقه تور به چشمم خورد ، میدونم الان خیلی خزه ..، اما اونوقتها هنوز به چشم میومد ، گفتم این خیلی قشنگه ، گفت نه اینو تو مهمونی عروسی پسر یکی از دوستای خانوادگیمون پوشیده بودم سوگل هم اونجا بود اینو تو تنم دیده ..، با کف دست به پیشونیم زدم و گفتم آه ...، چه فاجعه ای ..! ، خندید و گفت مسخره خوب اینهمه لباس یکی دیگه رو انتخاب کن ، باز مشغول تماشا شدیم هر کدومو اون میپسندید من ایراد میگرفتم و هرکدوم رو من میپسندیدم اون یه ایرادی ازش در میاورد ، تقریبا خسته شده بودم که یهو یه لباس مخمل سرخ خیلی تیره به چشمم خورد ، دامنش کوتاه بود و روش پر از گلدوزیهای قشنگ بود ، آستینهای پفدار قشنگ و کوتاه ، عین لباسهای زنهای اشرافی دربار لویی پونزدهم ! ، گفتم این ..! ، ظاهرا ناتاشا هم بدش نیومده بود ، گفت خیلی دامنش کوتاهه سردم میشه ، گفتم یه جوراب شلواری سفید یا خاکستری همرنگ این گلدوزیهای روی لباس بپوش حله ..، ناتاشا با نگاه ایراد گیرش دوباره گفت با این کفش چی بپوشم ؟ گفتم خوب کی با این لباس کفش میپوشه ، اینو با جوراب و بوت باید ست کنی ..، دوباره یه نگاه بهش انداخت و گفت اتفاقا یه بوت دست دوز دارم بابام از آمریکا آورده ، تا حالا پیش نیومده بود پا بزنم فک کنم خوب بشه ..، لباس رو از توی کمد برداشت و با هم رفتیم توی اتاق خودش ، لباس رو گذاشت روی تخت و رفت سراغ کشو ، کشو رو که بیرون کشید یه عالمه شورت و سوتین نامرتب توی کشو بهم سلام کردن ، خندیدم ، اونم خندید و گفت حال و حوصله مرتب کردن اینارو ندارم ..، بعد از توی کشوی شورت و سوتین هاش یه جعبه بیرون کشید که توش پر از جوراب بود ، یه جوراب شلواری خاکستری در آورد اما از پوست پیاز نازکتر بود ..، گفتم خوب کلا نپوش سنگین تری که ..! ، خندید و گفت جوراب کلفت ندارم با این امتحان میکنیم اگه خوب شد میرم یه جوراب کلفت فردا میخرم ..، سر تکون دادم جورابو برداشت و با لباس از در اتاق بیرون رفت ، با خنده گفتم خوب همینجا عوض میکردی دیگه ...، خندید و گفت ترسیدم غش کنی ، از صبح دارم مریض جابجا میکنم دیگه بعد از ظهری حوصله مریضداری ندارم ..، گفتم نه جون حمید همینجا بمون من تضمین میدم ..، خندید و گفت چاییدی ! ، بعد هم در اتاقو بست و رفت ..، وقتی پیش ناتاشا بودم همش با حمید کوچیکه درگیر بودیم ..، من بهش میگفتم فعلا بیخیال خودت و منو اذیت نکن ..، اونم میگفت تو کاری به این کارها نداشته باش تا میتونی ببین و بو بکش و بمال !! ، این بود که تماشا میکردم و حمید کوچیکه قد میکشید ، بعد ناتاشا تو پرم میزد و حمید کوچیکه دوباره کوچولو میشد ..، این داستان تکراری من و حمید کوچیکه بود ..، خلاصه چند دقیقه تو اتاق ناتاشا تنها بودم ، در کمدی رو که توش واسه خودش میز توالت درست کرده بود باز کردم و به عکسهایی که توی در کمدش چسبونده بود نگاه کردم ، یه عکس سه تایی از خودش و بابا و مامانش ..، که به نظرم اومد خودش خیلی شبیه مامانش هست ، البته بنظرم خودش خیلی از مامانش قشنگ تر بود ..، یه عکس از یه پسربچه کنار رودخونه ، که حدس زدم احتمالا باید داداشش باشه ..، یه عکس از مامان بزرگش با لباس محلی شمالی و کنار یه ساختمون بزرگ با سقف شیروونی ..، چند دقیقه ای با عکسها مشغول بودم تا بالاخره ناتاشا در رو باز کرد و اومد تو ، لباس تو تنش خیلی جلوه داشت ..، مخمل قرمز با پوست سفید و نازکش همخوانی عجیبی داشت ..، جورابهای نازک و دامن کوتاه ..، و یه بوت خیلی شیک جیر آجری رنگ با نقش و نگارهای خیلی قشنگ ..، بی اختیار گفتم واو ..! ، لبخند زد ..، بهش نزدیک شدم و گفتم با اجازه ..، بعد هم بی اجازه لبهام رو به لبهاش چسبوندم و یه ماچ آبدار کردم ، خندید و گفت خوب شده ؟ گفتم عالی شده ، فقط یه گردنبند خوشگل کم داری ، بعد اضافه کردم چون یقه اش گرده یا باید اینقد زنجیر گردنبند کوتاه باشه که فقط دور گردنتو بگیره یا باید اینقد بلند و کلفت باشه که بندازیش روی لباست ، سر تکون داد و گفت همون یه چیز ظریف میخوام با زنجیر کوتاه ، اون چیزهای کلفتی که بیفته روی لباس مال پیرزنهاست ..، خندیدم ..، بعد یهو گفتم خوش بحال آویر ..، سریع اخماشو تو هم کرد و برگشت سمتم و گفت اسم اون کثافتو چرا دوباره آوردی ؟ گفتم همون کثافت که میگی حداقل زیر این دامن سکسی رو دیده بود ..، من که ندیدم ..، واسه همین گفتم خوش بحالش ..، هنوز اخماش توی هم بود ، گفت با دلیل و بی دلیل دیگه اسم اون مردیکه رو پیش من نیار هنوزم اسمش میاد رعشه میگیرم ..، گفتم باشه بابا چرا دعوا میکنی ، اینبار نوبت من بود که اخم کنم ، یه شوخی کرده بودم و ریده بود بهم ..، واسه اینکه جو رو عوض کنه یه ثانیه دامنشو داد بالا و پاهای سکسیش و رنگ یه شورت قرمز رو توی جوراب نازک دیدم ..، هنوز چشمام کامل فکوس نکرده بود که دوباره دامنو انداخت پایین و گفت بسه دیگه خیلی دیدی ..!! ، خندیدم و گفتم نامردی نکن دیگه حداقل یه ندایی میدادی آمادگی داشته باشم که تماشا کنم ..! ، خندید و گفت اون مردیکه هم همینقد دیده بود ..، با خنده گفتم خالی نبند دیگه ..، گفت هان ؟ فک کردی با هر کی دوست میشم سریع میکشم پایین میگم بفرمایید تو دم در بده ؟ خندیدم ..، گفت جدی میگم ، اونم شاید همینقد دیده که تو الان دیدی یا شاید یکم بیشتر اما از اون جلوتر نرفته بود ..، خندیدم ..، شونه هاش رو بالا انداخت و گفت میخوای باور کن میخوای باور نکن ..، گفتم نه بابا دارم میخندم به اون بدبخت ، چه میکشیده از دست تو ، هی میومده لب چشمه و تشنه برمیگشته ..، بدبخت از همه جا مونده و از همه کس رونده شد ..، ناتاشا خندید و گفت آره ..، دقیقا ..، گفتم حالا یه بار دیگه بزار نیگا کنم دیگه ..، خندید و گفت فایده اش چیه ؟ گفتم یکم بیشتر حسرت میخورم ..، با خنده گفت نه دیگه چون دوست دارم دلم نمیخواد حسرت بخوری واسه همین هم تعطیله ..، خلاصه هر کاری کردم دیگه اون دامنو بالا نداد که نداد ..، نیمساعت دیگه هم پیش ناتاشا نشستم و درباره مهمونی و مهمونها حرف زدیم ..، ساعت سه و نیم ازش خداحافظی کردم و گازش رو گرفتم سمت خونه عمو فرهاد .یه ربعی منتظر کامبیز وایساده بودم که پیداش شد ، لبهاش میخندید ..، وقتی پیاده شد گفتم مردیکه نیمساعت منو اینجا کاشتی ، خندید و عذر خواهی کرد ، بعد با خنده منو کشوند سمت ماشین و از کف ماشینش چند تا دستمال کاغذی در آورد و به سمت بینیم گرفت ، بوی تند منی دماغمو آزرد ، سرمو کشیدم و داد زدم ای کثافت ..، این دیگه چیه ؟ در حالی که ریسه میرفت گفت بابا این دختره ساناز دیوونه است ، یه سگ حشریه دومی نداره ، باهاش یه دور تو میدون فوزیه زدم برگشته میگه من خیلی تو سکس آتیشم تنده ..، خلاصه هنوز ده کلمه باهاش حرف نزده بودم گفت درش بیار ببینم اندازه اش چقده !! ، هر چی میگم تو یه فرصت مناسب ، بزار یه مکان خلوت پیدا کنیم ..، یهو دست انداخت و زیپمو باز کرد و کشیدش بیرون ، یکم قربون صدقه اش رفت و بعد خم شد و در حالی که من تو اون محله های شلوغ رانندگی میکردم اون کیرمو میمکید ، هر چی بهش گفتم پاشو بریم حداقل یه جای خلوت تو کتش نمیرفت ، یه جا پشت چراغ قرمز یهو یکی از تو پنجره اتوبوس داد زد بد نگذره ...، یهو نگاه کردم و دیدم یه اتوبوس دارن ساک زدن سانازو تماشا میکنن ، من از خجالت آب شدم اما ساناز عین خیالش نبود ، گازشو گرفتم و چراغ قرمزو رد کردم ، مسافرای اتوبوس ریسه رفتن اینقد که خندیدن ، خلاصه یه پارک در دست احداث طرفهای میدون خراسون وایسادم تا بالاخره اینقد ساک زد که آبم اومد ، کرمش که خوابید رسوندمش دوباره میدون امام حسین و گازشو گرفتم اومدم سمتت ، ببخشید دیر شد ، بعد هم دستمالها رو با خنده انداخت توی جوی آب ..، خندیدم و گفتم خوش بحالت حداقل تو ارضا شدی ..، گفت یعنی دوباره شق درد ؟ لبخند زدم و گفتم بیا بریم ببینیم با این حالی که من دارم چیزی از کامپیوتر حالیم میشه یا نه ....کامبیز با تعریفهایی که از من شنیده بود منتظر بود که با یه زن بی ادب و بی مبالات روبرو بشه ، اما وقتی زن عمو در رو باز کرد کامبیز یه زن فوق العاده شیک پوش و خوش لباس و مرتب رو دید که به گرمی و با ادب ازمون پذیرایی کرد ..، عاطفه یه لباس آستین کوتاه گل گلی صورتی ملیح تنش کرده بود با یه دامن کوتاه چیندار سفید و پاهاش لخت بودن و یه دمپایی پاشنه دار سفید پاش کرده بود کف کرده بود ، با تعجب گفت حمید مرگ من اون داستانها رو از خودت در نیاوردی ؟ تو واقعا با این سکس کردی ؟ گفتم آره والا ، گفت اون فحشهایی که میگفتی رو واقعا میداد ؟ گفتم اینجوریشو نبین موقع سکس یه چیز دیگه میشه ..، کامبیز شونه هاش رو بالا انداخت ، عاطفه که رفته بود توی آشپزخونه که برامون چایی بیاره از همونجا گفت حمید جون یکم باید صبر کنید ، فریبا چند دقیقه پیش رفت دوش بگیره ، از حموم بیاد و یه چیزی تنش کنه بعد زنگ میزنه میفرستمتون پیشش ، گفتم عیب نداره زن عمو عوضش اینجا پیش شماییم ، عاطفه با چایی اومد و سینی رو جلوی کامبیز گرفت و رو به من گفت نگفته بودی دوستت اینقد خوشتیپ و خوشگله ..، اینهمه سال کجا قایمش کرده بودی ؟ من هفت هشت سال پیش کامبیز رو دیدم اونوقت هنوز بنظرم بچه بودین ..، حالا ماشالله خیلی بزرگ شده ..، کامبیز با لبخند حرفهای عاطفه رو دنبال میکرد و بعد گفت ، آره فکر کنم هشت سال پیش بود ، واسه تولد حمید اومده بودین ، چیزی که از شما تو ذهنم مونده این بود که خیلی خوش لباس و شیک بودین ، بعد هم بلافاصله گفت ماشالله تغییر هم که نکردین ، از اون چیزی که تو ذهن من مونده هم خوش لباس تر هستین و هم قشنگتر ..! ، عاطفه که نیشش از این تعریف و چاپلوسی کامبیز تا بناگوش باز شده بود گفت ، به به هم بزرگ و خوشگل شدی و هم خوش سر و زبون ، ماشالله ، خوش بحال مامانت که همچین پسری داره ، بعد هم یهو گفت راستی مامانت چطوره ؟ پروانه خانم دیگه ..، درست میگم ؟ کامبیز گفت بله ، خوبه خدا رو شکر ..، عاطفه گفت با چاییت از این شیرینی های یزدی بخور عزیزم ، تازه هستن ، کارمندمون تازه از یزد آورده ، من برم براتون میوه بیارم ، بعد از جاش بلند شد که بره تو آشپزخونه ، من و کامبیز تقریبا با هم گفتیم نه زن عمو زحمت نکشین ، تازه خوردیم ، عاطفه گفت حالا من میارم اگه میلتون کشید بخورید ، بعد هم پاشد و دوباره رفت تو آشپزخونه ، یه نگاه کردم و دیدم زاویه کامبیز طوری هست که اگه سرک بکشه میتونه توی آشپزخونه رو ببینه ، یه چشمک بهش زدم و دنبال عاطفه راه افتادم و رفتم توی آشپزخونه ، عاطفه من رو نگاه کرد و لبخند زد و بعد نگاه کرد دید کامبیز اصلا حواسش به ما نیست ، لبش رو به لبم چسبوند ، لبم رو تو لبهای عاطفه چفت کردم و دست کردم دامنشو دادم بالا ، عاطفه دوباره چشم انداخت و دید کامبیز حواسش نیست ، اجازه داد در حالی که ازش لب میگیرم دستمو توی کونش بچرخونم ، عاطفه رو چرخوندم طوری که پشتش به در بود و دامنش از پشت بالا رفته بود و دستم توی شورتش بود ، یه لحظه کامبیز رو نگاه کردم و چشمم توی چشمش گره خورد و بهم لبخند زد و چشمک زد ، عاطفه آروم سرشو توی گوشم کرد و گفت چته مادر قحبه ؟ حشرت زده بالا ؟ گفتم زن عمو دلم کس تنگتو میخواد ...، گفت وسط درسهات با فریبا یه سر بیا اینور سرتو بکن لای پام اینقد بخور تا سیر بشی پدر سگ !! ، خندیدم و ازش جدا شدم و برگشتم پیش کامبیز ، کامبیز کیر راستشو بهم نشون داد و لبخند زد ..، گفتم باورت شد ؟ گفت آره کثافت تنها خور ! ، عاطفه با یه ظرف میوه برگشت و ظرف رو روی میز گذاشت و با لبخند به کامبیز گفت بیا عزیزم یه سیب بخور ، مال باغ خودمونه ، خواستی بری یادم بنداز برای مامانت هم بدم ببری ، مال دماونده ، نه سم زدیم نه کود شیمیایی ، سالم سالمه ..، کامبیز تشکر کرد و یه سیب قرمز برداشت ...فریبا یه لباس کوتاه بافت نازک شیری رنگ تنش کرده بود که دامنش تا روی کونشو میپوشوند و یه جوراب شلواری کلفت سفید پاش کرده بود ، و مثل همیشه دمپایی پاش نکرده بود ، کامبیز یه ویشگون ازم گرفت و اینطوری بهم فهموند که فریبا بنظر اونهم خیلی خوشگل و سکسیه ..، کلاس درس شروع شد و فریبا خیلی جدی شروع به آموزش زبان بیسیک به ما کرد ..، یادمه اونوقتها برنامه ها قفل نداشتن ، یعنی یه برنامه کامپیوتری رو هر کسی میتونست که دستکاری کنه ..، مثلا آخر همون جلسه من با یه دستکاری توی برنامه فروزان کاری کردم که بجای هانس اند فرانتس که نویسنده های برنامه بودن وقتی برنامه رو اجرا میکردی توش مینوشت حمید اند کامبیز ..!! ، فریبا از اینکه اینقد زود یاد میگرفتیم ذوق میکرد و بیشتر بهمون آموزش میداد ..، کامبیز هیچ فراموش نمیکرد که وسط درسها هی از فریبا تعریف کنه و اونم با لبخند از کامبیز تشکر میکرد ..، با خودم گفتم به آخر جلسه امروز نرسیده این کامبیز جوراب شلواری فریبا رو میکشه پایین ..! ، حرص میخوردم که من با اینهمه زمان و شرایطی که داشتم حتی نتونستم نصف راهی رو که کامبیز یه ساعته رفته بود برم ! ، لامصب رگ خواب خانمها تو دستش بود ..، موقع آموزش یه لحظه دیدم که کامبیز مثلا بدون اینکه حواسش باشه دستش روی پای فریباست و فریبا هم انگار اصلا متوجه نیست و خودشو به اون راه زده ، از حسودی داشتم میترکیدم ..! ، بعد فریبا داشت چیزهایی رو که دفعه قبل واسه من توضیح داده بود واسه کامبیز تعریف میکرد و من حوصله ام سر رفته بود ، یهو گفتم تا شما درسهای جلسه پیش رو واسه کامبیز تعریف میکنی من یه سر برم پیش زن عمو و برگردم ..، فریبا با سر تایید کرد و گفت ..، عیب نداره بیست دقیقه دیگه میخوام دیفراگمنت و سکتور و فرمت براتون تعریف کنم خیلی مهمه بیا ..! ، سر تکون دادم و با خودم گفتم گاییدن زن عمو فوقش یه ربع طول میکشه ..، بعدش میام ! ، در حال رفتن نگاه کردم و دیدم که فریبا خم شده روی کامبیز و داره روی کیبورد یه چیزی تایپ میکنه و موهاش روی سر و شونه های کامبیز ریخته ..، کم مونده بود از حرص موهای خودمو بکنم ! ، در خونه عاطفه رو زدم و وقتی در رو باز کرد پریدم و بغلش کردم و بوسیدمش ، بجای فحش گفت قربونت برم عزیزم ، خیلی خوب کردی اومدی دلم میخواد کنارت بخوابم ..بعد هم منو بوسید ، فهمیدم فعلا هنوز تو فاز سکس نیست و واقعا دلش واسم تنگ شده بود وگرنه فحش میداد !! ، بغلش کردم و بردمش توی اتاق از صبح که کنار مامان توی حموم تحریک شده بودم و بعدش که ناتاشا کیرمو بیست بار راست کرده بود حسابی حالم بد بود و میدونستم اگه از فرصتی که دارم استفاده نکنم احتمالا شب مجبورم بشینم جق بزنم ! ، دستمو کردم زیر دامنش و گفتم جای عمو فرهاد خالی !! ، گفت پدر سگ تو هم مثل اینکه خوشت اومده که جلو فرهاد زنشو بگایی و کیرتو بکنه تو کس زنش ..، هان ؟ گفتم همه جورشو دوست دارم زن عمو مگه نگفتی برم لای پات اینقد بخورم تا سیر بشم ، سرمو به سمت کسش هل داد و گفت آره پدر سگ برو ..، برو که دلم کس دادن میخواد ..، دلم مرد میخواد ..، زود باش پدر سگ بخورش ، بلیسش ..، شورت زرد گیپور رو از پاش در آوردمو سرمو بین پاهاش جا کردم ، زبونمو توی کسش میچرخوندم و اون داد میزد و به زمین و زمان فحش میداد ..، یهو وسط کارم گفت اوف اوف شاش دارم ..، بدو بریم تو حموم شاش بازی ..! ، گفتم جون زن عمو لباس نیاوردم ..، وسط سکس زد زیر خنده و گفت باشه پاشو با هم بریم حداقل وقتی میشاشم با کسم بازی کن بعد هم منو کشوند توی دستشویی ، نشست روی توالت فرنگی و پاهاشو از هم باز کرد و اشاره کرد که بیا با کسم بازی کن ..، از این کثافت کاریها خوشم میومد ..، با کیر راست بهش نزدیک شدم ، کیر راستمو از توی شورت بیرون کشید و در حالی که من با کسش بازی میکردم شروع کرد با لبهای قرمز و رژزده اش با نوک کیرم بازی کرد و نوکشو مکید ، در حالی که با کسش بازی میکردم شروع به شاشیدن کرد ، دستم خیس و داغ شد و بوی شاش توی دستشویی پیچید انگار داشت ارضا میشد ، وقتی موقع شاشیدن با کسش ور میرفتم یه آههای بلندی میکشید که انگار کیرم تا دسته تو کسشه ..، وقتی شاشیدنش تموم شد شلنگ دستشویی رو برداشتم و دست خودمو کس اونو آب کشیدم و بعد با هم دوباره به تختخواب برگشتیم .....، بیست دقیقه تو رختخواب مثل برق و باد گذشت ..، از روی تن لخت عاطفه پاشدم و گفتم زن عمو من برم اونور بقیه درسمونو ادامه بدیم ..، عاطفه حتی حال نداشت از جاش تکون بخوره ، سرشو تکون داد و گفت قبل اینکه برید زنگ بزن باهات خداحافظی کنم ..، گفتم باشه زن عمو و از واحدشون بیرون اومدم و زنگ واحد روبرویی رو زدم .فریبا با لب خندون گفت ولکام بک ..، لحجه انگلیسی اش مثل لندنی ها بود ، مثل اونها به جای واتر میگفت ووتر ..، بهم گفت بیا بشین که بقیشو براتون درس بدم ...، خندیدم ، عاشق فارسی حرف زدنش بودم ..، انگار واقعا یه انگلیسیه که اومده ایران و زور میزنه فارسی حرف بزنه ، کامبیز هم با یه لبخند بهم خوشامد گفت ، بعد آروم تو گوشم گفت خسته نباشی رفیق ! ، منم بلافاصله جواب دادم تو هم همینطور ! ، خندید ، فریبا یه دایره کشید و گفت این مثلا دیسک هارد هست ..، که توش اطلاعات نگه میداریم ..، چون اطلاعات توی کامپیوتر صفر و یک هست ..، پس ما کلی جا لازم داریم که توش صفر و یک بزاریم پس ...، بعد دایره ای رو که کشیده بود مثل تار عنکبوت با دایره های هم مرکز و خطهای قطری قسمت بندی کرد و هی قسمتها رو به قسمتهای ریزتر ...، بعد یکی رو پر رنگ کرد و گفت بهش میگیم سکتور ..، توی هر سکتور چند تا صفر و یک هست ...، دوباره چشمم به زانوی سکسی فریبا افتاد که دامن کوتاه لباسش وقتی که نشسته بود کشیده شده بود و یکم بالاتر رفته بود ..، داشتم دنبال نشونه میگشتم که ببینم وقتی نبودم کامبیز تا کجا با فریبا پیش رفته ، دست کامبیز موقع درس آروم تا زانوی فریبا پایین رفت و وقتی دستش به زانوی فریبا رسید فریبا با لبخند ادامه داد ... وقتی تعداد سکتورها خیلی هست ..، کامپیوتر برای پیدا کردن اطلاعات وقت خیلی میخواد ..، بعد نگاهش به چشمای من افتاد که دارم دست کامبیز رو روی زانوش میبینم ، پاش رو آروم حرکت داد و از زیر دست کامبیز کنار کشید و بعد به درسش ادامه داد ..، اینجا دیفراگمنت بدرد میخوره...، یعنی چی ؟ سکتورهای مربوط به هم کنار هم ...، و سرعت زیاد میشه ...، تند و تند یادداشت برمیداشتیم ..، وسط درسها تو گوش کامبیز گفتم کردی ؟ گفت خفه بابا مگه جنده است ؟ خندیدم ..، آروم گفت ولی عجب بدنی داره ..، یعنی واسه آتیش زدن کونم هیچ جمله بهتری پیدا نمیکرد ، با همون سه کلمه بهم فهموند که فریبا رو دستمالی کرده ..، با اینکه پنج دقیقه قبل ارضا شده بودم با تماشای بدن خوشگل فریبا و فکر کردن به اینکه تا چند دقیقه پیش کامبیز مشغول دستمالی اون بدن زیبا بود کیرم به سرعت راست شد ..، با توجه به اینکه کامپیوتر یه مبحث کاملا جدید بود و همه کلمات به گوشهای ما نا آشنا بودن و نصف درسها رو مجبور بودیم به انگلیسی یاد بگیریم که البته اونوقتها هنوز انگلیسیمون هم اینقدی خوب نبود واسه همین هم درس کامپیوتر یه درس سنگین محسوب میشد ..، بعد از دو سه ساعت واقعا دیگه خسته شده بودیم ، فریبا هم فهمید که دیگه هنگ کردیم و بهتره که ادامه درسو واسه یه روز دیگه بزاره ، واسه همین هم یهو کتابشو بست و گفت به نظر هست که خسته اید ..، بقیه اش باشه روز دیگه ..، من و کامبیز خندیدیم و یه آهی از سر رضایت کشیدیم ..، البته واقعا دوست داشتیم که یاد بگیریم اما دیگه به دوگوله هامون خیلی فشار اومده بود ! ، دم و تشکیلاتمون رو جمع کردیم ، به فریبا گفتم میرم با زن عمو خداحافظی کنم ، یه لبخند دلربایی زد که انگار میخواد بگه میدونم تو اون بیست دقیقه با عاطفه چیکار میکردی ! ، بعد گفت منم میام که بشینم پیش عاطفه اینجا حوصله ام سر رفت ..، شما هم یکی دو ساعت میموندید اگه کار نداشتید ، میدونستم که کامبیز از خداشه یکی دو ساعت دیگه هم بمونه اما واسه کون سوزی کامبیز هم که شده گفتم باید زود برگردم مامانم منتظره ..! ، فریبا لبخند زد و گفت باشه پس ...، در زدم و عاطفه درو باز کرد ، بزور مارو کشید تو ، گفت بشینید یه چایی بخورید بعد برید ، از فریبا پرسید درسها خوب پیش میره ؟ فریبا گفت آره ..، خیلی زود یاد میگیرن ، فک کنم وقتی برگردم شفیلد دیگه مشکل نداشته باشید ..، عاطفه لبخند زد ، چایی رو خوردیم و بلند شدیم که راه بیفتیم ، عاطفه بدو بدو رفت و با یه پلاستیک بزرگ پر از سیبهای درشت و آبدار برگشت و داد به کامبیز ، گفت خیلی به مامانت سلام برسون ..، از در که بیرون اومدیم گفتم بنال ببینم چیکار کردی ؟ گفت هیچی بابا این فریبا عاشق اینه که ازش تعریف کنی ، وقتی میگی خوشگلی رن