یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و دوم (دو روز ولگردی !) شب که بابام اومد رفتم پیشش و در مورد خونه ارواح باهاش صحبت کردم ، گفتم که مامور شهرداری پیشنهاد داده بدون اینکه بکوبیم روش تا سه طبقه دیگه بسازیم ، یه فکری کرد و گفت آره اینطوری خیلی خوب میشه ، هم تو هزینه ساخت صرفه جویی میشه هم اینکه اون ساختمون که شماها همتون گفتید خیلی خوش ساخته سالم میمونه ..، بعد گفت تو هفته دیگه یه روز با هم بریم منم یه نگاهی بهش بندازم ، راستی قفلهاش رو عوض کردی ؟ گفتم یکی دو تا قفل آویز دیگه خریدم روی قفلهای قبلی زدم ، بابام گفت همون کافیه ..، سرایدار ثابت هم داره خوبه ..، آدم خیالش راحته ..، مامانم واسش چایی ریخت و براش آورد ، بابام که کلی وقت بود از دست مامانم چایی نخورده بود کلی حال کرد و تشکر کرد ، با خودم فک کردم احتمالا بخاطر حرفهای منه ..، تصمیم گرفته به خودش و بابام کمتر سخت بگیره ، بابام که داره کار میکنه و پول در میاره ، زندگیمون که روی رواله ، حالا بابام یه خانم بازی میکنه بزار بکنه ، احتمالا اونم تلافیشو میخواد در بیاره ، کلی توی فکر خودم کیف کردم و لبخند زدم ، بابام گفت فردا عصر میری خونه عمو فرهاد یکم دیگه کامپیوتر کار کنی ؟ حواسش بود اسمی از فریبا نبره ، گفتم آره حتما فقط اگه میشه میخوام با کامبیز برم یه فکری کرد و گفت باشه مشکلی نیست ، پس خودت زنگ میزنی به عمو فرهاد یا من بگم ؟ گفتم شما بگو فقط حدودا چه ساعتی برم ؟ بابام گفت بهت خبر میدم ، بعد آروم گفت به مامانت که چیزی در مورد فریبا نگفتی ؟ گفتم نه ، گفت بهتر ، حوصله شر ندارم ، اگه پرسید بگو کارشناس کامپیوتر ، منم همینو میگم ، خندیدم و سر تکون دادم .سه شنبه صبح توی رختخواب به خودم میپیچیدم و فکر میکردم ، دلم بد جوری پیش پری مونده بود ، اندام هوس انگیزش هنوز جلوی چشمم بود ، بدن سفت و گوشتالو ، پاهای خوشتراش و کس کوچولوی دخترونه با اون موهای بلند مشکی و چشم و ابروی مشرقی ..، هیچی بدتر از این نیست که همه کار با یه زن خوشگل بکنی و بعد نتونی پیشش بخوابی ..، باور کنید وقتی اندام پری رو توی ذهنم مجسم میکردم دوباره زیر دلم درد میگرفت ، کیر راستمو مالیدم ، یاد اون روزها که میفتم با خودم میگم سیرمونی نداشتم ، یعنی اگه از صبح تا شب با دو نفر مختلف سکس میکردم باز هم شب با کیر راست میخوابیدم ، یهو یاد ناتاشای خوشگلم افتادم ، قرار بود امروز بهم خبر بده که مهمونی پنجشنه رو میریم یا نه ...، تو افکار خودم غوطه ور بودم که مامانم در زد و بعد لای در رو باز کرد و داخل اتاق سرک کشید ، وقتی دید چشمام بازه درو کامل باز کرد و اومد تو ، موهاشو مرتب شونه کرده بود و پشت سرش ریخته بود لباسش یه بافت نازک سبز لجنی بود که قبلا هم تو تنش دیده بودم ، یقه اش گرد بود و یه گردنبند کوتاه الماس نشان رو گردنش انداخته بود ، جوراب نپوشیده بود و پاهاش لخت بودن ، یه دمپایی مشکی هم سر پاش انداخته بود ، گفت بیداری ؟ پاشو صبحانه بخور الان کامبیز هم پیداش میشه ..، بعد ادامه داد دیشب با پروانه حرف زدم ، میگفت یه معلم خوب ریاضی براتون نشون کرده ، سر تکون دادم که یعنی میدونم ، گفت امروز به زنداییت زنگ میزنم که تا یکی دو هفته دیگه اگه میخواد رویا رو بفرسته ، اگرنه که خودتون کلاستون رو شروع کنید ، زیاد وقت ندارید ، دوباره سر تکون دادم و یادم افتاد که خیلی وقته به زنداییم هم زنگ نزدم ، گفتم باشه مامان ، گفت یه چیز دیگه ، دوباره گوش تیز کردم که ببینم دیگه چه خوابی واسم دیده ، گفت دیروز شنیدم بابات گفت میخوای بری خونه عاطفه کامپیوتر یاد بگیری ..، کی قراره یادت بده ؟ مطمئن بودم از بابام هم پرسیده و الان میخواد حرفمون دو تا بشه و مچمونو بگیره ، گفتم نمیدونم ، گفت کارشناس کامپیوتر ، اینکه کیه و از کجا اومده خبر ندارم ..، تو دلم خندیدم که نتونست بهم یه دستی بزنه ، یه فکری کرد و سر تکون داد و گفت خوب زودتر پاشو بیا بعد هم درو بست و رفت ! ، بعد صبحانه کامبیز هم اومد و سخت مشغول درس خوندن و صحبت شدیم ، بهم گفت که میخواد بعد از ظهر یه قراری با ساناز منشی مصباح بزاره ، گفت چه ساعتی قراره بریم پیش فریبا خانم ؟ گفتم والا قراره بابام خبر بده ، هنوز معلوم نیست ، یه فکری کرد و سر تکون داد ..، حدودای ظهر بود که بابام زنگ زد خونه ، وقتی مامان بهم گفت بابات پشت خطه به کامبیز گفتم من میرم بیرون حرف میزنم که مامانمو ببینم ، وگرنه میترسم بره گوشی رو برداره گندش در بیاد ، کامبیز خندید و من از اتاق بیرون رفتم ، مامانم اخماشو کرد توی هم و گفت مگه اتاقت گوشی نداشت ؟ گفتم بعدش میخوام برم دستشویی یهو اومدم بیرون ، گوشی رو برداشتم ، اخمای مامان هنوز توی هم بود ، مطمئنم توی پرش خورده بود که نتونسته بره گوشی رو برداره ، سلام کردم ، بابام انگار که عجله باشه تند تند حرف میزد ، گفت عاطفه ساعت پنج منتظرته ، من و عمو فرهاد هم شب خیلی دیر میایم ، اینجا کار زیاد داریم ، شاید هم شب نیایم ، بعد هم هول هولکی خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد ، گوشی رو گذاشتم و به مامانم گفتم که ساعت 5 باید خونه عاطفه باشم ، شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که میگفت حواست باشه که از درسهات عقب نمونی توی راهرو ناپدید شد ، یکم فک کردم و بعد رفتم توی اتاق ، به کامبیز گفتم قرار برای کلاس کامپیوتر شد ساعت 5 تو اگه میخوای با ساناز قرار بزاری یه جوری قرار بزار که تا پنج خودتو برسونی خونه عمو فرهاد توی ولنجک یا ساعت چهار بیا اینجا که با هم بریم ، کامبیز یه فکری کرد و گفت فک کنم همون باهات ولنجک قرار بزارم بهتره ..، شونه هام رو بالا انداختم ..، کامبیز به دفتر مصباح زنگ زد و بعد با دختره قرار گذاشت ، حدودای ساعت سه بود که آدرس خونه عمو فرهاد اینارو گرفت و از خونه ما بیرون رفت ..، خونه خیلی ساکت بود ..، از اتاقم بیرون رفتم و یه چرخی توی خونه زدم ، دوقلوها توی اتاق خودشون خواب بودن ، از لیلا و نازنین خبری نبود ، همینطور از مامانم ..، رفتم سمت اتاق مامان اینها و آروم در زدم ، جوابی نیومد ، آروم لای در اتاقو باز کردم ، تو اتاق نبود ، داشتم برمیگشتم که دیدم چراغ حمام روشنه و لای درش بازه و یه باریکه نور از لای در حمام داخل اتاق پخش شده ، وارد اتاق شدم و با تردید از لای در حمام نگاهی به داخل انداختم ، مامانم با یه بلوز نازک بدون دامن با پاهای لخت روی لبه توالت فرنگی نشسته بود و سرش میون دستاش بود ، در زدم و وارد حمام شدم ، سرشو بلند کرد ، همه صورتش پر از اشک بود ، با دست اشاره کرد که برو بیرون ، بدون اینکه توجهی بکنم رفتم سمتش و بغلش کردم و بوسیدمش ، در حالی که صداش میلرزید گفت برو بیرون حمید جون اینطوری خوب نیست ، گفتم اشکالی هم نداره ، با لباس و بی لباس کم ندیدمت که ..، دوباره صورتشو بوسیدم و گفتم دوباره چی شده ، گفت دوباره هیچی نشده عزیزم ، مگه مشکل قبلی حل شده که دنبال مشکل جدید میگردی ؟ گفتم قرار شد دیگه سخت نگیری که ..، گفت گفتنش راحته اما دارم از تو داغون میشم ..، قطره های اشک روی پاهای لخت و بدون موش میریختن و نور کم حمام حالمو خراب کرده بود ، کلی التماسش کردم تا بالاخره راضی شد صورتشو بشوره و از حموم بیاد بیرون ، کلی باهاش حرف زدم و بهش گفتم که خودشو آزار نده ..، دراز کشید روی تختش و چشماشو بست ..، گفتم میرم بیرون یه دوری میزنم ناهار هم بیرون میخورم بعدش میرم خونه عمو فرهاد دیگه معلوم نیست کی بیام ، سرتکون داد ، گفتم جون من اینقد خودتو اذیت نکن ، گفت نگران نباش عزیزم ، خوبم ، از اتاق بیرون اومدم ، تصمیم داشتم برم دنبال ناتاشا خیلی وقت بود ندیده بودمش ، میدونستم ساعت دو شیفتش عوض میشه ، رفتم تو اتاق خودمو یواشکی گوشی رو برداشتم و زنگ زدم ..، ناتاشا که اومد پشت خط سلام کردم و ذوق کرد ، گفتم ناهار بیمارستانو نخور با هم بریم بیرون ، خندید و گفت من کی غذای بیمارستان خوردم که اینبار بخورم ، بهش گفتم که ساعت دو دم بیمارستان میام دنبالش و تلفنو قطع کردم ، با دقت لباس انتخاب میکردم ، آخه بعد از ناتاشای خوشگل تازه میخواستم برم سراغ فریبای دلربا !! ، یه جوراب نو برداشتم و با شلوار لی نسبتا نو و یه بلوز آستین بلند آبی مارک لاکوست فرانسه که تازه به بازار اومده بود و به اسم سوسماری معروف بود ست کردم ، ساعت خوشگلم رو هم بستم و دستی به سرو گوش خودم کشیدم ، عطر زدم و کیف و پول و سویچ ماشینو برداشتم و از خونه بیرون اومدم ، ماشینم خاکی و کثیف بود ، خیلی وقت بود بهش دستی نکشیده بودم ، به ساعت نگاه کردم حدود یک بود ، یکساعت وقت داشتم ، سریع رفتم سمت کارواش ، پنجاه تومن هزینه کارواش میشد ، هفتاد تومن دادم و تاکید کردم که سریع و تمیز بشوره چون کار دارم و باید زود برم ، اونم کم نذاشت و چنان ماشینو تو نیمساعت برق انداخت که با روزی که از کمپانی مرخص شده بود برابری میکرد ، وقتی دوباره پشت ماشینم نشستم و از کارواش بیرون اومدم ساعت یه ربع به دو بود ..، دور میدون تجریش چرخیدم و یه جا نزدیک در بیمارستان زیر یه سایه پارک کردم و منتظر ناتاشای خوشگل موندم ..، نمیدونم انتظارم طولانی شده بود یا خیلی خسته بودم اما زمانی از خواب پریدم که ناتاشا با یه سکه به شیشه سمت من میکوبید ، وقتی دید بیدار شدم خندید و اومد سمت خودش درو باز کردم و با خنده سوار شد ، گفت یه ربعه دارم این پا و اون پا میکنم که خودت بیدار شی اما خوابت خیلی سنگین بود ، در ماشینم که قفل بود ، دیگه ناچار بیدارت کردم ، به ساعت نگاه کردم یه ربع از دو گذشته بود ، صورتمو بهش نزدیک کردم و بوسیدمش ، گفتم چرا معطل شدی همون اول بیدارم میکردی دیگه ..، گفت دلم نیومد خیلی ناز خوابیده بودی ..، راه افتادیم ، گفتم کدوم وری بریم یه ناهار بخوریم ؟ خیلی گشنمه ..! ، خندید و گفت من تو خونه قرمه سبزی دارم باید گرمش کنیم ، میخوای بریم خونه ما ..، دلم قرمه سبزی نمیخواست اما به هوای تنها شدن با ناتاشا خودمو خیلی مشتاق نشون دادم و گفتم آره آره ...، وقتی راه افتادیم مقنعه اش رو در آورد و سریع روسریشو به سرش کشید ، عطرش توی ماشین پیچیده بود و دلمو میبرد ، جلوی پله های خونه مامان بزرگش پارک کردم و پیاده شدیم ..، نمیدونم چرا هر وقت میرسیدم اونجا مزه لبهای گوشتالوش با مزه کتک قاطی میشد و تنم درد میگرفت ! ، در ماشینو بستم و دنبال سرش رفتم بالا ، کلید انداخت و با هم رفتیم تو ..، دم در وایسادم و گفتم من هنوز ماچت نکردم ، گفت عرق دارم اخه ، بیا دست و صورتمو بشورم بعد ، گفتم نه دیگه ، تا ماچ نکنم یه قدم دیگه هم نمیام ! ، خندید و صورتشو به صورتم نزدیک کرد صورتشو چرخوندم و لبهام رو به لبهاش چفت کردم و بغلش کردم ، مخالفتی نکرد و گذاشت یه دل سیر لبهاش رو بمکم ، کیرم به سرعت قد کشید و میخواست خودشو جر بده ..، اما حس کردم یه جریان قوی شبیه جریان الکتریکی از بدن من به سمت بدن ناتاشا در حرکته ، وقتی بالاخره رضایت دادم که لبهای ناتاشا رو ول کنم بدن خودم کاملا شل شده بود و حس بیحالی شدید داشتم ، ناتاشا با لبخند نگاهم کرد ، گفت چته ؟ گفتم هیچی یهو بیحال شدم ، خندید ..، گفت میری توی پذیرایی تا لباس عوض کنم و بیام با هم ناهار بخوریم ؟ گفتم نه دیگه اگه اجازه میدی باهات بیام بالا ، خندید و اشاره کرد که بیا ..، توی اتاقش که رسیدیم با بی قیدی مانتوش رو در آورد و پرت کرد روی تخت ، یه بلوز آستین کوتاه قرمز تنش بود ، رفتم روی تخت و گوشه اش نشستم ، روی شلوارش یه دامن پاش کرد و بعد یه طوری که من زیاد تن لختشو نبینم شلوارشو از زیر دامن بیرون کشید و پرت کرد کنار من روی مانتوش ، کیرم غش و ضعف میرفت ، بعد هم جورابهای کوتاه و کلفتش رو یکی یکی از پاش در آورد و لوله کرد و انداخت توی کمد ، یه چوب کار از توی کمد برداشت و اومد کنار دستم وایساد و شلوارو مانتوش رو روی چوب لباس مرتب کرد و توی کمد آویزون کرد ، گفت پاشو بریم پایین ناهار بخوریم ، نزدیکش شدم و دوباره گونه اش رو بوسیدم ، اونم منو بوسید ، توی آشپزخونه پشت میز ناهار خوری چوبی کوچیک نشستم و منتظر شدم که ناتاشای خوشگل غذا رو گرم کنه ، با شیطنت نگاهم کرد و گفت دم در چت شد ، گفتم نمیدونم فشارم افتاد ، یهو احساس بیحالی کردم ، خندید ..، غذا رو آورد سر میز ، چه رنگ و بویی داشت ، خدارو شکر کردم که نرفته بودیم چلوکبابی وگرنه این غذای عالی از دستم میرفت ، با لذت شروع به غذا خوردن کردم ، ناتاشا یهو سر حرفو باز کرد و گفت یادته که بهت گفتم نامزدم تو یه تصادف فوت کرد ، قیافه اش موقع گفتن این حرف توی هم رفت و حس غمناکی گرفت ، گفتم آره ، گفت اونموقع من حالم خیلی بد شده بود و یه مدتی افسردگی گرفتم ، منتظر بودم که ببینم این بحث قراره به کجا برسه ، ناتاشا یه مکث کرد و ادامه داد ، اونوقت بابام یه دوست هندی داشت که تو سفارت کار میکرد ، مستر باشین ، منو فرستاد پیشش که کمکم کنه ریلکس بشم ..، هنوز هم نمیدونستم چرا ناتاشا این بحثو پیش کشیده ، گفتم خوب ..؟ ، گفت یه مدتی پیشش میرفتم ، خوب ..، اونطوری که مستر باشین میخواست نشد ..، اما یه چیزهایی یاد گرفتم ..، با تعجب گفتم چی یاد گرفتی ؟ با کمی تردید گفت ، خوب مثلا یاد گرفتم که وقتی توی فضا انرژی منفی هست ذهنمو ببندم که روی من تاثیر منفی نذاره ، یا وقتی که انرژی مثبت هست جذبش کنم ، مثلا وقتی داشتی منو میبوسیدی یه حس خیلی قوی از یه انرژی مثبت ازت بهم رسید منم به سرعت جذبش کردم ، دیگه فک نمیکردم باعث بشه تو بیحال بشی ، باید روش کار کنم ، دفعه اول بود که از راه تماس نزدیک از یکی اینطوری انرژی میگرفتم ، چاکراهات باز بود منم انرژیتو گرفتم ، گفتم بابا قبلا هم اینطوری شده بودم که یهو فشارم بیفته ، مخصوصا بعد از دوچرخه سواری ، حالا هم یه دفعه دیگه بود ..، ناتاشا لبخند زد ، گفتم اصلا میدونی بعد از ناهار بیا یه دفعه دیگه همونطوری از من انرژی جذب کن بلکه منم مزه لبهات رو دوباره چشیدم و به یه نوایی رسیدم ، بعد هم با خنده اضافه کردم اصلا من کل چاکراهام رو باز میکنم تو کلا بیا برو تو ...!! ، ناتاشا قاه قاه خندید و بعد گفت وقتی چیزی رو نمیدونی مسخره نکن ، گفتم نه والله جدی گفتم بیا دوباره بعد ناهار امتحان کنیم ، ناتاشا دست قشنگشو به سمتم دراز کرد و گفت دستتو بده ، خندیدم و قاشق رو روی بشقاب گذاشتم و دستشو توی دستم گرفتم ، دست نرمش یه کمی عرق داشت ، یهو حس کردم یه جریان ملایم الکتریکی از سمت دست من به دست ناتاشا حرکت میکنه ، یکم ترسیدم و ناتاشا دستمو ول کرد ، با تعجب پرسیدم این دیگه چی بود ؟ گفت گفتم که ..، جریانش مفصله بعد واست تعریف میکنم ...، اون حسهایی که موقع ورود به اون خونه از تنها بودن با ناتاشا و سکس و این چیزها داشتم جاش رو با یه حس عجیب سردرگمی عوض کرده بود ، واسه اینکه بحث رو عوض کنم گفتم راستی بالاخره مهمونی میریم یا نه ؟ گفت اگه دلت بخواد میریم ، چون فک نکنم دیگه این هفته پریود بشم ، گفتم آخ جون ..، مهمونی ..!! ، حالا بگو ببینم این مهمونی مال کی هست ؟ چی باید بپوشیم ؟ خندید و گفت مهمونی مال سوگله دختر دوست بابام ، نوزده سالشه ، دو سه سالی میشه که مهمونی تولد میگیره ، لباس هم هر چی دوست داری بپوش ..، گفتم تو چی میپوشی ؟ گفت منتظر بودم تو بیای کمکم کنی با هم یه چیزی پیدا کنیم واسه من ..! ، خندیدم و گفتم با کمال میل ..، ناتاشا ظرفهای ناهار رو جمع کرد و با هم رفتیم طبقه بالا ، وقتی از کنار در اتاق خودش گذشت تعجب کردم ، کنار دومین در توی راهرو وایساد و در رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد و به من اشاره کرد که بیا ..، چراغ صد وات از توی لوستر بدنه چوبی قدیمی با حباب زرد رنگ بزور اتاق رو روشن میکرد ، بوی نفتالین اولین بویی بود که به مشامم رسید ، یه تخت چوبی بزرگ با کنده کاریهای چینی از نقش سر و بدن اژدها توی اتاق بود و یه ملحفه سفید بزرگ روش پهن کرده بودن که بنظرم رسید واسه اینه که گرد و خاک روی تخت نشینه ، یه کمد چند در چوبی بزرگ توی اتاق بود که ناتاشا مستقیم سمتش رفت و در وسطش رو باز کرد ، بوی نفتالین شدید توی اتاق پیچید و چشمم به یه عالمه لباس زنونه افتاد که مرتب و منظم توی کمد آویزون بودن ..، زیر لب سوت کشیدم و گفتم کار از اونی که فک میکردم خیلی سخت تره ..، ناتاشا جون اتوبانش چند بانده باشه ؟ زد زیر خنده و گفت واسه پشیمونی دیگه دیره ، بیا کمک کن یه چیزی پیدا کنم بپوشم که هم مناسب فصل باشه و هم مناسب سنم ! ، گفتم راستی گفتی مناسب فصل ، مهمونیش تو فضای بازه یا بسته ؟ ناتاشا در حالی که لباسها رو توی کمد ورق میزد گفت فک کنم بیشتر فضای باز ..، یه باغچه نسبتا بزرگ و یه استخر قشنگ تو حیاط ویلاشون دارن که معمولا مهمونی رو همونجا میگیره ...، البته ساختمون ویلا هم هست ، اما مهمونها معمولا همون تو باغ هستن ، بعد خودش گفت پس با این ترتیب این لباس لختی ها همه خط میخورن ..، هوا دیگه شبها سرد میشه و نمیتونم اینارو بپوشم ..، اونم مهر شهر کرج ، سر تکون دادم و تایید کردم ، کنار کمد لباسها به ناتاشا پیوستم و یکی یکی با هم لباسهاش رو نگاه میکردیم ، هر کدوم از اون لباسها به اندازه یکی دو ماه حقوق پرستاریش قیمت داشتن ، همونطوری که لباسها رو تماشا میکردیم یه لباس بلند آبی آسمونی با آستین پفی و سر آستین و یقه تور به چشمم خورد ، میدونم الان خیلی خزه ..، اما اونوقتها هنوز به چشم میومد ، گفتم این خیلی قشنگه ، گفت نه اینو تو مهمونی عروسی پسر یکی از دوستای خانوادگیمون پوشیده بودم سوگل هم اونجا بود اینو تو تنم دیده ..، با کف دست به پیشونیم زدم و گفتم آه ...، چه فاجعه ای ..! ، خندید و گفت مسخره خوب اینهمه لباس یکی دیگه رو انتخاب کن ، باز مشغول تماشا شدیم هر کدومو اون میپسندید من ایراد میگرفتم و هرکدوم رو من میپسندیدم اون یه ایرادی ازش در میاورد ، تقریبا خسته شده بودم که یهو یه لباس مخمل سرخ خیلی تیره به چشمم خورد ، دامنش کوتاه بود و روش پر از گلدوزیهای قشنگ بود ، آستینهای پفدار قشنگ و کوتاه ، عین لباسهای زنهای اشرافی دربار لویی پونزدهم ! ، گفتم این ..! ، ظاهرا ناتاشا هم بدش نیومده بود ، گفت خیلی دامنش کوتاهه سردم میشه ، گفتم یه جوراب شلواری سفید یا خاکستری همرنگ این گلدوزیهای روی لباس بپوش حله ..، ناتاشا با نگاه ایراد گیرش دوباره گفت با این کفش چی بپوشم ؟ گفتم خوب کی با این لباس کفش میپوشه ، اینو با جوراب و بوت باید ست کنی ..، دوباره یه نگاه بهش انداخت و گفت اتفاقا یه بوت دست دوز دارم بابام از آمریکا آورده ، تا حالا پیش نیومده بود پا بزنم فک کنم خوب بشه ..، لباس رو از توی کمد برداشت و با هم رفتیم توی اتاق خودش ، لباس رو گذاشت روی تخت و رفت سراغ کشو ، کشو رو که بیرون کشید یه عالمه شورت و سوتین نامرتب توی کشو بهم سلام کردن ، خندیدم ، اونم خندید و گفت حال و حوصله مرتب کردن اینارو ندارم ..، بعد از توی کشوی شورت و سوتین هاش یه جعبه بیرون کشید که توش پر از جوراب بود ، یه جوراب شلواری خاکستری در آورد اما از پوست پیاز نازکتر بود ..، گفتم خوب کلا نپوش سنگین تری که ..! ، خندید و گفت جوراب کلفت ندارم با این امتحان میکنیم اگه خوب شد میرم یه جوراب کلفت فردا میخرم ..، سر تکون دادم جورابو برداشت و با لباس از در اتاق بیرون رفت ، با خنده گفتم خوب همینجا عوض میکردی دیگه ...، خندید و گفت ترسیدم غش کنی ، از صبح دارم مریض جابجا میکنم دیگه بعد از ظهری حوصله مریضداری ندارم ..، گفتم نه جون حمید همینجا بمون من تضمین میدم ..، خندید و گفت چاییدی ! ، بعد هم در اتاقو بست و رفت ..، وقتی پیش ناتاشا بودم همش با حمید کوچیکه درگیر بودیم ..، من بهش میگفتم فعلا بیخیال خودت و منو اذیت نکن ..، اونم میگفت تو کاری به این کارها نداشته باش تا میتونی ببین و بو بکش و بمال !! ، این بود که تماشا میکردم و حمید کوچیکه قد میکشید ، بعد ناتاشا تو پرم میزد و حمید کوچیکه دوباره کوچولو میشد ..، این داستان تکراری من و حمید کوچیکه بود ..، خلاصه چند دقیقه تو اتاق ناتاشا تنها بودم ، در کمدی رو که توش واسه خودش میز توالت درست کرده بود باز کردم و به عکسهایی که توی در کمدش چسبونده بود نگاه کردم ، یه عکس سه تایی از خودش و بابا و مامانش ..، که به نظرم اومد خودش خیلی شبیه مامانش هست ، البته بنظرم خودش خیلی از مامانش قشنگ تر بود ..، یه عکس از یه پسربچه کنار رودخونه ، که حدس زدم احتمالا باید داداشش باشه ..، یه عکس از مامان بزرگش با لباس محلی شمالی و کنار یه ساختمون بزرگ با سقف شیروونی ..، چند دقیقه ای با عکسها مشغول بودم تا بالاخره ناتاشا در رو باز کرد و اومد تو ، لباس تو تنش خیلی جلوه داشت ..، مخمل قرمز با پوست سفید و نازکش همخوانی عجیبی داشت ..، جورابهای نازک و دامن کوتاه ..، و یه بوت خیلی شیک جیر آجری رنگ با نقش و نگارهای خیلی قشنگ ..، بی اختیار گفتم واو ..! ، لبخند زد ..، بهش نزدیک شدم و گفتم با اجازه ..، بعد هم بی اجازه لبهام رو به لبهاش چسبوندم و یه ماچ آبدار کردم ، خندید و گفت خوب شده ؟ گفتم عالی شده ، فقط یه گردنبند خوشگل کم داری ، بعد اضافه کردم چون یقه اش گرده یا باید اینقد زنجیر گردنبند کوتاه باشه که فقط دور گردنتو بگیره یا باید اینقد بلند و کلفت باشه که بندازیش روی لباست ، سر تکون داد و گفت همون یه چیز ظریف میخوام با زنجیر کوتاه ، اون چیزهای کلفتی که بیفته روی لباس مال پیرزنهاست ..، خندیدم ..، بعد یهو گفتم خوش بحال آویر ..، سریع اخماشو تو هم کرد و برگشت سمتم و گفت اسم اون کثافتو چرا دوباره آوردی ؟ گفتم همون کثافت که میگی حداقل زیر این دامن سکسی رو دیده بود ..، من که ندیدم ..، واسه همین گفتم خوش بحالش ..، هنوز اخماش توی هم بود ، گفت با دلیل و بی دلیل دیگه اسم اون مردیکه رو پیش من نیار هنوزم اسمش میاد رعشه میگیرم ..، گفتم باشه بابا چرا دعوا میکنی ، اینبار نوبت من بود که اخم کنم ، یه شوخی کرده بودم و ریده بود بهم ..، واسه اینکه جو رو عوض کنه یه ثانیه دامنشو داد بالا و پاهای سکسیش و رنگ یه شورت قرمز رو توی جوراب نازک دیدم ..، هنوز چشمام کامل فکوس نکرده بود که دوباره دامنو انداخت پایین و گفت بسه دیگه خیلی دیدی ..!! ، خندیدم و گفتم نامردی نکن دیگه حداقل یه ندایی میدادی آمادگی داشته باشم که تماشا کنم ..! ، خندید و گفت اون مردیکه هم همینقد دیده بود ..، با خنده گفتم خالی نبند دیگه ..، گفت هان ؟ فک کردی با هر کی دوست میشم سریع میکشم پایین میگم بفرمایید تو دم در بده ؟ خندیدم ..، گفت جدی میگم ، اونم شاید همینقد دیده که تو الان دیدی یا شاید یکم بیشتر اما از اون جلوتر نرفته بود ..، خندیدم ..، شونه هاش رو بالا انداخت و گفت میخوای باور کن میخوای باور نکن ..، گفتم نه بابا دارم میخندم به اون بدبخت ، چه میکشیده از دست تو ، هی میومده لب چشمه و تشنه برمیگشته ..، بدبخت از همه جا مونده و از همه کس رونده شد ..، ناتاشا خندید و گفت آره ..، دقیقا ..، گفتم حالا یه بار دیگه بزار نیگا کنم دیگه ..، خندید و گفت فایده اش چیه ؟ گفتم یکم بیشتر حسرت میخورم ..، با خنده گفت نه دیگه چون دوست دارم دلم نمیخواد حسرت بخوری واسه همین هم تعطیله ..، خلاصه هر کاری کردم دیگه اون دامنو بالا نداد که نداد ..، نیمساعت دیگه هم پیش ناتاشا نشستم و درباره مهمونی و مهمونها حرف زدیم ..، ساعت سه و نیم ازش خداحافظی کردم و گازش رو گرفتم سمت خونه عمو فرهاد .
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و سوم (دو روز ولگردی !2 ) یه ربعی منتظر کامبیز وایساده بودم که پیداش شد ، لبهاش میخندید ..، وقتی پیاده شد گفتم مردیکه نیمساعت منو اینجا کاشتی ، خندید و عذر خواهی کرد ، بعد با خنده منو کشوند سمت ماشین و از کف ماشینش چند تا دستمال کاغذی در آورد و به سمت بینیم گرفت ، بوی تند منی دماغمو آزرد ، سرمو کشیدم و داد زدم ای کثافت ..، این دیگه چیه ؟ در حالی که ریسه میرفت گفت بابا این دختره ساناز دیوونه است ، یه سگ حشریه دومی نداره ، باهاش یه دور تو میدون فوزیه زدم برگشته میگه من خیلی تو سکس آتیشم تنده ..، خلاصه هنوز ده کلمه باهاش حرف نزده بودم گفت درش بیار ببینم اندازه اش چقده !! ، هر چی میگم تو یه فرصت مناسب ، بزار یه مکان خلوت پیدا کنیم ..، یهو دست انداخت و زیپمو باز کرد و کشیدش بیرون ، یکم قربون صدقه اش رفت و بعد خم شد و در حالی که من تو اون محله های شلوغ رانندگی میکردم اون کیرمو میمکید ، هر چی بهش گفتم پاشو بریم حداقل یه جای خلوت تو کتش نمیرفت ، یه جا پشت چراغ قرمز یهو یکی از تو پنجره اتوبوس داد زد بد نگذره ...، یهو نگاه کردم و دیدم یه اتوبوس دارن ساک زدن سانازو تماشا میکنن ، من از خجالت آب شدم اما ساناز عین خیالش نبود ، گازشو گرفتم و چراغ قرمزو رد کردم ، مسافرای اتوبوس ریسه رفتن اینقد که خندیدن ، خلاصه یه پارک در دست احداث طرفهای میدون خراسون وایسادم تا بالاخره اینقد ساک زد که آبم اومد ، کرمش که خوابید رسوندمش دوباره میدون امام حسین و گازشو گرفتم اومدم سمتت ، ببخشید دیر شد ، بعد هم دستمالها رو با خنده انداخت توی جوی آب ..، خندیدم و گفتم خوش بحالت حداقل تو ارضا شدی ..، گفت یعنی دوباره شق درد ؟ لبخند زدم و گفتم بیا بریم ببینیم با این حالی که من دارم چیزی از کامپیوتر حالیم میشه یا نه ....کامبیز با تعریفهایی که از من شنیده بود منتظر بود که با یه زن بی ادب و بی مبالات روبرو بشه ، اما وقتی زن عمو در رو باز کرد کامبیز یه زن فوق العاده شیک پوش و خوش لباس و مرتب رو دید که به گرمی و با ادب ازمون پذیرایی کرد ..، عاطفه یه لباس آستین کوتاه گل گلی صورتی ملیح تنش کرده بود با یه دامن کوتاه چیندار سفید و پاهاش لخت بودن و یه دمپایی پاشنه دار سفید پاش کرده بود کف کرده بود ، با تعجب گفت حمید مرگ من اون داستانها رو از خودت در نیاوردی ؟ تو واقعا با این سکس کردی ؟ گفتم آره والا ، گفت اون فحشهایی که میگفتی رو واقعا میداد ؟ گفتم اینجوریشو نبین موقع سکس یه چیز دیگه میشه ..، کامبیز شونه هاش رو بالا انداخت ، عاطفه که رفته بود توی آشپزخونه که برامون چایی بیاره از همونجا گفت حمید جون یکم باید صبر کنید ، فریبا چند دقیقه پیش رفت دوش بگیره ، از حموم بیاد و یه چیزی تنش کنه بعد زنگ میزنه میفرستمتون پیشش ، گفتم عیب نداره زن عمو عوضش اینجا پیش شماییم ، عاطفه با چایی اومد و سینی رو جلوی کامبیز گرفت و رو به من گفت نگفته بودی دوستت اینقد خوشتیپ و خوشگله ..، اینهمه سال کجا قایمش کرده بودی ؟ من هفت هشت سال پیش کامبیز رو دیدم اونوقت هنوز بنظرم بچه بودین ..، حالا ماشالله خیلی بزرگ شده ..، کامبیز با لبخند حرفهای عاطفه رو دنبال میکرد و بعد گفت ، آره فکر کنم هشت سال پیش بود ، واسه تولد حمید اومده بودین ، چیزی که از شما تو ذهنم مونده این بود که خیلی خوش لباس و شیک بودین ، بعد هم بلافاصله گفت ماشالله تغییر هم که نکردین ، از اون چیزی که تو ذهن من مونده هم خوش لباس تر هستین و هم قشنگتر ..! ، عاطفه که نیشش از این تعریف و چاپلوسی کامبیز تا بناگوش باز شده بود گفت ، به به هم بزرگ و خوشگل شدی و هم خوش سر و زبون ، ماشالله ، خوش بحال مامانت که همچین پسری داره ، بعد هم یهو گفت راستی مامانت چطوره ؟ پروانه خانم دیگه ..، درست میگم ؟ کامبیز گفت بله ، خوبه خدا رو شکر ..، عاطفه گفت با چاییت از این شیرینی های یزدی بخور عزیزم ، تازه هستن ، کارمندمون تازه از یزد آورده ، من برم براتون میوه بیارم ، بعد از جاش بلند شد که بره تو آشپزخونه ، من و کامبیز تقریبا با هم گفتیم نه زن عمو زحمت نکشین ، تازه خوردیم ، عاطفه گفت حالا من میارم اگه میلتون کشید بخورید ، بعد هم پاشد و دوباره رفت تو آشپزخونه ، یه نگاه کردم و دیدم زاویه کامبیز طوری هست که اگه سرک بکشه میتونه توی آشپزخونه رو ببینه ، یه چشمک بهش زدم و دنبال عاطفه راه افتادم و رفتم توی آشپزخونه ، عاطفه من رو نگاه کرد و لبخند زد و بعد نگاه کرد دید کامبیز اصلا حواسش به ما نیست ، لبش رو به لبم چسبوند ، لبم رو تو لبهای عاطفه چفت کردم و دست کردم دامنشو دادم بالا ، عاطفه دوباره چشم انداخت و دید کامبیز حواسش نیست ، اجازه داد در حالی که ازش لب میگیرم دستمو توی کونش بچرخونم ، عاطفه رو چرخوندم طوری که پشتش به در بود و دامنش از پشت بالا رفته بود و دستم توی شورتش بود ، یه لحظه کامبیز رو نگاه کردم و چشمم توی چشمش گره خورد و بهم لبخند زد و چشمک زد ، عاطفه آروم سرشو توی گوشم کرد و گفت چته مادر قحبه ؟ حشرت زده بالا ؟ گفتم زن عمو دلم کس تنگتو میخواد ...، گفت وسط درسهات با فریبا یه سر بیا اینور سرتو بکن لای پام اینقد بخور تا سیر بشی پدر سگ !! ، خندیدم و ازش جدا شدم و برگشتم پیش کامبیز ، کامبیز کیر راستشو بهم نشون داد و لبخند زد ..، گفتم باورت شد ؟ گفت آره کثافت تنها خور ! ، عاطفه با یه ظرف میوه برگشت و ظرف رو روی میز گذاشت و با لبخند به کامبیز گفت بیا عزیزم یه سیب بخور ، مال باغ خودمونه ، خواستی بری یادم بنداز برای مامانت هم بدم ببری ، مال دماونده ، نه سم زدیم نه کود شیمیایی ، سالم سالمه ..، کامبیز تشکر کرد و یه سیب قرمز برداشت ...فریبا یه لباس کوتاه بافت نازک شیری رنگ تنش کرده بود که دامنش تا روی کونشو میپوشوند و یه جوراب شلواری کلفت سفید پاش کرده بود ، و مثل همیشه دمپایی پاش نکرده بود ، کامبیز یه ویشگون ازم گرفت و اینطوری بهم فهموند که فریبا بنظر اونهم خیلی خوشگل و سکسیه ..، کلاس درس شروع شد و فریبا خیلی جدی شروع به آموزش زبان بیسیک به ما کرد ..، یادمه اونوقتها برنامه ها قفل نداشتن ، یعنی یه برنامه کامپیوتری رو هر کسی میتونست که دستکاری کنه ..، مثلا آخر همون جلسه من با یه دستکاری توی برنامه فروزان کاری کردم که بجای هانس اند فرانتس که نویسنده های برنامه بودن وقتی برنامه رو اجرا میکردی توش مینوشت حمید اند کامبیز ..!! ، فریبا از اینکه اینقد زود یاد میگرفتیم ذوق میکرد و بیشتر بهمون آموزش میداد ..، کامبیز هیچ فراموش نمیکرد که وسط درسها هی از فریبا تعریف کنه و اونم با لبخند از کامبیز تشکر میکرد ..، با خودم گفتم به آخر جلسه امروز نرسیده این کامبیز جوراب شلواری فریبا رو میکشه پایین ..! ، حرص میخوردم که من با اینهمه زمان و شرایطی که داشتم حتی نتونستم نصف راهی رو که کامبیز یه ساعته رفته بود برم ! ، لامصب رگ خواب خانمها تو دستش بود ..، موقع آموزش یه لحظه دیدم که کامبیز مثلا بدون اینکه حواسش باشه دستش روی پای فریباست و فریبا هم انگار اصلا متوجه نیست و خودشو به اون راه زده ، از حسودی داشتم میترکیدم ..! ، بعد فریبا داشت چیزهایی رو که دفعه قبل واسه من توضیح داده بود واسه کامبیز تعریف میکرد و من حوصله ام سر رفته بود ، یهو گفتم تا شما درسهای جلسه پیش رو واسه کامبیز تعریف میکنی من یه سر برم پیش زن عمو و برگردم ..، فریبا با سر تایید کرد و گفت ..، عیب نداره بیست دقیقه دیگه میخوام دیفراگمنت و سکتور و فرمت براتون تعریف کنم خیلی مهمه بیا ..! ، سر تکون دادم و با خودم گفتم گاییدن زن عمو فوقش یه ربع طول میکشه ..، بعدش میام ! ، در حال رفتن نگاه کردم و دیدم که فریبا خم شده روی کامبیز و داره روی کیبورد یه چیزی تایپ میکنه و موهاش روی سر و شونه های کامبیز ریخته ..، کم مونده بود از حرص موهای خودمو بکنم ! ، در خونه عاطفه رو زدم و وقتی در رو باز کرد پریدم و بغلش کردم و بوسیدمش ، بجای فحش گفت قربونت برم عزیزم ، خیلی خوب کردی اومدی دلم میخواد کنارت بخوابم ..بعد هم منو بوسید ، فهمیدم فعلا هنوز تو فاز سکس نیست و واقعا دلش واسم تنگ شده بود وگرنه فحش میداد !! ، بغلش کردم و بردمش توی اتاق از صبح که کنار مامان توی حموم تحریک شده بودم و بعدش که ناتاشا کیرمو بیست بار راست کرده بود حسابی حالم بد بود و میدونستم اگه از فرصتی که دارم استفاده نکنم احتمالا شب مجبورم بشینم جق بزنم ! ، دستمو کردم زیر دامنش و گفتم جای عمو فرهاد خالی !! ، گفت پدر سگ تو هم مثل اینکه خوشت اومده که جلو فرهاد زنشو بگایی و کیرتو بکنه تو کس زنش ..، هان ؟ گفتم همه جورشو دوست دارم زن عمو مگه نگفتی برم لای پات اینقد بخورم تا سیر بشم ، سرمو به سمت کسش هل داد و گفت آره پدر سگ برو ..، برو که دلم کس دادن میخواد ..، دلم مرد میخواد ..، زود باش پدر سگ بخورش ، بلیسش ..، شورت زرد گیپور رو از پاش در آوردمو سرمو بین پاهاش جا کردم ، زبونمو توی کسش میچرخوندم و اون داد میزد و به زمین و زمان فحش میداد ..، یهو وسط کارم گفت اوف اوف شاش دارم ..، بدو بریم تو حموم شاش بازی ..! ، گفتم جون زن عمو لباس نیاوردم ..، وسط سکس زد زیر خنده و گفت باشه پاشو با هم بریم حداقل وقتی میشاشم با کسم بازی کن بعد هم منو کشوند توی دستشویی ، نشست روی توالت فرنگی و پاهاشو از هم باز کرد و اشاره کرد که بیا با کسم بازی کن ..، از این کثافت کاریها خوشم میومد ..، با کیر راست بهش نزدیک شدم ، کیر راستمو از توی شورت بیرون کشید و در حالی که من با کسش بازی میکردم شروع کرد با لبهای قرمز و رژزده اش با نوک کیرم بازی کرد و نوکشو مکید ، در حالی که با کسش بازی میکردم شروع به شاشیدن کرد ، دستم خیس و داغ شد و بوی شاش توی دستشویی پیچید انگار داشت ارضا میشد ، وقتی موقع شاشیدن با کسش ور میرفتم یه آههای بلندی میکشید که انگار کیرم تا دسته تو کسشه ..، وقتی شاشیدنش تموم شد شلنگ دستشویی رو برداشتم و دست خودمو کس اونو آب کشیدم و بعد با هم دوباره به تختخواب برگشتیم .....، بیست دقیقه تو رختخواب مثل برق و باد گذشت ..، از روی تن لخت عاطفه پاشدم و گفتم زن عمو من برم اونور بقیه درسمونو ادامه بدیم ..، عاطفه حتی حال نداشت از جاش تکون بخوره ، سرشو تکون داد و گفت قبل اینکه برید زنگ بزن باهات خداحافظی کنم ..، گفتم باشه زن عمو و از واحدشون بیرون اومدم و زنگ واحد روبرویی رو زدم .فریبا با لب خندون گفت ولکام بک ..، لحجه انگلیسی اش مثل لندنی ها بود ، مثل اونها به جای واتر میگفت ووتر ..، بهم گفت بیا بشین که بقیشو براتون درس بدم ...، خندیدم ، عاشق فارسی حرف زدنش بودم ..، انگار واقعا یه انگلیسیه که اومده ایران و زور میزنه فارسی حرف بزنه ، کامبیز هم با یه لبخند بهم خوشامد گفت ، بعد آروم تو گوشم گفت خسته نباشی رفیق ! ، منم بلافاصله جواب دادم تو هم همینطور ! ، خندید ، فریبا یه دایره کشید و گفت این مثلا دیسک هارد هست ..، که توش اطلاعات نگه میداریم ..، چون اطلاعات توی کامپیوتر صفر و یک هست ..، پس ما کلی جا لازم داریم که توش صفر و یک بزاریم پس ...، بعد دایره ای رو که کشیده بود مثل تار عنکبوت با دایره های هم مرکز و خطهای قطری قسمت بندی کرد و هی قسمتها رو به قسمتهای ریزتر ...، بعد یکی رو پر رنگ کرد و گفت بهش میگیم سکتور ..، توی هر سکتور چند تا صفر و یک هست ...، دوباره چشمم به زانوی سکسی فریبا افتاد که دامن کوتاه لباسش وقتی که نشسته بود کشیده شده بود و یکم بالاتر رفته بود ..، داشتم دنبال نشونه میگشتم که ببینم وقتی نبودم کامبیز تا کجا با فریبا پیش رفته ، دست کامبیز موقع درس آروم تا زانوی فریبا پایین رفت و وقتی دستش به زانوی فریبا رسید فریبا با لبخند ادامه داد ... وقتی تعداد سکتورها خیلی هست ..، کامپیوتر برای پیدا کردن اطلاعات وقت خیلی میخواد ..، بعد نگاهش به چشمای من افتاد که دارم دست کامبیز رو روی زانوش میبینم ، پاش رو آروم حرکت داد و از زیر دست کامبیز کنار کشید و بعد به درسش ادامه داد ..، اینجا دیفراگمنت بدرد میخوره...، یعنی چی ؟ سکتورهای مربوط به هم کنار هم ...، و سرعت زیاد میشه ...، تند و تند یادداشت برمیداشتیم ..، وسط درسها تو گوش کامبیز گفتم کردی ؟ گفت خفه بابا مگه جنده است ؟ خندیدم ..، آروم گفت ولی عجب بدنی داره ..، یعنی واسه آتیش زدن کونم هیچ جمله بهتری پیدا نمیکرد ، با همون سه کلمه بهم فهموند که فریبا رو دستمالی کرده ..، با اینکه پنج دقیقه قبل ارضا شده بودم با تماشای بدن خوشگل فریبا و فکر کردن به اینکه تا چند دقیقه پیش کامبیز مشغول دستمالی اون بدن زیبا بود کیرم به سرعت راست شد ..، با توجه به اینکه کامپیوتر یه مبحث کاملا جدید بود و همه کلمات به گوشهای ما نا آشنا بودن و نصف درسها رو مجبور بودیم به انگلیسی یاد بگیریم که البته اونوقتها هنوز انگلیسیمون هم اینقدی خوب نبود واسه همین هم درس کامپیوتر یه درس سنگین محسوب میشد ..، بعد از دو سه ساعت واقعا دیگه خسته شده بودیم ، فریبا هم فهمید که دیگه هنگ کردیم و بهتره که ادامه درسو واسه یه روز دیگه بزاره ، واسه همین هم یهو کتابشو بست و گفت به نظر هست که خسته اید ..، بقیه اش باشه روز دیگه ..، من و کامبیز خندیدیم و یه آهی از سر رضایت کشیدیم ..، البته واقعا دوست داشتیم که یاد بگیریم اما دیگه به دوگوله هامون خیلی فشار اومده بود ! ، دم و تشکیلاتمون رو جمع کردیم ، به فریبا گفتم میرم با زن عمو خداحافظی کنم ، یه لبخند دلربایی زد که انگار میخواد بگه میدونم تو اون بیست دقیقه با عاطفه چیکار میکردی ! ، بعد گفت منم میام که بشینم پیش عاطفه اینجا حوصله ام سر رفت ..، شما هم یکی دو ساعت میموندید اگه کار نداشتید ، میدونستم که کامبیز از خداشه یکی دو ساعت دیگه هم بمونه اما واسه کون سوزی کامبیز هم که شده گفتم باید زود برگردم مامانم منتظره ..! ، فریبا لبخند زد و گفت باشه پس ...، در زدم و عاطفه درو باز کرد ، بزور مارو کشید تو ، گفت بشینید یه چایی بخورید بعد برید ، از فریبا پرسید درسها خوب پیش میره ؟ فریبا گفت آره ..، خیلی زود یاد میگیرن ، فک کنم وقتی برگردم شفیلد دیگه مشکل نداشته باشید ..، عاطفه لبخند زد ، چایی رو خوردیم و بلند شدیم که راه بیفتیم ، عاطفه بدو بدو رفت و با یه پلاستیک بزرگ پر از سیبهای درشت و آبدار برگشت و داد به کامبیز ، گفت خیلی به مامانت سلام برسون ..، از در که بیرون اومدیم گفتم بنال ببینم چیکار کردی ؟ گفت هیچی بابا این فریبا عاشق اینه که ازش تعریف کنی ، وقتی میگی خوشگلی رنگش عوض میشه ، میگم لحجه انگلیسی ات خیلی قشنگه ذوق میکنه ، میگم خیلی کمتر از سنت به نظر میای کم مونده بود بکشه پایین بگه بیا بکن تو !! ، خلاصه یکم که ازش تعریف کردم بعد دستشو گرفتم که چیزی نگفت ، خلاصه یکی دو تا ماچ خشکه و یکم لاس خشکه و یکم دستمالی تا شما فرصت داشته باشی زن عموتو بکنی و عین اجل معلق دوباره سر برسی !! ، خندیدم ، گفت یکی دو جلسه دیگه شاید بشه یه کارهایی صورت بدی ..، ببینم وقتی ماچش کردم بهم گفت یه وقت به حمید نگی به گوش باباش برسه ..، ببینم به بابای تو چه ربطی داره ؟ حتما منظورش این بوده که بابات هم به عمو فرهادت میگه دیگه ؟ خندیدم و گفتم نه بابا ..، مگه یادت رفته مامانم واست تعریف کرد ، این دوس دختر بابامه !! ، کامبیز مثل دیوونه ها زد زیر خنده و گفت نه بابا ..، پس واقعیت داره ؟ گفتم چه جورم !! ، بعد واسش تعریف کردم که پیش ناتاشا بودم و مهمونی پس فردا ردیفه ، کامبیز کبکش خروس میخوند ، دم خونه عاطفه از همدیگه خداحافظی کردیم ، جدا شدیم و هر کدوم رفتیم سمت ماشین خودمون...
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و چهارم (دو روز ولگردی !3 ) چهار شنبه صبح که بیدار شدم فقط یه فکر تو سرم چرخ میزد ..، یه کاری کنم که شهین پنجشنبه بهم گیر نده ! ، تنها چیزی که به فکرم میرسید این بود که از اون کلمه جادویی یعنی درس استفاده کنم ! ، ساعت رو نگاه کردم ، حدود هشت بود ، از جام بلند شدم و رفتم دستشویی ، وقتی که دست و رو شسته توی آشپزخونه پشت میز نشستم که صبحانه بخورم ساعت هنوز هشت و نیم هم نشده بود ..، واسه من خیلی زود محسوب میشد ! ، برنامه درسی ام رو از ده نوشته بودم ، از لیلا که مشغول آشپزی بود پرسیدم مامانم کجاست ؟ گفت که فک کنم هنوز خواب هستن ..، سه تا تخم مرغ درشت نیمرو کردم و با نون تازه لواش و یکم سبزی نشستم به خوردن ..، وسطهای صبحانه ام بود که مامانم با چشمای ورقلمبیده پیداش شد ، معلوم بود که شب خوب نخوابیده ، هنوز با لباس خواب بود و یه روبدوشامبر دور خودش پیچیده بود ، معلوم بود تازه بیدار شده و فقط اومده یه دوری بزنه و بعد بره دست و صورتشو بشوره و لباس عوض کنه و بیاد از دیدن من که به این زودی بیدار شده بودم و داشتم صبحانه میخوردم تعجب کرد ..، پرسید دوباره میخوای جایی بری که به این زودی پا شدی ؟ گفتم نه فردا عصر میخوام با کامبیز برم مهمونی تولد یکی از دوستامون واسه اینکه از درسهام عقب نیفتم میخوام امروز رو بکوب درس بخونم ، سری تکون داد و گفت مهمونی کی هست ؟ گفتم نمیشناسی کیومرث پورصالح تو کلاسهای حلمی همکلاسیم ، پرسید دخترهم هست ؟ گفتم لابد هست ، چمیدونم ، لیلا پشتش به ما بود و آروم خندید ..، مامانم گفت مشروب چی ؟ گفتم نه بابا این رفیقمون یه بچه مثبتیه گروه خونش به این حرفها نمیخوره ..، گفت کامبیز هم میاد ؟ گفتم آره ..، گفت باشه و رفت از آشپزخونه بیرون ..، صبحانه ام رو تموم کردم و به لیلا گفتم یه چایی لیوانی واسم ریخت ، چاییم رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم ..، کتاب هندسه تحلیلی رو در آوردم و با چند تا کاغذ چرک نویس و ماشین حساب و خط کش انداختم وسط اتاق ، یه مداد مشکی سوسمار نشان برداشتم و توی مداد تراش رومیزی حسابی تیزش کردم ، هنوز هم عین بچگیهام عاشق مداد تیزم ، یه پاک کن دو رنگ آبی و قرمز پلیکان از توی کشو انداختم روی کاغذها و بعد نشستم سر درس ..، یه مسئله توی چرک نویس مینوشتم و بعد شروع به حل کردنش میکردم و براش نمودار میکشیدم ، مشخصات صفحه با یک خط و یک نقطه ، مشخصات مختصات یک خط محل برخورد دو صفحه ...، هی ....!! ، کاش امروز هم برمیگشتم به همون روزها ...، وقتی مامانم درو باز کرد که بهم سر بزنه سخت مشغول درس خوندن بودم ، ذوق کرد و ازم پرسید چیزی نمیخوای ؟ نگاهش کردم ، یه لباس بلند تقریبا کلفت قرمز تیره تنش کرده بود و موهاش رو مرتب روی سرش بسته بود و با یه گیره موی مویی که تازه مد شده بود بسته بود ، دیگه حساب لباسهاش از دستم در رفته بود ، هر بار میدیدم یه لباس تازه تنش بود ، به خودش حسابی میرسید و یه شهین دیگه شده بود ، ذوق کردم ، گفتم نه مامانی ، چه خوشگل شدی ، خندید ، گفت خونشون کجاست ؟ گفتم کی ؟ گفت کیارش ، دوستت ..، فوری فهمیدم میخواد بهم یه دستی بزنه ، مامان خودم بود حقه هاش برام آشنا بودن ، گفتم کیومرث ! ، گفت آهان ، همون ، گفتم شهر زیبا ...! ، گفت اوکی و رفت ، لبخند زدم وقتی نمیتونست دستمو رو کنه ذوق میکردم ! ، وقتی کامبیز اومد بدو بدو به استقبالش رفتم ، مامانم هم سریع خودشو رسوند ، به کامبیز چشمک زدم یعنی حواست باشه ، مامانم با کامبیز سلام علیک کرد و گفت کامبیز جون این دوستتون که فردا مهمونیشه چه جور بچه ای هست ؟ قبل از کامبیز گفتم مامان چقد وسواس داری ، صد بار بهت گفتم کیومرث صالحی خیلی پسر خوبیه ..، حالا ده بار از من بپرس بعد ده بار از کامبیز ، مامانم گفت از تو نپرسیدم که ...، گفتم اصلا میدونی چیه اشتباه کردم بهت گفتم ، باید میگفتم میرم بیرون دور بزنم ، بعد میرفتم مهمونی ، کامبیز که دیگه دستش اومده بود چی باید بگه خودشو قاطی بحث کرد و گفت خیالت راحت باشه خاله شهین ، خیلی پسر مثبتیه اهل هیچ خلافی نیست ..، تا اونجا که من میدونم مشروب هم نمیخوره ، مامانم که تقریبا خیالش راحت شده بود گفت نمیفهمه که مادر همیشه نگرانه ..، کامبیز گفت خیالت راحت باشه خاله من باهاشم ..، مامانم با خنده گفت از همین میترسم ! ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت خاله ..؟؟!! ، مامانم خندید و گفت شوخی کردم ، پس دیگه خیالم راحت ؟ کامبیز گفت بله خاله خیالت راحت ..، سالم میبرم سالم میارمش ، با ماشین من میریم ، مامانم که خیالش راحت تر شده بود که من رانندگی نمیکنم گفت باشه ..وقتی میرفتیم تو اتاق من کامبیز با تعجب گفت چرا گفتی میریم تولد کیومرث ؟ آخه اون کس خل از کجا به فکرت رسید ، خندیدم و گفتم دیدم از اون اسکل تر تو کلاس نیست ، اگه یه روز مامانم ببینتش هر وقت بهش بگم میرم خونه کیومرث دیگه بیمه میشم ! ، کامبیز قاه قاه خندید ..، گفتم مامانم به ناتاشا حساس شده ، اگه جریانو بفهمه که ناتاشا دیگه با دکتر نیست که دیگه واویلاست ، فعلا دورادور اجازه میده باهاش در تماس باشم چون فک میکنه من با آویر هم دوست هستم و اون در جریان دوستی من و ناتاشا هست ، وگرنه اگه واقعیتو بفهمه که کونمو جر میده ! ، کامبیز میخندید ..، وقتی رسیدیم تو اتاق من کامبیز با تعجب گفت کی درسو شروع کردی ؟ گفتم از هشت صبح ! ، خندید و گفت درسخون شدی ؟ گفتم بابا دارم باج میدم که فردا شب دیگه بهمون گیر نده ..، گفتم به مامان گفتم که خونه کیومرث توی شهرزیباست ، میخوام بهش بگم بعد مهمونی با تو میریم خونه ارواح که تا نصفه شب بیدار نمونه که ببینه کی میرسم خونه ، معلوم نیست کی از مهرشهر برگردیم زهر مارمون میکنه ، کامبیز میخندید و گفت عجب جونوری هستی ، فکر همه جارو میکنی ...، گفتم بخدا از دست این مامانم یه پا شرلوک هلمز شدم ...، عین بابی فیشر باید بشینم یه ساعت فک کنم که ببینم ده حرکت بعدی شهین چیه بعد یه مهره تکون بدم ! ، کامبیز میخندید ..، گفتم راحتی بخدا ..، ننه ات تو رختخواب هم باهات رفته دیگه حداقل قایم موشک بازی نداری عین من ! ، اخم کرد و گفت کاشکی مثل تو قایم موشک بازی داشتم اما باهاش تو رختخواب نرفته بودم ، گفتم خفه بابا ..، کیرت راست میشه میری نصفه شب بیدارش میکنی و میکنی توی کس به اون نازی و دو قورت و نیمت هم باقیه ، ما رو اس کردی ساشکول ؟ کامبیز گفت این کلمه جدیده ؟ گفتم اختراع خودمه یعنی سوپر اوشکول !! ، کامبیز گفت تو از برادر بهم نزدیکتری ، حرفهایی رو که به هیشکی نگفتم به تو گفتم اونوقت میگی اوس کردم ؟ گفتم شوخی کردم بابا ، بهت برخورد ؟ گفت حمید ، جدی میگم ، از وقتی با مامانم خوابیدم دیگه یه چیز دیگه شدیم ..، حس میکنم دیگه بچه اش نیستم ، نمیتونم برم سرمو بزارم روی پاش و راحت بخوابم و اون سرمو نوازش کنه ، خود به خود دستم میره لای پاش ...، وقتی بغلش میکنم به جای اینکه توی بغلش آروم بگیرم برعکس کیرم راست میشه ..! ، نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه ؟ ، ولی فک کنم خری ، نمیفهمی ! ، شوخی میگیری و مسخره میکنی ...، توی صداش یه بغض خاص بود ، کم مونده بود گریه اش بگیره ، گفتم نه بخدا استاد ...، از وقتی اونشب تو خونه ارواح باهام حرف زدی نظرم خیلی فرق کرد ..، یه آه کشید و گفت کاش واقعا راست بگی ...، گفتم نه والله راست میگم ..، ابروش رو بالا انداخت و گفت خوب باشه ..، بیا یه چرک نویس هم به من بده دو تا مسئله هم من حل کنم ..موقع ناهار بود که کارآگاه کاستر اومد توی اتاق ..، همون لباس قرمز تیره تنش بود ، موهاش رو ریز بافته بود ، اینهم از هنرهای لیلا بود که بعدا معلوم شد ، خیلی توی بافت مو تخصص داشت ، چند مدل بافت موی قشنگ بلد بود..، لبخند به لبش بود و اومد کنارمون روی زمین نشست ، میدونستم تا جیک و پوک مهمونی رو در نیاره ول کن نیست ..، گفت خسته نباشید ..، ناهار واستون دلمه بادمجون درست کردم که بخورید و حسابی جون بگیرید ..، بعد رو به کامبیز گفت پروانه چطوره ؟ کامبیز گفت خوبه خاله ..، چرا نمیری پیشش ؟ مامان گفت آخه بچه کوچیک دارم ، کاش وقتی میومدی اینجا اونم میاوردی ، حالا بهش زنگ میزنم ، وقتی میای درس بخونی پروانه رو هم بیار ..، ما هم حرف میزنیم حوصله امون سر نمیره ، ناهار شامتون رو هم همینجا بخورید شب موقع خواب برید خونه ..، حداقل اگه هر روز هم نمیاد دو سه روز تو هفته بیارش ..، کامبیز گفت چشم ..، مامان ادامه داد حالا فردا کی میخواید برید این مهمونی دوستتون ؟ کامبیز اجازه نداد من حرف بزنم ، گفت خاله شهین اینقد دلشوره نداره که ..، مهمونیش پاستوریزه است ، مشروب هم نیست ، اینم بچه درسخون کلاسمونه ، فک کنم هفت و هشت شب میریم و یازده دوازده برمیگردیم ..، ادامه حرف کامبیز رو گرفتم و گفتم با کامبیز تصمیم گرفتیم شب دیگه نیایم خونه ..، میریم خونه ارواح فرداش جمعه است و یکم کار داریم ..، هفته دیگه حراجیه هنوز ما هیچ کاری نکردیم ..، زنگ زدیم و هماهنگ کردیم جمعه صبح یه کارگر هم بیاد کمک وسایل انباری رو هم در بیاریم ..، مامان وقتی شنید که شب برنمیگردم اخماشو کرد توی هم ..، کامبیز گفت خاله جمعه شما هم که کاری ندارید ، تا ظهر خونه بمونید پیش بچه ها ، بعد از ظهر بچه ها رو بسپارید به لیلا خانم من میام دنبال شما و مامانم ، چهارتایی بریم جمعه شب اونجا ، خوش میگذره ..، سر تکون دادم و گفتم آره آره ...، بعد با التماس گفتم مامان ...!!! ، گفت لوس نشو ..، باشه سعی میکنم جور کنم بیام ..، پریدم و ماچش کردم ، کامبیز هم با پررویی سرشو به صورت مامانم نزدیک کرد و بوسیدش و گفت مرسی خاله ...! ، مامانم قرمز شد و گفت خوب پاشید بیاید ناهارتونون بخورید نیمساعت استراحت کنید و دوباره بیاید سر درسهاتون ..
بی انصافیه ، با اینهمه گرفتاری و کار و مریضی باز روزی چند ساعت وقت میزارم و اندازه ۶ هفت صفحه مینویسم و تایپ میکنم و آپ میکنم بعد شما پنج دقیقه میخونیدش و زیرش مینویسید کمه بیشتر بنویس ! بابت هر صفحه از داستانم کلی فکر میکنم که روند کلی داستان خراب نشه ، صحنه ها و مکانها رو دونه دونه توی ذهنم بازسازی میکنم و شرح میدم که مثلا از کیفیت کار کم نشه اما باز هم آخر کار اولین چیزی که مینویسید اینه که کمه بیشتر بنویس ...، بعضی وقتا واقعا دلم میخواد یهو ولش کنم و دیگه ننویسم moohammadyaqoob: مرسی داداشم عالی بود دمت گرم منتظر مهمونی ناتاشا هستم چه مهمونی شودددددددد Younker: آریا جان تو همه بچه ها داستانت رو دوس دارن و با جون دل میخونن . همه بابت داستانت ازت تشکر میکنن و تشویقت میکنن به ادامه دادنش . اگه ما هم میگیم بیشتر بنویس اینو به پای بی انصافیمون نذار ! این جنبه رو هم در نظر بگیر که این داستان مارو خیلی مارو گرفتار خودش کرده !ممنون از زحماتت vooorrojak: آقا بابت همه چیز از شما بسیار سپاسگزاریم.یکپارچگی داستان کم نظیره،پشتکار و وقتی که میزاری بسیار بسیار عالیه واقعا اگر کسی تا به حال دو خط نامه هم تایپ کرده باشه متوجه میشه که چقدر وقت میزاری دمت گرم داداش.ما که قدردان کارت هستیم.تو فقط باش undying: سبکتو دوس دارم...همینطوری ادامه بده عوضش نکن...فقط هر دفه که میای چند قسمتشو میزاری مشخص کن که قسمت بعدیشو حدودا کی اپ میکنی.....مدت زمانش اصلا مهم نیس فقط مشخصش کن.بازم ممنون بابت داستانت. hosenzad: سلام آریا عزیز خسته نباشی واقعا که عالیه داستانت امیدوارم ب خوبی تا آخرش ادامه بدی...من خودم اینجا داستان آپ کردم دو فصل نوشتم 1فصل اش مونده. و تفتیش. رو خودم ی فصل دیگه اضافه کردم دارم مینوسم و و خدمت عزیزان میزارم که دارم مینوسم تکمیل نشده آخراش هستند ولی در داستان نویسی ک مینویسیم ب سکسی ی نبودنش ربط نداره. مهم این که تا اخرش ادامه بدی مثل راه زندگی تا اخر. داستان نویسی یجوری که مثل انسانی که یه راهی میره تا آخرش بره نصف ول نکنه .اگ نصف ول کنی انگار یه کار نیمه تمام گذاشتی پس تا آخر ادامه بده امیدوارم همیشه خوب باشی ...دوست. و همیار LoveAnal: داداش صحنه های سکسی تو داستان کم شده و باعث شده از کیفیت کار کم بشهبا جزئیات بیشتری ادامه بده. ramtinzarrin: به به آریا خانمی بینم که داری ادامه میدیبا اینکه خداحافظی کردم، ولی انقدر از خوندن این چند قسمت ذوق زده شدم که دوباره مشتری شدمخییییییلی خوب می نویسی و این طرحتم که هر بار داستان رو به جایی می رسونی که در واقع کامل بشه عالیهدیگه رشته از دست آدم در نمیره، خیییییییییلی عالیهمخصوصا دو سریه گذشتهدمت گرممنتظریمدر ضمن اهمیت این داستان به خوب بودنشهاگر قرار باشه روزی پنج قسمت بنویسی (که انگار دوستان اینجور میخوان) که دیگه انقدر خوب از آب در نمیاد، میزانش خیلی خوبه به نظرمهمین که خوب پیش میبری عالیهدمت گرممنتظر قسمت های بعدیم azaz110: دستت درد نکنه خیلی خوب بود با این همه جمعیتی که در صف هستند تا شما زحمت بکشی و ترتیبشون را بدی فکر کنم دیگه تا انتهای داستان برات کمر باقی نمونه undying: اتفاقا به نظرم چون از صحبت های سکسی کم شده داستان داره بهتر میشه.
Ssaeid: اقا شما هی میگین زودتر بنویس نویسنده توجه نمیکنه ،که اگه میخواست توجه بکنه کرده بود و زودتر مینوشت پس هی نگین و صفحه اضافه نکنین، میخوایم یه قسمت از داستانو بخونیم الکی چند صفحه میایم عقب ...با تشکر عزیز به نویسنده هم فرصت بدین شاید مشکلاتی داره .اریا عزیز میزاره با مشکلات خودش این خودش عالیه امیدوارم مشکلاتش حل بشه خدمت اعصا هستش
هروقت بذاری دمت گرم. فقط تمومش نکن که حیفه واقعا. در مورد اون موضوعی که دوستمون گفت سکس تو داستان کم شده هم باید بگم که اتفاقا به نظر من اینجوری به واقعیت نزدیکتر میشه ولی صحنه های سکسی و تحریک کننده باید بیشتر بشن. مرسی آریای عزیز