انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 17 از 108:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
آقا دمت گرم،شب جمعه ای بچه ها رو تنها نذار
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و چهارم ( پارتی 1 )



پنجشنبه
صبح که از خواب بیدار شدم با چشمای نیم باز فقط تو فکر ناتاشا و مهمونی بودم ..، یه گوشه ای از ذهنم درگیر اون کارهایی بود که ناتاشا انجام داده بود که باعث شده بود اونروزی که ازش لب میگرفتم بیحال بشم ..، هر چی فک میکردم سر در نمیاوردم که این دیگه چه مدلش بود ، یه جورایی از ناتاشا ترسیده بودم ..، به کامبیز زنگ زدم و گفتم حال داری سر راه که میای خونه ما بری بازار تجریش و از جاسم عطری یه عطر شیرین مارکدار و جدید بگیره ..، جاسم یه پسر عرب عراقی بود که تو کار عطر و ادوکلن بود و توی بازار تجریش مغازه عطر فروشی داشت ..، کامبیز گفت حمید تا چند تومن بخرم ؟ گفتم تا پونصد تومن ! ، کامبیز یه سوتی کشید که یعنی خیلی زیاده و گفت پس از مغازه اش بهت زنگ میزنم ، اوکی کردم و تلفونو قطع کردم ...، از جام پاشدم یه دوری تو اتاق زدم ، در کمد رو باز کردم و توی لباسهام دنبال لباس مناسب واسه مهمونی گشتم ، یه کت و شلوار مارک بارون ایتالیا داشتم که ذغالی بود و خیلی بهم میومد ، از توی کاور در آوردم و نگاهش کردم ، تمیز و مرتب بود ، اونوقتها جلیقه هم خیلی مد بود ..، یقه انگلیسی و خلاصه خیلی باحال بود ، اگه امروز اونو تو یه مهمونی بپوشم ملت یه ساعت بهم میخندن ! ، یه پیرهن صورتی تیره هم داشتم که محبوب من بود ، با یه کراوات نازک قرمز تیره براق که تازه مد شده بود کنار گذاشتم ، پیرهنم اتو میخواست ، گذاشتم کنار که ببرم بدم اتوشویی سر کوچه که یه اتوی فوری روش بکشه ، هنوز از اتاق بیرون نیومده بودم که تلفن زنگ خورد ، مطمئن بودم کامبیزه واسه همین از اتاق گوشی رو برداشتم تا اومدم بگم الو دیدم مامانم زودتر گوشی رو برداشته و با کامبیز مشغول سلام علیکه ..، اومدم سلام کنم و بگم پشت خطم که مامان گوشی رو قطع کنه که دیدم کامبیز داره به مامانم میگه خاله شهین ...، مامانم گفت جونم عزیزم ، کامبیز گفت به مامانم هم گفتم واسه فردا بعد از ظهر خونه سرهنگ چهار نفری گفت اگه شهین بیاد منم میام ..، خاله میای دیگه ؟ مامانم گفت سعی میکنم عزیزم ..، کامبیز گفت نه دیگه جون کامبیز ، مامان گفت باشه ..، کامبیز گفت خاله ..، مامانم گفت بله ..! ، کامبیز یکم من و من کرد و گفت خاله میشه فردا اون شورت و سوتین یاسی رو تنت کنی ، خیلی قشنگ میشی توش ! ، چشمام داشت از حدقه میزد بیرون و گوشهام چیزی رو که میشنید باور نمیکرد ..، کامبیز خیلی با مامانم راحت شده بود ، مامانم آروم گفت زهر مار ، بیتربیت بی حیا ..، کامبیز دوباره گفت خاله ....!!! ، مامان گفت باشه بابا ، باشه ...!! ، از تعجب داشتم میمردم ..، بعد گفت فک کنم حمید هنوز خوابه ..، بیدارش کنم ؟ کامبیز گفت نه خاله بیداره ، نیمساعت پیش بهم زنگ زده ، منتظره من از مغازه بهش زنگ بزنم قراره واسه کیومرث ادوکلن بخریم ، خواستم بهش بگم نیمساعت دیرتر میرم ، پس شما زحمت بکشید بهش بگید ، مامانم گفت باشه ..، به مامانت سلام برسون ، کامبیز هم گفت چشم بعد هم پشت تلفن صدای بوس پرت کردنش اومد و بعد خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد ، کم مونده بود پشت تلفن ترتیب مامانمو بده ! ، تنظیم کردم که همون لحظه ای گوشی رو بزارم که مامانم میزاره که نفهمه گوش وایساده بودم ، چند ثانیه بعد صدای مامانم اومد که از راهرو رد شد ، در اتاقمو زد و بعد درو باز کرد و سرک کشید ..، خودمو مشغول لباسهام نشون دادم و از اومدنش تعجب کردم و سلام کردم ..، لپاش گل انداخته بود ، گفت کامبیز زنگ زد ..، گفتم اه عطر فروشی بود ؟ مامان گفت نه گفت نیمساعت دیرتر میره عطر فروشی ، به چشماش زل زدم و گفتم باشه مامان چیز دیگه ای نگفت ؟ لبخند زد و نگاهش رو دزدید و گفت نه ..، چیزی نگفت ، گفتم باشه مامان ، الان میام صبحانه میخورم و سه ساعت درس میخونم بعدش دیگه کار به کارم نداشته باش لطفا میخوام برم پیرهنم رو بدم اتو کنن و بعد با کامبیز قرار میزارم و با هم میریم خونه کیومرث ، فقط فردا بعد از ظهر بیایم دنبال تو و خاله پروانه یا نه ؟ مامانم دوباره لپش گل انداخت و گفت باشه ..، بیاید ..، خندیدم و پریدم بغلش کردم و بوسیدمش ، گفتم خیلی خوش میگذره ، آروم منو بوسید و دست کشید توی کمرم و گفت باشه عزیزم ، بریم ببینیم چی میشه ..، گفتم مایو بردار ، حتما میخوایم یه تنی به آب بزنیم ، خندید و گفت باشه حالا ..
کامبیز نیمساعت بعد از توی عطر فروشی بهم زنگ زد ، صدای جاسم میومد که داشت با یه زن چونه میزد ، وقتی میگفت حمید چنان از ته حلقش صدای ه در میاورد که فک میکردی عبدالباسط داره قرآن میخونه ، وقتی صدام میزد اگه خودم نمیدونستم با منه هیچوقت فک نمیکردم داره میگه حمید ! ، خلاصه کامبیز گفت یه عطر جدید اورده مارکش چنله ..، شیرینه اما خیلی گرونه میگه پونصد و هشتاد تومن ، گفتم بگیر ، گفت بابا تولد خواهرت که نیست یارو هفت پشت غریبه است ، یه چیز بخر صد تومن قالشو بکن ، گفتم نه بابا سه نفر آدم داریم میرم ، بعدش هم من مهمون ناتاشا هستم ، اگه هدیه دوزاری بخرم واسه اون بد میشه ، کامبیز گفت پس من نصف پولشو میدم ، گفتم پولتو لوله کن بکن تو کونت مردیکه ، بگیر زود بیا ..، کامبیز یه مشت قر زد و بعد قطع کرد ، نیمساعت بعد پیداش شد ، عطر رو کادو پیچ کرده بود و روبان زده بود ، گفت پونصد و پنجاه تومن بیشتر بهش ندادم ، گفتم خوب کردی ، یه نگاه انداختم و گفت صد میلی لیتریه ؟ گفت آره ، پنجاه سی سی رو میگفت چهار صد و پنجاه ، دیدم این خیلی به صرفه تره ، گفتم آره ، گفتم میخوام به ناتاشا زنگ بزنم و باهاش هماهنگ کنم اما میترسم شهین شیرجه بزنه روی تلفن ، کامبیز گفت من میرم سرشو گرم میکنم ، گفتم سر اونو یا سر اینو ؟ گفتم و به کیرش اشاره کردم ، خندید و گفت خوب نمیخوای نمیرم ، گفتم نه بابا زود برو ..، ببین شورت یاسی رو برات پوشیده یا نه !! ، کامبیز قاه قاه زد زیر خنده و با مشت آروم زد تو شیکمم و گفت دهن سرویس تو هم از اون بدتری واسه گوش وایسادن ، گفتم نه بابا تلفن که زنگ خورد میدونستم تویی ، تا بیام گوشی رو بردارم مامانم زودتر برداشته بود ، اومدم بگم پشت خط هستم که تو شروع کردی حرفهای کیر راست کن زدی ، دیگه منم ضایع نکردم که بگم پشت خطم ، یکم گوش دادم و کیرمو مالیدم و بعد گوشی رو گذاشتم ! ، کامبیز در حالی که هنوز میخندید از اتاق رفت بیرون ..، چند دقیقه صبر کردم که مطمئن شم مشغول حرف زدن هستن و بعد به ناتاشای خوشگل زنگ زدم ...
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که من کت و شلوار پوشیدم و ادوکلون زدم ، یه بارونی برداشتم که اگه شب سرد شد تنم کنم و کراواتمو گذاشتم تو جیبم ، اگه کراوات میزدم اولین گشت کلانتری ما رو میگرفت ! ، کیف پول و وسایلمو چک کردم ، کلید خونه ارواح رو هم برداشتم و با کامبیز از خونه بیرون زدیم که بریم اونهم تو خونشون لباس عوض کنه و ساعت شیش طبق قراری که گذاشته بودم بریم دنبال ناتاشا .. ، کامبیز کلید انداخت و در خونشون رو باز کرد ، دلم واسه پروانه تنگ شده بود ، بدم نمیومد تو رختخواب باهاش یه غلطی بزنم ! ، اما دیر شده بود و وقت نداشتیم ، کامبیز داد زد مامان کجایی ما اومدیم ..، صدای پروانه از توی حیاط بلند شد که سلام عزیزم ، منم الان میام ..، کامبیز گفت پس تو اینجا باش که من برم لباس عوض کنم و زود بیام ، سر تکون دادم اما وقتی کامبیز رفت سرمو انداختم پایین و رفتم توی حیاط که ببینم پروانه کجاست ، شلنگو گرفته بود و باغچه رو آبپاشی میکرد ، یه بلوز شیری بافت نازک تنش بود و یه دامن کوتاه چیندار سفید ، یه دمپایی لژدار دم پاهای لخت و سفیدش انداخته بود و درختها رو آب میداد ..، منو که دید کلی ذوق کرد ، گفت ای جااااانم ، چه خوشتیپ شدی خاله ، بعد شلنگو پای درخت سیکاس بزرگ وسط حیاط انداخت و دستهاش رو باز کرد ، رفتم توی بغلش و ماچش کردم ، سرو کله ام رو ماچ کرد و گفت جووون ، نمیشه یه ساعت دیرتر بری ؟ خندیدم و گفتم چرا خاله ؟ گفت که خاله رس تورو بکشه دیگه سرتو بلند نکنی ، خوشگل کردی میترسم بری با یه دختر ترگل ورگل برگردی دیگه منو نگاه نکنی ، گفتم خاله شما خیلی خوشگلی ، هیشکی به پای شما نمیرسه ، گفت دیگه چاخان نکن ، ما دیگه پیر شدیم ، گفتم نه بخدا ، کدوم دختری از خوشگلی و باحالی به پای شما میرسه ..، دوباره ماچم کرد و گفت شوخی کردم ، برید حسابی بهتون خوش بگذره ، شیطونی هم بکنید اما مواظب باشید ، ماچش کردم و بعد یقه لباسشو از هم باز کردم و وسط ممه هاش رو هم بوسیدم ، خندید و سرمو به وسط سینه های درشت و سفیدش فشرد ..، گفتم خاله اینها رو نگهدار فردا بعد از ظهر میخوام حسابی بخورمشون ، دوباره سرمو بوسید و گفت مال خودته خاله ، شیر آب رو بست و با هم برگشتیم داخل خونه ..، رفتیم توی آشپزخونه و آویزونش شدم و حسابی از خجالت لبهای گوشتالوش در اومدم ، در همون حال هم دستم بیکار نبود و دامنشو بالا زده بودم و دستم توی شورتش بود و کس کوچولوش رو میمالیدم ، انگشتم خیس خیس شد ، از لای پاش در آوردم و کردم توی دهنم و گفتم جوووون ، خاله آبت چه مزه ای داره ..، خندید و گفت خوب نوش جونت ، گفتم فردا یه دل سیر ازش میخورم ، خندید ..، صدای پای کامبیز از پله ها بلند شد و منو پروانه از هم جدا شدیم ، یه دستمال برداشتم و لبهام رو پاک کردم ، کامبیز که وارد آشپزخونه شد پروانه داشت واسمون چایی میریخت و من روی صندلی پشت میز ناهار خوری نشسته بودم ، پروانه برگشت و با دیدن کامبیز که حسابی شیک و پیک کرده بود و یه کت و شلوار سبز تیره تنش کرده بود و با پیرهن سبز روشن مارک پیر کاردین ست کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود پروانه تقریبا جیغ زد و ذوق کامبیزو کرد ، ای جوووون الهی قربونت برم مادر ، چه خوشگل شدی ..، بعد هم دست کرد یه دویست تومنی از توی کشوی آشپزخونه برداشت و اول دور سر کامبیز و بعد دور سر من گردوند و انداخت توی یه جعبه واسه صدقه ، گفت چش میزننتون ! ، ساعت حدود یه ربع به شیش بود که از خونه کامبیز اینها بیرون اومدیم و راه افتادیم سمت خونه ناتاشا ....
از ماشین کامبیز پیاده شدم و از پله های خونه ناتاشا بالا رفتم ، دستم رو که روی زنگ گذاشتم هنوز زنگ نزده بودم که ناتاشا در رو باز کرد و با روی خندون بهم سلام کرد ..، مانتو شلوار سبز روشن شیکی تنش کرده بود و یه پلاستیک سفید بزرگ دستش گرفته بود ، حدس زدم که لباسهای مهمونی رو اون تو گذاشته ..، صورتشو بهم نزدیک کرد و همدیگه رو بوسیدیم ..، وقتی میخواست سوار ماشین بشه با کامبیز سلام و علیک کرد و رفت عقب نشست ..، اونوقتها کسی رو بخاطر سرعت نمیگرفتن ، اتوبان کرج هیچوقت اینقدی شلوغ نمیشد ، کامبیز گازشو گرفته بود موتور هشت سیلندر شیش لیتری غرش میکرد و سرعتش به صد و هشتاد کیلومتر در ساعت میرسید ..، باورتون نمیشه اما اون ماشین کروز کنترل داشت ، سیستمی که تازه بعد از اینهمه سال تو ماشینهای لوکس امروزی دوباره معرفی شده ..، سیستم اور درایو اون توی هر سرعتی که بودی این امکان رو بهت میداد که یهو از تمام قدرت موتورت استفاده کنی و با شتاب خیلی زیادی سرعتت رو اضافه کنی ..، از راحتی صندلیها و تودوزی چرمی شیکش هم که هرچی بگم کمه ..، ماشینی بود که واسه شخصیتها طراحی شده بود ..، یعنی عقب ماشین به مراتب از جلو راحت تر و شیک تر بود ، واسه سرنشینهای عقب دو تا فندک طراحی کرده بودن و ایر کاندیشن ماشین از سه جا به سرنشین عقب باد میزد ..، فک کنم اولین ماشینی بود که سیستم انژکتوری برقی روش نصب شده بود و از هر جهت یه ماشین لوکس محسوب میشد ..، خلاصه کامبیز یه آهنگ شاد آمریکای لاتین گذاشته بود و با سرعت تمام به سمت مهرشهر میروند ..، کامبیز تو آیینه نگاه کرد و به ناتاشا گفت مرسی که من رو هم با خودتون میبرید ، حالا واقعا اگه توی محضوریات موندید بخاطر من اونوقت میرسونمتون و دوباره آخر شب میام دنبالتون ، ناتاشا خندید و گفت نه عزیزم ، من از این تعارفهای الکی نمیکنم ..، توی خانواده ما تقریبا هیچکس تعارف نمیکنه ..، اونم وقتی که پای مهمونی یکی دیگه در میونه ..، بعدشم الان اونها هستن که از من بابت آوردن دو تا پسر خوشگل تشکر میکنن ! ، بعد هم با خنده گفت مطمئن باش ! ، من و کامبیز لبخند زدیم و به هم نگاه کردیم ..، از ورودی مهرشهر که وارد شدیم ساعت حدود هشت شب بود ..، دیدیم یه عده بسیجی دارن تند و تند بساط ایست و بازرسی علم میکنن ..، یه نگاه به ماشین ما کردن و معلوم بود اصلا بدشون نمیاد یه ساعتی ما رو معطل کنن ..، نمیدونم فک کنم شانس آوردیم که هنوز بساطشون رو کامل پهن نکرده بودن ، یکیشون که یه اسلحه کلاشینکف تو دستش داشت بهمون اشاره کرد که زود رد شید ! ، نفس راحتی کشیدیم و رد شدیم ..
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و پنجم ( پارتی 2 )



یه باغ خیلی بزرگ سیب توی مهرشهر هست که یادمه میگفتن مال تیمسار جم بوده ، تا اونجایی که من خبر دارم هنوز هم هست و به همین اسم هم معروفه ..، باغ سیب ! ، یکی دو خیابون بعد از باغ سیب به سمت کاخ شمس که میرفتی دو تا خیابون پهن بود که اونوقتها خاکی بود و به اسم خیابون اول و دوم معروف بود ، اما فک کنم الان اسمش شده خیابون صد ..، خیلی یادم نیست ، اگه یه دوست مهرشهری داستانمو خوند ایراد نگیره ، چون خیلی سال گذشته و خیلی دقیق یادم نیست ..، خلاصه پیچیدیم تو یه خیابون سنگریزی شده نزدیکهای باغ سیب ..، یه مقدار که رفتیم ناتاشا سر میگردوند ، انگار اونهم خیلی مطمئن نبود کجاست .. ، بعد یه در خیلی بزرگ رو نشون داد که بالاش یه چراغ زرد رنگ روشن بود و گفت اونه ..، کامبیز جان برو سمت اون دروازه آبی رنگ ..، دم دروازه وایسادیم و کامبیز میخواست پیاده بشه زنگ بزنه اما ناتاشا گفت بوق بزن ، کامبیز بوق زد و یه دقیقه بعد در باز شد و یه پسر جوون حدودا بیست و دو سه ساله با کت و شلوار شیک و پیرهن سفید اومد بیرون و مستقیم اومد سمت کامبیز ، کامبیز شیشه رو پایین کشید ، پسره به کامبیز گفت سلام ، بفرمایید ؟ کامبیز شیشه سمت ناتاشا رو پایین آورد و به پسره گفت سلام با خانم فرهی هماهنگ کنید ، ما مهمون ایشونیم ، پسره با دیدن ناتاشا روی صندلی عقب لبخند زد و گفت سلام خانم فرهی ، بفرمایید خواهش میکنم ..، ناتاشا بدون اینکه حرفی بزنه لبخند زد و شیشه رو بالا کشید ، پسره رفت تو و دروازه رو باز کرد و کامبیز وارد شد ..، یه خیابون پهن سنگفرش که دو طرفش سپیدارهای بلندی کاشته بودن معلوم شد ، منظره وهم انگیزی بود ، صد متر جلوتر یه ساختمون خیلی بزرگ به چشم اومد که فک کنم سه طبقه بود ، توی طبقه سومش یه بالکن بزرگ با طارمی های مرمر به چشم میخورد ، جلوی ساختمون یه محوطه پارکنیگ بزرگ گرد با یه حوض و آبنمای قشنگی وسطش بود ، فک کنم دوازده سیزده تا ماشین پارک کرده بودن که ماشین خوشگل کامبیز توشون گاری محسوب میشد ! ، دو تا پونتیاک قهوه ای کنار هم پارک کرده بودن که انگار دوقلو بودن و همین امروز از کمپانی مرخص شدن ، دو سه تا بنز و دو تا بی ام و 518 که همگی تقریبا نو و کاملا تمیز بودن و یه بی ام و 2002 نارنجی ..! ، ناتاشا گفت این ماشین خود سوگله ..، بعد رو به کامبیز گفت پنج دقیقه هم کنار دستش دووم نمیارید ..، عین دیوونه ها رانندگی میکنه ، ماها لبخند زدیم چون فک میکردیم پشت فرمون هیچکس دیوونه تر از خودمون نیست ..! ، ناتاشا گفت این ویلاشونه ، خونشون تهران تو فرمانیه است ..، از تعجب شاخ در آوردم ، بابای من یه ویلای دوبلکس توی دماوند داشت و من فک میکردم ما چون ویلای دماوند داریم پولداریم ! ، اما با دیدن اون ویلای سه طبقه که حداقل هزار متر زیربنا داشت حس حقارت عجیبی بهم دست داد ! ، ناتاشا فک کنم واسه اینکه حس حقارت منو کامل کنه گفت اینجا توی زیرزمینش یه استخر خیلی بزرگ با سونا و اتاق ورزش داره ..، سر تکون دادم ، با سه تا پله سرتاسری شیک و نیمدایره وارد یه ایوون بزرگ شدیم ، یه نفر در بزرگ ورودی ساختمون رو باز کرد و به استقبالمون اومد ، ناتاشا لبخند زد ، مردی که در رو باز کرده بود یه کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید تنش بود ، درست مثل پسری که دروازه اصلی رو به رومون باز کرد ، آروم از ناتاشا پرسیدم این کیه ؟ ناتاشا هم آروم گفت پیشکار باباش ! ، از تعجب شاخ در آوردم چون منتظر بودم ناتاشا بگه داداش سوگل یا بابای سوگل ! ، کت و شلوارش از من شیکتر بود و پیرهنش از سفیدی برق میزد و توی برق کفش دست دوزش میتونستی عکس خودتو تماشا کنی ! ، سمت راست و چپمون دو تا راهرو نسبتا بلند بود که تو هر طرفش سه چهار تا در بود و کف زمین سنگ شده بود ، یه فرش گرد و بزرگ ورودی خونه رو فرش میکرد و وسط اون فرش از سقف یه لوستر بزرگ کریستال آویزون بود که بنظرم بیشتر از صد تا چراغ شمعی توش روشن بود ، روبروی ما یه در بزرگ دیگه بود که معلوم بود به حیاط پشتی باز میشه و از اونجا صدای همهمه و موزیک به گوش میرسید ..، مرد نسبتا مسن رو به ما گفت خیلی خوش اومدید ، بعد به ناتاشا گفت خانم فرهی اتاق دوم سمت راست ، خودتون که بلدید ..، ناتاشا گفت باشه امیرخان ..، بعد به من و کامبیز گفت برید توی حیاط و از خودتون پذیرایی کنید ..، منم لباس عوض کنم میام پیشتون بعد دوباره به مرد که معلوم شده بود اسمش امیره رو کرد و گفت امیر خان دوستای منو راهنمایی میکنی ؟ با بیمیلی از ناتاشا جدا شدم و دنبال امیرخان راه افتادم ..، اون مارو به سمت اون در بزرگی که ازش صدای موزیک به گوش میرسید هدایت کرد و در رو باز کرد ، چشممون به یه محوطه بزرگ افتاد که با یه ایوون و سه تا پله درست مثل اونور ساختمون بهم وصل میشدن ، یه استخر نسبتا بزرگ پر از آب وسط بود و دور تا دور محوطه رو میز و صندلی چیده بودن ، یه گروه ارکستر یه گوشه مشغول ساز زدن بودن و مجلسو گرم میکردن و چند تا باند چند طبقه بزرگ در اطراف محوطه سر و صدای ارکستر رو به همه جا میرسوند ..، چندین تا پسر و دختر با لباسهای شیک و لختی یا مشغول رقاصی بودن یا از خودشون با میوه و شیرینی و نوشیدنی هایی که روی میزها چیده شده بود پذیرایی میکردن ، کامبیز دست منو کشید و به یه گوشه محوطه اشاره کرد ، تقریبا روبروی ارکستر ، اینور حیاط ، یه میز بزرگ گذاشته بودن و روش چندین مدل شیشه مشروب و گیلاسهای خالی تمیز رو چیده بودن و پشت میز یه پسر دیگه با همون کت و شلوار کذایی وایساده بود و با یه پسر و دختر خوش و بش میکرد ..، کامبیز دستمو کشید و گفت حمید بیا بریم اونجا یه سوخت الکلی به مغزمون برسونیم ، هم تنمون گرم میشه هم کله امون ! ، بعد ببینیم با اینهمه گوشت تازه چیکار کنیم !! ، هنوز توی شوک و کف بودم ، بی اراده دنبال کامبیز راه افتادیم و به میز بار نزدیک شدیم ، پسر بارتندر وقتی که ما رو دید لبخند زد و گفت به به چهره های جدید ..، چی میل دارید ؟ کامبیز یه نگاهی به مشروبهای چیده شده روی میز انداخت و بعد یه شیشه مشروب جین رو توی دستش چرخوند و گفت لطفا به من یه گیلاس مارتینی بده ..، پسره لبخند زد و گفت بالاخره یه مشروب شناس پیدا شد ..، بعد رو به دختری که دم میز وایساده بود گفت چی گفتم ماندانا خانم ، من مشتری خودمو از یک کیلومتری تشخیص میدم ! ، چشممو به سمت دختر و پسر چرخوندم ، دختره خوشگل و گوشتالو و لوند بود ، همسن و سال خودمون بنظر میومد ، چشم و ابروی درشت و مشکی داشت و به پهنای صورتش میخندید ..، شیطنت از سر و روش میبارید ، یه لباس بافت قهوه ای تنش کرده بود و یه ساپورت قهوه ای کلفت پوشیده بود که مناسب فصل و شب خنک مهرشهر به نظر میومد ..، یه کفش پاشنه بلند مشکی پاش کرده بود و برخلاف مد اونروزها جوراب نپوشیده بود ، دختره دستشو به سمت ما دراز کرد و گفت سلام ، ماندانا هستم کامبیز با لبخند باهاش دست داد و بعدش من باهاش دست دادم بعد ماندانا گفت اینهم پدرامه ، دوست پسرم ! ، بالاخره چشم گردوندم و پسره رو هم دیدم ! ، یه پسر بیست و پنج شیش ساله ، یه کت گشاد قهوه ای اسپورت تنش کرده بود که مثلا با ماندانا ست کنه ، زیر کت یه پلیور قرمز پوشیده بود که من تو دلم گفتم آخه کدوم خری روی پلیور کت میپوشه ، یه شلوار گشاد شیری هم پاش کرده بود و یه کفش قهوه ای که معلوم بود سرسری تمیز شده پاش کرده بود ، یه عینک مربعی روی چشماش بود که منو یاد هروللوید مینداخت ، بی اختیار لبخند زدم و دستمو به سمت پسره دراز کردم ، گفتم من حمید هستم ، گفت خخ خخ خیلی خوشوقتم !! ، به قیافه مونگل و لباسهای نامرتبش یه عیب دیگه هم اضافه شد ..، پسره لکنت هم داشت ..!! ، کامبیز هم با پسره دست داد و خودشو معرفی کرد ، ماندانا با لبخند ادامه داد از در که وارد شدید سهراب گفت این آقا مشروب شناسه ، بعد هم به کامبیز اشاره کرد ..، بار تندر که معلوم شد اسمش سهرابه خندید ، یه گیلاس مارتینی واسه کامبیز پر کرد و توش یه زیتون درشت انداخت و گفت ما مشتریهای خودمون رو میشناسیم ..، بعد رو به من گفت شما چی میل دارید ؟ خیلی دلم میخواست از کامبیز کم نیارم اما میدونستم که تو این قضیه انگشت کوچیکه اش هم نمیشم ، گفتم لطفا به من یه گیلاس از این فایو لورد بدید ..، سهراب لبخند زد و گفت به به .، با یخ و سودا ؟ گفتم بله لطفا ..، سهراب یه لیوان ته پهن برداشت و توش دوتا قالب یخ انداخت و روش از ویسکی فایو لوردز ریخت و جلوی یه دستگاه گذاشت و توش سودا تزریق کرد ..، برای اولین بار توی زندگیم دستگاه سودا ساز رو از نزدیک میدیدم ..، کامبیز گفت حمید یکی از این سودا سازها رو از توی باری که به من دادی در آوردم و واست توی کارتن گذاشتم ، گفتم راس میگی ؟ با سر گفت آره ..، یه قلپ از مشروبم که از روش گاز بلند میشد خوردم و با خودم گفتم انگار اینطوری مزه ویسکی هم بهتر بنظر میاد ..، مشروبمون رو برداشتیم و از سهراب و ماندانا و پدرام جدا شدیم که یه دوری بزنیم ، کامبیز از روی یکی از میزها یه مشت بادوم شور برداشت و توی جیبش ریخت که مزه مشروبش کنه و در همون حال گفت پسر عجب مهمونی ای هست ! ، گفتم آره ، کامبیز گفت حمید اینها خیلی پولدارن و معلومه از قبل پولدار بودن ، تازه به دوران رسیده نیستن ! ، یکم بهم برخورد حس کردم یه گوشه از حرفش رو به من بود ، چون بابای من اگه پولی داشت خودش بدست آورده بود و از باباش بهش ارث نرسیده بود و یه جورایی طبق تعریف کامبیز تازه به دوران رسیده محسوب میشد ..، کامبیز با خنده گفت پسره عجب اوسکولی بود ..، بلافاصله خندیدم و فهمیدم پدرام رو میگه با سر تایید کردم و خندیدم ، کامبیز گفت موندم این دختره شیطون رو چطوری تور کرده ..، دختره خودش تنها کل پسرهای این مهمونی رو حریفه ..! ، گفتم آره ..، خیلی لوند و باحاله ..، کامبیز یه قلپ از مشروبش خورد و گفت حمید میخوای با ناتاشا بخوابی ؟ تعجب کردم که چرا این موضوع رو پیش کشیده ..، گفتم آره خوب ..، گفت بهت پیشنهاد میکنم امشب سعی کن با هیچکس جز ناتاشا نرقصی مگه اینکه اون اصرار کنه ..، خندیدم و سر تکون دادم ، گفت یه چیز دیگه هم هست ، گفتم بگو ، گفت هر دختری رو دیدی بگو زشته ..، هر دختری از همه بنظرت قشنگتر میومد جلوی ناتاشا بگو این که خیلی بیریخته ، لاغره ، چاقه ، قوز داره ..، خلاصه یه عیب توش پیدا کن و همونو بگو ..!! ، اگه وایسی هی از دخترهای دیگه تعریف کنی کلا باید باهاش قید رختخوابو بزنی ، مثلا میدونم از این دختره ماندانا خوشت اومده ، خندیدم و گفتم خدایی خیلی کردنیه..! ، اون رون و کون رو ندیدی ؟ ، خندید و گفت اول از همه از ماندانا بد بگو ، مثلا بگو من از دختر چش ابرو مشکی بدم میاد ، یا مثلا بگو صورتش کک مکیه حالمو بهم میزنه ..، چمیدونم ..، لبخند زدم و گفتم چشم استاد ..، گفت نه حمید ، جدی میگم ، ناتاشا از اون دخترهای خیلی حسوده ..، از تو هم خوشش میاد اما اگه بدونه چشمت دنبال دخترهای دیگه است باهاش مشکل پیدا میکنی ..، دوباره گفتم چشم استاد ! ، خندید ، از بغل یه دختر قد بلند با پاهای کشیده که یه لباس شب کوتاه آبی خیلی کمرنگ تنش کرده بود گذشتم و چشمام با پاهای لختش چرخید ..، کامبیز با خنده گفت وقتی باهاش هستی اینطوری هیز بازی هم در نیار !! ، قاه قاه خندیدم ، تقریبا به جلوی ارکستر رسیده بودیم ..، سه نفر نوازنده بودن و یه خواننده ..، همگی پسرهای جوون همسن و سال خودمون ، لوازمشون کامل بود ..، یه ارگ بزرگ کاسیو داشتن و یکیشون گیتار میزد ..، یه پسره پشت جاز نشسته بود و واسه خودش جرینگ جرینگ میکرد ..، پسر خواننده داشت خودشو جر میداد ..، ....یه عمره بی بهارم کی میایی کی میایی !! ...، یه ضبط چند طبقه خیلی بزرگ مارک کنوود هم اونجا بود که به آمپلی فایر وصلش کرده بودن ، جلوی ارکستر یه محوطه رقص درست کرده بودن که یه دختر لاغر با لباس لختی داشت سخت واسه خودش قر میداد و دو سه تا پسر و دختر هم براش دست میزدن ..، در حالی که مشروبم رو مزه مزه میکردم سر گردوندم و بقیه مهمونها رو از نظر گذروندم یهو با دیدن یه پسر و دختر که با فاصله کوتاهی از ارکستر روی صندلی نشسته بودن و لبشون توی لب هم بود خشکم زد ..، بی اختیار دست کامبیز رو کشیدم و وقتی نگاهم کرد با چشم اشاره کردم و زیر لب گفتم اینارو ببین ..، کامبیز هم با دیدن اون دوتا خنده اش گرفت پسره انگار نه انگار که دویست نفر مهمون اونجاست یه دستش مشروب بود و یه دستش روی زانوی لخت دختره و چنان لبی از هم میگرفتن که کیر آدم درجا راست میشد ..، بعد از نیم دقیقه لب گرفتن بالاخره پسره لبهای دختره رو ول کرد و به ارکستر نگاه کرد ، بعد دست دختره رو گرفت و با هم به جمع کسانی که دختر رقاص رو تشویق میکردن پیوستن ..، پسره چشمای ورقلنبیده ای داشت که از شدت مستی کاملا قرمز شده بودن ..، موهاش بلوند بود و با بیقیدی به بالا شونه کرده بود ، یه کت اسپورت مارکدار تنش کرده بود و یه پیرهن قرمز با پاپیون مشکی زده بود ..، شلوار خوشدوختش بجای کمربند با ساسبند به کمرش آویزون بود و یه کفش چرمی سفید و مشکی که اونوقتها خیلی خوشگل محسوب میشد پاش کرده بود ..، از لباس و تیپش کاملا مشخص بود که خیلی پولداره ..، دقت کردم که یکی دو تا از دخترهای دیگه هم با حسرت بهش نگاه میکردن .، دختری که باهاش بود ریزه میزه و ظریف بود اما به شدت آرایش غلیظی داشت ، فک کنم بیست سالش بود اما مثل زنهای سی ساله آرایش کرده بود ، یه لباس کوتاه قرمز دکولته تنش بود ، با خودم گفتم اگه مشروب نمیخورد الان با این لباس یخ میزد ! ، پسره از پشت خودشو به دختره چسبوند و بدون اینکه براش مهم باشه که بقیه دارن تماشاش میکنن کیرشو از روی لباس میمالید به کون دختره و دختره هم لبخند میزد ، کامبیز هم نمیتونست از پسره چشم برداره و گاهگاهی زیر چشمی نگاهش میکرد ..، یکی دو دقیقه گذشته بود که یهو حس کردم از پشت سرم سر وصدا میاد ، برگشتم و دیدم چند تا دختر حلقه زدن دور ناتاشا و با بگو بخند دارن میان و به جمع کسایی که دور ارکستر حلقه زده بودن نزدیک میشن ، همراه با من و کامبیز یه دختر و پسر هم که کنار دست ما بودن برگشتن و دختره با دیدن ناتاشا گفت ، اوه ناتاشا و سوگل هم اومدن و بعد پسره رو ول کرد و رفت که با ناتاشا و سوگل خوش و بش کنه ..، ناتاشا وقتی کنار من رسید که با لبخند تماشاش میکردم تقریبا تو حلقه دخترها گم شده بود ..، ناتاشا دستشو دراز کرد و دست من رو گرفت و کشید داخل حلقه دختر ها و به یه دختر قد بلند که یه لباس کوتاه تنش کرده بود و یه لباس بافتنی رو مثل عبا دور شونه اش انداخته بود که سردش نشه معرفی کرد ، دختره یا زرد بود یا آرایش برنزش باعث شده بود زرد بنظر بیاد اما خوشگل بود و صورت کشیده اش چیزی از خوشگلیش کم نمیکرد ، چشمای درشت سبز رنگ و مژه های بلندش خیلی خوب بنظر میومد ، لبهای نازک بینی کوچیک خوش فرمی داشت ، پاهای کاملا لختش نشون میداد که کمی گوشت به تنش داره ..، اونوقتها هنوز باربی مد نشده بود و مردهای ایرانی زن گوشتالو بیشتر میپسندیدن ، موهای بلندش رو فرهای بزرگ زده بود و دور سرش ریخته بود ، ناتاشا گفت سوگل این حمیده ..، دوستم ، بعد هم با دست کامبیز رو نشون داد و گفت اینهم آقا کامبیزه دوست حمید و دوست من ! ، دقت کردم که نگفت حمید دوست پسرمه..، البته تعجبی هم نداشت ، با اون اختلاف سنی بین من و ناتاشا اگه میگفت دوست پسرم باعث خنده همه میشد ..، دستمو به سمت سوگل دراز کردم ، با لبخند باهام دست داد و گفت خوش اومدی آقا حمید ، از دخترهای مهمونی ما خوشت میاد ؟ لبخند زدم و گفتم به به ، بله ، همه خوشگلن ، اما یه طوری گفتم که از لحنم نشه بفهمی بالاخره جدی گفتم یا شوخی ! ، سوگل بعدش با کامبیز دست داد و بهش خوشامد گفت و یه لبخندی زد که حس کردم کامبیز کیرشو یه جای دیگه هم بند کرد ! ، بعد هم سوگل به نوبه خودش به دختر خوشگل و گوشتالوی کنار دستش اشاره کرد و گفت اینم شادیه ..، خواهرم ، وقتی دقت کردم دیدم خیلی به سوگل شباهت داره ، بجز اینکه قدش یکم کوتاهتر بود و یکم چاق تر ، لبخند قشنگی روی لبهاش داشت و موهاش قهوه ای روشن بود ، دو سه سالی از سوگل کوچیکتر بنظر میومد ، لباسش تا روی کونش رو میپوشوند و تو اون سرما یه جوراب نازک پاش کرده بود با کفشهای پاشنه بلند ، یه گردنبند رولکس توی گردنش بود که فک کنم حداقل پنجاه گرم وزن داشت ، دستشو به سمت ما دراز کرد و باهاش دست دادیم ..، سوگل گفت با وجود ناتاشا آقا حمید نیازی به مراقبت نداره ..، من آقا کامبیز رو میسپرم دست شادی ، بعد به شادی گفت حواست به مهمون جدیدمون باشه ..، شادی سر تکون داد و کامبیز از خوشحالی یه لبخند گشاد تحویل داد ..، مشغول خنده و صحبت بودیم که یهو اون پسر پولداری که تعریف کرده بودم خودشو بزور وارد جمع کرد و گفت نامردیه سوگل ..، منم تنهام یکی رو هم بفرست مراقب من باشه ..، سوگل با خنده گفت آره تو فکر این بودم که امیرخان رو بفرستم مراقبت باشه گند کاری پارسال رو در نیاری ! ، همه با این حرف سوگل خندیدن ..، بعد سوگل اضافه کرد تو که قبلا از روی نصف دخترهای این پارتی رد شدی امسال هم زور بزن بلکه یکی دو نفر دیگه رو تور کردی ..، فقط سیامک بهت بگم ، جان همین شادی اگه مثل پارسال گند بزنی تو مهمونیم میدم امیرخان دمتو بگیره پرتت کنه بیرون ! ، پسری که به اسم سیامک معرفی شده بود خندید و گفت نه بابا ..، پارسال شراب خوب نداده بودی زیادی مست کرده بودم ، امسال با شهلا اومدم دیگه حواسش بهم هست ، بعد هم دختری رو که تعریف کرده بودم جلو کشید و گفت بیا با شهلا آشنا شو ..، سوگل در حالی که معلوم بود دلش میخواد این مکالمه زود تموم بشه با بیمیلی دستشو به سمت شهلا دراز کرد و باهاش دست داد ، بعد از بقیه جدا شد و به سمت گروه ارکستر رفت .
AriaT
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و ششم ( پارتی 3 )


پسر خواننده با دیدن سوگل آهنگش رو قطع کرد و گفت به افتخار میزبانمون که امروز بیست و یک ساله شدن هیپ هیپ ...هورا ..، هیپ هیپ ...، سوگل میکروفون رو از دست خواننده گرفت و گفت خوب دیگه سعید ، کم خود شیرینی کن ..، بعد یه چهارپایه جلو کشید و بالا رفت و در حالی که سعی میکرد با اون کفشهای پاشنه ده سانت نیفته پایین گفت اول از همه اینکه همگی خوش اومدید ..، امیدوارم به همتون خوش بگذره ..، بعدش میخوام یه بار دیگه قوانین مهمونی رو یاد آوری کنم ، که هم اونهایی که از قبل تو این مهمونی اومدن براشون یادآوری بشه ، هم اونهایی که تازه اومدن بدونن ..، اول از همه اینکه مهمونی ما چیه....؟ بعد هم میکروفون رو به سمت مهمونها گرفت و تقریبا همه دخترهای مهمونی از ته دل جیغ زدن ...زنونه است !! ، سوگل تایید کرد ، بله مهمونی ما زنونه است ، یعنی ما خانمها مهمونی گرفتیم ، یه نگاه هم به اطراف بندازید متوجه میشید که به ازای هر یه آقا پنج تا خانوم اینجاست !! ، آقایون اگه خوششون نمیاد ...؟ دوباره دخترها داد زدن ...هررری !! ، بعد هم بلند بلند خندیدن ، من و کامبیز با لبخند به همدیگه نگاه کردیم ، یعنی این دیگه چه جور خوشامد گوییه ! ، بعد سوگل ادامه داد مهمونی زنونه است ، یعنی آقایون باید منتظر بشن خانمها بهشون پیشنهاد رقص بدن ، پیشنهاد دوستی ...از سمت خانماست ..، پیشنهاد کارهای خاک برسری !! ...، همه جمعیت خندیدن و دخترها ادامه دادن ....از سمت خانمهاست ...!! ، سوگل گفت اگه یکی از آقایون ..، بعد به سمت سیامک نگاه کرد و ادامه داد برای یه خانم مزاحمت ایجاد کنه ...، سیامک داد زد یعنی تو این جمع فقط من یه نفر آقا هستم که منو نگا میکنی ؟ همه خندیدن و سوگل گفت نه ، اما فقط تو یه نفر دردسر درست میکنی !! ، دخترها خندیدن و سوگل ادامه داد ، ضمنا غیرت میرت تعطیله ..، امشب شب خانمهاست ، اگه مردی ..، پسری ..، اینجاست که خیلی روی دوست دخترش یا خانمش غیرت داره همین الان دستشو بگیره و بره ..، امشب خانمها کلا آزادن ..، بعد یهو گفت پدرام جون ..، پسر منگولی که دوست ماندانا بود خندید و جلو اومد و گفت بله ..، سوگل گفت بیا جلو ..، پدرام جلو اومد و سوگل خم شد و لبهای پدرام رو بوسید !! ..، گفت حالا هر کی دوست داره بره به شاهین بگه که من جلوی همه مهمونها از پدرام لب گرفتم ، ناتاشا سر گذاشت توی گوش من و گفت شاهین دوست پسرشه ..، دو ماهه رفته ایتالیا ، قرار بود واسه مهمونی بیاد اما نتونسته ..، مهمونها وقتی سوگل لبهای پدرام رو میبوسید سوت میزدن و دست میزدن و از همه بیشتر ماندانا ذوق میکرد ...، من و کامبیز عین اوسکولها همدیگه رو نگاه میکردیم که یعنی این دیوونه ها کی هستن دیگه ..! ، سوگل گفت دیگه اینکه ...، به همه خوش بگذره ..، شام هم ساعت ده داخل سالن سرو میشه که بهتون خبر میدیم ....! سوگل از روی چهارپایه پایین اومد و سعید میکروفون رو گرفت و با یه آهنگ شاد دیگه مهمونی ادامه پیدا کرد ..
خیلی خوش میگذشت ..، کامبیز با اینکه فقط نیمساعت میشد که با شادی آشنا شده بود اما حسابی با هم جیک تو جیک شده بودن و میگفتن و میخندیدن و میرقصیدن و تقریبا مارو فراموش کرده بودن ..، ناتاشا گفت حمید من تا دور و بر تو باشم هیچ دختری سراغت نمیاد ..، بهتره من برم توی سالن و به سوگل کمک کنم که بلکه دخترها هم ببینن تنها هستی سراغت بیان ..، از ته دل دلم میخواست که این اتفاق بیفته و من با یکی دو تا دختر دیگه خوشگل دیگه آشنا بشم اما با یاد آوری حرفهای سرشب کامبیز گفتم نه نه ..، من فقط اومدم مهمونی که با تو باشم ..، ناتاشا لبخندی زد و گفت باشه ..، پس اگه تا آخر شب تنها موندی تقصیر خودته ..، گفتم تا وقتی تو که از همه دخترهای مهمونی خوشگل تری کنار منی تنها نیستم ..، گفت باشه عزیزم ..، اما اگه بری با یکی دیگه یه رقصی بکنی و خوش باشی من ناراحت نمیشم ..، این مهمونی سوگل خیلی اوپنه ..، خیلی از این دخترها امشب فقط واسه خوشگذرونی اومدن ..، منم که دوست دختر واقعیت نیستم که با هم سکس داشته باشیم ..، بعدا پشیمون میشی ها ..، یعنی وقتی این حرفها رو میزد کیرم زق زق میکرد ..، اینهمه دختر لختی پختی همه همسن و سال خودم و بقول ناتاشا آماده سکس اونوقت من طبق توصیه کامبیز باید میچسبیدم به ناتاشا که معلوم نبود آخرش هم بهم میده یا نمیده !! ، یه نگاه به خود کامبیز انداختم که وسط جمعیت دستش رو دور کمر شادی حلقه کرده بود و چنان سرشون به هم چسبیده بود که معلوم بود یکی دو ساعت دیگه کارشون به پشت یکی از این درختهای باغ ختم میشه ..، آی حرص میخوردم ! ، به من توصیه میکرد پرهیزکار بشم و خودش چنان آتیشی میسوزوند که بیا و ببین ! ، دو سه بار دهن پر کردم به ناتاشا بگم پاشو برو به سوگل کمک کن اما زبونمو گاز گرفتم و دندون سر جیگرم گذاشتم ..، گفتم نه ..، بهمون پیشم ..! ، ناتاشا شونه اش رو بالا انداخت و چسبید بهم ..، دخترها با آهنگ خودشونو جر میدادن ..، تن و بدنهای سکسی و بوی عطرهای مختلف توی هوا ، یه دختر و پسر تقریبا چسبیده به ما نشسته بودن ..، پسره حدودا بیست و سه چهار سال داشت و چهارشونه بود ، هیکل ورزشی اش بزور توی اون کت و شلوار خوشدوخت خاکستری تیره جا شده بود ، قیافه اش خیلی جدی بود ، از اون آدمها که وقتی تو خیابون بببینی فک میکنی چقد متین و مودب هستن .، اما وقتی بقیه رو تشویق میکرد چنان جیغ میکشید که کم مونده بود گلوش جر بخوره ..، این مهمونی پر از آدمهای عجیب و غریب بود ! ، بغل دستش یه دختر حدودا بیست ساله نشسته بود ، صورت گرد و دست و پاهای کشیده ای داشت ، موهاش رو شینیون کرده بود ، قیافه اش منو یاد جولی موی مینداخت ، دامنش اینقد کوتاه بود که وقتی پاهاش رو روی هم انداخته بود و تکیه داده بود خط شورت سفید رنگش رو از بغل رونش و زیر جوراب نازکش میدیدم ..، فقط تماشای طرز نشستنش برای راست کردن من کافی بود ، دست دختره روی رون پسره بود و هروقت حس میکرد کسی نگاه نمیکنه کیر پسره رو از روی شلوار با دستش میمالید ..، دلم میخواست جای اون پسره بودم ..، اونوقت یه لحظه رو هم هدر نمیدادم ..، بجاش اون پسره کس خل داشت بقیه رو تشویق میکرد و هروقت دختره کیرشو میمالید یه لبخند تحویلش میداد و اگه خیلی هنر میکرد یه ماچش میکرد ..، یهو ماندانا و پدرام بالای سرمون ظاهر شدن ...، ماندانا دستشو به سمت ناتاشا دراز کرد و گفت نمیشه که بیای اینجا راحت بشینی ..، پاشو برقص ..، ناتاشا گفت الان حال ندارم ..، بعد به من یه نگاهی انداخت ، شونه ام رو بالا انداختم ..، ناتاشا بلند شد و دست منو گرفت و به بقیه پیوستیم و مشغول قر دادن شدیم ..، وقتی ماندانا از کنارم رد میشد بدون اینکه بخوام سرم باهاش میچرخید ! ، خیلی هیکل سکسی باحالی داشت ، سینه های درشت و کون بزرگ و پاهای گوشتالوی خوشترکیب رو با یه خنده دلبرانه دائمی روی لبهاش ترکیب کرده بود و کک مکهای صورتش هم بنظر من ظاهرشو خیلی بامزه کرده بود ، موهای مشکی و بلندش رو برعکس بیشتر دخترها که شینیون کرده بودن باز گذاشته بود و با آهنگ حرکتش میداد ..، ناتاشا متوجه شد که خیلی به ماندانا نگاه میکنم ..، با لحن خیلی عادی پرسید ازش خوشت اومده ؟ آروم گفتم نه بابا من از صورتهای کک مکی خیلی بدم میاد !! ، فقط موندم این همه انرژی رو از کجا میاره ..، ناتاشا خندید و گفت آره ، ماندانا خیلی انرژیش زیاده ..، گفتم با دوست پسرش به هم میان !! ، ناتاشا طعنه حرفم رو گرفت و بلند بلند خندید ..، آخه موقعی که ماندانا داشت با شدت تمام با آهنگ میرقصید و مینشست و پا میشد و میچرخید پدرام آروم روی یه پا لی لی میکرد و با دست راستش بشکن میزد ..، این اوج رقص پدرام بود !! ، حواسم رو پرت کردم که اینقد ماندانا رو نگاه نکنم ...، نمیخواستم پیش ناتاشا خودمو لو بدم ..، دوباره مشغول رقص با ناتاشا شدم ، دستهای همو میگرفتیم و قر میدادیم ، یه دفعه که داشتیم میچرخیدیم دیدم سینه به سینه ماندانا خوردم که هنوز اون خنده بامزه روی لبهاش بود ، دستش رو دراز کرد و دست منو گرفت و به ناتاشا گفت یه دقیقه این دوستت رو به من قرض بده خسته شدم بسکه با پدرام رقصیدم ، دلم تنوع میخواد ..، ناتاشا خندید و گفت خوب بفرمایید ! ، پدرام با خوشحالی به سمت ناتاشا رفت ، خداییش هم ناتاشا از همه دخترهای اونجا خوشگل تر بود ! ، یه آن نگاهم با نگاه ناتاشا گره خورد ، با لب و دهنم یه شکلک در آوردم که یعنی دلم نمیخواد و توی کار انجام شده قرار گرفتم ..!، ناتاشا هم چشمک زد و خندید ! ، تو دلم از خوشحالی قنج میزد ، موقع رقص با ماندانا راست کرده بودم ، وقتی اون کون و کمر رو جلوم قر میداد و سینه هاش رو میلرزوند دلم میخواست کیرمو همونجا بکشم بیرون و بزارم لای پاش ! ، یکم که رقصیدیم ماندانا یهو پرسید ناتاشا دوست دخترته ؟ خندیدم و واسه اینکه بهش بفهمونم خیلی زود رفته سراغ فضولی گفتم بله ...، من خوبم ...، شما چطورید ..؟ ، ماندانا زد زیر خنده و گفت بگو دیگه ...، مردم از فضولی ! ، خندیدم و گفتم بخاطر صداقتت جواب میدم ! ، نه دوست دخترم نیست ، فقط دوست خانوادگی هستیم ، باباش با بابام دوست هستن ..، خندید و پشتش رو به من کرد و موقع رقص کونشو واسم تاب داد ، نامردی نکردم و مثلا موقع قر دادن یه لحظه کیرمو به کونش چسبوندم ، زود حالت رقصشو عوض کرد اما خنده هنوز رو لبهاش بود ..، پرسیدم چند سالته ؟ گفت هیجده ..، گفتم پدرام چی ؟ گفت بیست و چهار ..، خندیدم و گفتم اوه ..، با بابات دوست شدی ؟ قاه قاه خندید ...، گفت پسر خوبیه ...، گفتم یه چی بگم ناراحت نمیشی ؟ با خنده گفت در مورد پدرام ؟ گفتم اوهوم ...، در حالی که با آهنگ بابا کرم دستشو مثلا دور کلاهش گرفته بود و کمرشو قر میداد گفت نه ..، همه میگن تو هم بگو ..، خندیدم و گفتم خوب دیگه پس اگه همه گفتن من نمیگم ! ، خندید و گفت مرسی ! ، گفتم دوست پسرته ؟ گفت آره خوب ...، گفتم به قیافه اش نمیخوره ...، وسط رقص چنان بلند بلند خندید که نصف ملت برگشتن سمتش ، منم خودمو زدم به اون راه که یعنی اگه این میخنده به من ربطی نداره ...، خندیدنش که تموم شد گفت بالاخره گفتی ها ! ، گفتم چیزی نگفتم که ..، دلم نمیخواست ولش کنم اما باید میرفتم سراغ ناتاشا ..، چرخیدم سمت ناتاشا و از دست پدرام نجاتش دادم ، سعی میکرد خودشو با رقص مسخره پدرام هماهنگ کنه ..، گفتم پدرام جان دوستتو پس بگیر..، پدرام با خنده برگشت سمت ماندانا و با رقص از ما دور شدن ، به ناتاشا گفتم بیا بریم یه پیک مشروب بزنیم ، من هر چی خورده بودم سوزوندم رفت ! ، از دایره رقص جدا شدیم و رفتیم سمت میز بار سهراب ، نزدیک که شدم گفتم آقا سهراب به من یه مارتینی میدی ؟ گفت به به ناتاشا خانم ، بالاخره بعد یکی دو سال غیبت شمارو زیارت کردیم ، به شما چی بدم ؟ ، ناتاشا خندید و گفت یه گیلاس مشروب سبک بهم بده ، سهراب یه گیلاس برداشت و از یه شراب قرمز پر کرد و داد دست ناتاشا و گفت این شراب آلبالو مال باغ سوگل خانمه ، مخصوص شما ، بعد هم آخرین قطرات جین رو توی یه گیلاس دیگه ریخت و روش عصاره دارچین اضافه کرد و با یه زیتون درشت شاهکارش رو به پایان برد و گیلاس مارتینی رو دست من داد و گفت اینهم آخرین مارتینی امشب مخصوص شما ، شراب جین تموم شد ! ، با ناتاشا از میز دور شدیم ، ناتاشا پرسید چی گفتی که ماندانا اونجوری خندید ؟ فهمیدم که حس حسادتش تحریک شده ، گفتم بهش گفتم قیافه دوست پسرت خیلی مونگوله ! ، ناتاشا هم خندید و گفت واقعا بهش گفتی ؟ گفتم آره ، اخه پرسید ناتاشا دوست دخترته ؟ دیدم خیلی فضوله واسه اینکه بهش بگم خیلی فضولی گفتم بله ، حال شما خوبه !! ، ناتاشا خندید و گفت آره خیلی فضوله ، ادامه دادم بهش گفتم نه فقط دوست خانوادگی هستیم ، گفتم بابام با باباش دوسته رفت و آمد خانوادگی داریم ناتاشا گفت خوب کردی ، گفتم بعد ازش پرسیدم پدرام دوست پسرته ؟ گفت آره منم گفتم قیافه اش مونگول تر از این حرفهاست که دوست پسرت باشه فک کنم شما هم فقط دوست ساده هستید ! ، ناتاشا بلند خندید و گفت خوب حالشو گرفتی ، دختره فضول ! ، راستی کامبیز کجاست ، گفتم اونجوری که اون و شادی داشتن دل میدادن و قلوه میگرفتن لابد الان پشت یکی از این درختها هستن ، ناتاشا خندید و گفت اینجا واسه این کارها کلی اتاق هست نیازی به درخت نیست ! ، با تعجب نگاهش کردم ، گفت گفتم که شاید پشیمون بشی که منو پیش خودت نگهداشتی ! ، هنوز با تعجب نگاهش میکردم ، گفت مهمونی سوگل این مدلیه ، دو تا اتاق هست کسی کاری داشته باشه میره اونجا ، درخت لازم نیست ! ، میخواستم موهای خودمو بکنم ، اومده بودم لب چشمه و قرار بود تشنه برگردم ! ، از حرصم نصف مشروبم رو یک قلپ پایین دادم ! ، با ناتاشا که قدم میزدیم بالاخره کامبیز و شادی رو هم دیدیم که حسابی تو کون هم بودن و جای رژ لب شادی گوشه لب کامبیز دیده میشد ، گفتم چه رژ لب خوشرنگی زدی !! ، کامبیز خندید و گفت یه دستیه دیگه ! ، ناتاشا گفت نه راست میگه گوشه لبتون قرمزه ..، شادی خندید و گفت خوب حسودی نکنین شما هم گوشه لب همدیگه رو رنگی کنید ..، کامبیز گوشه لبش رو با دستش پاک کرد و خندید ..، ناتاشا رو به من گفت راست میگه بیا لبتو رنگی کنم ! ، بعد هم جلو نگاههای متعجب شادی و کامبیز لبش رو به لبم چسبوند و یه لکه بزرگ قرمز وسط لبم جا گذاشت ، تو اون وضعیت انگار بهم برق وصل کرده باشن تمام تنم آتیش گرفت ، از خوشحالی تو پوستم جا نمیشدم ، شادی تقریبا با جیغ گفت ووت وووو...!! ، با اون بوسه ای که جلو جمع از من گرفت حرص دست خالی موندن تو اون مهمونی تا حدود زیادی از بین رفت ، اما هنوز حمید کوچیکه زق زق میکرد و دلش کس داغ میخواست ! ، داشتیم صحبت میکردیم که جلو در ورودی ولوله شد ..، شادی به ناتاشا نگاه کرد و گفت فک کنم میخوان استریپ تیز کنن ..، بیا بریم تماشا کنیم ! ، من و کامبیز به همدیگه نگاه کردیم و چشمک زدیم ، تو دلم گفتم آخ جون بریم یه دل سیر کس لخت تماشا کنیم ..، ای ول استریپ تیز ! ، ناتاشا بهم نگاه کرد و گفت میخواید بریم ؟ نمیخواستم زیاد خودمو مشتاق نشون بدم ، شونه ام رو بالا انداختم که انگار زیاد هم مهم نیست ! ، گفتم خوب بریم ، شادی گفت قرار شد اینبار بریم کنار استخر ، هوا بیرون سرده ..، وارد ساختمون شدیم و از روی فرش گرد پیچیدیم به راهروی سمت راست ، بعد یه راه پله نسبتا پهن پیدا شد که قبلا به چشمم نخورده بود ، البته طبیعی هم بود ، چون اون راه پله همون سمتی بود که در ورودی اصلی ساختمون که من ازش وارد شده بودم وارد شده بودم هم همون سمت بود ، پس بنابراین طبیعی بود که وقتی از در وارد میشدم و میخواستم برم تو حیاط اون راه پله رو نبینم ، خلاصه ..، اون راه پله گرد که از مرمر بود به سمت پایین میرفت ..، وقتی یه نیمدور زدیم و تقریبا دوباره به زیر ساختمون رسیدیم یه در بزرگ دو لنگه که شیشه های رنگی داشت به چشم خورد ، شادی در رو باز کرد و وارد فضای زیرزمین شدیم ..، چشمام گرد شده بود ، اینقد چراغ روشن کرده بودن که زیرزمین مثل روز روشن شده بود ، یه حرارت مطبوع به صورتم خورد ، یه استخر نسبتا بزرگ خیلی شیک که با سرامیکهای خیلی ریز رنگی ساخته شده بود و کف استخر تصویر یه پری دریایی عظیم با موهای افشون به چشم میومد که با حرکت موجها بنظر میرسید موهای این پری دریایی حرکت میکنه ..، دو طرف استخر یه محوطه نسبتا بزرگ بود که سمت راست چند تا دوش کنار استخر و سمت چپ یه اتاقک چوبی با پنجره های بزرگ به چشم میخورد که مطمئن بودم سونا هست ..، سمتی که دوشهای استخر وجود داشت دو سه تا میز گذاشته بودن که روی دو تاش پر از میوه و شیرینی بود و روی سومی یه ضبط دو کاسته بزرگ با چند تا نوار گذاشته بودن و ازش صدای موسیقی ریتمیک و بلندی به گوش میرسید ، شبیه این آهنگهایی که توی باشگاههای بدن سازی میزارن و بدرد رقص میخوره ، و یه عده نسبتا زیاد از دخترها تجمع کرده بودن و حلقه زده بودن و به کسی که وسط بود و من حدس میزدم داره میرقصه و استریپ تیز میکنه نگاه میکردن و تشویق میکردن ..، با دیدن دخترها به کیرم وعده دادم که الان میریم و یه دل سیر دختر لخت تماشا میکنیم ..، چهار تایی به سمت تجمع راه افتادیم ، وقتی وارد جمع شدیم دخترها جا باز کردن که ما هم بتونیم وسط معرکه رو تماشا کنیم ..، از چیزی که میدیدم چشمام چهارتا شد ، منتظر بودم یه دختر خوشگل ببینم که وسط جمع داره با آهنگ لخت میشه ، اما بجاش همون پسر چهارشونه توی حیاط رو دیدم که داره اون وسط میرقصه و کتش رو توی دستش تاب میده و کون قر میده ...!! ، از فرط تعجب دهنم باز مونده بود ، ناتاشا بغل دستم فهمید که دارم از تعجب میمیرم آروم تو گوشم گفت سوگل که گفت ، اینجا مهمونی زنونه است ، همه چی برعکسه ..، اینجا موقع استریپ تیز پسرها لخت میشن ! ، تقریبا به علامت حالت تهوع زبونمو از دهنم بیرون آوردم و گفتم اووووع !! ، ناتاشا شروع به خنده کرد و خنده اش بند نمیومد ، گفت منتظر بودی دخترهای لخت ببینی ؟ تو گوشش گفتم من فقط اگه تو یکی رو لخت ببینم دیگه هیچی از خدا نمیخوام ..، اما این دیگه خیلی تهوع آوره ، ناتاشا میخندید ..، پسره کتش رو پرت کرد و شروع به باز کردن کمربندش کرد ، دخترها جیغ میزدن و تشویق میکردن ، یه دختره درست چسبیده به من دست کرد و دامنش رو داد بالا و همونطوری که پسره رو تشویق میکرد دست کرد توی شورت خودش ، نگاهش کردم قیافه اش اینقد محجوب بود که اگه تو خیابون میدیدم فک میکردم خود حضرت مریم دوباره ظهور کرده ، چنان خودشو میمالید که انگار صد ساله کیر ندیده ..، بدون اینکه متوجه باشم ناتاشا داره تماشام میکنه زل زده بودم به دختره ..، یه لحظه دختره به سمتم برگشت و دید که دارم تماشاش میکنم ، رو هوا برام بوس پرت کرد و دستشو دراز کرد سمت کیرم ، تقریبا به طور ناخود آگاه یه قدم به عقب برداشتم که دختره کیرمو نگیره تو دستش ! ، یا خدا ، اینجا همه چی برعکسه ! ، بجای اینکه من دست دراز کنم سمت دختره و اون فرار کنه ، دختره میخواست انگشت به کیرم برسونه و من باید فرار میکردم ، ناتاشا بلند بلند از پشت سرم خندید ، به سمتش که برگشتم به دختره اخم کرد و دختره با دیدن ناتاشا انگار که جن دیده باشه برگشت به سمت جمعیت و از کنار من گم شد ! ، ناتاشا گفت چرا نذاشتی بهت دست بزنه ؟ تقریبا با داد حرف خودشو تحویلش دادم و گفتم دوست دارم جلو کسی لخت بشم که بتونم با محبت نگاهش کنم ، اینقد صدای ضبط زیاد بود و ما بهش نزدیک بودیم که فک کنم با اینکه داد زدم فقط ناتاشا صدام رو شنید ، خندید و دستم رو گرفت و از جمع دورم کرد ، از سالن جیم بیرون رفتیم
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و هفتم ( پارتی 4 )


ناتاشا تقریبا دستمو میکشید ، از پله ها بالا رفتیم برگشتیم توی راهرو وقتی از فرش گرد وسط گذشتیم منتظر بودم که ناتاشا بپیچه سمت حیاط اما مستقیم رفت توی راهروی سمت چپ درست نقطه مقابل اون پلکانی که به سمت پایین و سالن جیم میرفت توی این راهرو یه پلکان مرمر دیگه بود که به سمت بالا و طبقات فوقانی میرفت ، ناتاشا تقریبا دست منو تو دستش میکشید ، از کنار امیرخان گذشتیم و اون بهمون لبخند زد ، بالای پلکان ناتاشا در اولین اتاق سمت راست رو باز کرد و وارد شدیم ..، هیچکس توی اتاق نبود ، ناتاشا چراغ رو روشن کرد ، یه تخت سفید وسط اتاق ، یه رخت آویز قشنگ گوشه اتاق ، یه میز توالت و صندلی سفید ، و یه پنجره که با پرده خیلی قشنگی تزئیین شده بود ، کل پنجره ها با پرده های شبیه به هم پوشیده شده بودن که ظاهر کلی ساختمون بهم نخوره ، ناتاشا در اتاق رو پشت سرمون قفل کرد ، به دیوار اتاق چسبوندم و لبش رو روی لبم گذاشت ..، همه چی خیلی سورپرایز بود و یهو اتفاق افتاده بود ، دستمو دور کمرش حلقه کردم و لبهام رو روی لبهاش چفت کردم ، چنان میمکیدم که انگار دوباره بچه شیرخور شدم و از گرسنگی دارم پستون ننه ام رو مک میزنم ..، دستهام بی اختیار لباسش رو کنار زد تنش رو از روی لباس نازکی که زیر لباس مهمونیش پوشیده بود لمس کردم ، کیرم در حال زجه زدن بود که منو بکش بیرون ! ، لبهاش رو میمکیدم و تن داغش رو بالا تا پایین با دستهام لمس میکردم ، دستهای اونهم بیکار نبود ، کتم رو تقریبا با زور از تنم بیرون کشید و دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد ، بعد ازم جدا شد و منو نشوند روی تخت ، هنوز توی شوک بودم ، دستشو برد پشت کمرش و زیپ دامنش رو باز کرد و در مقابل چشمای حیرت زده من دامنش کنار قوزک پاش جمع شد ، با یه جوراب شلواری کلفت و اون بوتهای چرمی خوشرنگ جلوم وایساده بود ، دامنش رو با نوک پا از روی زمین براشت و پرت کرد کنارم روی تخت ، دکمه های لباسش رو یکی یکی باز کرد و بعد در حالی که قر میداد لبه های لباس رو از هم باز کرد و تن نازش توی اون لباس نازک آستین بندی سفید رنگ معلوم شد ، سینه های درشتش میخواستن لباس رو جر بدن و بیرون بپرن ، لباسش رو پرت کرد کنار من روی تخت ، پشتش رو بهم کرد و در حالی که میرقصید موهاش رو باز کرد و شلال موهای خرمایی تمام کمرش رو پر کرد ، همونطوری که پشتش بهم بود بوتهاش رو یکی یکی در آورد و پرت کرد کنار ، پابرهنه با یه جوراب شلواری و یه زیرپوش تکلای نازک جلوم وایساده بود ، نا خود آگاه از جام بلند شدم و بهش نزدیک شدم و کیر راستم رو از روی شلوار به کونش چسبوندم ، صورتشو به سمتم چرخوند و دوباره لبهامون توی لب هم چفت شد ، دوباره یکم ازم فاصله گرفت و دو طرف زیرپوشش رو گرفت و پرت کرد روی تخت ، سینه های درشت و خوش فرم و سفیدش از توی سوتین توری قرمز به کیر راستم لبخند میزدن ، یه چشمک بهم زد و دو طرف جوراب شلواریش رو گرفت و با یه حرکت پایین کشید بعد پاهای خوشگلشو از توی ساقهای جوراب بیرون کشید و دوباره ایستاد ، چاک کس قلنبه قشنگش از توی شورت توری قرمز منظره وهم انگیزی بود ..، سمتش رفتم و در حالی که لبم توی لبشو قفل شده بود دستم توی شورتش رفت و کون خوشگل سفیدشو مالیدم ، جلوم زانو زد و کمربندم رو باز کرد و در حالی که اون شلوارم رو در میاورد من پیرهن و زیرپوش خودم رو در آوردم و پرت کردم کنار لباسهای اون شلوارم رو بیرون کشید و پرت کرد روی تخت ، با احتیاط و هیجان کیرمو از توی شورت در آورد و نوکش رو بوسید بعد دهن قشنگشو باز کرد و کیرمو مکید ، تمام جونم تو نوک کیرم جمع شده بود و ناتاشا اونو میمکید ، اینقد از سر شب تحریک شده بودم و الان با دیدن تن لخت ناتاشا هیجان زده بودم که حتی دو دقیقه هم دووم نیاوردم ، چنان با شدت ارضا شدم که آبم تا نیم متر پرتاب شد و همینطور از نوک کیرم آب میریخت ، ناتاشا ذوق میکرد و قربون صدقه ام میرفت ، از روی میز توالت دستمال برداشت و کیر من و زمین رو تمیز کرد ، اصلا حال نداشتم اما خوابوندمش روی تخت و ازش لب گرفتم ، دستم رفت توی شورتش و کس قشنگش رو مالیدم ، سینه اش رو که از توی سوتین قشنگش بیرون زده بود بوسیدم میخواستم شورتشو در بیارم که گفت واسه امشب کافیه عزیزم ، من بهر حال دلم نمیخواست توی رختخواب غریبه بهت بدم ، دلم میخواد اولین سکسمون تو خونه خودم باشه ..، بوسیدمش و گفتم آخه تو ارضا نشدی ، گفت وقت زیاده عزیزم یکم استراحت کن بریم پیش بقیه ..، بوسیدمش و بغلش کردم و چند دقیقه توی بغلش از حال رفتم ....
اینقد از اون سورپرایز و حال اساسی که ناتاشای قشنگم بهم داده بود سرخوش بودم که دیگه هیچ دختری به چشمم نمیومد و حسرت هیچی به دلم نبود ، کنار میز شام رنگ و وارنگی که سوگل چیده بود هر پسری با یک یا دو دختر مشغول صحبت و مغازله بودن ، حتی با دیدن کامبیز که موقع کشیدن شام تقریبا دستش توی کون شادی بود هم نه حسودیم شد و نه تحریک شدم ، کامبیز وقتی شام میخوردیم بهم گفت که قرار شده ما شادی و ماندانا رو برسونیم ، ظاهرا شادی و ماندانا شب قرار بوده برن خونه شادی اینها اما سوگل میخواست بمونه مهرشهر و کمک کنه که ویلا رو بعد از مهمونی مرتب کنن ، بعد از شام یکی دو ساعت باهم رقصیدیم و به عنوان حسن ختام یه آهنگ تانگو گذاشتن که با ناتاشا رقصیدم و بعد فک کنم حدودای ساعت یک صبح بود که مهمونها یکی یکی خداحافظی کردن ..، منتظر بودم که با شادی و ماندانا برگردیم اما با دیدن پدرام که اونهم باهامون به سمت ماشین میومد تعجب کردم و به کامبیز اشاره کردم که این دست خر دیگه چی میخواد ، کامبیز شونه اش رو بالا انداخت و خندید .... ، فک کردم پدرام کنار ماشین ازمون جدا میشه اما قصد جدا شدن نداشت ، معلوم شد مردک اصلا گواهینامه نداره و آویزون سوگل بودن و اومدن اینجا و حالا که سوگل میمونه آویزون ما هستن که برگردیم تهران ..، مونده بودم چطور قراره شیش نفری برگردیم ! ، کامبیز و شادی رفتن جلو نشستن و ما چهارتا موندیم و عقب کادیلاک ، اول ناتاشا نشست و من نشستم کنارش ، بعد پدرام نشست و ماندانا روی پای پدرام نشست و راه افتادیم سمت تهران ، جامون اصلا خوب نبود اما تصمیم داشتم نزارم هیچی اون شب قشنگ رو خراب کنه ....
AriaT
     
  

 
مرسی که گذاشتی!!!
کاشکی زندگی منم همینجوری بود....
     
  
مرد

 
AriaT
خسته نباشی و ممنون از ادامه این داستان زیبا. خیلی جالب بود این چند قسمت به نظرم یه تنوع خوب تو داستان ایجاد شد . باور کن به هر زوری بود وارد سایت شدم تا برات پیام بذارم و تشکر کنم .
بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی که احتمال زیاد در مورد خونه ارواحه هستیم .
اگه برای قسمت های بعدی هم مثل همین قسمت بچه ها رو مطلع کنی ممنون میشیم. موفق باشی
     
  
مرد

 
بسیار عالی . دمت گرم . خواهشا هر بار تاریخ قسمت بعدی را اعلام کن
     
  
مرد

 
عجب سورپرایزی! عالی بود آریا. شدیدا منتظر ادامش هستم. دمت گرم که عالی مینویسی
     
  
مرد

 
دمت گرم اریا جان عالی بود
     
  
صفحه  صفحه 17 از 108:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA