با سلامداستان بسیار جذاب است و امکان دنبال کردن آن وجود دارد. لطفا در صورت امکان ازین پس هفته ای یکبار آپلود داشته باشید.با کمال تشکر.
دوستان خوبم از الان بهتون میگم که دو هفته دیگه دوباره پنجشنبه چند قسمت آپ میکنم ، ببخشید که سرعتم بیشتر از این نیست
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و هشتم ( دزد 1) جمعه من چه زود و عالی شروع شده بود ..، چشمامو بسته بودم و دستم تو کمر ناتاشای قشنگم بود ، شادی و ناتاشا مانتو و شلوار پوشیده بودن و لباسهاشون عادی بود اما ماندانا روی همون لباسهای مهمونی یه مانتو گشاد جلو باز تنش کرده بود توی بغل پدرام نشسته بود و پاهای سکسی و خوش فرمش توی اون ساپورت نسبتا نازک منظره سکسی ای درست کرده بود ، وقتی به اول مهرشهر نزدیک میشدیم بی اختیار قلبم به طپش افتاده بود و اضطراب گرفته بودم ، یه چیزی بهم میگفت که با اینکه ساعت از یک و نیم شب گذشته احتمالا گشت کمیته هنوز اونجا هستن ..، نگرانی من بیمورد نبود و از دور چراغهایی که روشن کرده بودن معلوم شد ، کامبیز هم مضطرب شد و به عقب و ماندانا که بیخیال توی بغل پدرام ولو شده بود نگاهی انداخت ..، شادی که فهمید کامبیز نگرانه گفت زیاد نگران نباش ..، نزدیک شدی من باهاشون صحبت میکنم ..، پدرام بیخیال خوابیده بود و ماندانا هم اصلا به خودش زحمت نداد یه تکونی بخوره و یکم مانتوش رو روی پاش بکشه که این بیکارها بهمون گیر ندن ! ، یه بسیجی در حالی که چراغ قوه رو به سمت صورت کامبیز نشونه گرفته بود بهمون اشاره کرد که بزنید بغل ..، کامبیز کنار کشید و شادی به مامور اشاره کرد که بیا سمت من ! ، بعد شیشه رو پایین کشید و از توی کیفش یه کارت بیرون کشید و داد به بسیجیه ، پسر بسیجی همسن و سال خودمون بود ، شاید یه بیست سالی داشت ، یه کلاشینکف روی کولش بود و یه چراغ قوه توی یه دست دیگه اش ، ریشهای مشکی و نازکش که معلوم بود تا حالا تراشیده نشدن فرخورده بودن روی صورتش ..، یه بسیجی دیگه که سنش بیشتر میزد بهمون نزدیک شد و این بچه بسیجیه با چراغ قوه کارتی رو که از شادی گرفته بود نگاه کرد ، بعد چراغ قوه رو روی ماندانا و پدرام انداخت و گفت شما احترامتون واجبه خواهر من اما اون عقب مورد منکراتی هست ! ، بعد به ماندانا گفت شما پیاده شید خواهر ! ، پدرام که چشماشو باز کرده بود و منتظر بود ببینه کی بالاخره راه میفتیم که دوباره بخوابه با شنیدن حرف بسیجیه چشماشو گرد کرد و گفت مممممما مورد ممممممنکراتی داریم ؟ بعد با عصبانیت در رو باز کرد و پیاده شد بسیجی که دستش به اسلحه اش رفته بود دوباره به ماندانا گفت شما هم پیاده شید خواهر ..، دیگه اون یکی بسیجی که سنش بیشتر بود هم بهمون رسیده بود و با شنیدن لحن تحدید امیز بچه بسیجیه دستش رفت به سمت کلتش ، اوضاع بد جوری داشت کیشمیشی میشد ، منتظر بودم پدرام بی عرضه عذر خواهی کنه و یه جوری قال قضیه رو بکنیم و زودتر بریم اما اون اوسکول بجای اینکه آروم بشه بلندتر داد زد و گفت خخخخخانم مممممن تا من نگم پیاده نمممممیشه ، بعد رو به ماندانا گفت شما بشین خخخخانم ، بسیجیه از یه طرف از حرف زدن الکن پدرام خنده اش گرفته بود و از طرف دیگه از اینکه یه الکن به هیچی حسابش نمیکنه و به حرفش گوش نمیده عصبانی شد و دیگه دست به اسلحه شد ، این خوار کسه ها فک میکردن هر کی یه لباس خاکی پوشید و یه اسلحه دستش گرفت و یه ریش کثیف نتراشیده رو صورتش داشت دیگه نماینده خدا شده و همه باید بهشون احترام بزارن ، اون یکی مسن تره قدمهاش رو تند کرد و گفت چه خبره برادر عظیمی ..؟ بچه بسیجیه گفت مورد منکراتی دارن از ماشین هم پیاده نمیشن ..، مرد مسن تر به پدرام گفت چرا همکاری نمیکنید با برادرمون ؟ پدرام گفت خخخخخخانممه ، مورد مممممممنکراتی چیه ..، بعد هم با عجله از توی کیفش یه نامه بیرون کشید و داد دست اون بسیجی مسن تر ..، در حالی که مرد کلت دار ریشو داشت نامه پدرام رو میخوند بچه بسیجیه به مرد نزدیک شد و کارتی که از شادی گرفته بود رو هم به اون که معلوم بود فرمانده هست داد ..، مرد مسن تر نگاهی به کارت انداخت و گفت برادر عظیمی این خواهرمون خانواده شهیده این برادرمون عضو فعال بسیج قرارگاه عماره ..، گفتم مواظب باش مشکلی پیش نیاد نگفتم واسه خانواده شهدا مشکل درست کن ..، اینها سهمشون رو به این انقلاب با خون ادا کردن ..، نوبت من و توست که برای خانوادشون امنیت ایجاد کنیم نه اینکه مزاحمشون بشیم ، بعد به پدرام گفت من از شما عذر میخوام برادر بفرمایید !! ، یعنی حال من دیدنی بود ..، فکم چسبیده بود ! ، خانواده شهید ..؟؟ عضو فعال بسیج ..؟؟؟ ، فک کنم اینقد از تعجب دهنم باز مونده بود که آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود ..، کاملا توی شوک بودم ، وقتی پدرام دوباره سوار ماشین شد و ماندانا با لبخند پیروزمندانه ای بهم نگاه کرد که دیدی پدرام زیاد هم بی عرضه نیست ! ، بعد دوباره تو بغلش ولو شد و کامبیز راه افتاد تا چند دقیقه هنوز ساکت بودم ، بالاخره زبون اومدم و گفتم خانواده شهید ...؟؟؟ شادی با صورت ناراحت سر تکون داد و تایید کرد ، ناتاشا انگشتشو تو پهلوم فرو کرد که یعنی ساکت باش بعدا واست تعریف میکنم فعلا بیشتر نپرس ..، مغزم پر از سوال بود اما ترجیح دادم صبر کنم تا ناتاشا بعدا واسم تعریف کنه چه خبره ، دستمو تو کمرش جا دادم و چشمام رو روی هم گذاشتم ...، چشمام گرم شده بود که حس کردم ناتاشا با پاهای لخت داره پاهاشو به ساق پام میماله ، ذوق کردم و دستمو تو کمرش محکمتر کردم ..، ناتاشا هم یه هومم کرد و جابجا شد که بتونم دستمو بیشتر توی تن داغش فرو کنم ، بعد همونطور که خواب بودم فکر کردم که اگه اینها نبودن الان اون پاهای سکسیش رو میمالیدم و میبوسیدم و بالاخره از خجالت کس قشنگش در میومدم ، با این فکرها کیرم راست شد و بعد حس کردم ناتاشا باز داره با پاهای لخت ساق پام رو میماله ..، خیلی حس خوبی بود ..، بعد تو فکر خودم گفتم ناتاشا که الان بوت پاشه و جوراب شلواری کلفت داره ، پس چطور میتونه با پاهای لخت ساق پام رو لمس کنه ..؟؟ ، با این فکر آروم چشمام رو باز کردم و به ناتاشا نگاه کردم که راحت خوابیده و چشماش بسته است و اصلا حالت پاهاش طوری نیست که بتونه پای من رو لمس کنه ، بعد با تعجب به سمت ماندانا و پدرام برگشتم و دیدم ماندانا داره نگاهم میکنه و در حالی که لبخند دلبرانه اش روی لبش بود با اون چشمای اغواگرش بهم چشمک زد ، یه نگاه به پدرام انداختم که بیهوش افتاده بود و بی اختیار سرم به سمت پاهای ماندانا پایین رفت ، با دیدن کفش پاشنه بلند ماندانا که روی کف ماشین افتاده بود و پاهای لختش کم کم دوزاریم افتاد ...، ماندانا در حالی که توی بغل دوست پسرش بود و ناتاشا هم توی بغل من بود داشت بهم کرم میریخت ، اینبار کیرم صد برابر با شدت بیشتری راست شد ..، ماندانا در حالی که نگاهم میکرد دوباره با پای لختش پاچه شلوارم رو بالا زد و ساق پام رو لمس کرد ! ، شیطون بالهاش رو باز کرده بود و بالای سرم میچرخید و با قهقهه میخندید ..، با وجود ناتاشای خوشگل کنار دستم که تازه یکم یخ رابطه اش باهام باز شده بود یه مقدار عذاب وجدان داشتم که به اون زودی کیرم واسه یکی دیگه بلند شده ..، اما متاسفانه حمید کوچیکه وقتی میخواست بلند بشه از من اجازه نمیگرفت و سرخود عمل میکرد ! ، با یه لبخند جواب ماندانا رو دادم و بعد پاچه شلوارمو یکم بالا کشیدم که کارش آسون بشه ، ماندانا با پاهای لختش شروع به مالیدن ساق پام کرد و یه طوری اینکارو انجام میداد که انگار داره کیرمو میماله ..، منم در حالی که ماندانا داشت نگاهم میکرد کیر راستمو از روی شلوار با دست مالیدم که باعث شد ماندانا لبهاش به خنده وا بشه ...، در حالی که هر کدوم تو بغل دوست دختر و دوست پسرمون بودیم داشتیم از راه دور با هم سکس میکردیم ! ، یه نگاه به ناتاشا و پدرام انداختم که هر دو کاملا بیهوش بودن و بعد آروم دستمو به سمت پای ماندانا دراز کردم و در حالی که اون با پای لختش پام رو میمالید من هم با دست ساق پاش رو از توی اون ساپورت قهوه ای آروم میمالیدم....، سکس یواشکی و نصفه نیمه صد برابر بیشتر به آدم حال میده ..، به عوراضی اتوبان کرج که نزدیک شدیم ماندانا خودشو به خواب زد و منم چرخیدم سمت ناتاشا ..، وقتی چرخهای ماشین با سرعت گیرهای اتوبان درگیر شد و لرزید تقریبا همه از خواب بیدار شدن ..، کامبیز یه دو تومنی از توی داشبورد برداشت و به مامور عوارض داد و قبض گرفت و بلافاصله قبض رو مچاله کرد و دور انداخت ، بعد شیشه رو بالا کشید و به شادی نگاه کرد و وقتی دید که اونهم بیداره و لبخند به لبشه خندید و گفت خب ..، همه بیدارن ؟ گفتم آره ، کامبیز گفت خوب برنامه چیه مسیرمون از کجاست ؟ ناتاشا گفت ببخشید بچه ها من فردا ساعت هفت صبح باید بیمارستان باشم لطفا اول منو برسونید ..، کامبیز گفت خوب مسیر اول معلوم شد ، شادی گفت پس بیزحمت بعدش من و ماندانا رو هم فرمانیه پیاده کنید سر کوچه ما هم آژانس هست ، پدرام هم با آژانس میره آریا شهر ..، پدرام بالاخره زبون اومد و گفت آآآآرررره ...، من فردا صبح با دوستام تو دددداننننشگاه کلاس عملی داریم باید ساعت ده برم دددداننننشگاه ..، تو دلم گفتم مردشور اون زبون الکن و اون قیافه انترتو ببره ..، حیف این دختر خوشگل که دوست دختر تو شده ..، کامبیز گفت باشه و رفت سمت منظریه که ناتاشا رو برسونیم ، ناتاشا منو بوسید و از بقیه خداحافظی کرد ، صب کردیم تا بره تو خونه و بعد راه افتادیم ، دلمو صابون میزدم که بزودی میام توی اون خونه و از خجالت اون کس قلنبه و سینه های نازش در میام ..، توصیه های کامبیز طبق معمول درست از آب در اومده بود و چسبیدن به ناتاشا تو طول مهمونی برام پاداش بزرگی به همراه آورده بود ، ناتاشا که رفت جامون باز شد ، انتظار داشتم پدرام بیاد بچسبه به من و ماندانا رو بندازه گوشه اما اینطور نشد ، ماندانا نشست وسط بین من و پدرام و راه افتادیم ، هنوز از کوچه خونه ناتاشا بیرون نیومده بودیم که حس کردم دست چپ ماندانا که سمت من بود داره توی شلوارم دنبال یه چیزی میگرده !! ، دست راستش و سرخوشگلش روی شونه پدرام بودن ! ، نمیدونم چرا شیطون تصمیم نداشت تو اون تابستون کوفتی (و البته تابستونهای بعد ! ) دست از سرم برداره ! ، وقتی دیدم اوضاع اینطوریه دستمو آروم به زیر رون ماندانا لغزوندم ، پدرام هم طبق معمول چشماش رفت روی هم ! ، با اینکه چند ساعت پیش ارضا شده بودم اما دوباره به شدت راست کرده بودم و دلم سکس میخواست ..، وقتی به اون کون و کپل نگاه میکردم حالم بد میشد ، خیلی دلم میخواست لختش کنم و ببینم زیر اون لباسها چی داره ..، کامبیز پرسید آقا پدرام خونه شما کدوم وره ؟ از دست کامبیز عصبانی شدم که بیخود چرت پدرام رو پاره کرده و هول هولکی دستمو از زیر دامن کوتاه ماندانا بیرون کشیدم ، پدرام که چشماشو باز کرده بود گفت آآآریا شهر ..، کامبیز گفت پس تو هم با ما بیا نمیخواد آژانس بگیری ..، شادی گفت مگه نگفتی خونه جفتتون تو تجریشه ؟ کامبیز گفت آره ..، امشب با حمید میریم یه خونه که حمید تازه خریده ..، اونجا یکم کار داریم ، تو دلم ازش تشکر کردم که خرید خونه رو انداخت گردن من و اسمی از بابام نیاورد ..، واسم کلاس گذاشت ، کامبیز بعد از گفتن این حرف یکم مکث کرد و گفت گفتید امشب هیشکی خونتون نیست ؟ شادی گفت آره چطور مگه ؟ کامبیز گفت بیاید همگی بریم خونه حمید ..، شب میخوابیم و صبح میرسونیمتون خونتون ..، شادی یکم فک کرد و بعد به ماندانا نگاه کرد و گفت اگه شما هم اوکی هستید من مشکلی ندارم ، ماندانا به پدرام نگاه کرد و پدرام که تا چند دقیقه قبل قرار بود آژانس بگیره و تنها بره خونه از خدا خواسته گفت بببببباشه ..، مزاحم نباشیم ؟ گفتم نه بابا مزاحمت چیه ...، ولی تو دلم خون خونمو میخورد ، آخه این دست خر رو میخواستم چیکار .. ، اگه ماندانا رو میداد به من و خودش گورشو گم میکرد خوب بود ..، اما بهر حال فک کردم با وجود ماندانا که اینقد شیطونه و تو بغل پدرام داره به من کرم میریزه لابد تو خونه ارواح موقعیت بهتری هم پیدا میشه و شاید شورت ماندانا رو پایین کشیدم !
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت بیست و نهم ( دزد 2) نزدیک خونه ارواح که شدیم شادی با تعجب پرسید خونتون تو این محله ؟ گفتم آره چطور ؟ گفت یه آشنای قدیمی داشتیم که خونشون همینجا بود ..، وقتی کامبیز به سمت خونه ارواح میرفت قیافه متعجب شادی دیدنی بود ..، بالاخره کامبیز جلو خونه زد روی ترمز و شادی یه آهی از ته دلش کشید و گفت اوه ...، دنیا چقد کوچیکه ..، خونتون اینه ؟ گفتم بله ..، گفت این خونه سرهنگ منوچهر ترابیه ..، با تعجب گفتم بله ..، بوده ، ما خریدیم !! ، گفت اون از دوستای بابام بود و ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم ، حسابی تعجب کردم ، گفتم مگه باباتون چیکاره است ؟ ، بغض کرد و گفت خلبان جنگنده بود ! ، کامبیز از پشت سر شادی چشم و ابرو میومد که ادامه نده ..، ساکت شدم و خود شادی ادامه داد شهید شده ...، تازه دوزاریم افتاد که چرا اینها خونواده شهید هستن ..، پای شادی پیش نمیرفت که وارد خونه بشه ..، بالاخره کامبیز دستشو گرفت و رفتیم تو ..، شادی همه جارو نگاه میکرد و گفت دست هم که به ترکیب خونه نزدید ..، آخرین بار که چند سال پیش من اینجا اومدم درست همین شکلی بود ، گفتم آره ..، هنوز دست نزدیم ..، با تعجب گفت مگه میخواید چیکارش کنید ؟ گفتم بابای من اینجارو خرید که بکوبه و بسازه ..، اما فعلا باهاش صحبت کردم و احتمالا خرابش نمیکنیم ..، گفت حیفه ..، عمو منوچهر هر بار که میومدیم اینجا کلی از ساخت این خونه تعریف میکرد که این قسمتشو از فلان جا آوردم و اون یکی تیکه اش رو از بهمان جا ..، فلان مهندس آلمانی اینجاشو ساخته و بهمان آرشیتکت سوئدی اینجاشو طراحی کرده ..، خلاصه خیلی به ساخت اینجا افتخار میکرد ، داشتم از کنجکاوی میمردم که بفهمم سرهنگ خلبان زمان شاه که از خونه زندگی و خانواده و بچه هاش معلوم بود اصلا اعتقادی به دین و مذهب و انقلاب نداشته چطور تو این انقلاب شهید شده ..، اما جرات نداشتم بپرسم ، پدرام که هم با دیدن وسایل خونه تعجب کرده بود که چطور خونه رو همینطور مبله فروختن بالاخره جراتشو جمع کرد و گفت چچچچرا وسایلو نبردن ؟ میخواستم جواب بدم که شادی بجای من گفت یهو رفتن ..، یه شب به ما زنگ زدن و گفتن داریم میریم آمریکا ..، هر کاری کردن بابام راضی نشد باهاشون بره ، خیلی اصرار کردن ..، بعد دیگه اشکش راه افتاد و گفت کاش رفته بودیم ، بعد هم با گریه یهو صدا زد ..بابا ....! ، بعد هم شروع به گریه کرد ، کامبیز بغلش کرد و دست کشید به کمرش و آرومش کرد ...، جو خونه خیلی قمر در عقرب شده بود ، ساعت دو صبح بود و تازه داشتیم عزاداری میکردیم ! ، کامبیز گفت من و شادی میریم تو اتاق آخری میخوابیم ..، بعد هم دست شادی رو گرفت و با هم رفتن تو اتاق سرهنگ ، پدرام این پا و اون پا میکرد که ببینه کجا قراره بکپه ، بهشون گفتم شما هم برید تو اتاق وسطی ..، ماندانا یواشکی بهم چشمک زد و دنبال پدرام رفت ، خودم هم دست از پا دراز تر رفتم تو اتاق آخری که توش تخت بچه بود ..، همه تو اون خونه با کس خوابیدن غیر از من بدشانس ! ، تخت بچه اینقدی کوچیک نبود که نشه توش خوابید ، منم اینقد خسته بودم که چشمام خود بخود داشت بسته میشد ، لباسهام رو کندم و خزیدم زیر پتو حتی فرصت نکردم اتفاقات مهمونی رو تو ذهنم مرور کنم ، تقریبا بلافاصله خوابم برد ..نمیدونم چقد خوابیدم ، اما با صدای ماندانا که بالای سرم وایساده بود و تکونم میداد و صدام میزد از خواب پریدم ، چشمامو مالیدم و گفتم هان ؟ گفت فک کنم دزد اومده ، با شنیدن اسم دزد چشمام چهارتا شد و از جام پریدم ، گفتم چی ..؟ ماندانا تقریبا لخت بود و همون مانتو گشاد رو روی یه زیرپوش نازک سفید تنش کرده بود و عمدا یا سهوا حتی لبه های مانتو رو روی هم نگذاشته بود و بالا تا پایین تن لختش معلوم بود ..، یه شورت و سوتین سورمه ای نخی تنش کرده بود ، اگر شرایط خاص نبود و هیجان حرفهای ماندانا نبود بدون شک همون موقع دستمو مینداختم لای پاش ...، هول هولکی پتو رو کنار دادم و از جام پاشدم و گفتم از کجا میگی ؟ گفت پدرام صدای میله آهنی و شکستن قفل از تو زیرزمین شنید و بیدار شد بعدش من رو بیدار کرد و منم شنیدم ، حتی اگه گوش بچسبونی صدای حرف زدن هم میاد از توی زیرزمین ، از جام پریدم ، اتاق ربکا دقیقا بالای موتورخونه شوفاژ بود ، حالا توی ذهن خودم داشتم فک میکردم خوب چرا ماندانا اومد منو بیدار کرد ؟ اونهم با این لباسهای قشنگ .. ، اما بلافاصله تو ذهن خودم به خودم جواب دادم که با این دوست پسر الکنی که این داره اگه برعکس میشد و پدرام اومده بود منو بیدار کنه تعجب داشت ..، در رو که باز کردم پدرام هم پشت در اتاق وایساده بود و قیافه اش ترسیده بود ..، گفتم کامبیز رو بیدار کردید ؟ گفتن نه ..، رفتم در اتاق سرهنگ رو زدم اما کامبیز جواب نداد ..، یکم بلند تر در زدم و بعد درو باز کردم و صدا کردم کامبیز ..، شادی زودتر از کامبیز از جاش پاشد ..، عین زن و شوهرهای خوشبخت همدیگه رو بغل کرده بودن و خوابیده بودن ..، شادی هم بدتر از ماندانا تقریبا لخت بود و یه تیشرت نازک قرمز تنش بود و با یه شورت قرمز توی رختخواب دراز کشیده بود ، حتی سعی نکرد خودشو بپوشونه ، اما معلوم بود از دیدن من تو اون ساعت که دارم کامبیز رو صدا میزنم ترسیده ، بالاخره کامبیز هم که فقط شورت پاش بود بیدار شد و با چشمای خواب آلود گفت هان ؟ ، گفتم پاشو دزد اومده ، کامبیز هم عین خودم با شنیدن صدای دزد توی رختخواب نیم خیز شد ..، گفتم از توی موتورخونه صدای دزد میاد ، بدو بریم توی زیرزمین اسلحه برداریم و بریم سراغ موتور خونه ببینیم چه خبره ..، بعد هم منتظر کامبیز نشدم و دویدم سمت زیرزمین ، صدای تپش های بلند قلب خودم رو میشنیدم ، خیلی هیجان داشتم و یه مقدار زیادی هم ترسیده بودم ، قبل از اینکه اسلحه رو بردارم به دیوار موتورخونه گوش چسبوندم و با شنیدن صدای حرف زدن نا مفهموم دو سه نفر حسابی گرخیدم ، اسلحه هارو برداشتم و توش فشنگ گذاشتم و مسلح کردم ، همون موقع کامبیز هم رسید ، گفت حمید اگه آدم دیدی بلافاصه شلیک نکنی این اسلحه ها مجاز نیستن یه خون میفته گردنمون کار دست خودمون میدیم ، فقط تهدید کن ، هر چی شد شلیک نکنی ها ..، یه فکری کردم و دیدم راست میگه ، گفتم باشه ..، بعد برگشتیم بالا و در حیاط رو باز کردیم و آروم رفتیم سمت موتورخونه ، پدرام هم با فاصله دنبال سرمون میومد ، دخترها هم با همون لباسهای قشنگ داشتن دنبال سرمون میومدن که با خواهش من و کامبیز موندن توی خونه ...میخواستیم بریم خلیل رو صدا کنیم ، اما فک کردم تا بخوام برم خلیل رو صدا کنم ممکنه دزها کاری صورت بدن بعد هم که خلیل پیره و شاید کاری از دستش بر نیاد ، خلاصه نزدیک موتور خونه که شدیم کامبیز به سمت موتورخونه سرک کشید و با دیدن یه مرد که توی تاریکی نگهبانی میداد بلافاصله سرشو دزدید و آروم تو گوشم گفت یکی داره میپاد ..، بعد هم در حالی که اسلحه اش رو به سمت یارو گرفته بود از پشت دیوار بیرون اومد و دستشو روی بینیش گذاشت که یعنی هیس وگرنه سوراخت میکنم ! ، طرف که با دیدن ما که با دو تا تفنگ به سمتش نشونه رفته بودیم حسابی ترسیده بود دستشو بالا برد و روی سرش گذاشت اشاره کردم که از در زیرزمین دور بشه و بردمش پشت دیوار و بهش گفتم بخواب روی زمین ، بعد به پدرام گفتم یه آجر بردار و اگه تکون خورد با آجر بزن توی سرش و ناکارش کن ، به دزده گفتم اگه جم بخوری خونت پای خودته ، چند نفر تو زیرزمین هستن ؟ گفت سه نفر ..، به کامبیز اشاره کردم که بریم ..، از توی زیرزمین صدای صحبت آروم و صدای برخورد آهن با آهن میومد ، انگار که چند نفر بخوان با میله آهنی یه بشکه فلزی رو جابجا کنن ..، من جلو و کامبیز پشت سرم در حالی که اسلحه توی دستمون بود پله ها رو پایین رفتیم ..، با دیدن دو نفر که با نور کم یه چراغ دستی سعی میکردن با تایلیور اون در فلزی رو که قبلا گفته بودم که هم قفل بود و هم یه قفل آویز پایینش داشت باز کنن ، با یه نگاه متوجه شدم که قفل آویز نیست ، یا بازش کرده بودن یا شکسته بودنش اما باز هم در فلزی درمقابل دیلمهای اونها مقاومت میکرد ، یه نفر هم که قدش کوتاهتر بود و بنظرم لاغر بود عقب تر وایساده بود و نگاه میکرد ، اینقد مشغول باز کردن در بودن که هیچکس حواسش به من و کامبیز که با اسلحه وارد زیرزمین شدیم نبود ..، با اشاره کامبیز چراغهای پر نور زیرزمین رو روشن کردم و ناگهان همه جا مثل روز روشن شد و سه تا چهره متعجب ترسون تقریبا از جا پریدن و به سمت ما برگشتن ..، با دیدن خلیل که اونهم دیلم بدست مشغول باز کردن درب پلمپ شده زیرزمین بود منهم از تعجب خشک شدم و اولین کلمه ای که به زبونم اومد این بود که چشمم روشن آقا خلیل ..، منو باش که به تو اعتماد کردم ..، بعد ادامه دادم تو که میخواستی چیزی از اینجا بدزدی چرا اینهمه وقت صبر کردی ؟ پنج سال وقت داشتی واسه دزدی ..، مرد ریز نقشی که عقبتر وایساده بود اومد چیزی بگه که کامبیز اسلحه رو به سمتش گرفت و گفت تو ساکت باش فعلا نوبت شما هم میرسه ..، خلیل که دست و پاش میلرزید و حسابی هم ترسیده و هم خجالت زده بود گفت آقا ما غلط بکنیم دزدی کنیم ..، ما رو چه به این حرفها ...، ما پنج سال مثل چشممان از اینجا مراقبت کردیم آقا ...، بعد رو به مرد ریزنقش گفت آقا گفتم گندش در میاد ..، گفتم تورو خدا برید با خودشان صحبت کنید ..، با تعجب داشتم فکر میکردم که واسه دزدی چه توجیهی میخوان پیدا کنن ..، مرد دومی که دیلم به دستش بود یه قدم به سمت کامبیز برداشت ، متوجه شدم و اسلحه رو سمتش گرفتم و گفتم اگه یه قدم دیگه برداری مغزت رو پخش دیوار میکنم ، برگرد کنار در میله رو هم بنداز زمین ، یارو که چهارشونه بود و چهل سالی هم سن داشت یه نگاهی به ما دوتا انداخت که هر دومون روی هم باز هم به اندازه اون سن نداشتیم ، اما با دیدن اسلحه توی دستمون یه قدم به عقب برداشت اما دیلم رو روی زمین ننداخت ، اسلحه رو به سمت سینه اش بالا آوردم و دستم رو سمت ماشه بردم ، یارو یه نگاهی به مرد ریز نقش که ظاهرا نقشه تمام دزدی زیر سرش بود و اونجا حکم رئیس رو داشت انداخت و با اشاره اون دیلم رو پرت کرد روی زمین ..، مرد ریز نقش گفت بالاخره نوبت میدین من حرف بزنم یا نه ..؟ کامبیز اسلحه رو سمتش گرفت و گفت بنال ..، اومدین خونه مردم دزدی و زبون درازی هم میکنین ..، الان زنگ میزنم کمیته میان میبرنتون ، مملکت هم خر تو خره لابد یا با قوانین اسلام دستتون رو قطع میکنن یا به اسم ملحد و مجاهد میدن به خلخالی درجا اعدامتون میکنه ..! ، مرد ریز نقش با شنیدن اسم خلخالی آشکارا عصبانی شد و دندونهاش رو روی هم سایید و بالاخره حرف زد ..، گفت هفت سال پیش که اینجا رو میساختم کجا فکر میکردم یه امروزی پیدا بشه که مجبور بشم بیام خونه خودم دزدی ..، اونوقت دو تا بچه که جفتشون روی هم نصف من سن ندارن تو خونه خودم با اسلحه های خودم تهدیدم کنن !! ، با تعجب کامبیز رو نگاه کردم و اونهم من رو نگاه کرد اما اسلحه هارو بالا نگهداشتیم ..، مرد ریز نقش ادامه داد بله ...، روزگار مارو بد جوری تکون داد ..، من سرهنگ ترابی هستم که خشت خشت اینجارو خودم با خون دل درست کردم که مکان آرامشم باشه اما همینکه اومدم ازش استفاده کنم مجبور شدم مثل دزدها شبونه بزارمش و برم ..، گفتم حتی اگر هم درست بگی اما ما اینجا رو با وکالتی که خودت به یه نفر دادی خریدیم ..، الان خونه ماست ، حق نداشتی بیای اینجا ..، گفت بله ..، فکر میکردم دیگه هیچوقت برنمیگردم ، اما یه چیزهای خصوصی داشتم که نباید به دست کسی میفتاد ، اومدم اونها رو بردارم ، خلیل هم تقصیری نداشت ، تمام آبرو و زندگیش رو بخاطر بیست سالی که کارمند من بود و علاقه ای که به من داشت ریسک کرد ..، اینقد از دست خلیل عصبانی بودم که حتی یه ذره هم با حرفهای سرهنگ آروم نشدم ..، بعد یهو اسلحه ام رو بالا آوردم و و گفتم از کجا معلوم تو واقعا سرهنگ ترابی باشی ...، شاید همه این داستانها رو سر هم کردین که اگر ما گیرتون انداختیم خودتونو توجیه کنید ..، کامبیز هم سر تکون داد و تایید کرد ..، سرهنگ سری تکون داد و گفت متاسفانه الان نمیتونم ثابت کنم ..، چون الان با پاسپورت و مدارک متفاوتی اینجا هستم ، کامبیز یه نگاهی به من کرد و گفت یه شاهدی هست ! ، یهو یادم افتاد سر تکون دادم و گفتم آره بعد گفتم اگه راست بگید میزارم برید ..، بعد به خلیل گفتم اگر راست بگه و این خود سرهنگ باشه تو هم بساطتو جمع میکنی و باهاش میری ، همین امشب ! ، سرهنگ به علامت تاسف سری تکون داد ، ادامه دادم اما وای به حالتون اگر دروغ گفته باشید ، همتونو میدم دست کمیته ..! ، بعد به کامبیز اشاره کردم که برو ، کامبیز عقب عقب از در زیرزمین بیرون رفت ..، سرهنگ گفت حالا چطور میخوای ثابت کنی من سرهنگ هستم یا نیستم ..؟ زنگ بزن یکی از دخترهایی که اینجا کار میکردن بیان معلوم میشه ..، گفتم نیازی نیست ..، دلتون واسه شب جمعه ها تنگ شده ؟ چشماشو تنگ کرد و با تعجب نگاهم کرد ..، لبخند زدم ..، چند ثانیه بعد صدای پا اومد و اول کامبیز که هنوز اسلحه دستش بود و بعد شادی که با یه مانتو تن لختشو پوشونده بود و چشماش از ترس بیرون زده بود وارد زیرزمین شدن ..، منتظر بودم که شادی بگه این مرد واقعا سرهنگ هست یا نیس ..، اما یهو جو عوض شد ، شادی با دیدن سرهنگ یهو جیغ زد و من کامبیز اسلحه هامون رو آماده کردم اما شادی دوید و خودشو توی بغل سرهنگ اندخت و گفت عمو ...، عمو..، بعد هم هق هق شروع به گریه کرد ، سرهنگ هم که از دیدن شادی خیلی متعجب شده بود در حالی که از تعجب چشماش گرد شده بود شادی رو بغل کرد و گفت سلام عمو ، اینجا چیکار میکنی ..؟ بعد به ما نگاه کرد و گفت اینها دوستات هستن ..؟ بابات کجاست ؟ شنیدم گرفتنش ..، شادی هق میزد و جواب نمیداد ، اسلحه رو پایین آوردم و بجاش با تعجب به فیلم سینمایی هندی که جلوم روی پرده مشغول نمایش بود نگاه کردم ! ، سرهنگ شادی رو از خودش جدا کرد و گفت حرف بزن عمو ..، بابات کجاست ؟ صدای گریه شادی بلند تر شد و گفت شهید شد عمو ..، رفت عراق هواپیماشو زدن ...، سرهنگ سر تکون داد و چشماشو با دستش پوشوند ..، بعد دستشو از جلوی چشماش کنار برد و گفت ناراحت نباش عمو ..، سرباز همینه ..، اون یه وطن پرست واقعی بود ..، اصلا ازش بعید نبود ..، بعد گفت یکم آروم شو برام تعریف کن ببینم چه خبر بوده ..، وقتی دیدم اوضاع اینطوریه به کامبیز نگاهی انداختم و اونهم شونه اش رو بالا انداخت ..، گفتم بیاید بریم توی خونه بشینیم و حرف بزنیم ..، سرهنگ یه نگاهی بهم انداخت و گفت توی این اتاق چند تا آلبوم خیلی خصوصی و یه جعبه وسیله شخصی دارم ، اینجارو خودم محکم کردم فقط با دیلم باز میشه ..، اجازه میدید من وسایلمو بردارم ؟ دیدم اوضاع اینطوریه شونه ام رو بالا انداختم و گفتم بردارید ..، سرهنگ تشکر کرد و به خلیل و اون مرد دیگه گفت پس لطفا در رو که باز کردید یه چمدون هست و یه جعبه بردارید و ببرید بزارید توی ماشین من ..، بعد راه افتاد که با ما بیاد بالا ..، توی پله ها پرسید پس ایرج کجاست ؟ گفتم اونی که نگهبانی میداد ؟ سرهنگ خندید و گفت آره ، کامبیز گفت پدرام با یه آجر توی دستش روی کمرش نشسته ..! ، خندیدم و سرهنگ سر تکون داد ..، وقتی به پدرام رسیدیم هنوز آجر به دست بالای سر ایرج وایساده بود ، با دیدن شادی که تقریبا توی بغل سرهنگ بود از تعجب خشک شد ، گفتم پدرام جان اینو ولش کن ، بعد گفتم آقا ایرج پاشو ..، مرد که خیلی تعجب کرده بود که من اسمشو از کجا بلدم از جاش پاشد و با دیدن سرهنگ که دستش روی شونه شادی بود و ماهام اسلحه به دست ملازمش شده بودیم سرشو خاروند ..، سرهنگ گفت مارو ببین با کی رفتیم دزدی !! ، دو تا جوون هیجده ساله خوابوندنت زمین و با آجر بالای سرت وایسادن ..؟؟، ماشالله ماشالله ..!!، طرف حسابی خجالت کشید و اومد حرف بزنه که سرهنگ گفت بلبل زبونی هات رو بزار واسه بعد ، فعلا برو به خلیل و مسعود کمک کن در زیرزمین رو باز کنید بعد هم جعبه و چمدون رو ببر بزار عقب ماشینم ..، ایرج میخواست بره که سرهنگ از ما جدا شد و بهش نزدیک شد و چند کلمه باهاش حرف زد که ما نفهمیدیم چی گفت ..، وقتی از در حیاط وارد شدیم قیافه حیرتزده ماندانا که تا الان با ترس منتظر بود ببینه نتیجه دزد گرفتن ما چی میشه با دیدن شادی تو بغل یه مرد مسن غریبه دیدنی بود ..، با اون تن سکسی و لباسهای تقریبا لخت توی اون مانتو جلو باز حتی سرهنگ هم چشماش چند ثانیه روی تن و بدن لخت ماندانا ثابت موند ..، همگی نشستیم روی مبل ، ساعت نزدیک دو نیم صبح بود و از خستگی هیچ جونی نداشتیم اما اینقد آدرنالین توی خونمون تزریق شده بود که هیچکدوم به خواب فکر نمیکردیم ..، تو مغز هر کدوم هزار تا سوال بی جواب بود که نشسته بودیم و منتظر بودیم از میون حرفها به جواب سوالهامون برسیم ، اول از همه شادی به حرف اومد و گفت شما که رفتید امریکا یه ماه بعدش بابامو گرفتن ..، بعد از دو سه هفته آزادش کردن .. ، بعد دوباره گرفتنش و اینبار دو سه ماه تو زندان بود ..، بعد چند نفر اومدن دم خونه و گفتن باید اموال بابا رو اعلام کنید ..، میخواستن همه چیزمون رو مصادره کنن ..، بعد از اینکه صدام حمله کرد و چند تا شهر رو بمبارون کرد اینها دوباره رفته بودن سروقت بابام و چند تا افسر خلبان دیگه که زندانی بودن ، بابام هم حس وطن پرستیش گل کرد ، اما قبلش نامه گرفت که کاری به ما و املاکش نداشته باشن ..، اونهام نامه دادن و آزادش کردن ، اومد خونه ما رو دید و چند روز بعدش رفت عملیات برون مرزی و دیگه بر نگشت ! ، شادی داستانشو تموم کرد و زد زیر گریه ..، سرهنگ هم دستشو روی چشمش گذاشت و فشار داد ..، بعد شادی گفت شما کجا بودی عمو ..، چی شد برگشتید ؟ من به جواب سوالم رسیده بودم و فهمیدم که چی شد که شادی و سوگل خانواده شهید شدن ..، حالا منتظر بودم که سرهنگ حرف بزنه و جواب سوال دومم رو هم بفهمم ..، سرهنگ یه سری خاروند و گفت با چند تا از افسرهای ارتشی همون شبی که به بابات هم زنگ زدم با یه هواپیمای ارتشی رفتیم انگلیس و از اونجا رفتیم آمریکا ..، فک میکردم دیگه برنمیگردم ، واسه همین هم تو آمریکا وکالت دادم به یکی از دوستام و گفتم برو ایران و ببین اگه با خانوادم کاری نداشتن خونه رو بکن بنام خواهرم که تو مشهد زندگی میکنه ، اما بعدا خبر شدم که اون نامرد خونه رو فروخته و پولشو گذاشته توی جیبش ..، واسه همین هم برای یه مشت مدارک و اسناد خصوصی که توی خونه داشتم نگران شدم ..، تا سه چهار ماه پیش به خلیل زنگ زدم و خلیل گفت که خونه هنوز دست نخورده واسه همین هم امیدوار شدم که بشه کاری کرد ..، من واسه کارم چند تا پاسپورت با نامهای متفاوت داشتم که همراهم برده بودم آمریکا ..، با یکیش برگشتم ایران و دو هفته پیش اومدم سراغ خلیل و فهمیدم که خونه رو فروختن به شما ..، موقع گفتن این حرفها به من نگاه کرد .. و بعد ادامه داد خلیل خیلی تو سر خودش میزد که حتما به شما بگم و گفت که خیلی آدمهای خوبی هستید اما من اشتباه کردم و ترجیح دادم خودم وسایل خودمو بردارم که این اتفاقهای امشب افتاد ..، یکم فکر کردم و گفتم رفیقتون خیلی نامرد بوده ..، سرهنگ سر تکون داد و گفت اینجور مواقع معلوم میشه دوست کیه و دشمن کیه ..، اما حالا اتفاقیه که افتاده ، منم که قرار نیست برگردم ایران ، ایشالله اینجا مبارکتون باشه ..، من واسه درست کردن این خونه خیلی خون دل خوردم و وسایلشو همه از اروپا و آمریکا آوردم ، کلا هفت هشت سال پیش ساختش تموم شد ..، خیلی رگ و پی محکمی داره ..، بعد به وسایل خونه اشاره کرد و گفت خیلی خوب کاری کردید وسایلو نگه داشتید ، تو دلم گفتم اگه بدونی آخر هفته حراجی داریم ! ، نیمساعتی گذشته بود که اون مردی که تازه فهمیده بودیم اسمش ایرجه دم در اومد و به سرهنگ اشاره کرد که وسایلو بردن ، زیاد حس خوبی نداشتم که وسایلی رو از اون خونه که دیگه مال ما بود بردارن و ما نفهمیم که چی بردن ، تو دلم گفتم کاش چند روز زودتر سعی کرده بودم در اون اتاق رو باز کنم ..، سرهنگ بلند شد و گفت من نمیتونم زیاد یه جا بمونم ، باید تا نفهمیدن که من اومدم و پاسپورتم لو بره زودتر برگردم ، از جاش بلند شد و شادی رو بوسید ، گفت شما مشکل مالی ندارید ؟ شادی به علامت منفی سرشو تکون داد ، سرهنگ گفت وقتی برگردم آمریکا باهاتون تماس میگیرم که اگه خواستید بیارمتون پیش خودم تو نیویورک ..، بعد دستشو به سمت من دراز کرد و خداحافظی کرد ، موقعی که میخواست بره دوباره از خلیل تعریف کرد و گفت که خیلی آدم قابل اعتمادی هست و چندین ساله که پیش خودش بوده ، بعد هم آروم بهم گفت یه هدیه کوچیک براتون تو زیرزمین گذاشتم ، برش دارید ..، سری برامون تکون داد و دوباره شادی رو بغل کرد و بوسید و از در حیاط بیرون رفت و مارو با یه دنیا حیرت جا گذاشت ، ساعت نزدیک چهار صبح بود و ما هنوز حتی یه چرت هم نزده بودیم ..، سرهنگ که رفت به بقیه گفتم من و کامبیز بریم تو زیرزمین یه سر بزنیم و در رو قفل کنیم و بعد میایم پیشتون که یکم بخوابیم ..، ماندانا بالای سر شادی وایساده بود و دستش روی شونه شادی بود که هنوز توی شوک بود ، پدرام یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت ممممن از بیخوابی دارم میمیرم ، فردا دددددانشگاه دارم ، بعد به ماندانا گفت من میرم بخوابم ..، ماندانا سری تکون داد و پدرام رفت ، من و کامبیز هم رفتیم سمت زیرزمین ، از در که بیرون اومدیم کامبیز گفت تو زیرزمین چیکار داری ؟ گفتم میخوام برم ببینم تو اون اتاقه چه خبر بوده ، سرهنگ هم گفت یه هدیه واسمون گذاشته ..، با کامبیز از پله های زیر زمین پایین رفتیم و چراغو روشن کردیم ، لای در اتاقی که مورد نظر ما بود باز بود ، در رو باز کردیم و چراغ رو روشن کردیم ، یه اتاق حدودا چهار متر مربعی بود که یه دیوارش کامل قفسه بندی شده بود و قفسه ها کاملا خالی بودن و روی پایین ترین قفسه چهار تا جعبه شکولات روی هم گذاشته بودن ، فهمیدم که هدیه کوچیک سرهنگ چهارتا جعبه شوکولات بوده ، گفتم کامبیز دیدی واسمون شوکولات گذاشته ؟ کامبیز خندید ، روی دیوار روبروی قفسه ها یه کمد بزرگ بود که درهاش باز بودن کامبیز درهای کمد رو کامل باز کرد و گفت خالیه ..، معلوم نیست چی داشته اینجا ..، بعد در بالای کمد رو هم باز کرد و روی نوک پنجه اش پا شد و بعد دوباره بالا پرید و توی کمد رو نگاه کرد و گفت حمید ته این کمد یه جعبه هست فک کنم ندیدن و جا گذاشتن ، بعد پاش رو گذاشت روی یکی از طبقه های کمد و با زحمت دستشو دراز کرد و جعبه رو بیرون آورد ..، یه جعبه فلزی بود شبیه جعبه مهمات ..، اما خیلی ظریفتر ..، درش رو باز کردیم و با دیدن محتویاتش شوکه شدیم ، توش پر از عکس بود که با دقت مرتب شده بودن ، یه دسته از عکسها رو شانسی از بین بقیه بیرون کشیدیم و کامبیز زیر لبی سوت زد ..، توی عکس سه تا زن کاملا برهنه توی عکس سیاه و سفید کمرهای همدیگه رو گرفته بودن و با یه حالت سکسی کنار هم ایستاده بودن ، با کامبیز همدیگه رو نگاه کردیم و به کامبیز گفتم این وسطی ربکا نیست ؟ اونم تایید کرد ، پشت عکس تاریخ شهریور 45 با دست نوشته شده بود و زیر تاریخ نوشته بود از چپ به راست ناهید – ربکا – شهره ، عکس بعدی همون زنها با چند تا زن دیگه که همگی کاملا لخت بودن و فقط یه شنل داشتن همون تاریخ و اسامیشون رو زیر تاریخ به ترتیب نوشته بودن ، عکسهای بعدی هم شامل مردها و هم شامل زنها بود که همگی کاملا برهنه بودن اما شنل داشتن ..، انگار یه جور مراسم رسمی اما بدون لباس ..، من و کامبیز با حیرت عکسها رو ورق میزدیم و نگاه میکردیم ..، یه جا ربکا در حالی که کاملا برهنه بود توی بغل یه مرد برهنه دیگه که مسلما سرهنگ نبود نشسته بود و هر دو میخندیدن ..، پشت عکس نوشته بود ربکا و بهرام ..، دهنمون باز مونده بود ، عکسها که ورق میزدیم یهو عکس سرهنگ پیدا شد که لخت بود و یه زن لخت خوشگل توی بغلش بود ، زن با دستش کیر سرهنگ رو توی دستش گرفته بود ، کامبیز با دقت زن رو نگاه کرد و بعد عکس رو برگردوند ، نوشته بود منوچهر – شهرزاد ، کامبیز گفت قیافه این خانمه تورو یاد کی میندازه ؟ یه نگاهی به اون زن لخت انداختم و یهو تقریبا با فریاد گفتم سوگل !!! ، کامبیز گفت شرط میبندم این مامان سوگله ..، عکسها رو سر جاش گذاشتیم و با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم ، کامبیز گفت صد در صد اینها همشون عضو یه انجمن مخفی بودن ، سر تکون دادم و تایید کردم ، کامبیز گفت این مردیکه هم امشب اومده که مدارک اون انجمن رو با خودش ببره ..، الان دیگه همه چی سنس میداد ، گفتم خوب دیگه از این همه ماجرا چند تا بسته شوکولات برامون موند ..، بیار یه تیکه اش رو بخوریم ، کامبیز گفت روش نوشته 99.9% تو شکلات تلخ دوست داری ؟ گفتم نه ، از تلخی عین زهر مار میمونه ، کامبیز درحالی که میرفت سمت شوکولاتها گفت منهم دوست ندارم و یه جعبه رو برداشت ، نزدیک بود از دستش بیفته ، با تعجب بسته رو سبک و سنگین کرد و روش رو با دقت خوند چشماش داشت از حدقه بیرون میزد ، گفتم چیه ؟ گفت حمییییید ، عاشق این شوکولات میشی ! ، بعد هم جعبه رو داد دست من ، نزدیک بود از دستم بیفته ، بسته شوکولات که باید حدود صد گرم وزن داشته باشه نزدیک یک کیلو وزن داشت ، گفتم این جعبه رو بجای شکولات با سرب پر کردن ، کامبیز گفت با دقت بخون ..، نگاهش کردم ، روش بزرگ نوشته بود 99.9% بعد هم زیرش نوشته بود فاین گلد و در آخر سویس مید ، با دستهای لرزون در جعبه مقوایی رو باز کردم و خمش کردم ، یه چیزی با سایز شوکولات و بسته بندی شده توی پلاستیک ضربه گیر به بیرون لیز خورد ، لبه های پلاستیک ضربه گیر رو کنار زدم و با دیدن برق طلا شوکه شدم ، بله ..، چهار تا شمش یک کیلویی طلای سویسی هدیه کوچیک سرهنگ به ما بود ..
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت سی ام ( دزد 3) مغزمون اتیش گرفت ، به کامبیز گفتم شرط میبندم همینجا حداقل صد کیلو طلا بوده که به این راحتی چهار کیلوش رو بخشید به خودمون ، سر تکون داد و تایید کرد ، گفتم چیکارش کنیم ؟ گفت بیا فعلا قایمش کنیم تا بعد ببینیم چی میشه ، گفتم کلید ماشین همراهت هست ؟ دست کرد توی جیبش و گفت آره ، گفتم ببر بزار کنار زاپاس گفت نمیخوام جلو بچه ها ببرم ، گفتم شادی و ماندانا توی آشپزخونه نشستن و پدرام رفته خوابیده ، گفت باشه ..، طلاها رو برداشت و با خودمون بردیم بالا ..، در پذیرایی رو باز کردیم ، صدای آروم حرف زدن ماندانا و شادی از توی آشپزخونه میومد ، به کامبیز اشاره کردم که برو ، کامبیز رفت سمت در ورودی ساختمون سراغ ماشین و من رفتم سراغ ماندانا و شادی ، عجب شبی بود ...، ماندانا با دیدن من دهنش به لبخند دلربا باز شد ، هنوز همون لباسهای لختی و کیر راست کن تنش بود ..، شادی هم مانتوش رو در آورده بود و با یه تیشرت قرمز آستین بندی نشسته بود و موهای نسبتا نامرتبش روی شونه هاش ریخته بودن ، تماشاش کردم ، کامبیز خوب چیزی تور کرده بود ..، بازوها و کمر نسبتا گوشتالویی داشت ، سفید و باحال بود و صورت قشنگی داشت ، ناخونهای لاک زده قرمزش رو روی دست ماندانا گذاشته بود ، اونهم با دیدن من لبخند زد و گفت عجب اتفاقهایی افتاد ..، سر تکون دادم و گفتم آره ..، گفت بابام خیلی با عمو منوچهر دوست بود ..، با دیدن اون عکسهای پایین دیگه میدونستم درجه دوستیشون تا کجا بوده ، سر تکون دادم ..، به دوردستها خیره شد و گفت فقط شیش سال گذشته اما انگار شیشصد سال پیش بوده ..، رفتم کنار ماندانا وایسادم و گفتم پدرام خوابه ؟ با لبخند بهم گفت آره ..، در حالی که شادی هنوز تو فکر و خیال خودش غرق بود دستمو آروم به پشت ماندانا رسوندم و لپ کونشو لمس کردم ، از جاش تکون نخورد ..، به شادی گفتم ببخشید فضولی میکنم ، اما مامانتون کجاست ؟ شادی نگاهم کرد و گفت همینجاست ..، ایرانه ، امشب خونه یکی از دوستامون بود ..، صبح میاد خونه ..، گفتم اوکی ..، منتظر بودم توی مهمونی ببینمشون .، شادی گفت مهمونی های ما مخصوص جوونهاست ، اونها معمولا اصلا کاری به مهمونیهای ما ندارن ..، سر تکون دادم و گفتم باشه ..، کامبیز هم که از جاسازی طلاها فارغ شده بود برگشت و گفت شادی جون خوبی ؟ شادی سری تکون داد و گفت بهترم ، کامبیز گفت پاشو بریم تو اتاق شاید یکی دو ساعت خوابیدیم ..، شادی سری تکون داد و از جاش پاشد و دنبال کامبیز راه افتاد ، ماندانا هم داشت میرفت ، از پشت مانتوش رو گرفتم و آروم کشیدم ، برگشت نگاهم کرد و با همون لبخند دلربا خندید اشاره کردم که بمون ..، شادی وقتی دید ماندانا وایساد برگشت و نگاهمون کرد ، ماندانا گفت من یه دقیقه دیگه میام ..، شادی لبخند زد و با کامبیز از در آشپزخونه بیرون رفتن ، هنوز پاشون از در بیرون نذاشته بودن که آویزون ماندانا شدم دستم رفت زیر مانتوش ، خندید و لبهاش رو به صورتم نزدیک کرد ، تقریبا همقد من بود که واسه یه زن قد بلندی محسوب میشد ، گوشتالو بود و بدن بی نقصی داشت ، بدون معطلی لبهاش رو با لبهام لمس کردم و تن قشنگشو با دستهام میمالیدم ..، وقتی دستم رفت وسط پاهاش خودشو ازم جدا کرد و آروم گفت الان پدرام پامیشه میاد دنبالم واسه جفتمون بد میشه ..، بزار تو یه فرصت بهتر ..، منو بوسید و از آشپزخونه بیرون رفت ، به ساعت توی هال نگاه انداختم چند دقیقه به پنج صبح رو نشون میداد ..، عجب شبی بود ..، دست از پا درازتر رفتم سمت اتاق بچه و روی تخت پتو رو روی سرم کشیدم ..، اتفاقات اونروز و اونشب مثل قطار از جلوی چشمام رژه میرفتن ..، کیرم زیر پتو عین علم وسط چادر راست وایساده بود ، با خودم فکر کردم کاش ماندانا دوباره با همون لباسها بیاد از خواب بیدارم کنه ..، به همین چیزها فکر میکردم که چشمام نرم نرمک بسته شد ...وقتی بیدار شدم آفتاب از توی پنجره دماغمو قلقلک میداد ..، یه غلطی زدم و به اتفاقات دیشب فکر کردم ، همه چی مثل خواب و رویا بود همش فکر میکردم شاید خواب دیدم و اون اتفاقات هیچکدوم نیفتاده ..، سر و صدای کامبیز و دختر ها از توی حیاط میومد ..، یکی دو تا غلط دیگه هم زدم و بعدش بزور از توی رختخواب بیرون اومدم ، از پنجره آشپزخونه دیدم که کامبیز و دخترها کنار استخر مشغول حرف زدن و بگو بخند هستند ، وقتی دیدم پدرام باهاشون نیست کلی خوشحال شدم و به کیرم صابون زدم که الان میرم سراغ دوست دخترش ، هنوز تو فکر خودم بودم که صدای نکره پدرام از پشت سرم گفت سسسلام حمید ..، صصصصبح بخیر ! ، برگشتم و دیدم که به در آشپزخونه تکیه داده و لبخند مسخره ای روی لبهاشه ..، گفتم سلام پدرام ، چطوری ؟ تونستی دیشب بخوابی با اینهمه سر و صدا و دزد گرفتن ؟ خندید و گفت فففففک کنم دو سه ساعت خخخخوابیدم ، خندیدم و گفتم خوش بحالت من که یه ساعت هم خوابم نبرد ، گفت ببببرنامتون چیه ؟ چون من بببباید برم دا دانشگاه ..! ، تو دلم گفتم خوب جونت در بیاد زودتر برو ..، واسه اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم من که اینجا کار دارم ، با کامبیز صحبت کن ببین برنامه اش چیه ..، اگه میخوای بگم خلیل برات آژانس بگیره ..، با بیمیلی گفت بببباشه پس اگه زحمتت نیست بگو ببببگیره ! ، گوشی رو برداشتم که به خلیل زنگ بزنم اما بعد پشیمون شدم و گفتم برم حضوری ببینمش ، دیشب هم بد جوری بهش ریده بودم برم که شاید یکم از دلش در بیارم ..، با این فکرها از در حیاط بیرون اومدم ، کامبیز و دخترها با دیدن من خندیدن و کامبیز گفت داشتیم در مورد یک شب پر ماجرا صحبت میکردیم ..، گفتم آره ..، عجب شبی بود ! ، من تا همین الان هم فک میکردم شاید خواب دیدم ، پس حالا که اگه شما میگید خواب نبوده قبول میکنه ، دیگه نمیشه که هممون یه خواب مشترک ببینیم ، میشه ..؟؟ ، همگی خندیدن و ماندانا که همون لباس بافت قهوه ای مهمونی تنش بود اما ساپورت نپوشیده بود و رونهای سفید خوشتراشش بد جوری به کیرم چشمک میزدن گفت من که تا صبح خواب به چشمام نیومد ، گفتم منم همینطور ، بعد گفتم من میرم به خلیل بگم برای پدرام آژانس بگیره ، لبخند ماندانا با شنیدن این حرف برام صد تا معنی داشت ..، از بچه ها جدا شدم و به سمت انتهای حیاط رفتم ، با دیدن خلیل که وسایل کم خونه اش رو دم در چیده بود کلی تعجب کردم ، وقتی بهش رسیدم یه بخاری رو بغل کرده بود و کنار بقیه وسایلش میذاشت ، گفتم به به آقا خلیل ، کجا به سلامتی ؟ خلیل بخاری رو زمین گذاشت و گفت آقا بخدا شرمنده رویتان هستم ، صد بار گفتم به شما بگن ، آقا سرهنگ قبول نکردن ..، حالا دیگه شما گفتید بریم ما هم داریم زحمت کم میکنیم ..، باز هم بخدا شرمنده ایم ..، گفتم حالا نمیخواد جایی بری ..، فعلا بمون ..، گفت آخه آقا دیگه ما رویی نداریم تو روی شما نگاه کنیم ..، گفتم حالا دیگه اتفاقی که افتاده ..، مواظب باش تکرار نشه منم این یه بار رو ندید میگیرم ..، گفت آقا خیلی شرمنده شما شدم بخدا ...، گفتم عیب نداره حالا وسایلتو بزار تو ، نمیخواد جایی بری ..، یه آژانس هم زنگ بزن بیاد واسه آریاشهر ، خلیل گفت چشم آقا ..، پشتمو بهش کردم و داشتم برمیگشتم سمت عمارت که از پشت صدام کرد و با من و من گفت حمید آقا ..! ، برگشتم و گفتم بله ؟ گفت یه دقیقه صب کنید و بعد رفت تو اتاقش و با یه بسته از همون شمشهای یک کیلویی که سرهنگ واسه ما گذاشته بود برگشت ، وقتی تو دستش دیدم خیلی تعجب کردم ، گفت آقا سرهنگ اینو داد به ما ..، گفت واسه این بیست سالی که به ما خدمت کردی ..، آقا این چیه ؟ زنم میگه طلاست ..، راس میگه ؟ گفتم آره آقا خلیل اما اینو نبر جایی نشون بده ، فک میکنن گنج پیدا کردی یا دزدی کردی بجای اینکه بهت پول بدن بدتر برات دردسر درست میشه ..، گرفتش سمت منو گفت منم همی فکرو کردم آقا ..، میشه شما بگیرید اگر فروختید بعد پولشو به ما بدید ؟ گفتم یه وقت که مهمون نداشتم بدش بهم ، الان هم ببر قایمش کن کسی نبینه ، گفت چشم آقا و رفت توی اتاقش ..، وقتی به بقیه رسیدم پدرام هم توی در وایساده بود و منتظر من بود ، بهش گفتم برات آژانس زنگ زدیم ، حالا میاد ..، لبخند زد و تشکر کرد ، قیافه ماندانا دیدنی بود ، چنان چشماش برق میزد که فک میکردی الان با برق چشمهاش خونه رو آتیش میزنه ..، چند دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن و پدرام رفت ، وقتی پدرام رو بدرقه میکردم و باهاش خداحافظی کردم کنار ماندانا وایساده بودم ، هنوز پشت پدرام بهمون بود که دستمو بردم از پشت رون سفید و گوشتالوی ماندانا رو با دستم لمس کردم ، ماندانا خندید ، دستمو بالاتر بردم و دامن کوتاهش رو از پشت بالا زدم ..، پدرام به سمتمون برگشت و دست تکون داد مسلما نمیدید که دستم تو رون دوست دخترشه ، بعد درو بست دستمو بردم و کونشو از روی شورت لمس کردم ، به سمتم که برگشت لبهام رو به لبهاش چسبوندم ..، یه نگاهی به در حیاط انداختم که یه وقت کامبیز و شادی نیان که برای ماندانا بد بشه ..، دستشو گرفتم و گفتم بیا بریم زیرزمینو نشونت بدم ..، خندید و مثل دخترهای خوب دنبالم اومد ....خوبیش به این بود که هر کی وارد اون زیرزمین میشد از پولدار و غریبه اول محو ساختمون و بزرگی اونجا میشد و اول مجسمه بزرگ اطلس چشمشو میگرفت و بعد محو سقف نیمه شفاف اونجا میشد ، بعد به بقیه وسایل نگاه مینداخت و تازه یادش میفتاد که چرا اونجاست و با کی اومده ! ، ماندانا هم از بقیه مستثنی نبود ، وقتی بالاخره از تماشای اونجا فارغ شد تازه یه نگاهی به من انداخت و یادش افتاد که اومده که بده !! ، دستشو گرفتم و کشوندمش سمت تخت هوای زیرزمین یکم سرد بود اما اینقد حرارت داشتم که اصلا حس نمیکردم سرده ، نشوندمش لبه تخت و در حالی که با دستهام سینه های درشتشو از روی لباس میمالیدم رژ لبش رو با لبهام میمکیدم ، تو فکر این بودم که اگه این بافتشو در بیارم احتمالا سردش میشه ، اما بهر حال با وجود این بافت هیچ دسترسی به تن لختش نداشتم ..، دستمو بردم و پایین لباسش رو گرفتم که درش بیارم گفت یکم صب کن ، خودم درش میارم ، مشروب نداری اینجا ؟ گفتم چرا هوس کردی ؟ گفت یکم بخورم که بعدش سردم نشه ، دیدم خوب فکری کرده دستشو گرفتم و بردمش توی اتاق بار ، در یه جعبه رو باز کردم و گفتم خیلی تنوع داشتیم اما همه مشروبها رو بردم خونه ، الان فقط این شراب اسپانیایی هست و ویسکی ، گفت ویسکی ..، ویسکی عالیه ..، یه شیشه ویسکی رو برداشتم ، قدیمها در کارتن ویسکی رو که باز میکردی روی سر هر شیشه یه استکان تراش خورده خوشگل با مارک جانی واکر بود ، استکان رو دادم دستش و در بطری رو باز کردم و استکانو پر کردم ، لبشو به استکان چسبوند و یکم خورد ، جای رژ لبش روی استکان موند ، گفت نمیخوای ؟ از دستش گرفتم و استکان رو چرخوندم و لبم رو درست جای رژ لبش گذاشتم و یه قلپ پایین دادم لبخند زد و لبش رو به لبم چسبوند ، استکان رو دوباره پر کردیم و دو تایی رفتیم بالا ، دستم رفت لای پاهاش و کسش رو از روی شورت مالیدم ، خیس خیس بود ، آماده دادن ، گفت اگه جوراب نازک داشتم یه حالی بهت میدادم که یادت نره ..، گفتم چه حالی ؟ گفت حالا که ندارم ، گفتم از کجا معلوم ؟ بعد هم بطری ویسکی رو دستش دادم و بدو بدو از زیرزمین بیرون اومدم و رفتم توی آشپزخونه ، از توی کمد وسایل خدمه گشتم و یه جفت جوراب نو زنونه پیدا کردم و برداشتم ، وقتی برمیگشتم کنجکاوی تحریکم کرد که ببینم کامبیز کجاست ، از پنجره توی حیاط رو نگاه کردم ، کامبیز کنار یه درخت تی شرت قرمز شادی رو بالا زده بود و سینه هاش رو میمکید ، شلوار و شورت شادی هم تا نصفه پایین بود ، نا خود آگاه دستم به سمت کیرم رفت و شروع کردم به مالیدنش ، کامبیز چنان سینه های شادی رو میخورد که انگار هر بار که دهنشو باز میکنه نصف سینه شادی میره تو دهن کامبیز ، بعد هم شروع میکرد به لیسیدن سینه هاش و یه دستش هم لای کس شادی بود و شادی با هر حرکت کامبیز نصف هیکلشو بالا و پایین میکرد و صدای آه و ناله هاش تا توی آشپزخونه به گوش من میرسید ، چنان راحت وایساده بود وسط حیاط و میذاشت کامبیز دستمالیش کنه که انگار هیچ نگرانی از این بابت نداشت که شاید من یا ماندانا یا حتی خلیل بیایم و در حال کس دادن تماشاش کنیم ! ، یکم تماشا کردم و بعد با کیر راست دویدم سمت زیرزمین جایی که یه کس ناب و داغ اونجا انتظارم رو میکشید !