انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 20 از 108:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
مرسی عالی بود ولی داداش این انصاف نیست بعد دوسه هفته فقط ستا قسمت. گزاشتی
     
  
مرد

 
AriaT
مرسی . مثل همیشه عالی و هیجان انگیز
     
  
مرد

 
آقا فقط یه دون ای
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
عالی بود مرسی
     
  
مرد

 
درود آریا جان.داستانت فوق العادس و من از اول دنبال میکنم و واقعیتش الان عضو شدم که تشکر کنم بخاطر زحماتت هرچند که کاری بیش از این ازم بر نمیاد.
این روزا مشخصه که مشغله زیادی تو زندگیت داری که دیگه نمیرسی داستانو بنویسی و گاهی وقتا از زمانی که مشخص کردی یکم با تاخیر قسمتو آپ میکنی..
راستش من بابت تاخیر اصلا ناراحت نمیشم ممنونم هستم که هنوز داری ادامه میدی
چیزی که من حس کردم توی قسمتای اخیر اینه که جریانات سکسی خیلی کم شده (که داستان سکسی هست این داستان و اصل موضوع بر پایه سکس). شاید زیادش اضلا خوب نباشه و تکراری! اما کم هم که باشه از جذابیت داستان کم میکنه..
خیلی از شخصیت ها هم با اینکه تاثیر زیادی تو داستان داشتن ولی تقریبا حذف شدن.
بازم ممنون که با وجود کارات داستانو بخاطر مخاطبانت ادامه میدی و احترام قائلی به طرفدارای خودت و داستان..
موفق و پیروز باشی
Unforgien.z
     
  
مرد

 
تموم شده یا هنوزم هست؟؟؟؟
     
  
مرد

 
داداش خیلی داستان باحالی نوشتی من از اول دارم دنبالش میکنم. وبه تموم دوستام پیشنهاد کردم برن داستانت بخونن لطفا زود به زود بنویسی ممنون میشم موفق باشی راستی از زن داییت هم دیگه چیزی نمیگی
Dyyyyy
     
  
مرد

 
سلام دوستان
فکر نمیکردم این هفته بتونم چیزی آپ کنم ، اما با این قیمتهای سرسام آور دلار و بازار کساد اینقد کارم کم شده که یا باید مینشستم و حرص میخوردم یا باید به یه چیزی خودمو مشغول میکردم ، خوشبختانه یه داستان نصفه داشتم که میتونستم بشینم پاش و هی بنویسم ، فکر خودمو بجای اینکه درگیر فکرهای اعصاب خورد کن کنم مشغول داستانم کردم
این قسمت تقدیم به همه کسایی که از کم شدن سکس مینالیدن ، و اگه فک کردین خیلی تخیلی شده میخوام بهتون بگم این سه قسمت از تمام قسمتهایی که تا حالا خوندین واقعی تره ، اینقد واقعیه که اگه یکی از اون دخترها خواننده این داستان من باشه بلافاصله من و دوستم رو بیاد میاره ... ، از همینجا به ماندانای خوشگل سلام میکنم و آرزو میکنم هرجا که هست موفق باشه ..، بهم یاد داد که با خودم صادق باشم و سر خودم کلاه نزارم !
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت سی و یکم ( جمعه طلایی 1)


ماندانا لبه تخت نشسته بود و منتظرم بود ، جوراب نازک رو بهش دادم ، با تعجب نگاهش کرد و گفت اینو از کجا آوردی ؟ با لبخند گفتم اینجا همه چی پیدا میشه ، خندید ، لبم رو به لبش نزدیک کردم و دوباره بوسیدمش ، دستم رفت لای پای خوشگلش ، دستم رو با دستش نگهداشت و نذاشت به شورتش دست بزنم ، نشوندم کنار خودش روی لبه تخت ، یه نگاهی به بسته انداخت و گفت مارکش هم مادامه ، دیگه از اینها گیر نمیاد ، بعد بسته جوراب رو باز کرد و جوراب رو کشید بیرون با دست کشید و امتحانش کرد ، بعد دستشو کرد توی جوراب و از توی اون جوراب نازک به دستهای سفید و لاک زده اش نگاه کرد ، بعد در حالی که دستش هنوز توی اون جوراب نازک بود دستشو به صورتم مالید و گفت زبر نیست ؟ خندیدم و گفتم نه ...، دستشو پایین برد و کیرمو با دست از روی شلوار مالید ، گفت پاشو شلوارتو در بیار ، مثل بچه های حرف گوش کن بلند شدم و شلوارم رو در آوردم و انداختم یه کناری ، کیر راستم از روی شورت حسابی خودی نشون میداد ، ماندانا شورتمو با دست چپش کنار زد و کیرمو با دست راستش که هنوز توی جوراب نازک بود بیرون کشید و در حالی که جوراب توی دستش بود کیرمو مالید و پرسید واسه این چی ؟ واسه این زبر نیست ؟ از هیجان داشتم میمردم ، گفتم یه کم زبره ، گفت خوبه ! ، بعد پیرهن و زیرپوشم رو هم در آورد ، اصلا سردم نبود ، صدای تاپ تاپ قلب خودمو میشنیدم ! ، کنارم وایساد روی تخت دو طرف لباس بافتنی اش رو گرفت و یکم از روی رونش بالا کشید ، شورت سورمه ای و کس قلنبه و هوس انگیزش معلوم شد ، دو طرف شورتشو گرفت و آروم از روی کون گنده و کس قلنبه خوشگلش سر داد و پایین کشید ، دستم ناخود آگاه رفت به سمت کسش ، دستمو گرفت و نذاشت دست بزنم ، منتظر بودم ببینم چیکار میخواد بکنه ، جلوم نشست و پاهاش رو از هم باز کرد و اون پاهای خوشتراش سفید رو یکی یکی با اون جوراب نازک پوشوند بعد هم پاشد و جوراب شلواری رو تا روی کسش بالا کشید ، بعد دو طرف بافتش رو گرفت و از تن قشنگش بیرون کشید ، یه زیرپوش نازک سفید تنش بود ، همونی که نصفه شب وقتی اومد بیدارم کرد تنش بود ، تمام هیکل سکسی و اون سینه های بزرگ و خوش فرمش الان در دسترس من بود ، هنوز همون لبخند دلربا روی لبهاش بود ، وقتی شوق و ذوق منو برای دیدن تن سکسیش میدید هیجان پیدا میکرد که بیشتر و بیشتر تحریکم کنه ، زیرپوش رو در آورد و ممه هاش توی اون سوتین سورمه ای سکسی بیرون افتاد ، پشتشو بهم کرد و گفت سوتینمو باز کن ، دست کشیدم به کمر گوشتالو سفیدش و گردنشو بوسیدم و گیره سوتین رو باز کردم دوباره سمت من چرخید و دستهاش رو روی سینه هاش گذاشت و یه تکونی به خودش داد و سوتین توی دستش موند ، سینه هاش حرف نداشت ، بی اختیار دستمو به سمتشون دراز کردم ، اینبار دستمو نگرفت و گذاشت سینه های درشتشو لمس کنم ، همه خون بدنم پمپ شده بود توی کیرم و اینقد سفت شده بود که فک میکردی الان باد میکنه و میترکه !! ، نشستیم رو تخت کنار هم ، پاهای خوشگلشو دراز کرد سمت کیرم ، چنان با پاهاش قشنگ کیرمو میمالید که فک میکردی داره با دستهاش این کارو میکنه ، با اون جوراب نازک از بالا با دو پا کیرمو میگرفت و تا پایین میمالید و دوباره از بالا ، اینقد حال میداد که حد نداشت ، با دست سینه هاش رو گرفتم توی دستم و اون با پا میمالید ، دلم میخواست همه هیکلشو لیس بزنم ، اما حقیقتش وقتی یادم میفتاد که دیشب تا صبح کنار اون مردیکه الکن نچسب خوابیده و اون احتمالا همه جاشو دست مالی کرده یه جورایی چندشم میشد ، گذاشتم خوب کیرمو ماساژ بده ، بعد خوابید روی من و کیرمو بغل کرد و بوسید ، بعد دهنشو باز کرد و نوکشو لیسید ، یه تف کرد روی کیرمو با دست همشو خیس کرد و دوباره با دست مالیدش ، خیلی مقاومت کردم که همون موقع ارضا نشدم ! ، وقتی بالاخره خوابوندمش و جوراب شلواریش رو تا نصفه پایین کشیدم و کیرمو با یکم تف خیس کردم و به کس قلنبه اش مالیدم در آستانه ارضا شدن بودم ، به نظر خودم هم مسخره میومد که ازش بپرسم اما پرسیدم که دختر نیستی ؟ خندید و گفت این امل بازیها خیلی وقتیه قدیمی شده ، بکن توش میخوام حسش کنم ! ، کیرمو آروم سروندم توی کس خیس و نازش ، آخ که چقد این کار کیف میده...! ، آه بلندی کشید و با دست کونمو گرفت و به سمت خودش فشرد که کیرم تا ته تو کسش فرو بره ..، گفت حواست باشه حامله ام نکنی ، بعد هم ادامه داد قرص نمیخورم ها ..! ، گفتم باشه ..، قبل ارضا شدن میکشم بیرون ..، گفت جووون ، باشه ..، تو فکر خودم یاد بابام افتادم که میگفت این نامطمئن ترین روش جلوگیری هست ، با خودم گفتم یه باره دیگه ، حامله نمیشه که ..، بعد هم با شدت و حدت دوباره و دوباره کیرمو تا ته تو اون کس داغ و لیز فرو کردم ، آه و ناله هاش تمام زیرزمین رو برداشته بود ، با چشمای خمار و قشنگش تماشام میکرد و تشویقم میکرد که باز هم بکنمش ، وقتی داشت ارضا میشد دستم توی دستش بود ، ناخونهای بلندش رو توی کف دستم فرو کرد و تمام هیکلش رو از روی تخت بلند کرد و با یه داد بلند تو بغلم ارضا شد ، قبل از اینکه بخوام ارضا بشم کیرمو کشیدم بیرون و گذاشتم لای سینه های درشتش و چند بار جلو عقب کردم ، سینه هاش رو به هم فشرد که کیرم حس خوبی داشته باشه ، وقتی با یه غرش بلند ارضا شدم تمام زیر گردن و بین سینه های درشت و خوشگلش از آب من خیس شده ..، بلند بلند خندید ..، تازه یادم افتاد توی زیرزمین دستمال کاغذی نداریم ..، زیرپوشم رو برداشتم و باهاش بین سینه هاش رو خشک کردم ...، دو تا پیک دیگه ویسکی خوردیم و کنارش دراز کشیدم ، داشت سردمون میشد ، لباسهامون رو پوشیدیم و دوباره نشستیم ، وقتی حال و هوای سکس از سرم افتاد اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که چرا با وجود پدرام باز هم دلش سکس میخواد ..؟ نگاهم کرد و ساده جواب داد چون دلم میخواد ..، یکم صبر کرد و بعد ادامه داد میدونی از هیجانش خوشم میاد ، مثلا وقتی یواشکی توی بغل پدرام بودم و داشتم با پا باهات بازی میکردم یه هیجان خیلی باحال داشتم ، بعد یکم فکر کرد و ادامه داد ، وقتی با یکی که اونم تو یه رابطه دیگه است رو هم میریزم خیلی خوشم میاد ، شاید حتی کارم به سکس نکشه اما همینکه حس میکنم دارم خیانت میکنم و باعث میشم یکی دیگه هم خیانت کنه خوشم میاد ..، گفتم کشته این صداقتت هستم ، خندید ، گفت مگه تو اینطوری نیستی ؟ گفتم نه ..! ، گفت حداقل من بقول تو با خودم صادق هستم اما تو نه ..!! ، گفتم چرا ؟ گفت چون وقتی توی مهمونی داشتی به ناتاشا میگفتی که من فقط جلو کسی لخت میشم که بتونم دوستش داشته باشم درست پشت سرت بودم ! ، خندیدم ، گفت وقتی دستتو گرفت و از سالن بیرون بردت هم تعقیبتون کردم ، گوش میدادم ...، گفت نگو که رفتین طبقه بالا واسه هم جوک تعریف کردین ..!! ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم یه چیزی تو همین مایه ها بود ! ، خندید و گفت باشه تو که راست میگی ..، تو ماشین چی ؟ گفتم تو ماشین تو بهم کرم ریختی ، خوب که چی ؟ ، خندید و گفت اولش که فک کردی ناتاشاست ، گفتم هوم ..؟؟ گفت اول فک کردی ناتاشاست ، نگاهش کردی و دستتو تو کمرش سفت کردی ، اصلا هم تعجب نکردی که ناتاشا داره باهات اون کارها رو میکنه ، اگه با ناتاشا سکس نکرده بودی که وقتی فکر کردی داره با پاهاش تحریکت میکنه که تعجب شاخ در میاوردی !! ، بعد بلند شدی و دیدی اون نیست با تعجب منو نگاه کردی ..، کیش و مات شده بودم و نگاهش میکردم ، گفت دیدی ، من با خودم روراست هستم و تو نیستی ؟ ابروم رو بالا انداختم و گفتم خوب شاید تو راست بگی ! ، با دست زد تو سرم و گفت خیلی پررویی حمید ! ، خندیدم و گفتم خوب اینو زیاد شنیدم ! ، بعد هم هر دو زدیم زیر خنده ، ماندانا گفت البته ما چند تا دوست هستیم که هممون تقریبا همینطوری هستیم ، بعد هم اضافه کرد شادی ، سوگل و چند نفر دیگه که نمیشناسیشون ، با تعجب گفتم شادی هم دوست پسر داره ؟ خندید و گفت اونهم چه دوست پسری ، اسمش مهرشاده و وزنه برداره تو تیم ملی هست ، اگه حتی بو ببره که کامبیز با شادی رابطه ای داره کامبیز رو میگیره و گوشت چرخکرده تحویل میده ! ، خندیدم و گفتم کامبیز رو اینجوری نگاه نکن که آرومه ، هم زورش خیلی زیاده و هم اگه عصبانی بشه طرف رو ناکار میکنه ، ماندانا خندید و گفت تو این حرفها رو میزنی چون مهرشاد رو ندیدی ، اگه یه بار ببینیش میفهمی که من چی میگم ، قدش صد و نود سانته و نزدیک صد و بیست کیلو وزن داره ، همش عضله !! ، بعد هم با خنده گفت پدرام فک میکنه شادی منحرفه و مهرشاد فک میکنه من دوست ناباب شادی هستم !! ، خندیدم و گفتم شما دیگه چه جونورهایی هستین ، فک میکردم من شیطونم ! ، خندید و گفت بابات چیکاره است ؟ گفتم یه کارخونه تو دماوند داره ..، گفت اوهوم ، گفتم تو چی بابات چیکاره است ؟ گفت بابام تو کار لوازم ماشینه ..، یه مغازه بزرگ توی خیابون چراغ برق داره ، سر تکون دادم و گفتم با شادی اینها چطور آشنا شدی ؟ گفت مامانم دوست صمیمی شهرزاد مامان سوگله ..، یهو یاد عکس افتادم و مطمئن شدم که زن لختی که توی عکس بغل سرهنگ نشسته بود و کیر سرهنگ رو توی دستش گرفته بود مامان سوگل بوده ، بعد فوری پرسیدم اسم مامان خودت چیه ؟ گفت ناهید چطور مگه ؟ یاد اون عکس که توش سه تا زن لخت کنار هم بودن افتادم که اسم یکیشون ناهید بود ، گفتم هیچی بابا ، همینطوری ، اسم مامان سوگل رو که گفتی پرسیدم اسم مامان خودت چیه گفتی ناهید ، میخواستم ببینم اسمش شبیه اسم خودت هست یا نه ..، چیکار با مامان تو دارم ..!! ، خندید و گفت نه اسم منو بابا بزرگ مادریم انتخاب کرده ، بعد پرسیدم بابات هم با سوگل اینها رفت و آمد داشت ؟ با تعجب سوالهای من رو جواب میداد و میخواست بدونه واسه چی کنجکاوم ، گفت نه مامان من نوه فرمانفرمایان هست ، مامان سوگل هم فامیلش ظل السلطانه که از نواده های قاجار هستن ، اینها با هم روابط خیلی زیادی دارن و مهمونی های خودشون رو میگیرن ، اما شوهرهاشون رو زیاد تو مهمونیهاشون نمیبرن ..، تو دلم گفتم چه مهمونی هایی هم میرن و البته بعضی از شوهرهاشون رو هم میبرن !!، با تعجب پرسید حالا چرا پرسیدی ؟ گفتم فضولی داشت منو میکشت !! ، یادش افتاد که این حرف رو خودش تو مهمونی بهم زده بود و زد زیر خنده ، تو ذهنم داشتم پازل جدیدی رو که درگیرم کرده بود کامل میکردم ، تا اینجا فهمیده بودم که اعضای اون انجمن مخفی که سرهنگ هم عضوش بوده و مدارکش رو اینجا نگهداری میکرده از خانواده های سرشناس قدیمی و افراد با نفوذی مثل سرهنگ تشکیل شده بوده و حتی بعضی از اعضای انجمن این موضوع رو از نزدیکترین کسان خودشون هم مخفی کرده بودن ، مثل مادر ماندانا که حتی به دختر و شوهر خودش هم چیزی در مورد این قضیه نگفته بود ، علاوه بر اینکه کنجکاوی یا بقول ماندانا فضولی داشت منو میکشت یکم هم ترس برم داشته بود ، انجمنی که اینقد سعی تو مخفی موندن داشته اگه بفهمه همچین عکسهایی دست ما مونده ممکنه چه بلایی سرمون بیاره ؟؟ ، با خودم فک کردم بهتره اولا اون عکسها رو یه جای خیلی مطمئن قایم کنم و بعد هم خیلی با احتیاط در این مورد ها سوال کنم که شک کسی بر انگیخته نشه ..، به اطراف زیرزمین نگاه کردم و با خودم گفتم چه جای خوبی برای برگزاری همچین مراسمی هست ..، پس بگو عمو منوچ اینجارو واسه چی درست کرده بوده ..، کم کم داشت سردمون میشد ، به ماندانا گفتم پاشو بریم بالا تا یخ نزدیم ، شیشه ویسکی رو بغل کرد و جوراب نازک رو از پاش در آورد ، گفتم نگهش دار ، خندید و گفت باشه ، زیرپوش کثیفم همونجا روی تخت افتاده بود و دست تو دست هم پله ها رو بالا رفتیم ..
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت سی و دوم ( جمعه طلایی 2)


کامبیز و شادی توی آشپزخونه گل میگفتن و گل میشنیدن ، وقتی مارو دیدن هر دوشون به پهنای صورتشون خندیدن ، کامبیز با خنده پرسید حمید تو صبحونه خوردی ؟ یه فکری کردم و یادم افتاد که از صبح هیچی نخوردم ، با خنده گفتم دو تا قلپ ویسکی !! ، کامبیز گفت خوش بحالت چون ما همون رو هم نخوردیم !! ، خندیدم و گفتم هیچی تو یخچال نیست ؟ کامبیز گفت هیچی ! ، به ساعت نگاه کردم حدود دوازده بود ، گفتم پس یهو ناهار بخوریم ، کامبیز شونه اش رو بالا انداخت ، مشغول برنامه ریزی واسه ناهار بودیم که تلفن زنگ خورد ، من و کامبیز بلافاصله همدیگه رو نگاه کردیم ، گفتم مامانم ..!!! ، کامبیز گفت اوه ....، دخترها به هم نگاه کردن و ماندانا پرسید مگه چیه ؟ گفتم قرار بود بعد از ظهر بریم دنبال مامانهامون بیاریمشون اینجا که یه تنی به آب بزنن ، شادی گفت خوب مهم نیست ، ما میریم ، من و کامبیز تقریبا با هم گفتیم نه بابا ، بعد هم خندیدیم و به کامبیز گفتم تو جواب بده ..، بگو کارمون طول کشیده ، تلفن قطع شد ، کامبیز گفت خوب قطع کرد دیگه ، گفتم دیوونه ای ؟ مامانمه...!! ، تا خبر نگیره هر دو دقیقه یه بار زنگ میزنه ، هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای تلفن دوباره بلند شد ، همه از اینکه پیش بینی من درست از آب در اومده بود خندیدن و کامبیز از جاش بلند شد و رفت توی هال ، شادی دوباره گفت خوب ما رو برسونید خونه و برید دنبالشون ، مهم نیست یه روز دیگه دوباره میایم پیشتون ، با خنده گفتم میترسم مهرشاد ردمون رو بگیره و بیاد اینجارو رو سرمون خراب کنه فعلا تا تنمون سالمه بیاید از شرایط استفاده کنیم ..!! ، شادی خندید و به ماندانا نگاه کرد و گفت نخود تو دهنت نمیمونه ها ! ، ماندانا هم با خنده گفت شتر سواری که دولا دولا نمیشه ، شادی شونه اش رو بالا انداخت و با خنده گفت خوب البته من به کامبیز در مورد مهرشاد گفته بودم ، بعد هم رو به من گفت مهرشاد خر خودمه ، بگم بمیر میمیره ، گفتم واسه همین جرات نکردی بیاریش مهمونی ؟ ماندانا خندید و از جواب فوری من ریسه رفت و رو به شادی گفت جوابشو بده دیگه ..! ، شادی با لبخند گفت خوب البته یکم کله خره ! ، صدای کامبیز از توی هال میومد که میگفت خاله جون اگه کار زود تموم شد میایم دنبالتون ، فعلا که دو نفر اومدن موتورخونه رو درست کنن و حمید هم داره وسایل اضافه و سنگین توی موتورخونه رو با دو تا کارگر میاره بیرون ، آب استخر هم کاملا سرده ..، با این هوای پاییزی نمیشه شب بریم توش ، یخ میکنیم ..، بعد چند کلمه دیگه هم حرف زد و قربون صدقه مامانم رفت و قطع کرد ، دختر ها وقتی دیدن کامبیز چقد قربون صدقه مامانم میره به همدیگه نگاه کردن و لبخند زدن ، بعد شادی نگاهم کرد و پرسید تو هم همینقد با مامان کامبیز صمیمی هستی ؟ گفتم ما تو خونه همدیگه بزرگ شدیم ، مامانهامون از خواهر به هم نزدیکتر هستن ، از وقتی چشم باز کردم تو خونه کامبیز اینها رفتم و اومدم ..، خوب آره منم همینقد با خاله پروانه صمیمی هستم ..، شادی ابروش رو بالا انداخت ، یکی دو دقیقه بعد کامبیز پیروزمندانه برگشت و گفت خوب دیگه امروز مامانها رو پیچوندیم ..، شادی یهو گفت شما پیچوندین اما من هنوز به مامانم زنگ نزدم ، ماندانا گفت منم همینطور ..، بعد رفتن توی هال که به خانوادهاشون اطلاع بدن که دیرتر میان ..، از در که بیرون رفتن من و کامبیز تقریبا با هم همدیگه رو صدا کردیم ..، گفتم کامبیز ...! ، اونم گفت حمید ...!! ، بعد هم جفتی زدیم زیر خنده ..، کامبیز گفت اول تو بگو ..، گفتم اسم مامان سوگل شهرزاده و اسم مامان ماندانا ناهید ..! ، منتظر بودم عکس العمل کامبیز رو ببینم اما دیدم ظاهرا قبلا خبر داشته ، گفتم بابای ماندانا تو جمعشون نیست و مامان ماندانا نوه فرمانفرمایان بزرگه کامبیز با حیرت گفت عبدالحسین میرزا ؟ گفتم فک کنم ! ، ادامه دادم فامیل مامان سوگل ظل السلطانه ، اونم از نوادگان قاجاره ..، کامبیز سر تکون داد ..، بعد گفت اینها همشون از وقتی شادی یادش میاد آخرین چهارشنبه هر ماه جمع میشدن خونه یکی از اعضا ، مامان شادی بهش گفته میریم مهمونی دوره ای !! ، گفتم بابای ماندانا عضو نیست و خبر نداره ، چون فک میکنه زنش میره مهمونی زنونه ..، آخی ..، ناهید جون ، با خنده گتفم خوشگل هم بوده ..! ، کامبیز گفت آره ، اما بابای سوگل عضو بوده و اسمش بهرام بوده ..، یاد اون عکسی افتادم که ربکای لخت تو بغل یه مرد به اسم بهرام بود و بی اختیار گفتم اوه ...!! ، یکم ساکت شدیم و دوباره تقریبا با هم همدیگه رو صدا کردیم و دوباره زدیم زیر خنده ..، کامبیز گفت اول تو بگو ، گفتم نه دیگه نوبت توئه تو اول بگو ..، کامبیز گفت اگه یه کلمه بو ببرن که خبر داریم یا عکسها رو دیدیم کونمون سر داره ..! ، گفتم منم همینو میخواستم بگم ، اول اینکه عکسها رو یه جای مطمئن قایم کنیم و بعد دیگه یه طوری کنجکاوی نکنیم که تابلو بشه ! ، کامبیز با سر تایید کرد ، گفت حالا ناهار چی بخوریم ؟ گفتم بریم یه چلوکبابی چیزی بگیریم بیاریم ..، میری یا برم ؟ کامبیز گفت میرم ..، بعد دست کرد توی جیبش و کیف چرمیش رو که یه حرف بزرگ K روش نقش شده بود از جیبش در آورد و چک کرد که پول همراهش باشه کیفش رو باباش براش از آمریکا فرستاده بود و چرم گاومیش بود ، کامبیز گفت باشه پس من میرم ...، وقتی از در آشپزخونه خارج میشد سینه به سینه دخترها خورد ..، شادی ازش پرسید کجا ؟ کامبیز گفت که میره ناهار بخره ..، شادی سر تکون داد و کامبیز رفت ...
کامبیز که رفت ماندانا گفت کاش یه ضبط داشتیم آهنگ میذاشتیم ..، یادم افتاد که تو اون خونه ضبط نیست ، گفتم بیاید بریم اتاق عمو منوچ ببینیم اون گرامافون قدیمی کار میکنه یا نه ، شادی فهمید که دارم مسخره میکنم نگاهم کرد و خندید ..، توی کمد اتاق سرهنگ دنبال صفحه میگشتم که شادی هم به من پیوست و گفت تا حالا صد بار تو این خونه اومده بودم اما هیچوقت این اتاق رو ندیده بودم ، گفتم اتاق خیلی شخصی عمو منوچ بوده ! ، شادی خندید و تایید کرد ، گفتم چرا ربکا و منوچ پیش هم نمیخوابیدن ؟ با تعجب گفت چی ؟ گفتم یعنی خبر نداشتی ؟ گفت نه ، کی گفته ؟ گفتم اون اتاقی که ماندانا و پدرام توش خوابیدن اتاق ربکا بوده ، شادی گفت میدونم اما کی گفت که شب پیش هم نمیخوابیدن ؟ گفتم دخترهایی که اینجا کار میکردن ! ، با تعجب گفت مگه اونها رو دیدی ؟ گفتم آره اینجارو که میخواستیم تمیز کنیم نگهبان زنگ زد بهشون دو تاشون اومدن ، شادی ابروهاش رو بالا انداخت ، گفتم اعتراف کردن که پنجشنبه ها با هم سر تمیز کردن این اتاق دعوا میکردن ..، شادی یه نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گفت چرا ؟ چه چیز خاصی تو این اتاق هست ؟ گفتم عمو منوچ !! ، گفت هان ؟ گفتم نوبتی میومدن اینجا و با لباسهای لختی اینجارو تمیز میکردن و عمو منوچ هم روی اون مبل مینشسته و تماشا میکرده ، ماندانا با خنده گفت فقط تماشا میکرده ؟ گفتم آره دیگه چند دقیقه تماشا میکرده بعد وارد عمل میشده !! ، ماندانا خندید ..، یه صفحه که روش عکس عهدیه بود برداشتیم و گذاشتم توی گرامافون و روشنش کردم ، سوزن گرامافون رو روی ته صفحه گذاشتم و صدای خش دار عهدیه با اون ( ش ) های باحالش از توی بلند گوی طلایی به گوش میرسید ، خاطر خواه میمونم ..، خاطر خواه داغونم ..، خاطر خواه چشششم سیاه تم ...، ماندانا شروع به قر دادن کرد بهش نزدیک شدم و دستم رو دور کمرش گرفتم و باهاش رقصیدم موقع رقص دستمو به بالای رون لخت ماندانا میکشیدم و شادی از خنده ریسه میرفت ..، دو سه دقیقه بعد ماندانا گفت خسته شدم ، دیشب اصلا نخوابیدم ، گفتم بیا دراز بکشیم روی تخت ..، دستشو کشیدم و بردمش روی تخت سرهنگ و ولو شدیم ، شادی هم پشت سرمون اومد ، گفتم نمیدونم بیشتر گشنمه یا بیشتر خوابم میاد یا اینکه اثرات شوکهای دیشبه اما حس میکنم زیاد حالم خوش نیست ، ماندانا در حالی که شادی با شیطنت میخندید و تماشا میکرد از روی شلوار کیرمو مالید و گفت شاید هم این کوچولو همه جونتو داده به من ..، شادی خندید و گفت کوچولوئه ؟ وقتی دیدم این دو تا اینقد بی حیا هستن منم اونوریشو گرفتم و گفتم نمیدونم اون قبلیهایی که ماندانا خورده و مال پدرام چقدی هست که به مال من میگه کوچولو ..، بعد هم با پررویی به شادی گفتم میخوای خودت امتحان کن !!! ، شادی زد زیر خنده و گفت نه ..، قبلا میل شده ! ، خندیدم و گفتم آره دیگه کسی که از زیر دست کامبیز رد بشه دیگه جونی نداره که بخواد یکی دیگه رو امتحان کنه ، شادی ریز ریز خندید ، صحبتها اینقد سکسی شده بود که کیرم خود بخود داشت عکس العمل نشون میداد و کم کم راست میشد ، ماندانا دنباله حرفو گرفت و گفت نه بابا شادی هم اینقد زپرتو نیست ، رکوردهای دو سه نفر تو یه شب داشته ..، با خودم گفتم اینها کلا جنده ان ! ، شادی میخندید ، گفتم اولا که اون دیشب بوده و این امروزه ، اونی که دیشب داده که واسه امروز حساب نیست ، دوما هم که حرف زدن راحته ، باید ثابت کنه ، ماندانا خندید و گفت حالا گیرم که شادی خواست ثابت کنه ، تو جون داری آخه ؟ ، از شدت بیخوابی تقریبا سرگیجه داشتم اما با شنیدن حرف سکس با یه نفر جدید کیرم کاملا راست شده بود ، گفتم البته که جون دارم ..، شادی رو به ماندانا گفت جونت در بیاد عوض من قول سکس میدی ؟ خوب دیگه حالا بیا خودت از خجالتش در بیا چون من اصلا تو مودش نیستم ..، خندیدم و دستمو دراز کردم سمت رون لخت ماندانا و در حالی که دامن لباسشو بالا میبردم گفتم آره دیگه ..، راست میگه ، بیخود میکنی حمید کوچیکه رو بیدار میکنی ، بیچاره راحت خوابیده بود ، حالا خودت بیا جوابشو بده ، بعد هم دستشو گرفتم و در حالی که شادی تماشا میکرد و میخندید روی کیرم کشیدم ، ماندانا هم داشت از خنده ریسه میرفت ، گفت لامصب نیمساعت نیست بهت دادم ، کس آهنی که ندارم ، گوشتیه ! ، انتظار نداشتم ماندانا و شادی جلو یه غریبه اینطوری راحت درباره سکس صحبت کنن ، کاملا تعجب کرده بودم ، گفتم نمیدونم تو که آمادگی نداری بیخود میکنی حرفشو میزنی ، اینو گفتم و در حالی که شادی تماشا میکرد دستمو لای پای ماندانا رسوندم ، هنوز دستم جاگیر نشده بود که صدای زنگ آیفون تو خونه بلند شد ، گفتم کامبیز زود برگشت ، یکم ته دلم میترسیدم چون مامانم یه حس شیشمی داره که وقتی میخوام هر غلطی بکنم زود میفهمه و معمولا مچمو همیشه میگیره ..، از پیش دخترها پاشدم و رفتم سمت آیفون توی هال ، گفتم بله ..، صدای فریدون از اونور در گفت منم بابا باز کن ..، گرخیدم ، تقریبا مطمئن بودم همراه مامانمه ..، داد زدم و به دخترها گفتم مامان و بابام اومدن بعد هم با همون صدای بلند گفتم مانی جون پاشو یه چیزی بپوش لطفا ، صدای قدمهای ماندانا که با حالت دوون دوون به سمت اتاق ربکا میرفت به گوشم رسید و کلید آیفون رو زدم و در رو باز کردم ، از شیشه روی در حیاط پشتی رو نگاه کردم ، بابام یه پیرهن خیلی شیک و تمیز یاسی روشن تنش کرده بود و با خط اتوی شلوار خوشدوخت مشکیش میتونستی خربزه ببری ، منتظر بودم مامانم هم پشت سرش بیاد اما بابام در رو پشت سر خودش بست و خیال منو راحت کرد ، با بابام خیلی راحت تر بودم تا با مامانم ..، به استقبال فریدون خان رفتم ، با دیدن من لبخند زد و دستشو به سمتم دراز کرد ، در حالی که باهاش دست میدادم گفتم بابا مهمون دارم ، بابام خندید و گفت به مامانت گفته بودی کار داری ! ، گفتم قرار بود امروز بریم دنبالشون بیان با خاله پروانه برن استخر اما دیشب من و کامبیز با دو تا مهمون خانم برگشتیم این بود که امروز مامان اینها رو پیچوندیم ، بابام خندید و گفت باشه ..، مامانت بزور منو فرستاده که بیام کمکتون کنم ، کامبیز کجاست ؟ گفتم رفته ناهار بگیره ، بابام در حالی که خونه رو نگاه میکرد گفت باشه ، پس بیا خونه رو بهم نشون بده ..، گفتم یه دقیقه صب کن به دخترها بگم و بیام پیشتون ، بابام خندید و با سر اشاره کرد که برو ..، وقتی وارد اتاق سرهنگ شدم ماندانا ساپورت قهوه ایش رو پوشیده بود و لبه تخت نشسته بود و شادی تو اتاق خصوصی سرهنگ داشت با گرامافون ور میرفت ، با دیدن من هر دوتاشون با نگاههای کنجکاو منتظر بودن ببینن چی میشه ، گفتم بابام تنهاست ، بیاید بهش معرفیتون کنم ، بعد هم دست ماندانا رو گرفتم و در حالی که شادی دنبالمون میومد وارد هال شدیم ، بابام با دیدن دخترها لبخند زد ، به سمتش رفتم و گفتم ایشون ماندانا خانم هستن دوست من ، ماندانا با بابام دست داد ، بعد هم گفتم ایشون هم شادی خانم هستن دوست کامبیز ، بابام با لبخند با شادی هم دست داد ، قیافه دخترها دیدنی بود ، حاضر بودم قسم بخورم که اگه بابام میگفت همین الان لخت شید میخوام جفتتون رو بکنم مطمئنا جفتشون میکشیدن پایین !! ، ماندانا چنان محو بابام بود که فک کردم کلا منو یادش رفته ، بابام گفت حمید جان پس اگه زحمتت نیست خونه رو بهم نشون بده ، بعد هم رو به دختر ها گفت ببخشید خانمها ..، به ماندانا گفتم پس حواستون باشه کامبیز اومد پشت در نمونه ، دخترها سر تکون دادن و با بابام ازشون جدا شدم ، بابام وسایل خونه رو با دقت نگاه میکرد و بعد فرش رو برگردوند و رجهاش رو شمرد ..، مبلها رو نگاه کرد و بعد از خونه بیرون رفتیم و وارد ایوون شدیم ، کاملا مشخص بود که از دیدن حیاط به اون سرسبزی خیلی تعجب کرده ، گفت اینجا خودش یه باغه ، گفتم آره ، بعد بهش گفتم بابا زیر پات رو نگاه کن ، بابام سنگهای مرمر زیر پاش رو نگاه کرد و گفت خوب ؟ گفتم اینها سنگ نیستن ، بعد یه کلید از جیبم در آوردم و انداختم روی زمین ، وقتی صدای برخورد یه پلاستیک کلفت با فلز به گوش رسید بابام هم با تعجب خم شد و سنگها رو با دست معاینه کرد ، گفت چرا این جنس کار کردن ؟ گفتم حالا بهتون میگم ..، بعد بابام رفت سر استخر و به درختهای باغ نگاه کرد ، گفتم بابا بیا بریم موتورخونه رو بهت نشون بدم ، بابام دنبالم اومد ، در موتورخونه رو که باز کردیم و چراغ رو روشن کردم بابام آشکارا از تعجب میخکوب شد ، به تاسیسات اونجا نگاه میکرد و با تعجب همه چی رو امتحان میکرد ، گفت خیلی کامله ..! ، گفتم آره ..، گفت وسایل استخرش همه آمریکایی اصله ، پمپ تزریق کلر داره ..، چه جالب ..، بعد هم به بشکه های پلاستیکی آبی رنگ کوچیک اشاره کرد و گفت اینها هم کلر استخره ، گفتم آره ..، گفت نزدیک هزار و پونصد لیتر گازوییل توش هست ، گفتم اوهوم ، بعد گفتم بابا بیا ..، هدایتش کردم به سمت انبار ..، با دیدن اونهمه وسایل و ابزار و لوازم یدکی شوکه شده بود ..، گفت اینجا یه مغازه بزرگ ابزار فروشیه ..، گفتم آره ..، گفتم این دریلو میبرم خونه دیگه لوازم بلک اند دکر پیدا نمیشه دریل خودم هم دو سه هفته اس خراب شده ، گفتم حداقل هشت تومن پولشه اما چون دست دومه واسه شما میشه چهار هزار تومن ، با تعجب به سمتم برگشت که ببینه منظورم چیه ..! ، گفتم کل لوازم این خونه رو بابام بخشیده به من ، گفته بفروش بزار تو حسابت ، اینه که شما اگه دریل میخوای باید پولشو بدی ، خندید و گفت انصافت کجاست بابا جان..، اینجا نزدیک صد و چهل پنجاه هزار تومن وسایل داره ، من فک کردم فوقش بیست سی تومن میشه گفتم بفروش بزار تو حساب ..، گفتم دبه نداریم بابا ..، لوازم اینجارو با کلی زحمت و حمالی تمیز کردم آماده فروش قرار نیست دبه کنی چون بیشتر میارزه ، بابام خندید و گفت اتفاقا داشتم فکر میکردم که بهت بگم نفروشی ! ، لوازمش همه عالی و اصلی و آنتیک هستن و کلی قیمت دارن ، الان دلال بیاری بالا سرشون میخوان بزنن تو سر مال و با یه مبلغ کم بردارن ، اون وقت خودمون باید هر تیکه اش رو کلی پول بدیم ، فرشش مال کاشونه و خیلی عالیه ، مبلمانش همه فرانسوی اصلی هستن ، معماری این خونه هم حرف نداره معلومه طرف خیلی پول خرج کرده تا اینجارو ساخته ، گفتم دیشب اومده بود اینجا دزدی !!! ، بابام با حیرت برگشت سمت من و گفت چی ..؟؟؟؟ گفتم این اتاق رو میبینی ؟ و با دست اتاقی رو که سرهنگ وسایلشو از توش برده بود نشون دادم ، بابام گفت خوب ..؟؟ گفتم اینجا یه سری مدارک و وسایل داشته که واسه بردنشون اومده بود ، بعد هم هول هولکی جریان دزدی رو واسش تعریف کردم ، البته بعضی جاهاش رو سانسور کردم ، مثلا در مورد عکسها یا طلاها چیزی بهش نگفتم ، بابام دهنش وا مونده بود چند بار دهن باز کرد چیزی بگه اما بعد ساکت شد ، بعد گفت تو اصلا عقل داری ؟ فک نکردی واقعا دزد باشن و بهت حمله کنن ؟ بعد چیکار میکردی ؟ میزدی با تفنگ میکشتیشون ؟ یا صبر میکردی که بکشنت ؟ مملکت قانون نداره ؟ پلیس نداره ؟ من مرده بودم ؟ تلفن اختراع نشده بود که یه زنگ به من بزنی و بپرسی که چیکار کنی که سر خود اسلحه برداشتین رفتید شکار دزد ؟ دزد هستن ، میفهمی ؟ اومدن مالتو ببرن ، فوقش یه چیزی میبرن ضرر به مالت میخوره...! ولی تنت سالمه ، اگه ضرر به جونت خورد نمیگی ننه ات جوونمرگ میشه ؟ فکر منو نمیکنی ؟ بیست سال زحمت کشیدم که ببرم خاکت کنم ؟ این تفنگهای کوفتی کجا هستن ؟ گفتم تو زیرزمین ..، یکیشو بخشیدم به کامبیز ..، بابام که دیگه حسابی عصبانی شده بود و گفت شما گه خوردین ..!!، بریم نشونم بده ..، سرمو انداختم پایین و پله های شوفاژخونه رو بالا رفتم ، بابام هم پشت سرم میومد ، از آخرین باری که اینطور سرم داد زده بود سالها میگذشت ..، وقتی دوباره وارد ساختمون شدیم کامبیز و دخترها توی آشپزخونه مشغول بگو بخند بودن ، کامبیز با دیدن بابام از جاش پرید و به پهنای صورتش خندید و گفت سلام عمو فریدون ، بابام خیلی سرد جوابشو داد ، کامبیز فوری فهمید یه جای کار میلنگه ، یه نگاهی به من کرد و با دیدن چک و چیل آویزون من فهمید که بابام حسابی از دستمون مگسیه و احتمالا حدس زد که من قضیه دزد بازی رو بهش گفتم ، گفتم من بابا رو میبرم تو زیرزمین ، بابام رو به کامبیز کرد و با لحن خیلی جدی انگار که میخواد دستور بده گفت اگه میشه شما هم بیا کامبیز جان ، بعد رو به دخترها گفت چند دقیقه مارو ببخشید ، زود میفرستمشون پیشتون ، دخترها خندیدن و شادی گفت خواهش میکنم ، کامبیز خودشو به من رسوند و با نجوا گفت چی شده ؟ گفتم از قضیه تفنگها شاکیه ..، کامبیز هم فهمید که هوا پسه ..، آروم گفت حدس میزدم و بعدش ساکت شد ..، وقتی وارد زیرزمین شدیم و چراغ رو روشن کردم با اینکه بابام حسابی شاکی بود باز هم با دیدن زیرزمین بهت زده شد و با تعجب سقف و مجسمه آبنمای اطلس رو نگاه کرد ، به سمت انبار مهمات هدایتش کردم ، وقتی تفنگها رو بهش نشون دادم گفت تفنگ شکاری گلوله زنیه ..، میشه براش مجوز گرفت ، اما وقتی به کسی گلوله بزنی میمیره ..!! میفهمید ؟؟ با عصبانیت به جفتمون نگاه کرد ، کامبیز گفت عمو بخدا قبل از شما بهش گفتم که هر چی شد شلیک نکنیم ، فقط تهدید کنیم ، بابام گفت اونوقت اونها میزدن شمارو میکشتن ! ، کامبیز ساکت شد ، بابام گفت باید زنگ میزدین پلیس ، کامبیز که نمیدونست چی رو به بابام گفتم و چی رو نگفتم ساکت تماشا میکرد و میذاشت بابام حسابی دعوامون کنه ..، بابام یکم که از تک و تا افتاد گفت اینهارو همینجا بزارین مدارکشو بدین به من تا ببینم میتونم بدم یه آشنا براشون مجوز بگیره یا نه ..، اما دیگه هیچوقت همچین کارهای خطرناکی نکنید ..، بعد هم به جفتمون نگاه کرد و گفت باشه ؟؟ گفتم چشم ، کامبیز هم تقریبا بلافاصله گفت چشم عمو ! ، بابام در اتاق رو بست و گفت این اتاق کلید نداره ؟ گفتم نه ، بابام گفت همه اینها رو ببرید تو همون اتاقی که گفتی سرهنگ از توش مدارکش رو برداشت بزارین اونجا ، یه قفل هم روش بزنید کلیدشو بدین به من که یوقت وسوسه نشید دوباره برید سراغشون ، گفتم چشم ، بابام که یکم از عصبانیتش کم شده بود گفت تو اون یکی اتاق چی هست ؟ کامبیز با لبخند گفت از اون یکی اتاق خیلی خوشتون میاد عمو ..، بعد با هم رفتیم سراغ اون اتاق ، بابام وقتی جعبه های مشروب رو دید نیشش تا بناگوش واشد ، گفتم دو تا جعبه هم آوردم خونه ، اونها تنوعشون خیلی بیشتره ، بابام خندید ..، یهو یاد تریاکها افتادم و به بابام گفتم بابا بیا اینو ببین و بعد جعبه تریاک رو از کشو بیرون آوردم و به بابام نشون دادم ، گفتم نزدیک یک کیلو و نیم تریاکه ، میخواستیم بسوزونیم اما دیدم کلی پولشه ، بابام یه سری تکون داد و گفت آره ، بزار به عمو فرهادت بگم ، اون با این جور آدمهایی که مصرف کننده هستن ارتباطش زیاده ، بده به یکیشون پولشو بگیره بیاره بده بهت ، بعد هم دوباره گفت نکنه بزنه به سرت خودت ببری بخوای بفروشی ها ..!! گفتم نه بابا ..، اگه میخواستم همچین غلطی بکنم که به شما نشون نمیدادم ، بابام سری تکون داد و یه گشتی توی زیرزمین زد و گفت برید به دوست دخترهاتون برسید ، بعد هم گفت احتیاط کنید اینها جفتشون هم خیلی شیطون هستن ، وقتی به این راحتی باهاتون میان خونه خالی معلومه قبل شما هم خونه یکی دیگه بودن ، یهو مریضی مقاربتی میگیرید گرفتاریش مال همه است ، گفتم چشم ، بابام گفت فک نکنم لازم باشه اینجارو بکوبیم ، خیلی محکمه و از پایان کارش هم شیش سال بیشتر نمیگذره ، فک کنم بتونیم راحت مجوز بگیریم و روش چند طبقه بسازیم ، گفتم یکشنبه میرم شهرداری دنبال کارهای مجوزش ، بابام گفت فعلا اون حراجی رو هم عقب بندازید ببینیم چی میشه ، بعد رو به من گفت به مامانت میگم تا آخر شب کارتون طول میکشه ..، بعد با لبخند اضافه کرد شب که ایشالله تشریف میارید ؟ گفتم بله بابا حتما !! کامبیز هم حسابی تعجب کرده بود که چقد بابام باهام راحته ..، وقتی برگشتیم بالا گفتم بابا بزار زنگ بزنم خلیل بیاد باهاش آشنا بشید ، بابام به دخترها اشاره کرد و گفت یه فرصت دیگه ، فعلا سرتون شلوغه ، بعد از هممون خداحافظی کرد و رفت ..، بابام که رفت کامبیز گفت چلوکبابها یخ کرد ، من ضعف کردم از گرسنگی بیاید یه چیزی بخوریم.
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 20 از 108:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA