یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت سی و هشتم ( کارآگاه حمید 1) حالم خراب بود ، شورتم با یه عالمه آب منی چسبون و لزج به پاهام چسبیده بود و جونم هم با اون جلقی که زده بودم از تنم در رفته بود ، در اتاق رو که باز کردم کامبیز خم شده بود روی کتاب ، با دیدن من سرشو بلند کرد و لبخند زد ، جوابش رو با یه لبخند دادم و اشاره کردم که مامانم کو ؟ به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت رفت تو اتاقش ..، درو بستم و گفتم خوب چه خبر ؟ با شیطنت گفت هیچی بابا منتظر بودم تا بیای خبری نبود ! ، دکمه شلوارمو باز کردم و شورت خیسم رو نشونش دادم دهنش از خنده و تعجب باز شد و وقتی شورتمو پایین کشیدم و کیر نیمه راستم که با آب منی فراوون پوشیده شده بود و شورت کثیفمو دید دیگه دست خودش نبود و چنان با اون خنده های دیوانه وارش شروع به خندیدن کرد که ساختمون لرزید ! ، گفتم خفه شو الان شهین پیداش میشه ، اما کامبیز نمیتونست جلو خودشو بگیره ، فک کنم یه دقیقه طول کشید که مامانم هم خودشو جمع کنه و به ما برسونه که ببینه چه خبره ، تو این یه دقیقه من هول هولکی کیرمو با دستمال تمیز کردم و وقتی میخواستم دستمال رو بندازم توی سطل با دیدن دستمالهایی که توی سطل بود یاد سکس کامبیز و مامانم افتادم و کیرم دوباره راست شد ، وقتی مامانم درو باز کرد یه شورت تمیز پوشیده بودم اما برجستگی کیر نیمه راستم قابل پنهان کردن نبود ، یه نگاهی به من انداخت و گفت ای بی حیا ، لباستو بپوش ، گفتم خوب شما در بزن میخوای بیای تو ! ، خندید و گفت خوب اومدم ببینم کامبیز چشه اینطوری میخنده ، گفتم یه جوک بیتربیتی واسش تعریف کردم خندید ، حالا میخوای شما هم بیا دوباره تعریف کنم ، گفت لازم نکرده و در حالی که در رو پشت سرش میبست گفت واسه اثبات بی ادبیت نیازی به این کارها نیست ! ، خندیدم و شلوارکم رو به پام کشیدم و شورت کثیفمو توی سطل زباله انداختم و روش چند تا دستمال گذاشتم که معلوم نشه ، بوی آب منی از سطل اتاقم تا دو تا خونه اونورتر میرفت ، نشستم ، گفتم خوب این سطلو خالی میکردی لااقل ، بوش خفه امون کرد ، کامبیز خندید و گفت کثافت مگه تو مهلت دادی ؟ از کی دید میزنی ؟ گفتم از وقتی سرت زیر دامنش بود ، خندید و کیرشو مالید و گفت جون عجب کس ولمی بود ، گفتم چی شد کارت به سکس کشید ؟ تعریف کن دیگه ، گفت تو که دیگه همه اش رو دیدی ، وقتی اومدم لیلا و بچه ها خونه بودن ، مامانت فرستادشون برن پارک نیاورون ، براشون آژانس گرفت و فرستادشون رفتن ، دیگه منم دیدم فرصت مناسبه و لباسش خیلی خوشگله آویزونش شدم و لبهاش رو مکیدم ، حالش از من هم خرابتر بود ، خودش که میگفت سه هفته ای میشه فریدون سمتش نیومده ، تازه دفعه آخری که با عمو فری خوابیده ارضا نشده بوده و کلی کمردرد کشیده ، گفتم از فریدون بعیده ، اون استاده ، کامبیز خندید و گفت دیگه من خبر ندارم ، مامانت که اینطوری میگفت ..وقتی مامان واسه ناهار صدامون کرد ساعت حدود دو بعد از ظهر بود ، قبلش یه ندا بهمون داد که ناهار یکم دیرتر حاضر میشه ، روده کوچیکه دیگه داشت روده بزرگه رو میخورد ، با اشتها به دیس برنج و قیمه حمله کردیم ، مامانم بخاطر من سیب زمینی سرخ کرده رو هیچوقت قاطی خورشت نمیکرد ، خورشتو کشیدم روی برنج و روش رو پر کردم از سیب سرخ شده و دو قاشق دوقاشق شروع به لمبوندن کردم ، بقول صمد آقا بخور بخور دو لپی بخور ! ، تو اون سن همیشه گرسنه بودم ، تا یادم میومد همیشه در حال خوردن بودم و همیشه هم باز اشتها داشتم ، میرفتم و میومدم سر یخچال بودم که ببینم چی گیر میارم بریزم تو شکمم ! ، وقتی من و کامبیز درس میخوندیم مامانم به اندازه هشت نفر برنج میذاشت ، سه تا پیمونه اش رو خودش و لیلا و بچه ها میخوردن بقیه اش رو من و کامبیز !! ، خلاصه در حال خوردن بودیم که تلفن زنگ خورد ، مامانم از توی آشپزخونه جواب داد ، بابام بود ، وسط حرفهاش گفت خوب اینها خودشون درس دارن ، بعد به حرف بابام گوش داد و دوباره گفت نمیدونم والا میترسم امسال قبول نشن گرفتار بشیم ، ..، بعد به من گفت بیا بابات کارت داره ، گوشی رو گرفتم و در حالی که آخرین لقمه رو نجویده قورت میدادم گفتم سلام ، بله بابا ؟ بابام گفت حمید جان فریبا واسه هفته دیگه بلیط گرفته برگرده انگلیس ، این هفته وقت بزار بعد از ظهرها دو سه ساعت برید پیشش یکم کامپیوتر یاد بگیرید که وقتی رفت این کامپیوتره بی مصرف نشه ، زن عموت که کلا گفت من نمیتونم ، من و عموت هم وقت نمیکنیم ، تو یکم وقت بزار که یاد بگیری گرفتار نشیم ، گفتم باشه بابا ، درسهام رو زودتر تموم میکنیم تا آخر هفته دو سه جلسه میریم پیش این معلمه ..، بابام وقتی که اسم فریبا رو نیاوردم و گفتم معلمه اونور خط خندید و گفت به مامانت گفتم که میرید پیش فریبا ، تا وقتی پای من وسط نباشه کاری نداره ، خندیدم و گفتم باشه ..، تو دلم گفتم از وقتی خودش سرش با کامبیز گرمه کمتر به تو گیر میده !! ، قطع که کردم رو به کامبیز گفتم شنیدی که ، این هفته و هفته دیگه بعد از ظهرها وقت بزاریم بریم پیش فریبا خانم یکم کار با کامپیوتر تمرین کنیم چون فریبا خانم هفته دیگه میره انگلیس ، کامبیز با تعجب نگاهم کرد که چی شد که اسم فریبا رو آوردم ، وقتی میگفتم بریم پیش فریبا یه نگاه به مامانم انداختم ، اخماشو توی هم کرده بود و یه ابروش رو بالا انداخته بود ، به کامبیز گفتم اونجوری نگاهم نکن بابام به مامان گفته که میریم پیش فریبا خانم ، کامبیز خندید و گفت خوب دیگه پس حله !! ، مامانم گفت اما میدونم با شما دو تا چیکار کنم که اینو از من پنهون کرده بودید ، انتظار داشتم خبرهای فریدون رو از شما بشنوم اما مثل اینکه برعکس شده فریدون خبرهای شما رو واسه من میاره ! ، گفتم نه مامان بخدا فقط واسه اینکه حساسیت الکی ایجاد نشه چیزی نگفتم ، تقصیر کامبیز هم نیست چون من ازش خواستم نگه که یهو شما بیخود ناراحت نشی ! ، مامانم با اخم به کامبیز نگاه کرد که فک کنم از برق نگاه مامانم خودشو خیس کرد ! ، بعد هم غذاشو خورد و جواب منو نداد ، حدودای ساعت پنج بود که پریدم سمت گوشی تلفن از پنجشنبه که نصفه و نیمه با ناتاشا خوابیدم و یخ روابطم باهاش یکم وا شده بود دیگه ازش خبر نداشتم ، به کامبیز اشاره کردم که برو سرشو گرم کن من یه زنگ بزنم ، کامبیز رفت و دو دقیقه بعد برگشت ، گفتم چی شد..، گفت تو حیاطه با لیلا و بچه ها مشغوله ، کارتو بکن ، تلفونو برداشتم و ناتاشا رو گرفتم ، دل تو دلم نبود ، چند تا زنگ خورد و جواب نداد ..، دلشوره گرفتم ، یکی دوساعت پیش باید رسیده باشه خونه ، وقتی دیگه ناامید شده بودم و داشتم تلفونو قطع میکردم یه صدایی از ته چاه جوابمو داد ، از توی صدای بیحال و کلفت یه زن زنگ صدای ناتاشا رو تشخیص دادم ، گفتم ناتاشا ...، گفت جونم ..، گفتم چته ، چی شده ؟ گفت دو روزه افتادم ، سرما خوردم ، گفتم کی پیشته گفت هیشکی ..، گفتم اومدم ..، گفت نمیخواد عزیزم ..، گفتم ساکت و گوشی رو گذاشتم ، کامبیز با حیرت منو نگاه میکرد که هول هولکی لباس میپوشیدم ، گفتم مریضه صداش در نمیاد ، هیشکی هم پیشش نیست ، کامبیز سر تکون داد و ابروش رو بالا انداخت و بلند شد شلوارک منو از پاش در آورد و شلوار پوشید ، وقتی از اتاق بیرون اومدیم مامانم تازه از حیاط اومد بیرون و لبخند به لبش بود ، با دیدن ما که لباس پوشیده داشتیم میرفتیم گفت چه زود ..، کجا ؟ کامبیز مهلت نداد حرف بزنم و گفت صبح که میومدم مامانم یکم بیحال بود ، گفتم زودتر برم ، حمید هم خواست باهام بیاد احتمالا بعد از ظهر علی آقا بیاد یکم ریاضی بخونیم ، مامانم لبخند زد و گفت باشه ، برید ..، کامبیز واسه اینکه مامانم شک نکنه گفت خاله بیا شما هم بریم ، مامانم گفت نه گرفتار این دوتا هستم ، یه روز دیگه ..، بعد هم مارو بوسید و اومدیم ..، از کامبیز تشکر کردم و دم در سوار ماشینش شدیم ، گفت نمیخواد منو تا دم خونه برسونی ، سر کوچه پیاده کن و برو به دوست دخترت برس ، سر تکون دادم و تشکر کردم ، کامبیز رو سر کوچشون پیاده کردم و مستیقیم رفتم تجریش ، دم امامزاده وایسادم و پریدم تو آش فروشی ، همونطوری که قبلا هم گفتم اونوقتها ظرف یه بار مصرف مد نبود ، یا باید قابلمه میبردی یا باید همونجا وایمیستادی و تو کاسه های رویی آش میخوردی ، توی بازار تجریش یه قابلمه کوچیک خریدم و رفتم توی آش فروشی گفتم قابلمه نوه لطف کن یه آبی بهش بزن و پرش کن ، طرف هم داد شاگردش قابلمه رو شست و تا سر پر از آش خوشمزه و پرملات جو کرد و داد بهم ، قابلمه رو کنار دستم گذاشتم و گازشو گرفتم و با ماشین کامبیز رفتم سمت خونه ناتاشا ...زنگ زدم و چند دقیقه ای منتظر موندم تا بالاخره صدای لرزون ناتاشا از توی آیفون شنیده شد که گفت بیا بالا عزیزم من طبقه بالا هستم و بعد درو زد ، از خجالت داشتم آب میشدم ، دو سه روز بود که ناتاشا مریض بود و من بی معرفت حتی بهش یه زنگ هم نزده بودم ، وقتی از مهمونی برگشتیمو و رسوندمش خونه اینقد سرم به ماندانا و بقیه ماجراها گرم بود که حتی یه زنگ بهش نزدم و تو تمام این مدت اون مریض و تنها بوده ..، وارد خونه که شدم سکوت کامل حکمفرما بود ، کفشهام رو در آوردم و قابلمه رو گذاشتم روی یه میز چوبی گرد کوچیک که زیرش سه تا فیل نشسته بجای پایه با خرطومهاشون میز رو نگهداشته بودن ، فک کنم کار هند بود و خودش یه شاهکار هنری محسوب میشد ، بعد بدو بدو رفتم سمت پله ها با دیدن ناتاشا که یه پتو دور خودش پیچیده بود و لرزون بالای پله ها وایساده بود بیشتر خجالت کشیدم و پله ها رو دو تا یکی طی کردم و خودمو به بالای پله ها رسوندم ، چشمای خوشگلش به اندازه یه بند انگشت عقب نشسته بود و زیر چشماش کبود شده بود ، میلرزید و بزور سر پا وایساده بود ، بغلش کردم و تو آغوشم فشردمش و تند تند ازش عذر خواهی میکردم که ازش خبری نگرفته بودم ، با صدای لرزون گفت طوری نیست عزیزم ، بهم نچسب تو هم سرما میخوری و میفتی ، اصلا راضی نبودم که بخوای بیای ، داداش کوچیک داری ، از من میگیری و میری اونها رو هم مریض میکنی ، گفتم من تا حالا از کسی سرما نخوردم ، اصلا به این راحتی مریض نمیشم ، خودتو ناراحت نکن ، باز اصرار میکرد که برم خونه ، میگفت خوبم ، اما میدیدم که اصلا حالش خوب نیست ، گفتم چرا بابات نیومد پیشت ..؟ مامان بزرگت نبود ..؟ هیچکس نبود که بهت سر بزنه ..؟ با بی حالی خندید و گفت بابام ایران نیست ، مامان بزرگ هم که گفتم لاهیجانه ..، کم مونده بود گریه ام بگیره ، گفتم هیشکی نبود ، با لبخند گفت نه ..، گفتم از صبح چیزی خوردی ؟ گفت از دیشب که یه تیکه نون و پنیر خوردم دیگه چیزی نخوردم ، اعصابم بهم ریخت ، گفتم صب کن تا برم برات یه چیزی بیارم ، رفتم پایین توی آشپزخونه سر راه آش رو هم برداشتم ، یه کاسه پیدا کردم و پرش کردم و برگشتم بالا ، چند تا قاشق آش خورد و کلی تشکر کرد ، یه لباس خواب نازک تنش بود و موهای قشنگش ژولیده پولیده شده بودن ..، گفتم پاشو ببرمت دکتر ، گفت نمیخواد دیروز یه پنادر زدم ، امروز هم یکی میزنم دیگه فک کنم خوب بشم ، با تعجب گفتم کی بهت آمپول زد ؟ خندید و گفت خودم ..، گفتم مگه آدم میتونه به خودش آمپول بزنه ..، گفت آدم اگه پرستار باشه میتونه ...، بعد دوباره لرزش گرفت و پتو رو محکم به خودش پیچید و گفت توی اتاق دوم از سمت راست ، بغل اون اتاقی که توش لباس پرو کردم یه دراور هست توی دراور یه شیشه الکل و پنبه بردار ، کنارش هم یه جعبه دارو هست که توش سرنگ هست ، یه سرنگ پنج میلی هم بردار و بیار ..، مثل بچه های حرف گوش کن بلند شدم ، دوباره کاسه رو دستش گرفت و بقیه آششو خورد ، خیلی گرسنه بود ، دلم آتیش گرفت ، عین بچه یتیمها شده بود ، توی اون خونه اعیونی که هر تیکه از وسایلش جواهر محسوب میشد عین غریبهای بی کس داشت توی تب میسوخت و هیچکس نبود که یه لیوان آب دستش بده ..، از اتاق بیرون اومدم از اتاقی که توش کمدهای بزرگ داشت گذشتم و در اتاق بعدی رو باز کردم و کورمال چراغ رو روشن کردم ، چیزی که تو اون خونه خیلی عجیب بود این بود که پریزها و سیم کشی بعضی از اتاقها مثل این اتاق روکار بود ، وقتی کلید با یه صدای کلیلک بلند چراغ رو روشن کرد انگار که یکی از اتاقهای موزه لوور روشن شد ! ، انگار از زمان رضا شاه به اون اتاق دست نزده بودن ، دو سه تا مجسمه برنزی و یه مجسمه مرمر یه گوشه اتاق گذاشته بودن ، دو سه تا قفسه و کمد چوبی پر از مدارک و وسایل همه وسط اتاق ولو بود انگار از اون اتاق به عنوان انباری موزه استفاده میکردن ! ، درست زیر کلید مشکی یه دراور چند کشو بود ، کشو اول رو که کشیدم ردیف قرص و داروهایی که مرتب چیده شده بودن نظرمو جلب کرد ، توی کشو دوم دو سه تا بسته پنبه و یه شیشه الکل و یه شیشه مرکوکروم (دواگلی) و توی یه جعبه چند تا سرنگ و آب مقطر ..، انگار اونجا بیمارستانه ، یه تیکه پنبه و شیشه الکل و سرنگ رو برداشتم و برگشتم پیش ناتاشا ، دلم آتیش گرفت ته کاسه رو هم لیسیده بود ، معلوم بود که چقد گرسنه بوده ، پتو رو به خودش پیچیده بود و میلرزید ، صداش کردم ، با دست لرزون سرنگ رو از دستم گرفت و شیشه آب مقطر رو شکست با سرنگ آب مقطر رو به داخل شیشه پنیسیلین ریخت و شیشه رو بهم زد ، دوباره سرنگ رو با پنیسیلین پر کرد و هواش رو خالی کرد ، پتو رو کنار زد و دامنشو از روی رون سفید و خوشگلش بالا کشید ، شورت سفید و نازک تور ...، کیرم مثل علم یزید بیموقع پاشد ..، بهم اشاره کرد که نزدیک بشم ، سرنگ رو داد دست من و گفت کاری نداره عمودی بگیر و اونجایی که من میگم فرو کن و بعد آروم تزریق کن ..، گفتم نه ...! ، گفت میگم بکن کاری نداره ..، گفتم یه ذره هوا بره سکته میکنی ..، گفت نترس اون تزریق توی رگه که هوا بره خطرناکه ، هوای اینو هم من گرفتم اگه خودم بزنم باید زیر پهلوم بزنم خیلی دردش بیشتره ..، با دودلی سرنگ رو ازش گرفتم ، دمرو خوابید روی تخت و کون قشنگشو توی اون شورت سفید نازک ولو کرد روی تخت ، دامنشو کامل داد بالا که کارم آسون بشه بعد پایین شورتشو گرفت و از روی کون قشنگش سر داد پایین ، دست و پام میلرزید نمیدونم از ترس سرنگ که توی دستم بود و برای اولین بار میخواستم به کسی آمپول بزنم یا از دیدن کون لخت و خوشگل ناتاشای نازنین ..، پوست سفید و قشنگ کونش صاف صاف بود ، با خنده در حالی که صداش بزور در میومد گفت نترس مثل بچگیها که آمپول بازی میکردی ، به همون آسونیه ..، بعد دستشو دراز کرد و بالای لپ کونش یه جا رو لمس کرد و گفت با پنبه الکلی ضد عفونی کن و عمودی سوزنو فرو کن ، با پنبه الکلی جایی رو که گفته بود مالیدم و بعد با دست لرزون سرنگ رو گرفتم اونجایی که گفته بود و با یه حرکت فرو کردم توی کونش ، از اونی که فک میکردم خیلی آسونتر فرو رفت ، زیر دستم یه تکون خورد اما چیزی نگفت ، محتویات سرنگ رو آروم توی کون قشنگش تزریق کردم و عین آمپول زنهای حرفه ای بیرون کشیدم و بلافاصله جاش رو با پنبه الکلی فشار دادم ، خندید و گفت کار بلدی ها ..! ، گفتم درد نگرفت ؟ گفت چرا خیلی ..! ، گفتم آخی ..، کاش گفته بودیم یکی که وارده بیاد ..، گفت دردش بخاطر نابلدی تو نبود ، هم آمپول پنادر درد داره و هم من خیلی ضعیف شدم واسه همین بیشتر درد میگیره ..، پنبه الکلی رو از روی کونش برداشتم ، یه نقطه قرمز وسط اون پنبه سفید بود ، خم شدم و زیر جایی که آمپولو فرو کرده بودم کونشو بوسیدم ، بعد شورتشو گرفتم و بالا کشیدم و دامنشو روش دادم ، هنوز لرز داشت ، پتو رو روش کشیدم ، یه قرص تب بر خورد و دراز کشید ، چند دقیقه بعد نفسهاش آروم شد و خوابش برد ..، موهای خرماییش با عرق به پیشونیش چسبیده بود ، موهاش رو آروم کنار زدم و پیشونیشو بوسیدم ...
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت سی و نهم ( کارآگاه حمید 2) نمیتونستم ولش کنم و برم خونه ، برگشتم پایین و قابلمه آش رو توی یخچال جا دادم ، توی هال یه تلفن بود ، برداشتم و به خونه زنگ زدم ، مامان بعد از چند تا زنگ گوشی رو برداشت ، گفتم اومدم خونه یکی از دوستام ، داریم فیلم میبینیم و دیر میام ..، یه غرولندی کرد و بعد دیگه چیزی نگفت ، میخواستم قطع کنم که با طعنه گفت راستی دوست عزیزتون هم زنگ زدن ! ، یکم فک کردم ، چون من غیر از کامبیز کسی رو نداشتم که بهم زنگ بزنه ، اونهم که وقتی زنگ میزد دیگه طعنه زدن نداشت ، با تعجب گفتم کدوم دوستم ؟ گفت همون که فرموده بودین زنگ میزنن ..، ماندانا خانم تماس گرفتن !! ، خندیدم و گفتم ایشالله آبرومو که نبردی ؟ گفت مگه تو آبرو داری که من بخوام آبروتو ببرم ، بعد هم ادامه داد نخیر گفتم تشریف ندارین گفت اگه اومدین یه زنگ بهش بزنین ، گفتم شماره داد ؟ گفت بله و با همون طعنه توی صداش ادامه داد فرمودن ، گفتم بزار خودکار پیدا کنم یادداشت کنم ، مامانم گفت نیازی نیست ماشالله شمارشون رونده یادتون میمونه ..، بعد هم گفت 545545 تشکر کردم و قطع کردم ..، تلفونو دوباره برداشتم و به کامبیز زنگ زدم ، خودش گوشی رو برداشت ، بهش گفتم به مامانم گفتم خونه یکی از دوستامم دارم فیلم میبینم ، اگه زنگ زد ضایع نکنی بگی پیش منه ..! کامبیز خندید و گفت باشه ، خوب شد گفتی ، ناتاشا چطوره ؟ واسش تعریف کردم که حالش خرابه و الان خوابش برده ، گفتم تا ساعت ده یازده میمونم که بیدار بشه و خیالم راحت بشه بعد میرم خونه ، کامبیز گفت باشه ..، گفتم ماندانا زنگ زده ، کامبیز گفت به به ، به سلامتی ..، هی هی ! ، مامانت چیزی نگفت ؟ جریان اون شبی که به مامان گفته بودم ماندانا زنگ میزنه و آبروریزی نکن رو واسش تعریف کردم و کامبیز پشت خط ریسه میرفت ، بعد گفتم الان هم اینقد بهم طعنه زد که نگو ..، کامبیز گفت بازم کلی پیشرفت کرده بابا ..، گفتم آره والا ، کامبیز گفت حالا یه زنگش بزن ببین چیکار داشته ، اگه باهات قرار گذاشت محکم بچسب ، میخوام هر جوری شده بریم تو اکیپشون گفتم باشه ..، دو سه دقیقه دیگه هم حرف زدیم و بعد تلفونو قطع کردم ، دوباره برگشتم بالا و توی اتاق رو نگاه کردم ناتاشا راحت خوابیده بود ..، دستمو روی پیشونیش گذاشتم ، تبش هم پایین اومده بود ، برگشتم پایین و تلفونو برداشتم و شماره ماندانا رو گرفتم ، تلفن که دو تا زنگ خورد یه آقایی گوشی رو برداشت ..، دودل شدم که جواب بدم یا نه ..، گفتم لابد وقتی زنگ زده خونه ما تنها بوده و حالا باباش برگشته ، از اون طرف هم هر چی فکر کردم فامیل ماندانا یادم نیومد ، تصمیم داشتم گوشی رو قطع کنم اما بعد یاد حرف کامبیز افتادم و جراتمو جمع کردم و گفتم اوممم ...، مممم ...، سلام ...، مممم .... ، با ماندانا خانم کار دارم ..، صدای مردونه گفت بله ...، شما ؟ گفتم اومم ...، بفرمایید حمید ..!! ، صدای مردونه گفت چند لحظه منتظر باشید ..، هیجان زده شده بودم و میترسیدم که با بابای ماندانا حرف زده باشم ، فکر میکردم اگه گندش در بیاد چیکار کنم ، دست و پای خودمو گم کرده بودم ، بالاخره بعد از چند دقیقه صدای ماندانا پشت خط به گوش رسید و خیالم تا حدودی راحت شد..، گفتم سلام ..، خیلی جدی گفت سلام ...، شما ...؟؟ با خودم گفتم اوه گند زدم ..، گفتم حمید هستم ..، با همون لحن جدی گفت بجا نمیارم ..، حتما اشتباه گرفتین ..!! ، دست و پامو گم کردم و گفتم اوممم...، مممم ة، بله ..، حق با شماست اشتباه شده ، میخواستم گوشی رو قطع کنم که قهقهه ماندانا گوشم رو پر کرد ، با تعجب گوش کردم ، وقتی بین خنده هاش بالاخره تونست حرف بزنه گفت ترسیدی ها ...، گفتم کوفت آخه این شوخی بیمزه چی بود ؟ حقش بود به مامانم میسپردم وقتی زنگ زدی نصفه جونت کنه ..، گفت ها ...؟؟ مامانت که خیلی نازه ..، خیلی هم با محبته ..، کلی رفیق شدیم ..، نوبت من بود که تعجب کنم و گفتم هان ...؟؟ گفت کلی گپ زدیم با مامانت ، اسم داداشهات فراز و فروده و چهار سالشونه ..، بابات هم فرانسه درس خونده ..، خندیدم و گفتم مامانم نمیدونسته با چه فضولی طرفه ..، گفت مامانت که از من فضول تره ..، تا جد و آباد من و ننه بابام رو در نیاورد و آدرس دقیق نگرفت که اطلاعات نداد ، یه سوال جواب میداد و بجاش سه تا سوال میپرسید ..، خلاصه از مامانت کلی عقبم ، خندیدم ..، گفتم حمید ..، گفتم هان ..، گفت اونشب که از خونتون برگشتم واسه مامانم قضیه سرهنگ رو تعریف کردم ، خیلی براش جالب بود ، دلش میخواد ببینه و باهات آشنا بشه ..، تو دلم گفتم خوب معلومه که براش جالبه ..، بعد گفتم همشو واسه ناهید خانم تعریف کردی ؟ زد زیر خنده و گفت خوب اسمش یادت مونده ..، همشو که نه ..، یه مقدارشو سانسور کردم گذاشتم خودش حدس بزنه ، خندیدم و گفتم حالا ناهید جون چیکارم داره ؟ گفت هیچی فردا بعد از ظهر به صرف چای و عصرانه دعوتت کرده ! ، خندیدم و گفتم پس بیزحمت چای ارل گری انگلیسی باشه ..، اونهم خندید و گفت بهشون اطلاع میدم ..، گفتم مانی من الان خونه ناتاشا هستم ..، مشخصا دست و پاشو جمع کرد و گرخید ..، جدی میگی ؟ گفتم آره ، خنده از صداش رفت و با صدایی که معلوم بود ترسیده گفت داره حرفهامون رو گوش میکنه..؟؟، واسه اینکه منو اولش ترسونده بود و میخواستم تلافی کنم گفتم خوب آره اینجا نشسته گوشی ...!! ، بعد هم مثلا گوشی رو گرفتم سمت ناتاشای خیالی ..، گفت نه ...، بعد چند ثانیه صبر کرد ، منم گوشی رو تو دستم نگهداشتم و ساکت موندم که مثلا گوشی دست ناتاشاست ..، گفت ناتاشا جونم بخدا فقط خواستم یکم شیطونی کنم ..، همش تقصیر شادی بود بهش گفتم حمید دوست پسر ناتاشاست اما گفت خودش گفته فقط دوستیم ..، بعد گفت از حمید هم پرسیدم اونهم گفت فقط دوست ساده ایم ..، میدونم باید بهت میگفتم اما ببخشید دیگه ...، تند و تند توضیح میداد و عذر خواهی میکرد ، دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و بلند بلند خندیدم ، چند ثانیه صبر کرد و بعد دوزاریش افتاد که یه دستی خورده شروع کرد به فحش دادن ، گفت خیلی نفهمی حمید ، خیلی بیشعوری ..، سکته کردم ..، یه مشت که فحش داد و خودشو خالی کرد گفت همش دروغ بود ؟ خونه خودتونی ؟ گفتم نه راست گفتم الان خونه ناتاشا هستم ، گفت بالایی یا پایین ؟ گفتم پایین با این تلفن مشکی زیمنس ، گفت اگه راست میگی روی سر جاکفشی قاب عکس کیه ؟ یه نگاه به بالای جا کفشی انداختم و دیدم قاب عکسی روی دیوار نیست اما جای یه قاب عکس روی دیوار مونده ، انگار که قبلا یه قاب عکس بوده و تازه برش داشتن ، گفتم هیچ عکسی نیست اما جای یه قاب رو دیوار مونده ، گفت جون مامانت خونه ناتاشایی ؟ گفتم آره ..، دوباره ترسش برگشت و گفت پس خودش کجاست ؟ گفتم خوابه ..، تعجب کرده بود و قانع نشده بود ، گفتم حالا چرا اینقد از ناتاشا میترسی ؟ گفت کی ..؟ من ..؟ نه بابا ..، ترس چیه ..، خندیدم و گفتم باشه ..، گفت چی شد که خوابید ؟ بعد با شیطنت گفت سکس کردید بعدش خوابش برد ؟ گفتم نه تب و لرز داره ، زنگ زدم حالشو بپرسم دیدم صداش در نمیاد اومدم پیشش دیدم حالش خیلی بده ، حالا یه چیزی خورده و خوابیده ..، خیلی تعجب کرد گفتم از مهرشهر که برگشتیم انگار سرما خورده بوده ، جمعه رو رفته سر کار و بعدش تو جا افتاده ، گفت آخی ..، طفلی خیلی تنهاست ..، گفتم اوهوم ..، گفت پس فردا بعد از ظهر میای ؟ گفتم بله دیگه میرسیم دستبوس ناهید خانم ..!! ، خندید و گفت باشه میخواست تلفونو قطع کنه گفتم فامیلتون یادم رفت ، آدرستون کجاست ؟ گفت خیابون کاخ بعد از تقاطع شاه دست راست ، خونمون نبش کوچه هدایته پلاک یک ! ، گفتم باشه و قطع کردم ، تو دلم گفتم چرا اینها رفتن اونجا خونه گرفتن ، اینکه میگفت باباش پولداره ..، با خودم درگیر بودم ، ساعتو نگاه کردم ، ساعت هفت شب بود و ناتاشا دو ساعتی میشد که خواب بود ، دوباره برگشتم بالا و به ناتاشا سر زدم ، بیهوش بود ..، حوصله ام سر رفته بود یه ندایی بهم گفت برم به اون اتاقی که مثل موزه بود و از توش الکل برداشته بودم یه سر بزنم و یکم فضولی کنم ....دیگه هوا تاریک شده بود ، چراغ راهرو رو روشن کردم و به سمت اتاق مورد نظرم رفتم ، یه آن فکر کردم که یه صدایی از پشت سرم میاد فک کردم ناتاشا بیدار شده اما کسی نبود ، برگشتم و دوباره رفتم سراغ ناتاشا ، صدای آروم نفس کشیدنش بهم فهموند که هنوز غرق خوابه ، دوباره برگشتم و رفتم توی اتاق دوم از سمت راست و کلید رو زدم ، با یه صدایی که اینبار به نظرم خیلی بلند تر بود چراغ روشن شد ، اینبار وقتی چراغ روشن شد خود لامپ هم نظرمو جلب کرد ، یه لامپ بود که مثل لامپهای معمولی زیرش گرد نبود بلکه زیرش تیز بود ، عین لامپی که ادیسون بار اول اختراع کرده بود ، نورش هم از لامپ صد وات معمولی خیلی کمتر بود ، تعجب کردم که بعد این همه سال هنوز اون لامپ قدیمی نسوخته و روشن میشه ، لامپهای جدید عمر کوتاهی دارن و زود میسوزن ، اما اون لامپ که حداقل پنجاه سال سن داشت هنوز روشن میشد و مثل اینکه خیال سوختن نداشت ، به وسایل اتاق نگاه دیگه ای انداختم ، سه تا کمد ..، کمد که نه ..، کتابخونه چوبی وسط اتاق گذاشته بودن ، چسبیده به دیوار کنار پنجره دو تا مجسمه برنزی یکیش یه مرد در حال فکر کردن و یکیش یه زن با لباس روستایی اروپایی که دامنش رو باد بالا برده بود و شلوارک زیر دامنش معلوم شده بود ..، یه گوشه نزدیک در هم دراوری بود که از توش الکل برداشته بودم ، بالای دراور یه قاب عکس کهنه به دیوار بود که قبلا به چشمم نیومده بود ، عکس دسته جمعی جلوی سردر یه عمارت بزرگ با پله های خیلی پهن ، توی اون نور کم بزور میتونستم چهره ها رو تشخیص بدم ..، اما با این حال عکس عمو عباس ناتاشا توی لباس نظامی اولین نفر از کسایی بود که پایین پله ایستاده بودن و به چشمم اومد ، البته اونجا بنظرم خیلی جوون بود و کلا بیست و پنج سالی بیشتر نداشت ، با درجه استواریکم روی بازوش ..، همون قیافه عبوس قاب عکس پایین اما خیلی جوون تر ، کنار دستش یه پسر دیگه حدودا بیست و دو ساله و یه دختربچه کوچیک توی بغلش ..، توی اون نور کم حس کردم بچه خیلی آشناست ..، با خودم گفتم توی روز میام یه بار دیگه دقیق نگاه میکنم ، عکس رو که نگاه میکردم عکس دو نفر دیگه توی لباس نظامی و پایین پله ها مغزمو داغون کرد ، بهرام و منوچهر کنار هم ، با خودم گفتم پس این دو تا هم عضو اون انجمن مخفی بودن ، پس بگو سابقه آشنایی ناتاشا با اینها به کجا برمیگرده ..، بجز اون دختر کوچولو هیچ زنی توی عکس نبود و کس دیگه ای هم توی عکس بنظرم آشنا نبود ، اما یه مرد مسن جدی بالاتر از همه با لباس نظامی و بدون درجه بالای پله ها ایستاده بود ، از شباهتش به عمو عباس حدس زدم که باید بابابزرگ ناتاشا باشه ..، با خودم گفتم حتما توی این انجمن اون درجه بالایی داشته ، شیطون بهم سیخونک زد که برم سر کمد ها و اونها رو هم وارسی کنم ..، اولین کتابخونه پر بود از کتابهایی مثل شاهنامه و تاریخ پادشاهی ایران و کتابهای رمان تاریخی در مورد تاریخ ایران و کشورهای دیگه .. ، و یه دوره کتاب تاریخ تمدن ...، رفتم سراغ کتابخونه دوم ، توی طبقات بالایی اینهم یه سری کتاب داشت که در مورد قاجار و سلسله پهلوی بود و یه کتاب انقلاب سفید شاه و مردم که اگه اونوقتا از دستت میگرفتن اعدامت میکردن ! ، پایین کتابخونه دو تا کمد بود که توش پر بود از اسناد و مدارک نظامی که روی همه پوشه ها مهر محرمانه داشت ، انگار بابابزرگ از خونه به عنوان بایگانی اطلاعات ارتش استفاده میکرده ، این کمد رو هم ول کردم و رفتم سراغ کمد آخری ، این آخری با اینکه شبیه بقیه بود اما کتابخونه نداشت یه کمد دو درب بود به اندازه اون دو تای دیگه ، در کمد رو تکون دادم اما دیدم باز نمیشه ، ققل بود ، بهش نگاه کردم جای قفلش شبیه جای قفل در خونه بود نه شبیه همه قفل کمدهایی که دیده بودم ، با تعجب دیدم یه کلید روی اون یکی لنگه در هست ، کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو به سمت خودم کشیدم ..، از طبقه پایین یه عالمه عکس سیاه و سفید ولو شد کف اتاق ، هول شدم ، معلوم بود وقتی این کمد رو هل دادن و توی اتاق اوردن عکسها روی هم ولو شده بودن و حالا با باز شدن در کمد ریخته بودن بیرون ، طبقات بالا هم با پوشه ها و اسنادی که مرتب چیده شده بودن پر بود ، خم شدم و تند و تند شروع به جمع کردن عکسها کردم و در همون حال تو اون نور کم بعضی از عکسها رو نگاه میکردم ، بیشتر عکسها از افراد نظامی بود ، یکی دو تا عکس از خود رضاشاه که دیگه واقعا کف کردم ، این بابابزرگ واقعا از مقربین رضاخان بوده ، یه عکس از بابابزرگ و فرمانفرما ...، واو ..، عکسو برداشتم و نگاهش کردم ، بعد بدون اینکه دست خودم باشه عکسو گذاشتم توی جیب عقب شلوارم ..، یه عالمه عکسهای دیگه هم بود که هول هولکی جمع کردم و گذاشتم سر جاش ، میخواستم در کمدو ببندم که یه جعبه شبیه جعبه جواهرات با جلد مخمل توی کمد نظرمو جلب کرد ، برش داشتم و توی نور نگاهی بهش انداختم ، از وسط باز میشد ، دو طرف جعبه رو گرفتم و از هم بازش کردم ، یه انگشتر درشت شبیه انگشترهای عقیق که توی مشهد میفروشن ، پایه نقره و نگین اما نگینش از یه سنگ زرد رنگ بود ، پایه انگشتر هم دو تا مار بودن که به هم پیچیده بودن و با دهن باز نگین زرد رنگ رو از هر طرف توی دهنشون نگهداشته بودن ، خیلی انگشتر خاصی بود ، انگشتر رو که توی دستم میچرخوندم تو یه لحظه سنگینی نگاه یه نفرو از پشت روی دوش خودم حس کردم ، با سرعت برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ، هیچکس نبود ..، ترسیدم ، توی اون خونه گنده با اون همه وسایل قدیمی و مالکی که الان زیر یه خروار خاک بود آدم رو هول و ولا برمیداشت ..، انگشتر رو سر جاش گذاشتم و در کمد رو بستم ، چراغ رو خاموش کردم و برگشتم توی هال ، یه حسی داشتم که انگار یکی داره تعقیبم میکنه ..، عرق کرده بودم و واقعا ترسیده بودم ، برگشتم توی اتاق ناتاشا ..، چراغ رو روشن کردم و رفتم کنارش نشستم روی تخت ، گوشه چشمای گود رفته قشنگش رو باز کرد و با دیدن من لبخند زد ، تو هنوز اینجایی عزیزم ؟ با لبخند سر تکون دادم و گفتم آره ، گفت پاشو برو نگرانت میشن ..، گفتم تا ده یازده میمونم پیشت و بعد میرم ..، گفت چیکار میکردی ؟ گفتم تو خونه رژه میرفتم ، یکی دو تا زنگ زدم البته با اجازه ...و دوباره اومدم پیشت ..، خندید و گفت مرسی عزیزم ..، بغلشو باز کرد و دستشو دور گردنم حلقه کرد و گوشه لبمو بوسید ، گفت اگه مریض بشی من هیچوقت خودمو نمیبخشم ، گفتم من تا حالا به این راحتی ها سرما نخوردم ، معمولا اصلا مریض نمیشم ، ناتاشا گفت خوبه ..، گفتم یه تخم مرغ آب پز درست میکنم بخور ، گفت میلم نمیکشه ، گفتم باید بخوری ، تازه آمپول زدی ، خندید ..، رفتم پایین و توی آشپزخونه چراغ رو روشن کردم ، از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشتم ، بعد یه فکری کردم و دوتای دیگه هم برداشتم ، گاز رو با کبریت روشن کردم و توی یه قابلمه کوچیک لعابی تخم مرغها رو آب پز کردم ، توی جا میوه ای پرتقال و لیمو شیرین برداشتم و با یه تیکه نون همه رو توی سینی گذاشتم و بردم بالا ، نشسته بود روی تخت ، حالش بهتر بود ، یه بلوز بافتنی تنش کرده بود ، وقتی دید با سینی غذا اومدم به زور خندید و بعدش به سرفه افتاد .، سینی رو روی میز گذاشتم و کنار دستش نشستم و با هم شروع به خوردن کردیم به زور مجبورش میکردم غذا بخوره ..، بعدش هم وادارش کردم پرتقال و لیمو شیرین بخوره ، گفتم راستی هیچوقت نگفتی مامانت کجاست ..، ساکت شد و لبخند از لبهاش رفت ، گفتم ببخشید سوال بیربط پرسیدم ؟ گفت نه ..، سوالت بیربط نیست ، جوابش بیربطه ..، طلاق گرفته رفته فرانسه ، ده دوازده ساله بودم که طلاق گرفتن ، گاهی زنگ میزنه احوالمو میپرسه ، خیلی اصرار میکرد که برم پیشش اما نرفتم ..، دهنمو پر کردم یه چیزی بپرسم اما بعد سوالمو قورت دادم ..، متوجه شد و گفت چی میخوای بپرسی ؟ گفتم هیچی بابا این دیگه واقعا سوال بیربطیه ، گفت عیب نداره بگو ..، گفتم چرا طلاق گرفت ؟ گفت حدس میزدم بپرسی ، هیچوقت درست متوجه نشدم چرا ..، اما فک کنم با رفت و آمدهای بابام مشکل داشت ، شصتم خبردار شد که احتمالا مامانش هم عضو اون انجمن بوده ...، خندیدم و گفتم اسم مامانت چیه ؟ میخواستم تو عکسهای خونه سرهنگ دنبال عکس مامان و باباش بگردم از قبل میدونستم اسم باباش علی هست ، با تعجب نگاهم کرد که ببینه چرا اسم مامانشو پرسیدم ، گفت هور وش ، چرا پرسیدی ؟ گفتم منتظر بودم مثل خودت یه اسم روسی داشته باشه ، لبخند زد و گفت نه ، اسمش ایرانیه ..، حالش خیلی بهتر بود ، ساعت هم از ده گذشته بود ، گفتم من دیگه برم خونه فردا که سر کار نمیری ؟ گفت نه ..، گفتم صبح یه سر بهت میزنم ..، گفت نمیخواد عزیزم ، خیلی بهترم ، تا صبح خوب میشم ، تو اگه خواستی شب یه سر بیا ..، یادم بود که فردا عصر میرم خونه ماندانا ، با خودم گفتم سر راه برگشت میام یه سری بهش میزنم ، سر تکون دادم ، لپش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه ...
یک تابستان رویایی فصل چهارم قسمت چهلم ( کارآگاه حمید 3) توی راه فکر کردم بد نیست برم خونه ارواح و سر فرصت تا کسی نیست عکسها رو تماشا کنم ..، تو ذهنم نقشه کشیدم که به مامانم چی بگم و رفتم خونه ، ماشینو دم در تو کوچه پارک کردم و زنگ زدم ، مامانم آیفونو جواب داد و با عصبانیت گفت صبح میومدی !! ، در رو باز کرد و رفتم تو ، دم در به استقبالم اومد که یه چیز کلفتی بارم کنه ..، بغلش کردم و بوسیدمش ، قبلنها وقتی بغلش میکردم همیشه بوی غذا میداد ..، حالا بوی عطر و ادکلن ازش به مشام میرسید ، گفتم وای مامان چه خوشبو شدی این عطره جدیده ؟ لبخند زد و گفت خود شیرینی نکن خیلی ازت شاکیم ، کجا بودی ؟ گفتم رفتم به یکی از دوستام سر زدم یه فیلم گذاشت با هم دیدیم دیگه دیر شد ، گفت شام خوردی ؟ گفتم آره ..، بعد گفتم شب میخوام برم خونه جدیده ..، مهلت ندادم که مخالفت کنه ، گفتم صبح ساعت هشت باید شهرداری باشم بهمون کارشناس میدن ، باید ببرمش سر ساختمون ، از اونجا خیلی نزدیکتره ، دیگه شب میرم همونجا میخوابم ، صبح کارشناس که رفت میام خونه ، قبل از اینکه کامبیز بیاد خودمو میرسونم ، اسم کامبیز که اومد لپاش گل انداخت ، فک کنم یاد صبح و کس دادنش به کامبیز افتاده بود ، آی دلم میخواست وقتی کامبیز لختش میکنه کنارشون باشم ..، سر تکون داد ، گفتم بابا اومده ؟ با سر گفت آره و ادامه داد تو مقر فرماندهیشه ، خندیدم و فهمیدم بابام جلو تلوزیون ولو شده ..، رفتم پیشش و سلام کردم ، سر تکون داد اما چشم و گوشش توی دهن گوینده تلوزیون بود و زیر لب یه چیزهایی میگفت ، فک کردم طبق معمول داره به آخوندا فحش میده ..، گفتم بابا من شب میرم خونه جدیده ، صبح باید ساعت هشت برم شهرداری دنبال کارشناس ، سر تکون داد و گفت باشه ..، بعد انگار تازه دوزاریش افتاده یهو برگشت سمتم و گفت تو کارشناستو بگیر و ببین چقد پول میخواد اما هیچ قولی بهش نداه ..، بهش بگو راضیت میکنیم اما عدد نگو تا من خودم بعد برم سر فرصت درستش کنم ، اینها جیبهاشون خیلی گشاده ..، باید بگی میدیم و میدیم تا کارهاتو انجام بدن ، وقتی انجام دادن اونوقت هر چی بندازی جلوشون مجبورن قبول کنن ! ، خندیدم ، از توی اتاقم یه شلوارک برداشتم و داداشهام رو بوسیدم و دم در از مامانم هم خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و سر راه نون و پنیر و تخم مرغ و یه مقدار خورده ریز دیگه خریدم که صبح گرفتار نشم و رفتم سمت خونه ارواح ...یه زنگ به خلیل زدم و گفتم که اومدم ، بعد رفتم توی زیرزمین و جعبه عکسها رو برداشتم و با خودم آوردم بالا ..، یه چایی گذاشتم و رفتم توی اتاق سرهنگ ، روی تخت نشستم و جعبه رو جلوم گذاشتم و عکسها رو روی تخت پهن کردم ..، هر عکسی حیرت به حیرتم اضافه میکرد ، کلی از پولدارهای قدیمی تهران که اسمهاشون رو شنیده بودم توی اون عکسها بودن ، بعضی از عکسها کاملا رسمی ، نظامیها با لباسهای نظامی و نشان و لباس شخصی ها با کت و شلوارهای خوشدوخت و پاپیون ...، بعضی از عکسها هم از مراسم دیگه ای بود که توش افراد کاملا برهنه بودن ، بعضی از مردها با یه شنل و بقیه کاملا لخت ، زنها هم کاملا برهنه ..، چیزی که یهو نظرمو جلب کرد یکی از مردهای توی عکس بود که یه انگشتر به انگشتش بود ، انگشتر خیلی شبیه به انگشتری بود که توی خونه ناتاشا دیده بودم ، متوجه شدم که تمام مردهایی که شنل دارن از همون انگشترها به دستشون هست ، مثل اینکه اینها مقامشون از بقیه بالاتر بود ، عکسها همه مربوط به سالهای چهل و چهار و چهل و پنج بودن ، معلوم بود عکسهای خیلی قدیمیتر و عکسهای جدیدتر رو بردن و این وسط عکسهای مربوط به این دوسال توی این جعبه جا مونده ، اما از توی همون عکسها هم خیلی چیزها دستگیر آدم میشد ، معلوم بود دو جور مراسم دارن ، یکیش مراسم رسمی بود و اون یکی یه سکس پارتی تمام عیار ..، البته بجز یکی دو تا عکس که اونهم معلوم نبود که کی مشغول سکس هست هیچ عکسی از سکس مستقیم نبود ، زنها و مردهای برهنه تو بغل هم عکس گرفته بودن یا حداکثر دستشون روی جاهای حساس بدن همدیگه بود اما بجز همون یکی دو تا عکس که اونهم از دور گرفته شده بود تو هیچ عکسی ندیدم که کسی مشغول سکس باشه ..، با دیدن زنهای لخت کیرم راست شده بود و فکر اینکه این عکسها مال شونزده هیفده سال پیشه که من یکی دو سال داشتم باعث شده بود حسابی برم تو فکر ، این عکسها واقعا مال ایران بود ؟ اونهم بیست سال پیش ؟ وقتی که هنوز مردم کوچه و بازار چادر سر میکردن اینها مشغول این مهمونیهای عجیب و غریب بودن که هنوز حتی تو کشورهای غربی هم تابو محسوب میشد ..عکسها رو به دقت زیر و رو کردم ، بالاخره عکس مامان و بابای ناتاشا رو پیدا کردم ، بابای ناتاشا به نسبت اون عکسی که تو خونه بابابزرگش بود سنش بیشتر شده بود و کنار یه زن خوشگل چشم روشن وایساده بود ، زن موهاش نسبتا کوتاه بود و رو به بالا مدل داده بود و تو بغل بابای ناتاشا که شنل تنش بود و انگشتر به دستش وایساده بود ، پشت عکس نوشته بود علی و هور وش شهریور چهل و پنج ...، هر دو لخت بودن ، چشمم روی عکس لخت مامان ناتاشا میچرخید ، خوشگل بود و کسش پر از مو بود ...، لابد اونوقتها مد بوده ، سینه های بزرگ و چشمهای درشت قشنگ ، رو به دوربین اخم کرده بود ، بابای ناتاشا رو تو عکسهای دیگه هم با زنهای دیگه یا دسته جمعی پیدا کردم اما تنها عکس از مامان ناتاشا همون بود ..، اینقد خوشگل و خوش هیکل بود که دلت میخواست کیرتو در بیاری فرو کنی توی عکس لای پاهای قشنگش ..، یه انگشتر ظریف به انگشتش بود ، حس کردم شبیه انگشتر باباشه ..، اما زنونه و ظریف ، خیلی نمیشد دقیق دید ..، پشت زمینه عکس یه سرسرای خیلی خیلی بزرگ از یه عمارت بود که حداقل بیست سی تا ستون سنگی وسطش داشت ، اگه به من بود فکر میکردم احتمالا تخت جمشید رو بازسازی کردن و مبله کردن و وسط سرسرای کاخ تاچرای داریوش بزرگ وایسادن و عکس گرفتن ! ، با هیچ خونه و عمارتی که تا امروز دیدم قابل مقایسه نبود ، عکسهای دیگه ای هم از اون عمارت بزرگ پیدا کردم اما از توی عکسها نفهمیدم که اون عمارت کجا میتونه باشه ..، اینقد عکس زن خوشگل و لخت دیده بودم که کیرم زق زق میکرد ..، ناهید مامان ماندانا رو توی تقریبا بیست سی تا عکس دیدم هر کدوم با یه مرد ..! ، فک کنم همه مردهای مهمونی رو ویزیت کرده بود ، عکسهای لختی ربکا رو تماشا میکردم ، کثافت از خوشگلی هیچی کم نداشت ، عین باربی میموند ، قد بلند و خوشگل ، البته میدونم قدیمها مردهای ایرانی زن گوشتالو بیشتر میپسندیدن ، ربکا بیشتر با معیارهای امروز جور در میومد ، چشمام قرمز شده بود و از خستگی داشتم میمردم ، عکسها رو با دقت مرتب کردم و دوباره توی جعبه جا دادم ، چراغ اتاق سرهنگ رو خاموش کردم و خزیدم زیر لحاف ، فکر میکردم کلی از زنهای توی اون عکسها شاید تجربه خوابیدن توی این رختخواب رو قبلا داشتن ..، چشمام سنگین شده و خوابم برد ...خونه ماندانا خیلی بزرگ بود ، وقتی رسیدم در رو باز کردن و یه آقای خوشتیپ با کت و شلوار مشکی و پاپیون بهم خوش آمد گفت دنباله کتش مثل زبون مار دو شاخه شده بود و دکمه داشت ، با خودم گفتم اینها فک میکنن تو چه سالی داریم زندگی میکنیم ؟ یه حیاط بزرگ بود که اطرافش پر از چنار بود و وسطش یه محوطه خیلی بزرگ سنگفرش ..، ماشین رو تا جلوی خونه خیلی بزرگ ویلایی جلو بردم و پارک کردم ، وقتی پیاده شدم دیدم که ماندانا به استقبالم اومد ..، خیلی تعجب کردم لخت لخت بود ..، سینه هاش با هر قدم تکون میخورد و پاهای برهنه و قشنگش کیرمو حسابی راست کرده بود ، گفتم مگه قرار نیست چایی بخوریم ؟ گفت حالا بیا بریم واسه چایی خوردن آماده بشیم ، تو لباست مناسب مراسم چایی نیست ..، دستمو گرفت و برد توی اون ساختمون بزرگ ، از در که وارد شدیم اون سرسرای توی عکس جلو چشمم اومد ..، با خودم گفتم اوه پس مراسمشون توی این خونه برگزار میشه ..، ماندانا منو کشوند توی یه اتاق لبهاش رو توی لبهام چفت کرد و با عجله مشغول لخت کردنم شد ..، کیرم راست راست بود کاملا لخت شدم و ماندانا جلوم نشست و شروع به مکیدن کیرم کرد ، کش و قوس میرفتم و حال خوشی داشتم ، در حالی که ماندانا مشغول ساک زدن بود در اتاق باز شد ..، ناهید توی در بود ..، اونهم لخت لخت ، همونی بود که توی عکس دیده بودم ، با خودم گفتم اصلا پیر نشده ..، رو به ماندانا گفت زود باش مامان الان مهمونها میرسن ، ماندانا کیرمو از دهنش بیرون کشید و گفت الان آماده اش میکنم مامان ..، ناهید جلو اومد و به تن لختش یه تکونی داد و جلوم روی زمین نشست و گفت اینطوری خیلی طول میکشه ..، بزار کمکت کنم ، دهن قشنگشو باز کرد و کیرمو از دهن ماندانا بیرون کشید و مکید ..، یه تکون دیگه به خودم دادم ، کیرمو تو دهن ناهید جلو عقب کردم ..، میخواستم بلندش کنم و کیرمو فرو کنم تو کس پشمالوش ، اما کار به اونجا نکشید و وقتی یه بار دیگه کیرمو تو دهن ناهید جلو و عقب کردم آبم با شدت بیرون ریخت ، یهو حس کردم تمام شکم و زیر شکمم با یه مایع داغ و لزج آلوده شد ، دوباره به تصویر ماندانا و مامانش نگاه کردم ..، همه چی تیره شد و توی نور کمی که از پنجره میومد لوستر اتاق سرهنگ رو دیدم که بالای سرم آویزون بود ، یادم افتاد که کجا هستم و چه اتفاقی برام افتاده ، سریع لحافو انداختم کنار ، یه دایره بزرگ خیس وسط شلوارکم کاملا نشون میداد که اون زیر چه خبره ، از جام بلند شدم و چراغ رو روشن کردم ، ساعت پنج صبح بود ، حالت چندش داشتم ، رفتم توی حمام و چراغ رو روشن کردم شلوارک و شورتمو با هم پایین کشیدم و از حجم آب غلیظ و زرد رنگی که ازم بیرون اومده بود و همه پایین تنه ام رو آلوده کرده بود حیرت کردم ، ساعت پنج صبح آفتاب نزده مثل قدیمها که ملت کله صبح میرفتن حموم رفتم زیر دوش ، هنوز خواب و بیدار بودم ، شلوارک و شورتمو همونجا زیر دوش آب کشیدم و چلوندم .، یه حوله به خودم پیچیدم و برگشتم توی اتاق سرهنگ ، شورتمو انداختم روی دسته مبل خصوصی عمو منوچ و دعا کردم که تا صبح خشک بشه ..، چون شورت دیگه ای نداشتم ..، حوله رو از دور خودم باز کردم و خزیدم زیر لحاف چشمامو بستم و تمرکز کردم که شاید بقیه خوابمو ببینم ، دلم میخواست ناهید و ماندانا برگردن و به همدیگه کمک کنن که آماده مهمونی چای بشم ..، لبخند زدم و چشمامو بستم ...دوشنبه وقتی بیدار شدم ساعت هشت صبح بود ، هول هولکی بلند شدم و لخت مادرزاد رفتم توی آشپزخونه و سماور رو روشن کردم که جوش بیاد .، کیرم مثل پاندول تاب میخورد ، توی قوری چای خشک ریختم و گذاشتم کنار سماور که وقتی جوش اومد چایی دم کنم ، برگشتم توی اتاق و سرسری تخت رو مرتب کردم و جعبه عکسها رو هل دادم زیر تخت ، رفتم تو اتاق سرهنگ شورتمو از روی دسته مبل برداشتم هنوز نم داشت ، یادم افتاد که توی انباری آشپزخونه یه اتو دیده بودم ، برگشتم توی آشپزخونه ، آب جوش رو توی قوری ریختم وگذاشتم سر سماور که دم بکشه ، از توی انباری آشپزخونه اتو رو برداشتم و شورتمو اتو کردم ، سه تا تخم مرغ درشت نیمرو کردم و با نون و چایی شیرین زدم به رگ ، وقتی لباس پوشیده از خونه بیرون اومدم ساعت نه صبح بود ، توی شهرداری یه راست رفتم توی اتاق رشوه بگیر ...، انگار منتظرم بود ، تا منو دید به دوست ریشوش اشاره کرد که من با این میرم بیرون ، بعد هم منو آورد توی راهرو شهرداری ، پرونده ام رو داد بهم و گفت برو طبقه سوم اتاق 311 سراغ اصغر طاهری رو بگیر ، بگو من از طرف فلانی اومدم ، پرونده رو بده بهش ، ببین اگه وقت داره همین امروز ببرش بازدید ، ماشین داری ؟ با سر گفتم آره ..، گفت خوبه ، اگه هم وقت نداشت ببین خودش کی وقت داره بهت میگه ، خلاصه زود ببرش نظر کارشناسی بده و بزار تو پرونده بعدش دیگه کارها میفته رو روال ..، گفتم باشه ..، گفت فقط ..، تن صداش رو پایین آورد و گفت برات سی تومن آب میخوره ..، گفتم چی .....؟؟؟ سی هزار تومن ..؟؟؟؟ گفت خوب آره دیگه ...، گفتم مگه میخوای کل شهرداری رو بنامم کنی ؟ بابای من رفیق فاب معاون شهرداره ، از اول هم گفته بود برم سراغش ، اسمش فرحزادیه ..، من از شما خوشم اومد گفتم یه چیزی هم گیر شما بیاد ، اما اینجوری که معلومه باید برم سراغ همون فرحزادی ..، اصلا ما اینقد پول نداریم که بخوایم بدیم ..، یارو وقتی اسم فرحزادی رو شنید یکم گرخید ، من اصلا فرحزادی نمیشناختم ..، تو این چند روزه که هی رفتم شهرداری و اومدم اسمشو زیاد شنیده بودم ، همینطوری اسمشو آوردم که مبلغو بشکونم ، اما نمیدونستم که فرحزادی حراستیه و همه ازش حساب میبرن ، خلاصه رضایی رشوه بگیر رنگش پرید ، گفت نمیخواد بری سراغ فرحزادی خودم کارتو راه میندازم ، چقد میخوای بدی ؟ گفتم من قرار نیست پول بدم ، بابام میده اما فک نکنم اونهم بیشتر از هفت هشت تومن بتونه پرداخت کنه ، رضایی گفت این رفیقم با این پولها خودشو خراب نمیکنه ..، بابت کارهایی خیلی راحت تر از این بیست تومن و پونزده تومن میگیره ، اما من سعی خودمو میکنم ، با بابات صحبت کن مبلغو بکنه ده تومن من با همین مبلغ کارتو راه میندازم ، گفتم باشه الان چیکار کنم ؟ گفت تو برو کارشناستو بگیر و کارهاتو انجام بده باقیش با من ...، گفتم باشه ... ، اصغر طاهری کوتوله و کچل بود ، سفید بود و چشمای ریز مشکی داشت ..، گفت ماشین داری ؟ گفتم بله ، گفت یه ربع دیگه میام دم در با هم بریم ملکو ببینم ..، دم در به بابام زنگ زدم و گزارش دادم ..، کلی خندید .... وقتی طاهری کارشو تموم کرد و دم در شهرداری دوباره پیاده اش کردم گفتم ردیفه ؟ گفت بستگی به آقای رضایی داره !!!! ، گفتم آهان ..، پس حله ..، خنده مرموزی کرد و رفت ....وقتی برگشتم خونه کامبیز توی اتاق من کتاب شیمی رو باز کرده بود و سخت مشغول حل کردن یه مسئله در مورد اربیتالها و ظرفیت عناصر بود ، با دیدن من به پهنای صورتش خندید ..، کنارش نشستم و تند و تند تعریف کردم که خونه ناتاشا چه خبر بوده و چیا دستگیرم شده ، بعد هم دست کردم و از جیب عقبم عکس رضاشاه و فرمانفرمایانو در آوردم و نشونش دادم ..، با دهنش سوت زد ..، گفتم مامان ناتاشا الان فرانسه است ..، تو تمام عکسها فقط ازش یه عکس دیدم خندید و گفت به اندازه دخترش خوشگل بود ؟ گفتم تقریبا....، اما اینقد رو کسش مو داشت ، بعد هم مشتمو گره کردم و نشونش دادم ، کامبیز شروع کرد به خندیدن ..، گفتم بعد از ظهر میرم خونه نوه فرمانفرما ..، بذار ببینم چی دستگیرمون میشه بعد هم با لبخند گفتم دیشب هم تنها نبودم ، اومد حمید کوچیکه رو حسابی خورد ..، کامبیز با تعجب گفت چی ؟ گفتم دیشب تو خواب مادر و دختر اومدن و حسابی از خجالت حمید کوچیکه در اومدن ..، جات خالی بود ، حیف که آخرش بد تموم شد ، مجبور شدم ساعت پنج صبح برم حموم ..، کامبیز باز یه خنده هیستریک تحویلم داد ، وقتی میخندید هیکل گنده اش تکون تکون میخورد و خنده از ته دلش به دلم مینشست ..، خنده اش که تموم شده گفت به مامانت گفتم که اونروز سکس کردنمونو دیدی ..!! ، خنده از دهنم رفت و گفتم چی ؟؟؟ گفت صبح که اومدم یه لباس کیر راست کن پوشیده بود اما نمیذاشت بهش دست بزنم ، میگفت حمید پیداش میشه ..، منم که دیدم نمیذاره کارمو بکنم گفتم خوب حمید پیداش بشه مثل اوندفعه وایمیسته پشت در تماشا میکنه و با خودش ور میره ..، اتفاقی نمیفته که ..، فکر نمیکردم اما مامانت حسابی عصبانی شد ، خلاصه گند زدم پسر ..، گفتم حالا کجاست ؟ گفت حالش خوبه اما کلا دیگه نذاشت بهش دست بزنم ..، گفتم گند نزدی ، ریدی ...!! ، میدونی چند وقت رو مخش کار کردم که راضی شد لباسهای عتیقه اش رو بندازه دور و شیک بگرده ، چند وقت رو مخش کار کردی که راضی شد جلوت راحت بگرده ، حالا با یه کلمه ریدی به همش رفت ..، اصلا انتظار همچین چیزی رو از من نداره ..، کلی تو ذوقش خورده ..، خندید ، گفتم خنده نداره دیوونه ..، گفت خلی ؟ من هیچوقت همچین چیزی بهش نمیگم ..، شوخی کردم ، اما راستشو بگم داشتم قلقلک میشدم که بهش بگم ..، یه آهی از سر راحت شدن خیالم کشیدم و گفتم چوب تو کونت سکته ام دادی ..، گفت یه برنامه ردیف کنیم ببریمشون خونه ارواح .. ، یه استخری بریم تا هوا خیلی سرد نشده ، گفتم اوهوم ..، پری هم هست ..، تازه باید به فریبا جون هم سر بزنیم ، این هفته برنامه ها خیلی فشرده است !! ، خندید ..، تلفنو برداشتم و خونه ناتاشا رو گرفتم ، دو سه تا زنگ که خورد ناتاشا گوشی رو برداشت ..، صداش خیلی بهتر بود ، کلی قربون صدقه ام رفت و تشکر کرد ..، گفتم خوبی ؟ گفت آره قربونت برم ..، خیلی بهترم ..، شب میای یه آمپول دیگه بهم بزنی ؟ گفتم یادم که میفته باید به کجات آمپول بزنم اوضاعم خراب میشه ، خندید ، گفتم تو یخچال واست آش گذاشتم ، واسه ناهار گرم کن بخور ، دوباره به خودت گرسنگی ندیا ، تشکر کرد و گفت باشه عزیزم ..، دو سه دقیقه دیگه هم باهاش احوالپرسی کردم و تلفونو قطع کردم ..، کامبیز با تعجب گفت آمپول بزنی ؟؟ واسش تعریف کردم که به ناتاشا آمپول زدم و کامبیز کلی خندید ..، بلافاصله خونه ماندانا رو گرفتم و دوباره یه نفر گوشی رو برداشت و چند دقیقه بعد ماندانا گوشی رو برداشت ، گفتم قرار چایی سر جاشه یا نوه فرمانفرما پشیمون شده ؟ ماندانا زد زیر خنده و گفت مشکلی نیست ، بعد از ظهر بیا منتظرتیم ، بعد از ظهر درسهامون رو زود تموم کردیم ، یه لباس شیک پوشیدم و موهامو ژل زدم ، کیف پولمو نگاه کردم و از محتویاتش مطمئن شدم ، با کامبیز از در خونه بیرون زدیم ، کامبیز سوار ماشین خودش شد و رفت سراغ مامان خوشگلش و من سوار نوای قهوای متالیک شدم ، تو میدون تجریش دم یه شیرینی فروشی وایسادم و یک کیلو شیرینی خامه ای گرفتم و رفتم سراغ نوه فرمانفرما ...با خودم گفتم صب کنید اعضای محفل ..، کاراگاه حمید وارد میشود ! دوستان خوب این فصل رو همینجا تموم میکنم ، داستان تابستان رویایی وقتی تو ذهن من شکل گرفت بر اساس اتفاقات واقعی و مکانهای واقعی شروع شده بود که از خاطرات خود من یا از خاطرات دوستانم با یه مقدار بال و پری که من به داستانها دادم و تخیلات خودم رو وارد ماجرا کردم شکل داستان به خودش گرفت ..، اما روند داستان من رو به جاهایی کشوند که براش آمادگی نداشتم ..، حالا یه داستان متفاوت شده ، میتونم ادامه اش بدم اما نیاز به زمان دارم که اتفاقات بعدی رو برای خودم شکل داستان در بیارم ... و نیاز به شما دارم که با ایده ها و خاطرات خودتون کمکم کنید که داستان رو پیش ببریم ..، برام توی خصوصی پیغام بفرستید و کمک کنید که داستان رو ادامه بدیم ، یا بگید که همینجا تمومش کنیم ..، باز هم از همتون ممنون ، خیلی ازتون انرژی گرفتم
کاش این فصل را به جایی می رسوندی و سر و سامان میدادی(این فصل را کامل میکردی) بعد اگه تونستی فصل جدید را شروع میکردی . این جوری اگه داستان را ول کن خیلی بده
دمت گرم خیلی داستانت باحاله من دوست دارم تو ادامه این پاستانت راز اون گروه برای حمید. و دوستش کامبیز و ناتاشا رو. بشه از طرف یکی از اعضای همون محفل
اصلا حرف تموم كردنش كه درست نيست! ولي به نظرم بهتره يكم به خودت زمان بدي و مقدار زيادي از داستان رو تو ذهنت بسازي كه موقع نوشتن بهتر بدوني كجا قراره پيش بره ، عاليه دمت گرم ولي ديگه لطفا از تموم شدنش نگو
داستانت خوبه ولی اگه داستان رومئو و ژولیت هم باشه و بخوایم الکی کشش بدیم بی مزه میشه.حیف بود فصل اینطوری تموم شد.انگار از قصد بود چون نه تکلیف رابطه ناتاشا و حمید روشن شد و نه تکلیف رفتن به خونه ارواح همراه والدین.تکلیف لیلا مشخص نشد و..بهتر بود کامل میشد این فصل،با این تکالیف خود نویسنده از خواننده انتظار درخواست ادامه داستان رو داره چون خواه ناخواه کنجکاوی میشه.البته اینا نظر شخصی بود ولی هرچقدر بخواید داستان رو کش و قوسی بدید که همش منشا خیالی باشه از کیفیت داستان کم میکنه.