یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت اول (In bed with Mom 1) میدون فاطمی رو دور زدم و پیچیدم توی خیابون کاخ ، بعد از تقاطع آیزنهاور و خیابون شاه دنبال کوچه هدایت میگشتم ، فک کنم دومین کوچه بود ، نبش کوچه یه عمارت بزرگ با نمای آجری خودنمایی میکرد که مدل قلعه های قدیمی درست شده بود و باروی گرد داشت ، حدس زدم که باید خونه ماندانا همین باشه چون گفته بود پلاک یک ..، یه در بزرگ بود که مستقیم به ساختمون راه داشت و معلوم بود یه در هم توی کوچه داره که احتمالا به حیاط راه داره و ماشین رو هست ، تقریبا مثل خونه خودمون ، با این تفاوت که این خونه حداقل بیست سی سال از عمرش میگذشت و خونه ما جدید بود ، به اضافه اینکه این ساختمون حداقل سه برابر خونه ما وسعت داشت ..، چیزی که اول از همه نظرمو جلب کرد یه پارچه نویس تقریبا بزرگ بود که با نقاشی گل و بته در اطرافش تزیین شده بود و وسط دیوار نصب شده بود و روش نوشته بود دیو چو بیرون رود فرشته در آید ، یه عکس خمینی هم پرس شده بهش چسبونده بودن که با باد و بارون خراب نشه ، یه حجله بزرگ و تمیز هم درست سر نبش کوچه نصب بود که برقش از توی همین ساختمون میومد و چراغهاش روشن بود بالاش نوشته بود شهید محمد رضا هدایت با یه عکس از یه مرد نسبتا مسن ! ، با خودم گفتم شاید عوضی اومدم و اینجا یه اداره ای چیزیه ..، اما پلاک روی در با شماره یک و کوچه هدایت اینقد آدرس سرراست بود که جای شک نبود ، بالاخره زنگ زدم و چند دقیقه بعد یه صدای مردونه گفت بفرمایید ..، گفتم با خانم سهیلی کار دارم ..، اضافه کردم ماندانا خانم ..، در با یه صدای دیززززز باز شد ..، در رو باز کردم و وارد خونه شدم ، یه ورودی کوچیک درست کرده بودن و در برعکس تصور اولیه من مستقیما وارد خونه نمیشد ، در بعدی که به ساختمون باز میشد یه در نسبتا بزرگ دو لنگه بود با رنگ قهوه ای که با رنگ آجرهای ساختمون هارمونی خوبی داشت ، دو تا پله رو بالا رفتم و دستم رو بلند کردم که دوباره در بزنم اما در خودش باز شد ، یه مرد مسن با ریش و موی قرمز که مرور زمان بعضی از موها و ریشهاش رو سفید کرده بود در رو باز کرد ، خودمو معرفی کردم و گفتم با ماندانا خانم کار دارم ، لبخند زد و دستشو جلو آورد که شیرینی رو از دستم بگیره ، شیرینی رو بهش دادم و تشکر کرد ، از جلوی در کنار رفت و من وارد شدم ، با خودم کلنجار میرفتم که بالاخره باید کفشمو در بیارم یا نه ..، طرف که دودلی منو دید گفت مشکلی نیست با کفش تشریف بیارید ، اولین چیزی که به چشمم خورد سقف هال بود که خودش یه قاب بزرگ و یه نقاشی دیواری بود ، یه گچبری سرتاسری بزرگ با رنگهای شاد مثل یه قاب بزرگ صحنه یه نبرد رویایی رو محصور کرده بود ، زئوس و بقیه خدایان بالای کوه اولمپ یه طرف و هادس و تیتانها یه طرف دیگه ، هادس روی یه موج بلند به بلندی کوه اولمپ وایساده بود و تمام سقف و فضای نبرد از ابرهای تیره پر شده بود و زمین و خونه های کوچیک تمام پایین عکس رو پر کرده بود ، چند دقیقه محو نقاشی بودم ، از وسط نقاشی یه لوستر چند شعله به پایین آویزون بود ، وارد خونه که میشدی یه هال بزرگ و بعد پذیرایی خیلی بزرگ با مبلهای شیک و راحت به چشم میخورد ، با اون چیزی که توی خواب دیده بودم خیلی فرق داشت ! ، ته پذیرایی یه پنجره سرتاسری بود که ازش میتونستی حیاط رو ببینی ، ردیف شمشادها درختهای سرو بلند و چند تا چراغ وسط شمشادها از همونجا قابل تشخیص بود ، روبرو یه درب بزرگ و سمت راست یه راه پله گرد که به طبقات بالا میرفت ، کنار راه پله یه دالون بود که نمیدونستم ممکنه به کجا بره در اصل راه پله روی دالون رو میپوشوند ، هنوز با مرد پیشخدمت صحبت میکردم که ماندانا با همون لبخند دلربای شیطون پیداش شد ، یه لباس تنش کرده بود که فک کنم جمعا چهل سانت پارچه توش بکار رفته بود ، یه پیرهن گل گلی سفید با گلهای صورتی و قرمز آستین بندی و کوتاه ، دامنش اینقد کوتاه بود که اگه خم میشد مسلما شورتشو میشد دید ..، یه دمپایی سفید پاشنه بلند پاش کرده بود و پاهاش لخت بود ..، دستشو به سمتم دراز کرد و گفت خوش اومدی حمید جون ..، باهاش دست دادم و من رو به سمت پذیرایی خونه هدایت کرد ، گفت چرا زحمت کشیدی ؟ گفتم چه زحمتی بابا ..، یک کیلو شیرینی که دیگه این حرفها رو نداره ..، همونطوری که به سمت پذیرایی میرفتیم کیرمو از روی شلوار لمس کرد و گفت دلم واسه اینهم تنگ شده ، با اینکه میدونستم بی حیاست باز هم تعجب میکردم ، با تعجب دیدم که از پذیرایی رد شدیم و داریم به سمت حیاط میریم ، با چشمای پرسشگرم نگاهش کردم ، گفت ناهید خانم توی آلاچیق وسط حیاط منتظرتون هستن ..!! ، خندیدم و مثل بچه های خوب دنبالش رفتم ، در رو باز کرد و وارد حیاط شدیم ، یه آلاچیق شیک وسط سروها درست کرده بودن که از خونه های اطراف هم اصلا دید نداشت ، یه استخر نسبتا کوچیک هم یه طرف دیگه حیاط بود که خالی بود اما اونهم با سروهای بزرگ در اطرافش پوشیده شده بود ، البته اونوقتها اینهمه ساختمونهای بلند هم تو همه جای تهرون ساخته نشده بود و خونه ها یه فضای خصوصی نسبی داشتن ...، یه میز وسط الاچیق گذاشته بودن و روش از انواع شیرینیها و کیکهای خونگی پر بود ، از شیرینی ای که آورده بودم خجالت زده شدم ! ، در اطراف میز چهار تا صندلی بود و روی یکی از صندلیها بله ...، ناهید خانم نزول اجلال کرده بودن ، سنش حداقل پنجاه میزد ، اما سرزنده و خوشگل بود ، موهاش رنگ پر کلاغ بود و شینیون کرده بود ، با خودم گفتم رنگ کرده ، مگه میشه با این سن یه دونه موی سفید هم نداره ..، جلوی پام بلند شد و قبل از اینکه اون سلام کنه سلام کردم و دستم رو به سمتش دراز کردم ، یه پیرهن یقه انگلیسی کرم مردونه تنش بود البته فقط شبیه پیرهن مردونه بود یه دامن مشکی روی زانو و پاهای لخت ، یه کفش مشکی پاشنه چهارسانت پاش کرده بود که بنظرم واقعا زشت اومد ، دعوتم کرد و نشستم ، ماندانا صندلیشو آورد و چسبید بهم ، ناهید لبخند زد و برام چایی ریخت ..، تشکر کردم و دستمو آروم پایین بردم و بالای رون گوشتالوی ماندانا رو مالیدم و پاهامو باز کردم و اجازه دادم کیرم راست بشه ..!! ، ناهید خیلی شیطون بود از نگاههاش و کارهاش میشد فهمید که متوجه هست که دارم پای ماندانا رو میمالم اما عین خیالش نیست ...، از بابا و مامانم پرسید و جواب دادم ، بعد گفت اصلیتتون کجاییه ؟ گفتم شیرازی هستیم ...، گفت به به ..، خوشا شیراز و وصل بی مثالش ..! ، گفتم خیلی ممنون بعد بلافاصله پرسیدم شما اصلیتتون کجاییه خانم قوامی ؟ حتی ماندانا هم تعجب کرد که فامیل مامانشو از کجا میدونم ، یادم افتاد که ماندانا هیچوقت فامیل مامانشو نگفته بود و من از روی عکسها فهمیده بودم ، با خودم گفتم یادم باشه که بگم ماندانا گفته و بزارم تو دهن خودش ..، ناهید یه بادی به غبغب انداخت و گفت ما اصلیتمون برمیگرده به سران قاجار ..، بلافاصله گفتم یعنی ترک هستید ؟ یکم اخم کرد و گفت نه ..، خوب ...، ما خیلی وقته که تهران زندگی میکنیم اما خوب شاید شما درست میگی اجداد ما ترک بودن ..، اما متاسفانه ما دیگه بلد نیستیم ترکی حرف بزنیم ..، بعد پرسید فامیل شما چیه ؟ معلوم بود خیلی به رگ و ریشه قجری اش مینازه و واقعا حس میکنه پرنسسه ، واسه اینکه کم نیارم تقریبا بلافاصله فامیل مامانمو به زبون آوردم و گفتم زند وکیل !! ، چون مامان من هم بعضی وقتها که در مورد شجره خانوادگیش صحبت میشد یه همچین قیافه هایی میگرفت که ما نسلمون به کریمخان برمیگرده و این حرفها ، البته وقتی مامانم همچین چیزی میگفت من و بابام حسابی دستش مینداختیم و بابام میگفت کریمخان خودش مگه کی بود ، شاهزاده که نبود خودش میگفت من بابام دزد بوده ، به زور شمشیر شاه شدم !! ، چرا اینقد قیافه میگیرید ، یه نسل که از کریمخان برید عقب تر میرسید به خر دزد !! ، دایی اسد هم که دیگه نگو واقعا بدتر از اینها حس شاهزادگی داشت و نسخه های خطی مربوط به یه مشت سند که مفت گرون بودن رو قاب کرده بود و به دیوار زده بود ، بقول خودش میگفت سیصد جریب زمین کنار ارگ کریمخان (درست وسط شیراز ) مال ماست ..، بابام هم مسخره اش میکرد و میگفت خوب بگو نصف شیراز مال توئه خلاص !! ، مگه کل شیراز شیشصد جریب میشه که سیصد جریبش مال شماست ...؟! ، خلاصه من واسه اینکه پیش این شاهزاده های الکی از خود متشکر کم نیارم تقریبا بلافاصله اسم خانوادگی مامانمو گفتم ، انتظار هر چیزی رو داشتم جز اینکه ناهید بعد از یه کمی فکر کردن گفت اگه اشتباه نکنم یکی به اسم محمد حسن یا میرزا محمد حسن با این فامیلی میشناختم ، چند سال پیش فوت کرد ، چنان تکونی خوردم که نزدیک بود صندلیم از پشت بیفته ..، گفتم بابابزرگ !!! ، این اسم بابابزرگمه ..، ناهید لبخند زد و گفت ماشالله به حافظه خودم ، هفت هشت سال پیش توی یه مهمونی بهم معرفیش کردن ، قد بلند و چهار شونه و سبزه بود و موهای جو گندمی داشت و با لحجه غلیظ شیرازی حرف میزد ..، بخاطر لحجه اش و بخاطر هیکل چهارشونه اش تو ذهنم مونده ، گفتم آره ..، خودشه ..، گفت وقتی بهم گفتن فوت کرده خیلی غصه خوردم ، شما که از خودمونید ..، گفتم بابابزرگ سالم سالم بود ، وقتی به ما گفتن فوت کرده ما هم شوکه شدیم ..، ناهید بهم گفت چاییتونو میل کنید یخ کرد ، یه شیرینی کشمشی خونگی برداشتم و به دهنم بردم ، امروز هم که واسه شما تعریف میکنم نرمی و مزه اش زیر زبونمه ، عین آدمهای نخورده و ندیده با تعجب گفتم به به ..، عجب خوشمزه است ..، ناهید خانم باز بادی به غبغب انداخت و گفت نوش جونتون ، آشپزخودمون پخته ..، چایی رو خوردم و با تعجب دیدم که واقعا چای ارل گری انگلیسیه ..، خندیدم ..، ماندانا هم که بغلم نشسته بود از خنده من خندید و با دست به پهلوم زد ..، ناهید گفت شما دو تا به چی میخندید ؟ گفتم من وقتی به ماندانا جون گفتم چای ارل گری شوخی کردم ..، ناهید با لبخند گفت ماندانا در مورد چایی چیزی به من نگفت ، ما همیشه چای ارل گری میخوریم ..، بعد گفت ماندانا داستان اون شبی که از مهمونی برگشته بودین رو واسم تعریف کرد ، چقد اتفاقای جالبی افتاده بوده ، زیر لبی گفتم آره ...، خیلی ، که باعث شد ماندانا زیرزیرکی بخنده و با دست به پهلوم بزنه ..، ناهید هم فوری گرفت و با لبخند گفت خوب البته وقتی دختر و پسر های جوون کنار هم توی یه خونه هستن لابد اتفاقای جالب دیگه ای هم میفته ...، خندیدم ، خیلی راحت میتونست یخ یه رابطه تازه رو آب کنه ..، تو همون چند دقیقه خیلی باهاش راحت شده بودم ، گفت دلم میخواد خودت برام تعریف کنی ..، گفتم این خونه رو یکی از دوستهای بابام معرفی کرده بود و بابام بدون اینکه حتی درش رو باز کنه خریده بود ، فقط بخاطر زمینش ..، بعد یه وکالت به من داد که برم دنبال کارهاش و مجوز بگیرم که بکوبیم و بسازیمش ، ناهید خندید ..، مطمئنم لابد به خاطراتی که توی اون خونه داشته و سکسهایی که داشته فکر میکرد ..، گفت ندیده و نشناخته خرید ؟ گفتم آره ، چون فقط داشته زمین میخریده ، فکر میکرد خونه کلنگیه ، خونه یه طبقه کلنگی که دیگه دیدن نداره ، بعد واسه اینکه یکم ازش تعریف کنم گفتم مثل اینجا عمارت قدیمی و چند طبقه مجلل نبود که ..، ناهید گفت خودش که فک میکرد خیلی شاهکار کرده ..، بلافاصله بعد از گفتن این حرف آروم لبشو گزید ..، من و ماندانا همدیگه رو نگاه کردیم و ماندانا قبل از من پرسید مگه تو این یارو رو میشناختی مامان ؟ خونشو دیده بودی ؟ ناهید که دست و پاشو گم کرده بود و دیگه نمیتونست انکار کنه گفت خوب یه بار با شهرزاد رفتیم خونشون ..، شهرزاد با زن سرهنگ که اسمش ربکا بود قرار داشت دیگه من هم باهاش رفتم ، چنان از اون خونه یه طبقه تعریف میکردن که انگار کاخ گلستانه ..، واسه همین یادم مونده ..، لبخند زدم و تو دلم گفتم ای مارمولک ! ، بعد رو به من گفت خوب بگو حمید جون ..، گفتم آره ، خلاصه من که در اون عمارت رو باز کردم دیدم که همه وسایل خونه سر جاشه و حتی یخچال هم پر از خوراکیهای گندیده بود ..، انگار هول هولکی رفته بودن ، خونه رو مرتب و تمیز کردم و گفتم تا یه فکری بکنیم که بسازیمش فعلا ازش استفاده کنیم ، استخرشو آب کردیم و وسایلشو تمیز کردیم و شستیمو گاهی با دوستم کامبیز میریم توش ، یه جورایی خونه مجردیمون شده ..، ناهید با شیطنت خندید و به ماندانا گفت این پسره امل الکن و ول کن با همین حمید آقا دوست شو ..، خندیدم ، ماندانا هم خندید و گفت خوب دوستیم ..، ناهید گفت میگم یه کاری کن من دیگه قیافه اون امل رو نبینم ..، میفهمی ؟ خیلی باحال بودن ، جلو من داشتن درباره دوست پسر ماندانا دعوا میکردن ..! ، ماندانا گفت پسر خوبیه ..، ازش خوشم میاد ، ناهید گفت از بسکه خری ، حمید جون این احمقه ..، بقیه اش رو بگو ، خندیدم و گفتم تو مهمونی منهم وقتی با هم دیدمشون اولین حرفی که بهش زدم همین بود ..!! ، ناهید نیششو باز کرد و گفت خره دیگه ..، دختر به این خوشگلی مثل دسته گل آدم سالم که سرش به تنش بیرزه پیدا نمیشد رفتی اون مردک الکن تازه به دوران رسیده رو پیدا کردی که لباس پوشیدنش آدمو یاد سوپور محله میندازه که پولدار شده ، بیا...، این حمید آقا رو ببین ، از بالا تا پایین لباس پوشیدنشو میبینی میفهمی آقازاده است ..، خندیدم ..، ماندانا یه ویشگون ازم گرفت که از دردش یه تکون محکم خوردم تو گوشم گفت از این گوش بگیر از اون گوش در کن ..، همچین پخی هم نیستی ..، گفتم از اون پدرام الکن که بهترم ..! ، ماندانا خندید ..، ناهید گفت بگو حمید جون ، گفتم آره دیگه اونشب که با شادی و ماندانا و پدرام رفتیم خونه مجردی ما ظاهرا اون سرهنگ ترابی اومده بود یواشکی یه مقدار از وسایلشو از توی زیرزمین ببره ، ناهید گوشهاشو تیز کرد و با هیجان گفت مگه توی اون زیرزمین چی بود ؟ میخواست بدونه من از محتویات اونجا خبر دارم یا نه ..، گفتم یه اتاق توی زیرزمین بود که هم درش قفل بود و هم بهش یه قفل بزرگ زده بودن و هم مثل گاو صندوق درشو پلمپ کرده بودن ، اینقد باز کردنش سخت بود که من از خیر دیدن محتویاتش گذشته بودم ، خودش هم که اومده بود وسیله ببره دو سه تا آدم قلچماق آورده بود و با دیلم داشتن درو از جا میکندن که بتونن وسیله هاش رو بردارن ، وقتی شادی با سرهنگ آشنا از آب در اومدن و ما مطمئن شدیم خود سرهنگه دیگه ما اومدیم بالا ، وقتی هم که اونها رفتن و من فرداش رفتم به زیرزمین سر زدم اون اتاق کاملا خالی بود ..، اینه که واقعا خبر ندارم چی برده ، ناهید با دقت حرفهام رو گوش میداد و ابروش رو بالا انداخت و با یه لحنی که مثلا من خبر ندارم گفت حتما چیز مهمی بوده که واسه بردنش اونجوری اومده بود ، خودش نگفت چی داشته ؟ گفتم چرا گفت یه چمدون و یه جعبه و دو سه تا آلبوم عکس خانوادگی ! ، ناهید روی صندلیش جابجا شد ، هیجان داشت میکشتش اما میخواست خونسرد باشه ..، گفت آها ..، گفت میره آمریکا ؟ گفتم آره اینجوری گفت ، گفت وسایلشو نگفت کجا میبره که ..؟ نه ؟ گفتم نه ..، من که نپرسیدم خودش هم چیزی نگفت ، مال ما نبود که ، مال خودش بود ، باید به ما جواب پس میداد ؟ ناهید با لبخند گفت نه بابا ..، همینطوری پرسیدم گفتم شاید خودش گفته باشه ..، گفتم نه ..، حالا مگه برای شما مهم بود ؟ ناهید سریع خودشو جمع کرد و هبجانشو پنهان کرد و تند گفت نه بابا ..، به من چه ، داریم اختلاط میکنیم ..، راستی .... فامیل مامانت چیه ؟ دروغکی گفتم مامان و بابام پسر عمو دختر عمو هستن ..، گفت اوه چه جالب ..، لازم شد یه قرار هم با مامانت بزارم ..، ماندانا با خنده گفت اول یه قرار با باباش بزار ..، زدم زیر خنده و ناهید گفت واسه چی ؟ ماندانا گفت اگه باباشو ببینی دیگه با مامانش قرار نمیزاری ! ، باز خندیدم ..، ناهید هم خندید و گفت چرا ؟ ماندانا گفت از بسکه خوشتیپ و خوشگله ..، اگه دوست دختر میخواست خودم باهاش دوست میشدم ..، ناهید یه قلپ چایی خورد و گفت خوب اگه اینقد خوبه که میگی بهتره جفتشونو دعوت کنیم ..، ماندانا گفت یه مامانی داره که یه سور به خودت و خودم زده ..، من باهاش حرف زدم ، چشمات بچرخه سمت باباش اینجارو رو سرمون آوار میکنه ..، همون باباشو تنهایی دعوت کن ..!! دیگه دست خودم نبود و با قهقهه خندیدم ، ناهید و ماندانا هم همراهیم کردن ، ناهید که تقریبا به جوابهایی که میخواست رسیده بود و تقریبا خیالش راحت شده بود که من خبر ندارم تو اون زیرزمین چیا بوده و اطلاعاتی هم ندارم که بخوام بهش بگم که اون مدارک و طلاها رو کجا برده رو به ماندانا کرد و گفت چرا دوستتو نمیبری خونه رو بهش نشون بدی ..، لابد از صحبت با یه زن مسن دیگه خسته شده ، گفتم نگید این حرفو شما ماشالله هم خودتون جوون و خوشگل هستید و هم روحیه خیلی جوونی دارید ..، بعد هم صندلی رو عقب کشیدم و با ماندانا از جامون بلند شدیم ..، به ناهید گفتم پس با اجازه فعلا ، ناهید گفت حالا این حرفها که شوخی بود اما بعدا حتما مامانتونو دعوت میکنم بیان پیشمون ، ماندانا با خنده گفت چیو شوخی بود ..، میگم باباشو دعوت کن ..، پشیمون میشیا ..، هممون دوباره خندیدیم ..
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت اول (In bed with Mom 2) ماندانا حیاط خونه رو بهم نشون داد ..، سروهای قدیمی و گلکاریهای قشنگ با نورپردازیهای قدیمی و قشنگ ، فک کنم اون حیاط شبهاش هم خیلی با صفا میشد ..، به ماندانا گفتم این چرت و پرتها چیه رو دیوار نوشتید ..، دیو چو بیرون رود و اون عکس خمینی ..، ماندانا گفت حالا این ننه دیوونه من میگه پدرامو ول کن اما دو سال پیش نزدیک بود همین خونمونو مصادره کنن پدرام نجاتمون داد ..، حالا هم این حجله و پارچه نویسو چسبونده به دیوار دیگه کسی رو دیوارمون شعار نمینویسه ، همه فک میکنن اداره ای چیزی هستیم ..، مامانم هم خوشش اومد و رفت به خونواده همین شهیده و یکی دو تا خونواده ففیر تو این محل هر ماه یه کمکی میکنه شدیم معتمد محل و دیگه کسی کار به کارمون نداره ، بابام هم ریش و پشمی گذاشته هر کی میبینه فک میکنه پاسداری چیزیه ..، وگرنه تا حالا هرچی داشتیم ازمون گرفته بودن ، این خونه مال مامانمه ..، ارثیه پدریشه ..، یه خونه دیگه هم داریم که دیوار به دیوار خونه شادی اینهاست ، فعلا یه پامون اینجاست یه پامون اونجاست ، چون اگه ببینن این خونه خالی افتاده مملکت خر تو خره صاحبش میشن ..، سر تکون دادم و تایید کردم ..، ماندانا منو برد با خودش به طبقه بالا و اتاقشو بهم نشون داد ..، وسایل اتاقش دخترونه و شیک بود ، یه لوستر صورتی به وسط اتاق آویزون بود و توی کمدش پر بود از انواع عروسکها ، با خودم گفتم هرکی ترتیبشو داده لابد یه عروسک بهش کادو داده ، حالا میشینه عروسکهاشو نگاه میکنه و خاطره سکسهاش رو زنده میکنه ..، با خودم گفتم یه عروسک براش بخرم که کلکسیونش کامل بشه !! ، آویزونم شد و لبش رو تو لبم چفت کرد و گفت راستشو بگم بهترین سکس زندگیمو با تو و کامبیز تجربه کردم ..، بوسیدمش و دستمو انداختم لای پاش ..، گفتم یکی از بهترین خاطرات زندگیم اونشب با تو و شادی توی اون خونه رقم خورد ..، ماندانا در حالی که لبهام رو میمکید و خودشو بهم میمالوند روی تخت ولو شد و منو کنار خودش نشوند ..، سینه گنده اش رو از توی یقه باز لباسش بیرون کشیدم و مکیدم ، آه میکشید ..، یهو یه چیزی به فکرم رسید و گفتم مامانت چه اوپن مایندد هست ..، گفت چطور ؟ گفتم میدونه دوست پسر داری و با اینحال با اینکه با من در ارتباط باشی مشکلی نداره ، تازه تشویقت هم میکنه ..، گفت اولا که از پدرام خیلی بدش میاد و دوست داره زودتر با یکی عوضش کنم ، حالا هم که از تو خیلی خوشش اومده وگرنه نمیگفت خونه رو نشونت بدم ، دوما خودش هم دوست پسر داره ، گفتم چی ؟؟؟ ، گفت آره دوست پسر داره ، گاهی میاردش تو خونه ، تازه بابام هم میدونه ..، داشتم شاخ در میاوردم ..، گفت تازه اگه بگم میشناسیش ..، گفتم کیو ؟ گفت دوست پسرش ..، کیرم از این صحبتهای جدی خوابیده بود و بجاش با تعجب گفتم کیه ؟ گفت پسر عموی ناتاشا ...، گفتم هان ؟؟ گفت ناتاشا دو تا پسر عمو داره ایرج و تورج ، ایرج پسر عمو بزرگ ناتاشاست است که از وقتی باباش رفته آمریکا اونم رفته و ایران نیست البته شنیدم آمریکا هم نیست و رفته فرانسه زندگی میکنه ، تورج کوچیکتره ، تقریبا چهل سالشه یه کمی کمتر ، دوست پسر رسمی مامانمه ..، میاد و میره ..، بابام هم خبر داره ..، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم ، گفتم بابات هم خبر داره یعنی چی ؟ گفت یعنی هفت هشت سال پیش فهمید که این زیاد میاد و میره حتما یه کاسه ای زیر نیمکاسه است ، یه دفعه مچشونو با هم گرفت ..، مامانم هم گفت همینه که هست نمیخوای طلاق بگیریم ..، خلاصه یه مدتی اخم و تخم و دعوا بود بعد بابام گفت باشه پس منم دوست دختر میگیرم ، مامانم هم گفت بگیر ...، دیگه وایسادن با هم دارن زندگی میکنن ، اون دوست دختر داره این دوست پسر ..!، تورج گاهی میاد میرن با هم بیرون یا حتی بعضی وقتا میرن تو اتاق مامانم یه ساعتی میمونه و بعد میره ...، مغزم داغ شده بود و انتظار اینهمه ورودی اطلاعات رو نداشتم ..، دوباره در حالی که به این چیزها فکر میکردم مشغول سینه درشت ماندانا شدم ..، گفتم یه روز دوباره قرار بزاریم بریم خونه عمو منوچ خندید و گفت آره شادی و کامبیز رو هم ببریم ..، گفتم کیر کامبیز خوب بهت مزه کرده ها ..، با دست زد تو سرمو گفت خفه شو ...!! ، ساعت داشت از شیش میگذشت و من باید به ناتاشای خوشگل هم سر میزدم ، داشت دیرم میشد ، خیلی دلم میخواست تو همون رختخواب ترتیبشو بدم و خودمو خلاص کنم اما دیگه وقت نبود ، بوسیدمش و گفتم باید زود برم یه جا قرار کاری مهمی دارم واسه اون خونه ..، خندید و از جاش پاشد دامنشو روی پاش انداخت و دوباره آویزونم شد و لباش رو تو لبهام چفت کرد ..، گفت دلم میخواست شام میموندی ..، گفتم نه دیگه ، یه شب دیگه ، با هم اومدیم پایین گفتم مامانت کجاست خداحافظی کنم ؟ ماندانا داد زد سروش ...، سروش ..، همون مرد مسنی که درو باز کرده بود از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت بله خانم ؟ ماندانا گفت مامان کجاست ؟ سروش گفت تو کتابخونه ..، مهمون دارن ..، رو به ماندانا گفتم پس دیگه هیچی ، از قول من ازشون خداحافظی کن ، ماندانا دوباره ماچم کرد و همراهم تا دم در اومد ، در خونه رو باز کردم و سوار ماشینم شدم ، کم مونده بود سرم بترکه ..، اصلا آمادگی اینهمه اتفاقات و اطلاعات رو نداشتم ..، مونده بودم چیکار کنم ، تو راه به این موضوع فکر میکردم که اگه یه زن زرنگ بغل دستم بود و کمکم میکرد خیلی خوب بود ، برعکس مردها زنها قابلیت اینو دارن که به چند تا موضوع با هم فکر کنن بدون اینکه موضوعات با هم قاطی بشن ..، اما من دیگه قاطی کرده بودم ، اول فکر کردم حالا که با ناتاشا صمیمی شدم به اون بگم و بخوام کمکم کنه اما فوری پشیمون شدم چون ناتاشا خودش یه پاش گیره و اصلا احتمال میدادم خودش عضو این گروه باشه ..، عقلم به هیچ کجا قد نمیداد ..، با پروانه هم اینقد جیک تو جیک نبودم که بخوام همچین چیزهایی رو مطرح کنم و اگه میخواستم بگم لابد باید قبلش به کامبیز میگفتم ...، نزدیکهای خونه ناتاشا بودم که یهو یاد مامانم افتادم ..، مامانم با اینکه توی این خطها نبود و تازه یکم فانتزی رو وارد زندگی خودش کرده بود اما خیلی زرنگ و دقیق بود و تا ته چیزی رو در نمیاورد ول نمیکرد ..، سرش هم درد میکرد واسه همچین چیزهایی که خودشو قاطی کنه و سر از کار همه سر در بیاره ..، ولی چند تا اما توی این کار بود ..، اولا که اصلا روم نمیشد در مورد همچین چیزهایی با مامان صحبت کنم ، اصلا اینقد روم تو روش باز نبود ، بعدشم اصلا نمیدونستم که اگه همچین چیزهایی رو بهش بگم ممکنه چه عکس العملی نشون بده ..، اون که وقتی گفتم ماندانا زنگ میزنه همچین الم شنگه ای راه انداخت اگه بهش بگم که وارد چه ماجرایی شدم ممکنه چیکار کنه ..؟؟!!! ، بابام که اینقد تو دار و خونسرده وقتی قضیه سرهنگو واسش گفتم اونقد عصبانی شد ، عقلم به جایی قد نمیداد ، سر راه توی تجریش وایسادم یه مغازه سراغ داشتم که فرینی میفروخت ..، عاشق فرینی هاش بودم که با یه پیراشکی سرو میکرد و ترکیب خیلی خوشمزه ای بود ، دوباره یه قابلمه کوچیک از خودش خریدم و یه ظرف فرینی داغ ازش گرفتم و رفتم سمت خونه ناتاشا ..، درو باز کرد ، هنوز بیحال بود اما خیلی بهتر بنظر میومد ..، یه پلیور بافت قهوه ای بلند تنش کرده بود و یه ساپورت قهوه ای پاش کرده بود ، بغلش کردم و بوسیدمش ، گفت به به چه شیک و پیک کردی ، کجا قرار داشتی ؟ بوی حسادت از حرفش به مشامم میرسید ، گفتم یه قرار کاری داشتم با یه پیمانکار که ببینیم چقد میگیره خونه رو بسازه ، بعد زود بحثو عوض کردم و گفتم فیرینی خریدم بیا تا داغه بخور ..، خندید و گفت تو مگه مامانمی هی برام خوراکی میاری ..، هنوز از آشی که آوردی کلی مونده ، گفتم دیگه اگه فردا نخوردی بقیشو بریز دور ، دوباره برات تازه میگیرم و میارم ..، خندید و گفت دیگه خوبم احتمالا امشب که استراحت کنم فردا برمیگردم سر کار ..، با هم رفتیم توی آشپزخونه و دو تا کاسه آورد ، با اشتها فرینی رو میخورد و به پیراشکی شکری گاز میزد ..، وقتی غذا میخورد ذوق میکردم ..، کلی ازم تشکر کرد و دست انداخت بغلم ، لبهاش رو بوسیدم .، خودشو ازم دور کرد و گفت نکن واگیر میکنی ..، گفتم نمیکنم ، گفت یکی دو روز صب کن که سرما از تنم در بره بعد ..! ، با خودم گفتم بعدش که دیگه میدونم چیکارت کنم ! ، غذاشو که تموم کرد گفت بریم بخش تزریقات ، خندیدیم و دوتایی پله هارو رفتیم بالا و دم اتاقش گفت برو تو اتاق من میرم سرنگ و پنبه میارم ، گفتم نمیخواد شما برو آماده تزریق شو تمبونتو بکش پایین رو تخت دراز بکش من الان با سرنگ و پنبه برمیگردم ، کلی خندید و رفت تو اتاق ، تقریبا بدو بدو رفتم توی اتاق و چراغ رو زدم ، مستقیم رفتم سر کمد وسطی و در کتابخونه رو باز کردم ، توی ردیف کتابها یه سری کتاب قطع کوچیک جلد چرمی دیده بودم که بعدا یادم افتاده بود عنوان نداشتن ، بعدا بهش فک کرده بودم و بنظرم عجیب اومد ، یکیشو شانسی بیرون کشیدم و باز کردم ..، همونطوری که حدس زده بودم کتاب نبود ، دفترچه یادداشت روزانه بود ..، یکم ایندست و اوندست کردم و بعد همونی رو که برداشته بودم گذاشتم توی جیب کتم ..، سرنگ و پنبه رو برداشتم و یکم الکل ریختم کف زمین که بوش بپیچه... ، بعد برگشتم سراغ ناتاشا ..، گفت چقد طول کشید ، گفتم اومدم پنبه رو الکلی کنم یهو ریخت رو زمین ، تمیزش کردم ..، سرنگ و آب مقطر رو دادم بهش و اون شروع کرد به درست کردن پنیسیلین ، به رخت آویز نزدیک شدم و کتم رو آویزون کردم که یوقت موقع تزریق یا بعدش که ممکن بود آویزونش بشم دفترچه رو توی جیب کتم نبینه ، بهش نزدیک شدم و کنارش روی تخت نشستم ، با لبخند سرنگ رو به دستم داد و دراز کشید ..، میخواست ساپورتشو بکشه پایین که من تزریق کنم ، دستشو گرفتم و گفتم همه کیفش به همین قسمتشه ..، خندید و گفت ای شیطون ..، دو طرف ساپورتشو گرفتم گفت مگه میخوای کجا تزریق کنی که همشو در میاری ..، گفتم خوب معلومه دیگه وسطش !!! ، کلی خندید ..، قبل اینکه بخوام تزریق کنم خم شدم و کون خوشگلشو بوسیدم ، کیرم راست وایساده بود ، گفتم محل تزریق رو علامت گذاری کنید ..، ناتاشا خندید و دستشو یه جای کونش گذاشت بعد بهم گفت سرنگو بده ، سرنگو دستش دادم گفت سوزنو تا اینجا فرو کن و بعد تزریق کن ، لازم نیست مثل اوندفعه تا مغز استخونم فرو کنی ، زدم زیر خنده ، اونهم خندید ..، سوزن رو از دستش گرفتم و محل علامت گذاری شده رو با پنبه تمیز کردم و بعد سوزنو با اعتماد بیشتری نسبت به دفعه قبل فرو کردم و عمل تزریق رو انجام دادم ..، معلوم بود که اینبار کمتر دردش گرفته ، چون از اون شوک و حرکت خبری نبود ، وقتی سوزنو بیرون کشیدم و جاش رو با پنبه فشار دادم گفت آفرین اینبار خیلی بهتر بود ، خندیدم ..، با اون یکی دست آزادم کون خوشگلشو دستمالی کردم ، خودشو لوس کرد و خندید اما اجازه داد کارمو بکنم ، خم شدم و کونشو بوسیدم ، داشتم از شق درد میمردم ! ، اما با اون وضعیتی که اون داشت اصلا امکان سکس نبود ..، از جاش پاشد که ساپورتشو بالا بکشه ، اویزونش شدم و جلوش نشستمو کس خوشگلشو زیارت کردم ، بوی شهوت انگیز کیر راست کنی داشت ، با دست مالیدمش ، گفت اوه ..، نکن حمید ، هم خودتو اذیت میکنی هم منو ..، تو که اینهمه صب کردی یکی دو روز دیگه هم صب کن ..، کسشو بوسیدم و کمکش کردم شورت زرد رنگشو و ساپورتشو بالا بکشه ، وقتی میبوسیدمش از شدت هیجان میلرزیدم ..، گفت بخواب بیارمت ..، گفت نه صب میکنم ، اینجوری کیفش هم بیشتره ..، خندید و گونه ام رو بوسید ، چند دقیقه دیگه هم پیشش موندم و بعد کتم رو از چوبرخت برداشتم و ازش خداحافظی کردم و از خونشون بیرون اومدم ..، توی راه دوباره فکر و خیالهام برگشت ..، اینقد ناخود آگاهم درگیر بود که یه لحظه که ذهنم آزاد میشد تمام فکر و ذکرم مملو از اتفاقات گذشته میشد ..، یهو یه فکری به ذهنم رسید ..، ساعت از نه شب گذشته بود ، نزدیکهای خونه بودم ، دوباره برگشتم سمت تجریش و پیچیدم سمت خونه وحید فیلمی ..، ماشینو پارک کردم و در زدم ..، دو سه دقیقه بعد صدای مرد غریبه از اونور در گفت کیه ؟ گفتم با آقا وحید کار دارم ..، درو باز نکرد ، دو سه دقیقه دیگه هم معطل شدم بعد صدای وحید گفت کیه ؟ گفتم منم ..، حمید ، درو باز کرد و کشوند تو ، بعد درو بست ..، دستشو رو بینیش گذاشت و منو کشوند تو اتاق خودش ، بعد گفت بابام اومده داره هارت و پورت میکنه اعصاب همه رو گاییده ، چیکار داری ؟ گفتم با سهیلا کار دارم ..، گفت اوه ، الان همه دعوا سر سهیلاست ..، مردک میخواد به زور شوهرش بده ..، به یکی بدهکاره میخواد سهیلا رو جای طلب بده به یارو ..، مغزم آتیش گرفت ..، گفتم مگه زمان شاه وزوزکه ؟ گفت خودمون از پسش برمیایم ..، نمیتونی فردا بیای ؟ گفتم فوریه ازش یه شورت و سوتین سایز مامانم بگیر با یه جوراب جنس خوب رنگ پا ..، بگو جنسش عالی باشه رنگش فرق نمیکنه ، هر مدلی که خودش میپسنده ..، دیگه من بیرون نمیام ..، گفت باشه یه دقیقه بمون ..، وحید رفت و درو پشت سرش بست ..، صدای اون مرد بلند شد ..، دختر باید به حرف پدرش گوش بده ..، صدای وحید بلند شد که تو کی واسه این پدری کردی که حالا واسه ازدواجش تصمیم بگیری ؟ پدری کردنت اینه که بفرستیش لای دست مردای دیگه شیتیل بگیری ..؟؟ ، الانم حرف نزن مهمون دارم ، اون یه ذره آبرویی که داریمو هم اگه ببری از اینجام میندازنمون بیرون دیگه پول تریاکت هم گیرت نمیاد ..، مرد ساکت شد ..، بعد وحید سهیلا رو صدا کرد و چند دقیقه بعد با یه بسته شورت و سوتین و یه جوراب اومد ، گفتم چقد شد ..، گفت هیچی بابا ، فعلا برو من به حساب این الدنگ برسم بعد با خود سهیلا حساب کن ..، لباس زیرها رو گرفتم و برگشتم توی ماشین و انداختم توی داشبورد ..، با خودم گفتم ببین مردم با چه بدبختی زندگی میکنن ، از صبح تا حالا چند جای مختلف رفتم ..، ببین رضایی و کوتوله رشوه بگیر تو چه فکری هستن ، ناهید و ماندانا تو چه فکریه ، من تو چه فکری هستم و این بدبختها تو چه فکری !! ، برگشتم سمت خونه ..، در پارکینگ رو باز کردم و ماشینو بردم تو و کنار ماشین بابام پارک کردم ..، در حیاط رو بستم و از در حیاط وارد خونه شدم ..، بابام روی کاناپه ولو بود و روزنامه کیهان توی دستش بود ..، دو قلوها و نازنین یه عالمه اسباب بازی کف پذیرایی پهن کرده بودن و مشغول بازی و سر و صدا بودن ..، به بابام سلام کردم و رفتم پیشش ، باهام دست داد ..، کنارش نشستم و داستان کارشناس شهرداری رو براش تعریف کردم کلی خندید و گفت خوب جوابشو دادی ..، بزار کارت انجام بشه ..، به همون هفت هشت تومن هم راضی میشن ..، این شهرداری چی ها کلا جیبهای گشادی دارن ..، صدای حرف زدن مامان و لیلا از توی آشپزخونه میومد ..، مامانم با شنیدن صدای من از آشپزخونه بیرون اومد و گفت ول شدی رفته ...، معلوم نیست کجا میری ، کی میری ، کی میای ، با کی هستی ...، گفتم شمام همش گیر میدی ، مگه بچه دو ساله ام ..، بیست سالمه ..، حواسم به همه چی هست ! ، مامانم گفت منم از همین میترسم ! ، خوشبختانه مثل اینکه خیال نداشت گیر سه پیچ بده ، برگشت توی آشپزخونه پیش لیلا ..، به بابام گفتم میرم لباسهام رو عوض کنم ، خیلی خسته ام ..، بابام گفت برو بابا ..، فقط وقت بزار حتما یکی دو جلسه برید پیش فریبا ..، گفتم چشم ..، از پیش بابام که بیرون اومدم رفتم دم آشپزخونه وایسادم مامانم و لیلا یه طوری که صداشون بلند نشه داشتن با هم حرف میزدن مامانم با دیدن من دم در آشپزخونه فهمید که کارش دارم سرشو تکون داد که یعنی چیه ؟ با دست اشاره کردم که بیا کارت دارم ..، با سر گفت برو منم میام ..، دلم تو سینه تاپ تاپ میکرد ، نقشه ای کشیده بودم که خودم هم از آخر و عاقبتش میترسیدم ..، شهین به فاصله دو دقیقه پشت سرم وارد شد ، لباسهام روی تخت ولو بود و با یه زیرپوش و شورت وسط اتاق وایساده بودم ، اومد تو و آروم پرسید چیه ؟ آروم گفتم میخوام قرار فردا با کامبیز رو کنسل کنم بجاش باهات بریم خونه سرهنگ ، میخوام باهات حرف بزنم ..، یه ابروش رو بالا انداخت و گفت مهمه ؟ گفتم خیلی ..، گفت خوب الان بگو ..، گفتم اصلا نمیتونم ..، به اضافه اینکه عجله ای هم نیست ..، فردا صبح دوتایی میریم اونجا یه تنی به آب میزنیم منم باهات حرف میزنم ..، گفت باشه ..، فردا بچه ها رو میسپرم به لیلا و باهات میام ..، کاشکی الان میگفتی ، اینجوری تا صبح خوابم نمیبره ..، گفتم چیزی نیست درد دل مادر و پسریه .، چیز خاصی نیست ..، ابروش رو بالا انداخت و منو بوسید و گفت باشه تا صبح صبر میکنم....!!
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سوم (In bed with Mom 3) دست کردم به تلفن و به کامبیز زنگ زدم ، گوشی رو برداشت باهاش سلام علیک کردم و گفتم صبح میخوام برم شهرداری ..، دیر میام ..، میای بعد از ظهر بریم پیش علی سیاه ریاضی کار کنیم و شب هم بریم خونه عمو فرهاد پیش فریبا خانم یکم کامپیوتر کار کنیم ؟ کامبیز گفت آره بد فکری هم نیست ، الان دیگه دیره ، صبح زنگ میزنم ببینم علی هست باهاش قرار میزارم و بهت خبر میدم ، گفتم خودم از شهرداری بهت زنگ میزنم که برنامه رو باهات اوکی کنم ، معلوم نیست کی کارم تموم بشه ..، گفت باشه و تلفونو قطع کردم ، بلافاصله به خلیل زنگ زدم و گفتم همین الان برو مشعل استخرو روشن کن ، میخوام تا صبح حسابی گرم باشه ، خلیل گفت چشم ، گفتم صبح اگه صدای شلپ شلوپ آب شنیدی بدو بدو نیای کنار استخر ، مامانم میخواد بره تو آب ، یه دفعه سکته اش دادی بسه ، گفت چشم آقا ..، توی رختخواب به نقشه فردام فکر میکردم و حرفهام رو سبک و سنگین میکردم ....سه شنبه با صدای مامانم از خواب بیدار شدم ..، دیشب تا دیروقت اینقد تو فکر و خیالهای خودم بودم که خیلی دیر خوابم برد ..، معلوم بود مامانم از کنجکاوی داره میمیره که طاقت نیاورده خودم از خواب بیدار شم ..، گفت پاشو دیگه ..، آفتاب پهن شده ..، چشمامو مالیدم و تو جام نشستم ، نشست کنارم روی تخت و گفت بابات رفته ..، بگو ...!!! ، گفتم بریم خونه سرهنگ میگم ، گفت فک کن اینجا خونه سرهنگه ، بگو ..!! ، گفتم مامان لابد یه فکری کردم که میگم بریم خونه سرهنگ ..!! ، گفت دیشب تا صبح نخوابیدم ، گفتم میدونی چیه ؟ پشیمون شدم ، اصلا حرفی ندارم ..، گفت بمیری ایشالله که آدمو جون به سر میکنی ، خوب میخوای حرف بزنی بنال دیگه ..، بعد هم از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش کوبید ، میدونستم که همه هارت و پورتش مال دو دقیقه است ، بعدش کنجکاوی نمیزاره که آروم بگیره و دوباره برمیگرده ، اشتباه نکرده بودم ، هنوز ده دقیقه نشده بود که دیدم مانتو شلوار سبز خوشگلشو پوشیده و دوباره درو باز کرد ، بیا صبحونه ات رو بخور بریم ، خندیدم و گفتم مایوتو بردار ..، گفت ای بمیری ، میریم سرما میخوریم ..، گفتم دیشب دادم مشعلشو روشن کردن ، از آب حمام گرمتره !! ، زیر لب گفت معلوم نیست چی تو کله پوکش میگذره ...، صبحانه مفصلی خوردم ، مربا و کره و تخم مرغ آب پز ..، با دو تا نون لواش ..، مامانم دم در این پا و اون پا میکرد ، همین کنجکاویهاش بود که واسه نقشه من مناسبش میکرد ..، توی ماشین دوباره گیر داد که بگو ...، گفتم مامان اگه یه دفعه دیگه گفتی برمیگردم خونه و دیگه اصلا حرف نمیزنم ، گفت ای خدا..... ، و بعد ساکت شد ..، ماشینو بردم تو و در رو باز کردم ، شورت و سوتین رو یه جوری که مامان نبینه از توی داشبورد برداشتم و گذاشتم توی لباسم ، یه راست رفتم توی آشپزخونه و سماورو آب کردم و روشنش کردم ، میخواستم بعد از آبتنی حتما چایی بخوریم ، میچسبید ...، دو تا حوله تمیز از توی انباری آشپزخونه برداشتم ، دفعه آخری که اونجا بودیم به خلیل گفته بودم که تمام حمامو حسابی تمیز کنه و برق بندازه و حوله های کثیف رو هم بده خشکشویی و بیاره ..، حوله ها تمیز و پلاستیک پیچیده دوباره توی آشپزخونه بود ..، دست مامانمو گرفتم و رفتیم توی اتاق سرهنگ ، گفتم لخت شو بریم تو آب ..، دیگه کاری نداشت من هستم یا نیستم با بیمیلی در حالی که از کنجکاوی در شرف مرگ بود دکمه های مانتوشو یکی یکی باز کرد ..، خونه یکم خنک بود و شهین که زیر مانتوش فقط یه لباس نخی نازک سفید تنش بود یکم سردش شد ، دکمه های شلوارشو باز کرد و یه نگاه به من کرد و شلوارشو پایین کشید ، شورت تور سفیدش معلوم شد ، حس کردم دارم راست میکنم ..، یه جوراب ساق کوتاه سفید پاش بود که اونها رو هم در آورد و گلوله کرد و گذاشت توی جیب مانتوش که به رخت آویز آویزون کرده بود ، حسابی راست کرده بودم ، لباسهام رو کندم و چشمم به شورت و سوتین نوش افتاد که براش خریده بودم و توی لباسم قایم کرده بودم ، طوری که نفهمه گذاشتمش توی کمد ، همونطوری که وایساده بودم پشتمو به مامانم کردم و شورتمو هم پایین کشیدم ، کیر نیمه راستم پرید بیرون ، مامانم یه لحظه برگشت و دید که کون لخت وایسادم و دارم مایو میپوشم ، زد زیر خنده ، گفت تو دیگه شرم رو خوردی و حیا رو بالا آوردی ..، گفتم دیگه بالا و پایینشو دیدی ، چیشو قایم کنم ؟؟! ، خندید ..، گفت حالا همونطوری وایسا که منم مایو بپوشم همونطوری وایسادم اما با فکر اینکه داره شورتشو در میاره و مایو میپوشه کیرم راست شد ..، زیاد برام مهم نبود ، گفتم تموم شد ؟ گفت بله ...!! ، برگشتم به سمتش به یه مایو دو تیکه زرد جلوم وایساده بود ، دست کرد و گیره سرشو از تو موهاش بیرون کشید و موهاشو روی کمرش ریخت ، یه لحظه چشمش روی برجستگی بزرگ کیر نیمه راستم توی مایو خشک شد ، سعی نکردم پنهونش کنم ، حوله رو از توی پلاستیک در آوردم و دستش دادم ، پیچید به خودش ، منم حوله خودمو به خودم پیچیدم سر راه چایی رو دم کردم و با هم به سمت استخر رفتیم ..، در حیاطو که باز کردیم گفت این مردیکه نیاد مثل اوندفعه جون به سرم کنه ، گفتم نه ، بهش سپردم که تو میای ، گفتم پیداش نشه ، سر تکون داد ، حوله ها رو کنار استخر روی یه صندلی گذاشتیم و اول مامان و بعد من پریدیم توی آب ، خیلی به خودش فشار آورد اما دیگه نگفت بگو چیکار داری ..، رفتم به سمتش و بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم ، اونم منو بوسید ، گذاشتم تن داغ و لختش به تنم بماله ..، کمکم میکرد که واسه اجرای نقشه ام اعتماد به نفس پیدا کنم..، دوباره شنا کردیم حس کردم دوباره میخواد بپرسه اما حرفشو خورد و مهلت داد که خودمو جمع کنم و هر وقت آماده هستم بگم ..، یکی دو ساعت توی آب داغ بودیم ، خیلی کیف میداد هوای نسبتا سرد و آب داغ ، ترکیب باحالی بود ..، از آب که بیرون اومدیم دوباره چشمام روی تن لختش بالا و پایین میشد و کیرم راست شد ، اصلا سعی نکردم پنهانش کنم ..، گفتم بریم یه دوش بگیریم بوی کلر از تنمون بره ..، شونه اش رو بالا انداخت و در حالی که جفتمون میخندیدیم و میلرزیدیم تقریبا بدو بدو رفتیم تو ، بهش گفتم بیا یه چایی بخوریم بعد بریم دوش بگیریم نشست پشت میز و میلرزید ، چایی رو جلوش گذاشتم و دوباره خودشو جمع کرد که حرف بزنه ، اخمش کردم و حرفشو خورد ..، چایی رو خوردیمو پریدیم توی حموم دوش آب گرم رو باز کردم ..، تا حالا باهاش حموم نرفته بودم ، زیاد باهام راحت نبود ، اما چیزی هم نمیگفت ..، دو سه دفعه دیدم که به برجستگی کیر راستم نگاه کرد اما چیزی نگفت ..، زیر دوش خودمونو میشستیم ، یه نگاهی به مایو و کیر برجسته ام کرد که از روی مایو صابون مالش کرده بودم و گفت خوب درش بیار..، یه فکری کردم و بند مایوم رو باز کردم و بی شرم و حیا کشیدمش پایین ، نگاهش رو از کیر راستم دزدید ، بهش نزدیک شدم و گفتم بزار بشورمت ، معلوم بود که زیاد خوشش نمیاد اما مخالفتی نکرد ..، گفت دوش بگیر برو بیرون منم میام ..، کی میخوای حرف بزنی ؟ گفتم با هم بریم ..، میگم حالا ..، گفت باشه ..، اما دیگه فک کنم کم کم داشت مطمئن میشد که همه اینها فقط واسه این بوده که باهاش سکس کنم ، از طرز نگاهش و سردی حرف زدنش اینو میفهمیدم ..، صابونو از دستش گرفتم و کمرشو صابون زدم ، کیرم به پاش مالیده شد ، سرشو پایین انداخت دستمو بردم که بند مایوشو باز کنم دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد ، گفت همه این مسخره بازیها و حرف بزنیم واسه این بود که بیاری منو اینجا لخت کنی ؟ ، زل زدم به چشمای قشنگش و گفتم مامان ..، واسه سکس با تو اینجا نیستم ! ، گفت پس این کارها یعنی چی ؟ گفتم روم نمیشه باهات حرف بزنم دلم میخواد لخت کنارت باشم که روم تو روت باز بشه و باهات حرف بزنم ، تو که منو لخت دیدی ، منم که تا الان چند بار تن لختتو دیدم بزار ترسم بریزه و دهنم باز بشه ..، گرخید و گفت مگه چی میخوای بگی ؟ گفتم نمیدونم حرف زیاده فقط نمیدونم از کجا شروع کنم ، دستشو ول کرد و گذاشت بند سوتین مایوشو باز کنم ..، سینه های درشتش پرید بیرون ، در حالی که کیر راستم به تنش میخورد گفتم بابت این هم معذرت میخوام ، بقول خودت مرد سالم زن لخت میبینه تحریک میشه ، چیزی نگفت اما لبخند خفیفی زد ..، سوتینشو تو دستم گرفتم و بجای لیف باهاش تن لختشو صابون میزدم ، به سمتم برگشت و گونه ام رو بوسید ، تب کرده بودم و صدای قلب خودمو میشنیدم ، جلوش نشستم و پاهاش رو با سوتین و صابون لیف زدم ، حال خرابمو میدید و چیزی نمیگفت ، وقتی کارم تموم شد زیر دوش وایسادم و خودمو آب کشیدم ، اومد و بهم چسبید و دوباره در حالی که از سر و کولمون آب پایین میریخت منو بوسید و دستشو دراز کرد به سمت کیرم ، دستشو گرفتم ، گفت بزار مثل اوندفعه راحتت کنم زبونت وا بشه ..، در حالی که صدام از هیجان میلرزید گفتم باشه ..، فقط قبلش لخت شو ، ترسش برگشت و به تنها پوشش خودش که یه مایو نازک بود نگاه کرد ، پشتمو بهش کردم که بگم زیاد هم مهم نیست ، شامپو رو برداشتم و سرمو شستم وقتی کفها از روی صورتم پاک شد و چشمامو باز کردم شهینو دیدم که لخت مادر زاد جلوم وایساده ، کس قلنبه و خوشگلش یکم مو داشت ، حالم بد بود بدتر شد ..، اومد و زیر دوش بهم چسبید و دستشو برد سمت کیر راستم ، دیگه چیزی نگفتم ، وایسادم زیر دوش و شهین جلوم نشست ، دوشو بستم ، با صابون به کیرم مالید و بعدش با دست شروع کرد به تحریک کردنم ، بد جوری نابود بودم ، تمام دیروز پیش ماندانا و ناتاشا تحریک شده بودم و امروز هم که مامانم ..، با اون تن لختش بد جوری آزارم داده بود ، اما برای اینکه روم تو روش باز بشه و بتونم باهاش حرف بزنم همش لازم بود ..، گذاشتم واسم جلق بزنه کیرمو دوباره صابون زد و با دست شروع کرد به مالیدن ، وقتی چشمامو بستمو با یه فریاد بلند ارضا شدم آبم تا نیم متر وسط حموم پاشید ..، مامانم لبخند زد ..، کمک کرد که تا آخرین قطره آبم تخلیه بشه ، انگار که با تخیله آبم جونم هم در رفته بود ، سر پا هم نمیتونستم وایسم ، دوش دستی رو برداشت و آبهای منو به سمت راه آب هدایت کرد و بعد جفتمون دوش گرفتیم و حوله دور خودمون پیچیدیم و از حموم بیرون اومدیم بردمش توی رختخواب سرهنگ ، دیگه مخالفتی نداشت ، حوله رو از دور خودش باز کرد و موهاش رو با حوله محکم پیچید و خزید زیر لحاف منم رفتم کنارش ، تنم رو چسبوندم به تن لختش و گفتم کلی اتفاق افتاده تو این چند وقت ..، سرمو بوسید و گفت بگو عزیزم ، گفتم از تو نزدیکتر کسی رو ندارم که براش تعریف کنم اما به تو هم تا حالا جرات نداشتم بگم ، اما حالا ..، که لخت تو بغلت خوابیدم میگم ...، چون دیگه چیزی نداریم که از هم قایم کنیم ، فقط جون حمید قسم بخور که حاشا فوتک راه نندازی و بزاری حرف بزنم ..، وگرنه هر جا دیدم دیگه طاقت نداری دهنمو میبندم و دیگه اگه خودتو بکشی هم دهنمو وا نمیکنم ..، خندید و گفت باشه عزیزم بگو ..، گفتم حقیقتش اونروزی که با کامبیز از مهمونی برگشتیم با دو تا دختر بودیم ، ماندانا و شادی ..، مامانم گوشهاشو تیز کرد ، گفتم اینها از خونواده های قدیمی و پولدار هستن ..، من و کامبیز هم با جفتشون همینجا سکس کردیم .. ، سرشو به علامت تاسف تکون داد ، گفت آدم با هر کی رسید نمیخوابه که ..، گفتم دوست شدیم ، اومدیم اینجا تنمون نیاز داشت با هم خوابیدیم ..، ابروش رو بالا انداخت که یعنی بهر حال کارمون اشتباه بوده ، گفتم دلم میخواست بدونی اما تا الان روم نمیشد بهت بگم ، در هر صورت من و ماندانا تا اینجا پیش رفتیم ..، اما این همه ماجرا نبود ، اونشب اینجا دزد اومد..، بعد هم با طول و تفصیل داستان اومدن سرهنگ و بردن وسایلشو برای مامانم توضیح دادم و اون با تعجب گوش میداد ..، بعد تعریف کردم که سرهنگ و شادی هم آشنا از آب در اومدن ... در آخر قضیه عکسها رو براش تعریف کردم ، با دهن باز حرفهام رو گوش میداد و در آخر گفت این عکسها کجان ؟ عکسها رو از زیر تخت بیرون کشیدم و دادم بهش ، با تعجب و حیرت عکسها رو تماشا میکرد ، بعد بهم نگاه کرد و گفت مادر ماندانا کدومه ؟ ناهید رو تو عکسهای مختلف بهش نشون دادم ..، گفتم من دیروز خونشون بودم ..، شهین با تعجب گفت واسه چی رفتی خونه این جنده خانم ؟ گفتم میخواستم از کارهاشون سر در بیارم ..، اخماشو توی هم کرد و گفت خیلی خطرناکه ..، گفتم یه زمانی آره ..، زمان شاه اینها همشون کاره ای بودن ، الان بیشترشون از ایران رفتن و بقیشون فقط خوشحالن که خونه زندگیشون رو ازشون نگرفتن ..، یه ابروشو بالا انداخت ..، گفت باز هم خطرناکه ...، گفتم واسه همین میخواستم بهت بگم که کمکم کنی ..، احتمالا ناهید دعوتت میکنه ..، میخوام هر جوری هست بریم وارد سیستمشون بشیم از کارهاشون سر در بیاریم ، دارم از کنجکاوی میمیرم ..، مامانم گفت یعنی اون مهمونی که رفتی مال همکلاستون نبود ؟ پس کی شما رو دعوت کرد به اون مهمونی ؟ گفتم ناتاشا ! ، یه فکری کرد و گفت همون پرستاره ؟ گفتم آره ..، بعد براش تعریف کردم که فهمیدم بابا و بابا بزرگش از اعضای اون محفل هستن ..، گفت شوهرش هم میدونه ؟ آب دهنمو قورت دادم ، لحافو کنار زدم و تن لختمو چسبوندم به بدن داغش ، اخماشو توی هم کرد ..، خم شدم سمتش و گونه اش رو بوسیدم و در همون حال کیر نیمه راستمو به پهلوش مالیدم ..، لبخند زد و گفت بسه دیگه لوس نشو ..، اونم بهم دروغ گفته بودی ؟ گفتم همشو که نه ..، اما دکتره بهش خیانت میکرد دستش که رو شد پرتش کرد بیرون ، اینه که وقتی مارو دعوت کرد کسی باهاش نبود ..، یه پس گردنی بهم زد و با یه لحن عصبانی گفت تو اصلا تا حالا یه حرف راست بهم زدی ؟ خندیدم و گفتم همه حرفهایی که تو این رختخواب بهت زدم راست بود ، خندید و گفت پس یعنی قبلش هر چی گفتی دروغ بود دیگه ...، گفتم همش که نه ، خودت قضاوت کن ، الان لخت و عور کنارم خوابیدی و اینقد بهم گیر میدی مگه قبلا میتونستم باهات اینقد راحت حرف بزنم ؟ گفت خفه شو حمید ..، باید از اول بشناسمت ، کلا یه گه دیگه شدی ، با اون حمیدی که من گذاشتم و رفتم شیراز زمین تا آسمون فرق کردی ...، چند ثانیه ساکت شدیم ..، گفت اینجا مشروب داری ؟ با سر گفتم آره ، گفت برو بیار یه کم بخورم ، کم مونده دیوونه بشم از دست تو ..، گفتم باشه ..، لحافو کنار زدم و در حالی که لخت و عور بودم رفتم و از توی آشپزخونه بقیه شیشه ویسکی رو که ماندانا توی یخچال گذاشته بود برداشتم و با یه لیوان ته صاف برگشتم توی اتاق ، لیوانو تا نصفه ویسکی ریختم و یه قلپ خوردم و دادم دستش ، به تن لخت و کیر خوابیده ام نگاه کرد و بعد بقیه ویسکی رو تقریبا یه نفس خورد و لحاف رو به خودش پیچید ، فک کنم یکم سردش شده بود ، گفت بیا بقیشو بگو ، لحافو کنار زدم و کنارش خوابیدم و گفتم ..، خوب ..، بعد درباره خونه بابابزرگ ناتاشا و اینکه مریض بود و آمپول و عکسها و انگشتر براش تعریف کردم ..، اونم بدتر از من مخش آتیش گرفته بود اما با دقت گوش میداد ..، گفت با ناتاشا هم سکس کردی ؟ گفتم نه ..، اما خیلی دلم میخواد !! ، گفت ای بمیری که بدتر از بابات شدی ..!! ، گفت اگه میخوای کمکت کنم باید منبعد همه چی رو بهم بگی ..، قول بده هیچوقت دیگه بهم دروغ نگی ..، گفتم باشه ..، حدودای ظهر بود ، گفت پاشو بریم خونه ..، نگران فراز و فرودم ..، گفتم باشه ..، رختخوابو کنار زدم و شورتمو برداشتم و در حالی که نگاهم میکرد شورتمو پوشیدم ، رختخوابو کنار زد و در حالی که نق میزد رفت سمت لباس زیرهاش ، گفت مردشورتو ببرن حداقل میگفتی لباس تمیز برمیداشتم بعد از دوش گرفتن میپوشیدم ، در کمدو باز کردم و شورت سوتین و جورابو بهش دادم ، با قهقهه خندید و گفت بترکی که وقتی یه کاری میخوای بکنی از قبل به همه چیش فکر میکنی ! ، شورت و سوتین رو از توی جلدش بیرون کشید و گفت عجب قشنگه ..، با چشمای هیز تن لخت و کسشو نگاه میکردم و وقتی شورتشو میپوشید کیف میکردم ، بعد سوتینشو پوشید و برگشت سمت من و گفت گیره اش رو ببند ، عمدا کیر راستمو از پشت به کونش چسبوندم و گیره سوتینشو بستم ، بعد نشست کنار تخت و جوراب رو در آورد و پاش کرد ، یعنی سکسی تر از این نمیشه که یه زن خوش هیکل قشنگ با شورت و سوتین بشینه و جوراب نازک پاش کنه ..، بعد بلند شد و لباسهاش رو یکی یکی پوشید ..، یه زنگ به کامبیز زدم و ازش پرسیدم که برنامه بعد از ظهر خونه پری ردیفه یا نه ..، کامبیز گفت که علی سیاه گفته که ساعت سه منتظرمونه ، بعد به بابام زنگ زدم و گفتم میشه یه زنگ بزنی و برای بعد از ظهر قرار بزاری که ما بریم خونه عمو فرهاد ؟ بابام گفت عمو فرهاد و عاطفه جفتشون اینجا هستن ، زنگ میزنم با فریبا هماهنگ میکنم شما برید زنگ واحد روبرویی رو بزنید و برید پیش فریبا ، عمو فرهاد و عاطفه هم هر وقت کارشون تموم بشه میان خونه ..، دلم میخواست درباره همه اتفاقهایی که توی نبود مامانم افتاده باهاش حرف بزنم اما اول باید مطمئن میشدم که عکس العمل دیوونه واری نشون نمیده ، شهین در یه مواردی واقعا غیر قابل پیش بینی میشد ، توی ماشین که نشستیم و راه افتادیم سمت خونه مامانم شروع به سین جین کردن واسه مامان اتفاقهایی که توی خونه ماندانا افتاده بود رو تعریف کردم با دقت درباره خونه زندگی و وسایلشون و حرفهایی که زدیم میپرسید ، آخر کار گفتم احتمالا مامانش دعوتت میکنه ..، یه کاری کن روابطمون بیشتر بشه ..، خندید و گفت خودمم خیلی کنجکاوم اما باید اول مطمئن شیم که خطرناک نیستن ..، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم باشه خوب ...
دوستان عزیزم دارم داستان رو توی ذهن خودم پیش میبرم ..، اینه که آپ کردن قسمتهای جدید ممکنه دیر و زود بشه ..، لطفا فقط اگه چیزی به فکرتون رسید که داستان بهتر بشه توی خصوصی یا همینجا برام پیام بزارید ..
من تازه الان اومده بودم واسه پایان فصل قبل نظر بدم، اما دیدم که فصل جدید هم شروع شده! که البته خیلی خوبه.خوب، من یه سری نکات کلی تو ذهنم هست که بیان میکنم اینجا، از هرکدوم که خوشت اومد میتونی استفاده کنی. اول از همه اینکه با این همه اتفاقاتی که اخیرا توی داستان افتاده، فضا برای ادامه داستان مهیا شده و الان میتونی خیلی راحت تا ۳ یا ۴ فصل دیگه داستان رو ادامه بدی، چون میشه ادامه داد و موضوع برای پرداختن بهش وجود داره. البته این نظر شخصی من بود.از اول داستان که حمید اتفاقاتی با رویا و زندایی براش افتاد، تا الان، شخصیت های زیادی اومدن و رفتن، از اول شروع میکنم و نظرمو میگم. اول اینکه، رویا و زندایی خیلی وقته که دور هستند از محیط داستان، البته فکر کنم اینجوری بهتره، چون الان داستان به سمتی کشیده شده که خودش کلی پیچیدگی داره و جایی واسه اونا نیست، بعدا که خواستی به رویا و زندایی بپردازی، شخصیت سها رو هم یادت نره، در واقع میتونی یک قسمت کامل رو اختصاص بدی به خونه دماوند، به بهونه درس خوندن(البته الان که شهین از همه چیز خبر داره، فکر نمیکنم نیاز به بهونه باشه). و رویا و زندایی و سها رو تو اون قسمت بهشون بپردازی. شخصیت های جدیدتری مثل پروانه و پری، همین الانشم تا حدودی فعال هستند تو داستان و یکم اگه بیشتر بشه خوبه، در صورتی که به بقیه شخصیت ها لطمه نزنه، اما از بین همه شخصیت ها، من بیشتر از همه ناتاشا رو دوست دارم، که همین الان هم داری به طور مناسبی بهش میپردازی و بزودی مراحل بعدی با این شخصیت هم تکمیل میشه. در مورد فریبا که دارم فکر میکنم تو قسمت بعدی یا نهایتا ۲ قسمت بعدی یه خبرایی باید باشه، شایدم نباشه. شهین هم این وسط کم کم داره شخصیت برجسته ای رو پیدا میکنه، مخصوصا که سکسش با کامبیز رو حمید دیده و تو این اپیزود آخر خودش هم تا حد زیادی پیشروی کرده. به نظر من جا داره که کم کم به سمت سکس حمید و شهین هم پیش بری، البته اگه خودت صلاح میدونی، چون امکانش هم هست که لوث بشه یکم این قضیه و به داستان لطمه بزنه.اوفف، چقدر نوشتم؛ در حال حاضر چیز خاص دیگه ای به ذهنم نمیرسه، به جز علاقه اصلی خودم، آنال! اگه بتونی یه جوری ترتیب آنال با ناتاشا رو بدی که خیلی خوشحالم میکنی، اگه نه هم بازم این داستان رو خیلی دوست دارم.در واقع همین الان یه چیزی به ذهنم رسید، خدمتکارهای خونه سرهنگ هم خیلی کم بهشون پرداخته شد و جا واسه بیشتر کار کردن داره. البته من بالا دیدم که بعضیا گفتن داستان رو برگردونی به روال قدیمی، که از نظر من شدنی نیست و اگه انجام بشه داستان رو خراب میکنه، چون این همه اتفاقات افتاده و نمیشه یهو همشون رو فراموش کرد.خسته شدم از بس که نوشتم. از این نظرات من اینجا اونایی که دوست داری اعمال کن رو داستانت. بی صبرانه هم منتظر قسمت های جدیدهستم، در واقع این داستان به یه بخش روتین از زندگی روزانه من تبدیل شده، و انگار نمیتونم بدون اون زندگی کنم!
خوبه که ادامه دادی،یه سری کارها خیلی رویایی ممکنه باشه که مثلا به هر کسی رسید یه ناخونکی زد یا اینکه مثلا همه افراد داستان تنشون می خوارید.ورود حمید و خانوادش به جو جدید میتونه رابطش با ناتاشا رو از بین ببره چون از همه اون مهمونی ها باخبر میشه.وارد کردن مادر حمید توی مهمونی ها باعث فاحشه شدن مادرش میشه که خیلی خنده دار میشه داستان در اون صورت.خیلی از بچه ها گفتن رو لیلا مانور بده ولی اینم دور از ذهن میشه.یه پسر جوان و کلی فانتزی های ذهنی،تا همینجاش رابطه حمید و مادرش تو این سه قسمت خیلی خیلی دور از ذهن هست و ناممکن.لطفا داستان به طرفی نره که زیادی فانتزی باشه.همه یا بکن بشن یا بزار.به هرکسی که برسه فاحشه باشه یا هر مردی تو داستان میاد جز سکسی های داستان بشه یا هر زنی.بازم ممنون که مینویسی،لطفا جوری ادامه بده که غیر قابل پیشبینی باشه نه طبق نظر بقیه.
واقعا غافلگير شدم!! دمت گرم، فقط شهين رو جورى نكن كه راحت بخوابه با همه، تا همينحاش كه با كامبيز خوابيده و با حميد لاس ميزنه بسه براش، سكس شهين رو جلوتر نبر، عاليه ادامه بده