یک تابستان رویایی قسمت نوزدهم عمو فرهاد و رویا رفتن توی ویلا صدای صحبت کردن عاطفه و عمو فرهاد رو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگن ، چند دقیقه ای باز تنها شنا میکردم ، بابام با یه مشعل و یه دیگ بخار کهنه کارخونه و یه پمپ چاه یه سیستم مسخره ابتدایی برای گرم کردن آب استخر درست کرده بود ولی بهر حال این سیستم کار میکرد و آب استخر خیلی سرد نبود ، رویا در رو باز کرد و کنار استخر اومد یه چشمک به من زد که من معنیشو نفهمیدم ولی واسش لبخند زدم ، پشت سرش عاطفه اومد یه حوله روبدوشامبری پوشیده بود و وقتی رسید حوله رو باز کرد و انداخت روی یکی از صندلیهای کنار استخر ، تازه معنی چشمک رویا رو فهمیدم ، عاطفه خیلی خوش هیکل بود ، پای خوش فرمش رو زد توی آب و پرید تو ، یه مایو نارنجی پوشیده بود که سینه های درشتشو بزور توش جا داده بود ، شروع کرد به شنا کردن از اینور به اونور استخر شنا کردنش خیلی بهتر از رویا بود ، عمو فرهاد رویا رو صدا کرد و صدای بسته شدن در بهم فهموند که با عاطفه توی ویلا تنهام ، شروع کردم به شنا کردن کنار عاطفه ، بهم گفت خیلی شنات خوبه ..، گفتم زن عمو شما هم خوب شنا میکنی اما تماست با آب زیاده ، اگه میخوای سریعتر شنا کنی باید سرت توی آب باشه و روی آب سر بخوری ..، خلاصه بعد از چند دقیقه کارمون کشید به آموزش شنا ، عمق استخر حدود 1 متر و بیست بود ، توی آب وایسادم و بهش کمک کردم روی آب دراز بکشه ، یه دستم روی سینه هاش و یه دستم پایین رونش بود و روی آب نگهش داشته بودم و چشمام از دیدن کون گنده اش سیر نمیشد ، فک کنم کیرم شصت سانت قد کشیده بود ، هیچ سعی نمیکردم کنترلش کنم ، اگر هم میخواستم اصلا نمیتونستم کنترلش کنم ، بعد نفس کشیدن موقع شنا رو بهش یاد میدادم دستم تن خوشگلشو اسکن میکرد و چشمام از پاهای سکسی و کپل های تپلش تا شونه های سکسی و سینه های درشتش عکس یادگاری میگرفت ! ، فک کنم یک ساعتی توی آب بودیم ، بعدش عاطفه ماچم کرد و گفت دیگه بقیه درسو فردا ادامه بدیم ، در حالی که کون خوشگلشو تماشا میکردم از استخر بیرون رفت و حوله رو تنش کرد ، بهم گفت تو نمیای ؟ گفتم من دو سه دقیقه دیگه میام زن عمو ، میخواستم کیر بی صاحابم که داشت مایومو جر میداد بخوابه بعد بیام بیرون ..، عاطفه که رفت جلدی از آب بیرون جستم و حوله رو دور کمرم بستم که کیرمو قایم کنم ..، شب توی ویلا کنار استخر یه فرش و یه سفره پهن کرده بودیم و دورش نشسته بودیم ، سولماز جونم با بلوز نخی یقه باز آبی و یه دامن سفید روی زانو با حیا بین بابام و فرهاد نشسته بود و پاهای لختش یه وری روی هم بود ، جووون ، قربون پاهات برم زندایی ، رویا یه پیرهن و شلوار جذب ورزشی پوشیده بود و موهاش رو از پشت دم اسبی بسته بود ، عاطفه جون یه بلوز آستین حلقه ای با شلوارک چسبیده به بابام نشسته بود و برجستگی کسش رو نمایش میداد ، خودم شلوارک پام بود و بابام و فرهاد هر دو با تیشرت و پیژامه ، هوا خوب و خنک بود ، با فریدون خان کلی کباب و جوجه درست کرده بودیم و همه مشغول شکم چرونی بودن ، بابام یه پر کباب میخورد یه قلپ شراب ! ، بقیه هم مشروب میخوردن ولی بابام عین بشکه ای میموند که ته نداشت ! هر چی میخورد سیر نمیشد ، خودش میگفت مست هم نمیشه ، البته ظرفیت بابام برای مشروب خیلی زیاد بود ، اینهمه میخورد ولی هیچوقت سیاه مست نمیشد ، شراب قرمز توی لیوانها میگشت و سینی کباب دست به دست میشد ، یه ساعت نگذشته همه هم مست بودن هم سیر ! ، بابام دستش که بیکار میشد میذاشت روی قسمت لخت پای عاطفه که بهش چسبیده بود ، رویا که حسابی حسودیش شده بود هی نگاه میکرد و با چشم و ابرو بهم میگفت ببین دستای بابات کجای زن عموته ! ، عمو فرهاد هم سعی میکرد خودشو به زنداییم نزدیک کنه ولی سولماز ازش فاصله میگرفت ، عمو فرهاد گفت بیاید یار بگیریم ورق بازی کنیم ، پیشنهادش مورد استقبال واقع شد و بساط ورق بازی پهن شد وسط ، بابام شروع کرد تک انداختن ، مست بود ولی هنوز هم تقلب میکرد ، استاد زیر و رو کشیدن با ورقه ، چند تا از تریکهاش رو به من هم یاد داده ، تک که انداخت خودش با رویا شریک شدن که رویا گوش تا گوش لباش به خنده وا شد ، فرهاد و سولماز شریک شدن من و عاطفه ! ، بازی هم با همین چهار نفر آخر شروع شد ، بابام و رویا منتظر دست بعدی شدن ، بابام رفت و با یه ظرف بزرگ پسته و بادوم شور و تخمه برگشت ، دوباره شروع کرد به مشروب خوری ، عاطفه هم هم پیاله اش شد ، تقریبا نصفه شب که شد عاطفه دیگه کاملا مست بود ، همه پاتیل بودن ولی بنظرم عاطفه دیگه داشت چرت و پرت میگفت ، اشتباه بازی میکرد و وقتی عمو فرهاد دست میگرفت سر عمو فرهاد داد میزد و میگفت که تقلب کرده ، بقیه هم میخندیدن سولماز زودتر از همه پاشد ، فک کنم از داد و بیداد های عاطفه ذله شده بود ، گفت من میرم بخوابم ، شب بخیر گفت رفت که بخوابه دو سه دقیقه بعد رویا هم پاشد و جاشو داد به بابام و گفت منم میرم با اجازه و پشت سر مامانش رفت ، ما هنوز بازی میکردیم ، من و عاطفه بودیم بابام و عمو فرهاد ، بابام روی فرش دراز کشیده بود و با چشمای نیم باز ورق مینداخت زمین ، دعواهای عاطفه و عمو فرهاد ادامه داشت و جدی شده بود ، یه دفعه که عمو فرهاد آس پیک عاطفه رو برید عاطفه آتیش گرفت و ورقاشو پرت کرد تو صورت عمو فرهاد میگفت دستتو رو کن عوضی من خودم تو دستت پیک دیدم ، هفت پیک دستت بود زود رو کن ، عمو فرهاد در حالی که از خنده ریسه میرفت دستشو رو کرد ، عاطفه راست میگفت ، عمو فرهاد هفت پیکش رو قایم کرده بود ، عاطفه داد زد هفت دست باختین ، متقلبای مسخره ، بعد هم با عصبانیت به عمو فرهاد گفت میدونی چیه ، امشب حق نداری بیای توی اتاق همینجا کنار شریک متقلبت بکپ ، من با شریکم میریم توی اتاق میخوابیم در رو هم قفل میکنم پیدات نشه ها ..،بعد رو به من صدا زد : شریکم ..؟ هنگ کرده بودم ، یکم کله ام داغ بود ولی نه اینقد که نفهمم زن عمو داره کس شعر میگه ! ، عمو فرهاد زد زیر خنده گفت باشه ، بهتر من ، منم میرم کنار اون یکی شریکم میخوابم ، منظورش سولماز بود ؟ عین منگ ها داشتم دعوای این دو تا رو تماشا میکردم ، عاطفه گفت از نظر من مشکلی نداره ولی فک کنم اون یکی شریکت به آدم حسابت نمیکنه ، اگه نکپی همینجارو هم از دست میدی بدبخت ، اگه گذاشت برو پیشش بخواب ، فک کردی ندیدم سه ساعت موس موس میکردی تحویلت نمیگرفت ؟، بعد رو به من کرد و گفت پاشو بریم شریک ! ، یکم نگاهم کرد و دید از جام تکون نمیخورم گفت خوب نیا ، میرم تنها میخوابم ، بعدش هم بلند شد و سعی کرد دمپاییش رو پاش کنه ، اما اینقد مست بود که دو بار سعی کرد و نتونست ، کم مونده بود بخوره زمین ، عمو فرهاد شروع کرد به خندیدن ، عاطفه نگاش کرد و با عصبانیت گفت کوفت ، زهر مار ، درد بگیری ، کوتوله مسخره منگول بی خاصیت ناقص !! ، بعد هم به هر مشقتی که بود دمپاییش رو پاش کرد تلو تلو خوران راه افتاد سمت ویلا ، تا وقتی نشسته بود معلوم نبود اینقد مسته ، وقتی پاشد داشت تلو تلو میخورد ، انگار مشروب تازه تو مغزش عمل کرده بود ، عمو فرهاد گفت حمید جون برو کمکش کن بره بالا میترسم بخوره زمین توی راه پله کار دستمون بده ، اگه گیر داد که پیشش بخوابی هم بخواب همونجا ، صبح میام از دستش نجاتت میدم !
یک تابستان رویایی قسمت بیستم دلم غنج میزد ، شاد از این موهبت باد آورده و اجازه عمو فرهاد پاشدم و دمپایی پام کردم و دنبال عاطفه دویدم ...! ، وقتی رسیدم بهش اول پله ها بود منو که دید گفت دیدی این کوتوله واویلا چجوری میخواست با تقلب ببره ؟ حال کردی حقشو گذاشتم کف دستش ؟ تلو تلو خوران تا دم اتاقشون رفتیم دم اتاق که رسیدیم درو باز کردم و عاطفه رو بردم توی اتاق میخواستم برگردم که عاطفه منو کشوند و گفت امشبو همینجا بخواب میخوام کوتوله رو کز بدم ، بعد هم بلند شد در اتاقو قفل کرد و شروع کرد به عمو فرهاد فحش دادن ، ادامه داد : بیییییییسست ساله از دستش حرررص میخورم ، مرتیییکه مریییض ..، در حالی که هنوز فحش میداد تاپش رو جلوی من در آورد و پرت کرد یه طرف با یه سوتین که نصف سینه هاش از توش بیرون زده بود جلوم وایساد ، حال خودشو نمیفهمید ، دکمه و بعدش هم زیپ شلوارکشو باز کرد و جلو چشمای حیرتزده من دو طرف شلوارکشو کشید پایین ، شورتش هم تا نصفه همراه شلوارکش پایین اومد و کس قلنبه اش که حتی یه ذره هم مو نداشت معلوم شد ، در حالی که بلند بلند میخندید دوباره شورتشو بالا کشید ، و شلوارکشو کامل از پاش در آورد ، با نوک پنجه پاش سعی کرد شلوارکشو پرت کنه کنار تاپش ، نزدیک بود بخوره زمین ، دویدم و نگهش داشتم ، تنم به تن لختش میخورد و از هیجان میلرزیدم ، با یه شورت و یه سوتین نصفه نیمه کنارم وایساده بود ، تنش داغ داغ بود و کمی عرق داشت ، بوی عرق تنش با بوی عطر کلوئه قاطی شده بود و مشامو مینواخت ، گفت گیره این سوتینو باز کن برم یه دوش بگیرم ، در حالی که دستم میلرزید گیره سوتینشو باز کردم ، بنداشو از دو طرف دستش آزاد کرد و سوتینشو انداخت روی زمین کنار پاهاش ، سینه هاش از سینه های سولماز کوچیکتر بود اما سفت و سربالا ، رفت سمت دستشویی و حمام اتاقشون ، به در حمام که رسید همونطور که پشتش به من بود شورتش رو هم پایین کشید و با کون برهنه رفت توی حمام ، توی اتاقشون مثل اتاق بابام اینا دستشویی و حمام داشت ، در حمام رو نبست و با در باز واسه خودش آواز میخوند و دوش میگرفت ، میخواستم از اطاق فرار کنم ، فکر میکردم هر لحظه ممکنه عمو فرهاد سر برسه و ببینه که عاطفه لخت مادرزاد کنار منه و کونم بزاره ، اما از طرف دیگه به خودم میگفتم حالا که خودش گفته اگه خواستی تو اتاق ما بخواب بزار بمونم اینو تماشا کنم ، در هم که قفله اگه عمو فرهاد اومد در حمامو میبندم بعد درو باز میکنم ، دیگه فرصت به این خوبی دست نمیده ، شلوارک و شورتمو نصفه کشیدم پایین و در حالی که عاطفه رو لخت مادرزاد تماشا میکردم کیرمو میمالیدم ، داد زد بیا دوش بگیر شریک ، گفتم زن عمو من حوله ندارم ، گفت حوووووله شریکی استفاده میکنیییم ، شررریییکییم دیگگه ، بعدش هم غش غش زد زیر خنده ، بعدش هم ادامه داد : تازه ، حوله اون کوتوله عوووضی هم هست ، بیییییا ، طرز حرف زدنش موقع مستی عوض شده بود بی ادب شده بود و بعضی از کلماتو میکشید و رو بعضیا تاکید میکرد ، بعضی وقتا هم زیر لب با خودش فرانسه حرف میزد ! ، کلا بی تربیت شده بود در حد چال میدون !! ، به خودم گفتم چرا که نه ، بزار از موقعیت استفاده کنم ، لباسامو در آوردم و دم حموم با یکم تردید شورتم رو هم در آوردم و لخت مادر زاد رفتم توی حموم ، کیرم عین آنتن رادیو راست وایساده بود ، با خودم گفتم این که مسته وگرنه اینجوری جلو من لخت نمیشد ، چرا من لخت نشم ، اشاره کرد که بیا ، رفتم کنارش زیر دوش ، خودشو مالید بهم و وقتی کیرم به پاش خورد دست کرد و کیر راستم رو گرفت تو مشتش ، گفت اوخییی ، چه کیری داری پدر سگ ، تو هم ععععععععیییین بابات سگ ححح حشری هستی ، میخوای منو بکککنی ؟ میخوای کسمو بگایی پدر سگ ؟ میخوای کونمو جرررر بدی ؟ ممممرد شدی ارواح خیییک ننه ات ؟ چقد بد دهن شده بود عاطفه ، هیچوقت ندیده بودم اینقد فحش بده ، مست کرده بود و کامل کسش خل شده بود ، گفتم بیا دوش بگیریم بریم بیرون زن عمو ، ترسیده بودم ، گفتم تو عالم مستی یه کاری میکنه صبح پشیمون میشه کون من این وسط پاره میشه ، میگن این مست بود ، نفهمید ، تو که عقلت سر جاش بود چرا ؟ ، گفت مییییریییم حاااالاااا ، تو اول بیا کیییرتتتو بکن تو کسسسم ، بیییا ، بعدش هم پاهاشو از هم باز کرد و با دست لای کسشو از هم باز کرد ، در حالی که از ترس میلرزیدم دستمو بردم سمت کسش و انگشتمو رسوندم به چوچولش ، دست خودم نبود ، گفت آههههاااا ، جوووون زود بااااش بیا کسمو باز کن با کیییرت ، بیا چوچچچچولمو بخووور ، بییا ، دوباره تلنگری خورد و نزدیک بود بخوره زمین ، با دو تا دست دو طرف کون گندشو گرفتم و چسبوندمش به خودم که نیفته سرش رو گذاشت روی شونمو چشماشو بست ، یهو همه وزنشو روی کولم احساس کردم ، خوابش برده بود ، سفت گرفتمش که نیفته کف حموم ، صداش کردم و تکونش دادم ، دوباره چشماشو باز کرد و وایساد دوباره کیرمو گرفت تو مشتش ، بیا اییینو بکننن تو کسسم ، ممیخخخوام آبببتو بخورم ، آبببتتو برییز روی سینه ام میخوام فردا بببدم فرهااد کوتوله آببتووو بخوره ، داشششتی شنا یادم میدادی خوووب کونمو دسسست مالی کردی ححححالا بیا کییییرتو بمال بهش ، بیییا ، با دوش دستی سر تا پاشو آب گرفتم و کشوندمش از حمام بیرون ، داشت میلرزید ، گفتم زن عمو حوله کجاست ؟ ، به یه کمد اشاره کرد ، درشو باز کردم و حوله رو برداشتم زود تنشو خشک کردم و تن خودمو هم همینطور لخت و عور کشوندمش تا تخت و خوابوندمش و پتو رو دادم روش ، پتو رو داد کنار و گفت بیییا ، بییا بکن منو کثافت ، بیا کیر راستتو بکن تووو ، پاهاشو از هم باز کرد و کسشو مالید دل به دریا زدم و تو دلم گفتم کس خار همه ، اگه نفهمیدن چه بهتر ، اگر هم کسی فهمید خودمو میزنم به اون راه ، فوقش میگم منم مست بودم ، پاهاشو گرفتم تو دستم و از هم باز کردم ، سرمو کردم لای پاهاشو کس خیسشو لیسیدم یه مزه ای میداد ، فکر میکردم همه کسها یه بو و مزه داره اما این یه بویی مثل بوی سرکه میداد که اصلا خوشم نیومد ، یاد کس زنداییم افتادم که اینقد خوشبو و خوشمزه بود ، اما عاطفه از لذت آه میکشید لبامو گذاشتم رو لباش و مکیدم ، با دست کیرمو تو مشتش گرفته بود و هر وقت میتونست حرف بزنه فقط فحش میداد ، به من ، به عمو فرهاد ، به بابام و میگفت بکن منو ، کیرمو رو کسش گذاشتم و با یه فشار تا ته کردم تو ، داد زد که کثافت جر خورد کسسسم ، مادر قحبه مممرد شدیا ، بکن ببینم ، بیا جرم بده ، همچین بکککن که کسم جر بخوووره ، زود بااش کثافت ، بکن زن عموتو ، بکککن ببینم تو بهتر میکنی یا بابای کس کشت ، بکککن ، به خودم فحش میداد ، به بابام فحش میداد ، هر چی فحش میداد محکمتر میکردمش ، همچین که صدای تپ و توپ تخما و شکمم که به کسش میخورد توی اتاق میپیچید ، هر چی بدتر میکردم بیشتر فحش میداد و میخواست که بازم محکمتر بکنمش ، منم محکمتر میکردم ، بیست دقیقه دووم آوردم ولی بعدش دیگه داشت آبم میومد ، از بس محکم کرده بودم فک کنم پوست کیرم تو کسش جا موند ، اما از رو نمیرفت ، هر چی لفت میدادم این زن عموی وحشیم هیچ ادای ارضا شدن هم در نمیاورد دو تا تلمبه دیگه زدم و کیرمو کشیدم بیرون طوری از جاش پرید و شیرجه زد سمت کیرم که ترسیدم ، کیرمو کرد تو دهنش و تکون داد تا آبم اومد ، کل آبمو قورت داد ، حتی یه قطره اش هم از دهنش بیرون نریخت ، بعد ولو شد روی تخت و عین مرده خوابید ، یکم این دست و اون دست کردم و گشتم شورتمو پیدا کردم و پوشیدم ، بعد یه جا گوشه تخت کنارش خوابیدم ...
یک تابستان رویایی قسمت بیست و یکم چند ساعت بعد از زور شاش از خواب پریدم ، وقتی کون لخت عاطفه رو کنارم دیدم تازه فهمیدم اتفاقای دیشب خواب نبوده ، رفتم توی حمام اتاق و توی توالت فرنگی سرپا شاشیدم از صدای شرشرش خوشم میومد ، وقتی کارم تموم شد یه خط زرد از توی توالت تا جلوی پای من کشیده شد ، با شلنگ دستشویی شاشها رو شستم و دوباره برگشتم توی اتاق ، از نور پنجره فهمیدم که صبح شده ولی نمیدونستم ساعت چنده ، سعی میکردم اتفاقاتی که افتاده رو توی ذهنم حلاجی کنم ، لباسمو پوشیدم و آروم در اتاقو باز کردم و رفتم بیرون ، ساعت حدودای هشت صبح بود و ویلا ساکت ساکت بود ، معلوم بود همه خوابن ، روبروی اتاق عموفرهاد در اتاق مهمون بود ، گوش چسبوندم ببینم صدا میاد یا نه اما ساکت ساکت بود ، آروم دستگیره رو چرخوندم و بیصدا لای درو باز کردم روی تخت نزدیک در سولماز جونم با یه لباس نخی نازک کوتاه لیمویی با گلهای آبی کمرنگ خوابیده بود و پتو روی پاش بود روی تخت کنار پنجره رویا با یه شورت سفید و تیشرت قرمز در حالی که پتو رو گلوله کرده بود و بغل کرده بود خواب بود ، در رو دوباره انداختم روی هم بعد از پله ها اومدم پایین ، بابام اومده بود توی ویلا روی کاناپه خوابیده بود و یه پتو روش بود اما عمو فرهاد هنوز کنار استخر بود ، با خودم گفتم پس دیشب فقط من دستم به کس رسیده و این دوتا بی نصیب موندن ، دوباره برگشتم بالا و در اتاق عمو فرهاد رو باز کردم ، عاطفه چشماشو باز کرد بهم لبخند زد و گفت چرا پاشدی ؟ بیا بخواب عزیزم ..، بعد پتو رو داد کنار ، با دیدن خودش که لخت مادر زاد بود مثلا شکه شد و دوباره پتو رو بخودش پیچید ، گفت من کی لخت شدم ؟ گفتم زن عمو منم دیشب مست بودم خیلی یادم نیست ولی فکر کنم وقتی دوش گرفتین بعدش دیگه لباس تنتون نکردید ، گفت پس تو همینجوری کنار من خوابیدی ؟ یکم من و من کردم و گفتم فکر کنم ! ، عاطفه زد زیر خنده و گفت پس حالا که دیگه به اندازه کافی کس و کون منو سیاحت کردی درو قفل کن دوباره بیا پیشم بخواب ، گفتم زن عمو من غلط میکنم دیشب مست بودیم نفهمیدم ، الان عمو فرهاد میاد خیلی عصبانی میشه ، عاطفه زد زیر خنده ..، عمو فرهاد ؟ هاها فک کردی اون غیرت داره ؟ اونو ولش کن عزیزم اگه بفهمه ذوق هم میکنه ، گفتم نه زن عمو من نمیام ، گفت همه خوابن ؟ گفتم آره ، عاطفه گفت پس بزار منم لباس بپوشم با هم بریم تو باغ قدم بزنیم ، حال داری ؟ گفتم آره زن عمو ، پتو رو داد کنار و لخت مادر زاد وایساد جلوم بعد از تو کشو دو سه تا ست شورت و سوتین در آورد و گفت به نظرت کدومو بپوشم زن عمو ؟ یه نگاه به شورت و سوتینها و تن لخت زن عمو انداختم و حرکت عمودی یه چیزی رو تو شورت خودم احساس کردم ، گفتم زن عمو نمیدونم والا اون سفیده قشنگه ، یه نگاهی کرد و گفت راستی من واسه چی باید شورت بپوشم ؟ جمعا دو تا و تصفی مرد تو این خونه هستن که من با همشون خوابیدم دیگه واسه کی خودمو بپوشونم ؟ صورتم از خجالت سرخ شد و یکم عصبانی شدم ، در حالی که به اتفاقات دیشب فکر میکردم که عین سگ کسشو گاییده بودم گفتم زن عمو من دیگه چیکار کنم تا مرد بشم ؟ فوری فهمید منظورم چیه بغلشو باز کرد و همونطور لخت اومد سمت من و بغلم کرد ، گفت عزیییزم من منظورم به تو نبود وقتی گفتم دو تا و نصفی مرد ، منظورم به اون کوتوله مریض بیغیرت بود ، تو و بابات تنها مردای این خونه اید ، فرهاد هم فقط اسم مرد رو یدک میکشه !! ، تو مردی عزیزم بعد هم دوباره دستشو مالید به کیرم که دیگه حالا کاملا راست شده بود ! ، گفت ببین چه حاضر به یراقه ! ، این کیر یه مرد کامله عزیزم ، بعد هم بلند شد لخت مادرزاد روبروی آیینه وایساد و موهاشو برس کشید بعد یه پیرهن تکلای نخی سفید با لکه های درشت قرمز پوشید که خیلی بهش میومد ، نه شورت پوشید و نه سوتین ، پایین ترین کشوی بزرگ دراور زیر میز توالت رو باز کرد و من چشمام در اومد ، تا حالا اینهمه کفش زنونه رنگ وارنگ فقط تو کفش فروشی دیده بودم ، همه رو با نظم و تمیز کنار هم چیده بود ، توی کشو جای سوزن انداختن نبود ، از توش یه دمپایی سفید قشنگ برداشت و پوشید ، گفت ستم قشنگ شد ؟ گفتم خیلی قشنگه زن عمو ، گفت خوب بریم ، ویلا هنوز سوت و کور بود و معلوم بود همه خوابن ، از پله ها که اومدیم پایین صدای خروپف بابام بلند بود ، زن عمو زیر لب گفت "مون امور" ، شاید جمعا ده تا کلمه فرانسه بلد بودم ولی میدونستم مون امی یعنی دوست من ، فک کردم مون امور هم لابد یعنی عشقم ، به بابام حسودی میکردم فک میکردم چه خوبه اینهمه زنهای خوشگل شیک پوش عاشقت باشن ، بیچاره مامانم ، وارد حیاط شدیم عمو فرهاد وقتی آفتاب افتاده بود روش بلند شده بود و فرش رو از کنار استخر برده بود توی سایه پهن کرده بود و دوباره خوابیده بود ، میخواستم زود از کنارش جیم شم که یوقت بیدار نشه ببینه که زن عمو با اون لباس لختی داره با من میره قدم بزنه اما بجاش زن عمو مستقیم رفت سمتش خدا خدا میکردم بیدارش نکنه ، اما عاطفه که به فکرهای من کاری نداشت و اصلا هم به اندازه من از عمو فرهاد حساب نمیبرد با دمپایی قشنگش یه لگد به پهلوی عمو فرهاد زد و گفت تنه لش من دارم با حمید میرم تو باغ قدم بزنم کسی تو کارخونه نیست ؟ عمو فرهاد چشماشو باز کرد و گفت نه عزیزم هیشکی نیست راحت باشید ، عاطفه در مقابل چشمای حیرتزده من دامنشو داد بالا و کس لختشو به عمو فرهاد نشون داد و گفت ببین چه لباس قشنگی پوشیدم ، دیشب که با حمید تو اتاق بودیم همینها تنم بود ، منتظر بودم عمو فرهاد با فحش و لگد بیفته بجون جفتمون اما بجاش لبخند ملیحی زد و گفت آخ چقد این لباسها بهت میاد عزیزم ، خوش گذشت ؟ بعد هم یه نگاه مهربون به من انداخت و گفت بمیرم عزیزم لابد کلی فحش خوردی آره ؟؟ ..، از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم با خودم گفتم پس عاطفه عادتشه که موقع سکس فحش بده ، عاطفه چرخید سمت من و گفت خیالت راحت شد عزیزم این عموی تو کلا یه جو غیرت نداره بیا بریم قدم بزنیم ، به عمو فرهاد گفتم عمو شما نمیاین ؟ گفت نه عزیزم شما برید من یکم دیگه میخوام بخوابم و دوباره سرشو گذاشت روی بالش ، عین بره دنبال زن عمو راه افتادم ، این تابستون لعنتی واسه من چقدر سورپرایز داشت! ، عاطفه گفت بریم سمت استخر باغ سیب لبنانی بچینیم ، سیبهای باغ درشت و خوشگل بودن ولی تا رسیدنشون چند وقتی مونده بود ولی دو تا درخت سیب لبنانی که بابام از یکی از دوستاش گرفته بود زودرس بودن و الان موقع چیدنشون بود ، خیلی خوشمزه و خوشرنگ بودن ، دنبال سر عاطفه میرفتم و دلم میخواست یبار دیگه ترتیب کس بیموشو بدم به لمبر زدن کون گنده و سینه های لختش از توی لباس نازک نگاه میکردم و ساقهای لختشو دید میزدم و وقتی حواسش به من نبود کیر راستمو از روی شلوارک میمالیدم ، اینبار دیگه میدونستم راحت میتونم بدون ترس از عمو فرهاد بکنمش ، کنار جوی آبی که از استخر باغ میومد و درختها رو سیراب میکرد وایساد و گفت من خیلی شاشم گرفته دیشب اینهمه مشروب خوردیم میخوام همینجا بشاشم ، بعد هم منتظر جواب من نشد و حتی فرصت نداد رومو برگردونم ، دامنشو داد بالا و نشست کنار جوی آب ، پشتمو کردم بهش ، گفت دلت میاد نگاه نکنی ؟ شاشیدن یه کار خیلی سکسی هستش منو ببین ، نا خود اگاه دوباره برگشتم رو بهش ، دو طرف لبه های کسشو از هم باز کرد و شروع کرد به شاشیدن ، یهو گفت کثافت دیشب مگه چجوری کسمو گاییدی که هنوز میسوزه ؟ گفتم یادم نیماد زن عمو ، بعد هم بدون اینکه خجالت بکشم از روی شلوارک کیرمو مالیدم گفت درش بیار و بمالش منم کیف کنم ، خجالتو گذاشتم کنار و کیر راستمو از توی شلوارک کشیدم بیرون و در حالی که شاشیدن عاطفه رو نگاه میکردم شروع کردم به مالیدن کیرم ، اونم در حالی که میشاشید شروع کرد به مالیدن چوچولش ، دستش پر شاش شد ، گفت میای کمکم کنی ؟ نزدیک رفتم و گفتم چیکار کنم عاطفه جون ؟ فکر کنم اولین بار بود که بجای زن عمو بهش میگفتم عاطفه جون ، گفت بیا کسمو بمال نشستم کنارش و شروع کردم به مالیدن کسش ، میدونستم کسش هنوز شاشیه واسه همین یکم چندشم میشد ، گفت تو شاش نداری ؟ گفتم چرا ولی وقتی کیرم راسته نمیاد ، گفت یکم زور بزن میاد وقتی یکم سعی کردم نوک کیرم یکم سوخت اما شاش مثل فواره از توش ریخت بیرون دستشو گرفت جلوی شاش منو گفت جوووون با یه دست کیر راستمو توی دستش گرفت و با دست دیگه شاش بازی میکرد ، شاشم که تموم شد کیرمو کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن بعد بلند شد و دستشو زد به یه درخت و دامنشو از پشت داد بالا و گفت دیشب تو ارضا شدی اما من نشدم الان نوبت منه اگه قبل از من ارضا شدی دیگه بهت کس نمیدم اما اگه منو ارضا کردی دیگه اون کیرخوشگلت تو روغنه ، هروقت دلت خواست پیشت میخوابم ، اصلا زن دائمیت میشم ! ، جوووون کون قشنگش از پشت چقدر دیدنی بود پاهاشو یکم از هم باز کرده بود و کسش کاملا معلوم بود گفتم قربونتم میرم عاطفه جون از پشت کونشو تو دستام گرفتم ، یه تف به کیرم زدم و از لای کون گنده و خوشگلش کیرمو هل دادم تو کسش ، دوباره یه آه بلند کشید و گفت مادرقحبه مگه نمیگم میسوزه ، دیشب جرش دادی یواش بکن ، گفتم دست خودم نیست ، بچه حرف گوش کنی هستم گفتی جرش بده جرش دادم بعد هم همه کیرمو با یه فشار تا ته کسش فرو کردم چنان دادی زد که فکر کنم کریم هم صداشو از اتاقک نگهبانیش شنید ، دوباره شروع کرد به فحش دادن منم شروع کردم و بدتر و بدتر میکردمش ، دستمو بردم سمت سینه هاش و در حالی که کون گنده اش به پام میخورد و کیرم تا دسته تو کسش بود سینه هاشو میمالیدم آه و ناله میکرد و فحش میداد ، میگفت حالم از ننه ات بهم میخوره اما عجب چیزی پس انداخته وحشیه وحشی ، جوووون مادرقحبه بکن منو ، توی رفت و برگشت کیرم لای کونش از هم باز میشد و سوراخ کونش معلوم بود قرمز و تنگ ، انگشت شصتمو مالیدم در کونشو فرو کردم تو یه داد دیگه زد و گفت اوفییی ، بخور تا سرد نشده ، مادر قحبه هوس ان کردی ؟ تو کونم دنبال چی میگردی ؟ تو هم مثل بابای کس کشت کون دوست داری ؟ امشب بهت کون هم میدم فقط طاقت بیار تا من بیام کثافت ، محکم و محکمتر میکردمش و اونم هوار میکشید ، وسط سکس حس کردم یه چیزی بین درختای سیب تکون خورد ، سرعتمو کم کردم و گوش تیز کردم ..، عاطفه داد زد چه مرگت شد ؟ بکن دیگه داشتم میومدم ، گفتم زن عمو یه صدایی از بین درختا میومد کسی نیاد؟ از ترسم اسم عمو رو نگفتم ، میترسیدم عمو فرهاد دنبالمون راه افتاده باشه و بیاد در حالی که کیرم تا دسته تو کس زنشه مچمو بگیره ، عاطفه گفت خفه شو لابد گربه بوده بجنب ، دو تا تکون دیگه دادم و کیرم که تقریبا شل شده بود دوباره مثل سنگ شد و محکم فروش کردم دادش در اومد ، هوار میکشید و فحش میداد صداهاش تندتر شد و نفس نفس زدنهاش بیشتر و بیشتر ، فهمیدم که کم کم داره میاد ، چه کمری داشت سه ربع بود که سرپا داشتم میکردمش و تازه میخواست ارضا بشه ، دو سه بار کیرمو کشیدم بیرون و با شدت تا دسته فرو کردم تو کسش ، داد زد و یهو شل شد ، کیرمو که کشیدم بیرون خودم هم ارضا شدم آبم پاشید به کونش و از بغل کپلهاش راه گرفت سمت رونها و ساقهای حشریش ، با دست آبمو از رو کونش برداشت و دستشو کرد تو دهنش ، گفت جووون قربونت برم ، کلی وقت بود اینطوری کس نداده بودم دست میکشید روی کیرمو قربون صدقه اش میرفت ، دوباره صدای خش خش شنیدم و رومو برگردوندم اما چیزی ندیدم ، با عاطفه کنار استخر نشستیم و دو تا سیب کندیم و گاز زدیم
یک تابستان رویایی قسمت بیست و دوم یکم من و من کردم و بعد پرسیدم زن عمو ؟ روشو برگردوند بهم و لبخند زد ، جونم زن عمو ، دوباره خوش اخلاق و مودب شده بود و فحش نمیداد ، گفتم اوم....! ، اولش چی شد تو با بابام سکس کردید ؟ یکم فکر کرد و بعد گفت ، قربون پسر فضولم برم ! ، واست تعریف میکنم اما قول بده دهنت چفت باشه و با هیچکس در این مورد حرف نزنی ، باشه ؟ گفتم قولم میدم زن عمو ، ادامه داد خوب در اصل من اول دوست دختر بابات بودم ، وقتی وارد سوربون شدم تعداد ایرانیها زیاد نبود ، من از بابات خوشم اومد و با بابات دوست شدم ، اون و فرهاد سال سومی بودن و من سال صفری ورودی جدید ! ، من با بابات دوست شدم و اولین سکس زندگیم رو با بابات تجربه کردم ، یه سالی باهاش دوست دختر و دوست پسر بودیم بعد من فکر کردم که با بابات بدرد هم نمیخوریم و باهاش بهم زدم و بابات هم یه هفته نشده با یه دختر فرانسوی ریخت روی هم ، خوشتیپ بود و دخترا براش سر و دست میشکستن ، منم مثل سگ پشیمون شدم ، بعد عموت اومد سراغم ، خوب خیلی پسر باحال و بگو بخندی بود منم باهاش دوست شدم ، تازه با بابات هم همخونه بود و میشد حرص بابات رو هم حسابی در بیارم ! ، بابات هم واسه اینکه لج منو در بیاره وقتی با فرهاد توی خونه بودیم اون دختره ایوا رو با خودش میاورد و توی اتاق ترتیبشو میداد که من بشنوم ، منم از لج اون با فرهاد خوابیدم و کم کم عاشقش شدم ، یکی دو ماه کارمون همین بود و همه چی هم طبیعی بود ، بعد من حس کردم یه چیزی درست نیست ، فرهاد تا وقتی بابات با ایوا سکس نمیکرد دلش سکس نمیخواست یعنی سکس ما شده بود وقتی که ایوا و بابات تو اتاق با هم بودن ، یه بار که تنها بودیم گفتم دلم سکس میخواد ، هر کاری کردم ، لخت شدم ، رقصیدم ، ور رفتم باهاش ، اما راست نمیکرد ، خیلی تعجب کردم ، بعد ازم پرسید فریدون چجوری باهات سکس میکرد ، یکم که براش تعریف کردم راست کرد و باهام سکس کرد ، دیگه کارم شده بود که هروقت میخواستم باهاش سکس کنم براش از سکس خودم و فریدون تعریف کنم ، بعد یه بار موقع سکس بهم گفت بیا فانتزی کنیم ، فک کن من فریدونم باهام مثل فریدون لاس بزن ، گفتم حالم از این کار بهم میخوره ، گفت فقط وانمود میکنیم ، فانتزیه دیگه ، منم شروع کردم باهاش مثل فریدون رفتار کردن و بهش گفتم فری بیا از پشت مثل اونروزی که تو پارک آبی بودیم کیرتو بمال به کونم ..، کیرش مثل فنر پاشد و اومد سراغم و کیرشو مالید به کونم بعد پرسید خوبه عزیزم همینطوری بود ؟ گفتم مگه یادت نیست ؟ شورتمو بکش پایین و کیرتو بذار لای چاک کونم ، آخ فری جون ، نمیخوای دوباره کسمو لیس بزنی مثل اونروز ، مثل سگ افتاد بجون کسمو شروع کرد لیسیدن ، گفتم فری جون کیرتو میخوام ، کیرتو تو کسم میخوام ، بلندم کرد و گذاشت روی میز توالت ، پاهامو داد بالا و شروع کرد به سکس ، خیلی کیف میداد منم هی میگفتم فری جون محکمتر اونم میکرد ، بعد از سکس پیش هم خوابیده بودیم خواستم امتحانش کنم ، گفتم میخوای فریدون اومد برم باهاش لاس بزنم تو تماشا کنی ؟ بجای هر جوابی کیرش مثل آنتن صاف وایساد ، زدم تو سرش و گفتم خاک تو سر بیغیرتت ، گفت عاطفه جونم خیلی دوستت دارم ولی تو سکس اینجوریم ، ربطی به علاقه ام به تو نداره ، اگه با هر کی دوست داری لاس بزن و برام تعریف کن ، من عشق میکنم و بیشتر تحریک میشم ، بهترین سکس من وقتیه که ببینم دو نفر دیگه دارن سکس میکنن ، اونروز یه مقدار ناراحت شدم و میخواستم کلا باهاش بهم بزنم اما بعدا فکر کردم و دیدم بد هم نیست ، چون اون واقعا دوستم داشت و منم دوستش داشتم ، موضوع فقط سکس بود که منم بدم نمیومد راحت باشم ، یه روز که توی خونه بودیم بابات هم بود من شروع کردم جلوی فرهاد با بابات حرف زدن و لاسیدن ، عمدا شروع کردم خاطراتی رو تعریف میکردم که توش با بابات سکس داشتیم ، بابات با تعجب فرهاد رو نگاه میکرد و بعد من رو نگاه میکرد ، منم ادامه میدادم ، فرهاد داشت به خودش میپیچید ، و هی توی کاناپه جابجا میشد ، بابات فکر کرد فرهاد خیلی عصبانیه ، واسه همین گفت خوب همه اینا مال گذشته بوده و الان مثل خواهرم میمونی ، اما من میدونستم اگه فرهاد داره جابجا میشه واسه اینه که داره از لذت میمیره و حسابی تحریک شده ، گفتم آقایی که شما باشی من مطمئن هستم اگه خواهر هم داشتی تا حالا ترتیبشو داده بودی ! ، بابات خیلی عصبی بود و میخواست بره تو اتاق دستشو گرفتم و نشستم پیشش ، گفتم چرا ناراحت شدی ؟ ظرفیت فرهاد خیلی بیشتر از این حرفاست ، مگه نه فرهاد ؟، فرهاد در حالی که از هیجان میلرزید گفت آره آره ، مشکلی ندارم من تازه خوشحال هم میشم شما دوباره با هم صمیمی بشید ، بابات نشست و من شروع کردم به تعریف کردن خاطرات سکسی خودمو بابات ، فریدون با حیرت و فرهاد با هیجان گوش میکردن ، بعد بابات پرسید حالا چرا اینارو تعریف میکنی ؟ گفتم میخوام دوباره باهات سکس کنم ، فریدون که مخش سوت کشیده بود یه نگاه به فرهاد انداخت و گفت آخه نمیشه که ، گفتم چرا نمیشه ، من فرهاد و دوست دارم اونم دوست داره سکس مارو ببینه منم بخاطر اون میخوام باهات بخوابم ، بابات گفت شما کس خل شدید دوتاتون ، من اگر هم میتونستم باهات سکس کنم جلوی فرهاد نمیتونستم این کارو بکنم ، بعدش هم پاشد رفت تو اتاقش ، فرهاد که خیلی هیجان داشت با این وضعیت ریده شد تو حالش و اخماش رفت تو هم ، دنبال بابات رفتم توی اتاق ، بابات نشتسته بود گوشه تختش ، روی اون تخت خیلی باهاش خاطره داشتم ، با همه وجودم دلم میخواست دوباره باهاش بخوابم دامنمو دادم بالا و نشستم کنارش دستمو بردم بین پاهاش ، بهش گفتم بین فری جان رفیقت مریضه ، از اینکه ببینه من و تو با هم سکس میکنیم کیف میکنه ، تک تک خاطرات سکسیمونو از حفظه ، منم خیلی دوستش دارم ، تو هم که دوستش داری ، سکسمون هم که همیشه واسه جفتمون خیلی لذت بخش بوده ، دلم میخواد دوباره باهات بخوابم ، بابات دستشو گذاشت وسط پاهام و گفت منم خیلی دلم میخواد باهات بخوابم ولی واقعا جلو فرهاد نمیتونم ، پاشدم و دامنمو دادم پایین و اومدم از در بیرون بهش گفتم فکر کن هر وقت تونستی تن لخت من دوباره مال تو میشه ، میدونستم که میاد ، رفتم توی اتاق خودمون پیش فرهاد که با هیجان منتظر نتیجه بود ، با هیجان پرسید چی شد چی شد ؟ یه آن دلم میخواست با آباژور بکوبم تو سرش که بمیره ، بهش گفتم خاک تو سر بیغیرت هیشکی اینطوری عاشق سکس دوست دخترش با یکی دیگه شد که تو شدی ؟ پرید بغلم کرد و گفت بخدا عاشقتم اما اینطوریم ، مریضم ، دارم میمیرم ، گفتم فعلا زانو بزن جلوم کسمو بلیس اگه سرتو بلند کردی این سیاهت میکنم ، بعدش هم به یه کابل کامپیوتر که از روی میز برداشته بودم اشاره کردم و باهاش یدونه محکم زدم روی پاش ، فوری خم شد و شروع کرد به لیسیدن ، داشت میمرد از هیجان بعد قنبل کردم و گفتم بیا کونم هم بلیس ، چنان کونمو لیس میزد که انگار یه سال گشنه بوده و الان میخواد شکمشو سیر کنه ، شروع کردم بهش فحش دادن اونم کیف میکرد و بیشتر لیس میزد در حال لیسیدن کونم بود که فریدون در اتاقو زد با کابل یدونه زدم بهش و گفتم بتمرگ رو زمین تا نگفتم حرف نمیزنی فهمیدی ؟ نشست رو زمین به فریدون گفتم بیا تو عزیزم ، مطمئن بودم پیداش میشه در حالی که نامطمئن به نظر میومد اومد تو و به فرهاد که با کون لخت مثل بچه نشسته بود رو زمین نگاه کرد ، گفتم اونو ولش کن عزیزم اون نخودیه ، بیا بغلم بشین ، بابات نشست کنارم و منم دامن و بلوزمو در آوردمو لخت مادرزاد نشستم کنارش بعد به فرهاد گفتم پشتتو بکن به ما فری جونم اینجوری معذبه ، با دلخوری کونشو کرد به ما و نشست ، دست کردم و پیژامه و شورت فریدونو از پاش در آوردم و شروع کردم به ساک زدن کیرش ، دستشو کشید روی تنمو بالاخره دل داد به کار !! ، خوابوندم روی تخت و شروع کرد به کردن ، حواسم به فرهاد بود که داره صدای مارو گوش میده و جق میزنه ، به فرهاد گفتم میتونی بچرخی و ببینی چطوری فری جون داره کسمو میگاد ، فرهاد با هیجان چرخید ، کیر فریدون تو کسم خوابید ، بهش گفتم تکونم بده کثافت ، جرم بده این بیغیرت تماشا کنه ، بابات دوباره شروع کرد به سکس و بعد کیرشو کشید بیرون و آبشو پاشید روی شکمم ، به فرهاد گفتم بیا آب فریدونو لیس بزن از روی شکمم ، اومد جلو ، اخمای بابات رفت توی هم که چرا من اینقد اونو تحقیر میکنم ، اما من که میدونستم فرهاد داره از هیجان میمیره دراز کشیدم و فرهاد آب باباتو با زبون از روی شکمو کسم لیس میزد ، با دیدن این چیزا بابات دوباره راست کرد و اومد سراغم ، اونروز نزدیک دو ساعت با بابات سکس کردم و دفعه دوم فریدونو وادار کردم آبشو بریزه توی کسم و فرهاد تماشا میکرد و جق میزد ، اونم دو بار ارضا شده بود ، بهش گفتم تا آب فری جونم تو کسمه تو هم بیا چند تا تلمبه بزن ، مثل بچه های حرف گوش کن اومد و شروع کرد به سکس ، وحشی شده بود ، اونطوری که من دلم میخواد ، محکم میکرد ، مرد شده بود ، بعد هم آبشو ریخت توی کسم در حالی که آب فرهاد و بابات از کسم بیرون میریخت رفتیم سه تایی حموم ، دیگه رسما زن هر دوشون شده بودم ، بابات بعد از مدت کوتاهی با ایوا بهم زد و سه نفری تو اون خونه زندگی میکردیم تا برگشتیم ایران ، من با فرهاد عروسی کردم و بابات با مامانت اما سکسمون هیچوقت عوض نشد ، هنوز هم وقتی سکس میکنیم هر سه با همیم ، داستانش که تموم شد یه نگاه به کیرم انداخت که دوباره عین چوب راست شده بود و از توی شلوارک خودنمایی میکرد ، با دست مالید و گفت جووون هیچی از بابای سگ حشریت کم نداری میترسم دوباره بهت بدم شب کم بیاری ، بسه دیگه پاشو بریم ویلا ، گفتم زن عمو یه چیز دیگه هم بپرسم ؟ خیلی وقته ذهنم مشغوله ..، گفت بپرس عزیزم ، گفتم چی شد با مامانم دعواتون شد ؟ من یادمه بچه که بودم خیلی میونه تو و مامان خوب بود ..، یکم من و من کرد و گفت : حقیقتش تقصیر بابات بود ، ما از اول قرار گذاشته بودیم وقتی همه پیش همیم و مامانت هم هست بابات سمت من نیاد که مشکلی هم پیش نیاد ، سه چهار سال پیش که همگی توی ویلا بودیم یه روز صبح زود توی آشپزخونه داشتم صبحانه حاضر میکردم که بابات از پشت اومد خودشو مالید به کون من ، یکم زود بیدار شده بود و اومده بود پایین ، نگو مامانت هم پشت سر بابات اومده بود پایین ، وقتی بابات خودشو مالید به کون من مامانت دیده بود ، شانس آوردم که اون لحظه من که غافلگیر شده بودم و وارد شدن باباتو نفهمیده بودم یه جیغ زدم و از جام پریدم ، بعد که مامانتو دیدم داد زدم سر بابات اما مامانت که مطمئن شده بود بین من و بابات یه چیزهایی هست دیگه دست بر نداشت ، میگفت چطور با هیچکس دیگه از این شوخیا نمیکنه ، چرا با تو ؟ ، حالا هر چی که بود دیگه میونه من و مامانت خوب نشد ، وگرنه من مامانتو دوست داشتمو باهاش مشکلی نداشتم، یه سر تکون دادم و مسئله ای که مدتها ذهنمو مشغول کرده بود تا حدودی رفع شد ، چند تا سیب دیگه کندیم و برگشتیم سمت ویلا ...
ببخشید چند تا اشتباه املایی داشت و یه سوتی !! ، تو اون زمانی که داستان من توش اتفاق میفته هنوز کامپیوتر خونگی اختراع نشده بود که کسی بخواد با کابلش یکی دیگه رو بزنه ...
یک تابستان رویایی قسمت بیست و سوم توی پذیرایی سولماز قشنگم با یه لباس آبی خوشرنگ که دامنش تا روی زانوش رو میپوشوند با آستینهای کوتاه پفدار نشسته بود و یه دمپایی قرمز پوشیده بود و ساقهای سفیدش خودنمایی میکرد ، پشتش به ما بود و اومدن من رو ندید ، ازش خجالت میکشیدم ، رویا توی آشپزخونه پیش بابام بود و مشغول آماده کردن صبحانه بودن ، بابام با دیدن ما نیشش باز شد و گفت سه ساعته همه منتظر شما سه تا هستیم بابا گرسنه ایم ، من با تعجب گفتم ما دو نفریم چرا میگی شما سه تا ؟ بابام گفت فرهاد هم غیب و گور بود ، دو سه دقیقه قبل از شما پیداش شد ، کجا بودید ؟ عاطفه سیبها رو به بابام داد و گفت رفته بودیم سیب بچینیم ، بابام با خنده گفت فکر کردم رفتید درخت سیب بکارید و صبر کنید تا سیب بده ، اگه کل باغو بخوای پیاده بگردی نیم ساعت هم نمیشه الان یک ساعت و نیمه ما بیداریم ، مهمون داریما !!، صدای یه فرشته قشنگ از پشت سرم گفت چیزی نشده که اینقد شلوغش میکنی ، از گرسنگی که نمردی ، سریع برگشتم سمت صدا ، دلم براش یه ذره شده بود ، رفتم سمتش و گفتم سلام زندایی صبح بخیر ، تونستی بخوابی ؟ خم شد سمت منو گونه ام رو بوسید و آروم تو گوشم گفت زن همسایه با شوهرش دعواشون بود فحش و فحش کاری میکردن ، سر و صدا زیاد بود خوابمون نبرد ، از سر تا پا قرمز شدم ، از خجالت رومو برگردوندم ، دلم میخواست آب بشم برم تو زمین ، نمیدونستم چی بگم دست و پامو گم کردم ، حال خرابمو فهمید و آروم گفت شوخی کردم ، صدا زیاد بیرون نمیومد ، من فضولی کردم اومدم گوش دادم که ببینم همه چی مرتبه ، از صدای اون زنیکه فهمیدم حال تو از اون خیلی بهتره ، خیالم راحت شد ..، بعد از آشپزخونه رفت بیرون ، منم دنبالش رفتم ، عاطفه صداش در اومد که شریک منو کجا میبرید ؟ ، سولماز با خنده برگشت سمتش و گفت شبها شریک شماست ، روزها پسر خودمه !! ، عاطفه فکش بسته شد ، انتظار این حاضر جوابی رو از سولماز نداشت ، فکر میکرد چون زیاد حرف نمیزنه پس بی زبونه ، ولی کم نیاورد و گفت خانوم پسرتون خیلی لوتیه ، به خانمهای مست کمک میکنه ، سولماز هم فوری گفت پسرم زرنگه ، جایی نمیخوابه که آب زیرش بره ، حتما به کسی کمک میکنه که کارش بی اجر نمونه ، همه خندیدن جز من که از خجالت رنگم شده بود همرنگ لبو ! ، رفته بودم توی فکر ، از حرفای بابام فهمیده بودم که عمو فرهاد هم توی باغ بوده ، با حرفهایی که عاطفه زد و صداهایی که شنیدم الان دیگه مطمئن بودم که داشته تماشا میکرده و احتمالا جق میزده ، حس علاقه و احترامی که بهش داشتم جای خودشو به یه حس چندش عجیب داده بود ، میخواستم هر جور شده به سولماز بگم ، چون میدونستم اگر اینها رو بشنوه دیگه امکان نداره به فرهاد راه بده ..، چون از دیشب فرهاد خیلی توی نخ زندایی قشنگم بود ، زنداییم هم با شوخیهای عمو فرهاد میخندید و اصلا حس بدی نسبت به عمو فرهاد نداشت ، اما با کاری که دیشب و امروز کرده بودم و دو بار با عاطفه سکس کرده بودم از زنداییم خجالت میکشیدم و اصلا روم نمیشد باهاش در مورد سکس حرف بزنم ، بعد از صبحونه همگی رفتیم توی باغ قدم بزنیم ، توی باغ به سولماز نزدیک بودم وبراش از باغ و درختهاش تعریف میکردم ، بهش میگفتم که کی میوه هاشون میرسه ، بابام و عمو فرهاد با عاطفه و رویا جلوتر میرفتن ، وقتی که رسیدیم به جایی که با عاطفه شاشیده بودیم و سکس کرده بودیم عاطفه قدمهاش رو شل کرد و به ما رسید ، خدا خدا میکردم نگه ما اینجا سکس کردیم اینقد بیحیا بود که اصلا بعید نبود تعریف کنه ، اما با یه لحن خیلی جدی گفت این قسمت باغو من خیلی دوست دارم ، خیلی باصفاست ، سولماز یه نگاهی به دور بر انداخت و دید هیچ چیز خاصی تو اون قسمت نیست ، درختهاش هم از بقیه قسمتهای باغ کم پشت تر هستن ، سری تکون داد و گفت آره خیلی باصفاست ، عاطفه یه دستی به من زد و گفت تو هم اینجارو دوست داری ؟ با یه کمی مکث گفتم آره زن عمو چون جوی آب داره و با صفاست ، عاطفه خندید و سولماز یکم توی هم رفت ، فکر کنم فهمید ، عاطفه رحم کرد و حرف دیگه ای نزد ، بعد خندید و از ما جدا شد و دوباره و به بابام اینا نزدیک شد ، زنداییم گفت چشه این دیوونه ؟ الکی میخنده ، میترسیدم گندش در بیاد و دیگه نتونم تو چشمای سولماز نگاه کنم ، به زنداییم گفتم سولماز جون کاشکی زودتر برگردیم تهران از درسهامون عقب نمونیم ، همش از این دلشوره داشتم که عاطفه باعث بشه رابطه ام با زنداییم بهم بخوره ، گفت به تو که بد نگذشته عزیزم ولی حق با توئه بذار به بابات هم میگم که زودتر برگردیم .
یک تابستان رویایی قسمت بیست و چهارم بعد از ظهر عمو فرهاد دوباره شروع کرد به خود شیرینی ، جوک میگقت و خودشو به سولماز میچسبوند ، سولماز هم بدش نمیومد ، هنوز همون لباس آبی تنش بود اما یه جوراب شیشه ای سورمه ای هم پاش کرده بود که صد برابر سکسی ترش کرده بود ، هیشکی از خوشگلی به پای عشق خودم نمیرسید ، ترک خودم بود ، دایی اسد میگفت سولماز تُرک منه ، من با سولماز قرارداد ترکمان چای امضا کردم ، وقتی میرسم خونه میگم تُرکِ من چای !! ، سولماز هم داد میزنه و میگه کوفت هم برات نمیارم ! ، واسه همینه که قرارداد ترکمانچای اینقد خفت آوره ! ، چند دقیقه بعد عاطفه گفت بریم شیش نفری والیبال بازی کنیم ، سر و صداها دوباره بلند شد ولی تقریبا همه موافق بودن سولماز جونم گفت آخه هوا گرمه ، من همینجوریش هم عرق دارم ، ماها خندیدیم و عاطفه گفت واسه همین میگم بریم والیبال ، ما توی استخر والیبال بازی میکنیم ، یه تور میکشیم وسط استخر و توی استخر بازی میکنیم ، سولماز گفت خوبه ، من هنوز هم توی دبیرستان با بچه ها بازی میکنم ، خلاصه تصویب شد و همه رفتن که مایو بپوشن ، سولماز و رویا رفتن توی اتاق ما و فرهاد و عاطفه توی اتاق خودشون من پشت در اتاق خودمون منتظر نوبتم بودم و بابام طبق معمول که برای هیچ کاری هیجان نداشت هنوز از طبقه پایین تکون نخورده بود ، منتظر بود همه بیان پایین بعد تشریف ببرن سر فرصت لباسشونو عوض کنن و افتخار بدن تشریف بیارن ، رویا تقریبا سی ثانیه بعد از وارد شدن به اتاق با مایو از در اومد بیرون با تمام صورتش میخندید و ذوق داشت میدونستم هوله میخواد تا کسی نیومده زود بره پیش بابام ، یه ماچ به رویا کردم و یه دستی به وسط پاش کشیدم و رویا رفت پایین دنبال بابام ، یکم این دست و اون دست کردم و در زدم و رفتم تو ، عشقم لخت مادر زاد داشت مایوشناشو مرتب میکرد که بپوشه ، منو که دید هم لبخند زد و هم علائم نگرانی تو صورتش پیدا شد که کسی ندید اومدی تو ؟ خیالشو راحت کردم و بدون حرف رفتم از پشت بغلش کردم خودمو چسبوندم به کون گنده سفید و لختش و دستامو از جلو روی شکمش جفت کردم ، سرم رو گذاشتم رو کمر گوشتالو و سفید ولختش ، صورتشو برگردوند و ازش لب گرفتم ، داشتم کمکش میکردم مایوشو بپوشه ، کسشو بوسیدم ، یه بویی میداد که هنوزم که یادم میفته کیرم راست میشه ، کیرم شده بود عین چوب ، دلم کسشو میخواست اما همه پایین منتظر بودن ، سولماز با دلسوزی یه نگاه بهم انداخت و گفت این که باز راسته ! ، میخوای بیارمت یا شب میخوای بری پیش شریکت دوباره ؟ خیلی خجالت کشیدم ، بهم گفت عیبی نداره عزیزم ، یکم تجربه واست بد نیست ، عاطفه هم زن کم تجربه ای نیست ! ، امشب هم اگه دوست داشتی پیشش بخواب فردا برمیگردیم تهران دیگه با همیم ، کمرشو بوسیدم ومایومو پوشیدم ، سولماز یه حوله رو مثل لنگ پیچید دور خودشو از در رفت بیرون .توی استخر من و رویا و عاطفه یه تیم بودیم بابام و فرهاد و سولمازجونم یه تیم ، سورپرایز این بازی این بود که بازی سولماز از همه بهتر بود ، یکم طول کشید تا به بازی توی استخر عادت کنه اما اگه توپو میرسوندن به سولماز تا زانو از آب بیرون میپرید و همچین آبشار میزد که دیگه هیچکس نمیتونست جمعش کنه ، عاطفه جون هم تا میومد فیگور بگیره که مثلا توپو بگیره توپ از بین دستاش رد میشد ! ، وسطهای بازی یه سرویس زدم که قرار بود پشت سر سولماز فرود بیاد ، عمو فرهاد به توپ نزدیکتر بود اما سولماز پشتش به فرهاد بود و نمیدید بخاطر همین هم عقب عقب رفت که به توپ برسه ، فرهاد دید که سولماز داره میاد اما نمیدونم واسه اینکه به توپ برسه یا واسه اینکه به تن لخت سولماز جونم دست بکشه اونم اومد سمت توپ ، لحظه ای که سولماز روی آب بلند شد که توپو بزنه فرهاد هم شیرجه زد مثلا سمت توپ اما هدفش کاملا بدن برهنه سولماز جونم بود ، سولماز دستشو برد عقب که توپو بزنه اما دستش ورزیده اش محکم خورد وسط صورت فرهاد ، یه صدای گرومپ اومد و عمو فرهاد از صحنه روزگار محو شد ، همه مونده بودن نگران باشن یا بخندن ، سولماز فوری برگشت و فرهاد رو از توی آب بیرون کشید از دماغش خون میومد اما باز هم حواسش اینقد بود که دستشو حلقه کنه به باسن سولماز ، آی دلم خنک شد که این بلا سرش اومد ، غلط کرد که میخواست عشق منو دست مالی کنه ، عمو فرهاد رو از آب بیرون کشوندن و خوابوندن کنار استخر ، از دماغش خون میومد ، اما من حواسم به جلو مایوش بود که کاملا برجسته شده بود ، دستمالی سولمازقشنگم باعث شده بود راست کنه ، کلا چهار تا قطره خون توی آب ریخته بود اما هم سولماز و هم عاطفه جفتشون گفتن آب کثیفه و دیگه توی آب نیومدن ، البته عمو فرهاد هم دیگه نمیتونست بازی کنه ، خیلی جون داشت ، حالا که دماغش هم خون اومده بود !! ، وقتی هم که دید سولماز من نگرانشه و احساس گناه میکنه یکم هم ناز و ادا چاشنی کرد و هی دماغشو میگرفت که یعنی درد داره ، آی حرص میخوردم از دستش ، سولماز جونم با مایو هی میرفت نزدیک فرهاد و دستشو میذاشت روی بینی عمو فرهاد ، عمو فرهاد هم دستشو میاورد بالا که یعنی من درد دارم و در حالی که مثلا نگاهش پایین بود دستشو میکشید به تن بلوری سولماز جونم ، در حال حرص خوردن از دست فرهاد بودم که یه تن داغ چسبید به تنم ، برگشتم و دیدم عاطفه چسبیده بهم ، خیلی خوش هیکل بود لامصب ، یه مایو دو تیکه پوشیده بود که کاملا فرو رفته بود لای چاک کسش ، فقط دیدنش باعث میشد آدم راست کنه چه رسه به اینکه خودشو بماله بهت ، بدون اینکه کسی ببینه آروم دستمو بردم سمت مایوش و از روی مایو کسشو لمس کردم ، دستم از گرمای کسش گرم شد و نرمی اونو از زیر مایو احساس کردم ، کیرم شروع کرد به راست شدن ، سریع رفتم سمت ویلا که کسی راست شدن کیرمو نبینه ، عاطفه دنبالم اومد ، پای پله ها خفتم کرد ، گفت مرد من خجالت نداره که ، خجالت اونایی باید بکشن که تا یکی دیگه زنشونو نگاد راست نمیکنن ، بیا بریم تو اتاق ما کمکم لباس بپوشم ، پله ها رو دنبالش راه افتادم اما دلم تو حیاط پیش زنداییم بود ، زن عمو در اتاقو قفل کرد و گفت بیا یه دوش بگیریم ، گفتم نه زن عمو من منتظرتون میشم ، گفت هر طور میلته ، گره سوتین منو باز میکنی ؟ گره مایوشو گرفتم و کشیدم ، سوتینشو باز کرد و گفت گره اینم باز میکنی ؟ و به شورت مایوش اشاره کرد ..، گره شورتشو باز کردم ، وقتی داشت شورتشو از روی کسش باز میکرد حس کردم که الانه که کیرم بشکنه تحت فشار ! ، لخت مادر زاد وایساد جلوم و گفت نظرت در مورد دوش با زن عمو عوض نشد ؟ ، نمیتونستم چشم از روی کسش بردارم ، گفتم چرا زن عمو منم میام ! ، گفت شرطش اینه که من لختت کنم ، بعد هم منتظر جواب من نشد و مایومو در آورد ، دست کشید به موهای سینه ام که تازه یکم سیاه شده بودن و جون گرفته بودن ، بعد نوک ممه های کوچولومو با دست نوازش کرد و بعد با زبون باهاش بازی کرد ، بهم گفت دیدی که نوک ممه هات وقتی باهاش بازی میکنم راست میشه ؟ فک کردم دستم انداخته ، اما بی اختیار به ممه های کوچولوم که اطرافشو موهای سیاه کوچیک گرفته بود زل زدم و زن عمو دوباره نوک سینه هام رو لیس زد ، با کمال تعجب دیدم که نوک سینه هام برجسته و راست میشه ! البته من راست شدن یه چیز دیگه رو هم اون پایین حس میکردم ! ، گفت حالا نوبت منه بیا مال منو امتحان کن ، با دو دست سینه درشتشو تو دستم گرفتم و زبونم رو روی نوک سینه اش چرخوندم ، نوک سینه اش که کاملا تخت بود شروع به رشد کرد و نوکش برجسته شد ! ، فک کنم حتی کامبیز هم اینو نمیدونست که نوک سینه زنها و مردها وقتی تحریک میشن بلند میشه ! ، عاطفه نشست جلومو نوک کیر راستمو بوسید ، گفت اگه واسه این کیر آدم جون بده جا داره ! ، وقتی میگم تو مردی اون مرتیکه نیم مرد همینه دیگه ، بیا بریم توی حموم ، دوش آبو باز کرد و با صابون به تنش مالید ، گفت دوست داری تنمو صابون بزنی ؟ بجای جواب صابونو از دستش گرفتم و شروع کردم به دست کشیدن به تنش ، وقتی کسشو میمالیدم پیچ و تاب میخورد و کیف میکرد ، بوی سکس به دماغش خورده بود و زبون بی ادبش شروع به حرکت کرد ! ، گفت مادر قحبه چرا موضعی میشوری ؟ من فقط کس و کون و سینه ام ؟ بقیه هیکلم شستن نمیخواد ؟ کیرمو میمالیدم به بدنشو صابون مالیش میکردم ، گفت کثافت دیشب کجای حموم کسمو گاییدی ؟ گفتم دیشب تو حموم سکس نکردیم که ، گفت خاک تو سرت از دستت رفته ، بیا الان قضاشو بجا بیاریم ، شاشم گرفته بود و این پا اون پا میکردم ، نوک کیرم صابون رفته بود و یکم میسوخت ، رفتم سمت توالت فرنگی که کیرمو بگیرم توش و بشاشم ، مثل بچه ای که آب نباتشو ازش بگیرن داد زد و خودشو پرت کرد سمتم ، گفت چیکار میکنی ؟ گفتم شاش دارم خوب ! ، گفت مگه نمیگم شاشیدن یه کار سکسیه مادر جنده ! بعد هم نشست جلوم و گفت بشاش روم ، مغزم هنگ کرد ، یعنی چی که بشاش روم ! ، اما منم حسابی با این حرفها و یاد آوری کارهای صبح تحریک شده بودم ، کیر راستمو گرفتم طرفشو نشونه گرفتم سمت صورتش ، وقتی میخواستم بشاشم کیرم که صابون رفته بود توش شروع به سوزش کرد که اونم خیلی حال میداد ، با شدت شاشیدم روی سر و صورتش ، چشماشو بست و دهنشو باز کرد ، شاشهای من رو تو دهنش میریخت و دوباره میریخت بیرون همه هیکلش زرد شده بود بعد گفت بخواب کف حموم منم بشاشم ، اصلا تمایلی نداشتم اونم روم بشاشه اما گفتم بزار اینم امتحان کنیم ! ، خوابیدم کف حموم ، در توالت فرنگی رو بست و رفت روی توالت فرنگی نشست پاهاشو از هم باز کرد و لبه های کسشو از دو طرف گرفت و شروع کرد به شاشیدن ، شاشش روی پاهاش وتوالت فرنگی میریخت ، یه مقدارش هم میپاشید روی تن من و کیر راستم ، راست میگفت جنده خانوم ، کثافت کاری موقع سکس خیلی حال میده ! ، دوباره تو حموم کردمش ، سرش رو گذاشت رو در توالت فرنگی و کونشو داد سمت من ، کونشو بغل کردم و کیرمو کردم تو کسش ، حالا نکن و کی بکن ...!
یک تابستان رویایی قسمت بیست و پنجم دوش که گرفتیم برگشتیم پیش بقیه ، از بس تو این یکی دو روز سکس کرده بودم کیرم درد گرفته بود ، وقتی میخواستن تصمیم بگیریم چی بخوریم زن عمو گفت من اسپاگتی درست میکنم که همه خوششون اومد اما من که میونه خوبی با ماکارونی نداشتم اخم کردم ، با خودم گفتم فوقش از کبابهای دیشب که تو یخچاله دو تا پره میخورم که گرسنه نمونم ، اما شب که زن عمو اسپاگتیشو سرو کرد دیدم این با همه ماکارونی هایی که خوردم فرق داره ، بخار پز شده بود و توش خامه و سوس مایونز و گوشت داشت ، خیلی خوشمزه بود ، ته بشقابم رو هم لیسیدم ! ، ساعت هشت شب بود که دیگه از خستگی چشمام وا نمیشد ، دلم میخواست کون عاطفه رو افتتاح کنم اما نه کیر دردناکم دیگه اجازه میداد و نه من جونی واسه این کار داشتم ؛ گفتم من میرم بخوابم ، زن عمو گفت برو تو اتاق ما سر جات بخواب بعد هم انگشت شصتشو به علامت بیلاخ گرفت سمت عمو فرهاد ، فرهاد خندید و شونه هاشو انداخت بالا ، دیگه تره هم واسه عمو فرهاد خورد نمیکردم ، سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقشون روی تخت افتادم ، نمیدونم کی خوابم برد اما وقتی که میخواستم یه غلط بزنم دستم به تن داغ و لخت عاطفه خورد و از خواب بیدار شدم با یه شورت خوابیده بود و سوتین نبسته بود ، خواب خواب بود ، رفتم توی توالت فرنگی سرپا شاشیدم و به صدای شرشرش گوش دادم ، با خودم گفتم اگه بیدار بود الان شیرجه میزد سمت کیرمو همه جونمونو شاشی میکرد ، برگشتم توی تخت ممه های زن عمو رو توی دستم گرفتم و کیرمو چسبوندم به کون گنده اش و خوابیدم ، عاطفه یه تکونی به خودش داد و زمزمه کرد جووون قربونت برم عزیزم سگ حشری من ، اگر دو ماه پیش به من میگفتین که یه روزی میاد که تو همچین کس لختی رو بغل میکنی و بدون اینکه کیرت راست بشه یا سکس کنی چشماتو میبندی و میخوابی یه ساعت بهتون میخندیدم ، اما بازیهای روزگار خیلی باحاله دفعه بعدی که چشمامو باز کردم افتاب پهن شده بود ، عاطفه هنوز خواب بود شلوارکمو کشیدم به پامو از اتاقشون اومدم بیرون در اتاق مهمون بسته بود و فقط یه صدای شبیه پچ پچ از سمت اتاق بابام اینا میومد اروم سرک کشیدم توی راهرو ، زن دایی سولماز پشتش به من بود با یه نفر توی اتاق ما حرف میزد که من چهره اش رو نمیدیدم اما حدس میزدم بابامه ، سولماز خیلی جدی نگاهش کرد و گفت لطفا دستمو ول کن و دستشو کشید ، سریع سرمو کشیدم چون اون نفری که توی اتاق بود داشت با دست سولماز جونم میومد بیرون ، سولماز دوباره خیلی جدی گفت لطفا دیگه دستمو نگیر ، دنبالم هم نیا ، صدای پاش نشون میداد که داره میاد سمت من ، سریع چپیدم توی اتاق عمو فرهاد چون اگه میدید که دوباره گوش وایسادم واقعا از دستم عصبانی میشد دو ثانیه صبر کردم و دوباره در اتاق عمو فرهاد رو باز کردم و اومدم بیرون ، سولماز همون لحظه داشت در اتاق مهمونو باز میکرد که بره توی اتاق ، سعی کرد بهم لبخند بزنه اما عصبانیت توی چهره بر افروخته اش موج میزد ، بهم گفت خوب خوابیدی ؟ گفتم آره زندایی مثل خرس خوابیدم یه نگاه بهم کرد و گفت آره ارواح خیک عمه ی رویا !!! ، تو گفتی منم باور کردم ، گفتم بخدا خوابیدم زندایی ، خندید و گفت باشه حالا ، در اتاقو باز کرد ودیدم که رویا خوابه ، رفت تو اتاق گفتم میرم یه هوایی بخورم زندایی ، گفت باشه ، احتمالا بعد از ناهار برمیگردیم تهران ، فردا جفتتون هم کلاس دارید ، دو روز یللی تللی واستون بسه ، اومدم از راهرو برم پایین که دیدم عمو فرهاد دم اتاق ما وایساده تعجب کردم پس این عمو فرهاد بود که سولماز بهش ریده بود ؟ تو دلم کلی حال کردم ، فقط نفهمیدم این که دیروز خیلی با عمو فرهاد گرم گرفته بود چی شد امروز اینطوری بهش رید ؟ عمو فرهاد گفت پدر سوخته خوب جای منو گرفتی تخت منو اشغال کردیا ، گفتم ببخشید عمو ، گفت شوخی کردم عزیزم ، راحت باش ، از نرده های راهرو بالا میشد توی هال رو دید بابام باز هم روی کاناپه خوابیده بود ، دلم میخواست بدونم بین زنداییم و فرهاد چی گذشته اما نه از این میتونستم بپرسم و نه از اون ، ناهار چلوکباب داشتیم که کباب چنجه رو بابام و عموفرهاد توی باغ درست کردن و چلو دستپخت سولماز جونم بود ، بعد ناهار من و رویا تنی به آب زدیم و بقیه رفتن که چرت بزنن ، نیمساعت بعد من و رویا هم رفتیم به بقیه پیوستیم و یکساعت خوابیدیم .بعدها فهمیدم که اونروز عمو فرهاد از سولماز خواسته بود درباره سکس خودش با داییم و بابام براش تعریف کنه ، زنداییم هم که کلا با این اخلاق حرف زدن در مورد سکس مشکل داشت واسه همین حسابی عصبانی شده بود و ریده بود به عمو فرهاد .بعد از ظهر اونروز برگشتیم تهران ، زندگی روال عادی خودشو پیدا کرد و چیزی که حواسمون بهش نبود این بود که دوران خوش زندگی زود سپری میشه ، دو سه هفته بعد با اینکه هنوز یک ماهی از تابستون مونده بود زنداییم که دبیر بود بخاطر امتحانات شهریور باید برمیگشت شیراز ، توی فرودگاه بغضم گرفته بود و خیلی ناراحت بودم ، زنداییم رفت و وقتی برگشتیم خونه اینقد دلم گرفته بود که چند تا قطره اشک هم نا خود آگاه ریختم ، چند روز بعد مامانم و دوقلوها هم برگشتن خونه و زندگی سکسولانه ما کلا مالید ، اون انرژی و هیاهو جای خودشو به سر و صدای دوقلوها داد و بجای زندایی خوشگل باید با قرقر مامان و سختگیریهای بیجاش میساختم ، بابام دوباره دیر تر از همیشه میومد خونه و رویا گرچه گاهگاهی با من پیش کامبیز میومد و روحیه اش عوض میشد از اینکه دیگه نمیتونست به بابام نزدیک بشه حسابی حالش گرفته بود ...، دو هفته ای این وضعو تحمل کردم اما بعد تصمیم گرفتم اوضاع رو بهتر کنم ، بقیه داستان تابستان رویایی داستان ماجراهای بعد از برگشتن مامانم هست .دوستان آخر ساله و یکم سرم شلوغه ممکنه دیگه به این زودی پست نزارم ، از دوستان پیشاپیش معذرت میخوام
یک تابستان رویایی قسمت اول از فصل دوم[b][/b] اول از دوستان بخاطر تاخیر عذر میخوام البته گفته بودم که عید پست نمیذارم یه روز بعد از کلاس شیمی کامبیز بهم گفت بیا بریم خونه ما با هم یه نوار ضبط کنیم خیلی وقته نوار جدید نزدیم ، توی راه ازم پرسید راستی رفتین ویلا با زنداییت و رویا خوش گذشت ؟ چه خبر بود تعریف نکردی ..، خیلی وقت بود با خودم کلنجار میرفتم که واسه کامبیز تعریف کنم ، اما هی داستانمو تو ذهنم سانسور میکردم که یوقت چیزی در مورد سولماز یا رویا از دهنم نپره ، گفتم رفتیم خونه واست تعریف میکنم ، اینجا نمیشه ، گفت ای دهنتو مگه چیه که نمیتونی تو تاکسی تعریف کنی ؟ گفتم چیزی نیست اما اینجا هم جاش نیست ، گفت باشه ، دم خونشون که رسیدیم کلید انداخت و در رو باز کرد ، با هم رفتیم تو ، خونه کامبیز اینا یه خونه ویلایی قدیمی ساز بود که حالت دوبلکس داشت یعنی دو تا اتاق هم طبقه بالا بود ، وقتی وارد خونه میشدیم یه راهرو بود که یه طرفش جاکفشی و رخت آویز بزرگی توی دیوار در آورده بودن و روی دیوار روبروش یه تابلو خیلی بزرگ از سر یه اسب با رنگ روغن ، بعدش یه هال بزرگ که توش یه فرش بزرگ 12 متری خوشرنگ انداخته بودن و چیز دیگه ای توش نبود اما به یه دیوارش تابلوی قشنگی آویزون کرده بودن که صحنه شکار رو نشون میداد و به دیوار روبروی تابلو دو تا تفنگ قدیمی میخ کرده بودن ، از این تفنگهایی که بنظر میومد شیش متر لوله داره و زیرش هم سنبه داشت بالای این دو تا تفنگ سر یه کل با شاخهای پیچ خورده از توی دیوار بیرون اومده بود ، توی هال سه تا در و یه دکور سرتاسری بزرگ بود ، یکی از درها به آشپزخونه باز میشد و یکی به اتاق پذیرایی و یکی از درها به یه اتاق خواب ، چیزی که من خیلی تو خونه کامبیز اینا دوست داشتم پذیرایی خیلی بزرگش بود که با مبلهای استیل قدیمی و فرشهای قشنگ تزئیین شده بود ، پنجره های بزرگ و پرده های کلفت مخمل قرمز ، سه تا لوستر بزرگ سنگین پر از کریستالهای قشنگ هم به سقف آویزون بود ، کلا خونه شون بوی تاریخ میداد ! ، اگر راهرو رو ادامه میدادی و از هال اول رد میشدی با یه راهرو دیگه وارد یه هال دیگه میشدی و به فضای اندرونی قدم میذاشتی ! ، خونه طوری ساخته شده بود که این دو قسمت که مهمون ازش وارد میشد با بقیه خونه کاملا از هم جدا میشدن ، این هال هم یه در به آشپزخونه داشت و یه در به دستشویی و حمام اما جاییکه اونور دکور بود توی این هال یه راه پله بزرگ بود که به طبقه بالا میرفت که اتاق کامبیز و اتاق مامانش اونجا بود ، در حال حرف زدن وارد راهرو اول شدیم و داشتیم در مورد گروه اسکورپیونز صحبت میکردیم یهو در آشپزخونه باز شد و پروانه خانم اومد بیرون ، گفت کامبیز جون اومدی مامان ؟ چشمام به تن پروانه خانم خشک شد ، پروانه خانم موهای خوشرنگش باز بود و روی شونه هاش ریخته بود اما هیچی جز یه شورت و سوتین تنش نبود ، فکم چسبید ! ، فقط چند ثانیه فرصت کردم تا تن لختشو ، کون گنده شو و شورت توری شو رصد کنم ، چون بلافاصله با دیدن من برگشت توی آشپزخونه و درو بست ، گفت کامبیز مامان ای وای چرا نمیگی مهمون داریم ؟ ، کامبیز میخندید ، گفت حمید که مهمون نیست مامان ، مامانش گفت بله اون درست اما بگو که منم حداقل یه چیزی تنم کنم زشته ، البته حمید هم عین تو میمونه پسر خودمه ، برید بالا براتون یه چایی میارم ، ای جووون خوش بحالت کامبیز کثافت مامانت اینجوری تو خونه میگرده ؟ تو فکر خودم بودم که کامبییز گفت دیدی من واسه دید زدن شورتش نیازی ندارم موقع لاک زدن لای پاشو دید بزنم ؟ سرمو تکون دادم و گفتم خوش بحالت پسر چه حالی میکنی ، یه قیافه ای گرفت که یعنی بله ..، ما اینیم دیگه ، تو اتاقش نشسته بودیم که سر و کله مامانش پیدا شد و برامون دو تا چایی آورد همرنگ عقیق ، کنارش چند تا دونه خرما که روش پودر نارگیل پاشیده بودن و بجای هسته مغز گردو داشت ، پروانه خانم یه لباس نخی بلند پوشیده بود اما من هنوز تو ذهنم لخت میدیدمش ، ساقهای تپل لختشو میدیدم و بقیه بدن لختشو تو مغزم بازسازی میکردم ، کیرم دوباره راست شد ، خوشبختانه شلوار لی پام بود و به این راحتیا آبروم نمیرفت ، پروانه خانم که رفت به کامبیز گفتم همینجوری بهت میرسه که اینقد گنده شدی دیگه ، کلی خندیدیم ، کامبیز گفت تعریف کن بینیم ویلا چه خبر بود ؟ شروع کردم به تعریف کردن ، اول سکس خودمو رویا رو سانسور کردم و گفتم تا رسیدیم رفتیم توی استخر ، بعد اومدن عاطفه و آموزش شنا رو براش تعریف کردم ، کامبیز از روی شلوار داشت کیرشو میمالید ، گفت کثافت خیلی حال کردیا ، بعد داستان ورق بازی و مشروب خوری رو واسش تعریف کردم به اونجا رسیدم که با عاطفه رفتیم توی اتاق و عاطفه لخت شد ، کامبیز داشت میمرد از خوشی گفت یه دقیقه صب کن یه پیژامه راحت بپوشیم بقیشو تعریف کن ، اینجوری کیرم میشکنه توی شلوار لی ، دو تا پیژامه گشاد آورد که پوشیدیم ، گفت بقیشو بگو تنها خور عوضی ، کوفتت بشه ، بقیشو واسش تعریف میکردم و کامبیز دستشو کرده بود توی پیژامه و داشت کیرشو میمالید ، خودم هم راست کرده بودم و داشتم کیرمو میمالیدم و تعریف میکردم ، تا اونجا تعریف کردم عاطفه رو عین سگ کردم و شب پیش عاطفه خوابم برد اما داستانو همونجا تموم کردم گفتم صبح که عاطفه پاشد کلی ترسید که چرا لخته و بعد بلند شد هول هولکی لباس پوشید و رفتیم پیش بقیه ، عاطفه هم دیگه روش نمیشد تو چشمای من نگاه کنه ..!!
یک تابستان رویایی قسمت دوم از فصل دوم داستانم که تموم شد ، کامبیز گفت حمید دهنتو یکم دیگه ادامه میدادی آبم میومد ، بعد ادامه داد میخوام یه داستان واست تعریف کنم که کیرت بترکه ، اما قبلش جون مامانتو قسم بخور که به کسی نگی ! ، قسم خوردم و کامبیز شروع کرد به تعریف کردن ، گفت حقیقتش مامان من از اول تو خونه این جوری نمیگشت ، پارسال یه اتفاقی افتاد که مامانم باهام خیلی صمیمی و راحت شد ، میخوام اونو واست تعریف کنم ، یادته پاشایی برامون صبحها کلاس فوق العاده میذاشت ساعت هفت صبح میکشوندمون مدرسه ؟ آقای پاشایی کلاس سوم دبیرستان معلم زبانمون بود ، گفتم آره ، چطور مگه ؟ ، گفت نمیدونم یادته یا نه یه روز که کلاس فوق العاده داشتیم من کلا غیبت کردم و مدرسه نیومدم ، بعدا بهت گفتم که خواب موندم و بعدش هم رفتم با مامانم خرید ...، یادته ؟ گفتم یه چیزایی یادم میاد ولی نه کاملا ، حالا چطور مگه ؟ گفت اونروز صبح زود بیدار شدم که مثلا بیام مدرسه ، ظهرش هم یادت باشه قرار بود امتحان جبر داشته باشیم ، یهو کاملا یادم افتاد کدوم روز رو میگه چون من اون امتحانو کاملا ریده بودم و بعدش ناظم مدرسه که از قضا رفیق بابام هم بود به بابام زنگ زده بود و آبرومو برده بود ، گفتم خوب خوب ، گفت خوب اونروز من اصلا واسه امتحان آمادگی نداشتم و مدرسه رو پیچوندم ، رفتم سینما ، دو سه ساعت زودتر از همیشه ، تقریبا حدودای ظهر برگشتم خونه ، با خودم گفتم وقتی برگشتم به مامان میگم زود تعطیل شدیم ، درو که باز کردم دیدم دم در یه کفش غریبه و یه جعبه واکسی هست ، تعجب کردم ، رفتم توی خونه دیدم از توی اتاق آخری طبقه پایین ، اون اتاقه که چسبیده به حیاطه ، صدا میاد ، شصتم خبردار شد که احتمالا مامانم مرد آورده خونه ، اولش خواستم برم تو اتاق مچ مامانو بگیرم اما بعد تصمیم گرفتم برم از توی حیاط نگاه کنم ببینم چه خبره ، آروم در حیاطو باز کردم و خودمو رسوندم پشت پنجره اتاق ، دیدم مامانم یه پسره واکسی همسن و سال خودمونو آورده تو خونه ، من که رسیدم مامانم دامنشو داده بود بالا و با شورت نشسته بود لبه تخت ، پسره هم داشت لباساشو در میاورد ، پسره خوش هیکل بود ، شورتشو که کشید پایین به جون خودم یه کیر در آورد به بلندی بازوی من و به این کلفتی ! بعد هم به مچ دستش اشاره کرد ، اولش میخواستم برم تو بزنم خار مادر پسره رو بگام اما بعد گفتم مامانم گناه داره چند ساله سکس نداشته بزار یه حالی بکنه ، منم کیرم از کس دادن مامانم راست شده بود پشت پنجره یواشکی نگاه میکردمو کیرمو میمالیدم جلق میزدم ، مامانم کیر پسره رو که دید اومد جلو گرفت تو دستشو شروع کرد مالیدن و ساک زدن ، منم پشت پنجره جق میزدم واسه خودم ، بعد پسره بلند شد و لباس مامانمو در آورد ، یکم با سینه های مامانم بازی کرد و بعد رفت شورت مامانو کشید پایین ، دست میکشید به کون مامان و میگفت عجب کونی داری خانم ، سرشو کرد لای پای مامانمو شروع کرد به لیسیدن کس مامانم ، یک ملچ ملوچی میکرد که بیا و ببین ! ، بعد لنگای مامانو داد بالا و کیر کلفتشو فرو کرد تو کس مامانم ، مامانم هوار کشید نفهمیدم از درد بود یا لذت ، حالا نکن کی بکن ، کامبیز از کس دادن مامانش تعریف میکرد و من کیرمو میمالیدم ، گفتم کامبیز دستمال بده الان آبم میاد ..! ، گفت عوضی واسه مامانم راست کردی ؟ گفتم کامبیز مامانت خیلی کردنیه ، کثافت میرفتی خفتشون میکردی و بعدش خودت ترتیب مامانتو میدادی ، دستمال کاغذی رو بهم داد و بعد ادامه داد ..، پسره بعد مامانمو چرخوند و یه تف به کیر کلفتش زد و کرد تو کون مامانم ، مامانم شروع کرد به داد زدن اما معلوم بود داره خیلی حال میکنه ، انگار عادت داشت که از کون بده ، پسره ممه های مامانمو میچلوند و کیرشو تو کون مامانم عقب جلو میکرد ، تا اون پسره کس کش ارضا بشه من دو دفعه آبم اومد ، مامانم یه جیغهایی میزد که اگه خونه ما ویلایی نبود تا سه تا همسایه اونطرفتر هم خبر میشدن که مامانم داره کس میده ، حرفهای کامبیز که به اینجا رسید من که دو سه هفته بود سکس نکرده بودم تمام آبی رو که تو این دو هفته تل انبار کرده بودم یکجا خالی کردم روی دستمالهای توی پیژامه ، کامبیز از خنده ریسه رفت ، گفت دیدی گفتم کیرت میترکه از داستان من ؟ با دستمالها کیرمو تمیز کردم و دستمالها رو توی سطل انداختم و گفتم کثافت بقیشو بگو ، گفت پسره کیرشو از تو کون مامانم بیرون کشید و تکون تکون داد و اندازه یه استکان آب منی روی کون مامانم ریخت ، آبش از روی کون و کس مامانم میچکید روی فرش اتاق ، کامبیز ادامه داد بعدش مامانم شروع کرد با یه حوله خودشو تمیز کرد و حوله رو پرت کرد روی تخت ، پسره هم داشت لباسهاشو میپوشید ، مامانم پشتش به پسره بود که من دیدم پسره یه چاقو ضامندار از توی جیبش در آورد و تیغه اش رو کشید بیرون و رفت سمت مامانم ، من که از تعجب چشمام داشت میزد بیرون و هنوز هم مطمئن نبودم که کامبیز راست میگه یا داره از خودش داستان در میاره ، گفتم خوب ...؟؟؟، کامبیز گفت دیدم اگه از تو حیاط داد بزنم تا بیام خودمو برسونم توی خونه و بداد مامانم برسم یارو یه بلایی سر مامانم میاره ، یواشکی سریع برگشتم توی خونه ، سر راه یه تیکه چوب کلفت دیدم و برداشتم به در اتاق که رسیدم یهو بیهوا درو باز کردم و رفتم تو ..، دیدم پسره مامانو نشونده رو زمین و چاقو رو گرفته سمتش ، تهدید میکرد که پول و جواهرات از مامانم بگیره ، منو که دید هول شد برگشت سمت من ، قبل از اینکه به خودش بجنبه با چوب محکم زدم توی فرق سرش ، چاقو از دستش افتاد و سرشو گرفت ، همه صورتش پر خون شد ، تا بیاد به خودش بجنبه با چوب دست و پاشو قلم کردم ، افتاد رو زمین و به خودش میپیچید ، رفتم جلو چند تا لگد به پهلوش زدم ، هی داد میزد و میگفت خودش خواست ، خودش خواست ، منم خودمو میزدم به نشنیدن و بیشتر میزدمش ، دلم که حسابی خنک شد چاقوشو از زمین برداشتم ، بعد فک کردم اگه زنگ بزنم پلیس بیاد آبروی مامانم هم میره منم با چوب و لگد از خونه پرتش کردم وسط کوچه و بساط واکس و بعد هم کفشاشو پشت سرش پرت کردم ، گفتم گورتو گم کن تا زنگ نزدم به پلیس ، یارو هم دمشو گذاشت رو کولشو فرار کرد ، با چشمای باز داستانشو میشنیدم ، تمام حسهای سکسی که باعث شده بود ارضا بشم ازم صد کیلومتر دور شده بودن ، بجاش با تعجب چشمم به دهن کامبیز بود ، البته کامبیز قوی و گنده بود ، اما کلا پسر آرومی بود و این آرتیست بازیها خیلی ازش بعید بود ، واسم جالب بود ، کامبیز گفت وقتی برگشتم مامانم همونطور لخت مادرزاد افتاد تو بغلم و گریه زاری میکرد ، گفت کی اومدی ؟ ، گفتم دو سه دقیقه پیش ، خیالش راحت شد که سکسشو ندیدم و خبر ندارم ، تعریف کرد که اون پسره اومد دم در گفت واکسیه منم گفتم بیاد کفشای تورو واکس بزنه یه پولی بهش بدم گناه داره ، یهو چاقو در آورد و اومد سمتم بزور لباسهام رو در آورد ، خدا رو شکر که تو رسیدی ! ، کامبیز ادامه داد منم خودمو زدم به اون راه و حرفاشو قبول کردم ، از اونروز دیگه مامانم وقتی با همیم تو خونه راحت میگرده ! ، حالا داستان کی باحال تر بود ؟ اعتراف کردم که داستانش واقعا از داستان من باحال تر بود ، دوباره ازم قول گرفت که به هیشکی نگم ، منم قول دادم و از خونشون اومدم بیرون ، شما هم که این داستانو میخونید ، نشنیده بگیرید که یوقت به گوش کامبیز نرسه که من واسه شماها تعریف کردم میترسم از دستم شاکی بشه !