یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت چهارم (اولین بیزینس 1) کاری که میخواستم انجام بدم به بهترین وضعی انجام شده بود ، ترسم ریخته بود و روم تو روی مامانم حسابی وا شده بود ..، حالا هم شهین از من کنجکاوتر بود که ته روابط این محفلو در بیاره ..، بعد از ناهار یه چرتی زدم ..، وقتی بیدار شدم چیزی به ساعت سه نمونده بود ، هول هولکی لباس پوشیدم و وسایلمو جمع کردم ، دم در مامانمو بوسیدم و از خونه بیرون زدم ، توی راه یاد دفترچه یادداشتی افتادم که از خونه ناتاشا کف رفته بودم ، دست کردم توی جیب لباس گرمم اما بعد یادم افتاد که دیشب کت و شلوار تنم بود و اون تو جیب کتم جا مونده ، توی خونه خاله پری اولین چیزی که توی ذوقم زد نبودن خود پری بود ..، علی سیاه و کامبیز که یه ساعتی قبل از من رسیده بود منتظرم بودن ..، علی خیلی قضیه درس دادنو جدی گرفته بود و همه چی رو آماده کرده بود ، خیلی زود شروع کردیم به درس خوندن ..، علی نه تنها جبر رو خیلی خوب درس میداد که توی هندسه تحلیلی که من و کامبیز توش خیلی مشکل داشتیم رو هم فوت آب بود .، دو ساعتی که یکسره درس خوندیم علی گفت یکم به خودتون استراحت بدید نیمساعت بعد دوباره شروع کنیم ..، بعد خودش رفت و به یکی دو تا از دوستاش زنگ زد و مشغول صحبتهای کاری شدن ، کامبیز که فرصت و مناسب دید رو به من کرد و گفت حمید .. ، گفتم هان ..، گفت این رفیقت هم زنگ زد ، با تعجب گفتم کی ؟ گفت همین جنده خانم که هی بهت میگم رو بهش نده و اینقد بیخود تو حلقش نریز ، اخمامو تو هم کردم و با تعجب گفتم سهیلا ؟ گفت بله ! ، گفتم چی گفت مگه ؟ کامبیز گفت هیچی زنیکه فک کرده ما دستمون به دهنمون میرسه سر گنج نشستیم ، زده به سرش ، خودشو زده بود به موش مردگی و زنگ زده خونمون مامانم گوشی رو برداشته و داده به من ، دیدم داره اونور خط گریه میکنه ..، میگم چته ! ، تو گریه میگه سی تومن بهم قرض بدین ..! ، واقعا فک کرده با جماعت خر طرفه ! ، سی هزار تومن !!! ، بعد در حالی که عصبانی شده بود و سعی میکرد تن صداش رو پایین نگه داره که علی سیاه متوجه نشه ادامه داد جمعا دو بار کردیمش دوبار هم ماساژ گرفتیم ، روی هم باید هزار تومن بهش میدادیم چهار هزار تومن بهش دادیم ! ، مامانت هم که اونشب دو تومن بهش داده توهم سه تومن پول بی زبون بردی واسش لباس خریدی !! ، تو همین یه ماهه از خود ما ده هزار تومن پول گرفته ! ، حالا این شورت و سوتین ها که هی ازش گرفتیم بماند چقد سود داشته واسش ، تو خودت مگه از بابات چقد پول تو جیبی میگیری مثلا بچه پولدار هم هستی بابات هم کارخونه داره ، بعدش هم خودش جواب داد سه تومن !! ، تو سه تومن میگیری و این فقط از خود ما نه تومن پول گرفته ، حالا زنگ زده با گریه که سی تومن بهم بدید وگرنه بدبخت میشم ، بابام نزدیک چهل تومن بدهکاره میخواد منو عوض بدهی بده به یه مرد شصت ساله ...، بعد هم با عصبانیت گفت واقعا فک کرده ما کس خلیم ، همش هم بخاطر پولهای اضافه ای که تو بهش دادی ! ، گفتم تو بهش چی گفتی ؟ کامبیز گفت چی میخواستی بگم ؟ گفتم من اینقد پول هیچوقت نداشتم و ندارم که بخوام بهت قرض بدم ، به حمید هم بیخود زنگ نزن چون کل پول تو جیبی که از باباش میگیره ماهی سه تومنه خودش هشتش گرو نهشه ! ، بعد هم با عصبانیت گفت خانم بهشون برخورد ، گفت معذرت میخوام به شما زنگ زدم بعد هم تلفونو قطع کرد ! ، همینم مونده بود که یه جنده دوزاری تلفونو روم قطع کنه ..، دلم خیلی بحال سهیلا سوخت ، گفتم این بدبخت دروغ نگفته بود ، من خونشون بودم که باباش با داد و بیداد میخواست شوهرش بده ، کامبیز اخمشو توی هم کرد و گفت اولا که به ما چه ، ما چه صنمی با اینها داریم که بخوایم سی هزار تومن بهش پول قرض بدیم ، دوما که از من میپرسی همون هم فیلمشون بوده ، خواستن اسکلت کنن این بساط رو راه انداختن ، گفتم چه فیلمی بابا ، من سرزده یهو رفتم خونشون که واسه مامانم یه دست شورت و سوتین بردارم که دیدم دعوا مرافعه دارن و وحید گفت بابام میخواد بزور سهلا رو شوهر بده ، کامبیز گفت در هر صورت به ما ربطی نداره ، چه فکری کرده که دست به تلفن شده میگه سی هزار تومن به من قرض بدین ؟ بابا یارو اگه کاسب بازار هم بود به این راحتی نمیتونست سی هزار تومن دستی بگیره ، این که یه جنده یه لا قباست ..، بعد هم اخماشو توی هم کرد و رو به من گفت حمید بجان خودم اگه فکرشم کردی که بهش پول قرض بدی دیگه اسمتو نمیارما ...، گفتم بابا بیچاره خیلی با ما تریپ رفاقت برداشته بود ، حالا اگه بدبختن و بخاطر بیچارگی مجبور شده جنده بشه که دیگه باعث نمیشه به آدم حسابش نکنیم ، حالا اگه واقعا آدم بتونه یه مشکلی ازش حل کنه چی میشه که کمکش کنیم ؟ کامبیز با عصبانیت گفت از همین میترسیدم ، مردیکه نفهم ! ، مگه مشکل این جور آدمها با این سی تومن حل میشه ؟ فک کردی الان بهش پول بدی تمومه ؟ اگه همه این حرفها راست باشه باز هم اینها مشکلشون باباشونه ، الان تو پول میدی به سهیلا ، این پولو میده به باباهه اونهم پررو میشه این بار میره با هشتاد هزار تومن بدهی برمیگرده ، باز تو پول میدی که مشکل نخورن ؟ اینها باید باباهه رو بندازن بیرون و خلاص ..، سر تکون دادم و گفتم آره حق با توئه ، باید باباهه رو بندازن بیرون وگرنه دوباره برمیگرده ، کامبیز سر تکون داد که چه عجب بالاخره فهمیدی ! ، علی دوباره برگشت و سرگرم درسهامون شدیم اما فکرم مشغول سهیلا بود ، خیلی دلم واسش میسوخت و اعصابم بخاطرش خورد شده بود ، یه ساعت دیگه هم ریاضی کار کردیم و دیگه مخمون هنگ کرده بود ..، با کامبیز هر چند دقیقه یه بار به همدیگه نگاه میکردیم که یعنی بهش بگیم دیگه بسه ! ، اما علی سیاه سخت هیجان زده شده بود و تند و تند داشت مسائل رو برامون توضیح میداد ..، یهو تلفن زنگ خورد و صدای زنگش مثل فرشته نجات به دادمون رسید ، علی وسط توضیحاتش نفسی کشید و گفت فک کنم واسه امروز دیگه بسه ..، هان ؟ من و کامبیز تقریبا با هم گفتیم آره آره ..، مرسی علی آقا دستت درد نکنه ، علی لبخندی زد و گوشی تلفن رو برداشت و گفت اوه سلام مهدی چطوری ..؟ خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم ، چه خبر ..، یادی از ما کردی ! ، من و کامبیز به همدیگه نگاه کردیم و کامبیز دوباره اخماشو توی هم کرد و گفت جون کامبیز خر نشی یوقت بری پول بدی به اینها ..! ، گفتم باشه بابا ، من مگه تا حالا کاری بدون اطلاع تو انجام دادم ؟؟، هر کاری بخوام بکنم بدون تو نمیکنم ، کامبیز گفت خوب باشه خیالم راحت شد ..، علی سیاه گفت نه مهدی جون بخدا خودم ندارم ..، حالا جنسهات چی هست ؟ هان ...، آهان از همین که به خودم هم فروختی ؟ ..، باشه حالا بزار ببینم برات مشتری پیدا میکنم یا نه ..، به کامبیز گفتم زودتر بریم به کامپیوتر هم برسیم ، معلمش هم خوشگلتره ! ، کامبیز خندید و گفت بزار تلفنش تموم شه ، اینجوری که زشته ، خندیدم ، علی سیاه گفت نامرد به من که خیلی گرونتر فروختی ..، بعد هم قاه قاه خندید و بعد از چند ثانیه گفت آره بابا میدونم ، شوخی کردم ، باشه بزار ببینم کسی رو پیدا میکنم یا نه ..، بعد هم گفت به خانمت هم سلام برسون و تلفنو قطع کرد ..، بعد رو به ما گفت کامبیز جون چایی حاضر بود میریختی واسه حمید ، کامبیز گفت دیر شده منتظر بودیم تلفنت تموم بشه خداحافظی کنیم ، با حمید یه جای دیگه هم باید بریم ، علی گفت باشه ..، بعد ادامه داد دوستم بود ، همونی که این ویدئو رو برام از اونور آورده بود ، گوشهام رو تیز کردم چون خیلی از ویدئوشون خوشم اومده بود ، گفت کارش اینه که جنس از امارات با لنج میاره و میفروشه به طرف حسابش که تو کار لوازم صوتی تصویری هست ..، ظاهرا جنسهاش اومده اما این طرف حسابش چند روزه پیداش نیست ، میگه پول لازمه حاضره جنسها رو به قیمت کمتر بفروشه ..، گفتم از این ویدئوی شما هم داره ؟ گفت آره ..، به من داده بیست و هفت تومن میگه الان بیست تومن هم میده ..، خیلی دلم میخواست یکی بخرم اما بیست تومن پول نداشتم ..، فکر کردم یکی از اون طلاها رو بفروشم و یه ویدئو بردارم ..، کامبیز پرسید کل جنسش چند تومنه ؟ علی گفت اوه ...، خیلی ..، خودش که میگه چهارصد پونصد هزار تومن ..، کامبیز گفت حمید یکم دیرش شده ..، علی گفت باشه ..، بعد رو به من گفت اگه خواستی بگو که بهش بگم برات بفرسته ..، سر تکون دادم و با علی سیاه واسه فردا صبح دوباره قرار گذاشتیم ، خداحافظی کردیم و با کامبیز زدم بیرون ، گفتم پری کجا بود ؟ دلم واسش تنگ شده ! ، خندید و گفت خونه ماست ! ، گفتم اوه ، خوش بحالت شب میری شیر تازه میزنی به رگ ! ، دم در هر کدوم رفتیم سمت ماشین خودمون ، کامبیز گفت میخوای بیا با هم بریم شب که کارمون تموم شد میایم سر راه ماشینتو برمیداریم ..، سر تکون دادم و رفتم سمت ماشینش ، توی راه گفت میخوای طلاها رو بفروشیم جنسهای یارو رو برداریم ؟ بعد ادامه داد من دیروز قیمت کردم هر شمش رو صد و ده تومن میخرن ، چهارصد و چهل تومن میشه ، بندازیم تو یه بیزینسی مثل این ، بد نیست ، گفتم آره بد فکری هم نیست ، خودم هم میخواستم بگم یه کاریشون بکنیم ، اما بیشتر تو فکر خرید ملک و این چیزها بودم ، کامبیز گفت اگه واقعا بشه جنسها رو ارزون بخریم این بهتره ، تو یه مدت کوتاه کلی سود میکنیم ..، ابروم رو بالا انداختم و گفتم باشه ، یه قرار بزار بریم ببینیم چی داره بخریم ! ، کامبیز سری تکون داد و گفت باشه ..
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت پنجم (اولین بیزینس 2) فریبا خانم آیفونو برداشت و وقتی خودمون رو معرفی کردیم در رو باز کرد ، با هم رفتیم تو و کامبیز لبهاش به یه لبخند مرموز وا شد ، این خنده رو میشناختم هروقت میخواست یه شیطونی خاص بکنه یا یه نقشه ای داشت این لبخند رو روی لبهاش میدیدم ، زنگ واحدی که فریبا توش بود رو زدیم و در رو باز کرد ، با دیدن فریبا فکم افتاد ، یه بلوز و شلوارک ورزشی چسبون تنش کرده بود و تمام تن و بدن سکسی و قشنگش غرق عرق بود ، درو باز کرد و گفت زود بیاید تو الان بدنم سرد میشه ..، وارد خونه که شدیم گفت برید با کامپیوتر بشینید تمرین کنید من هم چند دقیقه دیگه میرسم ، دیراومدید وقت ورزشم دیر میگذشت ..، حالا عیب نیست زود تمومه بعد میام کنارتون ..، چند دقیقه با کامبیز نشستیم و با کامپیوتر گرون قیمت کارخونه ور رفتیم و دستورهایی رو که قبلا یاد گرفته بودیم تمرین کردیم ، وقتی مینوشتیم پرینت اس و کامپیوتر یه اس روی صفحه اش مینوشت اس کلی عشق میکردیم ، نوشتن دستورهای ساده خیلی آسون بود و یه نفر با یکم تمرین و یه مقدار سواد میتونست خیلی زود یاد بگیره که یه برنامه ساده بنویسه ، واقعا کامپیوتر در دسترس همه بود ، اما الان با اینهمه پیشرفت توی عرصه کامپیوتر واقعا بیشتر افراد حتی قابلیت کوچکترین دستکاری تو برنامه های نوشته شده رو ندارن ، چند دقیقه بعد معلم خوشگلمون در حالی که دوباره از سر و کله اش عرق میریخت سرشو از راهرو بیرون آورد و گفت من یه دوش سریع میگیرم ..، بعد هم سر خوشگلشو دزدید ، وقتی صدای ریختن آب و دوش از توی اتاق بلند شد با کامبیز یه نگاه رد و بدل کردیم و با یه لبخند از جامون پاشدیم و رفتیم سمت اتاق ، همونطوری که گفتم این واحد درست قرینه واحد عمو فرهاد بود ، وارد اتاق خواب مستر شدیم و با دیدن لباسهای ورزش خیس و گلوله شده کنار در حمام و تصور تن لخت و خوشگل فریبا توی حمام جفتمون لبخند زدیم ، اون اتاق برعکس چیزی که ما منتظرش بودیم بجای وسایل خواب و تخت و کمد با وسایل ورزشی و تخته دراز و نشست و چند تا وزنه و دمبل های کوچیک و طناب و هالتر و یه کمد با آیینه تمام قد تزئین شده بود ! ، جفتمون لبخند زدیم ، در کمد رو باز کردیم که فضولی کنیم ، چند تا لباس ورزشی تمیز و دو سه تا شورت و سوتین نخی کل وسایل کمد رو تشکیل میداد ..، با کامبیز یه نگاه دیگه هم انداختیم و برگشتیم پیش کامپیوتر ، چند دقیقه بعد سر و صدای در حمام بلند شد و کامبیز لبخند زد و کیرشو مالید ، خندیدم ، دو سه دقیقه دیگه هم گذشت و بعد فریبا در حالی که یه بلوز و شلوارک چسبون کوتاه خاکستری با سه تا خط مارک آدیداس تنش کرده بود و خط شورتش توش معلوم بود پیداش شد ، کامبیز سرشو به گوشم چسبوند و گفت کثافت سوتین هم نپوشیده ، چشمم نا خود آگاه به سمت سینه های درشتش چرخید و با دیدن نوک برجسته سینه هاش توی اون لباس سکسی حس کردم تمام خون بدنم در حال پمپ شدن توی کیرم هست ، فریبا کنارمون روی صندلی نشست و رونهای سکسیش رو روی هم انداخت و مشغول درس دادن شد ، نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که با کیر راست بخواید چیزی رو یاد بگیرید یا نه ..، اما نتیجه واقعا دردناکه ! ، چند دقیقه ای طول کشید که تونستم بالاخره نگاهم رو از رون و بدن سکسی فریبا به سمت صفحه کامپیوتر جلب کنم و بجای اینکه با شنیدن زنگ صدای فریبا به سکس فک کنم بتونم کلماتش رو بشنوم و بالاخره یه چیزی ازش یاد بگیرم ، فریبا کلی چیزهای جدید رو بهمون یاد داد که من سریع یادداشت میکردم ، این عادت یادداشت کردن هنوز هم توی من هست ، بیشتر یادداشتها رو حتی دوباره نگاه هم نمیکنم اما همینکه در مورد یه چیزی صحبت میشه که من قبلا ازش یادداشت برداشتم تصویر یادداشتها توی ذهنم میاد و باعث میشه اون چیز رو خیلی سریعتر به یاد بیارم ، اما بجاش کامبیز گوشی بود ، یعنی میشنید و بخاطر میسپرد و بعدا باید حتما کتاب رو جلوش میذاشت و دوره میکرد ، واسه همین من سرم تو یادداشتهام بود و کامبیز با چشمای بیرون زده داشت فریبا رو میخورد ، آخرهای درس بود که زنگ واحد رو زدن ، فریبا گفت فرهاد هست حتما ..، بلند شدم و گفتم من باز میکنم ، در رو که باز کردم عمو فرهاد و بابام پشت در بودن ، با دیدن ما لبخند زدن و بابام گفت خسته نباشید ، بعد رو به فریبا گفت خوب پیش میره ؟ فریبا گفت خیلی ..، بعد یکم فکر کرد و گفت خیلی خوب هست ، بابام گفت خیلی مونده ؟ فریبا گفت نه دیگه کم کم تموم هست ، بابام گفت پس اونور منتظرتون میشیم ، فریبا سر تکون داد و با لبخند گفت باشه خوب ... ، درس که تموم شد و فریبا از جاش پاشد کامبیز هم همراهش نیم خیز شد ، هیچوقت ندیده بودم کامبیز اینقد تو کف یه زن مونده باشه ، معمولا زنها بودن که میومدن سمت کامبیز ، اون همیشه یه جوری رفتار میکرد که انگار خیلی براش کسر شان داره که بخواد بره دنبال زنها یا بهشون خیلی ابراز علاقه کنه ، یه جوری رفتار میکرد که اونها میومدن سمتش ، حتی در مورد مامانم هم هیچوقت آویزون نبود ، اما در مورد فریبا حس میکردم کم مونده التماس کنه ..، فریبا گفت خوب دیگه بریم اون واحد پیش بقیه یه چایی بخوریم ..، بعد ادامه داد بابات بهت گفت که هفته دیگه برمیگردم شفیلد ؟ سر تکون دادم و گفتم آره ، یه غمی تو نگاه کامبیز نشست ، خنده ام گرفته بود ، یه جورایی انگار به غرور حرفه ایش برخورده بود که دو سه هفته است که فریبا رو میشناسه و فریبا هنوز بهش هیچ ابراز علاقه خاصی نکرده ، فریبا گفت دو سه دفعه دیگه باز هم بیاید باهاتون یاد بدم تا وقتی برگشتم مشکل نباشه ..، سر تکون دادم و گفتم باشه ..، کامبیز با ناراحتی گفت آخه انگلیس چه خبره که اینجا نیست ؟ خوب بمونید ! فریبا نگاهش کرد و دست کشید به سرش و با مهربونی گفت جانم ..، یعنی دلت تنگ میشه ؟ کامبیز گفت خوب مگه میشه دلمون تنگ نشه ، معلم به این خوشگلی رو آدم مگه فراموش میکنه ؟ فریبا خندید و گفت بلند بشید بریم اون طرف منتظرمونن ! ، کامبیز هم با بیمیلی از جاش بلند شد ..، تو خونه عمو فرهاد با تعجب دیدم که عاطفه نیست و بابام و فرهاد تنها هستن ، فریبا با بابام روبوسی کرد ، قیافه کامبیز دیدنی بود ، از حسادت سرخ شده بود ، از عمو فرهاد پرسیدم که پس زن عمو کجاست ، با یه لبخندی که انگار بخواد بگه دلت واسه کس زنم تنگ شده گفت امشب خونه یکی از دوستاش مهمونه ..، بابام گفت خوب دیگه بریم ، بعد رو به من گفت ماشین داری ؟ گفتم نه ، ماشینم دم خونه علی آقاست شوهر خاله پری ! ، بابام گفت آهان ، میخوای بری برش داری ؟ با کامبیز یه نگاهی رد و بدل کردیم و گفتم نه ..، امشب با شما میام خونه ، فردا با کامبیز میایم دنبال ماشینم ، کامبیز هم با سر تایید کرد ، یه چایی خوردیم و از خونه عمو فرهاد بیرون اومدیم ، بابام که رفت سراغ ماشینش کامبیز گفت حمید اگه قبل از اینکه فریبا برگرده انگلیس باهاش نخوابم تمام عمرم حسرتش به دلم میمونه ، خندیدم و گفتم عمرا !!! ، خندید و گفت حالا میبینیم ..، بهش گفتم پس شب با علی سیاه صحبت کنه و قرار بزاره بریم جنسها رو ببینیم ، باهاش خداحافظی کردم و سوار ماشین بابام شدم ..توی راه یهو گفتم بابا ..!! ، هوم ؟ گفتم یکی از دوستام یه بابای عوضی داره ..، بابام یه ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد ، گفتم آدم عوضی ای هست ، حالا هم رفته به یه نزول خور بدهکار شده میخواد دخترشو بزور بده به اون نزول خوره ..، بابام با اخم نگاهم کرد و گفت این دیگه عوضی نیست ، کثافته !! ، این چه دوستیه که تو داری ؟ گفتم اینها خیلی وقته باباشونو بیرون انداختن اما حالا پیداش شده ..، بابام گفت اصلا خوشم نمیاد قاطی همچین خانواده ها و همچین ماجراهایی بشی ها ..، آدمی که اینقد لجنه که حاضره دخترشو بفروشه آدم نیست ، هر کاری ازش بر میاد ..، بعد بهم نگاه کرد و با جدیت گفت اصلا وارد همچین خونه ای نمیشی ها ..! ، گفتم بابا نمیشه ، هم خودش و هم خواهرش دوستام هستن ، بابام گفت پس قول بده کاری به کار مسائل خانوادگیشون نداشته باشی ! ، گفتم باشه ..، بعد در حالی که انگار با خودش حرف بزنه گفت نزول اینطوریه ..، هر کی واردش میشه دیگه نمیتونه خودشو بیرون بکشه ، بعد گفت حالا چقدی گیر هست ؟ گفتم حدود چهل تومن ، بابام یه نگاهی کرد و گفت پس آدمهای بدبختی هستن که بخاطر چهل تومن تو همچین هچلی افتادن ..، بعد گفت اگه آدم میدونست یه باره کمکشون میکرد ، اما آدمهای این مدلی همیشه وقتی از یه هچل در میان خودشونو تو یه هچل بزرگتر میندازن ، گفتم کامبیز هم همینو میگفت ، بابام گفت پسر عاقلیه ، به حرفش گوش کن ..، گفتم چشم ! ، گفت میخوای بریم سر راه ماشینتو برداریم ؟ کجا پارکش کردی ؟ گفتم روبروی خونه پری خانم ، کنار خیابون ، بابام گفت بریم ورش داریم ، میترسم صبح بیای دنبالش ببینی دیگه صاحب ماشین نیستی ! ، بعد هم پیچید سمت سئول ، جلوی ماشینم نگهداشت و از ماشین پیاده شدم ، گفتم بابا من سر راه میرم تجریش به همین دوستم که گفتم یه بدهی دارم میدم و زود میام خونه ..، بابام اخم کرد و گفت چیزایی که گفتم یادت نره ! ، گفتم چشم .روبروی خونه وحید فیلمی ماشینو کنار جوی آب پارک کردم و پیاده شدم ، نمیدونم چی منو کشوند اونجا اما یه حس بدهی به سهیلا داشتم و حس میکردم خیلی نامردیه که تو همچین شرایطی ولش کنم بحال خودش ، گفتم برم یه سرو گوشی آب بدم ببینم چه خبره ، در زدم و چند دقیقه بعد وحید درو باز کرد ، از وضع آشفته خودش و خونشون فهمیدم که اوضاع اصلا خوب نیست سلام کردم و با وحید رفتم تو اتاقش ، گفتم اینجا چه خبره ؟ گفت هیچی دیگه اونشب بهت گفتم که چه خبره ! ، گفتم مگه نگفتی خودت از پسش برمیای ؟ گفت مردیکه کثافت چکهای مامانمو خرج کرده بوده ، بعد هم یه کم مکث کرد و گفت یه دسته چک مامانم که مال چند سال قبل پیشش بوده هی چک کشیده داده به این نزول خوره ، اونهم حکم جلب مامانمو رو چک برگشتی ها گرفته ، اونشب که تو رفتی انداختمش بیرون اما بعد فهمیدیم که کار بیخ داره ، حالا یا باید پول یارو رو جور کنیم و بدیم یا مامانمو میندازه زندان یا هم اینکه سهیلا ....!! ، نتونست جمله اش رو تموم کنه ..، گفتم چقد بدهکاره ؟ گفت این کثافت کلا ده تومن نزول کرده اما هی دیر کرده و بجای نزولش چک کشیده ، الان سی و هشت تومن چک برگشتی دست یارو داریم ..، دارم تمام فیلمها و دستگاههام رو میفروشم ، اگه تو هم هرکدومو خواستی بگو ، کلی فیلم اوریجینال هم دارم ببین اگه به کارت میاد هر کدومو با قیمت پایین بهت میدم ، سهیلا هم همه جنسهاش رو داره میفروشه که پول جور کنیم ، بعد یه آهی کشید و گفت ولی همه اینها رو هم بفروشیم باز هم پونزده بیست تومن بیشتر نمیتونیم جور کنیم ..، موندیم چه خاکی به سرمون کنیم والا ، گفتم حالا خدا بزرگه ، یارو نزول خوره کی هست ؟ گفت یه خارکسه ای تو بازار فرش ، یه حاجی میلاد میگن صد تا حاجی از کنارش در میاد یه من ریش و پشتم داره یه نعل اسب وسط کله طاس گنده اش داره که مثلا جای مهر نمازشه ! ، صد سالشه کس کش تازه یاد جوونی کرده زنش که پارسال مرد شصت و پنج سالش بود ، خودت فک کن که خودش الان چند سالشه ، به بابای کس کشم گفته یه کار خیری با هم بکنیم فامیل بشیم منم این چک مکها رو میندازم دور ..، بابام هم گفته میرم حرف میزنم ببینم چیکارش کنیم !! ، ببین آخه ..! ، گفتم امروز هم پول جور کنید بدید به این نزول خوره باز بابات دو روز دیگه پیداش میشه میگه حالا هشتاد تومن بدهکارم ، فایده نداره که ..، وحید گفت دسته چک مامانمو ازش گرفتیم ، الان هم اگه چکهای مامانم نبود با چک و لگد مینداختمش بیرون بدهکار شده بره کون بده تسویه کنه ، به ما چه ! ، ابروم رو بالا انداختم و گفتم حالا سهیلا کجاست ؟ گفت اینقد گریه کرده چشماش شده کاسه خون ، تو اتاقشه ، گفتم میگی بیاد ؟ گفت چیکارش داری ؟ گفتم هم بدهیمو بهش بدم هم باهاش حرف بزنم ..، وحید شونه اش رو بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت ، چند دقیقه بعد با سهیلا برگشت ، اما نه اون سهیلایی که من میشناختم ، چشماش قرمز قرمز بود و به اندازه یه بند انگشت عقب نشسته بود ، موهاش پریشون بود و قیافه اش داغون شده بود ، بی اختیار از جام پریدم و به سمتش رفتم ، بغلش کردم و گفتم چی شده ...، آخر الزمون که نشده ، مشکل مالیه به جونت که نخورده ، داری خودتو میکشی ، گریه کرد و گفت آره گفتنش برای تو آسونه ..، هیچوقت نه بابای این مدلی داشتی و نه مشکل مالی ..، با دیدن سهیلا دیگه قولهایی که بابام و کامبیز داده بودم رو فراموش کردم و گفتم تنهات نمیذارم ، بزار ببینم چیکار میتونم برات بکنم و چقد میتونم برات پول جور کنم ..، لبخند زد و تشکر کرد ، بوسیدمش ، بعد ازشون خداحافظی کردم و رفتم خونه ....
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت ششم (اولین بیزینس 3) مامانم یه لباس بلند سورمه ای با خطهای سفید تنش بود که خیلی خوشگل و سکسی بود ، یقه اش باز بود و یه سینه ریز قشنگ توی گردنش خودنمایی میکرد ، گفت ساعتو دیدی ؟ به ساعت نگاه کردم از ده شب گذشته بود ، یه سری تکون دادم و گفتم مگه پی یللی تللی بودم ؟ فهمید که حوصله ندارم سر به سرم نذاشت ، گفت دوستت هم زنگ زد گفتم دوستم ؟ گفت ماندانا خانم ، لبخند زدم ، گفت تا ساعت دوازده بیدارم ، هروقت اومدی اگه حوصله داشتی یه زنگ بهم بزن ..، گفتم باشه حالا از تو اتاقم بعدا بهش زنگ میزنم ، مامانم شونه اش رو بالا انداخت و رفت ، رفتم سراغ بابام توی هال ، داشت روزنامه میخوند ، نگاه کردم و وقتی خیالم راحت شد که مامان تو آشپزخونه است و نمیشنوه سریع واسه بابام تعریف کردم که خونه وحید فیلمی چی دیدم و چی شنیدم ، بابام با دقت گوش میداد و وقتی حرفهام تموم شد گفت تو پولی بهشون نده بذار من یه فکری بکنم ببینم میشه کاری کرد یا نه ..، گفتی نزول خوره تو بازار فرش فروشهاست ؟ گفتم آره ، گفت حاجی میلاد ؟؟ همین ؟ پسوندی ، پیشوندی ! ، گفتم نه ، همینو گفتن ، گفت اگه تونستی فردا بپرس ببین میلاد اسمشه فامیلشه ، گفتم چشم ، گفت باشه دیگه بزار ببینم فردا وقت میکنم ته و توشو در بیارم ببینم کیه ..، یعنی این حرف از صد تا اطمینان برام بیشتر ارزش داشت ، وقتی فریدون میگفت بهش فکر میکنم یعنی خیالت میتونست راحت باشه که قضیه حله !! ، با اطمینانی که از حرف بابام برام بوجود اومده بود با خیال راحت تری رفتم تو اتاقم و لباسهام رو در آوردم و توی کمد آویزون کردم ، لباس خونه پوشیدم و دوباره برگشتم پیش بقیه ، مامانم از توی آشپزخونه صدا کرد حمید شام خوردی ؟ گفتم نه مامان ، گفت بیا تو آشپزخونه ، بوی خوب سرخ کردنی مشاممو پر کرد ، گفتم اوممم ، شام چی داریم ؟ گفت ما غذا خوردیم بشین برات بکشم ، گفتم لیلا کجاست ؟ گفت رفته بچه ها رو بخوابونه ، بعد در ماهیتابه رو برداشت و از توش چهار تا پیراشکی گنده و داغ که هنوز ازش روغن میچکید رو برداشت و توی بشقاب گذاشت ، از هیجان نیم خیز شدم ، عاشق پیراشکی گوشت بودم (هنوز هم هستم !! ) ، یه پیراشکی برداشتم و تقریبا نصفشو به یه گاز جدا کردم و با لذت مشغول جویدن شدم ، مامانم عین بچگیهام هنوز هم واسه غذا خوردن من ذوق داشت ، وسط ملچ ملوچ هام گفتم اومم مامان خیلی خوشمزه است ، خندید و گفت نوش جونت ، بعد با فضولی پرسید زنگ زدی به ماندانا ؟ گفتم نه هنوز ، قبل خواب زنگ میزنم ، میخوام خیالم راحت باشه تو رختخوابی و گوش واینمیستی !! ، خندید و با کف زد پس کله ام ! ، خندیدم ، گفت تا میتونی فضولی کن اطلاعات بگیر ، ببین باباش کجای بازاره چقد در میاره ، ملک و املاک چی دارن ، وسط حرفهاش گفتم راستی بهت گفتم مامانش بابابزرگو میشناخت ؟ وسط حرفهاش یهو ساکت شد و گفت چی ؟ بابای باباتو میشناخت ؟ گفتم نه ..، بابای تورو ! با هیجان نشست روی صندلی روبروم و گفت تازه الان میگی ؟؟ گفتم وقتی دیدم در مورد خاندان قجری اش خیلی قیافه میگیره وقتی فامیلمو پرسید گفتم زند وکیل ، بعد هم گفتم بابام و تو پسر عمو و دختر عمو هستین و بابا بزرگ رو به عنوان بابا بزرگ پدری و مادری ام معرفی کردم ! ، مامانم خندید و گفت خوب کردی این گنده دماغها رو باید همینطوری حالشونو گرفت ، بعد گفت نگفتی بابامو از کجا میشناخت ، گفتم وقتی فامیلمو گفتم یه فکری کرد و گفت یکی به اسم میرزا محمد حسن به این اسم میشناخته ، با شنیدن اسم باباش اشک تو چشمای مامانم حلقه زد ، ادامه دادم وقتی فهمید که اسم بابابزرگ من بوده مشخصات گفت و من دیدم همونی هست که میگه ، گفت تو یه مهمونی بهش معرفی شده ، مامانم رفت توی فکر ، گفتم منم بهش فکر کردم اما بعیده بابابزرگ با اون اعتقادات شدید سنتی که داشته وارد محفلشون شده باشه ، احتمالا توی یه مهمونی رسمیشون دعوت شده بوده مامانم هم سر تکون داد و تایید کرد ، غذام که تموم شد مامانمو بغل کردم و بوسیدم ، ساعت یازده و نیم بود که خاموشی زدیم و همه رفتن که بخوابن ..، گوشی رو کشیدم کنار تخت ، شلوارکم رو در آوردم و رفتم زیر پتو ، گوشی رو برداشتم و با یکم تردید شماره خونه ماندانا رو گرفتم و گوشمو به گوشی تلفن چسبوندم ...صداش اینقد انرژی داشت که فک میکردی الان صبحه و تازه بیدار شده نه اینکه نصفه شبه و موقع خواب ، گفتم کجایی ؟ گفت تو اتاقم ، تو کجایی ؟ گفتم تو تختم ..، گفت جووون از اون شبهاست که دلم میخواست پیشم بودی ، بعد یه ثانیه فک کرد و گفت پاشو بیا اینجا !! ، گفتم دیوونه ای ؟ گفت من مشکلی ندارم اگه میخوای پاشو بیا ، گفتم حالا یه شب دیگه ، چی تنته ؟ گفت یه شورت توری سفید و یه تیشرت سفید که روش نوشته آی لاو یو ! ، خندیدم و پرسیدم سوتین نداری ؟ گفت نه میزارم شبها آزاد بگردن ! ، گفتم جوون اگه پیشت بودم نمیذاشتم خیلی هم آزاد باشن ! ، خندید و گفت تو چی تنته ؟گفتم یه شورت و یه زیرپوش رکابی ، گفت جوون ، دلم میخواد الان دست کنم تو شورتت و کیرتو بمالم تا بزرگ بشه ! ، گفتم نیازی نیست همینکه گفتی چی تنته بزرگ شده ! ، گفت آخ جوون ، شورتتو در بیارم و بمالمش به صورتم ، بزارمش لای سینه هام و تکونش بدم ، دوست داری ..؟؟ گفتم اوممم ..، گفت دوست داری چی بپوشم واست ؟ گفتم هیچی !! ، زد زیر خنده ، گفتم دوست دارم دامن کوتاه بپوشی با جوراب نازک دلم میخواد با پاهای خوشگلت کیرمو بمالی مثل اوندفعه توی زیرزمین عمو منوچ ، خیلی کیف داد ...، دلم میخواد جفتتونو لخت کنم و قنبل کنید کیرمو از تو کس تو در بیارم بکنم تو کس شادی ..، خندید و گفت یه وقت حالت بد نشه ..، گفتم اینقد حرف زدی حالم بد شده ! ، گفت خوب پاشو بیا بخورمش ..، گفتم چه جوری میخوریش ؟ گفت لختت میکنم و میخوابونمت روی تخت پاهاتو از هم باز میکنم و لخت میشم میرم وسط پاهات کیرتو میگیرم تو دستم و تخماتو آروم میمالم و نوکشو با دهنم خیس میکنم و میبوسم ، بعد نوکشو میکنم توی دهنم و در میارم و دوباره بعد میزارم به تن لختم دست بکشی و با سینه هام کیرتو میمالم ، بعد دوباره میخورمش ، حرف میزد و من کیرمو میمالیدم ، گفت بعدش هم میخوابونمت و میشینم روی کیر راستت میزارم تا ته بره تو !! ، حس میکردم واقعا داره این اتفاقها میفته ، کیرم مثل یه هات داگ تازه سرخ شده داغ داغ توی دستم بود ، گفت خوشت میاد از پشت سکس کنی ؟ گفتم اوهوم ، گفت باشه ایندفعه میزارم از پشت باهام سکس کنی ..، گفتم زنها وقتی از پشت سکس میکنن کیف میده ؟ گفت آره اطراف سوراخ کون پر از سلولهای سکسیه ..، اگه بتونی خوب سکس کنی زن هم لذت میبره ، بی اختیار گفتم اوه ..، جواب داد اوهوم ..، بعد گفت پاشو بیا دیگه ..، اینقد دلم سکس میخواد که نگو ..، اگه نیای میرم پیش سروش میخوابما !! ، خندیدم و گفتم راست میگی ؟ با خنده گفت نه ..!! بعد هم گفت مگه قحطی پسر اومده برم زیر اون نره خر بخوابم ؟ گفت اگه بودی میخوابیدم و سرمو میذاشتم روی تخت میذاشتم و کون قلنبه ام در خدمتت بود ! ، گفتم پدرام هم خوب میکنه ؟ گفت نه ..، بعد هم خندید و گفت کردنش هم مثل حرف زدنش میمونه ..، خندیدم و گفتم تعریف کن ..، گفت تعریف نداره که تا میام به خودم بجنبم و ببینم کجام فرو کرده آبش میاد !! ، فقط فرقش با شادی اینه که شادی تا صبح پایه است که دوباره سکس کنی اما پدرام همینکه آبش اومد عین لش مرده میفته !! ، گفتم خدایی زدی و بردی ، همه چیش کامله ! ، خندید و گفت آره دیگه ..، اما پسر خوبیه ، بعدش هم باهاش بودن خاصیتش اینه که وقتی به تو زنگ میزنم و حرفهای سکسی میزنم یا باهات میخوابم و حس میکنم دارم به اون خیانت میکنم صد برابر بیشتر بهم کیف میده ، دلم میخواد یه روز جفتتونو دعوت کنم و یواشکی اون هی بهت حال بدم یا چند دقیقه قالش بزاریم و بریم و سکس کنیم و برگردیم و اون حس کنه که دارم بهش خیانت میکنم ..، حرف میزد و کیرمو میمالیدم ، گفت دلم میخواد یواشکی دامنمو بزنی بالا و تند تند سکس کنی و آبتو بمالی به کونم بعد من برگردم پیش پدرام و از دلش در بیارم و دوباره خرش کنم و وادارش کنم کونمو که آب تو بهش خشک شده لیس بزنه ! ، وقتی اینو گفت حس کردم طاقتم داره تموم میشه ، حس اینکه دارم یواشکی دوست دختر پدرامو میکنم منو به اوج لذت رسوند ، شیرجه زدم که دستمالو از کنار تخت بردارم اما دیر شده بود و آبم بیرون ریخت و پتو و لحافمو به گند کشید ، در حالی که نفس نفس میزدم گفتم اه اه ..، گفت چی شد ؟ آبت اومد ؟ گفتم آره کثافت کشید به تختم ، یه لحظه گوشی ، در حالی که بلند بلند میخندید گفت باشه ..، دستمالو برداشتمو آبمو از پتو و ملحفه پاک کردم و نفسی تازه کردم ، پتومو پشت و رو کردم و از سمت خشک روی خودم انداختم و با بیحالی گوشی رو برداشتم و گفتم الو ...! ، در حالی که هنوز میخندید گفت الو ..، خوش بحالت حداقل تو خودتو خالی کردی ، من تا صبح کمردرد میگیرم ، گفتم ای جوونم چیکار کنم واست ؟ گفت فردا بعد از ظهر بیا پیشم سکس کنیم ! ، گفتم میام دنبالت میریم خونه عمو منوچ ، من تو خونتون راحت نیستم ..، گفت باشه ، برام از پشت گوشی بوس پرت کرد و خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم و چشمامو بستم ..چهارشنبهچشمامو که باز کردم با دیدن تلفن کنار دستم یادم به حرفهای دیشبم با ماندانا افتاد و کیرم دوباره راست شد ..، اگه صد بار هم جلق میزدم و آبم میومد تا وقتی سکس درست و حسابی نداشتم باز احساس کمبود میکردم ..، اما وقتی یه سکس خوب داشتم این حس کمبود رو نداشتم ، دلم سکس میخواست ..، با خودم گفتم شب ماندانا رو میبرم خونه ارواح و یه دل سیر میکنمش ، به کیرم وعده کس داغ دادم و از تخت پاشدم ، چشمم به پتو افتاد که با وجود اینکه با دستمال تمیزش کرده بودم باز هم پرزهاش به هم چسبیده شده بود و عین ان دماغ خشک شده روی پتوم خودنمایی میکرد ، خنده ام گرفت با دست بهش کشیدم و دیدم زبر زبر شده ، دوباره پتوم رو چرخوندم که معلوم نباشه و با خودم گفتم شب با یه دستمال خیس تمیزش میکنم ، تختمو مرتب کردم و تلفونو روی میز تحریرم سر جاش گذاشتم و یه شلوارک پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم ..، سینه به سینه مامانم خوردم که یه لباس خوشرنگ آبی کمرنگ تنش کرده بود و دامن کوتاه قشنگی داشت ، روی کمرش یه کمربند قهوه ای پارچه ی جلوه قشنگی به لباسش داده بود ، گفت پاشو صبحونه ات رو بخور بعد هم پرسید کامبیز کی میاد ؟ گفتم امروز نمیاد قراره با هم بریم خونه پری خانم با علی آقا ریاضی کار کنیم ! ، قشنگ احساس کردم که حالش گرفته شد ، دلم خیلی واسش سوخت ، بعد از مدتها حسرت و بی سکسی و بی توجهی بابام بالاخره یه دوست پسر نصفه نیمه پیدا کرده بود و دلش تنگ میشد ، بغلش کردم و بوسیدمش ، منو بوسید ، گفتم فردا میاد گفت باشه عزیزم زیاد مهم نیست بخاطر درسهاتون پرسیدم ، لبخند زدم و گفتم میدونم ، همینطوری گفتم ..، از خجالت لپای قشنگش قرمز شد ..، صبحونه تپلی خوردم و لباس پوشیدم ، کامبیز زنگ زد ، اولش میخواستم برم بیرون اما بعد بخاطر مامانم به کامبیز گفتم بیا تو من آماده شم که بریم ، مامانم پشتش بهم بود ، با اینکه دید لباس تنمه و آماده ام فهمید که بخاطر اونه که به کامبیز گفتم بیاد تو ..، به مامانم گفتم میرم تو اتاق لباسمو عوض کنم این تیشرته که پوشیدم آرمش گردنمو اذیت میکنه ..، گفت باشه عزیزم ، بدو بدو رفتم تو اتاقم و یه تیشرت دیگه برداشتم و لخت شدم ، چند دقیقه لفت دادم که کامبیز بتونه با مامانم سلام علیک گرمی بکنه ..!! ، بعد تیشرتمو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم و پیششون رفتم ، کامبیز لبهاش به خنده باز بود و مامانم مثل لبو سرخ شده بود ، گفتم خوب ..، بریم ؟ گفت بریم ! ، توی ماشین گفت دمت گرم دلم خیلی واسه مزه لبهای مامانت تنگ شده بود ! ، گفتم اتفاقا منم دلم واسه مزه لبهای مامانت تنگ شده ..، گفت امشب که احتمالا با علی میریم جنس ببینیم اما فردا شب با مامان اینها بریم خونه ارواح ، گفتم امشب میخوام ماندانا رو ببرم یه دل سیر بکنم ، خندید ، گفتم دیشب اینقد حرفهای سکسی زد که آبم اومد ، دلم میخواد هرجوری هست امشب بکنمش ، بعد پرسیدم راستی شادی به تو زنگ نزد ؟ گفت نه ..، بعد یکم فک کرد و گفت اگه ماندانا رو دیدی بپرس ببین چرا شادی زنگ نمیزنه بهم ! ، گفتم باشه میپرسیم ، گفت نه بابا ولش کن ، اونوقت فک میکنه واقعا خبریه ..، نمیخواد چیزی بگی ، اگه خواست خودش زنگ بزنه ..، ابروم رو بالا انداختم و گفتم باشه ، دم خونه پری که رسیدیم با شیطنت گفتم پری امروز هست ؟ خندید و گفت اوهوم ، بعدش هم اضافه کرد چه فایده وقتی شوهرش هم هست ! ، گفتم کیفش به همونه ، خندید و گفت این ماندانا واسه تو بد آموزی داره ، داره اخلاقهاش بهت سرایت میکنه ، گفتم جون کامبیز دیشب داشت حرف میزد و از اینکه دلش میخواد وقتی پدرام هست یواشکی بهم بده میگفت ، همین باعث شد اینقد تحریک شدم که تو تختخواب آبم اومد ، قاه قاه خندید و گفت ای ول ..، خیلی دختر باحالیه ..، کاش دوست دختر تو بشه و من یواشکی بکنمش !! ، زدم زیر خنده و گفتم کاش زن تو بشه و من یواشکی بکنمش ! ، کامبیز قاه قاه خندید ..
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت هفتم (اولین بیزینس 4) علی سیاه منتظرمون بود ، گفت صبحونه خوردین ؟ جفتمون گفتیم آره ، با علی حرف میزدیم که پری از تو اتاق بیرون اومد و اشکان تو بغلش بود ، با دیدن ما خندیدو نزدیک شد ، یه دامن گشاد نسبتا بلند قهوه ای پوشیده بود و یه جوراب رنگ پای نازک کیر راست کن پاش کرده بود ، بلوز گشادش آستین بلند و سفید بود اما اینقد نازک بود که میشد تشخیص بدی سوتینش قرمزه و نقش نگارهای گیپورش از توی لباس معلوم بود ، دوباره فیل من یاد هندوستان کرد و کیرم به سرعت پاشد ! ، تا یکی رو نمیکردم همین بساط بود تا شب احتمالا هر زن سکسی ای رو که میدیدم این پا میشد ، درسها شروع شد و علی سیاه معلم خوب انتگرالها رو شروع کرد و واقعا پیشرفت خوبی داشتیم ، چند دقیقه بین درسهامون آنتراکت داد که کامبیز یهو گفت راستی علی آقا ..، دختر دایی حمید هم احتمالا هفته آینده میاد ..، مشکلی نداری که اونهم به جمعمون اضافه بشه ؟ قیافه ام شد شبیه گوجه فرنگی مشت خورده ! ، به کامبیز نگاه کردم و لبخند زد ، علی سیاه گفت نه ..، چه مشکلی هست ، بیاد خوب ، بعد با تعجب بهمون نگاه کرد که ببینه چرا این خبرو من ندادم و کامبیز داده ، با لبخند مسخره ای گفتم اونجوری نگاهم نکن علی آقا والله منم همین الان فهمیدم ، علی خندید و گفت پس خبریه ؟ گفتم چمیدونم از این رفیق من بپرسید ! ، علی خندید و گفت خوب مبارکه ..، کامبیز گفت نه بابا این حمید شورش کرده ، من با رویا دوستیم و گاهی به هم زنگ میزنیم اما این پسر عمه با معرفتش سال تا سال احوالشونو نمیپرسه ! ، خندیدم اما تو دلم خیلی شاکی بودم ..، علی رو به من گفت راستی با این رفیقم مهدی قرار گذاشتم بریم بعد از درسهاتون جنسهاش رو ببینیم ، کامبیز گفت شما یه مقدار پول داری میخوای سرمایه گذاری کنی ..، آره ؟ یه نگاه به کامبیز انداختم و گفتم آره ..، کامبیز لبخند زد ، فهمیدم که نمیخواد علی بفهمه که خودش چقد پول داره یا خودش هم قراره سرمایه گذاری کنه ..، علی گفت این رفیق من خیلی پسر زرنگیه ..، تو پیدا کردن راه و چاه استاده ، چند ساله میره از دبی جنس میاره و میفروشه با اینکه خیلی خوب کار میکرد اما همش هشتش گرو نهش بود چون هر چقد که تو پیدا کردن و آوردن جنس استاد بود اما تو بیزینس و خرید و فروش ضعیف بود ، اما یکی دو ساله خانمشو وارد کار کرده ، تو این یکی دوسال خیلی براشون خوب بود و وضعشون خوب شده ، پری که تا اونوقت پیداش نبود و ما اصلا ندیده بودیمش یهو صداش از تو آشپزخونه اومد که قابل توجه بعضیا ..!! ، هممون زدیم زیر خنده ، علی سیاه گفت تو حواست به کجاست ؟ اونجایی ولی گوشت اینجاست ، پری گفت همه فهمیدن که زنشونو قاطی زندگی کنن و تو نفهمیدی ! ، علی گفت حالا خیلی که از این کارش خوشم نیومد ، چون خانمش زیادی مستقل شده ، من خوشم نمیاد ..، بعد ادامه داد حالا وقتی میره دبی زنشم میبره ، علی نظر فنی میده و مارک و مدل جنسها رو معلوم میکنه ، بعد خانمش وارد کار میشه و جنسها رو میخره و تحویل علی میده ، علی جنسها رو از راههایی که بلده میاره تهران و بعد خانمش جنسها رو به طرف حسابها میفروشه ..، از وقتی حساب کتاب و خرید و فروش دست نسرین افتاده اوضاعشون خیلی بهتره ..، صدای پری از توی آشپزخونه به علامت تایید بلند شد ..، بله ...!!! ، باز ما خندیدیم ..، علی گفت بعد از ظهر با مهدی میریم جنسها رو ببینیم بعد اگه خواستی بخری باید با خانمش صحبت کنی ..، بعد هم گفت خیلی زرنگه حواستونو جمع کنید که بعد از دست من ناراحت نشید ، من فقط به همدیگه معرفیتون میکنم ، باقیش به خودتون مربوطه ..، اما در مورد پول من مهدی رو تضمین میکنم ، یعنی اگه قرار شد پولی بهش بدین من تضمینش میکنم که پولتون مطمئنه و خیالتون راحت باشه ..، اما اینکه زن و شوهری جنسو گرون بهتون نفروشن زرنگی خودتونه ..، سر تکون دادم ، پری از تو آشپزخونه گفت بیخود دردسر درست نکن علی اگه آدمهای با انصافی نیستن به حمید معرفیشون نکن ، اینها جفتشون هم سنشون کمه میرن یه وقت کلاه سرشون میذارن اونوقت دیگه رومون نمیشه تو روی شهین و آقا فریدون نگاه کنیم ، من گفتم بچه که نیستیم میریم جنسو میبینیم قیمتش هم تو بازار معلومه اگه به صرفه نبود نمیخریم دیگه ناراحتی نداره که ، به اضافه اینکه پول خودمه به بابام هم ربطی نداره ، اگه همش هم به باد بره بابام نه میفهمه و نه ناراحت میشه که شما مشکلی پیدا کنید ، پری سرشو از تو آشپزخونه بیرون کرد و گفت باشه اگه اینطوره که خودتون میدونید ..، یه چایی و ناهار خوردیم و بعد از ظهر حدودای ساعت چهار و نیم بود که دیگه مغزمون دوباره هنگ کرد و واقعا خسته شدیم ، علی گفت پس من یه زنگ به مهدی میزنم و باهاش قرار میزارم ، با تایید ما علی سیاه تلفونو برداشت و به دوستش زنگ زد ..، انور خط مهدی هم گفت هروقت خواستید بیاید ، علی سیاه گفت این مهدی خیلی لنگ پوله تا میتونید چونه بزنید ..، من اینو میشناسم وقتی دست و پاشو گم میکنه یعنی خیلی لنگه ..، از پری تشکر کردیم و خداحافظی کردیم و سه تایی با ماشین کامبیز راه افتادیم سمت خونه مهدی که خونه اش توی شهر آرا بود ...، توی راه علی گفت توی خونه نمیتونستم بهتون بگم اما اگه قرار شد جنسها رو بخرید مواظب باشید نسرین کلاه سرتون نذاره ، کامبیز پوزخندی زد و گفت یعنی ما اینقد پپه ایم ؟ علی گفت نه شما پپه نیستین ، نسرین خیلی خوشگله ! ، من و کامبیز با هم زدیم زیر خنده ، علی گفت جدی گفتم ، نسرین هم خیلی خوشگله هم از جذابیتهای زنانه اش کاملا استفاده میکنه ، کامبیز گفت مگه شما دیدی که چطوری معامله میکنه ؟ علی گفت نه اما مهدی با افتخار از نحوه معامله کردن نسرین تعریف میکرد و میدونم چطوریه ! ، کامبیز یه ابروش رو بالا انداخت و گفت اومم ..، منم خندیدم ، شهر آرا اونوقتا مثل یه پارک جنگلی میموند که مردم تو کوچه و پس کوچه هاش خونه درست کرده بودن ، خیلی سرسبز بود با درختهای بلند ، البته الان هم همینطوره تنها فرقش اینه که اونوقتها درختها از خونه ها بلند تر بودن و وقتی نگاه میکردی فقط درخت میدیدی اما الان اینقد ساختمونهای بلند و برج توش درست کردن که درختها توش گم شدن ، خلاصه از توی کوچه های سرسبز گذشتیم و دم یه خونه ویلایی بزرگ با دیوار سنگ سفید و در سه لنگه سفید رنگ وایسادیم ، کامبیز ماشینو کنار خیابون پارک کرد و در زدیم ، صدای زنگ دار یه خانم با ناز از توی آیفون گفت بفرمایید ! ، علی گفت منم نسرین خانم ..، نسرین گفت به به علی آقا بفرمایید ، بعد هم درو باز کرد ، علی وارد شد و ما هم پشت سرش رفتیم تو ، حیاط خونه حدودا هشتاد متری میشد کفش موزاییک بود با دو تا باغچه بلند سرتاسری که توش چند تا درخت بلند سرو و گلکاری داشت ، یه شورلت ایمپالا نقره ای که اونوقتها فک کنم ده سالی از عمرش میگذشت اما تمیز بود وسط حیاط پارک شده بود ، خونه یه طبقه و نصفی بود ، یعنی نصف طبقه همکف حالت یه پارکینگ سرپوشیده داشت ، مهدی از ته حیاط پیداش شد ، واسه علی دست تکون داد و بهمون نزدیک شد ، سی و پنج سالی داشت و تند تند حرف میزد یه ته لهجه گیلکی داشت ، خودشو معرفی کرد و دستشو به سمت ما دراز کرد ، گفتم حمید و باهاش دست دادم ، وقتی دستشو به سمت کامبیز دراز کرد علی گفت این کامبیزه خواهرزاده خانممه ..، مهدی دست کامبیز رو با صمیمت فشرد و سلام کرد ، مهدی گفت بریم بالا یه چایی چیزی بخوریم یا میخواید الان برید جنسها رو ببینید ؟ علی گفت اول بریم جنسها رو بهشون نشون بده واسه چایی و شیرینی همیشه وقت هست ، مهدی سر تکون داد و ما رو به سمت زیرزمین خونه راهنمایی کرد ، توی راه کامبیز یواشکی بهم گفت رشتیه ها ..، گفتم آره گیلانیه ، کامبیز گفت ببین چه مرتب لباس پوشیده ، این عادت اهالی رشته که خیلی به لباس پوشیدن و مرتب بودن اهمیت میدن ، زیرزمین از اونی که انتظار داشتم خیلی بزرگتر بود ، مهدی در تایید فکر من گفت اینجارو بخاطر زیرزمین بزرگش گرفتم ، خودش یه انبار بزرگه ، دو سه تا در چوبی به فضای زیرزمین که با یه چراغ سقفی روشن میشد باز میشدن ، علی به سمت در وسطی که بنظر از بقیه درها بزرگتر هم میومد رفت و از دسته کلیدش یه کلید جدا کرد و توی سوراخ قفل چرخوند ، در چوبی با صدای قیژ قیژ روی پاشنه چرخید و به سمت بیرون باز شد ، علی چراغ رو زد و چشممون به جمال یه عالمه کارتنهای خارجی که آرم بزرگ سونی رو یدک میکشیدن روشن شد ، مهدی گفت اینها ویدون تی سون جدیده تمام اتوماتیک و دیجیتال ، یادمه کلمه دیجیتال یه کلمه کاملا جدید بود که معنیشو نمیدونستم و فک میکردم هر چی دیجیتاله یعنی خیلی با کلاس و جدیده ! ، فک کنم دوازده تایی جعبه ویدئو اونجا بود ، بعد مهدی به یه گوشه دیگه انباری اشاره کرد و گفت یه هفت هشت تایی هم ویدئو تی بیست دارم که اونوره ، یکم قدیمی ترن ، بعد مارو از کوچه کوچیکی که بین جعبه های ویدئو و دیوار بود به سمت دیگه کشوند و گفت اینجام ده دوازده تایی تلوزیون جدیده تمام رنگی بیست اینچ فول کنترل و مولتی سیستم !! ، من و کامبیز کم مونده بود آبمون بیاد ..، مهدی گفت واسه تلوزیونها باز هم مشتری دارم اما ویدئو ها رو چون قدغنه فقط با یه نفر کار میکردم که الان متاسفانه ایران نیست ، منم به پولش نیاز دارم ، به طرفم اونور آب بدهکارم ..، هر روز زنگ میزنه و اعصابمو گاییده ، واسه همین اگه پول نقد باشه زیر قیمت میدم..، بعد دو تا کارتن دیگه هم بهمون نشون داد و گفت اینها پر فیلم اوریجینال جدیده و چند تا کاتالوگ تمام رنگی سونی ..، که البته تو اون روزگار حتی کاتالوگها هم طلا محسوب میشد و فروشنده های لوازم خانگی کاتالوگها رو صفحه ای میخریدن ، مثلا صفحه ای پنجاه تومن !! ، وقتی جنسها رو دیدیم و داشتیم از انبار بیرون میومدیم کامبیز به یه سری کارتن مکعب شکل با آرم آی بی ام یه گوشه انبار اشاره کرد و گفت اینها چیه ؟ مهدی سری تکون داد و گفت اینها نشونه خریت منه !! ، زدیم زیر خنده ، مهدی گفت نه والله راست میگم این جدیدترین تکنولوژیه ، اسمش مونیتوره ، فک کردم اینو بیارم رو هوا میره اما وقتی آوردیم فهمیدم تا اینها تو ایران جا بیفته و فروش بره کلی طول میکشه ، حالا پولمون مونده و براش مشتری نیست ، گفتم مانیتور کامپیوتر ؟ با تعجب گفت آره ..، گفتم مگه نباید با کامپیوتر و کیبوردش بهم چسبیده باشه ؟ مهدی از اینکه من اینها رو میدونستم کلی تعجب کرده بود گفت این نسل جدیدشه ، مونیتورش جداس کامپیوترش جدا کیبوردش جدا سر تکون دادم ..، مهدی پرسید شما کامپوتر کجا دیدین ؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم بابام اینها یکی واسه کارخونشون خریدن با کامبیز داریم یاد میگیریم که باهاش کار کنیم ! ، مهدی سری تکون داد و گفت به به ..، معلومه باباتون خیلی به تکنولوژی اهمیت میده ..، گفتم بله ..، مهدی گفت حالا جنسها مد نظرتون هست ؟ گفتم جنسهاتون که خوبه اگه قیمتش هم خوب باشه خوب میخریمشون ..، مهدی در حالی که نمیتونست هیجانشو قایم کنه گفت پولتون نقده ؟ گفتم پولمون طلاست !! ، خندید و گفت منظورتون اینه که چکتون طلاست ؟ من الان پول نقد لازم دارم وگرنه اگه میخواستم چکی بفروشم که مشتری زیاد بود ..، گفتم نه منظورم اینه که طلا داریم باید تبدیل کنیم به پول نقد ..، مهدی از خوشحالی دستشو به هم مالید و گفت پس حله ..، اصلا اگه میتونید بهم دلار بدید ..، شونه ام رو بالا انداختمو گفتم چه فرقی میکنه ..، باشه ..، مهدی که به پهنای صورتش میخندید و اصلا نمیتونست خوشحالیشو قایم کنه گفت پس بریم یه چایی بخوریم شما هم با خانمم در مورد قیمت و نحوه پرداختش صحبت کنید ، کامبیز خودشو قاطی بحث کرد و گفت اگه اجازه بدید فردا بیایم برای تموم کردن معامله ، امروز یه کار فوری داریم که باید انجامش بدیم ..، با تعجب به کامبیز نگاه کردم اما روشو زمین ننداختم و دنباله حرفشو گرفتم و گفتم اوه اوه ، راست میگی ، یادم نبود ، بله آقا مهدی ، بزارید فردا صبح میایم ، پنجشنبه هم هست کارمون کمتره ، مهدی که تو ذوقش خورده بود گفت باشه ، پس فردا صبح چه ساعتی میاید که من خونه بمونم ؟ من که نمیدونستم نقشه کامبیز چیه و برای چی نذاشت الان بریم معامله کنیم دوباره به کامبیز نگاه کردم و کامبیز گفت فردا ساعت ده خوبه ..، مهدی گفت باشه ..، پس فردا ساعت ده منتظرتونم ..، یعنی الان نمیاید یه چایی بخورید حداقل ؟ اینطوری که خیلی بده ..، علی تو یه چیزی بگو ، علی گفت والله مهدی جون من از کارهاشون خبر ندارم لابد عجله دارن ، فردا هم خوبه دیگه ، فردا قرار بزارید ، مهدی گفت خوب باشه ..، پس فردا ساعت ده منتظرتونم ...
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت هشتم (اولین بیزینس ۵) مهدی تا دم در بدرقه امون کرد وقتی سوار ماشین شدیم با تعجب به کامبیز نگاه کردم و وقتی راه افتادیم رو به من که عقب نشسته بودم کرد و گفت تو قیمت این جنسها رو میدونی چنده ؟ گفتم نه ..، گفتم منم نمیدونم چنده ، بلکه گفت سی هزار تومن تو بازار قیمتشه و به ما فروختن بیست تومن ، بعد رفتیم و فهمیدیم تو بازار قیمتش هیجده تومنه و تا دسته رفته تو کونمون !! ، اونوقت چیکار کنیم ؟ گفتم خوب راست میگی ..، میگی چیکار کنیم حالا ؟ گفت بریم توپخونه قیمتهاش رو در بیاریم ..، گفتم باشه ..، کامبیز به علی گفت میخوای شما رو برسونیم بعد ما بریم ؟ علی گفت خوب فکری کردی کامبیز جان ، آفرین ، آره منو تا یه جا برسونید خودم میرم ، شما تا دیر نشده برید ته و توی قیمتها رو در بیارید و بیاید .، علی رو تا یه جا رسوندیم و بعد با کامبیز رفتیم سمت توپخونه ... ، میدون توپخونه اونوقتها مرکز صوتی تصویری فروشها بود ..، توی مغازه ها و پاساژها شروع به گشتن کردیم ، خیلی زود قیمت تلوزیون دستمون اومد چون با اینکه جدید بود اما تک و توکی از مغازه ها داشتن ، اما قیمت ویدئو داستان دیگه ای داشت ، یکی دو نفر اومدن و بهمون گفتن دنبال چی میگردید که چون قیافشون بیشتر به معتادها میخورد جوابشون رو ندادیم اما وقتی یه پسر جوون و بنظر زرنگ ازمون پرسید چی میخواید کامبیز گفت ویدئو میخوایم ، طرف گفت چه مدلی میخواید ؟ کامبیز گفت سونی میخوایم جدید باشه ..، دیجیتال ..، پسره گفت چی ؟ کامبیز گفت دیجیتال ! ، پسره گفت منظورت از این کامپیوتری جدیدهاست ؟ کامبیز گفت آره ..، پسره گفت دنبالم بیاید و بعد توی شلوغ پلوغی های پاساژ جلو افتاد و من و کامبیز دنبال سرش ، از راه پله ای که ما اصلا ندیده بودیمش بالا رفت و ما دنبال سرش ، بعد ته راهرو یه در رو زد ، یه نفر از اونور در گفت بله ..! ، پسره گفت منم عزیز ! ، در باز شد و چشممون به یه واحد تاریک افتاد که توش رو بزور میشد دید ، با یکم تردید وارد شدیم ، کسی که در رو باز کرده بود یه مرد چهل و چهار پنج ساله بود با موهای نامرتب قهوه ای ، گفت بله ..! ، عزیز گفت مراد خان اینها دنبال ویدئو جدید میگردن ..، مردی که به اسم مراد بهمون معرفی شده بود نگاهمون کرد و گفت خیلی گرونه ها ..، کامبیز گفت قیمت بدید اگه پولمون رسید میخریم !! ، یارو گفت شما چقد پول دارید ؟ کامبیز که عصبانی شده بود گفت اینقد پول دارم که این پاساژ و هرچی جنس توشه یکجا بخرم ..، اومدیم یه ویدئو بخریم نیومدیم پز پولمونو بدیم که ..، اگه داری قیمت بده اگه نداری ما بریم ، یارو گفت تی بیست جدید دارم بیست و دو تومن ، کامبیز گفت ما تی سون جدید قیمت داریم بیست و پنج تومن ، یارو گفت من ده تا شو با این قیمت میخرم ! ، کامبیز گفت چکشو بنویس !! ، یارو که کف کرده بود و نمیدونست سر کار مونده یا قضیه جدیه یه نگاهی به قیافه ما دو تا کرد و گفت تکلیفتونو معلوم کنید فروشنده اید یا خریدار ..، کامبیزگفت ما خریداریم ، قیمت مناسب بده بخریم ، مراد گفت آخه این قیمت که شما میگید به ما هم نمیدن ..، تی سون جدید قیمت تک فروشیش سی و دو تومنه ..، عمده اگه بخواید یعنی ده تا به بالا بیست و هشت هم میشه داد ..، اما بیست و پنج تومن من سراغ ندارم ..، اگه واقعا بیست و پنج تومن سراغ دارید تی سون جدید من میخرم ..، کامبیز گفت تی بیست رو چند میخری ؟ مراد با تعجب نگاه کرد و گفت مگه دارید ؟ کامبیز گفت آره ..، یارو گفت تی بیست هم اگه از این جدیدهاش باشه که خودم دارم ازتون هیجده برمیدارم ..، کامبیز گفت جنس شمارو ببینم ، مراد گفت تی سون که اینجا ندارم خیلی کمه باید بگم بیارن ..، اما تی بیست خودم دارم ، بعد هم رفت توی اتاق بغل و با یه کارتن برگشت ، کارتنش خیلی شبیه کارتنهایی بود که خونه مهدی دیده بودیم ، در کارتن رو باز کرد و از توی یه سری پلاستیک ضربه گیر یه ویدئوی تی بیست سونی رو بیرون کشید ، یادمه که ما خودمون یه دونه تی بیست داشتیم ، اشکالش این بود که زود داغ میکرد و بعد از دیدن دو تا فیلم باید دو سه ساعت خاموشش میکردی و فیلم بعدی رو توی دستگاه میذاشتی ، خلاصه با مراد صحبت کردیم و قبل از اینکه از اونجا بیرون بیایم کامبیز به مراد گفت راستی پول نقد میدی دیگه ؟ مراد خندید و گفت پول نقد ؟؟ نه بابا ما بازارمون دو ماهه است ، جنس رو که بیاری چک دو ماهه میدیم ..، کامبیز گفت من دوماهه نمیفروشم نقد میخرم نقد میفروشم ، قیمتهای نقدت چنده ؟ مراد گفت من اصلا پول نقد بابت این جنسها نمیدم ..، کامبیز گفت باشه پس نقد نمیخری حتی اگه ارزونتر باشه ؟ مراد گفت نه ..، کامبیز یه فکری کرد و گفت اگه اینطوریه که کارمون نمیشه حالا باز شماره تلفنتو بده که اگه با چک تونستم بهت خبر بدم ، مراد شماره اش رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و گفت ما چکمون طلاست ، بعد هم شماره رو داد دست کامبیز ..، از پیش مراد که بیرون اومدیم کامبیز گفت این کس کش میخواست جنسها رو بگیره بعد بفروشه و با پول خودمون چکمون رو پاس کنه ..، تازه اگه پاس کنه ..، اگه جنسو بدیم بهش و بعد فردا بیایم ببینیم واحدو خالی کرده از کجا پیداش کنیم ؟؟ ، گفتم راست میگی ..، یهو یه صدایی از پشت سرمون گفت اگه خواستین من مشتری نقدی براتون دارم جفتمون تقریبا از جا پریدیم و برگشتیم و عقب رو نگاه کردیم ، با دیدن عزیز پشت سرمون جفتمون شوکه شدیم ، عزیز که بعد از ما از پیش مراد بیرون اومده بود و خودشو بهمون رسونده بود چند کلمه آخر حرفهامون رو شنیده بود ، گفت من مشتری نقدی سراغ دارم براتون یه شماره تلفن بدین بگم بهتون زنگ بزنه ، کامبیز یکم تردید کرد و بعد یه خودکار از من گرفت و گفت یه تیکه کاغذ بده ، عزیز کف دستشو جلو آورد و گفت اینجا بنویس کامبیز شماره رو نوشت و گفت بگو جمعه صبح زنگ بزنه داریم میریم مسافرت جمعه صبح میایم ..، عزیز گفت باشه ..، با کامبیز از پاساژ بیرون اومدیم ، گفتم واسه چی شماره خونه رو دادی به این ؟ کامبیز گفت شماره خونه ؟؟ شماره خونه تو رو دادم ، گفتم خونه ارواح ؟ با خنده گفت آره ، بعد اضافه کرد حالا حداقل میدونیم قیمت چنده نمیتونن بهمون بندازن ، سر تکون دادم با هم به سمت ماشین راه افتادیم ..، گفتم راستی کامبیز بهت گفتم دیشب رفتم خونه سهیلا اینها ؟ کامبیز اخماشو تو هم کرد ، براش تعریف کردم که چی گفتم و چی شنیدم بعدش هم اضافه کردم که داستان رو برای بابام تعریف کردم و اون قول داد پی کارو بگیره ، کامبیز گفت آخی ..، حالا که کارو به بابات سپردی خیالم راحت شد که کار احمقانه ای نمیکنی ، راستی تا اینجا اومدیم میخوای بریم استانبول قیمت دلار و طلا رو هم بپرسیم و بعد برگردیم سمت خونه ؟ گفتم آره ، عالیه ..، سر چهارراه استانبول وایسادیم و دو سه تا دلال با دیدن ماشین گرونقیمت کامبیز سرشونو سریع آوردن سمت شیشه ، کامبیز قیمت دلار و طلا رو پرسید و بعد از اونجا راه افتادیم یهو گفتم صب کن تا اینجا اومدیم بریم دنبال ماندانا ، بعدش مارو برسون دم خونه و من ماشینمو بردارم و با ماندانا برم خونه ارواح جون تو کیرم خیلی ذق ذق میکنه !! ، کامبیز خندید و گفت باشه ، پیچید توی خیابون انقلاب و بعد از خیابون کاخ مستقیم پایین رفت ....سر کوچه هدایت کامبیز اول با تعجب خونه بزرگ رو نگاه کرد و بعد با دیدن حجله و دیوار نوشته ها خنده اش گرفت ، البته من قبلا براش تعریف کرده بودم که علت این دیوار نوشته ها چی هست ..، کامبیز گفت تو ماشین منتظر میشم ، گفتم بزار زنگ بزنم و بگم بیاد پایین ، کامبیز سر تکون داد ، زنگ خونه رو که زدم باز صدای سروش به گوشم رسید که میگفت بفرمایید ، خودمو معرفی کردم و گفتم به ماندانا خانم بگید دم در منتظرم ، سروش گفت بفرمایید تو ، بعد هم در رو باز کرد ، گفتم من ...، اما سروش گوشی آیفونو گذاشته بود ، ناچار وارد شدم و از پله ها بالا رفتم در دوم درست مثل دفعه پیش خودش باز شد ! ، سروش لبخند زد و گفت خانم بالا منتظرتون هستن ، گفتم میشه بهشون بگید دوستم همراهمه و دم در تو ماشینه ، اگه میشه ایشون بیان پایین ؟ سروش گفت خوب اگه زحمتتون نیست برید بالا و بهشون بگید ، چون ایشون تاکید کردن که شما برید بالا ...!! ، میخواستم با مشت بزنم تو صورت سروش ، اینها واقعا فک میکردن خانواده سلطنتی هستن و میتونن برای همه تصمیم بگیرن ، اینهم از آداب و رسوم مسخره اشون ..، نفسی کشیدم و مستقیم به سمت راه پله رفتم و ازش بالا رفتم ، دم اتاق ماندانا وایسادم و نفسی تازه کردم و در زدم ، ماندانا گفت بفرمایید ، در رو باز کردم و وارد اتاق شدم ، دهنم باز موند ..، ماندانا روی تخت وایساده بود ، یه شورت و سوتین صورتی ملایم تنش کرده بود که کاملا تور ساده بود و نوک سینه های خوشگل و کس قشنگش توش کاملا مشخص بود ، یه جفت جوراب شیشه ای با رنگ ملایم صورتی پاش کرده بود که با یه بند جوراب صورتی به کمرش محکم میشد ، موهای بلندش رو دو ردیف ریز بافته بود و خیلی قشنگ کنار سرش بسته بود ، با لبخند ملیح و اغوا کننده همیشگیش تو روم خندید و گفت خوش اومدی ، میخواستم لباس بپوشم گفتم بیای نظر بدی ..، دهنم باز مونده بود و به تته پته افتاده بودم ..، گفتم م ممم من ..، خ خخیی لی باحال شدی ....، وای ...، میخوام بخورمت ..، میخوام همینجا بککنمت ! ، خندید و گفت واقعا قشنگه ؟ گفتم قشنگ نیست فوق العاده است !! ، بعد هم در حالی که دستم میلرزید پاهاش رو لمس کردم و دستمو به سمت رونش بالا بردم خم شد به سمت صورتم و یه لب جانانه از هم گرفتیم ، در حالی که کس قلنبه رو از روی شورت میمالیدم گفتم ماندانا میخوام خام خام بخورمت ! ، خندید ، یهو یادم به کامبیز افتاد ، گفتم راستی ، کامبیز دم در منتظرمه ، با تعجب گفت کامبیز ؟ گفتم آره ، رفته بودیم توپخونه خرید کنیم برگشتن با هم اومدیم دنبالت ، ما رو میرسونه و بعد میره ..، اما الان تو ماشین منتظره ، ماندانا لبهاش به خنده وا شد و گفت اوه پس بگم اونهم بیاد بالا ، بعد منتظر جواب من نشد و یه روبدوشامبر روی تنش کشید و از اتاق بیرون رفت و از بالای راه پله خم شد پایین و داد زد سروش ..!! ، بعد هم چند ثانیه بعد گفت سروش برو دم در یه کادیلاک هست راننده اش مهمون حمید آقاست ، ایشون رو راهنمایی کن بیان بالا پیش ما ..، بعد هم برگشت توی اتاق ، گفت خوب دیگه نگران نباش الان کامبیز هم میاد ! ، گفتم اتفاقا نگرانم بیاد تو لعبت طناز رو از دستم در بیاره ، گفت آخ جون پس یه فرصتی دست میده بهت خیانت کنم و بعد از دلت در بیارم ، آی حال میده ..، بعد هم قاه قاه خندید ..، گفتم ایندفعه تیرت به سنگ خورد چون اگه کامبیز تورو بکنه من تو ذوقم که نمیخوره هیچ کلی هم کیف میکنم ، اصلا من و کامبیز نداریم ..، ماندانا با شیطنت خندید و گفت باز تو حرف مفت زدی ؟ چند بار بگم روراست باش ! ، اخمامو توی هم کردم و گفتم راست میگم ، ماندانا گفت باشه خوب ..، تو و کامبیز ندارین دیگه ..، هان ؟ گفتم آره ، گفت منم میخواستم امروز پیشت بخوابم و یه دل سیر باهات سکس کنم ، با خوشحالی گفتم خوب ..، گفت خوب باشه بجای تو با کامبیز میخوابم ، تو که برات فرقی نداره ..، گفتم هان ...؟ ، تو ذوقم خورده بود ، گفت جا زدی ؟ گفتم نه ..، با کامبیز بخواب ! ، گفت باشه ..، چند دقیقه بعد صدای پای کامبیز از توی راه پله اومد ، ماندانا به استقبالش رفت و بعد در حالی که جفتشون لبخند به لبشون بود وارد اتاق شدن ، ماندانا رو به کامبیز گفت خوش اومدی ، کامبیز گفت عجب خونه قشنگی دارین ، فک نمیکردم این منطقه همچین خونه های قشنگی پیدا بشه ، ماندانا گفت اینجا مرکز تهران بوده ، یه زمانی محله پولدار نشین تهران بوده و بهترین خونه ها اینجا ساخته میشد ، هنوز هم چندین تا خونه اینجا سراغ دارم که خونه ما در مقابلشون کلبه دهاتی محسوب میشه ، کامبیز خندید و رفت به سمت تنها صندلی اتاق ، ماندانا گفت ببخشید کامبیز جون اینجا یه صندلی بیشتر نداریم اونهم مال حمیده ، تو بیا رو تخت پیش من بشین ، کامبیز با تعجب به من نگاه کرد و من شونه ام رو بالا انداختم ، کامبیز با دودلی رفت به سمت تخت و من روی تنها صندلی اتاق نشستم ، ماندانا رفت و پیش کامبیز روی تخت نشست و بعد بند ربدوشامبرش رو گرفت و باز کرد و در مقابل چشمای از حدقه در اومده کامبیز تن لخت و لباسهای زیر سکسی اش رو نشون داد و گفت داشتم با حمید تصمیم میگرفتم چی بپوشم که گفت تو هم توی ماشین دم در هستی ، اینه که خواستم تو هم بیای و نظر بدی ، کامبیز با شیطنت گفت بنظرم همینها خوبه ، لباس دیگه ای نمیخواد بپوشی ، خودمو قاطی بحث کردم و گفتم البته من گفتم همینها هم زیادن ! ، کامبیز خندید و گفت آره والا همینم زیاده ، ماندانا به کامبیز گفت خوب کمکم کن کمش کنم ..، کامبیز باز منو نگاه کرد ، ماندانا گفت اینقد اونو نگاه نکن ، امروز قبل اینکه تو بیای نوبتشو بخشیده به تو !! ، کامبیز خندید و ازم پرسید راست میگه ؟ گفتم آره ..، کامبیز گفت خوب پس با کمال میل کمکت میکنم ! ، بعد هم تن ناز و کپل ماندانا رو دستمالی کرد و گیره سوتینش رو باز کرد ، بعد هم بندهای سوتین ماندانا رو گرفت و از دو طرف شونه اش پایین انداخت ، صدای طپشهای قلبمو میشنیدم و کیرم داشت میشکست اما یه حرف مفتی زده بودم و غرورم اجازه نمیداد خودمو قاطی کنم ، کامبیز سینه های درشت ماندانا رو توی دستش گرفت و مالید ، بعد هم سرشو به سمت سینه اش خم کرد و نوک سینه ماندانا رو توی دهنش کرد و مکید ..، توی صندلی جابجا شدم و خشتک شلوارمو جابجا کردم که یکم واسه کیر بدبخت در حال شکستنم جا باز کنم ! ، ماندانا نشست جلوی کامبیز و زیپ شلوار کامبیز رو باز کرد و بعد کیر نیمه خوابیده کامبیز رو بیرون کشید و شروع به مکیدن کرد ، راحت بگم داشتم میمردم ، کامبیز منو نگاه کرد و لبخند زدم ، کامبیز یه ابروش رو بالا انداخت که یعنی من هنوز نمیفهمم شما دو تا چیکار دارین میکنین ، اما دل به کار داد و سر ماندانا رو توی دستاش گرفت و وقتی ماندانا واسش ساک میزد با موهای بلند ماندانا بازی میکرد ، ماندانا از ساک زدن کیر کامبیز فارغ شد و اول کمربند کامبیز رو باز کرد و بعد دکمه شلوارشو ، بعد هم دو طرف شلوارشو گرفت و پایین کشید ، کامبیز هم که حسابی حالش بد شده بود خودش پیرهن و زیرپوشش رو در آورد و پرت کرد روی زمین ، ماندانا کامبیز رو روی تخت نشوند و بعد جلوی کامبیز با شورت و جوراب شروع به رقصیدن کرد و بعد بند جورابش رو باز کرد و پاش رو روی پای کامبیز گذاشت و در حالی که کامبیز مشغول در آوردن جورابش بود اون با نوک انگشتهای پاش به کیر راست کامبیز میمالید ، وقتی کامبیز یکی از جورابها رو بیرون کشید ماندانا پاش رو عوض کرد و اون یکی پاش رو روی پای کامبیز گذاشت ، کامبیز این یکی جوراب رو هم در آورد و بعد جلوی چشمای من دو تایی به صد روش مختلف شروع به سکس کردن و من بیچاره که از دیشب کف سکس بودم با چشمای خمار و کیر راست تماشا کردم ، وقتی کامبیز کیرشو بیرون کشید و آبشو روی شکم ماندانا ریخت من از سردرد داشتم میمردم ، کامبیز خودشو ماندانا رو با دستمال تمیز کرد و بعد روی تخت کنار هم نشستن ، ماندانا سراغم اومد و ماچم کرد ، گفت مرسی ، گفتم خواهش میکنم ، خوش گذشت ؟ گفت عالی بود ..، گفت اگه اشکال نداره یه شب دیگه بریم خونه سرهنگ ، امشب دیگه هم دیر شده و هم من دیگه حال ندارم ..، گفتم آره آره ، البته ..، کامبیز داشت لباسهاش رو میپوشید ، ماندانا روبدوشامبرش رو تنش کرد و گفت بمونید بگم یه چایی بیاره با هم بخوریم ، بجای هر دومون جواب دادم و گفتم نه دیگه ، یه شب دیگه ، با دستهایی از پاهام درازتر و با یه کیر آویزون از خونه ماندانا اینها بیرون اومدیم ، کامبیز گفت این دیگه چی بود ؟ نشستی تماشا کردی من با این سکس کنم که چی بشه ؟ حداقل میومدی باهام سکس میکردی ..، گفتم همش بخاطر یه کل کل الکی بود ..، کامبیز خندید و گفت خاک تو سرت مگه آدم سر این چیزها کل کل میکنه ..، بزن توش بره دیگه ..، دیوونه ای !!
heyhal54: دو سه قسمت آخرش که خیلی تخیلی بود! اینقد تخیلی بود که یکی از خواننده های داستان توی خصوصی برام پیغام گذاشت که تمام خاطرات سکس خودم و پسرم برام زنده شد !میدونی دوست عزیز ..، این سایت پر از نویسنده ها و خواننده های تخیلیه ! ، اینقد تخیلی هستن که بعضی وقتها فک میکنم اینها واقعی هستن و شما تخیلی هستین !