یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت دهم (اولین بیزینس 7) یه ربع به یازده بود که جلو خونه مهدی پارک کردیم ، گفتم کامبیز من اصلا حال ندارم میشه خودت صحبت کنی ؟ خندید و گفت باشه ..، دست کردم توی جیبم و شورت مرطوب مامانشو در آوردم و به بینیم نزدیک کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اوووووممممم ..، به به ..، کلی انرژی گرفتم ، بریم یه معامله خوب بکنیم ! ، کامبیز با دیدن شورت مامانش از خنده ریسه رفت و گفت شورتشو چرا برداشتی ؟ گفتم شانس میاره !! ، در حالی که از خنده ریسه میرفت دم آیفون رسیدیم ، کامبیز یه نفسی کشید و بعد زنگ زد ، صدای نسرین که از آیفون به گوش رسید کامبیز دوباره خنده اش گرفت و نمیتونست جواب بده ، گفتم حمید هستم ، آقا مهدی تشریف دارن ؟ در با صدای دیززز باز شد و صدای نسرین گفت بفرمایید تو ... ، چند ثانیه بعد مهدی در حالی که یه پیرهن آستین کوتاه آبی و شلوار لی به پاش بود و یه دمپایی ابری دم پاش انداخته بود از ته حیاط پیداش شد و دست تکون داد و گفت بفرمایید ، وقتی رسیدیم گفت علی کجاست ؟ کامبیز گفت کار داشت گفت ما خودمون بیایم ..، مهدی گفت بفرمایید بفرمایید ..، بعد ما رو به داخل خونه راهنمایی کرد ، یه پاگرد و چهارتا پله و بعد یه در سفید رنگ چوبی ، مهدی دست انداخت و در رو باز کرد ، یه راهرو سفید با سقف گچکاری شده و سمت راست سرویسها و سمت چپ به سمت داخل خونه میرفت ، یه هال بزرگ و آشپزخونه اوپن که البته جدید محسوب میشد و بعد یه پذیرایی و یه راه پله که به طبقه بالا و اتاق خوابها میرفت ، یه دست مبل راحتی دسته بزرگ توی هال چیده بودن و یه دست مبل استیل طلایی توی پذیرایی ..، مهدی ما رو به سمت پذیرایی هدایت کرد ، وقتی از بغل آشپزخونه میگذشتیم نا خود آگاه با چشمام آشپزخونه رو رصد کردم که ببینم طرف حسابمون که علی اینقد مارو ازش ترسونده بود کیه ..، آشپزخونه خالی بود ، یه لوستر تک شعله گرد از سقف آویزون بود و وسایل آشپزخونه و شیک و مرتب چیده شده بود ، مثل خیلی از خونه های شمالیها اینجا هم سیرهای بافته شده به هم از کنار آشپزخونه آویزون بودن ..، یکی از دوستام که گیلانی بود میگفت ما اگه سیر نخوریم یه هفته ای تو این رطوبت وحشتناک و کار 24 ساعته تو این شالیزارها واریس میگیریم ..، مهدی ما رو به سمت پذیرایی هدایت کرد و گفت بفرمایید بشینید تا من یه چایی براتون بیارم و نسرین هم بیاد پیشتون حساب کتاب کنید ..، بعد دوباره پرسید پولتون نقده دیگه ..، کامبیز لبخند زد و گفت آره ..، مهدی که رفت دست کردم توی جیبم و شورت مرطوب پروانه رو دوباره در آوردم و بو کردم و گفتم اومممم ...، شانس میاره ! ، کامبیز خندید و گفت قایمش کن مسخره ، میبینن آبرومون میره ! ، واقعا هم خیلی خوشبو بود ، نمیدونم پروانه به کسش هم عطر میزد که شورتش اینقد خوشبو میشد ..!؟؟ ، خندیدم و شورت پروانه رو دوباره توی جیبم چپوندم ، دو سه دقیقه بعد مهدی با یه سینی که توش چهارتا استکان چایی بود پیداش شد ، واقعا دلم چایی میخواست ..، گذاشت روی میز و گفت بفرمایید ، من برم شیرینی بیارم ..، بعد هم دوباره غیبش زد ، به کامبیز نگاه کردم و گفتم پس چرا نمیاد این نسرین خانم ؟ کامبیز گفت کلاس گذاشته ..، گفتم مگه علی نمیگفت اینها گیر پولن دیگه کلاس گذاشتن نداره که ..، کامبیز گفت یکم نگاه کن بیزینس یاد بگیر ..، یارو گیر پوله اما یه طوری رفتار میکنه که انگار زیاد هم براش مهم نیست ..، بعد واسه اینکه حرفش نصفه بمونه مهدی تقریبا داد زد نسرین جون مهمونها خیلی وقته اومدن ها ...، صدای زنگدار نسرین از طبقه بالا به گوش رسید که گفت باشه عزیزم باید یه چیزی بپوشم یا نه ؟؟؟ ، تو دلم گفتم البته که نه !! ، کامبیز خندید و رو به من گفت همینه علی میگه مهدی کاسب نیست ، یه طوری رفتار میکنه که کاملا مشخصه گیر پوله ، برعکس زنش که کاملا ریلکس هست و کلاس کار دستشه ، گفتم کامبیز من اصلا حال ندارم ، هر چی جون داشتم مامانت گرفت ، الان هم زورکی سر پا هستم ، اینطوری که معلومه من باید امروز تماشا کنم ، اینه که اگه میشه تو بجای جفتمون صحبت کن ، کامبیز گفت اتفاقا میخواستم خودم پیشنهاد بدم اما میترسیدم بهت بر بخوره ..، گفتم نه بابا ، من و تو نداریم که ، تو حرف بزن ، من یاد میگیرم استاد ! ، کامبیز خندید ، گفته بودم که کامبیز به نسبت سنش هیکل گنده ای داشت و بزرگتر به نظر میرسید ، به اضافه اینکه چند روزی بود که ریش ستاری هم گذاشته بود و ریش باعث شده بود باز هم بزرگتر بنظر بیاد و راحت بیست و چهار پنج ساله بنظر میومد ، مهدی با شیرینی برگشت و من یه چایی و شیرینی برداشتم اما باز هم نسرین خانم پیداشون نشد ، کامبیز بالاخره زبون اومد و گفت آقا مهدی نسرین خانم بالاخره افتخار میدن یا نه ..، مهدی که آشکارا دست و پاشو گم کرده بود و از دست نسرین عصبانی بود دهنشو باز کرد که داد بزنه و زنشو دوباره صدا کنه که صدای پای نسرین خانم از راه پله به گوش رسید و بالاخره چشممون به جمالشون روشن شد ..، تو دلم گفتم واقعا ارزش صبر کردنو داشت ، نسرین چشم و ابرو مشکی بود و صورت گردی داشت ، انگار از روی جلد بورداهای هندی پاشده بود و اومده بود ! ، چشمای درشت و لبهای گوشتالوی خندون ، موهاشو بالای سرش گرد بسته بود و دو تا گوشواره آویز بلند توی گوشهاش بود ، چشمهاش رو با سایه آبی و مشکی حتی از اونی که بود هم درشتتر آرایش کرده بود و خط چشمهای مرتب و قشنگی برای خودش کشیده بود ، مژه های بلندش زیبایی چشمهاش رو صد برابر کرده بود ، لبهاش رو با رژلب قرمز جیگری همچین رنگ کرده بود که فقط تماشای لبهاش داشت آب منو میاورد ، یه لباس قهوه ای جذب و یقه باز تنش کرده بود دستهای سفید و کپلش از توی آستینهای نصفه نیمه لباس خودنمایی میکرد ، ناخونهاش رو مرتب و قشنگ همرنگ لبهاش رنگ کرده بود ، سینه های درشتش کم مونده بود که لباس رو پاره کنن و بیرون بپرن ، دامن لباسش دقیقا یه وجب پایین تر از باسن رو پوشش میداد و پاهای سفید و رونهای گوشتالوش توی اون کفش ورنی پاشنه ده سانت مشکی داد میزد که اگه یه شب پیش من بخوابید عمر نوح میکنید ! ، چایی تو دستم خشکید و کم مونده بود بریزه رو تنم ، با اینکه فقط یه ساعت از سکس خوبم با پروانه میگذشت کیرم تیر کشید و زیر دلم دوباره درد گرفت ! ، لبخند قشنگی تحویلمون داد و گفت سلام ..، شیرینی توی دهنم رو بدون اینکه بجوم با صدا قورت دادم و گفتم سسس سسسلام ! ، لبخند دلکشی تحویلم داد و ذوق زده از اینکه اینقد راحت منو تحت تاثیر قرار داده دستشو به سمتم دراز کرد و گفت نسرین ..!! ، متقابلا دستشو آروم فشردم و گفتم حمید ! ، کامبیز هم با لبخند دست نسرین رو فشار داد و گفت کامبیز هستم ، نسرین جون واسه کامبیز هم یه لبخند دلکش حواله کرد که یه وقت دلش نشکنه ! ، نسرین گفت بفرمایید ما نشستیم و نسرین به سمت من اومد درست کنار من روی کاناپه ای که به اندازه چهار نفر جا داشت نشست ! ، مهدی گفت من میرم که شما راحت صحبت کنید ، تو دلم گفتم آره آره برو عزیز بزار من با این فرشته گوشتالو راحت صحبت کنم ! ، مهدی که رفت کامبیز که دقیقا روبروی ما روی یه مبل تکی نشسته بود گفت بالاخره تشریف آوردید اما واقعا دیدنتون ارزش صبر کردنو داشت ، نسرین خندید و گفت مرسی عزیزم البته منم اگه میدونستم مهمونهامون شماها هستید زودتر خودمو میرسوندم ! ، حرفشو به علامت تعریف از خودمون گرفتم و کلی خر کیف شدم ! ، کامبیز رو به من گفت بنظرم پاشو بریم پای خرگوش پیدا کنیم چون در مقابل نسرین خانم هیچ شانسی نداریم ، به جیبم که شورت پروانه توش بود اشاره کردم و گفتم من یه پای خرگوش تو جیبم دارم در طول صحبتها محکم فشارش میدم و میچسبم بهش تو یه فکری به حال خودت بکن ! ، کامبیز قاه قاه خندید ، نسرین که نمیدونست منظورم چیه اما به رسم ادب با خنده من و کامبیز همراهیمون کرد و خندید ..، خم شد و از توی سینی یه چایی برداشت و موقعی که مینشست تنش به تنم کشیده شد ، شورت پروانه که هیچی ، اگه شورت سولماز هم تو جیبم بود کمکی بهم نمیکرد ، چون وقتی خواستم جابجا بشم دستم به ناخود اگاه به بغل رونش کشیده شد و وقتی نگاه کردم دیدم که دامنش بالا رفته و دستم درست به کنار رون لختش گرفته ، نفس بلندی کشیدم و آروم دستمو کشیدم ، نسرین خودشو به نفهمی زد و انگار نه انگار ، حتی تکون هم نخورد و حتی سعی نکرد که دامنشو بپوشونه ، واسه اینکه یکم نفسم جا بیاد ، یه قلپ چایی تلخ رو توی دهنم گردوندم و پایین دادم ..، کامبیز گفت نسرین خانم میخواید در مورد جنسها یه صحبتی بکنیم ؟ مهدی که معلوم شد از توی آشپزخونه همه حواسش به حرفهای ماست گفت آره نسرین جون زودتر صحبت کنیم ببینم تکلیف چی میشه ..، نسرین با صدایی که تهدید و عصبانیت از توش به گوش میرسید گفت مهدی جان میخوای شما بیا بشین اینجا صحبت کن منم برم به کارهای خودم برسم هان ؟؟؟ ، مهدی گفت نه قربونت برم من معذرت میخوام دیگه صحبت نمیکنم ..، خندیدیدم و کامبیز گفت مثل اینکه گربه رو اشتباهی شما کشتین ، هان ؟ نسرین خندید و گفت نه بابا ، گربه چیه ، قرار گذاشتیم کارهامون رو تقسیم کنیم و تو کار هم دخالت نکنیم اما چاره اش نمیشه ، مهدی دوباره از تو آشپزخونه گفت ببخشید ، چشم ! ، لبخند زدم ، فک کنم نسرین واسه اینکه حرص مهدی رو بیشتر در بیاره رو به کامبیز گفت مگه شما عجله دارین ؟ جایی باید برید ؟ کامبیز گفت نه ..، نسرین گفت حالا ناهار پیش مایید ، وقت زیاده ، میخواستم تازه باهاتون آشنا بشم ، مهدی گفت شما خواهر زاده پری خانم هستین آره ؟ کامبیز با لبخند گفت بله ..، نسرین گفت به به ..، یه مقدار هم بهش شباهت دارین ها ، معلومه که مامانتون هم به پری خانم خیلی شبیه هستن ، بجای کامبیز من گفتم آره ، بجز اینکه رنگ موهای پروانه خانم طلاییه و پری خانم چشم و ابرو مشکیه ..، پروانه خانم قدش هم از پری خانم بلند تره ، نسرین گفت همینه پس ماشالله قد بلند و چهار شونه شدین ..، کامبیز لبخند زد ، حس کردم از اینکه نسرین زودتر سر صحبت رو در مورد جنسها باز نمیکنه تو ذوقش خورده ، اما من برعکس کلی حال میکردم ، حس میکردم داریم صمیمی تر میشیم و البته صمیمی شدن با همچین خوشگل طنازی واقعا باعث افتخار بود ! ، نسرین رو به من کرد و گفت شما و کامبیز آشناییتون از کجاست ؟ گفتم ما همکلاس هستیم و پدر و مادرهامون دوستای قدیمی هستن ، ایندفعه قیافه متعجب نسرین دیدنی بود ، گفت همکلاس ؟؟؟ گفتم آره ، گفت شما چند سالتونه ؟ گفتم نوزده ..، یکم ساکت شد و بعد گفت پس احتمالا کامبیز جون چند سال خارج بودن و بعد برگشتن که الان همکلاس هستین ، روش نشد که بگه احتمالا کامبیز خیلی خنگه و چند سال درجا زده که شما با هم همکلاس شدین ..، گفتم بنظرتون کامبیز از من چند سال بزرگتره ؟ یه فکری کرد و گفت پنج سال ، تازه مطمئنم میخواست بگه هفت سال روش نشد ، گفتم پنج رو درست گفتین ، خندید و گفت خوب ..، گفتم پنج ماه !! ، با تعجب گفت چی ؟ گفتم همین دیگه پنج ماه ..، گفت واقعا ؟ کامبیز هم تایید کرد ، نسرین گفت ماشالله خیلی بزرگتر میزنید ..، بعد بلند گفت شنیدی مهدی ؟ مهدی از توی آشپزخونه گفت آره ..، خیلی عجیبه ..، معلوم بود کاملا عصبیه ..، حدس زدم که بخاطر صحبتهاست ، میخواد زودتر قالش کنده بشه و پول دستش بیاد !! ، کامبیز گفت نسرین خانم امروز پنجشنبه است ما هم پولمون شمش طلاست ، اگه زودتر معلوم نشه که چیکار میخوایم بکنیم نمیرسیم براتون پول جابجا کنیم ها ..، به اضافه اینکه شما دلار میخواید و اونهم خودش خیلی وقت میگیره ، مهدی از توی آشپزخونه گفت آره دیگه ..، نسرین گفت باشه در خدمتم ..، کامبیز گفت بفرمایید چند قیمت گذاشتین که اگه شد معامله کنیم ، نسرین گفت کلی بگم یا تک تک ؟ کامبیز گفت اول کلی بگید ، نسرین گفت من براورد کردم که کل جنسها ششصد و سی هزار تومن قیمت داره ..، کامبیز سوت کشید و گفت اوووه ، مگه چطوری قیمت گذاری کردین ؟ نسرین گفت خوب براورد شما چقد بوده ؟ کامبیز گفت سیصد و هشتاد تومن ..، نسرین خندید و گفت اونوقت شما چطوری قیمت گذاشتین که شد سیصد و هشتاد تومن ؟ کامبیز گفت دوازده تا تی سون دارید که آقا مهدی گفتن دونه ای بیست تومن ما میخوایم هیجده تومن برداریم ..، هشت تا تی بیست.... هنوز کامبیز حرف میزد که نسرین تقریبا با جیغ گفت مهدی ی ی ی...!! مهدی گفت بله عزیزم ، نسرین گفت ای ایشالله بمیری من راحت بشم ، آخه تو مگه مغز خر خوردی ؟ مگه قرار نشد تو قیمت گذاری دخالت نکنی ؟ جنس تو بازار سی و پنج تومنه تو قیمت دادی بیست تومن ؟؟ مهدی در حالی که دست و پاشو گم کرده بود از توی آشپزخونه اومد تو پذیرایی گفت من حدودی گفتم ...، نسرین گفت آخه من به تو چی بگم ؟ جنسها رو تو دوبی من دونه ای شونزده تومن پول دادم و خریدم ، تو خبر نداشتی ؟ مهدی سر تکون داد ، نسرین گفت هفتاد و هشت تومن خود خرت پول دادی به اون مردک جاسم ناخدا مگه ندادی ؟ مگه خودت نگفتی قلمی دو تومن برامون آب خورد ، مهدی گفت آره ..، نسرین با عصبانیت گفت مگه پنجاه تومن هم پول ندادی به راننده اتوبوس که تا تهران بیاره واست ؟ مهدی دیگه کیش و مات شده بود سرشو پایین انداخت ، نسرین گفت چقد قراره بدی به این مردیکه که با ماشین ارتش جنسهاتو جابجا میکنه ؟ مهدی گفت پنجاه تومن ..، نسرین گفت تا اینجا میشه بیست تومن واسه خودت افتاده ، فقط حمالیش مال تو بوده دیگه ؟ همینه بعد اینهمه سال هنوز مجبوریم خونه اجاره کنیم دیگه ..، جنس قاچاق میاری با سود صفر ! بعد هم از جاش بلند شد که باعث شد دامن بالا رفته و رون لختش معلوم بشه و بعد دامن کوتاه لباسشو مرتب کرد و رو به ما گفت منو ببخشید بخدا اما واقعا با این وضعیت به من مربوط نیست ، از خودش بخرید ..، مهدی جلو اومد و بغلش کرد و گفت نسرین جون من معذرت میخوام بخدا ..، هول شدم یه قیمت حدودی گفتم ، بعد رو به ما گفت از اول که گفتم قیمتو باید با نسرین جون هماهنگ کنید ..، نسرین در حالی که عصبانیت از سر و روش میریخت دوباره نشست و گفت مهدی از جلو چشمام برو کنار بخدا اگه جلو مهمونها زشت نبود همینجا از خجالتت در میومدم ، مهدی خندید و رفت ، کامبیز در حالی که سعی میکرد مودب باشه زیر زیر میخندید ، منم که اینقد تو کف هیکل سکسی و صورت قشنگ نسرین بودم که خیلی تو قید و بند حرفهاشون نبودم ، اگه نسرین بهم میگفت همه پولتو بده عوضش من یکم تنگتر کنارت میشینم و اجازه میدم دستتو بزاری روی زانوی سکسی و لختم همونجا سهم طلاهامو میدادم بهش و بجاش تنگ بغلش میکردم ! ، نسرین رو به کامبیز که هنوز ریز ریز میخندید گفت میبینی تورو خدا گیر کی افتادم ؟ کامبیز گفت خوب آخه شما هم درست نمیگین ، تی سون تو بازار قیمتش سی تومنه ، تازه با چک دو ماهه ، اگه پول نقد بدی کمتره ، تازه این تک فروشیشه ، عمده فروشیش بست و سه چهار تومنه ..، نسرین گفت شما چند میخرین ؟ کامبیز گفت میخواستم بگم هیجده اما دیگه شما اینطوری گفتین بیست تومن ، نسرین گفت یعنی همون دیگه ..، ما حمالیم ..، کامبیز گفت ای داد شما سرورید ، بفرمایید چند ، نسرین گفت بیست و پنج ..، کامبیز گفت اونوقت ما حمال میشیم ! ، نسرین خندید ..، کامبیز گفت خوب جنس قدقن باید یه سودی داشته باشه آدم سرمایه گذاری کنه ..، نسرین زیر لب گفت کاشکی اینو یه نفر به این شوهر من حالی میکرد ، بعد بلند گفت میشنوی آقا مهدی ، نوزده سالشه میگه جنس ممنوعه اگه سود نداشته باشه آدم سرمایه گذاری نمیکنه ..، میفهمی ؟ یه حساب سر انگشتیه !! ، بعد گفت بیست و سه آخرش ، کامبیز گفت بخاطر اینکه روم نمیشه رو حرف یه خانم زیبا و برازنده مثل شما حرف بزنم بیست و دو ..!! ، نسرین خندید و گفت عجب زبونی داری آقا کامبیز ، مطمئنی نوزده سالته ؟ کامبیز گفت بیست سال ! ، خندیدیم ، خلاصه آخرش قرار شد ما چهارصد و بیست تومن بدیم و ویدئو ها و تلوزیون ها رو برداریم و مانیتورها بمونه واسه خودشون ، کامبیز یه نگاهی به من کرد و گفت بیست تومن دیگه هم میدیم کاتالوگها و فیلمها رو هم بدین به ما ، با کمال تعجب نسرین دیگه چونه نزد و گفت باشه ..، معامله که تموم شد نسرین با جفتمون دست داد ، وقتی با من دست میداد تو چشمای قشنگش نگاه کردم و لبخند زدم ، اونهم متقابلا لبخند زد ، سرمو گردوندم تو یقه باز لباسش و چاک سینه های گنده اش رو نگاه کردم و تیر کشیدن شکمم رو احساس کردم ، نسرین از اینکه در مقابل زیباییش دست و پام رو گم کرده بودم ذوق میکرد ، بهم نگاه کرد و برای اینکه بفهمونه دارم میبینم کجا رو نگاه میکنی گفت از سینه ریزم خوشتون اومده ؟ بعد با لبخند دکمه بالایی لباسش رو باز کرد و سینه ریزش رو از لای سینه های گنده اش بیرون کشید و نشونم داد و گفت اسم مهدیه ..، به سینه های گنده اش که با باز شدن دکمه بالایی معلوم شده بودن و از توی سوتین سفید رنگ چشمک میزدن نگاه کردم و در حالی که صدام میلرزید گفتم آره خیلی قشنگن !! ، نسرین خندید و حرفمو تصحیح کرد ، آره قشنگه ..!! ، کامبیز هم خندید ..، نسرین بهم گفت دوست دختر داری ؟ گفتم آره ..، یه دونه !! ، گفت مگه چند تا میخوای ؟ گفتم همون یه دونه بسه ..، نسرین گفت لازم شد یه قرار بزاریم ببینمش ..، گفتم حتما ..، نسرین گفت ناهار بمونید ..، کامبیز گفت اگه بخوایم دلار بخریم دیر میشه ..، نسرین باهامون دست داد و روبوسی کرد و بعدش مهدی هم اومد و گفت پس اگه میشه شنبه صبح دلارها رو بهم برسونید ..، کامبیز گفت شما جنسها رو برامون میارید ؟ مهدی گفت کجا میخواید ببرید ؟ کامبیز گفت خونه حمید ..! ، مهدی ابروش رو بالا انداخت و رو به من گفت مگه شما با خونواده زندگی نمیکنین ؟ گفتم چرا اما یه خونه مجردی هم دارم ..، نسرین خودشو قاطی بحث کرد و گفت به به ، به این میگن زندگی ! ، کی دعوتمون میکنی حمید آقا ؟ گفتم قدمتون روی چشم هر وقت خواستین تشریف بیارین ..، نسرین گفت نه دیگه یه روز که دوست دخترت هم بود دعوتمون کن بیایم خونت ..، گفتم چشم ..، همون لحظه یه فکری به سرعت برق از ذهنم گذشت ..، ولی به خودم گفتم بزار بیشتر در موردش فکر کنم ..، مهدی گفت هر وقت خواستید بگید که من هماهنگ کنم جنسها رو براتون بیارن تحویل بدن ..، فقط خواهشا شنبه صبح به من پول برسونید ..، ازشون خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم ...
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت یازدهم (اولین بیزینس 8) توی ماشین کامبیز بهم گفت حمید چت شده ؟ خوب شد دو ساعت پیش سکس کردی و هنوز شورت مامانمو تو جیبت نگه داشتی ، فک کنم اگه من نبودم همه پولهات رو میدادی و آخرش هم یه کون به مهدی میدادی و میومدی بیرون ! ، اینقد چشمات تو سر و کون نسرین بود که انگار تو زندگیت زن ندیدی ! ، خندیدم و برجستگی کیرمو از روی شلوار نشون دادم و گفتم هنوز راسته بخدا ! ، کامبیز خندید و گفت خاک تو سرت با اون کمر شلت ..، گفتم لامصب کمر من شل نیست ندیدی عجب چیزی بود ؟ اون سینه های گنده رو ندیدی ؟ صوت خوشگل و پاهای گوشتالو سکسیشو ندیدی ؟ وقتی این حرفها رو میزدم زیر دلم دوباره تیر میکشید ، کامبیز خندید ..، دیدم داره میره سمت میدون امام حسین ..، گفتم کجا میری ؟ گفت یه بنکدار طلا اینجا میشناسم ..، میریم پیش اون ، گفتم مگه طلاها رو با خودت آوردی ؟ گفت آره تو صندوق عقبه ..، گفتم چی ؟ تو این اوضاع چطور جرات کردی ؟ اونوقتها اوضاع مملکت خیلی خوب بود !! ، لاستیک هم پیدا نمیشد ، لاستیک نو حکم طلا رو داشت ، هر روز میشنیدیم که طرف رفته مهمونی و وقتی برگشته دیده چهار تا آجر زیر ماشینشه و لاستیکهای ماشینش نیست ..، گفت این ماشین چرخهاش قفل لاستیک داره ، با این آچارچرخهای معمولی وا نمیشه ، تو صندوق عقبش یه جعبه مخفی داره که عمرا کسی پیدا کنه اونجا قایم کردم ..، ابروم رو بالا انداختم توی میدون امام حسین یه بازار بار فروشها بود کامبیز پشت اون بازار یه پارکینگ سراغ داشت ماشینو پارک کردیم و چهار تا جعبه شوکولات صد هزار تومنی تو دستمون گرفتیم و از کوچه پس کوچه های پشت بازار بار فروشها به سمت خیابون شهناز راه افتادیم ، دم یه ساختمون داغون کامبیز وایساد و زنگ زد ، نگاهش کردم و گفتم اینجا ؟ کامبیز گفت آره ، گفتم اگه به من بود دوچرخه تصادفی ام رو هم به کسی که اینجا زندگی میکنه نمیفروختم ، خندید و گفت صاحب این خونه و دوستاش اگه جمع بشن حداقل بیست تن طلا دارن ! ، گفتم یه کیلوشو بدن برن یه جا مثل آدم زندگی کنن ، کامبیز گفت اینجا هستن که کسی بهشون شک نکنه و سراغشون نیاد ! ، خونه آیفون نداشت صدای پایی بگوش رسید و یه نفر از پشت در گفت بله ..! ، کامبیز گفت با حاج مرتضی کار دارم ..، در با صدای تق باز شد و مرد میانسالی که کله اش رو از لای در بیرون آورده بود گفت شما ؟ کامبیز گفت بهش بگین کامبیز پسر فرید اومده ، سر از لای در گم شد و در دوباره بسته شد ، چند لحظه بعد صدای باز شدن در دوباره اومد اما اینبار در کاملا باز شد مرد میانسال که پیژامه تنش بود گفت بفرمایید ..، باز به کامبیز نگاه کردم که واقعا درست اومدیم ؟ کامبیز لبخند زد ، بوی شدید تریاک به مشام میرسید ..، مرد میانسال جلو افتاد و مستقیم از یه راهرو باریک و تاریک به سمت حیاط رفت و ما دنبال سرش ، برای طلاها نگران بودم توی اون بیغوله دنبال چی اومده بودیم ؟ میزدن تو سرمون و طلاهامون رو میگرفتن و اگه میکشتنمون هم خبرمون به کسی نمیرسید ..، توی حیاط قدیمی چند تا درخت و یه حوض بود و یه تخت بزرگ چوبی که روش فرش پهن کرده بودن و چند نفر پیرمرد مفنگی سخت مشغول تریاک کشی بودن ، یکیشون که از سیاهی به ذغال یه سور زده بود با دیدن کامبیز وافور رو بلند کرد و گفت به به ..، آقا کامبیز گل ، چه خبر بابا ؟ بیا بشین ..، با کامبیز به طرفشون رفتیم و کفشهامون رو در آوردیم و روی تخت رفتیم و کنارشون نشستیم ، کامبیز گفت سلام حاجی چه خبر ؟ مرتضی گفت هیچی بابا ، میبینی که بازار خرابی نشستیم داریم پولهامون رو دود میکنیم ! ، خندیدیم ..، کامبیز یکی از شمشها رو دست حاج مرتضی داد و گفت میخوام بفروشمش بجاش دلار بگیرم ..، حاج مرتضی با تعجب شمش رو از دست کامبیز گرفت و بعد از توی جعبه درش آورد و بعد به بقیه همپالکی هاش نشون داد و گفت چند وقت بود طلا به این تمیزی ندیده بودین ؟ همشون خندیدن و تایید کردن که خیلی وقته همچین چیزی ندیدن ، مرتضی گوشی یه تلفن داغون رو از کنار دستش برداشت و یه شماره گرفت و به کسی که اونور خط بود گفت بیست و چهار عیار امروز مظنه چنده ؟ بعد سری تکون داد و گفت اوممم ، بعد پرسید دلار چنده ؟ دوباره سری تکون داد و گفت باشه ..، تلفونو قطع کرد و گفت شمشها الان هر کدوم صد و چهل و سه تومن قیمتشونه ..، بی اختیار لبخند زدم چون از بر آورد اولیه ما خیلی بیشتر بود ، بعدا فهمیدم که طلای بیست و چهار عیار قیمتش با طلای هیجده عیار که تو بازار هست خیلی فرق میکنه ..، مرتضی یه چرتکه چوبی چرکمرده رو از کنار دستش برداشت و شروع کرد به حساب کردن و آخر سر گفت شیش هزار و هفتصد و سی دلار میشه ..، بدم ؟ کامبیز گفت باشه حاجی ..، مرتضی یه جعبه فلزی رو که تا اونموقع به چشمم نخورده بود و تقریبا بهش تکیه داده بود رو جلو کشید و درش رو باز کرد و دسته های دلار رو از توش بیرون کشید ، کله های فرانکلین رو شمرد و بهمون تحویل داد آخرش هم بجای سی دلار باقیمونده یه پنجاه دلاری بهمون داد و گفت اینهم بیست دلار بیشتر واسه اینکه پسر فرید زحمت کشیده تا اینجا اومده ..، با خوشحالی دلارها رو شمردیم و توی جیبهامون جا دادیم ، مرتضی از قوری چینی بند زده شده ای که روی منقل کنار آتیش بود دو تا استکان چایی برامون ریخت ، اینقد غلیظ بودن که میتونستی بجای مرکب توی خودنویس بریزی ، یه قند کوچولو برداشتم و یه قلپ چایی خوردم ، از تلخی مثل زهر مار میموند ، به زور قورتش دادم و استکان رو دوباره توی نعلبکی گذاشتم ، کامبیز خندید و چایی خودشو با دو سه تا هورت سر کشید ، بعد بلند شدیم و خداحافظی کردیم و از اون خونه مخروبه بیرون اومدیم ..، گفتم دنیا رو هم به بعضیها بدی باز گدا هستن ..، یارو تو صندوق پولش بیست سی هزار دلار پول داشت و بقول تو چند تن طلا داره ، اونوقت تو این بیغوله بوگندو نشسته و با چهارتا مفنگی دیگه تریاک میکشه ..، بدبخت واقعی اینها هستن ..، کامبیز با سر تایید کرد ..، دلارها رو گرفته بودیم و خیالمون راحت بود ، جنسها رو هم که معامله کرده بودم و تقریبا کار انجام شده بود ، به ساعت نگاهی انداختم حدود سه بعد از ظهر بود ، رو به کامبیز گفتم بیا بریم یه جا ناهار بخوریم و بعد بریم سراغ فریبا خانم ..، کامبیز به پهنای صورتش خندید و گفت آخ جون ..، فریبا خانم ....!!
hamed90: سلاماریا جان بجنب سال جدید داره میاداما خبری از قسمت جدید داستان نشدبالا نقل قول حواست کجاست؟ همین امروز 4 قسمت جدید آپ شده
نسرين ميتونه شخصيت هيجان انگيزي باشه، البته يادت نره كه بچه هارو ببري خونه ارواح با ماماناشون، خسته نباشي آريا جان منتظريم