فکر کنم سرش خیلی شلوغ باشه مثله همه مون دوستان درکش کنید این روزا سر همه شلوغه و ایشون هم حتما سرشون شلوغه
moohammadyaqoob: فکر کنم سرش خیلی شلوغ باشه مثله همه مون دوستان درکش کنید این روزا سر همه شلوغه و ایشون هم حتما سرشون شلوغه شک نکنید که همینطوره . بنده خدا کلی مشغله داره و بازم میخواد به نحوه عالی داستان رو جلو ببره . من حاضرم بیشتر صبر کنم اما دوستمون راحت تر داستانش رو بنویسه و به زندگیش برسه . گرچه از ته دل دوس دارم هر روز این داستان رو بخونم ولی خب باید واقع بین بود
آریا جان شما هم نکنه دلت زده شده از این تاپيک مثله بقیه نویسنده ها کلا تاپيک داستان ها و خاطرات سکسيرو ببندن بنظرم بهتر باشه چون این روزا همه جای این سایت ياهمون انجمن فعالیت میکنن بغیر اینجا چون همه تاپيک هاش براخودشون مدیر جداگانه دارن غیر اینجا کسيم رسیدگی نمی کنه نویسنده ها هم همشون هر دوماه یک بار مينويسن
من دلم زده نشده ، ولی شب عید هممون گرفتاریم ، کدومتون وقت دارید تو شب عید روزی چند ساعت وقت بزارید و داستان بنویسید که از من دلگیر میشید ؟ بعضیها میان و یه دری بری میگن و میرن ، از اونها دلگیر نمیشم چون همه جا پیداشون میشه ، برای جلب توجه یه چیزی میگن و میرن ، اگه بهشون توجه کنی و جواب بدی باز ادامه میدن اما اگه جواب ندی کم کم ناپدید میشن اما بعضی از دوستای قدیمی که از اول باهام بودن وقتی اعتراض میکنن واقعا ناراحت میشم ...
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت هفتم (اولین بیزینس 9) فریبا مثل همیشه خوشگل و خوشپوش سر ساعت منتظرمون بود ، عادتهای وقت شناسیش مثل انگلیسیها بود ، اگه باهامون ساعت هفت قرار داشت و ده دقیقه زود میرسیدیم داشت یه کار دیگه میکرد و اگه ده دقیقه دیر میرسیدیم خودشو مشغول یه کار دیگه کرده بود ، یه لباس مشکی و سفید تقریبا بلند تنش کرده بود ، البته تقریبا بلند ! ، آستین کوتاه بود و یقه انگلیسی و دامن لباسش تا سر زانوش رو میپوشوند ، مثل همیشه پاهاش لخت بود و دمپایی پاش نکرده بود ، با لبخند ازمون استقبال کرد ، یکی از عادتهاش این بود که اصلا تعارف نمیکرد ، مثلا اگه میگفت چایی میل دارید و بعد شما تعارف میکردین و میگفتین نه مطمئنا دوباره نمیگفت و بی چایی میموندین ، این بود که ما هم خودمونو باهاش تطبیق داده بودیم و اگه چیزی میخواستیم خودمون میگفتیم ، مثل من که رسیده و نرسیده گفتم فریبا خانم خیلی گلوم خشکه چایی هست ؟ اونهم با دست آشپزخونه نصفه نیمه اونجا رو نشون داد و گفت آری تازه درستش کردم واسه من هم بریز لطفا ، با چشم کامبیز رو نگاه کردم و اونهم گفت که بدش نمیاد ، توی آشپزخونه سه تا استکان تمیز از توی آب چکون برداشتم و تا نصفه از چایی خوشرنگ تازه دم پر کردم و روش آب جوش ریختم و توی سینی گذاشتم ، سر گردوندم که ببینم چی پیدا میکنم که با چاییم بخورم ، چشمم به یه جعبه شیرینی افتاد که روی پیشخون آشپزخونه گذاشته بودن ، درشو باز کردم و با دیدن شیرینی های تر و خوشگل حسابی هوس افتادم ، سرمو از آشپزخونه بیرون بردم و رو به فریبا که داشت به کامبیز چیزی رو توی صفحه مانیتور نشون میداد گفتم میشه شیرینی بردارم ؟ فریبا گفت اوه آره آره ، حتما بردار ..، یه پیشدستی برداشتم و توش سه تا شیرینی گذاشتم و اومدم بیرون و درشو دوباره بستم ، روی جعبه نوشته بود شیرینی فروشی چنگال آدرس پاسداران.. ..، فک کردم که ببینم میدونم کی ممکنه از پاسداران شیرینی خریده باشه اما فکرم به جایی قد نداد ، پیش بقیه رفتم و مشغول درس شدیم ، کامبیز سخت مشغول دلبری کردن از فریبا بود ، عادتهاش رو میشناختم ، وقتی وقت و بی وقت از یه زن تعریف میکرد و تند و تند زیباییش و برازندگیش رو یاد آوری میکرد معنیش این بود که فکرهای شومی تو سرش داره ، حدودای ساعت هفت بود که درسمون تموم شد ، کامبیز این پا و اون پا میکرد که یه چیزی بگه بالاخره دستشو کرد توی جیبش و یه جعبه کوچیک در آورد و به فریبا داد ، لبهای قشنگ فریبا به خنده وا شد و گفت برای من ؟ کامبیز گفت بله ..، فریبا با خوشحالی گفت اوه ..، بعد در جعبه رو باز کرد و یه سینه ریز خوشگل و نسبتا ظریف رو از توش بیرون کشید یه گل نرگس پنج پر با یه بریلیان تو مرکز ، از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم ، فریبا گفت واو ..گل مورد علاقه من ، بعد با تعجب به کامبیز گفت واسه چی ؟ کامبیز گفت همینطوری گفتم وقتی میرید انگلیس یاد ما بیفتید ، فریبا خم شد و گونه کامبیز رو بوسید ، واسه اینکه به کامبیز فرصت بدم که اگه میخواد کاری بکنه استکانها رو جمع کردم و گفتم من اینها رو میبرم توی آشپزخونه ..، توی آشپزخونه عمدا لفت دادم و بلند گفتم من یه آبی به اینها میزنم ..، بعد هم شیر آب رو باز کردم و مثلا مشغول شستن استکانها شدم ، یه دقیقه بعد بدون اینکه آب رو ببندم با توک پا به در آشپزخونه نزدیک شدم و آروم سرک کشیدم که ببینم کامبیز چیکار میکنه ، دستش روی پای لخت فریبا بود و سرشون به هم نزدیک بود و آروم حرف میزدن ، زود سرمو دزدیدم ، با خودم گفتم دهن سرویس با اینهم خوابید !! ، استکانها رو شستم و بعد هم یکی دو دقیقه دیگه معطل کردم و بیرون اومدم ، کامبیز بغ کرده بود و نشسته بود ، اما فریبا میخندید ..، رسیدم و کنارشون نشستم ، عجیب بود که عمو فرهاد اینها هنوز نیومده بودن ..، به کامبیز گفتم کم کم بریم ؟ کامبیز با کمی اخم گفت بریم ..، فریبا گفت بیا بشین یه مینوت ! ، نشستم و با لبخند به کامبیز نگاه کردم ، اخماش تو هم بود ، فریبا رو به من کرد و گفت کامبیز میگه من خیلی چارمینگ هستم ..، لبخند زدم و گفتم خوب راست میگه ..، گفت منظورت اینه که من سکسی هستم ؟ هیچوقت ندیده بودم یه زن اینقد رک در مورد سکس صحبت کنه ..، اونهم یه زن به سن فریبا با یه پسر به سن من ، حالا اگه یه سابقه صحبت اینطوری داشتیم شاید ..، اما عادت کرده بودیم هر بار توسط فریبا سورپریز بشیم ، گفتم خوب آره ..، شما خیلی خوشگل و خوش هیکل هستین ، باز پرسید یعنی دلت میخواد با یکی مثل من بخوابی ؟ ...، خندیدم و گفتم خوب معلومه که دلم میخواد !! ، فریبا گفت شما هر دو یه مشکلی دارید ، خندیدم و گفتم چرا ؟ فریبا گفت البته میدونم مشکل چی هست ، شما دخترهای خوشگل همسن خودتون زیاد پیشتون نیست ، اگر مثل قدیمها بود و شما راحت با دختر همسن خودتون رابطه میگرفتید به همسن من علاقه نمیکردید ..، کامبیز گفت چه ربطی داره ، فریبا گفت ربط داره ، اگه شما دو تا بیاین تو انگلیس کلی دختر همسن و سالتون میان سراغتون هم خوشگل تر هم سکسی تر هم هات تر از زنهای همسن من ، اونوقت دیگه نیازی ندارید به زن همسن من علاقه بدید ..، یه فکری کردم و گفتم شاید هم شما راست بگید ، گفت حتما من راست میگم ..، این مشکل از شما نیست از این موقعیت شما هست ، من هر چی دختر تو خیابون میبینم همسن شما آرایش نکرده و دپرس و حجاب دار ..، خوب میرید اینور و اونور همه زنهای آرایش کرده با لباس راحت همسن من ، خوب جذب میشید ، طبیعیه ..، لب و لوچه ام رو جمع کردم و گفتم شاید ، اما کامبیز معلوم بود خیلی تو ذوقش خورده و اصلا هم موافق نیست ، فریبا به کامبیز نزدیک شد و دوباره بوسیدش و گفت در هر صورت گفتم به تو .، من دوست پسر دارم و خیلی هم دوستش دارم ، بعد به من اشاره کرد و گفت حمید دیده ..، یه لحظه تعجب کردم که من دوست پسر اینو کجا دیدم ، فک کردم بابامو میگه ، اما بعد فوری یادم افتاد که توی اون فیلم که تو انگلیس فیلمبرداری شده بود اون با یه نفرو دیو صدا کرد و باهاش حرف میزد ، گفتم آهان دیوید ؟ گفت یس ، خیلی دوستش دارم ، بعد انگار فکرمو بخونه و بخواد بهش جواب بده گفت مثلا پدر تو ، برای من خیلی مناسب تر هست که باهاش دوست دختر بشم ، اما به اون هم همینو گفتم ..، بعد انگار با خودش حرف میزنه دستشو روی صورتش گذاشت و گفت اوه خدای من اینجا چرا همه اینقد به سکس فکر میکنن ؟ کامبیز گفت من کی گفتم سکس ..، فریبا گفت خوب دوست دختر یعنی سکس ! ، کامبیز گفت من اصلا منظورم اون نبود ..، فریبا تقریبا دو ثانیه مکث کرد و گفت اوه ببخشید پس من اشتباه فهمیدم ، اگه اونطور هست که ما حتما خیلی دوست هستیم ..، بیا بغلم ، معذرت میخوام بد فهمیدم ..، کامبیز فریبا رو بغل کرد و بوسید ، فریبا گفت خوب ببخشید من بد فهمیدم ، شما گفتی دوست دختر من فکرم رفت تو چیزهای دیگه ، پس تو منظورت همون دوست بوده ، مثلا مکاتبه کنیم و این چیزها ؟؟ کامبیز با بیمیلی گفت آره دیگه ، فریبا خندید و گفت باز معذرت ..، بعد خم شد روی یه کاغذ و یه چیزی نوشت و داد دست کامبیز و گفت این آدرسم تو شفیلد هست ، حتما برام نامه بنویس .. ، روبوسی کردیم و ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ..، در رو که پشت سرمون بستیم پغی زدم زیر خنده و کامبیز یه ویشگون ازم گرفت و گفت خفه ، تا آسانسور بالا بیاد از ترس اینکه فریبا صدام رو بشنوه خودمو کنترل کردم اما همینکه سوار آسانسور شدیم و در بسته شد چنان با قهقهه خندیدم که گوشم از صدای خنده خودم زنگ زد ، کامبیز گفت زهر مار ، در حالی که هنوز میخندیدم گفتم بمیرم واست اینبار کیرت به سنگ خورد ؟ گفت خفه ..، باز با قهقهه خندیدم و گفتم آخی.... ، دوست شدی باهاش ؟ خوب شد فهمید که منظورت سکس نبوده ..، خوب که خندیدم و یکم آروم شدم گفتم این فارسی حرف میزنه اما اونوریه ، اگه پیش ما لخت میگرده چون تو خونه خودشه و اینطوری راحته ، معنیش این نیس که بیا منو بکن ..، کامبیز گفت هنوز هم فک میکنم خالی میبست و به بابات میداد ..، یکم فک کردم و گفتم اگه ایران بزرگ شده بود شک نداشتم که حتما به بابام داده اما این اخلاقهاش اونوریه ، دوست صمیمی هستن اما با هم نمیخوابن ، کسی که اینقد رک در مورد سکس با من و تو حرف میزنه دلیلی نداشت که بخواد اینو دروغ بگه ..، کامبیز سری تکون داد ، اما بدجوری تو ذوقش خورده بود ، گفتم زود بریم خونه من یه قرار دیگه دارم که باید به اون برسم ، کامبیز با تعجب نگاهم کرد ، گفتم شب میرم پیش ناتاشا جون ، واسم شام پخته ...، کامبیز گفت ببرمت اونجا ؟ گفتم نه ، میرم خونه خوشتیپ میکنم با ماشین خودم میرم ، کامبیز ماشینو روشن کرد و راه افتاد سمت نیاورون ..شهین یه لباس بلند صورتی با آستینهای پفدار کوتاه تنش کرده بود و لبخند میزد ، موهاش رو مرتب شونه کرده بود و دو تا گوشواره مروارید توی گوشهاش خودنمایی میکرد ، گفتم بابا نیومده ؟ گفت نه ..، اما زنگ زد و گفت که دیر میاد ، البته گفت اگه اومدی بهت بگم یه زنگش بزنی اما فک کنم دیگه دیر شده و لابد راه افتاده ، شب میاد میبینیش دیگه ..، راستی ماندانا هم زنگ زد ، گفت خونه هستم ، گفتم اوهوم ، بعد ادامه دادم راستی شب میرم خونه ناتاشا ، شام دعوتم کرده ، ابروهاش رو تو هم کشید و گفت هان ؟ گفتم همین دیگه شام دعوتم ! ، جلوی لیلا چیزی بهم نگفت ، اومدم تو اتاقم و یه زیرپوش و شورت تمیز برداشتم و یه حوله و میخواستم برم حمام که در رو باز کرد و وارد اتاق شد ، گفت چی شده که شام دعوتت کرده ؟ گفتم همینطوری ، گفت حمید جون یه چیزی میخوام بهت بگم ..، گفتم هان ؟ یکم دست دست کرد و گفت مواظب باش هرجایی نشی ! ، گفتم هان ؟ گفت همین دیگه ، اگه پیش همه بخوابی هرجایی میشی عادت میکنی و بعد دیگه نمیتونی زن خودتو نگهداری ، زن و مرد نداره ، اگه پیش هر کسی بخوابی هرجایی میشی ! ، آخرش میشی مثل بابات ، گفتم الان سنم کمه باید تجربه کنم ! ، خندید و گفت پس درست حدس زدم واسه این کار میری دیگه ..، گفتم از اول که گفته بودم بدم نمیاد اما واقعا واسه شام دعوتم کرده ..، اما اگه کارم به اونجا کشید بهت میگم اخم کرد و دیگه چیزی نگفت ، بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم نگرانم نباش ، بزرگ شدم ، اما قول میدم هر کاری کردم بعدش باهات مشورت کنم ..، گفت ماندانا هم بهم گفت مامانم تصمیم داره دعوتت کنه ..، گفتم به به ..، گفت حالا که ننه اش زنگ نزده ..، اگه زنگ زد بعد یه فکری میکنم ..، از اتاق که بیرون اومدیم اون رفت سمت آشپزخونه و من رفتم سمت حموم ، یهو یادم افتاد قرار بوده از سهیلا اسم و فامیل اون نزول خوره رو بپرسم و یادم رفته ، احتمالا بابام همینو میخواسته بپرسه ..، توی حمام یه دوش سریع گرفتم و یه سر و سامونی به خودم دادم ..، دور و بر کیرمو صابون مالی کردم و با تیغ افتادم به جونش و موهاش رو زدم و چنان برقی انداختم که اگه ناتاشا شلوارمو پایین میکشید میتونست عکس خودشو توی پوست تمیزش تماشا کنه !! ، با دستم کیرمو مالیدم ، اوضاعش از صبح خیلی بهتر بود و دیگه درد نداشت ، بهش وعده دادم که امشب یه کس داغ میزنه به رگ ! ، شورت و زیرپوش تمیزم رو پوشیدم و حوله رو عین لنگ دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم ، زیر بغلمو اسپری زدم و سر و صورتمو افتر شیو مالیدم و لباس مرتبی پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم ، کیف و وسایلم رو چک کردم و کلید ماشین رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم ، عمدا به ماندانا زنگ نزدم ، هنوز از دستش شاکی بودم و میخواستم همونقد که حرصم داده حرصش بدم ، تو ذهنم داشتم به تلافی فکر میکردم و واسش برنامه داشتم ، مامانم با دیدن من ذوق کرد و گفت ایشالله عروسیتو ببینم عزیزم ، بغلش کردم و بوسیدمش ، گفت بابات الان اومد ، بعد به اتاق خودشون اشاره کرد و گفت رفته لباس عوض کنه تو اتاقه ..، دوباره برگشتم سمت اتاق مامان اینها ، در زدم و بابامو صدا کردم ..، گفت بیا تو ..، با یه شورت و زیرپوش وایساده بود جلو دراور و دنبال پیژامه اش میگشت ، سلام کردم ، گفت اسم و مشخصات یارو رو پرسیدی ؟ گفتم نه بابا امشب میپرسم ، گفت لازم نیست ، پیداش کردم ، بعد به لباسهای مرتبم نگاهی کرد و گفت کجا میری ؟ گفتم خونه ناتاشا ، تو ذهنش دنبال ناتاشا میگشت ، نذاشتم زیاد به خودش فشار بیاره ، گفتم اون پرستاره که نامزدش منو زده بود ، گفت آهان ، آهان ، سلام برسون ، خوشگل هم بود ، با سلیقه ای ها ..، خندیدم و گفتم دیگه پسر شمام ! ، لبخند زد ..، گفت فردا با کامبیز بیاید باهاتون کار دارم ، گفتم صبح میخوام برم اون یکی خونه کار دارم ، شب با کامبیز میایم ، بابام یه فکری کرد و گفت چیکار داری ؟ گفتم با دختر قرار داریم ، بعد براتون تعریف میکنم ، سری تکون داد و گفت با همون دخترها ؟ گفتم آره ، گفت باشه ..، پس شاید شب بیام همونجا که با جفتتون صحبت کنم کسی هم نباشه ..، گفتم باشه بابا ..، از خونه بیرون اومدم سوار ماشین خوشگلم شدم و راه افتادم سمت خونه ناتاشا ..
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت هفتم (اولین بیزینس 10) وقتی زنگ خونه ناتاشا رو زدم دست و دلم میلرزید ، دفعه اول بود که خودم تنها رو رسما واسه شام و آمپول بازی دعوت کرده بود ، به خودم گفتم یعنی چی تنش کرده ..؟ زیاد ذهنم درگیر نموند ، در که باز شد و تو رفتم ناتاشا از توی آشپزخونه بیرون اومد ، عطر دارچین و برنج شمالی و بوی گوشت فضای خونه رو پر کرده بود یه لباس ساده سفید و آبی کمرنگ با دامن چین چین تنش کرده بود و موهای خوشرنگش رو به یه طرف شونه کرده بود و یه سینه ریز طلایی ظریف توی سینه اش انداخته بود ، بهم لبخند زد ، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم و لبم رو توی لبهای گوشتالوی خوشمزه اش چفت کردم و بوسیدمش ، تقریبا بلافاصله کیرم عکس العمل نشون داد و جابجا شد ..، تو دلم بهش گفتم شما فعلا یکم منتظر بمون ! ، پاهای خوشگل و خوش گوشتش لخت بود ، دستمو توی کمرش حلقه کردم و دوباره لبهاش رو بوسیدم و گفتم عطر غذات منو کشت ، شام چی داریم ؟ گفت باقالی پلو گذاشتم ، مطمئن نیستم دوست داشته باشی ..، گفتم آخ جووون عاشقشم ...، گفت با گوشت گردن ، تو ذوقم خورد ، فک کردم گردن مرغ درست کره ..، سعی کردم که از قیافه ام معلوم نباشه که خیلی بدم اومده ، گفتم آهان ..، گردن مرغ ؟ خندید و گفت نه ..، گردن گوسفند ..، اوضاع برای من هیچ تغییری نکرده بود ، با تعجب گفتم مگه گردن گوسفند رو میپزن ؟ گفت به ..، تا حالا نخوردی ؟ گفتم نه ..، من فک میکردم گوسفند چهار قسمت داره سر دست و رون و راسته و این قسمتی که باهاش آبگوشت درست میکنن میگن قلوه گاه...، تا اونوقت گردن گوسفند نخورده بودم ، ناتاشا گفت عاشقش میشی ، زیاد عادت نداشتم که غذای جدید امتحان کنم ، اما خودمو مشتاق نشون دادم ، همونطوری که هنوز بغلش کرده بودم دستم رفت روی کون قشنگش ، دستمو گرفت و تا بالای کمرش هل داد ..، خندیدم ، گفت یه نوشیدنی سبک میخوای قبل شام ؟ گفتم اوهوم ..، گفت بیا ..، دستمو گرفت و برد توی آشپزخونه ، سه تا قابلمه روی گاز بود و عطر غذا آدم سیر رو هم گرسنه میکرد، در یه کابینت رو باز کرد و ردیف شیشه های مشروب بهم لبخند زدن ، خودش یه شیشه معمولی رو برداشت و گفت من اینو ترجیح میدم ، اینو یکی از دوستای بابام توی شیراز خودش باغ انگور داره ، واسه بابام مخصوص میریزه و میاره ..، خندیدم و گفتم آخ جون بیا امتحانش کنیم ..، دو تا گیلاس برداشت و در شیشه مشروب رو باز کرد و تا نصفه از شراب قرمز پر کرد ، به عادت همیشه اول مشروب رو به بینیم نزدیک کردم ، بوش عالی بود ، بوی شراب کهنه شیراز عقل از سرم پروند ، گیلاسم رو به گیلاسش زدم و یه قلپ خوردم ، لامصب عجب خوشخوراک و خوشمزه بود ..، لبم رو به لبهای داغش نزدیک کردم و در حالی که دهن هر دومون بوی شراب میداد یه لب جانانه ازش گرفتم ، دستم خود بخود به رون لختش نزدیک شد ، دستمو گرفت و گفت فعلا کار دارم ، بشین تا غذام حاضر بشه ..، مثل بچه ای که آبنباتشو گرفتن چک و چیلمو هم کشیدم و رفتم روی صندلی نشستم ، یه قلپ دیگه که شراب خوردم قهر کردنم یادم رفت ، ناتاشا یه نگاه دیگه به غذاها انداخت و زیر قابلمه ها رو کم کرد ، بعد گفت من آشپزی کردم بوی غذا گرفتم ، باید برم یه دوش فوری بگیرم بعد میام با هم شام بخوریم ..، گفتم اوه ..، پس من چیکار کنم ؟ گفت کلش پنج دقیقه طول میکشه ..، گفتم خوب منم ببر !! ، خندید و گفت تو معلومه تازه دوش گرفتی ، من میخوام برم سریع یه دوش بگیرم و بیام ، اگه تو هم باهام بیای دوش گرفتنم اینقد طول میکشه که کل غذاهام میسوزه ، خندیدم و گفتم باشه ..، گفت اینجا میشینی ؟ گفتم نه حموم کجاست ؟ گفت طبقه بالا ، گفتم خوب میام پشت در حموم میشینم !! ، قاه قاه خندید ...، با هم رفتیم طبقه بالا ، از توی کمدش یه حوله برداشت ، گفت من از حمام اتاق مامان بزرگ استفاده میکنم ، البته یه حمام هم توی هال هست اما من حمام اتاق مامان بزرگ رو ترجیح میدم ، خندیدم و گفتم پس منم میرم تو اتاق ایرج تو کتابهاش یه نگاهی میندازم ، راستی گفتی میتونم یکی از کتابهای تاریخ تمدن رو بردارم ؟ ناتاشا گفت آره آره .. و در حالی که پشتش به من بود سعی کرد گیره سینه ریزش رو باز کنه ..، از پشت بهش نزدیک شدم و به کونش چسبیدم و کمکش کردم که گیره سینه ریز رو باز کنه ، بعد کمکش کردم دکمه لباسش رو که پشت گردنش بود باز کنه و با لذت زیپ لباسش رو پایین کشیدم ، کمر خوشگل و بند سوتین سفید رنگش معلوم شد ، بی اختیار کمر لختش رو از توی زیپ باز شده بوسیدم ..، کیرم راست شده بود ، از پشت بغلش کردم و سینه هاش رو لمس کردم ، دستهام رو گرفت و از روی سینه های درشتش کنار زد ، به سمتم برگشت و لبم رو بوسید ، گفت بزار برم دوش بگیرم و بیام ، بریم شام بخوریم ..، بعد با لبخند گفت بعد از شام صحبت میکنیم ..، با بیمیلی ازش جدا شدم ، دستهای سفید و خوشگلش رو از توی آستینهای لباسش بیرون کشید و در مقابل چشمای هیز من لباسش رو در آورد و با یه شورت و سوتین سفید جلوم وایساد ، بعد حوله اش رو جلو خودش گرفت و پشتشو به من کرد و در حالی که از در بیرون میرفت گفت یه دوش پنج دقیقه ای میگیرم و زود میام ، چشمام به کون گنده اش که از توی شورت سفید چشمک میزد قفل شده بود ، با تته پته گفتم باشه ..، خندید و در رو پشت سرش بست ...دو سه دقیقه بعد از اتاق بیرون اومدم ، مستقیم رفتم سراغ اتاق کتابخونه ..، از توی ردیف کتابچه های ایرج دومی رو برداشتم ، معلوم بود که کتابچه ها با دقت و به ترتیب تاریخ چیده شده ، چون تاریخ شروع این یکی با تاریخ اتمام دفترچه قبلی که برداشته بودم همخوانی داشت ، با سرعت ورق زدم ، دلم میخواست سر فرصت بخونمش ، کتابچه رو توی جیبم گذاشتم و جلد اول کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم ..، از توی اتاقی که ته راهرو بود سر و صدای باز و بسته شدن کمد میومد ، معلوم بود که ناتاشا از حموم برگشته و مشغول لباس پوشیدنه ، دلم میخواست موقع لباس پوشیدن تماشاش کنم ، به اتاق آخری نزدیک شدم و در زدم ، ناتاشا با خنده گفت یه دقیقه صب کن میام ..، در حالی که دستگیره در رو میچرخوندم گفتم میخوام بیام کمک !! ، در رو باز کردم و وارد اتاق شدم ، حوله اش رو جلوی سینه های گنده و لختش گرفت و خندید و گفت برو بیرون میگم !! ، بهش نزدیک شدم و کتاب رو روی دراوری که اونجا بود گذاشتم و لبم رو به لبش چسبوندم موهای خیسش رو با یه حوله مثل هندیها بسته بود ، دونه های آب تک و توک هنوز روی بدن و شونه های قشنگ و سکسیش دیده میشد ، با دست حوله رو گرفتم و کشیدم ، مقاومت کرد و نذاشت حوله رو بندازم ، خندید و خندیدم ، دستمو به سمت پشتش بردم که حوله نداشت ! ، پهلوی لخت و داغش رو با دستای هیزم لمس کردم و با حرکت سریع کیرم توی شلوار خندیدم ، در حالی که لبهاش رو با دندونهام میگزیدم دستم یه سمت کون خوشگلش پایین رفت با دستش دستمو گرفت ، وقتی دیدم دستش از حوله ول شده با دست چپ حوله رو آروم به پایین هل دادم ..، وای خدا ..، دو تا سینه درشت و خوش فرم سر بالا ، سفید و آبدار با نوکهای کوچیک صورتی پیدا شد ، از این هوس انگیزتر دیگه چی میخواستم ، سرمو به سینه اش نزدیک کردم و بالای سینه اش رو بوسیدم ، لبخند زد و دستمو ول کرد ، بجاش سرمو گرفت و در حالی که من با لذت سینه اش رو میبوسیدم آروم موهام رو نوازش کرد ، با دست سینه درشتش رو توی دستم گردوندم و دهنمو به نوک سینه اش نزدیک کردم ، سرمو نگهداشت و نذاشت سینه اش رو بمکم ، سرمو بالا آورد و لبهاش رو به لبهام چسبوند ، گفت بزار لباس بپوشم ، غذام میسوزه ، کلی زحمت کشیدم ، بعد از شام اگه خواستی میایم دراز میکشیم ..، بعد هم تقریبا به زور منو از خودش جدا کرد و نشوند گوشه تخت بزرگی که توی اتاق بود ، وقتی نشستم تازه تونستم اتاق و وسایلشو ببینم ، یه اتاق خیلی بزرگ با یه پنجره بزرگ رو به کوچه که با پرده کلفتی از مخمل قرمز با نقش گلهای مشکی رز پوشیده شده بود ، یه لوستر تک شعله با یه حباب سفید بزرگ وسط اتاق آویزون بود که آدمو یاد ماه میانداخت ..، دو سه تا کمد سرتاسری بزرگ شبیه کمدی که توی اتاق خود ناتاشا دیده بودم اونجا بود اما ظاهرا بزرگتر ، یه در چوبی دیگه هم توی اتاق بود که حدس زدم به حمام باز میشه ، یه تخت بزرگ دو نفره چوبی به رنگ قهوه ای که من الان گوشه اش نشسته بودم و بنظرم میومد یه تن وزن داره ، یه میز توالت بزرگ همرنگ تخت و دو تا دراور دیگه کنارش همگی همرنگ تختخواب و یه نقاشی بزرگ از یه زن لخت فرنگی با کون گنده و سینه های نسبتا کوچیک که یه برگ رو به دستش گرفته بود و داشت بو میکرد ، کف اتاق کنار میز توالت یه فرش دستباف با زمینه لاکی پهن کرده بودن که باعث میشد کل وسایل اتاق خیلی دلگیر بشه ، اگه یه دختر خوشگل و ناز و خوش هیکل مثل ناتاشا تو اون اتاق مشغول لباس پوشیدن نبود دلت میخواست بشینی و تو اون اتاق زار بزنی ، ناتاشا و تن سفید و چشمای قشنگش تنها نکته مثبت اون اتاق نیمه تاریک بود ، سوتینش رو پوشید و یه لباس قشنگ سبز روشن رو هم از توی کمد برداشت و به تنش کشید بعد با سشوار و برس به جون موهای قشنگش افتاد و حسابی صاف و خشک کرد ، بعد یه جفت جوراب رنگ پا از توی جلد در آرود و اومد کنارم روی تخت نشست و مشغول پوشیدن شد ..، اروم دستمو به رون سفیدش کشیدم که هنوز لخت بود ، نگاهم کرد و لبخند زد ، وقتی جورابهاش رو پاش کرد یه دمپایی پاشنه بلند هم پاش کرد و گفت پاشو بریم شام بخوریم ..، اصلا دلم نمیخواست برم ، هم اینکه دلم میخواست کنارش بخوابم هم اینکه وقتی یادم میفتاد شام گردن گوسفند گذاشته یه جورایی حالم بهم میخورد ..، توی آشپزخونه روی صندلی نشستم و ناتاشا مشغول کشیدن غذا شد ، خیلی بوی غذاش خوب بود و اشتها رو تحریک میکرد ، با خودم گفتم باقالی پلو رو خالی میخورم ، باقالی پلو رو که دوست دارم ناتاشا غذا رو روی میز گذاشت و با ترشی لیته و سیر ترشی و ماست و مخلفات سفره اش رو تزیین کرد ، همه چی خیلی هوس انگیز بود جز اون گردن گوسفند که وسط دیس خودنمایی میکرد ، خیلی خوب پخته شده بود و مایعات اطرافش هم خیلی خوشمزه به نظر میومد ، ناتاشا با خوشحالی گفت بفرمایید ..، کفگیر رو برداشتم و برای خودم دو تا کفگیر باقالی پلو کشیدم و یه تیکه بزرگ ته دیگ هم کنار غذام گذاشتم ، قاشق رو برداشتم و یه لقمه خوردم ، مزه خوب و عالی باقالی پلو جا افتاده منو از لذت لبریز کرد ، گفتم اووووممممم ، خیلی خوشمزه است ، گفت گوشت بردار ، گفتم باشه ، بعد قاشق رو نزدیک دیس گردن کردم و در حالی که تو دلم میترسیدم که مزه خوب اون باقالی پلو خراب بشه یکم از آبش برداشتم و روی غذام ریختم و یه لقمه دیگه خوردم ، وااای مزه آبش عالی بود ، گفتم اوومم به به ..، ناتاشا گفت بکش دیگه ، از گوشت گردنش بخور ..، گفتم اوم م م ، باشه ..، بعد هم با چنگال یکم از گوشت گردنش رو کندم توی بشقابم گذاشتم ، قیافه اش که خوب بود ، یه تیکه ماهیچه بود که خوب پخته شده بود ، با خودم گفتم علی الله ..، میخورم دیگه ، نمیمیرم که ! ، بعد هم قاشقم رو به دهنم بردم و جویدم ..، هنوز مزه اش یادمه ..، اینقد خوشمزه بود که از خوشحالی نیم خیز شدم ، اندازه یه بار که نصفه و نیمه سکس کنم حال کرده بودم و کم مونده بود از لذت خوشمزگی اون غذا آبم بیاد !! ، گفتم وای ی ، چقد خوب بود ، ناتاشا از خوشحالی لبهاش گوش تا گوش به خنده باز شد و با شادی یه تیکه بزرگ از گوشتهای گردن رو جدا کرد و توی بشقابم گذاشت ، یه تیکه دیگه خوردم و از خوشی روی صندلیم جابجا شدم ، گفتم وای خدا چقد خوشمزه است ، پس چرا ما تا حالا گردن درست نکرده بودیم ، ناتاشا قاه قاه خندید و گفت پس بگو اینقد این دست و اون دست میکردی تا حالا گردن نخورده بودی ! ، گفتم آره ..، چقد خوشمزه است ، گفت این مخصوص شمالیهاست ، ما یکم ترش درست میکنیم ، گفتم عالیه ، بعد هم دو سه تا کفگیر دیگه باقالی پلو کشیدم و عین گرسنه ای که از جنگ برگشته چنان شکمی از عزا در آوردم که وقتی بالاخره غذا خوردنم تموم شده بود دلدرد گرفته بودم و دیگه چیزی از اون گردن گوسفند باقی نمونده بود ، ناتاشا با لذت غذا خوردنمو تماشا میکرد و وقتی بالاخره از خوردن فارغ شدم بهم نزدیک شد و بغلم کرد و منو بوسید ، لبهاش رو به لبهام چسبوندم و در حالی که دستم روی رون گوشتالوش توی اون جوراب نازک حرکت میکرد لبهای خوشمزه اش رو مکیدم ، گفتم از اون شراب یه قلپ دیگه بهم میدی ؟ خندید و شیشه شراب رو که هنوز روی سکوی آشپزخونه گذاشته بود آورد و درش رو باز کرد و دوباره گیلاسهامون رو پر کرد ، شراب رو بو کردم و با لذت خوردم ، خودش هم گیلاسش رو بالا رفت ، دوباره گیلاسم رو جلوش گرفتم ، خندید و دوباره برام شراب ریخت ، یه ربع بعد از شیشه شراب چیزی باقی نمونده بود ، دو نفری تهش رو بالا آورده بودیم ، یه حالت نیمه مستی عالی داشتم ، دستم رو لای پاش بردم و دامنشو بالا دادم تا به قسمت لخت رونش رسیدم ، سرمون رو به هم چسبونده بودیم و لب میگرفتیم و دستهام وسط رونهای کپلش کند و کاو میکرد ، عشق دنیا رو میکردم ، ناتاشا گفت پاشو برقصیم ، خندیدم و در حالی که یکم تلو تلو میخوردم دنبالش راه افتادم منو برد توی پذیرایی و یه ضبط صوت نسبتا بزرگ و تک باند مشکی با مارک سونی رو که قبلا اونجا ندیده بودم روشن کرد ، یه آهنگ لایت با صدای خواننده مرد با صدای سوزناک از توی بلند گو فضای خونه رو رمانتیک کرد ، به سمتم اومد یه دستش رو توی دستم گرفتم و یه دستم رو حلقه کمر قشنگش کردم و با صدای موزیک خودمو حرکت میدادم ، موقعی که کنار میز رسیدم دوباره جام شرابم رو برداشتم و در حالی که با آهنگ آروم میرقصیدم و جامم رو بالا برده بودم زیر لب آهنگ معین رو زمزمه میکردم ، گل در بر و می در کف و معشوق به کام است ، سلطان جهانم به چنین روز غلام است غلام ..!
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت هفتم (اولین بیزینس 11) از اونشب چیز زیاد دیگه ای یادم نمیاد ..، یادمه که وقتی سوار یه ماشین میشدم ناتاشا بهم نزدیک شد و صورتمو بوسید ..، صبح وقتی بیدار شدم با تعجب دیدم تو رختخواب خودم هستم وقتی بلند شدم یکم سرم گیج میرفت ، گوشه تخت خوابم نشستم و سعی کردم وقایع دیشب رو به خاطر بیارم ، اما چیز زیادی یادم نمیومد ، از جام بلند شدم که از اتاق بیرون برم و ببینم چی شده که سر از خونه و رختخواب خودم در آوردم که در باز شد و شهین با یه لباس سفید که دامن کوتاهش تا یکم پایین زانوش رو پوشش میداد در رو باز کرد و اومد تو ، به قیافه اش نگاه کردم ، از اون قیافه ها بود که معلوم بود از دستم خیلی شکاره اما میخواد وانمود کنه اتفاق خاصی نیفتاده ! ، ساکت موندم و جرات نکردم حرفی بزنم ! ، ابروش رو بالا انداخت و گفت بالاخره پاشدید ؟ گفتم بله ..، بعد من و من کردم و گفتم چی شد که من اینجام ؟ عصبانیت یکم تو صداش پیدا شد و گفت منم میخواستم همینو بپرسم ! ، گفتم نمیدونم دیشب شام خوردیم و یکم شراب خوردیم و بعد رقصیدیم بعدش من اینجا از خواب بیدار شدم ، گفت دیشب از نگرانی داشتم میمردم ، هر چی به بابات میگم پاشو برو ببین کجا مونده تو کتش نمیرفت میگفت ناتاشا خیلی دختر خوب و خانواده داریه و اتفاق خاصی نمیفته ، بالاخره ساعت دوازده شب زنگ زدن ، کلی نگران شدم چون فک کردم تو اگه بیای دیگه زنگ نمیزنی ، سراسیمه اومدم دم در دیدم یه راننده آژانس اومده آدرس ما رو هم روی کاغذ نوشتن و بهش دادن تو هم مست و خواب رو صندلی عقب افتادی ، سکته کردم ..، گفتم معذرت میخوام ، زیاد هم شراب نخوردم اما خیلی منو گرفت ، نمیدونم چه شرابی بود که با چند تا پیک مستم کرد ..، همونطوری که با مامانم حرف میزدم دیدم کتاب ویل دورانت و کتابچه ایرج هم روی میزم هست ، گفتم اینها رو هم آژانسی آورد ؟ گفت آره ..، با تعجب نگاه کردم و با خودم گفتم حتما ناتاشا نمیدونه این کتابچه ایرجه و فک کرده اینهم یه کتاب دیگه است که احتمالا مال خودمه ..، به مامانم نگاه کردم معلوم بود هنوز خیلی شاکیه ..، بهش نزدیک شدم و تنگ بغلش کردم و بوسیدمش ، گفتم نگران نباش مامان کاری نکردم که ، شرابش یکم زیادی خوب بود !! ، خندید و منو از خودش جدا کرد و گفت حالا ماشینت کجاست ؟ گفتم اوه اوه ماشینم ، دم خونه ناتاشاست ، حالا به کامبیز زنگ میزنم با هم میریم دنبالش ، راستی بعدش میخوام برم اون یکی خونه با کامبیز کار داریم ! ، مامانم گفت درس و مشق هم که کلا تعطیل دیگه ..، گفتم نه بابا چی چی رو تعطیل ، فردا شنبه است دوباره میچسبم به درس ..، شونه اش رو بالا انداخت و وقتی داشت در اتاق رو میبست گفت زود بیا صبحانه ات رو بخور ..، گوشی تلفنو برداشتم و زنگ زدم ، دو سه تا زنگ که خورد ناتاشا گوشی رو برداشت ، گفتم سلام ناتاشا جون ، خندید و گفت منتظر زنگت بودم ..، گفتم ببخشید تورو خدا دیشب مهمونیتو خراب کردم ، گفت نه بابا ، به من که خیلی خوش گذشت ، گفتم به منم همینطور ، گفت دیدی گفتم زیاد واسه آمپول بازی برنامه ریزی نکن ؟ خندیدم و گفتم آخ آخ آمپول بازی ..، کی بیام بهت آمپول بزنم ؟ خندید و گفت وقت زیاده ، گفتم آمپولم دوباره زنگ میزنه ها ..، حسابی تمیزش کرده بودم ، قاه قاه خندید و گفت آخ جوون ، خواستی بیای پیشم دوباره تمیزش کن ، گفتم احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه میام که ماشینمو از دم خونتون بردارم یه سر هم بهت میزنم ، گفت آخی عزیزم ..، من دارم میرم خونه یکی از دوستای بابام زنگ زدم الان منتظر آژانس هستم ، تو ذوقم خورده بود ، گفت راستی اون کتابچه یادداشتهای ایرج هم پیشت بود برات فرستادم ..، چیش جالب بود که برداشته بودی ؟ یه ثانیه کپ کردم و فکر کردم ، گفتم هیچی ، داشتم نگاهش میکردم ، برام جالب بود که با چه دقتی حساب کتابها رو نوشته بوده ، نمیخواستم بیارمش خونه فقط داشتم نگاهش میکردم ، حالا نگهش میدارم برگشتم میدمش بهت ، گفت باشه عزیزم .، با خودم گفتم باید یه طوری رفتار کنم که انگار اصلا نخوندمش ، با ناتاشا خداحافظی کردم و بعد به کامبیز زنگ زدم ، پروانه گوشی رو برداشت و باهاش سلام علیک گرمی کردم ، گفتم خاله قربونت برم اینی که بهم داده بودی خیلی برام شانس آورد ، هی بوش میکنم و روحم تازه میشه ، بلند بلند خندید و گفت ای وروجک ، گفتم خاله ایندفعه اومدم اینو میدم بهت یکی دیگه از پات در میارم ، اینو از بس بو کردم بوش رفته دیگه ..، باز هم بلند بلند خندید و گفت از دست تو ! ، گفتم کامبیز هست خاله ؟ ازم خداحافظی کرد و چند ثانیه بعد کامبیز گوشی رو برداشت ، سریع براش تعریف کردم که دیشب خونه ناتاشا مست کردم و ماشینم اونجا جا مونده ، گفتم بیا دنبالم که بعدش هم بریم خونه ارواح ، زنگ بزنیم مهدی جنسها رو بیاره احتمالا اون یارو هم که بهش شماره دادی زنگ میزنه واسه خرید جنسها ، کامبیز گفت آهان ، آره آره ..، بعد باهام واسه یکساعت بعد قرار گذاشت و تلفنو قطع کردیم ...موقع خوردن صبحانه به مامانم گفتم مامان دیشب ناتاشا باقالی پلو با گوشت گذاشته بود ، شونه اش رو بالا انداخت و گفت بله ..، خوش بحالتون !! ، گفتم بجای ماهیچه گوشت گردن پخته بود ، همونطوری که انتظار داشتم یهو چک و چیلشو هم کشید و با یه حالت اشمئزاز گفت وی ی ی ی !! ، من که منتظر این عکس العمل بودم خندیدم و گفتم منم مثل تو فکر میکردم اما اینقد خوشمزه بود که انگشتهات رو هم میخوردی ! ، مامانم در حالی که اخماش تو هم بود گفت خدا بده شانس ، از بس از دختره خوشت میاد هر چی بپزه بنظرت عالی میاد !! ، اومدم جوابشو بدم که صدای بابام از توی هال بلند شد و گفت اتفاقا خیلی خوشمزه میشه اما پختنش بلدی میخواد ، من که اصلا یادم نبود که امروز جمعه است و بابام خونه است با شنیدن صدای بابام با خوشحالی ابروم رو بالا انداختم و رو به مامانم به هال اشاره کردم و گفتم بفرما ..!! ، مامانم اصلا کم نیاورد و تقریبا بلافاصله گفت اونم یه گهی مثل خودته عزیزم ، معلوم نیست کدوم ننه قمری براش درست کرده به دهنش خوشمزه اومده ، کلا پدر و پسری ول تشریف دارید ! ، خندیدم و صدای خنده بابام هم از توی هال بگوشم رسید ، بلند داد زدم سلام بابا ، ببخشید نمیدونستم شما خونه هستید ..، بابام هم از همونجا جواب سلاممو داد ...، گفتم نه مامان بخدا خیلی خوشمزه بود ، تو که میدونی من چقد میترسم غذای جدید امتحان کنم ، کلی دست دست کردم نخورم ، اما خیلی اصرار کرد یه لقمه بزور گذاشتم دهنم اما دیگه بعدش نتونستم جلو خودمو بگیرم ..، ابروش رو بالا انداخت و گفت چی بگم والله ..، مگه چجوری درست کرده بود ؟ گفتم یکم ترش مزه بود ، لیلا که اون گوشه کنارها واسه خودش تو آشپزخونه میپلکید و اینقد ساکت بود که تقریبا همه یادشون میرفت که اونهم تو خونه است یهو صداش در اومد و گفت شمالیها با رب انار میپزن خانم ، خیلی خوشمزه میشه ، گفتم آه ..، بفرما ..، بعد رو به لیلا گفتم به کلوپ افراد ول خوش آمدید ..، مامانم خندید و لیلا هم در حالی که پشتش به من بود لرزید و از لرزش بدنش فهمیدم که داره میخنده ..، مامانم رو به لیلا گفت بلدی درست کنی ؟ لیلا گفت بله خانم چند باری درست کردم بد نشده ..، مامانم بلند گفت فریدون من نمیدونم واسه ما چند تا گردن بسه ، یه دفعه بگیر بدیم لیلا درست کنه اگه خوب شد باز میخریم ..، بابام از توی هال بلند گفت باشه ..، مامانم همونطور بلند که بابام هم بشنوه گفت راستی سولماز زنگ زد و گفت رویا سه شنبه بلیط گرفته که بیاد تهران و تو کلاسهای علی آقا شوهر پری با بچه ها شرکت کنه ...، ظاهرا حمید آقا زنگ زده بهشون و خودشون قرار مدار گذاشتن ..، به ما هم چیزی نمیگن ، پغی زدم زیر خنده ..، مامانم گفت باید هم بخندی ، خوب مرد حسابی واسه من مهمون دعوت میکنی نباید به خودم خبر بدی ؟ باز خندیدم ، مامانم گفت چه مرگته ؟ گفتم خودم هم چند روز پیش از کامبیز شنیدم ..، مامانم در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود چشماشو تنگ کرد و گفت چی ..؟؟؟ گفتم همین دیگه ، منم خبر نداشتم ، مامان گفت اونوقت کامبیز با رویا چیکار داره ؟ گفتم هیچی شما که نبودی یکم دوست شده بودن ، ابروش رو بالا انداخت و رفت تو فکر ..، بمیرم الهی لابد داشت فکر میکرد این دیگه از کجا پیداش شد همینکه یه دوست پسر نصفه نیمه پیدا کرد براش رقیب پیدا شد !! ، بابام هم توی هال ساکت شده بود ، لابد فک میکرد رویا دیگه چه جونوری بوده که اینطوری زیر بابام میخوابیده و از اونطرف با کامبیز تریپ رفاقت برداشته بوده ، منم تو کونم عروسی بود ، چون از اونروزی که کامبیز بهم گفته بود که رویا قراره بیاد تهران و به جای ما به کامبیز خبر داده بود حسابی از دست جفتشون شاکی بودم ! ، اخلاق مسخره ای داشتم و دارم ، وقتی مثل الان یه اتفاقی میفته که خوشم نمیاد اصلا به این فک نمیکنم که شاید تقصیر خودمه که مثلا اصلا به رویا زنگ نزدم ، بجاش از دست کامبیز و رویا عصبانی شدم ...!! ، حالا پته شون رو روی آب ریخته بودم و دلم حسابی خنک شده بود ! ، غذام تموم شد که کامبیز زنگ زد ، مامانم که قبلا با شنیدن صدای زنگ کامبیز از جاش میپرید که بره و آیفونو جواب بده از جاش جم نخورد ! ، خندیدم و گفتم مامان میشه جواب بدی ؟ کامبیزه ، بهش بگو الان میام ..، مامانم با غیض گفت پاشو خودت بگو ، غذات که تموم شده ، خندیدم و از جام پا شدم و به کامبیز گفتم صب کن الان میام !! ، بعد هم رفتم تو اتاقم و لباس پوشیدم و چند دقیقه بعد سوار ماشین کامبیز داشتیم میرفتیم سمت خونه ناتاشا ...توی راه تقریبا هر دومون ساکت بودیم ، کامبیز گفت چیکار کنیم خودمون بریم جنسها رو بیاریم یا بهشون بگیم امروز برامون بیارن ؟ گفتم اینجوری که معلومه اینها واردن جنسهای قاچاق و ممنوعه رو جابجا کنن ، بگیم برامون بیارن پولشو تو خونه میدیم بهشون ..، کامبیز گفت باشه ، بعد گفت حالا باید فک کنیم الان بفروشیم یا بزاریم بعدا چون مطمئنا گرون میشه ، گفتم اتفاقا فک کنم برعکسه ، الان اینی که خونه علی سیاه دیدیم رو با اینی که اینها تازه آوردن مقایسه کن با اینکه علی سیاه تازه آورده باز هم این جنسهای جدید فرق میکنه و بهتره ، اگه چند ماه نگه داریم بعد مدل جدیدترش میاد و مجبور میشیم اینارو مفت رد کنیم ، کامبیز سر تکون داد و تایید کرد ، گفتم یکیشو میخوام بزارم تو خونه ارواح ، نه تلوزیون داره نه ویدئو ، کامبیز شونه اش رو بالا انداخت و گفت میل خودته اما بنظرم نباید بیزینس رو با مسائل شخصی قاطی کنی ..، فک کن بیل خریدی ! ، باز هم دو تاشو یادگاری برمیداشتی ؟ اینطوری یهو نگاه میکنیم میبینیم کل سرمایه امون رو ریختیم تو خونه هامون ، گفتم اگر هم این قضیه پیش نمیومد باز من واسه خونه ارواح یه تلوزیون میخریدم ، چون ما بیشتر اینجاییم تا خونه خودمون ...، رویا هم که سه شنبه داره میاد ، تو هم فک کنم استفاده ات از اینجا بیشتر میشه ، کامبیز خندید و گفت باشه ..، یه تلوزیون و یه ویدئو میزاریم خونه ارواح ..، گفتم راستی کامبیز ، بابام واسه سهیلا یه نقشه ای داره ، خواست ببینه تو حاضری کمک کنی ..، منم بجای تو قول کمک دادم ..، حالا اگه نمیخوای کمک کنی بگو که بهش بگم بیخیال بشه ..، گفت چه نقشه ای ؟ گفتم والله قراره شب بیاد خونه ارواح بعد میفهمیم ..، خندید و گفت باشه ..، اگه قرار نباشه تو پول بدی هر نقشه ای که باشه من پایه هستم ! ، خندیدم ..، دم خونه ناتاشا از ماشین پیاده شدم و با حسرت به در بسته خونشون نگاه کردم ، این دفعه چندم بود که تا یه قدمی کس قشنگش جلو رفته بودم و بعد کیرم به سنگ خورده بود ..، همونجا تصمیم گرفتم که دفعه بعد نزارم هیچی بین و من و تن لخت ناتاشا فاصله بندازه ! ، با خودم گفتم دفعه دیگه اول میکنمش بعد غذا و مشروب میخورم ! ، در ماشینمو که باز کردم کامبیز گفت بریم دم خونتون ماشینتو بزار با ماشین من بریم ، اینطوری جفتمون هم میتونیم تو راه حرف بزنیم گفتم باشه ..، گفت یه نوار سلکشن زدم گوش کنی آبت میاد ، راجر واترز ترکونده ، گفتم باشه ..، دم خونه که رسیدیم ماشینو بردم توی حیاط کنار بنز فریدون پارک کردم و دوباره برگشتم توی ماشین کامبیز سوار شدم ، کامبیز آهنگ وقتی ببرها آزاد میشوند رو گذاشت و خودش با حرکت سر همراهی میکرد ..، گفت شعر و ترانه از خودشه گیتار بیس هم داره میزنه ..، آخر موسیقی یعنی راجر واترز ، از پینک فلوید و راجر واترز خوشم میومد ..، اما اینقد متنهاش سخت بود که خیلی مشکل میشد فهمید چی میگه نه اینکه بد حرف بزنن اما از کلمات قلنبه سلنبه ای استفاده میکرد که فهمیدنش سخت بود ، مثل این بود که یه انگلیسی که تازه فارسی یاد گرفته بخواد متن حسنک وزیر دولت آبادی رو بخونه و بفهمه ! ، واسه خودمون چایی درست کردیم و بعد به کامبیز گفتم من زنگ میزنم خونه مهدی اینها ..، کامبیز خندید و گفت چرا ؟ گفتم چون میخوام اگه نسرین گوشی رو برداشت یکم باهاش لاس بزنم ! ، خندید ..، گوشی تلفونو برداشتم و شماره خونه مهدی رو گرفتم ، تلفن چند تا زنگ خورد و بعد صدای زنگدار نسرین از اونور خط به گوش رسید و خاطره اون لباس لختی و دستم که به رون لختش خورده بود فورا برام زنده شد و کیرم هم یه تکونی به خودش داد ..، سلام کردم و نسرین وقتی منو شناخت یه سلام و علیک گرمی باهام کرد ، گفتم پولتون حاضره ، گفتم چون آقا مهدی عجله داشتن بجای فردا امروز بهتون بدیم ، به اضافه اینکه امروز جمعه است و جابجا کردن جنسها آسونتره ، نسرین گفت جونم عزیزم باشه ، مرسی ..، خونه ات کجاست ؟ گفتم آدرس میدم یادداشت کنید ، خندید و گفت آدرست رو یادداشت میکنم اما واسه خودم ، واسه جنسها باید زحمت بکشید خودتون بیاید و ببرید ، گفتم نه دیگه وقتی دیروز حرف زدیم قرار شد آقا مهدی زحمت بکشن و بیارن ..، نسرین گفت عزیزم بخدا خودتون دیدین که واقعا جنسها واسه ما سودی نداشت ، این یارو هم که میاد جنسها رو جابجا میکنه هر بار ده تومن و پونزده تومن از ما هزینه میگیره ، اگه میخواید من هماهنگ میکنم اما هزینه اش با خودتونه ..، دهنمو پر کردم که بگم باشه اشکال نداره ..، اما یادم افتاد که بعدش کامبیز کونم میزاره گفتم نه دیگه من واقعا شیفته اخلاق و محبت شما هستم اما ..، آخه صحبت کرده بودیم ، کامبیز با سر تایید کرد و گفت آره نسرین گفت پس لااقل نصف کرایه رو شما بدین که ما هم کمتر ضرر بدیم ..، میدونستم کامبیز عصبانی میشه اما دلم میخواست یکم به نسرین حال بدم بلکه دستم به یه جاییش برسه ...! ، واسه همین گفتم باشه گفتین هر بار ده تومن میگیره ؟ ما نصفشو تقبل میکنیم ..، کامبیز با عصبانیت اخماشو تو هم کرد و دستشو تکون داد که یعنی چرا زیر بار رفتم ، به کامبیز لبخند زدم و به کیرم اشاره کردم ، کامبیز خنده اش گرفت و آروم گفت خوب خاک بر سرت نصف پنج تومنو بده برو سهیلا رو بکن !! ، دستمو جلوی گوشی گرفتم که نسرین نشنوه و گفتم تو اینو با اون مقایسه میکنی ؟ کامبیز خندید و آروم گفت حالا مگه این کشیده پایین گفته بیا بکن توش ؟ پولتو میگیره واست یه لبخند میزنه و بعد هم یه بیلاخ نشونت میده و میره ..، نسرین از اونور خط گفت هر چی کرایه اش شد نصفشو شما بدین دیگه ..، گفتم بلکه یارو اومد و گفت پنجاه تومن ، اینکه نشد ، شما گفتید ده تومن منم بخاطر گل روی شما که اینقد خوشگلید گفتم باشه نصفشو ما میدیم وگرنه بابت همین پنج تومن هم من باید به کامبیز جواب پس بدم ..، الان پیداش میشه و میگه طی کرده بودیم شما جنسها رو بیارید چرا من زیر بار رفتم ..، نسرین خندید و آدرس رو دقیق یادداشت کرد ، گفت به مهدی میگم جنسها رو براتون بیاره ..، زیر لب گفتم کاش خودتون هم میومدین ! ، قاه قاه خندید و گفت خودم یه موقع میام که دوست دخترت هم خونه باشه آشنا بشیم ..، گفتم کامبیز اگه پیداش بشه میترسم قبول نکنه کرایه رو بده ها ..، من جای شما بودم خودم هم میومدم ، نسرین خندید و گفت میخوای هر جور شده منو بکشونی تو خونه خالی ها ...!!! ، بعد هم با خنده گفت من خیالم از شما راحته ، چون قبول کردی که نصف کرایه رو میدی دیگه اگه من هم نیام مطمئنم تو انجامش میدی ، منم یه بار که دوست دخترت خونه بود واسه شام میام پیشتون ، خوبه ؟ با بیمیلی گفتم باشه ... گفت حالا اخم نکن ، بعد میام پیشت ! ، لبخند زدم و گفتم باشه .. ، گفت شماره ات رو بده که وقتی مهدی با این یارو هماهنگ کرد بهتون زنگ بزنم و قرار بزاریم ، شماره رو گفتم و نسرین یادداشت کرد .. بعد گوشی رو گذاشتیم ، کامبیز گفت خاک تو سرت با اون کمر شلت ! ، یه لاس خشکه واست پنج هزار تومن آب خورد ! ، پنج هزار تومنو اگه به هر کی میدادی ده بار زیرت میخوابید واست معلق هم میزد ، بعد هم گفت به این میگن بیزینس وومن ! ، میدونه چطوری از نقطه ضعف پسرها استفاده کنه..، خندیدم ..، اما کامبیز هنوز شاکی بود ..
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت هفتم (اولین بیزینس 12) با کامبیز رفتیم توی زیرزمین و اتاقی رو که قبلا ذاغه مهمات بود تمیز کردیم ، تصمیم داشتیم جنسها رو اونجا انبار کنیم ..، کامبیز گفت تعداد هاش یادت هست ؟ گفتم آره دوازده تا تی سون و هشت تا تی بیست و دوازده تا تلوزیون ..، کامبیز اضافه کرد با یه جعبه فیلم و کاتالوگ با سر تایید کردم و گفتم آره ، کامبیز گفت بریم بالا حساب کنیم ببینیم چند دلار باید بدیم به مهدی ..، حساب کردیم که باید حدود چهار هزار و نهصد دلار بدیم به مهدی ، گفتم کامبیز وقتی اومد چهار هزار و پونصد تا بیشتر بهش نده ! ، کامبیز با تعجب گفت چرا ؟ گفتم چهارصد تاشو نگهدار میخوام بهونه داشته باشم به نسرین زنگ بزنم ! ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت ای بدبخت ، بد جوری زن یارو زیر دندونت گیر کرده ها ..، گفتم اوف گفتی ! ، کامبیز دست کرد توی جیبش و تمام دلارها رو داد بهم و گفت هر چی میخوای بده بهش بقیه اش رو هم یه جا نگهدار بعدا شاید لازممون شد ..، گفتم باشه ، چهار هزار و پونصد دلار رو شمردم و کنار گذاشتم دو هزار و دویست و پنجاه دلار هم واسه خودمون موند که چهارصد دلارشو باید بعدا دوباره میدادم به مهدی البته بعد از اینکه چند باری با زنش میلاسیدم ..!! ، همه دلارها رو با دقت توی کیف پولم گذاشتم و گفتم وقتی رفتم خونه یه جا قایمشون میکنم ..، کامبیز با اشاره سر تایید کرد و گفت حالا پنج تومن نقد همراهت داری ؟ گفتم نه فک کنم کلا دو سه تومن دارم ، کامبیز با بیمیلی دست کرد توی جیبش و کیفش رو در آورد و پولهاش رو شمرد و گفت منم یکی دو تومن بیشتر همراهم نیست ، بهش بگو طلبش باشه با بقیه اون دلارها یکجا بهش بده ..، سر تکون دادم و گفتم باشه ، دو تا چایی واسه خودمون ریختم و واسش تعریف کردم که خونه ناتاشا چه خبر بوده ، گوش میداد و گاهی لبخند میزد ، گفت چه شرابی بود که نصف شیشه اش اونطوری تو رو انداخت ، گفتم بخدا نمیدونم ، خونگی بود اما خوشخوراک بود و اصلا هم بوی تند الکل نمیداد ..، کامبیز سر تکون داد و گفت عجب چیزی بوده ، ایندفعه ببین میتونی یکی دو تا شیشه ازش بگیری ؟ گفتم باشه ..، هنوز حرف میزدیم که تلفن زنگ خورد ..، فک کردم نسرینه ، تقریبا با شیرجه رفتم سمت تلفن ، کامبیز زد زیر خنده و گفت کسی تلفنو ازت نمیگیره ، هول نشو ، اونهم لنگ پوله و تلفنو قطع نمیکنه خیالت راحت ..!! ، گفتم کار دله ، دست خودم نیست ، کامبیز قاه قاه میخندید و من گوشی رو برداشتم بجای صدای دلنواز نسرین یه جوون از اونور خط گفت الو آقا هاشم ؟ گفتم نه عزیزم ما اینجا هاشم نداریم ، اومدم قطع کنم که اینبار کامبیز مثل ترقه از جاش پرید و گفت این عزیزه ..، چند ثانیه طول کشید که یادم بیفته عزیز کیه ، دوباره صدا زدم الو ...، عزیز از اونور خط خندید و گفت سلام دوستتون راست میگه من عزیز هستم ، گفتم باشه گوشی رو نگهدار تا گوشی رو بدم به هاشم ، بعد هم لبخند زدم و گوشی رو دراز کردم سمت کامبیز ، کامبیز آروم گفت حواست کجاست ؟ اینقد تو فکر کس و کون زن مردم هستی که کلا یادت رفته ما اینجا منتظر تلفن این مردیکه هستیم ! ، خندیدم و گفتم چیکار کنم خوب دلم رفته ! ، کامبیز سر تکون داد و گوشی رو گرفت و گفت سلام عزیز ، بعد هم گفت باشه گوشی رو بده بهش ..، کامبیز چند دقیقه ای با طرف صحبت کرد ، از صحبتهاش فهمیدم که احتمالا کامبیز جنسها رو فروخته اما منتظر شدم گوشی رو قطع کنه و جزئیاتش رو بهم بگه ..، کامبیز یه خودکار ازم گرفت و یه شماره و یه اسم یادداشت کرد و گوشی رو گذاشت و دهنشو پر کرد واسم تعریف کنه که تلفن دوباره زنگ خورد ، رو به کامبیز لبخند زدم و گوشی رو برداشتم ، کامبیز در حالی که میخندید سرشو به علامت تاسف تکون داد ..، گفتم الو ..، صدای دلنواز نسرین از اونور خط گفت سلام حمید جان ..، گفتم سلام نسرین خانم چه خبر ؟ گفت هیچی دیگه احتمالا دو سه ساعت دیگه مهدی و اون یارو میان که جنسها رو بهتون بدن و شمام زحمت بکش دلارها رو بهشون بده ، گفتم باشه فقط من حساب کردم باید حدود چهارهزار و نهصد دلار بهتون بدیم اما اینجا چهار هزار و پونصد دلار بیشتر نداریم ، بقیه اش رو آخر هفته میدیم بهتون ..، یکم ساکت شد و بعد گفت خواهش میکنم ، اشکالی نداره ..، بعد پرسید آقا کامبیز هم اومدن ؟ گفتم آره .. کاری داری باهاش ؟ گفت نه ، باشه ..، پس منتظر باشید تا مهدی بیاد و جنسها رو خالی کنید گفتم باشه ..، بعد دوباره گفتم خودتونو کی زیارت میکنیم ..؟ خندید و آروم گفت مثل اینکه نمیدونی من شوهر دارم ها ..، گفتم چه حرفیه برای ما دیدن روی زیبای شما هم غنیمته ، اون که دیگه ممنوع نیست ! ، خندید و خداحافظی کرد و تلفنو قطع کرد ..، تلفنو که قطع کردم کامبیز گفت این الان راه میفته میاد ! ، گفتم چی میگی ؟ این میگه من نمیام شوهرم میاد تو میگی خودش میاد ؟ گفت آره میاد که خیالش راحت بشه نصف کرایه رو میدیم بهشون ، واسه همین ازت پرسید کامبیز هست یا نه !! ، گفتم عمرا ، اما اگه بیاد که چه بهتر ! ، کامبیز خندید ..، گفتم بگو بینیم این یارو که زنگ زد چی گفت ..کامبیز گفت آهان ...، یارو اولش گفت همه اش رو یکجا بدین به من حدود چهارصد و شصت تومن نقد ..، با خوشحالی گفتم خوب ..، قبول میکردی ! ، گفت نه خره ..، میتونیم بیشتر سود کنیم ..، بهش گفتم پونصد تومن ، خلاصه یکم چونه زدیم یارو گفت با این قیمت به صرفه نیست که همشو یکجا نقدی بخرم ، قرار شد تو سه پارت بخره ، یعنی میاد صد و هفتاد تومن میده و یک سوم جنسها رو میبره بعد که فروخت یکی دو هفته بعد بیاد یه پارت دیگه ببره و بعد یه پارت دیگه و خلاص ..، گفتم اوف یعنی به این راحتی اینقد سود کردیم ؟ کامبیز خندید وگفت حالا تا پول دستمون نرسیده معلوم نیست ، بعد اضافه کرد به یارو گفتم ما به قیمت روز دلار میفروشیم ، یعنی کل جنسها رو قیمت گذاشتم پنج هزار و هشتصد دلار ، یارو میاد به قیمت روز دلار پول میده و یک سوم از جنسها رو میبره دو سه هفته بعد که اومد پارت بعدی رو ببره باید باز به قیمت روز دلار بهمون پول بده ..، گفتم ای ول چه فکر خوبی کردی ، اینطوری اگه دلار بالا رفت هم ما ضرر نمیکنیم ! ، گفت آره دیگه هر چی فک کردم دیدم بهترین راه همینه ، داریم دلار میدیم از اونور هم دلار بگیریم ، بعد گفت روزی که خواست بیاد جنسها رو ببره بهش میگم خودش سر راه بره دلار بگیره بیاره ، اینطوری هم پول نقد بیخود تو دستمون نگه نمیداریم که خرج بشه هم ارزشش حفظ میشه و چهار روز بعد نگاه نمیکنیم ببینیم چهار کیلو طلا دادیم و الان با پولش یه کیلو هم نمیتونیم بخریم ! ، سر تکون دادم و تایید کردم و گفتم بابام هم میگه فقط جنس باید نگهدارید ، پول نگه داشتن تو این مملکت فقط ضرره ..، کامبیز با حرکت سر تایید کرد.یکی دو ساعت بعد زنگ در به صدا در اومد و من و کامبیز با هیجان از جامون بلند شدیم ..، قبل اینکه آیفون رو بردارم از توی پنجره هال یه نگاه به حیاط انداختم و با دیدن ماشین سپاه و یه راننده ریشو تقریبا از ترس به خودم شاشیدم ، داد زدم کامبیز ..، کامبیز بدو بدو خودشو بهم رسوند و گفت هان ؟ گفتم ماشین سپاه در خونه است !! ، کامبیز گفت خوب باشه ..، کاری نکردیم که از چی میترسی ؟ گفتم تو خونه مشروب داریم ، کامبیز گفت من میرم تو زیرزمین مشروبها رو قایم میکنم تو هم دو دقیقه دیگه برو دم در ببین چیکار دارن ، گفتم باشه و با ترس به ماشین سپاه و راننده ریشو که با لجبازی دستش رو از روی زنگ برنمیداشت نگاه کردم ، کامبیز از توی زیرزمین داد زد برو حمید ! ، با تردید آیفون رو برداشتم و گفتم بفرمایید ؟ گفت آقا حمید ؟ با تعجب گفتم بله ..، گفت زود بیاید در رو باز کنید من از طرف آقا مهدی اومدم ..، نفسی به راحتی کشیدم و بدو بدو رفتم دم در و در رو باز کردم و بعد هم در حیاط رو باز کردم که یارو بیاد تو کامبیز که از زیرزمین بیرون اومده بود و خودشو به بالای راه پله حیاط رسونده بود با تعجب منو نگاه میکرد که واسه چی دارم ماشین سپاه رو توی خونه راه میدم ، وقتی سپاهیه لند کروز وانتش رو توی حیاط پارک کرد قبل اینکه بخوام در رو ببندم یهو دیدم که یه ایمپالای نقره ای هم از ته کوچه پیداش شد ..، دیگه در رو نبستم تا مهدی هم بتونه ماشینشو بیاره تو ، راننده سپاه که دید در هنوز بازه گفت ببند درو ، اگه ببینن چی بار زدم زندگیم نابود میشه ! ، خندیدم و در رو بستم ، کامبیز هم که کم کم دوزاریش افتاده بود که اوضاع از چه قراره لبخند به لب بالای پله ها وایساده بود ، چند ثانیه بعد ایمپالای نقره ای هم دم در رسید ، رفتم و در کوچیک حیاط رو باز کردم و با دیدن نسرین که کنار دست مهدی نشسته بود لبهام به خنده وا شد ..، با خودم گفتم کامبیز دهنت سرویس که هر چی میگی درست از آب در میاد ..، نسرین و مهدی از ماشین پیاده شدن و اومدن تو ، باهاشون دست دادم و سلام علیک گرمی کردم ، مهدی تی شرت آبی آستین بلند با مارک لاکوست که اونوقتها بهش میگفتن سوسماری با یه شلوار لی مارک زیکو که تازه مد شده بود تنش کرده بود و نسرین جون وای خدا یه مانتو کرم با کمربند قهوه ای کلفت که اونهم تازه مد شده بود با یه شلوار لی پوشیده بود و کفش پاشنه بلند ورنی کرم و جوراب نازک رنگ پا پوشیده بود ، همونطوری که گفتم کفش زنونه بدون جوراب سالها بعد مد شد ، یه شال با رنگهای قهوه ای و کرم هم با بی قیدی رو سرش انداخته بود با دیدن نسرین تو کونم عروسی بود ، چشمای فضول نسرین به سر تا پای خونه نگاه مینداخت و سر در و ورودی و حتی باغچه های خشکیده حیاط پشتی هم از نگاه تیزبینش فرار نمیکرد ، با لبخند چشمهای چرخون نسرین رو تماشا میکردم و گذاشتم خوب همه جا رو بر انداز کنه ..، صدای مهدی که میگفت خوب کجا میخواید جنسها رو ببرید من رو به خودم آورد ، کامبیز که برعکس من همه حواسش پی کار بود بجای من گفت میبریم تو زیرزمین راننده وانت سپاه گفت من خالی میکنم و میارم دم در شما ببرید تو زیرزمین ، گفتم باشه ..، بعد گفتم بزارید خلیل رو هم صدا کنم بیاد ، بعد هم منتظر جواب نشدم و رفتم توی هال و تلفن رو برداشتم و به خلیل زنگ زدم ، چند دقیقه بعد خلیل هم پیداش شد و مشغول جابجا کردن جنسها شدیم ، من بجای کمک به بقیه مشغول پذیرایی از نسرین جون شدم که با ورود به خونه چشماش چهارتا شده بود و داشت همه جا رو بر انداز میکرد ، کامبیز یه بار که با دو تا کارتن ویدئو از بغلم میگذشت گفت یه تکونی به خودت ندیا !! ، گفتم باشه بابا اومدم ، گفتم نسرین جون شما راحت باش ، هر جا میخوای بری برو ، حیاط هم اونوره ، کسی هم نیست ، راحت باش !! ، خندید و با زبون بی زبونی ازم تشکر کرد که راه فضولی رو براش باز گذاشتم ، وقتی رسیدم فقط یه کارتن تلوزیون مونده بود که برداشتم و راهی زیرزمین شدم ، کامبیز که از بغلم میگذشت گفت خسته نشی ! ، گفتم این آخریه ، کار رو کی کرد ؟ اون که تموم کرد ! ، کامبیز خندید و گفت یعنی الان تمام کار رو شما تموم کردی دیگه ؟ همون موقع خلیل رسید و آخرین کارتن رو هم از دستم گرفت ! ، کامبیز گفت بزار خودش ببره مردیکه راحت طلب ! ، خلیل که فکر میکرد کامبیز جدی داره میگه گفت نه ...، خودمان میبریم ، کامبیز خندید و گفت واسه آدم تنبل خدا میسازه ! ، مهدی از بغلمون رد شد و رفت سمت زنش ، سعی میکرد مثلا آروم صحبت کنه اما شنیدم که میگفت زیرزمینشو باید ببینی ! ، نسرین وسایل خونه رو نشون داد و در حالی که سر تکون میداد معلوم بود که داره حسابی تعریف میکنه ..، حسابی باد کرده بودم ، بهشون نزدیک شدم ، نسرین گفت حمید آقا اینجا راستی راستی خونه مجردیتونه ؟ گفتم بله ! ، گفت پس احتمالا مامان و بابات دارن تو کاخ سعد آباد زندگی میکنن دیگه ! ، گفتم نه ، خونه خودمون یه هوا از اینجا کوچیکتره ..، اینجارو بابام خریده بود که بکوبه و بسازیم اما فعلا پشیمون شدیم منم کردمش خونه مجردیم ! ، نسرین با حسرت به خونه نگاه کرد و گفت حیفه بابا ..، گفتم ما هم همین فکرو کردیم ، بعد گفتم خسته شدیم بیاید یه گیلاس مشروب بخوریم ، کامبیز با خنده گفت آره واقعا تو یکی که خیلی خسته شدی ، خندیدم و همه رو به سمت آشپزخونه راهنمایی کردم ، مهدی گفت بزارید من برم این دوست سپاهیم رو راه بندازم بعد میام ، گفتم اوه راست میگید اونو یادمون رفته بود ، منم باهاتون میام که در خونه رو باز کنم و دوباره ببندم ..، با مهدی راه افتادیم سمت حیاط پشتی ، مهدی به مردیکه سپاهی نزدیک شد و در حالی که من در خونه رو باز میکردم شروع به چونه زدن کردن ، با اینکه فاصله ام نسبتا زیاد بود اما گوشم پیش اونها بود و شنیدم که روی هشت تومن توافق کردن ، مهدی پول رو شمرد و داد به راننده ..، وقتی که در رو پشت سرش بستم گفتم بعدا شماره این دوستتونو به ما هم بدید که خواستیم جنس جابجا کنیم بهش زنگ بزنیم ، مهدی گفت نمیشه ، این رفیق قدیمیمه جرات نداره به کس دیگه ای اعتماد کنه ..، اگه خواستید بعد بگید خودم بهش زنگ میزنم و هماهنگ میکنم ، گفتم باشه ..، با هم برگشتیم داخل خونه توی آشپزخونه کامبیز چهار تا گیلاس و یه شیشه مشروب روی میز گذاشته بود ، نسرین مانتوش رو در آورده بود و روی دسته صندلی انداخته بود و با یه بلوز آستین کوتاه نشسته بود کامبیز گیلاسها رو تا نصفه از مشروب پر کرد و همگی گیلاسها رو به هم زدیم و به سلامتی بالا رفتیم ، دیدم مهدی انگار شاش داره هی این پا و اون پا میکنه ، یهو یادم افتاد که چشه ! ، دست کردم توی جیبم و چهار هزار و پونصد دلار رو شمردم و بهش دادم ، وقتی پولها رو دید گل از گلش شکفت ، با خنده پول رو از دستم گرفت و گفت خدا برکت بده ..، گفتم مرسی ! ، مهدی گفت پارتی بعد که جنس خواستم بیارم میخواید بهتون خبر بدم ؟ گفتم بزار این سری رو رد کنیم ببینیم فروشش چطوری هست و سودش چقدره بعد بهتون میگم ، نسرین از جاش پاشد و اومد پیشم و گفت حمید آقا میشه زیرزمین رو هم بهم نشون بدید ؟ لبخند زدم و گفتم البته ، یه نگاه به مهدی کردم ، گیلاس مشروب تو دستش بود و پولهاش رو میشمرد ، اصلا تو این باغها نبود ، گفت حمید آقا اون چهارصد تا دیگه و پنج هزار تومن رو کی بهم میدی ؟ البته قابل شمارو نداره ، گفتم اولا که چهار هزار تومن ، بعدش هم احتمالا دوشنبه زنگ میزنم بیاید ببرید مهدی لبخند زد ، کامبیز که مثلا اصلا تو باغ نبود و خبر نداشت که قراره ما نصف کرایه رو بدیم گفت قضیه این پنج هزار تومن دیگه چیه ؟ قیافه نسرین فوری عوض شد و احساس خطر کرد ..، لبخند زد و گفت با حمید آقا صحبت کردیم قرار شد شما نصف کرایه از خونه ما تا اینجا رو بدید ..، کامبیز با عصبانیت یه نگاهی به من کرد و گفت اما طی کرده بودیم شما جنسها رو بیارید و پول رو بگیرید ، نسرین گفت نه دیگه در مورد قیمت صحبت کردیم در مورد آوردن جنس که دیگه صحبتی نشد ، کامبیز گفت پس اونروز که آقا مهدی گفت جنسها رو کجا میبرید و ما گفتیم خونه مجردی حمید بابت چی بود ؟ نسرین گفت خوب ولی نگفتیم که ما میفرستیم که ، اینجوری که ما ضرر اندر ضرر میدیم ..، کامبیز گفت حالا بحث بیخودی نکنیم چون حمید قبول کرده نصف کرایه رو بده من دیگه رو حرف شریکم حرف نمیزنم اما بدونید که راضی هم نیستم ..، نسرین بهش نزدیک شد و گونه اش رو بوسید و گفت راضی باش دیگه ...!!! ، مهدی هم خندید ، کامبیز لبخند زد و گفت باشه دیگه یه ماچ چهار هزار تومن برامون آب خورد ..، نسرین خندید و گفت پنج هزار تومن ، خودمو قاطی کردم و گفتم آقا مهدی هشت تومن به یارو داد نصفش میشه چهار تومن نه پنج تومن ! ، نسرین رو به مهدی کرد و با یه حالت عصبانیت پرسید راست میگه ؟ بیشتر معنیش این بود که خاک تو سرت نتونستی یه کاری کنی نفهمه چقد پول دادی ؟؟!! ، مهدی شونه اش رو بالا انداخت و گفت آره ..، نسرین گفت خوب دیگه ..، میای زیرزمین رو نشونم بدی ؟ با خوشحالی گفتم بله ..، بفرمایید ...، از آشپزخونه که بیرون اومدیم نسرین در ادامه فضولیهاش پرسید باباتون چیکاره است ؟ گفتم کارخونه داره تو دماوند ، گفت اوه ..، مامان و بابات چند سالشونه ؟ جوون هستن ؟ خندیدم و گفتم بله ..، بعد قبل اینکه بپرسه گفتم دو تا داداش کوچیک دارم ، خونمون تو نیاورونه و ماشین بابام بنز دویست و هشتاده ، چیز دیگه ای هم هست که بخوای بدونی ؟ خندید و گفت اوه ببخشید قصد فضولی نداشتم ، گفتم آره میدونم ، خواهش میکنم ..، خندید ..، چراغهای زیرزمین رو که روشن کردم چشماش گرد شد و با تعجب اطراف رو نگاه میکرد ، گفت عجب جای قشنگی ! ، گفتم آره همونطوری که اطراف رو نگاه میکرد گفت حالا تا دوشنبه واقعا پولتون جور میشه ؟ کیف پولم رو از توی جیبم در آوردم و دسته دلارها رو از توش بیرون آوردم و گفتم شما نگران پولتون نباشید ، اینهم که الان ندادم بخاطر این بود که با کامبیز یه جنس دیگه هم خریدیم قراره پول اونو بدیم ، اما تا دوشنبه پولتون رو حاضر میکنم زنگ میزنم بیاید بگیرید ، گفت چرا با ما شریک نمیشید ؟ اینبار خواستیم جنس بیاریم پولتون رو بدید به ما بیشتر جنس میاریم و بیشتر سود میکنیم ..، گفتم شما جون بخواه نسرین جون ! ، بعد با پررویی گفتم دوشنبه که پولتون حاضر شد میشه خودتون بیاید ؟ نگاهم کرد و خندید و گفت اگه دوست دخترت هم باشه و واسمون شام بپزه آره ، بعد دوباره نگاهی به اطراف انداخت و گفت خوش بحال دوست دخترت ..، گفتم دوست دختر من شام نمیپزه ، زنگ میزنم غذا از بیرون بیارن ..، خندید و گفت با دوست دخترت شبها میاین رو این تخت میشینید و حرف میزنید ؟ دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم دوست دخترم خیلی اینجا نمیاد ..، به سمتم برگشت و گفت خوب حیفه اینجا خیلی واسه صحبتهای دوست دختری و دوست پسری کیف میده ..، کیرم کاملا راست شده بود و دست نرمش که یه کمی عرق داشت توی دستم بود ، یه قلپ شراب خورد و بهم نگاه کرد ، گفتم سینه ریزتون خیلی قشنگ بود خندید و گفت میخوای دوباره ببینیش ؟ گفتم اوهوم ..، دکمه بالای یقه لباسش رو باز کرد و از لای چاک سینه های درشتش سینه ریزش رو بیرون کشید ..، گفتم خیلی قشنگن ، با خنده گفت این یه دونه است نباید جمع ببندی ، به سینه های خوشگل و گنده اش اشاره کردم و گفتم اینها دو تا هستن ، خیلی هم قشنگن ..، بلند خندید ..، گفتم میشه ببوسم ؟ با خنده گفت بیا ، بعد هم سینه ریز اسم مهدی رو که توی سینه اش بود جلوم گرفت و گفت بیا ببوس ، سرمو به وسط سینه هاش نزدیک کردم و سینه ریز رو کنار زدم و بالای سینه های درشتش رو بوسیدم ، قلبم میخواست از سینه بیرون بپره ، خیلی هیجان زده بودم ، با شوخی گفت هوی ! ، من شوهر دارم ها ..، گفتم سینه ریز رو ببوس نه سینه رو ، گفتم خوش بحال شوهرت ، خندید ... ، گفتم یعنی مهدی اینها رو از تو لباست بیرون میکشه و میمکه ؟ وای خدا اگه من یه بار اینها رو بمکم دیگه پیر نمیشم ..، خندید و گفت دیگه پررو نشو ..! ، با پررویی ادامه دادم نه جون من راست بگو ، روزی چند بار اینها رو میمکه ، با خنده گفت هفته ایه یه بار مال منو میمکه بقیه هفته هم دنبال مال بقیه است !! ، زدم زیر خنده و گفتم چه بی سلیقه اگه من اینها رو داشتم روزی ده بار مال خودمو میخوردم و دیگه دنبال مال بقیه نبودم ! ، خندید ..، دستش رو دوباره توی دستهام فشار دادم و گفتم میشه یه بار دیگه سینه ریزت رو ببینم ؟ خندید و گفت نه دیگه ، اگه دوشنبه شامت خوشمزه بود بعدش سینه ریزم رو نشونت میدم ، خندیدم ، وقتی میخواستیم چراغ زیرزمین رو خاموش کنیم و بیرون بریم دستشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و در حالی که با دست کمرشو گرفته بودم لبم رو به صورتش نزدیک کردم و لبش رو بوسیدم ، اون هم منو بوسید و از زیرزمین بیرون اومدیم ..، بعد گفت حالا یعنی ما رسما دوشنبه به شام دعوت شدیم ؟ ، گفتم بله دیگه اگه افتخار بدین ، قول دادی یه بار دیگه سینه ریزت رو نشونم بدی ها ..، خندید و گفت ایشالله دوست دخترت خوشگل باشه اونوقت حواس مهدی خود به خود میره پی دوست دختر تو منم وقت پیدا میکنم سینه ریزم رو دوباره نشونت بدم ! قاه قاه خندیدم و وارد آشپزخونه شدیم ، کامبیز و مهدی سخت سرگرم باده نوشی بودن ، کامبیز با دیدن ما گفت به به ایشالله همیشه به خنده ! ، نسرین گفت قرار شد اینبار که خواستیم جنس بیاریم شما هم شریک بشید ...، کامبیز با خنده گیلاسش رو بلند کرد و گفت پس به سلامتی شریکهای جدید و بعد هم گیلاسش رو لاجرعه سر کشید ..، نیمساعت دیگه هم پیش ما بودن ، کامبیز و مهدی شراب میخوردن و من و نسرین مشغول نظر بازی بودیم ..، وقتی میخواستن برن مهدی روی پاهاش بند نبود اما کامبیز با اینکه بیشتر خورده بود کاملا حالش خوب بود ، رو به مهدی گفتم هیچوقت پا به پای کامبیز شراب نخورید ، هیچکس نمیتونه پا به پای کامبیز دووم بیاره بجز بابام !! ، نسرین رو به مهدی گفت پاشو هیکل لندهورتو جمع کن بریم ..، پاشو آبرومونو بردی ! ، مهدی از جاش پاشد و گفت باشه ..، اما اصلا حالش خوش نبود ، رو به نسرین گفتم شما رانندگی بلدید ؟ نسرین گفت آره مشکلی نیست ، بعد به مهدی گفت سوئیچ ماشینو بده من رانندگی میکنم ! ، مهدی توی جیبش دنبال سوئیچ گشت و دادش به نسرین ، وقتی میرفتن نسرین با جفتمون روبوسی کرد ..، در رو که بستن کامبیز گفت دهنت سرویس ..، مهدی مست کرده بود داشت میگفت یعنی این رفیقت با زن من تو زیرزمین چیکار میکنه که اینقد برگشتنش طول کشید ؟! ، خندیدم ، کامبیز با خنده گفت کاری هم کردی ؟ گفتم در حد اینکه سینه ریزش رو دوباره تماشا کردم و بوسیدم ..، کامبیز قاه قاه خندید ..
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت هفتم (اولین بیزینس 13) کامبیز گفت دیگه بریم خونه یا کاری داری ؟ گفتم قراره بابام بیاد ..، گفت آهان ، یه زنگ بزن ببین تا کی باید بشینیم ، ساعت سه بعد از ظهره و هنوز ناهار نخوردیم ..، گفتم باشه ..، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم خونه مامانم گوشی رو برداشت ، گفتم مامان بابام خونه است ؟ گفت نه ، چند دقیقه پیش رفت بیرون گفت یکی دو ساعت دیگه میاد ..، گفتم آهان ..، گفت کاری داشتی ؟ گفتم نه میخواستم یه چیزی ازش بپرسم ..، باشه ..، کامبیز چشم و ابرو اومد که گوشی رو بده به من هم حرف بزنم ، یاد صبح افتادم که پته اش رو در مورد رویا ریخته بودم روی آب و لبخند زدم و به مامانم گفتم کامبیز میخواد باهات حرف بزنه ، قبل اینکه مامانم بتونه مخالفت کنه گوشی رو دادم به کامبیز ، کامبیز گوشی رو گرفت و گرم مشغول حال و احوال شد اما از سرد شدنش فهمیدم که از اونور بازخورد خوبی نگرفته قیافه اش نشون میداد که داره فکر میکنه ممکنه چی شده باشه ، با خودم گفتم عمرا بفهمی از کجا خوردی ! ، دو سه دقیقه حرف زد و بعد تلفونو قطع کرد و گفت یه حالتی داشت که انگار ازم عصبانیه اما مگه من چیکار کردم ؟ گفتم نمیدونم والله خوب بود که ..! ، کامبیز ابرو و شونه اش رو به علامت نفهمیدن بالا انداخت و گفت خوب باشه ..، حتما خسته بوده ..، لبخند زدم ..، گفت راستی بابات ؟ گفتم الانه هاست که پیداش بشه ، راستی هم هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که زنگ آیفون به صدا در اومد و من از اینکه اینقد زود حرفم راست در اومده بود لبخند زدم ، فریدون یه کت و شلوار آبی روشن و پیرهن سفید یقه آهار پوشیده بود و تو برق کفشهای چرمی دستدوزش میتونستی عکس خودتو تماشا کنی ، براش فرق نمیکرد که قرار مهم کاری داره یا با من و کامبیز قرار داره ، بهر حال لباس مرتب و اتوزده میپوشید و عطر و ادوکلن زده از خونه در میومد ، همین بود که همه زنها عاشقش میشدن ! ، بابام به وارد که شد پرسید تنهایید ؟ گفتم آره ..، گفت پس بریم یه صحبتی بکنیم چون بعدش من باید برم جایی قرار دارم ..، رفتیم توی آشپزخونه و دور میز نشستیم ..، بابام گفت اول از همه مطمئن بشید که اینها پولی به یارو نمیدن که همه زحمتهامون هدر نشه ..، سر تکون دادم ، بابام گفت نقطه مشترک تمام نزول خورها طمع هست ، و این نقطه ضعفشون هم هست ، یعنی وقتی بوی پول به دماغشون برسه دست و پاشون میلرزه ..، من در مورد این یارو نزول خوره تحقیق کردم ..، اگه حواستون رو جمع کنید و همون کارهایی رو که من میگم انجام بدین احتمالا موفق میشیم ..، کامبیز با دقت به حرفهای بابام گوش میداد ، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش اندازه نصف بطری شراب رو تنهایی سر کشیده بود ..، بعد بابام شروع کرد به توضیح دادن نقشه اش ........ ، چند دقیقه بعد بابام پاشد و از توی جیب کتش یه دسته چک در آورد و داد به کامبیز ، گفت اگه لازم شد چک بکشی از این دسته چک بکش ، کامبیز سر تکون داد و پرسید پول شما رو بالا نکشه مردیکه نزول خور ..؟ بابام گفت این خودشو معتمد بازار جا انداخته بابت همچین چیزی خودشو گرفتار نمیکنه ، البته تو بازار همه میدونن چیکاره است و خیلیها که قبلا صابون این به تنشون خورده به خونش تشنه هستن اما خوب هنوز هم نماز اول وقت و ظاهر سازی یادش نمیره ..، خیالتون راحت باشه ..، فردا یه سر برین سراغش و طبق نقشه عمل کنید ..بابام که رفت کامبیز گفت تا صد سال دیگه هم ما نمیتونیم مثل بابات بشیم ..، مخش خیلی کار میکنه ..، همچین قیافه گرفتم که انگار داره از خودم تعریف میکنه ..، بعد گوشی رو برداشتم و بعد از چند روز قایم موشک بازی به ماندانا زنگ زدم ..، بعد از چند تا زنگ صدای سروش از اونور خط به گوشم رسید ، گفتم سلام آقا سروش میتونم با ماندانا خانم صحبت کنم ؟ گفت سلام حمید آقا ..، بله بزارید صداشون کنم ..، مردیکه دیگه منو میشناخت ..، صدای ماندانا از اونور خط گفت چه عجب ! ، گفتم سلام ، چرا عجب ؟ گفت یه هفته است دارم پیغام پسغام میکنم یه زنگ نمیزنی ..، اونروز بهت گفتم با خودت روراست باش ، باز اینقد شاکی شدی که چند روزه قهر کردی ..، گفتم نه اتفاقا اصلا بخاطر اون موضوع نبود ، یکم سرم شلوغ بود ..، ماندانا گفت عجب آدم لجبازی هستی ..، باشه ..، خوبی ؟ کجایی ؟ گفتم خونه خودم ..، همونجا که شب اول اومدی ..، گفت آخ آخ ..، بیا دنبالم ..!! ، گفتم اگه اشکال نداره امشب باید زود برم خونه یه کاری دارم اما دوشنبه شب مهمون دارم ، یکی از دوستام با خانمش میان گفتم تو هم دوست دخترمی ، میخوام باشی ..، اشکال نداره ؟ کاری نداری ؟ ماندانا یه فکری کرد و گفت نه چه اشکالی داره ، باشه ، حتما ..، دوستت کیه ؟ گفتم شریک تجاریمونه ، وارد کننده کالاست ، خندید و گفت باشه ، خوشگله ..؟ گفتم آره خانمش خوشگله ! ، قاه قاه خندید و گفت خودشو گفتم ، گفتم والله نظر خریدار نگاهش نکردم که ببینم خوشگله یا نه ! ، ماندانا ریسه رفت .. ، کامبیز هم که کنارم نشسته بود خنده اش گرفت ..، ماندانا با شنیدن صدای خنده کامبیز گفت تنها نیستی ؟ گفتم نه اون یکی دوست پسرت هم اینجاست ..، گفت هان ؟ بعد هم گفت کامبیز ؟ گفتم آره ، گفتم کامبیز دوست پسرم نیست ..، نخواستم باهاش بحث کنم ، خندیدم و گفتم باشه ..، پس دوشنبه بعد از ظهر میام دنبالت گفت باشه ..، بعد یکم سکوت کرد و گفت دلم میخواد امشب بیای پیشم ، گفتم نمیشه که ..، گفت چرا نمیشه ؟ من مشکلی ندارم ، گفتم یعنی دوست پسرت شب بیاد پیشت کسی چیزی بهت نمیگه ؟ گفت نه ..، اولا که امشب احتمالا نه مامانم اینجاست نه بابام ، جفتشون میرن نیاورون و احتمال زیاد من اینجا تنهام ، دوما هم که اگه باشن کسی چیزی نمیگه ..، گفتم بزار ببینم میتونم مامانمو بپیچونم و بیام ! ، کامبیز لبخند زد و گفت خدا بده شانس ! ، با ماندانا که خداحافظی کردم و تلفونو قطع کردم به کامبیز گفتم به ننه ام چی بگم ؟ خندید ..، گفت میخوای بگو شب میای پیش من ..، یه فکری کردم و گفتم بد فکری هم نیست ..، تلفونو برداشتم و به مامانم زنگ زدم ..، گفتم مامان من بعد از اینجا میرم خونه کامبیز اینها میخوایم نوار ضبط کنیم ، احتمالا شب پیشش میمونم ..، یه فکری کرد و گفت باشه ..، تلفونو که قطع کردم به کامبیز گفتم پس من میبرم و میرسونمت خونه و ماشینتو میبرم ، امشب دیگه لازمش نداری ؟ کامبیز گفت نه ، چیکارش دارم ...، گفتم بریم یه فکری واسه ناهار بکنیم و تا آب استخر قابل استفاده است تنی به آب بزنیم .شب تو خونه ارواح یه دوش گرفتم و یه دستی به سرو گوش خودم کشیدم و ریش و پشم رو اصلاح کردم و بعد رفتم و تلفونو برداشتم و به ماندانا زنگ زدم ..، گفت که غیر از سروش کسی خونشون نیست و امشب تنهاست ..، بهش گفتم که میام پیشش ، کلی خوشحال شد ..، با کامبیز راه افتادیم و کامبیز رو دم در خونشون انداختم پایین و حسابی سفارش کردم که اگه خدای نکرده مامانم زنگ زد یه جوری بهم خبر بده ، کامبیز خندید و قول داد ..، آهنگ راجر واترز رو توی ضبط روشن کردم و موسیقی منو تا ابرها بالا برد ..، بعدها فهمیدم این موسیقی رو از روی زندگی خودش ساخته بوده و اینطوری داشت به دولت که پدرش رو ازش گرفته بود اعتراض میکرد ، بیخود نبود که اینقد به دل مینشست ..، بقول قدیمیها حرفی که از دل برمیاد لاجرم بر دل مینشینه ..، به سروش گفتم میشه ماشینو بیارم تو ؟ گفت البته ، بعد هم گفت میاد و در حیاط رو باز میکنه ..، اگه ماشین خودم بود میذاشتمش تو کوچه اما دلم نمیخواست یه بار دیگه ماشین کامبیز وقتی دست منه مشکل پیدا کنه ! ، ماشین رو پارک کردم و دنبال سروش راه افتادم ..، از بغل آلاچیق توی حیاط که میگذشتم صدای ماندانا منو به خودم آورد ، بفرمایید چای ارل گری !!
دوستان خوب سال نو همتون مبارک ، براتون سال خوبی رو آرزو میکنم ، خیلی سعی کردم که با وجود تمام گرفتاریها باز هم داستان رو ادامه بدم اما نشد ، الان هم مسافرت هستم و به سختی تونستم داستان رو به یه جایی برسونم و آپ کنم ، بخاطر همین از همه دوستان عذر خواهی میکنم ..