یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت نوزدهم ( من و نزول خور 3) شنبهتا صبح خیلی بد خوابیدم ، اصلا عادت ندارم جای جدید بخوابم ، این عادت مسخره رو هنوز هم یدک میکشم ، اگه جام عوض بشه تا صبح بیدارم ! ، وقتی بیدار شدم ساعت حدود نه بود ، ماندانا پشتش به من بود و هنوز خواب بود ، از جام پاشدم آروم لای در اتاق رو باز کردم که ببینم سر و صدایی میشنوم یا نه ..، وقتی دیدم همه جا آرومه فهمیدم که هنوز کسی نیومده و احتمالا تو خونه تنها هستیم ، زیرپوش و شورت تنم بود ، یا برای رفتن به دستشویی که فقط چند قدم با در اتاق ماندانا فاصله داشت باید لباس کامل میپوشیدم یا باید همونطوری با شورت و زیرپوش میرفتم ، با دیدن سکوت خونه تصمیم خودمو گرفتم و با همون شورت و زیرپوش رفتم توی دستشویی ، کاسه توالتشون قشنگ و متفاوت بود و یه چیز عجیبی داشت ، گرد و کج بود ، اگه حواسمو جمع نمیکردم احتمال داشت که پام لیز بخوره ، یه بدی دیگه هم داشت که نمیشد توش سرپا بشاشی ، وقتی دست و روم رو شستم و دیگه داشتم بیرون میومدم یهو در باز شد و سینه به سینه ناهید خوردم که لباس قشنگ زرشکی با گلدوزیهای قشنگ طلایی دور یقه و سر آستینهاش تنش کرده بود و یه کفش پاشنه چهارسانت زشت پاش کرده بود ، از خجالت زبونم بند اومد نمیدونستم چیکار کنم ، بجاش ناهید لبهاش به خنده وا شد و گفت ، به به حمید آقا ، خوب خوابیدی عزیزم ؟ همه جراتمو جمع کردم و با تته پته گفتم ببب بببخشید فک کردم تنها هستیم با این ریخت اومدم از اتاق بیرون ، ناهید با لبخند در حالی که تن لخت منو بالا تا پایین ور انداز میکرد ، گفت عیب نداره عزیزم ، راحت باش ، بعد از جلو درب دستشویی کنار رفت و گفت اصلا خودتو اذیت نکن ، در حالی که از خجالت همرنگ لبو شده بودم از کنار ناهید رد شدم و رفتم سمت اتاق ماندانا ، ناهید از پشت سرم گفت ماندانا تا یازده میخوابه ، لباس بپوش بیا پایین با هم صبحانه بخوریم ! ، سر تکون دادم و خودمو پرت کردم تو اتاق ماندانا ، خیلی خجالت کشیده بودم ، ماندانا رو صدا زدم ، یه تکونی خورد و گفت هوووممم ..، گفتم میخوام برم ... پاشو ..، گفت هوووممم ؟ کجا ....؟ گفتم خونه ...، در حالی که انگار داره تو خواب حرف میزنه گفت بخواااب ..، دیدم اگه به امید این باشم راست راستی باید تا ظهر بمونم ، لباسهام رو از روی رخت آویز برداشتم و یکی یکی تنم کردم ، از توی کشو میز توالتش یه برس گرد برداشتم و موهام رو شونه کردم ، یادمه موهام اون زمان همرنگ پر کلاغ بود ، مشکی و براق و مواج ..، بعدا که سنم بالاتر رفت اول برق موهام از بین رفت و بعد هم موهام صاف شد ، خلاصه با ناامیدی یه تکون دیگه به ماندانا دادم که بلکه پاشه و من از مواجه شدن با ناهید خلاص بشم اما این بار حتی همون هوممم هم نکرد ! ، ناچار در اتاق رو باز کردم و از پله ها به سمت طبقه پایین اومدم ..، تصمیم داشتم یواشکی فرار کنم ..! ، از کنار آشپزخونه که گذاشتم دیدم هیچکس توش نیست ، خوشحال شدم ، با خودم گفتم کاشکی در حیاط رو قفل نکرده باشن و بتونم خودم بازش کنم ..، در حیاط رو که باز کردم با دیدن سروش که یه سینی تو دستش بود و کنار آلاچیق وایساده بود فهمیدم که تمام نقشه ام واسه فرار یواشکی نقش بر آب شده ..، ناچار به سمت آلاچیق حرکت کردم ، ناهید با همون لباسها یه روزنامه کیهان دستش گرفته بود و مشغول مطالعه بود ، با شنیدن صدای پای من روزنامه رو از جلوی صورتش کنار برد و لبخند زد و به سر میز دعوتم کرد ، گفتم نمیخوام مزاحمتون بشم ، دیگه داشتم رفع زحمت میکردم ، خندید و گفت اوه چه لفظ قلم هم حرف میزنی ..، ولش کن عزیزم ، دیر نمیشه ، بیا بشین کنارم با هم صبحانه بخوریم بعد میری ..! ، بعد رو به سروش گفت برای حمید جون بشقاب و کارد چنگال بزار ، با بیمیلی سر میز روبروی ناهید نشستم ، سروش سینی رو کنار گذاشت و برام سرویس چید ، ناهید گفت چرا اونجا نشستی حمید جون بیا کنار خودم بشین میخوام ازت پذیرایی کنم ، در حالی که جابجا میشدم ناهید پرسید مامان و بابات چطورن ؟ اوضاع خوبه ؟ گفتم بله ..، ممنون ، گفت اوضاع کارخونه بابات هم به بدی اوضاع مغازه بابای مانداناست ؟ نشستم و با لبخند گفتم اوضاع کارخونه بابام که اصلا خوب نیست ، با تاسف سر تکون داد و گفت بگو کجا خوبه ! ، ادامه دادم بابام گفته اگه به همین منوال پیش بره مجبور میشه کارخونه رو تعطیل کنه ..، سرشو دوباره تکون داد .. ، از توی یه ظرف آب جوش روی میز دو تا تخم مرغ آب پز توی ظرفم گذاشت و یه سینی که توش پنیر و گردو و کره و مربا و نون بربری برش خورده بود رو به سمت من کشید و گفت از خودت پذیرایی کن عزیزم ، بهش نگاه کردم که توی بشقاب جلوش فقط یه دونه تخم مرغ آب پز و دو سه تا تیکه گوجه توش بود ، از نگاهم فهمید منظورم چیه ..، لبخند زد و گفت من فعلا تو رژیمم ، دارم وزن کم میکنم !! ، لبخند زدم و تو دلم گفتم زنیکه یادش رفته چند سالشه ، فک میکنه دختر بیست ساله است ، گفتم شما که ماشالله خوبین اضافه وزن ندارین ، با دست از روی لباس پهلوش رو گرفت و گفت اینجام تازگیها چاق شده !! ، خندیدم و لقمه ام رو به دهن بردم ، برام از قوری روی میز چایی ریخت ، به ماشین کامبیز اشاره کرد و گفت ماشین باباته ؟ گفتم نه ، ماشین دوستمه ..، یه قلپ چایی خورد و سرشو تکون داد و گفت حمید جون ببین میتونی یه کاری کنی پای این پسره الکن رو از خونه ما قطع کنی من دیگه ریختشو نبینم ؟ خندیدم ، گفت هر بار میبینمش تنم کهیر میزنه ! ، با صدای بلندتری خندیدم ، گفت اینطوری که میبینم ماندانا ازت خوشش اومده تو هم که انگار دوستش داری ، یکم بیشتر با هم وقت بگذرونید مطمئنم این پسره رو ول میکنه و من خلاص میشم ، خندیدم و گفتم چشم ..، گفت میخواستم آخر هفته مامانتو دعوت کنم بیاد شام اینجا ، گفتم قبلش به خودت بگم ببینم مشکلی نیست ؟ گفتم من که خوشحال میشم اما از برنامه های مامانم خبر ندارم ، گفت باشه ، خودم بهش زنگ میزنم ، صبحونه ام رو تموم کردم و ازش تشکر کردم ، سروش رو صدا زد و در حیاط رو باز کردن و من راه افتادم سمت خونه کامبیز ...زنگ رو زدم و کامبیز بعد از دو سه دقیقه جواب داد ، آیفون رو زد و در طبق معمول باز نشد ! ، خندید و گفت باز نشد ؟ گفتم نه ! ، گفت باشه الان میام ، دو سه دقیقه دیگه هم پشت در این پا و اون پا کرده بودم ، شاشم گرفته بود و هر دقیقه مثل صد سال میگذشت ! ، در رو که باز کرد تقریبا از جلو در پرتش کردم کنار و کفشهام رو در آوردم و تیز پریدم سمت دستشویی ..، با قهقهه ازم استقبال کرد ، و در حالی که پشتم بهش بود گفت میرم بالا لباس بپوشم و بیام ، در دستشویی رو پشت سرم بستم و کیرمو از لای زیپ شلوار لی بیرون کشیدم و به سمت سوراخ توالت نشونه گرفتم و شر ر ر ر ...!! ، خدایی بعضی وقتها شاشیدن اندازه ده تا ارضا شدن به آدم حال میده ، با یه حال سرخوشی خارج شدن شاشهای زرد رو از نوک کیرم تماشا میکردم ، لامصب تموم نمیشد ، انگار نه انگار که فقط دو ساعت از زمانی که خونه ماندانا شاشیده بودم میگذشت ..، وقتی بالاخره تموم شد زیپ شلوارمو بالا کشیدم و به دستم که با کشیده شدن به نوک کیرم شاشی شده بود نگاه کردم ، دلم واسه شاش بازی با عاطفه تنگ شد ! ، با خودم گفتم اگه اینجا بود زیر اینهمه شاشی که از نوک کیرم بیرون ریخته بود دوش میگرفت ! ، لبخند زدم و دستم رو توی روشویی شستم ، بیرون که اومدم صدای جابجا شدن ظرفها از توی آشپزخونه بلند شد و فهمیدم پروانه اونجاست ، در زدم و بعد در آشپزخونه رو باز کردم ، با دیدنم خندید ، یه لباس خیلی نازک سفید تنش بود که میتونستم پاهای لختش رو توش ببینم ، موهای طلایی و قشنگشو مرتب شونه کرده بود اما نبسته بود ، معلوم بود تازه پاشده ، با دیدنم لبخند زد و به سمتم اومد ، بغلش کردم و کون گنده اش رو از روی لباس نازک مالیدم و لبهاش رو بوسیدم ، تازه بیدار شده بود و هنوز وقت نکرده بود عطر و ادوکلن بزنه و بوی تنش توی بینیم پیچید ، سرمو تو گردنش فرو کردم و گردنش رو که یه کمی عرق داشت بوسیدم ، کیرم به شدت راست شده بود و واقعا دلم میخواست بخوابونم و بکنمش ، با هیزی دستمو تو کون گنده اش چرخوندم و شورتشو لمس کردم ، خندید ، دامنشو بالا زدم با خنده گفت شورتمو آوردی ؟ گفتم آخ یادم رفت ، گفت پس بیزحمت این یکی رو در نیار چون از زیر لباس نازکم معلوم میشه که شورت پام نیست !! ، خندیدم و از روی شورت کس کوچولوش رو مالیدم ، صدای پای کامبیز که بدو بدو پله ها رو پایین میومد ما رو از هم جدا کرد ..، وارد آشپزخونه که شد خندید و گفت بریم سمت خونه پری ؟ گفتم من یه زنگ به مامانم بزنم و بریم ..، گوشی تلفنشون رو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم ، مامانم که گوشی رو برداشت گفتم سلام ..، گفت علیک سلام ، کجایی ؟ گفتم پیش کامبیز ، گفت دیشب کجا بودی ؟ گفتم همینجا ...، گفت مامان ماندانا الان زنگ زد ..، گفتم خوب ، گفت برای پنجشنبه شام دعوتم کرد ، گفتم خوب به سلامتی ..، با یکم عصبانیت گفت بهم گفت صبحانه رو با تو خورده ..، یکم دست و پام رو گم کردم و با خنده گفتم خوب راست گفته .، بعد برات تعریف میکنم ، الان باید با کامبیز بریم سمت خونه پری خانم ..، گفت حمید به من راستشو بگو ..، گفتم بخدا داریم میریم سمت خونه پری خانم با علی آقا ریاضی کار کنیم ..، گفت گوشی رو بده پروانه ..، ابروم رو بالا انداختم و پروانه رو صدا کردم ، دو سه دقیقه حرف میزدن و پروانه گاهی ریز ریز میخندید ..، بعد گفت نه بابا میرن خونه پری ..، بعد هم گوشی رو قطع کرد و گفت دیشب مامانتو پیچونده بودی ؟ با خنده گفتم تقصیر خودشه خاله وقتی راستشو میگی الم شنگه راه میندازه ..، خندید و گفت باشه ، برید زودتر دیرتون نشه ..، با پروانه روبوسی کردم و خداحافظی کردیم و همراه کامبیز رفتیم سمت خونه پری ، تو راه واسش تعریف کردم که خونه ماندانا اینها چه خبر بوده ، وقتی شنید که با شورت و زیرپوش سینه به سینه ناهید خوردم کلی خندید ...علی سیاه بهمون خوشامد گفت و پری برامون دو تا چایی آورد ، علی پرسید که معامله کردیم یا نه ..، وقتی شنید که جنسها رو خریدیم ازم پرسید که راضی هستم یا نه ، بجای من کامبیز با شیطنت خندید و گفت حمید که خیلی راضیه ..، علی سیاه فوری گرفت که قضیه چیه و رو به پری گفت بابت همین چیزهاست که من خوشم نمیاد زنم وارد بیزینس بشه ..، پری اخماشو تو هم کرد و گفت واه ..، حالا مگه کسی بخواد این کارها رو بکنه حتما باید وارد بیزینس بشه ، بستگی به آدمش داره ..، کامبیز خندید و گفت آره دیگه حق با خاله پریه ..، علی سیاه گفت من سه شنبه میرم چابهار ماموریت و تا یه هفته نیستم ، کامبیز گفت اه رویا دوشنبه داره از شیراز میاد فقط واسه درس تو ..، علی سیاه گفت وقتی برگشتم ادامه میدیم ..، گفتم خیلی نگران رویا نباشید ، ریاضیش از ما خیلی بهتره ..، علی سیاه گفت چه بهتر و ادامه درس رو شروع کرد ، موقع درس که میشد علی سیاه یه معلم ذاتی بود ، اینقد خوب درس میداد و مثال میزد که کند ذهن ترین آدمها هم میفهمیدن ، حتی یه بار هم یادم نمیاد مجبور شده باشه واسه یه موضوعی به کتابها مراجعه کنه ، همه چی رو مثل روز اولی که درس خونده بود یادش بود ..، اسمشو گذاشته بودیم حافظه برتر ! ، وسطهای درس بود که علی سیاه رفت دستشویی ، پری فوری اومد و کنارمون نشست ، اشکان توی بغلش بود و ونگ میزد ، یه دامن کوتاه قرمز روی زانو پاش کرده بود و یه جوراب مشکی دون دون پاش کرده بود ، یه بلوز سفید تنش بود که عین بلوز مردونه سه تا دکمه میخورد ، وقتی اشکان ونگ میزد دکمه ها رو باز میکرد و سینه گنده اش رو در میاورد و توی دهن اشکان میچپوند ، وقتی کنار دستم نشست ساق پاش رو با دست لمس کردم ، به سمتم برگشت و خندید و گفت قرار بود منو ببری خونه مجردیت ! ، خندیدم و گفتم بزار علی بره ماموریت وسط هفته میایم دنبالت سه تایی میریم ، خندید و گفت باشه ، یکم دامنشو بالا زدم و بالای جوراب رون سفید و لختشو مالیدم ، کامبیز باهاش لب تو لب شده بود و دستش روی سینه گنده پری میچرخید ، صدای در توالت ما رو به خودمون آورد و دستمون رو از تو تن پری بیرون کشیدیم ، علی سیاه یه نگاه به ما کرد و بقیه درس رو شروع کرد ، پری هم پاشد و رفت ، حدودای ساعت دو بود که درس تموم شد ، یعنی تموم نشد من و کامبیز هنگ کردیم ! ، علی سیاه گفت بقیه اش یه روز دیگه ، کامبیز یه نگاهی به من کرد و گفت بریم بازار ؟ گفتم بریم ..، پری از تو آشپزخونه پرسید بازار چیکار دارید ؟ کامبیز گفت حمید واسه خونه اش خرید داره ، پری گفت راستی ؟ خوب اگه میرید بازار واسه من میتونید ادویه بخرید ؟ کامبیز گفت باشه و از خونه پری بیرون اومدیم
دوستان قسمتهایی رو که مربوط به داستان نزول خور میشه مثل خاطره بخونید ، چون تقریبا همینطوری که براتون میگم حال یه نزول خور رو گرفتیم ، فقط فرقش اینه که پروسه اصلی سه چهار ماه طول کشید و من اینجا به ضرورت داستان بصورت ام پی تری براتون فشرده سازی کردم
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و یکم ( من و نزول خور 5) با کامبیز رفتیم سمت بازار بزرگ تهران ، با همدیگه حرفهایی رو که باید میزدیم تمرین کردیم که سوتی ندیم ، رفتیم خونه کامبیز اینها و لباس عوض کردیم ، کامبیز یه عینک به چشماش زده بود که باعث میشد سنش باز هم از اونی که هست بیشتر بزنه ، با هم رفتیم و پرسون و پرسون از زیر پله های مسجد شاه خودمون رو رسوندیم به تیمچه ..، یه بازارچه گرد تو دل بازار اصلی ، دور تا دور مغازه های بزرگ فرش فروشی و وسط تیمچه یه حوض آب با فواره کوچیک فضای قدیمی و سنتی رو بوجود آورده بود ..، کامبیز نظرمو به یه مغازه بزرگ فرش فروشی جلب کرد که بالاش بزرگ نوشته بود سرای فرش میلاد ! ، کامبیز یه کیف سامسونت دستش گرفته بود که اونوقتها اوج کلاس بود ، یه کت و شلوار راه راه تنش کرده بود و قیافه گرفته بود ، منم طبق قرارمون یه لباس جین رنگ و رو رفته از لباسهای قدیمی کامبیز تنم کرده بودم با یه تیشرت قدیمی ..، کامبیز یه کفش دست دوز تبریزی پاش کرده بود و مثل جنتلمنهای واقعی بنظر میومد و من مثل بچه های پادو بدبخت ..!! ، وارد فرش فروشی که شدیم کامبیز با صدای بلند سلام کرد ، یه پسر حدودا همسن خودم با قیافه نزار از ته فرش فروشی پیداش شد که داشت دستهاش رو با یه پارچه تنظیف خشک میکرد ، با صدای تو دماغی رو به کامبیز گفت بفرمایید ..، چیزی لازم دارید ؟ کامبیز گفت با حاجی میلاد کار دارم ، پسره به سر و وضع کامبیز نگاهی انداخت و گفت شما ؟ کامبیز گفت من آشنای حاج فردوس هستم ..، صدای نکره ای از پشت سر پسره گفت با من کار دارن تو یه سر برو مغازه اصغر کتل بگو حاجی گفت چک شیش متری اراک رو که چارشنبه بردی بده ..، بگیر و بیا ، بعد رو به کامبیز گفت بفرمایید ، حاج فردوس زنگ زده بود گفته بود که میاید ..، بعد ما رو به سمت یه تخت بزرگ که روش چهل پنجاه تا فرش دوازده متری روی هم پهن کرده بودن هدایت کرد و گفت ببخشید باید همینجا رو فرشها بشینید ..، قیافه میلاد از بدترین چیزی که ممکن بود تصور کنم بدتر بود ، هفتاد ساله میزد و صورت تیره اش از انبوه سوراخ سنبه های آبله پوشیده شده بود ، همه جای صورتش مو داشت ، روی بینی گنده اش که بنظر از مشت من بزرگتر بود یه سوراخ بزرگ و خال گوشتی سبز رنگ داشت و از توی خالش چند تا موی کلفت سفید بیرون زده بود ، روی سرش هیچ مویی نداشت بجاش صد تا لک و پیس روی کله طاسش به نظر میرسید ، یاد سهیلا افتادم و گفتم بیخود نیست بدبخت داشت سکته میکرد ، آدم نصف روز با این تو خونه سر کنه از زندگی پشیمون میشه ، تا چه رسه که بخوای باهاش بری تو رختخواب ! ، با خودم گفتم این پیری که پاش لب گوره چه فکری کرده که میخواد یه دختر بیست ساله جوون و خوشگلو بدبخت کنه ..، کامبیز نشست و میلاد هم روبروش روی یه تخت دیگه نشست و میلاد دهنشو باز کرد بوی گند دهنش هم به بقیه کمالاتش اضافه شد ، من هنوز سر پا وایساده بودم ، میلاد گفت بشین پسرم ، به کامبیز نگاه کردم و با اخم بهم گفت بشین همینجا ..، عین بچه های حرف گوش گن نشستم کنار کامبیز ، میلاد رو به کامبیز گفت بفرمایید ، کامبیز گفت من هاشم بمانی از آشناهای حاج فردوس هستم ، یه چند باری با هم کار کردیم ، تو کار من سرمایه گذاری میکنه و سودش رو میگیره ..، هفته پیش بهش زنگ زدم که اگه میخواد سرمایه گذاری کنه چون قراره هفته دیگه یه پارتی جنس بیارم ، ولی ایران نبود ، شماره اش رو گرفتم و بهش زنگ زدم ، گفت بیام پیش شما ، گفت که شما هم میخواید سرمایه گذاری کنید ، میلاد یه تسبیح کوتاه گلی رو از توی جیبش در آورد و در حالی که میگردوند گفت کارتون چیه پسرم ؟ البته فردوس گفته اما میخواستم از خودتون بپرسم ، کامبیز یه نگاهی به اینور و اونور انداخت و گفت تلوزیون و ویدئو میارم ، میلاد گفت چطوری میارید ؟ کامبیز با ناراحتی گفت میرم دوبی میخرم و راس الخیمه بار لنج میکنم و میارم گناوه ، کلمه به کلمه حرفهایی رو که از مهدی شنیده بودیم تحویل میلاد میداد ، ادامه داد از اونجا طرف حسابهام تضمینی میارن تهران و تحویل میدن ، میلاد گفت سودش خوب هست ؟ کامبیز گفت اینقدی هست که یه ماهه پونزده درصد فقط به فردوس میدم ..، چشمای میلاد با شنیدن مبلغ برق زد و گفت باشه پسرم تضمین چی میدی ؟ کامبیز گفت چک میدم دیگه ..، میلاد گفت باشه ..، فردوس گفته همه جوره ضمانتت میکنه ..، چقد پول میخوای ؟ کامبیز گفت پونصد تومن ، چشمای میلاد گرد شد و گفت فردوس گفته بود دویست سیصد تومن ، کامبیز گفت اون پارتی های قبلی بود که سیصد تومن کارمو راه مینداخت ، الان دلار رفته بالا و با پونصد تومن بزور میتونیم همون جنسهای قبلی رو بیاریم ، در هر صورت سیصد تومن بکارم نمیاد ، پونصد تومن لازم دارم ، میلاد گفت باشه پس بزارید من حساب کتابمو بکنم پس فردا بیاید خبر بدم ، کامبیز با یه کمی عصبانیت گفت حاجی من هزار تا کار دارم وقت ندارم بیام تا اینجا که خبر بگیرم ، فردا زنگ میزنم اگه پولت جور شده بود پس فردا میام ، اگه جور نشده بود هم که هیچ ، میلاد گفت باشه پسرم گفتم بیای یه ناهار با هم بخوریم بیشتر آشنا بشیم ، چرا عصبانی میشی پونزده درصد یه ماهه ؟ کامبیز گفت بله حاجی ، عصبانی نشدم ، فقط یکم سرم شلوغه ، این چند روزه باید آخرین جنسهای پارتی قبل رو به دلار تبدیل کنم ..، البته این سودی که گقتم تضمینی هست ، که براش چک میدم ، اما به فردوس هم گفتم میتونه تو سود باهام شریک بشه ، شصت به چهل ، شصت درصد من چهل درصد شما ، اما اونجوری دیگه باید پای ضررش هم وایسید یا شاید هم بجای پونزده درصد بیست و پنج درصد سود کنید ، میلاد تسبیحش رو چرخوند ، کامبیز ادامه داد اما حاج فردوس سود تضمینی رو ترجیح میداد ..، میلاد گفت خوب عقل سلیم همینو میگه ، تو کاری که آدم سر در نمیاره بهتره سود مطمئن رو بگیره ..، بعد یه قیافه عارفانه ای گرفت و گفت حالا کارش حلال هست ؟ آخر عمری گیر معامله شبهه دار نیفتیم ، پای ربا و این حرفها وسط نیاد ، وقتی این حرفو میزد دلم میخواست با مشت بکوبم تو صورت کج و کوله اش ، کامبیز خندید و گفت حاجی من کاری به این کارها ندارم ، پول میگیرم جنس میارم میفروشم و سود سرمایه گذار رو میدم ، میلاد دستی به ریش نامرتبش کشید و گفت بله اینجوری خوبه ، حالت شراکت داره و دیگه ربا نمیشه ! ، من یه حساب کتابی میکنم و شما هم عجله نکن ، فردا رو به من فرصت بده و پس فردا بهم زنگ بزن ..، کامبیز گفت باشه با اینکه وقت ندارم اما بخاطر شما صبر میکنم ، بعد انگار که با شاگردش حرف میزنه رو به من گفت بپر سر بازار یه ادویه فروشی پیدا کن یک کیلو ادویه هفت رنگ بگیر بعد بیا پارکینگ ارگ منتظرتم ، بجنب !! ، یکم این پا و اون پا کردم ، دست کرد توی جیبش و یه پونصد تومنی در آورد و بهم داد و گفت جونت در بیاد بگو پول ندارم چرا عین بچه هایی که شاش دارن پاهاتو تکون میدی ! ، سرمو انداختم پایین و گفتم ببخشید آقا هاشم ..، پونصد تومنی رو گرفتم و اومدم سمت بیرون ، شنیدم که کامبیز به میلاد میگفت دلم واسش میسوزه وگرنه کاری ازش بر نمیاد ، میلاد سر تکون داد و گفت همشون همینن مثلا همین پسره مجید.... ، از مغازه بیرون اومدم و لبخند زدم ، اول بازار از یه ادویه فروشی یک کیلو ادویه هفت رنگ خریدم و اومدم سمت پارکینگ ارگ ، بیست دقیقه ای منتظر بودم تا کامبیز اومد ، میخندید و سوار ماشین شد ، گفت چطوری پسر ، ادویه خریدی ؟ گفتم کوفت ، خندید و گفت این مردیکه خیلی هفت خطه فک نکنم خر بشه ..، بعد با عصبانیت گفت دیدی کثافت چه جانمازی آب میکشید ، جای نعل اسبو وسط کله طاسش دیدی ؟ گفتم آره انتر میگفت یه وقت شائبه ربا پیش نیاد ، کامبیز گفت اینو باید بگیری سر و ته کنی تو کونش سرب داغ بریزی ، حال آدمو از هر چی دین و ایمونه بهم میزنن ! ، گفتم آره کثافت ..، کامبیز گفت به بابات گزارش نمیدی ؟ گفتم چرا ..، کامبیز گفت حالا بابات به اینها چی گفته ؟ گفتم بابام اینطوری که میگفت حاج فردوس هم خیلی از دست این عصبانیه ، به میلاد گفته یه کارخونه دار هست که من ازش طلبکارم ، میگم پولو بریزه به حساب تو ، تو بگیر و بده به هاشم بمانی و چکش رو بگیر و بده به وکیلم ...، کامبیز گفت حالا قراره بابات سیصد تومن بریزه به حساب این مردک ؟ گفتم اوهوم ، کامبیز گفت همش میترسم این پولو بالا بکشه ، گفتم پول بابامو نمیتونه بالا بکشه ، کامبیز خندید و گفت البته راست میگی ..، اگه به هفت خطی باشه بابای تو صد تا مثل این مردیکه رو میزاره تو جیبش ..، بعد گفت حالا چیکار کنیم ؟ گفتم بیا بریم خونه ارواح ، کامبیز گفت بیا بریم مامانها رو هم ببریم ، گفتم اگه بیان ..، کامبیز گفت مامان من که همیشه پایه است ، مامان تو ناز داره ، بعد یهو انگار یه چیزی یادش افتاده باشه گفت یکی دو روزه مامانت باهام سر سنگینه ، هر چی فک میکنم نمیدونم چرا ..، خندیدم و گفتم فک کنم بدونم ، گفت هان ؟ گفتم دو سه روز پیش سر صبحونه داشت میگفت که قراره رویا بیاد بعد از دستم من عصبانی شده بود که چرا بهش نگفتم ، منم اصلا حواسم نبود یهو گفتم منم خبر نداشتم از کامبیز شنیدم ، خیلی تعجب کرد اما رفت تو فکر ، فک کنم ازت شاکیه که بهش نگفتی ، کامبیز گفت خیلی نامردی ، خوب گردن میگرفتی چی میشد ؟ گفتم اصلا حواسم نبود ، داشت داد میزد که مهمون دعوت میکنی چرا به من خبر نمیدی ..، منم یهو گفتم خبر نداشتم و از کامبیز شنیدم ، کامبیز گفت خیلی بد شد ..، حالا چیکار کنم ..، گفتم واردی ، از دلش در بیار .، کامبیز گفت پس دیگه حتما واجب شد با مامانها بریم ..، هر جوری شده بیارش ، باشه ؟ گفتم باشه سعی خودمو میکنم ..، کامبیز گفت مشروب داریم دیگه ؟ گفتم آره هم ویسکی هست هم نصف شیشه از اون اسپانیایی ها ..، کامبیز گفت من احتیاطا یه شیشه مشروب سبک برمیدارم ، خندیدم ، کامبیز گفت پس من دم خونه پیاده ات میکنم برو راضیش کن بیاد بعد تلفنی با هم هماهنگ میکنیم و میریم ..، گفتم باشه ..، دم خونه پیاده شدم و کامبیز دور زد و رفت سمت خونه اشون ، وارد خونه که شدم ساعت حدود چهار و نیم بعد از ظهر بود ، مامانم با شنیدن صدای در خودشو رسوند و با دیدن لباسهای کهنه کامبیز تو تن من از تعجب چشماش چهار تا شد ، گفت اینها چیه پوشیدی ؟ گفتم داستانش طولانیه بعد برات میگم ..، بعد گفتم بیا بریم خونه سرهنگ ، مامانم گفت کار دارم ، گفتم بیا دیگه ..، گفت چه خبره ؟ گفتم هیچی ، با کامبیز از صبح درس خوندیم مخمون آتیش گرفته گفتیم بریم یه تنی به آب بزنیم و یه پیک مشروب بزنیم و برگردیم ، مامانم گفت خوب خوش بگذره ، گفتم با شما بیشتر خوش میگذره ، خاله پروانه هم میاد ..، مامانم دوباره گفت کار دارم ، گفتم چیکار داری ؟ گفت تو بیصاحاب شدی و دیگه کاری نداری مامان داری اما این دو تا بچه مامان میخوان ، گفتم دو سه ساعته دیگه ، بیا بریم ، لیلا هم هست ..، نرم شده بود ، گفتم زود برمیگردیم ، گفت پس قول بده مست نکنی ، انگشت کوچیکمو بلند کردم و گفتم قول ! ، بعد گفتم برم به کامبیز هم خبر بدم ذوق کنه ، زیر لب گفت بیخود ...!! ، خندیدم و رفتم تو اتاقم و لباسهای قدیمی کامبیز رو در آوردم و پرت کردم یه گوشه ، با شورت وایسادم وسط اتاق و تلفن بابام و گرفتم ، سها گوشی رو برداشت ، حال و احوال داغی باهاش کردم و به یاد شکم بر امده و کس پر موش کیرمو مالیدم ، گفتم سها بچه ات رو چیکار میکنی ؟ با خودت میاری کارخونه ؟ خندید و گفت آره دیگه ، اینجا زن آقا کریم هم هست بچه رو نگه میداره ، منم به کارهام میرسم ، گفتم آخ آخ سها دلم میخواد بیام ویلا چند تا رفع اشکال ریاضی رو ازت بپرسم ، خندید ، گفتم البته دلم میخواد شکمت رو هم ببینم چه شکلی شده ، باز آروم خندید و گفت باشه ، هر وقت خواستی بیا ..، بعد دیگه منتظر نشد که من حرفهای سکسی بزنم و گفت وصلت میکنم به مهندس ..، دو سه تا زنگ خورد و بعد بابام گوشی رو برداشت ، سلام علیک کردم و براش تعریف کردم که تو فرش فروشی چی دیدم و چی شنیدم ، خندید و گفت باشه ، خوبه ..، حالا من بهش زنگ میزنم که ببینم چی میگه ..! ، خندیدم و قطع کردم ، بعد تلفن کامبیز رو گرفتم و بهش گفتم که مامانم راضی شده بیاد ، تو کونش عروسی بود ، باهاش توی خونه ارواح قرار گذاشتم و تلفونو قطع کردم ...
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و دوم ( من و نزول خور6) شهین یه مانتو شلوار خاکستری روشن تنش کرده بود و یه شال سفید قشنگ رو سرش انداخته بود و کفشهای پاشنه بلند مشکی پاش کرده بود ، همون یه کوچولو که از جورابهای نازک رنگ پاش معلوم بود هم حسابی سکسی و هوس انگیز بود ، کیف مشکی دسته بلندش رو سر دستش انداخته بود و تیپی زده بود ، داشت توصیه ها آخر رو به رویا میکرد ، با هم رفتیم سمت حیاط ، در ماشینو باز کردم و مامانم نشست ، بعد رفتم سراغ در پارکینگ و چهارطاق باز کردم و سوار ماشین شدم و دنده عقب تا توی کوچه اومدم ، پیاده شدم دوباره در رو بستم و اومدم کنار دستش نشستم و راه افتادم سمت خونه ارواح ..، ازم پرسید دیشب کجا بودی ؟ گفتم خونه ماندانا ...، اخماشو تو هم کرد و اومد یه چیزی بگه ، گفتم بجون حمید اگه یه بار که حرف راست میزنم سرم داد و بیداد کنی دیگه هیچوقت راستشو بهت نمیگم ..، گفت چرا ازت میپرسم میگی میرم خونه کامبیز ؟ گفتم والله میترسم!! ، گفت شاید یه زمانی حنای ما واسه تو رنگی داشت اما دیگه به هیچی حسابم نمیکنی ..، گفتم نه بخدا مامان ، والله میترسم اعصاب خوردی راه بندازی ، گفت چه خونواده ای هستن که تو پامیشی میری تو اتاق دختر مجردشون میخوابی هیچی نمیگن ؟ گفتم شب که رفتم هیشکی نبود ، اما کلا هم حق با توئه ، بیخیالن ، صبح با شورت و زیرپوش از دستشویی بیرون اومدم سینه به سینه ناهید خوردم و اون بجای اینکه عصبانی بشه به صرف صبحانه دعوتم کرد ..، قاه قاه خندید و گفت راستی ماندانا هم زنگ زد ، گفتم حالا بعدا بهش میزنگم ..، توی خونه ارواح هنوز جابجا نشده بودیم که کامبیز و خاله پروانه هم رسیدن ، گفتم تا هوا زیاد تاریک نشده بریم تو آب ..، کسی مخالفتی نکرد ، رفتیم توی اتاق سرهنگ و مشغول لباس عوض کردن شدیم ، مامانم برعکس دفعه پیش واسه لخت شدن زیاد ناز نکرد ، جلو کمد وایساد و مانتو شلوارش رو در آورد و آویزون کرد توی کمد ، بعد هم یه نگاهی انداخت که ببینه کامبیز کجاست ، وقتی مطمئن شد که تو اتاق خصوصی سرهنگه و دید نداره شورتشو هم پایین کشید و در مقابل چشمای هیز من که به کس قلنبه اش که صاف صاف کرده بود نگاه میکردم مایوش رو پوشید ، تو دلم خندیدم و گفتم حالا مثلا با کامبیز قهره ببین چه صاف و صوفی کرده ! ، بعد هم پشتشو بهم کرد و گفت گره سوتینم رو باز کن ، بازش کردم و سوتینش رو در آورد و دو تا ممه گنده و خوش فرم بیرون افتاد ، سوتین مایوش رو هم پوشید ، دفعه پیش یه حوله رو عین لباس دکولته روی مایو تنش کرد که تنش معلوم نباشه اما اینبار حوله رو دور گردنش انداخت و همونطور لخت وایساد وسط اتاق ، من از قبل مایو پوشیده بودم ، شلوار و پیرهنم رو در آوردم ، با دیدن لباس پوشیدن شهین حسابی راست کرده بودم و برجستگی کیر راستم از توی مایو منظره قشنگی بود ، شهین یه نگاه بهم انداخت و خندید و گفت بیا من و تو بریم ، اونها خودشون میان ..، خندیدم و با هم رفتیم سمت استخر و در همون حال رو به پروانه و کامبیز که هنوز تو اتاق خصوصی سرهنگ مشغول بودن صدا زدیم ما رفتیم شما بیاین ! ، کامبیز غرولند کرد و پروانه خندید ..، پریدم توی استخر ، آب اونقدی که انتظار داشتم گرم نبود ، مثل اینکه تازه مشعلش رو روشن کرده بود ، مامانم تا پرید تو استخر گفت اوف چه سرده ! ، کلا سرمایی بود و زود سردش میشد ، گفتم شنا کن اونوقت گرمت میشه ، مشغول شنا کردن شد و در همون حال رو به من پرسید با ماندانا سکس داشتی ؟ گفتم نه بابا تو اتاقش نشسته بودیم تا صبح غزلیات حضرت حافظ رو زمزمه میکردیم ، خندید و باعث شد یه کمی آب تو حلقش بره که به سرفه اش انداخت بهش نزدیک شدم و گفتم خوبی ؟ در حالی که میخندید و شنا میکرد گفت زهر مار مردیکه هرزه لوده ، دقیقا داری پاتو میزاری جای پای بابات ، میترسم آخر و عاقبتت مثل اون بشه ، گفتم بده ؟ زن به این خوشگلی داره ، زندگیش هم که ردیفه ، چند تا هم دوست دختر داره ، والله من راضیم ..!! ، خندید و خودشو به لبه استخر رسوند و بعد آروم وارد منطقه کم عمق شد و گفت اما زنش راضی نیست ، اونوقت اگه زنت هم راضی نباشه ممکنه هر اتفاقی بیفته ..، گفتم خوب بیفته ، بنظر من که عالیه ..، تو واسه خودت خوش بگذرون اونهم واسه خودش خوش میگذرونه هر وقت هم خواستین با هم خوش هستین ، بده ؟؟ گفت اینکه زندگی نیست ..، حرفهامون با ورود کامبیز و پروانه نصفه موند کامبیز از دور دوید به سمت استخر و بعد پرید روی هوا و پاهاش رو با دستاش گرفت و گلوله شد و عین نهنگ پرید توی استخر ، بنظرم نصف آب استخر با پریدن کامبیز بیرون پاشید ! ، خندیدیم و وقتی کامبیز سرشو از آب بیرون کرد مامانم گفت فک میکنی کوچولویی که اینطوری میپری تو آب ؟ کامبیز خندید ، پروانه یه مایو یه تیکه آبی و نارنجی پوشیده بود که پشتش دو تا بند ضربدری بالای مایو رو نگه میداشت ، پاش رو توی آب استخر زد و گفت اوه اینکه زیاد گرم نیست ، مامانم تایید کرد و گفت آره زیاد نمیشه توش بمونی ، پروانه دل به دریا زد و پرید توی آب و مشغول شنا شد ، بهش نزدیک شدم و در حالی که کمرشو لمس میکردم گفتم خاله این چیه پوشیدی کارم خیلی سخت شده که ، خندید و گفت تو حالا ببین اصلا فرصتش پیش میاد که بخوای درش بیاری بعد به سختی و اسونیش فکر کن ..، خندیدم و گفتم پیش میاد ..!! ، خندید ، کامبیز به سمت مامانم شنا کرد و با هم مشغول شنا کردن شدن ، شهین هنوز یکم اخماش تو هم بود ..، ده دقیقه بعد مامانم گفت من دیگه سردم شد ، واسه امروز دیگه بسه ، گفتم نه دیگه مامان ..، صب کن ..، در حالی که نردبون استخر رو گرفته بود و مشغول خروج از آب بود گفت نه دیگه سرما میخورم ، کامبیز پشت سرش لبه استخر رو گرفت و رو به مامانم که داشت حوله رو دور خودش میپیچید گفت صب کن خاله منم بیام ، شهین پشتشو به ما کرد و به کامبیز گفت من سردمه میرم تو ، بعد هم منتظر کامبیز نشد و رفت توی خونه و کامبیز پشت سرش دوید ، به پروانه نزدیک شدم و لپشو بوسیدم ، خودشو کشوند و لبه استخر رو گرفت و لبهاش رو به لبهام نزدیک کرد و بوسید و گفت چرا این ننه تو اینقد خودشو واسه پسر من لوس میکنه ؟ گفتم خاله مثل اینکه خودتو یادت رفته چه دهنی از من سرویس کردی ها !! خندید ..، دستمو بردم و سینه گنده اش رو از توی سوتین مالیدم ، گفتم خاله شورت قبلیتو آوردم ، یه شورت خیس تازه بده ، خندید و گفت خوب چرا زود به زود نمیای تازه اش کنی ؟ گفتم آخه جلو کامبیز قایم موشک بازی میکنی ..، خندید و گفت راس میگی ..، بزار دختر داییت از شیراز بیاد اونوقت دو تایی بیاین مثل اونوقتها پیش ما ..، دستم رو وسط پاش بردم و مالیدم و گفتم باشه خاله ، دستشو کرد تو مایوم و کیر راستمو مالید ..، ده دقیقه توی آب همدیگه رو مالیدیم و حرفهای خوشگل زدیم ، بعد پروانه گفت ما هم کم کم بریم بیرون ؟ گفتم زوده ، گفت آخه منم داره سردم میشه از استخر بیرون اومدم و دستشو گرفتم و اونهم بیرون اومد ، تو عمرم دیگه کون به این خوشگلی ندیدم ..، دستمو از پشت کردم توی مایوش و کونشو مالیدم ، در حالی که دستم تو مایوش بود و اون داشت موهاش رو با حوله خشک میکرد وارد خونه شدیم ..، صدای خنده و بگو بخند کامبیز و مامانم از توی اتاق سرهنگ میومد ..، دستشو گرفتم و کشوندمش توی آشپزخونه و آویزونش شدم ، مایوم رو پایین کشیدم و کیر راستمو نشون پروانه دادم و گفتم خاله راستش کردی باید بخوابونیش ، بهم نزدیک شد و کیرمو توی دستش گرفت و گفت میترسم پیداشون بشه ..، گفتم نمیشه اما اگر هم شد بهتر ..!! ، دیگه قایم موشک بازی نمیکنیم ! ، خندید و جلوم نشست و کیر راستمو توی دهن قشنگش فرو کرد..، کیف دنیا سر کیرم جمع شده بود و بی اختیار آه کشیدم ..، دستمو تو موهای بلند طلایی و خیسش کشیدم و در حالی که برام ساک میزد سر و گوشش رو میمالیدم ، آههای بلند میکشیدم و با نفسهای عمیق همه لذتی رو که میبردم فرو میدادم ، با دست تخمهام رو میمالید و با دهن قشنگش برام ساک میزد ..، فک کردم دیگه ساک زدن بسه ، دلم کس کوچولوش رو میخواست ، بلندش کردم و جلوش وایسادم ، کمک کردم مایوش رو در بیاره ، یکم تردید داشت اما زیاد هم مقاومت نمیکرد ، مایو خیسش رو انداختم روی صندلی و خودش رو نشوندم روی میز ناهارخوری و جلوش روی صندلی نشستم ، پاهاش رو از هم باز کردم و درست مثل اینکه میخوام ناهار بخورم به کس کوچولوی خوشگلش حمله کردم ، چوچولشو میلیسیدم و لبه های کسش رو تو دهنم میگرفتم و میمکیدم ، سر و صداش بلند شد ، گاهی واسه اینکه صداش زیاد بلند نشه لبهای خودشو گاز میگرفت اما تقریبا بلافاصله فراموش میکرد و دوباره آه و ناله اش بلند میشد ..، رونهای خوشگل و سفید گوشتالوش به صورتم میخورد ، یکم خنک بود و جای موهاش دون دون شده بود ، معلوم بود یکم سردشه ، یه دل سیر از کس خوشمزه اش خوردم و از جام پا شدم با دست سینه های درشتشو مالیدم و لبهام رو به لبهای داغش چفت کردم و در همون حال اجازه دادم کیر راستم به کس خوشگلش بماله ..، بعد خوابوندمش روی میز و به کیرم یه تف زدم و فرو کردم آه کشید و من هم بی اختیار غریدم ، پاهای کپلش رو بلند کردم و سر شونه ام گذاشتم و با قدرت و حدت شروع کردم به تلنبه زدن ، دیگه از آه و ناله گذشته بود و رسما جیغ میکشید ! ، خندیدم و فک کردم که الان مامانمو کامبیز با شنیدن صدای سکس ما چیکار دارن میکنن ، بیشتر تحریک شدم و با هیجان بیشتری ادامه دادم ..، وقتی داشت ارضا میشد تقریبا با فریاد بهم گفت بریز توش ..!! بریز توش ...!! ، چند تا تلنبه محکم زدم و بعد کیرمو ته دسته تو کس کوچولوش فرو کردم و هرچی آب داشتم اون تو تزریق کردم و بعد بدون اینکه کیرمو بیرون بکشم بغلش کردم و روش ولو شدم ، با قهقهه خندید و گفت یعنی صدامونو شنیدن ؟ گفتم خلیل و زنش ؟ آره فک کنم شنیدن ! ، خندید و گفت مامانت و کامبیز ..!! ، گفتم خاله خلیل هم اونور حیاط صدامونو شنید اینا که تو همین اتاق بغلی هستن ، خندید و سرخ شد ، لبهاش رو مکیدم و ازش جدا شدم و کیر نیمه راستم رو بیرون کشیدم که از نوکش آب میریخت ، تقریبا بلافاصله آب غلیظ و سفید رنگم هم از توی کسش بیرون اومد ، با دست از آبم برداشت و به دهنش برد و گفت اومم ..، شوره !! ، یاد زنداییم افتادم و تقریبا بلافاصله دلم براش تنگ شد ، با خودم گفتم رسیدم خونه بهش زنگ میزنم ..، چند تا دستمال برداشت و آبم رو از روی کسش پاک کرد ، منهم با یه دستمال کیرمو تمیز کردم ، مایوش رو نپوشید ، بجاش همونطوری که لخت مادرزاد بود حوله رو دور خودش پیچید ، منهم یه حوله رو عین لنگ دور خودم پیچیدم و با لباس احرام رفتیم سمت اتاق سرهنگ که ببینیم شهین و کامبیز مشغول چه کاری هستن !
AriaTسلام و خسته نباشی . سال نو مبارک دوست من . امیدوارم امسال به موفقیت های زیادی برسی . فوق العاده بود این چند قسمت . عالی . فقط 2 بار اسم ها رو جابجا نوشتی که خب پیش میاد و اصلا ایرادی به کارت وارد نیست فقط صرفا جهت تصحیح عرض میکنم AriaT: داشت توصیه ها آخر رو به رویا میکرد این تیکه فکر کنم باید بشه لیلا AriaT: از شامپاین خوش عطر پر کردم و یکیش رو به سمت ناتاشا گرفتم این تیکه هم باید بشه ماندانا عجب جایی داستان رو تموم کردی . دقیقا تو کف موندم ! کاش یه قسمت دیگه هم داشت . قسمت آخرش به اندازه سکس اولم هیجان داشت ! زودتر ادامه بده لطفا در نهایت ممنونم از وقتی که برای طرفداران این داستان میذاری