یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و دوم ( من و نزول خور7) شهین و کامبیز روی تخت سرهنگ نشسته بودن و مامانم شورت و سوتین تنش بود و یه گیلاس شراب تو دستش بود و رفته بود زیر لحاف ، سرش به سر کامبیز نزدیک بود و میخندیدن ، خندیدم و با شنیدن صدای پای ما به سمت ما برگشتن ، مامانم گفت اوه بالاخره تشریف آوردین ؟ خندیدم ، پروانه گفت به منم شراب بدین یخ زدم ، مامانم با طعنه گفت فک کردم الان میگی کولر رو روشن کنید آتیش گرفتم !! ، پروانه خندید و گفت کون گنده ات رو بکش کنار بیام زیر لحاف ..! ، مامانم خندید و کونشو کنار کشید و پروانه خزید زیر لحاف ، کامبیز برای مامانش هم از شراب اسپانیایی قرمز رنگ ریخت ، نشستم روی تخت جلو شهین و پروانه ، کامبیز بازو به بازوی شهین نشسته بود بهم اشاره کرد که میخوای ؟ گفتم الان نه ..، کامبیز از جاش پاشد که بقیه شراب رو ببره ، مامانم تقریبا داد زد نبر ، میخوریم ، کامبیز گفت نه دیگه خاله بسه ..، از دماغمون در میاد ، مامانم گفت پس لااقل گیلاسمو پر کن بعد هم گیلاسش رو که نصفه بود گرفت سمت کامبیز و اونهم یکم دیگه توش شراب ریخت و بعد زود شیشه رو برد و گم و گور کرد و برگشت ، مامانم گفت پروانه عکسها رو دیده ؟ پروانه پرسید کدوم عکسها رو ؟ آهان عکسهای اون مهمونی ها رو میگید که اینجا میگرفتن ؟ نه ...، بعد رو به من گفت نشونم میدی خاله ؟ دست کردم زیر تخت و جعبه عکسها رو در آوردم و جلوش گذاشتم ، مامانم هم با اینکه قبلا دو بار عکسها رو دیده بود دوباره شیرجه زد سمت عکسها و شروع کردن به زیر و رو کردن عکسها و زنها و مردهای لخت رو تماشا میکردن و به هم نشون میدادن و تو هر کسی یه عیب پیدا میکردن و هرهر میخندیدن ، کامبیز که برگشت گفتم بیا بریم یه تلوزیون و ویدئو بیاریم بزاریم اینجا ..، کامبیز گفت کجا میخوای بزاری اینجا که میز نیست ، گفتم از تو اتاق خصوصی منوچ بیاریم ..، یه نگاهی به بقیه انداختم و بعد بدون خجالت حوله رو از دور خودم باز کردم و در حالی که کامبیز و پروانه با دیدن کیر آویزون من میخندیدن و مامانم شدیدا اخم کرده بود از توی کمد شورتمو برداشتم و پوشیدم و رو به مامانم که از عصبانیت تغییر رنگ داده بود گفتم اینجا همه منو لخت دیدن عصبانی شدن نداره که ..، بعد هم به کامبیز گفتم پاشو بریم دنبال میز ...،رفتیم تو اتاق منوچ و مامانها رو با یه عالمه عکس تنها گذاشتیم ، سر و صدای خنده اشون بلند بود ، با کامبیز تلوزیون قدیمی سیاه و سفید رو که حتی روشن هم نمیشد از روی میز پایین گذاشتیم ، میز رو گردگیری کردیم و دو طرفش رو گرفتیم و سعی کردیم بلندش کنیم ....، نزدیک بود مهره کمر جفتمون جابجا بشه ..، میز حداقل هشتاد کیلو وزن داشت ..، با تعجب میز رو نگاه کردیم ، یه میز ساده بلند بود با دو تا کشو و پایه های نیم دایره ای که مثل پرانتز باز شده بودن ، تمام میز از پایه ها و روی میز پر از کنده کاریهای قشنگ بود ، اما چوب میز خیلی کلفت بود ، کامبیز با دست یه سوراخ کوچیک توی سطح میز رو لمس کرد و گفت این چه چوبیه که اینقد سنگینه ..، گفتم نمیدونم والله منم مثل تو دفعه اوله همچین چیزی میبینم ..، کامبیز دوباره سوراخ کوچیک رو لمس کرد و با دقت سطح میز رو نگاه کرد و گفت حمید به نظرم این جای کلیده ..، نگاهی به سوراخ انداختم و گفتم هیچ کلیدی این تو نمیره ..، کامبیز به یه خط خیلی نازک روی سطح میز اشاره کرد و گفت این کشو مخفیه ، ببین ..، اینقد اون درز نازک بود که به سختی میشد دید ، گفتم حالا ولش کن بیا فعلا ببریمش اونور ، بعد که دوتایی بودیم فک کنیم ببینیم چطوری بازش کنیم ، به هر زحمتی بود میز رو کشون کشون تا توی اتاق خواب اصلی کشیدیم و یه جای خوب براش کنار دیوار پیدا کردیم ، بعد عین بچه هایی که ذوق دارن دویدیم توی زیرزمین ، یه ویدئو تی سون رو از توی کارتن در آوردیم و ضربه گیرها و پلاستیک هاش رو هم همونجا توی زیرزمین گذاشتیم و یه تلوزیون رو هم برداشتیم هر کدوم یکی رو تو دستمون گرفتیم و اومدیم بالا ، همه وسایلی که برای نصب تلوزیون و ویدئو لازم داشتیم همراه دستگاهها بود ..، یادمه هم کنترل ویدئو و و هم کنترل تلوزیون قابلیت اینو داشتن که باهاشون اون یکی دستگاه رو هم کنترل کنی ، فک کنم یه علتش این بود که هر دوشون از مارک سونی بودن و علت دیگه اش هم این بود که مدلها زیاد تنوع نداشت ، جمعا بیست دقیقه وقت گرفت تا ما تلوزیون و ویدئو رو وصل کردیم و روشن کردیم ، بعد هم دوباره رفتیم زیرزمین تا از کارتن فیلمها و کاتالوگها یه چیزی واسه دیدن پیدا کنیم ، فیلمها رو که بالا و پایین میکردیم کامبیز یه فیلم رو برداشت و گفت اوه ...! ، سرمو چرخوندم سمتش اسم فیلم امانوئل بود و روش عکس یه زن خیلی خوشگل رو انداخته بودن که مایو تنش بود ، کامبیز گفت اینو دیدی ؟ گفتم نه ..، گفت همینو ببینیم ! ، کامبیز توی راه زرورق روی فیلم رو کند و فیلم اوریجینال رو توی دستگاه گذاشت ، دکمه پلی ویدئو رو زد و برگشت که پیش مامانم روی تخت بشینه ، اما مامانم بهش اشاره کرد که برو اونور ، کامبیز رفت پیش پروانه که داشت عکسها رو دسته میکرد و دوباره مرتب توی جعبه میذاشت روی تخت ولو شد و منم رفتم کنار مامانم ، کنارش که نشستم سر کرد توی گوشم و آروم گفت بالاخره ریختی توش ؟ یادم افتاد که پروانه تقریبا با فریاد گفته بود که بریز توش ! ، بعد هم قاه قاه خندید ، وقتی شراب میخورد یه جورایی ترسناک میشد ، خندیدم و با پررویی گفتم آره ، کامبیز چی ؟ ریخت توش ؟ اخماشو کرد توی هم و گفت خفه !! ، لبخند زدم و به تیتراژ فیلم نگاه کردم ، فیلم با یه عده زن که کنار استخر ولو شده بودن و مشغول آفتاب گرفتن بودن شروع میشد ..، و همون زن خوشگل روی جلد هم با یه حالت سکسی روی یه صندلی ولو شده بود و با نگاه عاقل اندر سفیهی به بقیه زنها که میگفتن و میخندیدن زل زده بود ..، نکته مسخره این فیلم این بود که به زبون فرانسه بود و زیرنویس انگلیسی داشت ، گفتم کامبیز این دیگه چه فیلمیه ، نمیدونم فیلمو ببینم یا زیرنویسشو بخونم ، تا میام زیرنویسشو نگاه کنم دو تا صحنه رو از دست میدم ، کامبیز گفت ارزششو داره ، من قبلا فیلمو دیدم تو فیلمو ببین من واستون تعریف میکنم ، دیگه نمیخواد زیرنویسشو بخونی ! ، خلاصه فیلم امانوئل رو با نقالی کامبیز دیدیم !، داستان یه زن و شوهر جوون و خوشگل که زندگی سکسی بی بند و باری داشتن و جفتشون هم راضی بودن ، با دیدن اون صحنه های سکسی دوباره فیلم یاد هندوستان کرد و حسابی راست کرده بودم ..، خودمو چسبوندم به مامانم و با برخورد تنم با تن داغش بیشتر هم تحریک شدم ، اروم سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت مگه تو نیمساعت پیش نریختی توش ؟؟؟ پغی زدم زیر خنده ، لحنش موقع مستی تند و گزنده میشد ، گفتم یادم نمیاد ! ، خندید ، خنده ما درست با وقتی مصادف شد که امانوئل داشت برای شوهرش داستان سکسش رو تعریف میکرد و پروانه و کامبیز فک کردن ما به فیلم میخندیم ، به کامبیز نگاه کردم اونم سخت به پروانه چسبیده بود ، پروانه حوله رو کنار انداخته بود و پتو رو تا روی سینه اش بالا کشیده بود ، یادم افتاد هیچی تنش نیست و لخت مادرزاده ، یه لحظه چشمم به جایی که باید کیر کامبیز میبود افتاد و با دیدن حرکت آروم پتو فهمیدم که پروانه مشغول مالیدن کیر کامبیزه ، دیگه حال خودمو نمیفهمیدم ، زیر پتو دست شهین رو گرفتم و تا روی کیرم پایین بردم ، با دست دیگه شورتمو نصفه نیمه پایین کشیدم ودست شهین رو روی کیر راستم گذاشتم ، خندید و بدون حرف و آروم کیرمو مالید ...، وقتی که فیلم تموم شد مامانم گفت خیلی دیر شده زود بریم ..، کسی مخالفتی نکرد ، از جامون پاشدیم ، پروانه همونطور لخت پتو رو کنار انداخت و کامبیز حتی سعی نکرد که کیر راستشو قایم کنه ، اوضاع من از اونهم بدتر بود مامانم به کمد نزدیک شد و لباسهاش رو برداشت و بیصدا مشغول پوشیدن شد ، کامبیز از پشت بهش نزدیک شد و در حالی که یه دستش رو روی باسن مامانم گذاشته بود گردنشو از پشت بوسید ، شهین چیزی نگفت و بیصدا لبخند زد و به پوشیدن لباسش ادامه داد ، تا حدود زیادی شرم و حیاش با اون یه کم شرابی که خورده بود از بین رفته بود ...، چند دقیقه بعد توی ماشین نشسته بودم و مشغول روندن به سمت خونه بودم ، فک کنم اونشب فقط من لب به شراب نزده بودم اما از همه مست تر بودم .. مست و سرخوش از همه اتفاقاتی که تو این چند وقته برام افتاده بود ...
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و سوم ( من و نزول خور8) وقتی رسیدیم بچه ها خواب بودن و بابام توی هال جلو تلوزیون منتظرمون بود که برگردیم ، حتی نپرسید که کجا بودیم ، با دیدن قیافه افروخته مامانم فهمید که شراب خورده و اگه چیزی بپرسه مامانم خونه رو روی سرش خراب میکنه ، بهم اشاره کرد که لباس عوض کردم بیام پیشش ، مامانم رفت تو اتاق خودشون و دیگه بیرون نیومد ، فک کنم روی تخت بیهوش شد ، بابام روی کاناپه نشسته بود و یه گیلاس شراب کنار دستش بود ، پرسید کجا بودید ؟ گفتم خونه ارواح با کامبیز و خاله پروانه رفتیم یه تنی به آب زدیم ، سر تکون داد ، گفتم از میلاد چه خبر ؟ لبخند زد و گفت بهش زنگ زدم ، میلاد گفت که باید پونصد تومن بریزم به حساب ، گفت طرف حساب فردوس پونصد تومن پول میخواد ، منم بهش گفتم بلکه طرف حساب فردوس یه میلیون پول بخواد ، به من ربطی نداره ، من سیصد تومن به فردوس بدهکارم گفته بریزم به حساب شما ، اگر کارتون راه میفته بریزم اگه نه که صبر میکنم فردوس برگرده میدم به خودش ، شمام اگه مشکلی دارید یا پول بیشتری لازم دارید با خود فردوس صحبت کنید ، بعد هم به فردوس زنگ زدم و گفتم که زنگ بزنه به میلاد ..، به میلاد گفته بود من فعلا پونصد تومن ندارم ، هاشم بمانی اگه پونصد تومن پول میخواد باید صب کنه تا برگردم ایران ، اگه با سیصد تومن کارشون راه میفته بده بهشون و چکشو برام بگیر اگرنه که من دو سه ماه دیگه میام جور میکنم براشون ، میلاد پرسیده کار و بارشون درست هست که دویست تومنشو خودم بدم ؟ فردوس هم طبق حرفی که من بهش زدم گفته من دو سه بار بهش پول دادم سر موعد با سودش برگردونده ولی آدم کف دستشو که بو نکرده ، من ضمانتشون نمیکنم بهش گفتم یه جوری حرف بزنه که انگار نمیخواد سودی هم به میلاد برسه ! ، فردوس یکم از کارهای قبلی که با هاشم بمانی انجام داده تعریف کرده و بعد آخرش گفته من خودم هم خیلی نمیشناسمش ، خیلی تو داره ، به توصیه کس دیگه بهش پول دادم اما همیشه برگردونده ، بعد هم به میلاد گفته تو نمیخواد پول بدی بهش ، بگو صب کنه تا خودم برگردم ..، میلاد هم گفته باشه و قطع کرده ، گفتم خوب پس خراب شد دیگه ، خیلی آدم هفت خطیه ، دیگه عمرا پول بده ..، فردوس باید ما رو ضمانت میکرد که اون راضی بشه پول رو بده ، بابام یه نگاهی به من کرد و گفت پسر جون چی میگی ؟ اگه فردوس ضمانت شما رو میکرد که اگه هر مشکلی پیش میومد این مردیکه بلند میشد میرفت سراغ فردوس و پولشو از فردوس میخواست ..، توی بازار ضمانت خود پوله ..، وقتی ضامن یه نفر بشی معنیش اینه که اگه نداد من میدم ! ، باید یه کاری کنیم که طرف با ریسک خودش پول بده ..، گفتم خوب دیگه اینم عمرا نمیده ، پروژه کلا کنسل شد ! ، بابام گفت اینقد زود نا امید نشو ...، صب داشته باش ...! یکشنبهصبح که از خواب پاشدم به کارهام فکر کردم ، احتمالا کامبیز میومد پیشم که بریم پیش علی سیاه این یکی دو روز تا قبل از اینکه علی بره ماموریت رو ریاضی کار کنیم ، یه گوشه فکرم درگیر ماندانا بود ، به مهمونی پس فردا شب فکر کردم ..، یادم افتاد که به ناتاشا و زنداییم هم زنگ بزنم ..، در کمدم باز بود و چشمم به کتابچه ایرج افتاد دست کردم و برش داشتم و شروع به ورق زدن کردم ، با خط قشنگ و خودنویس مشکی چه مرتب و منظم گزارش روزانه رو نوشته بود ، یه جورایی یاد خودم میفتادم که از همه چی یادداشت برمیداشتم ، فقط فرقش این بود که ایرج خیلی خوش خط تر و منظم تر از من نوشته بود ، پدر بزرگ امروز خیلی دیر از دربار آمدند ، وقتی حضورشان رسیدم خسته بودند و خواستند که گزارشهای مالی را فردا به عرض برسانم ، پرسیدند که قرار بوده سرهنگ ارژنگ و خانمش بیایند آمده اند یا نه ..، گفتم که در سالن منتظر شما هستند ، لبخند زدند و بنده را مرخص کردند ، میدانستم که عمو امشب را نخواهند آمد ، برای اینکه ببینم زن عمو هوروش کمبودی نداشته باشند به منزلشان سری زدم ، با اینکه دیروقت بود مرا به داخل بردند و چون خدمه مرخص شده بودند خودشان برایم چای حاضر کردند ، در میان صحبت با دستان با محبتشان دست مرا گرفتند و پرسیدند کی بیست و پنج ساله میشوم ؟ گفتم که چیزی نمانده ، دو سه ماه ..، لبخند زدند و گفتند سخت منتظرند که منهم به مهمانیها دعوت شوم ..، عرض کردم که من شائق تر هستم ، پرسیدم زن عمو چیزی در مورد این مهمانیها هست که به من نمیگویند ..، با محبت دست مرا بیشتر فشردند و گفتند زود خواهی دانست ، وقتی دستم در دستشان بود چیزی دلم را لرزاند ، فکر کردم باید خانه را ترک کنم ، عذر خواهی کردم و راهی شدم ، با محبت مرا تا آستانه درب منزل همراهی کردند ، محبتشان در حق من تمام شدنی نیست و این چیزیست که مرا میلرزاند ..دفترچه ایرج رو زمین گذاشتم و گوشی تلفن رو برداشتم و صفر و بعد هفتاد و یک رو گرفتم و چند تا شماره دیگه و منتظر شدم که زندایی خوشگلم گوشی رو برداره ، یهو یادم افتاد که ساعت حدود ده شده و زنداییم احتمالا خیلی وقته که رفته مدرسه ، با خودم گفتم دایی اسد هم که الان بانکه و احتمالا هیشکی خونه نیست اما زمانی که دیگه تصمیم داشتم گوشی رو قطع میکردم صدای تق به گوش رسید و رویا با یه صدای خسته گفت الو ..؟ خندیدم و گفتم رفتی شیراز خوابت زیاد شده ؟ اینجا که بودی اینقد نمیخوابیدی ، خندید و گفت آره دیگه چیکار کنم ، تا دیروقت با مامان درس میخونم بجاش صبح که تو خونه تنهام میخوابم ، بعد گفت شنیدم آبرومونو بردی ؟ گفتم کی ..؟ من ؟ بعد یهو یادم افتاد و گفتم اوه خبرها چه زود میپیچه ! ، گفت کامبیز دیشب زنگ زد احوالپرسی کنه گفت که چه گندی زدی ! ، گفتم دیگه پررو نشو گند خودتو ننداز گردن من ، تو نباید به ما بگی داری میای ؟ به کامبیز میگی ؟ رویا گفت تو نباید به من بگی معلم ریاضی جدید پیدا کردید ؟ کامبیز باید بگه ؟ خندیدم و گفتم کم نیاری دختر دایی ، گفت از بس پررویی پسر عمه ! ، خندیدم و گفتم حقیقتش اصلا حواسم نبود ، یهو از دهنم پرید ، گفت عیب نداره ، کامبیز میگفت از دل عمه شهین در آورده ..، گفتم آره ..، گفت خیلی با عمه صمیمیه ! ، گفتم آره خوب یه جورایی خاله اش محسوب میشه ، از وقتی بچه بودیم مامانهامون با هم دوست بودن و رفت و آمد داشتن ، بعد پرسیدم زندایی کجاست ؟ با خنده گفت دلت تنگ شده ؟ گفتم خیلی ! ، گفت آره از بس زنگ میزنی معلومه ..! ، گفتم نه واقعا خیلی دلم تنگ شده ، سه شنبه اونهم میاد ؟ گفت نه ..، تنها میام ! ، گفتم اوهوم ..، یکم دیگه هم حرف زدیم و قطع کردیم ..، فهمیدم که در اصل چهارشنبه صبح زود میرسه ، قرار شد برم دنبالش مهر آباد ..، دوباره کتابچه ایرج رو برداشتم و ورق زدم ، دو سه هفته جلوتر چشمم افتاد به چند تا جمله که برام جالب بود ..، امروز خدمت آقا بزرگ رسیدم ، بعد از دریافت مبالغی برای خرجهای آتی ایشان گفتند که فردا بعد از ظهر خدمت عمو علی برسم ، قرار است ایشان توضیحاتی در مورد خانواده و آینده آن به من بدهند ، کمی دلشوره دارم و مقداری هم عذاب وجدان ، ارادت من به عمو علی باعث میشود از محبت زیادی که به زن عمو پیدا کرده ام اندکی احساس شرم کنم ..، با سرعت دفتر رو ورق زدم و توی صفحه روز بعد با سرعت گشتم و چیزی که میخواستم رو پیدا کردم ، .. حدود عصر بود که خدمت عمو رسیدم ، زن عمو هم تشریف داشتند ..، سر میز عصرانه مختصری میل کردیم و بعد عمو پس از تاکید فراوان به پنهان ماندن موضوعاتی که مطرح خواهند شد صحبتهایی را مطرح کردند که تا حدودی منتظر شنیدنش بودم اما باز هم از بزرگی کار انجام شده متعجب شدم ..، گفتند پس از ظهور اعلیحضرت رضا شاه کبیر نفوذ خاندان قاجار در امور مملکتی به سرعت رو به افول گذاشت و بیم آن میرفت که کار به مصادره اموال و انقراض خاندان برسد ، در این میان هوش سرشار و عکس العمل سریع چند نفر از جمله عبدالحسین میرزای فرمانفرما و آقا بزرگ و یکی دو نفر دیگر باعث افزایش نفوذ و جلوگیری از انهزام کامل خاندان شد ..، این چند نفر با نزدیک شدن به خاندان سلطنتی و ابراز وفاداری عمیق جلوی از بین رفتن خاندان رو گرفتند ، با دقت بیشتری به ادامه صحبت عمو دل سپردم ..، عمو ادامه دادند آقا بزرگ و میز عبدالحسین تمام افراد با نفوذ فامیل را در یک انجمن داخلی جمع کردند و با تجمیع قدرت و نفوذ و ثروت سعی در حفظ و گسترش خانواده کردند و الحق هم که پیروز بودند ، همانطور که اکنون میبینید همه اعضای خانواده در رده های بالای حکومتی مشغول هستند و ثروت خانواده حتی نسبت به زمانی که فردی از این طایفه امور مملکت را در دست داشت افزایش داشته ...، عمو ادامه دادند البته به تدریج افراد با نفوذ دیگری که از اعضای خاندان نبودند به صلاحدید بنیانگذاران به اعضای خانواده پیوستند ..، عمو تاکید کردند که وجود و ادامه زندگی ما بسته به پنهان ماندن انجمن است و ادامه دادند که من بزودی افتخار ان را خواهم داشت که قسمتی از این انجمن سترگ باشم و مسئولیتهایی را بر عهده بگیرم و البته لازم به ذکر نیست که بغایت از این افتخار خرسند بودم ... عمو مرا مورد عنایت قرار دادند و قول دادند که بزودی جلسه دیگری برگزار خواهیم کرد و باز در این مورد برایم روشنگری خواهند کرد ..، زمانی که منزل عمو را ترک میکردم احساس بزرگی و غرور از اینکه عضوی از این خانواده سترگ هستم مرا لحظه ای رها نمیکرد ...
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و چهارم ( من و نزول خور9) دفتر ایرج رو بستم و از اتاق بیرون اومدم ، سر و صدایی تو خونه نبود ، با خودم گفتم حتما بچه ها رو فرستاده پارک ..، معمولا وقتی هوا خوب بود مامان آژانس میگرفت و لیلا و بچه ها رو میفرستاد پارک بعد هم به آژانس میگفت دوباره بره دنبالشون و برشون گردونه ..، دست و صورتمو شستم و رفتم توی آشپزخونه چایی آماده بود و نون بربری بریده شده توی سبد روی میز ناهارخوری بود ، از توی یخچال پنیر تبریز و گردو و یه دونه خیار آوردم و شروع کردم به خوردن صبحانه تو فکر میلاد و سهیلا بودم و یهو یادم افتاد که مامانم هم نیست ..، بلند داد زدم مامان ...، اما جواب نداد ..، در حالی که دهنم پر بود از جام پاشدم و بیرون اومدم و دنبالش گشتم ، در اتاقشون رو زدم و باز کردم ، لباسهاش روی تخت ولو بود ، با خودم گفتم احتمالا خودش هم همراه بچه ها رفته پارک ..، داشتم در اتاق رو میبستم که صدای شرشر آب بهم فهموند که شهین تو حمامه ، رفتم پشت در حمام و در زدم ، مامانم گفت بله ..، گفتم منم ، بعد دستگیره در حمام رو چرخوندم و در رو باز کردم ، تو حمام بخار گرفته مامانمو دیدم که لبه وان نشسته بود و با لیف تنشو صابون میمالید ، یه عکس العمل فوری از حمید کوچیکه بهم فهموند که صحنه خیلی تحریک کننده است ..، پاهای گوشتالوش رو طوری روی هم گذاشته بود که منظره زیادی از بین پاهاش رو نمیدیدم ، اما سینه های درشت و تن خیس و موهای بلندش که به بدنش چسبیده بود به اندازه کافی تحریک کننده بود ..، گفت درو ببند یخ کردم ، یکم تردید کردم اما بعد وارد حمام شدم و در رو پشت سرم بستم ! ، با خنده گفت کی گفت بیای تو ؟ گفتم برو بیرون درو ببند ، گفتم نمیخوای کمرتو بشورم ؟ گفت خوب حالا که اومدی بیا بشور ، بعد هم لیف کفی رو به سمتم دراز کرد ، یه دمپایی دم حموم پام کردم و بهش نزدیک شدم و لیف رو از دستش گرفتم پاهاش رو بلند کرد و به سمت داخل وان گذاشت و گفت خوب بشور ..، بهش نزدیک شدم و شروع به کف مالی کمرش کردم ..، یه چیزی تو دلم واقعا میخواست که لخت شم و خودمو بهش بمالم و یه گوشه ذهنم هم به شدت از این کار میترسید ..، شهین پرسید تو واقعا وقتی میبینی من با کامبیز هستم ناراحت نمیشی ؟ گفتم نه ..، گفت دروغ میگی ، طبیعیش اینه که عصبانی بشی ، بخاطر من دروغ میگی ..، یکم فک کردم و گفتم اون روزی که از شهرداری اومدم خونه و کامبیز قبل از من رسیده بود یادته ؟ یکم رفت تو فکر ، بعد با تردید گفت نه درست یادم نیست ..! ، متوجه شدم که کاملا یادشه کدوم روز رو میگم ، گفتم همون روزی که من یکم زودتر رسیدم و اومدم پشت در اتاق و صدای شما از توی اتاق میومد و لای در باز بود ، توی اتاق رو نگاه کردم و دیدم که سر کامبیز زیر دامنته ..، همون روز رو میگم ، یهو به سمتم برگشت و با تعجب و صورت ترسیده نگاهم کرد ، بلافاصله صورتشو بوسیدم ..، صورتشو با دستاش گرفت ، گفتم چته مامان ؟ خودم هلت دادم تو بغلش از چی ناراحتی ؟ در حالی که هنوز صورتشو با دستاش پوشونده بود و من با دست کفی کمرشو میمالیدم گفت حتما خیلی اذیت شدی ..، گفتم شوخی میکنی ؟ بهترین روز زندگیم بود ، حاضر بودم نصف عمرمو بدم و بیام تو اتاق از نزدیک تماشات کنم که داری با لذت قربون صدقه کامبیز میری و بهش میگفتی میترسی من پیدام بشه ..، تنش شروع به لرزیدن کرد و فهمیدم داره گریه میکنه با لباس تن لخت و کفی اش رو بغل کردم و گفتم بهترین روز زندگیم بود چون دیدم داری از زندگیت لذت میبری ، همون حسی رو داشتم که تو وقتی صدای من و پروانه رو میشنیدی داشتی !، وسط گریه خندید و گفت خوب من حرص میخوردم !! ، قاه قاه خندیدم و گفتم خوب اونکه از حسادت زنونه بوده ، تلافیشو سرش در میاوردی ، کامبیز که دم دستت بود ..! ، خندید و به سمتم برگشت و لیف رو از دستم گرفت و گفت برو لباسهات رو عوض کن الان کامبیز میرسه ، لباسهای خیست رو بنداز توی ماشین لباسشویی ، میترسم لیلا بیاد ببینه که تو حموم بودی ..، ماچم کرد و گفت برو عزیزم ..، با کیر راست و لباسهای خیس از حموم بیرون اومدم و با خودم فک میکردم واقعا چی دلم میخواد ؟ وقتی کامبیز زنگ زد لباسهام رو عوض کرده بودم و منتظرش بودم ، دفتر دستکم رو برداشتم و رفتم دم در ، گفت ترسیدی بیام تو با مامانت روبوسی کنم زود اومدی بیرون ؟ گفتم شهین خانم حموم تشریف دارن ، دستشو به کیرش مالید و گفت جوووون چه بهتر ...!! ، گفتم عمرا وقتی من خونه ام راهت میداد تو حموم ! ، گفت آره مردشور مزاحمت رو ببرن ، یه چند وقته تردید دارم بیشتر دوست دارم باشی یا اینکه سر به تنت نباشه ! ، خندیدم ..، گفتم اوه زدی تو خال ..، یه وقتایی واقعا دلم میخواد سرتو زیر آب کنم و یه زندگی شرافتمندانه رو با مامانت شروع کنم ! ، خندید ..، گفتم کامبیز داشتم فکر میکردم به یکی از دخترها بگیم بیان خونه ارواح ..، کامبیز یه کمی فکر کرد و گفت دختر ها ؟ گفتم اس یک و اس دو رو میگم ، خندید و گفت کیرت راست شده ؟ گفتم نه به عنوان خدمتکار ثابت ...، کامبیز گفت منم بهش فکر کرده بودم ، فک کنم واقعا لازمه ..، اما ماهی دو سه تومن باید هزینه بدیم ، گفتم خوب بدیم ..، عوضش خونه کارهاش رو روال میفته ، اختر که زمین گیره ، الان همه خونه گرد و خاک گرفته و اتاقها جارو میخواد ، کامبیز گفت باشه ، خوب بگو یکیشون بیاد ..، حالا کدومشون رو بگیم بیان ؟ لابد اس یک دیگه ، مجرده و کار راحته ، گفتم اتفاقا میخواستم بگم اس دو بیاد ، متاهله و سنش بالاتره ، خیالمون راحت تره ..، یه عالمه جنسهای گرون توی خونه هست ..، کامبیز گفت به شرطی که بتونه بیاد ، بچه کوچیک داره ، گفتم حالا میگیم بیاد صحبت کنیم ..، کامبیز گفت باشه ..، بعد یهو گفت راستی دیشب مامانم و پری رفته بودن مهمونی دوره ای از اونجا هم جفتشون رفتن خونه پری من تو خونه تنها بودم ..، گفتم خوب ، گفت صبح قبل اینکه بیام سمت تو زنگ زدم به ناهید ..، با تعجب گفتم اوه ، با ناهید چیکار داشتی ؟ فهمید که اشتباه فهمیدم ، گفت ننه ماندانا رو نمیگم که ، اون ناهید بود اونشب سوارشون کردیم ..، گفتم اوه ، آهان ، با اون دختر خوشگله بود ، فرانک ! ، گفت آره ..؛ گفت هوس کردم بیاریم ترتیبشونو بدیم ..، گفت امروز تا ساعت پنج بعد از ظهر آزاده ..، بعد هم گفت نگفتم این متاهله ..، ساعت پنج میخواد قبل شوهرش برگرده خونه ..، کامبیز گفت اگه تو هم میخوای ببریم ترتیبشونو بدیم یه زنگ بزنیم باهاشون قرار بزاریم ، یادم افتاد که تو حموم چقد تحریک شده بودم ، از ترس اینکه دوباره دلدرد و شق درد بگیرم گفتم آره آره ..، خندید و گفت تو هم که همیشه کیرت راسته ، نمیدونم چرا اصلا صبر کردم که ازت بپرسم باید همون صبح که زنگ زدم باهاشون قرار میذاشتم ! ، زدم زیر خنده ..، دیدم کامبیز داره میره سمت آریاشهر ، گفتم کجا میری ؟ گفت آهان راستی یادم رفت بهت بگم ، علی سیاه دیشب زنگ زد و گفت واسه سه شنبه بلیط چابهار گیرش نیومده ناچار امروز میره ..، گفتم اوه چه ساعتی میره ؟ کامبیز با تعجب نگاهم کرد و گفت فک کنم گفت ساعت یک ..، میخواست بدونه چرا برام مهمه ..، گفتم بیا بریم خونشون بگیم میبریم میرسونیمش فرودگاه ، شاید تونستیم پری رو هم ببریم خونه ارواح ..، وقتی پری به این خوشگلی و تر و تمیز هست مگه مجبوریم بریم سراغ اون دو تا دختر دهاتی زردنبو ؟ کامبیز خندید و گفت بد فکری هم نیست ..، بعد تو اولین دور برگردون چرخید سمت سئول ..، دم خونشون که رسیدیم از هیجان صدای تاپ تاپ قلبمو میشنیدم ..، از فکر اینکه بعد از اینهمه وقت ممکنه بتونیم بی دردسر پیش پری بخوابیم کیرم مثل علم یزید راست شده بود ، کامبیز زنگ زد و بعد از چند ثانیه در باز شد ، با آسانسور بالا رفتیم و در زدیم ، علی سیاه در حالی که تعجب روی صورتش بود درو باز کرد و بعد از سلام علیک رو به کامبیز گفت من که گفتم امروز پرواز دارم ، کامبیز گفت آره ، فکر کردیم برسونیمت فرودگاه لبهای علی سیاه به خنده واشد و گفت مرسی لطف میکنید ..، ساعت حدود ده و نیم بود و تا ساعت یک که علی سیاه پرواز داشت خیلی مونده بود ، پری از اتاق بیرون اومد و در حالی که دستش به علامت سکوت روی بینیش بود بهمون اشاره کرد که ساکت ، بعد هم آروم باهامون چاق سلامتی کرد ..، یه لباس زرد نازک تنش بود و دامن کوتاه لباسش بالای رونهای سفیدش رو میپوشوند اما ساق قشنگش که دونه های تازه بیرون زده موهای سیاه روش معلوم بود در معرض دید ما بود ، یه چیزی اون پایین مایینها توی شلوارم میلولید و نمیذاشت آروم بمونم ..، وقتی به سینه های گنده و پر شیرش نگاه میکردم و چاک سینه اش رو از توی یقه میدیدم اصلا حال خودمو نمیفهمیدم ..، موهاش رو شونه کرده بود و از پشت با یه گیره بسته بود صورتش آرایش نداشت و چشمای درشت و مشکیش تو صورتمون میخندید ..، کاملا معلوم بود که از رفتن علی خوشحاله ، علی سیاه گفت حالا که تا رفتن من خیلی مونده ، شمام که اینجا هستین بیاید یکم ریاضی کار کنیم ..، رفتیم توی هال و روی زمین ولو شدیم ، پری سه تا چایی ریخت و با چند تا دونه شیرینی برامون آورد ، در حالی که ازش تشکر میکردم چشمم به پای لختش بود و کیر راستم راحتم نمیذاشت ، وقتی علی سیاه چند دقیقه آنتراکت داد گفتم من یه زنگ بزنم ، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خلیل ..، وقتی بعد از چند تا زنگ اختر گوشی رو برداشت سراغ خلیل رو گرفتم ، اختر گفت داره باغچه رو آب میده ، بهش گفتم اصلا بهتر که تو گوشی رو برداشتی ، میتونی زنگ بزنی سارا ..؟ ، اونی که بچه داشت ، فامیلش چی بود ؟ اختر گفت سارا چلندر ..، گفتم آره ، همون ، گفت بهش بگم چی ؟ گفتم ببین میخواد دوباره اینجا کار کنه ..، اگه میتونه بیاد بهش بگو ساعت پنج یا شیش عصر بیاد که باهاش صحبت کنیم ..، اختر گفت باشه ..، گفتم اگه دیدی این نمیتونه بیاد به اون یکی سارا بگو اون بیاد ..، اختر گفت باشه ..، گوشی رو قطع کردم و برگشتم پیش بقیه و درس رو ادامه دادیم ...ساعت یازده و نیم بود که علی سیاه گفت من کم کم آماده بشم ، بعد رو به ما گفت زحمتتون نباشه منو میرسونید ، کامبیز گفت نه بابا چه حرفیه ..، بعد رو به پری گفت خاله تو هم آماده شو با هم بریم خونه ما ..، بیخود تنها نشین تو خونه ..، علی سیاه دنباله حرف کامبیز رو گرفت و گفت آره عزیزم ، تو هم بپوش با کامبیز برو پیش خواهرت ..، پری گفت آخه یکم تو خونه کار دارم ..، علی سیاه گفت کار همیشه هست ، یه شب دیگه انجامش بده فعلا تا کامبیز هست باهاش برو خونه خواهرت بعد میای و کارهات رو انجام میدی ..، تو کونم عروسی بود ، پری گفت باشه ..، پس منم برم هم خودم آماده بشم و هم واسه اشکان وسیله بردارم ..، وقتی پشتشون رو به ما کردن و در اتاق رو بستن بی اختیار به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم و من کیر راستمو مالیدم ، یه ربع یا بیست دقیقه بعد همگی دم در آماده رفتن بودیم ، علی سیاه ساک خودش و ساک اشکان رو توی دستش گرفته بود و پری که یه مانتو قهوه ای نسبتا کوتاه و شلوار چسبون جین پاش کرده بود واشکان که تازه بیدار شده بود تو بغلش بود ، ساکها رو گذاشتیم توی صندوق عقب ماشین ، من و کامبیز جلو نشستیم و پری و شوهرش نشستن عقب ، توی راه یکم ترافیک خوردیم و وقتی رسیدیم به فرودگاه دیگه چیزی به ساعت یک نمونده بود ، علی سیاه پری و اشکان رو بوسید و ساکشو از توی صندوق عقب برداشت و با ما خداحافظی کرد و تقریبا به حالت دو رفت سمت گیت فرودگاه ... ، علی که رفت برگشتم و به پری نگاه انداختم ، لبهاش گوش تا گوش به لبخند باز بود و با چشمای شیطون به ما دو تا نگاه میکرد ، به کامبیز گفتم دور بزن سمت خونه ارواح ..، کامبیز خندید و گفت خیلی دیر رسیده بزار برم مطمئن شم به پرواز میرسه زود برمیگردم ، پری تایید کرد و کامبیز پرید پایین و دنبال علی دوید ..، اشکان شروع کرد به گریه ، پری یکم جابجا شد و سینه درشت و هوس انگیزشو از لای مانتو و زیر روسری بیرون کشید و جلوی چشمای هیز من توی دهن اشکان چپوند ، گفتم خاله واسه منم نگهدار ..، خندید و گفت باشه ، مگه بچه ام چقد میخوره ، الان دو تا مک میزنه سیر میشه ، دستمو دراز کردم و روی سینه اش رو مالیدم ..، بهم نگاه کرد و خندید ..، گفتم الان میریم خونه من که دوست داشتی ببینی ..، خندید و گفت باشه ..، بریم ببینیم چی خریدید که اینقد تعریف میکنید ..، چند دقیقه بعد کامبیز در حالی که به پهنای صورتش میخندید از دور پیداش شد و با دست اشاره کرد که علی رفت ! ، با خوشحالی کیر نیمه راستمو مالیدم و منتظر شدم تا کامبیز بیاد و سر خر رو به سمت خونه ارواح کج کنه !
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و پنجم ( من و نزول خور10) کامبیز که اومد در ماشینو باز کرد و سرشو کرد تو و رو به من گفت بیا بشین پشت ماشین ، میخوام برم عقب پیش خاله ام بشینم ، خندیدم و گفتم اونطوری باشه هنوز از فرودگاه خارج نشده تصادف میکنیم ! ، خندید و گفت چرا ؟ گفتم چون اینقد من توی آیینه عقبو نگاه میکنم که میخوریم به ماشین جلویی ! ، پری و کامبیز قاه قاه خندیدن و کامبیز نشست پشت ماشین ..، گفتم کامبیز بریم سر راه یه چیزی بخوریم ، سر تکون داد و راه افتاد ، صدای ملچ ملوچ اشکان آدمو به هوس مینداخت ، پری میگفت بچه ام دو تا مک میزنه و سیر میشه اما یه ربع بود که با ولع از اون سینه گنده میخورد و سیر نمیشد ، گفتم خاله پری بسشه دیگه واسه من نموند ! خندید و گفت نوش جونش باشه ، مال خودشه ..، خندیدم و دستمو دوباره به سمت سینه اش دراز کردم و لمسش کردم ، کامبیز گفت هوی ... تصادف میکنیم ها ..! ، هممون خندیدیم ..، دم رستوران گلبهار توی فلکه اول آریاشهر وایساد و از ما پرسید بریم همینجا بخوریم یا بخرم و بیارم ببریم خونه ؟ پری گفت بنظرم همینجا بخوریم ، گفتم آره هم داغ تره ، هم اینکه ظرف نداریم هم اینکه دیگه کثیف کاری نداریم ، کی میخواد وایسه اونجا ظرف بشوره ... ، کامبیز اشاره کرد که پس پیاده شید ..، پری تازه از شیر دادن اشکان فارغ شد و پستون گنده اش رو توی لباس قایم کرد ، از توی ساک اشکان یه پتوی قلاب دوزی برداشت و دور بچه پیچید و از ماشین پیاده شد ، رستوران گلبهار طبقه همکف یه ساختمون چهار پنج طبقه با نمای آجری بود و بوی خوب کباب از توش به مشام میرسید ..، دم در یه گارسن وایساده بود و خوشامد گویی میکرد من و کامبیز و دنبالمون هم پری وارد شدیم و دنبال یه جای دنج میگشتیم ، رستوران نسبتا شلوغ بود و یه سالن خیلی بزرگ داشت با صندلیهای معمولی روکش ملامین و میزهای مستطیل چهار نفره که روش با سفره سفید پوشیده شده بود ، تزئینات میز یه نمک دون و فلفل دون و یه قندون استیل و دستمال کاغذی بهار ...، خیلی ساده بنظر میاد نه ؟ اما واسه زمان خودش خیلی هم شیک بود ، همینکه همه صندلیهاش یه جور بودن و سفره سفیدش کاملا تمیز بود هم جای تعجب داشت ، اونوقتها بجز رستورانهای گرون و خوب وضع ظاهر و بهداشت توی بیشتر رستورانها واقعا اسفناک بود ..، کامبیز از هر کدوم پرسید چی میخوریم و رفت که جلوی صندوق سفارش بده ، اینهم کاملا عادی بود ، خیلی طول کشید تا یاد بگیرن که یه گارسن اتو کشیده بیاد دم میز و سفارشت رو بگیره ..، اشکان توی بغل پری خوابش برد ، پری یه نگاهی به میز انداخت و وقتی دید که میز کاملا تمیز هست پتو رو زیر بچه پهن کرد و اشکان رو روش خوابوند ، نیمساعتی معطل شدیم اما وقتی غذا رو آوردن دیدیم که ارزش صبر کردن رو داشت ، از روی کباب سلطانی من بخار بلند میشد و بوش آدمو دیوونه میکرد ، کامبیز چنجه سفارش داده بود و اولین لقمه رو به دهنش گذاشت و گفت به به ..، آبدار و خوبه ، پری با وسواس به زرشک پلو و مرغش نگاه میکرد و وقتی تقریبا خیالش راحت شد که تمیز و خوش بو هست اولین قاشق رو پر کرد و با ناز به دهنش برد ، اولین لقمه رو که فرو داد رو به من پرسید حالا از نسرین خوشت اومده ؟ کامبیز یهو با دهن پر پغی زد زیر خنده و باعث شد دو سه تا برنج از دهنش بیرون بپره و روی میز بیفته ، بعد در حالی که با دستش برنجها رو از روی میز برمیداشت دوباره خندید ، گفتم زهر مار حالمونو بهم زدی ..، بعد رو به پری گفتم خیلی سعی میکنه دلبری کنه اما نه بابا ..، من که زن خوشگل کم ندیدم ..، پری خندید و گفت خوب معلومه خوشت اومده وگرنه نمیگفتی زن خوشگل ! ، با خنده گفتم خوب وقتی خوشگله که نمیشه بگی زشته ..، مثلا اگه شما نباشی و یکی از من درباره شما بپرسه میگم خاله خوشگل کامبیز ..!! ، پری خندید و گفت ای شیطون ..، لقمه بعدی کباب رو به دهن بردم و اومدم یه تیکه پیاز گاز بزنم که پری به کامبیز یه اشاره ای کرد و منو نشون داد ..، کامبیز با دیدن پیاز تو دستم گفت اوه ، اگه اونو بخوری دیگه باید قید پری رو بزنی ...، هول هولکی پیاز رو سر جاش گذاشتم و گفتم چرا ..؟؟ کامبیز گفت پری از بوی پیاز حالش بهم میخوره ..، پری خندید ، گفتم باشه ..، درسته که کباب بدون پیاز مثل نون بدون نمک میمونه اما بودن با خاله پری رو با دنیا عوض نمیکنم ، پری خندید و با ناز برام بوس پرتاب کرد ..، حالم بد شده بود و دلم میخواست زودتر بریم خونه ارواح و یه کس ولم بزنیم به رگ ! ، غذامون که تموم شد پاشدیم و از رستوران بیرون اومدیم ، به اشکان که هنوز خواب بود اشاره کردم و گفتم خوش بحالش چه راحت خوابیده ، پری بچه رو سفت به خودش چسبوند و به بغلش فشرد و گفت آره بچه ام ..، گفتم خوش بحالش منو هم اونجوری فشار میدی ؟ گفت به موقعش تو رو هم فشار میدم ! ، خندیدیم ..وقتی وارد خونه ارواح شدیم ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود ، اشکان تازه بیدار شده بود و نق میزد ، گفتم یه چایی بزاریم ، کامبیز با سر تایید کرد ، پری گفت من کجا لباس عوض کنم ؟ میخوام به اشکان هم شیر بدم ...، بردمش توی اتاق سرهنگ و بوسیدمش و گفتم همینجا خوبه ؟ نگاهی به اتاق انداخت و گفت عالیه ..! ، از اتاق بیرون اومدم ، کامبیز زیر سماور رو روشن کرده بود و رو به من گفت یه کار دیگه هم باید انجام بدیم ! ، با تعجب نگاهش کردم ، گفت باید به میلاد زنگ بزنیم ..، گفتم اوه آره ...، رفتیم توی هال و کنار هم نشستیم ، کامبیز گفت من که چشمم آب نمیخوره این مردیکه به ما پول بده ، گفتم نفوس بد نزن ، گوشی رو برداشت و از روی دفترچه تلفن جیبیش به میلاد زنگ زد ، بهش اشاره کردم که میرم از توی آشپزخونه گوشی رو بردارم و گوش کنم ..، گفت باشه .. ، کامبیز گفت سلام میشه با حاج آقا میلاد صحبت کنم ؟ وقتی فهمیدم که تلفن وصل شده گوشی رو برداشتم ، هنوز صدای تو دماغی شاگرد میلاد به گوش میرسید ، گفت حاجی همون آقاهه که دیروز با شاگردش اومدن اینجا ..، میلاد گوشی رو برداشت و با صدای نکرده اش گفت الو ...، کامبیز گفت سلام ، میلاد گفت سلام آقا هاشم ، خوبی ؟ کامبیز گفت بله ممنون ..، چه خبر حاجی ؟ پولت جور شد ؟ میلاد گفت والله من سیصد تومن بیشتر ندارم کارت با همون راه میفته ؟ گوشی توی دستم بود و به علامت تاسف از بهم خوردن نقشه امون سر تکون دادم ، کامبیز گفت نه حاجی ، به کارم نمیاد ..، باشه پس جور نشد ...، میلاد گفت حالا فردا بیاید یه کاریش میکنیم ..، کامبیز گفت حاجی اگه جور میشه بیام ..، میلاد گفت حالا شما تشریف بیار یه جوری کارتو راه میندازیم ..، کامبیز گفت باشه حاجی ..، میلاد گفت پسرم میخواد واسه زنش یه ویدیو بخره ، هر چی میگم معصیت داره و صور قبیحه توش داره به خرجش نمیره ، میشه شماره ات رو بدی بگم بهت زنگ بزنه ؟ کامبیز دو تا از شماره ها رو پس و پیش کرد و شماره خصوصی سرهنگ رو داد و گفت من بیشتر وقتها نیستم حاجی ، اگه میخوای شماره اونو بده من بهش زنگ بزنم و ببینم چی میخواد ..، میلاد یه شماره به کامبیز داد و اون یادداشت کرد ..، بعد واسه فردا ساعت دو بعد از ظهر قرار گذاشتن و تلفن رو قطع کردن ..، به کامبیز گفتم شماره رو درست میدادی ..، کامبیز گفت خوب وقتی میفهمید چک الکی بهش دادیم میرفت شماره اش رو چک میکرد و آدرس رو در میاورد ، گفتم این شماره به اسم ارتش ثبت شده آدرس هم نداره ، کامبیز با تعجب نگاهم کرد ، گفتم دو تا از تلفنها قبضش اومده بود ، بابام گفت برو مخابرات ببین تلفن آخری چرا قبضش نیومده ، وقتی رفتم مخابرات و شماره رو دادم یارو با تعجب نگاهم کرد و گفت شماره ات اشتباهه ، این شماره به اسم نیروی زمینی ثبت شده ، دوزاریم افتاد که این سرهنگه شماره رو به اسم ارتش از مخابرات گرفته ..، در حالی که کامبیز حیرتزده تماشام میکرد گفتم منم دیگه گندش رو در نیاوردم و اومدم خونه ..، خلاصه این شماره جزو آمار نیست ! ، پولشو ارتش میده ، این یارو هم اگه پیگیری کنه به هیچ کجا نمیرسه ! ، کامبیز به پهنای صورتش خندید ..، دستی به کیرم کشیدم و گفتم بریم سراغ خاله ات !!
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و ششم ( من و نزول خور11) پری یه لباس کوتاه خاکستری نسبتا کلفت تنش کرده بود و در حالی که یه جوراب خاکستری پوست پیازی هم به پاش کشیده بود کنار اشکان ولو شده بود و پستون گنده اش رو توی دهن اشکان چپونده بود و اشکان با چشمای نیم باز با دستای کوچیکش پستون مامانشو چنگ زده بود و میمکید ، پری با دیدن ما دستشو رو بینیش گذاشت که یعنی ساکت ، اینقد هیکل پری سکسی و خوشگل بود که حال خودمو نمیفهمیدم ، موهای بلندش کنار تنش روی تخت پخش شده بود و تا نزدیک باسن گنده اش میرسید ، کامبیز چرخید و پشتش روی تخت نشست منهم آروم رفتم و پایین پاش روی تخت نشستم ، پری لبخند زد ، کامبیز با دست کمر گوشتالوش رو از روی لباس مالید و من پای خوشگل و هوس انگیزش رو با اون جوراب نازک توی دستم گرفتم ، اینقد جورابش نازک بود که وقتی روی پاش دست میکشیدم موهای تازه نوک زده پاش رو از توی جوراب حس میکردم ، سرم رو به ساق پاش نزدیک کردم و بوسیدم ، آروم یه تکونی به خودش داد و حال خراب منو خراب تر کرد ، با دست به آرومی دامن کوتاه لباسش رو بالا زدم و رون سفیدش رو از لباس بیرون انداختم ، کامبیز دستشو زیر لباس خاله اش برد و کمرش رو از زیر لباس مالید ، پری آه بلندی از سر خوشی کشید و پای آزادش رو جابجا کرد ، فک کردم با پاهاش داره دنبال کیرم میگرده واسه همین هم طوری دراز کشیدم که کیرم تقریبا به کف پاش میمالید ، خندید و با پای آزادش آروم کیرمو از روی شلوار مالید ، کیرم از خوشی عرشو سیر میکرد ، دامنشو بالا زدم و به شورت سفید تورش دست کشیدم ، یهو دست کامبیز رو دیدم که از پشت وارد شورتش شد و شروع به مالیدن کون گنده خاله اش کرد ، نگاهش کردم و جفتمون خندیدیم ، پری هم آروم خندید ، دو طرف شورت پری رو گرفتم و یواش یواش از روی کون گنده اش به پایین لیز دادم با حرکتهای آروم کمکم میکرد که شورتشو راحت تر در بیارم ..، یاد اون روزی افتادم که کامبیز واسم تعریف کرده بود که با خاله اش سکس داره و صد برابر بیشتر تحریک میشدم ، اون روز خوابیدن کنار پری برام جزو آرزوهای دوردست و محال بود ، اما امروز با گذشت یکی دو ماه کنار پری خوابیده بودم و داشتم شورت سفیدش رو از روی رون و جورابهای نازک به پایین هل میدادم ، وقتی بالای رون سفیدش معلوم شد نا خود آگاه سرمو بهش نزدیک کردم و پایین کون سفیدشو بوسیدم ، شورتشو از پاش بیرون کشیدم و با کامبیز در حالی که سعی میکردیم بیصدا باشیم شروع به دستمالی کون گنده و پاهای سکسی پری کردیم ..، پری پستونشو از دهن اشکان که چشماشو آروم بسته بود بیرون کشید و به ما نگاه کرد ، هممون بی صدا لبخند زدیم ، کامبیز پری رو چرخوند و کمکش کرد لباس کوتاهش رو در بیاره و من شیرجه زدم به سمت کس قلنبه اش که تازه معلوم شده بود ، موهای کسش تازه بیرون زده بود و خوراک کامبیز بود ..، کلا به تمیز کردن موهای بدنش خیلی اهمیت نمیداد ، تا حالا هروقت لخت دیده بودمش موهای پاهاش تازه نوک زده بودن و موهای کسش کاملا زبر بود ..، بوی تند کسش دوباره به مشامم خورد و کیر راستم راست تر شد ، یه بوی خاص میداد که هم تند بود و هم مشامو نمیازرد ..، لبه های کسش رو از هم باز کردم و با لذت زبونمو لاش فرو کردم با یه آه بلند و یه تکون که به پاهاش داد استقبال کرد ، کامبیز سخت مشغول مکیدن سینه گنده پری بود ، با انگشت یه ویشگون از کونش گرفتم و گفتم واسه منم بزار کثافت ! ، خندید و گفت به همونی که داری میخوری قانع باش ، طمع نکن وگرنه بلای میلاد سرت میاد ها ..، خندیدم و پری آروم پرسید میلاد کیه ؟ جفتمون خندیدیم و کامبیز گفت یه نزول خور بدبخت ..، وقتی حرف میزد یه قطره شیر زرد به گوشه لبش چسبیده بود که با دست تمیزش کرد بعد هم دوباره مشغول مکیدن پستون گنده و پر شیر پری شد ، اینقد حالم خراب بود که نمیتونستم صب کنم ، از تخت بیرون رفتم و لباسهام رو تند و تند کندم و یه کنار انداختم و بعد پاهای پری رو از هم باز کردم و به کیر راستم یه تف زدم ، کامبیز نگاه میکرد و میخندید و پری موهاش رو از زیر دست و پای کامبیز بیرون کشید و روی بالش ولو کرد و بعد یه نگاه به اشکان انداخت که آروم داشت خرخر میکرد ..، بعد هم لبخند زد و اجازه داد که من پاهاش رو بیشتر از هم باز کنم و بعد با یه فشار کیرمو تا ته توی کسش فرو کنم ، یه جیغ کوچیک و بعد با دست دهنشو گرفت و دوباره به اشکان نگاه کرد و خندید ، دوباره فرو کردم ، پاهای گوشتالوی خوشگل و سفیدش رو با اون جورابهای نازک کیر راست کن به دور کمرم حلقه کرد و محکم منو به خودش فشرد ، کیرم تا دسته تو کسش فرو رفت و افتادم روش کامبیز سرشو از روی سینه راست پری برداشت و من سرمو به سینه چپش چسبوندم و یه مک محکم زدم ...، انگار که دهنتو به شیر آب چسبونده باشی دهنم از شیر پر ملات و شیرین و داغش پر شد ، آهی از سر لذت کشیدم و با اشتها شیرشو فرو دادم و دوباره مکیدم ، با دست موهامو نوازش کرد شکممو تکونی دادم و کیرمو دوباره توی کسش فرو کردم ، از لذت جیغ کوتاهی کشید و دستشو عقب برد ، دستش تقریبا با شدت به اشکان خورد و بچه از جاش پرید و شروع به گریه کرد ، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ، از یه طرف صدای جیغ کر کننده اشکان و از یه طرف پری که با وجود کیر من توی کسش هول کرده بود و از جاش پریده بود و از یه طرف کامبیز که خم شده بود روی پری و میخواست اشکان رو بغل کنه ..، اوضاع خنده داری بود ، کیرمو از توی کس پری بیرون کشیدم ، شل و آویزون شده بود و دیدنش برای خندوندن من که تو اون زمانها دلم خوش بود و به چاک دیوار هم میخندیدم کافی بود ، قاه قاه زدم زیر خنده ، کامبیز هم میخندید و پری هم با وجود اشکان توی بغلش لبخند میزد اما صدای خنده ما توی جیغهای کر کننده اشکان گم بود ، پری سینه اش رو توی دهن اشکان چپوند اما بچه که گریه میکرد سینه اش رو نگرفت ، رو به کامبیز گفتم دهنت بود میداده سینه پری بو گرفته بچه سینه رو نمیگیره ، کامبیز و پری خندیدن و کامبیز گفت جهت اطلاعتون اون سینه ای که گذاشت تو دهن اشکان دهنی تو بود نه من ! ، یه نگاه انداختم و گفتم اوه راست میگی بچه به بوی عطر و گلاب عادت نداشت سینه رو نگرفت ، اشکان ساکت نمیشد ، پری لخت مادر زاد بغلش کرده بود و دور تخت رژه میرفت و تکونش میداد اما بچه گریه رو ول نمیکرد ، پری میگفت یه چیزیش شده ، دستم محکم خورد بهش حتما یه طوریش شده که اینطوری گریه میکنه ، کامبیز گفت فقط بد خواب شده ، یهو از خواب پرید گریه اش گرفته ، اگه منم اینطوری از خواب بیدار کنید سگ میشم این که بچه یه ساله است ..، بعد هم به سمت پری رفت و بچه رو از دستش گرفت ، بهش گفتم بگیرش زیر آب نیم گرم آروم میشه ، اینو از مامانم شنیده بودم ، کامبیز گفت باشه و شروع کرد به لخت کردن اشکان ، بعد هم دو طرف گره مامامی شورتشو گرفت و باز کرد با دیدن پوشک باد کرده اش با خنده گفت دو لیتر هم شاشیده ..، یادمه پوشک بچه ها عین یه نوار دراز بود ، نوار بهداشتی خانمها هم همون شکلی بود ، هنوز نوار بهداشتی پروانه ای و پوشک عین شورت که الان همه جا هست اختراع نشده بود ، یه پلاستیکهایی نرم و شکل آدمک بود که بهش میگفتن مامی شورت ، یه پوشک دراز وسطش میذاشتن و دو طرف پلاستیک رو به هم گره میزدن و میشد شکل شورت ، بهش میگفتن مامی شورت ، تازه این مال پولدارها بود ، قدیمی تر ها کهنه میذاشتن ، یه پارچه سفید رو تا میکردن میذاشتن در کون بچه و روش مامی میپیچیدن ، وقتی هم بچه خودشو کثیف میکرد کهنه کثیف رو برمیداشتن و یه دونه تمیزش رو میذاشتن جاش ، بعدش هم میرفتن با دست کهنه های کثیف و پر از شاش و گه رو میشستن و پهن میکردن و دوباره استفاده میکردن ، فکرش هم امروز مو به تن آدم سیخ میکنه ..، راستی با چه سختی ما رو بزرگ کردن ...، خلاصه کامبیز بچه رو لخت کرد و رفت تو حموم ..، چند ثانیه بعد صدای بچه قطع شد ..، ما هم رفتیم توی حمام که ببینیم چه خبره ، از پشت پری رو تو بغلم گرفته بودم و کیرم لای کون گنده و سفیدش بود و وارد حمام شدیم ..، کامبیز مثل باباهایی که چند تا بچه بزرگ کردن اشکان رو روی دستش گرفته بود و با دست دیگه کمرشو زیر آب گرم ماساژ میداد ، اشکان هم عین گربه هایی که لوس شدن و دارن خودتو بهت میمالن با چشمای نیم باز کیف میکرد و ساکت شده بود ، گفتم دمت گرم یه پا بابا بودی و ما خبر نداشتیم ..، پری گفت خیلی کمکه ، وقتی میاد پیشم همیشه کمکم میکنه ..، دستی به کون پری کشیدم و کیرمو لای چاک کونش حرکت دادم و با لحجه ترکی گفتم اونکی بعله ...! ، بلند بلند خندید و گفت نه بخدا جدی میگم ..، یه اشاره به کامبیز کردم و گفتم معلومه ، بعد به پری گفتم بیا ما هم بریم حموم ، پری یه نگاهی به حمام و وان مرمری انداخت و گفت عجب حمامی هم هست ، باشه ..، فقط یه جوراب نازک پاش بود که همونجا دم حموم در آورد و چهارتایی لخت مادر زاد توی حمام بودیم ..، پری رو کشوندم توی وان و آب رو باز کردم بعد هم از پشت خودمو بهش چسبوندم و کیر راستمو به تنش مالیدم ، کامبیز گفت بیا بچه رو بگیر ، نوبت منه ..، من که پرستار بچه نیستم ! ، بچه رو ساکت کنم شما به سکستون برسید ؟ پری گفت اصلا بچه ام رو بدید به خودم ، گفتم باشه من میام ..، رفتم و اشکان رو از دست کامبیز گرفتم و زیر آب گرم ماساژش دادم ، سر و صدای پری از پشت سرم بلند شد ، برگشتم و دیدم کامبیز یه پای پری رو گذاشته لبه وان و داره از پشت تلنبه میزنه ..، دوباره کیرم راست شد ، پری اشاره کرد بیا کیرتو بخورم ، اشکان رو بغل کردم و از زیر شیر دورش کردم ، ساکت شده بود و دیگه ونگ نمیزد ، وقتی میچرخوندمش دیدم دودولش به نسبت بچه یه ساله خیلی بزرگه ، خندیدم و گفتم خوب هم معامله بزرگی داره ، کامبیز و پری در حال سکس زدن زیر خنده ، به پری نزدیک شدم و در حالی که با انگشت دودول اشکان رو تکون میدادم گفتم نه والله ..، ببینید ..، کامبیز دست از تلنبه زدن برداشت و پری پاش رو از لبه وان پایین گذاشت و جفتشون زدن زیر خنده ، دول کوچولوی اشکان رو به پری نزدیک کردم و در حالی که با دو تا انگشت تکونش میدادم گفتم هوس نمیکنی براش ساک بزنی ، پری بلند بلند خندید و گفت الهی قربونش برم ..، یهو در مقابل چشمای بهت زده من کیر کوچولوی اشکان راست شد و شاش زرد و داغ از نوکش عین فواره بیرون ریخت ، اشکان رو گرفتم سمت کامبیز و شاشش روی تن کامبیز ریخت و اونهم از خنده ریسه میرفت ، پری هم کلی خندید ..، بعد با انگشت کیر راست اشکان رو که دیگه شاشش تموم شده بود تکون داد و گفت ای قربونت برم اگه بابات نصف مردونگی تو رو داشت ما الان اینجا نبودیم ..، خندیدم و گفتم انگار خیلی بهت بد میگذره خاله ..، پری یه آهی کشید و گفت نه اتفاقا خیلی خوش میگذره اما دلم میخواست همه این کارها رو با شوهر خودم بکنم ..، گفتم میفهمم چی میگی ، کامبیز دستی به کون پری کشید و گفت آه وناله بسه دیگه خاله ، دل بده به کار ، پری خندید و پای خوشگلش رو دوباره لبه وان گذاشت رفتم توی وان جلوش وایسادم و تقریبا همون وقتی که کامبیز دوباره کیرشو توی کس قلنبه خاله اش فرو کرد پری هم سرشو خم کرد و با دست آزادش کیرم رو توی دهنش جا داد و با هر حرکت کامبیز کیرمو تو دهنش جلو و عقب میکرد و اشکان هم توی بغلم به ناله های مامانش موقع سکس گوش میداد ، یه دستمو آزاد کردم و بردم زیر تن پری و به سینه گنده اش که موقع سکس جلو و عقب میشد دست کشیدم و حس کردم که موقع ارضا شدنمه ..، دستمو روی سر پری گذاشتم و وقتی که داشت کیرمو میمکید محکم سرشو به پایین فشار دادم ..، تمام عضلات پا و کمرم منقبض شدن و حس خارج شدن آبم تمام تنم رو لرزوند ..، فشارم افتاد و سردم شد ، پری سرشو از روی کیرم بلند کرد و با خنده به ریختن آبم از دهنش اشاره کرد ..، کامبیز هم زد زیر خنده ، اشکان رو دادم بغل مامانش و از وان خارج شدم ، دوش آب گرم رو باز کردم و رفتم زیرش و چند دقیقه موندم تا حالم یکم جا اومد ، گفتم من میرم بیرون ، بعد هم به وان نزدیک شدم و گفتم اشکان رو هم بده ببرم ، یه حوله بزرگ برداشتم و اشکان رو توش پیچیدم یه حوله دیگه هم دور خودم انداختم ، پری گفت حمید جون لطفا زود بپوشونش سرما نخوره ، سرمو تکون دادم و از حمام بیرون اومدم ، اشکان زیر آب داغ لمس شده بود و کاملا اروم خوابیده بود ، زیرش مامی انداختم و یه پوشک از توی ساکش برداشتم و هر جوری بود مامیش کردم ، بعد هم گوشه لحاف رو روش انداختم و با خودم گفتم فعلا زیر لحاف گرمه ، مامانش میاد لباس تنش میکنه ..، سرمو توی حمام کرد و دیدم کامبیز و پری هم ظاهرا کارشون تموم شده و دارن دوش میگیرن ، رو به پری گفتم عجله نکن ، خوابید ..، پری دستی به موهای خیسش کشید و گفت الهی قربونش برم ، خیلی اذیت شد ..، گفتم کلی هم کیف کرد ..، الان هم که بیهوش شده ..، از حمام که بیرون اومدن با دیدن سینه گنده پری که از نوکش شیر میریخت خنده ام گرفت و گفتم خاله نشتی داری !! ، یه نگاه به نوک سینه اش انداخت و زد زیر خنده ، بعد هم اومد کنار اشکان توی رختخواب دراز کشید و ممه اش رو توی دهن اشکان گذاشت ، در حالی که اشکان شیر میخورد من و کامبیز هنوز به اینکه شیر همینطوری از سینه پری بیرون میریخت میخندیدیم ، پری گفت من که خوبم پروانه وقتی که به کامبیز شیر میداد صد برابر بدتر از من بود ..، بعد اروم گفت نزدیک بیاید یه چیزی براتون تعریف کنم ، بهش نزدیک شدیم و پری گفت یکی دو سال بود با علی ازدواج کرده بودم و کامبیز هم همسنهای الان اشکان بود ، یه شب با علی اومدیم خونه پروانه شب نشینی ..، بعد شام دور میز نشسته بودیم و حرف میزدیم .... ، فرید یه چیزی از علی پرسید اما علی جواب نداد ..، فرید با دقت به علی نگاه کرد و بعد یهو گفت عوض اینکه بشینی زل بزنی یه استکان بگیر زیرش که هدر نشه ..، هممون به جایی که علی زل زده بود نگاه کردیم و دیدیم لباس پروانه خیس شده و از نوک سینه اش داره قطره قطره شیر میریزه روی میز ..، فرید هم که دیده بود علی زل زده به نوک سینه پروانه بهش گفت عوض اینکه زل بزنی استکان بگیر زیرش هدر نشه ، خلاصه علی که حسابی ضایع شده بود دست و پاشو گم کرد و پروانه هم از خجالت فرار کرد و رفت لباسش رو عوض کنه ..، من و کامبیز زدیم زیر خنده و کامبیز گفت خوب ..؟؟ ، پری گفت فرید هم دیگه زد به شوخی و مسخره بازی و نذاشت شبمون خراب بشه ..، اما خواستم بگم این شیر زیاد موروثیه ، به من نخند ، مامان خودت بدتر بود ..، دراز کشیدم روی تخت گوشه لحاف رو روی خودم کشیدم و گفتم من یکم سردم شده و یکم هم خوابم گرفته ، کامبیز گفت یه چرت بزن ...، سرمو به یه طرف چرخوندم و به تلوزیون و ویدئو و میز زیرش زل زدم و با خودم گفتم یعنی این میز چرا اینقد سنگینه ..، چه اعصاب راحتی داشتم ، یادش بخیر ، واسه اینکه یهو برم تو خواب هفت پادشاه فقط چند دقیقه لازم داشتم ..، حالا اگه همه جا رو ساکت کنید و منهم واقعا خوابم بیاد باز دو ساعت طول میکشه که فکر و خیال ولم کنه و بتونم یه چرت چند دقیقه ای بزنم ...، خلاصه ... فقط یکی دو دقیقه میز و تلوزیون رو میدیدم بعدش تصویر محو شد و خوابم برد ....