انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 45 از 108:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
AriaT: منظورم این پنجشنبه بود ، اگه تاریخ کامنت من رو هم بخونید معلوم هست که منظورم این پنجشنبه بوده ، دارم مینویسم و تمام سعیم این هست که این پنجشنبه آپ داشته باشم ، ممنون از همه دوستان
ممنون از اینکه به خواننده های داستان اهمیت میدی !
خسته نباشی
     
  

 
شهین و کامبیز و جمع سکسی چهارنفره یادت نره
     
  
مرد

 
ببينم سر قولت هستي یا ن میشه روت حساب کرد ؟ امروز قولشو داده بودی مام منتظر هستیم اونم به چه اشتیاقی جون خودت فقط زد حال نزن باشه داداشی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و هفتم ( من و نزول خور12)



با صدای کامبیز چشمامو باز کردم که تکونم میداد ..، حمید ..، حمید ..، هان ؟ پاشو سارا اومده ..، سارا ؟ چیکار داره ..، پاشو بابا ..، پاشو ..، چشمامو باز کردم و گفتم چی میگی ؟ اس دو اومده تو هال نشسته منتظر توست ..، پلکهام رو به هم زدم ، اشکان کنار دستم خواب بود و پری لباس خاکستری تیره اش رو پوشیده بود و جوراب پاش کرده بود ، کامبیز هم لباس تنش بود ، فقط من لخت بودم ..، یه نگاه به اطراف انداختم و شورتمو پیدا کردم ، رو به کامبیز گفتم تنهاست ؟ گفت نه با شوهر و بچه اش اومده ، گفتم اوکی ..، بعد بقیه لباسهام رو هم پیدا کردم و یکی یکی تنم کردم ، ساعت قشنگم رو برداشتم و دستم کردم ، یه نگاه بهش انداختم حدود شیش و نیم بود ، تو اتاق خصوصی سرهنگ یه شونه پی موهام کشیدم ، از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت هال و پذیرایی ، خونه خیلی بزرگی بود ، راهروی اتاق خوابها خودش به تنهایی حدود سی متر طول داشت و با اون حال نیمه خواب و نیمه بیدار من انگار تموم نمیشد ..، اس دو روی یه کاناپه نشسته بود و شوهرش کنار دستش بود و بچه رو تکون تکون میداد ، هر چی فک کردم اسم بچه یادم نیفتاد ، با دیدن من از جاشون بلند شدن و شاهرخ دستشو به سمت من دراز کرد ، دستشو فشردم و گفتم بفرمایید ..، دوباره نشستن ، روی یه مبل تکی روبروشون نشستم و گفتم خوبید ؟ هر دوشون با خوشرویی جواب دادن ..، گفتم حقیقتش میخوایم یکی رو بطور ثابت برای کارهای خونه استخدام کنیم ، فک کردیم کی بهتر از شما که قبلا تو این خونه بودین ، سارا گفت فقط یه نفر رو میخواین بگیرین ؟ گفتم آره ، چون اینجا دیگه از رفت و آمدهای قبل خبری نیست ، همونطوری که میبینید بیشتر اوقات هم خالیه ..، ولی تمام وسایل دوباره خاک گرفته ، یه نفر رو میخوایم که بطور ثابت اینجا رو تمیز و رفت و روب کنه و گردگیری کنه و به کارها برسه ..، شاهرخ گفت مگه قرار نبود بکوبید و بسازید ؟ گفتم فعلا پشیمون شدیم ، سارا گفت از کی تا کی میخواید ؟ گفتم از ده صبح تا پنج بعد از ظهر ، اگر هم مهمون داشتیم دو سه ساعت بتونی بیشتر بمونی ..، بعد اضافه کردم میدونم بچه داری ، میتونستیم اول به اون یکی سارا زنگ بزنیم که مجرده ، اما من با توجه به اینکه شما متاهل هستین ترجیح میدادم کار رو به شما بدیم ، جفتشون تشکر کردن ، سارا گفت میتونم گاهی بچه رو به خواهرم بسپارم اما همیشه که نمیتونم ، گفتم فک کردم وقتی که بچه رو با خودت میاری به اختر بگم نگهش داره ، اون اتاق بچه هم هست که میتونی ازش استفاده کنی ..، سارا گفت اینجوری که خیلی خوب میشه ، گفتم اما نباید بچه رو هر روز با خودت بیاری ، هفته ای دو سه روز به خواهرت بگو نگهش داره و دو سه روز هم با خودت بیارش ، سارا گفت چشم ، گفتم پس با این شرایط میتونی بیای ؟ گفت بله ..، رو به شاهرخ گفتم تو مشکلی نداری ؟ شاهرخ گفت نه ، خواهش میکنم ، گفتم پس یه رضایتنامه کتبی بنویس بده به سارا با خودش بیاره که شما راضی هستی که سارا اینجا کار کنه ، ضمنا آدرس دقیق خونه خودتون و شماره تلفن دو سه تا از فامیلهای درجه یک رو هم برام بنویسید رو همون کاغذ که اگه کار فوری داشتیم و خونه نبودید به اونها زنگ بزنیم ..، شاهرخ سر تکون داد ..، با یه لبخند اضافه کردم ضمنا من فردا مهمونی دارم ، فردا از اون روزهایی هست که باید به خواهرت بگی بچه رو نگه داره و ضمنا دو سه ساعت هم اضافه وایسی ..، سارا خندید و گفت چشم ، یه کاریش میکنم ..، گفتم برای این کار ما ماهی دو تومن حقوق در نظر گرفتیم ، بنظرتون خوبه ؟ سارا گفت کاش حداقل سه تومن میکردین ، گفتم این خونه خالیه و کسی نیست با این شرایطی که من برات در نظر گرفتم انگار یه جورایی تو خونه خودت داری کار میکنی و حقوق هم میگیری ، اما باشه واسه اینکه تو هم راضی باشی دو و نیم میدم ، جفتشون سر تکون دادن و اظهار رضایت کردن ، گفتم پس با خلیل هم هماهنگ میکنم ، صبح که اومدی زحمت بکش اتاقها و هال پذیرایی رو یه جارو بزن و گردگیری کن تا من عصری بیام ، غذا از بیرون میگیرم اما باید زحمت بکشی سرو کنی و بعد هم ظرفهاش رو بشوری ، سارا سر تکون داد ..، با شاهرخ دست دادم و گفتم خوب دیگه اگه کاری ندارین من مهمون دارم ، از جاشون بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن ، دوباره تاکید کردم فردا اون رضایت نامه یادتون نره ، که سارا گفت چشم و از سمت در حیاط بیرون رفتن ..، دوباره برگشتم توی اتاق ، کامبیز و پری کنار هم خوابیده بودن و آروم تو گوش هم حرف میزدن و میخندیدن ، دست کامبیز توی یقه پری بود و پاهای خوشگل و گوشتالو و هوس انگیز پری توی اون جوراب نازک بد جوری بهم چشمک میزدن ، طوری که اشکان بیدار نشه آروم کنارشون روی تخت نشستم و دستمو لای پاهای پری فرو کردم ، بهم نگاه کرد و لبخند زد ، معلوم بود که از سکسی واقعا عقده کرده ، آروم دامن لباسش رو بالا زدم و بالای رونش رو که لخت بود از زیر دامن لباس بیرون کشیدم و دستمالی کردم ، متوجه شدم شورت نپوشیده ، طوری که پری نفهمه به کامبیز اشاره کردم که برنامه چیه ؟ دوباره بکنیمش ؟ کامبیز لبخند زد و با اشاره بهم گفت واسه امشب بسه ..، زودتر باید بریم ، بعد بلند بلند گفت میترسم علی زنگ بزنه خونه ما و ببینه که نیستی ..، احتمالا تا الان هم زنگ زده ..، پری گفت آره ، پاشید زودتر بریم ..، بلند شد و روی جورابش شورت پوشید و بعد هم شلوارشو پاش کرد و مانتوش رو روی لباس تنش کرد ، تماشای لباس پوشیدن یه زن مخصوصا اگه شوهرش یکی دیگه باشه ! خیلی بهم حال میده ، کامبیز هم لباس پوشید ، به خلیل زنگ زدم و گفتم که سارا فردا میاد ، بزار بیاد تو و خونه رو تمیز کنه ، بهش گفتم طرفهای ظهر تصفیه استخر رو هم روشن کنه که تا شب حسابی آبش گرم شده باشه ..، بعد بهش سپردم که بگرده یکی رو پیدا کنه تو این اطراف که برامون گازوییل بیاره و خالی کنه ، همونطوری که گفتم یه زمانی بود که نفت و گازوییل گیر مردم نمیومد و بعضی وقتها بنزین هم پیدا نمیشد ..، با اینکه نزدیک هزار و دویست لیتر گازوییل داشتیم ولی باز کار از محکم کاری عیب نمیکرد ، یادمه کامیونها و اتوبوسهای شهری مخزنهای اضافه زیر ماشینهاشون میبستن و از گازوییل پر میکردن ، قیمت گازوییل لیتری دو ریال بود ، اونوقت اونها لیتری چهار ریال به دلالها میفروختن و دلالها هم تو بازار سیاه هر چی زورشون میرسید تا لیتری یه تومن به مردم میدادن ، اوضاعی بود ..، پری اشکان رو بغل کرد و همگی سوار ماشین کامبیز شدیم و رفتیم سمت نیاورون ، کامبیز منو دم خونه پیاده کرد و با پری رفتن سمت خونه خودشون ..، بابام تو مرکز فرماندهی پاهاش رو روی هم انداخته بود و با دقت روزنامه کیهان رو ورق میزد ..، مامانم پیداش نبود و سکوت خونه نشون میداد که دوقلوها هم خوابیدن ..، کنار بابام نشستم و براش تعریف کردم که میلاد گفته فردا بیاید یه کاریش میکنم ، نیشش به خنده باز شد و گفت مواظب باشید سوتی ندید ..، پول رو بگیرید و بقیه اش رو بسپرید به من ..، خندیدم ، گفت به اون دوستت از نقشه امون چیزی نگی ..، گفتم نه بابا ، من بهشون گفتم بابام دنبال آشنا میگرده که وساطت کنه دیگه پول نزول ندیم و فقط اصل پولو بدیم ، بابام گفت کاش اسم منو نیاورده بودی ، اما همون هم خوبه ، گفتم مامان کجاست ؟ گفت خسته بود رفت خوابید ، سر تکون دادم و منم رفتم تو اتاقم ، لباسهام رو کندم و به ساعت نگاهی انداختم ، حدودای یازده شب بود ، یکم دو دل بودم اما بعد دل به دریا زدم و تلفن رو برداشتم و خونه ناتاشا رو گرفتم ، بعد از دو تا زنگ گوشی رو برداشت ، سلام کردم و با خوشرویی جوابمو داد ..، احوالمو پرسید ...، اما قبل از اینکه زیاد حرف بزنم آروم گفت بابام خونه است ، نمیخوام حساس بشه ..، گفتم اوه ، باشه باشه ، بعد زنگ میزنم ، خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم ..، تقریبا بلافاصله بعدش به ماندانا زنگ زدم ، سروش گوشی رو برداشت و با لحن مودبی درست مثل اینکه بگه این یک صدای ضبط شده است گفت بفرمایید ! ، گفتم آقای سروش منم ، حمید ، گفت بله شناختم ، خانم این خونه نیستن ، با خانواده خونه نیاورون تشریف دارن ، اخمامو تو هم کردم و خداحافظی کردم و قطع کردم ، خواستم بعدش به خونه داییم زنگ بزنم و حداقل با زنداییم یکم صحبت کنم اما با خودم گفتم بیخوده ، الان زنگ بزنم یا داییم خودش گوشی رو برمیداره یا اینکه زنداییم هم نمیتونه صحبت کنه ، بیفایده است ..، در حالی که اخمام تو هم بود و تو ذوقم خورده بود نشستم ، چشمم به کتابچه ایرج افتاد که از صبح روی میز مونده بود ، برداشتم و ورق زدم ... صبح زود طبق معمول خدمت آقا بزرگ رسیدم ، صورتحسابها را عرضه کردم ، گفتند با عمو صحبت کردی ؟ گفتم بله ..، گفتند خیلی مهم است که در مورد این حرفها مطلقا جایی صحبتی نشود ، ایشان را مطمئن کردم ، گفتند جز افراد بسیار معتمد کسی به این انجمن وارد نمیشود ، اگر کسی را در جلسه ای دیدی و شناختی این شناسایی محدود به همان محفل میشود ، اگر خارج از محفل همان شخص را دیدی باید طوری رفتار کنی که انگار بار اولی است که یکدیگر را ملاقات میکنید ، متوجه شدی ؟ قلبم از شدت هیجان بلند تر از همیشه میتپید ، تاکید کردم که همانطور خواهد شد ..، گفتند در مورد خانمهایی که به محفل وارد میشوند این قضیه بسیار هم شدید تر است ، بسیار احتیاط کنید ..، عرض کردم چشم ..، دوباره به کار حساب و کتاب خودمان برگشتیم ، اینهمه احتیاط برای چه ؟ آقا بزرگ حواله ای بر عهده بانک شاهنشاهی به مبلغ پانصد تومان کشیدند که فردا به پدر تقدیم کنم ، احتمالا باید برای حقوق خدمه عمارت دربند و هزینه های خرید همین منزل هزینه شود ..، آقا بزرگ گفتند به پدر بگویم که راهی برای صرفه جویی در هزینه ها پیدا کنند ، راستی هم هزینه ها سر به فلک میزنند ، آقا بزرگ تاکید کردند حتی در مورد هزینه های انجام شده هم باید رازداری کرد ..، کتابچه رو بستم و به آغوش رختخواب نرم و خنک پناه بردم و لحاف سبک رو روی تنم کشیدم و از لذت آه کشیدم و چشمامو بستم ..
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و هشتم ( من و نزول خور13)


دوشنبه
عجب روزی بشه امروز ..، وقتی چشمامو باز کردم این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید ..، چقد کار داشتم ..، با شورت لب تختم نشسته بودم و به امروز فک میکردم ، در زدن و تقریبا بلافاصله مامانم در رو باز کرد و اومد تو ..، گفتم ببخشید فایده در زدن چیه وقتی که به آدم فرصت نمیدی حتی شورتشو پاش کنه ؟ خندید و گفت حالا نه اینکه تو خیلی جلوی من رعایت میکنی ! ، خندیدم و گفتم دیشب زود خوابیده بودی اومدم خواب بودی ، گفت من زود نخوابیده بودم تو ول شدی دیگه نصفه شب میای خونه ! ، خندیدم و گفتم نخیر من ساعت ده خونه بودم تو مثل مرغ تا تاریک میشه سرتو میکنی تو لونه ..، یه قدم به سمتم برداشت که باعث شد من از جام بپرم و تقریبا داد زدم اه ...، خوب کل کل نکن ، گفت غلط میکنی جواب منو میدی پدر سگ ..، خندیدم ، یه لباس بلند چسبون آبی رنگ پوشیده بود و خط شورت و سوتینش توش معلوم بود ، سه ماه پیش دیدن شهین تو این لباسها مثل خواب و خیال میموند ، خط سینه های بزرگش از یقه گرد و آویزون لباسش منظره دل انگیزی بود ، موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود و با گیره بسته بود و یه سینه ریز ظریف توی سینه اش خودنمایی میکرد ، تو دلم گفتم جای کامبیز خالی ..، انگار فکرمو خونده باشه تقریبا بلافاصله گفت راستی کامبیز زنگ زد و گفت که باهاش تماس بگیری ..، گفتم باشه ..، شهین پشتشو بهم کرد و از اتاق بیرون رفت ، دست کردم به گوشی تلفن و شماره کامبیز رو گرفتم ، چند تا زنگ خورد و بعد صدای پروانه تو گوشم پیچید ، سلام و علیک گرمی باهام کرد ، از همون پشت تلفن هم بوی عطر بدنش و گرمای تن داغش رو حس میکردم ، دستی به کیر نیمه راستم کشیدم و گفتم خاله خیلی دلم واست تنگ شده ، خندید و گفت عوض خود شیرینی بیا بشین اینجا یکم اختلاط کنیم ، میدونی چند وقته ماساژم ندادی ! ، با یاد آوری ماساژ آخری که به پروانه داده بودم کیرم کاملا راست شده بود و دست دیگه ای بهش مالیدم خندیدم و گفتم خودم هم خیلی دلم تنگ شده ، گفت کامبیز با خاله اش توی حیاط هستن بذار صداش کنم ، تصور کردم که کامبیز الان کنار دست پری خوشگل نشسته و دستش لای پای خاله اش هست ، کیرم از اونی که بود هم راست تر شد ..، پروانه با صدای بلند کامبیز رو صدا کرد و بعد گفت بیا عزیزم حمید پشت خطه ..، چند ثانیه بعد کامبیز در حالی که نفس نفس میزد تلفن رو برداشت ، معلوم بود منتظر تلفنم بوده و هول هولکی خودشو رسونده بود ، گفت صبح زنگ زدم به میلاد که باهاش قرار بعد از ظهر رو فیکس کنم ، گفت که پسرش واسه عروسشون ویدئو میخواد قرار شد از هر دو مدل بیاریم هر کدومو خواست برداره ، قرارمون هم ساعت سه بعد از ظهر شد ..، میتونی سر راه که میخوای بیای دنبال من بری دو تا ویدئو بندازی عقب ماشین و بیاری ؟ گفتم باشه ..، با کامبیز که قطع کردم رفتم توی آشپزخونه و یه صبحانه تپل زدم به رگ ، وقتی توی اتاقم برگشتم به بابام زنگ زدم و شرح ما وقع رو دادم ، بابام گفت خیلی طبیعی رفتار کنید تا مشکوک نشه و پول رو ازش بگیرید ، بعدش دیگه پشت سرتون رو هم نگاه نکنید و بقیه اش رو بسپارید به من ، گفتم باشه ..، توی کمد دنبال لباسهای کهنه کامبیز گشتم و پیداشون کردم ، یه دست لباس خوشگل و تمیز هم کنار گذاشتم ، چون میخواستم عصری که میرم پیش مهدی و نسرین جون خوشگل و خوشتیپ بنظر بیام ، پیش خودم برنامه ریزی میکردم که وقتی برگشتم خونه سریع دوش بگیرم و لباس خوشگل بپوشم و بعد برم و به قرار نیمه کاری ام برسم ..، به ساعت نگاه کردم حدود یازده صبح بود ، لباسهای کهنه کامبیز گشاد بود و تو تنم عر میزد اما واسه کارمون مناسب بود ، سویچ ماشینو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم ..، شهین با دیدن من دست گذاشت به خنده و بعد وسط خنده با اخم گفت خوب این آشغالها چیه پوشیدی ؟ لباس کیه ؟ گفتم لباسهای کهنه کامبیزه ، امروز میخوایم بریم حمالی تو خونه سرهنگ اینها مناسبه ..، خندید و رفت ، توی راه وایسادم و از یه آجیل فروشی یک کیلو آجیل خوب با مغز زیاد گرفتم و از یه میوه فروشی چند کیلو سیب و پرتغال و انگور ..، یه زمانی بود که هیچی گیر نمیومد ، هنوز هم میدون تره بار و این چیزها اختراع نشده بود ، میوه فروشها میوه خوب نداشتن یا واسه مشتریهای مخصوص قایم میکردن ، میوه فروش هم با دیدن سر و وضع داغون من یه مشت میوه آشغال رو در هم تو پلاستیک کرد و داد دستم ، گفتم اینها رو من تو سطل خونمون هم نمیندازم بو میگیره ، یارو که یه کچل شکم گنده بود دوباره یه نگاهی به من انداخت و با عصبانیت میوه ها رو سر جاش خالی کرد ، گفتم به من میوه خوب بده ، یارو گفت میوه خوب پول خوب میخواد داری ..؟؟ گفتم خودتو مغازه ات با هم چند ؟ اخماشو تو هم کرد و عصبانی اومد سمتم ، شاگرد مغازه هم از پشت سرم نزدیک شد ، دست کردم توی جیبم و کیفمو در آوردم و گفتم میوه خوب بده پولشو بگیر ..، یارو پاش شل شد و یه اشاره به شاگرد مغازه کرد که رفت پی کارش ، کم مونده بود کله صبح یه کتک الکی بخورم بخاطر این لباسهای لعنتی ، یارو با تردید گونیهای پهن شده روی سکوها رو کنار زد و از توی صندوق چند کیلو میوه خوب برداشت و ریخت توی پلاستیک ، با خودم گفتم اشتباه کردم باید همون از سر کوچه خودمون میخریدم ، حسین سبزی فروش حداقل منو میشناخت و جرات نداشت جنس بنجل بهم بده ، یارو میوه هارو کشید و گفت صدو بیست تومن میشه ..، مطمئن بودم داره سه برابر حساب میکنه ...، با خودم گفتم حساب تورو بعدا میرسم ، دست کردم توی کیفم و صد و بیست تومن در آوردم و دادم بهش ..، بعد یه پنج تومنی سبز هم اضافه تر دادم و گفتم به شاگردت بگو بزاره تو صندوق عقب ماشینم ، یارو یه نگاهی به ماشین من که دم در پارک شده بود انداخت و با تعجب دوباره به من نگاه کرد ، هر چیزی فکر میکرد جز اینکه من از اون ماشین نو و خوشگل پیاده شده باشم ..، شاگردشو صدا کرد و گفت میوه ها رو بزار تو ماشین آقا ..، بعد رو به من گفت زیاد اینطرفها میاید ؟ گفتم تازه یه خونه اینجاها خریدیم ..، بله ..، گفت کجا خونه خریدید ؟ اگه خواستید زنگ بزنید میگم شاگردم بیاره دم خونه دیگه اینهمه راه نیاید ..، گفتم خونه ما ته فردوس هست پیاده نمیتونه بیاد ..، گفت باشه این شماره من شما زنگ بزن بالاخره یه ماشین قراضه داریم میگم براتون بیارن ..، شماره اش رو گرفتم اما بد جوری عقده کرده بودم یه بار حالشو بگیرم .. ، ماشینو بردم توی حیاط و جلوی بنز قدیمی پارک کردم ..، با خودم گفتم اینهم باید بفروشیم ، حیف که مدارکش نیست ..، آجیل و میوه رو از توی ماشین در آوردم توی دستم گرفتم و بزور دستگیره رو چرخوندم و با کونم در خونه رو باز کردم و وارد شدم ، سارا از توی آشپزخونه بیرون اومد ، یه دامن نسبتا بلند چین چین زرد و جوراب کلفت مشکی پاش کرده بود و یه بلوز یقه گرد سفید رنگ هم تنش کرده بود و موهاش رو بالای سرش دسته کرده بود و بسته بود ، آرایش زیادی روی صورتش نبود و با لبخند به سمتم اومد گفتم سلام ، خوبی ..؟ با چشم و ابرو داشت بهم اشاره میکرد ..، با خودم گفتم تو خونه ای که فقط من و اون هستیم چه کاری چشم و ابرو میاد ..، به سمتم اومد و میوه ها رو از دستم گرفت ، دستم که خالی شد فوری از روی دامن کسشو لمس کردم ، هنوز دستم لای پاش جاگیر نشده بود که هول شد و آروم گفت شاهرخ اینجاست ، هنوز حرفش رو هضم نکرده بودم که صدای شاهرخ از توی آشپزخونه بلند شد و بعد سرشو بیرون آورد ، سارا در حالی که پاکتهای میوه تو دستش بود ازم دور شد و برگشت سمت آشپزخونه و در همون حال گفت امروز شاهرخ کار نداشت ، خواهرم هم تا ساعت سه بعد از ظهر نمیتونست بیاد ، این بود که به شاهرخ گفتم بیاد اینجا ، هم کمک من کنه هم بچه رو تا ساعت دو نگه داره ، بعد اون با بچه میرن و من میمونم ...، تو ذوقم خورده بود اما با شاهرخ چاق سلامتی کردم و گفتم خوب کاری کردید ..، بعد آجیل رو هم توی آشپزخونه بردم و گفتم خودت و شاهرخ هم میوه بخورید تشکر کرد ..، جفتشون با تعجب به لباسهام نگاه میکردن ، اما روشون نمیشد چیزی بگن ، گفتم زیاد نگاه نکنید عصر میخوام یه جایی برم این لباسها رو واسه اون پوشیدم ..، لبخند زدن اما باز هم چیزی نگفتن ، به شاهرخ گفتم حالا که اینجایی میای کمکم کنی یه چیزی از تو زیرزمین بیاریم بالا ؟ با شاهرخ رفتیم توی زیرزمین و از هر دو نوع ویدئو یه دونه برداشتیم و آوردیم بالا و توی صندوق ماشین گذاشتیم ، به شاهرخ گفتم روی آب استخر برگ درخت ریخته زحمتت نیست تا آقا رضا خوابه با تور برگها رو از روی آب جمع کنی ؟ شاهرخ گفت باشه و از در پذیرایی رفت سمت حیاط ..، در حالی که میرفت گفتم برو خلیل رو صدا کن و بگو بهت توری رو نشون بده ، سر تکون داد و در رو پشت سر خودش بست ، رفتم توی آشپزخونه ، سارا یه ظرف کریستال خوشگل آورده بود و داشت آجیل رو توش خالی میکرد ..، با لبخند بهش نزدیک شدم ، با اشاره پرسید شاهرخ کجاست ؟ گفتم رفت توی حیاط برگها رو از روی استخر جمع کنه ، لبخند زد ، بهش نزدیک شدم و از روی دامن کونشو مالیدم ، میترسید ، به پنجره نزدیک شدم و با دست شاهرخ رو که به سمت ته حیاط و خونه خلیل میرفت نشون دادم و با دست دیگه دامنشو بالا زدم و کونشو از روی شورت مالیدم ، گفتم الان که شاهرخ هست همین لباسهات خوبه اما شب که مهمون داریم همون لباسهای فرم اینجارو بپوش ، خندید و گفت چشم ، در حالی که دستمو توی شورتش میکردم و کونشو میمالیدم گفتم حوله های استفاده شده رو بده خلیل ببره لباسشویی ، حمام رو هم حسابی برق بنداز ، دوباره گفت باشه آقا حمید ، کونش خنک و نرم بود ، میخواستم تا شب صبر کنم و یه دستی به نسرین برسونم اما با خودم گفتم از کجا معلوم اصلا فرصت بشه به نسرین دست بزنم ، فعلا اینکه نقد هست رو بچسبم تا بعد ..، در حالی که از پنجره حیاط رو نگاه میکردم که مواظب باشم شاهرخ پیداش نشه زیپ شلوارمو پایین دادم و کیرمو از توش بیرون کشیدم و به سارا که با لبخند به من و کارهام نگاه میکرد اشاره کردم بخور ...!!!
AriaT
     
  
مرد

 
همونطوری که قبلا هم گفتم قسمتهای مربوط به حالگیری از نزول خور یه جورایی بیشتر برای من خاطره محسوب میشه تا داستان ، حالا اعتراف میکنم که تو زندگیم حسرت دو تا زن به دلم موند که هیچوقت یادم نمیره ، اولیش زندایی خوشگلم بود که اصل نوشتن این داستان بخاطر اون بود و همه کارهایی رو که دوست داشتم تو زندگی واقعی باهاش بکنم توی این داستان کردم ! ، دومین زنی که حسرت باهاش خوابیدن به دلم موند عروس همین نزول خوره هست که وقتی یادم میفته که فرصتشو داشتم اما باهاش نخوابیدم کلی به خودم فحش میدم ..، بزارید ببینم تو داستان چیکارش میتونم بکنم ! ، تو زندگی واقعی که ناکام موندم ایشالله اینجا ناکام نمونیم !! هاها
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت بیست و نهم ( من و نزول خور14)


شاهرخ با یه تور بسته به یه چوب بلند از دور پیداش شد ، لبخند زدم و یه تکونی به خودم دادم کیر راستم تا دسته تو دهن زنش بود ، برام دست تکون داد ، تعجب کردم ، علی الاصول نباید منو میدید ، توی حیاط آفتاب بود و من توی خونه نسبتا تاریک ، نباید میتونست منو ببینه اما ظاهرا میدید ! ، براش یه دستی تکون دادم و با دست چپ سر زنشو محکمتر به کیرم فشردم ..، سارا خوب ساک میزد ..، صدای ونگ ونگ رضا از توی اتاق بچه بلند شد ..، سرشو از روی کیرم بلند کرد و بهم نگاه کرد ، کیرمو توی زیپ شلوارم جا دادم و گفتم وقت زیاده فعلا برو به بچه ات برس ..، تشکر کرد و رفت سمت اتاق بچه .. ، یه زنگ به کامبیز زدم و گفتم که ویدئو ها رو برداشتم ، گفت احتیاطا نمره ماشینتو گلی کن معلوم نباشه ..، گفتم باشه ..، گفت راستی ..، مامانت عصری میاد اینجا ..، گفتم چی ؟ گفت مامانم بهش زنگ زد و عصر که شما میری مهمونی مامانت هم میاد خونه ما ..، گفتم به به ، به سلامتی ! ، ولی فک نکنم با وجود مامانت تو به نوایی برسی ! ، کامبیز گفت مثل اینکه یادت رفته مامان من خودش پایه شیطونیه ها ..! ، گفتم باشه .. کثافت تعریف میکنی ها ..، گفت بستگی داره که تو کامل تعریف کنی یا نه ..، خندیدم و قطع کردم ، صدای خلیل که لای در حیاط رو باز کرده بود و منو صدا میزد به گوشم رسید ، گفتم بیا تو آقا خلیل ..، اومد و گفت پیش پای شما این مهندسه از شهرداری اومده بود ، گفتم خوب خوب ..! ، گفت مجوزتون حاضره میگفت خود مالک بیاد بگیره ..، سر تکون دادم و گفتم ممنون چرا زودتر نگفتی ، گفت نمیدونستم اومدین ، زنگ زدم خونتون مامانتون تعجب کردن و گفتن که اومدین اینجا ..، گفتم زرشک ، حالا فک میکنه دوباره پیچوندمش ..، خلیل رو دک کردم و به خونه زنگ زدم ، مامان تلفنو برداشت ، گفتم سلام ، با عصبانیت گفت از کجا زنگ میزنی ؟ گفتم خونه فردوس ، گفت دروغ نگو نیمساعت پیش خلیل زنگ زد ، گفتم میدونم الان اومد پیشم ، خوب مگه نمیدونی از اونور حیاط تا اینجا یک کیلومتر راهه ، از کجا بدونه من اومدم اگر صداش نکنم ..، زیاد بحث نکرد ، گفت باشه ..، تلفنو قطع کردم و واسه خودم چایی ریختم ، وقتی دنبال یه چیزی میگشتم که با چاییم بخورم یادم افتاد که شیرینی نخریدم ، با خودم گفتم وقتی شام سفارش دادم میخرم ..، توی آیینه موهامو یکم نامرتب کردم که با وضع لباس پوشیدنم هماهنگ باشه ، با اس دو و شوهرش خداحافظی کردم و توی حیاط یکم گل به نمره ماشینم مالیدم ، یادمه نمره ماشین اون بنز قدیمی تهران الف بود و نمره ماشین من تهران یازده بود ، سر راه دنبال کامبیز رفتم ، با دیدن قیافه من خنده اش گرفت ، دوباره ماشینو تو پارکنیگ ارگ پارک کردیم و طبق قرار کلید ماشینمو دادم به کامبیز ، هر چی نباشه من شاگردش بودم ، اینبار هم با اینکه یه بار رفته بودیم باز مجبور شدیم یکم دنبال تیمچه بگردیم ، بسکه کوچه پس کوچه های بازار قاطی پاتی و شبیه هم هستن ، میلاد و شاگردش با یه پسر جوون که حدس زدم باید پسر میلاد باشه ( بخاطر دماغ گنده اش ! ) توی مغازه بودن ، میلاد با دیدن ما از جاش بلند شد و رفت سمت کامبیز و باهاش دست داد ، یه لحظه میخواستم دستمو دراز کنم که منم باهاش دست بدم اما یادم افتاد که من یه شاگرد پادو ساده هستم و علی الحساب هیشکی منو به هیچی حساب نمیکنه ، پسر دماغ گنده که لباس مرتبی پوشیده بود به سمتشون اومد و دستشو به طرف کامبیز دراز کرد و کامبیز دستشو فشرد ، پسره که صدای زنگداری داشت گفت من حسین هستم پسر حاجی ، کامبیز خودشو معرفی کرد و گفت من هم هاشم هستم ، میلاد گفت بفرمایید بشینید و طبق معمول ما رو به سمت قالیها هدایت کرد ، کامبیز رو به من گفت برو اون گوشه بشین تا صدات کنم ، رفتم و یه گوشه روی قالیها نشستم ، شاگرد میلاد واسه همه چایی آورد و یه دونه هم واسه من آورد ، با لهجه شیرازی گفتم دسود درد نکونه و یه نگاه به کامبیز انداختم ، از قیافه اش معلوم بود خنده اش رو قورت داده ، میلاد گفت خوب آقا هاشم گفتی چقد لازم داری ؟ کامبیز گفت حداقل پونصد تومن ، میلاد گفت یعنی با چهارصد کارت راه نمیفته ؟ کامبیز گفت حاجی دو سه روز منو معطل کردی که بگی چهارصد ؟ یعنی من با این هیکل گیر صد تومن هستم ؟ پونصد لازم دارم ، کمتر به کارم نمیاد ..، میلاد گفت راستی اون امانتی که قرار بود واسه عروسم بیاری آوردی ؟ کامبیز گفت بله ، تو صندوق عقب ماشینم توی پارکینگ ارگ هست ..، لبهای پسر میلاد گوش تا گوش به خنده وا شد ..، میلاد گفت پس اگه زحمتت نیس به شاگردت بگو بره بیاره تا ما به کارمون برسیم فعلا این دو تا بچه شدن و منتظر اسباب بازیشون هستن ، پسر میلاد دوباره خندید ..، با خودم گفتم این که یکیه ، کدوم دو تا ..؟ ، کامبیز گفت دو مدل بود آوردم که خودشون ببینن کدومو میپسندن بردارن ، میلاد رو به من گفت پس خودشونم ببر که انتخاب کنن ، با همون لهجه شیرازی گفتم رو چشوم ..، کامبیز اینبار نتونست جلو خودشو بگیره و لبخند زد ، بقیه هم به خنده کامبیز خندیدن ، کامبیز گفت بعد این هم وقت اومدی تهرون و رفتی یکم رو لهجه ات کار میکردی ..، گفتم او لهجو جزو جدا نشدنی شیرازیان ..، همشون خندیدن ..، کامبیز کلید ماشینمو به سمتم دراز کرد و گفت آقا رو ببر تو صندوق عقب نشون بده ببین کدومو میپسندن براشون بیار ..، گفتم رو چشوم ..، بعد هم کلید رو از دست کامبیز گرفتم و رو به پسر میلاد گفتم بفرمویید ..! ، حسین از جاش بلند شد و من جلو افتادم ، گفت صب کنید خانمم هم بیاد ..، بعد هم صدا کرد آزی ...، آزی ...، به جهت صدا چشم دوختم ..، از جایی که معلوم بود آبدارچی و دستشویی باید باشه و بعدا فهمیدم اتاق استراحت میلاد هم همونجاست چند لحظه بعد خوشگلترین زنی که تو تمام زندگیم دیدم بیرون اومد ...، با دیدنش چشمام چهار تا شد و دست و پام لرزید ، آزی بیست ساله و همسن من بنظر میرسید ، موهای بلوندش از گوشه های شال سفید رنگ قشنگی که روی سرش انداخته بود بیرون زده بود ، صورت سفید و گردش ، چشمای درشت و رنگی ، مژه های بلندش ..، لبهای به رنگ یاقوت ، بینی خوشترکیبش که انگار همه جراحهای پلاستیک جمع شدن و تصمیم گرفتن که شاهکارشون رو به نمایش بزارن ، اینقد خوش هیکل بود که انگار با ماشین تراشکاری کمرشو تراش دادن ، کمر باریک و سینه های درشت و کون خوش فرم ..، وای ...، زبونم بند اومد ..، حسین گفت خوب بریم ..، چند ثانیه طول کشید که موقعیت یادم بیفته و ببینم کجام و چیکار دارم میکنم ، بالاخره چشم از اون لعبت طناز برداشتم ، آزی که بعدا فهمیدم اسمش آزاده بوده با ادب و نزاکت با کامبیز سلام علیک کرد و بعد رو به میلاد گفت پس با اجازه اقا جون ، میلاد با اون قیافه نفرت انگیز به آزاده نزدیک شد و دستشو دور کمرش انداخت و پیشونیشو بوسید و گفت مبارکت باشه عزیزم ..، از حرص میخواستم خودمو بزنم ، این کثافت الدنگ اینطور به اون عروسک خوشگل نزدیک شد و بوسیدش ..، کار و کلاهبرداری و نزول خوری یادم رفته بود ، فقط دلم میخواست بجای اون کثافت من بودم و گونه برجسته و قرمز این عروس خوشگلو میبوسیدم ..، حسین دوباره گفت خوب بریم ..، گفتم هان ..؟ آهان ..، بفرمویید ...، بعد هم جلو افتادم و اون دو تا پشت سرم میومدن ..، خاصیت اینکه یه شاگرد بی دست و پا و شهرستانی باشی اینه که معمولا همه تورو نادیده میگیرن ..، حسین و زن خوشگلش که خودشون رو خیلی بالاتر از من میدیدن و کلا منو به آدم حساب نمیکردن شروع کردن با هم حرف زدن ، چون فاصله ما خیلی کم بود من صداشونو میشنیدم ..، آزی رو به حسین گفت حالا چی شده بابات مهربون شده ، میخواد واسه ما ویدئو بخره ؟ تا دیروز میگفت صور قبیحه است ، کراهت داره ... حسین گفت چمیدونم والله ..، هر چی هست واسه ما که بد نشد ..، آزی گفت این پسره کی بود ، با بابات چیکار داشت ؟ چرا بابات میخواست باهاش حرف بزنه تورو دک کرد ؟ حسین گفت دک نکرد ، گفت اومده فرش بخره ، ولی تو کار لوازم صوتی تصویریه بابام بهش گفته برامون ویدئو آورده ...، آزی گفت خرت کرده ..، حالا من از این پسره میپرسم و میفهمیم واسه چی اومده بوده ..، چند قدم که رفتیم آزی گفت حسین ...، پسر میلاد گفت هان ؟ گفت حالا بهت هم بر میخوره اما خوشم نمیاد بابات اینطوری منو به خودش میچسبونه ..، حس بدی دارم ..، حسین گفت دیگه چته ؟ تا دیروز تحویلت نمیگرفت میگفتی فک میکنه کنیز آورده ، امروز بغلت میکنه و ماچت میکنه و برات ویدئو میخره میگی خوشم نمیاد ..، یهو بگو بهم نظر داره و خلاص ...، آزی گفت حالا تو واقعا تعجب نکردی اینقد نظرش یهو نسبت به من عوض شد و با محبت شد ؟ از دستش آب نمیچکه بعد یهو میخواد بیست سی تومن بده واسمون ویدئو بخره ..، حسین گفت تو هم همش به همه شک داری که بهت نظر دارن ..، کی تورو نگاه میکنه آخه ...، وقتی این حرفو میزد دلم میخواست با مشت بزنم تو دهنش ، با ذهنیتی که از میلاد پیدا کرده بودم تو دلم میدونستم حق با آزی هست و حتما اون مردیکه به عروسش نظر داره ، اونهم دختر به این خوشگلی ، تو بازار که راه میرفتیم نصف مردها صورتشون باهاش میچرخید ، اما من یه پادو ساده بودم و اصولا حرفهای اونها رو نمیشنیدم که بخوام نظر بدم ..، از بازار که خارج شدیم آزی بلند تر و طوری که مثلا من بشنوم صدا زد آقا ...، جواب ندادم که فک کنه تا حالا هم حرفهاشون رو نمیشنیدم ، دوباره بلندتر صدا زد آقا ..، برگشتم و به چشمای درشت و خوشگلش نگاه کردم و گفتم ها ..؟ بو من بودین ؟ آزی با شنیدن لهجه ام لبخند زد و گفت آره ..، گفت این آقا هاشم چیکاره است ؟ گفتم واللو از اوور آب جنس میاره ..، پدر شوهرتون بیتر میدونه ..، میخوان انگار شراکت کنن ..، آزی ابروش رو بالا انداخت و رو به حسین گفت دیدی ..! ، گفتم می بهتون چی چی گفته بودن ؟ آزی گفت همینو گفته بودن ..، گفتم ها ..! ، رفتم توی پارکنیگ ارگ و دو تاشون دنبالم اومدن ، در صندوق ماشین رو باز کردم ، آزی گفت ماشینش هم خیلی خوشگله ..، گفتم این ماشینو دم دسیشونه ، دو سه تو ماشین دیگه هم دارن ، بنز دارن ، از او چراغ پهنها ..، جفتشون خندیدن ..، حسین به کارتنهای آکبند با آرم بزرگ سونی نگاه کرد و گفت حالا کدومشو برداریم ؟ آزی گفت باز کنیم ببینیم ..، حسین گفت از آکبندی در میان ...، آزی گفت خوب چشم بسته که نمیتونیم بخریم ..، بعد رو به من گفت میدونی کدومش بهتره ؟ گفتم نه واللو ! ، بعد به کارتن تی سون اشاره کردم و گفتم ولی فک کنم ای هیکیو جدیدتره ..، آزی گفت میشه جفتشو باز کنی ببینیم ؟ گفتم بله چرو نمیشه ، بعد هم جفت کارتنها رو باز کردم و ویدئو ها رو نگاه کردن و تصمیم گرفتن تی سون رو بردارن ..، بهم گفتن همینو برامون بیار ..، با خودم گفتم تو عمرم حمال کسی نشده بودم که به لطف سهیلا و نقشه بابام حمال هم شدیم ! ، بعد هم گفتم رو چشوم و کارتن تی سون رو برداشتم و در ماشینو بستم ..، دوباره راه افتادیم سمت تیمچه ، اینبار اون دو تا جلو افتاده بودن و من پشت سرشون ..، آزی گفت حالا بگرد یکی رو پیدا کن برامون فیلم بیاره ..، حسین گفت باشه یکی رو سراغ دارم ، آدمهای بدبخت بیچاره ای هستن بابام به باباش پول قرض داده و یارو نداره پس بده ، بابام هم خیلی از همشون بدش میاد میگه کارشون صواب نیست ، ولی پسرش از اینهایی هست که فیلم اجاره میدن ..، به بابام میگم بهش بگه برامون فیلم بیاره ..، تو دلم گفتم آره جون عمه ات کار همه ناصوابه و کار بابات صواب ! ، یه دهنی از شماها بگاییم ! ، ویدئو زیاد سنگین نبود اما راه زیاد بود و کمرم درد گرفته بود ، اما تصمیم داشتم پادویی رو کامل کنم و جیکم در نیاد ..، وقتی وارد مغازه شدیم کامبیز رو دیدم که یه چک رو که از میلاد گرفته بود توی سامسونت میذاشت و میلاد داشت دو تا چک دیگه رو که معلوم بود از کامبیز گرفته وارسی میکنه ، با خودم گفتم کامبیز چرا دو تا چک به این داده ؟ چرا پول نقد نگرفته ..، اما لبخند کامبیز نشون میداد که از اوضاع رضایت داره ..، کامبیز با دیدن من که مثل پادوهای بازار یه کارتن دستم گرفته بودم و دنبال این دو تا اومده بودم لبخند زد ..، تو دلم گفتم زهر مار ، حالا واست دارم ..، اما منم آروم لبخند زدم ، آزی رفت سمت میلاد و گفت بابا دستتون درد نکنه ، میلاد دوباره دستشو روی کمر آزی گذاشت و به خودش نزدیک کرد و اینبار گونه آزی رو بوسید و گفت مبارکت باشه عروس قشنگم ..، بعد حسین به من که یه لنگه پا توی مغازه وایساده بودم گفت بیار بزارش اینجا ..، وقتی خم شدم که کارتن رو بزارم زمین حسین گفت عجب ساعتی داری ..!! ، یهو یادم افتاد که من احمق اون ساعت گرونقیمت رو از دستم در نیاوردم ...، از جام که پا شدم حسین گفت میشه ساعتتو ببینم ؟ گفتم بفرمو ، بعد هم با بیمیلی ساعت رو باز کردم و دادم دست حسین ..، حسین گفت این حداقل پنج هزار تومن میارزه ، تو دلم گفتم هشت هزار تومن ! ، به قیافه کامبیز نگاه میکردی رنگش سفید شده بود و خون خونشو میخورد ، میترسید بعد این همه زحمت یه ساعت باعث بشه دستمون رو بشه ، بلند گفتم چن تومن ؟ بعد هم خندیدم و گفتم ای ساعتو تو بندر از اینا خریدم که صد تو ساعت رو دسشون میبندن و میفروشن دونه ای صد و پنجا تومن ...! ، ای میخوی ورش دار ..، حسین ساعتو پس داد و گفت پس از این تقلبیاس ..، گفتم نمیدونم واللو ولی روزی هفت هش دققه عقب میره ! ، حسین گفت آره پس تقلبیه ..، ساعت رو بستم پشت دستم و گفتم قابلی ندوشت ! ، کامبیز نفسی به راحتی کشید ، میلاد گفت حالا این ویدئو رو با من چند حساب میکنی شریک ؟ کامبیز خندید و گفت قابل شما رو نداره ، پای خودمون بیست و هشت تومن آب خورده شما همونو بده ، میلاد گفت بیست و پنج دیگه ..، کامبیز گفت من اهل زیر و رو کشیدن نیستم اینو تو بازار میفروشیم سی و سه تومن ، بیست و پنج بدی یعنی دو سه تومن هم از جیب دادیم ، میلاد از توی گاو صندوق یه دسته پول رو که با کش بسته بودن برداشت و بیست و شش تومن شمرد و داد به کامبیز و گفت این بیست و شیش تومنه یه بار هم یکم ضرر بدی به جایی برنمیخوره ..، کامبیز گفت دیگه چی بگم ..، بعد هم پولها رو گرفت و انداخت تو سامسونتش ، میلاد گفت بشمر ! ، کامبیز گفت درسته ، میلاد گفت پسرم یه نصیحت بهت میکنم ، اگه پول تو جوی آب هم پیدا کردی بشمار ! ، کامبیز خندید و گفت الان هم من ریشم پیش شما گیره و هم شما ریشت پیش من گیره ، اینه که مطمئنم درسته ..، میلاد با اون دهن گشاد و قیافه کریهش خنده مضحکی کرد و گفت باشه ..، بعد هم دستشو به سمت کامبیز دراز کرد ، کامبیز با اونها خداحافظی کرد و من هم موقع خروج به سمت همشون و مخصوصا آزی برگشتم و گفتم خدافظ ..! حسین و آزی لبخند زدن و از سر دلسوزی باهام خداحافظی کردن اما میلاد حتی نگاهم هم نکرد ..، تو دلم گفتم وقتی خوارتو گاییدیم میفهمی کثافت ، از در مغازه که بیرون میومدیم یهو بابای سهیلا رو دیدم که با چک و چیل آویزون داره به سمت مغازه میاد فوری رومو اونور کردم که منو نبینه و با سرعت از کنارش گذشتم ، کامبیز گفت چت شد هول کردی ؟ گفتم بابای سهیلا بود ، کامبیز با تعجب برگشت و گفت کی ؟ گفتم اون مردیکه مفنگی که داره شلنگ تخته میره سمت مغازه میلاد ...!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی ام ( من و نزول خور15)


کامبیز پشت ماشین من نشست و از پارکینگ بیرون اومدیم و یهو جفتمون عین دیوونه ها شروع به خندیدن کردیم .، کامبیز گفت حمید بترکی نمیتونستی این ساعت کوفتی رو در بیاری نزدیک بود کاسه کوزمون بریزه بهم ؟ گفتم بابا حواسم نبود طبق عادت لباسم رو که پوشیدم بستم پشت دستم ..، کامبیز گفت حالا این خوبه که این حاضر جوابیت به دادمون رسید ..، خندیدم ..، کامبیز گفت دیدی چه عروس خوشگلی داشت بعد هم خودش جواب خودشو داد و گفت چه سوالی میپرسم ، داشتی با چشمات دختره رو میخوردی ، تو چرا هر کیو میبینی کیرت راست میشه ؟ خندیدم و گفتم این یکی خیلی فرق داشت ، خیلی خوشگل بود ، کامبیز گفت خوبیش به اینه که شوهر داره و دستت بهش نمیرسه ..، گفتم اگه این ده بار هم شوهر کنه و طلاق بگیره اگه بخواد خودم بار یازدهم میگیرمش ، کامبیز خندید ، گفتم دختر به این خوشگلی آخه چرا نصیب این مردیکه زشت و پسر الدنگش شده ؟ از قدیم گفتن سیب سرخ نصیب دست چلاقه..، بعد هم با دست زدم تو سر خودم و گفتم خاک تو سر ما ، اگه شانس داشتیم ...، کامبیز گفت تو دیگه خیلی پررویی ! ، گفتم باید با بابام صحبت کنم یه نقشه هم بچینه دختره رو بکنیم !! ، کامبیز قاه قاه خندید ، گفتم راستی چیکار کردی ؟ گفت دیدی که یه چک پونصد تومنی گرفتم به تاریخ فردا و بیست و شیش تومن هم پول ویدئو رو نقدی گرفتیم ..، سر تکون دادم و پرسیدم تو چرا دو تا چک دادی ؟ کامبیز گفت مثل اینکه یادت رفته سیصد تومن از این پول مال باباته ها ..، میلاد گفت سیصد تومن رو با سودش یه چک بکش و دویست تومن رو با سودش یه چک دیگه میخوام خرج کنم تو بازار چک خورد باشه بهتره ، قدیمها مثل الان نبود که هیچ اعتمادی نباشه ، چک ارزش داشت و معمولا چکها برگشت نمیخورد ، کسبه به هر غریبه ای با چک جنس میدادن و چکهای مردم جای پول نقد تو بازار بین کسبه رد و بدل میشد ، هر کی چک بدستش میرسید توی دفتر چک وارد میکرد و اسمشو یه گوشه پشت چک مینوشت و خرج میکرد به نفر بعدی ، اینجوری اگه یه وقت هم چک مشکل پیدا میکرد (که معمولا نمیکرد ) ، کسبه دست بدست چک رو به صاحب اصلیش پس میدادن و پولشونو میگرفتن ، کامبیز ادامه داد این بود که مجبور شدم دو تا چک بکشم ، گفتم آهان ..، کامبیز گفت خوب دیگه ماموریت انجام شد ..، چک رو بده به بابات و صبر کنیم ببینیم بابات چیکار میکنه ..، خندیدم و گفتم بزار ببینیم چه نقشه ای تو سرش داره ، کامبیز هم خندید ..
با کامبیز رفتیم دم خونشون و اون از ماشین پیاده شد، هر چی اصرار کرد برم تو با اینکه دلم میخواست برم پروانه رو ببینم نرفتم ، به ساعتم اشاره کردم و گفتم دیره ، باید برم خونه حموم کنم و بعد شام سفارش بدم و شیرینی بخرم بعد هم میخوام چشمامو ببندم و فک کنم با آزی قرار دارم بجاش برم دنبال ماندانا ..!! ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت بنظر من که ماندانا دست کمی از اون عروس افاده ای میلاد نداره ، تازه لوند تر و سکسی تره ، بعد هم گفت سامسونت من روی صندلی عقبه چک و دسته چک توشه بده به بابات ، پول نقد رو هم بعدا سر فرصت دلار کنیم ، گفتم میخوای بجای دلار به نسرین پول بدم ؟ کامبیز گفت آره فکر خوبیه اینجوری هم بدهیمونو میدیم و هم دیگه مجبور نیستیم بریم تا بازار واسه تبدیل کردن پول به دلار ، باهاش خداحافظی کردم و رفتم پشت ماشین نشستم و دور زدم سمت خونه خودمون .
بابام هنوز نیومده بود ، داشت دیرم میشد ، سامسونت کامبیز رو گذاشتم توی کمدم و پولهای نقدش رو توی جیب کتم گذاشتم ، مامان هنوز لباس صبح تنش بود ، گفت شب مهمون داری ؟ گفتم آره قرار کاری داریم ..، پغی زد زیر خنده و گفت اوه چه غلطها ! ، خندیدم و دویدم تو حموم ، دوش گرفتم و ریشهام رو با دقت زدم ، پشم و پیل اطراف کیرم تازه نوک زده بود ، تصمیم گرفتم فعلا اونها رو به حال خودشون بزارم ، از حموم که بیرون اومدم موهام رو با دقت شونه کردم و ژل زدم و لباسهای شیک و تمیز رو با دقت تنم کردم ، دلم میخواستم عالی بنظر بیام ، کیفم رو برداشتم و پول نقد رو کنار دلارها چپوندم و توی جیبم جا دادم ..، یه نگاهی به کتابچه ایرج که توی کمد بود انداختم و با خودم گفتم فردا دوباره میخونمش ، تلفن رو برداشتم و به خونه ماندانا زنگ زدم ، خودش گوشی رو برداشت ، سلام کردم خندید و گفت به به حمید آقا سالی یه بار زنگ میزنن ، با خنده گفتم دیروز زنگ زدم خونه نیاورون تشریف داشتین ، گفت سروش بهم نگفت باید گوششو بپیچونم ..، بعد گفت شماره نیاورون رو یادداشت کن ، یه خودکار بیک از تو کشوم برداشتم و شماره خونه نیاورونشون رو توی دفترچه تلفنم جلوی اسمش اضافه کردم ..، گفتم کی بیام دنبالت ، گفت هر وقت خواستی بیا ، چون لباس و لوازم آرایشم رو برمیدارم و همونجا تعویض میکنم ..، گفتم باشه پس آماده باش الان میام دنبالت چون باید سر راه شام سفارش بدم و شیرینی بخرم ..، گفت بیا ..، راستی ...! ، گفتم هان ؟ گفت چی بپوشم ؟ گفتم هر چی دوست داری عزیزم ! ، خندید و گفت لختی باشه ، پوشیده باشه ..، گفتم هر جور راحتی ، من مشکلی ندارم گفت یه دامن سبز کوتاه تازه خریدم میخواستم بپوشم اما گفتم شاید تو خوشت نیاد یا اینکه جلوی مهمونهات مناسب نباشه ، گفتم مشکلی نیست همونو بپوش ، گفت باشه پس خودم با یه بلوز قشنگ ست میکنم ، تو هر وقت خواستی بیا دنبالم ..، گوشی رو که قطع کردم مامانم اومد تو اتاق ، گفت با ماندانا بودی ؟ خندیدم و گفتم گوش وایسادن بده مامان !! ، گفت بی ادب من گوش وای نستاده بودم فقط به گوشم خورد که داری با ماندانا قرار میزاری ، مگه نگفتی قرار کاری داری ؟ گفتم طرف حسابمون با خانمش میاد ..، مامانم با خنده گفت خوب دیگه پس شما هم با خانمتون میرید ...، خندیدم و گفتم کو تا من زن بگیرم ، گفت چهار ماه پیش که داشتم میرفتم شیراز منم همین فکر رو میکردم ، اما امروز فقط چهار ماه گذشته و ...، خندیدم و گفتم باشه با اینحال خیلی مونده ..، شونه اش رو بالا انداخت ، بهم نزدیک شد و ماچم کرد ..، گفتم شب میری خونه پروانه خانم ؟ گونه اش گل انداخت و گفت آره یه سر میرم پیشش ، خیلی اصرار کرد که شب برم پیشش یکم اختلاط کنیم ..، بوسیدمش و گفتم خوش بگذره ، از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خیابون کاخ ...
ماندانا در حالی که با یه مانتو شلوار خوشگل و سفید که جذب تنش بود و برجستگیهای بدن قشنگش رو خوب نمایش میداد از خونه به بیرون خرامید ..، یه ساک دستی بزرگ به یه دستش و یه کیف دستی سفید رنگ به یه دست دیگه اش گرفته بود ، از خوشگلی هیچی کم نداشت حیف که دل هوسبازی داشت ، بهش نزدیک شدم و ساک دستی رو ازش گرفتم ، همینکه اومد سوار ماشین بشه یکی از پشت سرش گفت ج ج ج ج جایی ت تت ت ت شریف میبرید ؟ جفتمون عین جن زده ها برگشتیم و با دیدن قیافه داغون و عصبانی پدرام جا خوردیم ..، ماندانا برعکس من اصلا خودشو نباخت گفت اه سلام عزیزم میخواستم بهت بگم ..، با یکی از طرف حسابهای حمید قرار کاری گذاشتیم داریم میریم پیش اونها ..، پدرام با عصبانیت سرشو تکون داد و گفت ک ک ک کاملا هم م م م م معلومه ! ، کاملا ساکت مونده بودم ، اولا که یه جورایی دعوای خانوادگی محسوب میشد و از طرف دیگه پدرام چند سال از من بزرگتر بود و اگه دعوا میشد شاید میتونستم از پسش بر بیام اما روزم به گه کشیده میشد و قرارم خراب میشد ..، با خودم گفتم شاید ماندانا بتونه با زبون یه کاری کنه دعوا نشه ..، ماندانا گفت شما زحمت بکش امروز غیرتی نشو بعدا برات توضیح میدم ، فعلا دیرمون شده ، پدرام با عصبانیت دست ماندانا رو که توی دستش گرفته بود ول کرد و گفت بب ببب بعدا هم ن ن ن نمیخواد به خودت ززز زحمت تت ت توضیح بدی ..، بعد هم پشتشو به ما کرد و رفت ، ماندانا یه نگاهی به اون انداخت و بعد یه نگاهی به من انداخت و بی صدا سوار ماشین شد ، سوار ماشین شدم و ماشینو روشن کردم ، یه نگاه به ماندانا انداختم سرشو پایین انداخته بود و به کفشهای پاشنه بلند و سفیدش نگاه میکرد و ساکت بود ، گفتم مانی ..، نگاهم کرد و در حالی که بغض کرده بود گفت مهم نیست ، بالاخره این اتفاق میفتاد ..، روزمون رو خراب نکنیم ..، بعد هم در حالی که یه قطره اشک رو از گوشه چشمای مشکی و درشتش پاک میکرد گفت پسر خوبی بود ، اما شاید حق با مامانمه بدرد من نمیخورد ..، دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم حیف تو نیست با این همه خوشگلی و کمال این دوست پسرت باشه ؟ شونه اش رو بالا انداخت و با بغض گفت چهار سال بود باهاش دوست بودم ..، گفتم خوب از اولش اشتباه کردی ..، بعد هم دستم رو روی زانوش گذاشتم و رونشو مالیدم و گفتم بریم تو خونه عمو منوچ یه پیک میزنیم و یه غلتی میزنیم همه چی یادمون میره ، یه خنده ای کرد و گفت تو هم همش به فکر همونی !
سر راه شیرینی خریدم و شام سفارش دادم و گفتم که ساعت نه با آژانس بفرستن ، بعد سوار ماشین شدم و توی خونه ارواح با ماندانا از ماشین پیاده شدیم ، بوق زدم و سارا بدو بدو اومد دم در ، همونطوری که ازش خواسته بودم یه سارافون مشکی و سفید و جوراب نازکش رو پاش کرده بود و با یه کفش پاشنه چهارسانت توی آستانه در پیداش شد ، ماندانا با تعجب نگاهم کرد که این دیگه کیه ؟ بهش گفتم این سرایدار جدید خونه است ، بالاخره حرف زد و گفت بد نگذره ! ، خندیدم و کمکش کردم که پیاده بشه ، سارا جلو اومد و ساک دستی ماندانا رو از دستش گرفت ، گفتم سارا خانم ایشون ماندانا خانم دوست دختر من هستن بعد هم به ماندانا گفتم ایشون هم سارا خانم هستن کارمند اینجا ..، بعد به عنوان توضیح اضافه کردم ایشون زمان سرهنگ هم توی همین خونه کار میکردن ، ماندانا سر تکون داد ، سارا ساک دستی ماندانا رو توی اتاق سرهنگ گذاشت و رفت ، به ماندانا کمک کردم که لباسش رو در بیاره ، هنوز توی شوک بود ، یه لباس زیر سبز روشن تنش کرده بود و با شورت و سوتین گوشه تخت سرهنگ نشست و به دکوراسیون جدید خونه و تلوزیون و ویدئو نگاه کرد ، گفتم برم به سارا سفارشات لازم رو بکنم و زود میام سراغت ، سر تکون داد ، سارا مشغول چیدن شیرینی توی ظرف بود ، ساعت هنوز پنج نشده بود و تا ساعت هفت که مهدی و خانمش بیان کلی مونده بود ، به سارا گفتم تو زیرزمین مشروب هست زحمت بکش بیار بزار تو یخچال که بعد از شام سرو کنی ..، سارا در یخچال رو باز کرد و دیدم شیشه مشروب اسپانیایی نصفه و یه شیشه ویسکی توی یخچال هست ، نزدیکش شدم و به عنوان تشویق یه در کونی آروم بهش زدم و گفتم آفرین ... ، بعد یهو به سارا گفتم کامبیز میگفت یه دستگاه سودا ساز اینجا هست سارا گفت ایناهاش آوردمش بالا ، حدس زدم که لازمش داشته باشین ، خندیدم و گفتم کوش ؟ به یه وسیله دراز که روی میز بود اشاره کرد و گفت ایناهاش ، گفتم این چطوری کار میکنه ؟ کشو آشپزخونه رو باز کرد و یه کپسول دوازده گرمی دی اکسید کربن از توی کشو در آورد و بهم داد ، گفت من تا حالا با این دستگاه کار نکردم ، اینو یه پسره که اینجا کار میکرد و اسمش سعید بود توی دستگاه کار میذاشت و بعد آب یا مشروب توی این شیشه میریخت و دسته رو فشار میداد ..، داشتم با دستگاه ور میرفتم که صدای ماندانا از پشت سرم گفت بزار ببینمش ! ، از جام پریدم و خدا رو شکر کردم که وقتی دستم تو کون سارا بود پیداش نشده ، به سمتش که برگشتم فکم چسبید ، یه بلوز سفید نازک و آستین پفی یقه باز خیلی قشنگ تنش کرده بود که سوتین سبز رنگش توش کاملا قابل مشاهده بود ، یه سینه ریز خیلی قشنگ با سنگهای سبز لاجورد توی سینه اش خودنمایی میکرد و یه دامن کوتاه و سکسی سبز تیره پاش کرده بود که کون خوشگلشو صد برابر خوشگلتر نشون میداد ، با یه جوراب نازک که وقتی دقت میکردی رنگ سبز روشن توش قابل تشخیص بود و کفشهای پاشنه بلند سفید رنگش جلوم وایساده بود ، بی اختیار گفتم واو ...، چه خوشگل شدی ..، موهای بلندش رو یه وری روی شونه اش پخش کرده بود ، بهش نزدیک شدم و بوسیدمش ، گفت پشت دستگاه رو باز کن و کپسول رو بزار توش و پیچ زیرش رو بگردون وقتی یه فیس کرد معلومه که کپسول سوراخ شده یه دور دیگه که برگردونی صدای فیس قطع میشه ، طبق دستور العمل رفتار کردم و با قطع شدن صدا دیگه سفت نکردم ، ماندانا از توی یخچال آب برداشت و توی محفظه دستگاه ریخت و محفظه رو سر جاش محکم کرد و دسته بالای دستگاه رو به پایین فشار داد یه سوزن وارد آب شد و با شدت گاز رو به داخل آب تزریق کرد ، چند ثانیه بعد گاز متوقف شد و ماندانا دسته رو به جای اولش برگردوند و گفت بفرمایید سودا آماده است ، گفتم ای ول عجب راحت بود ، ماندانا گفت فقط از این کپسولها دیگه گیر نمیاد ، و وقتی کپسولت تموم بشه دستگاهت بی مصرف میشه ، سارا به زبون اومد و گفت دو تا کارتن از این کپسولها توی انباری هست ! ، ماندانا گفت اوه ..، پس حالا حالاها تو سودا داری ! ، بعد هم گفت یادت باشه دو سه تا کپسول بدی من ببرم خونه ..، گفتم چشم شما جون بخواه ..، بعد هم به سارا گفتم ده تا دونه از کپسولها رو بزار توی یه پلاستیک بعدا که خواستیم بریم بده به من ، سارا گفت چشم ، گفتم حالا چطوری سودا رو در بیاریم ؟ در اینو باز کنیم که میپاشه بیرون ..، ماندانا یه لیوان برداشت و گرفت جلوی زائده دستگاه و یه دکمه رو فشرد ، سودا با فشار از توی لوله دستگاه بیرون اومد و توی لیوان ریخت ، از روش گاز بلند میشد ، گفتم اوه چه باکلاس ! ، ماندانا خندید ، دو تا لیوان برداشتم و توش یه مقدار ویسکی ریختم روش برای جفتمون سودا ریختم و دست ماندانای خوشگل رو گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدیم ، وقتی ماندانا راه میرفت دامنش یه چاک نسبتا بلند داشت که بنظرم تا نزدیک شورتش بالا میرفت و از هم باز میشد و قسمتهای بیشتری از رون سکسیش معلوم میشد ، دستمو روی رونش کشیدم و گفتم جوووون ..، خندید .. ، گفتم بیا بریم تو اتاق سرهنگ یه صحبتهای خصوصی باهات دارم ، یه قلپ از ویسکی و سوداش خورد و بالاخره یه خنده از ته دل کرد و گفت کوفت .... !
AriaT
     
  
مرد

 
دمت گرم داداش
     
  
مرد

 
ولی خیلی زود تموم شد
     
  
صفحه  صفحه 45 از 108:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA