kaveh_partow: کاش یه تایمی رو مشخص کنی که بدونیم اون روز خاص آپ میکنی دوست عزیز ظاهرا به پست های قبلی رو نخوندی آریا چند بار تاکید کرده اگه بتونه هر 2 هفته یک بار ( پنجشنبه) آپ میکنه که قاعدتا پنجشنبه این هفته اگه مشکلی پیش نیاد مارو با داستانش مستفیض میکنه
Younker: دوست عزیز ظاهرا به پست های قبلی رو نخوندی آریا چند بار تاکید کرده اگه بتونه هر 2 هفته یک بار ( پنجشنبه) آپ میکنه دقیقا ...، مرسی دوست من
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی و یکم ( معامله 1) ماندانا با اون لباسهای قشنگ و دلربا روی تخت دراز کشیده بود و کنارش نشسته بودم و مشروبمو مزه مزه میکردم ، چشماشو بسته بود و معلوم نبود به چی فکر میکنه ..، بهش نگاه کردم ، با خودم فک کردم چی باعث میشه اینقد جذاب بشه ؟ خوشگل بود اما حتی نصف خوشگلیهای ناتاشا رو نداشت ، هیکل قشنگ و سینه های درشتی داشت اما پری خیلی خیلی سکسی تر بود ، خوش لباس بود اما تو لباس پوشیدن حتی انگشت کوچیکه زندایی خوشگل خودم نمیشد ..، پس چی باعث میشد اینقد تو دل برو بشه ؟ یاد لبخند قشنگش افتادم ، انرژی مثبت و زیادش ..، اینکه تو هیچ موقعیتی خودشو نمیباخت و نمیذاشت بقیه اخمو ببیننش ..، رک بودنش ..، اما این یکی مثل تیغ دو لبه میموند ، یه وقتایی به نفعته و یه وقتایی به ضررت ..، فقط اگه جنده مسلک نبود ..!! ، دست کشیدم به موهای بلند و مشکیش ، گوشه چشمشو باز کرد و بهم لبخند زد ، موهاشو کشیدم و همونطوری که خوابیده بود دور سرش مثل ستاره پخش کردم ..، تقریبا تمام سطح تختخواب از موهای بلند و مشکی ماندانا پر شد ، خندیدم و گفتم حیف که دوربینم نیست وگرنه یه عکس قشنگ ازت میگرفتم ، یادم باشه یه دفعه دوربینمو بیارم و اینطوری ازت عکس بگیرم ..، خندید و سرشو تکون داد ، گفت عین گالیور تو سرزمین آدم کوتوله ها شدم و موهام به تخت چسبیده ، تکون نمیخوره ..، خندیدم و با صدای گنوم گفتم " تو امشب زیر حمید میخوابی ..، من میدونم ..!! " ، قاه قاه خندید ..، دستمو توی یقه باز لباسش کردم و سینه ریزش رو کنار زدم و دستمو توی سوتینش فرو بردم و سینه درشتشو توی دستم گرفتم و آروم مالیدم ، یه تکونی به خودش داد و گفت آه ..، یه پاش رو بلند کرد که باعث شد دامنش جمع بشه و تمام پای قشنگش معلوم بشه ، جوراب شلواری پاش بود لیوان مشروبمو زمین گذاشتمو دامنشو بالاتر آوردم و به منظره شورت قشنگ و سفیدش از توی جوراب شلواری نازک نگاه کردم و لذت بردم ..، آروم دستمو توی فرو رفتگی وسط پاهاش کشیدم و با جمع کردن پاهاش بهم جواب داد ، یهو چشماشو باز کرد و گفت مهمونات کی میان ؟ گفتم چطور ؟ گفت میخوام امشب پیشت بمونم ، مشکلی نداری ؟ یه فکری کردم و گفتم نه ..، خودت مشکل نداری ؟ گفت نه ...!!! ، گفتم پس بزار تا مامانم نرفته خونه کامبیز اینها بهش زنگ بزنم ، گفت انگار خیلی با هم رفیقین ..، گفتم آره ..، گفته بودم که ..، از بچگی با هم بزرگ شدیم ..، گفت راستی ، شادی خیلی از دست کامبیز شاکیه ..، گفتم بابت چی ؟ گفت بهش شماره الکی داده ، گفتم کامبیز ..؟؟ ، ماندانا گفت اوهوم ..، گفتم کامبیز اهل این حرفها نیست ، اگه نخواد شماره بده نمیده ، شماره الکی دست کسی نمیده ، تازه چند وقت پیش بهم گفت ازت بخوام بپرسم چرا شادی بهش زنگ نزده ، اما بعد پشیمون شد و گفت اگه بخواد خودش زنگ میزنه نمیخواد تو بپرسی ، ماندانا شونه اش رو بالا انداخت و گفت چی بگم ..، گفتم حالا شماره درستشو میدم بده به شادی ، ماندانا گفت باشه و سر تکون داد ، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم خونه ، مامانم که گوشی رو برداشت با یکم من و من گفتم م م مامان... من امشب میمونم اینجا ..، یه ثانیه فکر کرد و گفت با ماندانا ؟ با پررویی که تازگی تو خودم پیدا کرده بودم گفتم اوهوم ..! ، قیافه در هم رفته اش رو اونور خط مجسم کردم و لبخند زدم ، ماندانا اشاره کرد گوشی رو بده حرف بزنم ..، گفتم ماندانا میخواد باهات حرف بزنه ..، بعد هم منتظر جواب مامانم نشدم و گوشی رو به سمت ماندانا دراز کردم ، گوشی رو از دستم گرفت و با ناز گفت سلام ! .. ساعت حدودای هفت و نیم بود که در زدن ، به سارا اشاره کردم که برو ببین کیه ..، سارا گوشی آیفون رو برداشت و بهم اشاره کرد که خودشون هستن ، لبخند زدم و رفتم به سمت در که ازشون استقبال کنم ..، نسرین اول وارد شد ، یه شال سورمه ای با نقشهای آبی روشن سرش کرده بود ، مانتو آبی جذب تنش بود و یه شلوار لی پوشیده بود و کفش پاشنه بلند ورنی سورمه ای ..، شلوار لی و کفش پاشنه بلند .... ، الان خیلی دهاتی بنظر میاد اما اونوقتها مد بود و خیلی از دخترهای تازه به دوران رسیده اون شکلی میگشتن ..، مهدی خوشتیپ کرده بود موهای قهوه ای کوتاهش رو به سمت عقب شونه کرده بود ، یه عینک ریبن خلبانی دختر کش که اونوقتها خیلی مد بود توی دستش گرفته بود و میچرخوند ، باهاش دست دادم و ماندانای خوشگل رو بهشون معرفی کردم ، مهدی وقتی با ماندانا دست میداد به پهنای صورتش میخندید ، نسرین هم از دیدن ماندانای جذاب با اون لباسهای گرون قیمت و دلربا تعجب کرده بود ، شاید پیش خودش فکر میکرد با وجود ماندانا چرا من به اون ابراز علاقه کرده بودم ..، باید اعتراف کنم این سوالی هست که تمام طول زندگیم از خودم پرسیدم ، البته این فقط مشکل من هم نیست ، خیلی از مردها رو دیدم که مثل خودم با وجود داشتن زن خوشگل یا دوست دختر جذاب باز چشماشون با پر و پاچه زنهای دیگه میچرخه ، زنهایی که شاید حتی نصف جذابیتهای زن خودشون رو نداشته باشن ..، جواب این سوال رو یه بار توی یه روزنامه پیدا کردم ..، داستان در مورد یه پسری بود که از پدرش یه کتاب ارزشمند و نایاب رو هدیه گرفته بود ، پدرش بعد از چند روز ازش پرسید عزیزم کتابی رو که بهت دادم خوندی ؟ پسر گفت نه هنوز اما بزودی میخونمش ، چند وقت بعد دوباره پدر از پسرش میپرسه که اون کتاب نایاب رو خوندی ؟ پسر میگه نه ..، بزودی میخونمش ..، یه شب پسر وقتی به خونه میاد پدرش سرگرم خوندن یه روزنامه بوده ، پسر میگه بابا میشه یه نگاه به روزنامه بندازم ؟ باباش میگه نه عزیزم این روزنامه مال عمو گرت هست و تا نیمساعت دیگه میاد که ببردش ! ، پسر روزنامه رو بر میداره و با عجله تمام صفحات روزنامه و حتی اگهیهاش رو میخونه و کنار میزاره .، پدرش میگه خوندی عزیزم ؟ پسرش میگه آره بابا ، کلش رو خوندم ، پدرش با لبخند میگه همینطوره ، یه روزنامه معمولی یه دلاری رو فقط چون میدونستی مال تو نیست و باید پسش بدی اینطور با ولع خوندی اما کتاب ارزشمند و نایابی رو که میدونی مال خودته و هر وقت بخوای داریش نمیخونی ..، اینطوریه که ما هیچوقت قدر داشته های خودمون رو نمیدونیم و همش دنبال چیزهای دیگه ای هستیم که مال ما نیستن ، بقول معروف طلای خودمون رو گذاشتیم و میفتیم دنبال مس دیگران ...، خلاصه ..، جونم واستون بگه..، منم واسه خوندن اون روزنامه ای که مال من نبود له له میزدم ! نسرین که میخواست لباسش رو عوض کنه با ماندانا رفتن توی اتاق ربکا و من و مهدی توی پذیرایی نشستیم ، مهدی از پنجره سرتاسری و بزرگ حیاط رو نگاه میکرد و گفت عجب سرسبز و قشنگه ..، گفتم دخترها بیان با هم میریم تو حیاط ..، سر تکون داد و گفت آره ..، بعد پرسید چند خریدین ؟ قیمتشو که گفتم زیرلب یه سوتی کشید اما بعد یه حساب سر انگشتی کرد و گفت فک کنم زمینش همینقد یا بیشتر بیارزه ..، گفتم ما هم فقط پول همونو دادیم ، خندید و گفت پس یهو بگو یه بیل زدیم و به گنج رسیدیم ! ، خندیدم و گفتم شاید یه جورایی بشه اینطوری گفت ..، سر تکون داد و گفت چرا این گنجها فقط طرف پولدارها پیدا میشه ؟ ما هر چی بیل میزنیم فقط به سنگ میخوره ..، خندیدم و گفتم باز خوش بحالتون به سنگ میخوره ما تا حالا هر چی بیل میزدیم به ان میخورد ! ، این یه دفعه شانس آوردیم ، اونم معلوم نیست آخرش چی بشه ..، قاه قاه خندید ..، نسرین و ماندانا برگشتن ، نسرین یه کت و شلوار پاچه گشاد آبی پاش کرده بود و یه بلوز آبی روشن نازک و یقه گرد زیر کت قشنگش پوشیده بود ، گردنبند مهدی هنوز توی گردنش بود ، نمیدونم فقط همین یه گردنبند رو داشت یا واسه اینکه دوباره اون رو به من نشون بده تو گردنش انداخته بود ، سینه های گنده اش توی لباس بد جوری کیرمو قلقلک میدادن ، فکر اینکه تو یه فرصت مناسب اونها رو از توی یقه لباسش بیرون بکشم و نوکشون رو با دهنم آشنا کنم یه لحظه از ذهنم بیرون نمیرفت ، ماندانا و نسرین به ما پیوستن و مشغول صحبت در مورد حیاط با صفای خونه بودیم ، گفتم این خونه مال یکی از آشناهای ماندانا اینها بوده ..، با تعجب به ماندانا نگاه کردن ، ماندانا با خنده گفت ما هم خبر نداشتیم که قراره این خونه فروخته بشه وگرنه نمیذاشتیم گیر حمید و باباش بیفته ..، همه خندیدن ، سارا با یه سینی خوشگل استیل که توش چهارتا جام کوچیک شراب بود پیداش شد ، همه تشکر کردن و ولکام درینک خودشون رو از توی سینی برداشتن ، جامها رو به هم زدیم و به سلامتی سر کشیدیم ..، دخترها سرشون رو بهم نزدیک کردن زیر زیرکی حرفی زدن و خندیدن ، به همین زودی با هم گرم گرفته بودن ، مهدی گفت میشه حیاط رو ببینیم ؟ گفتم البته و با دست راستم که آزاد بود در رو باز کردم و اشاره کردم بفرمایید ، مهدی و نسرین زودتر وارد حیاط شدن ، ماندانا بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوسید ، گفت حالا طرف حساب تو کدومشون هستن ؟ خندیدم و گفتم مهدی کارهای فنی رو انجام میده و نسرین کارهای مالی ، من علی الحساب با نسرین کار دارم ..، خندید و گفت از همین میترسیدم ، گفتم بابا شوهر داره سنش از هم از من خیلی بیشتره ، گفت ناتاشا هم سنش از تو بیشتره اما باهاش دوست شدی ..، گفتم ناتاشا دوست دخترم نیست ..، خندید و گفت باشه ...، یه قلپ از محتویات جامم خوردم و دست ماندانا رو گرفتم و بیرون اومدیم ، مهدی و نسرین لبه ایوون وایساده بودن و حرف میزدن ..، از پشت بهشون نزدیک شدیم ، به سمتمون برگشتن و لبخند زدن ..، نسرین گفت عجب هوای خوبی کاش تا هوا روشنه بیرون مینشستیم ، گفتم کنار استخر یه میز و چهار تا صندلی هست اما بیرون بوده یکم خاک گرفته و کثیفه ، تا شما تو حیاط یه دوری میزنید به خدمتکار میگم تمیزش کنه و یکی دو ساعت همینجا بشینیم ..، مهدی گفت جسارتا میشه شیشه این رو هم بیاری یه دو تا پیک دیگه بزنیم ؟ خندیدم و گفتم باشه ..، مهدی در ادامه حرفش گفت خیلی سبک و خوبه ..، نسرین یه ویشگون به مهدی گرفت و گفت خیلی پررویی ..، خندیدم و گفتم اگه منم بودم و میخواستم میگفتم ! ، بعد هم تنهاشون گذاشتم و برگشتم توی ساختمون و سارا رو صدا زدم ...
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی و دوم ( معامله 2) نیمساعتی بود که توی حیاط دور اون میز کوچیک و گرد کنار استخر مشغول حرف زدن و شراب خوردن بودیم ، ماندانا پاهاش رو روی هم انداخته بود و چاک دامنش از هم باز شده بود و تا ته رون سکسیش توی اون جورابهای نازک معلوم بود ، میز نسبتا کوچیک بود و پاهای ماندانا رو نمیپوشوند ، میدیدم که مهدی هر دو دقیقه چشماش به سمت پاهای نسبتا لخت ماندانا میچرخه و ماندانا هم که عشوه گری کلا تو ذاتش بود سعی نمیکرد خودشو بپوشونه با همون لبخند اغوا گر با مهدی صحبت میکرد ، چشمای مهدی از هیجان و مستی شراب قرمز شده بود و چشم از ماندانا برنمیداشت ..، این قضایا از چشم نسرین هم پنهون نمونده بود و گاهی با چشماش به من نگاه میکرد و میفهمیدم که به ظاهرا به این جور رفتارهای مهدی عادت داره ، نسرین گفت اگه میدونستم استخر به این قشنگی دارید مایو میاوردم ، مهدی گفت سینه پهلو میکنی ، هوا واسه شنا کردن خیلی سرده ، باید ظهر میومدیم ، گفتم هوا خوبه آب استخر هم گرمه ..، مهدی گفت گرمه ؟ یعنی چی ؟ گفتم دست بزن ، مهدی از جاش پاشد و به استخر نزدیک شد و دستشو توی آب کرد و با تعجب گفت آره ..، گرمه ..، گفتم گرمکن داره ، لب و لوچه اش رو به بالا جمع کرد و یه جورایی گفت به حق چیزهای ندیده ! ، یهو وسط حرفها نسرین رو به من گفت اشکال نداره تا همه مست نشدن یکم صحبت کاری کنیم ؟ خندیدم و گفتم نه ..، بعد رو به ماندانا که با چشمای حسود بهم نگاه میکرد و زیاد راضی نبود گفتم عزیزم با اجازه من با نسرین جون چند دقیقه صحبت میکنم ، ماندانا گفت خوب ما ساکت میشیم همینجا صحبت کنید ..، خندیدم و گفتم صحبتها با داد و ستد مالی همراهه ، چند دقیقه دیگه برمیگردم ..، ببخشید دیگه ..، مهدی برعکس ماندانا اصلا ناراحت نبود و لبهاش به خنده وا شده بود ، نمیدونم واسه اینکه قرار بود بقیه حسابشون رو بدم و بوی پول به دماغش خورده بود یا بخاطر اینکه قراره چند دقیقه با ماندانا تنها بشه ..، رو به نسرین گفتم بفرمایید بریم تو صحبت کنیم و برگردیم ..، نسرین از جاش بلند شد و دنبالم راه افتاد ، هنوز از استخر دور نشده بودیم که صدای خنده ماندانا و مهدی به گوشم رسید ، به سمتشون برگشتم و از دور دیدم که مهدی سرشو به گوش ماندانا نزدیک کرده و یه چیزی گفته که باعث شده جفتشون بخندن ..، تو دلم گفتم ماندانا رو واسه همین آوردم تو راحت باش مهدی جان ! ، در رو که پشت سرمون بستم به نسرین نزدیک شدم و دستمو آروم به کمرش کشیدم به سمتم برگشت و خندید ، دستش رو گرفتم و بردمش سمت اتاق سرهنگ ، از بغل آشپزخونه که رد میشدیم یه نگاه به داخل آشپزخونه انداخت و با دیدن سارا که با دامن کوتاه و جوراب نازک مشغول کار بود از تعجب دهنش باز موند و از من پرسید این خانمه کیه ؟ گفتم خدمتکار خونه ..، ساکت شد و دیگه هیچی نپرسید ..، معلوم بود که هنوز داره تو ذهنش هضم میکنه که این دیگه چه جور خدمتکاری هست ، از بغل هر اتاقی که رد میشدیم سرشو میچرخوند و توی اتاق رو نگاه میکرد ، به اتاق سرهنگ که رسیدیم نشوندمش لبه تخت و به سمت کمد رفتم و از توی جیب لباسم کیفم رو در آوردم ، پولها رو شمردم و گفتم این قسط آخری رو با ریال بهتون میدم چون وقت نکردیم بریم بازار تبدیل کنیم ، پول رو که دید چشماش برق زد ، تعارف نکرد و پول رو گرفت و شمرد و گفت دستت درد نکنه ، بعد با یکم خجالت گفت یکم میترسیدم تا دوشنه پولتون حاضر نشه ..، گفتم حرف ما حرفه ، وقتی قول میدیم عمل میکنیم ، مال شما چی ؟ گفت ما که زودتر به قول خودمون عمل کردیم ، گفتم اون قول نه ..، یه قول دیگه ..! ، خندید و گفت من چیزی یادم نمیاد ..، به پنجره نزدیک شدم که مطمئن بشم مهدی و ماندانا هنوز توی حیاط هستن ، استخر بخاطر پوشش درختها خیلی از توی خونه دید نداشت اما با دیدن سر و شونه ماندانا و مهدی که کنار هم وایساده بودن و دست مهدی روی شونه ماندانا بود خیالم راحت شده ، به نسرین گفتم بیا ...! ، نسرین بهم نزدیک شد و از گوشه پنجره دست مهدی رو روی شونه ماندانا دید ..، گفتم این منظره کمکی میکنه که قولت یادت بیفته ..؟ نسرین گفت اها اها ...، یه چیزهایی داره یادم میفته ..، دستمو دور کمرش محکم کردم و به خودم نزدیکش کردم و لبش رو بوسیدم و گفتم بزار کمکت کنم کامل یادت بیفته ..، خندید ، دستمو روی باسنش کشیدم ، کلا نصف پروانه کون داشت !! ، با دستمالی کونش مشکلی نداشت ، سرمو به چاک سینه و یقه لباسش نزدیک کردم و گفتم قرار بود سینه ریزت رو از نزدیک بهم نشون بدی ..، خندید ..، با دست یقه لباسش رو کنار زدم و برجستگی سینه گنده اش رو بوسیدم ، یه تکونی به خودش داد ، گفت فقط سینه ریز ..، گفتم سینه ریز نه سینه درشت !! ، بلند خندید ..، گفتم والله این سینه کجاش ریزه ، خیلی هم درشته !! ، بعد هم بالای سینه اش رو دستمالی کردم ، آه و ناله میکرد ، یقه لباسش گشاد بود اما نه اینقد که بتونم سینه اش رو از توش بیرون بکشم ، به خودم چسبوندم و سفت بغلش کردم ، دوباره بوسیدمش ، از لای پنجره نگاه کردم که ببینم چقد وقت دارم ، مهدی رو ندیدم اما ماندانا به سمت خونه نگاه میکرد ..، دستمو از پایین بردم زیر لباسش ، با ناز گفت نه ..، میترسم بیان ..، گفتم دو دقیقه است ..، بعد هم با عجله دستمو زیر لباسش کردم ، یکم عرق داشت و عطر شیرینش منو یاد بوی هلو مینداخت ، کیرم اینقد به زیپ شلوارم فشار آورده بود که درد داشت ، لباسشو بالا دادم و سینه اش رو از روی سوتین مالیدم ، فک کنم سایز 75 بود ، آه و ناله داشت ، سرمو به وسط سینه هاش نزدیک کردم و بوسیدم ، بعد هم سینه راستش رو از توی سوتین بیرون کشیدم ، نوک گنده و قهوه ای سینه اش بد جوری بهم چشمک میزد ..، سرمو بهش نزدیک کردم و نوکشو توی دهنم بردم و با زبون با نوکش بازی کردم به خودش میپیچید ..، دستمو بردم وسط پاهاش دستمو گرفت و گفت دیگه واسه الان بسه ..، پاشو بریم پیششون خیلی طولانی شد ..، با بی میلی دستمو از وسط پاهاش برداشتم ، سینه اش رو توی سوتین جا داد و لباسش رو روش انداخت ، یه نگاهی به اتاق سرهنگ انداخت و گفت عجب اتاق خوبیه ..، آدم دلش میخواد اینجا بخوابه و یکی رو بغل کنه !! ، گفتم خوب بخواب منو بغل کن ..! ، گفت یه فرصت دیگه ، فعلا قصد ندارم از مهدی طلاق بگیرم ! ، خندیدم و با هم از اتاق بیرون اومدیم دم راهرو قبل از اینکه بپیچیم سمت هال و پذیرایی بهم نگاه کرد و گفت آرایشمو بهم نریختی ، خندیدم و نگاهش کردم و گفتم نه ...، فقط قبل اینکه بریم پیش بقیه یه ثانیه صب کن ! ، بعد هم نشستم جلوش و پایین دامنشو گرفتم و بالا دادم ، خودشو جمع کرد و گفت اوه ..! ، گفتم صب کن من به این یه سلامی بکنم ..، بعد هم دامنشو تا بالای رونش بالا کشیدم ، پاهای لخت و سفیدش بیرون افتاد و شورت نخی و سفیدش معلوم شد ، دستشو روی کسش گذاشت و گفت بسه ..! ، دستشو تقریبا به زور کنار زدم و سرمو به وسط پاهاش چسبوندم و کسشو از روی شورت بوسیدم ، بوی عرق وسط پاهاش بد جوری تحریکم کرده بود ، گفتم آخی ...، اگه این کارو نمیکردم حالم بد میشد ..، در حالی که دامنشو دوباره پایین مینداخت با خنده گفت حالا حالت خوب شد ؟ گفتم اوف ف ...!! ، خندید و در حالی که به سمت هال و پذیرایی میرفتیم گفت در مورد شراکت با ما تصمیم گرفتی ؟ هیچ فرصتی رو برای صحبت در مورد بیزینیس از دست نمیداد ، گفتم من مشکلی ندارم ولی باید با کامبیز صحبت کنم ، گفت سه هفته دیگه میخوام واسه خرید برم دبی ، اگه تصمیمتو گرفتی تو هم باهام بیا ...، گفتم مشکل پاسپورت دارم ..، از نظر دولت من سربازم مگه اینکه خلافش ثابت بشه ! ، خندید و گفت " کشد زهر جایی که تریاک نیست " سربازی که مال پولدارها نیست ، به بابات بگو یه فکری واست بکنه ، خندیدم و گفتم جنگه ..، شاید اگه جنگ نبود میشد کاریش بکنی اما ..، گفت اگه نشد میتونم با لنج ببرمت ..، اما باید دو روز رو کشتی باشی ..، یه فکری کردم ، واقعا دلم میخواست این ماجراجویی رو تجربه کنم اما مطمئن بودم که پدر و مادرم مخالفت میکنن و نمیزارن ..، وارد حیاط شدیم و به سمت استخر رفتیم ماندانا یه جام شراب برداشت و بهمون نزدیک شد ، نسرین هم از من جدا شد و در حالی که به سمت میز و مهدی میرفت رو به مهدی گفت میتونی با ناخدا صحبت کنی دفعه بعد حمید رو از دریا بیاره دبی ؟ ماندانا با تعجب نگاهم کرد و با نگاهش پرسید این چی میگه ؟ گفتم هنوز که تصمیمی نگرفتم ، یه پیشنهاد داد که باهاشون واسه خرید جنس برم دبی منم گفتم مشکل پاسپورت دارم گفت با لنج بیا ..، ماندانا بهم نگاه کرد و گفت نری ها !! ، گفتم چشم ! ، خندید ..، مهدی گفت آره چرا که نه ..، اما باید پیه دو روز رو آب موندن رو به تنت بمالی ! ، گفتم باشه حالا تا دو سه هفته دیگه خیلی مونده ، به اضافه اینکه اینجا من علاوه بر ننه و بابام باید به ایشون هم جواب پس بدم و به ماندانا اشاره کردم ، ماندانا خندید و گونه ام رو بوسید و با لبخند گفت جواب منم منفیه !! ، همه خندیدیم اما تو دلم داشتم سبک و سنگین میکردم که ببینم واقعا میشه این ماجراجویی رو به زندگیم اضافه کنم یا نه ...، اونوقتها مغزمون کار نمیکرد ، یه دل پرشور و انرژی جوونی داشتیم و سرمون واسه دردسر درد میکرد ، امروز اگه دوباره بهم همون پیشنهاد میشد واسه رد کردنش حتی یه ثانیه هم فکر نمیکنم ، جدای از اینکه دهن آدم روی آب صاف میشه و حوصله ات سر میره و هر جا رو نگاه میکنی هیچی نمیبینی جز یه مشت آدم آفتاب سوخته و ورزیده و ساکت ، بعدش هم میری تو مملکت غریب در حالی که حتی اوراق شناسایی نداری ..، وای الان که دوباره بهش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه ..، چطور زنده برگشتم ؟سارا اومد توی حیاط و گفت حمید آقا شام رو آوردن ، سرو کنم ؟ گفتم آره دیگه سرد میشه ، بچین رو میز و بعد بیا دنبالمون ..، عقب گرد کرد و رفت و چشمای مهدی هم باهاش چرخید ، نسرین چونه مهدی رو گرفت و سرشو به سمت خودش چرخوند و گفت دیدی آقا مهدی به این میگن خدمتکار ..، اونوقت ننه تو فک میکنه چون عذرا خانم میاد هفته ای یه بار تو خونه کمکش میکنه احتمالا دختر سردار فاخر حکمته ! ، خندیدیم و نسرین ادامه داد برو واسه ننه ات تعریف کن اینقد واسه این و اون چسی نیاد ! ، مهدی خندید و گفت آخه ننه من چه هیزم تری به تو فروخته که هر جا و هر وقت یه بهونه پیدا میکنی که یه دری بری بهش بگی ؟ نسرین خندید و گفت چمیدونم مادرشوهره دیگه ، گوشتش تلخه ..! ، ماندانا اینقد خندید که از چشماش اشک میومد ، گفتم هان ..، چته ؟ خوشت اومد ..، برم واسه مامانم تعریف کنم به چی یه ساعت میخندیدی ؟ ماندانا گفت نه ..، من به حرفای نسرین میخندیدم وگرنه مامانت که خیلی نازه ..، نسرین با خنده در حالی که دوباره یه قلپ از جامش رو سر میکشید گفت آره دیگه ..، بزار خرش از پل رد بشه ، اونوقت بهت میگم یه من ماست چقد کره داره ..، دوباره ماندانا از خنده ریسه رفت و من و مهدی هم به خنده اون خندیدیم ..، سارا تو در پیداش شد و گفت بفرمایید ..، دست ماندانا رو گرفتم و به مهدی و ماندانا تعارف کردم که بفرمایید و همگی به سمت خونه راه افتادیم ..
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی وسوم ( معامله 3) موقع شام ماندانا کنارم نشسته بود و نسرین کنار مهدی و روبروی من ..، مهدی همش میخندید ، روحیه اش شاد شده بود ، فک کردم همش بخاطر اینه که خیالش از پولش راحت شده ..، یه لقمه غذا میخورد و یه نگاه به ماندانا مینداخت ..، فک کردم بد هم نیست ، تا وقتی اینقد حواسش پی مانداناست شاید وقت کنم و یه بار دیگه زنشو دستمالی کنم ..، مهدی یه کانادای خنک از روی میز برداشت و توی دستش چرخوند و با دیدن آرم کانادادرای ابروش رو به علامت تعجب بالا انداخت ..، البته شما شاید یادتون نیاد اما زمان ما همه شیشه نوشابه ها درهم بود !! ، یعنی وقتی نوشابه میخریدی توش نوشابه مشکی زمزم بود اما شیشه اش ممکن بود مال کانادا یا کوکا یا پپسی باشه ! ، و البته از مزه اصلی کوکا یا پپسی هم اصلا خبری نبود ، کلا همه مزه های اصلی یادشون رفته بود ، نوشابه پرتقالی زمزم هم چند سال بعد به بازار اومد که البته اونهم با مزه فانتا و کانادا کلا فرق داشت و یه مزه مخصوص خودشون اختراع کرده بودن ..، واسه همین هم مهدی از دیدن نوشابه پرتقالی اونهم توی شیشه کانادا تعجب کرده بود ، بعد یکم از نوشابه رو توی لیوان ریخت و نوشید ، وقتی چشماش از تعجب گرد شد خندیدم ، خنده منو ندید و آروم برگشت به نسرین گفت از این بخور ..! ، بعد هم لیوان نوشابه رو به نسرین داد ، نسرین هم یکم چشید و گفت اوه ...، بعد جفتشون به سمت من برگشتن که با لبخند نگاهشون میکردم ، قبل از اینکه سوالی بپرسن گفتم اینهم یکی دیگه از گنجهایی بود که تو این خونه پیدا کردیم ! ، جفتشون خندیدن ..، پامو از زیر میز به سمت نسرین دراز کردم که ببینم میتونم به پاش برسم یا نه ..، اما پاهاشو جمع کرده بود ، بهش نگاه کردم وقتی اونهم بهم نگاه کرد یه ثانیه به جهت پاهاش نگاه کردم که بفهمه میخوام چیکار کنم ، برام لبخند زد و فک کردم فهمیده ، واسه همین هم پاهام رو دوباره به سمتش دراز کردم اما به پاهاش نرسید ، همون لحظه ماندانا که کنار دستم نشسته بود دستشو وسط پاهام گذاشت و کیر راستمو مالید و تو گوشم آروم گفت متوجه نشد عزیزم !! ، بهش نگاه کردم ، لبخند زد ، فهمیدم تمام این مدت مواظب چشم و ابروهای من با نسرین بوده ، فک میکردم چون مهدی همه حواسش پیش مانداناست احتمالا ماندانا هم حواسش پیش اونه اما متوجه شدم ماندانا تمام وقت مشغول پاییدن من بوده ! ، من هم متقابلا به ماندانا لبخند زدم و آروم گفتم آره ...، خنگ بازی در میاره ! ، جفتمون خندیدیم اما من یه جورایی خجالت کشیده بودم ..، راحت مچمو گرفته بود ، شام تقریبا تموم شده بود و همه تکیه داده بودن و یا مشغول بازی با باقیمونده نوشابه تو لیوانهاشون بودن یا مشغول خوردن دسر که یه فنجون کرم کارامل خوشمزه بود ، اینو سارا سرخود بدون اینکه من بهش بگم درست کرده بود ، با یه فنجون شیر و یکم شکر و وانیل و ژلاتین چنان کرم کارامل خوشمزه ای درست کرده بود که آدم از خوردنش سیر نمیشد ، ماندانا آروم سرشو بهم نزدیک کرد و گفت اگه میخوای من سر مهدی رو گرم کنم و تو به نسرین برس ..، با تعجب نگاهش کردم ، بنظرم شنیدن این حرف از اون ماندانای حسود مثل این بود که یه آخوند از آزادی روابط جنسی دفاع کنه ، لبخند زد و چشماشو تنگ کرد و دوباره آروم گفت با خودت روراست باش !! ، گفتم باشه ..، دلم میخواد !! ، خندید و گفت آفرین نجات در راستگوییه ! ، مهدی و نسرین هم سرشون به هم نزدیک بود و پچ پچ میکردن ، مهدی یهو گفت حمید چقد از جنسها رو فروختین ؟ گفتم یه دونه ..، بعد هم با خنده اضافه کردم دو تا ! ، خندید و گفت بالاخره یه دونه یا دو تا ..، گفتم یکی رو فروختیم یکی رو هم خودم برداشتم ! ، خندید و گفت داشتم به نسرین میگفتم اگه بخواید براتون رو فروشش کار میکنم ، خندیدم و گفتم تو اگه بیل زن بودی یه بیل به باغ خودت میزدی ! ، رومون تو روی هم باز شده بود و یه جورایی رفیق شده بودیم ، هر سه تاشون از حرف من خندیدن و نسرین گفت بیا حمیدم دیگه دندونای تورو شمرده و میدونه چند مرده حلاجی ! ، مهدی گفت حالا جدای از شوخی اگه بخواید براتون میفروشمش که زودتر به پول برسید ، بعد اگه خواستید دوباره سرمایه گذاری کنید براتون با جنسهای خودم جنس بیارم ، بعد هم اضافه کرد اگر هم خواستی من که رفتم و جنسها رو دیدم موقع خریدش که شد خودت هم میتونی با نسرین بری ..، اونجوری خیالت هم راحت تره ، ماندانا چنان ویشگونی ازم گرفت که دادم در اومد و همه خندیدن ..، گفتم جواب معلوم شد دیگه همینجوریش هم پهلوم کبوده ، الان که فقط حرفشه داره تیکه تیکه ام میکنه اگه واقعا تصمیم بگیرم برم جای گوشت قرمه تیکه تیکه ام میکنه ! ، همه خندیدن ..، گفتم تو فروش جنسها ما مشکلی نداریم ، با کامبیز واسشون مشتری پیدا کردیم ، بعد واسه اینکه چسی بیام گفتم ما مشکل نقدینگی نداریم اگه کار برامون توجیه داشته باشه همین الان هم پول داریم که بخوایم سرمایه گذاری کنیم ..، مهدی گفت باشه پس بهش فک کن ..، گفتم باشه ..، پاهام رو زیر میز دراز کرده بودم و ماندانا با یه دست آروم کیرمو میمالید و با دست دیگه لیوان نوشابه رو توی دستش گرفته بود و به سمت دهنش برد مهدی بهش نگاه کرد و ماندانا یه لبخند کوچیک زد ، یه لحظه پای نسرین به پام خورد و فهمیدم که اونهم پاشو دراز کرده ، دمپاییم رو در آوردم و با پا زیر میز دنبال پاش گشتم و ...پیداش کردم ..، ماندانا کیرمو محکم فشار داد ، یعنی میدونم چه غلطی داری میکنی ، خندیدم و با پام آروم پای نسرین رو مالیدم و بهش نگاه کردم ، بهم لبخند زد ، ماندانا لیوانشو زمین گذاشت و گفت آقا مهدی یکم در مورد دبی و جنسهایی که میارید واسه من توضیح میدید ؟ مهدی لبهاش به خنده وا شد و شروع کرد با آب و تاب در مورد کالاها توضیح میداد و بازارها و مالهای اونجا رو توصیف میکرد ، پامو بلند کردم و باهاش دامن بلند نسرین رو جابجا کردم و ساق پای لختش رو مالیدم ..، آره ..، میگفتم اونجا یه فروشگاه هست چهار طبقه ، تو هر طبقه دویست تا مغازه بزرگ ، از همه برندهای معتبر اونجا نماینده هست ..، هر لباسی که دلتون بخواد ..، با پام آروم دامن نسرینو بالا زدم و قسمتهای بالای رونش رو لمس کردم ..، صدای مهدی تو گوشم بود ..، اونجا حراجهاشون واقعیه ..، جنسی که در حالت عادی باید صد درهم بخری تو حراج اول قیمتش به 55 درهم میرسه و تو حراج دوم و سوم ممکنه بتونی حتی با بیست درهم بخریش ...، پای من لای پاهای داغ نسرین حرکت میکرد و با چشمای شهلاش میخواست منو بخوره ، داد زدم سارا جان میشه برای ما شراب بیاری ؟ مهدی حرفشو قطع کرد و گفت آره آره ..، بعد ادامه داد یه لباس زیر مارک مادام واسه نسرین خریدم 150 درهم بعد به نسرین نگاه کرد و گفت یادته چقد دعوام کردی ؟ نسرین در حالی که پای منو لای پاش سفت گرفته بود به سمت مهدی چرخید و گفت آره خوبه بعد هم فهمیدی که چقد گرون خریدی ..، مهدی گفت تو سفر بعدی موقع حراج رسیدم چهارتاشو خریدم براش 160 درهم ، بگذریم که باز هم نسرین دعوام کرد ! ، نسرین گفت آخه آدم واسه لباسهایی که یا دیده نمیشن یا وقتی دیده میشن فوری از تنت در میان اینقد هزینه میکنه ؟؟ ، از حرف نسرین همه خندیدن و ماندانا حرف رو عوض کرد ، واسه مهدی لبخند زد و گفت اوه ..، راست میگی ؟ واقعا اینقد ارزون میشه ؟ بعد هم کیر منو محکمتر مالید ..، مهدی به ادامه بحث تشویق شد و ادامه داد آره ..، هی میگن عرب مارمولک خور ..، بیا ببین وسط بیابون چی دارن میسازن ..، یه کازینو درست کردن وسط کویر ...، پام روی رون داغ نسرین میلغزید ، چشمای شهلاش خمار خمار بود و گاهی نگاهم میکرد ، ماندانا کفشش رو از پاش در آورد و یکم روی صندلیش جابجا شد و همونطوری که کیر من توی دستش بود پاش رو از زیر میز به سمت پای مهدی جلو برد ..، مهدی داشت حرف میزد ... ، خاک ندارن ، همش شنه ..، خاک از ایران با لنج بار میکنن میبرن براشون از دلتای کارون و خاک حاصلخیز جنوب ...، یهو حرف تو دهنش موند و آب دهنش توی گلوش پرید و با شدت سرفه کرد ، ماندانا یه لحظه خندید اما بعدش گفت اوه اوه چی شد ؟ مهدی رو به ماندانا خندید و گفت هیچی هیچی ..، فهمیدم ماندانا با پاش پای مهدی رو مالیده و اون که انتظار نداشته یهو آب دهنش پریده تو گلوش ..، منم خنده ام گرفته بود اما مثلا میزبان بودم ، پام رو از لای پای نسرین بیرون کشیدم و از پارچ روی میز یکم آب توی لیوان ریختم و به مهدی که هنوز سرفه میکرد دادم ، آب رو از دستم گرفت و گفت مرسی ..، خوبم خوبم ..! ، خندیدم و نشستم ، نسرین بهم خندید ، مهدی دوباره نشست ، ماندانا گفت خوب ...! ، مهدی به پهنای صورتش به ماندانا لبخند زد و گفت آره ...، یه دفعه که خیابون سازیشون رو تماشا میکردم دیدم یه باغچه اشون فقط یه وجب عمق داره ، ماندانا دوباره پاش رو به سمت پای مهدی جلو برد ، خندیدم و یه ویشگون از پهلوی ماندانا گرفتم که یعنی فک نکن نمیبینم ..! ، پام رو دوباره به سمت پای نسرین جلو بردم وقتی پاهاش رو میمالیدم حس کردم یه چیزی دور رونش پیچیده ..، با پام لمسش کردم و دیدم شورتشه ..، تا نصفه پایین کشیده بود ..، هیجان زده شدم و با پام به وسط پاهاش حمله کردم ، پاهاشو سفت بهم چسبوند و نمیذاشت به کسش برسم ، بهش نگاه کردم ، با شیطنت خندید ..، مهدی در حالی که حرفهاش بریده بریده شده بود هنوز صحبت میکرد ..، ک کف باغچه رو ... با ... با لوله پلاستیکی ف رش کردن .. ، از از زیر آبیاری میکنن که تبخیر کم بشه ... انگشت پام بالاخره به کس نسرین برخورد کرد حس کردم پشمالوئه ...، از هیجان سر جام جابجا شدم و همزمان نسرین هم که انگشت پام وسط چاک کسش بود جابجا شد ..، مهدی توجهش جلب شد و به نسرین نگاه کرد و گفت چت شد ؟ نسرین پاهاشو محکم بهم فشرد و جابجا شد و به مهدی گفت هیچی عزیزم ، ادامه بده ، مهدی دستشو پایین برد و روی رون نسرین گذاشت و رو به من و ماندانا ادامه داد ..، آره ..، وسط بیابون خدا یه شهر سرسبزی درست کردن که بیا و ببین ..، یه لحظه حس کردم دست مهدی از روی دامن به پام خورد ، داشت با دست کس نسرین رو از روی لباس میمالید ..، سعی کردم پامو از وسط پاهای نسرین بیرون بکشم اما سفت گرفته بود و پاشنه پام هم توی شورت نسرین گیر کرده بود ..، وضعیت خنده داری بود ، مهدی دوباره سعی کرد دستشو وسط پاهای نسرین فرو کنه اما نسرین دستشو گرفت و روی میز گذاشت و بهش لبخند زد معنی لبخندش یه چیزی شبیه این بود که اینجا جاش نیست !! ، مهدی دوباره دستشو روی میز گذاشت و در وصف دبی داد سخن داد ..، ماندانا با پا دوباره رفت سراغ پای مهدی ..، یاد اون شبی افتادم که همینطوری منو تا سر حد جنون تحریک کرده بود ..، شام تموم شده بود اما هنوز نیمساعتی میشد که پشت میز ناهار خوری بودیم ، هر طوری بود پامو از توی شورت نسرین نجات دادم و بیرون کشیدم ، حالم خیلی بد شده بود ، ماندانا رو به من کرد و گفت میخواستی با نسرین جون بعد از شام در مورد کار صحبت کنی میخوای من و آقا مهدی بریم توی حیاط یه دوری بزنیم ؟ از خدا میخواستم که این اتفاق بیفته اما نسرین گفت فک کنم امشب دیگه ما بریم ، ایشالله فردا پس فردا یه قرار کاری یا قرار شام میزاریم توی خونه ما صحبت میکنیم ..، توی ذوقم خورده بود ..، بجای من ماندانا تعارف کرد خوب امشب بمونید ..، نسرین پرسید مگه شب اینجا میمونید ؟ ماندانا گفت اوهوم امشب میمونم ..، مهدی با التماس به نسرین نگاه کرد که بمونیم ....! ، نسرین هم که میدونست مهدی واسه چی میگه بمونیم با تحقیر نگاهش کرد و رو به من گفت دیگه نمیخوایم مزاحمتون بشیم ..، گفتم چه مزاحمتی ، اتاق زیاده یه جا میخوابیم دیگه ..، نسرین به مهدی گفت مثل اینکه بدت نمیاد بمونی ..، مهدی گفت خوب خوش میگذره ..، یه مشروبی میخوریم و یکم دیگه تعریف میکنیم و اگه دیر نشده بود میریم خونه اگه هم دیر شد که همینجا میخوابیم ..، نسرین گفت فامیل شدی دیگه ..، ماندانا خندید ..، به سارا گفتم بیا میزو جمع کن ..، سارا اومد و مشغول جمع کردن میز شد ..، یه پارچ و لیوان برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه ، ماندانا هم دنبال سرم یه بشقاب برداشت و اومد ..، ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشتم و ماندانا رو چسبوندم به دیوار ..، یه ماچش کردم و گفتم چی شد که خواستی کمکم کنی نسرینو دستمالی کنم ؟ گفت چطور مگه ؟ گفتم اونروز بهت میگم میخوام دوست دختر بگیرم داشتی خودتو میکشتی ، امشب میگی بزار سر مهدی رو گرم کنم تو با زنش بلاسی ! ، حالت خوبه ؟ گفت دوست دختر فرق میکنه ، اون میشه یه دوست همیشگی که همیشه هست اما اینکه با یه زن شوهر دار لاس بزنی یا حتی باهاش بخوابی واسه یه شبه ..، تموم میشه و میره ..، تازه فان هم هست !
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی وچهارم ( معامله 4) سارا یکساعتی بود که ظرفها رو شسته بود و رفته بود ، به خلیل گفته بودم یه فرش توی ایوون پهن کرده بود و چهار تایی روش نشسته بودیم و شراب میخوردیم و صحبت میکردیم .. ، بطری ویسکی و دستگاه سودا ساز رو کنار دستم گذاشته بودم ظرف بزرگ آجیل جلومون بود و مشغول میگساری بودیم ..، مهدی از همه بیشتر خورده بود و چشماش کاسه خون بود ..، گفت اینقد گرممه که دلم میخواد با لباس بپرم تو استخر ..، گفتم خوب بی لباس بپر .. ، دختر ها خندیدن و مهدی گفت حوله و مایو ندارم ، گفتم مایو اضافه دارم ، چیزی هم که اینجا زیاده حوله ..! ، گفت باشه ..، با مهدی رفتیم توی اتاق و بهش مایو دادم ، کونشو بهم کرد و همونجا تمبونشو پایین کشید و مایو تنش کرد ، همونطوری که پشتش بهم بود گفت دبی با یه دختره روس رفیقم خیلی شبیه مانداناست فقط موهاش بلونده ..، گفتم اوه ..، نسرین خبر داره ؟ گفت نه بابا ..، کارمند یکی از این شرکتهاست که ازش خرید میکنم ، باهاش رفیق شدم بهم آمار میده و هروقت میرم دبی هم یکی دو شب میاد پیشم تو هتل ، گفتم عجب باحاله ..، گفت یه همکار دیگه داره که اونهم روسه خیلی خوشگله ، اگه قسمت شد با هم رفتیم باهات رفیقش میکنم ، گفتم باشه ..، یه حوله تمیز بهش دادم و باهاش برگشتیم توی حیاط ، گفت نمیشه بساط رو بیارید کنار استخر ؟ گفتم چرا نمیشه شراب رو برداشتیم و رفتیم کنار استخر نشستیم روی میز و مهدی پرید توی آب ، ماندانا گفت منم دلم میخواد برم تو آب ..، نگاهش کردم و گفتم مایو داری ؟ گفت نه ..، گفتم با شورت برو ..، گفت یهو بگو بدون شورت برو دیگه ..، خندیدیم ... ، گفتم جدی گفتم میخوای بری برو ! ، یه نگاه به نسرین انداخت و گفت تو هم میای ؟ نسرین گفت با شورت ؟ بعد هم یه لحظه فک کرد و گفت نه ..، تو برو ..، ماندانا از روی صندلی پا شد و در مقابل چشمای از حدقه بیرون زده مهدی دو طرف دامن کوتاهش رو بالازد و جوراب شلواریش رو پایین کشید ..، نسرین زد زیر خنده ، ماندانا پشتشو به من کرد و گفت زیپ اینو باز کن ، بعد هم به دامن کوتاهش اشاره کرد ..، دست انداختم و زیپ دامنشو پایین کشیدم ، مهدی با چشمای گشاد وسط استخر وایساده بود و لخت شدن ماندانا رو تماشا میکرد ماندانا دامنشو در آورد و روی صندلی کنار جوراب نازکش انداخت و بعد هم بلوزشو در آورد و با شورت و سوتین وایساد ، مهدی لبهاش گوش تا گوش به خنده وا شده بود ..، رو به نسرین گفتم تو نمیخوای بری ؟ گفت نه همینجا خوبه ..، ماندانا گفت اگه میخواید برید تو اتاق به صحبتهای کاریتون برسید ، شاید معاملتون شد ، بعد هم خندید ..، لبه استخر وایساد و عین شناگرهای ماهر با یه شیرجه بی صدا رفت توی آب ، مهدی کیف کرده بود و بی صدا میخندید ..، بهم نگاه میکرد و بنظرم با نگاه بهم التماس میکرد چند دقیقه از کنار استخر دور بشم .. ، دست رد به سینه اش نذاشتم و به نسرین گفتم بیا بریم تو خونه به صحبتهای کاریمون برسیم ..، نسرین خندید و از جاش بلند شد ، به ماندانا گفتم پس ما میریم تو چند دقیقه چونه میزنیم ببینم معامله امون میشه یا نه بعد برمیگردیم ، مهدی و ماندانا با سر تایید کردن و ما رفتیم تو ..! دست نسرین رو گرفتم و با هم رفتیم توی اتاق سرهنگ ..، رسیده و نرسیده چسبوندمش به دیوار و باهاش لب تو لب شدم ، دستم هم بیکار نبود و از روی لباس تنشو کند و کاو میکرد ، حمید کوچیکه خودشو جرواجر کرده بود بسکه راست شده بود و راست مونده بود ، مشغول ماچ و بوسه بودم که حس کردم دستش روی شلوارم دنبال چیزی میگرده ، دستشو به سمت کیر راستم هدایت کردم ، خندید و از روی شلوار حمید کوچیکه رو مالید و گفت اوه ..، به سن و هیکلت نمیخوره معامله به این بزرگی داشته باشی ! ، گفتم مگه با من نیومدی توی اتاق که دست به یه معامله بزرگ بزنی .؟؟!! قاه قاه خندید و گفت من و تو معامله امون نمیشه ! ، گفتم چرا ؟ بعد هم زیپ شلوارمو پایین کشیدم و حمید کوچیکه رو که راست وایساده بود بیرون کشیدم و گفتم دلت میاد به سینه این معامله دست رد بزنی !! ، قاه قاه میخندید ..، دستشو دراز کرد و کیرمو توی دستش گرفت و مالید ، کم مونده بود همونجا خیسش کنم ! ، گفتم یه امتحانی بکن بعد بگو معاملمون نمیشه ، خندید و نشست جلوم و کیرمو دو دستی گرفت تو دستش و یکم مالید ، گفت نه ..، خوب معامله ای هست ! ، گفتم من که گفته بودم از این معامله پشیمون نمیشی ! ، خندید و دهنشو وا کرد و نوکشو فرو کرد تو دهنش ، دستمو تو موهاش کشیدم و سرشو به کیرم فشردم ، خوب و حرفه ای ساک میزد ، همونطوری که مشغول مکیدن کیرم بود شلوارمو پایین کشیدم ، تخمام که آزاد شد با دست اونها رو هم موقع ساک زدن میمالید ، دو سه دقیقه خوب مالید و مکید بعد کیرمو از دهنش بیرون کشید ، گفتم معامله خوبیه ؟ گفت عالیه ، خوشمزه هم هست ! ، بعد به زیر شکمم که تازه تیغ زده بودم دست کشید و با خنده گفت شسته رفته هم هست ، حساب کتابش معلومه ..، با خنده گفتم پس معامله شد ؟ با خنده گفت معامله میکنیم !! ، بغلش کردم و انداختمش روی تخت بلوزش از پشت یه دکمه داشت که بازش کردم و بلوزش رو بیرون کشیدم ، یه سوتین نخی تنش بود که سینه هاش رو بزور توش جا داده بود ، پشت دامنش یه زیپ نسبتا بلند داشت وقتی میخواستم دامنشو در بیارم گفت میان یهو بد میشه ..، گفتم مهدی ماندانا رو ول نمیکنه ، خندید و گفت البته اینو راست میگی ! ، دامنشو از پاش در آوردم ، کون و کپل سفیدش بیرون افتاد دستی به کونش کشیدم و باهاش لب تو لب شدم ، کیر راستمو توی دستش گرفت و میمالید ، سینه هاش رو از توی سوتین بیرون کشیدم و نوکش رو مکیدم ، خوشو بالا و پایین میکرد ، به پاهای سفیدش دست کشیدم ، موهای مشکی پاش تازه نوک زده بود ، دستمو وسط پاهاش مالیدم ، شورتش خیس شده بود ، از روی شورت کسشو مالیدم ، موهای کسش حتی از روی شورت هم احساس میشد ، کس مودار زیاد دوست ندارم اما دلم میخواست این یکیو حتما امتحان کنم ، دو طرف شورت نخی سفید رنگشو گرفتم و از کس پشمالوش پرده برداری کردم ..، موهای مشکی اطراف کسش خیلی هم بلند نبود ، خیلی ها هستن که فک میکنن کس مودار سکسی تره ، با پشمای کسش بازی کردم ، خودشو میمالوند به رختخواب ، با انگشت شصتم با چوچولش بازی کردم و تماشاش کردم ، حسابی کیف میکرد ..، بالاخره خودمو راضی کردم و سرمو به کس پشمالوش نزدیک کردم ، بوی خوبی داشت و کاملا تمیز بود ، با دو تا انگشت کسشو از هم باز کردم و با زبون چوچولشو لیسیدم ، یه آه بلند کشید که باعث شد صد برابر تحریک بشم ..، شورتشو کامل از پاش در آوردم ، از روی تخت پا شدم و از توی جیب شلوارم که الان روی زمین بود یه کاندوم در آوردم ، گوشه اش رو با دندون گرفتم و میخواستم پاره اش کنم که نسرین گفت صب کن ..، نگاهش کردم و فک کردم نمیخواد بزاره بکنمش ..، اخمامو تو هم کردم ..، گفت من حالم از کاندوم بهم میخوره ، دهنمو پر کردم که بگم منم حالم از کس پشمالو بهم میخوره ، اما ساکت موندم ، گفت من قرص ضد حاملگی میخورم ، خیالت راحت باشه ..، کاندوم رو سر جاش گذاشتم و گفتم خوب ..، چه بهتر ..، گفت اگه با من خواستی سکس کنی دو تا شرط داره یکی اینکه کاندوم نزاری ، دوم اینکه آبتو بریزی توش !! ، به پهنای صورتم خندیدم و گفتم عجب شروط باحالی ! ، قبول ! ، راستی ..، گفت هان ؟ گفتم میشه واسه دفعه دیگه موهاشو بزنی ؟ خندید و گفت مهدی اینطوری دوست داره اما باشه اگه تو شروط منو قبول کنی منم واسه تو صاف صافش میکنم ! ، کیر راستمو توی دستم گرفتم و به سمتش چرخوندم و گفتم آخ جون پس معامله میکنیم ! نسرین زیر دستم ضجه میزد ، توی سکس خیلی هیجان داشت ، سینه هاش تکون تکون میخورد و کیرم تا خط تخمام توی کسش بود ، یه لحظه فک کردم واقعا داره گریه میکنه ..، با خودم گفتم شاید درد داره ..، کیرمو کشیدم بیرون و نگاهش کردم ، گفت چرا ول کردی ؟ گفتم داری گریه میکنی ؟ گفت گریه چیه دارم از خوشی میمیرم ! ، خندیدم و وایسوندمش لبه تخت و از پشت کونشو توی دستم گرفتم و پاهاشو از هم باز کردم و کیر راستمو از لای چاک کونش هل دادم توی کسش و داگی استایل از پشت تلنبه میزدم ، دستمو به کون و پاهای قشنگش میکشیدم و تو هر حرکت شدت تلنبه زدنمو بیشتر میکردم ، کسش خیلی تنگ بود ، حس میکردم نصف پوست کیرم تو کسش جا مونده ، گفتم مگه اینو آکبند نگهداشتی تا الان که اینقد تنگه ؟ خندید و گفت خاصیت اناره ، انار خیلی دوست دارم ، انار تنگش میکنه ..، گفتم میخوری یا میمالی به این ؟ خندید و پاهاشو از هم باز کرد که راحتتر بکنم ..، دوباره به کیرم تف زدم و شروع کردم به تلنبه زدن ..، آه و ناله هاش دوباره بلند شد ..، کیرم میسوخت ، فک کردم اگه کیر من داره میسوزه اوضاع کس اون چطوره ، میدونستم درد داره اما کیف میکنه ، واسه اینکه بیشتر تحریکش کنم موهاش رو توی دستم گرفتم و کشیدم ، جیغ زد و هیجان زده کونشو تکون داد ..، حال خودمو نمیفهمیدم ، وحشی شده بودم ، با کف دست دو تا ضربه محکم به کونش زدم که جای پنج تا انگشتم روی کونش موند ، با اینکار هیجانش بیشتر و بیشتر شد و ضجه هاش بهم فهموند که چیزی به ارضا شدنش نمونده ..، چرخوندمش و کیرمو تا ته تو کس پرموش فرو کردم و پاهاش رو روی شونه ام انداختم ، هر لحظه فک میکردم ممکنه مهدی بیاد و ببینه چطور دارم زنشو میکنم ، این فکرها هم هیجانمو بیشتر میکرد هم ارضا شدنمو به تاخیر مینداخت ، دو سه بار حتی برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم که ببینم مهدی اومده یا نه ..، اما نسرین این فکرها رو نمیکرد چون از سکس به شدت لذت میبرد و حتی سعی نمیکرد صداش رو پایین بیاره و بالاخره هم با یه جیغ بنفش ناخونهای بلندش رو توی رونم فرو کرد و ارضا شد و بعد ولو شد ، به جای ناخونهاش توی پام نگاه کردم و گفتم ماندانا اینها رو ببینه دودمانتو به باد میده ..، خندید و گفت اولا که دودمان تورو به باد میده نه منو ، بعد هم زود بیا بکن بعد یه فکری واسه نجات دودمانت از دست ماندانا میکنیم ..، خندیدم و دوباره افتادم روش چند تا تلنبه محکم توی کسش زدم و وقتی دیگه داشتم ارضا میشدم میخواستم کیرمو بیرون بکشم اما پاهای قشنگشو محکم دور کمرم حلقه کرد ، پاهاش رو با دستام گرفتم و وفشار دادم ، یه غرش کوتاه کردم و با شدت توی کس پشمالوش ارضا شدم ، با لذت تمام خندید و وقتی مطمئن شد دیگه آبی ندارم که بخوام تو کسش بریزم پاهاشو شل کرد ، کیرمو از توی کسش بیرون کشیدم قبل از اینکه حتی یه قطره از آبم از توی کسش بیرون بریزه پاهاشو به دیوار چسبوند و یه بالش هم زیر کونش گذاشت ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم چرا اینطوری میکنی ؟ گفت میخوام تمام پروتئینش جذب بدنم بشه ! ، خندیدم و گفتم مگه کمبود پروتئین داری ؟ گفت این یه چیز دیگه است باعث میشه پوستم روشن و لطیف بشه .. ، خواستم بگم خوب بمالش به پوستت اما دیگه باهاش بحث نکردم ، همونطوری که پاهاش بالا بود گفت بنظرت چقد طول کشید ؟ یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم حدود بیست دقیقه ...، گفت خوبه یه نگاه کن ببین هنوز تو آبن ؟ به پنجره نزدیک شدم و به استخر نگاه کردم اما چیزی ندیدم درست لحظه ای که فک میکردم احتمالا از آب بیرون اومدن و برگشتن توی خونه یه لحظه ماندانا رو دیدم که از آب بیرون اومد و به سمت خونه نگاه کرد ، چند ثانیه بعد مهدی از پشت بهش نزدیک شد و حوله رو روی شونه اش انداخت ، به نسرین گفتم الان از آب بیرون اومدن ، گفت باشه چند تا دستمال بهم بده ، وقتی از جاش بلند شد یه آب بیرنگ از کنار کسش بیرون ریخت ، از اون آب غلیظ و شیری رنگ دیگه خبری نبود ، گفت دیدی ؟ تمام مواد مفیدش جذب شد ! ، خندیدم ، کسشو تمیز کرد و دوباره شورت پوشید و دامنشو پاش کرد ، کمکش کردم که سوتینشو ببنده و دکمه بلوزشو براش بستم ، دستی به موهاش کشید و جلوی آیینه هول هولکی آرایششو تجدید کرد ..، رو تختی رو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدیم ، گفت یه لیوان آب بهم بده ..، از توی آشپزخونه لیوان رو پر کردم و بهش دادم ، دست کرد توی کیفش و یه ورق قرص کوچیک در آورد که رنگارنگ بود عین اسمارتینزهای کوچیک ، یکیش رو از توی بسته بیرون کشید و با آب قورت داد ، گفتم این چیه ؟ گفت قرص ضد حاملگی ، گفتم پس چرا رنگارنگه ؟ گفت اینو از دبی آوردم واسه اینکه روزهای هفته یادم نره هر قرص یه رنگه واسه یه روز خاص ، مثلا امروز سبز خوردم فردا باید قرمز بخورم ، گفتم آهان ..، از آشپزخونه که بیرون اومدیم سینه به سینه مهدی و ماندانا خوردیم ، موهای تن مهدی راست وایساده بود و میلرزید ، یادم افتاد که فقط یه دونه حوله داشتن که مهدی فردین بازی در آورده بود و داده بودش به ماندانا و خودش سردش شده بود ، گفتم اوه صب کن برات حوله بیارم ، از توی انباری آشپزخونه یه حوله تمیز آوردم و دادم به مهدی ، سریع دور خودش پیچید و رو به من گفت معاملتون شد ؟ اینقد حرف بنظرم خنده دار بود که پغی زدم زیر خنده و بعد با خنده گفتم آره معامله رو تموم کردیم ، مهدی هاج و واج نگاهم میکرد که ببینه کجای حرفش خنده دار بوده ..، گفتم اینقد با نسرین معامله معامله گفتیم دیگه به این کلمه آلرژی پیدا کردم ، مهدی خندید ..، به نسرین نگاه کردم اونهم داشت میخندید ، ماندانا با لباس زیر گیپور خیس که به تنش چسبیده بود صد برابر سکسی تر شده بود نوک سینه و چاک کسش کاملا توی لباس زیر مشخص بود ، لباسهاش رو توی دستش گرفته بود ، با خودم گفتم مهدی اگه اینو نکرده باشه الان جلق واجب شده ! ، موهای تن ماندانا دون دون شده بود و معلوم بود سردشه ..، رو به مهدی و نسرین گفتم ببخشید من یکم به دوست دخترم برسم الان سرما میخوره مامانش از گوشت تنم واسه سگهای کوچه قرمه درست میکنه ! ، همه خندیدن و من و ماندانا رفتیم توی اتاق ..، درو که بستم بغلش کردم و بوسیدمش ، گفت معامله رو کجاش کردی ؟ قاه قاه خندیدم ، گفت کوفت مهدی دو دقیقه بعد از رفتنتون میخواست بیاد تو خونه ، برای اینکه واست وقت بخرم مجبور شدم بزارم حسابی دستمالیم کنه ! ، گفتم نه اینکه وقتی کسی دستمالیت میکنه بهت بد میگذره! ، خندید ..، گفت اما کار ما به سکس نکشید باید خودت ارضام کنی ! ، گفتم تو چی ارضاش کردی ؟ خندید و گفت نه فقط گذاشتم شورتمو بکشه پایین و یکم خودشو بماله به کونم ! گفتم به پس نسرین امشب باید دوباره بده !! ، گفت خفه شو بیا بریم حموم ! ، گفتم مثلا مهمون داریم ها .... خودشو لوس کرد ، بغلش کردم و شورت خیسش رو از تنش بیرون کشیدم ، سرمو وسط کسش فرو کردم و بوسیدمش گفتم چطوری مهدی از خیر این گذشت ؟ گفت میرم تنهایی یه دوش بگیرم ، گفتم منم باید برم صب کن یه نیمساعت دیگه اونها رو میفرستیم اتاق ربکا و خودمون یه دوش میگیریم و بعد میخوابیم ، سرشو تکون داد و تایید کرد .... خودشو خشک کرد و بلوز و دامن کوتاهش رو بدون جوراب و شورت و سوتین پوشید و با هم از اتاق بیرون اومدیم ، لباسش نازک بود و میشد فهمید که سوتین نداره ، اون دامن کوتاه هم که بود و نبودش یکی بود و اون پاهای بلند و سکسی و گوشتالو بد جوری چشمک میزدن ، مهدی و نسرین توی آشپزخونه پشت میز ناهار خوری چوبی نشسته بودن و یه چایی جلوشون بود ، منم هوس کردم ، مهدی با دیدن ماندانا توی اون لباسهای کیر راست کن چشماش چهارتا شد و به پهنای صورتش خندید ..، به ماندانا گفتم برو بشین منم واسه جفتمون چایی بریزم ، نسرین بلند شد و گفت من میریزم ، گفتم نه بابا ..، شما مهمونی ! ، گفت نه دیگه مهدی که حسابی فامیل شده ما هم که شریک شدیم ، نشوندمش و گفتم نه بابا بشین میریزم و میام ، مهدی و نسرین روبروی هم نشسته بودن ، ماندانا رفت که کنار نسرین بشینه ، بهش گفتم اینجا جای منه میخوام کنار شریکم بشینم ، ماندانا خندید و رفت کنار مهدی ، مهدی خندید و برای ماندانا جا باز کرد چایی رو جلوی خودمون گذاشتم و شیرینی رو همونطور با جعبه روی میز گذاشتم و گفتم بفرمایید ...