انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 48 از 108:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
عالی بود دمت گرم
     
  

 
به به! چه اتفاقاتی افتاد این سری! حداقل این سری خماری ما کمتره! ولی همچنان بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی و سفر به دبی هستم! چه چیزی بشه
     
  
مرد

 
سلام دوست عزیز پس چی شد، داستان قشنگت رو ادامه نمیدی؟
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
به نظرم خیلی خوب جلو رفتی، داره جذاب میشه خصوصا رابطه شهین
با پسرش جذابیت خاصی میده به داستان.
فانتزی زیبایی رو رقم میزنه
     
  
مرد

 
پس چرا ادامه نمیدی؟
     
  
مرد

 
آریاجان عالیه
داستان خیلی جذاب داره پیش میره و وسعت میگیره
چند سریه که میخونم ولی کامنت نمیزارم
نمیدونم چرا
دمت گرم
ایشالله یه روزی کتابشو چاپ کنی


در ضمن دوستان،روال آپ شدن داستان هر دو هفته است
چرا هی گیر میدین
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی وپنجم ( پدر اجاره ای 1)



واکمنم یه بلندگوی کوچیک کار راه بنداز داشت ، گذاشته بودم بالای سرم لبه وان ، وان مرمر تا نصفه از آب گرم پر بود و من و نوه فرمانفرما همدیگه رو توش تنگ بغل کرده بودیم و ریلکس کرده بودیم ، چشمامو بسته بودم و ماندانا لخت توی بغلم بود ، پشتش بهم بود و تو بغلم نشسته بود ، سینه هاش رو آروم میمالیدم و با آه های کوتاه از کارم استقبال میکرد ، جفتمون خسته و بیحال بودیم همراه با آهنگ جورج مایکل زمزمه میکردم ..، آی فیل سو آن شور ، تو تیک یور هند ..، چقد با حس اونوقت من هماهنگی داشت ...، وقتی برگشتیم تو رختخواب هیچکدوم حالی واسه سکس نداشتیم ، از پشت بغلش کردم و سینه هاش رو توی دستام گرفتم و چشمامو بستم ...
سه شنبه ..
چشمامو که باز کردم ماندانا رو دیدم که پشتش به منه و بدون لباس روی تخت خوابیده ، سر گردوندم و ساعتمو از روی میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم ، ساعت هشت و نیم بود ، بنظرم هنوز خیلی زود بود ، میدونستم به این زودیها نباید منتظر بیدار شدن ماندانا باشم ، از تخت بیرون اومدم و با ناامیدی ماندانا رو صدا کردم ، همونطوری که حدس میزدم تنها عکس العملش یه صدای هوم و تکون دادن کون لختش بود که بفهمم زنده است ! ، فهمیدم که از ماندانا بخاری بلند نمیشه ، شلوارک و تیشرتمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم که برم و یه فکری واسه صبحانه بکنم ، همه که عادت نداشتن مثل ماندانا تا لنگ ظهر بخوابن ..، از بغل اتاق ربکا که رد میشدم ساکت شدم که ببینم صدایی میاد و بفهمم مهدی و نسرین بیدارن یا خواب ، با شنیدن صدای آروم حرف زدنشون مطمئن شدم که بیدارن ، با خودم گفتم میرم یه فکری واسه صبحانه میکنم و بعد برمیگردم سراغشون و صداشون میزنم ، میخواستم دور بشم اما عادتی که از مامانم بهم ارث رسیده بود به شدت تحریکم کرد که گوش وایسم و ببینم چی میگن ! ، نمیدونم این مامان من هیچ ارث دیگه ای نداشت که به من بده ..؟؟!! ، گوشم رو به در چسبوندم و شنیدم که نسرین میگه مهدی چه مرگت شده ؟ مگه در مورد این قضیه پدر اجاره ای به توافق نرسیدیم ؟ صدای مهدی چون کلفت تر بود خوب به گوشم نمیرسید ، اما یه چیزی شبیه این گفت که فک نمیکردم قضیه جدی بشه ..، با خودم گفتم احتمالا میخوان سر یکی رو کلاه بزارن وگرنه پدر اجاره ای به چه درد دیگه ای میخوره ...؟؟ ، نسرین گفت در هر صورت دیگه واسه پشیمونی دیره ، من یه بار دادم و باز هم میخوام این قضیه رو ادامه بدم تا به نتیجه برسم دیگه از این وضعیت خسته شدم ، بقول قدیمیها دیگه آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب ..، تا نداده بودم میتونستی پشیمون بشی ، حالا یادت افتاده ؟ اگه ناراحتی بیا طلاقم بده و خلاص !! ، صدای نامفهوم مهدی شروع به غرولند کرد ، نسرین گفت فعلا خفه شو تو خونه بیشتر حرف میزنیم ..، حس کردم که صدای نسرین به در اتاق نزدیک میشه ..، فوری از در دور شدم و آروم به سمت انتهای راهرو راه افتادم ، با خودم فک میکردم نکنه این دو تا واقعا کلاهبردارن ، نسرین چیو داده بود که الان مهدی شاکی بود ...، بعد با خودم میگفتم نه بابا علی سیاه چند ساله که این دو تا رو میشناسه کلاهبردار نیستن ، اگه میخواستن کلاهمونو بردارن جنس بد بهمون میدادن ، بعد با خودم داشتم فک میکردم که نکنه دوبی و این ناخدا و این حرفها بهونه ای چیزی باشه که منو ببرن و سر به نیست کنن ، بعد خودم به این حرفها خندیدم و گفتم محاله ..، اینجا ریششون گیره و مگه من کلا چقد پول دارم که بخوان همچین ریسکی رو بکنن ..، نزدیکهای اتاق بچه بودم که صدای باز شدن در اتاق ربکا رو از پشت سرم شنیدم ، برگشتم و دیدم که نسرین از اتاق بیرون اومده ، لبخند زدم و سلام کردم ، گفتم صبح بخیر ، تونستی بخوابی ؟ گفت آره عزیزم خیلی خوب بود ، همه چی عالی ...، ممنون ، بهم که رسید بوسیدمش و گفتم دوش گرفتی ؟ گفت آره ، مرسی ، دیدم موهاش کاملا مرتبه ، گفتم موهاتو نشستی ؟ گفت چرا ...، گفتم پس چطوری خشک کردی ؟ گفت تو حمام یه سشوار خیلی خوب بود ..، با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم راستی ؟ خندید و گفت نمیدونستی ؟ گفتم نه ..، با خنده گفت اه حیف شد کاش نگفته بودم و وقت رفتن با خودم میبردمش ، رمینگتون اصلیه دیگه عمرا از اینها گیر بیاد ..، گفتم قابلی نداره ..، البته تعجبی نداره ، این اتاقی که شما توش خوابیدین اتاق خانم خونه بوده ، حالا اگه سشوار رو دوستش داری ببرش ، گفت شوخی کردم عزیزم خودم سشوار جانسون اصلی دارم ، از دبی آوردم ، گفتی اتاق خانم خونه ؟ مگه جدا میخوابیده ؟ ، با خنده گفتم آره داستانش مفصله بعدا برات میگم ، بعد با خنده گفتم ماندانا و مامانم هروقت اینجا اومدن با موی خشک نشده رفتن ، خبر نداشتم که سشوار هست ! ، فک میکردم زنه وقتی رفته احتمالا سشوارشو با خودش برده ، زنها توالت هم که میرن معمولا لوازم آرایششون رو با خودشون میبرن ، بلند بلند خندید و گفت کجا میری ؟ گفتم برم یه فکری واسه صبحانه بکنم ! ، دنبالم اومد ..، در آشپزخونه رو باز کردم ، با تعجب دیدم که قوری روی سماوره و از توی سماور بخار در میاد ..، هنوز تو شوک بودم که دیدم سارا لبخند به لب با همون لباسهای فرم خونه از توی انباری آشپزخونه بیرون اومد ، خندیدم و گفتم زود اومدی ..! ، گفت دیدم مهمون دارین دیگه رفتم سر راه نون تازه و پنیر تبریز و کره و مربا گرفتم ، تخم مرغ هم داریم ، دیگه چیزی به فکرم نرسید که بخرم ، اگه چیز دیگه ای میخواید بگید به خلیل بگم بره بگیره ، گفتم نه دیگه همینها عالیه دستت درد نکنه ..، گفت کی صبحانه میخورید ؟ گفتم ماندانا که حالا حالاها میخوابه ، اگه به امید ماندانا بمونیم باید بجای صبحانه ناهار بخوریم ، بعد رو به نسرین پرسیدم مهدی بیداره ، گفت آره ، گفتم پس یه ربع دیگه صبحانه بخوریم خوبه ؟ گفت خوب صب کنیم تا ماندانا بیدار بشه با هم بخوریم ، گفتم ماندانا تا یازده میخوابه ، خندید و گفت اوه ، ما باید زودتر بریم ، به سارا گفتم پس زحمت صبحانه رو میکشی ؟ یه ربع دیگه میایم همینجا میخوریم ، گفت چشم ..، از آشپزخونه که بیرون اومدیم دست انداختم لای پاش و گفتم کجا به این زودی ؟ ظهر بمونید ، گفت نه دیگه باید بریم ، داریم کارهامون رو ردیف میکنیم که زودتر بریم دوبی دوباره جنس بیاریم ، مهدی هفته دیگه میره و منم یه هفته بعدش میرم ، بعد گفت ردیف کن باهام بیای ، خوش میگذره ، با هم یه اتاق میگیریم توی هتل و همش با همیم ، گفتم حالا مهدی که رفت میام پیشت ، بعدا در مورد با هم رفتن هم حرف میزنیم ، لبخند زد و گفت آره آره ، حتما ..، گفتم دفعه بعدی که اومدی اینجا مایو بیار ..، گفت اگه خودمون دو تایی باشیم مایو میخوام چیکار ! ، از روی دامن کسشو مالیدم و گفتم البته راست میگی ! ، ازم جدا شد و به سمت اتاق ربکا رفت که با مهدی برای صبحانه بیان ..، منم رفتم توی هال و گوشی رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ..
مامانم گوشی رو برداشت و باهاش سلام علیک کردم ، دیدم خونه ساکته و مامانم هم نسبتا آروم حرف میزنه ..، گفتم چه خبره ؟ گفت رویا ساعت 5 صبح رسید بنده خدا از ساعت 1 صبح تا 4 صبح تو فرودگاه معطل شده بود ، پروازش تاخیر داشته ، دیشب اصلا نخوابیده ، رفته تو اتاق تو دراز کشیده ، بچه ها رو با لیلا فرستادم پارک که خونه ساکت بشه بلکه بتونه یکم بخوابه ..، گفتم اوه من فک کردم امروز عصر میاد ، پس گفته بود ساعت 2 منظورش دو صبح بوده ؟ مامان گفت آره ..، بعد با ناراحتی گفت به ما هم نگفت که حداقل بریم فرودگاه دنبالش ، ساعت 5 صبح دیدم زنگ میزنن کلی ترسیدم ، فریدون رفت درو باز کرد دیدیم رویا اومده ..، حالا تو اتاق تو خوابیده ، داشتم فک میکردم که اتاق تورو بدیم بهش تو فعلا شبها برو پیش فراز و فرود بخواب ، گفتم مگه جونمو از سر راه آوردم ؟ مامانم خندید ، گفتم شبها میام همینجا ..، با عصبانیت گفت اصلا نمیشه ، گفتم روزها که یا میام خونه یا با کامبیز دنبال درس خوندنیم ، شب موقع خواب میام اینجا ..، خیالمون هم راحت تره ..، گفت نمیشه ، اما از لحنش فهمیدم که احتمالا دیگه گیر نمیده ، گفتم اون کیف سامسونت رو میخواستم بدم به بابام ..، یادم رفت بهتون بگم ، مامانم گفت بابات خودش رفت تو اتاقت از توی اتاقت یه چیزهایی برداشت ، شما دوتا چیکار دارید میکنید ؟ خیلی مشکوک شدید ..، گفتم چیزی نیست ، گفتم که بهم گفته بود برم براش یه چک بگیرم ، یادم رفت بهش بدم ، باهام خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد ، خیالم راحت شد که بابام چک رو برداشته ..، برگشتم توی اتاق ، ماندانا حتی تکون هم نخورده بود ، وقتی میخوابید با سنگ هیچ فرقی نداشت ، نه یه تکونی میخورد و نه حتی نفس کشیدنش صدا داشت ، بعضی وقتها واسه اینکه مطمئن بشم زنده است چکش میکردم ! ، توی روشویی حمام دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق ، بعد یادم افتاد که به بابام هم یه زنگ بزنم ، رفتم توی اتاق سرهنگ و گوشی رو برداشتم و شماره اف ایکس کارخونه رو گرفتم ، سها گوشی رو برداشت و زود وصلم کرد به اتاق بابام ، گفتم سلام بابا ..، عمو فرهاد از اونور خط گفت منم عمو ، خوبی ، یه سری به ما نمیزنی ...، حال احوال کردم و احوال عاطفه رو پرسیدم ، عمو فرهاد گفت خوبه ..، تو خط تولیده ، رفته سر بزنه ..، سراغ بابامو گرفتم ، یکم تعجب کرد و گفت به من گفته بود دنبال کارهای تو رفته ..، گفتم نمیدونم ازش خبر ندارم ، دیشب خونه یکی از دوستام بودم اینه که نمیدونستم رفته دنبال کارهای من ، گفت آره به من گفت میره دنبال یه کار مربوط به تو ..، حالا نفهمیدم دنبال کار سربازیته ..، پریروز با یکی از دوستامون در مورد سربازیت صحبت میکرد ، میخواست برات مهلت بگیره که اگه امسال قبول نشدی یه سال وقت داشته باشی ..، با خوشحالی از جام پریدم و گفتم راستی ؟ گفت نمیخواست بهت بگه ، تو هم نشنیده بگیر ، فک میکرد اگه بدونی ممکنه امسال همه سعی خودتو نکنی که دانشگاه قبول بشی ..، گفتم آخ جون ..، عمو فرهاد گفت البته هنوز موفق نشده اما هنوز دنبالشه ..، گفتم مرسی عمو ..، گفتم از من نشنیده بگیری ها ..، با خوشحالی خندیدم و گفتم چشم عمو ..، خندید و قطع کرد ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی وششم ( پدر اجاره ای 2)


بابام عین کامپیوتر میموند ..، پیش بینی همه چیز رو میکرد و برای همه چی برنامه ریزی میکرد ، وقتی هم که دنبال یه کاری میفتاد میتونست خیالت راحت باشه که حتما انجام میشه ..، غیر ممکن براش یه لغت بی معنی بود ..، اگه میرفت توی یه اداره و بهش میگفتن نمیشه مثل اغلب مردم سرشو نمینداخت پایین و بیاد بیرون و بگه خوب دیگه ، نمیشه !! میگشت یه راهی پیدا میکرد ، قوانین رو مطالعه میکرد و راهکار قانونیش رو پیدا میکرد ، اگر هم راهکار قانونی نداشت یه جوری با پول و رابطه کار خودشو پیش میبرد ..، در حالی که با دمم گردو میشکستم برگشتم توی اتاق خواب ، در کمال تعجب دیدم که ماندانا بیدار شده و نشسته ....! ، گفتم اوه ، تازه ساعت نه صبحه تا یازده خیلی مونده ! ، خندید و گفت ساکت ! ، گفتم نه والله چی شد بیدار شدی ؟ با خنده گفت خواب بد دیدم ! ، گفتم تو خوابت پدرام برگشته بود ؟ قاه قاه خندید و گفت اون که واسه تو بده ! ، گفتم واسه تو خوبه ..؟؟ ، رفت تو فکر و گفت شاید نه ! ، گفتم خوبه حالا ، دوباره غم باد نگیری ! ، گفت دیروز تا حالا من غم باد گرفتم ؟ گفتم نه خداییش نگرفتی اما فک میکنم جلو بقیه خودتو نگه میداری و تو دلت هنوز دلتنگ اونی ، اشاره کرد بیا ..، بهش نزدیک شدم ، بغلم کرد و منو بوسید و گفت یکم آره ..، اما زیاد بهش فکر نمیکنم ، اول و آخر این اتفاق میفتاد ..، گفتم سارا صبحانه آماده کرده مهدی و نسرین هم بیدارن ، فک میکردم قراره تا ظهر بخوابی ، حالا که پاشدی زود آماده شو بریم که سر میز منتظرمون نشن زشته ..، از جاش پاشد و گفت تو برو منم زود لباس میپوشم و میام بوسیدمش و از اتاق بیرون اومدم گفتم پس بجنب ! ، خندید و رفت توی حمام که دست و روش رو بشوره و درو پشت سرش بست ..، بعد از صبحانه همگی با هم از خونه بیرون اومدیم و سوار دو تا شورلت شدیم ، اونها سوار ایمپالای نقره ای شدن و ما سوار نوای قهوه ای ، ماندانا گفت که میخواد بره نیاورون ، خوشحال شدم چون هم راهم نزدیک میشد و هم خونه اشون رو یاد میگرفتم ، با هدایت ماندانا کامرانیه رو به سمت جنوب رفتم و توی یه کوچه بن بست نزدیکی ته کوچه دم یه خونه دو طبقه بزرگ با نمای سنگی نگهداشتم ، گفتم ماشالله تعدادتون زیاده کلا تو خونه کوچیک جا نمیشید ها ! ، خندید و گفت اگه بری خونه شادی اینها چی میگی ، بعد هم با دست به خونه بغلی اشاره کرد ، یه نگاه به خونه بغلی انداختم و کم مونده بود فکم از تعجب پیاده بشه ، یه عمارت سه طبقه فوق العاده شیک با نمای سنگ مرمر ، همه طبقات بالکن سراسری داشتن و با ستونها و فانوسهای سنگی تزیین شده بودن ، حداقل دو سه هزار متری زیر بنا داشت و از توی حیاطش چند تا درخت سرو قدیمی سر به فلک کشیده بودن ، با تته پته گفتم این خونه شادی اینهاست ؟ خندید و گفت اوهوم ...، گفتم عجب مجتمع قشنگیه ، آپارتمانشون چند متریه ؟ با خنده گفت مجتمع ؟ همش یه خونه سوبلکسه و مال خودشونه ..، گفتم اوه ...، بعد پوزخندی زدم و گفتم خانواده شهیدن دیگه ! ، ماندانا قاه قاه خندید ..، باهاش روبوسی کردم و ازش جدا شدم ، اصرار کرد برم تو اما با اینکه دلم میخواست خونشون رو از نزدیک ببینم قبول نکردم ، میخواستم زودتر برم خونه که هم رویا رو ببینم و هم هیجان داشتم که ببینم داستان نزول خور به کجا رسیده ....
بچه ها هنوز از پارک برنگشته بودن و خونه ساکت ساکت بود ..، مامانم یه لباس آستین حلقه ای سورمه ای تنش کرده بود و یه دامن چیندار سفید هم پاش بود ، جورابهای نازک رنگ پا و یه دمپایی پاشنه بلند سفید سر پاش انداخته بود ، موهاشو بالای سرش بسته بود و آرایش ملایمی داشت ، یه سینه ریز الماس توی گردنش برق میزد که از وقتی بچه بودم توی گردنش میدیدم ..، بوسیدمش و گفتم برم لباس عوض کنم و بیام ..، گفت رویا تو اتاقت خوابه گناه داره ..، چند دقیقه صب کن بیدار بشه بعد برو عوض کن ..، گفت بیا تو آشپزخونه یه چایی واست بریزم ، تو این روزها درس نداری ؟ یادم افتاد که بابام دنبال مرخصی واسه منه و بی اختیار لبخند زدم ، گفتم علی سیاه رفته ماموریت دو سه روز دیگه میاد تا اونوقت با کامبیز به خودمون مرخصی دادیم ، گفت مثل اینکه صدای تیر و تفنگ و خمپاره که هر روز توی اخبار نشون میده روی مغز شما هیچ تاثیری نداره ..، نه ؟ گفتم بابا بخدا میخونم ..، گیر نده ، گفت من گیر نمیدم ، میگیرن میبرنت سربازی بدبخت ! ، بعد مستقیم میبرنت وسط این معرکه ..، صداش بلند شده بود ، گفتم بیدار میشه ها ..، گفت اعصاب واسه آدم نمیزاری که ..، باهاش رفتم توی آشپزخونه و پشت میز نشستم ، واسه جفتمون چایی ریخت و نشست ، بعد گفت با بابات چیکار داری میکنی که بهم نمیگی ؟ گفتم چیز مهمی نیست ، بابام گفت برم پیش یکی تو بازار واسش یه چک بگیرم ، دیروز رفتم گرفتم و آوردم ..، گفت همین ..، گفتم آره دیگه ..، چشماشو تنگ کرد و گفت تا تو بیای بگی ف من میرم فرحزاد و برمیگردم ، گفتم والله خلاصه اش همینه ..، گفت حالا خلاصه اش رو گفتی تفضیلیش رو هم بگو ..، گفتم تفضیلی اش هم همونه ..، بعد یهو حرف رو عوض کردم و با یه لحن دیگه گفتم خوب ..، خونه خاله پروانه چه خبر ؟ بی اختیار لبخند زد و گفت سلامتی ..، رفتیم چایی خوردیم و برگشتیم ..، گفتم بگو دیگه ..، با خنده گفت خلاصه اش همین بود !! ، خنده ام گرفت و چایی پرید تو گلوم ..، چایی رو گذاشتم روی میز و قاه قاه خندیدم ..، صدای آشنا از پشت سرم گفت همیشه به خنده ...، لبخند زدم و به سمت رویا برگشتم ، اما با دیدنش از تعجب فکم چسبید ، ابروهاش رو برداشته بود و صورتشو بند انداخته بود و آرایش کرده بود ، با آرایش حداقل سه پرده روشن تر و خوشگل تر شده بود ! ، یه لباس تنگ زرد رنگ نازک هم پوشیده بود که میشد نقش و نگار سوتینشو توش تشخیص بدی ، با یه ساپورت مشکی نسبتا نازک ، خلاصه بقول قدیمیها لولو رفته بود و هلو برگشته بود ! ، اونوقتها دخترهای مجرد معمولا آرایش نمیکردن و ابرو برنمیداشتن ، از جام بلند شدم و باهاش روبوسی کردم ، بد جوری دلم میخواست دستمو همونجا تو شورتش فرو کنم ، حیف که اسلام دست و پامو بسته بود ! ، گفتم فک میکردم امروز عصر میای ، میخواستم بیام دنبالت ..، گفت نه دیگه نمیخواستم بیشتر از این مزاحمتون بشم ..، گفتم کی تا حالا تو مزاحم شدی ..، خندید ..، گفتم به به خبریه ؟ مامانم خندید ..، گونه هاش گل انداخت و گفت نه چه خبری ..، گفتم آرایشی کردی ، ابرویی برداشتی ..، خندید و گفت با مامانم رفته بودیم آرایشگاه یهو بهش گفتم میخوام ابرومو بردارم ، یه فکری کرد و گفت بردار ! ، منم دیگه نشستم و ابرومو برداشتم ، بابام هم یه مشت غرولند کرد اما مامانم از تو روش در اومد و دیگه اونهم ساکت شد ..، چی بود بابا ابروهام عین پاچه گوسفند شده بود ..، خندیدم و مامانم هم خندید ..، گفت بیا بشین عزیزم ..، رویا به مامانم گفت عمه من وسایلمو گذاشتم اتاق حمید ، شبها هم توی هال جای مامانم میخوابم ..، نمیخوام مزاحمتون بشم ، قراره اگه موندنم طولانی شد مامان بیاد برام یه جا رو اجاره کنه که مزاحم شما نباشم ..، مامانم اخماشو تو هم کرد و گفت شما و مامانتون غلط کردین که تصمیم گرفتین جا بگیرین ، مگه من مردم ؟ رویا گفت خدا نکنه عمه ..، اما اینجوری خیلی مزاحمت دارم ، شما با اینکه خونتون بزرگه اما سه تا اتاق بیشتر نداره ، مامانم گفت یه خونه دیگه هم خریدیم که فعلا اقا حمید صاحبش شدن و معمولا اونجاست ..، حالا قرار شد تو اتاق حمید رو برداری و حمید اگه اینجا موند تو هال میخوابه و اگه خواست میره اون خونه ..، لیلا گفت حمید اذیت میشه ..، گفتم نه بابا ..، قبل اینکه تو بیای هم تقریبا همینطوری شده بود ، من تا دیروقت یا درس میخوندم و یا تو اون خونه بودم اینه که با اومدن تو اوضاع فرق زیادی نمیکنه ..، لیلا هم وارد آشپزخونه شد و با من و رویا سلام علیک کرد و رفت سر ظرفشویی ..، رویا گفت آخه ...، گفتم آخه نداره ..، مامانم از لیلا پرسید بچه ها کجا هستن ؟ لیلا گفت تو حیاط نشستن ، واسشون بستنی ریختم تو ظرف سه تایی دارن میخورن ..، مامانم سر تکون داد و گفت تو ظرفها رو بشور من میرم بهشون سر میزنم ، مامانم که رفت دست رویا رو گرفتم و رفتیم سمت اتاق من ..، در رو پشت سرم بستم و بغلش کردم و لبهاش رو بوسیدم و دستمو بردم وسط پاهاش و از روی ساپورت کسشو مالیدم ، میخندید و خودشو میمالید به دیوار گفتم جوون عجب چیزی شدی دختر دایی ! ، میخندید ، یکم که مالوندمش و کیرم حسابی راست شد ازش جدا شدم ، کیر راستمو از روی شلوار مالید و گفت چه خبر ؟ گفتم هیچی والا ، چیزی که کامبیز بهت نگفته باشه اتفاق نیفتاده ! ، خندید و گفت اما معرفتشو نشون داد ! ، برعکس بعضیها ! ، گفتم حالا تیکه ننداز .. ، گفت میای بریم بهش سر بزنیم ؟ خندیدم و گفتم آره ..، بزار به شهین بگم و با هم بریم ..، خندید ..، گفتم پس من لباس عوض نمیکنم تو هم لباس بپوش میریم ..، خندید و گونه هاش گل انداخت ، گفت برو دیگه ..، گفتم همه کیفش به اینه که لباس پوشیدنتو ببینم ! ، خندید و گفت خفه شو عمه شهین میاد ..، گفتم فقط یه کوچولو ! ، ریسه میرفت ، لباس نازکش رو در آورد و سوتین سفید رنگش معلوم شد ، بنظرم اومد سینه هاش از آخرین دفعه خیلی بزرگتر شده ، نزدیک شدم و سینه اش رو توی دستم گرفتم و گفتم این خیلی بزرگ شده رویا ! ، جوابمو نداد اما گونه هاش سرختر شدن ، گفتم تو این سن طبیعیه اینقد سریع رشد کنن ؟ با سر تکون داد و تایید کرد ..، سینه اش رو از توی سوتین بیرون کشیدم و نوکشو بوسیدم و یکم مکیدم ، منو از خودش جدا کرد ..، ماچش کردم و از اتاق بیرون اومدم ...، و چه به موقع چون دیدم مامانم داره از راهرو به سمت اتاق میاد ..، جلو رفتم و بهش گفتم میخوام با رویا بریم یه دوری بزنیم احتمالا به کامبیز هم یه سری میزنیم .، مامانم یکم اخم کرد اما سر تکون داد و گفت باشه ، واسه ناهار برگردید ..، گفتم باشه .. ، فک کنم با دوستی رویا و کامبیز کنار اومده بود ..، بد جوری دلم میخواست بدونم دیشب که مامانم رفته بود خونه کامبیز اینها اتفاقی افتاده یا نه ! ، مستقیم رفتم توی اتاق پذیرایی و تلفن رو برداشتم و به خونه کامبیز اینها زنگ زدم ....
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی وهفتم ( پدر اجاره ای 3)


کامبیز بدو بدو به استقبالمون اومد ..، با دیدن رویا که حسابی خوشگل کرده بود و یه مانتو آبی روشن مدل لی که تازه مد شده بود تنش کرده بود گل از گلش شکفت و لبهاش به خنده وا شد ..، وارد خونشون شدیم و پروانه خانم هم با لبخند از آشپزخونه بیرون اومد و باهامون سلام علیک داغی کرد ، کامبیز گفت بریم بالا ، گفتم من یه چایی میخورم و با خاله پروانه اختلاط میکنم ، شما برین من یه ربع دیگه میام بالا ، همه خندیدن ، رو به کامبیز گفتم زود حرفهای خصوصیتون رو بزنید ، یه ربع دیگه میام ها ! ، رویا قرمز شد ، کامبیز با خنده گفت بیست دقیقه !! ، گفتم باشه ، بیست دقیقه ..، خندیدن و با هم رفتن بالا ، خاله پروانه یه لباس ورزشی خیلی تنگ خاکستری تنش کرده بود که خط شورت و سوتینش توش کاملا مشخص بود یه دمپایی سفید لژ دار سر پاش انداخته بود و ساقهای سفید و براقش که با دون دون های قرمز و ریز موهای پاش پوشیده شده بودن به چشمای من لبخند میزدن ، یقه گرد و باز لباسش قسمت کوچیکی از سینه های درشتشو معلوم میکردن ..، رفت سمت آشپزخونه و منم دنبال سرش رفتم و از پشت بغلش کردم ، یعنی این کون رو اگه رو قبر مرده میمالیدی پا میشد و برات عربی میرقصید ..! ، سر شونه اش رو مالیدم ..، همونطوری که پشتش بهم بود گفت آه ....، چند وقته منو نمالیدی ؟ گفتم نمیدونم خاله ..، گفت بیا یه چایی بخور بعد بریم بالا تو اتاق من یکم ماساژم بده که دلم خیلی تنگ شده ، با هم نشستیم پشت میز ناهار خوری توی آشپزخونه و خاله پروانه از شیرینی کشمشی های خونگی و معروفش چند تا دونه برام آورد ، یادمه اندازه اش چهار پنج برابر این نون کشمشی هایی بود که الان مد شده ، پر از کشمش خوب قرمز که براش از تاکستان میاوردن و حرف نداشت ، هنوز مزه اش زیر دندونمه ..، کنار دستم نشسته بود و دستم روی رون گنده اش بالا و پایین میرفت ، خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت دیشب چرا نیومدی خاله ؟ برات کیک درست کرده بودم ، وقتی دیدم مامانت تنها اومد کلی تو ذوقم خورد ، به مامانت که گفتم بیاد فک کردم تو هم میای ، بعدا کامبیز گفت که مهمون داشتی تو اون خونه ..، گفتم آره ..، خاله پروانه گفت شنیدم یه دوست دختر خوشگل پیدا کردی ..، ساکت شدم ..، پروانه گفت مامانت که خیلی ازش تعریف میکرد که شیطون و زبون بازه ..، گفتم آره خاله ..، دوست دخترم که نیست ، دوستیم با هم ..، پروانه دوباره گونه ام رو بوسید و گفت عیب نداره خاله چرا میگی دوست دخترت نیست ، باید چند تا دوست دختر عوض کنی تا بالاخره با یکی ازدواج کنی ..، بعد با شیطنت گفت حالا مزه چند تا کس باید زیر زبونت بره تا بالاخره بتونی تصمیم بگیری که کدوم یکی بیشتر باب دلت هست ! ، خندیدم و دستمو بیشتر به وسط پاهاش فرو کردم و گفتم هر چی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که این یه مزه دیگه میده خاله ! ، خندید و گفت زبون بازی نکن ...، چاییم تموم شده بود ، گفتم دیشب چه خبر بود خاله ؟ گفت مامانت واسه اولین بار حموم مارو دید ..! ، گفتم اوه ..، خندید و گفت دیدی گفتم جات خالی بود ..، با خنده گفتم اخه جکوزیتون سه نفره است ، جا نمیشدیم ! ، خاله پروانه گفت یکم تنگ تر مینشستیم ، یا من روی پای تو مینشستم ! ، خندیدم و گفتم خوب ..، گفت یه ساعتی توی آلاچیق نشستیم بعد کامبیز اصرار کرد که بریم تو جکوزی ، مامانت هم زیر بار نمیرفت ، بالاخره قبول کرد ، کامبیز یه بطری شراب قرمز برداشت و سه تایی رفتیم تو جکوزی ..، کیرم بد جوری راست شده بود ، پروانه کیرمو از روی شلوار مالید و گفت یکم که شراب خوردیم مامان جونت حسابی یخش وا شده بود و بعد رفت نشست روی پای کامبیز ..، دستامو به هم مالیدم و گفتم خوب ! ، گفت خوب دیگه من یهو یادم افتاد که غذام میسوزه و تنهاشون گذاشتم ..، قاه قاه خندیدم و گفتم خوش بحالشون ..، با شیطنت لبهاش رو با دندونش گزید و گفت اوه فکر بد نکن خاله ..، حتما داشتن تعریف میکردن ، باز با قهقهه خندیدم ، پروانه کیرمو مالید و گفت جوون ، بیا بریم تو اتاق من یکم هم تو واسه من تعریف کن ببینیم چه خبر بوده ..، خندیدم و پاشدم ، دستمو گرفت و پله ها رو رفتیم بالا ، توی راهرو هیچ صدایی نمیومد ، با چشم و ابرو به اتاق کامبیز اشاره کرد و لبخند زد ..، گفتم دارن تعریف میکنن ..، خندید و گفت فک کنم تعریفهاشون طولانی میشه ..، وقت داری یکم پشتمو بمالی ... !
دلم واسه بوی تنش و مالیدن کمر گوشتالوش تنگ شده بود ، نشست لبه تخت و من پشت سرش لباسشو بالا زدم و کمرشو بوسیدم ، بوی عطرش تمام بینیم رو پر کرد ..، گیره سوتین سفیدش رو باز کردم و با بلوز تنگش یکجا از تنش بیرون کشیدم ، سینه های گنده و آبدارش بیرون افتاد ، شروع کردم به مالیدن کمرش و اجازه دادم حسابی تحریکم کنه ، وقتی شلوار تنگشو همراه با شورت سفیدش پایین میکشیدم بی اختیار گفتم خاله این کون مرده رو زنده میکنه ....
نیمساعتی بود که بعد از سکس کنار پروانه دراز کشیده بودم اما کامبیز هنوز بیست دقیقه اش تموم نشده بود ! ، وقتی بالاخره صدای در اتاقش بلند شد فهمیدم که رضایت داده که از روی دختر داییم پا شه ! ، درست یه ساعت از موقعی که ما وارد اون خونه شده بودیم میگذشت ، به خاله پروانه نگاه کردم ، خواب خواب بود ، صبر کردم که کامبیز و رویا برن پایین ، بعد از توی اتاق پروانه بیرون اومدم و رفتم توی دستشویی ، یه شاش سر پا کردم و آب گرفتم ..، بعد دوباره زیپمو بالا کشیدم و از دستشویی بیرون اومدم و رفتم سمت راه پله ...، پایین پله ها رد کرکره خنده رویا رو گرفتم و رفتم ..، توی آشپزخونه دست تو دست هم نشسته بودن و رویا به چرت و پرت های کامبیز میخندید ..، منو که دیدن جفتشون لبخند زدن ، گفتم بالاخره بیست دقیقه شد ؟ کامبیز با خنده گفت نامرد میدونی چند وقت بود رویا رو ندیده بودم ؟ آخه با بیست دقیقه چیکار میشد کرد ..، حالا مگه به تو بد گذشت ؟ گفتم خاله پروانه خیلی خسته بود ، گفت یکم ماساژم بده ، داشتم ماساژش میدادم که دیدم خوابش برده ..، نیمساعتی هست که دارم تو خونه واسه خودم تنهایی رژه میرم ..، کامبیز گفت رفیق با معرفت به تو میگن ..! ، گفتم میخوام برم خونه ارواح کار دارم میای باهام ؟ کامبیز گفت آره صب کن لباس بپوشم و بیام ..، بعد یه ثانیه صب کرد و گفت رویا هم میاد دیگه ..، رویا گفت نه دیگه من برم خونه ، نمیخوام عمه شهین از الان حساس بشه ..، کامبیز با اخم گفت باشه ..، بعد رفت که لباس بپوشه و برگرده ، کامبیز که رفت گفتم بالاخره دادی ..، سرخ شد ، گفتم خوب مبارکه ..، عروس شدی ..، ویشگونم گرفت و گفت خفه شو !
رویا رو دم خونه پیاده کردم و با کامبیز بجای ناهار یه ساندویچ خوردیم و گازشو گرفتیم سمت خونه ارواح ، یه لحظه به هم نگاه کردیم و با هم گفتیم تعریف کن ...!! ، بعد هم جفتمون عین دیوونه ها زدیم زیر خنده ..، گفتم تعریف کن کامبیز که حق تقدم با توئه ..، گفت تو اول بگو ، گفتم حرف نزن ، ننه و دختر دایی مارو آره ..، الان زود تعریف میکنی یا دیگه رویا بی رویا ..، خندید و گفت چی بگم ؟ گفتم تعریف کن بینیم دیشب چه خبر بود ؟ گفت یادش هم که میفتم کیرم ذق ذق میکنه ..، گفتم خفه شو بنال ..، گفت ...، ساعت حدودای شیش بود که مامانت اومد ..، بچه هارو به لیلا سپرده بود و با آژانس اومده بود خونه ما ..، یه مانتو سبز نازک تنش کرده بود و یه شلوار تنگ سبز تیره ، کفش پاشنه بلند ورنی سفید و جوراب نازک سفید ..، وقتی رسید روسری و مانتوش رو دم در آویزون کرد و موهاشو باز کرد ..، دلم همونجا غش رفت ..، یه لباس نازک یقه باز تنش کرده بود که بجان جفتمون کل سوتین و سینه هاش توش معلوم بود ..، بعد از مامانم باهاش روبوسی کردم ، یه عطر کیر راست کن شیرین زده بود که دلم میخواست همونجا سینه های گنده اش رو بکشم بیرون و بمکم ! ، وقتی کامبیز تعریف میکرد در حالی که پشت ماشین بود و رانندگی میکردم کیرم رو که عین چوب شده بود مالیدم ، خندید و گفت تازه میخواستم ازت بپرسم که اگه غیرتی میشی خلاصه اش کنم ، با این کیر راست تو معلومه چقد غیرتی شدی ! ، خندیدم و گفتم خفه شو بقیه اش رو بگو ! ، گفت خلاصه سه تایی رفتیم توی آلاچیق و مامانها حسابی گرم صحبت بودن ، کنار خاله شهین نشسته بودم و یواشکی گاهی رونشو میمالیدم ..، اونهم گاهی که میدید مامانم حواسش نیست یواشکی یه حالی به کیرم میداد ..، حواسم به حرفهای کامبیز بود که یه پیکان قرمز از فرعی وارد اصلی شد و من در آخرین لحظه دیدمش ، با یه مانور سریع از چند سانتی متریش رد شدم و با یه بوق ممتد و بلند اعتراض خودمو بهش اعلام کردم و زیر لب گفتم خواهرتو گاییدم کس کش !! ، کامبیز خندید و گفت تو مگه وقتی گوش میدی چشمهات هم درگیر میشه ؟ وقتی تعریف میکنم جلوتو نگاه کن ، الان که مامانت اینجا نیست که ببینی چطوری داره کیرمو میماله !! ، خندیدم و ادامه داد ..، گفت یه ساعتی نشسته بودیم و دو سه تا چایی و میوه و شیرینی خورده بودیم اما هنوز هیچ کاری نتونسته بودم صورت بدم ، جز اینکه از شق درد داشتم میمردم ! ، مامانت هم شروع کرده بود به نق زدن که دیگه دیره و باید برم و این حرفها ، یهو مامانم گفت پاشید سه تایی بریم تو جکوزی بشینیم ..، مامانت وقتی شنید جکوزی داریم خیلی تعجب کرد اما باز هم راضی نمیشد ، بالاخره با اصرار ما و کنجکاوی ذاتیش !! ، خندیدم ، گفت آره دیگه جرات ندارم بگم فضولی ! ، گفتم اگه بهش نگفتم ! ، گفت خفه شو من گفتم کنجکاوی ! ، گفتم خوب حالا ، گفت بالاخره راضی شد ، سریع رفتم تو زیرزمین و یه بطر شراب قرمز مایورکا برداشتم و بدو بدو برگشتم بالا ، گفتم خوب ..، گفت خوب به جمالت ، مامانت مایو زرده مامانمو پوشیده بود و عجب کسی شده بود ..، وقتی من رسیدم لپاش گل انداخت ..، سه تایی رفتیم حموم ..، کیرم داشت میشکست ، صحنه ها رو تصور میکردم و حالم بد شده بود ..، گفت مامانت پاهاشو چنان صاف کرده بود که مورچه روش سر میخورد ..، وقتی پاهای نازشو لخت دیدم حالم بد شد ، مایومو که پوشیدم پشت مامانم قایم شدم که کیرم معلوم نشه ..، مامانم هم اصلا حیا نکرد ، دستمو گرفت و از پشت خودش بیرون کشید و گفت خجالت نداره مامان زن به این خوشگلی رو هر مردی لخت ببینه راست میکنه ، مامانت گفت پروانه خفه شو یکم حیا کنی بد نیست ها ! ، خلاصه رفتیم توی جکوزی و بین شهین و پروانه نشستم ، و برای همه شراب ریختم ، مامانت پیک اولو که زد دستش رفت تو خشتکم !! ، یکم که گذشت و سرش داغ شد یهو به مامانم گفت پروانه غذات رو گاز نسوزه !! ، مامانم هم یه نگاهی به ما انداخت و گفت آهان ، خوب شد یادم انداختی ، بعد هم یه خنده ای کرد و رفت ....، گفتم خوب .. گفت خوب و زهر مار ، بقیه اش رو وقتی تعریف میکنم که تو بگی دیروز چیکار میکردی ! ، نوبت توئه ، تعریف کن دیشب تا حالا چه خبر بوده !
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پنجم قسمت سی وهشتم ( پدر اجاره ای 4)


براش از دم در خونه ماندانا که با پدرام سینه به سینه خوردیم تعریف کردم تا لحظه ای که نسرین رو توی اتاق سرهنگ خفت کردم ..، وقتی بهش گفتم نسرین شرط کرد که بدون کاندوم باهاش سکس کنم گفت اوه ...، گفتم چیه ..، جنده که نیست ، زن تمیزیه ..، خطری نداره که ..، لب و لوچه اش رو جمع کرد و گفت چی بگم ..، خود اون باید بیشتر احتیاط کنه ، هم بخاطر اینکه ممکنه تو که یه پسر جوون مجرد هستی ، شاید تو به اون مریضی منتقل کنی .. ، هم واسه اینکه ممکنه بهر حال حامله بشه ..، گفتم بهم گفته فعلا بچه نمیخوان و قرص ضد حاملگی میخوره ..، قاه قاه خندید و گفت خودش گفت فعلا بچه نمیخوان ؟ گفتم اوهوم ..، اینقد خندید که از چشماش اشک میومد ، گفتم قرص ضد حاملگی میخوره ، گفت واسه این میخوره که تو حامله اش نکنی وگرنه اینها چند ساله بچه دار نمیشن ، علی سیاه میگفت صد جور آزمایش دادن و دوا و درمون کردن فایده نداشته ، آخر سر یه دکتر بهشون گفته مهدی اسپرم بارور نداره ..، بعد هم دوباره قاه قاه خندید و گفت قرص ضد حاملگی ..؟؟؟ ها ها ها ...! ، ساکت شدم و رفتم توی فکر ، چرا بهم خالی بسته بود ؟ با خودم گفتم حتما خجالت کشیده که بگه بچه دار نمیشن ، گفته خودمون نخواستیم ، با خودم گفتم خوب اگه منم بودم راستشو نمیگفتم ..، کامبیز گفت خوب ...، گفتم خوب به جمالت ، کردمش !! ، گفت درد مرض درست تعریف کن ! ، گفتم کردن که دیگه تعریف نداره کردمش دیگه ..!! ، گفت راستی ، گفتم هان ؟ گفت منم مامانتو کردم ..!! ، خندیدم و گفتم باشه واست درست تعریف میکنم ..، به شرطی که تو هم درست تعریف کنی ها ! ، خندید و گفت باشه ..، مغزم درگیر شده بود ..، یه چیزی ته مغزم میگفت یه کاسه ای زیر نیمکاسه نسرین هست ، اما هر چی فکر میکردم فکرم به جایی قد نمیداد .. ، یهو گفتم راستی کامبیز ، گفت هان ؟ گفتم تصمیم گرفتم با ماندانا باشم ، یکم اخم کرد و گفت مگه نیستی ؟ گفتم میخوام دوست دختر رسمیم باشه ..، کامبیز خندید و گفت خوب میرفتی با همون سهیلا ..، گفتم مرض ، اولا که قرار نیست زنم باشه که ..، میخوام دوست دخترم باشه ..، آخه از وقتی دوست دختر شما از شیراز اومدن قراره اتاق منو بدن به ایشون ، اینه که من شبها میام اینجا ..، میخوام بعضی وقتها ماندانا بیاد پیشم ، اون مشکلی نداره خوبه ، بعد پایه همه شیطونی ای هست ، خوبه ، دختر خوشگل و بگو بخندی هم هست باهاش خوش میگذره ، چند ماه دیگه میره آمریکا منم میچسبم به یکی دیگه ! ، واسه الان خیلی خوبه ..، کامبیز گفت پس حواست باشه عاشق ماشق نشی که زنتو اول از همه من میکنم بعد هم بقیه ! ، گفتم باشه بابا ..، نزدیکهای خونه ارواح بودیم که گفتم راستی ..، گفت هان ؟ گفتم شماره پسر میلاد رو بده بهم ! ، کامبیز ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت هان ؟؟ گفتم همین دیگه شماره حسین پسر میلاد رو که بهت داده بود واسه ویدئو هماهنگ کنی میخوام ! ، کامبیز با لحن استفهامی گفت واسه چی ؟ گفتم میخوام زنشو بکنم ! ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت حمید جان ، دلبندم ، همه رو نمیشه کرد !! ، گفتم آره اما این یکیو اگه نکنم همه عمرم حسرتشو میخورم ( که دارم میخورم ! ) ، کامبیز خندید و از توی داشبورد ماشین یه خودکار برداشت و شماره تلفن حسین پسر میلاد رو توی دفترچه تلفن جیبیم نوشت .
توی خونه ارواح سارا مشغول گردگیری بود و جاروبرقی هنوز وسط اتاق پذیرایی بود ، خونه برق میزد ، فرق بود و نبود سارا مثل فرق شب و روز بود ، پسرشو نیاورده بود ، کامبیز بهش نزدیک شد و در حالی که دستش تو کون سارا بود باهاش روبوسی کرد ! ، توی اتاق سرهنگ گوشی تلفن رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ، حدودای ظهر بود ، مامانم گوشی رو برداشت ، سراغ بابام رو ازش گرفتم ، با کمال تعجب گفت که خونه است و بابام رو صدا کرد ، تو دلم خندیدم و گفتم احتمالا به هوای رویا خونه مونده !، با خودم فک کردم یه روز یه حالی به رویا بدم و بیارمش اینجا با بابام خلوت کنه ..، با فکر کردن به سکس بابام و رویا کیرم دوباره راست شد و تو فکر خودم غرق بودم که صدای فریدون منو به خودم آورد ، گفتم هان ..، بابا ...، سلام ..، خندید و گفت سلام ..، گفتم چه خبر ؟ گفت چک میلاد نقد شد ، با انگشت شصت به کامبیز اشاره کردم که اوکی شد ..، کامبیز سرشو تکون داد که چی ؟ گفتم چک میلاد پاس شد ! ، کامبیز لبهاش گوش تا گوش به خنده وا شد ، بابام گفت کامبیز هم اونجاست ؟ گفتم آره بابا ..، گفت باشه بهش سلام برسون ، بهش بگو ریشهاش رو بزنه و چند وقتی هم جاهایی که ممکنه میلاد ببینه رفت و آمد نکنید ، سمت بازار نرید ..، گفتم باشه بابا ..، بابام ادامه داد مجوز ساخت اونجا رو هم گرفتم ، گفتم اوه ، چقد کار کردی امروز ، گفت بیست تومن برامون آب خورد ، میتونیم سه طبقه دو واحدی روش بسازیم ، گفتم کوچیک نمیشه ؟ گفت هر واحد حدود صد و چهل متر میشه ، واسه آپارتمان خوبه ..، میتونیم هم سه تا تک واحدی لوکس دویست و هشتاد متری بسازیم ، گفتم بنظرم همینطوری بسازیم که با طبقه اول همخوانی داشته باشه ، بابام گفت حالا فکر میکنم اما اقتصادی ترش اینه که کوچیکتر بسازیم ، گفتم صبح یه خونه تو کامرانیه دیدم سه طبقه حداقل دو هزار متر زیر بنا داشت ، نمای مرمر با طارمی های سنگی و ایوون سرتاسری توی تمام طبقات ، همش مال یه خونه و یه خانواده ، بابام یکم فکر کرد و گفت عجب خونه ای بوده ، گفتم آره ، صاحبش آشناست ، بابام یکم فکر کرد و گفت کیه ؟ گفتم اون دخترها که اونروز توی خونه دیدی یادته ؟ بابام یه فکری کرد و گفت خوب ، گفتم خونه مال اونیه که دوست کامبیز بود ، بابام گفت عجب پولدارن ، باباش چیکاره است ؟ گفتم شهید شده ؟ ، قیافه متحیر بابام رو اونور خط مجسم کردم ، یکم سکوت کردم که بابام وقت داشته باشه خوب تعجب کنه ، بعد گفتم زیاد تعجب نکن ، سرهنگ خلبان زمان شاه بوده ، بعد انقلاب مجبورش کردن بره ماموریت جنگی که کار به اموالش نداشته باشن ، اونهم رفته و شهید شده ، بابام گفت آهان ..، بعد زیر لب یه فحشی نثار آخوندها کرد ، کامبیز هم با شنیدن حرفهای من گوشهاش تیز شده بود ، با اشاره بهش گفتم حالا واست تعریف میکنم ..، به بابام گفتم کی میخوای بسازی ؟ بابام گفت این مجوز سه سال اعتبار داره ، فعلا عجله ای نداریم ، فعلا میخوام اگه پول دیگه ای دستم بیاد بجای ساخت اون خونه یکی دو تا دیگه ملک کلنگی بخرم ، تو هم اگه بیکار بودی بجای یللی تللی و وقت تلف کردن تو اون خونه با این دختر و اون دختر برو بگرد ملک کلنگی خوب با قیمت مناسب پیدا کن و بهم خبر بده ..، گفتم چشم ! ، گوشی رو که گذاشتم به کامبیز گفتم ماندانا رو صبح رسوندم به خونشون تو کامرانیه ، از سمت نیاورون سومین یا چهارمین بن بست سمت چپ ، پسر عجب خونه بزرگی دارن ، یه زمین بزرگ ششصد – هفتصد متری داره و توش یه ساختمون دوبلکس درست کردن به چه قشنگی ، کامبیز سر تکون داد ، گفتم دیوار به دیوارشون خونه شادی اینهاست ، کامبیز گفت خوب ، گفتم خونه ماندانا اینها در مقابل خونه شادی و سوگل مثل خونه خرابه میمونه ..، کامبیز گفت اوه ..، گفتم زمین خونشون حداقل دو هزار متره ..، با درختهای قدیمی ، درختهای سرو خونشون حداقل پونزده متر بلندی داشتن ، اونوقت یه خونه سوبلکس توش درست کردن با نمای سنگ مرمر ..، فک کردم مجتمع مسکونیه ..، وقتی ماندانا گفت همش یه خونه است مخم آتیش گرفت ، کامبیز گفت اون خونه دیدن داره ، بدم نمیومد باهاشون بیشتر قاطی بشیم اما شادی دیگه بهم زنگ نزد ، اینها همینطوری هستن ، یه شب باهات چنان صمیمی میشن و باهات میخوابن که فک میکنی دیگه خیلی عیاق شدی ، از فرداش دیگه سراغتو نمیگیرن ، حالا باز خوبه ماندانا معرفتش از شادی بیشتر بود ، گفتم اوه راستی ، گفت دیگه چیه ، گفتم شادی گله کرده بود که بهش شماره عوضی دادی ! ، کامبیز گفت چی ..؟؟ گفتم به ماندانا گفته بود کامبیز بهم شماره عوضی داده ، گفت اوه چه چیزها ، من تو عمرم فقط به میلاد شماره عوضی دادم ، گفتم منم به ماندانا همینو گفتم ، شماره خونتونو دادم به ماندانا که به شادی بده ، لابد بهت زنگ میزنه ، کامبیز دستاشو به هم مالید و گفت ای ول !! ، گفتم باشه پس به رویا هم میگم که دلش شاد بشه ، خندید و گفت خفه شو ، بعد بهم گفت برو یه فیلم از تو زیرزمین بیار ببینیم ..، تو فکر حرفهای بابام بودم واسه خرید ملک کلنگی و این حرفها ، ، گفتم اگه شادی بهت زنگ زد مخشو بزن لااقل اگه باهاش دوست نمیشی یه سر بریم خونشونو ببینیم ، کامبیز خندید و گفت حالا بزار زنگ بزنه ..، به ساعت نگاه کردم ساعت هنوز دو نشده بود ، میدونستم حسین پسر میلاد کارمند بانکه و تا دو سر کاره ، احتمالا قبل از سه به خونه نمیرسید ..، به کامبیز گفتم میخوام زنگ بزنم آزاده ! ، کامبیز گفت مگه بابات نگفت دیگه کلاهتون هم سمت میلاد افتاد برای برداشتنش برنگردید ؟ گفتم به میلاد چیکار دارم ..، کامبیز شونه اش رو بالا انداخت و گفت خودت میدونی ، حالا چی میخوای بگی ؟ گفتم بزار بزنگیم ببینم چی میشه .. ، خندید و با هم رفتیم تو اتاق سرهنگ ...
گوشی تلفن رو برداشتم و از روی دفترچه تلفن جیبیم شماره خونه حسین رو گرفتم ...، تلفن چند تا زنگ خورد و بعد صدای قشنگ و مودب آزاده از اونور خط به گوشم رسید ، بفرمایید ...، گفتم سلام ...، گفت سلام بفرمایید .. ، من حمید هستم ..، بعد با یکم من و من اضافه کردم بابام تو بازار مغازه لوازم خانگی داره منم همونجا کار میکنم..، گفت خوب ..؟ گفتم میخواستم یه چیزهایی در مورد پدر شوهرتون بگم شاید بدردتون بخوره ..، گفت خدا روزیتو یه جای دیگه حواله کنه و بعد چپپپپپ گوشی رو قطع کرد ..، کامبیز زد زیر خنده ...، دوباره زنگ زدم و اینبار بعد از زنگهای بیشتری بالاخره آزاده گوشی رو دوباره برداشت ، گفتم قطع نکنید آزاده خانم بخدا مزاحم نیستم ، با تعجب پرسید اسم منو از کجا میدونی ؟ گفتم من حاجی میلاد رو میشناسم ، البته راستشو بگم اصلا ازش خوشم نمیاد ، اما تازگی یه کاری کرده که بیشتر ازش بدم اومده ..، آزاده ساکت بود ، گفتم میدونستی میخواد یه زن همسن و سال شما بگیره ..؟ یکم مکث کرد و گفت نه نمیدونستم اما به تو چه ربطی داره ..، گفتم میدونستی میلاد نزول خوره ..؟؟ با عصبانیت گفت یه بار دیگه زنگ بزنی به مخابرات اعلام میکنم که مزاحم دارم ، پیدات میکنیم و بهت حالی میکنم زنگ زدن به زن شوهر دار چه معنی داره ، میخواست تلفن رو قطع کنه که با ناامیدی گفتم میدونستی بهت نظر داره ...؟؟؟ ، تلفن قطع نشد و سکوت برقرار شد ..، فهمیدم که دستمو گذاشتم روی جای حساس ..، بهتر دیدم یه داستان از خودم در بیارم ..، میخواستم بگم موقع شراب خوری و مستی گفته اما یادم افتاد که با اون دهن بوگندو اگه شراب میخورد اینهمه عفونت تو دهنش جمع نمیشد ..، احتمال اینکه شراب خور باشه خیلی ضعیفه ..، گفتم شاگردش میگفت موقع خواب حرف میزنه ..، شاگردش چند روز پیش اومده بود مغازه ما ، میخواست پول یه فرش که بابام از میلاد خریده بود رو بگیره ، یکم با من تریپ رفاقت برداشته و باهام زیاد حرف میزنه ..، میگفت بعضی وقتها که ظهر تو مغازه میخوابه همش تو خواب اسم شما رو صدا میزنه ..، یه چیزهای دیگه هم میگفت که من خجالت میکشم بگم ..، آزی گفت اون پسره خل توهم داره ، تو هم همینطور ..، گفتم حالا از این حرفهای توهم دار زیاد واسه من تعریف کرده ..، امروز دیگه لابد حسین تا چند دقیقه دیگه میرسه خونه ، اگه دلت میخواد چیزهایی رو که میدونم بشنوی فردا بهت زنگ میزنم ، اگه نه هم که دیگه مزاحم نمیشم ، یکم من و من کرد و گفت گیرم که راست بگی و یه چیزهایی میدونی ، از گفتن این چیزها به من به تو چی میرسه ؟ گفتم اگه باز خواستی باهام صحبت کنی بعد بهت میگم ، اگه هم به حسین یا میلاد درباره تلفن من چیزی گفتی که معلوم میشه دیگه نمیخوای چیزهایی رو که میدونم بهت بگم ..، یکم مکث کرد و گفت کی دوباره زنگ میزنی ؟ گفتم فردا حدود ساعت ده ..، گفت باشه و گوشی رو گذاشت ، کامبیز که کنار دستم نشسته بود و حرفهام رو گوش میکرد اینقد حرص خورده بود و ناخونهاش رو تو دستاش فرو کرده بود که تمام کف دستش قرمز شده بود ، وقتی قطع کردم گفت چی میگی ، دیوونه شدی حمید ؟ اولا که اسم خودتو درست بهش گفتی ، بعدش هم صد تا گرا دادی بهش ، اگه بره بزاره کف دست حسین و میلاد که بنظر من میزاره زود ردمون رو میگیرن و پیدامون میکنن ..، بعدش هم چرا بهش گفتی میلاد بهش نظر داره ؟ دیوونه ای ؟ گفتم اتفاقا زدم به خال ، چون این خودش فکر میکرد میلاد بهش نظر داره ..، کامبیز گفت از کجا میدونی ؟ گفتم اونروزی که پادو جنابعالی شده بودم از خودش شنیدم ، حسین هم کلی مسخره اش کرد ، حالا که همون حرفو از من شنید دیگه مطمئن شد که اشتباه نمیکرده ، واسه همین هم فک نمیکنم به حسین بگه ..، اما اگه بگه هم مهم نیست چون عمرا نمیتونن پیدامون کنن .. ، اگه به حسین بگه هم که تماسهای من و آزاده همینجا تموم میشه ..، کامبیز شونه اش رو بالا انداخت و گفت اگه اینطوری گفته بوده احتمالش زیاده که فعلا به حسین چیزی نگه و سعی کنه هر چی میتونه از تو اطلاعات بگیره ..، گفتم اوهوم ..، این همون چیزیه که من میخوام ..، وقت میخوام که باهاش گپ بزنم تا بلکه مخشو بزنم و خدا رو چه دیدی شاید رنگ شورتش رو هم یه روز دیدیم !! ، کامبیز خندید و گفت حمید خیلی تند میری ، تصادف نکنی ! ، گفتم مربی بغل دستمه خیالت راحت ! ، گفت مربی کم آورده ، شاگرد از استاد سر شده ! ، گفتم نه بابا ، کجا تا ما به استاد برسیم ..، کامبیز خندید و گفت نه دیگه فک نمیکردم دستت به نسرین برسه ..، نسرین رو که کردی فهمیدم خودت دیگه استاد شدی ، خندیدم ، میخواستم پاشم و برم زیرزمین یه فیلم بیارم با کامبیز ببینیم که تلفن زنگ خورد ..، گوشی رو که برداشتم صدای نسرین لبخند رو به لبهام آورد ، گفتم چه حلالزاده ، داشتیم حرفتونو میزدیم ..، نسرین بعد از سلام و علیک گفت آقا کامبیز اونجاست ؟ گفتم اوهوم ..، نسرین آروم گفت کاش بهش نگفته بودی که من پشت خطم ..، گفتم چطور ..؟؟ گفت هیچی یه وقت که تنها بودی بهم بزنگ ..، میخواست قطع کنه که به کامبیز اشاره کردم و انگشتم رو روی بینیم گذاشتم که یعنی ساکت ..، بعد گفتم کامبیز الان رفت توی هال ..، چیکارم داری نسرین جون ؟ گفت خواستم بهت بگم بیای خونه ما ..، داشتیم با مهدی از روی چند تا کاتالوگ جدید جنس انتخاب میکردیم که سری بعد بیاریم ، گفتم تو هم بیای ببینی ..، تعجب کردم و گفتم خوب کامبیز هم بیاد دیگه ..، گفت نه ..، میخواستم تو بیای ..، حالا اگه تو دیدی و خوشت اومد خودت با کامبیز هم صحبت کنی ..، گفتم باشه اگه اینجوری راحت تری ..، بزار ببینم برنامه ام با کامبیز چی میشه بهت خبر میدم که کی میام پیشت ..، جایی نمیخواین برین ؟ گفت نه امشب رو خونه هستیم کاری هم نداریم ، تو هروقت تونستی بیا ..، گفتم باشه ...، گوشی رو قطع کردم و گفتم کامبیز نسرین میگه بیا کاتالوگ نشونت بدم که ببینی سری بعد چه جنسی قراره بیاریم ..، کامبیز گفت خوب ..، چرا به من گفتی ساکت ؟ در حالی که خودم هم توی فکر بودم و علتش رو نمیفهمیدم به کامبیز گفتم بهم گفته تنها بیا ..، بعد اگه خوشت اومد به کامبیز هم بگیم ..! ، کامبیز گفت نسرین فک میکنه چون با تو سکس کرده پس راحت تر میتونه راضیت کنه که باز هم باهاش شریک بشی ..، البته این سری واسه ما بد نشد ..، اگه نصف جنسها رو فروختیم و پولشو گرفتیم دوباره باهاشون شریک میشیم ..، ولی تو اگه رفتی پیششون هیچ قولی نده ، بگو پول من و کامبیز با همه ، کامبیز هم حتما باید تایید کنه ..، گفتم چشم استاد ! ، یکم فکر کرد و گفت حواستو جمع کن ..، کلاه سرمون نره ..، گفتم باشه ..، قرار نیست پولی بهشون بدیم که ..، فعلا هم اصلا پولی نداریم که بخوایم نگران باشیم ..، کامبیز گفت اوکی پس بهم خبر بده ، کی میخوای بری ؟ گفتم نسرین گفت هر وقت خواستی بیا ، کامبیز گفت یه امروز و فردا رو وقت داریم خوش بگذرونیم ، از دو سه روز دیگه دوباره با علی سیاه کلاس داریم ..، میخواستم یه فیلم ببینیم و یه تنی به آب بزنیم بعد برگردیم خونه ..، حالا اگه میخوای بری پیش نسرین بیخیال میشیم ..، گفتم بنظرم بیخیال فیلم بشیم ، بریم یه تنی به آب بزنیم و بعد تو رو میرسونم و میرم سراغ نسرین جون !!
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 48 از 108:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA