یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت دوازدهم چسبیده به ویلا یه گاراژ بود که توش بابام و عمو فرهاد یه جیپ ارتشی مال عهد شاه وزوزک رو خریده بودن و بازسازی کرده بودن و براش کروک نو دوخته بودن ، باهاش میرفتن کوه ، یادمه ردیف شماره شهربانیش تهران ب بود ! ، کرکره گاراژو دادم بالا و رفتم تو ، جیپ خاک گرفته یه گوشه لم داده بود و معلوم بود کلی وقته هیشکی به این بدبخت استارت هم نزده ، سویچ روش بود ، البته بود و نبود سویچش هم یکی بود ، با هر کلیدی روشن میشد ، رویا با لبخند جیپو تماشا میکرد ، درشو باز کردم ، با یه دستمال صندلیشو تمیز کردم و سوارش شدم ، سوئیچشو چرخوندم و دیدم بنزینش نصفه است ، استارت زدم و موتور ماشین قدیمی با ناله شروع به چرخیدن کرد ، ساساتش رو کشیدم و دوباره استارت زدم اینبار یه رپ رپی کرد و بعد با سر و صدا روشن شد ، دو تا گاز بهش دادم و به رویا اشاره کردم بیا سوار شو ..، درو با زحمت باز کرد و بعد از تمیز کردن صندلی سوار شد ، با همه وجودش میخنید ، از گاراژ بیرون اومدم و شروع به دور زدن توی محوطه کردیم ، بعد رفتیم سمت کارخونه ، آقا کریم از اتاقک نگهبانیش بیرون اومد و با خنده مارو تماشا میکرد ، رفتم کنارش وایسادم و درو باز کردم و بهش گفتم آقا کریم درو باز کن بریم سمت کوه یه دوری بزنیم و بیایم ، جیپ کروکی ها پنجره نداشت که بخوای از پنجره بگی ، درش از جنس برزنت بود و پنجره اش طلق بود که بهش دوخته بودن ، آقا کریم گفت حمید آقا خواهشا سمت جاده نرید وگرنه ماشینو میگیرن میخوابونن دیگه نمیشه درش آورد ، خیالشو که راحت کردم در کارخونه رو باز کرد و زدیم بیرون ، کارخونه تقریبا تو دامنه کوه بود ، بعد از کارخونه بابام اینا دیگه آبادی زیادی نبود ، راه فرعی رو گرفتیم و تا دامنه کوه بالا رفتیم ، یه چشمه بلد بودم که میخواستم برم کنار اون ، باید ماشینو پارک میکردیم و پیاده میرفتیم اما با وضعیت پریود رویا و کفشهای نامناسبی که پامون بود تصمیم گرفتم بقیه راه رو هم با ماشین برم ، با دنده کمک و دنده عقب به هر مشقتی بود با اون جیپ قراضه تا بالای تپه رفتیم ، بالای تپه درها رو باز کردیم و پیاده شدیم ، هوای عالی و پاک و منظره بینظیر دره سرسبز ، از ته دلم یه هوار کشیدم که رویا گوشهاشو گرفت ، رفتم و از پشت بغلش کردم ، دستم توی سینه هاش بود و چسبونده بودمش به خودم ، گفتم بیا همینجا سکس کنیم ..، گفت پریودم آخه ، گفتم خوب مشکلش چیه ؟ گفت هم کثافتکاریه هم خطرناکه ..، گفتم بیا خطرشو یکم ریسک کنیم بعد هم تیشرت و زیرپوشمو در آوردم و به زیرپوشم اشاره کردم و گفتم اینهم دستمال واسه کثافتکاری ، از خنده ریسه میرفت ، آویزونش شدم و لباسهاش رو تیکه تیکه در آوردم ، شلوارشو تا نصفه کشیدم پایین و میخواستم شورتشو در بیارم که دستشو گذاشت روی کسش که نتونم شورتشو بکشم پایین ، شکمشو بوسیدم و قلقلکش دادم ، شورتشو که ول کرد کشیدمش پایین ، ظاهرش که با حالت عادی هیچ فرقی نداشت ، حتی خونی هم نبود ، در حالی که بیرون ماشین وایساده بود دستشو روی صندلی جیپ گذاشت و کونشو سمت من قنبل کرد ، شلوارمو تا نصفه پایین کشیدم و کیرمو بین پاهاش تنظیم کردم و با یه تف فرو کردم ، وای که چه کس تنگ صفر کیلومتری داشت ..، تو هر رفت و برگشت یکم خون هم از بغل پاش پایین میریخت ، زیرپوشم رو روی شلوار نصفه پایینش گذاشتم که اگه خونی میریزه بریزه روی اون ، باز ادامه دادم ، هوای پاک و تعریفهای رویا از سکس پری و فکرهای خودم از سکس کامبیز و پری اشتهای سکسم رو صد برابر کرده بود ، تو ذهنم رویا رو شکل خاله پری کامبیز میدیدم و وقتی تو کسش فرو میکردم تو ذهنم صدای پری رو میشنیدم که با اون لحجه ساروی داره میگه حمید آقا ، موحکمتر بوکن ..، رویا داد زد ، واییی چته حمید ، جر خوردم ، مثلا پریودم ، یکم رعایت حال منو بکن ، خوابونمدش روی صندلی جیپ و در حالی که پاهاش از ماشین بیرون بود زیرپوشو چپوندم زیر کونش و دوباره فرو کردم و ادامه دادم ، دستمو تو دستاش گرفته بود و آه و ناله اش تا صد متری شنیده میشد ، وقتی نزدیک ارضا شدنش شد ناخونهاش رو توی دستام فرو کرد ، هنوز جای ناخونهاش تو کمرم خوب نشده بود ، فکر کردم اگه مامانم جای ناخونهای اینو تو دستام ببینه چی بگم ، دستمو از تو دستاش بیرون کشیدم و چند تا تلنبه دیگه زدم ، با یه داد بلند ارضا شد و عین پس لرزه چند تا آه بلند هم کشید ، کیرمو از تو کسش بیرون کشیدم و با دست میمالیدم ، وقتی میخواستم ارضا بشم کیرمو گرفتم سمت کوه و آبمو پاشیدم روی سنگها ، وقتی به خودم اومدم دیدم واقعا کثافتکاری بوده ، کیرم و دستم پر از خون بود ، زیرپوشم پر خون و بغل پای رویا هم خونی بود و خلاصه اگه کسی میدید فکر میکرد اونجا جنایت اتفاق افتاده ، با زیرپوش تا جایی که میشد همه جا رو تمیز کردم و بعد زیرپوشو زیر چند تا سنگ گذاشتم ، از آب چشمه یه کمی خوردیم و یکم به سر و صورتمون زدیم و سوار جیپ شدیم و برگشتیم کارخونه ..، دم در کارخونه کریم بیرون منتظر بود ، ما رو که دید از خوشحالی نیشش باز شد و درو باز کرد و داد زد حمید آقا یه زنگ به آقای مهندس بزنید ..، یه دست تکون دادم که باشه و رفتیم سمت ویلا ، به خونه یه زنگ زدم که بابام با هیجان گوشی رو برداشت و گفت برگشتید ؟ گفتم آره ، گفت اون جیپه ایراد داره ، ترمزش بعضی وقتا اصلا نمیگیره ، لطفا دیگه باهاش بیرون نرو ، مامانت اگه بفهمه سکته میکنه دیگه هم نمیذاره تنها بری ویلا ، خیالشو راحت کردم و رفتیم با رویا یه چیزی بخوریم و استراحت کنیم تا ببینیم فردا چی میشه ...
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت سیزدهم اول ممنون از نظر لطف همه دوستان شنبه صبح بعد از صبحانه بابام ما رو با ماشین شرکت فرستاد تهران و رویا مستقیم رفت کلاس ، دوباره خونه دلگیر و جای خالی سولماز و محدودیتهای بیشمار..، اوضاع قابل تحمل نبود ، مامان توی حیاط با دوقلوها مشغول بود ، گوشی رو برداشتم و در حالی که دستم میلرزید زنگ زدم شیراز به خونه دایی اسد ، با هیجان منتظر بودم ببینم کی گوشی رو برمیداره ، وقتی سولماز گوشی رو برداشت کم مونده بود گریه کنم ، سلام کردم ، جوابمو داد سلام عزیزم ، خوبی ؟ گفتم نه زندایی ، دلم خیلی برات تنگ شده ، با یه مکث دو ثانیه ای گفت منم خیلی دلم برات تنگ شده حمید جون ، چه خبر ؟ رویا خوبه ؟ درس میخونید ؟ گفتم آره زندایی همه چی خوبه فقط تو کمی ! ، زنداییم گفت احتمالا اگه بلیط گیرم بیاد آخر هفته میام یکی دو هفته میمونم ، اما اگه اومدم چون مامانت هست لطفا بیش از حد بهم نزدیک نشو که شک کنه و گرفتار شیم ، یاد مامانم افتادم و اخمام رفت توی هم ، گفتم باشه زندایی ، باز هم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، واقعا دلم واسش تنگ شده بود ، سولماز خوشگلم میومد ..، گفتم بابام چند تا آشنا تو هواپیمایی داره واست بلیط میگیریم ..، کی میتونی بیای ؟ سولماز گفت من سه شنبه بعد از ظهر کارم تمومه ، واسه چهارشنبه میتونم بیام ..، با خوشحالی ازش خداحافظی کردم و قطع کردم ، بعد تلفنو برداشتم و اینبار کامبیزو گرفتم ، پروانه خانم گوشی رو برداشت و باهام سلام علیک و احوالپرسی گرمی کرد و بعد داد زد کامبیز مامان گوشی رو بردار حمید پشت خطه ، کامبیز گوشی رو برداشت و گفت سلام ، اومدید ؟ گفتم آره ، گفت بیاید اینجا ..، گفتم رویا کلاسه تا هشت شب ، تنهام ، گفت پاشو بیا پسر ، دلم تنگ شده واسه حرف مفتی ..، زود بیا .. ، گفتم باشه و تلفنو قطع کردم ، مامانم در حیاط رو باز کرد و اومد تو ، پرسید کی بود مامان ؟ گفتم کامبیز ، یه سر میرم اونجا ، بعد در حالی که سعی میکردم هیجانمو مخفی کنم و صدام نلرزه ادامه دادم زندایی احتمالا چهارشنبه میاد ، گفت اگه بلیط گیرم بیاد ، گفت اه ، کی زنگ زد ؟ ، دیگه نگفتم من زنگ زدم ، گفتم قبل از کامبیز ، صدات کردم میخواست باهات حرف بزنه جواب ندادی ! ، گفت نشنیدم مامان ، گفتم با این سر و صدا خوبه که باز صدای همدیگه رو میشنویم !! ، مامانم یه دامن چین چین گل گلی سفید پاش کرده بود و یه بلوز یقه باز آبی ، خوشتیپ کرده بود ، پاهاشم مثل برف سفید و براق شده بود ، یه اشاره به پاهاش کردم و گفتم آهان ، این شد یه چیزی ! ، مامانم اخماشو کرد تو هم ، بعد انگار از بهشت بهش الهام شده بود که یه حالی بهم بده گفت زنداییت که اومد برید دماوند چند روز بمونید درس بخونید که دو قلوها هم مزاحمتون نباشن ، از خوشحالی داشتم میمردم اما نمیخواستم مامانم بفهمه ، شونه هامو بالا انداختم و گفتم آره فکر کنم اینطوری بهتره ، ببینم کلاسهای رویا کی تموم میشه ، اگه اون کلاس نداشته باشه بهتره بریم ، مامانم پشتشو کرد و رفت سراغ بچه ها .. منم تیر کردم سمت اتاقم که لباس بپوشم و برم سراغ کامبیز .آیفون خونه کامبیز اینارو که زدم پروانه خانم درو باز کرد ، وقتی توی کفش کن داشتم کفشامو در میاوردم خودش اومد به استقبالم ، نصف موهای طلاییش جلو روی سینه اش ریخته بود و نصفش پشت کمرش بود ، یه لباس سبز کمرنگ تنش کرده بود که کمربند داشت و یه دامن کوتاه ، بزور یه وجب پایین تر از کون گنده اش رو میپوشوند ، سینه های درشتش میخواستن از توی لباس بپرن بیرون ، دو تا سینه درشت سفید که نصفشون از تو یقه لباسش معلوم بودن ، یه دمپایی پاشنه بلند سبز پاش کرده بود و پاهاش لخت لخت ، گفت سلام حمید جون خوش اومدی ، قبل از اینکه من فرصت کنم دهنمو برای جواب سلام باز کنم کیرم از پایین جواب سلام پروانه خانومو داد و با فشار به زیپ شلوارم داد میزد بزار بیام بیرون درست سلام علیک کنم ، نمیتونستم چشمامو از رونهای سفید و توپولش بردارم ، گفتم سلام ، خوبید ؟ نزدیک شد و گونه ام رو بوسید ، بوی عطرش تمام مشاممو پر کرد ، چشمام تو چاک سینه اش بود و ممه های درشتشو که داشتن سوتین قرمزشو پاره میکردن تماشا میکردم ، حالم بد شده بود ، متقابلا صورتشو بوسیدم ، صدام میلرزید ، گفتم کامبیز هست ؟ بجای پروانه خانم کامبیز از پشت سر مامانش جوابمو داد ، سلام حمید چطوری ؟ سرمو با بی میلی از صورت مامانش برداشتم و گفتم سلام ، خوبی ؟ وقتی با کامبیز به سمت اتاقش میرفتم چشمام روی پاهای لخت مامانش جا موند ، پرسید رویا چطوره ؟ گفتم دلش واسه تو تنگ شده ، گفت دروغ نگو دیگه ..، گفتم خوب نمیگه که دلش تنگ شده ولی وقتی هر یک ساعت اسم تورو میاره لابد دلش تنگه دیگه ..، خوش خوشانش بود و الکی میخندید ، گفت بشین یه آهنگ توپ بزارم ، یه اهنگ از گروه دوران دوران گذاشت و خودش شروع کرد باهاش خوندن ، بعد نشست و گفت بیا حرف مفتی بزنیم ، چایی میخوری یا مشروب ؟ اگه چند ساعت میمونی برم واست مشروب بیارم ، کامبیز اینا تو زیرزمین یه اتاق داشتن که بقول بابام توش گنج خوابیده بود ، هزار و هفتصد هشتصد تا شیشه مشروب به ترتیب تاریخ خریداری شدن یا ساخته شدن ..!!، اینها همه یادگار باباش بود ، باباش یه شیشه میخرید بعد یه شیشه قدیمی میخورد ! ، کامبیز هم به سنت باباش پایبند مونده بود و قبل از اینکه یه شیشه قدیمی مشروب برداره حتما یه شیشه مشروب تازه جایگزین میکرد ، یه آرمیناس ارمنی بود که فک کنم هنوز هم تو تجریش مشروبهاش معروفه هفته ای دو تا شیشه مشروب خوب واسش میاورد ، یه رفیق کرد هم داشت که دو سه هفته یه بار چند تا شیشه مشروب خارجی واسش میاورد و کامبیز به گنجینه باباش اضافه میکرد ..، گفتم تا عصری میمونم پیشت اگه کاری نداری و جایی نمیخوای بری ، خوشحال شد و گفت نه بابا کجا میخوام برم ، بشین برم واست مشروب بیارم ، دو دقیقه بعد از رفتن کامبیز پروانه خانم در زد و اومد تو ، سینی چایی تو دستش و همون لباس چشم نواز تنش بود ، تشکر کردم و باز چشممو دوختم به رونهای سفید و تپلش خم شد که چایی رو بزاره روی میز و چشمای هیز من سینه های درشتشو قورت دادن ، سینه هاش میلرزید و دل منو میلرزوند ، میخواست از در بره بیرون که کامبیز هم با یه شیشه مشروب اومد تو ، مامانش گفت چایی آورده بودم ، کامبیز تشکر کرد و گفت مامان بیا با ما یه پیک بزن و بعد برو ، پروانه خانم گفت چاییتونو بخورید یکساعت دیگه بریم توی الاچیق بشینیم اونجا یه پیک باهاتون میزنم ..، بعد هم چشمای منو تو کف هیکلش گذاشت و رفت ، ناچار به چایی رضایت دادیم و در حال چایی خوردن گفتم کامبیز میدونستی کس زن حامله خیلی بد بو میشه ؟ مطمئن بودم دیگه اینبار اطلاعاتم از کامبیز به روز تره ، در حالی که چاییشو مزه مزه میکرد با تعجب گفت کی گفته ؟ با یه قیافه حق به جانب گفتم خودم دیدم ، چاییشو با هیجان گذاشت پایین و گفت تعریف کن بینیم دهن سرویس کجا دیدی ؟ جریان سها رو واسش با جزئیات کامل تعریف کردم ، من تعریف میکردم و کامبیز کیرشو میمالید ، تموم که شد گفت خیلی باحال بود ، ولی اینطوری نیست ! ، این سها که میگی بهداشت شخصیشو رعایت نکرده کسش بو کرده ، وگرنه اگه خودشو تمیز میکرد و تند تند شیو میکرد کس تو دوران حاملگی بیخودی بو نمیکنه ، گفتم تو از کجا میدونی ؟ یکم فکر کرد و گفت واست تعریف میکنم ..، گفتم جون کامبیز الان بگو دهن سرویس من هرچی میشه زود میام میزارم کف دست تو بعد تو دهن گاییده وقتی میخوای یه چیزی واسم تعریف کنی جونمو میگیری ..، گفت مگه نمیخوای بریم پایین با مامانم مشروب بخوریم ؟ میخوای با کیر راست بری ؟ یاد پروپاچه پروانه خانم افتادم دیدم راست میگه گفتم برگشتیم بالا تعریف میکنیا ..، قول داد تعریف کنه ، گفتم کامبیز من هربار میام اینجا بعدش تا دو سه روز تو کفم ، خندید و گفت واسه مامانم ؟ گفتم آره ، با شیطنت گفت خوب اگه اذیت میشی به مامانم میگم نمیایم پایین مشروب خوری ..، هول هولکی گفتم ننننه ...، بریم بریم !
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت چهاردهم پروانه خانم با همون لباسهای چشم نواز پشت به ما توی آلاچیق روی یکی از صندلیهای فلزی سفید نشسته بود و پاهاش روی میز بود ، متوجه اومدن ما نشد ، دامن کوتاهش زیر رونش سفیدش آویزون بود و با باد تکون میخورد ، یه سیب گاز زده توی دستش بود ، موهای طلاییش با باد میرقصیدن و حال من بد و بدتر میشد ، کیرم راستم داشت منو میگایید ، اینقد تحریک شده بودم که اگه فقط دست به کیرم میزد ارضا میشدم ، بجای مامانش دست کامبیز رو روی کیرم حس کردم ، مثل جن زده ها برگشتم سمتش ، لباش گوش تا گوش به خنده باز شده بود و بهم چشمک زد ، خندیدم و باز هم مامانشو دید میزدم ، پروانه بالاخره صدای پای مارو شنید و برگشت سمت ما ، پاهاشو از روی میز برداشت و لبش به خنده باز شد ، رفتیم پیشش ، احوال مامانمو پرسید ، احوال رویا و دوقلوها رو پرسید ، بعدش هم یه پسته شور برداشت و با پوست توی دهنش گذاشت و مکید ، تو ذهنم فکر میکردم اگه بجای پسته الان کیر منو میمکیدی چی میشد ؟ یاد حرفهای کامبیز افتاده بودم وقتی که مامانش داشت به یه پسره واکسی کس میداد ، با خودم میگفتم یعنی من از اون پسره واکسی کمترم ؟ پروانه خانم با ما چند تا پیک مشروب زد و گذاشت تا دلم میخواد سینه هاشو تماشا کنم ، کامبیز کونی گاهگاهی وسط مشروب خوری یه دستی به کیرم میمالید تا مطمئن بشه کیرم یه ثانیه هم نخوابیده ، بعدش هم یه لبخند تحویلم میداد ، میخواستم شیشه مشروبو تو سرش بشکنم ، میدونست چه حالیم و از حال خرابم حال میکرد ، یه دفعه که دستشو دراز کرد سمت کیرم همچین ویشگونش گرفتم که دادش در اومد ، پیک مشروب تو دستش لرزید و یکم ریخت پایین ، گفت آخ ..، این صندلیه انگار سیمش در اومده یهو رفت تو پام ..، اینبار من خندیدم ، کامبیز گفت این مشروبه حیف شد ، مال شونزده سال پیش بود ، مشروبهاش اصلا تند نبودن خوشمزه و عالی ، بابام راست میگفت اون سرداب توش پر گنج بود ، پروانه خانم که سرش حسابی گرم شده بود گفت واسه من دیگه بسه ، میرم اگه خوابم ببره چند دقیقه دراز بکشم ، نیمساعت دیگه پا میشم با هم ناهار بخوریم ، گفتم من دیگه میرم خونه ، کامبیز گفت خفه شو مگه نگفتی تا بعد از ظهر میمونی ؟ پروانه که رفت گفتم کامبیز دهنتو گاییدم ، اینبار اگه من گذاشتم رویا بیاد اینجا از خودت بدترم ، هی منو کز میدی و حشری میکنی بعد رویا رو میکنی و راحت میشی ..، من الان چیکار کنم که اگه برگردم خونه حتی نمیتونم جق بزنم ؟ بجای هر جوابی یه خنده بلند هیستریک تحویلم داد ، دست زدم به کیرم ، درد میکرد ، نزدیک یکساعت راست مونده بود و ارضا نشده بود ، اصلا هم خیال خوابیدن نداشت ، کامبیز گفت میخوام یه شیرینی بهت بدم خودت انتخاب کن ، یه بطری مشروب میخوای به انتخاب خودت یا یه شب شام سه نفره یا چهار نفره ؟ گفتم اول بگو مناسبتش چیه ؟ گفت امتحان رانندگیمو دادم و قبول شدم اما گواهینامه ام سه ماه دیگه با پست میاد فعلا یه گواهی بهم دادن که میتونم باهاش رانندگی کنم ، گفتم هوراااا ، ای ول ، مشروب که خیلی دلم میخواد ازت بگیرم اما میدونی که خونه ما مشروب ممنوعه ، به اضافه اینکه هر وقت دلم بخواد میام اینجا باهات میخورم ، اما شام سه نفره چیه شام چهار نفره کدومه ؟ گفت اگه بخوای سه تایی با رویا میریم ، اگه دلت هم خواست مامانم هم میبریم ، چون شیرینی تو هستش انتخابش هم با خودته که میخوای مامانم هم بیاد یا نه ..!! ، گفتم البته که میخوام مامانت هم بیاد ، بعد هم اخمامو کردم تو هم و ادامه دادم لابد وقتی برگشتیم من با کیر راست میرم خونه و تا صبح به خودم میپیچم تو هم با مامانت میری حموم و بعد هم یه جق میزنی و خلاص میشی دیگه ..، گفت خوب اگه نمیخوای ...، نداشتم جمله شو تموم کنه ، گفتم نه نه باشه ، عیب نداره با مامانت بریم ، باز هم یه خنده هیستریک دیگه جوابم داد ، گفت و اما ....، دهن سرویس هر لحظه یه سورپرایز داشت ، دوباره زل زدم بهش و گفتم هان ..؟ گفت شما که تشریف بردید دماوند بنده بیکار نبودم ، گفتم چیکار کردی مگه ؟ ، گفت تشریف بیارید بهتون بگم ، بعد هم راه افتاد توی حیاط به سمت اون یکی در خونه اشون ، دنبالش راه افتادم و بعد ناگهان با دیدن کادیلاک طلایی باباش چشمام چهارتا شد ، ماشین عین زمانی که از کارخونه در اومده بود برق میزد ، چهارتا لاستیک نو مشکی دور سفید زیرش خودنمایی میکرد ، اگه تو این چند سال خاک خوردن سقف چرمیش یکم ترک ترک نشده بود میشد بجای ماشین صفر کیلومتر فروختش ، حس حسادتم تحریک شده بود اما عین کس خلها بالا و پایین میپریدم و دور ماشین میگشتم ، گفت بریم من لباس بپوشم و بعد بریم دور بزنیم ، در حالی که سر از پا نمیشناختم برگشتیم سمت خونه ، در رو باز کردیم و رفتیم تو از راه پله رفتیم بالا ، قبل از اینکه وارد اتاق کامبیز بشیم کامبیز لای در اتاق مامانشو باز کرد و یه نگاه انداخت ، بعد خندید و به من اشاره کرد که بیا و ببین ، پروانه خانم یه لبه تخت خوابیده بود ، یه پای لختش روی تخت بود و یه پاش روی زمین ، دمپایی هاش یکیش روی تخت بود و یکیش روی زمین هنوز توی پاش ، معلومه همونطوری که افتاده بود بیهوش شده بود ، سریع دستم رفت سمت کیرم که از چشم کامبیز پنهون نموند ، گفت میخوای بریم بالای سرش ؟ با ترس گفتم چی ؟ گفت وقتی میخوابه بیهوش میشه ، الان که مست هم هست ، امکان نداره بیدار بشه ، منتظر جواب من نموند و رفت تو اتاق بالای سر مامانش ، دست کشید به سر و موهای مامانش اما پروانه خانم تکون نخورد ، بهم اشاره کرد دیدی ؟ بیا !! ، با ترس رفتم توی اتاق ، اتاقش خیلی بزرگ بود دو تا پنجره خیلی بزرگ داشت که به حیاط باز میشدن یکیش سمت آلاچیق بود و یکیش سمت اون یکی در خونه که الان ماشین کامبیز توش پارک بود ، یه میز توالت بزرگ چوبی با آیینه قدی خوشگل که روش دو تا شمعدون قدیمی گذاشته بودن و روی میزتوالت پر بود از انواع عطر و لوازم آرایش ، یه تخت دو نفره چوبی خیلی بزرگ همرنگ میز توالت که مامان کامبیز الان توش ولو بود و یه مبل تک نفره ست اتاقو تکمیل میکرد ، به دیوار یه قاب عکس خیلی بزرگ رنگ روغن بود که یه زن لخت در حالی که کونش به تصویر بود توش دراز کشیده بود و صورتشو برگردونده بود و به نقاش زل زده بود ، همه اطاق بوی سکس میداد ، کیرم شصت سانت قد کشیده بود و داشت شلوارمو جر میداد ، کامبیز که بالای سر مامانش وایساده بود اشاره کرد که بیا نزدیکتر ، بوی عطر پروانه خانم همه جا رو پر کرده بود ، کامبیز به وسط پاهای مامانش اشاره کرد ، نگاه کردم و شورت قرمزش و کس قلنبه اش رو دیدم ، کیرمو از روی شلوار میمالیدم ، اشاره کرد درش بیار ، ابروهام رو بالا انداختم و گفتم نه ، سر کرد تو گوشم گفت بدبخت میری خونه شق درد میگیری میمیری ، درش بیار خودتو خالی کن ، بعد هم از روی میز توالت سه تا دستمال کاغذی داد بهم و دوباره گفت درش بیار ، وقتی تردیدم رو دید و دید که روم نمیشه دست کرد توی شلوارکشو کیر خودشو که هنوز نیمه خواب بود و نیمه بیدار بود در آورد ، برای اولین بار چشمام به کیر کامبیز افتاد ، لامصب خوابیده اش هم بزرگ بود ، شروع کرد به مالیدن کیرش بالای سر مامانش ، وقتی این وضعیتو دیدم دیگه ترس و تردید رو کنار گذاشتم و زیپ شلوارمو باز کردم و کیر راستمو در آوردم ، کیرم که داشت توی شلوار لی از شدت فشار میمرد یه نفس راحتی کشید و بعد از دو ساعت خفگی راست وایساد ، کامبیز لبخند زد و دستشو دراز کرد و کیرمو گرفت تو دستش ، تمام تنم لرزید ، کامبیز دستشو دراز کرد و دامن مامانشو آروم از روی پاهاش بلند کرد ، کیرم داشت تو دستم میترکید ، نفسم صدا دار شده بود ، دستم از هیجان میلرزید و چشمام چهارتا شده بود ، شورت گیپور قرمز و پوست سفید تن مامانش که از لای سوراخهای شورتش بهم لبخند میزدن ، چاک کسش کاملا مشخص بود ، کامبیز با دیدن حال من خنده اش گرفت اشاره کرد زود خودتو خالی کن بریم ، واسه اینکه راحتتر باشم پشتشو کرد بهم و من شروع کردم به تکون دادن کیرم که هیجان زده شده بود و تصمیم گرفته بود به این زودی آبش نیاد ، کامبیز سر گذاشت تو گوشم و گفت راحت باش بیدار نمیشه ..، جری تر شدم با خیال راحت کیرمو میمالیدم ، یه لحظه سرمو به لای پاهای مامانش نزدیک کردم و کسشو بو کردم ، بوی خوبی تمام بینیمو پر کرد و همین برام کافی بود تا منو به اوج لذت برسونه ، آبم با شدت خالی شد هرچقدر هم که سریع دستمالو جلوی کیرم گرفتم ولی باز هم یه قطره از آبم پاشید روی رون سفید پروانه خانم ، کامبیز بیصدا ریسه میرفت ، یه دستمال برداشت و ابمو از روی پای مامانش آروم پاک کرد ، از اتاق بیرون اومدیم و کامبیز آروم در رو روی هم انداخت ، از شدت بیحالی داشتم میمردم ، حسابی کوفته بودم ، یه لذت وصف ناشدنی تو تمام وجودم بود ، دستمالها رو توی سطل اتاق کامبیز انداختم ، کامبیز نگاهم کرد و گفت آهای کونی ..! ، بیحساب شدیم ها..! ، منظورش به اونروزی بود که من رویا رو براش آورده بودم ، گفتم دمت گرم ، من هفت هیچ کوت شدم ، گفت بریم بیرون ؟ گفتم بزار دو دقیقه دراز بکشم ، دارم میمیرم ..، خندید و گفت باشه از تو کمد دو تا بالش و یه شلوارک در آورد ، شلوارک و بالشو انداخت سمت من وگفت پاشو لباس راحت بپوش نیمساعت بخوابیم ، شلوارکو پوشیدم و تیشرتمو در آوردم با یه زیرپوش آستین رکابی بالشها رو گذاشتیم زیر سرمون ، چشمامو بستم و تقریبا بلافاصله خوابم برد ..
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت پانزدهم وقتی بیدار شدم اتاق خالی بود ، ساعتمو نگاه کردم ساعت 4 بود ، یعنی نزدیک سه ساعت خوابیده بودم ، شکمم قار و قور میکرد ، هنوز ناهار نخورده بودیم ، کله ام منگ بود ، کامبیز درو باز کرد و با دیدن من که نشسته بودم لباش به خنده باز شد ، از همونجا داد زد مامان حضرت اجل بیدار شدن ، غذا رو بکش اومدیم ، دوباره داد زد مامان...! ، مامانش از پایین گفت باشه عزیزم بیاید ، بعد رو کرد به منو گفت دهنتو گاییدم مردم از گرسنگی ، مگه کوه کندی اینطوری بیهوش شدی ؟ میخواستم غذا بخورم مامانم نذاشت گفت زشته بذار حمید بیدار بشه ، خندیدم و پاشدم ، تیشرتمو از روی صندلی برداشتمو تنم کردم ، تو دستشویی طبقه بالا دست و صورتمو آب زدم و با کامبیز رفتیم پایین ، مامانش میزو چیده بود و بوی باقالی پلو خوشمزه همه جا رو برداشته بود ، پروانه خانم یه بلوز شلوار ورزشی جذب پوشیده بود و زیپ بلوزشو تا نصفه باز گذاشته بود ، زیر بلوز ورزشی هیچی نپوشیده بود و همون سوتین قرمزی که صبح تو تنش دیده بودم از تو چاک سینه اش بهم چشمک میزد ، حدس زدم که لابد همون شورتی پاشه که ظهر با دیدنش جق زده بودم ، کیرم از پایین دوباره به احترام خوشگلی پروانه خانم نیم خیز شد ، سلام کردم و بخاطر اینکه گرسنه مونده بودن از مامانش عذر خواهی کردم ، چه باقالی پلویی پخته بود پروانه خانم ، از خوردنش سیر نمیشدم ، با یه عالمه ته دیگ سرخ شده نونی ..، آب دهنم دوباره راه افتاد ، غذا رو که خوردیم ساعت حدود 6 بود ، رفتیم که سوار کادیلاک کامبیز بشیم و یه دور بزنیم ، مامان خوشگلش خیلی سفارش کرد که مواظب باشید و زدیم بیرون ، لامصب عین کشتی میموند ، بیصدا و بی تکون ، در مقایسه باهاش بنز بابام مثل تراکتور صدا و لرزش داشت ، یه ضبط روش انداخته بود که با دیدنش فکم چسبید ! ، تمام دکمه هاش دیجیتال بود و نشاندهنده هاش هم دیجیتال بودن ، تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ، اسمش هم عجیب قریب بود ، سن سویی ! ، اونوقتا هنوز سیستم و ساب و این چیزها نیومده بود ، فقط ضبط و باند بود ، باندهایی که انداخته بود هم جی بی ال بود که من تا اونروز نشنیده بودم ، وقتی اسمشو گفت گفتم اشتباه میکنی لابد جی وی سی هستش ، گفت نه بابا تو باند جی بی ال بیضی حرف اولو میزنه ، یه نوار انداخت توی ضبط و بعد بدون اینکه درش بیاره یه نوار دیگه ، اینبار دیگه فکم چسبید ، گفتم این دیگه چه مدلشه ، یه بادی تو غبغب انداخت و گفت دو تا نوار با هم قبول میکنه بعد دکمه پلی نوار 1 رو زد ، کلا تو کف ضبطش بودم ، گفتم اگه نوار پیچید چی ..؟ یه فکری کرد و گفت راست میگی ..، هنوز که نپیچیده ، بذار ببینیم چی میشه ، صداشو زیاد کرد ، دوران دوران داشت خودشو جر میداد ، ایتز ا فاینال کانت داون ..، کم مونده بود گوشم کر بشه ، دوباره صداشو کم کرد و یه دکمه دیگه زد و چند ثانیه بعد آهنگ بعدی شروع به خوندن کرد ، کاملا تو کف بودم ، گفت داشتی ..؟ سر آهنگ خودش قطع میکنه ..! ، حالا کجا بریم ؟ حیف که اونوقتا هنوز مد نبود پسر دخترا برن جردن و نیاورون ، وگرنه میرفتیم جوردن پوز همه رو میزدیم با اون کادیلاک سویل مدل 1978 ! ، بگذریم که اگه الان هم همون کادیلاک با همون وضعیت باشه باز هم پوز همه رو میزنه ...، یه فکری کردم و گفتم میخوای بریم دنبال رویا ؟ لباش به خنده باز شد و گفت آره آره ، بعد هم سر خر رو کج کرد سمت ولیعصر که بندازیم و بریم پایین ، تو راه که میرفتیم گفتم کامبیز ، هان ..؟ ، گفتم امروز خیلی بهم حال دادی ..، گفت چاکریم ..، گفتم یه چیزی در مورد رویا بهت میگم که شاید خودشم ندونه ولی شاید خیلی به کارت بیاد ..، با چشمای پرسشگرش زل زد به لبهام ... ، بگو ..، گفتم دختر نیست ، گفت چی ...؟؟؟ ، گفتم همین ، گفت از کجا میگی ؟ گفتم دو سه سال پیش یه کیست داشت که میخواستن درش بیارن باید معاینه میشد ، دکتر براش گواهی بکارت صادر کرده و بعد کیست رو در آورده ، خلاصه پرده بی پرده ، لباش به خنده باز شد و گفت تو از کجا میدونی ؟ گفتم وقتی زنداییم داشت واسه مامانم تعریف میکرد شنیدم ، حالا شاید خودش هم ندونه ، اما دختر نیست ، کامبیز با دمش گردو میشکست ، گفت دمت گرم حمید ، جبران میکنم واست ، گفتم تو امروز منو هفت هیچ کوت کردی دیگه نمیخواد جبران کنی ، دوباره یاد مامانش افتادم و گفتم ولی عجب هیکلی داره مامانت ..، گفت اوهوم ، راستی مامانت موم داغ استفاده کرد ؟ گفتم آره ، صبح که اومدیم دیدم پاهاشو صیقلی کرده بود ، کامبیز گفت اونم خوب چیزیه ..، از ولیعصر پیچیدیم توی کشاورز و بعد هم انقلاب ، دم کلاس منتظر وایساده بودیم که رویا تعطیل بشه که یه نفر به شیشه سمت کامبیز زد ، وقتی کامبیز شیشه رو پایین کشید یه مردیکه کمیته ای کله نحسشو از توی شیشه آورد تو ..، بوی گند عرق بدنش تمام ماشینو برداشت ، شما برادرها دم موسسه دخترونه چیکار دارید ؟ بجای کامبیز جواب دادم منتظرم دختر داییم تعطیل بشه ببریمش خونه ..، اسم دختر که شنیدن گفتن شما لطفا پیاده شید ، همون موقع دیدم رویا تعطیل شده و داره میره ، در حالی که هنوز با یارو حرف میزدم گفتم شما برادر یه لحظه منتظر بمونید ، بعد هم داد زدم رویا ، رویا برگشت و منو که دید نیشش باز شد ، گفتم این دختر داییمه حالا اگه میخواید زنگ بزنید خونه بپرسید ، این هم شماره خونه ما ، یه نگاهی انداختن و یکیشون به اون یکی گفت مشکلی نیست ، اونم گفت باشه تشریف ببرید ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ، رویا بخاطر ماشین چشماش در اومده بود ، خدایی ماشین کامبیز خیلی آس بود ، گفت مبارک باشه آقا کامبیز ، کامبیز گفت ممنون ولی ماشین قدیمیه مال بابامه ، گفتم ولی بابت گواهینامه اش که تازه گرفته قراره بهمون شام بده ..، کامبیز رو به رویا گفت البته انتخابش با شماست ، گفتم ای آدم فروش تا پنج دقیقه پیش انتخابش با من بود ..، کامبیز گفت اون شیرینی تو بود این شیرینی رویا خانم ، نزدیکهای تجریش بودیم که رسیدیم نزدیک خونه وحید فیلمی با خودم گفتم یه حالی به کامبیز بدم ، گفتم کامبیز میشه اینجا نگهداری ؟ کامبیز زد بغل ، گفتم من میرم پیش وحید فیلمی ، تو اگه زحمتت نیست رویا رو برسون من کارم یکم طول میکشه ، کامبیز گفت حالا صبر میکنیم تا بیای ، گفتم نه برید ، کارم طول میکشه ، کامبیز یه چشمک بهم زد و با اون چشمک ازم تشکر کرد ، به رویا گفتم پاشو بیا جلو ، اینطوری کامبیز شکل راننده آژانس ها شده ، رویا گفت حالا کدوم آژانسی ماشین آمریکایی میفرسته ؟ ، به متلک رویا خندیدیم و وقتی جابجا شدن اونا رفتن.وحید خودش درو وا کرد ، با خونواده اش تو یه زیرزمین زندگی میکردن ، یه خواهر چادری داشت که یکی دو بار دیده بودمش و مامانش که نسبتا شلخته بود اما ولنگ و واز میگشت ، هر وقت درباره باباش پرسیده بودم میگفت سر کاره ..، حتی شبها ، ولی هیچوقت ندیده بودمش ، وحید با کرایه فیلمها کمک هزینه خونواده رو در میاورد ، تو تمام فیلمی هایی که من میشناختم کیفیت فیلمهاش از همه بهتر بود ، وقتی هم فیلمی کیفیتش بد بود همون موقع بهت میگفت ، فیلمهاش هم نو بودن و مثل بقیه فیلمی ها فیلمهای داغون کرایه نمیداد ، اما بجاش کرایه فیلم همه جا شبی 40 تومن بود وحید شبی 60 میگرفت ..، رفتم پیشش و منو برد تو اتاقش ، اتاق که نه ، کارگاه ! ، دو تا کمد سراسری پر از فیلم بتاماکس داشت ، یادمه اونوقت وی اچ اس (فیلم بزرگ) هم هنوز نیومده بود ، دو تا ویدئو تی سون سونی داشت که بهم وصل کرده بود و باهاشون فیلم کپی میکرد ، با یه تلوزیون 14 اینچ آیوا ..، چشماش قرمز قرمز بود و داشت از کاسه در میومد ، از بس تو اون خونه تاریک تا اله صبح زل میزد تو این تلوزیون چشماش به این روز در اومده بودن ، البته کامبیز میگفت معتاد هم هست ، که اصلا بعید نبود ، همه هنر پیشه ها و کارگردانها رو میشناخت ، میدونست هر فیلمی چه سالی و چند تا اسکار گرفته و هنر پیشه اصلی و بدل و کمکی و نقش سومشون رو هم میشناخت ، وقتی یه هنرپیشه معروف میشد وحید فوری میگفت این قبل معروفیتش تو فلان فیلم و بهمان فیلم بازی کرده ..، کلا اطلاعات در حد فردوسی پور ..!!! ، رفتیم تو اتاق و وحید با توجه به سلیقه من که اونوقتا فیلم اکشن خیلی دوست داشتم چند تا فیلم ردیف کرد که یادمه یکیش اولین خون رامبو بود ..، گفت یه فیلم توپ گذاشتم برات اما کیفیتش زیاد خوب نیست ، تازه اومده ، گفتم فیلم پورنو هم میخوام ، گفت موضوعی میخوای ، یا بکن بکن الکی با زنهای خوشگل ، کلا تو همه چی حرفه ای برخورد میکرد ، گفتم موضوعی ، گفت فول درس ، فوت فتیش ، بیزاری ، یا مثلا فیلم داستانی میخوای یا سکس خانوادگی خوشت میاد ، این آخری رو که گفت دلم میخواست بگم زدی تو خال ، اما بجاش گفتم اون دیگه چیه ..؟ گفت سکسهای داخل خونه ..، گفتم باشه یدونه بده ببینیم ، یه فیلم داد که روش نوشته بود تابو 1 ، گفتم تابو ؟ ، گفت اینو ببین اگه سراغ بقیه اش نیومدی من اسممو عوض میکنم ، کیفیت هم آیینه ..! ، فیلم سکسی رو شبی 100 کرایه میداد ..، گفتم یه تیکه اش رو بزار ببینیم ، فیلمو گذاشت تو ویدئو و روشنش کرد ، یه پسره داشت با یه زن خوشگل مسن سکس میکرد ، گفت این مامانشه ..، بعد فیلمو زد جلو و گفت این دو تا خواهر برادرن ، کیرم بسرعت راست شد ، داشتیم فیلم سکسی میدیدیم که در اتاق باز شد و مامانش با اون لباس نسبتا چروک با پاهای لاغر و لخت و موهایی که نامرتب و شلخته بالای سرش بسته شده بود اومد تو ، منتظر بودم وحید بپره تلوزیونو خاموش کنه ، اما وحید از جاش تکون نخورد ، بجاش من هول کردم و میخواستم تلوزیونو خاموش کنم که وحید دستمو گرفت ، چیه مامان ؟ نمیبینی مهمون دارم ؟ مامانش گفت اومدم بگم من مشتری دارم میرم تو اتاق ، چایی هم حاضره ، اگه میخوای برای خودتو دوستت بریز ، بعد هم رفت ، حتی به فیلمی که پخش میشد نگاه هم نکرد، از تعجب شاخ در آورده بودم ، گفتم وحید مگه مامانت کار میکنه ؟ گفت آره مامانم ماساژوره ، مشتریهاش میان خونه ، اگه خواستی وایسا بعد اون مرده تو رو هم ماساژ بده ..، گفتم مگه مشتریش مرده ؟ گفت آره همه مشتریهاش مرد هستن ، نمیدونم بخاطر فیلم بود یا بخاطر حرفهای وحید اما کیرم خیال خوابیدن نداشت ، گفتم یکم توضیح بده ..، گفت در مورد فیلم ؟ گفتم نه بابا در مورد کار مامانت ، گفت یه ساعت ماساژ میده با روغن نارگیل و اکالیپتوس 700 تومن میگیره ، خیلی پول بود ، مخم آتیش گرفته بود ، زبون اومدم و گفتم خیلیه بابا ، گفت یه بار ماساژ بگیری دیگه مشتریش میشی ...، تمام رگهای بدنتو باز میکنه ، گفتم بابات کاری نداره ؟ گفت اون کس کش فقط دو سه روز یه بار پیداش میشه یه پولی از ما میگیره یه کسی میکنه و میره دوباره گم وگور میشه ، پول تو جیبیش جور باشه کاری به چیزی نداره ، گفتم تو که میگفتی میره سر کار ، گفت چی بگم بابا ، تف سربالاست ، یه نگاه به ساعتم انداختم ، حدود 8.5 بود ، گفتم مشتری مامانت کی میره ، گفت هر مشتری دقیقا یکساعت ، فک کنم حدود سه ربع دیگه میره ، بعدش هم مامانم یه ربع دوش میگیره بعد اگه مشتری داشته باشه مشتری بعدی رو میگیره ، بدم نمیومد از مامانش یه ماساژ بگیرم تو کیفم هم نگاه کردم دیدم دو سه هزار تومن دارم و مشکلی نیست ، اما یه حساب سر انگشتی کردم دیدم اگه بخوام بمونم تا نصفه شب گیر میفتم ، گفتم یه شب دیگه زودتر میام از مامانت یه ماساژ میگیرم ، گفت باشه ..، گفتم چیزی داری فیلمارو بزارم توش بعدا برات بیارم ؟ یه کوله داغون پیدا کرد و گفت بیا با این ببر ..، کوله رو ازش گرفتم و برگشتم خونه .
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت شانزدهم رویا خیلی زودتر از من اومده بود و با یه بلوز دامن نخی تو خونه ای داشت توی آشپزخونه به مامانم کمک میکرد و جارو میکشید ، مامانم موهاشو مرتب کرده بود و یه بلوز آبی تنش بود که یقه اش گلدوزی شده بود ، یه دامن چین چین روی زانو هم پاش کرده بود و گذاشته بود پاهای گوشتالو و سفیدش که الان مورچه هم ازش نمیتونست بالا بره هوا بخورن ، از تو یقه بازش خط سینه های درشتش معلوم بود ، اما از بند سوتینش فهمیدم که همون سوتینهای داغون قدیمی تنشه ، با خودم گفتم یه کلمه گفتیم کن فیکون شد ، کاش زودتر گفته بودم ، حیف که نه روم میشد و نه جرئتشو داشتم که بهش بگم بهینه سازی رو از لباسهای زیرش شروع کنه ، یاد شورت و سوتینهای رنگ و وارنگ سولماز افتادم ، دوماه اینجا بود شاید بیشتر از بیست رنگ شورت و سوتین تو تنش دیدم ، یاد سولماز افتادم ، با خودم گفتم یادم باشه بابام اومد بهش بگم بلیط براش ردیف کنه ، منو که دیدن جفتشون لبخند زدن ، سر و صدای دوقلوها از توی حال میومد ، داشتن رو مبل بپر بپر میکردن ، تمام مبلهای ما تو یک سال گذشته فنرهاشون داغون شده بود ، بابام میخواست مبلها رو عوض کنه اما مامانم بهش گفته بود یه شیش ماه دیگه هم صبر کنه که این وروجکها یکم بزرگتر بشن بعد عوض کنیم ، رفتم تو اتاقم و فیلمها رو گذاشتم توی کمدم و لباسهام رو عوض کردم ، یه دستی هم به حمید کوچیکه کشیدم ، گفتم بمیرم برات جوان ناکام ، زندایی خوشگلم افتادم که برای اولین بار تو همین اتاق لختش کردم و ترتیبشو دادم ، رفتم توی تختخوابم و چشمامو بستم و لحظه به لحظه اون صحنه ها رو یاد آوری کردم و کیرمو میمالیدم ، دلم میخواست حداقل تو اتاقم راحت بودم که بشینم واسه خودم جق بزنم و خودمو خالی کنم ، اما حتی اینهم نداشتم ، هر لحظه باید انتظار میداشتم که مامانم یا یکی از وروجکها در رو باز کنن و بیان تو ، البته مامانم از وقتی باهاش دعوا کرده بودم وقتی میخواست بیاد تو در میزد ، اما باز هم فضای خصوصی وجود نداشت ، چند ثانیه برای اینکه حرفام به خودم ثابت بشه یکی در زد ، دستمو از تو شورتم در آوردم ولی از زیر پتو در نیومدم ، بفرمایید ..، رویا در رو باز کرد و اومد تو ، خیلی شنگول بود ، گفت عمدا مارو تنها گذاشتی ، نه ..؟ ، گفتم بهتون حال دادم دیگه ..، خندید و دستشو کرد زیر پتو ، از روی شلوارک حمید کوچیکه رو مالید ، گفت ، اه اینکه راسته ! به چی فکر میکردی ؟ گفتم ..اوممم ... مامانت ! ، خندید و گفت عاشق رک بودنتم ، گفتم رویا ..، هوم ؟ ، به کامبیز گفتم دختر نیستی ..! ، خنده از رو لبش محو شد ..، چی ؟ گفتم نترس بابا ، گفتم بچه که بودی از تو شکمت کیست در آوردن ، دکتر زده پاره کرده ، بهش گفتم که شاید خودت هم خبر نداشته باشی ، دوباره لبخند به لبش برگشت ، این چرت و پرتا از کجا به مغز تو میرسه ؟ ادامه دادم بهش گفتم وقتی مامانت به مامانم میگفته شنیدم ..، گفت خوب باشه ، اما فعلا نمیخوام بهش بدم ! ، گفتم گناه داره اینقد موس موس میکنه ..، گفت بزار تو کف بمونه تو حالیت نیست ، یه مدتی که تو کف بمونه بعد بیشتر قدر میدونه ..، شونه هامو بالا انداختم و گفتم خودت میدونی ..، گفت اوهوم ..! ، مامانم کی میاد ؟ گفتم نمیدونم والا بستگی داره به بابام که کی واسش بلیط بگیره ، خودش گفت از چهارشنبه آزاده ، گفت بمیرم الهی ، سکست هم که مالیده ، عمه ام همش اینجاست .. ، هی هی ! ، گفتم عمه ات گفته میتونیم بریم دماوند سر فرصت درس بخونیم ..، هی هی ! ، خندید و گفت هیچی دیگه شبها من تنها بخوابم شما با مامان دیگه ..! ، گفتم به نظرت اگه کامبیزو ببریم چی میشه ..؟! ، نیم خیز شد و گفت دیوونه بازی در نیاریا .! ، تو مامانمو نمیشناسی من همینجوریش هم مطمئنم یه جا دهنمو سر خوابیدن با عمو فریدون صاف میکنه ، اگه کامبیزو بیاری دیگه دهنمون صافه ، همه کاراشو ول میکنه میشینه منو میپاد ! ، کوفتمون میکنه ..، بعدش هم ... یکم مکث کرد و گفت خوب شاید عمو فریدون هم اومد ..! ، گفتم هاهاها به همین خیال باش که مامانم بزاره بابام بیاد با مامانت تو ویلا و خودش بمونه خونه بچه داری کنه ..، با دست دامنشو دادم کنار و دست مالیدم به شورتش ، نوار بهداشتی قلنبه زده بود بیرون ، گفت نکن حمید پر خونم ، باز دست مالیدم دامنشو داد پایین و گفت پامیشم میرما ..، میگم نکن کثیفم ، اعصابم خورد میشه .. یکم سر به سرش گذاشتم و چند دقیقه بعد رفت ، بابام که اومد حسابی سفارش کردم که واسه زنداییم بلیط گیر بیاره و اونم قول داد که پیگیر بشه ..صبح که از خواب بیدار شدم ساعت حدود 9 بود ، حال نداشتم از جام پا شم ، چند دقیقه ای تو رختخواب با خودم کشتی گرفتم که مامانم در اتاقمو زد ، گفتم بله ..، مامانم درو باز کرد و سرشو آورد تو ، حمید جون بیدار شدی ؟ گفتم آره مامان ..، حالا میام واسه صبحانه ، درو باز کرد و اومد تو ، هنوز همون بلوز دامن دیشبی پاش بود ، اگه زنداییم بود محال بود شب و صبح یه لباس یه جور بپوشه ، دست خودم نبود هر لحظه با سولماز مقایسه اش میکردم ، نشست کنار تختم ، خم شد و منو بوسید و منم بوسیدمش ، معلوم نیست چش شده بود ، گفت حمییید ..، هان ..؟ ،گفت حمید جون مامان چت شده ؟ گفتم یعنی چی که چم شده ؟ گفت یه چیزیت میشه ، فرق کردی ، همش توی خودتی ، به لباس پوشیدن من گیر میدی ، حوصله بچه ها رو نداری ..، چی شده مامان ..؟ گفتم هیچی و سرمو انداختم پایین ، با خودم فکر میکردم چی بگم ..، خم شد روی منو دوباره بوسید ، به من نگو هیچی ، من مامانتم میفهمم یه چیزی هست ، گفتم مامان یه کلمه حرف زدم دیدی چه الم شنگه ای راه انداختی ، دوباره اومدی گیر دادی بهم ، دوباره یه چیزی میگم ایندفعه دیگه باید برم از کونم کپی بگیرم ، گفت بیتربیت نشو ، مگه اوندفعه که گفتی من به حرفت گوش ندادم ؟ گفتم چرا مامان مرسی !، بعد با خجالت گفت حتی بیتربیتی کردی در مورد موهای بدنم که اصلا نباید میگفتی اما گفتی منم باز بهت گوش دادم ، لبه تخت که نشسته بود زانوهاش و پاهای لختش معلوم بودن ، پررویی کردم و دست کشیدم به پاهاش و گفتم چه صافی هم کردی ، مرسی مامان ، اما خوب اینا واسه زن تمیزیه ، مگه نه ؟ گفت آره مامان حق با شماست ، گفتم مامان اگه حرف زدم و ناراحت شدی دیگه باهات حرف نمیزنما ، گفت باشه مامان ، شما بی تربیت نشو هرچی دوست داری حرف بزن ، گفتم باشه میگم ، اما نمیدونم چی بگم ، بزار از یه جا شروع کنم ، هان ؟ بعد هم منتظر جوابش نموندم و گفتم مثلا دیروز رفته بودم خونه دوستم که ازش فیلم بگیرم ، مامانش حمام بود ، ما که نشسته بودیم مامانش از حمام صدا زد و دوستم از من عذر خواهی کرد و رفت تو حمام که کمر مامانشو بماله ..، مامانم با دهن باز تماشا میکرد که ببینه منظورم از این حرفا چیه ، قیافه اش رو تماشا کردم که ببینم هنوز میشه حرف زد یا نه ..، اخماشو یکم کرده بود توی هم اما میشد ادامه داد ، گفتم ، چند دقیقه بعد مامانش یه حوله بسته بود دورشو اومد بیرون ، با من سلام علیک کرد و بعد رفت لباس تنش کرد ...، گفت خوب...؟ گفتم خوب هیچی ..، وقتی که از خونه اشون اومدم بیرون داشتم فکر میکردم اون که از دیدن مامانش تحریک نشد ، خیلی هم واسش عادی بود ، کی براش همه چی عجیب بود..؟ من ندید بدید ، شما یه کاری کردی کلا زن ندیده و دختر ندیده شدم ، خودت که همچین تو خونه میگردی که انگار من مرد غریبه ام ..، هر کی هم که یا زنش یا دختراش یکم آزاد باشن و آزاد بگردن دیگه قطع رابطه میکنی و نه میری نه میای ..، نتیجه چی میشه ، نتیجه این میشه که من با دیدن هر زنی که یه وجب از تنش لخت باشه سرم میچرخه !! ، مامانم خیلی ناراحت بود ، گفت آخه من از یه ذره بچه بودم تو خونه بهمون گفتم این بده این خوبه ..، مرد باید زنش براش تازگی داشته باشه ، گفتم مامان خانم اون روزگار خیلی وقته که گذشته ، امروز دوستای من همشون دوست دختر دارن ، بعضیاشون تا حالا چند تا دوست دختر عوض کردن ، حالا اگه من امسال دوست دختر نگیرم سال دیگه میگیرم ..، بعد به تو هم نمیگم چون ظرفیتشو نداری ، بعد یه بار که دختره رو لخت ببینم دیگه مغزم کلا هنگ میکنه و هر چی تو بگی این خانواده اش فلان و بهمان و خودش فلان دیگه تو مغزم نمیره ، اونوقت میخوای چیکار کنی ..؟ گفت اگه همچین کاری کنی دیگه اسمتو نمیارم ..! گفتم بفرمایید خودت جواب خودتو دادی ..! ، نتیجه این رفتارها همین میشه که به یه جایی میرسیم که دیگه ممکنه اسممو نیاری ! ، هر چی زحمت کشیدی و بچه بزرگ کردی همش به باد رفت !! ، گفت حالا پاشو خودتو جمع کن بیا صبحانه بخور ، آدم از پس زبون شماها که بر نمیاد ..، پاشو مامان ! ، بغلش کردم و بوسیدمش ، هنوز هم مثل بچگیهام عاشق گرمای تنش بودم ، وقتی داشت از اتاق میرفت بیرون گفت حالا این دوستت که رفتی ازش فیلم بگیری کی بود ..؟ مطمئن بودم که میخواد دیگه نزاره سمت خونه اشون برم ..، فوری یه اسم از خودم در آوردم و گفتم علی عربشاهی !! ، گفت باشه و پشتشو کرد به منو رفت !
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت هفدهم باز هم رویا تا دیروقت کلاس داشت ، بعد از ظهر شده بود و حسابی حوصله ام سر رفته بود ..، اولش دستم رفت به تلفن که به کامبیز زنگ بزنم و برم پیشش اما با خودم گفتم زشته هر روز اونجا پلاسم ، به بابام زنگ زدم که ببینم واسه زنداییم بلیط گرفته یا نه ..، گفت که هنوز گیرش نیومده اما پیگیر هست ، بعد یهو یاد وحید فیلمی افتادم و زنگ زدم بهش ، گوشی رو خودش برداشت ، باهاش یه سلام علیکی کردم و گفتم میخوام فیلمای قبلی رو با کوله اش بیارم واسش ، بعد یکم این دست و اون دست کردم و گفتم میخوام یه ماساژ هم از مامانت بگیرم ..! ، گفت بزار ببینم کی وقت داره بهت بگم ..، بعد از چند دقیقه برگشت و گفت میتونی ساعت 6 اینجا باشی ؟ گفتم آره ، گفت مامانم میگفت زیر سی سال ماساژ نمیده ، میگفت سنش کمه میره بعد یهو با مامانش برمیگرده باید جواب مامانشو بدیم ..، وحید گفت من باهاش صحبت کردم قبول کرد ولی جون خودت بساط نشه واسمون ..، گفتم چی میگی وحید ؟ نه بابا مگه بچه ام ، گفت باشه بابا ، بیا ، ساعت شیش اینجا باش .ساعت شیش دم خونه اشون بودم ، در زدم و وحید درو وا کرد ، کوله رو دادم بهش و باهاش رفتم تو اتاق ، از تو لیستش جلو اسم من فیلمایی که پس آورده بودم رو خط زد ، پونصد تومن بهش بدهکار بودم که بهش دادم ..، بعد گفت بشین به مامان بگم اومدی ، مامانش توی آشپزخونه بود ، داشتم فکر میکردم نکنه مامانش دستمالیم کنه موقع ماساژ راست کنم آبروم بره ، تو همین فکرها بودم که وحید صدام کرد بیا حمید ، مامانش وسط هال وایساده بود ، از همیشه تمیزتر بود ، لباس مرتبی داشت ، یه بلوز آستین کوتاه و دامن با پاهای لخت ..، سینه هاش زیاد بزرگ به نظر نمیومد ، صورتش تکیده بود و بزور لبخند میزد ، گفت بیا حمید آقا ..، باهاش رفتم و وحید برگشت تو اتاقش ، مامانش در اتاق رو باز کرد ، یه تخت بزرگ وسط اتاق بود که دیواره نداشت ، انگار دو سه تا تشک خوشخواب رو بزاری روی هم ، هیچ حاشیه ای نبود ، روی تشک بصورت سرتاسری یه نایلون کلفت کشیده بودن ، مامانش در کمد رو باز کرد ، توی کمد انواع روغن خوشبو و وسایل ماساژ بود ، و توی یه طبقه ملحفه های سفید تمیز تا شده روی هم بودن ، مامانش یه ملحفه تمیز برداشت و روی تخت کشید ..، بهم گفت اونجا لباسهات رو در بیار و بخواب روی تخت ، امتداد انگشت اشاره اش رو ادامه دادم و یه صندلی کوچیک و یه رخت آویز گوشه اتاق دیدم ، رفتم اونجا و لباسهام رو در آوردم ، خجالت میکشیدم ، تا حالا جلوی زن غریبه لخت نشده بودم ، وقتی موقع لخت شدن یه لحظه به مامانش نگاه کردم چشمام در اومد ، اونم داشت لخت میشد ، دامنشو در آورده بود و با یه شورت ارزون قیمت وایساده بود و حالا داشت بلوزشو در میاورد ، هیکلش بد نبود ، گوشت اضافه به تنش نبود ، بقیه لباسهامو هم در آوردم و با شورت وایسادم ، با تعجب تمام دیدم که سوتینش رو هم در آورد و سینه هاش که زیاد هم بزرگ نبودن و یه مقدار هم آویزون بودن پایین افتادن ، حس میکردم کیرم داره راست میشه ، مسلما وقتی راست میشد شورتم نمیتونست آبروداری کنه ..، تو فکر آبرو و این حرفا بودم که دیدم مامانش دو طرف شورتشو هم گرفت و کشید پایین و لخت مادرزاد وایساد جلوم ، بعد به من که حالا دیگه کیرم کاملا راست وایساده بود اشاره کرد و گفت اونم در بیار ..، بعد هم رفت سر کمد که از توش وسیله برداره ، وقتی با دستهای پر برگشت و دید هنوز شورتم پامه وسیله های تو دستشو گذاشت روی یه میز عسلی گوشه تخت و گفت حمید آقا من ساعت هشت یه مشتری دیگه دارم لطفا زود در بیار بخواب رو تخت ، ناچار با حیرت تمام شورتمو کشیدم پایین و رفتم طاقباز دراز کشیدم روی تخت ، کیر راستم به سمت سقف اشاره داشت ! ، مامان وحید گفت بچرخ حمید آقا دمرو بشو هر جور راحتی دراز بکش ، دمرو شدم و بعد مامانش اومد نشست روی کمرم ، چه حال خوبی بود ..، تو فکر این بودم که الان کس لختش روی کمرمه ، حس کردم یه چیز سرد چکیده شد روی کمرم و بعد دو تا دست ورزیده مامانش کمرمو ماساژ میداد ، بوی نارگیل و اکالیپتوس دماغمو پر کرد و مامانش اول با آرامش کمرمو میمالید ، خیلی حال میداد ، بعدش قدرت دستاش زیاد و زیاد تر شد ، دادم در اومد ، مونده بودم اینهمه زور از کجای اون مامان تکیده و قزمیت وحید در میاد ..! ، تکه به تکه تمام عضلات کمرمو میفشرد و دادمو در میاورد ، سرشونه ها و ماهیچه های پشتم دونه به دونه از دستش در امون نبودن ، احساس میکردم که رفتم تو چرخ گوشت ، بعد رفت سراغ رونم ، یه ماهیچه هایی پیدا میکرد که خودم از وجودشون کاملا بیخبر بودم ، وقتی فشارشون میداد جونم میخواست در بیاد ، فقط تو سه چهار دقیقه اول حس سکسی داشتم و کیرم راست بود ، بعدش بسرعت اون حس جای خودشو به درد های عجیب غریب داد و کلا موقعیت رو فراموش کردم ، دیگه مامان لخت وحیدو رو کمرم حس نمیکردم ، بجاش فکر میکردم یه مرد گردن کلفت ته یه کوچه بن بست خفتم کرده و میخواد ترتیبمو بده ! ، چنان محکم فشارم میداد و دادمو در میاورد که فکر میکردم همسایه ها از دست اینا چی میکشن ، مگه میشه یه نفر اینقد داد بزنه و کسی نشنوه ، با خودم گفتم وحید الان تو اتاقش داره بهم میخنده ، مامانش رسیده بود به ساق پام ، با اینکه دوچرخه سواری میکردم و دونده هم بودم و فکر میکردم پاهای ورزیده ای دارم اما مامانش تو ساق پام باز هم عضلات گرفته پیدا میکرد و کاری میکرد عربده بکشم ، آخر سر هم با نوک پنجه پام کارشو تموم کرد ، فکر کردم دیگه تموم شد ، اما مامانش خیال نداشت ولم کنه ، گفت بچرخ ، اینبار طاقباز شدم ، مامانش با کس لخت نشست یکم پایین تر از کیرم ، وقتی کسش به کیرم خورد خود به خود کیرم دوباره راست شد ، بعد روغن نارگیل و اکالیپتوس رو قاطی کرد و ریخت روی سینه من ، بعد هم با کمال تعجب به سینه و شکم خودش هم مالید ، بعد هم خوابید روم و با تمام هیکل لختش منو میمالید ، وقتی با هیکل و ممه ها و کس چربش خودشو به کیرم میمالید یه احساس لذت وصف نشدنی داشتم ، اما خیال نداشت بزاره حالمو بکنم و حس سکسی زیاد تو سرم بمونه شروع به ماساژ صورتم کرد ، دوباره داد و بیدادم در اومد ، اطراف بینی ، پیشونی و چونه و چشمها ، خلاصه دستاشو هرجا میذاشت داد منو در میاورد ، یاد بچه گی هام افتادم که با بچه ها به عنوان تنبیه سبیل آتشین میکشیدیم و پشت لبهامون رو قرمز میکردیم جاش میسوخت ، با این تفاوت که منیژه خانم تمام صورت منو آتیشی کرده بود و همه جاش میسوخت ! ، بعد اومد سراغ دستامو اونارو تیکه به تیکه مالوند و بعد سینه و پهلوهام اما شکممو فقط چرب کرد و خلاف عقربه ساعت با دستش میمالید ، فکر کردم دیگه تموم شد ، چون دیگه همه جامو ماساژ داده بود ، اما تازه رفت سراغ کیرم ، دستشو چرب کرد و بعد روغن نارگیل ریخت روی کیرم و تخمهام ، با دست شروع به مالیدن کرد و بالا تا پایینشو ماساژ میداد ، اما کیرم حالیش نبود که اینا ماساژه فکر میکرد جقه !! ، راست شده بود و با هر رفت و برگشت تمام جونم میخواست در بره ، تازه فهمیدم که جق زدن هم لم مخصوص خودشو داره و اگه بلد باشی یه حال دیگه ای میده ، با خودم گفتم باید سولمازو بیارم پیش این کارآموزی طرح کاد ! ، بعد کیرمو گذاشت لای کس چربشو شروع کرد روی شکمم خودشو عقب جلو کرد ، و کیرم لای چاک کسش میرفت و میومد ، چند بار نزدیک بود خالی بشم ، اما سعی داشتم هرچی میتونم طولش بدم ، بعد رفت پایین تر و کیرمو گذاشت لای سینه هاش که کاملا چرب بود و شروع کرد با ممه هاش کیرمو مالوند ، خیلی وارد بود خارکسه ، ولی باز هم ارضا نشدم فکر کنم خسته شد چون یه نگاهی بهم کرد و گفت میخوای بکنمش تو ؟ با سر گفتم آره ، کونشو از رو شکمم بلند کرد یه وری نشست روی تخت از تو وسایلی که گذاشته بود روی میز عسلی یه کاندوم برداشت و بازش کرد و کشید روی کیرم بعد دوباره نشست روی شکمم و سر کیرمو گرفت و هل داد تو کسش ، اینقدر حال کردم که هرچی بگم وافی به مقصود نیست ! ، کونشو سر کیرم هی بلند کرد و دوباره تو کسش فرو میکرد ، بعد دوباره در همون حالی که کیرم تو کسش بود خوابید روی شکمم و با سینه هاش روی شکمم میکشید و دست میکشید به تنم ، دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم دستمو دراز کردم و ممه اش رو گرفتم بعد هم کونشو با هر دو دست گرفتمو کیرمو تا میشد فرو کردم تو کسش ، با آخرین زوری که تو تنم سراغ داشتم خودمو بهش فشردمو آبم با فشار توی کاندوم خالی شد ، طوری بیحال شدم که حتی چشمامو نمیتونستم باز نگه دارم ، از روم پاشد ، تو گوشم گفت عجب کمر سفتی داری حمید آقا ، خوشم اومد ، معمولا کار به اینجا نمیکشه و مجبور نمیشم به کسی کس بدم تا ارضا بشه ، زورکی یه لبخند تحویلش دادم ، با دو تا دستمال کاندومو گرفت و از روی کیرم که دیگه نیمه خواب و نیمه بیدار بود در آورد و بعد کیرمو با دو تا دستمال دیگه تمیز کرد ، میخواستم بلند شم اما نمیتونستم ، تمام جونمو گرفته بود ، بهم گفت یه ربع دراز بکش بعد بلند شو ، یه ملحفه تمیز دیگه از توی کمد آورد و کشید روم ، از توی اتاق رفت بیرون ، چشمامو بستم و حواسم بود که خوابم نبره ..، اما وقتی منیژه بیدارم کرد فهمیدم که تلاشم موفقیت آمیز نبوده و خوابم برده ، گفت حمید آقا الان نیمساعته خوابی ، پاشو لطفا چون یه ربع دیگه مشتریم میاد ، با بیمیلی از جام بلند شدم ، حالم خیلی بهتر بود ، یه شربت آلبالو غلیظ داد دستم و گفت اینو بخور حالتو خیلی بهتر میکنه ، شربتو لاجرعه سرکشیدم ، واقعا هم خیلی حالمو بهتر کرد ، لباسهام رو پوشیدم و با رضایت کامل یه هزار تومنی سبز از تو کیفم در آوردم و گذاشتم روی تخت مامانش میخواست بقیه پولمو بده ، گفتم باشه منیژه خانم ، خیلی کیف کردم بیشتر از این حرفا میارزید ، قابل شمارو نداره ، ازم تشکر کرد و از اتاق رفتم بیرون ، کسی توی خونه نبود ، خودمو رسوندم به اطاق وحید طبق معمول مشغول کار بود و داشت فیلم کپی میکرد ، منو که دید لباش به خنده باز شد و گفت راضی بودی ..؟ گفتم پسر عالی بود ..! ، گفت دیدی گفتم ..، بعد گفتم اگه میشه زنگ بزن آژانس بیاد ، اصلا نمیتونم پیاده برم ..، خندید و گفت باشه بشین زنگ بزنم ، زنگ زد به آژانس و من هم ولو شدم کنارش ، با خودم فکر میکردم کی تا حالا جندگی اسمش شده ماساژوری ، بعد هم به وحید نگاه کردم که چه راحت با جندگی مامانش کنار میاد و واسه مامانش مشتری پیدا میکنه ..، تو حال و هوای خودم با فکرهای خودم مشغول بودم که وحید گفت راستی سهیلا هم ماساژ میده اما سهیلا خودش میره خونه مشتریهاش اینجا مشتری نمیگیره ، هزار تومن میگیره ..، فقط هم جاهای آشنای مطمئن میره ، مشتری غریبه نمیگیره ، چنان شوکه شدم که حس میکردم عین لکوموتیو داره از گوشهام دود بلند میشه..، آخه خواهرش چنان چادر چاقچوری میکرد که فکر میکردم عمرا جواب سلام پسرها رو بده ، چه برسه که بخواد بره ماساژ و لابد مثل ننه اش کس بده ، وحید ادامه داد اگه خواستی و موقعیتت جور بود زنگ بزن بهم باهاش حرف میزنم سفارشتو میکنم و میفرستمش پیشت ، تا اون وقت خواهرشو حتی بدون روسری هم ندیده بودم ، البته تو اون یکی دو باری که دیده بودمش یا داشت از خونه میرفت بیرون یا تازه رسیده بود خونه ، البته سهیلا سفید بود و چشمهای درشتی داشت و تا اونجا که میشد از روی چادر فهمید گوشتالو هم بود ، فکر اینکه با هزار تومن میخوابه و لخت میشه و کس میده دوباره کیرمو راست کرد ، همونجا تصمیم گرفتم تو اولین فرصتی که خونه خالی شد یه ماساژ از سهیلا بگیرم ، گفتم مگه نگفتی دانشجوه ؟ گفت خوب چرا دانشجوی رشته تربیت بدنیه ، هیکلش بیسته ، خودش خرج دانشگاه خودشو میده ، گفتم آخه خیلی حجابش سفت و محکمه که ، خندید و گفت اینم از بس مارمولکه ! ، اینجوری هیشکی بهش شک نمیکنه و گیر نمیده ، هنوز تو شوک بودم که آژانس اومد ، تو اون یه وجب راه تا برسم خونه خوابم برد ! ، سر کوچه راننده بیدارم کرد و گفت آقا کدوم خونه است ؟ به ته کوچه اشاره کردم و بعد دم خونه پیاده شدم ..، چشمام وا نمیشد ، مامانم منو که دید هول کرد ، گفت چی شدی حمید ؟ گفتم هیچی ، ماساژ گرفتم ، مامانم گفت صورتت شده مثل لبو ، گفتم یه دوش میگیرم میخوابم بهتر میشه ..، رویا دنبالم اومد ، گفت راستشو بگو حمید ، دعوا کردی ؟ کتک خوردی ؟ گفتم بخدا ماساژ گرفتم خیلی خوبم ، فقط خسته ام ..، رفتم حموم و هول هولکی خودمو شستم ، بقول مامانم گربه شور کردم و اومدم بیرون ، یه شورت پام کردم و رفتم توی تخت پتو رو کشیدم روی سرم ..، فکر کنم ساعت هنوز 9 نشده بود اما داشتم بیهوش میشدم ....!
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت هجدهم صبح ساعت 7 بیدار شدم ، انگار تمام انرژی کائنات رو به من داده بودن ، اینقدر سرحال بودم که حد نداشت ، یه دوچرخه کورسی پژو داشتم که سه تا خورشیدی جلوش بود و هفت تا دنده هم عقبش داشت ، سوارش شدم و از خونه زدم بیرون ، باهاش رفتم تجریش و بعد انداختم از خیابون دربند رفتم به سمت بالا ، دنده رو سبک کردم و سربالایی رو پا میزدم ، عرق از سر و کونم میریخت ، تا برسم پای مجسمه فکر کنم نیم کیلو وزن کم کردم ، اونوقتا تو مغازه ها آب معدنی نمیفروختن ! ، از یه مغازه نوشابه گرفتم و تکونش دادم تا گازش در رفت ، بعد عین یه شربت خنک سر کشیدم ، چند دقیقه توی سایه نشستم و بعد سوار دوچرخه شدم و با سرعت نور سرازیری رو به سمت پایین حرکت کردم ، باد تو چشمام و گوشم میپیچید ، عشق دنیا رو میکردم ، دم کاخ سعد آباد که رسیدم و میخواستم بپیچم یه پیکان قراضه سفید عین گاو سرشو از تو پارک آورد بیرون امکان تغییر مسیر نداشتم محکم خوردم به سپر جلوش و در حالی که خودم یه طرف و دوچرخه ام یه طرف غلط میزدیم افتادم توی جوی کنار خیابون ، مردم و مغازه دارها جمع شدن و از توی جوی آب درم آوردن ، تمام تنم زخم و زیلی و خیس بود ، دوچرخه ام عین ماربهم پیچیده بود ، اون مردیکه راننده پیکان پیاده شده بود و تو سر خودش میزد ، مغازه دارها هم سرش داد و بیداد میکردن که چرا نگاه نکرده و از تو پارک در اومده ، یکیشون دوچرخه منو انداخت عقب ماشین یارو و منو سوار ماشینش کرد و خودش هم سوار شد ، گفت برو بیمارستان ببینیم بچه مردم طوریش نشده باشه ، منو بردن بیمارستان رضا پهلوی ، که بعدها اسمش شده بود شهدای تجریش ، اما تو اون روزگار هنوز به اسم بیمارستان پهلوی معروف بود ، تو بیمارستان روی یه برانکارد خوابیده بودم و هنوز دکتر نیومده بود ، مغازه داره که چند سالی از خودم بزرگتر بود و اسمش امیر بود هی سر اون مردیکه قر میزد که پاشو برو داد و بیداد کن یه دکتر بیار بالا سر این ، یه چیزیش بشه بدبخت میشی ها ! ، پای چپم روی اسفالت کشیده شده بود و تمام شلوامو پاره کرده بود و پوستش رفته بود ، خیلی میسوخت ، سرشونه راستم هم پیرهنم پاره شده بود و پر خون بود و خیلی درد میکرد ، بالاخره یه دکتر پیداش شد و معاینه م کرد ، گفت خوشبختانه فکر نکنم شکستگی داشته باشه سریع ببرید عکس بگیرید بیارید که پانسمانش کنم ، منو با برانکارد بردن طبقه پایین و نیمساعت بعد با عکس رادیولوژی دوباره فرستادن اورژانس ، دکتر یه نگاهی به عکسها انداخت و گفت همونطوری که حدس میزدم خوشبختانه شکستگی نداره ، پاهاش و سرشونه اش پانسمان میخواد و سرش هم چند تا بخیه میخوره ...، با خودم تکرار کردم سرم ؟ بعد بلند گفتم مگه سرم چشه ؟ گفت بالای ابروت شکافته و چند تا بخیه میخواد ، اسم بخیه تمام تنمو لرزوند ، دکتر فهمید ترسیدم ، گفت نترس دو سه روزه خوب میشی ، بعد هم یه اسپری زایلوکایین پاشید روی زخم سرم و رفت سراغ زخمهای پا و دستم ، دست و پامو که پانسمان کرد اومد سراغ ابروم ، یه دستی بهش زد و وقتی دید حس نمیکنم با سوزن و نخ بخیه افتاد به جون ابرومو بعد هم پانسمان کرد ، تو تمام مدتی که بیمارستان بودیم امیر چند بار گفت شماره خونه رو بده زنگ بزنم یکی بیاد ، اما من که میدونستم مامانم با دوقلوها خونه تنهاست و اگه بفهمه من زخمی شدم از ترس سکته میکنه شماره ندادم ، گفتم بابام دماونده اگه لازم شد بیمارستان بستری بشم اونوقت زنگ میزنم به بابام ، ساعت 1 بعد از ظهر بود که از بیمارستان مرخص شدم ، امیر و اون راننده منو تا دم خونه رسوندن ، امیر گفت وایمستیم تا بری خونه ، گفتم نه شما برید اگه مامانم با این حال منو ببینه خودشو میکشه ماشین این آقاهه رو هم آتیش میزنه ! ، امیر خندید و گفت باشه پس این شماره تلفن منه اینم شماره تلفن این آقاست ، اگه هر هزینه ای بود بگو بیارمش پرداخت کنه ، من میشناسمش ، آدم آبروداریه ، گفتم ما نیازی به پول نداریم ، خداحافظی کردم و زنگ خونه رو زدم ، مامانم که اومد دم در منو خونین و مالین دید فشارش افتاد و همونجا تو در نشست ، نفسش بند اومده بود ، گفتم مامان طوریم نیست که با دوچرخه خوردم زمین زخم و زیلی شدم ، سالم سالمم ..، اوضاع برعکس شده بود ، من که بیمارستان بودم و صد جای تنم باند پیچی داشت داشتم با لباسهای پاره پوره و خونی واسه مامانم آب قند درست میکردم ، یکم که حالش بهتر شد منو برد توی اتاق و لباسهای کثیفمو در اورد و برام لباس راحتی تمیز آورد ، ریز ریز اشک میریخت ، گفتم مامان حالم خوبه بخدا هیچیم نیست فقط زخم و زیلی شدم ، دکتر گفته دو سه روز دیگه خوب میشم بخدا ...، گفت اگه یه بار دیگه دوچرخه سوار شدی خودمو میکشم !! ، گفتم مامان میخوای دیگه کلا از خونه بیرون نرم ؟ شاید رفتم زمین لیز بود خوردم زمین دوباره زخم و زیلی شدم ، شاید رفتم ماشین زد بهم ، نمیشه هیچ کاری نکنم چون ممکنه بلا سرم بیاد که ..، امروز فردا گواهینامه ام رو هم میگیرم لابد نباید سوار ماشین بشم چون ممکنه تصادف کنم ..! ، هان ؟ شهین خانم کونشو کرد به منو بدون اینکه جوابمو بده از اطاق رفت بیرون ..
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت نوزدهم یه نیمساعت دراز کشیدم اما بعد حوصله ام سر رفت ، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به کامبیز ، تو چند تا جمله بهش گفتم که چه اتفاقی افتاده ، گفت دهنت سرویس من غریبه بودم یا راهم دور بود که یه زنگ نزدی بیام پیشت ؟ گفتم آخه چیزیم نشده بود چهار پنش تا بخیه و دو تا زخم 10 سانتی که این حرفارو نداره ! ، کامبیز گفت خفه شو بابا ، پس منم اگه کاری داشتم نباید بهت زنگ بزنم دیگه ، گفتم حالا طوریم نیست ، گفت باشه یه نیمساعت دیگه میام پیشت ببینمت ..، بعد قطع کرد .زنگ درو که زدن مطمئن بودم کامبیز اومده ، دو سه دقیقه طول کشید تا از کمند مامانم رد بشه و بتونه خودشو به من برسونه ، در اتاقو زد و منتظر جواب من نموند ، درو باز کرد و اومد تو ، پشت سرش به فاصله چند ثانیه پروانه خانم و مامانم هم اومدن تو ، میخواستم بلند شم که کامبیز نذاشت ، گفتم هی میگم چیزیم نیست مامانتو چرا آوردی زحمت شد ..، پروانه خانم اومد و ماچم کرد ، یه مانتو کرم تنش کرده بود اما زیرش یه دامن قهوه ای روشن تنش بود با یه جوراب شیشه ای رنگ پا ، انگشتای خوشگل پاشو قرمز کرده بود ، چشمم به پاهای گوشتالوش بود ، کیرم داشت راست میشد ، گفتم بخدا هیچیم نیست به کامبیز هم گفتم فقط دو سه تا زخم سطحی دارم ، مامانم گفت معلوم نیست چیکار کرده ، لباسهاش همه پاره پوره و خون خالی ، دوچرخه اش رو که دیدم هزار تومن صدقه انداختم ، هیچی از دوچرخه اش نمونده ، معلوم نیست زیر ماشین رفته ، چش شده ، صداش در نمیاد که ، مگه آدم زمین بخوره دوچرخه اش اینطوری داغون میشه ..؟ بعد گفت برم یه چایی بیارم ، پروانه خانم دوباره ماچم کرد و با مامانم از در اتاق رفت بیرون ، کامبیز گفت مامانت عجب چیزی شده حمید ، گفتم اوهوم ، گفت دهن سرویس چیکار کردی راستشو بگو ، گفتم میگم بابا اینطوری شد ، با سرعت از پای مجسمه اومدم پایین دم کاخ شاه میخواستم بپیچم یه کس خلی با پیکان قراضه از پارک اومد بیرون خوردم بهش و بعد پرت شدم تو جوی آب ، کامبیز گفت حالا کس خلی ساعت هفت صبح رفتی دوچرخه سواری ..؟ گفتم صبح که بلند شدم اینقد انرژی داشتم که میخواستم کوه رو بلند کنم ..! کامبیز گفت چت شده بود ؟ حشیش زده بودی ؟ خندیدم و گفتم حشیش چیه سوخت اتمی زده بودم ، میخواستم براش تعریف کنم که مامانم با سینی چایی اومد تو ، حرفمو خوردم ، تو چطوری کامبیز جون ماشالله تو دیگه مرد شدی واسه خودت ، دیدم چشمای کامبیز هم به پاهای سفید و صیقلی مامانمه ، با خودم گفتم چیزی که عوض داره گله نداره ، بزار نگاه کنه ، کم تو کف پاهای خوشگل مامانش موندم ، بزار حالا اون کف کنه ، عیب نداره که ..، مامانم که رفت گفت بگو بینیم سوخت اتمی چیه ؟ گفتم تو اول تعریف کن ببینم کجا کس زن حامله دیدی ؟ گفت اون طولانیه اینبار که اومدی خونمون واست تعریف میکنم ، الان مامانم چند دقیقه دیگه میخواد برگرده خونه باید ببرمش تو فعلا تعریف کن ..، گفتم باشه تو هی منو خر کن ! ، گفت نه جون جفتمون ، واست تعریف میکنم بخدا ، گفتم باشه و جریان مامان وحید رو واسش تعریف کردم ، داستانم که تموم شد دست کشید به کیر راستشو گفت دمش گرم ، خیلی حرفه ای کار کرده ، گفتم آره ، صبح که بیدار شدم خیلی سرحال بودم ، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ، باید یبار با هم بریم پیشش ، گفت مگه نمیگی سهیلا هم اینکاره است ؟ ، گفتم آره خوب ، گفت مامانم که این هفته رفت مهمونی دوره ای بهت میگم بگو سهیلا بیاد هر دوتامونو ماساژ بده ، خوبه ؟ گفتم آره خوبه .. کامبیز و مامانش که رفتن بعد از یکی دو ساعت رویا اومد و با دیدن حال من رنگش برگشت ، بدو بدو اومد و ماچم کرد ، گفت چه به روز خودت آوردی ؟ دوباره توضیحات کامل دادم ، گفت دیشب کجا ماساژ گرفته بودی ؟ یکم فکر کردم و گفتم مامان دوستم ماساژوره ، گفت میخوای ماساژت بدم منم گفتم بده ، دیگه به مامان نگفتم که حساس بشه ، تو هم چیزی نگو ، هنوز توضیحاتم به رویا کامل نشده بود که فریدون هم پیداش شد در اتاقو باز کرد و اومد تو گفت چیکار کردی ؟ گفتم هیچی با دوچرخه خوردم زمین ، بابام یه نگاهی به پانسمانهای پا و سر شونه و سرم انداخت و یه سری تکون داد و گفت تو تصادف کردی ، به مامانت چرت و پرت میگی ، دیگه سر منو که نمیتونی شیره بمالی ! ، گفتم آره بابا تصادف کردم ، گفت خوب به خیر گذشته منبعد بیشتر احتیاط کن ، راستی بلیط زنداییت نزدیکترین تاریخی که تونستم بگیرم سه شنبه دیگه است ..، گفتم دستت درد نکنه پس خودت بهش میگی ؟ گفت میگم مامانت بهش بگه ..، لبخندی تحویلش دادم و گفتم باشه ..فرداش کامبیز بهم زنگ زد و گفت بعد از ظهر میام میبینمت ، گفتم منو یا رویا رو ؟ گفت دهنتو ، میام تو اسکولو ببینم ، رویا که تا هشت و نه نمیاد ، دیگه برنامه کلاسهای رویا رو از من بهتر میدونست ، گفتم کی میای ؟ زودتر بیا حوصله ام بدجوری سر رفته ، گفت زود میام ، ساعت سه و چهار بود که سر و کله اش پیدا شد ، با مامانم سلام علیک گرمی کرد و صورتشو آورد که روبوسی کنه ، مامانم معمولا با هیچ غریبه ای روبوسی نمیکرد ، اما دیگه تو کار انجام شده قرار گرفت و کامبیزو ضایع نکرد ، صورت کامبیزو بوسید و کامبیز هم مامانمو بوسید ، بعد با هم رفتیم تو اتاق من ، در حالی که میخندیدم گفتم کونی تیر کردی واسه مامانم ؟ گفت خوب چیزی شده ، بهت گفتم مامانت به خودش برسه شاه کسی میشه ، گفتم پس دیگه رویا رو بیخیال شدی دیگه ، گفت نه بابا دور بر ندار مامانت که واسه من زن نمیشه ، رویا خیلی خانمه ، دارم روش جدی فکر میکنم ...! ، کف کردم ، گفتم رویای کونی میدونست چی داره میگه وقتی میگفت کامبیز تو کف بمونه بیشتر قدر میدونه ..، رفتیم تو اتاق و من دراز کشیدم روی تخت ، هنوز هم زانوم وقتی خم میموند زخمم میسوخت ، گفت میخوای پتو رو بدی روت ؟ میخوام یه چیزی واست تعریف کنم میترسم مامانت بیاد ببینه کیرت راسته بعد چوب میکنه تو کون من ..! ، نیشم به خنده وا شد ، گفتم ای ول بالاخره جونت در اومد یه چیزی واسه من تعریف کنی ، گفت آره ..، بعد نشست کنارم روی صندلی و گفت اینی که بهت میگم اگه مامانم بفهمه زندگیم رو هواست ، میدونم دهنت چفته اما قضیه خیلی جدیه قول میدی به هیشکی نگی ؟ گفتم آره بابا بگو دیگه کشتی منو ! ، گفت خوب...، خاله پری رو که میشناسی .. ، گفتم خوب ، بعد با خودم گفتم اینهمه کیرمو صابون زدم که داستان بشنوم میخواد داستان تکراری تعریف کنه ، نمیدونه که رویا واسم تعریف کرده ، بعد خودمو خیلی هیجان زده نشون دادم و گفت بگو دهن سرویس پری چی ؟ گفت میدونی که شوهرش خیلی وقتا نیست ، بعضی شبها وقتی تنهاست میرم پیشش میخوابم ، کلید خونه اش رو بهم داده که گاهی دیر و زود میرسم پشت در نمونم ، گفتم خوب خوب ، گفت پیرارسال زمستون بود ، یه شب که قرار نبود برم پیشش اما میدونستم تنهاست ، رفته بودم ونک وسایل شوفاژخونه بخرم برگشتن نزدیک خونه اش بودم گفتم یه سر بهش بزنم ، دم خونه زنگ زدم و کسی جواب نداد ، دو سه بار که زنگ زدم فکر کردم خونه نیست یکم نگران شدم ، کلید انداختم رفتم تو خونه که یه زنگ به مامانم بزنم ببینم خبر داره خاله پری کجاست یا نه ، کلید انداختم ، در درو که باز کردم دیدم از توی اتاق نشیمن چسبیده به پذیرایی صدا میاد ، فکر کردم دزد اومده ، توک پا توک پا رفتم تو آشپزخونه یه کارد بزرگ برداشتم و رفتم تو اتاق نشیمن ، گفتم خوب...! ، گفت هیچی ، چشمام در اومد ، خاله پری لخت مادرزاد روی مبل نشسته بود و دو تا پاشو صد وهشتاد درجه باز کرده بود و یه مرد خوش هیکل حدودا چهل ساله اونم لخت مادرزاد جلوش نشسته بود و کس خاله مارو چنان لیس میزد که بچه دو ساله بستنی قیفی رو اونطوری لیس نمیزنه ، خاله پری هم با هر لیسی میگفت آه ه ه ه ه ...! آه ه ه ه ه ...! ، آقا مارو میگی آب یخی ریختن رو سرم ، چاقو از دستم افتاد ، خاله پری منو که دید پاهاشو جمع کرد و گفت خاک توسرم ..! کامبیز ! ، منم دیدم اوضاع خیلی خرابه سرمو انداختم پایین و از همون راهی که اومده بودم برگشتم ، داشتم میرفتم سر کوچه تاکسی بگیرم برم خونه که دیدم خاله پری یه چادر انداخته سرشو دنبال سرم داد میزنه کامبیز کامبیز ، دیدم خیلی آبروریزیه وایسادم تا رسید بهم ، وقتی رسید دیدم هنوز لخت مادرزاده و فقط همون یه چادر سرشه ، گفت کامبیز جون خاله بیا خونه برات توضیح بدم ، منم گفتم توضیح چی بدی ، اصلا به من چه که واسه من توضیح بدی ، برو واسه اون مرتیکه علی سیاه توضیح بده که الان تو خارک داره نفت بار میزنه !! ، دستمو گرفته بود و میکشید ، گفت بیا خونه برات توضیح میدم خاله ..، خلاصه مارو کشون کشون برد خونه ، با اینکه داستان تکراری بود و قبلا شنیده بودم باز هم کیرم راست شده بود و داشتم میمالیدم ، وسطهای داستان یهو مامانم در زد و اومد تو اتاق ، یه سینی آورده بود چند تا شیرینی توش بود و دو تا استکان و یه قوری چینی چایی ! ، کامبیز حسابی از مامانم تشکر کرد ، چشمای کامبیز تو یقه باز مامانم و چاک سینه اش بود ، با خودم گفتم اون منو برد بالا سر مامانش و دامن مامانشو داد بالا که من جق بزنم ، بزار اینم یه دیدی بزنه از دور بای بای کنه ، چی میشه مگه ..، مامانم که رفت گفت یعنی اگه یه روز من و تو مامانامون تو یه رختخواب بخوابیم عجب روزی میشه ها..! تو شورت مامانمو در بیاری و من چاک کس مامانتو لیس بزنم ..، دستمو زیر پتو ببرم سمت کس مامانم و دستم بخوره به دست تو ، کیرمو میمالیدم و تجسم میکردم که اگه اینطوری میشد چه حالی میداد ..، اما اون رویاها دو هزار کیلومتر دور از دسترس بودن ، گفت خلاصه..، آقایی که شما باشی مارو کشون کشون برد خونه ، تا ما برسیم اون مرتیکه لباسهاشو پوشیده بود و وقتی مارو دید گفت پری خانم من دیگه میرم ، پری هم با سر اشاره کرد که زود گورتو گم کن ..، یارو که رفت خاله پری چادرشو برداشت و جلوی من شورت و سوتینشو تنش کرد ، زیر پتو کیرمو میمالیدم ، اینقد با حرفای کامبیز پاهامو شل و سفت کرده بودم که زخمم آتیش گرفته بود ، گفتم کامبیز اون دستمالو بده ، دستمالو از رو میز بهم داد ، بعد هم دستشو کرد زیر پتو و کیرمو گرفت تو مشتش ، گفت عجب کیری راست کردی ، اگه جای من بودی چیکار میکردی ؟ گفتم شورت پری رو میکشیدم پایین چنان میکردمش که هفت جد و آبادشو یاد کنه ، یه کاری میکردم شوهرش از رو کشتی نفتکش صداشو بشنوه !! ، گفت با همون شورت و سوتین نشست کنارم و بغلم کرد ، گفت خاله جون بزار واست تعریف کنم ، .. ، خوب این چیزا گفتنی نیست ، اما با چیزهایی که تو دیدی دیگه پنهون کردن هم نداره ، ببین کامبیز جون راحت بهت بگم علی اصلا مرد نیست !! ، بهش گفتم منظورت چیه ؟ گفت کل سکس ما در بهترین حالت یه بار در ماهه ، پونزده روز که نیست ، وقتی هم میاد یه هفته جلوش لخت و پتی میگردم و هزار مدل خودمو بهش میمالم تا بلکه یه روزی.... یه زمانی.... یه شبی.... راست کنه و یکبار سکس کنه اون یه بار هم عین خروس هنوز شروع نشده آبش میاد و تموم !! ، تا حالا حتی با اون مرتیکه یه بار هم حتی به ارضا شدن نزدیک هم نشدم ، پسر خوبیه ، منو هم خیلی دوست داره اما مرد نیست ! ، کامبیز گفت از این حرفها کیرم راست شده بود ، دلم واسش سوخت ، گفتم خوب ازش جدا شو ، گفت نمیشه کامبیز جون به این راحتیا نیست ، چند بار بهش گفتم بیا جدا شیم شروع کرد به داد و بیداد و گفت بدبختت میکنم و خودمو میکشم ، بعد رفتم به بقیه گفتم باز هم همه گفتن بمون زندگی کن با این چیزها نمیتونی بری دادگاه طلاق بگیری ، همه حقو میدن به اون ، مامانت هم در جریانه ، مامانت میگفت اگه نخواد طلاقت نمیده اونوقت فقط تو سکه یه پول میشی! ، دیگه نمیدونستم چیکار کنم یکی دو ماه پیش این یارو رو تو مهمونی یکی از دوستام دیدم باهاش دوست شدم ، خودش هم زن داره گاهی شبها یکی دو ساعت میاد اینجا ، این کل داستانه حالا هر کاری دوست داری بکن ، بعد دستشو رو گلوش گذاشت و گفت من دیگه به اینجام رسیده ، فوقش میان میکشنم خلاص میشم ، دیگه از این زندگی بدتر نمیشه که ، بعد هم زد زیر گریه ، کامبیز گفت بغلش کردم و گفتم حالا میگی چیکار کنم خاله ، اینطوری که نمیشه ، همسایه ها میبینن بالاخره یکی به علی میگه بعد دیگه هیچکاری نمیشه کرد ، همین امشب تو کوچه لخت و عور دنبالم کردی و اونطوری صدام زدی بالاخره دو نفر صداتو شنیدن یه نه ؟ گفت نمیدونم دیگه عقلم به هیچ کجا نمیرسه ..، کامبیز گفت دستم دور کمر لختش بود و کیرم راست راست وایساده بود که یهو پری به کیرم که تو شلوار لی قلنبه وایساده بود کرد و گفت تو چرا این شکلی شدی ؟ گفتم تو جلوم سکس کردی ، حالا هم تو بغلم لخت نشستی این چیزا رو تعریف میکنی فکر کردی سیب زمینی هستم ؟ خوب راست میشه دیگه ، پری گفت باشه ، امشب اینجا بمون ، دیگه دیر وقته زنگ میزنم به پروانه میگم خونه مایی ، گفتم باشه ، داشتم کیر راستمو میمالیدم گفتم عوضی بالاخره کردی یا نه ؟ گفت چاییتو بخور سرد شد واست تعریف میکنم ..! ، چاییمو با یه شیرینی خوردم و گتفم بگو دهن سرویس ، گفت شب که میخواستیم بخوابیم پری گفت بیا تو اتاق پیشم بخواب ، منم از خدا خواسته رفتم ، با خودم گفتم انگار این داستان با اونی که به رویا گفته بود فرق داره ..! ای ول ، گفتم خوب..! ، کامبیز گفت پری لباسهاش رو در آورد و رفت تو رختخواب ، منم لباسهام رو در آوردم و با یه شورت رفتم تو رختخوابش ، داستان که به اینجا رسید کیر من عین چوب شده بود ، کامبیز دوباره دستشو کرد زیر پتو و کیرمو گرفت و گفت خوب بمالش الان میرسیم به قسمتهای خوب داستان ، بعد هم بلند شد وایساد و دیدم کیرش توی شلوارش راست راسته ، با دستم کیرشو از رو شلوار مالیدم و گفتم ای ول معلومه داستان قراره به یه جاهای خیلی باحالی برسه ، میخوای شلوارک بدم بهت ؟ گفت نه بابا تو خونه شما نمیشه ، مامانت هی تند تند میاد ، آبرو واسه آدم نمیمونه ، تو حالا مریضی رفتی زیر پتو کسی پتو رو نمیزنه کنار که ببینه راست کردی یا نه ! ، بعد ادامه داد فکر میکردم چطوری پری رو بکنم اما چیزی به فکرم نرسید و خوابمون برد ، صبح هم اومدم خونه و به کسی نگفتم چی شده ، تو هم دهنتو بسته نگهدار ، گفتم دهنتو گاییدم راستشو بگو ، کیرم خوابید ، چیکار کردی ، گفت هیچی !! ، دیگه میخواستم بلند شم بکوبم تو سرش که اینطوری منو سر کار گذاشته ، با خنده گفت بکپ بقیه اش رو بگم ! ، گفتم بنال دیگه اینقد هم به کیرم شوک وارد نکن! ، گفت رفتم تو رختخواب و دیدم هی بالششو بغل کرده و مثلا خوابه خودشو هی تکون میده ، از پشت بغلش کردم ، یه آه بلند کشید و کونشو مالید به کیرم که راست راست وایساده بود ! ، پر رو شدم و دستمو بردم سمت پستونش ، سینه هاش رو گرفتم تو دستم ، تو خواب آه میکشید و کونشو میمالید به کیر راستم ، از روی شورت کسشو مالیدم ، شورتش خیس خیس بود ، داشت میمرد واسه کیر ! ، دستمو کردم تو شورت خاله ام ، یه آه کشید که فکر کنم مامانم هم تو دزاشیب صداشو شنید ، شورتمو کشیدم پایین و کیر لخت و راستمو مالیدم روی شورتش ، دستشو دراز کرد و توی خواب کیرمو گرفت و مالید ، پشت گردنشو بوسیدم و گیره سوتینشو از پشت باز کردم ، در حالی که خواب بود کمکم کرد سوتینشو در بیارم ، پتو رو دادم کنار و طاقباز خوابوندمش ، سینه هاشو گرفتم تو دستمو مالیدم ، بهش گفتم الان اینا دهنی اون مرتیکه است ؟ تو خواب بهم لبخند زد ! ، سینه هاشو مکیدم و خودشو تو خواب عین الاکلنگ بالا و پایین میکرد و آه و ناله هاش خونه رو برداشته بود ، دو طرف شورتشو گرفتم ، کونشو از روی تخت بلند کرد که راحت شورتشو بکشم پایین ، کسشو مالیدم ، پاهاشو از هم باز کردمو کیرمو گذاشتم لای کسش ، یه تف زدم و فرو کردم تو !! ، تا همینجاش واسه من بس بود ، نفسام تند شد و پتو رو زدم کنار و دستمالها رو گذاشتم روی کیرم ، دو تا تکون دادم و آبمو خالی کردم توی دستمالها و یه نفس بلند کشیدم ، کامبیز در حالی که سعی میکرد زیاد بلند نخنده ریسه میرفت ، دستمالها رو از دستم گرفت و انداخت توی سطل زیر میز تحریر ، ادامه داد ، اونشب نزدیک دو ساعت با چشمای بسته میکردمش ، آه میکشید و خودشو میمالید و بالا و پایین میکرد اما چشماشو فقط وقتی پشتش به من بود باز میکرد ، کشوندمش لبه تخت و پاهاشو از هم باز کردم و از پشت کردم تو کسش ، تو خواب یه دادی میزد که بیا و ببین ! ، تا من آبم بیاد سه چهار بار ارضا شد ، دو سه دقیقه صبر میکردم و دوباره میکردمش ، اونم پایه بود و دوباره آه و ناله اش به آسمون بود ، دفعه آخر دمرو خوابونده بودمش روی تخت و کیرمو از پشت فرو کرده بودم توی کسش و خودمو عقب جلو میکردم ، وقتی ارضا شد چنان دادی زد که فکر کنم هم همسایه طبقه بالا شنیدن و هم همسایه طبقه پایینش ، دو سه تا تکون دیگه دادمو آبمو ریختم روی کونش ، بهش گفتم تکون نخور تا تمیزت کنم ، اونم دختر خوب و حرف گوش کن اصلا تکون نخورد ، دستمال آوردم و تمیزش کردم ، دوباره ماچش کردم ، کونشو کرد بهم بالششو بغل کرد و خوابید ، منم کیرمو چسبوندم به کونشو کنارش خوابیدم ، صبح که بیدار شدم صبحانه رو حاضر کرده بود و منتظر من بود ، لبامو بوسید ، گفتم خوب خوابیدی ؟ گفت خیلی خوب خوابیدم خاله الهی قربونت برم من !! ، یه خواب خیلی خوب میدیدم ، کامبیز گفت بهش گفتم خوب دیگه خواهشا تا وقتی خوابهای خوب میبینی دیگه مرد غریبه نیار تو خونه ، گفت نه قربونت برم خیالت راحت باشه ، از بهترین رویاهایی که تا حالا دیده بودم هم بهتر بود ، مگه دیوونه ام وقتی تو خونه طلا دارم برم سراغ مس همسایه ؟؟!! ، داستان کامبیز که به اینجا رسید گفتم دهنتو ، گفت از اونموقع پری وقتی شوهرش نیست هفته ای یکی دو بار خواب میبینه و منم خواب میبینم که دارم پری رو میکنم و تو خواب ارضا میشم !! ، دوباره گفتم دهنتو !! ، گفت حالا فهمیدی از کجا فهمیدم کس زن حامله بو نمیده ؟ یهو یادم افتاد که پری پارسال زاییده بود و الان یه بچه چند ماهه داره ..، مخم سوت کشید ایندفعه جمله رو کامل کردم و گفتم کامبیز دهنتو گاییدم حالا اشکان پسرته یا پسر خاله ات ؟ دلشو گرفته بود و میخندید ، گفت بابا من خیلی حواسم جمعه ، اشکان کار علی سیاهه ! ، نمیبینی به شب یه سور زده ؟ به نظرت اگه به من یا پری میرفت سیاه میشد ؟ خندیدم و گفتم خوب راست میگی دهن سرویس ، گفت دیگه کم کم برم خونه ، تو هم زودتر خوب شو بیا بریم یه شام با مامان و رویا بیرون ! خداحافظی کرد و رفت ، با خودم فکر میکردم اگه من نصف دخترای تهرانو هم بکنم باز میبینم این دهن سرویس یه قدم ازم جلوتره !
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت بیستم اول از دوستان تشکر میکنم که داستانو تعقیب میکنن و ممنون از حوصله همتون دو سه روز اعصاب خورد کن گذشت و پنجشنبه صبح رفتم بیمارستان پهلوی ، دکتر اورژانس همونی بود که منو پانسمان کرده بود ، گفت چطوری پسر ؟ گفتم خوبم گفت لباسهات رو در بیار بخواب ببینیم چه خبره ، پانسمان پامو باز کرد و گفت خیلی بهتره ، یه ساعت همینجا بخواب هوا بخوره بعد دوباره یه پانسمان سبک میکنم بعد رفت سراغ سرشونه ام و اونم باز کرد ، گفت اینکه دیگه کاملا خوب شده اینم ضد عفونی میکنم یه پانسمان ساده میزارم روش فردا کلا برش دار ، بعد رفت سراغ زخم پیشونیم ، گفت اونم خوشبختانه خوبه دیگه روشو نمیپوشونم ، شنبه بیار بخیه هاشو بکشم ، بعد بهم گفت دراز بکش تا یه ساعت دیگه پانسمانتو عوض کنم و برو ، توی اتاق معاینه دراز کشیده بودم و تو فکر حرفهای کامبیز و خاله پری بودم و پروانه خانم بودم ، بعد یاد سولماز افتادم و دلم خیلی هواشو کرد ، عشقم هفته دیگه میاد ، باهاش میرم دماوند ، چیکار کنم که بتونم شب باهاش راحت بخوابم ..، باید از الان فکرشو بکنم ، رویا هم هست ، بابام هم فکر نکنم بتونه شب بمونه ، اگه بابام شب میموند باهامون دیگه همه چی حل بود ، اما مامانم عمرا بزاره بابام بیاد و شب بمونه ، داشتم فکر میکردم اگه بابام بگه میره سفر کاری ، ..، مثل اونموقع ها که میره دنبال حسابهاش توی یزد یا مشهد و بجاش بیاد پیشمون بمونه خیلی باحال میشه ، اره فکر خوبیه ، بزار شب بیاد بهش میگم ببینم چی میگه ..، تو فکرای خودم بودم که یه خانم پرستار خیلی خوشگل و اخمو اومد تو ، انگار ارث باباشو میخواست ، بدون اینکه حرف بزنه یه پنبه برداشت و با بتادین خیس کرد و شروع کرد زخممو تمیز کردن ، زخمم تا اون موقع خوب بود اما زنیکه همچین پنبه رو محکم میمالید که زخمم شروع به سوختن کرد ، گفتم خانم آرومتر درد داره ، جوابمو نداد و کارشو ادامه داد ، وقتی یه بار دیگه زخممو فشار داد همچین دادم در اومد که یه آخ بلند گفتم و بعد داد زدم سرش ، گفتم چته ...، میگم آروم ، شوهرت کتکت زده تلافیشو سر پای من در میاری ؟ ، پرستاره عصبانی نگاهم کرد و گفت بی ادب ! ، در اتاق معاینه باز شد و دکتر اومد تو ، چی شده خانم فرهی ؟ به جای پرستار من جواب دادم زخمم خوب بود درد نداشت این خانم همچین روشو با فشار مالید که دوباره شروع کرده به سوختن ، هر چی میگم آرومتر حتی جوابم هم نمیده ، دکتر رو به پرستار گفت خانم فرهی من به شما گفتم آروم روشو با پنبه و بتادین تمیز کنید ، چرا صدای مریضو در میارید ؟ پرستاره گفت آخه ...، دکتر گفت آخه نداره خانم امروز این مریض دومه که از شما شکایت داره ..، پرستاره سرشو انداخت پایین و دکتر درو بست و رفت ، گوشه چشمای خوشگل خانم پرستار یه قطره اشک جمع شده بود ، دلم خیلی سوخت ، هم من بهش ریده بودم هم دکتر ، یکم ایندست و اوندست کردم و گفتم خانم من معذرت میخوام ، اما خیلی درد گرفت ، گفت عیبی نداره ، ماها عادت داریم اما شما هم با اینکه سنت کمه زبونت خیلی تیزه ...، چند ثانیه ساکت بود و بعد ادامه داد حالا این دکتره میگه گفتم آروم بمال اما اگه من قشنگ زخمو تمیز نکنم میاد داد و بیداد میکنه آبرومو یه جور دیگه میبره ، دیدم حق باهاشه بیشتر دلم واسش سوخت ، گفت چیکار کردی به این روز افتادی ؟ گفتم موقع دوچرخه سواری تصادف کردم ، یه سری تکون داد و اخماش دوباره رفت توی هم بعد اشاره کرد یه جوری بخوابم که بتونه سرشونه ام رو هم تمیز کنه ، خم شد روی صورتم ، بوی عطر ملایم و خوبی میداد ، حدس زدم باید دیور باشه گفتم دیور زدین ؟ از روم پاشد و با لبخند گفت دیورلا ! ، عجب شامه تیزی داری ..، گفتم ببخشید فضولی میکنم اما دیور ...، بقیه حرفمو خوردم ، خندید و گفت پدر من زمان شاه نمایندگی کلارک رو داشت ، الان هم جزو بازرگانهای بزرگه ، شوهرم هم کارمند پدرم بود ، دوباره گفتم آخخخ ، گفت یکم تحمل کن الان تموم میشه ، گفت خودم دوست دارم کار کنم ، از پرستاری هم خوشم میاد ، وگرنه حق با شماست ، اینجا حقوق یه ماه من از قیمت یه شیشه دیورلا کمتره ..، به سرتاپای هیکلش نگاه انداختم ، علاوه بر اینکه به نظر من خیلی خوشگل بود خیلی هم خوش هیکل بود ، لباس پرستاری تمیز و اتو کشیده تنش بود با جورابهای سفید و کفش سفید ، معلوم بود سینه های خیلی درشتی داره ، باسن بزرگ و پوست لطیف و سفید ...، تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش ، بعد با خنده گفتم من اگه زنم بخواد پرستار بشه نمیذارم ...، خندید و گفت حالا کو تا کسی به تو زن بده ! ، بعد اضافه کرد شوهر منم کارمو دوست نداشت ، بعد هم دوباره بغض کرد ، گفتم ببخشید حرف نامربوطی زدم ..، با دست گوشه چشمشو پاک کرد و گفت نه ، یادش افتادم پیرارسال تصادف کرد و فوت کرد..، ازش عذر خواهی کردم که باعث ناراحتیش شدم اما تو دلم داشتم فکر میکردم پس بگو چرا گفتم تصادف کردم اخم کرد ، بعد دوباره فکر کردم کیس خوبیه واسه اینکه باهاش دوست بشم حیف که خیلی از من بزرگتره و حس میکنه من خیلی جوجوام ! ، وقتی اومد سراغ پیشونیم قبل از اینکه بخواد بهم دست بزنه من تنم داشت مور مور میشد ، پنبه رو مالید روی زخمم ، و زخمم سوخت ، دفعه دوم که اومد بماله نا خود آگاه دستشو گرفتم ، دستشو از دستم بیرون نکشید ، دستش گرم و نرم و لطیف بود و یکم عرق داشت ، چند ثانیه دستشو تو دستام نگه داشتم و نگاهش کردم ، از اون اخمای روی پیشونیش و عصبانیتش خبری نبود ، با مهربونی گفت اگه دستمو ول کنی بزاری کارمو تموم کنم خوبه ، دستشو ول کردم و دوباره با پنبه پیشونیمو تمیز کرد ، گفتم اگه همه پرستارا مثل شما بودن آدم دوست داشت هر روز مریض بشه ..، خندید و گفت خوب به بقیه خصوصیاتت باید شیطنت و زبون چرب هم اضافه کنیم ..، کارش که تموم شد از جاش پاشد که بره ، گفتم خانم فرهی من شنبه باید بیام بخیه هامو بکشم ، با لبخند گفت خوبه دیگه پس من نیستم که ازم به دکتر شکایت کنی ، چون من یکشنبه میام ..، جوابمو گرفتم ، با خودم گفتم پس منم یکشنبه میام ...!!! ، چند دقیقه بعد دکتر پیداش شد و پانسمانهای منو عوض کرد و گفت برو شنبه بیا بخیه هاتو بکشم ، سرمو تکون دادم اما با خودم گفتم دکتر جان یکشنبه !! ، یکشنبه !!
یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت بیست و یکم رسیدم به خونه تلفنو برداشتم و به کامبیز زنگ زدم ، گوشی رو برداشت ، سلام علیکی باهاش کردم و بهش گفتم که تازه برگشتم خونه ، دوباره کلی قرقر کرد که چرا زنگ نزدم با هم بریم ، با خنده بهش گفتم حالا یکشنبه که میخوام برم بخیه هامو بکشم بهش میگم با هم بریم ، کامبیز پرسید برنامه ای واسه شب داری ؟ گفتم نه ، چطور ؟ گفت رویا هم که دیگه کلاسهاش تموم شده ، باهاش صحبت کن شب بریم شام بیرون شیرینیتونو بدم ...، با خنده پرسیدم مامانت هم میاد ؟ گفت آره اگه بخوای ، دستمو کشیدم به کیرمو با خنده گفتم کاش اون شورت و سوتین قرمزشو میپوشید !! ، خندید و گفت اونکه شورتش خدابیامرز شد رفت پی کارش ، کیرم راست شده بود ، فکر هیکل قشنگ پروانه خانم داشت دیوونه ام میکرد ، گفتم با رویا حرف میزنم خبرشو بهت میدم ، رویا تو اتاق خم شده بود روی کتابهاش و سخت مشغول درس خوندن بود ، از اول هم خیلی خرخون تر از من بود..، نمره های درسهای حفظی اش همیشه بیست بود ، در عوض من نمره های ریاضی و فیزیکم بهتر بود ..، گفتم دوست پسرت دست به جیب شده میخواد بهمون شام بده ، از شنیدن کلمه دوست پسر اخماشو تو هم کرد و بعد یهو یادش افتاد که کامبیزو میگم ، لباش به خنده باز شد ، گفت به عمه چی بگیم ؟ گفتم من یه ربع به پنج به مامان میگم میرم پیش کامبیز از خونه میرم بیرون سر کوچه منتظرت میشم ، تو هم ساعت 5 لباس بپوش بگو میرم کلاس ، بیا با هم میریم خونه کامبیز اینا یکی دو ساعت میشینیم بعد میریم لواسون شام میخوریم و میایم ، رویا گفت دیر میشه عمه صداش در میاد ، یه فکری کردم و دیدم راست میگه ، گفتم بگو کلاست تا 9 طول میکشه ، اونوقت منم میگم با کامبیز میایم دنبالت ، دیگه گیر نمیده ، گفت باشه ، از اطاق اومدم بیرون و رفتم توی هال ، سر و صدای بچه ها از توی هال میومد ، اما مامان اونجا نبود ، توی آشپزخونه هم نبود ، صداش کردم ، از توی اتاق خودشون جوابمو داد ، درو باز کردم و رفتم تو ، چشمام داشت در میومد پاهاشو گذاشته بود لبه تخت و داشت لاک میزد !! ، دامنش تا روی شورتش بالا رفته بود ، برای اولین بار رونهای لختشو و حتی میتونم بگم یه لحظه شورت نخی سفیدش رو هم دیدم ، منو که دید دامنشو کشید لای پاهاش که شورتش معلوم نشه ، اما هنوز میتونستم پاهای لختشو تماشا کنم ، یه بلوز نخی آستین کوتاه پوشیده بود و خم شده بود روی انگشتهای پاش ، گفتم به به ، به به ، چه کارها ! ، خندید و پاهاش رو سمت من گرفت و انگشتهاش رو تکون داد و گفت بیا ! ، راضی شدی ؟ پاشو گرفتم و پشت پاشو بوسیدم ، بعد هم بغلش کردم و صورتشو بوسیدم ، گفتم من وقتی راضی میشم که ببینم تو که از همه مامانهای دنیا مهربونتری از همه مامانهای دنیا خوش تیپ تر و خوش لباس تر هم هستی ! ، منو بوسید و گفت باشه عزیزم ، به پروانه گفتم بسپاره ببینه کسی رو پیدا میکنه مثل آسیه مطمئن باشه بیاد خونه روزها کمکم کنه بچه ها رو نگهداره و یکم تو کارهای خونه کمکم کنه شاید منم یکم وقت واسه خودم پیدا کردم ، تو بغل مامانم بودم که رویا در زد و اومد تو ، با دیدن من تو بغل مامانم و پاهای لاک زده مامانم لباش به خنده واشد ، گفت به به عمه سرو و سامونی دادید به خودتون ، مامانم لبخند زد ، رویا ادامه داد عمه من ساعت 5 کلاس دارم اما امروز کلاسم تا 9 طول میکشه ، مامانم گفت اینجوری خیلی دیر میشه ، زنگ میزنم فریدون بیاد دم کلاس دنبالت ، فوری پریدم تو حرف مامانم و گفتم نمیخواد ، منو کامبیز میریم بیرون بگردیم برگشتن میریم دنبالش میاریمش خونه ، مامانم شونه اش رو بالا انداخت و گفت باشه پس خیالم راحت باشه ؟ نزارید شب تنها تو خیابون بمونه ها ..! ، خیالشو راحت کردم و دوباره بوسیدمش و از اتاق اومدم بیرون ، به کامبیز زنگ زدم و اوکی کردم ، خوشحال شد ، وقتی گفتم از ساعت 5 میایم پیشش دیگه بیشتر خوشحال شد ، بعد از ظهر نزدکهای ساعت 4.5 مامانم و دوقلوها خواب بودن و خونه داشت چند دقیقه از سر و صدا استراحت میکرد رفتم توی اتاق رویا ، دیدم تقریبا لخته و چند تا لباس ریخته جلوش میخواد تصمیم بگیره چی بپوشه ، با اشاره گفت عمه ..؟؟ ، گفتم خوابه ، نزدیکش شدم و دستمو بردم زیر بلوزشو کمرشو گرفتم و به خودم چسبوندم ، تو گوشش گفتم خوب قاپ رفیق منو دزدیدی ..، دو سه روز پیش بهم گفت داره در موردت جدی فکر میکنه ..، رویا قرمز شد و لبخند زد ، کونشو به کیرم مالوند و گفت بگو چی گفت ، گفتم همین بخدا ، گفت دارم در مورد رویا جدی فکر میکنم ، ناز کرد و چرخید سمت من ، لبهام رو بوسید و گفت کامبیز همسن منه ، اگر هم من بخوام مامانش نمیزاره که با یکی همسن خودش ازدواج کنه ، گفتم همسن نیستی که تو سه ماه کوچیکتری ..، گفت فرقی نمیکنه همسن محسوب میشیم ، گفتم مامانش دلش هم بخواد تو عروسش بشی ..، دوباره لبهام رو بوسید ، دست کردم توی شورتش و با کسش بازی کردم ، یکم مو در آورده بود ، بهش گفتم آدم با دوست پسرش قرار میزاره ریشهای نازشو میزنه ، کس ریشو زبون کامبیزو اذیت میکنه ، با خنده گفت دوستت غلط کرده به این زودی ناز منو ببینه ، فعلا مال خودتو عمو فریدونه ، شب که برگشتیم براتون تمیزش میکنم ، لبهاش رو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون ، میترسیدم مامانم هر لحظه بیدار بشه و طبق معمول بیاد سراغ رویا ، یه ربع به پنج طبق قراری که با رویا داشتم از خونه زدم بیرون و سر خیابون منتظر شدم ، رویا که اومد پیاده راه افتادیم سمت خونه کامبیز اینا ، رویا زیر مانتو یه بلوز سفید قشنگ پوشیده بود با کفشهای عروسکی و جوراب سفید ست کرده بود ، زنگ آیفونو زدیم و مامانش درو باز کرد و به استقبالمون اومد ، لبهاشو قرمز کرده بود و آرایش ملایمی رو صورتش بود ، موهای طلاییش دسته شده و مرتب روی سرش با یه گل سر قشنگ پاپیونی بسته شده بود ، یه بلوز سفید یقه باز پوشیده بود که اجازه میداد چاک سینه و یه قسمتی از ممه های درشتشو تماشا کنم ، یه سوتین زرد رنگ تنش بود که به رنگ سفید پوستش خیلی میومد ، یه دامن بلند مشکی پاش کرده بود که برجستگی کونش کاملا توش خودنمایی میکرد ، یه جوراب رنگ پای شیشه ای و یه دمپایی پاشنه بلند سفید پاش کرده بود ، یه چاک بلند روی دامنش که تا بالای رونش ادامه داشت ، وقتی که راه میرفت تمام رون سفیدش از توی دامن بیرون میومد و بهم چشمک میزد ، با لبخند به استقبالمون اومد و با هردومون روبوسی کرد وقتی میبوسیدمش چشمام تو چاک سینه اش بود ، دلم نمیخواست لبمو از روی لپش بردارم ، یه بوی عطر ملایم میداد که برام جدید بود، صدای کامبیز که پله ها رو دوتا یکی پایین میومد به گوشم رسید ، ناچار سرمو از لپ پروانه خانم جدا کردمو به استقبال کامبیز رفتم ، کامبیز با من روبوسی کرد و بعد رفت سراغ رویا ، باهاش دست داد و بعد صورتشو بوسید ، فکر میکردم جلو مامانش خجالت میکشه ، اما رفیقم پررو تر از این حرفا بود ..، پروانه خانم گفت کامبیز دوستاتو ببر تو حیاط هوا خنکه ، یه ساعت دیگه بریم ، الان خیلی زوده ، توی حیاط کامبیز مشغول خود شیرینی بود و رویا رو میخندوند ، از تو ساختمون صدای پروانه خانم اومد که میگفت کامبیز جون بیا برای دوستات چایی ببر ..، کامبیز یه نگاهی به من کرد و با نگاهش ازم خواست که بجای اون من برم چایی رو بیارم ، خندیدم و راه افتادم که برم چایی رو بیارم ، از در که رفتم تو چشمم به اتاقی افتاد که کامبیز میگفت واکسی اونجا ترتیب مامانشو داده بود ، در اتاق باز بود ، یه تخت گوشه اتاق بود و یه رخت آویز کنارش ، دو تا پنجره به حیاط داشت ، تو فکر این بودم که کامبیز از کجا کس دادن مامانشو تماشا میکرده ، نا خود آگاه دستم رفت سمت کیرمو با یاد آوری حرفهای کامبیز کیرمو میمالیدم ، دو سه دقیقه تو حال و هوای خودم بودم ، بعد یادم افتاد که برم سمت آشپزخونه ، در زدم ، پروانه خانم گفت بیا مامان ، درو باز کردم و رفتم تو ، چشمام چهارتا شد ، پروانه خانم روی زمین نشسته بود و یه جورابشو در آورده بود و کف پای لختشو با دقت نگاه میکرد ، همونطوری که سرش پایین بود گفت یه چیزی رفته تو پام مامان ، بیا نگاه کن ببین میبینی چیه ؟ گفتم منم پروانه خانم ، سرشو بلند کرد و لبخند زد اما حتی تکون هم نخورد که پاهای لختشو از چشمای هیز من قایم کنه ، گفت یه لحظه دمپاییمو در آوردم یه چیزی رفت تو پام ، نمیتونستم چشمامو از پر و پای سفیدش و رونهای گوشتالوش بردارم ، نزدیکتر شدم نشستم کنارش روی زمین ، گفتم بزارین نگاه کنم ، گفت آخه زشته ، اما پای لختشو نزدیکم کرد ، دستمو دراز کردم و گفتم منم مثل کامبیز ..، و پاشو گرفتم و صورتمو نزدیک کردم ، آروم با دست کف پاش کشیدم ، قلقلکش اومد ، خندیدو جابجا شد ، یه لحظه یه شورت زرد رنگ به چشمم خورد و کیر راستم راست تر شد ، از هیجان دستام میلرزید ، بعد یه لحظه برق یه تیکه شیشه خیلی کوچیکو کف پاش دیدم ، گفتم پروانه خانم یه چیزی دیدم فکر کنم شیشه است ، بزارین درش بیارم ، آروم دو طرف خورده شیشه رو گرفتمو کشیدمش بیرون ، مامان کامبیز یه آهی کشید که کیر راست منو صد برابر راست تر کرد ، از جای شیشه یه قطره کوچیک خون بیرون زد ، طبق عادت خودم که زخمامو میمکیدم بدون اینکه فکر کنم این دست من نیست و پای مامان کامبیزه سرمو به پاش نزدیک کردمو بلافاصله زخمشو مکیدم ، دوباره آه کشید ، سرمو بلند کردمو گفتم ببخشید ، عادتمه ، خندید و گفت عیب نداره حمید جون ، مرسی عزیزم دستت درد نکنه ، پاشو آروم روی زمین گذاشتم ، گفت چایی ریختم براتون ، زحمتشو میکشی ؟ بلند شدم و رفتم سمت سینی چایی ، سینی رو که برداشتم دوباره زیر چشمی پروانه خانمو نگاه کردم ، پای سفید و گوشتالوشو دراز کرده بود و داشت جوراب سکسیشو دوباره میپوشید ، گفت پریروز یه استکان توی آشپزخونه از دستم افتاد هزار تیکه شد ، تا حالا صد بار بیشتر جارو زدم اما باز خورده شیشه پیدا میشه ، حالا هم که یه تیکه اش رفت توی پام ، دلم میخواست کیرمو در بیارمو همونجا تماشاش کنم و کیرمو بمالم ، با سینی چایی و لب و لوچه آویزون برگشتم تو حیاط