اقا راست میگه دیگه چیه هر دفعه میان اعتراض میکنین. اصلا نصف شیرینی این داستان این که فاصله اپ شدن هر قسمت زیاده وگرنه اگه زود به زود بود شما هر روز میومدین ی سر به داستان بزنین که ایا قسمت جدید اومده یا نهبابا ی کم انصاف داشته باشین. داداش هر موقع وقت داشتی بنویس. دمت گرم با این داستانت
عالی اریا جان ...من بیشتر با رابطه ات با زنداییت و خصوصا اونجایی که با پدرت و رویا و زنداییت تو تخت بودین حال کردم.بعد از اون با رابطه ات با نسرین که موقع سکس بد دهن میشد .از وارد شدن چهره های جدید به داستانت استقبال نمیکنم زیاد... چون رشته افکار متلاشی میشه و جمع کردن این همه شخصیت به داستان به نظرم یکم ادم رو گیج میکنه
سلام دوستان آریا هستم آیدی من از وقتی که این چت روم باز شده بن شده و دسترسی به سایت ندارم ، البته حقیقت اینه که بیشتر از دو سه قسمت از داستان رو هم ننوشتم ، اگر مشکل آیدی من حل بشه هفته آینده آپ میکنم و بعد بطور مرتب فصل جدید رو پیش میبریم ...! آین آیدی رو فقط واسه این درست کردم که به مدیران سایت بنویسم که آیدیم مشکل پیدا کرده ، چون حتی دسترسی به پیامها و امکان ارسال پیام هم با آیدی قبلی ندارم .ممنون از همتون
بالاخره مشکل آیدی من حل شد ، منم وقت پیدا کردم و چند قسمت از ادامه داستان رو نوشتم ، دیگه سعی میکنم طبق روال قبل هر دو هفته یه بار پنجشنبه ها آپ داشته باشم ، تو این یه ماه و چند روز خیلی از کامنتهای شما انرژی گرفتم ، بجز این رفیقمون که آیدیش رو بجای هی حال باید بکنه هی ضد حال ! ، شوخی کردم یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت اول ( سرانجام پدر اجاره ای 1) ساعت از یازده و نیم شب گذشته بود و نیمساعتی میشد که تو اتاق خصوصی سرهنگ به کامبیز زنگ زده بودم و داشتم در مورد مهدی و نسرین و نقشه پدر اجاره ای حرف میزدم کامبیز گوش میداد و فقط گاهی وسط حرفهام یکی دو بار گفت اوه ....، بعد گفت حمید حالا تو مطمئنی ؟ تو که گفتی قرص ضد حاملگی میخوره ، گفتم آهان ..، قرص ضد حاملگی رو واست بگم ! ، وقتی برگشتم خونه و رفتم تو اتاقم که وسایلمو بردارم رویا هم تو اتاق بود ، یهو دیدم از تو کیفش یه برگه قرص عین همونی که نسرین میخورد در آورد و یکی خورد ، خیلی تعجب کردم فک کردم حتما تو یه کاری باهاش کردی که قرص ضد حاملگی میخوره ، آخرش طاقت نیاوردم و پرسیدم ، گفتم رویا این قرصه که خوردی چی بود ؟ گفت خوشبو کننده دهان ، بعد هم یکی از توش در آورد و بهم داد ، مزه نعنا میداد ! ، کامبیز دوباره گفت اوه ...!! ، گفتم آره خلاصه ..، کامبیز گفت حالا میخوای چیکار کنی ؟ گفتم خودم هم موندم ، عمرا تا صبح خوابم ببره ، کامبیز گفت از من میشنوی بیخیال شو ، انگار که نمیدونی ! ، گفتم چی ؟ گفت همین دیگه ، چهار تا دونه اسپرمه دیگه ، تو که بهرحال روزی چند صد هزارتاشو میریزی دور ! ، یکیش هم نصیب نسرین بشه ..، فکری کردم و گفتم آخه فکر اینکه بچشون مال منه ممکنه بعدا اذیتم کنه ..، کامبیز یه فکری کرد و گفت آره دیگه ..، فقط فضولی کردی کار دستت داد ، وگرنه نه تو میفهمیدی و نه مشکلی پیدا میشد ..، بعد گفت بزار منم تا صبح فکر کنم بعد با هم یه کاریش میکنیم ..، گفتم باشه ..، کامبیز گفت فکرشو نکن ، اتفاق خاصی نیفتاده ! ، سری تکون دادم و گفتم باشه ...، بعد با خنده گفت برو بخواب بابا حمید ! خندیدم و گفتم زهر مار ! بعد هم گوشی رو قطع کردم و رفتم توی رختخواب .. ، سبک تر شده بودم و با خودم فکر میکردم حق با کامبیزه ، چیز خاصی نیست ، بعد به این فکر میکردم که چطور میتونم خیال خودمو راحت کنم و کم کم خوابم برد ...چهارشنبه چشمامو که باز کردم نمیدونستم ساعت چنده ..، در اتاق باز بود و یه صدای کرک و پرک از سمت راهرو میومد ، از جام بلند شدم و رفتم سمت راهرو متوجه شدم صدا از سمت آشپزخونه است ..، با خودم گفتم ساراست که اومده اما میخواستم که مطمئن بشم ..، در آشپزخونه باز بود و بچه اش توی سبدش روی میز ناهار خوری خواب بود ، در انباری باز بود یه نگاه توی انباری انداختم و دیدم سارا لباسهاش رو در آورده و با شورت وایساده و داره لباس عوض میکنه ..، دستی به کیرم مالیدم که با سرعت داشت قد میکشید ..، متوجه اومدن من نشده بود ، میخواستم برم از پشت کیرمو بچسبونم به کونش اما ترسیدم جیغ بزنه و رضا از خواب بپره ..، گفتم سلام ، تقریبا نیم متر از جاش پرید و به سمتم برگشت و با دیدن من توی شورت و زیرپوش و با کیر راست خنده اش گرفت و گفت سلام ! ، شما خونه بودید ؟ گفتم آره ..، فک کنم یه چند وقتی شبها میام اینجا میخوابم ، لبخندی زد و گفت بله ..، بهش نزدیک شدم و با دست کونشو مالیدم و از پشت بغلش کردم و خودمو به کونش مالیدم ..، ناز کرد و با دست آروم کیرمو از روی شورت مالید ، تنش یکم بوی عرق میداد اما زننده نبود ، با خودم گفتم در اولین فرصت براش مام و عطر بخرم که یه وقت موقع کار بوی گند عرق نگیره ، شورت نخی سفید رنگش رو یکم پایین کشیدم ، کیر راستمو از توی شورت بیرون کشیدم و لای چاک کونش گذاشتم و یه تکونی به خودم دادم ..، یه آه کشید و استقبال کرد ..، گفتم هنوز خیلی زوده آقا رضا رو بخوابون تو اتاق بچه با هم بریم تو اتاق سرهنگ یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشیم ..، خندید و گفت باشه ، یه آب جوش میزارم و میام ..، در حالی که کیرمو از لای چاک کونش بیرون نکشیده بودم گفتم نمیخواد ، دیر نمیشه ! ، خندید و گفت شما سیرمونی ندارین ؟ اینهمه دور و برتون ریخته ..، همین ماندانا خانم ..، نسرین خانم ...!! ، با تعجب گفتم نسرین خانم ؟ گفت آره دیگه اونروز بردینش تو اتاق صدای حرفهاتون تا حیاط میرفت ! ، خندیدم و گفتم چیکار کنم جوونیم دیگه ..، با خنده گفت هر چی شما بگید ..، کیرمو از لای چاک کونش بیرون کشیدم و با هم از انباری بیرون اومدیم ، وقتی خم شد بچه رو برداره دوباره کونش قلنبه و هوس انگیز شد ..، بهش کمک کردم سبد رضا رو برداره و با هم بردیمش تو اتاق بچه ..، تخت اتاق بچه یه تخت سفید با لبه های نسبتا بلند بود البته اینقد بلند و بزرگ بود که یه بزرگسال هم راحت میتونست توش بخوابه و توش با ملحفه های سفید و لطیف پوشیده شده بود ، وقتی رضا رو از توی سبد برداشت و توی تخت گذاشت یه لبخندی زد ، از اتاق که بیرون اومدیم گفت وقتی بچه سرهنگ رو توی این تخت میذاشتم یه بار با خودم گفتم یعنی وقتی من بچه دار بشم میتونم یه بار بچه ام رو تو همچین تختی بزارم یا آرزوشو به گور میبرم ، حالا فقط چند سال از اون روزها میگذره و من بچه ام رو توی همون تخت میزارم ..، بغلش کردم و گفتم همینه دیگه ..، معلوم نیست چند سال دیگه این خونه دست کی باشه ، سر تکون داد ، در اتاق خوابو نبستیم که اگه صدای بچه بلند شد بشنویم ، چسبوندمش به دیوار و لبش رو بوسیدم و دستم رفت توی شورتش ، کسش زبر بود و موهاش تازه در اومده بود گفتم بزن دیگه این لامصبارو ..، خندید و گفت پریروز زدم ، گفتم خوب هر روز بزن ! ، گفت چشم ! ، انگشتمو لای چاک کسش چرخوندم ، آه و ناله اش بلند شد ، به میزی که الان روش ویدئو و تلوزیون بود نزدیکش کردم و خمش کردم ، شورتشو تا نصفه پایین کشیدم و کیرمو لای چاک کونش چرخوندم و گفتم تکون نخور ، بعد به کمد نزدیک شدم و از توی کمد اتاق یه کاندوم برداشتم و هول هولکی روی کیرم کشیدم و دوباره بهش نزدیک شدم یه تف به کیرم زدم و از لای چاک کونش کیرمو توی کس داغش فرو کردم ناله کرد ، پاهاشو یکم از هم باز کردم و کونشو با دستام گرفتم و شروع کردم به تلنبه زدن ، با دست یکی از سینه هاش رو از توی سوتین در آرودم و در حالی که از پشت میکردمش مالیدم ..، دستشو دراز کرد و از لای پای خودش تخمهام رو مالید و گفت جوون چه خوبه .....! روی تخت ولو شدم ، آبم از روی کون سارا راه گرفته بود و از بغل پاهاش به سمت زمین میومد ..، در آخرین لحظه کاندومو از روی کیرم بیرون کشیده بودم و آبمو روی کونش ریخته بودم ، خندید و با دستمال آبمو از روی پاهاش تمیز کرد ، گفتم تو اتاق ربکا یه دوش بگیر ..، گفت میترسم رضا بیدار بشه ، آخر وقت یه دوش میگیرم ، احتمالا اختر خانم میاد و مواظبه رضاست ، گفتم باشه ، با دستمال آبمو از روی کون و کسش جمع کرد ، گفتم نمال به کست حامله میشی ..، گفت زنی که شیر میده حامله نمیشه ..، لب و لوچه ام رو جمع کردم و گفتم کی گفته ؟ گفت همه میدونن .. ابروم رو بالا انداختم و گفتم نمیدونم والله ، بعد میپرسم .. بعد گفتم راستی بهم شیر ندادی ! ، خندید و سینه اش رو توی دستش گرفت و گفت خوب حالا بیا بخور ! ، با خنده گفتم الان که دیگه حال نمیده ، وسط سکس میچسبه ! ، گفت کی صبحانه میخوری ؟ گفتم یه چند دقیقه دیگه ، گفت باشه براتون حاضر میکنم ..، بعد هم با دستمالهای کثیف توی دستش از اتاق بیرون رفت .. ، راستی ....، بعدها فهمیدم که این یه باور غلطه که زن شیرده حامله نمیشه ، وگرنه اینهمه بچه شیر به شیر درست نمیشد ! ولو شدم و به سقف اتاق خیره شدم ..، دوباره یاد نسرین و بچه افتادم ..، چشمامو بستم و سعی کردم فکرش رو از ذهنم بیرون کنم ..، به جکوزی سه نفره کامبیز و شهین و پروانه فکر کردم ، تو فکرم به کامبیز حسودی کردم ، با خودم گفتم یعنی چطوری با مامانم حال کرده ؟ کثافت برام تعریف هم نکرد ...، کیرم با این فکرها دوباره راست شد ..، پتو رو روی خودم کشیدم ، یکم سردم شده بود ...، بعد از سکس معمولا یه کمی فشارم میفته و سردم میشه .... با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، چند ثانیه طول کشید که یادم بیفته کجام و چه خبر بوده ..، با چشمام جهت صدا رو دنبال کردم ، حتی یادم نمیومد که تلفن کجاست ، خودمو از زیر پتو بیرون کشیدم و گوشی رو برداشتم ..، صدای کامبیز اونور خط خوشحال به نظر میومد ، سلام ...، سلام ، خوابی ؟ گفتم آره ...، صبح بیدار شدم اما دوباره خوابم برد ..، ساعت چنده ؟ کامبیز گفت یک ! ، گفتم چند ؟ گفت یک بعد از ظهر ، گفتم اوه ..، چه خوابی رفتم ! ، کامبیز گفت خواب به خواب رفتی ! ، گفتم عجیبه مامانم زنگ نزده ، گفت مامانت زنگ زده خونه ، سارا بهش گفته خوابی ، من زنگ زدم اتاق سرهنگ که دیگه پاشی ! ، گفتم اوکی ..، گفت بعد از ظهر میام دنبالت بریم یه سر پیش کاوه ..، کامبیز یه رفیق لات داشت به اسم کاوه ، خاله پروانه خیلی ازش بدش میومد ، یه سوزوکی دویست و پنجاه داشت و عاشق سوزوکیش بود ، فک کنم ده نمکی شخصیت مجید سوزوکی رو از روی شخصیت کاوه کپی کرده بود ، گفتم چیکارش داری ؟ گفت یه نقشه دارم که کاوه خیلی به کارمون میاد ..، گفتم نقشه ؟ گفت واسه اینکه فکرتو از پدر اجاره ای راحت کنیم ! ، گفتم آهان ، گفت یه سر بیا پیشم ..، گفتم هنوز صبحونه هم نخوردم ..، گفت بخور و بیا ..
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت دوم ( سرانجام پدر اجاره ای 2) شیشه رو پایین کشیده بودم و باد خنک پاییزی به صورتم میخورد ، کامبیز وقتی دید هنوز تو فکرم و صدام در نمیاد یهو گفت چرا مامانت این شکلیه ؟ از تو فکر و خیال خودم بیرون اومدم و گفتم چه شکلی ؟ گفت هر بار آدم میره سمتش انگار باید از اول شروع کنه ..، لبخند زدم ، منظورشو گرفته بودم اما خودمو به نفهمی زدم و گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی همین ، انگار دوباره باید از اول مخشو بزنی ، نازشو بکشی ، بعدشم دهنتو صاف میکنه تا رضایت بده بهش دست بزنی ! ، گفتم اونشب رو میگی که با مامان اینها رفته بودین توی جکوزی ؟ خندید و گفت آره دیگه ..، گفتم د تعریف کن دیگه لامصب ، خندید و گفت مامانم که میخواست از جکوزی بره بیرون مامانت نمیذاشت ، بعد هم اصرار کرد که زود برگرد ..، وقتی مامانم رفت بیرون بهش نزدیک شدم که ببوسمش ، ازم فرار میکرد ، یه ساعت نازشو کشیدم و ازش تعریف کردم و یه پیک شراب بهش دادم تا راضی شد بزاره ماچش کنم و دستمو به تنش بمالم ...، میدونستم راست میگه ، با این اخلاق مسخره مامانم آشنا بودم ، وقتی یه چیزی ازش میخواستم یا میخواستم یه کاری واسم انجام بده شب سه ساعت رو مغزش راه میرفتم و کلی التماس میکردم تا راضی میشد ، شب میخوابیدیم و صبح پا میشدیم طوری رفتار میکرد که انگار اونی که دیشب باهاش حرف میزدم یکی دیگه بوده ، دوباره باید از اول همه مراحل رو طی میکردم ، واسه همین هم میدونستم تا دهن کامبیز رو نگاییده احتمالا نذاشته که بهش دست بزنه ..، خندیدم و گفتم خوب ...، گفت تازه این فقط قسمت اولش بود ، گردنشو بوسیدم و به شکمش دست کشیدم ، دیدم خودشو جمع میکنه ، با هزار مکافات بالاخره ازش لب گرفتم ، میدونستم خیلی تحریک میشه ...، گفتم با لب ؟ گفت آره ..، خاله شهین راحت لب نمیده اما اگه داد دیگه بقیه کارها خیلی ساده است ، لبشو که بوسیدم گذاشت به شورتش دست بزنم ، روی صندلی ماشین جابجا شدم که کیر راست شده ام نشکنه ، به کامبیز گفتم خوب ، گفت از روی شورت توری کسشو مالیدم ، عاشق لرزش تنشم وقتی که به کسش دست میکشم ، هی هلم میداد عقب و میگفت الان مامانت میاد ، منم گفتم خیالت راحت باشه خاله ، اون نمیاد ، اگر هم بیاد اینجا دو تا در داره ، اولی رو که باز کنه من ازت جدا میشم ، خلاصه با همین التماسها دستمو کردم توی شورتش ، نزدیک بود همون موقع آبم بیاد ، از وقتی بهش گفتم که دوس دارم کس یکم مو داشته باشه همیشه واسم زبرش میکنه ، دست کشیدم به زبری کسش و لبش رو محکمتر مکیدم و گفتم خاله قربونت برم چه خوشگلش کردی واسم ..، رنگش قرمز شد ...، انگشتمو لای چاک کسش فرو کردم و دوباره لرزید ..، با لاله گوشش بازی کردم ، راستی اینهم یکی از جاهایی هستش که مامانت باهاش خیلی تحریک میشه ..، دستمو مالیدم به کیر راستم و از بغل یه پیکان آبی که بی هوا وارد خیابون شده بود ویراژ دادم و رد کردم ، کامبیز ادامه داد دستمو کردم توی سوتینش و یه سینه اش رو بیرون کشیدم و شروع به مکیدنش کردم ، سینه اش عین سینه دختر هیجده ساله سفت و سربالاست ، لامصب خیلی خوشگله ، باید حتما مامانتو لخت ببینی ، از دستت میره ، کیرمو مالیدم و تو ذهنم تن لخت مامانمو تصور کردم که کامبیز داره سینه های سفتش رو میخوره ، راست میگفت سینه مامانم خیلی سفت و سربالاست ، احتمالا بخاطر این بود که به بچه شیر نداده بود و سینه اش سالم مونده بود ، شنیدم مادرها وقتی به بچه شیر میدن سینه اشون یکم افتاده میشه ، کامبیز گفت در حالی که با دست راست سینه اش رو نگهداشته بودم و میخوردم دست چپم رو پشت کمرش بردم و با یه دست گیره سوتینشو باز کردم ، خاله شهین روی سوتینش خیلی حساسه ..، خودش میگه شبها هم با سوتین میخوابه ، خلاصه در آوردن سوتینش از در آوردن شورتش سخت تره ، وقتی سوتینشو باز کردم یه مشت نق زد اما زود یادش رفت ، همونطوری که توی جکوزی وایساده بود شورتشو از پاش بیرون کشیدم و بغل سوتینش انداختم ، بغلش کردم گذاشتمش لبه جکوزی ، موهای تنش دون دون شده بود ، انگار یکم سردش باشه اما فک کنم از هیجان بود ، گفتم آره وقتی هیجان زده میشه فشارش میفته ، به کیر راستم که از توی شلوار لی هم کاملا مشخص بود اشاره کرد و گفت میبینم که واسه مامانت راست کردی ! ، گفتم بنال دیگه ..، خندید و گفت نشوندمش لبه جکوزی و در حالی که خودم توی جکوزی بودم به پاهاش که تمام دون دون شده بود دست کشیدم و اون آه میکشید ، مامانت چون با موم موهای پاش رو میزنه باید صبر کنه تا یکم بلند بشه بعد موهاش رو بزنه ، اما اونروز همچین صاف کرده بود که مورچه روش لیز میخورد ، خیلی سکسی بود ، بالاخره خجالت رو کنار گذاشت و اولین حرکت سکسی رو انجام داد و با پاش کیرمو از روی شورت مالید ، هیجان زده شدم و هول هولکی شورتمو از پام در آوردم و پرتش کردم کنار شورت و سوتینش و بهش نزدیک شدم و اون دوباره با پای خوشگلش کیر راستمو بی واسطه مالید ، این بگیر و ببند ها اگرچه سکس با مامانت رو طولانی میکنه اما عوضش یه کاری میکنه که وقتی یه همچین کاری واست میکنه کلی حال کنی و تمام خستگیت در بره ، خلاصه پاهای مامانت رو از هم باز کردم و چشمم به جمال اون چاک کس خوشگلش روشن شد ، لامصب انگار تو اینهمه سال آکبند نگهش داشته ، نه یه ذره بیرون زدگی داره نه یه ذره دفرمه شده ، عین کلوچه فومن میمونه که همین الان از تو تنور در آوردن داغ داغ و خوشبو ، خندیدم ، گفتم سرمو که میخواستم به چاک کسش نزدیک کنم دوباره مخالفتهاش شروع شد اما دیگه میدونستم داره ناز میکنه ، نازشو کشیدم و به پا و سینه اش دست کشیدم و ازش لب جانانه ای گرفتم و با دست کسش رو مالیدم تا تنش شل شد و لای پاش رو از هم باز کرد ...، حمییید .... ، گفتم هان ؟ گفت یه روز به آخر زندگیت مونده لای پای مامانتو بو کن ! ، گفتم تکلیفتو معلوم کن ، یه بار میگی اگه پاش افتاد هم باهاش سکس نکن یه بار میگی حتما لای پاشو بو کن ، تکلیف مارو معلوم کن استاد ، خندید و گفت اگر هم باهاش سکس نکردی یه بار کسشو بو کن ..، بوی شکلات میده ..، یعنی بو کردنش به اندازه یه سکس کامل حال میده ، وقتی سرمو میکنم لای پاش تمام تنم داغ میشه ، لبه های کسشو از هم باز کردم زبونمو رسوندم به چوچولش ، همچین با رونهاش سرمو فشرد که نزدیک بود کله ام بترکه ، گفتم خاله شل کن سرم ترکید ! ، خندید و سرمو ول کرد و دوباره افتادم به جون کس خوشگلش ، اینقد لیسیدم و خوردم که نزدیک بود ارضا بشه ..، خودم از اون بیشتر کیف میکردم ، بسکه خوشمزه است لامصب ، خلاصه ...آقایی که شما باشین خودم هم از جکوزی بیرون اومدم و بغلش کردم ، باز همش میگفت مامانت نیاد ..، یه پیک شراب دیگه بهش دادم و افتادم روی خاله شهین ، لبهام روی لبهاش بود و کیرم کشیده میشد روی رونها و کسش روی هم میغلتیدیم و تنشو دستمالی میکردم خلاصه جلوش نشستم و پاهای خوشگلشو بالا دادم و نوک کیرمو با سوراخ کسش آشنا کردم ، میدونستم مامانت حساسیت داره واسه همین هم یکم که باهاش ور رفتم یه کاندوم آوردم و کشیدم روی کیرم و بعد فروش کردم توی اون کس ناز ..، زیر دستم ضجه موره میزد و خودشو بالا و پایین میکرد ، انگار صد ساله کیر ندیده ، دلم واسه مامانم سوخت ، یاد اون روزی افتادم که سهیلا داشت با دست ارضاش میکرد و مامانم همینطوری که کامبیز میگه داشت خودشو بالا و پایین میکرد ..، میدونستم کامبیز راست میگه ، کامبیز ادامه داد خلاصه همچین اون کس خوشگل و آکبند مامانتو گاییدم که با وجودی که کاندوم داشتم مزه اش هنوز زیر لبمه ..، وقتی بالاخره زیر دستم ارضا شد منم کیرمو از توی کسش بیرون کشیدم و کاندومو پرت کردم کنار ..، بعد کیر راستمو به دهن خوشگل خاله شهین نزدیک کردم ، با دستهاش تخمهام رو مالید و با اون دهن خوشگلش واسم ساک زد ، وقتی با یه داد بلند ارضا شدم مامانت کیرمو گرفت سمت سینه های خوشگل و درشتش و گذاشت که تمام آبم بریزه روی سینه هاش ، بعد هم با دست آبمو روی سینه هاش پخش کرد و گفت میزارم جذب تنم بشه ...، خلاصه کارمون که تموم شد چند دقیقه بعد مامانم هم برگشت توی حمام ..، مامانت زود سوتینشو پوشید و پرید توی جکوزی ، که انگار ما هیچ کاری نکردیم ، منم رفتم توی جکوزی اما شورت نپوشیدم ، مامانم حوله ای که دور تنش پیچیده بود رو آویزون کرد و اومد تو و پرسید خوش گذشت ؟ مامانت گفت چقد طولش دادی پروانه ...، مامانم خندید و با پاش کاندومی رو که من پرت کرده بودم کنار رو تکون داد و گفت ای جووون حسابی خوش گذشته بهتون که ..، مامانت هم با دیدن کاندوم رنگش ارغوانی شد و لبخند زد ، مامانم اومد توی جکوزی کنارش و بوسیدش و گفت چته قربونت برم خجالت نداره که نیاز طبیعی بدنته ، شوهرت تامین نکرد از یه جای دیگه برطرف کردی ، بعد هم پروانه در حالی که با مامانت حرف میزد دستشو دراز کرد و کیرمو توی دستش گرفت و تکونش داد ، خلاصه همونجا فهمیدم که شب باید از خجالت مامان خودم هم در بیام ..... ، خندیدم و گفتم ای کثافت در اومدی ؟ گفت مامانت که رفت خونه یکی از بهترین سکسهای زندگیم رو با مامانم کردم و شب هم کنارش خوابیدم ...، کیرمو با دست مالیدم و گفتم جوووون خوش بحالت ... چند دقیقه بعد شیشه رو پایین داده بود و به دوردست ها زل زده بود ، گفتم حالا با این کاوه لاته چیکار داری ؟ گفت حالا واست تعریف میکنم ..، بعد هم در حالی که به سمت یوسف آباد میرفتیم نقشه اش رو برام تعریف کرد .
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت سوم ( سرانجام پدر اجاره ای 3) یوسف آباد کلا یه تپه بود که روش خونه ساخته بودن ..، بابام میگفت زمان شاه پر از سگهای ولگرد بود و اگه کسی پیاده گذارش به اون اطراف میفتاد باید اشهدش رو میخوند بعد از اونجا رد میشد ! ، توی یه گودی کنار یه درخت گردوی بزرگ نگهداشتم ، چشمم رو نمیتونستم از روی درخت بردارم ، عظمتی بود واسه خودش ، کامبیز گفت کاوه میگه این درخت حداقل سالی پونزده هزار تا گردو میده ، زیر لب سوت زدم ، کنار درخت یه خونه داغون آجری بود که دیوار حیاطش با آجرهایی که بی دقت کنار هم چیده شده بودن ساخته شده بود و یه دروازه آهنی که معلوم بود قدیمها قهوه ای بوده به دیوار تکیه داده بود ، دیوار رو اینقد خوب ساخته بودن که از لای آجرها میشد توی حیاط رو دید ، کامبیز به یه سوزوکی دویست و پنجاه که جلو در پارک شده بود اشاره کرد و گفت خونه است ! کاوه قد بلند بود و موهای وزوزی خرمایی تیره داشت ، تند و تند حرف میزد ، اصلا نمیشد دهن به دهنش گذاشت کلمات رکیک رو با سرعت باور نکردنی با قافیه به هم میچسبوند و تحویل میداد ، روی دستش اثر یه بریدگی بزرگ دیده میشد ، کامبیز بعدا بهم گفت که توی دعوا چاقو خورده و صد تا بخیه بهش زدن و این اثر یادگاری اون دعوا و جای چاقوست ، با من و کامبیز دست داد ، به موتورش اشاره کرد و رو به کامبیز گفت شاخ رو دیدی ؟ تمام لوازمشو نو کردم ، نیش گاز میدم هر خوارکسه که باهام کل بزاره سه سوت زیرمه ..! ، کامبیز گفت ای ول ، کاوه گفت حالا چی شد زیر تخماتو نگاه کردی و مارو دیدی ؟ بالا میشینی و پایینیها رو به کیرت حساب میکنی ..، کسهای نانازو میکنی ماشین ناناز سواری و سالی یه دفعه یهو یادت میفته یه رفیق نالوتی هم اون پایین مایینها زیر کیرمون داره میلوله دو کلوم باهاش اختلاط کنیم ! ، کامبیز گفت اختیار داری ، آقایی ! ، بعد هم قبل از اینکه کاوه شروع کنه و تند تند حرف مفت بزنه داستان پدر اجاره ای و نقشه خودشو واسه کاوه شرح داد ..، حرفهای کامبیز که تموم شد کاوه دستی به کیرش کشید و گفت ای ول ..، چرا هر چی کس و کلاسه میاد سمت شوما ؟ به ما که میرسه کف و جق میشه ...، خندیدیم گفت چی میشد یکی میومد از ما اسپرم مفتی میخواست ؟ خیلی وقته حسرت یه کس ناز به دل این بی صاحاب شده مونده ..، خلاصه رو حاجیت حساب کون .. ، ما هستیم ! با کاوه خداحافظی کردیم و برگشتیم سمت خونه ، کامبیز گفت راستی درباره خونه شادی اینها بگو ، گفتم خونشون خیلی بزرگه ، حداقل دو برابر خونه شما که حیاط به این بزرگی دارید زمین داره ، خونشون هم خیلی خیلی بزرگه ..، بعد گفتم واست گفته بودم که ، کامبیز گفت حالا که نزدیک هستیم بریم از نزدیک بهم نشون بده ..، شونه ام رو بالا انداختم و رفتم سمت خونه شادی اینها وقتی پیچیدم توی کوچه کامبیز به تابلو اشاره کرد و گفت ببین ! ، توی تابلو آبی رنگ نوشته بود کوچه شهید خلبان بهرام سلامی ! ، گفتم اوه ، اینو ندیده بودم ، جلو خونه مجلل سولماز نگهداشتم کامبیز از ماشین پیاده شد و با تعجب خونه رو نگاه میکرد ، گفتم تو کل این خونه یه خانواده سه نفره زندگی میکنن ! ، باورت میشه ؟ کامبیز گفت اره خیلی بزرگه ..، بعد به سمت در بزرگ و آیفون بزرگ خونه رفت و در مقابل چشمای متعجب من زنگ واحد 4 رو فشار داد ، گفتم چیکار میکنی ؟ گفت بزار ببینیم هستن ؟ با تعجب منتظر موندم که ببینم چی میشه ، یه صدای ظریف از توی آیفون گفت بفرمایید ، صدای زنگدار شادی رو تشخیص دادم ، صداش هم مثل خودش ظریف و ناناز بود ! ، کامبیز گفت منم شادی جان ، کامبیز ! ، شادی با خوشحالی گفت هورا ..و در با صدای دیزززز باز شد ..، به کامبیز نزدیک شدم و با تعجب نگاهش کردم ، گفت اونجوری نگاهم نکن ، شادی دیشب بهم زنگ زد ، کلی حال و احوال کردیم و واسه امروز قرار گذاشتیم ، خواستم واست سورپرایز بشه واسه همین بهت نگفتم ، وارد خونه شدیم ، یه حیاط هزار متری بزرگ با درختهای کاجی که سر به فلک کشیده بودن ، باغچه های قشنگی سرتا سر حیاط رو پوشونده بود و یه پارکینگ مسقف که حداقل ده تا ماشین توش جا میشد جلوی دروازه بزرگ خونه درست کرده بودن توی حیاط خونه یه بنز کروکی آلبالویی زیر سقف پارکینگ یه گوشه واسه خودش افتاده بود ، کامبیز با دست به پهلوم زد و گفت اوه ، اونو ببین ، گفتم اول از همه اون رو دیدم خیلی خوشگله ، کامبیز گفت کروک اینو بکشی پایین و یه دختر خوشگل بغلت باشه و بزنی بری شمال ...، آخ آخ ...، گفتم اوهوم ، تو کف خونه و ماشین بودم و فضا منو گرفته بود ، خونه دو تا در بزرگ داشت درست مثل یه مجتمع مسکونی ! ، ته حیاط دو تا کارگر توی باغچه مشغول باغبونی بودن ، با کامبیز به سمت اولین در رفتیم که دو طرفش دو تا گلدون خیلی بزرگ سفید رنگ گذاشته بودن و توی هر گلدون یه سیکاس بزرگ با برگهای پهن و تمیز خودنمایی میکرد ، جلوی در بین دو تا گلدون یه پادری قرمز پهن کرده بودن ، هیچ زنگی نبود ، کامبیز دستشو به سمت دستگیره دراز کرد اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه در به سمت داخل باز شد و یه دختر حدودا بیست ساله با یه لباس خاکستری تیره شبیه مانتو و شلوار در رو باز کرد ، یه روسری سفید رو مثل شمالیها روی سرش از پشت گره زده بود ، با دیدن ما پشت در جا خورد و لبخند زد و خودشو کنار کشید که ما وارد بشیم ، توی دستش یه سینی با یه پارچ شربت و دو تا لیوان بود ، حدس زدم که برای اون دو تا کارگر میبره ، کامبیز گفت با شادی خانم کار دارم ، دختر که معلوم بود کارمند اون خونه است با دست راه پله بزرگی رو پشت سرش درست روبروی در نشون داد و گفت طبقه بالا ...، هنوز حرفش تموم نشده بود که سر و کله ماندانا از بالای پله ها پیدا شد ، یه دامن کوتاه صورتی پاش کرده بود و بلوز سفید آستین کوتاه با نقش گلهای رز صورتی ، موهای بلندش رو پخش کرده بود روی سینه و کمرش ، پدرسگ خیلی تو دل برو بود با اون لبخند قشنگش و دندونهای سفید و بی نقصش ، از دیدنش جا خوردم ، منتظر دیدن شادی بودم نه ماندانا ، اما از دیدنش خوشحال شدم ، وارد شدم و به سمتش رفتم یکی دو تا پله پایین اومد که زودتر بهم برسه ، سلام کرد و گفت شادی رفت دستشویی ، سلام کردم و بغلش کردم و لبهاش رو بوسیدم ، کامبیز هم نزدیک شد و باهاش روبوسی کرد و گفت هر روز خوشگلتر میشی ها ...، لبخند زد و تشکر کرد ، بالای راه پله یه محوطه فرش شده نسبتا بزرگ بود که یه در بهش باز میشد و پلکان به سمت بالا ادامه پیدا میکرد ، کنار در که باز بود یه میز گرد چوبی گذاشته بودن که روش یه گلدون کریستال با دو سه تا شاخه گل گلایل به چشم میخورد ، یادمه گلایل هنوز گل ختم و عزاداری نشده بود ، اینکه دسته گلهای عزا رو با گلهای گلایل تزئین میکنن بعدا مد شد ، معلوم بود که خونه از دو تا بلوک کاملا مجزا ساخته شده ، سمت راست و سمت چپ ، بعدا فهمیدم که تو بلوک سمت راست مامانش زندگی میکنه و بلوک سمت چپ دست دخترهاست که هر کدوم یه آپارتمان مجزا توش داشتن و دو تا بلوک ساختمون از طبقه آخر که یه پنت هاوس خوشگل بود و از ایوون های سرتاسری خونه به هم راه دارن ...، ماندانا جلو و ما پشت سرش به سمت در رفتیم ، همون لحظه شادی یهو توی در پیداش شد ، یه تیشرت تنگ سفید با نقشهای خاکستری تنش بود و نوک ممه های بیرون زده و نسبتا کوچیکش کاملا بیرون زده بود ، مشخص بود که سوتین تنش نیست ، یه شلوارک جین آبی پاش کرده بود که با شورت هیچ فرقی نداشت و تمام پاهای سفید و قشنگش لخت بود و یه کفش ورزشی به رنگ آبی کمرنگ با جوراب سفید پاش کرده بود ، موهاش رو مرتب روی سرش بسته بود و به پهنای صورتش میخندید ..، با دیدن کامبیز آهی از سر خوشحالی کشید و به سمتش دوید و پرید توی بغلش و پاهاش رو از پشت دور کمر کامبیز گره کرد و لبهاش رو به لبهای کامبیز چفت کرد ..، منظره دل انگیز و رمانتیکی بود ، باعث شد نا خود اگاه دوباره برم سمت ماندانا و یه لب جانانه ازش بگیرم ، گفتم اینجا چیکار میکنی ؟ گفت من تقریبا هر روز یا یه روز در میون به شادی سر میزنم اما امروز چون بهم گفته بود احتمالا شما میاین یکم بیشتر موندم ..، دستم رفت سمت رونش و دامن کوتاهشو بالا زدم و در حالی که لبهای خوشرنگش رو میمکیدم کونشو با دست لمس کردم ، شادی بالاخره بعد از چند دقیقه رضایت داد که کامبیز رو ول کنه و بیاد پایین ، آپارتمانش از خونه ما بزرگتر بود ، حس حقارت به آدم دست میداد ..، وسایل شیک خونه اش همه با رنگهای شاد آبی روشن و سبز روشن بود و با رنگ پرده های توری قشنگ خونه همخوانی داشت ، شادی دست ما رو گرفت و به سمت جایی که باید آشپزخونه میبود کشوند ، آشپزخونه کابینت و گاز و یه یخچال بزرگ داشت اما از قابلمه و وسایل برقی که معمولا توی هر آشپزخونه ای هست خبری نبود ، معلوم بود هیچوقت کسی توی اون آپارتمان آشپزی نکرده ، در اصل مثل یه آبدارخونه بزرگ ازش استفاده میشد ، یه سماور برقی شیک و یه قوری سفید رنگ قشنگ روش بود و کنارش یه سینی و چند تا استکان به چشم میخورد ، شادی از توی یخچال یه بطر شراب که شیشه سبز رنگ و دهنه درازی داشت در آورد و گفت بزنیم به سلامتی ، کامبیز خندید و گفت نه عزیزم امروز نه ..، یکم با حمید دیرمون شده ، دو سه تا کار داریم که باید هماهنگ کنیم ، فقط اومدم که بهت سر بزنم دلم واست تنگ شده بود ، یه روز دیگه یا ما میایم یا شما بیاین و یه دل سیر شراب میخوریم با جوجه کباب ..، این شراب آنژو رو هم نگهدار برای اونروز ، شادی گفت اوه ..، اولین نفری هستی که شراب آنژو رو از روی شیشه اش تشخیص داد ..، کامبیز گفت بالاخره هر کی یه تخصصی داره ، ماندانا که ساکت بود با شیطنت خندید و گفت فک میکردم تخصصت تو یه کار دیگه است ..، هممون خندیدیم و کامبیز جواب داد نه دیگه کت استادی رو دادیم به ایشون ، و به من اشاره کرد و ادامه داد ایشون الان سمت استادی دارن به بنده ! ، خندیدم و گفتم شکسته نفسی میفرمایید استاد ..، شادی گفت بسه دیگه هی تعارف تیکه پاره نکنید ، استادی تو رختخواب معلوم میشه ..، هر کی از شب تا صبح دووم بیاره استاده ، وگرنه تو بار اول همه استادن ..! ، هممون خندیدیم و کامبیز گفت البته حق با شماست ..، بد جوری به دلم صابون زده بودم که دستی به سر و گوش شادی بکشم ، اما کامبیز راست میگفت و باید زودتر میرفتیم ، با دخترها خداحافظی کردیم و از اون خونه اعیونی بیرون اومدیم ...