سلام دوستاناون قسمت از داستان که باباش داشت زندایی سولمازو میکرد تو اشپزخونه بعد مییومد و جاشونو عوض میکردن کجاست؟
heyhal54: دیدید بازم بدقولی کرد! الآن بازم بهونه میاره و احتمالاْ می گه هفته که هفت روز نیست، ۱۰ روزه چند بدم تو دیگه اینجاها پیدات نشه ؟
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت هفتم ( خوشبختی دور نیست خاله 1) پنجشنبه چشمامو که باز کردم میدونستم امروز اگه یه سر به خونه نزنم باید منتظر عواقب وحشتناکی از سمت مامانم باشم ، نگاهی به ساعت انداختم ، حدود هشت و نیم بود ، با یاد آوری هیجان دیشب بی اختیار لبخند خفیفی روی لبهام نشست ، میدونستم که یا سارا اومده یا تا چند دقیقه دیگه میاد ، با خودم گفتم نه و نیم صبحونه میخورم و میرم خونه ، رفتم سر کمد و کوله ام رو دیدم ، یادم افتاد که حتی وقت نکردم وسایلم رو که از خونه آوردم مرتب کنم و توی کمد بزارم ، در کوله رو باز کردم و وسیله هام رو از توش در آوردم و روی تخت پهن کردم ، بعد هم یکی یکی توی کمد گذاشتم ، دفتر و کتابم رو باز کردم و خودکار و مداد رو وسط دفتر گذاشتم و بعد همه رو بستم و یه جا توی کمد گذاشتم ، میخواستم اگه مامانم سر زده اومد فوری پهنشون کنم روی تخت که مامانم فک کنه داشتم درس میخوندم ، چشمم به دو تا دفترچه یادداشت ایرج افتاد ، اونها رو جمع نکردم ، گفتم بزارم دم دست و قبل رفتن یه نگاهی بهشون بندازم ، وسایلم رو تقریبا مرتب کرده بودم که صدای سارا رو شنیدم که صدام میزد ، آقا حمید ..، آقا حمید ..، گفتم بیا تو ..، در رو باز کرد و اومد تو و سلام کرد ، لباسش رو عوض کرده بود و لباسهای فرم خونه رو پوشیده بود ، گفتم کی اومدی ؟ گفت نیمساعتی میشه ، کی صبحانه میخورید ؟ گفتم یه نیمساعت دیگه ، گفت باشه آماده میکنم براتون ، اگه کاری داشتین من تو آشپزخونه هستم ، بهش نزدیک شدم و ماچش کردم و بابت دیشب ازش تشکر کردم ، حد و حدود خودشو خوب میدونست ، بعد یه کس دادن فوری فامیل نمیشد و توقعات اضافه نداشت و کارش رو درست انجام میداد ، خلاصه که هم زن خوبی بود و هم سرهنگ خوب تربیتش کرده بود ، سارا رفت و من بقیه وسایلم رو چیدم تو کمد و با یه شورت ولو شدم روی تخت و دفترچه ایرج رو باز کردم ، بعد از ظهر آدینه طبق قرار خدمت عموجان رسیدم اما ایشان تشریف نداشتند ، وقتشناسی عموجان شهره خاص و عام بود و خیلی باعث تعجب من شد ، خدمه مرا خدمت زن عمو جان بردند ، ایشان گفتند که منتظر من بوده اند ، مشعوف شدم و حین صرف عصرانه گفتند که عمو از ایشان خواسته اند که توضیحاتی در مورد جلسات محرمانه به من بدهند ، متوجه شدم که عمو به عمد تشریف ندارند ..، زن عمو برایم چای ریختند و سوال کردند که بنظر من چه چیزی میتواند بیشترین ضمانت برای وفاداری یک نفر به یک مجموعه باشد ..، کمی فکر کردم و گفتم ایمان و اعتقاد قلبی ، گفتند احسنت ، و شما چطور میتوانید بفهمید که یک عضو ایمان و اعتقاد قلبی و وابستگی کامل به شما و مرام شما خواهد داشت ؟ ، گفتم نمیدانم ، لبخند زیبایی زدند و گفتند کمی فکر کنید ، از شیرینی کرمانشاهی روی میز کمی با چای میل کردم ، این آشپز که زن عمو تازه آورده بودند دستپختی عالی داشت ، شیرینی دیگری برداشتم و گفتم کسی که از عزیزترین داشته اش را در راه هدفی قربانی کند میشود گفت که ایمان و اعتقاد قلبی دارد ، زن عمو دوباره لبخند زدند و گفتند احسنت ..، نمیدانستم که این سوال و جوابها ما را به کجا خواهند کشانید ، گفتند بیا نزدیکتر به من بنشین که مجبور نباشم بلند صحبت کنم ، صندلی ام را با صندلی دیگری در نزد ایشان عوض کردم و نزدیکتر به زن عموی زیبایم نشستم ، از اینکه اینقدر نزدیک به ایشان بنشینم معذب بودم ، عطر تنشان مشامم را مینواخت ، دست مهربان و زیبایشان را روی دستم گذاشتند و باعث شد تمام تنم بلرزد ، گفتند عزیزترین چیز تو چیست ؟ با لبهای لرزان گفتم شما ..، بعد متوجه خبط خود شدم و تصحیح کردم خانواده ام ..، لبخند زیبایی زدند و گفتند دقیقا ...، بعد دستم را گرفتند و صمیمانه با دو دست فشردند و با دستهای زیبایشان دستهایم را نوازش کردند ، حال خود را نمیفهمیدم ، احساس گناه سرتاپای مرا برداشته بود ، دستم را با اکراه از میان دستان زیبای ایشان بیرون کشیدم و گفتم شما زن عموی من هستید ، شما و عمو رو بسیار دوست دارم اما حتی به قیمت جانم هم حاضر نیستم قدمی به سمت خیانت به عمو بردارم ..، انتظار داشتم ایشان بسیار متغیر شوند اما برعکس بسیار شاد شدند و لبخند زیبایی بر لبانشان نشست ، صدای پاهای کسی از پشت سرم به گوشم رسید ، به عقب برگشتم ، عموجان درحالی که با دستانشان به هم میکوفتند از پشت به من نزدیک شدند ، از تعجب بر جای خودم خشک شدم ، عرق خجالت بر سر و رویم نشست ، اما عموجان به من نزدیک شدند و دست تفقد بر سرم کشیدند و گفتند کمتر از این هم از تو انتظاری نبود ، بعد در نزد ما نشستند و برای خودشان چای ریختند ، هنوز از بهت بیرون نیامده بودم ، عمو صحبتهای زن عمو را ادامه دادند و فرمودند ، ما زمانی که از یک طرف به کار آمد بودن اعضای جدید و از طرف دیگر تا حدود زیادی هم از پایبندیشان به مجمع مطمئن شدیم بعد از آنها میخواهیم که برای اثبات پایبندیشان با به اشتراک گذاشتن عزیز ترین داشته هایشان با بقیه اعضا پیوند اخوت ببندند ..، هنوز نمیدانستم معنی این حرفها چیست ، عمو به زن عمو اشاره کردند و گفتند برای مثال ایشان عزیزترین داشته من در زندگی هستند ، با حیرت به سمت زن عمو برگشتم که به زیبایی لبخند میزدند ، هنوز نمیفهمیدم معنی تمام این صحبتها چیست ، اما میدانستم معنای مخوفی در پس تماما این صحبتها نهفته است ..، ناگهان معنی صحبت عمو را فهمیدم ، عمو از جای خود برخواستند و گفتند من باید سری به عمارت قزوین بزنم ، اتوموبیل الان منتظر من است ، شما را تنها میگذارم ، به زن عمو اشاره کردند و گفتند اگر سوالی داشتید از ایشان بپرسید ، عمو که رفتند همه جرات خودم را جمع کردم و از زن عمو پرسیدم همه اینها به چه معنی بود ؟ زن عمو به جای جواب از زیر دستشان یک فوتوگراف را برداشتند و به دست من دادند ، از حیرت کم مانده بود فریاد بزنم ، همه اعضای خانواده ، پدر بزرگ ، پدرم ، مادرم ، عمو ، زن عمو ، و حتی مادر بزرگ در آن تصویر بودند ... ، اما .... کاملا برهنه ...!! ، سرمو از روی کتابچه ایرج بلند کردم ، منم به اندازه ایرج تعجب کرده بودم ! ، کتابچه ها رو برداشتم و توی کمد گذاشتم ، رفتم توی آشپزخونه و در حالی که صبحانه ای رو که سارا برام روی میز چیده بود میخوردم به چیزهایی که از کتابچه ایرج خونده بودم فکر میکردم .. ، حتی امروز هم با خونواده راحتی که من داشتم اگر یهو یه عکس بهم نشون میدادن که مثلا بابا بزرگ و مامان بزرگ و مامان و بابام و دایی و سولماز همه لخت توی یه عکس بودن من هم از تعجب شاخ در میاوردم ، خودمو میذاشتم جای ایرج توی اون کشور سنتی و اون سالها ... صبحانه ام تقریبا تموم شده بود که تلفن زنگ خورد ، منتظر صدای عصبانی مامانم بودم اما بجاش صدای کامبیز رو شنیدم که میگفت چه خبر ؟ خوب خوابیدی ؟ گفتم آره جون تو .. ، مرسی از نقشه بی عیب و نقصت ! ، کامبیز خندید و گفت حمید ..، یه اتفاقایی افتاده ، گفتم چی ؟ گفت میدونی که دیشب علی سیاه از ماموریت برگشته ؟ گفتم نه ..، واقعا ؟ بعد با بیمیلی گفتم امروز کلاس داریم ؟ گفت احتمالا ..، میای پیشم ؟ گفتم اوهوم ، فقط باید یه سر برم خونه ، کامبیز گفت بیا دنبالم منم باهات میام ، هم رویا رو ببینم هم خاله شهینو ، تو راه هم با تو حرف بزنم ..، گفتم باشه ..، بعد یه فکری کردم و گفتم میخوای من و بابام رو هم بکن که دیگه تو خونه ما همه رو کرده باشی !! ، قاه قاه خندید و گفت نه اینکه تو خونه ما تو همه رو نکردی ! ، الان پری اینجاست ، مامانم هم هست ، بیا کون منم بزار که همه رو کرده باشی ! ، خندیدم و گفتم باشه ، تا نمیساعت دیگه میام دنبالت ..، کامبیز گفت باشه ، من برم الان کار دارم ، منتظرتم ، بعد هم گوشی رو قطع کرد ، هنوز نمیدونستم چیکار داره ... دم خونشون وایسادم و زنگ زدم ، میخواستم برم و با خاله پروانه یه چاق سلامتی بکنم ، بد جوری دلم واسه اون کون گنده اش تنگ شده بود ، با خودم گفتم پری هم که تو خونه اینها با لباس لختی میگرده ، اگر هم نتونم دستی بهشون برسونم حداقل یه چشم چرونی حسابی میکنم ، اما صدای کامبیز از توی آیفون گفت صب کن اومدم ..، حتی دعوتم نکرد که بیام تو ..، ناچار دم در وایسادم و منتظر شدم ..، کامبیز لباس پوشیده توی در ظاهر شد و گفت بریم ..، ابروم رو بالا انداختم و گفتم میخواستم با خاله پروانه یه سلام و علیکی بکنم ...، گفت فعلا ولش کن ، بیا ..، با تعجب برگشتم توی ماشین و کامبیز بغلم نشست ، گفتم هان ؟ گفت راه بیفت ، راه افتادم سمت خونه ، کامبیز گفت برو تا ته نیاورون و دور بزن برگرد که من وقت داشته باشم واست تعریف کنم ، بعد گفت صبح داشتیم با مامان صبحانه میخوردیم که در زدن ، منتظر کسی نبودیم ، رفتم آیفونو برداشتم و دیدم خاله پریه ، درو زدم و اومد تو ، اشکان تو بغلش بود و قیافه اش خیلی افروخته بود ، ترسیدم ، گفتم چی شده خاله ؟ گفت هیچی فقط اگه زحمتت نیست چمدونمو از توی تاکسی بیار ..، با تعجب رفتم دم در و دیدم تاکسی هنوز دم دره ، چمدون خاله ام رو از توی صندوقش برداشتم و آوردم تو ، از همون دم در سر و صداش رو میشنیدم که داره گریه میکنه و به مامانم میگه دیگه خسته شدم ..، بابا نمیخوام ..، هر چی میخواد بشه بشه ..، نمیخوام ... ، خلاصه رفتم توی آشپزخونه و دیدم داره گریه میکنه و گریه هاش با گریه اشکان قاطی شده ، اشکان رو از دستش گرفتم و گفتم چی شده خاله ... ، گفت هیچی فقط اگه میشه اشکان رو بخوابون من یکم با مامانت خصوصی حرف بزنم ..، خلاصه اشکان رو گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم ، اشکان که تو بغلم آروم شد اومدم پشت در آشپزخونه گوش وایسادم ، دیدم تقریبا داره داد میزنه و به مامانم میگه بابا من هی به شما میگم این مرد نیست ..، مامانم با خنده گفت پس این اشکان از کجا اومده ؟ خاله پری وسط گریه خنده اش گرفت و گفت این اشکان بدبخت یه اشتباهی بود که انجام شد ، از وقتی با این مردیکه ازدواج کردم تا الان کلا ده بار هم باهاش نخوابیدم ، حالا این وسط چطور حامله شدم اینم دیگه بد شانسی منه ، بعد صداشو بالاتر برد و تقریبا داد زن من شوهر میخوام ..، میفهمی ؟ خواسته زیادیه ؟ بعد از یه هفته از مسافرت اومده خوشگل کردم لخت و پتی دورش چرخیدم و ازش پذیرایی کردم ، شب رفتیم تو رختخواب دست کشیدم به تنش کونشو کرد به من و گفت عزیزم بخواب خسته ای !! ، آخه مادر به خطا پس من چی ؟ من آدم نیستم ؟ صبح بلند شدم رفتم چمدونشو مرتب کنم دیدم واسم چیز مصنوعی آورده ، آخه مادر قحبه من اگه چیز مصنوعی میخواستم شوهر نمیکردم که ..، کامبیز گفت مامانم قاه قاه خندید و منم پشت در از خنده غش کردم ، پشت فرمون قهقهه ای سر دادم که نگو ، کامبیز در حالی که میخندید ادامه داد مامانم با خنده پرسید حالا اینی که برات آورده باب دل هست ؟ نمیخوای بیار بدش به من ! ، پری هم خنده اش گرفت و گفت نه کثافت ، مصنوعیش رو هم که آورده سایز کوچیک آورده بدرد نمیخوره ، از انگشت اشاره من یه کم کلفت تره ، مامانم اینقد خندید که من فک کردم نکنه یه طوریش بشه ، خلاصه پری گفت من دیگه نیستم ، دیگه برنمیگردم تو اون خونه ..، باور کن علی اصلا مرد نیست ..، ایراد فنی داره ..، در حالی که واسه یه عابر دیوونه که جلوش رو نگاه نمیکرد بوق میزدم خندیدم و گفتم خوب اینکه تازگی نداره ، مگه قبلا هم نگفته بود ؟ کامبیز گفت آره اما انگار اینبار تصمیمش جدیه ..، اومده خونه ما و میگه دیگه برنمیگرده خونه ... ، گفتم پس دیگه کلاس ملاس مالید دیگه ..، کامبیز گفت احتمالا .. ، اما پری صبح که از خونه میومده به علی سیاه چیزی در مورد تصمیمش نگفته ، علی صبح بلند شده دیده نیستن ، زنگ زد خونه ما ، مامانم هم بهش گفت پری اینجاست اما باز چیزی نگفت که اگه بشه پری رو راضی کنه برگرده خونه ، گفتم اوه ، حالا میخوای چیکار کنی ؟ کامبیز گفت موندم ، نمیخوام خاله ام هم مثل مامانم بشه ..، اشکان هم گناه داره ، اگه یه طوری میشد مشکلش حل بشه خیلی خوب بود ، گفتم با تو که میخوابه ، تازگی که با منم هست ، کامبیز گفت آره ..، اما منم به پری حق میدم ، اولا که نزدیک دو هفته است که منم با پری نخوابیدم ، خوابیدن ما وقتیه که علی نیست و باید وقت بشه ، بعدشم همش یواشکی و با ترس و لرز ، اینکه زندگی نیست ..، گفتم خوب آره ..، کامبیز گفت مردیکه هم راضی نمیشه بره دکتر ، پری میگه چند بار بهش گفته عصبانی شده و گفته من غیر طبیعی نیستم تو غیر طبیعی هستی که نمیتونی میلت رو کنترل کنی ! ، گفتم اونوقت پیش چه دکتری باید بره ؟ کامبیز گفت اینم خودش معضله ، در اصل باید بره پیش سکسولوژیست اما تو ایران نداریم ، تو ایران اورولوژ داریم که در اصل متخصص غدد هستن ، اما اگه طرف بدنش سالم باشه نمیتونن کاری واسش انجام بدن ، گفتم اینکه اینقد زنشو دوست داره اگه بدونه کار به طلاق میکشه راضی میشه که بره پیش دکتر...، کامبیز گفت نمیدونم ، بعد رو به من کرد و گفت بابای تو که همه جا آشنا داره سکسولوژیست نمیشناسه ؟ گفتم نمیدونم ازش میپرسم ، خندید و گفت اونوقت میگی واسه کی میخوای ؟ گفتم راست میگی ..، بعد یهو گفتم اوه راستی ناتاشا ..، کامبیز گفت آره ..، احتمالش زیاده که بشناسه ..، گفتم میخوای بریم پیشش ؟ کامبیز گفت بریم ..! ، نگاهی به ساعت انداختم و گفتم قبلش یه سر بریم خونه ما وگرنه مامانم خیلی ازم شاکی میشه ، کامبیز لبخند زد و گفت باشه ..
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت هشتم ( خوشبختی دور نیست خاله 2) بوی قرمه سبزی از خونه ما تا هفت تا کوچه اونورتر میرفت ، مامانم اخمی کرده بود که نگو ... ، یه لباس آستین کوتاه پفی آبی روشن تنش کرده بود و ساقهای خوشگلشو بیرون انداخته بود ، یاد حرفهای کامبیز افتادم و به ساق پاش نگاه کردم ، راست میگفت صاف صاف بود ، مورچه روش سر میخورد ، موهاش رو محکم روی سرش بسته بود و یه روسری سفید سرش کرده بود ، از دیدن تیپش خنده ام گرفت ، یه گردنبند خوشگل شکل خورشید توی سینه اش انداخته بود که اینهم جزو طلاهای خیلی قدیمیش محسوب میشد ، یه دستبند قشنگ هم توی دستش بود ، با کامبیز روبوسی کرد و احوال مامانشو پرسید و رو به من گفت کلا بیصاحاب شدی رفته پی کارش ، دیروز کلا نیومدی خونه ، امروز هم لنگ ظهر تشریف آوردین ، گفتم ول کن مامان گیر الکی نده دیگه ، گفته بودم که دو سه روز مرخصی تا علی آقا بیاد و کلاسها دوباره شروع بشه ، مامانم از کامبیز پرسید علی آقا کی میاد ؟ کامبیز گفت دیشب دیروقت اومده اما کلاسها از فردا برقراره ، مامانم گفت باشه ..، بعد رو به کامبیز گفت ناهار بمون عزیزم لیلا قرمه سبزی درست کرده ، کامبیز گفت امروز نه خاله ، مامانم گفت نه نداره ، سر ظهر غذا هم حاضره ، کامبیز با ناامیدی بهم نگاهی انداخت ، میترسید دیرمون بشه ، گفتم مامان این چه تیپ جدیدیه ؟ اون آستین کوتاه و پاهای لختت یا این روسری بستنت ؟ خندید و گفت موهام بوی قرمه سبزی میگیره ، روسری سرم کردم که به غذا سر میزنم موهام بو نگیره ، گفتم رویا کجاست ؟ گفت اون که مثل شماها نیست ، اون دیشب تا یک و دو صبح داشت درس میخوند امروز صبح هم از ساعت نه رفته تو اتاق و داره درس میخونه ..، کاش یه ذره از همت این دختر توی تو بود ! ، اون شیری که اون خورده تو هم خوردی دیگه .. ، گفتم باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ سبزه روید و در شوره زار خس !!! ، قاه قاه خندید و گفت اوه چه چیزهایی بلدی ، خوبیش به اینه که خود خرت میدونی که خسی !! ، کامبیز هم از خنده مرده بود ، گفت مردشور مثال زدنتو ببره حمید ، از صدای خنده ما رویا هم از اتاق بیرون اومد و با دیدن کامبیز لبهاش گوش تا گوش به خنده وا شد که از دید مامانم دور نموند و یه کمی اخم کرد ، باهاش سلام علیک کردیم ، گفتم پس غذامونو بده که ما زودتر بریم ..، مامانم با عصبانیت گفت بریم ..؟؟ شما کجا تشریف میبرید ؟ گفتم امروز مرخصی هستیم میخوام با کامبیز برم ، یه سر هم میخواد بره پیش علی آقا با هم میریم که برای فردا قرار بزاریم ، اخماش توی هم بود اما دیگه مخالفتی نکرد ، گفت تا لیلا ناهار بچه ها رو بده و غذا رو سرو کنه یه نیمساعتی طول میکشه ..، گفتم باشه پس ما میریم تو اتاق من ..، مامانم شونه اش رو بالا انداخت و چرخید سمت آشپزخونه .... کامبیز دیگه جلوی من رسما با رویا ور میرفت ، البته رویای مارموز چنان فیلمی بازی میکرد و نمیذاشت کامبیز جلوی من دستمالیش کنه که اگه خودم نکرده بودمش فک میکردم این یه رویای دیگه است و این دختر آفتاب و مهتاب ندیده ! ، کامبیز یه نگاهی به ساعت انداخت و به من گفت شیفتش تموم نشه ول کنه بره ، گفتم نه بابا تا دو بعد از ظهر هست ، تازه فوقش میره خونه ، میریم اونجا سراغش ، رویا گفت سراغ کی ؟ گفتم دوست من ناتاشا ، اون پرستاره ، میخوایم ازش سراغ دکتر بگیریم واسه علی آقا ..، بعد هم زدم زیر خنده ، رویا تعجب کرد که دکتر مگه خنده داره ، بعد گفت خدا بد نده مگه چشونه ؟ کامبیز تو حرف من پرید و گفت کمردرد داره ..، لبخندی زدم و گفت آره ..، رویا گفت پس چرا میخندی ؟ گفتم داشتم به این فکر میکردم که مگه با خاله پری چیکار کرده که کمردرد گرفته ، رویا قرمز شد و لبخند زد ، کامبیز هم خندید ..، مامانم به در اتاق زد و بعد سرشو از لای در تو آورد و گفت پاشید بیاید ، ناهار حاضره ، با خوشحالی بلند شدیم و به سمت آشپزخونه رفتیم ..سوپروایزر اورژانس یه زن چاق و گنده بود ، از اونهایی که یه خروار لوازم آرایش به خودشون میمالن اما وقتی از بغلشون رد میشی بوی عرق بدنشون حالتو بهم میزنه ...، به من و کامبیز لبخند زد و با یه عشوه کوچیک رو به کامبیز گفت بشینید الانه ها دیگه پیداش میشه ..، در حالی که میخندیدم به سمت صندلیهای انتظار رفتم و رو به کامبیز گفتم زیر دندونش گیر کردی ها ..، خندید و گفت بدم نمیاد باهاش یه غلتی بزنم ، دهنمو به حالت تهوع کج کردم و گفتم اااااه ..، کامبیز گفت تو چه حالیته ..، اینو ببری حموم تمیزش کنی عطر بزنه بعد لخت لخت بغلش کنی و باهاش غلط بزنی ، هم تشکته هم لحافت ! ، یعنی اینو بکنی عین اینه که کیرتو فرو کنی توی پنبه ، دوباره به سوپروایزر چاق نگاهی انداختم و تصور کردم که لخته و دارم باهاش غلط میزنم و دوباره حالت تهوع بهم دست داد و با حالت عق زدن گفتم اوع ع ع ..، یه صدای آشنای ظریف از پشت سرم گفت بی ادب !! ، با لبخندی به پهنای صورتم به عقب نگاه کردم و به ناتاشای خوشگل سلام کردم ، توی اون روپوش سفید عجب میدرخشید ، حتی اون مقنعه گشاد و بیریخت هم چیزی از قشنگیهای اون چشمای سبز و صورت بی عیبش کم نمیکرد ، گفت یعنی چی که زن بیچاره رو مسخره میکنی ..، اتفاقا مهسا خیلی هم دختر خوبیه ..، دوباره قیافه حالت تهوع به خودم گرفتم و ناتاشا با خنده آروم با کف دست زد روی سرم ..، خندیدم ، گفت چه عجب یاد ما کردین ..، گفتم آهان ..، کامبیز واسه شوهر خاله اش دنبال دکتر میگرده ..، بعد رو به کامبیز گفتم خودت بگو ..، کامبیز خندید و گفت ناتاشا خانم شما سکسولوژیست سراغ دارین ؟ ناتاشا زد زیر خنده و گفت سکسولوژیست واسه چی ؟ کامبیز گفت شوهر خاله من وظایف زناشوییش رو خوب بجا نمیاره ، خاله من هم شاکی شده و میخواد ازش جدا بشه ، حالا اومده خونه ما ..، مامانم هم ازم خواسته یه دکتر واسش پیدا کنم ..، ناتاشا که موقع توضیحات کامبیز مشغول خندیدن بود بالاخره وقتی کامبیز با لبخند سکوت کرد وقت کرد و یه قطره اشک رو از گوشه چشماش پاک کرد و گفت اتفاقا یکی سراغ دارم ..، من و کامبیز با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم ، ناتاشا گفت یه متخصص اورولوژ سراغ دارم که تازه از آمریکا برگشته ، اونجا تخصص روابط زناشویی گرفته ..، بی اختیار گفتم اوه ..، ناتاشا گفت آره واسه اینجا خیلی زوده ..، گفتم آدرسشو دارین ؟ ناتاشا از پیش ما پاشد و رفت پیش همون پرستار چاق و گفت مهسا جون کارت ویزیت دکتر محمودی رو داری ؟ مهسا با شنیدن اسم دکتر محمودی لبخند ملیحی زد و از توی کشو یه کارت ویزیت برداشت و داد دست ناتاشا ..، ناتاشا با کارت ویزیت توی دستش به سمت ما برگشت و کارت رو به سمت کامبیز دراز کرد و با اون چشمای خوشگلش به من لبخند زد و گفت کی میای پیشم ؟ گفتم زود میام ناتاشا جون .. ، بعد باهاش خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون اومدیم .. مطب دکتر توی عباس آباد بود ، طبقه دوم یه عمارت که اونوقتها نسبتا جدید محسوب میشد ، روی کارت ویزیت نوشته بود دکتر ثاقب محمودی ، اورولوژ و متخصص روابط زناشویی ...، فارغ التحصیل از آمریکا .. ، زیر لب گفتم بقول بابام مرگ بر امریکا ! ، منشی دکتر یه دختر لاغر مردنی بد اخلاق بود که پاهاش از زیر میز پیدا بود ، یه مانتو شلوار سبز روشن تنش کرده بود ، جورابهای سفید نازک و یه کفش لژ دار پاشنه بلند که جلو و عقب کفشش باز بود ، اگه دختره یکم تپل تر و خوشگل تر بود میشد گفت که کفشاش سکسیه ..، یکی دو تا زن منتظر نوبتشون بودن و بعدش نوبت ما بود ، گاهی زیر چشمی ما دو تا رو نگاه میکرد ، وقتی اومدیم پرسید مریض کیه و کامبیز اسم خودشو به عنوان مریض گفت ، منشی که انگار عادت نداشت دو تا پسر به سن و سال ما بیان پیش دکتر ، فک کنم تو ذهن خودش فک میکرد لابد ما گی هستیم که میخوایم بریم پیش این دکتره ..، با این فکرها بی اختیار لبخند زدم ، چند تا مجله روی میز بود که بیشترشون مربوط به پزشکی بود ، چشمم به یه مجله گل آقا افتاد و برش داشتم ، فک کنم تو اون اوضاع تنها مجله ای بود که خوندنش به لب آدم یه لبخند میاورد ..، یه کاریکاتور کشیده بود و بالاش نوشته بود آثار باستانی به عنوان آثار ملی به ثبت میرسند ، بعد زیرش عکس یه آدم لاغر مردنی رو کشیده بود و روش نوشته بود باستانی پاریزی ، چند تا کتاب دستش گرفته بود و رفته بود دم اداره ثبت به مسئولش میگفت این آثار بنده است ، لطفا به عنوان اثر ملی ثبت کنید ، کلی خندیدم و مجله رو به کامبیز نشون دادم ، همون موقع خانم منشی با لبخند به من و کامبیز اشاره کرد که بفرمایید ، انتر واقعا فکر میکرد من و کامبیز با هم رابطه داریم ! ، در اتاق دکتر رو پشت سرمون بستم و به دکتر سلام کردم ، وسط کله اش کچل بود و دو طرفش مو داشت ، احتمالا چهل و چهار پنج سالش بود ، سرزنده و با لبخند ، قبل از اینکه کامبیز حرف بزنه گفتم سلام اقای دکتر من از آشناهای خانم فرهی هستم ایشون شما رو معرفی کردن ، گل از گلش شکفت و از جاش بلند شد و ما رو به سمت صندلیها هدایت کرد و گفت بفرمایید ، گفت مشکل چیه ..، کامبیز گفت حقیقتش اینه که ما بخاطر خودمون اینجا نیستیم ، خاله و شوهر خاله من بخاطر مسائل زناشویی ممکنه از هم جدا بشن !! ، دکتره نمیدونست تعجب کنه یا بخنده ، دو تا پسر جوون نوزده بیست ساله اومده بودن پیشش اونهم بخاطر مشکل زناشویی یه زوج دیگه ، خندید و گفت چرا خودشون نیومدن ، کامبیز گفت خاله ام خبر نداره که من پیش شما هستم ، شوهر خاله ام هم فکر میکنه مشکل از خاله ام هست و حاضر نیست بیاد دکتر ..، دکتر چونه اش رو خاروند و گفت تا چه حد از جزئیات مشکلشون خبر داری ؟ کامبیز شروع کرد تند و تند مسائل و داستانها رو با جزئیات برای دکتر تعریف کرد ، دکتر تمام زمانی که کامبیز مشغول صحبت بود لبخند میزد ، وقتی حرفهای کامبیز تموم شد دکتر مجددا با ناخون چونه اش رو خاروند و مستقیم به چشمای کامبیز نگاه کرد و گفت تو دوست پسرش هستی ؟ کامبیز آب دهنشو قورت داد و گفت چی ؟ دکتر دوباره پرسید تو علاوه بر روابط فامیلی دوست پسر خاله ات هم هستی ؟ کامبیز یه فکری کرد و گفت ...بله ...! ، دکتر گفت آهان اینطوری بهتره ، با صداقت زودتر به نتیجه میرسیم ، پس خاله ات وقتی نمیتونه مشکلشو توی خونه حل کنه تو کمکش میکنی ..! ، کامبیز شونه اش رو بالا انداخت و گفت خوب یه جورایی ...، دکتر تقریبا بلافاصله رو به من کرد و گفت تو هم حتما کمکشون کردی ...، اخمامو توی هم کردم و جواب ندادم ، خوشم نمیومد اینقد زود دستمونو خونده بود ، کامبیز بجای من جواب داد بله ..، دکتر گفت خوب ..، اول از همه اینکه با حدس و گمان و ندیده من نمیتونم نظر بدم ، شاید شوهر خاله ات دوست دختر داره ..، شاید از خاله شما زیاد خوشش نمیاد و براش جذابیت جنسی نداره ..، بعد رو به کامبیز گفت تعریف کن چطور باهاش سکس کردی و بعدش هر چند وقت یه بار باهاش میخوابی ..، کامبیز اولین رابطه رو به اختصار تعریف کرد و گفت بعدش هم هروقت بشه ..، خاله ام تقریبا همیشه دلش میخواد ، دکتر کله کچلشو خاروند و گفت از حرفهای شما به این نتیجه رسیدم که احتمالا خاله شما تو رابطه زناشویی مشکلی نداره و طبعش هم خیلی گرمه .. ، اینطوری که میگید از جذابیتهای زنونه هم برخورداره و ازشون استفاده میکنه ..، اما باز تاکید میکنم حتما باید جفتشون رو ببینم ..، کامبیز گفت خاله ام رو میتونم بیارم اما شوهر خاله ام بحثش جداست .. ، وسط حرفهاشون پریدم و گفتم خوب دکتر رو ببریم خونه همینطوری ببیندش ..، دکتر گفت من سرم خیلی شلوغه اصلا نمیتونم .. ، گفتم فک کنید جراح هستین و میخواین برین سر عمل ..، هزینه هاش رو ما پرداخت میکنیم ..، دکتر شل شده بود ، کامبیز دنباله حرفمو گرفت و گفت اونجوری شاید خیلی هم بهتر بتونید بررسیش کنید ..، دکتر گفت واقعا نمیدونم چی بگم .. ، گفتم دیگه فکر کردن نداره که .. ، هم دو تا دوست جدید پیدا میکنید ، هم من به خانم فرهی میگم که چقد بهمون لطف داشتین ، هم هزینه هاش رو .. ، دکتر وقتی اسم هزینه رو آوردم دستی تکون داد .. ، ادامه دادم ما هم یه شرایطی فراهم میکنیم که شما تو موقعیت بالینی مریضو بررسی کنید ، دکتر خندید و گفت یعنی چی ؟ با خنده گفتم یعنی یه خانم خوشگلی چیزی میاریم تو موقعیت که ببینید عکس العمل مریضتون چیه .. ، دکتر قاه قاه خندید و گفت اگه اینقد دست و بالتون بازه واسه این چیزها چرا رفتین سراغ خاله اتون .. ، کامبیز با خنده گفت نیاز داشت دیگه گفتیم نره پیش غریبه .. ، دکتر دوباره خندید ، بعد گفت باشه شماره تلفن خودمو مینویسم براتون زنگ بزنید هماهنگ کنیم .. ، با دکتر دست دادیم و از مطب بیرون اومدیم ... کامبیز میخندید و رو به من گفت دیدی عوضی سه سوت دستمونو خوند ؟ گفتم همچین شاهکار هم نکرد ، دو تا بچه بیست ساله رفتن پیشش و میگن شوهر خالمون خوب خاله امون رو نمیکنه !! ، هر خری باشه شک میکنه ! ، کامبیز خندید و گفت البته آره .. ، کامبیز گفت حالا چیکار کنیم ؟ گفتم بهترین راه اینه که ....
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت نهم ( خوشبختی دور نیست خاله 3) کامبیز رو در خونشون پیاده کردم که بره و تو یه فرصت مناسب که مامانش نفهمه یواشکی با پری صحبت کنه و بعد ماشینشو برداره و برای اجرای نقشه حاضر بشه ، خودم هم مستقیم از همونجا رفتم سمت خونه وحید فیلمی ... ، وقتی در زدم کسی درو باز نکرد ، تعجب کردم ، چون جایی واسه رفتن نداشتن ..، حدس زدم که از ترس دار و دسته نزول خوره در رو باز نمیکنن ، واسه همین هم داد زدم وحید .. ، حمیدم درو باز کن ، وقتی اسممو گفتم انگار که جلو غار علی بابا داد زده باشی سسمی باز شو ! ، تقریبا بلافاصله در باز شد و وحید دستمو گرفت و کشید توی خونه و درو بست ! ، خندیدم و گفتم دیوونه شدی ؟ گفت میترسیدم بابام باشه یا آدمهای این نزول خوره ..، باور کن شبها حتی چراغ هم روشن نمیکنیم که مطمئن بشن خونه نیستیم .. ، گفتم مامانت کجاس ؟ گفت شابدالعظیم ، پیش خاله ام ، گفتم از طرف نزول خوره زیاد مزاحمتون میشن ؟ گفت میشدن ، چند روزیه پیداشون نیست اما باز احتیاط میکنیم ... ، تو دلم خندیدم ، رفتیم توی اتاق ، سهیلا هم دمرو افتاده بود روی زمین و کتاب درسی جلوش باز بود ، تمام چراغهای خونه رو خاموش کرده بودن و فقط چراغ دخمه وحید روشن بود ، سهیلا اوضاعش بهتر از قبل به نظر میومد ، چشماش دیگه قرمز نبود اما هنوز هم غم تو نگاهش موج میزد ، یه دامن کوتاه پاش کرده بود و پاهای لخت و گوشتالوی ورزیده اش رو بیرون انداخته بود ، باهاش روبوسی کردم و کنارشون روی زمین نشستم ، وحید گفت فیلم میخوای ؟ گفتم نه .. ، اولا که اومدم بهتون سر بزنم ، بعدش هم شورت و سوتین میخوام .. ، سهیلا از جاش پاشد و نشست و گفت دیگه زیاد ندارم ، فقط چند تایی برام مونده ، همشو فروختم رفت ، تبدیل به پول کردم که بتونم پول این کثافتو جور کنم .. ، گفتم باشه .. ، بعد رو به وحید گفتم راستی یه عالمه فیلم اوریجینال و کاتالوگ گیرم اومده ، براش مشتری داری ؟ وحید گفت آره کاتالوگ چیه ؟ گفتم صوتی تصویری ، گفت جدیده ؟ گفتم جدید جدید .. ، گفت آره بابا ورقی چل پنجا تومن پولشه ، بیار برات آب کنم ، گفتم باشه ایندفعه میارم برات .. ، گفت فیلمهاش مالی هست ؟ گفتم همه فیلم جدید .. ، گفت ای ول آره .. ، بیار برات میفروشم یه پورسانتی به خودم بده ... ، گفتم حتما .. ، بعد رو به سهیلا گفتم میای نشونم بدی ؟ دستمو گرفت و با هم رفتیم سمت اتاقکش .. ، در رو بست و بعد چراغو روشن کرد ، دستمو بردم روی رونش و گفتم وحید میگفت چند روزیه سراغتون نیومده .. ، گفت آره کثافت ، بابای بیغیرتم تلفن کرده بود ، میگفت دو سه روز پیش بهش سر زده انگار چهارصد پونصد هزار تومن سرشو کلاه گذاشتن و پولشو بردن ، بعد هم گفت مفت چنگشون ، دستشون درد نکنه ، زیر لب گفتم سیصد تومن ! ، چشماش چهارتا شد و انگار که میخواد جیغ بزنه نگاهم کرد ، قبل از اینکه حرفی بزنه انگشتمو روی لبش گذاشتم و گفتم هیس س س ! ، صداشو آروم کرد و گفت کار شما بوده ؟ گفتم هیچی به هیشکی نگو ، بابام کلی سفارش کرده که مخصوصا به تو هیچی نگم .. ، از نقشه بابام هم خبر ندارم ، تو هم خودتو به نشنیدن بزن .. ، فقط بهت گفتم که یکم خیالت راحت بشه .. ، بجای هر حرفی بغلم کرد و لبهاش رو توی لبهام چفت کرد و یه ماچ محکم کرد که صداش توی تموم خونه پیچید .. ، گفتم امروز یه کار دیگه باهات دارم .. ، هیجانزده گفت تو بگو کفشاتو با زبون بلیسم ، بگو بیام خونه ات کلفتی ... ! ، یعنی اگه همین یه شر رو از سر من کم کنی دیگه همه عمرم وامدارت هستم ، گفتم تو دوست منی ، تو عالم دوستی هر کاری بتونم میکنم ، این حرفها رو هم دیگه نزن .. ، بعد گفتم امروز میخوام ببرمت خونه ای که اونروز اومده بودی با هم رفتیم توش حموم کردیم .. ، دو تا از دوستای منو ماساژ بدی ، یکیشون دکتره ، هر چی گفت گوش کن ، اگه گفت ماساژ ، گفت سکس بکن .. ، گفت ناز کن ... ، خلاصه هرچی گفت ، سهیلا گفت باشه قربونت برم ، گفتم یه چیز دیگه ، گفت جونم ؟ گفتم اگه کامبیز بفهمه در مورد نزول خوره بهت چیزی گفتم رسما کونم میزاره ، سهیلا گفت مگه اونهم خبر داره ؟ گفتم اوهوم ... ، فقط سهیلا یه بار دیگه هم میگم ، من آبروی خودمو بابامو و کامبیز رو واسه تو گرو گذاشتم ، خواهشا هیچ بروی خودت نیار که چیزی میدونی تا ببینم آخرش چی میشه و نقشه بابام چیه .. ، سهیلا دوباره تنگ بغلم کرد و لبهام رو بوسید ، توی بغلم از هیجان میلرزید ، گفت هیچوقت فک نمیکردم توی پولدارها یه آدم با معرفت پیدا بشه که بخاطر چیزی جز پول کاری انجام بده ... ، از گوشه چشماش یه قطره اشک جمع شد و پایین افتاد ، چشماشو تمیز کردم و گفتم خدا رو شکر که تو این یکی دو ماه فهمیدم ماها پولدار نیستیم و توی پولدارها چس محسوب میشیم ... ، خندید و گفت خدا از بوی این چسها نصیب ما هم بکنه !! ، خندیدم و گفتم حالا واقعا یکی دو تا ست شورت و سوتین واسه مامانم بده ، دو سه تا رو خودش جدا کرد و بهم داد ... ، گفتم لباس خوشگل و سکسی بپوش ، مایوت رو هم بردار که بریم ، امروز تو دستیار دکتری !! سهیلا لباس پوشید و به وحید گفت که با من میاد .. ، کنار در یه چهارپایه بود ، رفت روی چهار پایه و از گوشه شکسته شیشه مشجر بالای در ورودی خونه یه نگاهی به بیرون انداخت بعد گفت یه پسره قزمیت چند روزی بود همش اینجا زاغ سیاه مارو چوب میزد ، مشخصاتشو که گفت یادم افتاد که شاگرد نزول خوره بوده ، خلاصه وقتی مطمئن شد کسی نیست زود از خونه بیرون اومدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ارواح ... ، بهش گفتم پس من یه ساعت پشت در خودمو جر میدادم و در میزدم شما میدونستین منم ؟ خندید و گفت نه بابا از اون زاویه کوچه معلومه اما کسی که دقیقا پشت در وایساده معلوم نیست ، توی خونه به سارا گفتم که شب مهمون داریم و فرستادمش بره میوه بخره ، بعد تلفونو برداشتم و اول به کامبیز و بعد به دکتره زنگ زدم و باهاشون هماهنگ کردم .. ، دکتر محمودی دو دل بود و معلوم بود پشیمون شده ، کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد .. ، بهش گفتم مایو بردار ! ، خندید .. ، یکی دو ساعت بعد سهیلا رو سوار کردم و با هم رفتیم سمت خیابون نفت و خونه دکتر... دکتر با دیدن سهیلا لبهاش به خنده وا شد و کم کم یخش وا شد و شروع به شوخی و خنده با من و سهیلا کرد ، اما بعد کمی جدی تر شد و در مورد علی سیاه از من سوالهای بیشتری پرسید .. ، کجا کار میکنه و معمولا کی میره و کی میاد و دوستاش کیا هستن و خیلی چیزهای دیگه که من بعضی ها رو میدونستم و بعضی رو نمیدونستم .. ، وقتی دوباره به خونه ارواح رسیدیم ساعت حدودای شش بعد از ظهر بود .. ، کلید انداختم و رفتیم تو ، سارا به استقبالم اومد ، بهش گفتم یه سر برو پیش خلیل و بگو سمت خونه و استخر پیداش نشه ، دکتر مشغول ور انداز کردن خونه بود و سهیلا بهم چسبیده بود ، حس کردم سارا از دیدن سهیلا زیاد خوشش نیومد ، سر و صدای کامبیز از توی حیاط و سمت استخر میومد ، به سارا گفتم خیلی وقته که کامبیز اومده ؟ گفت یکساعتی میشه ... رو به دکتر و سهیلا گفتم بریم و لباس عوض کنیم ما هم بریم تو استخر .. ، دکتر و سهیلا دنبالم اومدن توی اتاق سرهنگ سهیلا با اشاره من جلوی ما لخت شد و لباس شنا پوشید ، لبهای دکتر به خنده وا شد ، از دیدن هیکل عالی و صورت قشنگ سهیلا به وجد اومده بود ... ، پرسید این خونه چند ساله است ؟ پدر و مادرتون کجان ؟ گفتم خونه رو ما تازه خریدیم ، خیلی از سن و سالش خبر ندارم ، اما مامانم اینها خونه خودشون هستن ، این خونه رو خریدیم که خراب کنیم و دوباره بسازیمش اما فعلا داریم ازش استفاده میکنیم ، سری تکون داد و گفت حیفه ... ، اگه خواستین بفروشین من واسش مشتری خوب سراغ دارم ، یکی از مریضهام دلال بزرگ املاکه ، سرش درد میکنه واسه همچین خونه هایی ، گفتم ممنون اگه تصمیم به فروش داشتیم حتما بهتون میگم ... ، مایوهامون رو پوشیدیم و سه تایی رفتیم توی حیاط و مثلا با دیدن علی سیاه و کامبیز کلی سورپرایز شدم ، علی بهم سلام کرد و به مهمونهام نگاه کرد ، گفتم سلام و رو به کامبیز گفتم نگفته بودی میای . ، کامبیز گفت دیدم از فردا درس داریم دیگه اومدم دنبال علی آقا و با هم اومدیم یه تنی به آب بزنیم ، گفتم ایشون دکتر محمودی هستن از دوستای بابام و ایشون هم سهیلا خانم از دوستای من ، ماساژور هستن ، بعد رو به دکتر و سهیلا کردم و گفتم ایشون هم علی آقا هستن دوست و معلم خوب ما و شوهر خاله آقا کامبیز ، بعد به دکتر گفتم کامبیز از دوستای قدیمی و خیلی خوب منه . ، دکتر گفت خوشبختم ، علی سیاه هم اومد کنار استخر و با دکتر دست داد و بعد همگی رفتیم توی آب و خوش و بش ها اونجا هم ادامه پیدا کرد ، سهیلا رو چسبوندم به خودم و به علی و کامبیز نزدیک شدم و گفتم سهیلا رو آورده بودم به دکتر یه ماساژ مشدی بده ، حالا دیگه واجب شد علی آقا رو هم ماساژ بده .. ، علی سیاه لبخند زد .. ، سهیلا گفت چشم ، دکتر به علی نزدیک شد و گفت شما معلمشون هستین ؟ علی خندید و گفت فعلا بله ، اما شغلم معلمی نیست ، من تو شرکت نفت کار میکنم .. ، بعد از دکتر پرسید تخصص شما چیه ؟ دکتر گفت من متخصص غدد هستم ، تازه از آمریکا اومدم ، چندین سال بود ایران رو ندیده بودم ، بعد ادامه داد اینجا دیگه جای زندگی نیست ، احتمالا دوباره برمیگردم آمریکا .. ، ازشون دور شدم و مشغول شنا شدم ، سارا با یه سینی توی دستش پیداش شد ، شنا کردم و بهش نزدیک شدم ، میوه و چای آورده بود ، گفتم لطفا بزار روی میز .. ، دکتر و علی سیاه حسابی گرم گرفته بودن ، یه لحظه که بهشون نزدیک شدم شنیدم که دکتر داره درباره دخترهای سکسی آمریکا داد سخن میده ، از قیافه علی سیاه میشد فهمید که همچین هم از صحبتهای دکتر لذت نمیبره .. ، گفتم بیاید چایی میل کنید الان میچسبه .. ، دکتر در حالی که به سمت لبه استخر شنا میکرد گفت البته اگه شراب بود بیشتر میچسبید ! ، گفتم چشم اونم میارم خدمتتون .. ، دکتر گفت پس اگه شراب میاری من دیگه چایی نمیخورم ، علی سیاه گفت آره بابا یه چیزی بیار حسابی گرممون کنه ، گرمای چایی که دو دقیقه ای تموم میشه .. ، خندیدم و رفتم سمت خونه کامبیز و سهیلا مشغول بگو بخند بودن ، همش میترسیدم سهیلا چیزی از زبونش بپره و اونوقت با کامبیز بساط داشتم ، داد زدم و سارا رو صدا کردم ، از توی اتاق بچه اومد بیرون ، گفت یکم روی تخت بچه دراز کشیده بودم ، گفتم میتونی یه بطر شراب ببری براشون ؟ سرشو تکون داد و رفت سمت آشپزخونه ، بعد گفت حمید آقا .. ، برگشتم سمتش ، گفت غیر از ویسکی که پنج تا شیشه دارید از شرابهای قرمز فقط یه شیشه مونده ، گفتم همون شیشه رو بردار و ببر ، یادم بنداز که بعد از خونه دوباره شراب بیارم ، گفت چشم و رفت تو آشپزخونه .. ، رفتم توی اتاق ، یکم خسته بودم ، مایو خیسم رو در آوردم و یه شلوارک پوشیدم ، دیگه نمیخواستم دوباره تو آب برگردم ، لبه تخت نشستم و یادم افتاد که به عروس نزول خوره هم زنگ نزدم ، با خودم گفتم فردا حتما بهش زنگ میزنم ...
heyhal54: دیدید بازم بدقولی کرد! الآن بازم بهونه میاره و احتمالاْ می گه هفته که هفت روز نیست، ۱۰ روزه دوست عزیز مساله بدقولی ایشون نیست . واقعا وقت گذاشتن روی یک داستان به مدت بیش از دو سال برای همه نویسنده ها سخته . همین سایت را نگاه کنید اکثر داستان ها نیمه کاره رها شده است حتی داستان های خوبی مثل میوه ممنوعه و .... من به نویسنده حق میدم اگه نتونه مرتب داستان را آپدیت کنه بالاخره ایشون به غیر از نوشتن این داستان مشکلات و گرفتاری شخصی خودشون را هم دارند به همین دلیل چند هفته پیش به ایشون پیشنهاد پایان دادن داستان در انتهای این فصل را دادم . چون بالاخره هر داستانی اگه صدها قسمت و هزاران صفحه باشه باید یه روزی تموم بشه حتی داستان شاهنامه که فردوسی 30 سال براش زحمت کشید انتهایی داره . برای همین دوباره به نویسنده پیشنهاد میدم که آخر این فصل داستان را بخوبی جمع بندی کنه و به پایان برسونه تا با خاطره خوش برای خواننده ها همراه باشه تا خدای نکرده به هر دلیلی نیمه کاره رها نشه که اگر بشه خواننده هاش تمام خاطرات خوش این دوساله را فراموش کرده و ....
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت دهم ( خوشبختی دور نیست خاله 4 ) کامبیز یهو اومد توی اتاق ، جا خوردم و گفتم اوه .. ، اومد یه حوله پهن کرد زیر کونش که مایو خیسش تخت رو خیس نکنه و نشست کنارم ، گفتم خوب .. ، گفت با پری صحبت کردم که فعلا برگرده خونه و به روی علی نیاره ، به دکتره فرصت بده ببینه کاری ازش برمیاد یا نه .. ، اما خیلی ناراحت بود ، گفتم دکتره همش داره میگه این دختره اینطوری ، اون دختره اونطوری ، کامبیز خندید و گفت آره ، علی هم شاکی بود ، یه لحظه که تنها گیرم آورد گفت این دکتره دوست بابای حمید مریضه ! ، هر کی دم دستش رسیده رو کرده ! ، خندیدم و گفتم داره علی رو سبک و سنگین میکنه ، کامبیز سر تکون داد و تایید کرد ، بعد تو چشمام نگاه کرد و گفت تو به سهیلا چیزی گفتی ؟ دلم ریخت .. ، اما خودمو سفت نگه داشتم و گفتم درباره چی ؟ البته که نه .. !! ، کامبیز گفت اوکی ، تو کونش عروسیه ، فک کردم حتما چیزی بهش گفتی ، گفتم نه اما بهم گفت که پول نزول خوره رو بردن واسه همین هم چند روزه سراغشون نیومده ، خیلی خوشحال بود ، کامبیز لبخندی زد و سری تکون داد و گفت باشه .. ، از پنجره به بیرون نگاه کردم ، خیلی خوب معلوم نبود اما سهیلا یه حوله دورش انداخته بود و با دکتر و علی سیاه دور میز نشسته بودن و شراب میخوردن ، بلند بلند به حرفهای دکتر میخندیدن ، معلوم بود که دکتر حسابی با جفتشون رفیق شده ، نگاهی به کامبیز انداختم و گفتم ولی فک نکنم از تو علی سیاه واسه خاله تو شوهر در بیاد ..، خیلی بیغ تر از این حرفهاست ، پری اگه زن من بود یه سری صبح میکردمش یه سری هم شب ! ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت ماشالله به کمرت ! ، صدای سهیلا بلند شد ، حمید ، حمید ... ، گفتم بیا تو اتاق ، اینجاییم ، سهیلا اومد و گفت قرار شد همونجا کنار استخر ماساژشون بدم ، اومدم روغن و یکی دو تا حوله بردارم ، گفتم حوله از تو حموم بردار .. ، اومد و از توی کوله اش چند تا شیشه کوچیک روغن برداشت و بعد هم از توی حموم حوله برداشت اما کنار در حموم وایساده بود و این پا و اون پا میکرد .. ، بهش نزدیک شدم و ماچش کردم و گفتم چی میخوای ؟ یواش تو گوشم گفت کاندوم ! ، خندیدم و از توی کشو دو سه تا برداشتم و دادم بهش ، وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت از روی میز تلوزیون بسته دستمال کاغذی رو برداشت و رفت ... ، کامبیز زد زیر خنده ، گفتم دکتره میکندش اما از اون شوهر خاله پپه تو بعیده بهش دست بزنه ، کامبیز باز خندید .. ، بعد گفت حمید .. گفتم هان ؟ گفت از این انجمن چه خبر ؟ گفتم اوه راستی ، این کتابچه های ایرج به جاهای خوبی رسیده .. ، کامبیز گفت میخواستم یه چیزی بهت بگم ، بهتره بیخیال بشی ، الان تو خونه شادی اینها رو ببین ، این عضو دست چندم این گروه بوده و خونه زندگیش اینه ، این سرهنگه اینجا اندازه گنج قارون فقط شمش طلا داشته.. ، بابای ناتاشا و خونه بابابزرگشو در نظر بگیر ، اینها چند تاشون فرار کردن و رفتن اما بقیشون هنوز اینجا هستن بعضیاشون حتی فامیلشونو عوض کردن که شناخته نشن ، اگه زیاد انگولکشون کنی میترسم بلایی سرمون بیارن ، میدونی که من زیاد از این چیزها نمیترسم ، اما اینبار یه حسی دارم که بهتره دیگه بیشتر انگشت توش نگردونیم ، گفتم کاری نکردیم ، فضولی نکردیم که ، داریم کتابچه ها رو میخونیم ، کامبیز گفت میخواستم بگم اینارو هم برگردونی و دیگه ازش نگیری ، اونقدی که میخواستیم بفهمیم فهمیدیم ، توی جمع دخترهاشون هم که هستیم ... ، نگهداشتن این کتابچه ها دیگه خطرناکه ، الان ناتاشا نمیدونه اینها چی هستن اما اگه بفهمه ممکنه خیلی برامون بد بشه .. ، فکری کردم و گفتم باشه اینبار میرم پسش میدم و وانمود میکنم که نخوندم .. ، کامبیز گفت باشه .. ، بعد گفت بیا بریم ببینیم چیکار میکنن .. ، گفتم هیچی بابا دارن میکنن !! ، کامبیز خندید .. ، از در حیاط که بیرون اومدیم سرو صدای سهیلا از نزدیک استخر میومد شنیدم که داشت داد میزد بلیسش !! ، با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم و به سرعت قدمهامون اضافه کردیم با دیدن سهیلا که علی سیاه رو لخت مادر زاد طاقباز روی زمین خوابونده بود و جلوش وایساده بود و پای لختش رو نزدیک دهن علی سیاه نگهداشته بود و با عصبانیت میگفت بلیسش جفتمون سر جامون میخکوب شدیم ! ، علی سیاه که کیرش کاملا راست بود سرشو یکم بلند کرد و کف پای سهیلا رو لیس زد ، هنوز متوجه حضور ما نشده بودن ، میخواستم بدوم و سهیلا رو از روی علی سیاه پرت کنم کنار ، کامبیز دستمو محکم کشید ، بهش نگاه کردم گفت بیا .. ، بعد دستمو گرفت و یواشکی کشوندم پشت یه درخت سرو ، طوری که ما میتونستیم اونها رو ببینیم اما اونها متوجه حضور ما نبودن ، کامبیز به دکتر اشاره کرد ، نگاه کردم و دیدم که داره میخنده ، فهمیدم اینهم یه قسمت دیگه ای از معاینه بالینی دکتره ! ، سهیلا تقریبا پاشو توی حلق علی فرو کرد و داد زد میگم بلیس ! ، علی سرشو دوباره بلند کرد و شروع کرد با ولع کف پای سهیلا رو میلیسید ، سهیلا یه صندلی جلو کشید و نشست و دوباره پاشو روی شکم علی سیاه که جلوش روی زمین خوابیده بود دراز کرد و گفت بشین و بلیس !! ، علی سیاه مثل بچه های حرف گوش کن نشست و پای سهیلا رو عین یه شیئ مقدس توی دستش گرفت و شروع به لیسیدن کرد .. ، کامبیز یواش گفت یعنی این جنده خانم از خاله پری خوشگل تر و سکسی تره که اینطوری پای سهیلا رو میلیسه و به پری نگاه نمیکنه ؟ ، گفتم نه والا خداییش پری هم خوشگل تره هم سکسی تر ، سهیلا گیلاسش رو از شراب پر کرد و با دکتر گیلاسهاشون رو بهم زدن و رفتن بالا ، شراب میخوردن و میخندیدن و علی مثل اسیرهای مصری که برای بردگی میبردن مشغول لیسیدن پای سهیلا بود ، عصبانی بودم ، از اینکه علی رو اینطور تحقیر میکردن حرص میخوردم ، هرچی باشه مهمون من بود و معلمم بود و از همشون بیشتر گردنم حق داشت ، کامبیز دستمو کشید و گفت بیا بریم تو خونه .. ، گفتم اینها مستش کردن و دارن اینطور تحقیرش میکنن .. ، کامبیز گفت چطور اگه من و تو مست بشیم کسی نمیتونه اینطور تحقیرمون کنه ؟ گفتم منظورت چیه ؟ گفت فک کنم دکتره کارشو بلده .. ، بزار ببینیم نتیجه چی میشه .. ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم شوهر خاله من که نیست ! ، خندید ... اما رفته بود توی فکر ... سارا اومد و گفت حمید آقا من دیگه برم خونه ؟ ساعت حدود هشت شب بود ، گفتم آره میخوای بری برو فقط از در جلوی ساختمون برو ، یا اگه میخوای از سمت حیاط بری یه جوری برو که اصلا سمت استخر دیده نشی ! ، خندید و گفت چشم ...
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت یازدهم ( خوشبختی دور نیست خاله 5) حدودای ساعت نه شب بود که دکتر و سهیلا اومدن تو و پشت سرشون علی هم در حالی که مایوش رو دوباره پوشیده بود و صورتش کاملا قرمز شده بود اومدن داخل .. ، دکتر دستی به کمر علی زد و گفت علی آقا خیلی خوش گذشت ، علی سیاه نگاهش کرد و لبخند زد و گفت بله .. ! ، هنوز عصبی بودم ، اما ظاهرا علی اینقدی که من فکر میکردم بهش بد نگذشته بود ، به اضافه اینکه اینقدی هم که من فکر میکردم مست نبود ... ، دکتر گفت من دیگه باید برم ... ، گفتم بمونید با هم شام بریم یه رستوران بعد میرسونمتون ، دکتر گفت نه ، یکی از دوستام تو خونه منتظرمه .. ، شام هم همونجا میل میکنم .. ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم چشم پس لباس بپوشیم و بریم .. ، همگی رفتیم توی اتاق و مشغول تعویض لباس شدیم ، سهیلا لباسهاش رو برداشت و رفت توی اتاق خصوصی سرهنگ و اونجا پوشید ، از کامبیز و علی سیاه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ، وقتی سهیلا و دکتر محمودی سوار ماشین من شدن را افتادم سمت خونه دکتر .. ، توی خیابون نفت محمودی رو انداختم پایین ، بهم گفت به خانمش بگو فردا حتما بیاد مطب ، گفتم کاش به کامبیز گفته بودین ، دکتر گفت به ایشون هم گفتم ، جواب دادم پس خیالتون راحت باشه که میاد ! ، گفت بهتره صبح ساعت نه مطب باشه .. ، گفتم چشم .. ، پیاده که میشد گفتم دکتر در مورد دستمزدتون ، حرفمو قطع کرد و گفت بعد صحبت میکنیم .. ، فعلا بزار به نتیجه برسیم .. ، گفتم چشم .. ، دکتر که پیاده شد به سهیلا گفتم بیا جلو ، راه که افتادیم گفتم بگو چه خبر .. ، چرا این بدبختو اینقد تحقیر کردین ؟ سهیلا گفت به من ربطی نداشت ، تو گفتی هر کاری دکتر میگه انجام بده ، سر تکون دادم و تایید کردم ، ادامه داد دکتره بهم گفت اول عادی ماساژش بدم و تحریکش کنم واسه سکس ، اما هر چی باهاش ور رفتم اصلا هیچی نشون نمیداد ، خندیدم و گفتم یعنی کیرش راست نمیشد ؟ سهیلا خندید و گفت آره .. ، گفتم خوب ، گفت دکتره گفته بود اگه نشد من یکم سمت کونش و سوراخ کونشو بیشتر چرب کنم .. ، قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم میخواسته ببینه کونیه یا نه ؟ خندید و گفت نمیدونم ، گفتم خوب .. ، گفت بدش نمیومد و یکم کیرش راست شد .. ، با تعجب گفتم اوه .. ، سهیلا با خنده گفت آره .. ، بعد دکتره اشاره کرد که بهش دستور بدم ، همینکه خشن شدم همچین راست کرد که بیا و ببین ! ، خندیدم ، گفتم به همین راحتی ؟ سهیلا گفت فک کنم .. ، گفتم بهش دادی ؟ انگار که از این حرفم خجالت کشید سرشو یکم پایین انداخت و گفت کار به اونجا نکشید ، راستی کاندومهات رو گذاشتم تو کمدت اگه خواستی قایمشون کن ، یکم خوابوندمش و مجبورش کردم پاهامو بلیسه ، عین سگ خونگی رام شده بود ، اگه میگفتم بمیر هم میمرد !! ، گفتم خوب چرا ؟ سهیلا گفت دکتره گفت شخصیت سکسیش اینطوریه ، میپسنده که تحقیرش کنن هر چی بیشتر تحقیرش کنی بیشتر تحریک میشه .. ، تعجب کردم ، گفت دکتره خیلی وارد بود ، اینقد که بد اخلاق بود من فک کردم الان سرش داد بزنم پامیشه میزنه تو گوشم.. ، یه عالمه باهاش ور رفتم اصلا تکون نخورد فک کردم چه اراده ای داره و به خودم شک کردم ، گفتم شاید از من خوشش نیومده ، تا حالا ندیده بودم یه مرد اینقد مقاومت کنه ، بعد که ثاقب اشاره کرد که داد بزن سرش یکم میترسیدم اما تا داد زدم عین بره آروم شد و بعد هم زود راست کرد ، گفتم اوه چه فامیل شدی با دکتر محمودی ، خندید و گفت بهم گفته بیا تو مطب بهت اتاق میدم ، هم واسه ماساژ ریلکسیشن هم سکس درمانی ... ، گفت تو خیلی واردی ... ، مریضهای خیلی پولدار میان پیشش که اینجا شرایط درمانشونو نداره ، بهم پیشنهاد داده که پیشش کار کنم ، میگه کلی پول در میاد ... ، گفتم چه خوب ، سهیلا گفت میگی قبول کنم ؟ گفتم ظاهرا که بد نیست ، اینهم اگه آدم حسابی نبود ناتاشا معرفیش نمیکرد .. ، گفت ناتاشا کیه ؟ گفتم یه دوستی که هم خیلی پولداره و هم خانواده با نفوذی دارن ، ابروش رو بالا انداخت و گفت منم فک کنم آدم خوبیه ، اولین باریه که میبینم یکی شرایطشو داره اما بهم دست نمیزنه ، برخوردش خیلی حرفه ای بود ، گفتم اوهوم .. ، سهیلا گفت احتمالا قبول میکنم .. ، شاید یه سر و سامونی گرفتم .. ، گفتم عالیه .. ، سهیلا پرید روم و صورتمو ماچ کرد و گفت عین فرشته نجات میمونی ، هر چی از سمت تو میاد برام خوبه .. ، گفتم قربونت برم عزیزم ، تو رفیق با معرفتی هستی .. ، دم خونه اول یه دور زدم که خیالمون راحت بشه که براش بپا نذاشتن بعد هم ماچم کرد و از ماشین پیاده شد .وقتی ماشینو دم خونه پارک کردم و ازش پیاده شدم ساعت هنوز ده نشده بود ، معمولا توی خونه ما شام ساعت ده سرو میشد ، پنجره آشپزخونه رو به کوچه باز بود و سر و صدای مامان به گوشم میرسید که با لیلا حرف میزد ، درست نمیشنیدم چی میگه اما صدای حرف زدنشون میومد ، زنگ زدم و بعد کلید انداختم و رفتم تو .. ، مامانم دم در به استقبالم اومد یه بلوز آبی روشن کشباف تنش کرده بود با یه شلوار سفید تنگ ، برخلاف انتظارم که منتظر بودم دعوام کنه لبخند زد و باهام سلام و علیک کرد و گفت شام نخوردی ؟ گفتم نه .. ، گفت برو دست و روت رو بشور و بیا ، صدای بابام و رویا که با هم حرف میزدن از توی پذیرایی میومد ، وارد پذیرایی که شدم دیدم مامانم غذا رو روی میز ناهارخوری سرو کرده ، یادم افتاد که با وجود رویا و دو تا دوقلوها که دیگه کم کم پشت میز مینشستن و با ما غذا میخوردن دیگه همگی پشت میز چهار نفره آشپزخونه جا نمیشیم .. ، لیلا و دختر خوشگلش هم کم کم عضوی از خانواده شده بودن و بعد از اینکه به مامانم کمک میکرد و میز رو میچید خودش هم پشت میز مینشست و با ما شام میخورد ، رویا و بابام کنار هم نشسته بودن و در مورد رشته های تحصیلی و اینکه کدوم رشته بیشتر بدرد دختر ها میخوره حرف میزدن و منم که اینور میز نشسته بودم گاهی خودمو قاطی بحث میکردم ، شامی و باقلا پلو با مرغ داشتیم ، چند تا شامی با سبزی تازه و پیازچه و نون برداشتم و مشغول خوردن شدم ، بابام رو به رویا کرد و گفت به بابات بگو پذیرشت رو از یکی از دانشگاههای خارجی بگیره و برو اونور مدرکت رو بگیر ، هم زبانت خوب میشه ، هم مدرک معتبر بین المللی داری ، هم اینکه تو که مثلا به مهندسی علاقه داری مجبور نیستی کلی واحدهای بیربط مثل قرآن و معارف و فارسی و چیزهای دیگه پاس کنی و وقتت رو با این آدمهای کج فهم و کوته نظر هدر بدی و تو تابستون که خر تب میکنه مقنعه سرت کنی و نگران باشی اگه روسریت یکم رفت عقب به یه مشت آدم عقب افتاده جواب پس بدی ، رو به بابام گفتم خوب پدر من شما که اینارو میدونی اول یه فکری واسه پسر خودت بکن ، بابام گفت اولا رویا دختره ، این محدودیتها که گفتم شامل شما نمیشه ! ، دوما این دنبال درس خوندنه ، فکر یللی تللی نیست ، رویا اگه بره خارج میره دانشگاه و عصر برمیگرده خونه ، تورو اگه بفرستم بجای دانشگاه میری دیسکو و کازینو و شب هم برنمیگردی ! ، مامانم گفت خوبه خودت میدونی چی پس انداختی ، لنگه خودته دیگه ، بابام لبخندی زد و ادامه داد سوم اینکه شما فعلا سربازی ، یا باید بری دانشگاه یا باید بری سربازی ، حالت سوم نداره . ، گفتم باز دم بابابزرگ گرم که یه کارمند ساده بود اما تورو فرستاد سوربون ، بابام گفت بابای خدا بیامرز من که میگی یه کارمند ساده بود رئیس گمرک بود و به پول اون زمان ماهی پنج هزار دلار حقوق میگرفت ، الان ملت دلشون خوشه که حقوقهاشون نسبت به زمان شاه چند برابر شده اما واقعیت اینه که وقتی تورم و ارزش پول رو در نظر میگیری حتی یک پنجم حقوقهای اون موقع رو هم نمیگیرن هر روز هم سبد خریدشون کوچیکتر میشه و حالیشون نیست ، بعدش هم اونوقت زمان شاه بود ، من وقتی پذیرش سوربون رو گرفتم و نامه اش رو بردم نظام وظیفه با سلام و صلوات سربازیم رو انداختن عقب و یه نامه دادن که بتونم باهاش پاسپورت بگیرم ، شما عزیزم این چیزها رو دیگه باید تو خواب ببینی ! ، مامانم گفت بجای اینکه به بچه روحیه بده که درسشو بخونه این لاطالئات رو توی مغزش فرو میکنی ؟ بابام گفت عزیزم درستو بخون که همینجا بری دانشگاه ، تا اونوقت ایشالله جنگ هم تموم میشه ، جنگ که تموم شد سربازیتو میخرم و خلاصی ، سرمو فرو کردم توی بشقابم و مشغول غذام شدم ، غذام که تموم شد تو فکر این بودم که از توی انباری دو سه تا شیشه مشروب بردارم و بزارم عقب ماشین و برگردم خونه ارواح ، بابام بهم گفت بیا تو اتاق کارت دارم ، دنبال بابام راه افتادم به سمت اتاقشون ، از توی کیف سامسونتش یه پاکت بزرگ در آورد و داد دستم ، درشو باز کردم و سربرگ های وزارت دادگستری رو دیدم و کلی تعجب کردم ، از بابام پرسیدم اینها چیه ؟ از دستم گرفت و مدارک رو ورق زد و یه چک رو که به یه برگه با سوزن چسبونده شده بود بهم نشون داد ، با دیدن چکی که کامبیز به میلاد خرج کرده بود از تعجب شاخ در آوردم و با خنده گفتم این چیه ؟ پولشو پس دادی ؟ بابام گفت نه .. !! ، گفتم پس چک پیش شما چیکار میکنه ؟ بابام گفت حالا بعد برات تعریف میکنم ، فعلا خواستم علی الحساب بدونی که چک پیش خودمونه و جاش امنه ، جای نگرانی نیست !! ، با خنده گفتم یعنی هم پولشو گرفتیم و هم چک تقلبیمون رو پس گرفتیم ؟ پس الان میلاد چی تو دستش داره ؟ بابام با خنده گفت تخماشو !! ، زدم زیر خنده ، بابام گفت فعلا ساکت ، فردا حدود ساعت پنج تا شیش از کارخونه مستقیم میام پیشت واست تعریف میکنم ، به کامبیز هم بگو باشه .. ، گفتم حتما ... ، به بابام گفتم تموم شد دیگه ؟ بابام گفت نه .. ، مگه میشه پول مردم رو بالا بکشی و تموم بشه .. ، حالا فردا میام براتون تعریف میکنم که در جریان باشید .. ، گفتم باشه ، دو سه تا شیشه مشروب برداشتم و گذاشتم عقب ماشین و رفتم خونه ارواح .. تو خونه ارواح تازه جابجا شده بودم که بخوابم ، ساعت خوشگلمو در آوردم و یه نگاه بهش انداختم و گذاشتم توی کمد ، ساعت از دوازده هم گذشته بود ، خوبیش به این بود که فردا جمعه بود و نمیخواست نگران چیزی باشم ، بقول مامانم جمعه ها مرده ها هم آزادن ! ، خزیدم زیر لحاف و به اتفاقات اونروز فکر کردم ، صدای زنگ تلفن تقریبا یه متر منو از جام پروند ، نمیدونم کسی خاطره ای با زنگ اون تلفنهای زیمنس قدیمی داره یا نه .. ، صداش از صد تا ساعت شماطه دار بدتر بود از جام پریدم ، منتظر تماس کسی نبودم ، گوشی رو برداشتم و صدای عشوه گر ماندانا خیالمو راحت کرد ، گفت سلام حمید ! ، گفتم سلام مانی جون ، گفت دلم واست تنگ شده بود ، از صبح تا حالا ده بار بیشتر زنگ زدم ، بالاخره گوشی رو برداشتی ، گفتم آره ، یکم امروز گرفتار بودم ، ماندانا گفت همیشه یادت باشه که من اولین گرفتاریت هستم ! ، خندیدم و گفتم آره والا ! ، گفت لازمه یه عکسمو بهت بدم بزاری تو کیفت که هروقت گرفتار میشی نگاهش کنی و روحیه بگیری و منو یادت نره ، خندیدم و گفتم آره ، بده بزارم تو کیفم که هروقت گرفتار شدم نگاهت کنم و یادم بیفته هنوز گرفتاریهای بزرگتری هم هست ، اینطوری روحیه میگیرم ، قاه قاه خندید و گفت بمیری ! ، میای پیشم ؟ گفتم امشب ؟ گفت آره دیگه بیا یه غلتی با هم بزنیم ، راستی مامانم گفت اون هفته که مامانت مهمونی رو پیچوند خودتون یه روز تعیین کنید و بیاین ، گفتم حتما بهش میگم و باهاتون قرار میزاریم ، گفت پاشو بیا دیگه .. ، گفتم فردا شب تو بیا .. ، ناز کرد ، گفتم راستی خوشت میاد یه قرار چهار نفره بزاریم با مهدی و نسرین ؟ خندید و گفت نسرین زیر دندونت مزه کرده ها .. ، با خنده گفتم مزه اش به با هم بودنشه .. ، گفت باشه .. ، خمیازه کشید و منم پشت بندش خمیازه کشیدم ، گفت باشه پس دیگه بخوابیم ، از پشت تلفن واسم بوس پرت کرد و رفتیم تو رختخواب ، چشمامو بستم و با خودم گفتم خوبیش به اینه که فردا جمعه است ... ، بعد در همون حال با خودم فکر کردم پس چرا این دکتره اینقد اصرار داشت که پری رو روز جمعه بکشونه مطب ..؟؟ زیاد نتونستم بهش فکر کنم و زود خوابم برد ...
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت دوازدهم ( خوشبختی دور نیست خاله 6) جمعه از خواب که بیدار شدم میدونستم سارا نیست و خودم باید یه فکری واسه صبحانه بکنم ، چشمامو وا کردم و به اطراف نگاه کردم و دنبال تلفن گشتم ، با اون کون گشادی که من داشتم اونهم کله صبح و تازه از خواب بیدار شده میز تلوزیون و تلفن ده کیلومتر اونورتر به نظر میرسیدن ! ، دیگه همه همتم رو جمع کردم و خودمو تا تلفن کشوندم و گوشی رو برداشتم ، با خودم گفتم یا باید گوشی رو عوض کنم یا این تلفنو از این اتاق ببرم تو اتاق خصوصی سرهنگ سر جای قبلیش ، اینطوری هر بار اگه تو رختخوابم زنگ بزنه تا مرز سکته میرم و برمیگردم ، شماره خلیل رو گرفتم ، گوشی رو که برداشت گفتم بیزحمت برو یه نون تازه بگیر و بیا ، به اختر خانم هم بگو بیاد چک کنه ببینه همه چی واسه صبحونه دارم یا نه و یه چایی هم بزاره .. ، خلیل گفت روی چشمم و قطع کرد .. ، رفتم سر کمد و دفترچه ایرج رو برداشتم ، میخواستم قبل از اینکه پسش بدم حتما تمومش کنم .. زن عمو هوروش بعد از رفتن عمو باز هم از قبل به من نزدیکتر شدند و دست مرا در دستان گرمشان گرفتند و گفتند ، من هم به شما محبت ویژه ای دارم و این محبت دو طرفه است ، قلبم دوباره با شدت شروع به تپیدن کرد ، زن عمو لباس یکسره بلندی بر تن داشتند ، گفتند میخواهم چیزی را به تو نشان بدهم ، میدانستم که همه کارهای ایشان با حمایت و اطلاع عموجان است و این به من کمک میکرد که آن هیجان ناشناخته را بهتر پشت سر بگذارم ، گفتم بفرمایید ، پشتشان را به من کردند و با انگشتان زیبایشان به دکمه بالای لباسشان در پشت گردن اشاره کردند و گفتند این را باز کن !! ، وقتی دو دلی من را دیدند به سمت من برگشتند و لبهای زیبایشان را بر روی صورتم گذاشتند و بوسه ای نثارم کردند که از حلاوت آن هنوز خاطراتم شیرین است ، گفتند نترس این قسمتی از پذیرش تو به عنوان عضو جدید انجمن اخوت است .. ، سرم رو از روی دفترچه برداشتم و نفسی کشیدم ، بالاخره فهمیدم که اسم انجمنشون انجمن اخوت بوده ، صدای ظرف و ظروف شنیدم و فهمیدم که اختر داره واسم صبحانه حاضر میکنه ، دوباره سرمو توی دفترچه ایرج فرو کردم ، زن عمو دوباره پشتشان را به من کردند ، با انگشتان لرزان دکمه بالای لباسشان را باز کردم ، آن گردن زیبا با پوست سپید ، خرمن موهای طلایی و بوی عطرزیبایشان که با بوی تن طنازشان مخلوط شده بود همگی مرا تا مرز جنون میکشانیدند ، به سمت من برگشتند و در حالی که با چشمان سبز و زیبایشان به چشمان متعجب من نگاه میکردند لباس بلندشان را با یک حرکت از تن بیرون کشیدند ... ، زبانم یارای حرکت نداشت ، آفرودیت زیبا برهنه و درخشان بالهایش را پنهان کرده بود و در جلوی چشمانم ظاهر شده بود ، چشمانم را بستم تا نور تن زیبایش نور را از چشمانم نبرد ، حرکتش را حس کردم ، به من نزدیک شد و خودش را برهنه به تن من چسبانید .. ، تمام تنم با تماس بدنش لرزید ، چشمانم را آرام باز کردم ، با لبخند به من گفتند چیزی را که تو اکنون میبینی مردان بسیار دیگری هم در این انجمن دیده اند اما اینبار برای تو با جان و دلم برهنه شدم ... ، سرمو از روی دفترچه بلند کردم ، عجب این داستان باحال شده بود ..شکمم قار و قور میکرد ، دفترچه رو توی کمد گذاشتم و با خودم گفتم بعد از صبحانه دوباره میام سراغش .. . اختر صبحانه رو آماده کرده بود و ناپدید شده بود ، کلا اختر تو اون خونه ناپیدا بود ، مثل روح میومد و میرفت ، چاییمو شیرین کردم و اولین لقمه رو سمت دهنم بردم که صدای آیفون بلند شد ، گفتم اه ... ، لقمه رو توی دهنم چپوندم و با بیمیلی از جام بلند شدم ، لقمه رو توی دهنم گردوندم و گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم بله .. ، کامبیز گفت وا کن حمید .. ماییم .. ! ، ما ...؟؟؟ داشتم تو ذهنم این کلمه رو آنالیز میکردم ، با پری اومده ؟ درو باز کردم و دم در وایسادم ، در حیاط باز شد و اول از همه مامانم از در اومد تو ، خندیدم و فهمیدم همه آتیشها از گور مامانم پا شده ، احتمالا کله صبح زنگ زده و کامبیز رو کشونده اینجا ، پشت سر مامانم پروانه اومد تو ، آخ آخ بیشتر از هر چیزی امروز حس دیدن اونو داشتم ، لبهام گوش تا گوش به خنده وا شد ، در آخر هم کامبیز در حالی که دست رویا تو دستش بود و دو تا بربری تو اون یکی دستش اومدن تو و در حیاط رو پشت سرشون بستن ، زیر لب داشتم به کامبیز فحش میدادم ، طبق معمول سورپرایزم کرده بود ، یعنی نمیتونست یه زنگ بزنه ؟ با مامانم و پروانه سلام علیک و روبوسی داغی کردم ، مامانم با دیدن لقمه تو دهنم گفت ما هم صبحانه نخوردیم گفتم بفرمایید و بعد خودمو به کامبیز نزدیک کردم و گفتم تلفن اختراع نشده که یه زنگ بزنی ؟ خندید و گفت حدس زدم خواب باشی .. ، اگر فکر میکردم خطرناکه که حتما زنگ میزدم ، رویا خندید .. ، با رویا هم دست دادم و روبوسی کردم ، با تعجب خونه رو برانداز میکرد ، گفتم بیا صبحانه بخور میبرم همه جا رو نشونت میدم ، کامبیز گفت دستش تو دست منه خودم هم نشونش میدم .. ، خندیدم و گفتم اوه چه با غیرت ، کامبیز گفت تو دیگه قدیمی شدی ، دهنمو پر کردم که جوابشو بدم که قبل از من رویا گفت حمید هیچوقت قدیمی نمیشه ، اینجام مگه نگفتی خونه پسر داییمه خودش نشونم میده ! ، ابروهام رو با خوشحالی بالا انداختم و رو به کامبیز گفتم بفرما !! ، دیدی من قدیمی نمیشم ؟ کامبیز خندید و گفت فرش قدیمی صد برابر ارزشش بیشتره بیچاره. ، رفیق قدیمی هم همینطور ، اگه من میگم قدیمی شدی واسه اینه که قیمتتو ببرم بالا .. ، خندیدم و گفتم حالا بیاید بریم سر صبحانه ، مردم از گشنگی ، کامبیز نون بربری ها رو بالا گرفت و گفت آخ جون صبحانه ... ، حدسم درست بود ، مامانم کامبیز رو کشونده بود خونه ارواح ، تا از من خبر دقیق نگیره و خودش نبینه خواب نداره ، هنوز هم بعد این همه سال که زن گرفتم و سر خونه خودم هستم همینه .. ، حتی تو سالهایی که واسه تحصیل توی لندن بودم هم تا از من خبر نمیگرفت خوابش نمیبرد .. ، قربونش برم ... ، تو یه فرصت مناسب از کامبیز پرسیدم که پری چی شد ؟ گفت با شوهرش دو تایی رفتن دکتر ... ، گفتم دکتر گفته بود خودش تنها بیاد ، کامبیز گفت منم فک کردم اگه با هم برن بهتره ! ، گفتم حالا میفهمه این دوست بابام نبوده که ، کامبیز گفت به درک که میفهمه ، پری میخواست ازش جدا بشه ، حالا یا درست میشه یا کلا جدا میشن که در هر صورت مهم نیست که بفهمه ، صبحانه پر سر و صدایی بود ، همه حرف میزدن و از همه بیشتر خاله پروانه .. ، به همه تیکه مینداخت و سر به سر همه میذاشت ، مانتوش رو که در آورد زیر مانتو یه دامن چیندار بلند پاش کرده بود با یه بلوز سفید نازک که تن سفید و خط سوتین زرد رنگش توش معلوم بود ، موهای طلاییش رو باز کرد و یه ور روی شونه اش ریخت ، آرایش ملایمی کرده بود چشمای خوشرنگش میخندید ، با خنده سر به سر همه میذاشت ، مامانم هم مانتوش رو در آورد ، زیر مانتوش یه بلوز بلند سفید و سبز روشن تنش کرده بود و یه شلوار چسبون سفید رنگ پاش بود ، هنوز صبحانه پهن بود که کامبیز از جاش بلند شد و دست رویا رو گرفت و گفت پاشو بریم توی خونه بگردیم میخوام همه جا رو نشونت بدم ، رویا نگاهی به من انداخت ، بهش یواشکی چشمک زدم و با کامبیز رفت ، خاله پروانه گفت مامان همه جای خونه رو خوووب نشونش بده ، هممون طعنه حرف خاله پروانه رو گرفتیم و قاه قاه خندیدیم بجز رویا که ارغوانی شد و سرشو پایین انداخت.. ، کامبیز که رفت خاله پروانه گفت حمید جون تو جایی از خونه نیست که بخوای به من نشون بدی ؟ مامانم خندید و گفت پروانه .!! ، خاله پروانه گفت چیه ؟ بعد هم ادامه داد گفتم شاید یه جاهایی هست که من ندیدم .. ، حرفش با ویشگون مامانم نصفه موند ، آخ ... ، بعد هم قاه قاه خندید .. ، مامانم بلند شد که سفره رو جمع کنه ، گفتم ولش کن زنگ میزنم اختر خانم میاد جمع میکنه ، مامانم خندید و گفت واسه خودت امپراطوری راه انداختی .. ، رفتیم سمت اتاق سرهنگ ، ولو شدم روی تخت و مامانم کنارم نشست ، خاله پروانه جلوی آیینه وایساد و یه شونه برداشت و جلوی موهاش رو مرتب کرد و در همون حال یه تکونی به خودش داد و کسش رو از روی لباس آروم مالید ، بعد یه نگاهی به ما انداخت و دید که داریم نگاهش میکنیم ، گفت نازم میخواره !! ، مامانم خندید ، پروانه در حالی که با ادا کون گنده اش رو میخواروند گفت شما خونتون مورچه داره ، منم با خنده گفتم نه نداره ! ، کیرم آروم آروم داشت با این اداهاش از جا پا میشد ، اومد و اینطرفم نشست گوشه تخت و رو به مامانم کرد و گفت نمیدونم چرا پسرتو میبینم نازم میخواره !! ، مامانم گفت خفه شو پروانه .. ، خاله پروانه به کیرم که دیگه با این حرفها آروم از جاش پاشده بود و برجستگیش از توی شلوارک کاملا معلوم بود اشاره کرد و گفت ببین میگم شما خونتون مورچه داره ، مامانم یه لبخند زورکی زد و گفت بسه پروانه ... ، خاله پروانه با اینکه میدید مامانم داره حرص میخوره با بدجنسی ادامه داد و گفت مگه جکوزی خونه ما مورچه داشت من چیزی گفتم ؟ مامانم گفت اه بمیری !! ، خیلی از روند این حرفها خوشم میومد و حسابی راست کرده بودم ، خاله پروانه گفت زهر مار ، فک کردی الان این خبر نداره ؟ کامبیز میخواد بشاشه زنگ میزنه به حمید میگه حمید من دارم میرم بشاشم در جریان باش ! ، حمید هم بهش میگه حواست باشه شیر دستشویی خونتون خراب شده .. ، خلاصه این دو تا خواب هم ببینن واسه هم تعریف میکنن ، جکوزی خونه ما که جای خودشو داره ، اخمای مامانم توی هم بود ، خاله پروانه رو به من گفت خاله خبر نداشتی ؟ گفتم نه خاله .. ، بعد بلافاصله گفتم نکنه اونو میگین که غذاتون رو گاز بود ؟؟ پروانه قاه قاه خندید و رو به مامانم گفتم تحویل بگیر .. ، مامانم گفت واقعا که این دو تا شاهکارن ! ، خاله پروانه جلوی چشمای متعجب و عصبانی مامانم خم شد و نوک کیر برجسته ام رو از روی لباس بوسید و گفت خلاصه من نازم میخواره .. ، مامانم با عصبانیت گفت اه پروانه .. ، مثلا من مامانشم ها .. ، پروانه با شیطنت خندید و گفت اصلا همه کیفش به همینه .. ، بعد هم جلوی چشمای مامانم کیر راستمو از روی شلوارک مالید اینقد حال کردم که کم مونده بود همونجا آبم بیاد ، مامانم بلند شد که از اتاق بره بیرون ، خاله پروانه گفت بخدا اگه رفتی صد تا خاطره واسش تعریف میکنم که خاطره جکوزی توش هیچی نباشه ها ! ، مامانم وایساد و گفت بسه دیگه پروانه .. ، اذیتم نکن ، با التماس گفتم بگو خاله .. ، خاله پروانه به من اشاره کرد و گفت ببین .. ! ، بیا بشین ! ، مامانم با بیمیلی برگشت و نشست ، گفتم بگو دیگه خاله .. ، پروانه گفت باشه بعدا برات میگم .. ، بعد هم دوباره کیر راستمو از روی شلوار مالید .. ، مامانم پشتشو به ما کرد که مثلا نبینه خاله پروانه چیکار داره میکنه ، پروانه هم که دید اوضاع اینطوریه جری تر شد و یه پاش رو رو تخت گذاشت و دامنشو به بالا هل داد ، رونهای سفید و تپلش رو بیرون انداخت و دست من روی روی شورت زرد توریش کشید و گفت میگم نازم میخواره بخوارونش ، مامانم سرشو چرخوند و با دیدن من که دستم لای پای پروانه بود و کس خیسش رو از روی شورت میمالیدم گفت ه هی ی ی و زود روشو برگردوند ، پروانه رو به من گفت خودشو لوس کرده ها ... ؛ یه پیک شراب بهش بدی آدم میشه .. ، گفتم مامان شراب بیارم ؟ مامانم گفت لازم نکرده .. ، خاله پروانه خم شد روی شلوارکم و نوک کیرمو از توی شلوارک بیرون کشید و به مامانم که پشتش بهمون بود گفت به درک منم بهت نمیگم چه مزه ای میده ، بعد هم نوک کیرمو مکید و گفت اومم م م ، به به .. ، مامانم گفت ایش ش ش .. ، پروانه گفت بجای ایش و پیش بیا بخور ببین چه مزه ای میده .. ، مامانم گفت تو کوفت کن واسه منم تعریف کن .. ، میخندیدم و به مامانم که پشتش به ما بود نگاه میکردم ، کل شرم و حیام پیش مامانم مدتها پیش ریخته بود ، اما معلوم بود مامانم با اینکه یکی دو بار کنارم لخت شده و یکی دو بار هم منو مالیده و آبمو آورده باز هم یه مقدار از شرم و حیاش رو نگهداشته .. ، پروانه دوباره خم شد روی کیرمو یه ساک حسابی زد ، کسشو میمالیدم و دلم میخواست مامانم موقعی که پروانه واسم ساک میزنه نگاهم کنه اما نمیکرد .. ، صدای ملچ و ملوچ پروانه موقع ساک زدن مامانمو حسابی تحریک کرده بود که نگاه کنه ، دیدم که یه لحظه سرشو گردوند و از زیر چشم ساک زدن پروانه و کس مالی منو تماشا کرد اما اینبار سرشو ندزدید ... ، کار داشت به جاهای خوبش میرسید که صدای حرف زدن کامبیز و رویا باعث شد پروانه سرشو سریع از روی کیرم بلند کنه و دامنشو بندازه روی پاش ، منم فوری کیرمو جمع کردم و زیر شلوارک قایمش کردم ، سر و کله کامبیز و رویا از ته راهرو پیدا شد که به سمت ما میومدن ، پروانه از همونجا داد زد مامان جون همه جای خونه رو نشونش دادی ؟ با اینکه تو ذوقم خورده بود و دلم میخواست پروانه آبمو بیاره اما باز هم خنده ام گرفت و بزور خندیدم .. ، مامانم انگار که فرشته نجاتشو دیده باشه از جاش بلند شد و خندید .. ، اما با دیدن من که هنوز دراز کشیده بودم و چشمام نیمه باز بود اخم کرد .. ، رو بهم کرد و گفت پاشو بریم خونه دیگه .. ، گفتم داشتم درس میخوندم ، کلمه رمز رو درست گفته بودم اما مامانم هم به این راحتی خر نمیشد ، گفت تو تنها باشی درس نمیخونی پاشو بریم خونه با رویا با هم بخونید ، گفتم رویا تو سر و صدا میتونه درس بخونه اما من نمیتونم بعد هم رفتم سر کمد و دفتر و کتابهام رو که هنوز خودکار و مداد لاش بود بهش نشون دادم و گفتم ببین .. ! ، داشتم واقعا درس میخوندم ، با شک بهم نگاه کرد اما دیگه حرفی نزد ، گفت پس لااقل بیا برسونمون خونه و برگرد که من دیگه مزاحم کامبیز جون نشم ، گفتم چشم ، کامبیز گفت خاله کی تا حالا شما مزاحم من بودین ، مامانم گفت شاید شما الان بخواین بمونین اینجا اما من باید برگردم خونه ، بچه کوچیک دارم ، پروانه گفت نه دیگه ، ما هم بهتره بریم ، یکم نگران پری هستم ، بهت گفتم که ... ! ، مامانم سر تکون داد ، پروانه بلند شد و مانتوش رو پوشید و روسری رو زورکی روی سرش انداخت و خرمن موهای طلایی قشنگش رو پوشوند ، اوایل انقلاب بعضی ها مانتو رو روی دامن و جوراب میپوشیدن و کسی هم بهشون گیر نمیداد ، اما کم کم سختگیری ها بیشتر و بیشتر شد و دیگه همه خانمها مجبور بودن مانتو شلوار بپوشن یا اینکه چادر سرشون کنن ، مامانم هم مانتوش رو پوشید ، همگی با من خداحافظی کردن و رفتن .. ، مامانم بهم نزدیک شد و گفت مرگ من درس بخونی ها ! ، گفتم چشم ، خیلی دلم میخواست این سناریویی که خاله پروانه شروع کرده بود و جلوی مامانم با من ور میرفت و حرفهای سکسی میزد به یه جاهایی برسه اما ورود بیموقع کامبیز و رویا همه چی رو خراب کرد ، کیرم زق زق میکرد ، دلم واسه ماندانا تنگ شد ! ، اگه بود مجبور نبودم بیخودی شق درد بکشم .. ، چون به جون مامانمو قسم خورده بودم که درس بخونم بعد از ناهار کتابم رو که مثل یه هنرپیشه قابل با دفتر و خودکارم با دقت تا کرده بودم و توی کمد گذاشته بودم بیرون آوردم و سعی کردم واقعا یکم درس بخونم ، یعنی اگه شب دوازده ساعت بخوابم و ساعت هفت صبح سرحال از خواب بیدار شم و کتاب درسی دستم بگیرم دوباره خوابم میگیره ..!! ، خلاصه داروی خواب آور کتاب اون بار هم زود عمل کرد و چشمام گرم شد ، کتاب و دفتر رو دوباره تا کردم و کنار گذاشتم و خزیدم زیر پتو ...
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت سیزدهم ( خوشبختی دور نیست خاله 7) با صدای زنگ تلفن گیج و ویج از خواب پریدم ، هوا تاریک شده بود ، خودمو به تلفن رسوندم و گوشی رو برداشتم و با صدای خواب آلود گفتم الو.. ، مامانم گفت ماشالله چقد درس میخونی ! ، گفتم جون جفتمون خوندم بعد خوابم گرفت ، یکم مکث کرد و پرسید حالت خوبه ؟ هنوز اینقد خواب بودم که متوجه نشم منظورش چیه ، گفتم خوبم چطور مگه ؟ سکوتش بهم فهموند که یه معنی دیگه پشت حرفش هست ، یکم فک کردم و یهو یادم افتاد که منظورش به اینه که پروانه باهات ور رفت اما ارضا نشدی حالا حالت خوبه ؟ گفتم اوه .. ، از اون نظر ، بعد خندیدم و گفتم خوب اگه اینجا بودی و کمکم میکردی که بد نبود ، اما حالا هم زیاد مشکلی نیست ، گفت خفه شو .. ، شب بخیر .. در حالی که میخندیدم تلفونو قطع کردم ، خواب از کله ام پریده بود ، نمیدونم چقد خوابیده بودم ، سه ساعت ، چهار ساعت اما فک کنم حدودای ده شب بود ، با خودم گفتم عمرا دیگه حالا حالاها خوابم ببره ، حال نداشتم واسه شام از خونه بیرون برم ، فک کنم یه نفر فکرمو خوند و فهمید که قصد خوابیدن ندارم ؛ چون تلفن بلافاصله زنگ خورد ، گفتم مامانمه دوباره زنگ زده ، گوشی رو برداشتم و گفتم الو .... ، یه صدای زنونه آشنا با عشوه زیاد گفت سلام حمید جون بیداری ؟ توی ذهنم دنبال صاحب صدا میگشتم صدا دوباره گفت تنهایی عزیزم ؟ یهو صاحب صدا رو پیدا کردم و با تعجب گفتم خاله پری ..؟؟؟ خاله پری گفت آره عزیزم خودمم ، مخم هنگ کرده بود ، چون پری حتی موقعی که داشتیم باهاش سکس میکردیم هم اینقد عشوه نمیومد ، تا چه برسه پشت تلفن ، گفتم آره خاله تنهام ، گفت یه لطفی به خاله میکنی و الان پاشی بیای پیشم ؟ مخم گوزیده بود ، گفتم کامبی ی ... اما پری نذاشت حرفم تموم بشه و گفت تنها بیا عزیزم ... ، گفتم باشه ک ی میخواستم بپرسم کی بیام اما پری حرفمو قطع کرد و گفت پس منتظرتم زود بیا و بعد گوشی رو قطع کرد ..... دو هزار تا سوال توی مغزم میچرخید اما بلند شدم و در همون حال مشغول پوشیدن لباس شدم ، توی راه دم یه ساندویچی وایسادم و یه ساندویچ مغز خوردم ، شاید میخواستم مغز گوسفند کمک کنه که مغز خودم به کار بیفته و بفهمم پری چه مرگش شده ، اما حتی ساندویچ مغز هم کمکی نکرد ، دم خونه پری که پارک کردم ساعت ماشین یازده و بیست دقیقه رو نشون میداد ، زنگ زدم و در با صدای دیزززز باز شد .. ، حتی نپرسیدن کی پشت در هست ، در آسانسور که باز شد مستقیم به سمت خونه پری رفتم و دستمو به سمت زنگ دراز کردم ، اما قبل از اینکه زنگ بزنم در باز شد و خاله پری توی در ظاهر شد ، از تعجب سر جام میخ شدم ، موهاش رو محکم روی سرش بسته بود و یه زیرپوش آستین بندی تور تنش بود ، سوتین نبسته بود و سینه های خوشگل و پر شیرش توی اون زیرپوش تور بد جوری چشمارو قلقلک میداد ، جوراب نازک سفید پاش کرده بود با کفش پاشنه بلند و یه دامن کوتاه مشکی ، دامنش اینقد کوتاه بود که بلافاصله متوجه شدم این همون جوراب شلواری کیر راست کنی هست که جلو و عقب نداره و کس و کونش بیرونه ، شورت پاش نکرده بود و آرایش غلیظی داشت ، لبهاش رو با رژ لب قرمز روشن چنان برق انداخته بود که خونه دیگه نیازی به چراغ خواب نداشت ، توی دست راستش یه شلاق شبیه مگس کش اما بلند و چرمی دستش گرفته بود ، از اون شلاقهایی که چابکسوارها برای فرمون دادن به اسب ازش استفاده میکنن و توی دست چپش انتهای یه طناب نخی کلفت رو توی دستش گرفته بود ، با همون عشوه پشت تلفن گفت سلام حمییید جوووون چطوری عزیزم ، لطف کردی اومدی ، دهنم از تعجب بند اومده بود و حتی نمیتونستم جوابشو بدم ، واسه اینکه تیر خلاص رو بهم بزنه درو بیشتر باز کرد و من با دیدن علی سیاه که انتهای طناب دور گردنش گره خورده بود و لخت و عور چهار دست و پا روی زمین نشسته بود و با یه حالت فلک زده ای منو نگاه میکرد حالت سکته زده ها رو پیدا کردم .. ، پری نگاهم کرد و گفت میشناسیش .. ؟؟ هنوز حتی یک کلمه حرف هم نزده بودم ، چون زبونم بند اومده بود ، اومدم همه همتم رو جمع کنم و جواب بدم که پری خودش ادامه داد ... : این برنارده ، سگمه !! ، الانم تحت آموزشه ... ، بعد رو به علی سیاه گفت برنارد ... این حمیده دوست پسرمه .. ، گاهی میاد پیش من و کارهایی رو که شوهر بیعرضه ام نمیتونه انجام بده رو واسم انجام میده ، بعد با شلاقی که توی دستش بود یه ضربه محکم به کون علی سیاه زد که من بجای علی زوزه کشیدم و گفت برو بوش کن که باهاش آشنا بشی و طناب رو کشید .. بعد پری دستمو کشید تو و در رو پشت سرم بست .. ، با یه دنیا حیرت وارد خونه شدم و در پشت سرم بسته شد ...