با سلام و عرض خسته نباشید به نویسنده گرامی و تشکر از وقت و انرژی ای که بابت این داستان گذاشتید و خواهید گذاشت.در یک داستان وجود شخصیت¬های زیاد دقیقاً مانند یک شمشیر دو لبه است. هم داستان را زیبا و جذاب می¬کند و از خطی و یکنواخت شدن داستان جلوگیری می¬کند و بر ضرباهنگ داستان می¬افزاید و از طرفی هم کار نویسنده را بسیار مشکل می¬کند؛ که می¬بایست تمام شخصیت¬ها و چالش¬ها یی را که خلق کرده بپروراند، و در یک موقعیت خوب، از داستان خارج کند. منوچهر مطیعی در بین نویسندگان ایرانی کسی بود که کتاب¬هایش پر از شخصیت و چالش بود و همه به انجام می¬رسید. و از بین نویسندگان خارجی، بهترین و نزدیکترین¬شان خانم رولینگ، خالق هری پاتر.البته نویسنده ما، به قدری شخصیت و معما در داستان زیبا و پر کشش¬اش وارد کرده که این قابلیت را دارد که تا خیلی دیگر داستان ادامه پیدا کند. ولی اگر نویسنده عزیز قصد پایان داستان اش را دارد، خوب است کم¬کم تکلیف شخصیت¬ها و چالش¬ها را مشخص کند. برای مثال در همین اواخر یک گره ایجاد شد آنهم این بود که میز اطاق سرهنگ در خانه ارواح، سنگین¬تر از حد معمول بود و یک جای کلید ریز هم داشت. یا مساله انرژی¬ خاصی که در خانه ناتاشا بود. هرچند که این¬ها مسایل سکسی که تم اصلی داستان است، نیستند؛ ولی به گمانم همانطور که ایجادشان بر جذابیت داستان افزوده است، حل کردن و پاک کردن صحیح و به موقع¬شان هم بر جذابیت داستان خواهد افزود.باز هم من و تمام خوانندگان باید در انتظار این باشیم که نویسنده با داستان¬اش (تاکید می¬کنم با داستان¬اش) چه می¬کند. که این داستان اوست و هر جور بخواهد حق دارد تمام¬اش کند.موفق باشید و شاد.
سلام .. خسته نباشی .. امیدوارم از نوشتن داستان پشیمون نشی.. اگه هم خواستی تمومش کنی .. چند تا موضوع رو روشن کن اول میز اتاق سرهنگ.. دوم انرژی خونه ناتاشا و رابطه ات با ناتاشا...سوم عروس اون نزول خوره وبلایی که سر نزول خوره اومد... چهارم به نظر من به جای پر رنگ کردن رویا و برگردوندش توی داستان کاش بیشتر روی نادیا و شادی و انجمن مخمی کار کنی که خیلی جذاب تره.. در ضمن بیشتر از رابطه خودت و خاله کامبیز بنویس جاهای قشنگشه..بازم ممنونم اصلن عجله نکن من یه نفر اگه ماهی یه بار وفقط یه قسمت اپ کنی بازم خواننده ام
اول از همه ممنون از همتون بخاطر پیامهای عالی و انرژی مثبتی که برای ادامه داستان بهم میدین ، نظرات بیشتر شما به نظر خودم خیلی نزدیکه ، حتما که همه معماها و رابطه هایی که باز مونده رو به آخر و عاقبت میرسونیم ، همونطوری که تو قسمتهای جدید دیدید که نسرین و مهدی و بعد پروانه و علی سیاه رو یه جورایی به نتیجه رسوندیم ، امروز هم نوبت نزول خوره بود که سعی کردم تمومش کنم اما هر چی مینویسم تموم نمیشه لامصب !!! قسمت قبل داستان پری تموم نشد و یه قسمتش برای الان موند و این داستان هم تموم نشد و توی قسمت بعدی تمومش میکنیم .. ، از اینکه منو با نویسنده های بزرگی مثل منوچهر مطیعی یا جی کی رولینگ مقایسه کردید البته خیلی باد کردم اما واقعا اینطوری نیست ، اونها ذهنهای خیلی خیلی خلاق تری نسبت به من دارن .. ، اما باز هم ازتون متشکرم خلاصه که ازتون خیلی خیلی ممنونم
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت چهاردهم ( عاقبت نزول خور 1) پری دستمو کشید و به خودش چسبوند و گفت یه لب به خاله نمیدی عزیزم ، یه نگاهی به علی سیاه انداختم که با چشمای قرمز و صورت کتک خورده نگاهم میکرد ، پری گفت اونو نگاه نکن ، اون سگ خودمه ، تا وقتی من نگم پاچه کسی رو نمیگیره ، بعد هم رو به علی سیاه کرد و گفت مگه نه برنارد ، دستی به سر علی سیاه کشید و گفت برنارد سگ خوبیه ... ، به پری نگاه کردم ، صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لبهاش رو توی لبهام چفت کرد ، لبهای قرمز و گوشتالوش رو میمکیدم و ناخود آگاه دستم رفتم سمت کمرش و روی کونش دست کشیدم ، صدای علی سیاه رو شنیدم که واقعا مثل سگ عصبانی غرش میکرد ، با ترس از پری جدا شدم ، علی دندونهاش رو به هم میسابید و عصبانی نگاهم میکرد ، پری شلاق رو روی رون خوشگل و لخت خودش کوبید و گفت چی گفتم برنارد ؟ این دوست منه .. ، اذیتش کنی با همین شلاق سیاهت میکنم ، بشین .. !! ، علی سیاه عین سگ روی زمین نشست ، تو این چند دقیقه فقط پری حرف زده بود ، نه من جرات کرده بودم یه کلمه حرف بزنم نه علی سیاه کلمه ای گفته بود ، پری دستمو کشید و به سمت کاناپه برد ، طناب علی سیاه رو هم کشید و گفت بیا برنارد ، علی سیاه دنبالمون چهار دست و پا میومد ، پری منو نشوند و کنارم نشست ، روی میز عسلی یه شیشه شراب زرد رنگ با شیشه مکعبی شکل بود که بدنه اش با برجستگیهای الماس شکل پوشیده شده بود و یه برچسب قرمز رنگ روش بود ، از رنگش حدس زدم ویسکی باشه ، یه لیوان پهن با دیواره کوتاه کنار بطری روی میز عسلی بود ، بالاخره به عنوان اولین کلمه از زمان ورودم پرسیدم اشکان کجاست ؟ پری گفت خوابه عزیزم .. ، بعد پاهای خوشگل و رونهای سکسیش رو از هم باز کرد و دستی به کس سفید و بی موش کشید و رو به علی گفت بیا بلیس برنارد !! ، علی سیاه سرشو به وسط پاهای خوشگل و سکسی پری فرو کرد و مشغول لیسیدن شد ، پری گفت حمید جون مشروب بخور .. ، لیوان رو برداشتم و توش یکم مشروب ریختم و به دهنم نزدیک کردم ، واقعا هم که واسه هضم کردن اون لحظات احتیاج داشتم یکم از خود بیخود بشم ، اولین پیک رو یه نفس بالا رفتم ، ویسکی تند گلوم رو سوزوند و به سرفه افتادم ، پری دستی به کمرم کشید و گفت یواش عزیزم .. ، بعد با دست دیگه اش موهای علی سیاه رو که مشغول کس لیسی بود نوازش کرد .. ، چند لحظه تماشاشون کردم ، پری زبون وا کرد و گفت صبح با علی اقا رفتیم دکتر ... ، اونجا علی رو دادم به دکتر و با برنارد برگشتم !! ، بعد با شلاق کون علی رو که مشغول کس لیسی بود نوازش کرد و ادامه داد ، معلوم شد علی یه عمری واسه خودش و بقیه فیلم بازی میکرده ، خلاصه قرار شد روزها علی آقا شوهر با غیرت من باشه و شبها از خونه بره بیرون و من رو با برنارد تنها بزاره .. ، برنارد خیلی سگ خوبیه ، البته نیاز به آموزش داره ، مثلا یکی از آموزشهاش همینه که تو بیای اینجا و وقتی برنارد داره تماشام میکنه با من عشقبازی کنی عزیزم .. ، برنارد سرشو بلند کرد صدایی به علامت نارضایتی از خودش در آورد .. ، پری با شلاق ضربه محکمتری به کون علی زد که از شدت دردش علی یه تکون محکم خورد ، پری گفت مگه نگفتم صدات در نیاد ... ، بعد رو به من گفت یه پیک مشروب برام بریز ، ریختم ، سر علی سیاه رو از کسش بلند کرد و لیوان رو به دهن علی نزدیک کرد و گفت بیا بخور .. ، علی سیاه لبش رو به لبه لیوان نزدیک کرد ، پری محکم با شلاق به کون علی ضربه زد و گفت مگه تو آدمی که میخوای اینطوری شراب بخوری ؟ لیس بزن .. ، برنارد هم عین سگ شروع کرد به زبون زدن و با زبون شراب میخورد ، وضعیت اسفناک علی سیاه واقعا حال آدمو بهم میزد ، اما ظاهرا خودش هم کاملا اوکی بود و لذت میبرد و هم کیر راستش نشون میداد که از نظر جنسی هم حسابی تحریک شده ، پری دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد و باهام مشغول معاشقه شد ، دستمو بردم زیر پیرهن نازکش و بی توجه به علی سیاه که کاملا تو نقش برنارد گم شده بود مشغول مالیدن سینه های درشت و پر شیر پری شدم و با لبهام لبهای گوشتالو و خوشمزه اش رو میمکیدم .. ، پری گفت پاشو لخت شو .. ، برنارد سرشو بلند کرد و با چشمای بی فروغ نگاهم کرد ، بی توجه به نگاههاش دکمه بالای پیرهنمو باز کردم و از توی شلوارم بیرون کشیدمش و از بالای سرم درش اوردم و پرتش کردم روی کاناپه ، دستشو برد زیر زیرپوشم و با موهای سینه ام بازی کرد و گفت بیا روی کاناپه وایسا و لخت شو ، روی کاناپه وایسادم و کمربندمو وا کردم و شلوارمو پایین کشیدم ، پری در حالی که هنوز لای پاش وا بود و برنارد مشغول لیسیدن پر و پاچه اش بود به سمتم خم شد و دو طرف شورتمو گرفت و پایین کشید ، بعد هم گفت جووووون و کیر نیمه راستم رو توی دستای تپل و سفیدش گرفت و با اون ناخونهای بلند و قرمزش کیرمو نوازش کرد ، شلوارو شورتمو کنار پیرهنم انداختم ، پری کیرمو به سمت خودش کشید ، ناچار روی کاناپه دو قدم کوچیک به سمتش برداشتم و همونطوری که روی کاناپه وایساده بودم بهش چسبیدم ، با دست تخمهام رو نوازش کرد و دهن خوشگلشو باز کرد و کیرمو بلعید .. ، با دست سر خوشگل و موهای بسته شده اش رو نوازش میکردم و برام ساک میزد ، علی سیاه سرشو از روی کس پری برداشت و با حسرت نگاهم کرد ، پری بدون اینکه سرشو از روی کیرم برداره با کف دست محکم توی سر علی سیاه کوبید و سرشو به کسش فشرد و گفت مگه گفتم ببین که نگاه میکنی ؟ کارتو بکن .. ، برنارد دوباره مشغول کس لیسی شد .. ، از بالا به پاهای خوشگل و تپل پری توی اون جوراب نازک نگاه میکردم و با دست سرشو که روی کیرم جلو و عقب میشد نوازش میکردم ، موهای پری خیلی قشنگ و نرم بودن ، گیره سرشو باز کردم و موهای خوشگلش رو روی شونه اش ولو کردم ، با پررویی گفتم عزیزم دیگه موهاتو نبند ، حیف این موهای خوشگلت نیست که سفت میبندیشون ؟ کیرمو از دهنش بیرون کشید و گفت هر چی تو بگی گلم !! ، علی سیاه غرش کرد ، پری با عصبانیت گفت تو خفه شو به کارت برس .. ، موهای لطیف پری زیر دستم بود و کیرم تو دهن خوشگلش ، حال خودمو نمیفهمیدم ، در همون حال با خودم فک کردم چرا بجای من به کامبیز زنگ نزد ؟ پری کامبیز رو خیلی بیشتر دوست داشت و مطمئن بودم توی سکس هم از کامبیز بیشتر خوشش میاد .. ، با من هم فقط واسه تنوع سکس میکرد و بخاطر اینکه سکس سه نفره رو دوست داشت .. ، اما بعد بلافاصله خودم جواب خودم رو دادم ، بقول خودش برنارد الان تحت آموزش بود ، لابد فکر اینو میکرد که اگه آموزشها با شکست مواجه شد اسمی از کامبیز برده نشه و روابط خانوادگیش خراب نشه .. ، پری کیرمو ول کرد و خم شد زیر مبل و یه کیر مصنوعی کوچیک رو در آورد ، خنده ام گرفت و قاه قاه خندیدم ، حداکثر دو برابر انگشت اشاره من کلفتی داشت و ده دوازده سانت بلندیش بود .. ، از دستش گرفتم و با اینکه میدونستم این همون کیر مصنوعی هست که کامبیز میگفت ازش پرسیدم این دیگه چیه .. ، پری کیرو دوباره ازم گرفت و گفت این یه کیر مصنوعیه که شوهرم برام خریده بود که گیر بهش ندم و با این خودمو ارضا کنم ، اما هرچی کلفتیشو نگاه کردم متوجه شدم این بدرد کس من نمیخوره اما بدرد کون برنارد میخوره !! ، خندیدم و علی سیاه زوزه کشید ! ، پری شلاق رو با کون علی سیاه آشنا کرد و با عصبانیت گفت خفه شو بچرخه .. ، علی با ناامیدی یه نگاه دیگه به پری کرد که شاید پری پشیمون بشه ، اما پری قصد پشیمونی نداشت ، با شلاق چنان توی کمر علی کوبید که جاش همون لحظه سفید و قرمز شد و اثر کاملی از جای شلاق روی کمر علی باقی موند ، علی چنان دادی زد که منم ترسیدم ، پری شلاقو دوباره بلند کرد و گفت صدات در بیاد سیاهت میکنم ، خفه شو بچه ام رو بیدار کردی ، میگم بچرخ !! ، علی چرخید و کونشو به سمت پری گرفت ، پری کیر مصنوعی رو به کس خیسش مالید و چند بار توی کس خودش کرد و در آورد و بعد گذاشتش روی کون علی و قبل از اینکه به خودش بجنبه با یه حرکت تا دسته توی کون علی فرو کرد ، علی سیاه زوزه کشید و نیم متر خودشو پرت کرد جلو ، از دردی که علی کشیده بود چشمامو بستم اما پری از خنده ریسه رفت ، علی دستشو برد سمت کونش که کیر مصنوعی رو بیرون بکشه ، پری محکم با شلاق روی دستش کوبید و گفت فعلا جاش خوبه ... ، ولش کن همونجا باشه کونت عادت کنه .. ، بیا کسمو بلیس .. ، برنارد در حالی که معلوم بود کونش چه دردی داره آروم چرخید و سرشو دوباره توی کس زنش فرو کرد ، پری هم دوباره به سمت من چرخید و مشغول ساک زدن شد ... ، صدای ناله اشکان همه رو در جا میخکوب کرد .. ، پری کیر منو از تو دهنش در آورد و علی نیم خیز شد ، پری با دست توی سر علی زد و گفت تو بخواب کثافت بعد به من گفت عزیزم من برم به اشکان یه شیری بدم و بخوابونمش و دوباره برمیگردم ، بعد هم از جاش پاشد ، میترسیدم که با علی سیاه تنها بمونم ، انگار باورم شده بود که یه سگ وحشیه و اگه صاحبش نباشه تیکه پاره ام میکنه .. ، پری که رفت دلم میخواست دنبالش بدوم و برم .. ، اما جراتم رو جمع کردم و همونجا موندم ، علی سیاه کیر مصنوعی رو از توی کونش بیرون کشید و سرشو به مبل تکیه داد و نگاهی به من انداخت و چشماشو بست .. ، لیوان رو برداشتم و نصفه از ویسکی پر کردم و رفتم کنارش روی زمین نشستم ، چشماشو وا کرد ، گفتم بزن به سلامتی !! ، از دستم گرفت و بزور خندید ... ، بعد در حالی که صداش بزور در میومد و سعی میکرد آروم حرف بزنه بریده بریده گفت یادته اونروز که مست بودم گفتی یکی رو بیار زنتو بکنه ؟ خندیدم ، گفت فکر امروزو میکردی ؟ با خنده گفتم نه والا.. ، ویسکی رو به دهنش برد و یه نفس سر کشید .. ، بعد آروم گفت ولی من اینقد ته دلم میخواست همون شب بیای و زنمو بکنی ! ، واسه همین هم خودمو به خواب زدم ، خیلی عشق کردم وقتی یواشکی دیدم داری باهاش ور میری .. ، اما نمیتونستم پاشم و بگم بیا بکنش ، از حرف مردم میترسیدم ، دیروز و امروز دکتره خیلی بهم کمک کرد که با خودم کنار بیام .. ، ازت ممنونم ، اینو گفت و اشک توی چشماش حلقه زد ، با خودم گفتم ببین تو رو خدا دارم زنشو میکنم ، سگ شده و عین سگ کتک خورده و همه تنش از جای شلاق قرمزه و اینطوری ازم تشکر میکنه ! ، آخر الزمون شده والا !!
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت پانزدهم ( عاقبت نزول خور 2) با صدای پری از جام پریدم ، داد زد پاشو حمید بهش دست نزن ، لوسش میکنی ، این فعلا تحت آموزشه .. ، از جام بلند شدم و این بار با جرات بیشتری سمت پری رفتم و بغلش کردم و دستمو لای پاش کشیدم ، از گرمای کسش دستم گرم شد و با ترشحات کس خوشگلش دستم خیس شد ، لبهاش رو مکیدم ، رو به علی سیاه گفت کی گفت اونو از تو کونت در بیاری ؟ علی زوزه کشید .. ، پری گفت خفه شو بکنش تو کونت .. ، گفتم میشه بیخیال شی عزیزم ؟ به اندازه کافی تنبیه شده .. ، پری ماچم کرد و گفت باشه بخاطر تو نیمساعت استراحت میکنه و بعد دوباره میکنمش تو کونت فهمیدی .. ، بعد رو به من و برنارد گفت آروم بیاید تو اتاق ، ساکت باشید که اشکان بیدار نشه ، علی سیاه چهار دست و پا دنبالمون اومد ، پری منو با خودش توی تخت برد و آروم به علی سیاه گفت برنارد همینجا پایین تخت نگهبانی میدی ، فهمیدی ؟ میخوام با دوست پسرم بخوابم ! ، علی سیاه یکم عقب تر رفت و کنار تخت ولو شد ، پری منو کنار خودش خوابوند و در حالی که لبش تو لبم بود کیرمو با دست مالید ، دیگه طاقت نداشتم ، خزیدم پایین پاش و رونهای خوشگلشو از هم وا کردم و سرمو لای کسش فرو کردم خوردم ، آه و ناله میکرد و خودشو به تخت میمالید ، جلوش نشستم و کیر راستمو با آب کسش خیس کردم ، یه نگاه به علی سیاه انداختم که لبخند میزد و بعد کیرمو آروم تا ته تو کس زنش فرو کردم ، صدای ناله پری بلند شد و شروع کردم توی کسش تلنبه زدن ... ، خیلی حال میداد ، گاهگاهی به علی نگاه میکردم که دور از چشم پری با تماشا کردن گاییده شدن زنش کیر راست خودشو میماله ، با انگشت شصتم موقعی که پری رو میکردم با چوچولش بازی میکردم که باعث میشد صد برابر تحریک بشه و با اینکه سعی میکرد صداش در نیاد آه و ناله هاش خونه رو برداشته بود ... ، نفسهاش تند شده بود و با حرکت کیرم شکمشو بالا میگرفت که کیرم تا ته توی کسش فرو بره و آه های بلندی از سرخوشی میکشید ، میدونستم کم مونده که ارضا بشه پاش رو بالا آوردم و صورتم رو به ساق پای خوشگلش چسبوندم ، چقد تو اون جوراب نازک و هوس انگیز خوشگل شده بود ، پری با یه جیغ کوتاه و نفسهای بلند ار ضا شد ، چند بار دیگه هم توی کس خوشگلش تلنبه زدم و قتی کیرمو بیرون کشیدم آبم مثل آبشار از نوکش بیرون ریخت و تمام شکم و بالای کسش رو خیس کرد ، از عرق خیس خیس بودم و نفس نفس میزدم ، پری سرشو بلند کرد و رو به علی سیاه گفت برنارد بیا .. ، چهار دست و پا به تخت نزدیک شد ، پری پاهاشو باز کرد و به علی سیاه نزدیک شد و گفت همشو بلیس و بخور تا بزارم بیای تو تخت !! ، علی سیاه بی حرف و حدیث شروع به لیسیدن آبهای من از روی شکم و کس زنش کرد .. ، کم مونده بود بالا بیارم ! ، پری سر علی رو از شکمش دور کرد و گفت بسه دیگه ، بعد به من گفت عزیزم اون دستمالو میدی ، و باقیمونده آبمو از روی شکم و کسش تمیز کرد و به علی اجازه داد بیاد روی تخت ، پری رو ماچ کردم و گفتم میرم دست و روم رو بشورم و برم ، پری گفت شب بمون پیشم عزیزم ، سه تایی میخوابیم ، گفتم نه دیگه ساعت دو صبحه ، منم فردا باید با کامبیز و رویا هماهنگ کنیم و بریم کلاس ، با شوهر خاله کامبیز کلاس داریم ! ، اینو گفتم و لبخند زدم ، پری هم خندید و گفت باشه عزیزم ، دیر نکنی ! ، گفتم چشم ، توی دستشویی دست و صورتمو شستم و کیرمو هم تو روشویی شستم و با حوله ای که آویزون بود خشک کردم ، بعد توی هال لباسهام رو از روی کاناپه برداشتم و پوشیدم و رفتم توی اتاق که با پری و علی سیاه خداحافظی کنم ، دیدم که پری علی سیاه رو از پشت بغل کرده و علی هم چمباتمه زده و گلوله شده و دو تایی چشماشون بسته است .. ، بی صدا از اتاق بیرون رفتم و کفشهام رو پام کردم و از خونشون بیرون اومدم .... وقتی رسیدم خونه یه حالی داشتم که نمیدونستم مستم یا هشیار .. ، همه اینها رو خواب دیدم یا تو بیداری اتفاق افتاد .. ، از خستگی نا نداشتم ، ساعت نزدیک دو صبح بود .. ، خودمو به رختخواب رسوندم و پهن شدم وسطش ، به صحنه های کتک خوردن و زوزه کشیدن علی سیاه فکر میکردم و یادم میفتاد که شراب رو با زبون عین سگ از توی لیوان میلیسید .. ، نمیدونم چرا حالم اینقد خراب بود .. ، نمیدونم کی خوابم برد ... صبح که بیدار شدم هنوز منگ بودم ، تو رختخواب غلت میزدم و کارهام رو مرور میکردم ، علی الاصول کامبیز یکی دو ساعت دیگه باید زنگ میزد که بریم پیش علی سیاه واسه کلاس اما با چیزهایی که من دیشب دیده بودم فکر میکردم چطور میتونم دوباره برم خونه علی سیاه و بشینم بهم درس بده ، با خودم گفتم اگه به کامبیز بگم رو سرش دو تا شاخ تابدار در میاره ! ، بی اختیار خنده ام گرفت ، تصور کامبیز گنده با دو تا شاخ پیچدار مثل قوچ ! ، بعد با خودم گفتم حالا بزار زنگ بزنه بعد ببینم چی میشه .. ، بعد با خودم گفتم راستی آزی .. ، پاشم به آزاده یه زنگ بزنم .. ، شب هم حتما باید مانی رو بکشونم اینجا .. ، خیلی وقتی رو تن داغش غلت نزدم .. ، با خودم گفتم فردا پس فردا حتما باید یه سری هم به ناتاشا بزنم ، کتابچه هاش رو پس میدم و تن خوشگلشو دستمالی میکنم و وانمود میکنم اصلا کتابچه ها رو نخوندم ، حرفهای کامبیز ته دلمو خالی کرده بود .. ، با خودم گفتم فعلا پاشم به آزاده خوشگله زنگ بزنم تا دیر نشده .. ، خودمو از توی رختخواب بیرون کشیدم ، ساعت 9 صبح بود ، دست و صورتمو شستم و با خودم گفتم خواب نباشه .. ، بعد گفتم دیگه وقت نمیکنم بهش زنگ بزنم .. ، بعد از توی کیفم دفترچه تلفن کوچیکمو در آوردم و شماره اش رو پیدا کردم و در حالی که قلبم از همیشه بلندتر میزد منتظر شدم تا تلفنو برداره .. ، با صدای خواب آلود گفت الو ... ، گفتم ببخشید خواب بودی ؟ مزاحمت شدم ، بعد زنگ میزنم .. ، کمی مکث کرد ، فک کردم نشناخته .. ، گفتم حمید هستم .. ، گفت شناختم .. ، عیب نداره .. ، بگو .. ، گفتم به حرفهام فکر کردی ؟ گفت آره ولی بنظرم همش دروغه .. ، گفتم خودت هم میدونی که راست میگم .. ، گفت حاجی میلاد با کی میخواد عروسی کنه ؟ گفتم یه آدم مفنگی معتاد خلافکار اومده ازش هشت هزار تومن پول دستی گرفته ، حالا با نزولش میخواد سی چهل هزار تومن ازش پس بگیره ، یارو هم نداره که بده ، اینه که مردیکه رو گذاشته تحت فشار که دخترتو بده به من ، هم کار خیره هم من بیخیال طلبم میشم ، آزاده زیر لبی یه چیزی گفت که نفهمیدم ، اما فک کردم داره به میلاد دری بری میگه ، گفت از کجا معلوم راست میگی ، گفتم چون من دختره رو میشناسم ، بز حاضر دزد حاضر اگه خواستی بهت نشونش میدم .. ، آزاده ساکت بود ، گفت حالا فایده اش چیه که به من میگی ، اولا که کاری از من برنمیاد ، اگه واقعا هم اینطوری باشه کاری رو که بخواد بکنه میکنه .. ، بعدش هم من شوهرم یکی دیگه است .. ، کارمنده و با نزول خوری و این حرفها کاری نداره ، گفتم اما بعدش نوبت خودته ، از اون شوهر بی عرضه ات هم کاری برنمیاد ، همینطوریش هم بهت نظر داره .. ، گفت به تو چه به تو چی میرسه .. ، گفتم من داداش دختره رو میشناسم .. ، باهاش رفیقم ، تو کار فیلم و این چیزهاست ، ازم خواسته بهشون پول قرض بدم که بدن به این مردیکه و خواهرشو خلاص کنم ، اما من چون پول نداشتم فک کردم به شما زنگ بزنم و به یکی دو نفر دیگه که اگه بتونیم کاری کنیم بخاطر آبروش هم که شده دست از سر این دختر بیچاره برداره .. ، چند روز پیش رفته بودم خونشون که فیلم بگیرم دختر بیچاره چشماش کاسه خون شده بود .. ، آزی زیر لب گفت آخی .. ، گفتم یه چیزی بپرسم ؟ گفت بگو .. ، گفتم شما چی شد زن این پسره بی عرضه شدید ..؟ گفت پاتو از گلیمت درازتر نکن ، حسین خیلی هم پسر خوبیه خندیدم و گفتم آره ولی یکم زیادی ساده است ، خندید .. ، دیدم نرم شده پر رو شدم و گفتم راستی چی شد زنش شدی ؟ گفت باباش با بابام آشنا بود ، اومدن خواستگاری منم دیدم پسر خوبیه اوکی دادم .. ، ولی باباش خیلی خسیسه .. ، قاه قاه خندیدم و گفتم گلی به گوشه جمالش ، پس اینهم به بقیه خصوصیات خوبش اضافه میشه ، آزی گفت یه صد تومنی بابت خرج عروسی به حسین نداد ، صد تا خونه داره اما ما تو خونه اجاره ای میشینیم .. ، بعد ساکت شد ، گفتم حالا بنظرت چیکار کنیم این دختر بیچاره رو نجات بدیم .. ، گفت من چیزی به فکرم نمیرسه .. ، امشب به حسین میگم .. ، گفتم به .. ، فقط همینم مونده بود .. ، ولش کن خانم .. ، خودم یه فکری میکنم ، آزی گفت خوب میگی چیکار کنم .. ، گفتم اگه به حسین بگی صاف میبره میزاره کف دست باباش اونوقت میلاد احساس خطر میکنه و هر کاری بخواد بکنه زودتر میکنه .. ، آزی گفت پس بزار یکم فکر کنم ، فقط بهت بگم تا وقتی دختره رو نبینم و مطمئن نشم که راست میگی هیچ کمکی بهت نمیکنم .. ، گفتم باشه .. ، بعد باهاش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم .. با خودم گفتم اگه با تو نخوابم تخم اون فریدون خانم باز نیستم !!
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت شانزدهم ( عاقبت نزول خور 3) روی تخت نشسته بودم که دیدم سارا از ته راهرو پیداش شد ، نزدیک شد و سلام کرد و پرسید کی صبحانه میخورید ؟ گفتم الان میام .. ، گفت باشه و رفت سمت آشپزخونه .. ، نیمساعت بعد صبحانه رو خورده بودم که تلفن زنگ زد ، گوشی رو برداشتم ، کامبیز بود ، صدای خاله پروانه هم میومد که داشت با یه نفر صحبت میکرد و دستور میداد ، حدس زدم که باید آسیه خانم باشه .. ، کامبیز گفت حمید من تا یه ساعت دیگه میرم رویا رو برمیدارم و میرم سمت خونه خاله پری .. ، تو هم از همونجا بیا ، یاد قضایای دیشب افتادم و با خودم گفتم علی با چه رویی میخواد منو نگاه کنه و بهم درس بده ، با اون اتفاقاتی که افتاده دیگه مگه علی واسه من معلم میشه ، اومدم دهنمو پر کنم و واسه کامبیز تعریف کنم دیشب چه اتفاقایی افتاده اما با خودم گفتم مامانش نزدیکشه ، بزار حضوری میبینم و واسش تعریف میکنم ، گفتم چه خبر از خاله پری ؟ گفت صبح که زنگ زدم ببینم اوضاع چطوره و کلاس برقراره یا نه که صداش عالی بود ، حسابی سرحال بود و بهم گفت آره دیر نکنید ، بیاید علی آقا منتظر شماست !! ، کامبیز گفت تا حالا ندیده بودم به علی بگه علی آقا ، معلوم نیست دکتره چی بهش گفته .. ، تو دلم خندیدم و با خودم گفتم برناردشو ندیدی !! ، گفتم باشه پس اونجا میبینمت ، بعد تلفنو قطع کردم و خندیدم ، سارا با قوری بهم نزدیک شد و چایی ریخت ، ازش تشکر کردم و دستمو بردم زیر دامنش ... ماشین کامبیز رو دیدم که قبل از من اومده بود و زیر یه درخت پارک کرده بود ، دو سه بار دستمو دراز کردم که زنگ بزنم اما دو دل بودم ، مونده بودم چطور میخوام با پری و علی سیاه روبرو بشم ، بالاخره دل به دریا زدم و زنگ آیفونو زدم ، چند ثانیه طول کشید و بعد صدای پری به گوشم رسید که میگفت کیه ؟ گفتم منم خاله .. ، دیززززز ... ، در باز شد و پری گفت بیا بالا عزیزم ، در آسانسور که باز شد و وارد طبقه خونه پری اینها شدم دیدم که لای در خونشون بازه و از تو سر و صدای کامبیز و بقیه به گوش میرسه ، نزدیک در شدم و در زدم و لای در رو باز کردم ، کامبیز و علی سیاه رو دیدم که نشسته بودن و خیلی عادی گرم صحبت بودن و رویا هم کنارشون بود ، همون لحظه سر و کله پری پیدا شد ، یه لباس نسبتا بلند پوشیده بود و آرایش ملایمی داشت و به پهنای صورتش میخندید ، سلام کردم ، گرم جواب سلاممو داد و گفت خوش اومدی عزیزم ، علی آقا و بچه ها منتظر تو بودن ، علی آقا ؟؟؟ با خودم فک کردم کی تا حالا پری به علی سیاه میگه علی آقا .. ؟ علی و بچه ها جلوی پام بلند شدن و با همه دست دادم ، علی از همیشه جدی تر بود و انگار نه انگار اونی که دیشب برنارد شده بود این آدمه ! ، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم ، چنان با جدیت حرف میزد و درس میداد که کم کم داشتم شک میکردم که شاید اتفاقات دیشب رو توی خواب دیدم ! ، پری یکی دو بار اومد و رفت و برامون چایی و شیرینی آورد ، یادمه علی سیاه داشت بهمون یاد میداد که با یه نقطه و یه خط چطور معادله صفحه بنویسیم ، همینکه مختصات نقطه و معادله خط رو مینوشت قبل از اینکه بخواد طرز محاسبه رو توضیح بده رویا همینطور ذهنی معادله صفحه رو میگفت ، علی سیاه از تعجب چشماش چهارتا شده بود و کامبیز همچین قیافه گرفته بود که انگار خودش معادلات رو حل کرده ! ، علی سیاه گفت باریکلا ، این دید کنکوریه .. ، بعد به ما هم یاد داد که چطور بدون اینکه معادله رو کامل حل کنیم بتونیم ضریبها رو پیدا کنیم ، اینطوری وقتمون واسه تست زدن تلف نمیشد .. ، یه لحظه که علی سیاه آنتراکت بهمون داد خاله پری پیداش شد و گفت حمید جون میشه بیای کمکم کنی تخت اشکان رو جابجا کنیم ؟ کامبیز چشماش گرد شد که چرا پری به من گفته و به اون نگفته ، بعد هم نیم خیز شد و گفت من میام خاله ، پری گفت تو به مهمونت برس براش چایی بریز ، حمید میاد .. ، از جام بلند شدم و گفتم خاله پری هم فهمیده که رویا اگرچه دختر دایی منه اما مهمون توئه ، کامبیز خندید اما معلوم بود هنوز راضی نشده ، من دنبال سر پری رفتم تو اتاقشون ، در رو عمدا پشت سرش روی هم انداخت ، آویزونش شدم و بلافاصله لبهاش رو بوسیدم ، من رو بوسید و گفت خاله صدات کردم که بهت بگم لطفا فعلا به کامبیز چیزی در مورد قضایای دیشب نگو .. ، این برنارد فعلا تحت آموزشه نمیخوام فعلا اسمی از کامبیز برده بشه .. ، گفتم چشم حواسم هست .. ، ماچم کرد و گفت الهی قربونت برم ممنون خاله ، بعد گفت فعلا قراره روزها علی آقا بشه شوهر محترم من و شبها برنارد بشه سگ دست آموز خودم !! ، بزار برنارد رو خوب آموزش بدم بعد خودم به کامبیز میگم و یه شب میارمش با هم اینجا بخوابیم ، بعد گفت میدونستی علی سیاه خودش تورو پیشنهاد داده ؟ تعجب کردم و صورتمو ازش جدا کردم که بتونم خوب صورتشو ببینم و مطمئن شم که شوخی نمیکنه ، اما ظاهرا جدی میگفت ، گفت دکتر بهم گفت که از خودش بخوام یکی رو معرفی کنه که بیاد و همخواب من بشه ، بعد ادامه داد و گفت منم خیلی تعجب کردم اما وقتی بهش گفتم تقریبا بلافاصله گفت حمید !! ، دستمو دور کمرش چرخوندم و از روی لباس نازک تنشو دستمالی کردم و بعد جلوش نشستم و بدون اینکه از وارد شدن کسی واهمه داشته باشم دامنشو بالا دادم و شورت آبی رنگشو پایین کشیدم و سرمو به وسط پاهاش نزدیک کردم و کسشو بو کردم و گفتم واقعا هم که به من افتخار دادید .. ، پری خندید و من زبونمو وسط چاک کسش چرخوندم ! میدونستم که بقیه بیرون منتظرم هستن ، واسه همین هم با اینکه دلم میخواست همونجا ترتیب پری رو بدم چند دقیقه بعد شورتشو بالا کشیدم و دامنشو روش انداختم و با پری از اتاق بیرون اومدیم .. ، اشکان هنوز توی تختش خواب بود .. کامبیز توی یه فرصت مناسب سرشو به سرم نزدیک کرد و گفت اینجا چه خبره ؟ منم آروم گفتم بهت میگم .. ، حدودای ساعت چهار بعد از ظهر هنوز علی سیاه داشت با جدیت درس میداد ، و البته یه شنونده خوب داشت ، رویا ...! ، اما من و کامبیز که دیگه هنگ کرده بودیم به همدیگه نگاه میکردیم ، یه لحظه علی سیاه سرشو از روی کاغذ تمرین برداشت و به ما دو تا نگاه کرد و گفت انگار خسته شدید ؟ گفتم خسته نشدیم علی آقا ولی هنگ کردیم ! ، علی خندید و گفت مهندسای مملکتو باش .. ، بعد هم گفت باشه واسه امروز بسه .. ، رویا مثل خروس بی محل گفت علی آقا این قضیه آخری رو هم بگو و تموم !! ، وقتی بالاخره از خونه پری اینها بیرون اومدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، به کامبیز گفتم بابام بهم گفته حدود ساعت شیش از کارخونه مستقیم میاد خونه ارواح که باهامون صحبت کنه .. ، کامبیز گفت باشه تو برو منم رویا رو میرسونم خونه و میام پیشت .. کامبیز حدود ساعت پنج و نیم خودشو رسوند .. ، وقتی اومد تو یه خودکار پارکر توی دستش گرفته بود و تاب میداد و باهاش بازی میکرد ، قبل از هر چیز دیگه ای پرسید بگو حمید ... !! ، گفتم چی بگم ، بابام باید بیاد و بگه ، گفت اونو نمیگم ، خونه پری چه خبر بود که من نمیدونم ؟ لبخند مزورانه ای زدم و گفتم بهم گفتن نگم !! ، کامبیز اخم کرد و گفت باشه پس ... گفتم قهر نکن ، بعد هم شروع کردم همه چیز رو با جزئیات براش از لحظه ای که دیشب تلفن خونه زنگ زد و فهمیدم پری پشت خطه تا لحظه ای که دوباره برگشتم خونه و خوابیدم براش تعریف کردم ، کامبیز آخرای صحبتم خودکارش رو توی دهنش گرفته بود و با چشمای باز نگاهم میکرد و اخر سر در حالی که صداش به زور در میومد گفت راس میگی جون من ..؟؟ گفتم تازه اینکه چیزی نیست وقتی پری صدام کرد و رفتم توی اتاقش بهم گفت که علی سیاه خودش به پری گفته حمید رو دعوت کن !! ، قیافه کامبیز با چک و چیل آویزون دیدنی بود .. ، بالاخره خودشو جمع کرد و گفت البته من بهش حق میدم که اونشب منو صدا نکرد ، اگر علی سیاه یهو میزد به سرش و بجای تو من اونجا بودم غیر از بقیه مشکلات یه رسوایی فامیلی هم درست میشد ، سر تکون دادم و گفتم پری هم همینو میگفت ، میخواد آموزشهای برنارد کامل بشه بعد به تو خبر بده ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت میدونی قضیه برنارد چیه ؟ گفتم نه مگه برنارد هم قضیه داره ؟ کامبیز گفت خاله پری وقتی بچه بوده یه توله سگ داشته و اسمشو گذاشته بوده برنارد ، بعد یه روز بابای علی سیاه میاد خونه بابابزرگم اینها و میبینه که پری سگشو بغل کرده و آورده توی خونه .. ، خلاصه براش چایی میارن و نمیخوره ، بعدا به بابابزرگم میگه ببخشید خونتون نجسه سگ دارید توی خونه .. ، بابابزرگم هم بهش میگه والا من خبر نداشتم سگ اوردن توی خونه و میاد توله سگ پری رو میگیره و از خونه میندازه بیرون ، مامانم میگفت پری تا یه هفته غذا نمیخورد و خوراکش گریه بود ، بعد کامبیز زد زیر خنده و گفت حالا پری به تلافی اون اتفاق اسم پسر یارو رو گذاشته برنارد !! ، بعد هم قاه قاه خندید ... من هم با خنده کامبیز خندیدم اما به بازیهای روزگار !