انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 62 از 108:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
داداش جون خودت بدقولی نکن
     
  
مرد

 
بازم بدقولی
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و یکم ( ماجرای باشگاه افسری 1)


دو سه دقیقه ای بود که سهیلا پشت تلفن داشت خودشو جر میداد و از فرط خوشحالی از ته دل جیغ میزد و خوشحالی میکرد .. ، چند بار وسط جیغ جیغهاش پرسید تورو خدا راست میگی ؟ و وقتی بهش اطمینان میدادم که شوخی در کار نیست و واقعا پولش جور شده از نو شروع به خوشحالی و جیغ زدن میکرد ، صدای وحید اومد که داد میزد چه مرگته ؟ چت شده ؟ و وقتی دید که سهیلا خوشحاله گفت سکته ام دادی چته ؟ دیوونه شدی ؟ سهیلا یه لحظه ساکت شد و گفت حمید پشت خطه ، پول میلاد رو برام جور کرده ، جووووون آ اااااا ی ی ی ی ی ی .. ، خلاص شدم بعد هم یهو شروع کرد به های های گریه کردن .. ، چند بار صداش زدم سهیلا ، سهیلا .. ، اما وقتی دیدم نمیتونه باهام حرف بزنه داشتم تلفنو قطع میکردم ولی صدای وحید به گوشم رسید که میگفت الو .. ، گفتم سلام وحید .. ، وحید گفت سلام ، قضیه چیه ؟ گفتم قضیه اش طولانیه اما علی الحساب پول واسه چکهای مامانت جور شد.. ، وحید گفت ما واقعا مدیونتیم ، گفتم بیخیال بابا ، رفیقیم .. ، بعد زنگ میزنم ، فعلا بزار سهیلا آروم بشه ، باهاش کار دارم ، با وحید خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم و تقریبا بلافاصله به ماندانا زنگ زدم ... ، صدای سروش توی گوشی تلفن پیچید .. ، بفرمایید .. ، گفتم سلام آقا سروش حمید هستم ، ماندانا خانم هستن ؟ گفت گوشی رو چند لحظه نگهدارید ... و بعد صدای ماندانا بلند شد .. ، اوه چه عجب ...، تو زنگ زدی .. ، گفتم دلم واست تنگ شده بود .. ، گفت اگه نمیزدی هم خودم بهت زنگ میزدم .. ، بعد هم چند ثانیه مکث کرد و گفت میای دنبالم یا خودم بیام ؟ خندیدم ، گفت زهر مار دوست پسرم شدی باید وظایفت رو انجام بدی .. ، باز خندیدم ، گفت نخند که کسم بد جوری میخاره !! ، گفتم میام دنبالت عزیزم ، گفت پس آماده میشم ... ، راستی شورت و سوتین یاسی بپوشم یا سفید .. ، یه فکری کردم و گفتم جفتش هم عالیه ، هر کدومو خودت بیشتر دوست داری ! ، شب میمونی پیشم ؟ مانی گفت مامانم که میخواست بره نیاورون باهاش نرفتم که بیام پیش تو ، همه کیفش به اینه که شب پیش هم باشیم ! ، خندیدم و گفتم البته که حق با شماست ... ، توی رستوران نایب گارسون مودب یه جای دنج واسم جور کرد .. ، یه بیست تومنی بهش انعام دادم که نیشش وا شد ، مانی عجب خوشگل کرده بود ، روبروم نشسته بود و یه مانتو سبز روشن تنش کرده بود ، یه صندل ورنی سبز تیره و شال قشنگی با زمینه سبز روشن و گلهای خیلی بزرگ سبز تیره روی سرش انداخته بود و نصف موهای مشکی براقش از توی روسریش بیرون بود و مثل همیشه لبخند قشنگی به لبش بود .. ، با شیطنت خندید و گفت بیخود اومدیم رستوران ، وقتمون هدر میشه ، گفتم تا صبح وقت زیاده ، بالاخره باید یه چیزی میخوردیم ، چشمای قشنگشو تنگ کرد و گفت من که هات داگ میخوردم بالاخره تو هم یه کلوچه با شیر تازه میخوردی سیر میشدی ! ، شام آدم باید غذای سبک بخوره .. ، خندیدم .. ، حس کردم با پاهاش داره یه کاری میکنه وقتی یهو پاش رو وسط پاهام حس کردم تازه فهمیدم که داشته کفششو در میاورده ، گفتم نکن میبینن ضایع است .. ، گفت رومیزیش بلنده کسی متوجه نمیشه ، ریلکس باش و از ماساژ لذت ببر خندیدم و پاهام رو از هم باز کردم و گذاشتم با پای قشنگش توی جوراب نازک سفید کیرمو آروم بماله .. ، مزه کباب نایب با ماساژ مانی ده برابر بهتر شده بود ... ، باور نمیکنید ؟ امتحانش کنید !
از رستوران که بیرون اومدیم ساعت ده شب بود ، بهم تکیه داده بود و به سمت ماشین رفتیم ، سوار که شدیم به زیپ شلوارم اشاره کرد و گفت درش بیار که دلم دسر میخواد ، گفتم صب کن بریم خونه .. ، گفت میگم درش بیار .. ، خندیدم و زیپ شلوارمو باز کردم و کیر نیمه خوابیده ام رو از توش بیرون کشیدم ، خم شد روی کیرم و در حالی که من به سمت خونه میروندم شروع کرد به ساک زدن .. ، همش میترسیدم که گشت کمیته ای چیزی توی راه پیدا بشه ... ، واسه همین تمام مسیر رو از کوچه و پس کوچه رفتم ، وقتی دم خونه وایسادم بنظرم اومد ماندانا با دهنش دو لایه از پوست کیرم رو کنده و خورده .. ، کیرم برق میزد !! ، میخواستم زیپمو بکشم بالا ، با خنده پرید سمت منو گفت یه ساعت راستش نکردم که الان قایمش کنی ، کسی که نیست همینطوری برو درو باز کن ، خندیدم و در حالی که کیر راستم از توی زیپ شلوارم بیرون بود از ماشین پیاده شدم و کیرمو دستم گرفتم و توی نور چراغ ماشین به سمت ماندانا نگهش داشتم و تکونش دادم ، ماندانا جیغ زد و ذوق کرد !! ، درو باز کردم و ماشینو بردم توی خونه و در رو بستم ، توی مسیر اتاق تیکه تیکه لباسهای همدیگه رو کندیم و پرت کردیم کف زمین .. ، وقتی به اتاق رسیدیم من هیچی تنم نبود و مانی با یه شورت و سوتین توری سفید و یه جوراب نازک سفید به اتاق رسیده بود اونها رو نگهداشته بودم که توی تخت از تنش بیرون بکشم..!! ، بغلش کردم و پریدیم توی تخت ...
توی وان مرمری تنگ بغلش کرده بودم و آب ولرم شرشر روی تن و دوشمون میریخت .. ، نزدیک یه ساعت سکس کرده بودیم تا جفتمون ارضا شدیم و چپیدیم توی حموم که دوش بگیریم .. ، از پشت بغلش کرده بودم و سینه درشتش توی دستم بود ، گفت حمید گفته بودی دنبال خرید زمین و خونه قدیمی هستی ؟ گفتم آره .. ، چطور مگه ؟ گفت مامانم میخواد یکی از خونه های پدریش رو تو فرمانیه بفروشه .. ، گفتم چند متره ؟ گفت نمیدونم ولی میدونم سه چهار هزار متر باغ داره ... ، گفتم اوه ... ، گفت آره .. ، قبلا بیشتر مهمونی هامون رو اونجا میگرفتیم اما چند وقتیه که وسایلش قدیمی شده و دیگه اونجا نمیریم ، مامانم میگه هزینه نگهداریش خیلی زیاده به صرفه نیست ، میخواد بفروشه و دلار کنه و توی آمریکا یه زمینی چیزی بخره .. ، بعد در حالی که کیرمو میمالید گفت البته بابام هم خبر نداره که مامان میخواد بفروشدش .. ، گفتم خیلی بزرگه .. ، پول من و کامبیز نمیرسه ، بزار به بابام بگم ، مانی سرشو به سینه ام مالید و گفت اوه بابای خوشگلت ... ، آره حتما بهش بگو ... ، لبخند زدم ... وقتی از پشت بغلش کردم و سرمو توی موهاش فرو کردم و چشمامو بستم ساعت از یک صبح هم رد شده بود ...


دوشنبه
چشمامو که باز کردم دیدم ماندانا لحاف رو بغل کرده ، کونش به منه و لخت خوابیده ، میدونستم حالا حالاها بیدار بشو نیست ، میخواستم لباس بپوشم ، یادم افتاد که دیشب لباسهامون رو توی راهرو در آورده بودیم و همونجا ریخته بودیم ، در اتاق رو باز کردم که برم و لباسهام رو از وسط خونه جمع کنم ، لباسهامون رو دیدم که تا شده و جداگونه پشت در گذاشته بودن ، لبخند زدم ، سارا قبل از من اومده بود و همه رو جمع کرده بود و پشت در گذاشته بود ، لباسهای خودم رو برداشتم و پوشیدم و لباسهای مانی رو روی تخت کنارش گذاشتم ، سر شونه اش رو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم ، سارا ته پذیرایی مشغول گردگیری بود ، از همونجا واسش دست تکون دادم ، خندید ... ، توی آشپزخونه چایی تازه دم روی سماور بود و وسایل یه صبحانه دو نفره روی میز چیده شده بود ، سارا پشت سرم وارد آشپزخونه شد و سلام کرد و بعد پرسید ماندانا خانم هم واسه صبحانه میان ؟ گفتم از کجا میدونی که ماندانا تو اتاقه ؟ خندید و گفت اون شال رو که از وسط راهرو برداشتم قبلا رو سرشون دیده بودم ، خندیدم و گفتم نه اون تا دیروقت میخوابه ، صبحانه منو بده بعد ماندانا هم که بیدار شد بعد از صبحانه اگه خواست بره براش آژانس بگیر .. ، سارا مشغول آماده کردن صبحانه من شد ، از آشپزخونه بیرون اومدم و مستقیم رفتم سمت تلفن توی پذیرایی ، دیگه نیازی نبود شماره آزاده رو از توی دفترتلفنم چک کنم چون دیگه حفظ بودم ، چند تا زنگ خورد و بعد گوشی رو برداشت ، بله ... ، گفتم سلام ، گفت سلام .. ، خوبی ؟ اولین بار بود که میپرسید ، گفتم ممنونم ، گفت چه خبر ؟ گفتم شماره دوستم رو بدم بهش زنگ بزنی با خواهرش صحبت کنی یا شماره تورو بدم به اون ؟ یکم فک کرد و گفت بگو بهم زنگ بزنه ، فکری براش کردی ؟ گفتم نه والا اما چند روزیه سراغشون نرفته .. ، آزی یه فکری کرد و گفت بزار به حسین بگم شاید بالاخره یه فکری کرد ، بعدش هم دیگه حالیش بشه باباش چه جور آدمیه .. ، گفتم لطفا به اون نگو چون هیچ فایده ای نداره .. ، بعد یهو بحثو عوض کردم و گفتم راستی این دوست من که پدر شوهرت واسه خواهرش دندون تیز کرده تو کار فیلمه .. ، ویدئو داری ؟ خندید و گفت آره .. ، گفتم چه فیلمهایی دوست داری ؟ گفت بیشتر فیلمهای داستانی میپسندم .. ، گفتم مثل چی ؟ گفت فیلمهایی که از روی رمانهای معروف درست کردن .. ، مثل آناکارنینا .. ، یا برباد رفته .. ، گفتم ای ول برباد رفته رو دیدی ؟ گفت من عاشق شخصیت اسکارلت هستم ، گفتم به منم عاشق رت باتلر هستم .. ، بعد با خنده گفتم اخ اخ پس من حالا حالاها به تو نمیرسم !! ، خندید و گفت اصلا هم قرار نبوده که تو به من برسی ! ، گفتم آره دیگه از اول دنیا هم سیب سرخ همیشه نصیب دست چلاق میشده !! ، قاه قاه خندید و گفت نه من سیب سرخم و نه دست حسین دست چلاق !! ، گفتم باور کن تا اونجایی که من میبینم تو سیب سرخی و حسین دست چلاق ! ، گفت بسه دیگه .. ، گفتم باشه .. ، راستی یکی دو تا فیلم خوب داستانی هم خودم دارم ، بعد برات یکیشو میارم .. ، بعد با یکم تردید گفتم داستانهای خیلی رمانتیک دوست داری ؟ گفت فیلم رمانتیک دوست دارم ، فیلم خیلی رومانتیک دیگه چیه ؟ با خنده گفتم بعضی از قسمتهای خیلی رمانتیکش رو هم نشون میدن ، خندید و گفت اگه خیلی زشت نباشه بدم نمیاد ... ، زبونمو دور لبم چرخوندم و خودمو در حالی تصور کردم که بغلش کردم و دستم دور کمرشه و دارم باهاش فیلم سکسی میبینم .. ، گفتم بعدا از اون فیلمها هم برات میارم ، گفت من هنوز نه تورو دیدم و نه میشناسمت نمیدونم چرا باهات از این حرفها میزنم .. ، گفتم چون فهمیدی پسر خوبی هستم ! ، خندید و گفت هیچم این خبرها نیست .. ، بعد گفت باشه دیگه واسه امروز بسه .. ، گفتم پس به سهیلا میگم بهت زنگ بزنه .. ، گفت اسمش سهیلاست ؟ گفتم اوهوم ، دانشجوی تربیت بدنیه .. ، خیلی دختر خوبیه .. ، گفت ایشالا این قضیه به خیر و خوبی تموم بشه .. ، گفتم ایشاللا ، باهاش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ، ساعت تازه نه شده بود ، یه ساعت وقت داشتم که صبحانه بخورم و خودمو به کلاس برسونم ...
AriaT
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و دوم ( ماجرای باشگاه افسری 2)


اشکان خیلی گریه میکرد و اصلا نمیذاشت حواسمون به درس باشه .. ، برنارد .. ، ببخشید علی سیاه هم هی پا میشد و به پری تو نگهداری اشکان کمک میکرد ، ظاهرا یکم تب کرده بود ، دفعه آخری که علی سیاه دوباره رفت و برگشت بهش گفتم علی آقا بیاید از فردا کلاسها رو تو خونه ما برگزار کنیم ، اونجا کسی نیست ، اینجوری ما مزاحم خاله پری هستیم ، میخواستم بگم هم اشکان نمیزاره چیزی از درس بفهمیم اما حرفمو خوردم ، کامبیز به علی سیاه گفت من رویا رو برمیدارم و میام دنبالتون با هم میریم خونه حمید .. ، علی سیاه گفت مگه حمید جدا زندگی میکنه ؟ گفتم فعلا که اینطوریه .. ، علی سیاه گفت باشه ، شاید اینطوری بهتر باشه .. ، کلاسمون حدودای ساعت 4 بود که تموم شد .. ، اجازه گرفتم و به خونه یه زنگ زدم ، سارا گوشی رو برداشت ، گفتم چه خبر ؟ بعد با طعنه گفت هیچی ماندانا خانم هم حدود ظهر بود که اومد و صبحانه خورد ، بعد براش آژانس گرفتم و رفت نیاوران .. ، گفتم از کجا میدونی کجا رفت ؟ گفت بهم گفت برای نیاورون ماشین بگیرم ، خندیدم و گفتم باشه و قطع کردم... ، کامبیز آماده شده بود که رویا رو برسونه ، گفتم کامبیز جون من رویا رو میرسونم ، میخوام یه سر برم خونه چون اگه نرم باید با کونم خداحافظی کنم ! ، کامبیز خندید و گفت باشه ، گفتم به خاله پروانه سلام برسون ، کامبیز گفت تو هم به خاله شهین سلام برسون ! ، خندیدم و با رویا سوار ماشین من شدیم و رفتیم سمت خونه ..
دوقلوها خونه رو روی سرشون گذاشته بودن ، داشتن با شمشیر های پلاستیکی با همدیگه میجنگیدن .. ، یکیشون شاه آرتور شده بود و یکیشون بتمن ! ، حالا کجا بتمن رو با شمشیر دیده بودن خدا میدونه .. ، داد میزدن و از روی مبل میپریدن .. ، مامانم با سرو روی پریشون از اتاق بیرون اومد ، معلوم بود حسابی کلافه شده ، خندیدم و گفتم مگه لیلا نیست ؟ مامانم گفت با نازنین رفته خرید .. ، بعد در حالی که روش رو به سمت اتاق پذیرایی کرده بود داد زد بسه دیگه سرسام گرفتم ، برید تو حیاط بازی کنید .. ، فراز که آرتور شاه شده بود یه لحظه دست از جنگ کشید و اومد سراغم و گفت داداش حمید تو هم بیا بازی .. ، گفتم الان نازنین میاد شمام بشید شوالیه های میز گرد و سر یه بوس به شاهزاده خانم بجنگید !! ، مامانم زد تو سرم و گفت کار یادشون میدی ؟ کم از این کارا میکنن تو هم عوض اینکه یه چیزی بگی کمتر اذیت کنن کار جدید یادشون میدی ؟ بشینن جنگ شوالیه ای راه بندازن سر دختر ؟؟ آخه تو سر تو و اون بابات غیر این چیزها هم چیزی میگذره ؟ رویا خندید و گفت عمه من برم لباس عوض کنم .. ، بعد هم از پیش ما رفت ، هنوز با مامانم حرف میزدم که لیلا پیداش شد ، توی دستش پر از پاکتهای خرید بود .. ، رفتم کمکش و گفتم صبر میکردی من یا بابام بیایم که با ماشین بریم خرید ، مامانم از پشت سرم گفت همون روزی که اومدی پیشم و گفتی اگه ماشین خریدم دیگه همش میبرمت بیرون فهمیدم که اگه ماشین بخریم برات دیگه بدتر از بابات تورو هم نمیبینیم اما دلم سوخت .. ، تو مگه کلا خونه میای که بخوای با لیلا یا من بری خرید ؟ تو دلم حقو بهش میدادم ، پاکتها رو توی آشپزخونه گذاشتم و برگشتم پیش مامانم و گفتم راستی گفتی میبرمت بیرون یادم افتاد ، لباس بپوش بریم بیرون یکم حرف بزنیم .. ، مامانم گفت اینجا رو ببین اینها چیکار میکنن .. ، گفتم لیلا اومد دیگه ، نازنین هم هست ، میرن با هم بازی میکنن ، مامانم گفت خوب بیا بریم تو اتاق حرف بزنیم ، گفتم نه دیگه .. ، بیا بریم .. ، یکم نه و نو کرد اما بعد گفت باشه .. ، رفت توی اتاق لباس عوض کنه ، منم یه دقیقه صب کردم و بعد بی حیا دنبالش دویدم یه در الکی زدم و رفتم توی اتاق ، کونش به من بود ، هنوز لباس تنش بود ، بدون اینکه برگرده گفت باز تو در نزده سرتو انداختی اومدی تو اتاق ؟ گفتم میخوام ببینم چی تنت میکنی ! ، گفت یه چیزی میپوشم دیگه ، مگه شوهرمی که اومدی نظر بدی ... ، گفتم باز اون داستان قدیمی شروع شد .. ، چطور تو رو همه چی من نظر میدی .. ، مامانم گفت همون جواب قدیمی که تو کتت نمیره ! ، من مامان تو هستم ، تو که مامان من نیستی ! ، اما دیگه مخالفتی نکرد .. ، همونطوری که پشتش بهم بود از توی کمد یه مانتو شلوار سورمه ای در آورد که لبه هاش گلدوزی طلایی داشت ، با اینکه خیلی شیک بود من ازش بدم میومد ، بهش گفتم تورو خدا اینو نپوش عین مانتو اونیفورم مدرسه میمونه .. ، خندید و گفت به این شیکی .. ، کلی پول دادم .. ، گفتم اون آبی روشنه رو بپوش .. ، بعد خودمو لوس کردم و گفتم جون من .. ! ، خندید و مانتون سورمه ای رو سر جاش گذاشت و مانتو آبی روشنش رو برداشت ، گفت روتو اونور کن .. ، با پررویی بهش نزدیک تر شدم و گفتم میخوام تماشات کنم ، شونه اش رو بالا انداخت و گفت خودت اذیت میشی ! ، بعد هم دو طرف لباسش رو گرفت و از بالای سرش در آورد ، یه شورت و سوتین بنفش روشن تنش کرده بود که به رنگ پوست برنزه اش خیلی میومد ، برجستگی کس قلنبه اش توی شورت تنگ بد جوری دلمو آشوب کرد ، سریع طوری چرخید که نتونم به وسط پاهاش زل بزنم و شلوارشو پاش کرد و گفت نمیدونم از دید زدن تن من چی گیرت میاد جز اینکه اذیت بشی و ازار ببینی ، گفتم کیف میکنم که مامانم اینقد خوش هیکل و باحاله .. ، از اینکه لباسهای خوشگل و برازنده میپوشی و خوشگل میکنی عشق دنیا رو میکنم .. ، خندید و دکمه شلوارشو بست و در حالی که بالا تنه اش هنوز لخت بود سرمو به وسط سینه های درشتش چسبوند و موهام رو بوسید و گفت باشه قربونت برم ، من فقط نگرانم که اذیت نشی ! ، بعد یکم مکث کرد و گفت اما ماشالله اینقد دور خودتو شلوغ کردی که اگه هم یکم اذیت بشی فوری یکی رو پیدا میکنی که از خجالتت در بیاد !! ، خندیدم .. ، لباسشو پوشید و با هم از در خونه بیرون اومدیم ..
راه که افتادیم گفت بگو ... ، گفتم باشه مامان .. ، بعد گفتم سهیلا رو یادت هست ؟ گفت نه .. ، بعد از یه ثانیه گفت یادم افتاد اون دختره که ماساژمون داد ؟ گفتم آره .. ، بعد هم با طول و تفضیل براش گفتم که چه اتفاقهایی افتاده و چطور بابام دخالت کرده و چطور پولشونو زنده کردیم ، مامانم زبونش بند اومده بود ، بعد که حرفهام تموم شد گفت ای بمیری فریدون ...!! ، گفتم مامان مگه کار بدی کردیم ؟ مامانم گفت تو فقط نوزده سالته آخه .. ، اون مردک نفهم چه فکری میکنه که تورو قاطی همچین ماجراهایی میکنه .. ، گفتم مگه چی میخواست بشه ؟ همش بازی پول بود دیگه .. ، فوقش یارو میفهمید میکشوندمون دادگاه یه پولی میدادیم و خلاص میشدیم .. ، مامانم آه بلندی کشید و گفت چقد آخه تو نفهمی ! ، مگه فقط پوله ؟ میگرفتن بجرم کلاهبرداری مینداختنت زندان ، اگه یه هفته هم نگهت میداشتن که مطمئن باش حتما بیشتر طول میکشید اول زندگیت خلافکار میشدی با سابقه زندان ... ، اومدم دهنمو پر کنم و بگم زندان مال مرده ! ، اما یادم افتاد که گفتن همان و یه کتک حسابی نوش جان کردن همان ! ، دهنمو بستم و بجاش گفتم خوب حالا که بخیر گذشت ، مو لای درز نقشه بابام نمیرفت ! ، مامانم هم که از آب و آتیش پایین اومده بود یه آهی کشید و گفت دختر بیچاره ، بی پولی بد دردیه ، اون مردیکه پدر نیست که میخواد دخترشو بفروشه ، بی پدره ! ، گفتم آره بیچاره ها ... ، مامانم یه فکری کرد و گفت اما اگر فقط بهشون پول میدادین هم هیچ فایده ای نداشت ، گفتم آره کامبیز از اول هم گفته بود ، بعد بابام هم همون حرفو زد و بخاطر همین نقشه ریخت که اول پای باباهه رو از خونشون ببرن و بعد یه فکری واسه چکهای مامانش بکنه .. ، مامانم گفت تا وقتی کارشون همینه دوباره همین بدبختی ها میاد سراغشون ، کار خلاف اینطوریه ، ولت نمیکنه .. ، گفتم کارشون بد که نیست ، درسته که از طرف دولت خلاف محسوب میشه اما کار بدی نمیکنن ، مامانم گفت آره اما وقتی خلاف محسوب میشه خود به خود بقیه خلافکارها میان سمتشون .. ، گفتم سهیلا قراره بره پیش یه دکتر وارد که از آمریکا برگشته ایران اتاق بگیره و اونجا ماساژ بده ، مامانم گفت آهان .. ، این خوبه .. ، ایشالله عاقبت به خیر بشه .. ، گفتم خوب دیگه الان همه داستانو واست گفتم خیالت راحت شد ؟ بعد با خنده اضافه کردم لباست هم که هنوز تنته ! ، خندید و گفت بریم خونه .. ، گفتم میرسونمت اما شب با اجازه برمیگردم خونه جدیده .. ، یکم درس میخونم و میخوابم ، صبح دوباره با علی سیاه کلاس داریم قراره اونها بیان پیش من ، دفعه قبلی اشکان اینقد گریه کرد که از درس چیزی نفهمیدیم .. ، مامانم خندید و گفت نگو علی سیاه ، بیچاره وقت استراحتشو میذاره بهتون درس میده خوب نیست مسخره اش کنید ! ، تو دلم گفتم اگه برنارد شده بود دیده بودیش اونوقت چی میگفتی !؟ گفت بیا شام بخور بعد اگه خواستی برو .. ، گفتم چشم ..
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و سوم ( ماجرای باشگاه افسری 3)


وقتی رسیدم توی خونه ارواح لخت شدم و دمرو روی تخت افتادم ، نگاهی به ساعت انداختم که هشت شب رو نشون میداد .. ، از توی کمد کتابچه ایرج رو برداشتم و از جایی که علامت گذاشته بودم شروع به خوندن کردم
" شرم قلم مانع است تا بگویم که چگونه از شیرینی آن شهد دلپذیر چشیدم و وصال آن سیمین ساق را حکایت کنم ، اما همین بس که تا پاسی از شب همچنان در زفاف آن پری وش زیبا چهر از وصالش کامیاب شدم ... ، گاهی در میانه بوییدن و بوسیدن ساق و بدن مرمرینش بیاد میاوردم که این زن محرم و در زفاف عموی من است اما باز با یاد آوری صحبتهای دیگر خودم را آزاد میگذاشتم تا از تن گرمش گرما بگیرم و از لب قندش شهد شیرین بمکم و شرمگاهش را تنگ به میان رانهایم بفشرم و بگذارم که تنم از لذت با او بودن لبریز شود .. ، "
صفحه رو با ولع ورق زدم و یهو یه چیزی از لای دفترچه روی تخت افتاد ، برش داشتم ، یه پاکت کوچیک بود ، مثل این پاکتهایی که توش کارت تبریکهای سایز کوچیک رو میذارن ، پشتش با خط نسخ خیلی قشنگی پیچیده نوشته بود جناب آقای ایرج همایون .. ، با عجله پاکت رو باز کردم ، یه تیکه مقوای کوچیک درست به سایز پاکت ، با خودنویس و خط خوب نوشته شده بود باشگاه افسران شاهی ، چهارشنبه بیستم آذر پنجاه و نه ... ، توی تختم نیم خیز شدم ، چهارشنبه ... ، چهارشنبه .... ، مگه نه که ماندانا گفته بود جلسه های مامانش اینها همیشه چهارشنبه بوده .. ، فقط چهار سال از اون تاریخ گذشته بود ، یعنی تا چهار سال پیش و بعد از انقلاب هم این جلسات ادامه داشته ... ، بعد روی کلمه بعدی متمرکز شدم ، باشگاه افسران شاهی ... ، خدایا این اسم چقد بنظرم آشنا بود ، نمیدونم شما همه اینطوری هستین یا نه اما کلمات منو یاد مکانها میندازن .. ، یعنی اگه یه کلمه ای رو یه جایی شنیده باشم و بعد مدتها بعد دوباره اون کلمه خاص به گوشم بخوره بلافاصله یاد مکانی میفتم که اون کلمه رو قبلا اونجا شنیدم ... ، باشگاه افسران شاهی منو یاد دوچرخه سواری مینداخت .. ، شروع کردم به فکر کردن ، میخواستم ببینم کجا موقع دوچرخه سواری این کلمه به گوشم خورده ... ، باشگاه افسران شاهی ... ، زمان انقلاب هر چی توش اسم شاه داشت از در و دیوار پاک کرده بودن و بجاش اسمهای دیگه گذاشته بودن .. ، اما هنوز تک و توکی میشد اسمهای قدیمی رو دید و شنید .. ، بعضی از مکانها تا سالها بعد و حتی تا امروز اسمهای قدیمی خودشون رو حفظ کردن .. ، باز به مغزم فشار آوردم اما چیزی یادم نیفتاد .. دوباره کتابچه ایرج رو باز کردم و ادامه دادم ...
" پاسی از نیمه شب گذشته بود که علیرقم خواهش زن عمو برای ماندن از منزلشان خارج شدم ، مغزم برای هضم اینهمه اتفاق عجیب نیاز به هوای تازه داشت ، پیاده از خیابان تیره و خلوت به سمت منزل براه افتادم ، پیاده قریب یک ساعت باید طی طریق میکردم ، خنکای باد پاییزی از میان جامه های کمم میگذشت و تنم را به لرزه میانداخت ، سایه تیرهای تیره و چوبی چراغ برق هایی که با فاصله از هم کوچه را با کورسویی روشن میکردند به سان دیوهایی تیره از دل شب به من سرگشته خیره مینگریستند ، انگار که ذهن عریان مرا میخوانند و به بیچارگی ام اقرار دارند .. ، کت نازک را تنگ تر به تنم پیچاندم و کیف چرمی را که پدر بزرگ به سوغات از بریتانیا برایم آورده بودند تنگتر در آغوشم گرفتم و غرق در رویاهای دراز کوچه را طی کردم ، زن عمو در آن شب اعتراف کرده بود که از روز اولی که به اجبار وارد محفل شده بود و با تنی چند از آشنا و نا آشنا هماغوش شده بود از این مجالس دل خوشی نداشت و به گفته خودش اینبار از دل و جان برای من برهنه شده بود ، تن و جانم میلرزید ، نمیدانم از سرمای نسیم خنک پاییزی یا از عشق نابابی که این روزها در دلم ریشه دوانده بود و با وصال بی هنگام شعله کشیده بود ... ، نمیدانم کی به درب منزل رسیدم ، کلیدم را جستم و درب را گشودم و بی آنکه لباس از تن بیرون کنم چند پتو بروی خود کشیدم و چشمانم را بستم ... "
با خودم گفتم چه حالی کرده ... ؛ اون زن عموی خوشگلی که من توی عکس دیده بودم حتی الان هم با معیارهای امروز هنوز خوشگل محسوب میشد ، هیکلش بی عیب بود و حتی یه خال هم اون پوست سفید و بی عیبش رو لکه دار نمیکرد .. ، کیرم راست شده بود و تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود ناتاشا بود .. ، هیچی از مامانش کم نداشت که خوشگل تر و خوش هیکل تر هم بود .. ، با خودم گفتم امروز و فردا باید برم سراغش ، میترسم قبل اینکه به وصالش برسم دوباره کس و کونشو یه جایی بند کنه و بقول خودش یهو یه قول اخلاقی به یکی دیگه بده و من ناکام از دنیا برم ! ، چراغها رو خاموش کردم و پتو رو کشیدم روی سرم و با کیر راست به ایرج فک کردم که اونشب با زن عموی خوشگلش چه دل و قلوه ای بهم دادن و چطور تا بعد از نصف شب آبشو روی تن و بدن زن عموی خوشگلش خالی کرده ، اونهم تو اون سالها .. ، سالهایی که لاتها و داش مشدی ها سر کوچه هوای ناموس همسایه ها رو داشتن و حتی شنیدن همچین حرفهایی هم برای حلال شدن خون خیلی ها کافی بود .. ، هنوز چشمام کامل از خواب گرم نشده بود که یهو چیزی رو به یاد آوردم و از جام پریدم .. ، باشگاه افسران شاهی .... ، یادم افتاد که یه ساختمون قدیمی و داغون اونور رودخونه دربند بود درست بر کوه بود ، یه تابلو کج و کوله و آویزون با زمینه آبی که روش نوشته بود باشگاه افسران شاهی و معلوم بود سالها ازش استفاده نشده .. ، از هیجان خواب از کله ام پرید ، بیخود نبود که یاد دوچرخه سواری افتاده بودم ، همیشه موقع دوچرخه سواری از کنارش میگذشتم ، توی ذهنم به یاد آوردم که دسترسی به اونور نیست ، به ساعت نگاه کردم ، نزدیک دوازده شب بود ، با خودم گفتم حتی اگه الان پاشم برم اونجا باز هم تو تاریکی چیزی معلوم نمیشه ، بهتره تا صبح صبر کنم و بعد قبل از اینکه علی سیاه و کامبیز و رویا برسن میرم یه سر و گوشی آب میدم و برمیگردم ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و چهارم ( ماجرای باشگاه افسری4)


سه شنبه
نمیدونم تا صبح خوابیدم یا خوابم نبرد ، همینقد یادم میاد که وقتی توی رختخواب نیم خیز شدم ساعت هنوز هفت نشده بود ، لباسهام رو پوشیدم و سریع با ماشین از خونه بیرون اومدم ، تا کامبیز و علی سیاه برسن و بخوان درس رو شروع کنن حداقل سه ساعت وقت داشتم ، کله صبح بود و خیابونها خلوت ، البته اون وقتها اینقد ماشین توی خیابونها نبود و ترافیک اونوقتها هیچوقت با ترافیکهای الان قابل قیاس نبود ، گازشو گرفتم و با سرعت خودمو به دربند رسوندم ، قلبم توی سینه بلند تر از همیشه میتپید ، با خودم میگفتم شاید اشتباه کرده باشم ، از میدون دربند به سمت بالا راه افتادم و بالاخره چشمم به جمالش روشن شد ، یه ساختمون بزرگ با سقف شیروونی حداقل دو سه هزار متری زیربنا داشت ، مثل قلعه عقابها تو دل کوه جا خوش کرده بود ، شیشه هاش شکسته شده بود و خاک و کثافت از سر و روش میبارید اما معلوم بود که تو زمانی که رونقی داشته عجب جای با کلاس و لوکسی بوده ، با دقت بهش نگاه کردم ، پل دسترسی به اون ساختمون یه پل اختصاصی با سقف و در بود که هم درش با قفل و بست محکمی بسته شده بود و هم معلوم بود در اثر استفاده نشدن کاملا فرسوده و خراب شده و کفش کاملا ریخته بود و بی استفاده بود ، کسایی که رودخونه دربند رو دیده باشن میدونن که رد شدن از دره رودخونه امکان پذیر نیست ، ده دوازده متر عمق تنگه و دیواره اش با سنگهای لیز و لزج پوشیده شده و یه رودخونه پر آب و خروشان (البته اونوقتها ) از کف دره رد میشد ، اگه توی رودخونه میفتادی احتمالا باید دو سه کیلومتر پایین تر پشت کاخ سعد آباد دنبال لاشه ات میگشتن .. ، بیخود نبود که تابلو باشگاه افسران شاهی با یه تاج شاه توی گوشه اش هنوز به دیوار اون عمارت آویزون بود ، دسترسی به اونور تقریبا غیر ممکن بود .. ، پیاده به سمت بالاتر رفتم تا ببینم راهی به اونور پیدا میشه یا نه ، خیلی دلم میخواست یه نگاه دیگه از نزدیکتر بندازم ، از اینکه یکی از مکانهایی رو که اون گردهمایی های کذایی توش برگزار میشد جلوم میدیدم خیلی هیجان داشتم ، با خودم فک میکردم تاریخ اون دعوتنامه مربوط به سال پنجاه و هشت بوده ، بعد از انقلاب ، اما قیافه ساختمون و پل زنگ زده و قفل و زنجیر قدیمی نشون میداد این ساختمون خیلی قبل تر از این حرفها مخروبه شده ... ، با خودم گفتم خوب شاید چند تا باشگاه افسران شاهی وجود داشته .. ، شاید این ساختمون یکی از چندین باشگاه بوده و منظور از جایی که روی کارت دعوت نوشته شده یه باشگاه دیگه است .. ، تو همین فکرها بودم که به پله های تله سیژ دربند رسیدم و یه فکر به سرعت از مغزم گذشت ، هنوز دو ساعتی وقت داشتم ، سیژ دربند خاموش بود و در پلکان هم بسته بود اما قبلا هم وقتی کوه نوردی میکردم چند باری از دیوارش بالا رفته بودم و برام سخت نبود ، با سرعت خودم رو به بالای دیوار رسوندم و پریدم اونور ، پله های سیژ رو دو تا یکی تا بالا رفتم ، نیمه های پلکان یه جا از روی پله ها روی کوه پریدم ، الان دیگه همون سمتی بودم که ساختمون باشگاه بود ، با سرعت یال کوه رو گرفتم و به سمت بالا رفتم ، نیمساعت بعد بالای ساختمون باشگاه بودم اما حدود صد متر بالاتر ، از بالا به پایین و ساختمون باشگاه نگاه کردم ، فقط سقف شیروونی و حیاط بزرگش معلوم بود ، با خودم گفتم از همون پایین که بهتر میدیدمش ، امکان پایین رفتن از اون صخره های تیز و صاف نبود ، فکر میکردم که اگه دستم لیز بخوره میفتم ته دره ، بعدش هم باید فکر برگشت رو هم میکردم ، تا جایی که میشد از چند تا صخره دیگه پایین تر رفتم که نگاه دقیق تری بندازم ، هیچی نبود جز یه ساختمون متروکه بزرگ ، یهو چشمم گوشه حیاط اون ساختمون بزرگ به یه سگ بزرگ قهوه ای افتاد که بسته بودنش ، با خودم گفتم یکی به اون سگ غذا و آب میده ، پس این ساختمون اینقدها هم متروکه نیست ، یه سنگ از زیر پام لیز خورد و با صدای مهیبی به سنگهای دیگه برخورد کرد و بعد مستقیم توی رودخونه دربند افتاد ، نگاه کردم که ببینم کسی متوجه افتادن سنگ شده یا نه .. ، دیدم که ماشین آمریکایی که بنظرم طوسی میومد اونطرف ساختمون توی خیابون وایساده و یه نفر از توی شیشه اش داره بهم نگاه میکنه .. ، اینقد گرم کار خودم بودم که اصلا متوجه نشده بودم که کی اومده و از کی داره تماشام میکنه ، خودمو از لای سنگها بیرون کشیدم ، ماشین آمریکایی شیشه دودی اش رو بالا کشید و به سمت پایین خیابون و میدون اصلی دربند راه افتاد ، با خودم گفتم فقط یه رهگذر بود که شنیدن صدای افتادن سنگ توجهش رو جلب کرده بود ، دیگه وقتی تا اومدن کامبیز و بچه ها نمونده بود سریع از راهی که اومده بودم برگشتم و دوباره پله های سیژ رو به سمت پایین دویدم و بعد توی خیابون پریدم ، وقتی میخواستم سوار ماشینم بشم صدای یه موتور سیکلت از پشت سرم به گوشم رسید ، اما وقتی برگشتم کسی رو ندیدم ، سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم ، سر راه یه بربری تازه خریدم ، کلید رو انداختم و در رو باز کردم و ماشین رو بردم تو ، ساعت چند دقیقه از ده صبح گذشته بود و کامبیز اینها هنوز نرسیده بودن وقتی میخواستم در رو ببندم بنظرم رسید صدای همون موتور سیکلت صبح رو شنیدم ، جلدی در خونه رو باز کردم و به خیابون نگاهی انداختم ، چرخ عقب یه موتور سیکلت رو دیدم که توی پیچ کوچه گم شد ، حتما خیالاتی شده بودم ، امکان نداشت این صدای همون موتوری باشه که صبح توی دربند شنیده بودم ، در رو بستم و وارد خونه شدم ، سارا هم نون تازه خریده بود ، بهش لبخند زدم و گفتم امروز مهمون دارم ، با شیطنت خندید ، گفتم خیال بد نکن کامبیز و شوهر خاله اش با دختر خاله من میان که بشینیم درس بخونیم .. ، خندید و گفت مگه من چیزی گفتم ، گفتم نه اما اون لبخند شیطانیت نشون میداد تو فکرت چی میگذره .. ، خندید ...
کلاس درس شروع شده بود و هممون سعی داشتیم تمرکز کنیم و چیزی از دستمون در نره ، علی سیاه هم مثل همیشه نکته های کنکوری و راه حلهای سریع رو بهمون یاد آوری میکرد و ما یادداشت میکردیم .. ، کامبیز و رویا کنار هم نشسته بودن و گاهگاهی نگاههای محبت آمیزی رد و بدل میکردن که با لبخند تمسخر آمیز من بدرقه میشد و کلی توی ذوقشون میخورد .. ، توی ذهنم اتفاقات صبح رو مرور میکردم ، یکم دو دل بودم که به کامبیز بگم یا نگم ، با شدت و حدتی که اون ازم خواسته بود دیگه پی این قضیه رو نگیرم احتمالا دوباره توی ذوقم میزد ، با خودم گفتم ایندفعه که بخوام برم اونجا و دقیقتر نگاه کنم یه دوربین شکاری هم با خودم میبرم ، یاد اون ماشین آمریکایی افتادم که یه نفر از شیشه اش بهم نگاه میکرد ، با خودم گفتم فقط یه رهگذر ساده بود ، فکرمو مشغولش نکنم ، اما یه چیزی ته دلم شور میزد .. ، به خودم گفتم کاری نکردم که بخوام نگران باشم ، از توی کوه به یه ساختمون درب و داغون قدیمی نگاه کردم ، اینکه جرم نیست ..
هیچ مزاحمی نداشتیم .. ، سارا برامون غذای خوشمزه ای درست کرد و کنار هم ناهار خوردیم و سر بقیه درسمون نشستیم .. ، گاهگاهی کامبیز مزه میپروند و نمیذاشت درس خوندنمون خیلی هم خشک باشه .. ، بعد درس رفتیم توی حیاط و یه پیک مشروب زدیم و توی هوای خنک پاییزی از حیاط سرسبز و باد خنک لذت بردیم و بعد کامبیز و رویا و علی سیاه رفتن سمت خونه هاشون و من تنها موندم ، با یاد آوری حس و حالی که دیشب موقع خوندن خاطرات ایرج بهم دست داده بود یاد ناتاشای خوشگل افتادم و تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم اما کسی گوشی رو بر نداشت .. ، میخواستم به ماندانا زنگ بزنم و باهاش احوال پرسی کنم اما حس اون رو هم نداشتم ، یه چیزی ته فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ، با خودم گفتم میرم شام میخورم و برمیگردم .. ، از در خونه بیرون اومدم و با ماشین به سمت آریاشهر راه افتادم ، دلم میخواست برم تو اون رستورانی که با مانی با هم توش ناهار خورده بودیم و شام بخورم .. ، سر خیابون خلوت که رسیدم دیدم یه ماشین و یه موتور با هم تصادف کردن و موتور زیر ماشین رفته و یه سرنشین کنار زمین افتاده و یه مقدار آب هم زیر ماشین روی زمین ریخته .. ، کلی شوکه شده بودم و سرعتمو کم کردم که دیدم یه نفر دوون دوون به سمتم اومد ، یه مرد جوون چهل و دو سه ساله بود ، لحن و قیافه اش به لاتها و لا ابالی ها میخورد و چشمم به انگشتر عقیق بزرگی توی انگشتش افتاد ، گفت تورو خدا بیا کمک کن اینو برسونیم بیمارستان ، من با ماشین زدم بهش و الان ماشینم راه نمیره ، به ماشین نگاه کردم ، یه داتسون قدیمی بود ، شرایط اینقد بنظرم خاص بود که بدون اینکه فکر کنم ماشینو همونجا وسط جاده خلوت نگهداشتم و از ماشین بیرون پریدم که کمک کنم و موتوری رو توی ماشین بندازیم و ببریمش دکتر ، همینکه به روی مردی که روی زمین کنار موتور سیکلت پهن شده بود خم شدم حس کردم ضربه محکمی به سرم خورد ، درد شدیدی توی تمام وجودم پیچید و چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم ....
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و پنجم ( ماجرای باشگاه افسری 5)



با ضربه آب سرد و زیاد توی صورتم شوک زده چشمامو باز کردم .. ، کاملا مغزم از کار افتاده بود ، یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده ، دستمو تکون دادم اما حس کردم دست و پام کاملا به چیزی بسته شده ، چشمامو باز کردم و دو سه تا مرد رو دیدم که جلوم رژه میرفتن ، تقریبا بلافاصله فهمیدم که یکیشون همونی هست که خودشو بهم رسونده بود و تقاضای کمک کرده بود ، چیزی نمیفهمیدم ، با خودم گفتم احتمالا پول میخوان .. ، دیدن یه پسر تنها و سوار ماشین لوکس هستم خواستن تلکه ام کنن .. ، چشمام که بازتر شد دیدم یه مرد خیلی چاق با غبغب آویزون که یه پیرهن یقه دراز انگلیسی چهارخونه تنش کرده بود و کت گل و گشادی به سایز شکم گنده اش پوشیده بود و یه کراوات زرد رو با گره نامرتب روش بسته بود جلوم داره رژه میره ، فکر تلکه بگیری و پول خواستن رو به سرعت از مغزم دور کردم ، این مردیکه هر چی که بود قیافه اش خیلی پولدار میزد ، منو یاد آلفرد هیچکاک مینداخت ، تند تند رژه میرفت گفت همین تخم سگ بود ؟ مردی که انگشتر عقیق توی دستش بود با سر تایید کرد ، مرد چاقالو بهم نزدیک شد و با دست چونه ام رو بالا گرفت ، توی دستش دو سه تا انگشتری طلای نگین دار بود ، نه .. ، این هر چی که بود تلکه بگیر نبود .. ، از ترس به خودم میلرزیدم ، یه بچه هیجده نوزده ساله که تا اونروز بزرگترین هیجان زندگیش کتک خوردن از یه دکتر دهاتی بود دست و پا بسته به یه صندلی چوبی داغون توی نا کجا آباد .. ، یاد صدای موتور و ماشین آمریکایی افتادم که یکی از پنجره اش نگاهم میکرد .. ، آره احتمالا خودش بود .. ، مردک صورتمو تکون داد ، کم مونده بود از ترس خودمو خیس کنم ، از سرما و ترس میلرزیدم ، مردیکه نزدیک پنجاه و چند سال داشت ، دهنشو که باز کرد دیدم دو تا دندون طلا داره ، گفت یه سوال میپرسم اگه راستشو گفتی میدم برت گردونن ور دل ننه ات ، اگه دروغ گفتی یه گلوله حرومت میکنم و میدم لاشه ات رو بندازن جلو سگها .. ، بعد هم با دست راستش از توی جیبش یه کلت بیرون کشید و توی هوا تاب داد ، نیازی به این کارها نبود ، بدون این کارها هم به اندازه کافی ترسیده بودم ، یه قطره اشک نا خود آگاه از گوشه چشمم پایین چکید ... ، یارو گفت منوچهر ترابی کجاست ؟؟؟ چونه ام از ترس میلرزید ، خوف و ولا برم داشته بود فکر نمیکردم بهر حال از اون مهلکه جون سالم بدر ببرم .. ، با چونه لرزون گفتم کی ...؟؟؟ میخواستم فکرمو جمع کنم و یکم وقت بخرم ... ، دوباره بلندتر داد زد سرهنگ منوچهر ترابی !! ، نگو که توی خونه اش راست راست میچرخی و اسمش به گوشت نرسیده ، با گریه گفتم خوب بابام یه خونه خرید که بکوبیم و بسازیم ، بعدا اسم این یارو به گوشم رسید .. ، یارو نزدیکم شد و چنان با سیلی زیر گوشم خوابوند که تا چند ثانیه چیزی نمیشنیدم .. ، با گریه گفتم بخدا همینه ، ما یارو رو ندیده بودیم تا اینکه چند وقت پیش اومد توی خونه دزدی .. ، یارو گوشهاش رو تیز کرد و سریع سمت من چرخید .. ، گفتم با پیشخدمت خونه دست به یکی کرده بودن و داشتن از توی موتورخونه یه چیزهایی میبردن .. ، یارو گفت خوب خوب بنال ... ، گفتم همین دیگه بخدا .. ، بعد هم گریه ام گرفت و دوباره گفتم دوستم هم بود .. ، وقتی فهمیدیم صاحبخونه قبلی خونه است و میخواد یه مشت وسایل شخصیش رو از توی اتاقک موتور خونه برداره اجازه دادیم .. ، بعدش هم گفت میخواد بره آمریکا ... ، یارو دوباره چونه ام رو توی دستش گرفت و تکون داد و گفت از کجا فهمیدی خودشه ؟ گفتم خوب سرایدار گفت که خودشه ، آدرس همه چیز رو هم توی خونه بلد بود ، بهم گفت که هر تیکه خونه رو از کجا آورده و چطوری ساخته .. ، یارو با عصبانیت گفت چه شکلی .. ؟، چه شکلی بود ؟ سعی کردم قیافه سرهنگ رو براش تشریح کنم ، یارو با عصبانیت دور خودش چرخید و گفت خود کس کشش بوده ، بعد سمت من چرخید و گفت از توی اتاق چی بردن ؟ گفتم بخدا خبر ندار..... ، نذاشت حرفم تموم بشه با دست چپش چنان زیر این یکی گوشم خوابوند که درد اون سمت صورتم کاملا از یادم رفت و جای دستش روی صورتم سر شد ... ، دوباره بی صدا شروع به گریه کردم ، کاملا میلرزیدم ، هم از ترس فشارم افتاده بود و هم لباسهام کاملا خیس بود و به تنم چسبیده بود ، گفتم بخدا نمیدونم چی برد ... ، با فریاد گفت مثل سگ دروغ میگی ، اون کثافت پولهای مارو برده و تا تو تخم سگ نگی که کجا برده تا جون تو تنت باشه مثل سگ میزنمت تا مقر بیای .. ، قطره های اشک از روی گونه ام پایین میچکید .. ، گفت صبح دور و بر باشگاه افسران چه غلطی میکردی ؟ تو که از هیچی خبر نداری اومده بودی سنگ جمع کنی بری یه قل دوقل بازی کنی ؟ میدونستم بالاخره اینو میپرسه واسه همین هم قبلا فکرشو کرده بودم و تقریبا بلافاصله جوابشو دادم و با گریه گفتم دیروز یه کارت دعوت کف زیرزمین خونه پیدا کرده بودم ، روش نوشته بود باشگاه افسران شاهی .. ، تابلو اونجا قبلا به چشمم خورده بود ، وقتی میرفتم کوه نوردی دیده بودمش ، واسه همین هم رفتم ببینم همونه یا نه بعد هم دوباره چونه ام شروع به لرزیدن کرد ، یارو گفت کو ...؟؟ این کارت دعوت که میگی کو ؟ با گریه گفتم فک کنم هنوز تو جیبمه .. ، مرد چاق به همون مرد لات اشاره کرد و گفت برو جیبشو بگرد .. ، مرد لات با کمی کند و کاو کارت دعوت تا خورده و خیس رو از ته جیبم پیدا کرد و به مرد چاق داد .. ، مرد چاقالو قانع شده بود که راست میگم ، اینو از قیافه اش میشد فهمید ، با دیدن کارت دعوت چشماش چهارتا شد و اسم روی کارت رو نگاه کرد ، معلوم بود حتی نیازی نداره که توی پاکت رو نگاه کنه و کاملا با این کارت دعوت آشناست ، چون بدون اینکه در پاکت رو باز کنه اون رو توی جیبش گذاشت ، خیلی سردم شده بود و به شدت شروع به لرزیدن کردم و چونه ام با صدا به هم میخورد ، یهو چشمامو بستم و وانمود کردم که از حال رفتم و سعی کردم که اصلا نلرزم .... ، صدای مرد چاقالو رو شنیدم که یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و رو به مرد لات گفت اینو ببرین بندازین تو ماشینش تا نفله نشده .. ، فک کنم راست میگفت ، یارو گفت میترسم قیافه شما رو شناخته باشه .. ، مرد چاقالو گفت این اینقد ترسیده بود که قیافه ننه اش رو هم یادش نمیاد سنش هم قد نمیده که منو تو تیلیویزون دیده باشه ، ببرید بندازیدش تو ماشینش و خودتون هم گم و گور شید .. ، صدای دور شدن پای مرد چاق به گوشم رسید ، بعد صورتم با درد شدید و صدای چند تا چک چپ و راست شد ، چشمامو باز کردم چون مطمئن بودم تا چشمامو باز نکنم مرد لات به چک زدن ادامه میده ، گفت منو نگاه کن تخم حروم ... ، شتر دیدی ندیدی .. ، اگه به کسی گفتی که اینجا اومدی و با کسی حرف زدی دفعه بعدی که ببینمت اینو تا دسته فرو میکنم تو شکمت ، بعد هم یه قمه نیم متری رو توی دستش گرفت و نوکش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت فهمیدی ..؟؟ در حالی که قطره های درشت اشک از گونه ام پایین میچکید و تنم دوباره به شدت میلرزید با سر تکون دادم و گفتم آره آره ... ، قمه رو از صورتم دور کرد و یه گونی روی سرم کشیدن ، روی صندلی عقب یه ماشین که بخاطر جای کم صندلیهای عقبش حدس زدم همون داتسون باشه پرتم کردن و صدای حرکت ماشین به گوشم رسید ، آروم آروم برای خودم گریه میکردم ، دست ها و پاهام بسته بودن و به سختی نفس میکشیدم و با هر حرکت و پیچش ماشین به اینور و اونور پرت میشدم .. ، بالاخره ماشین وایساد ، دو نفری منو از توی ماشین بیرون کشیدن ، صدای باز شدن در ماشین خودم به گوشم رسید و بعد مرد لات سرشو به گونی چسبوند و گفت یادت نره چی گفتم ، دفعه بعدی دل و روده ات کف زمینه ، فهمیدی ؟ با سر تکون دادم ، خندید و و با کف دست محکم توی سرم کوبید و گفت خوبه و بعد دوتایی انداختنم روی صندلی عقب ماشین خودم ، مرد لات گفت الان دستهات رو باز میکنم اما تا پنج دقیقه دیگه گونی رو از روی سرت کنار نمیکشی فهمیدی ..؟؟ باز با سر تکون دادم ، دستم رو از پشت بالا آورد که صدای غضروفهای بازو و کتفم بلند شد و از درد ناله کردم ، صدای کشیده شدن چاقو به طناب رو شنیدم و بعد دستهای آزادم کنار تنم افتاد مرد لات گفت پنج دقیقه دیگه پامیشی و گورتو گم میکنی و دیگه هم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نمیکنی فهمیدی ؟ با سر تکون دادم ، در ماشین با شدت بسته شد و به پام خورد ، صدای دور شدن پای اون دو نفر رو شنیدم توی درد خودم گریه میکردم ، وقتی صدای ماشینشون بهم فهموند که دیگه رفتن از جام بلند شدم و روی صندلی عقب ماشین نشستم و در حالی که میلرزیدم گونی رو از روی سرم بیرون کشیدم ، چونه ام از سرما بهم میخورد پیرهن سرد و خیس رو از تنم بیرون کشیدم و روی صندلی انداختم ، گره طناب پام اینقد محکم بسته شده بود که با اون حال زار من فک کنم یکساعت طول کشید تا بالاخره بازش کردم .. ، از جام تکون خوردم و از لای صندلیهای نوا خودمو به صندلی جلو رسوندم ، کلید ماشینمو پرت کرده بودن روی صندلی راننده ، برش داشتم و ماشینو روشن کردم ، دلم بغل مامانم و صدای اطمینان بخش بابامو میخواست مثل بچه سه ساله گریه میکردم ، اما ترجیح دادم برگردم توی خونه ارواح و با خودم خلوت کنم .. ، دور زدم و کوچه رو به سمت خونه سرهنگ که تمام این ماجراهای لعنتی از اونجا شروع شده بود طی کردم ....
ماشین رو توی خونه نبردم ، همونجا دم در پارکش کردم ، کلید انداختم و رفتم تو .. ، تنم میلرزید و سرم از ضربه ای که خورده بودم به شدت درد میکرد و گیج میرفت ، تو عمرم اینقد کتک نخورده بودم و تحقیر نشده بودم و احساس ضعف نکرده بودم .. ، خودمو توی حمام سرهنگ کشوندم و شیر آب گرم رو باز کردم و توی وان رفتم ، وقتی آب گرم به صورتم میخورد میسوخت ، میدونستم قیافه ام حسابی داغونه .. ، با خودم میگفتم ایندفعه مامانم منو اینجوری ببینه چیکار میکنه .. ؟؟، احتمالا باید با این خونه و زندگی مجردی خداحافظی کنم .. ، با خودم گفتم عمرا مامانم منو این شکلی ببینه ... ، با خودم گفتم چهارتا چک خوردم دیگه فوقش تا فردا درست میشم .. ، دوباره یاد صحنه هایی افتادم که مرد چاق با سیلی به گوشم میکوبید و ریز ریز برای خودم گریه کردم ... ، با خودم گفتم حق با کامبیز بود .. ، باید بیخیالش میشدم حق مثل همیشه با کامبیز لعنتی بود ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و ششم ( ماجرای باشگاه افسری 6)


تا صبح خوابم نبرد ، قیافه ام اینقدی هم که فک میکردم داغون نشده بود ، فقط صورتم حسابی سرخ شده بود ، با خودم گفتم احتمالا دیگه بیخیالم میشن .. ، نمیدونستم به کسی چیزی بگم یا نه .. ، جای چوبی که توی سرم زده بودن حسابی ورم کرده بود و درد میکرد ، اما زخمی نشده بود و زیر موهام معلوم نبود ... ، میدونستم که اگه فردا رو بتونم از دست مامانم در برم احتمالا پس فردا چیزی از اثار کتکی که خورده بودم تو صورتم معلوم نبود .. ، با خودم گفتم اما از دست کامبیز عوضی نمیتونم در برم ، اگر هم که به اون بگم احتمالا نمیذاره که مخفیش کنم .. ، نمیدونستم چیکار کنم ... ، یاد ناتاشا افتادم .. ، با خودم گفتم عین مگس توی تار و پود عنکبوت گیر افتادم ، به هر طرف نگاه میکنم تار عنکبوته ، هر تکونی که میخورم بیشتر گیر میفتم ، از این طرف ناتاشا ، از اون طرف ماندانا و حالا هم این مردیکه چاق گنده با اون کتک بدی که بهم زده بود ... ، کار داشت بیخ پیدا میکرد ، باید یه فکری میکردم و قبل از اینکه واقعا کار به جاهای بدتری میکشید خودمو از توی اون منجلاب بیرون میکشیدم .. ، همونطوری که کامبیز گفته بود الان متوجه شدم که اعضای این انجمن اصلا با کسی شوخی ندارن ، تنها علتی که ولم کرد و بقول خودش نفله ام نکرد این بود که فکر میکرد من واقعا از چیزی خبر ندارم و از شانس بد توی موقعیت بد قرار گرفتم .. ، که واقعا هم همینطور بود .. ، دو تا پلاستیک رو از آب و یخ پر کردم و یکی دو ساعت روی دو طرف صورتم گذاشتم ...
حدودای ساعت پنج صبح بود که از خستگی بیهوش شدم ...
چهارشنبه
صدای کامبیز رو میشنیدم اما جون تکون خوردن از جام رو نداشتم ... ، چشمامو که باز کردم تصویر محو رویا رو هم دم اتاق دیدم که وایساده و میخنده ، بزور از جام بلند شدم ، کامبیز گفت ساعت نزدیک یازده است ، چرا پا نمیشی .. ، بعد دیدم یکم با تعجب به صورتم نگاه کرد اما چیزی نگفت ، گفتم باشه شما برید الان صورتمو میشورم و میام .. ، کامبیز و رویا از اتاق بیرون رفتن ، رفتم توی دستشویی و آبی به صورتم زدم و به خودم نگاه کردم ، ورم صورتم خوابیده بود اما هنوز یکم قرمز بود ، اما نه زیاد .. ، زیر چشمم هم از گریه های دیشب هم قرمز بود و هم حسابی پف داشت ، اما لابد همه فکر میکردن بخاطر خواب زیاده ، با یاد آوری اتفاقات دیشب داشت دوباره از بیچارگی خودم گریه ام میگرفت اما جلو خودمو گرفتم ، دست و صورتمو آب زدم و خشک کردم و از اتاق بیرون اومدم ، سارا هم یکم با تعجب نگاهم کرد ، بعد گفت ماندانا خانم صبح دو سه بار زنگ زدن ، گفتم امروز اگه باز هم زنگ زد بگو نیست .. ، بیشتر تعجب کرد اما گفت چشم و رفت .. ، علی سیاه گفت چته حمید ؟ گفتم دیشب تا دیروقت بیدار بودم فیلم میدیدم .. ، گفت باشه .. ، بعد شروع کردیم به درس خوندن ، البته که من اصلا حواسم جمع درس نمیشد ، گاهی یه دقیقه به مسئله زل میزدم اما همش قیافه اون مرد چاق توی ذهنم میچرخید ، به تلوزیون میگفت تیلیویزیون ! ، با خودم گفتم مگه کی بوده که قبلا تو تلوزیون نشونش میدادن و معروف بوده ، کامبیز برای بار چندم گفت حمیییید .. ، گفتم ها ... هان ؟ گفت کجایی امروز ؟ گفتم یکم خوابم میاد ! ، همشون زدن زیر خنده ، علی سیاه گفت امروز زودتر تموم کنیم که حمید آقا برن بخوابن .. ، بچه ها خندیدن ، موقع رفتن که شد کامبیز گفت بچه ها رو میرسونم و برمیگردم پیشت .. ، گفتم نمیخواد میخوام یکی دو ساعت بخوابم کمبود خواب دارم ، کامبیز کشیدم کنار و گفت خر خودتی چی شده ؟ گفتم هیچی بخدا .. ، فقط دیشب نخوابیدم ، کامبیز گفت پس شب بیا خونه ما .. ، دیدم گیر داده ، واسه اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم باشه شب میام .. ، وقتی رفتن دستی به سرم کشیدم جای ضربه ای که به سرم زده بودن هنوز خیلی دردناک بود ، اما ورمش خیلی کمتر شده بود ، یهو یاد عکسها افتادم ، دویدم توی اتاق و جعبه عکسها رو بیرون کشیدم و تند و تند عکسها رو ورق زدم و بالاخره ... ، پیداش کردم .. ، خیلی جوونتر بود اما توی یه عکس چهار نفره ، دو تا مرد و دو تا زن لخت که من فقط ناهید رو میشناختم ناهید کنار دست یه مرد دیگه وایساده بود و این مرده که اونوقتها خیلی هم چاق نبوده کنار دست یه زن دیگه ، پشت عکس نوشته بود ناهید – شاهین – سهره – حسن ، ترتیب رو که نگاه کردم فهمیدم اون مردیکه چاق اسمش حسنه ، چند بار نگاهش کردم و هر بار مطمئن تر شدم که خودشه .. ، تلفن توی هال زنگ خورد ، صدای نامفهموم سارا رو شنیدم که میگفت آقا حمید نیستن .. ، فهمیدم باز مانداناست ، با خودم گفتم نه امروز واقعا حوصله اعضای محفلو ندارم .. ، سارا رو صدا کردم ، وقتی اومد گفتم کارت که تموم شد درها رو ببند و برو من یکم میخوابم ، عکسها رو جمع کردم و رفتم تو رختخواب .. ، واقعا کمبود خواب داشتم و اصلا هم قصد نداشتم شب برم پیش کامبیز و پروانه .....
چهارشنبه
وقتی از خواب بیدار شدم نمیدونستم ساعت چنده و چند ساعت خوابیدم ، هوا هنوز گرگ و میش بود ، به ساعتم نگاه کردم شیش و نیم صبح رو نشون میداد ، بنظرم یازده ساعت یه سره خوابیده بودم ، دیشب حدودای ساعت هفت شب بود که شام نخورده خوابیده بودم .. ، شکمم قار و قور میکرد .. ، بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه .. ، حالم خیلی بهتر بود و از صورتم هم نمیشد فهمید که دو روز قبل چه کتکی خوردم ! ، در یخچال رو باز کردم ، دو سه تا سوسیس و دو تا تخم مرغ برداشتم ، ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و یه سوسیس تخم مرغ پرملات درست کردم و با دو تا لواش شروع به خوردن کردم ، وقتی حس کردم یه چیزی میخوام باهاش بخورم دست کردم توی یخچال و یه نوشابه برداشتم ، خلاصه ساعت هفت صبح یه صبحانه ای خوردم که بیا و ببین .. ، ساعت هشت یا هشت و نیم بود که گوشی رو برداشتم و به سهیلا زنگ زدم ، میدونستم همیشه صبح زود بیدار میشه .. ، حال واحوالی کردم باهاش ، از خوشحالی تو کونش عروسی بود ، گفت هنوز هم باورم نمیشه خوابم یا بیدار .. ، گفتم وکیل پیدا کردی ؟ گفت آره یکی از همکلاسهام باباش وکیله ، ازش وقت گرفتم و باهاش حرف زدم ، البته ازش خیلی خواهش کردم که به دخترش نگه که موضوع چیه .. ، گفتم آره خوب کاری کردی .. ، امروز عصری وقت بگیر بریم پیشش سهیلا با خوشحالی گفت باشه .. ، داشتم قطع میکردم که گفت راستی ... ، با اون خانمه عروس این نزول خوره هم حرف زدم .. ، گفتم خوب خوب .. ، گفت هیچی دیگه از سیر تا پیاز براش تعریف کردم که چی بوده و چی شده .. ، خیلی ناراحت شد و کلی ازم عذرخواهی کرد ، منم بهش گفتم مگه تو کاری کردی که عذر خواهی میکنی ، یکی دیگه داره این بلاها رو سرم در میاره ، اونم گفت نه دیگه هر چی باشه پدر شوهر منه .. ، بهم گفت اگه بتونه یه مقدار کمک مالی بهم میکنه ، منم بهش گفتم نیازی نیست حمید همه پولو جور کرده .. ، خندیدم و گفتم من بهش گفته بودم پول نداشتم که بهت کمک کنم ، اما حالا گفتی دیگه ، عیب نداره .. ، بهرحال ممنون .. ، گفت نمیدونستم ، نگفتی که نگم پول جور شده ، گفتم آره ، عیب نداره .. ، خداحافظی کردم و برای ساعت پنج باهاش قرار گذاشتم که بریم پیش وکیل ..
دوباره گوشی رو برداشتم و این بار به آزاده زنگ زدم ، گوشی رو برداشت .. ، گفتم سلام ... ، گفت داشتم میرفتم حمام اگه یه دقیقه دیگه زنگ زده بودی نبودم که گوشی رو بردارم .. ، بعد گفت با سهیلا حرف زدم ، چه دختر خوبیه .. ، گفتم آره دیگه .. ، میگفت پولو جور کردی براش که .. ، گفتم خوب .. آره ... ، گفت پس دیگه واسه چی به من زنگ زدی ؟ گفتم واقعیتش فقط میخواستم بدونی با کی وصلت کردی و چه پدر شوهری داری ... ، آزاده گفت آره .. ، خودم هم میدونستم اما الان دیگه مطمئن تر شدم .. ، حالا واقعا سی چهل هزار تومن برای دوستت پول جور کردی ؟ گفتم آره خوب .. ، گفت پس وضعت خیلی خوبه .. ، گفتم وضع مالی ما بد نیست اما داستان این پوله فرق میکنه .. ، از یه جایی براش جور کردیم که خیلی ربطی به ما نداشت .. ، گفت یعنی چی ؟ گفتم یکی دو روز دیگه برات تعریف میکنم .. ، فعلا بزار پولو بدیم و این بنده خدا خلاص بشه ... ، بعد برات تعریف میکنم .. ، گفت باشه .. ، پس من برم حموم .. ، گفتم آخ آخ .. ، گفت چی شد ؟ گفتم فقط به این فکر میکنم که الان چی تنته ... ، یکم ساکت شد و بعد گفت حرف نباشه .. ، فعلا خداحافظ .. ، گفتم خدا حا..... تق ... صدای قطع شدن تلفن بهم فهمون که حتی صبر نکرده بود باهاش خداحافظی کنم ... زیر لب خندیدم ، از لحنش وقتی که گفتم دارم لخت تصورت میکنم فهمیدم که اصلا هم بدش نیومد ...
کامبیز و بقیه حدودای ساعت ده بود که رسیدن .. ، کامبیز تا رسید گفت خوب پیچوندی ها .. ، گفتم جون جفتمون ساعت هفت شب خوابیدم وقتی بیدار شدم هفت صبح بود ! ، کامبیز گفت نمیگی چه خبر شده بود ؟ گفتم چیز مهمی نبود ، پریشب خوابم نمیبرد ، صبح که شما اومدین پریشون بودم ، گفت حمییید من تورو بزرگت کردم .. !! ، گفتم حالا تنها شدیم واست تعریف میکنم ، فقط جون جفتمون قسم بخور به کسی نگی سر به سرم هم نزاری !! ، کامبیز گفت اونوقت من میگم یه چیزی شده تو خودتو میزنی به کوچه علی چپ ، گفتم باشه بابا ... ، وسطهای کلاس علی سیاه آنتراکت داد و گفت بعد از ناهار یکم استراحت کنید بعد دوباره ادامه میدیم .. ، کامبیز و رویا رفتن تو حیاط ، منم تو حال و هوای خودم بودم و داشتم فکر میکردم که تا اینجا بهم معلوم شد که سرهنگ وقتی اومده بود و گنجینه اش رو از اینجا برده بود به بقیه اعضای انجمن اخوت چیزی نگفته بود .. ، تو فکر و خیال خودم بودم که علی سیاه گفت حمید جون شراب داری ؟ گفتم آره گفت یه پیک برام بیار هوس کردم ، داد زدم و سارا رو صدا کردم و گفتم بیزحمت شیشه شرابو از تو یخچال بیاره ، علی سیاه یه پیک واسه خودش ریخت و سر کشید ، با خودم گفتم هر چی بود تموم شد ، دیگه سر تو کون اینها نمیکنم ، ایندفعه کونمو به سلامت در بردم ، اما معلوم شد با چه آدمهای عوضی و بیرحمی طرف هستیم .. ، صدای علی سیاه دوباره منو به خودم آورد ، حمید ، گفتم هان ؟ گفت تا حالا آدم به بیغیرتی من دیده بودی ؟ گفتم هر کی یه مدلیه دیگه ، غیرت کیلو چنده ، ببین چطور بهت خوش میگذره همونطوری زندگی کن بابا ، سخت نگیر .. ، یکم دیگه مشروب خورد و گفت فقط من این مدلی هستم !! ، خندیدم و گفتم تو همین دور و ور خودمون حداقل دو نفر دیگه سراغ دارم که اونها هم همینطوری هستن !! ، با تعجب نگاهم کرد و گفت واقعا ؟؟ گفتم آره ، یکیش همین رفیق خودت مهدی ! ، نیم خیز شده بود ، گفتم اونهم همه کیفش به اینه که جلوی خودش با زنش ور بری! ، علی ناباورانه گفت از کجا میدونی ؟ گفتم من جلوی خودش با نسرین خوابیدم ، چشماش چهارتا شده بود .. ، گفت واقعا ؟ گفتم تازه اینکه چیزی نیست چند وقت پیش یکی دیگه از دوستهام هم مهمون ما بود تو زیرزمین همینجا ! ، زنشو با زن مهدی جلوی چشمای من طاق زدن و ضربدری سکس کردن ! ، علی کم مونده بود از تعجب شاخ در بیاره ، گفت همه عمرم فک میکردم فقط من این مدلی هستم ! ، گفتم تازه الان یادم افتاد که یکی دیگه رو هم میشناسم ! ، علی با تعجب پرسید کی ؟ گفتم عموم !!! ، شراب پرید توی گلوش و به شدت به سرفه افتاد ، در حالی که میخندیدم زدم تو کمرش تا نفسش جا اومد ، گفت مگه عمو داری ؟ گفتم عمو فرهاد ، شریک بابام ، عشقش اینه که جلوی خودش زنشو بکنم !! ، گفت تو با این سنت چقد تجربه این مدلی داشتی ، گفتم همه این اتفاقا تو همین دو سه ماهه افتاده ، خندید و گفت دلم میخواد با مهدی در این مورد حرف بزنم اما واقعا میترسم ! ، گفتم یه شب دعوتتون میکنم جفتتون بیاید اینجا ، وقتی همه جمع باشن و یکم هم مشروب باشه بقیه اتفاقات خودش میفته !! ، مهدی گفت خیلی دلم میخواد ، گفتم ردیفه میخوای همین امشب بگم نسرین و مهدی بیان ؟ خندید و گفت به همین راحتی ؟ گفتم بزار ببینم کامبیز اینها کجان ، بعد یه نگاهی به حیاط انداختم و دیدم کامبیز و رویا کنار استخر نشستن و دستهای همدیگه رو گرفتن و مثل عشقهای هندی مشغول مغازله هستن .. ، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم .. ، چند لحظه بعد مهدی گوشی رو برداشت ، باهاش حال و احوال کردم و گفتم کی قراره بری دوبی ؟ گفت احتمالا هفته دیگه .. ، گفتم باشه شاید پول ما هم تا اونموقع جور شد ، شریک میشیم .. ، بعد گفتم میتونم با نسرین صحبت کنم ؟ گفت آره بزار صداش کنم ، واسه اینکه علی کاملا کف کنه به مهدی گفتم چی تنشه ؟ مهدی گفت فک کنم هیچی !! ، با خنده گفتم اوه اوه جووون یعنی لخت لخته ؟ مهدی گفت خوب احتمالا یه شورت و سوتین تنش هست اما معمولا تو خونه چیز دیگه ای نمیپوشه .. ، گفتم آخ آخ ، مهدی گفت ماندانا پیشته ؟ گفتم نه الان نیست ، گفت شب با ماندانا بیاین اینجا خودت تماشا کن ببین نسرین چی پوشیده ، اونوقت منم لباسهای زیر ماندانا رو چک میکنم بیحساب میشیم ! ، گفتم حتما ... ، بعد گفت باشه عزیزم نسرین اومد ، به علی سیاه نگاه کردم که با چشمهای از حدقه بیرون زده منو تماشا میکرد ، گفتم سلام نسرین جون چطوری ؟ گفت فک نکن یادم رفته هنوز از دستت شاکیم .. ، گفتم باور کن من تو اون قضیه مقصر نبودم ، تقصیر مهدی بود بخدا .. ، بعد با خنده گفتم تو هم که کم حال نکردی ! ، نسرین گفت باشه حالا مهدی میگه شب میاین با مانی جون ؟ گفتم امشب که نه اما یه شب زنگ میزنم میایم پیشتون ، نسرین گفت خوب تنها بیا .. ، گفتم قربونت برم عزیزم ، یه شب دیگه .. ، گفت باشه عزیزم ، گفتم همین دیگه ، زنگ زده بودم فقط احوالتو بپرسم ! ، دوباره یکم قربون صدقه همدیگه رفتیم و تلفنو قطع کردیم .. ، علی تقریبا سرشو فرو کرده بود تو تلفن که بشنوه من به نسرین چی میگم ، وقتی تلفن رو قطع کردم گفت عجب کارهایی میکنید با این سن کمتون ! ، بعد هم گفت یه قرار باهاشون بگذار ، فک کنم خوش بگذره !
AriaT
     
  
مرد

 
ببخشید یکم دیر آپ کردم ، منتظر فرصت مناسبی بودم که بتونم آپ کنم ، تا الان فرصت دست داد !!
AriaT
     
  
مرد

 
فکر کنم قسمت سکس با ماندانا را سانسور کردی شاید چون فکر میکردی تکراری شده
     
  
صفحه  صفحه 62 از 108:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA