انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 64 از 108:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
مثل همیشه عالی عزیزم از مامان مانی از ناتاشا از زن عموت خبری نی چرا با شوهر بی غیرتش
     
  
مرد

 
زنداییت رو برگردون به داستان . لذت بخش ترین شخصه تو داستان.
عروس نزول خوره هم بیخیالش بشو
     
  
مرد

 
امروز روز آپه؟
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
سلام پس چیشد مردیم زود اپ کن
Ayin eshghi
     
  
مرد

 
هفته بعد عزییز
احترام و ادب و اخلاق
     
  

 
سلام ممنون عالیه.فقط از عاطفه هم بنویس
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و هفتم ( میز عجیب 1)


دفتر وکالت آقای سامان طبقه دوم یه عمارت نسبتا قدیمی توی خیابون ویلا بود ، خودش در رو روی ما باز کرد و با لبخند قشنگی بهمون خوشامد گفت ، تقریبا پنجاه ساله بود اما موهاش یه دست سفید بودن و این باعث میشد سنش بیشتر به نظر بیاد ، خودش برامون چایی آورد و با سهیلا خوش و بش کرد و بعد نشست و با مهربونی به سهیلا گفت چی شده عزیزم که کارت به وکیل و دادگاه کشیده ؟ سهیلا گفت بابام یه مقدار به یه آدمی بدهکار شده و چک داده حالا که پولش جور شده میخوایم شما زحمت بکشید و چکها رو ازش بگیرید و پولشو بدید که دیگه مشکلی نداشته باشه .. ، سامان گفت همین ؟ سهیلا گفت بله .. ، سامان گفت این که خیلی کار آسونیه .. ، چرا خودتون انجامش نمیدین ؟ سهیلا گفت میخوایم یه وکیل انجامش بده که بعدا حرف و حدیثی پیش نیاد ، دیدم سهیلا اصلا قصد نداره چیزی از جزئیات ماجرا به سامان بگه ، گفتم جناب سامان اجازه هست من یه ثانیه با سهیلا خانم صحبت کنم ؟ سامان گفت البته .. ، بعد هم از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه که برامون دوباره چایی بیاره ، گفتم سهیلا دیوونه ای ؟ این اگه ندونه قضایا از چه قراره چطوری میتونه مواظب باشه که مشکلی پیش نیاد ، این مثل دکتر میمونه .. ، سهیلا گفت آخه روم نمیشه ، این اگه بفهمه چه خانواده ای دارم و گیر چه کسایی افتادم بعدش چطور میتونم تو چشمای غزاله نگاه کنم و باز باهاش قرار درسی بزارم ، گفتم اولا که وکیل مثل دکتر محرم رازت هست و اگه قرار بود به کسی بگه که وکیل نمیشد ، دوما هم مثل این میمونه که مثلا بواسیر گرفتی و رفتی دکتر ، سهیلا خندید و گفت بخدا از بواسیر بدتره !! ، گفتم بعد چون به دکتر روت نمیشه راستشو بگی میگی دلدرد دارم ، بعد هم دکتر دوا میده و میای خونه و منتظر باشی با داروی دلدرد بواسیرت خوب بشه !! ، سهیلا خندید اما گفت روم نمیشه بخدا ، گفتم پس ساکت شو من تعریف میکنم ! ، سهیلا با بیمیلی قبول کرد ، آقای سامان با دو تا چایی دیگه برگشت ، گفتم جناب سامان این سهیلا خانم خواهر دوست منه الان هم روش نمیشه راستشو به شما بگه ، اما من بهش اصرار کردم که کل قضایا رو برای شما تعریف کنه ، علت اینکه من باهاشون اومدم هم اینه که ما براشون پول جور کردیم ، اما اصل قضایا اینه که ...
سامان چند دقیقه با دقت به حرفهای من گوش داد و چند بار سوالهایی پرسید ، بعد گفت خیلی کار خوبی کردید که همه چیز رو تعریف کردید ، اینطوری من میدونم به چه آدمی طرف هستم و تو بعضی چیزها دقت میکنم .. ، بعد پرسید خوب این چکهایی که پیش این آدم هست مامان شما خودش امضا کرده ؟ سهیلا گفت نه ، بابای من از طرف مادرم امضا کرده ، سامان گفت مادر شما میتونه از باباتون هم بابت این کار شکایت کنه و شما هم میتونید بگید چک سرقتی بوده و کلا منکر بدهیتون بشید سهیلا یه فکری کرد و گفت نه نمیخوایم با بابامون هم درگیر بشیم ، اون ممکنه برامون خیلی دردسر درست کنه .. ، سامان گفت خودتون میدونید اما اگه من بودم حتما این کارو میکردم ، وقتی ضرب شصتی از شما ببینه دیگه ممکنه کمتر براتون دردسر درست کنه ، کل مبلغ چکها چقدر هست ؟ سهیلا گفت دقیقش رو ما هم نمیدونیم ، فقط میدونیم طرف ادعای بیشتر از چهل هزار تومن طلب رو داره ، سامان خندید و گفت شما زحمت بکشید فردا به مادرتون بگید بیان پیش من ، چون وکالتنامه ای که تنظیم میکنم رو ایشون باید امضا کنن بعد هم شماره تلفن این آقا رو به من بدید و بقیه کارها رو بسپارید به من ! ، سهیلا کلی خوشحال شد ، پرسیدم هزینه اش رو هم بفرمایید که تقدیم کنیم ، سامان لبخندی زد و گفت من که از همکلاس دخترم پول نمیگیرم ، سهیلا خندید و گفت نه ، خواهش میکنم بفرمایید .. ، سامان دستشو به علامت مخالفت جلوی صورتش حرکت داد و گفت اصلا و ابدا .. ، گفتم جناب سامان خواهش میکنم بگید ، مطمئن باشید پولی که به شما میدیم رو جای دیگه از خود این یارو میگیریم ، سامان خندید و گفت خوب اگه قول میدید از خودش بگیرید اگه کار به دادگاه نکشه سه تومن میشه ، اگه کار به دادگاه کشید هشت هزار تومن ، گفتم باشه پول یارو که حاضره فک نکنم کار بخواد به دادگاه بکشه ، باشه .. ، قبوله .. ، با سامان دست دادیم و سهیلا قرار گذاشت که فردا مامانشو بفرسته پیش سامان ، بعد هم از دفتر وکالت بیرون اومدیم ...
بدم نمیومد با سهیلا برم خونه و یه ماساژ زیر و رو ازش بگیرم ، اما از وقتی این حسنک کتکم زده بود یه مقدار حس و حالم رفته بود ، در خونه رو باز کردم و اومدم تو .. ، با تعجب دیدم که خیلی روی یکی از مبلها توی پذیرایی نشسته ، در حالت عادی معمولا اصلا نمیتونستم خلیل و اختر رو توی خونه ببینم ، من رو که دید بلند شد و اومد سمتم ، از قیافه اش فهمیدم که یه چیزی شده ، گفتم چی شده خلیل ؟ گفت هیچی آقا میشه بشینیم من عرض کنم ؟ رفتم و روی یکی از مبلها نشستم و خلیل هم جلوم نشست .. ، نگاهم کرد و یهو گفت جناب سرهنگ دوباره زنگ زده آقا .. ، چشمام گرد شد و گفتم سرهنگ ؟ ؟؟ گفت آره آقا ، سراغ چند تا از وسایل خونه رو میگرفت و ازم خواست براش یه کلید رو پیدا کنم .. ، گفتم این مردک نمیخواد دست از سر ما برداره ؟ خلیل که بیچارگی از قیافه اش میبارید گفت بخدا آقا نمیدونیم ، ما هم این وسط گیر کردیم ، الان به اختر خانم گفتم بهتره جمع کنیم برگردیم دهاتمون ، ما والله از خدا میترسیم آقا .. ، خوب خانه مال شماست فروختن دیگه ، حالا هی اینو پیدا کن اونو پیدا کن .. ، صداش هم خیلی از دور میامد ، میگفت آمریکاست ، بخدا آقا اگه پول داشتیم تا الان رفته بودیم ، گفتم حالا سراغ چی رو ازت میگرفت ؟ گفت سراغ قفسه مشروب که تو زیرزمین بود و سراغ میز کارش و سراغ میز زیر تلوزیون رو میگرفت ، گفتم تو بهش چی گفتی ؟ خلیل گفت : گفتم خبر ندارم والله من توی خونه نمیرم .. ، بهم گفت برو سر و گوشی آب بده من دوباره زنگ میزنم میپرسم .. ، یه فکری کردم و گفتم قراره کی زنگ بزنه ؟ گفت نمیدانم آقا قرار شده فردا زنگ بزنه ، اما صبح زنگ بزنه یا شب نمیدانم ، گفتم باشه بزار یه فکری بکنم صبح بهت میگم چی بگو .. ، یاد قیافه اون مردک چاق افتادم که هفت تیر رو توی هوا تکون میداد و میگفت که سرهنگ پولهاشون رو برده ، حالم بد شده بود ، خلیل بلند شد که بره ، یهو چیزی یادش افتاد و گفت راستی به ما گفته یه کلید رو هم براش پیدا کنیم ! ، گفتم کلید ؟ گفت بله گفته تو اتاق خصوصیشان هست ! ، گفتم آدرس داده ؟ خلیل گفت بله ، گفتم پاشو بریم پیداش کنیم .. ، با خلیل رفتیم تو اتاق خصوصی سرهنگ ، خلیل با دیدن میز زیر تلوزیون سرش چرخید . ، گفتم فعلا جوابشو نده ، اگه زنگ زد بگو ما همش خونه بودیم نتونستی بیای تو ، تا من یه فکری بکنم و بهت بگم چی بگی ! ، خلیل گفت چشم آقا .. ، توی اتاق خصوصی سرهنگ میز کار سنگینش رو هم ور انداز کردم ، به فکرم نمیرسید که چیز خاصی توش داشته باشه ، گفتم کجاس خلیل ؟ به سمت گوشه اتاق رفت و گفت باید این گلدون رو بلند کنیم ، کمکش کردم و گلدون بزرگ چینی رو جابجا کردیم ، خلیل فرش رو بلند کرد و به موزاییکهای زیر فرش نگاه کرد و گفت جناب سرهنگ گفت موزاییک سوم لقه ، بعد هم موازییک سوم رو تکون داد اما از جاش تکون نخورد ، گفتم شاید از این طرف باید بشماری ، خلیل گفت نه آقا گفته از سمت راست ، نگاه کردم و خندیدم و گفتم خوب عقل کل دست راست میشه اینور !! ، خندید و گفت آقا بخدا چپ و راستمون رو هم قاطی کردیم ! ، بعد هم موزاییک سوم رو از دست راست تکون داد و از جاش بلند کرد ، زیر موزاییک بجای کلید یه کلت مشکی چهل و پنج آمریکایی توی غلاف چرمی خودنمایی میکرد ، انگار که مار دیدم تقریبا از جام پریدم ، خلیل گفت سرهنگ گفته بود که تفنگ هم هست ، بعد هم کلت رو برداشت و از زیرش یه کلید کوتاه برنجی رو از روی زمین برداشت ، کلید رو ازش گرفتم و گفتم کلت رو بزار سر جاش ، کلت رو گذاشت و موزاییک رو سر جاش برگردوند ، گفتم بهت گفته کلید رو چیکار کنی ؟ گفت گفته پیش خودمان نگهش داریم تا یکی را بفرسته بیاد بگیردش .. ، گفتم باشه فعلا اگه زنگ زد بگو ما خونه بودیم و تو نتونستی بیای تو تا من بهت بگم چی بگی .. ، گلدون رو سر جاش برگردوند و پشتشو کرد و داشت میرفت ، گفتم خلیل ، برگشت سمتم ، بله آقا ، گفتم خیلی خوب کاری کردی به من خبر دادی ، راستی اون شمش طلات رو بیار من پولشو یکی دو روز دیگه بهت میدم ، خوشحال شد و گفت چشم آقا .. ، بعد هم رفت و من رو با یه کلید برنجی کوتاه توی دست و یه عالمه فکرهای آشفته توی مغز جا گذاشت ...
حتی یه لحظه هم تردید نداشتم و میدونستم کلید مال کجاست ، اما اینقد تو این یکی دو روزه شوکه شده بودم که پاهام قوت جلو رفتن و امتحان کردن رو نداشت ، کلید رو توی جیبم گذاشتم و به سمت تلفن رفتم شماره گرفتم و بوقهای تلفن رو تا برداشتن گوشی میشمردم .. ، بوووووق بووووووق بووووووووق ... ، الو ... الو سلام ، خوبی ؟ کامبیز گفت آره خوبم میخواستم الان زنگت بزنم ، پاشو بیا اینجا .. ، بعد با شیطنت خندید و گفت مامانم هم دلش واست تنگ شده ، گفتم کامبیز .. ، صداش نگران شد و گفت هان ؟ گفتم پاشو بیا اینجا ... گفت چرا تو نمیای ؟ گفتم مگه نمیخواستی واست تعریف کنم چی شده ؟ گفت آره خوب .. گفتم اونجا نمیشه ، تو بیا ... ، گفت باشه تا نیمساعت دیگه خودمو میرسونم ، گفتم منتظرتم ، گوشی رو که گذاشتم حس اینکه کامبیز هم تا نیمساعت دیگه میاد و تنها نیستم بهم قدرت بیشتری رو داد ... ، بلند شدم و به سمت میز تلوزیون رفتم ، سیمهای تلوزیون رو از پشتش بیرون کشیدم و از برق هم درش آوردم و بلندش کردم و کنار میز روی زمین گذاشتم ، بعد با ویدئو هم همین کار رو تکرار کردم و ویدئو رو روی سر تلوزیون گذاشتم ، یادتون هست که ، اونوقتها تلوزیونها اندازه یه جعبه بزرگ بودن و مثل الان قاب عکسی نبودن ، یکی از مکانهای محبوب خونه برای گذاشتن وسایل روی سر تلوزیون بود ، که البته خیلی از وقتها باعث دردسر هم میشد ، بعضی وقتها لیوان آب رو روی تلوزیون میذاشتن و بعد دستشون میخورد و آب از قسمت مشبک بالای تلوزیون که برای خنک کردن لامپ اون طراحی شده بود داخل مدارهای تلوزیون میریخت و دود از داخلش بلند میشد و بله ... ، چند روز بی تلوزیون میشدید ! ، خلاصه یه دستمال روی میز کشیدم و دنبال سوراخ کلید گشتم ... ، صدای ضربان قلب خودمو میشنیدم ، کلید رو به سوراخ نزدیک کردم ، کاملا مشخص بود که مال خودشه .. ، کلید رو داخل سوراخ فرو بردم و چرخوندم ، صدای تک نشون میداد که یه زبونه ای چیزی حرکت کرده و احتمالا یه قفل باز شده ، کلید رو باز چرخوندم و دوباره صدای تک .... ، اما نه هیچ دری باز شد و نه هیچ کشو مخفی ای معلوم شد .. ، اطراف میز رو با دقت برای پیدا کردن کشو مخفی کند و کاو کردم اما چیزی پیدا نکردم ، کشوهای معمولی میز رو که خالی بودن از جاش بیرون آوردم و دستمو داخل جای کشو کردم و از زیر به سطح فشار آوردم حس کردم که سطح کمی تکون خورد ، همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد و من که سخت درگیر پیدا کردن کشو مخفی بودم نیم متر از جام پروند ، کامبیز ماشینشو آورد تو و کنار ماشینم پارک کرد و با لبهای خندون به سمتم اومد ، باهاش دست دادم و با هم به سمت اتاق سرهنگ رفتیم ، منتظر بود خودم سر صحبت رو باز کنم اما وقتی وارد اتاق سرهنگ شدیم و دید که تلوزیون و ویدئو و کشوهای میز کنار زمین افتادن و انتهای یه کلید از توی سوراخ میز بیرونه خودش فهمید که ماجرا چیه و با هیجان خودشو رسوند به میز ، فوری پرسید کلیدشو کجا پیدا کردی ؟ تونستی بازش کنی ؟ توش چی بود ؟ گفتم هنوز راه باز کردنشو پیدا نکردم ، کامبیز با دقت به کندکاری روی سطح میز نگاه کرد و گفت اوندفعه که بهت گفتم اینجا یه درز هست ، حتما کشو مخفیه ، گفتم آره اما باز نمیشه ، کامبیز در حالی که کلید رو توی سوراخ میچرخوند گفت بازش کردی آخه ؟ گفتم آره ... ، کامبیز دوباره کلید رو چرخوند و بعد همونطوری که من سعی کرده بودم دستشو داخل سوراخ کشو کرد و سطح میز رو به سمت بالا فشار داد سطح میز از محل درز کمی تکون میخورد اما از جاش بیرون نمیومد در همون حالی که تلاش میکرد گفت خوب از کجا پیدا کردی کلیدشو ؟ گفتم جناب سرهنگ به خلیل زنگ زده و جاشو گفته ، ازش خواسته که پیداش کنه .. ، سرشو از روی میز بلند کرد و بهم زل زد و گفت چی ؟؟ گفتم سراغ میز رو هم ازش گرفته ، گفته ببین سرجاش هست یا نه ! ، کامبیز گفت اوه لابد امروز فردا میخواست بیاد دوباره دزدی ایندفعه دنبال میز !! ، گفتم احتمالا ... ، کامبیز در حالی که سرش رو دوباره توی میز فرو کرد گفت بهت گفتم کار اینها داره به جاهای باریک میکشه ... ، من جون جفتمون دیگه میترسم !! ، قیافه اون مردیکه چاق رو در حالی که توی گوشم سیلی میزد بیاد آوردم و گفتم منم همینطور ، بهم نگاه کرد و گفت چه عجب !! ، گفتم یه کلت هم پیدا کردم !! ، کامبیز دوباره با صورت بهت زده بهم نگاه کرد ، گفتم همونجا که کلید رو قایم کرده بود یه کلت هم گذاشته بود ، کامبیز گفت کجاست ؟ گفتم زیر موزاییک ، بهش دست نزدم ، کامبیز گفت آره والا فقط همینمون کم بود ، یهو سطح کندکاری شده میز با فشار دست کامبیز یه مقدار از جاش بالا اومد ، با هیجان از جام پاشدم ، کامبیز گفت یه دور دیگه کلیدو بچرخون ، در حالی که کامبیز کشوی مخفی رو از زیر فشار میداد من یه دور دیگه کلید رو چرخوندم ، ضامن کشو آزاد شد و کامل بیرون اومد ، جفتمون با هیجان به همدیگه نگاه کردیم ، یه کتاب درست به سایز کشو تمام فضای کشو رو اشغال کرده بود ، با دقت دو طرف کتاب جل چرمی قهوه ای رو گرفتیم و از توی کشو مخفی بیرون کشیدیم ، نفس جفتمون تو سینه حبس شده بود ، با خودمون فکر میکردیم چه کتابیه که برای نگهداریش اینهمه احتیاط کردن و تو همچین جایی قفلش کردن ، کتاب توی دست کامبیز بود ، هیچی روی جلدش نوشته نشده بود ، چرم ساده با دقت صحافی شده بود ، جلد کتاب رو گرفتم و بازش کردم ، جفتمون با حیرت به هم نگاه کردیم ، کتاب نبود ، در اصل یه دفتر بود که با دست نوشته شده بود ، وقتی ورق زدیم حیرت به حیرتمون افزوده شد ، اسامی افراد فهرست وار نوشته شده بود و جلوی هر اسم یه شماره و یه تاریخ بود و بعد نوشته بودن سطح دسترسی و جلوی سطح دسترسی هم یه عدد یه رقمی بود ، با دیدن اسم پدربزرگ ناتاشا و فرمانفرمای بزرگ تقریبا دیگه میدونستیم با چه دفتری مواجه شدیم ، اسامی تمام اعضای اون انجمن مخفی توی اون دفتر بود ، زود متوجه شدیم که شماره های جلوی هر اسم شماره صفحه مربوط به اون طرف توی دفتر هست ، جلوی اسم فرمانفرما عدد یک درج شده بود و یه تاریخ و بعد نوشته بودن سطح دسترسی یک ! ، فهمیدم که این بالاترین سطح دسترسی بوده ، توی دفتر بعد از فهرست اسامی که بجای حروف الفبا بر اساس تاریخ عضویتشون مرتب شده بود دفتر شماره گذاری شده بود و توی صفحه یک اسم کامل فرمانفرما و شرح کوتاهی از مشاغل و شجره خانوادگیش رو نوشته بودن و در آخر هم تاریخ وفاتش رو نوشته بودن ... ، دیگه میدونستیم چه گنجی بدستمون افتاده ، کامبیز گفت حمید نگهداشتن این کتابچه همان و صدور فرمان قتل جفتمون همان ...!! ، با سر تکون دادم و تایید کردم .. ، کامبیز هم نفسش بند اومده بود ، کتابچه توی دستمون روی تخت نشستیم ! ، گفتم باید یه فکری بکنیم ، کامبیز گفت فکر نداره کتابچه رو بزار سر جاش و به خلیل بسپر که بهش بگه همه چی سر جاشه ، بعد یه ترتیبی بده که راحت بیان و از توی خونه بدزدنش ! ، گفتم راستی میخوام یه خاطره واست تعریف کنم ... ، بعد هم ماجرای باشگاه افسران رو با طول تفضیل براش شرح دادم .. ، قیافه کامبیز موقع شنیدن ماجرای ربوده شدن و کتک خوردن من دیدنی بود ، دو سه بار از ترس آب دهنشو قورت داد ، یه دقیقه بعد از تموم شدن حرفهای من کامبیز هنوز از شوک بیرون نیومده بود .. ، رنگش مثل گچ سفید شده بود ، بالاخره زبون وا کرد و گفت واو .... ، حمید خیلی شانس آوردی ... ، بعد هم خیلی جدی گفت این ماجرا همین امشب تموم میشه .. ، من به بابات خبر میدم !!! ، گقتم خفه شو تورو خدا ، یه دقیقه فک کن ! ، مگه از بابام در مقابل اینها کاری ساخته است ؟ اگه میخواستن بلایی سرمون بیارن تا الان آورده بودن ، این مردیکه فقط فکر میکرد من از جای ترابی خبر دارم ، میخواست یه خبری ازم بگیره ، بقیشون هم اگه میدونستن ما تا کجا از رازشون خبر داریم تا الان تیکه پاره امون کرده بودن ، اینهایی که من دیدم از آدم کشی هیچ ترسی ندارن ، اگه فک کنن ما میدونیم و پدر و مادرمون هم درگیر هستن به اونها هم رحم نمیکنن .. ، کامبیز گفت بعد نقشه شما چیه ؟ صب کنیم تا ایندفعه بیان و واقعا یه بلایی سرمون بیارن ؟ گفتم من یه فکری دارم که از این قضیه یکم پول در بیاریم و در عین حال یه کاری کنیم که واقعا قانع بشن که ما از هیچی خبر نداریم !! .... ، کامبیز قبل از اینکه من شروع به حرف زدن کنم سرشو به عنوان مخالفت تکون داد اما صبر کرد که من حرفهام رو بزنم ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و هشتم ( میز عجیب 2)


پنجشنبه
فردا صبح اولین کاری که کردم این بود که از اون کتابچه یه کپی کامل تهیه کنم ، تو محل ما یه عکاسی مرحمتی بود که توش دستگاه فتوکپی داشت و معمولا ما جزواتمون رو پیش اون میبردیم و از روش کپی میگرفتیم و حسابی باهامون آشنا بود ، وقتی با یه کتابچه توی دستم سراغش رفتم اصلا شک نکرد که این ممکنه چیزی غیر از جزوات مدرسه باشه ، دستگاه کپی رو در اختیارم گذاشت و خودش رفت توی آتلیه و مشغول چاپ عکسهای مردم شد ، اونوقتها یادمه اگه یه عکس پرسنلی میخواستی حداقل یه هفته طول میکشید تا طرف عکستو بگیره و رتوش کنه و چاپ کنه و به دستت برسونه ، واسه همین هم مردم عوض اینکه عکس جدید بندازن ترجیح میدادن شماره عکسهای قدیمیشون رو بدن و از روش چند تا دیگه چاپ کنن ... ، خلاصه من شروع کردم و با دقت از تک تک صفحات اون کتاب کپی گرفتم ، البته باید بگم که دستگاههای کپی پشت و رو هم مدتها بعد وارد بازار شدن ..، وقتی کارم تموم شد به ازای هر صفحه پنج ریال پول شمردم و گذاشتم روی میز آتلیه و داد زدم آقای مرحمتی من دیگه دارم میرم ، پول کپی ها رو گذاشتم رو میزتون ، مرحمتی از همونجا توی اتاق تاریک آتلیه اش داد زد و تشکر کرد .. ، کتابچه رو زیر بغلم زدم و کپی ها رو مرتب کردم و برگشتم خونه ارواح ، با کامبیز کپی ها رو یه جای مطمئن جا دادیم و در کشوی مخفی رو بستیم و قفلش کردیم و کلید رو توی جیبم گذاشتم و رفتم سراغ خلیل ...
خلیل توی حیاط مشغول رسیدگی به گلها و درختها بود و از سر و روش عرق میریخت ، بهش نزدیک شدم و گفتم بیا آقا خلیل ، بعد هم کلید رو به سمتش دراز کردم ، خلیل با تعجب کلید رو ازم گرفت ، گفتم والله من که نمیدونم این کلید مال کجاست و به چه دردی میخوره ، فقط یه زحمتی بکش ، ایندفعه که بهت زنگ زد بگو که کلید رو برداشتی و وقتی سراغ وسایل خونه رو گرفت بگو میز کارت سر جاشه اما میز زیر تلوزیونی و بار مشروب رو فروختیم به سمسار و دیگه توی خونه نیست ! ، خلیل با تعجب گفت چشم آقا ... ، گفتم اگر ازت پرسید کدوم سمساری اونوقت بیا پیش من که بهت شماره تلفن سمساری رو بدم ، خلیل با تعجب سر تکون داد .. ، گفتم تعجب نکن آقا خلیل میخوام میز رو بهش بفروشم سهم تورو هم میدم ، اگه بهش بگم میز هنوز توی خونه است اونوقت انتظار داره همینطوری بدیمش بهش اما وقتی بدونه فروخته شده اونوقت سر کیسه رو شل میکنه و من هم یه پولی به خودت میدم ، خلیل خندید و گفت باشه آقا میگیم که فروختینش ! ، گفتم خوبه ... ، بعد گفت یه لحظه صب کنید آقا .. ،بعد هم بدو بدو رفت سمت ته حیاط و خونه سرایداری و دو سه دقیقه بعد با شمش طلا توی دستش برگشت ، شمش رو ازش گرفتم و گفتم یکی دو روز دیگه پولشو بهت میدم ! ، گفت دست شما درد نکنه و بعد یکم این پا و اون پا کرد و با خجالت گفت چند میارزه ؟ گفتم فک کنم حدود صد و بیست تومن ....، چشمای خلیل گرد شد و گفت صد و بیست هزار تومن ؟؟؟ گفتم آره شاید هم بیشتر ... ، از خوشحالی چشماش چهارتا شد ، گفت ایشالله بالاخره برمیگردم ولایت خودمان و یه تیکه باغ میخرم و وایمیستم به کشاورزی !! ، گفتم به اگه اینطوره که اصلا پول بی پول !! ، خلیل با تعجب نگاهم کرد ، گفتم بیام پول بهت بدم خودمو دربدر کنم ؟ خلیل جدی گرفت و گفت تا شما اجازه ندید که نمیریم آقا .. ، گفتم شوخی کردم ، برای ما بهتره که بمونی ، اما اگر هم خواستی بری خیر پیش .. ، مشکلی نیست .. ، گفت خدا خیرتون بده آقا .. ، گفتم دو سه روز دیگه پولشو بهت میدم ..
وقتی با لبهای خندون و یه شمش طلا برگشتم توی خونه ساعت هنوز نه نشده بود ... ، کامبیز لباس پوشیده حاضر بود که از خونه بیرون بره ، بهش گفتم بیا صبحانه بخوریم بعد برو .. ، نگاهی به ساعت انداخت و گفت باشه .. ، سارا واسه جفتمون چایی تازه دم ریخت ، با دهن پر حرف میزدیم .. ، اما جفتمون حواسمون بود که جلو سارا چیزی در مورد انجمن اخوت یا نقشه ای که واسه میز تلوزیون کشیده بودیم حرفی نزنیم .. ، به کامبیز گفتم امشب یا فردا شب میخوام خاله پری و علی سیاه رو دعوت کنم اینجا .. ، کامبیز با خنده گفت کوفتت بشه !! ، گفتم میخوام بگم مهدی و نسرین هم بیان .. ، کامبیز اینبار گفت زهر مارت بشه .. ، تنها خور عوضی !! ، گفتم بزار برنارد دست آموز خودمون بشه .. ، بعد هر شب از این برنامه ها میذاریم ، کامبیز لقمه آخرش رو هم با یه قلپ چایی شیرین پایین داد و از جاش پاشد و گفت خلاصه که تو یه تنها خور عوضی بیش نیستی !! ، خندیدم ، گفت اتفاقا منم برنامه داشتم که مامانم و مامانت رو بردارم و این یکی دو شب بیایم اینجا تا هوا خوبه یه تنی به آب بزنیم .. بعد ادامه داد پنجشنبه جمعه است دیگه ، بیکاریم بیایم یه شنایی بکنیم !! ، گفتم گه نشو دیگه ... ، سارا پشتش به ما بود اما معلوم بود همه حواسش به ماست چون با شنیدن حرف کامبیز ریز ریز خندید و لرزش تنش رو میشد دید ... ، کامبیز گفت نه بابا شوخی کردم ، فقط به شرطی که پای منو زودتر به مهمونیات باز کنیا .. ، گفتم رو چشمم !
تو تایم آنتراکت به علی سیاه نزدیک شدم و گفتم هنوز هم دلت میخواد با مهدی و زنش مهمونی بگیریم ؟ علی گفت آره که دلم میخواد ... ، راستی پری هم سراغتو میگرفت ، میخواستم بگم تا تهران هستم یه شب بیای پیشمون ، اما اگه قرار باشه مهمونی بگیری که خیلی بهتره .. ، گفتم خودم هم فک میکنم اینطوری بیشتر خوش میگذره ... ، راستی اگه قرار باشه مهمونی بگیریم اشکان رو چیکار میکنید ؟ میارید ؟ علی سیاه گفت نمیدونم ، البته این دختر همسایه هست که معمولا وقتی میخوایم یکی دو ساعت خلوت کنیم میاد و اشکان رو نگه میداره اما چند ساعت اونهم شب فک نکنم بشه .. ، به سارا اشاره کردم و گفتم سارا هم بچه کوچیک شیر خور داره ، اون شبی که مهمونی بود نگهش میدارم و میگم بچه خودش رو هم بیاره ، هر دو رو نگه میداره ، اگر هم لازم شد بهشون شیر میده .. ، علی از خوشحالی دستاشو بهم مالید و گفت اگه اینطوری باشه که خیلی خوبه .. ، گفتم علی آقا یه سوال خصوصی بپرسم ؟ گفت تو که دیگه تو خصوصی ترین مسائل زندگی من داری سرک میکشی ، بپرس دیگه ... ، خندیدم و گفتم زندگی خصوصیتون با پری جون بهتر شده ؟ گفت منظورت از وقتی هست که رفتیم دکتر ؟ گفتم اوهوم ... ، گفت عالی شده ... ! ، گفتم چه خوب ، پری جون هم راضیه ؟ گفت اون از من هم راضی تره ... ، گفتم به به .. ، گفت حمید این دکتره رو از کجا پیدا کردید ؟ گفتم دوست دخترم معرفی کرد .. ، گفت چی شد به من معرفیش کردی ؟ جراتمو جمع کردم و گفتم پری جون گفته بود که از زندگی سکسیش با تو راضی نیست واسه همین به فکرم رسید که از دوستم که پرستاره بپرسم برای همچین مشکلی دکتری میشناسه یا نه .. ، که به شانست میشناخت ... ، علی یکم مکث کرد و بعد سوال یک میلیون دلاری رو پرسید .... ، کامبیز هم خبر داره ...؟ نمیدونستم بهش چی بگم .. ، اما مکث من بهش فهموند که جواب چیه ! ، گفت باشه .. ، نمیخواد جواب بدی .. ، گفتم عیب صحبت با آدم باهوش همینه دیگه از سکوتت هم جواب خودشون رو میگیرن .. ، علی رفته بود تو فکر ، بزور یه لبخندی زد و گفت پس کامبیز هم با پری ... آره ... ، لبم رو با دندون گزیدم و گفتم استغفرالا من کی این حرفو زدم ، علی خندید و گفت باشه .. ، فعلا بزار همینطوری باشه .. ، اونها فک کنن من نمیدونم .. ، گفتم چیو نمیدونی ؟ خندید .... ، بعد گفت بهر حال که اگه پری بخواد من حرفی نمیزنم ، تو دلم گفتم معلومه تو سگشی ، کی باشی که بخوای رو حرف صاحبت حرف بزنی ! ، همچین با شلاق میزنه کونتو سرخ میکنه که هفت جد و آبادتو یاد کنی ، وقتی این فکرها رو میکردم بی اختیار لبخند زدم ..
بعد از ناهار دوباره شروع به درس کرده بودیم که آیفون به صدا در اومد .. ، با تعجب به همدیگه نگاه کردیم چون منتظر کسی نبودیم .. ، از جام بلند شدم و به سارا اشاره کردم که برو آیفون رو جواب بده ، سارا بدون اینکه از من بپرسه در رو باز کرد ، خیلی تعجب کردم ، معمولا بدون اینکه از من اجازه بگیره کاری نمیکرد ، به سمتم برگشت و گفت پدرتون هستن ! ، با خودم گفتم اینهم فهمیده رئیس کیه ! ، بی اختیار به سمت رویا برگشتم که متوجه نگاهم شد و به پهنای صورتش لبخند زد ... ، همه ساکت شده بودن ، گفتم خوب ادامه بدین ، علی شروع کرد و ادامه درس رو میداد که بابام وارد شد ، با وقتی دیدم که سها هم همراهشه به پهنای صورتم خندیدم ، علی سیاه درس رو متوقف کرد و برای دست دادن با بابام از جاش پاشد ، بابام وفتی دید همگی پشت میز ناهار خوری نشستیم و سخت مشغول درس خوندن هستیم خیلی خوشحال شد .. ، با علی سیاه دست داد و با من روبوسی کرد و بعد با کامبیز و رویا هم روبوسی کرد تا بابام با بچه ها چاق سلامتی میکرد به سها نزدیک شدم و باهاش دست دادم و گفتم به به چه خبر ؟ گفت مهندس چند جا کار داشتن به منم گفتن که باهاشون بیام ، گفتم چه خوب شد دیدمت ، سها خندید ، بابام گفت من مزاحمتون نمیشم .. ، نزدیک اینجا تو شهرداری کار داشتم شهین گفت به شما هم یه سری بزنم .. ، حالا هم چند دقیقه استراحت میکنم و میرم .. ، بعد رو به من کرد و گفت اینجا شراب داری ؟ گفتم بله و بعد بلند گفتم سارا .. ، سارا از توی آشپزخونه بیرون اومد ، گفتم لطف میکنی به بابام شراب بدی ؟ سارا به بابام و سها رو کرد و گفت بفرمایید ، از دیدن سها خیلی تعجب نکردم چون حتی یکی دو بار با بابام مسافرت هم رفته بود ، وقتی بابام کارش زیاد بود برای هماهنگی سها رو با خودش اینور و اونور میبرد که وقتی سرش به یه کار گرمه کارهای دیگه از یادش نره و مشکلی پیش نیاد .. ، البته که لابد شبها هم وظیفه داشت که رختخواب بابام رو گرم نگهداره !!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت بیست و نهم ( میز عجیب 3)


نیمساعتی که گذشت بابام و سها از آشپزخونه بیرون اومدن به سمت ما اومدن ، بابام گفت حمید جان بابا من یکم خسته ام میخوام یکم دراز بکشم ، سها هم میشینه اینجا پیش شما ، بعد رو به رویا کرد و گفت عمو جون تو بمون بعد از درس خودم میبرمت خونه ، رویا با لبخند سر تکون داد و تایید کرد ، میدونستم تو کونش عروسیه ، از اینکه یه فرصتی پیش بیاد و با بابام تنها بشه با دمش گردو میشکست ، کامبیز یکم اخم کرد اما چیزی نگفت ، بابام رفت و سها هم به جمعمون اضافه شد ، چند دقیقه که گذشت سها گفت تا حالا کسی رو ندیده بودم که اینقد خوب ریاضی درس بده و اینهمه نکته بلد باشه ، علی از تعریف سها به پهنای صورتش خندید و تشکر کرد ، سها با تعجب گفت نه والا تعریف نبود ، راستشو گفتم ، فکر میکردم خودم خیلی خوب یادم مونده و ریاضیم خیلی عالیه ، اما شما رو که دیدم فهمیدم در مقابل شما اندازه دانش آموز دبستانی هم ریاضی بلد نیستم .. ، علی سیاه اینبار دیگه تو ابرها سیر میکرد ، ساعت حدود چهار بود اما بابام هنوز هم بیدار نشده بود ، علی سیاه درس رو تعطیل کرد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش ، کامبیز و رویا جیک تو جیک شده بودن و شنیدم که کامبیز بهش میگفت فردا بعد از کلاس با هم بریم بیرون و رویا بلافاصله با سر تایید کرد ، میدونستم میخواد هر جوری شده زودتر از شر کامبیز خلاص بشه و خودشو به بابام برسونه ، کامبیز بهم نزدیک شد و گفت جون جفتمون ایندفعه اگه دیدی تصادف شده گازشو بگیر و فرار کن ... ، خندیدم ، گفت تا این قضایا تموم بشه من سکته میکنم ! ، گفتم نترس ! ، گفت باشه پس خواهشا بدون اینکه به من بگی هیچ کاری نکن ، قول میدی ؟ گفتم باشه بابا قول ! ، بعد گفتم راستی کامبیز یارو نمیاد بقیه ویدئو و تلوزیونها رو ببره ؟ کامبیز گفت خوب شد یادم انداختی ، صبح زنگش میزنم و هماهنگ میکنم که بیاد و ببره ، گفتم طلای خلیل رو هم باید بفروشیم ، کامبیز گفت اگر قرار شد یارو برامون پول بیاره طلا رو نگهدار و پولشو خودمون بهش میدیم .. ، گفتم باشه .. ، کامبیز و علی خداحافظی کردن و رفتن ....
رویا این پا و اون پا میکرد که خودشو برسونه به بابام اما جلوی سها روش نمیشد ، بهش نزدیک شدم و گفتم من سر سها رو گرم میکنم تو با خیال راحت برو پیش بابام ، از خوشحالی سرخ شد و لپمو بوسید ... ، دست سها رو گرفتم و گفتم بیا خونه رو نشونت بدم .. ، سها یکم تردید داشت ولی از جاش بلند شد ، گفتم بیا بریم تو حیاط .. ، دستشو گرفتم و با هم رفتیم توی حیاط شروع کرد به تعریف کردن .. ، از درختها و استخر و ... دوباره برش گردوندم توی خونه ، رویا ناپدید شده بود ، با سها وارد آشپزخونه شدم و به سارا گفتم تو دیگه برو ، میدونم نگران آقا رضا هستی ، خندید و تشکر کرد ، از توی انباری یه دونه کاندوم احتیاطا برداشتم و توی جیبم گذاشتم بعد با سها از آشپزخونه بیرون اومدیم ، با خنده گفت همیشه همینطوری لباس میپوشه ؟ گفتم این لباس فرم اینجاست ... ، خندید و گفت اوه .. ، گفتم صاحب قبلی اینجا خیلی به خودش میرسیده ، سها خندید .. ، گفتم بیا بریم یه جایی رو نشونت بدم ، نگاهی به اطراف انداخت و گفت رویا خانم کجاست ؟ گفتم احتمال زیاد اونهم رفته تو اون یکی اتاق خوابیده از بعد از ظهر داشت خمیازه میکشید ، دستشو کشیدم و بردمش سمت زیرزمین .. ، با دیدن زیرزمین دهنش از حیرت باز موند ، همونطوری که به سقف روشن زیرزمین و مجسمه اطلس خیره مونده بود دستمو بردم وسط پاهاش ، یهو چشماش گرد شد و از آسمون به زمین اومد و گفت نکن آقا حمید یه وقت مهندس میاد ... ، گفتم بابام مشروب خورده و حداقل دو ساعت دیگه میخوابه ، به اضافه اینکه اگه بخواد بیاد تو زیرزمین صدای پاهاش میاد و ما زودتر متوجه میشیم ، بعدشم من فقط میخوام ببینم بالاخره بعد از زایمان شکمت چه شکلی شده ، لبخند زد ، با سرعت دکمه های مانتوش رو باز کردم و بلوزشو بالا زدم و به شکمش که بزور توی شلوار چپونده بود دست کشیدم ، هنوز هم خیلی برجسته بود ، با دست دستمو گرفت و گفت دیدی دیگه ... ، گفتم نه بابا قایمش کردی تو شلوار ، بعد هم با سرعت دکمه شلوارشو باز کردم و زیپشو پایین کشیدم ، شکمش برجسته اش که بزور توی شلوار چپونده بود تقریبا پرت شد بیرون ! ، خندیدم و گفتم تو که انگار هنوز نزاییدی ! ، خندید و گفت خیلی بهتر شده ، دو سه ماه دیگه فک کنم کلا جمع بشه ، یه شورت زرد و صورتی نخی با زمینه سفید پاش بود وقتی میخواستم شورتشو پایین بکشم دستمو گرفت و خیلی تقلا کرد که نزاره ، اما زورش بهم نرسید ، گفتم میخوام ببینم بالاخره دیدیش که موهاشو اصلاح کنی یا نه ... ، خندید و گفت آره خوب ... ، یکم میترسیدم که هنوز بو بده ، شورتشو پایین کشیدم و دیدم که بله ... ، حسابی سر و سامون داده و صاف کرده ، با دیدن چاک کسش حسابی راست کردم ، سرمو به کسش نزدیک کردم و با احتیاط بو کشیدم ، خوشبختانه از اون بوی ترشیدگی هم دیگه خبری نبود ، با دست کسشو لمس کردم با عجله دو طرف شورتشو گرفت و گفت باشه دیگه دیدی .. ، بسه ... ، دستشو گرفتم و وادارش کردم از روی شلوارک کیر راستمو لمس کنه .. ، با ترس گفت این دیگه چیه .. ، گفتم این چیزیه که تو الان میخوای بخوابونیش ، گفت نه تورو خدا ، مهندس میاد ... ، شلوارکمو پایین کشیدم و کیر راستم رو به رونش چسبوندم و گفتم مهندس الان نمیاد ... ، بعد کشوندمش به سمت تخت و در همون حال گفتم فقط چند دقیقه طول میکشه .. ، التماس میکرد که بیخیال بشم ، اما اینقد تحریک شده بودم که دیگه راه برگشت نداشتم ، به تخت که رسیدیم دولاش کردم و دستهاش رو گذاشتم روی تخت ، رفتم پشت سرش و مانتوش رو بالا انداختم ، یکم بیشتر شلوارش با شورتش رو پایین کشیدم و کون سفیدشو قلنبه کردم سمت خودم ، از پشت دست کشیدم به کسش ، خیس خیس بود ، گفتم ناقلا هی نکن نکن اما داری کیف میکنیا .. ، گفت نکن آقا حمید مهندس میاد آبروم میره .. ، گفتم بیخیال سها دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه .. ، گفت توروخدا نریزی تو .. ، گفتم کاندوم میزارم ، بعد هم دست کردم توی جیبمو کاندومو بیرون کشیدم .. ، کاندوم چرب و لوبریکانت دار ، دادم دستشو گفتم بکش روش !! ، سها چک و چیلشو هم کشید ، گفتم خوب پس بدون کاندوم میکنم ! ، گفت نه نه .. ، بعد هم کاندوم رو از دستم قاب زد ، کیرمو بهش نزدیک کردم ، کاندوم رو به کیرم نزدیک کرد ، گفتم اینطوری نیست که اول باید با دهن خیسش کنی ! ، نگاهی به من انداخت و بعد دهنشو به کیرم نزدیک کرد ، نوکشو خیس کرد ، سرشو گرفتم و کیرمو تا ته توی دهنش فرو کردم ، با حالت عق زدن بلند شد ، گفتم یالا دیگه سها خودتو لوس نکن یکم ساک بزن دیگه .. ، گفت آخه ... ، گفتم آخه نداره بجنب .. ، با دستهاش تخمام رو توی دستش گرفت و شروع کرد به ساک زدن ، گفتم شیطون خوب واردیا رو نمیکنی ! ، بدون اینکه جوابمو بده با شدت و حدت بیشتری شروع به مکیدن کیرم کرد ، آسمونها رو سیر میکردم ، کیرمو از تو دهنش بیرون کشیدم و گفتم یه سوال میپرسم درست جواب بده ، نگاهم کرد ، گفتم کیر مرتضی به اندازه هیکلش بزرگ هست ؟ خندید .. گفتم راستشو بگو .. ، گفت نه .. ، از مال شما یکم هم کوچیکتره !! ، گفتم به با اون هیکل و قد و بالا فک میکردم باید کیرش به کلفتی بازوی من باشه ! ، سها خندید و انگشت اشاره و شصتش رو باز کرد و بهم نشون داد ، با تعجب گفتم این دیگه چیه ؟ خندید و گفت این رابطه قد و طول آلته !! ، قاه قاه خندیدم ، سها ادامه داد هر کی قدش اندازه این انگشت اشاره بلند باشه معامله اش به کوتاهی انگشت شصته ، هر کی قد و قواره اش به اندازه انگشت شصت باشه آلتش به درازی انگشت اشاره است !! ، خنده ام بند نمیومد ، گفتم حالا من قدم کوتاهه ؟ گفت به نسبت سنت آره !! ، گفتم پس به همون نسبت کیرم درازه دیگه .. ، بعد هم گرفتمش سمت سها و گفتم خوشم اومد ، حالا بخورش ، دهنشو باز کرد و مشغول مکیدن شد .. ، وقتی حسابی کیرمو خورد سرشو بلند کردم و دوباره کاندومو دادم دستش حسابی وارد بود و سریع کاندوم رو روی کیرم کشید و بعد هم با آب دهن خیسش کرد ، گفت تورو خدا بجنب میترسم مهندس بیاد .. ، گفتم صد بار گفتم مهندس حالا حالاها میخوابه ، بعد هم دوباره رفتم و پشتش موضع گرفتم ، کیرمو با آب کسش خیس کردم و محکم فرو کردم تو کسش آه و ناله اش بلند شد ، زود فهمیدم که هر چی محکمتر میکنم بیشتر حال میکنه ، خودم هم که نصف احساسمو با وجود کاندوم از دست داده بودم و مجبور بودم هی محکمتر بکنم تا بالاخره حس کنم کیرم تو یه جایی عقب و جلو میشه .. ، محکم و محکمتر میکردمش ، آه و ناله هاش بلند شده بود و انگار دیگه اهمیت نمیداد که مهندس صداشو بشنوه ! ، یهو با یه صدای بلند از حال رفت ، فهمیدم ارضا شده ، گفتم چقد زود ولو شدی ، گفت تو هم بیا دیگه .. ، گفتم باشه سعی میکنم .. و بعد شروع کردم به تلنبه زدن ، کیرمو هی بیرون میکشیدم و تا ته میکردم توی کسش ، خیلی حال میداد و کم مونده بود ارضا بشم ، دفعه آخری که کیرمو بیرون کشیدم و دوباره فرو کردم یه جیغ زد کونشو تنگ کرد حس کردم کسش خیلی تنگ شده ، سرشو به سمتم چرخوند و گفت اشتباهی کردی ! ، گفتم عجب اشتباه لذت بخشی بود ، حالا که اینطوره یه چند دقیقه همینطوری اشتباهی میکنم چون خیلی حال میده ، با اینکه معلوم بود یکم درد داره از حرف من خنده اش گرفت و یکم پاهاشو از هم باز کرد و گفت فقط تورو خدا زود تمومش کن .. ، لپهای کونش رو توی دستم گرفتم و شروع کردم توی کونش تلنبه زدن ، آخی ... ، چقد حال میداد ، حتی با وجود کاندوم هم معلوم بود کونش چقد تنگه .. ، با کف دست محکم به کونش ضربه زدم که جای پنج تا انگشتم روی کونش موند و بعد با شدت بیشتری توی کونش تلنبه زدم ، جیغهای کوتاه میکشید ، بالاخره حس کردم موقع ارضا شدنمه ، دو سه تا تلنبه دیگه زدم و بعد کیرمو بیرون کشیدم و کاندوم رو از روش در آوردم چرخید سمت من و کمکم کرد کیرمو توی دستش گرفت و با دو سه تا تکون محکم برام جق زد آبم با شدت بیرون پاشید ، زود جاخالی داد که آبم روی لباسش نپاشه ، اما این باعث شد آبم ریخت و فرش روی تخت رو کثیف کرد ، چند تا تکون دیگه به کیرم داد و بقیه آبمو در آورد .. ، بعد هم خندید و گفت کرمتو ریختی ها آقا حمید ، خم شدم و ماچش کردم و گفتم خیلی حال داد سها جون ، بعد با خنده گفتم لباست هنوز تنته ها .. ، خندید و شلوار و شورتشو بالا کشید و سعی کرد لباسشو مرتب کنه ، بعد هم از روی تخت دستمال کاغذی برداشت و آب منو از روی تخت و روی زمین پاک کرد و توی سطل انداخت و نشست رو مبل ، منهم شورتمو از روی زمین پیدا کردم و بعدش شلوارکمو برداشتم و هر دو رو پوشیدم و کنارش ولو شدم ، گفتم خیلی کیف داد ، با یکم ناراحتی گفت پس چرا مهندس بیدار نمیشه نگران روزبه هستم ، گفتم روزبه ؟ گفت پسرم دیگه ... ، گفتم اوه راستی کجاست ؟ گفت کارخونه ، پیش حلیمه زن کریم آقاست ، گفتم مگه نگفتی دختر میشه ، گفت هر کی منو دیده بود گفته بود دختره ، غیر از مرتضی که میگفت پسره ، گفتم مگه شیرش نمیدی ؟ گفت نه شیر خشک میخوره ، گفتم پس مشکلی نیست که .. ، گفت مادر نشدی بفهمی من چی میگم ، از صبح بچمو ندیدم .. ، خواستم بحثو عوض کنم همونطوری که ولو شده بودم و سقف رو نگاه میکردم گفتم سها عجب کونی داری ... ! ، همونطوری که تو فکر خودش بود گفت آره مهندس هم میگه ... ، با صدای قهقهه من به خودش اومد و دستپاچه گفت نه ... ، منظورم اون نبود ... ، قهقهه ام بند نمیومد .. ، گفتم ولش کن بابا منظورت هر چی که بود عیب نداره ، به من چه .. ، راستی علی چطوره ؟ ساکت شد و گفت دیگه نمیذارم سمتم بیاد آدم بی شخصیت و سو استفاده کنیه .... ، گفتم حالا راست میگفت ؟ روزبه پسر اونه ؟ گفت خدا نکنه .. ، همیشه مواظب بودم اتفاقی نیفته ، روزبه هم کپیه باباشه ماشالا وقتی دنیا اومد دو برابر معمول هیکل داشت وقتی طبیعی زاییدم هر کی بچه رو دید گفت ماشالا به طاقتت !! ، خندیدم ، دست کشیدم به شکم بر آمده اش و گفتم از این شکم که بعد از دو سه ماه هنوز اینقد بر آمده است معلومه چه بچه غولی توش بوده ، خندید .. ، صدای بابام که سها رو صدا میکرد توی زیرزمین شنیده شد ، با سها به سمت پله ها رفتیم و داد زدم بابا این پایینیم .. ! ، رنگ و روی بابام وا شده بود و از حال و روز رویا هم که دیگه نیازی نیست چیزی بگم ، چنان شاد بود که نگو و نپرس ، با خودم گفتم مگه کیر بابام چی داره که مال من و کامبیز نداره ، یه بار که بابام میده انگار دنیا رو بهش دادن !! ، گفتم اومدم پایین که زیرزمین رو به سها نشون بدم ، لبخند بابام نشون میداد که مطمئنه که وقتی تخم و ترکه اش میخواد زیرزمین رو به یه زن نشون بده معنیش چیه ! ، گفت باشه .. ، بعد رو به سها گفت خوب زود باش بریم ، من دوباره باید این راهو برگردم ! ، سها گفت من با اجازه یه دستشویی برم و بعد بریم ! ، بابام با دست در دستشویی رو به سها نشون داد ، رویا رفت تو اتاق که وسایلشو برداره ، فرصت مناسب دونستم و دست کردم توی کیفم و کارت آقای سامان رو در آوردم و دادم به بابام و گفتم این کارت ویزیت وکیلی هست که قراره چکهای مادر سهیلا رو از نزول خوره بگیره ، اگه میشه زنگ بزنید و باهاش هماهنگ کنید و بهش پول بدید .. ، بابام نگاهی به کارت انداخت و گفت خوب کردید وکیل گرفتید ، چقد باهاش طی کردید ؟ گفتم این بابای همکلاسی سهیلاست ، اصلا نمیخواست پول بگیره اما بعد راضیش کردیم و گفت اگه کار به دادگاه نکشه سه هزار تومن ، اگه دادگاه رفتیم هفت تومن اضافه میشه ، بابام گفت مفته .. ، خوب گفته ، بعد کارت رو توی جیبش گذاشت ، بعد رو به من کرد و گفت به مامانت بگو که رویا با منه نگران نباشه ، میرم سها رو میرسونم به ماشینهای خطی دماوند و براش یه دربست میگیرم و برمیگردم خونه ، اگه یکم دیر شد نگران نشه ، رویا با کیف توی دستش برگشت قیافه شادش دیدنی بود ، کسشو داده بود و الان هم میخواست با بابام بره دماوند و برگرده ، احتمالا تو تمام طول راه برگشت دهنش پر بود ! ، گفتم چشم ، تنها که شدم گوشی رو برداشتم و اول به مامانم زنگ زدم .. ، حال و احوال کردم و بهش گفتم که رویا و بابام احتمالا دیر میرسن .. ، مامانم گفت خوب پاشو بیا شامتو بخور و برو .. ، پیاده که نیستی ..، یاد شبی افتادم که میخواستم برم شام بخورم و برگردم و بعد دزدیده شدم و فوری به مامانم گفتم نه دیگه همینجا دو تا سوسیس سرخ میکنم و میخورم .. ، یکم درس میخونم و بعدش میخوابم .. ، معلوم بود اصلا راضی نیست اما باهام یکی به دو نکرد ، تلفن رو قطع کردم و تصمیم گرفتم همون کاری رو بکنم که به مامانم گفته بودم ، رفتم توی آشپزخونه و از توی یخچال یکی دو تا سوسیس بیرون آوردم ، اوایل انقلاب فقط یه جور سوسیس تولید میشد ، سوسیس آلمانی ... ! ، که الان به گربه هم بدی نمیخوره .. ، باور کنید جدی میگم یه سوسیس آلمانی رو باز کنید و بزارید جلوی گربه اینقد توش ات و آشغال ریختن که گربه اصلا بوی گوشت رو توش تشخیص نمیده و امکان نداره بخورتش ، اما اونوقتها از بس هیچی پیدا نمیشد ما این آشغالها رو با لذت میخوردیم ! ، روغن جامد رو توی ماهیتابه ریختم و گذاشتم روی گاز که آب بشه و بتونم سوسیس رو توش سرخ کنم ، یهو صدای خلیل رو شنیدم که من رو صدا میزنه ، گفتم بیا تو آشپزخونه ... ، اومد و از قیافه اش فهمیدم که طوری شده ، گفتم چیه آقا خلیل ؟ گفت سرهنگ زنگ زد .. ، گفتم خوب .. گفت بهش گفتم که کلید رو پیدا کردم و میزشان سر جاشه اما هر چی گشتیم میز زیر تلوزیون و قفسه مشروب را پیدا نکردیم ... ، گفتیم از شما پرسیدیم ... ، همون لحظه تلفن زنگ خورد ، خلیل هول شد و گفت خودشه ... ، گفتم کی ؟ گفت سرهنگه ... گفتم چیکار داره ؟ تند و تند گفت ما بهشان گفتیم شما فروختید به سمسار گفتند خودشان به شما زنگ میزنن ... ، گفتم باشه حالا هول نکن .. ، گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... ، صدای سرهنگ ترابی با تاخیر و خیلی ضعیف توی گوشی شنیده شد که گفت سلام .. ، منم با اینکه میدونستم اون پشت خطه و صدای ضعیفش هم بهم میفهموند که ایران نیست باز یکم دست و پام رو گم کردم و گفتم بفرمایید ... ، شما ؟؟ گفت سلام آقا حمید من سرهنگ ترابی هستم ... ، یکم مکث کردم و گفتم سلام ، خوبید شما ؟ برگشتید آمریکا ؟ گفت بله زنگ زدم بخاطر اونشب که با من همکاری کردید ازتون تشکر کنم ، گفتم خواهش میکنم منم بابت شکلاتهای خوشمزه ای که برامون گذاشته بودید ممنونم .. ، یکم فک کرد و بعد فهمید منظورم از شکلات چیه .. ، قاه قاه خندید و گفت امیدوارم مزه اش خوب بوده باشه .. ، گفتم مزه اش عالی بود جناب سرهنگ ، گفت از شادی و سوگل چه خبر ؟ خوبن ؟ با مادرشون صحبت کردم ولی از خودشون خبر ندارم ، گفتم والا من غیر از اونشب فقط یه بار دیگه شادی رو دیدم که خوب بود ، شادی با دوست من کامبیز دوسته که الان اینجا نیست .. ، گفت باشه .. ، بعد یهو گفت راستی .. ، من یه میز تلوزیون ایتالیایی و یه قفسه مشروب هندی داشتم که یادگار پدرم بود .. ، خواستم ببینم اگه لازمش ندارید ازتون بخرمش میخواستم به خواهرم که مشهد زندگی میکنه بگم بیاد ازتون بگیردش .. ، گفتم اوه شرمنده کاش زودتر گفته بودید ، هفته قبل یه سمسار آوردیم خونه ، چند قلم از وسیله ها رو برد دو تاش هم همین دو تا بود .. ، ببخشید بخدا نمیدونستم وگرنه نمیفروختم ، من بابت این دو تا به دو سه قلم دیگه چهل و پنج هزار تومن از سمساره پول گرفتم ، البته مطمئنم خیلی بیشتر میارزید .. ، سرهنگ معلوم بود حسابی ناراحته ، هول کرده بود و از لحنش میشد فهمید .. ، گفتم میشه لطفا شماره سمسار رو بهم بدید ؟ گفتم بله .. ، فقط الان پیشم نیست ، فردا عصر بهم زنگ بزنید خدمتتون عرض میکنم .. ، گفت میشه یکم زودتر پیدا کنید ؟ چون میترسم اونهم بفروشدشون و دیگه نتونم پیداشون کنم .. ، گفتم چشم ... فردا صبح پیدا میکنم شما ظهر تماس بگیرید بهتون بدم .. ، تشکر کرد و بعد تلفن رو قطع کرد .. ، به خلیل که از قیافه اش معلوم بود حسابی ترسیده گفتم تو واسه چی میترسی ؟ یارو آمریکاست .. ، گفت اگر شما هم چیزهایی رو که من تو این خونه دیدم دیده بودید والا بیشتر از من هول میکردید .. ، گفتم خوب باشه حالا ، پاشو برو ، این یارو پول زیاد داره یکم تلکه اش میکنیم و بعد میزشو بهش میدیم .. ، گفت آقا کاش همین الان میگفتید پول میخواید سرهنگ وقتی چیزی رو میخواد به پولش نگاه نمیکنه ... ، گفتم نه تو نمیدونی فعلا برو .. ، خلیل پاشد و رفت و من دوباره زیر ماهیتابه رو روشن کردم و مغزم حسابی درگیر افکار مختلف شد ....
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت سی ام ( میز عجیب 4)


شکمم که سیر شد تازه مغزم یکم باز شد و تونستم فکرهام رو متمرکز کنم ، با خودم گفتم به سهیلا یه زنگ بزنم و ببینم چیکار کرده .. ، فردا جمعه است ، فردا که هیچی اما یادم باشه شنبه به آزی جون زنگ بزنم ، آخ راستی حتما باید با این یارو سمساره هم صحبت کنم ، چون دنبال آدم خارکسه میگشتم فک کردم بهتره با مصباح صحبت کنم هم کامبیز با خواهرزاده اش رفیق شده بود و هم خود مصباح بدرد نقشه من میخورد ، گشتم و کارت ویزیتشو پیدا کردم و دم دست گذاشتم ، با خودم گفتم توی این هفته یه شب هماهنگ کنم که یه شام با حضور خاله پری و نسرین و شوهرهاشون خیلی میچسبه ، با یاد آوری پاهای خوشگل و خوشتراش نسرین توی اون جورابهای کیر راست کن و سینه های درشت و خوشگل و پر شیر خاله پری کیرم مثل چوب راست وایساد دلم میخواست عین گرگی که به گله میزنه بپرم وسط و جلوی شوهرهای بیغیرتشون زنهاشون رو با کیر راستم سلاخی کنم .. ، واااای ... ، آخی .. تو ذهنم فک میکردم مهدی مثل چوپان میمونه و علی سیاه سگشه .. ، دو تا هم کس پروار ... ، وای خدا ... دوباره دلم کس میخواست و حسابی راست کرده بودم .. انگار نه انگار که از سکسم با سها فقط دو سه ساعت میگذشت !!
دستی به کیر راستم کشیدم و گفتم تو فعلا یکی دو روز منتظر بمون ، بعد گوشی تلفن رو برداشتم و شماره خونه سهیلا اینها رو گرفتم ، وقتی مامانش گوشی رو برداشت کلی تعجب کردم ، سلام کردم و گفتم حمید هستم ، گفت حمید آقا الهی قربونت برم مادر .. ، از لحظه ای که سهیلا بهم گفته تا الان دارم هر دقیقه دعات میکنم ، تا حالا ده بار بیشتر به نیت تو نماز خوندم ! ، با خودم فکر کردم بعد از ماساژ به مشتریهات برام نماز خوندی یا بعدش ؟ بعد هم تو دلم کلی خندیدم .. ، گفتم خواهش میکنم .. ، سهیلا هست ؟ گفت آره مادر الان صداش میکنم ، همیشه وقتی مامان وحید رو بخاطر میاوردم قیافه اش عبوس و درهم بود و حتی یه لبخند هم زورکی میزد ، اما اینقد خوشحال بود که انگار یه آدم دیگه شده بود .. ، سهیلا گوشی رو برداشت و گفت سلام حمید جون خوبی ؟ گفتم آره ممنون ، گفت دیدی مامانمو ؟؟ ده سال میشد که اینقد خوشحال ندیده بودمش ، گفتم آخی .. ، گفت شنبه صبح میره پیش آقای سامان ، گفتم منم کارت سامان رو دادم به بابام که واسه پول باهاش هماهنگ کنه .. ، سهیلا گفت دستت درد نکنه عزیزم .. ، گفتم فدات .. ، راستی .. ؟ گفت جونم ؟؟ گفتم پولهای خودت که جمع کرده بودی که دست نخورده ؟؟ گفت نه .. ، گفتم برو دوباره شورت و سوتین بخر که از وقتی تو گرفتار شدی چند نفر لنگ شدن !! ، با خنده گفت روی چشمم ، گفتم به وحید هم بگو دوباره بساطشو راه بندازه ، چند تا فیلم هم خودم براش میارم ، گفت قربونت برم حمید جون .. ، بعد با یکم تردید گفت میخوای شب بیام پیشت ؟؟ خیلی دلم کس میخواست ، با اون فکرهایی که کرده بودم و نقشه هایی که کشیده بودم حسابی راست کرده بودم و میدونستم راحت خوابم نمیبره ، گفتم میتونی آژانس بگیری و بیای ؟؟ گفت تو جون بخواه عزیزم ، بعد هم آدرس خونه رو دوباره باهام چک کرد و تلفن رو قطع کرد ..
توی رختخواب راحت افتاده بودم و به کیرم وعده دادم که الان یه کس داغ میاد ! ، یهو یاد هفت تیر افتادم ، از جام پریدم و رفتم سراغ گلدون سنگین و با زحمت از جاش تکونش دادم ، موزاییک لق رو با نوک انگشت به سختی از جاش بلند کردم و چشمم به جمالش روشن شد ، این چه حس لذت بخشیه که وقتی همچین چیزی رو توی دستت میگیری وجودت رو در بر میگیره ؟ یه حس قدرت و لذت ، هفت تیر رو از توی غلافش بیرون کشیدم و سنگینیش رو توی دستم حس کردم ، بالا آوردمش و نشونه رفتم سمت تلوزیون و تو خیالم اون مردیکه چاقالو رو تصور کردم که الان جلومه و یه تیر تو مغزش خالی کردم .. ، بعد به این فکر کردم که اگه واقعا کشته بودمش و الان مغزش پاشیده شده بود بیرون خیلی بهم حال میداد ؟ هفت تیر رو توی دستم چرخوندم و با خودم گفتم من اینکاره نیستم !! ، اما واسه ترسوندن ملت خوب چیزی بود ، ضامنش رو زدم و خشاب پرید بیرون ، پر بود ، گلنگدن رو کشیدم و یه تیر هم از توی لوله بیرون پرید ، ترسیدم و گفتم خوب شد ماشه رو نکشیدم ، وگرنه شلیک میشد .. ، مردیکه تفنگ رو آماده شلیک قایم کرده بود ... ، تفنگ خالی رو دوباره به سمت تلوزیون گرفتم و چکوندم ... تیک ک ک ... دوباره قیافه اون حسن عوضی رو مجسم کردم که داره التماسم میکنه .... ، یاد یه چیزی افتادم ، تفنگ رو سر جاش گذاشتم و گلوله اضافی رو هم کنارش انداختم و موزاییک رو سر جاش برگردوندم .. ، رفتم سراغ کپی هایی که گرفته بودم و شروع کردم به خوندن اسامی ، جز کسایی که قبلا شنیده بودم کسی رو نمیشناختم .. ، خانواده ناتاشا رو به اسم همایون درج کرده بودن و سطح دسترسی همشون یک و دو بود ... ، دنبال اسم اون حسن میگشتم ، میخواستم ببینم فامیلش چیه و چیکاره است .. ، دو تا حسن پیدا کردم ، یکیشون حسن پاکزاد که تو شرحش نوشته بودن ارتشبد شاهنشاهی ... ، با خودم گفتم اون مردک با اون شکم گنده اش هر چی بود ارتشی نبود ، شاه به قیافه و هیکل ارتشی هاش خیلی اهمیت میداد ، هیچ ژنرال و ارتشبدی رو سراغ نداشتم که شکم گنده داشته باشه .. ، با اون دندونهای طلا ... ، نه ... ، اون مردک ارتشی نبود ، یه حسن دیگه پیدا کردم ، حسن فروغی ... ، سطح دسترسی سه ! ، با خودم تکرار کردم فروغی ... ، این فامیل زیاد به گوشم خورده بود ، زمان شاه خانواده با نفوذی بودن ، با خودم گفتم دیگه هیچ حسنی تو این دفتر نیست ، احتمالا باید خودش باشه .. ، تو شرحش چیز زیادی ننوشته بودن جز اینکه ملاک بزرگی هست و مسئول تشریفات شاهنشاهی بوده با خودم گفتم احتمالا خودشه ، کسی که تو زمان انقلاب هم اینقد به شکل و شمایل خودش برسه و با کت و شلوار و کراوات مرتب بره آدم دزدی ... ، با اون دندونهای طلا .. ، اینکه بقول خودش تو تیلیویزیون نشونش داده بودن ... ، با خودم گفتم خود خرشه ..، گفتم اینو کمیته ای ها پیدا کنن امونش نمیدن ، خلخالی در دم حکم اعدامشو میده .. ، فقط اگه جاشو پیدا میکردم کثافتو لو میدادم و انتقام کتکهایی رو که خورده بودم سپاهی ها ازش میگرفتن .. ، دندونهام رو از خشم به هم ساییدم .. ، توی اسامی دنبال اسم ناتاشا گشتم اما پیداش نکردم ، نه ناتاشا فرهی و نه ناتاشا همایون ... ، اسم باباش بود ، علی همایون ، سطح دسترسی یک ... ، اما اسم ناتاشا نبود .. ، بعد چشمم به اسم منوچهر ترابی افتاد .. ، سطح دسترسی یک ! ، با عجله صفحات رو ورق زدم با خودم فکر میکردم تو همچین انجمنی از افراد نخبه و با نفوذ که یکی مثل رییس تشریفات شاهنشاهی که مقام بالایی داشته سطح دسترسی اش سه بوده چرا یه سرهنگ پیزوری باید سطح دسترسی یک داشته باشه و قسمت بزرگی از ثروت مجموعه در اختیارش باشه و همچین دفترچه با ارزشی رو داشته باشه ... ، البته مطمئن بودم این دفترچه رو خودش درست کرده و چیزهایی که توش نوشته اطلاعاتی هست که خودش بدست آورده ، چون همه کتابچه با یه دستخط نوشته شده بود و بعضی جاها وقتی اطلاعات بیشتری بدست آورده بود اطلاعات قبلی رو خط زده بود ... ، جلوی اسم خودش نوشته بود صفحه دویست ..! ، با سرعت کپی ها رو ورق زدم ، شرح حال افراد تو صفحه صدو سی تموم میشد و بعدش تمام ورقها سفید بود ، البته من وقتی کپی میگرفتم حتی ورقهای سفید دفترچه رو هم کپی گرفته بودم ، اما با کمال تعجب دیدم که صفحه دویست خالی نیست !!
صدای آیفون بلند شد ، به کیرم نوید دادم که مجبور نیست دو سه روز صبر کنه ، لبهام به خنده وا شد و کپی های دفترچه رو با عجله جمع کردم و پشت و رو گذاشتم تو کمد ... ، آیفون رو برداشتم ، سهیلا گفت منم حمید جون .. ، در رو زدم و منتظر موندم ، توی نور کم چراغ سقفی دیدم که یه زن چادری اومد تو .. ، خندیدم اما با دیدن زن چادری دوم کف کردم .. ، با دقت نگاه کردم اولی سهیلا بود اما دومی رو نمیشناختم ، سریع به لباسهام نگاهی انداختم ، یه تیشرت و شلوارک ، طبق معمول .. ، با خودم گفتم خوبه بابا .. ، بزار ببینم با کی اومده ، وقتی اومدن تو سهیلا باهام روبوسی کرد ، یه چیزی توش عجیب بنظر میومد ، دقت کردم ، سهیلا معمولا یا آرایش نمیکرد یا خیلی کم آرایش میکرد .. ، اما اونشب حسابی به خودش مالیده بود .. ، خندید و گفت این دوست و همکلاسیم ژاله است .. ، به ژاله نگاه کردم و دستمو با تردید به سمتش دراز کردم ، معمولا آدم با زن چادری دست نمیده ، اما این زن چادری با سهیلا اومده بود ، ژاله دستشو از زیر چادر بیرون آورد و باهام دست داد ، چشمای درشت و خوشگلی داشت و صورتش یکم کشیده بود ، لبهاش رو حسابی با رژ لب قرمز کرده بود ، سهیلا گفت حمید جون ژاله آرایشگر هم هست .. ، تو که زنگ زدی خونه ما بود ، این شد که با هم اومدیم ! ، یواشکی دستی به کیر خوابیده ام کشیدم و با خودم گفتم فک کنم کیرم همون باید یکی دو روز صبر کنه ، امشب واسه این آشی گرم نمیشه ، احتمالا سهیلا اومده بود در مورد مامانش صحبت کنه ، واسه همین هم این دوست چادری اش رو آورده بود .. ، یکم اخمام توی هم رفت اما نذاشتم بفهمن ، گفتم من برم یه چایی بزارم ، سهیلا گفت حمید جون امشب دلم یکم مشروب میخواد ... ، میشه از اون مشروبی که اونروز آوردی کنار استخر یکم دیگه بهم بدی ؟ با تردید به سهیلا نگاه کردم و بعد یه نگاه به دوستش انداختم سهیلا گفت ژاله هم مثل خودمه ، به چادرش نگاه نکن ، اونهم باهامون مشروب میخوره .. ، خندیدم و گفتم باشه برید تو اتاق منم میرم و با مشروب برمیگردم .. ، سهیلا و ژاله به سمت اتاق راه افتادن و من به سمت آشپزخونه ... ، با شنیدن اینکه ژاله هم مشروب خوره یه کورسوی امیدی ته دلم روشن شده بود که شاید مست بشن و حمید کوچیکه امشب بی نصیب نمونه ..
وقتی با سه تا گیلاس و شیشه مشروب در اتاق سرهنگ رو باز کردم و وارد شدم کم مونده بود گلاسها و شیشه مشروب از دستم بیفته .. ، سهیلا هفت قلم آرایش کرده بود و لباسهایی رو که خودم براش خریده بودم پوشیده بود و موهاش رو شینیون کرده بود و پشت سرش بسته بود و لبه تخت نشسته بود ، اینقد خوشگل و برازنده شده بود که از خوشحالی بی اختیار گفتم اوه .... ، بهم لبخند زد ، بعد به ژاله نگاه کردم که کنارش روی تخت نشسته بود و کیرم به سرعت برق شصت متر قد کشید ، یه لباس توری سکسی سفید کش چسب تن سکسی اش پوشیده بود و با جوراب شلواری سفید کنار سهیلا لبه تخت نشسته بود ، سینه های درشتش بدون سوتین از توی لباس توری چشمک میزدن ، موهای مشکیش حداقل یه متر بلندی داشت ، تا حالا مو به این بلندی ندیده بودم ، شلال کرده بود و پشت سرش ریخته بود روی تخت ، تازه معلوم شد که چقد خوشگل و خوش هیکله ، مثل برف میموند ، دوباره گفتم واو ... ، هر دوشون از اینکه اینطور من رو سورپرایز کرده بودن لبخند به لب داشتن .. ، با دست لرزون به هر کدومشون یه گیلاس دادم و بعد توی گیلاسهامون مشروب ریختم و شیشه مشروب رو کنار گذاشتم ، سهیلا گیلاسش رو به گیلاسم زد و به چشمام نگاه کرد و گفت به سلامتیه با معرفت ترین دوست دنیا .. . ، و بعد گیلاسشو سر کشید و لبش رو به لبم چسبوند و با حسرت مکید ..، دستمو دور کمرش انداختم و جلوی ژاله باهاش لب جانانه ای گرفتم ، سهیلا نشوندم بین خودش و ژاله و بعد صورت ژاله رو به سمتم چرخوند ، دیگه فهمیده بودم ژاله واسه چی اومده ، یه ثانیه مکث کردم اما بعد لبهای ژاله رو به لبم گرفتم و مکیدم ... ، معمولا از اینکه با یه زن جنده یا غریبه لب بگیرم حس خوبی بهم دست نمیده ، اما اونشب فرق داشت .. ، قیافه ژاله هم به جنده ها نمیخورد ، وقتی لبهای گوشتالوی ژاله رو میمکیدم حس کردم دو تا دست مشغول ور رفتن با کیر راستم هستن ، سهیلا دستشو برده بود توی شلوارکم و ژاله از روی شلوارک کیرمو میمالید ، خیلی بیشتر از اونی که منتظر بودم نصیبم شده بود ، عرش رو سیر میکردم و حال خودمو نمیفهمیدم ، سهیلا کیرمو از توی شلوارک بیرون کشید و مشغول ساک زدن شد ، با دست سینه های درشت ژاله رو از روی لباس تور مالیدم ، حالم از بد هم بدتر شد ، ژاله سر سهیلا رو از روی کیرم بلند کرد و گفت نوبت منه .. ، تو برو بالا ، سهیلا خندید و دوباره صورت خوشگلشو به صورتم نزدیک کرد و لبهام رو با دندون گزید .. ، دستمو بردم توی لباس خوشگلش و دنبال سینه گنده اش گشتم .. ، ژاله خیلی حرفه ای ساک میزد ، دامن سهیلا رو بالا زدم و از توی شورت توری سبز رنگ به کس قلنبه اش دست کشیدم ... ، آه کشید و خودشو بیشتر بهم چسبوند .. ، ژاله سرشو از روی کیرم بلند کرد و به سهیلا نگاه کرد ، لبخند زدن و هر کدوم یه دستشون رو روی سینه ام گذاشتن و خوابوندنم روی تخت سهیلا بلند شد و به ژاله نزدیک شد ، ژاله زیپ لباس سهیلا رو از پشت گرفت و پایین کشید .. ، کمر خوشگل و گوشتالوش با بند سوتین سبز رنگش معلوم شد ، لباس رو با یه حرکت از تنش خارج کرد و با شورت و سوتین سبز توری و جوراب نازک سبز جلوم وایساد و بعد خودشو پرت کرد روم ، لبهام رو تو لبهاش چفت کردم و با دستم کونشو توی شورت تور میمالیدم ، ژاله شلوارک و شورتمو از پام بیرون کشید ، وقتی وایساد تازه دیدم که شورت هم پاش نیست و چاک کس قلنبه اش از توی جوراب شلواری نازک و سفید کاملا معلومه در حالی که دوباره لبهای سهیلا رو میمکیدم دستمو به سمت لای پای ژاله جلو بردم .. ، رطوبت کس خیسش از جوراب شلواری بیرون زده بود و دستمو مرطوب کرد ، ژاله آه کشید و به سهیلا گفت بکش کنار نوبتیه .... ، سهیلا با خنده گفت امشب همش نوبت منه .. ، ژاله هلش داد کنار و گفت پس غلط کردی منو آوردی بعد هم تنشو به تنم چسبوند و کیرمو از توی دست سهیلا بیرون کشید ، یه وری شد و با پاهای سکسیش کیرمو گرفت و مالید ، حال خودمو نمیفهمیدم ، سینه سهیلا رو با یه دستم میمالیدم و رون سکسی ژاله رو با دست دیگه ام سهیلا شورت خودشو در آورد و بالای سرم وایساد ، بعد با دست کیرمو از لای پاهای ژاله بیرون کشید و روی کس خودش تنظیم کرد و نشست ، با یه آه بلند ازش استقبال کردم ، ژاله بلند شد و جوراب شلواری رو از روی کس و کون خودش پایین کشید و کونشو به سمتم گرفت ، دست دراز کردم و انگشتمو از پشت توی کسش فرو کردم ، جیغ زد و تشویقم کرد که ادامه بدم ، با دو انگشت اشاره و وسطی تا ته توی کسش فرو کردم و شروع کردم به مالیدن کسش ، با جیغ و داد بهم فهموند که خیلی داره حال میکنه ، سهیلا روی کیرم مینشست و پا میشد ، دستمو از کس ژاله بیرون کشیدم و بو کردم ، هیچ بوی بدی نداشت برای یه جنده زیادی تمیز بود ، کونشو کشیدم به سمت خودم و با زبون کسشو لیسیدم ، جیغ زد کونشو بیشتر به صورتم چسبوند ، سهیلا تو هر رفت و برگشت کیرمو تا خط تخمام توی کس خودش فرو میکرد ، اینقد حالم خوش بود که حتی به کاندوم فکر هم نکرده بودم .. ، وقتی سهیلا پاشد که جاشو به ژاله بده میخواستم بگم بزارید کاندوم بزارم اما با خودم گفتم ولش کن عیشم منقض میشه ، بزار شب خوبم خراب نشه .. ، ژاله نشست روی کیرم و لبخند زد ، بعد گفت اگه خواستی بیای بریز توش ... ، من قرص میخورم ... ، یاد نسرین و قرص خوردنش افتادم و لبخند زدم ، اما میدونستم این یکی راست میگه ... ، ژاله خودشو روی کیرم بالا و پایین میکرد ، به هیکل سکسی و پوست سفید براقش نگاه کردم و کس قلنبه اش رو دیدم که لبه هاش از هم باز شده بود و کیر راست منو توی خودش قایم کرده بود ، بهم لبخند میزد و بالا و پایین میرفت ، نفهمیدم کی نفسهام تند شد و به رون سکسی ژاله چنگ زدم و تمام آبمو با شدت توی کس قلنبه اش خالی کردم ... ، قبل از اینکه کاملا از حال برم بهش نگاه کردم ، میخندید و به کسش نگاه میکرد ، نگاهم رو پایین آوردم و به کیرم نگاه کردم که هنوز تا دسته توی کسش بود و هنوز هم عین سنگ میموند ، آبم آروم آروم از لبه های کسش بیرون ریخت و منم بی اختیار خندیدم و ولو شدم ... ، غرور حرفه ایم جریحه دار شده بود ، قبل از اینکه اون دو تا ارضا بشن من ارضا شده بودم ... ، به سهیلا نگاه کردم و گفتم ببخشید دست خودم نبود ، خندید و گفت جووون قربون آبت !! ، تو قبلا خودتو به من ثابت کردی ... ، بعد هم دستمال کاغذی رو به سمت ژاله دراز کرد و کنارم ولو شد ، ژاله چند تا دستمال برداشت و روی کسش گذاشت و بعد با یه حرکت سریع از روم بلند شد ، یه آه بلند کشیدم و با بیرون اومدن کیرم از کس ژاله بی اختیار نیم خیز شدم ، سهیلا خندید .. ، ژاله سریع کس و کون خودشو با دستمال خشک کرد و اونهم کنارمون ولو شد ، صورتمو بهش نزدیک کردم و بوسیدمش و ازش تشکر کردم ، سهیلا گفت ژاله خودش یه دوست پسر پولدار داره .. ، این چند وقته که من درگیر بودم خیلی بخاطر من غصه خورد ، امشب اومده بود تو خوشحالی ما شریک بشه ، وقتی فهمید میخوام بیام پیش تو منو آرایش کرد و بعد گفت منم میام ، گفتم امشب میرم پیش حمید که از خجالتش در بیام ، گفت که باشه .. ، با اینحال منم میام ... ، دیگه منم مخالفتی نکردم ، خلاصه اینها رو گفتم که بدونی ژاله جنده نیست ؛ امشب بخاطر من اینجاست ، دوباره ژاله رو بوسیدم و گفتم البته که خیلی از اینکه اومدی خوشحالم اما قبلا هم گفتم سهیلا هیچ بدهی به من نداره ، فقط رفاقته .. ، سهیلا دوباره لبهام رو بوسید و گفت بیا بریم حمامتو نشونش بده ، کلی تو راه از حمام اینجا تعریف کردم و دلش میخواد که ببینه .. ، خندیدم و گفتم البته .. ، بعد سه تایی لخت شدیم و رفتیم تو وان مرمر ....
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 64 از 108:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA