یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت سی و یکم ( میز عجیب 5) جمعه صبح که بیدار شدیم صبحانه رو آماده کردم و سه تایی خوردیم ، میدونستم اگه امروز نرم خونه تا یکی دو ساعت بعد مامانم میاد اینجا !! ، واسه همین هم وقتی بچه ها آماده میشدن که برن منم مشغول لباس پوشیدن شدم ، سهیلا گفت خودمون میریم حمید جون .. ، گفتم نه بابا میرسونمتون ... ، بعد سه تایی از خونه بیرون اومدیم ، سهیلا کنار دستم نشست و ژاله رفت روی صندلی عقب .. ، خونه ژاله اینها سمت خیابون بهار بود ... ، اول اون رو رسوندیم و بعد سهیلا رو تجریش دم خونشون پیاده کردم و رفتم سمت خونه ... مامان خوشگلم حسابی به خودش رسیده بود و خوشگل کرده بود اما بد اخلاق بود .. ، یه لباس بلند آبی روشن با آستینهای پفی تنش کرده بود که دامنش تا روی زانوش رو میپوشوند ، یه جوراب خیلی نازک خاکستری روشن هم پاش کرده بود که میتونستی موهای تازه نوک زده پاش رو توش بشماری .. ، یه دمپایی سفید هم دم پاش انداخته بود و موهاش رو دم اسبی پشت سرش بسته بود ، معمولا وقتی حال نداشت موهاش رو مرتب کنه یه شونه ساده میزد و با یه کش سر دم اسبی میبست ... ، بوسیدمش و باهاش چاق سلامتی کردم .. ، لبخندی زد و گفت از اون دوستت چه خبر ؟ گفتم سهیلا ؟ گفت آره .. ، گفتم تا یکی دو روز دیگه احتمال زیاد مشکلشون حل میشه .. ، گفت این پرستاره هم دیروز یکی دو بار زنگ زد ، میخواستم شماره اون خونه رو بهش بدم اما گفتم شاید خودت نخوای بهش بدی ... ، گفتم اه پس چرا نگفتی که زنگ زد ؟ با عصبانیت گفت مگه من میتونم تورو پیدا کنم که چیزی بهت بگم یا نگم ؟؟ گفتم خوب زنگ میزدی خونه .. ، گفت تا حالا هر بار زنگ زدم مجبور شدم به خدمتکارتون پیغام بدم ، اینه که دیگه بهت زنگ نمیزنم ، اگه کار داشتی خودت زنگ بزن ... ، گفتم چته مامان چرا اینقد شاکی هستی ؟ گفت من شاکی نیستم ... فهمیدم جای یکی به دو نیست ، گفتم باشه .. ، بابام کجاست ؟ گفت رفت بیرون و گفت طرفهای ظهر برمیگرده ، بعد قبل از اینکه دوباره بپرسم اضافه کرد به منم نگفت کجا میره .. ، لبخند زدم ، گفتم باشه .. ، میرم پیش رویا .. ، گفت رویا هم صبح اومد پیشم و خواهش کرد اجازه بدم با آقا کامبیز برن بیرون .. ، اینه که ایشون هم نیستن .. ، تازه فهمیدم علت عصبانیت مامانم چیه .. ، دوست پسر نصفه نیمه اش با دختر برادرش رفته بودن بیرون .. ، خواستم از اون عصبانیت بیاد بیرون ، گفتم مامان بیا ما هم بریم پارک جمشیدیه .. ، مامانم گفت مگه نمیبینی بچه ها دارن چیکار میکنن ؟ گفتم بیاید همگی بریم ... ، یه نگاهی بهم انداخت و گفت پس ناهار چی ؟ گفتم بیرون با هم یه چیزی میخوریم... ، یه فکری کرد و گفت بد هم نیست ... ، بعد زیر لب گفت کون لق بابات که احتمالا یکی دو ساعت دیگه گرسنه از ولگردی برمیگرده خونه ! ، بعد به حرف خودش خندید و گفت باشه ... ، بعد داد زد لیلا ...... ، لیلا سرشو از توی پذیرایی بیرون آورد ، یه دستمال گردگیری توی دستش بود و موهاشو با یه روسری سفت بسته بود ، یکی دیگه از لباسهای قدیمی و تمیز مامانم تنش بود ... ، مامان گفت بجنب بچه ها رو حاضر کن بریم بیرون ، لیلا گفت غذامون رو گازه خانم ، مامان گفت زیر خورشت رو حسابی کم کن جا بیفته برنج هم نمیخواد بزاری ، لیلا گفت چشم ، وقتی رفت که بچه ها رو از توی حیاط جمع کنه گفتم مامان باید حتما یه فکری واسه لباسهای لیلا بکنی ... ، مامانم چشماشو تنگ کرد و گفت چطور ؟ گفتم هم هیکل خودته ، لباسهای خاطره انگیز تورو هم میپوشه ، یه وقت دیدی رفتم از پشت بغلش کردم و بجای تو ماچش کردم ها ... ، مامانم خندید و گفت خوب حواستو جمع کن ... ، گفتم حالا من حواسمو جمع کردم ، میترسم بابام فک کنه تویی بره از پشت آویزونش بشه کار دستش بده ها .. ، خندید و زد توی سرم و گفت تا وقتی بابات فک میکنه منم سمتش نمیره و اون در امانه ، من از اون وقتایی میترسم که میدونه اون من نیستم و یکی دیگه است !! ، اینو گفت و قیافه اش دوباره یکم غمگین شد .. ، گفتم ولش کن مامان قرار شد تا وقتی اون خوش میگذرونه تو هم خوش بگذرونی و نذاری که اوقاتت تلخ بشه .. ، صورتمو ماچ کرد و گفت نمیشه ... ، هر کاری میکنم نمیشه .. ، این کثافتو دوستش دارم .. ، بعد هم قیافه اش غمگین تر شد .. ، گفتم منم مطمئنم اونهم دوستت داره اما طبعش اینطوریه ، نمیتونه خودشو جمع کنه ... ، گفت باشه حالا .. میرم لباس بپوشم ، بعد رو به من که داشتم چسبیده بهش راه میرفتم گفت باز که دنبال کونم راه افتادی ... ، گفتم دست خودم نیست دلم میخواد لباس میپوشی تماشات کنم .. ، خندید و گفت اینم از شانس منه ... ، بجای که بابات بخواد نگاهم کنه تو میخوای تماشام کنی !! ، توی اتاق بهم گفت حالا که ولم نمیکنی حداقل دکمه این رو باز کن ، نزدیک شدم و دکمه های لباسش رو پشت گردنش باز کردم ، لبه های لباسش از هم دور شدن و کمر لختش و سوتین قرمزش معلوم شد ، از پشت بین دو کتفش رو بوسیدم ، برگشت و اونهم منو بوسید ، گفتم چراغ خواب هم تنت کردی که .. ، خندید و گفت فعلا هر چی تنم کنم هیشکی نمیبینه .. ، گفتم اولا که من دارم میبینم و کیف دنیا رو میکنم ، بعدشم جای تو بودم یکی دو نفر دیگه رو هم پیدا میکردم که تماشا کنن و کیف کنن !! ، تماشام کرد و با خنده گفت خاک تو سر بیغیرتت کنن ! ، گفتم پارسال غیرتمو با دو تا شیشه براندی طاق زدم .. ، میای بریم با هم بخوریمشون ؟؟ خندید و لباسش رو در آورد کون قلنبه و برجستگیهای بدن نازش معلوم شد ، جوراب نازک و کیر راست کنش تا بالای زانوش ادامه داشت حاضر بودم نصف عمرمو بدم اما بزاره همون لحظه کونشو لمس کنم ... ، به سمتم برگشت و نگاه خیره ام رو به تنش نگاه کرد و بعد چشمش به کیر راستم افتاد که مثل تپه جلوی شلوار لی ام رو بالا داده بود ، هیچ سعی نمیکردم کیر راستمو قایم کنم ، بهش اشاره کرد و گفت بهت میگم اذیت میشی .. ، تمام جراتمو جمع کردم و گفتم خوب منو بیار !! ، گفت عادت کردیا ... ، گفتم خیلی کیف میده آخه ، اعتیاد آوره ... ، گفت خودتو جمع کن ، اگه اعتیاد آور بود بابات معتاد میشد ! ، گفتم اون حالیش نیست چه طلایی داره .. ، در حالی که پشتش بهم بود خندید .. ، بهش نزدیک شدم و کیر راستمو به کونش چسبوندم و دوباره گردنشو بوسیدم ، کونشو ازم دور کرد اما چیزی نگفت ، آهی کشید و به سمتم برگشت و گفت بشین رو تخت بیارمت ، لبهام گوش تا گوش به خنده وا شد ، نشستم گوشه تخت و بعد ولو شدم ، کنارم نشست و کمربندم رو باز کرد ، بعد دکمه شلوار لی رو باز کرد و زیپشو پایین کشید ، وقتی شورت آدیداس رو یکم پایین کشید کیرم مثل فنر تا شده بیرون پرید .. ، کرم آورد و کیرمو چرب کرد و شروع کرد به مالیدنش ، سرمو به گردنش نزدیک کردم و بوسیدمش ، چیزی نمیگفت و میذاشت کارمو بکنم دستمو با پررویی دراز کردم و پاهاش رو لمس کردم ، جوراب نازک نایلونی زیر دستم حس خوبی داشت ، بالای رونش رو لمس کردم ، دوباره به دستش کرم زد و ادامه داد .. ، دستم از روی شورت قرمز به کس قلنبه اش خورد .. ، کمی از جاش تکون خورد اما جلوم رو نگرفت ، داشتم میمردم ، وقتی نوک انگشتم کس داغشو لمس کرد و اون پاهای خوشگلشو محکم بهم فشرد و دستم لای چاک کسش فشرده تر شد اینقد تحریک شدم که همون لحظه آبم عین فواره از نوک کیرم بیرون پرید ... ، پاهاش رو از هم باز کرد و با یه دستمال کیرمو تمیز کرد و یه قطره اشک رو از گوشه چشمش پاک کرد ، کسش اینقد خیس بود که مطمئن بودم اون صد برابر بیشتر از من تحریک شده ، پریدم و بغلش کردم و بوسیدمش ، گفت باشه دیگه اومدی دیگه .. ، پاشو لباس بپوشم ، با دست خوابوندمش روی تخت و گردنشو بوسیدم ، گفت چیکار میکنی ؟ گفتم نوبت توست ... ، گفت خفه شو .. ، بلند شو .. ، اما قبل از اینکه دوباره مخالفت کنه دستمو فرو کردم توی شورتش .. ، خودشو جمع کرد و گفت نکن حمید ... ، اما وقتی با انگشت اشاره لای چاک کسش فرو کردم و انگشتمو به زور به چوچولش رسوندم و مالیدمش نکن نکن هاش آروم شد و جای خودشو به نفسهای عمیق داد .. ، گردنشو میبوسیدم و با انگشت چوچولشو میمالیدم و اون گاهی وسط نفسهای عمیق و صدا دارش میگفت نکن حمییید ... ، میدیدم که داره از لذت میمیره ، درست مثل اونروزی که زیر دست سهیلا خودشو بالا و پایین میکرد داشت هن و هن میکرد اما سعی میکرد جیغ نزنه و البته وانمود میکرد که اصلا راضی نیست.. ، وقتی دیدم نفسهاش داره تندتر میشه دستمو پایین تر بردم و با پنج انگشت تمام کسش رو توی دستم گرفتم و بعد انگشت وسطی رو تا جایی که میشد توی کسش فرو کردم ، دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره ، یه جیغ کوتاه کشید و بعد لبش رو با تمام قدرت با دندون گزید و با دو تا نفس عمیق صدا دار توی بغلم ولو شد و از حال رفت ، وقتی دهنشو باز کرد از لبش خون میومد ، لبش رو بوسیدم و لب من هم خونی شد ، دستم رو از توی شورتش بیرون کشیدم و به بینیم نزدیک کردم و بو کردم ، راستی راستی بوی شکلات میداد ، انگشت وسطی رو که هنوز از آب کسش خیس بود توی دهنم کردم و با لذت مکیدم ، خندید و با کف دست محکم توی سرم کوبید و گفت کار خودتو کردی ؟؟؟ گفتم عجب کیفی داد مامان ... ، بعد جلوش نشستم و پاهاش رو از هم باز کردم ، فک کرد میخوام بکنمش واسه همین هم محکم پاهاش رو به هم چسبوند و گفت بسه دیگه ... ، گفتم کاری ندارم بخدا یه لحظه صب کن .. ، پاهاش رو شل کرد ، دو طرف شورتشو رو گرفتم و پایین کشیدم و سرمو به چاک کسش نزدیک کردم و با لذت بو کردم ... ، گفتم آخیییی کامبیز کثافت راست میگفت راست راستی بوی شکلات میده ... ، گفت مردشور شما دو تا رو ببره چیزی هم هست که به همدیگه نگین ؟ گفتم آره هیچوقت بهش نمیگم که اینو بوسیدم بعد سرم رو به لای پاش نزدیک کردم و بالای کسش رو بوسیدم و شورتشو دوباره بالا کشیدم ، تنگ بغلم کرد و چند دقیقه چشماشو بست ....
دستت درد نکنه خیلی با حال بود مخصوصأ قسمت آخرش که حمید مادرش رو اضا می کنه.خوبی داستان شما اینه که خسته کننده نیست مثلأ اگر دوباره حمید با سهیلا به تنهایی سکس داشت دیگه خسته کننده و تکراری می شد ولی شما تو این قسمت سوپرایز کردی که با حمید هم زمان با ژاله هم سکس داشته.بعضی اوقات مطالب جالبی برای اوضاع و احوال بعد انقلاب تو داستانت قرار میدی مثلأ باشگاه افسران شاهی ، ایست بازرسی ، خلخالی و ...... و خواننده هایی مثل من را که تاریخ دوست دارند به وجد می آورند مثلأ خلخالی کی بوده و چه کار هایی انجام داده و مجبور می کنه در موردش تو اینترنت تحقیق کنم.فضا سازی خیلی خوبی هم داری طوری که آدم خودش رو همون جا تصور می کنه.بازم ممنون به خاطر داستانت.
AriaTسلام خسته نباشی دوست من . تو این مدت نظر ندادم چون اکانت قبلیم به دلایل نامعلومی به رژیم شاهنشاهی پیوست اما همیشه نظاره گر زحماتت بودم و همچنین قدردان . واقعا خسته نباشی . این مدت سوپرایز های خوب و جالبی رو وارد داستانت کردی . اما فکر میکنم یه اتفاق بزرگ تر توی داستانت شکل بگیره و داری برای اون زمینه سازی میکنی .البته همه اینا دیدگاه منه .
سلامداستانت عالیهبه نظرم بخشی از داستانت داره میره به سمت سکس کامل با مادرت که خوب طبعاْ خوشایند خیلی از خواننده های داستانه از جمله خود من، یه پیشنهاد داشتم اینکه اولین سکس با مادرت دو نفره باشه(خودت و مادرت) حالا تو خونه خودتون یا خونه جدید، بعد از اون فضای سکس چهار نفری با کامبیز و مادرش و یا با اشخاص دیگه رو ترسیم کن.البته ببخشید من جسارت کردم ولی به نظرم اینجوری قشنگتر باشه.
وایییییی خیلی عالیه داستان امیدوارم زودتر قسمت جدید بزاری من که فقط به عشق داستانت میام لووتی راستی از ناتاشا بگووو اون رو فراموش نکن از زندایی
ببین...داستانت فوقالعاده است. نثر روان، شخصیت پردازی درخشان، روند پیشرفت قصه کنترل شده و...عالی، عالی، عالیو مهمترین نکته اینکه عجله نداری توی تموم کردن داستان. این فوقالعاده است. ادامه بده. چه این داستان را و چه بعد از این. فن پیج بزن تا عضو شم برادر. فنتم...