اول از همه بخاطر کامنتهای خوبتون ازتون تشکر میکنم .. ، ممنونم که داستان رو میخونید و نظر میدید و بهم روحیه میدید .. دوم اینکه بخاطر ایندفعه ازتون عذر خواهی میکنم چون وقت نکردم که زیاد بنویسم و میدونم همتون منتظر بودین یه جورایی وقتی داستان کوتاهه توی ذوقتون میخوره اما ببخشید دیگه ....سوم ... ، و اما ناتاشا .... ، میخوام بدونید که ناتاشا یکی از واقعی ترین شخصیتهای داستان منه ... ، واقعا پرستار بود اما واسه صلیب سرخ کار میکرد و توی ایران زمان جنگ برای کمک به زخمی ها اومده بود .. ، توی یه زمانی که فک میکردم پخی هستم و به چیزی که بودم خیلی مغرور شده بودم و افتخار میکردم یهو پیداش شد که بهم بفهمونه ما نه توی دنیای پولدارها عددی هستیم و نه چیزی از قوانینی سر در میاریم که توی این دنیا دارن زندگی مارو میسازن ! ، تجربه سکس با ناتاشا هم تا جایی که تونستم نزدیک به واقعیت نوشتم و سعی کردم احساساتی رو که تو اون لحظات داشتم بهتون منتقل کنم .. ، ناتاشای واقعی درست مثل زمانی که یهو از ناکجا آباد سر راهم قرار گرفت و کلی تجربه جدید در اختیارم گذاشت به همون سرعت و ناگهانی هم از زندگیم خارج شد و ناپدید شد ... ، براش هر جا که هست آرزوی سلامت و موفقیت میکنم و از همه شما خواننده های خوب هم باز تشکر و عذرخواهی میکنم چهارم اینکه این فصل رو اینجا تموم میکنم و فصل بعد رو یکی دو هفته بعد از تعطیلات محرم ادامه میدم...راستی ، به اون دوست شیرازیمون ... ، اول اینکه من خودم اصلیت شیرازی دارم و خونه قدیمیه بابابزرگم تو قصرالدشت هنوز هم هست ... ، دوم اینکه کد شیراز اول 071 بود و بعد شد 0711 و اصلا خبر نداشتم که دوباره شده 071 .... ، خیابونهای شیراز رو هم از قدیمها یه چیزهایی یادم هست و داستان من هم تو همون قدیمها میگذره .... ، بازم ممنون که نظر دادی عزیزم
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت سی و دوم ( نیمه گمشده 1) مامانم توی راه پارک سنگی میگفت و میخندید .. ، حس کردم که لیلا خیلی از تغییر اخلاق مامانم تعجب کرده بالاخره زبون اومد و گفت آقا حمید ، گفتم بله .. ، گفت میشه شما بیشتر بیاید خونه و بمونید ؟؟ گفتم چرا لیلا خانم ؟ گفت آخه خانم وقتی شما رو میبینن خیلی شاد تر هستن .. ، مامانم روی خودشو به بیرون کرد و خندید ، خندیدم و گفتم چرا نمیشه ، تو کوفته تبریزی درست کن من همش میام خونه .. ، لیلا خندید و گفت اینکه خیلی آسونه اگه خانم اجازه بدن فردا برای شام کوفته میزارم ، مامانم خندید و گفت باشه خوبه .. ، گفتم خوب دیگه قرارمون فیکس شد ، فردا واسه شام میام خونه .. شنبهچند بار واسه مصباح توضیح دادم که چی ازش میخوام تا بالاخره دوزاریش افتاد ... ، گفتم یارو از خارج زنگ میزنه و میز رو میخواد تو بهش بگو فروختیش ... ، بعد هم بگو فروختی چهل و پنج تومن .. ، بعد احتمال زیاد یارو ازت میخواد که یه مقدار بالاتر براش پس بگیری .. ، تو قبول کن اما وقتی زنگ زد بهش بگو که صاحب جدیدش خیلی دندون گرده و صد و پنجاه هزار تومن بابت میز پول میخواد .. ، مصباح مخش آتیش گرفت و گفت آخه مگه طلاست که بگم صد و پنجاه هزار تومن ؟؟؟ گفتم طلا نیست ، عتیقه است ، گفت والله من خودم صد تا عتیقه دارم بیست هزار تومن هم بگی همشو بهت میدم ، گفتم این یکی فرق میکنه امضای میشلینی پشتش داره ، گفت والا اگه امضای جیمی کارتر هم پشتش داشت اینقد نمیارزید ! ، گفتم تو جنس شناس نیستی ، من هم جنسمو میشناسم هم مشتریمو ، تو بگو صد و پنجاه تومن ، بعد هم سعی کن منصرفش کنی ، بگو چند تا میز خیلی بهتر داری میتونی به قیمت بیست هزار تومن بهش بدی ، بهش بگو که از خیر این یکی بگذره .. ، اما اگه منصرف نشد اونوقت با من هماهنگ شو تا میز رو بهش بفروشیم و یه کمیسیون خوب به تو بدم ، مصباح با لحنی که خباثت از توش به وضوح معلوم بود گفت حالا سهم ما چقدره ؟ گفتم پنج درصدشو میدم به تو ... ، گفت فقط پنج درصد ؟ گفتم تو دیگه خیلی دندون گردی ، هم مشتری از خودمه هم جنس از خودم ، تازه حرفها رو هم خودم بهت یاد دادم ، تو دفترت نشستی و دو تا تلفن جواب میدی و هفت هشت هزار تومن کاسب میشی ، تازه میگی کمه ؟؟ بیخیال بابا زنگ میزنم به یکی دیگه !! ، مصباح خندید و گفت جوش نیار ، باشه قبوله ، گفتم باشه پس شماره تورو میدم به مشتری .. ، بقیه اش با تو ، ببینم چیکار میکنیا ... ، گفت مشتریت کی هست ؟ کی زنگ میزنه ؟ گفتم مشتریم یه سرهنگ بازنشسته است که پولش از پارو بالا میره ، فک کنم اینقد میز رو میخواد که تا شماره ات رو بهش بدم زنگ میزنه .. ، فقط بپا مشتری از دستت نره ، بعد یه فکری کردم و گفتم ببین آقای مصباح میدونم آدم خوبی هستی اما فک نکن اگه سعی کنی مشتری رو دور بزنی فایده ای به حالت داره ، چون این مشتری فقط همین میز رو میخواد ، اگر هم آبروی من رو ببری و بگی من این حرفها رو یادت دادم هم واست فایده ای نداره چون مشتریم اول و آخر میاد سراغم و پولو میده و میخره این وسط فقط پول تو از دستت میره .. ، مصباح گفت نه بابا ما تو کاسبی اهل این حرفها نیستیم .. ، گفتم باشه دیگه پس منتظر تماسش باش .. تلفن رو قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم ، نه صبح شنبه و من یکی از کارهام رو هماهنگ کرده بودم ، با خودم گفتم بزار به آزی زنگ بزنم ، بعد یادم افتاد که مامانم گفت ناتاشا هم چند بار تماس گرفته بود ، با خودم گفتم ساعت چهار و پنج که کلاس تموم شد بهش زنگ میزنم که برگشته باشه خونه .. ، بعد شماره آزاده رو گرفتم و منتظر شدم تا گوشی رو برداره .. ، الو ... ، گفتم الو سلام منم .. ، گفت سلام چطوری ؟ چه خبر ؟ گفتم خوبم سلامتی ، گفت از رفیقت چه خبر ؟ گفتم رفته وکیل گرفته .. ، یکم من و من کرد و بعد گفت وکیل واسه چی ؟ مگه نگفتی پولشون جور شده ؟ گفتم تو پدر شوهرتو نمیشناسی ، من بهشون توصیه کردم که وکیل بگیرن که بعدش دیگه قالش کنده بشه .. ، آزاده گفت یعنی وکیل قراره چیکار کنه ؟ ببردش دادگاه ؟ گفتم نه فقط پولو میده و چکها رو میگره .. ، آزاده گفت مگه کار وکیلها این نیست که از متهم تو دادگاه دفاع کنن ؟ گفتم نه فقط .. ، همه کارهای حقوقی رو انجام میدن ، یکیش هم اینه .. ، آزاده گفت کاش زودتر مشکلشون حل بشه ، بنظرم خیلی دختر خوبی بود ، گفتم آره دختر خوبیه .. ، آزاده یکم فکر کرد و گفت دوست دخترته ؟ خندیدم و گفتم نه .. ، فقط خواهر دوستمه .. ، گفت آخه اینقد واسش هزینه کردی که آدم شک میکنه .. ، بعد خودش اضافه کرد البته نه اینکه به من ربطی داشته باشه .. ، همینطوری پرسیدم .. ، گفتم آره میدونم ، نه فقط دوست ساده هستیم .. ، بعد گفتم آزاده میخوام ببینمت .. ، چند ثانیه ساکت شد و بعد یه طوری که انگار اصلا هم بدش نمیاد گفت واسه چی ؟ گفتم همینطوری ، خیلی وقته داریم تلفنی صحبت میکنیم میخواستم از نزدیک ببینمت .. ، گفت نمیشه که من یه زن شوهر دارم .. ، با خنده گفتم اونهم چه شوهری !! ، گفت چشه بیچاره .. ، خیلی هم پسر خوبیه .. ، گفتم حیف یکم پپه است .. ، خندید و گفت ساکت .. ، دیگه بدش نمیومد وقتی باهاش لاس میزدم یا پشت سر شوهرش دری بری میگفتم ، گفتم یکی دو تا فیلم خوب هم برات کنار گذاشتم میخوام خودم برات بیارم .. ، گفت صبحها من همیشه خونه ام ، گاهی میرم دیدن مادرم ، میتونی یه بار که میخوام برم خونه مامانم بیای با هم بریم که همدیگه رو هم ببینیم .. ، گفتم عالیه .. ، خونه مامانت کجاست ؟ گفت سمت میدون ژاله .. ، گفتم باشه چهارشنبه خوبه ؟ میدونستم علی سیاه چهارشنبه برمیگرده ماهشهر و دیگه کلاس ندارم ، از طرف دیگه میخواستم مامان سهیلا هم پولو داده باشه و چکهاش رو پس گرفته باشه که وقتی آزاده منو میبینه اگه منو شناخت و یهو زد به سرش که بره و به شوهرش بگه دیگه کاری ازشون بر نیاد ، وقتی اینو میگفتم قلبم تو سینه بلند بلند میزد .. ، گفت خوب فردا بیا .. ، گفتم تا سه شنبه من صبحها هر روز میرم کلاس زبان .. ، واسه همین گفتم چهارشنبه .. ، وگرنه خودم هم خیلی دلم میخواد زودتر ببینمت ، گفت باشه ، چهارشنبه .. ، گفتم خدا بهم رحم کنه ، خندید و گفت چرا ؟ گفتم از بس که تو خوشگلی ! ، گفت چون من خوشگلم خدا باید بهت رحم کنه ؟ گفتم آره دیگه بقول بابام آتیشه و پنبه .. ، آزی گفت من پنبه خیسم ، آتیش نمیگیرم !! ، گفتم از تو مطمئنم ، آتیش من خیلی تنده ! ، آزی گفت پس بیخیال نمیخواد بیای دنبالم ، گفتم نه بابا شوخی کردم ، خندید و گفت پس چهارشنبه میبینمت ، گفتم باشه عزیزم .. ، دفعه اولی بود که بهش میگفتم عزیزم ! ، چیزی نگفت خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد ... با زبون دور لبمو لیسیدم .. ، از الان مزه لبهای گوشتالوی خوشگلشو زیر لبم حس میکردم ! موقع کلاس همش گوشم به زنگ تلفن بود ، گاهی اوقات بی اختیار به سمت تلفن نگاه میکردم ، ساعت حدود یازده بود اما من همش فکر میکردم سرهنگ دیر کرده ، کامبیز بالاخره بهم نگاه کرد و گفت چته انگار نشادور تو کونت کردن ، همش عز و جز داری ، گفتم منتظرم این مردیکه زنگ بزنه گفت سرهنگه ؟ گفتم آره دیگه ... ، گفت مگه به مصباح زنگ زدی ؟ گفتم آره صبح زنگ زدم و حسابی پختمش .. ، علی سیاه به ما که مشغول ویز ویز کردن بودیم نگاه کرد و گفت خوب اگه نمیخواید درس بخونید امروز رو تعطیل کنید ، من همش یکی دو روز دیگه تهرانم ... ، گفتم نه بابا ادامه بدیم ... ، هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن شروع به زنگ زدن کرد ، لبخندی زدم و به کامبیز نگاه کردم و از جام بلند شدم و رو به علی سیاه گفتم ببخشید علی آقا تلفن رو جواب بدم زود میام .. ، انگار علی منتظر بود که من از سارا بخوام تلفن رو جواب بده و کلاس رو تعطیل نکنم ، چون حس کردم یه مقدار اخم کرد .. ، توجهی نکردم و از جام بلند شدم و با سرعت به سمت تلفن رفتم ، گفتم الو بفرمایید صدای خش خش توی گوشی بهم فهموند که تلفن از راه دوره ، لبهام به خنده وا شد ، صدای سرهنگ رو با خش خش شنیدم که میگفت سلام خوبید ؟ ترابی هستم ، گفتم سلام جناب سرهنگ شناختمتون ، گفت شماره رو پیدا کردید ؟ به ساعت نگاه انداختم ، درست ساعت دوازده ظهر رو نشون میداد ، معلوم بود که پای تلفن نشسته که درست سر ظهر که گفته بود زنگ بزنه ، وقت شناسی ارتشی اش رو با خودش برده بود امریکا ... ، گفتم بله ، الان میارم خدمتتون صبر کنید .. ، بعد هم از توی جیبم کارت مصباح رو در آوردم و گفتم یادداشت بفرمایید ... پنجاه و چهار .... ، بعد اضافه کردم آقای مصباح .. ، گفت چی ..؟؟ گفتم مصباح ... ، با خنده گفت تمساح ؟ گفتم صبح .. ، مصباح !! ، خندید و گفت آهان .. مصباح .. گفتم بله .. ، باز تشکر کرد و گفت اگر ایشالله این یادگاری ها رو دوباره پیدا کردم یه هدیه خوب واسه شما میفرستم .. ، گفتم شما قبلا مارو شیرین کام کردید .. ، خندید و گفت خواهش میکنم بعد هم دوباره تشکر کرد و قطع کرد .. ، به کامبیز نگاه کردم و چشمک زدم ، اونهم در جوابم خندید ، اومدم کنار بقیه نشستم و به درس ادامه دادیم ... ، تقریبا یه ساعتی گذشته بود که تلفن دوباره زنگ زد ، مثل ترقه از جام پریدم ، علی سیاه گفت امروز همه حواست پی تلفنه ها ... ، گفتم ببخشید بخدا خیلی مهمه .. ، تلفن رو برداشتم ، منتظر بودم باز سرهنگ باشه اما با شنیدن صدای مصباح تعجب کردم ، فکر نمیکردم شماره خونه رو داشته باشه اما یادم افتاد خودم شماره خونه رو بهش داده بودم که واسه فروش وسایل باهاش هماهنگی کنیم ، گفت سلام آقا حمید ، گفتم سلام چه خبر ، زنگ زد ؟ گفت آره بابا این مشتریت انگار فک میکنه فرمانده ارتشه و ما هم سربازهاش هستیم ، گفت برو پسش بگیر ، گفتم میرم صحبت میکنم ، قرار شد یکی دو ساعت دیگه دوباره زنگ بزنه .. ، بعد گفت آقا حمید این که حاضر شده واسه یه میز فکسنی چهل و پنج هزار تومن بده بیا بهش بفروش بره بابا ، آدم اینقد خل کم پیدا میشه ، گفتم تو حالا صب کن ... ، گفت باشه اما از ما گفتن ، گفتم راستی اون میز بیلیارد رو هنوز داری ؟ گفت آره ، گفتم احتمالا بخرمش ، گفت باشه مال شماست .. ، گفتم مواظب باش اینهمه آشغال روش گذاشتی ماهوت کفش خراب نشه وگرنه معامله امون نمیشه .. ، گفت من آشغال روش نذاشتم خودم حواسم هست ... ، گفتم باشه اگه دوباره زنگ زد خبرشو بده .. ، دوباره برگشتم سر میز .. ، علی سیاه یه دایره کشیده بود و یه خط هم از توش رد کرده بود ، خودکارش رو دستش گرفته بود و داشت میگفت مختصات محل برخورد این دوتا از یه راه ساده محاسبه میشه که معمولا کسی تو دبیرستان به شاگردهاش یاد نمیده ، اما تو کنکور کلی باعث صرفه جویی تو وقت میشه ، کافیه ضریبهای ایکس و ایگرگ .... ، بعد سرشو بلند کرد و گفت بیا بشین حمید جان .. ، نشستم کنارشون و سرم رو توی کتاب کردم ، اما حواسم پی سرهنگ و میز عجیب میچرخید .. ، ساعت حدودای چهار بعد از ظهر بود و درس خوندنمون تقریبا تموم شده بود ، علی سیاه داشت نکاتی رو که اونروز خونده بودیم جمع بندی میکرد و ما یادداشت میکردیم اما هنوز مصباح زنگ نزده بود .. ، بالاخره تلفن زنگ خورد ، علی سیاه دیگه خنده اش گرفت و با خنده اون همه خندیدن ، گفتم بابا یه روز ما تلفن داریم آبرو برامون نذاشتین ، بعد هم رفتم و گوشی رو برداشتم ، مصباح بود گفتم چه خبر ؟ گفت این مشتریت دیوونه است ، بهم گفت تا صد و بیست هزار تومن اگه شد براش بخرم اما بهم گفت اگه نفروخت ده هزار تومن بهت میدم شماره مشتریت رو بهم بده ... ، ترس برم داشت ، میدونستم شماره مشتری رو واسه چی میخواد ، به محض اینکه میفهمید میز کجاست یا با پول یا با زور میزش رو پس میگرفت ، فهمیدم که دیگه جای گربه رقصوندن نیست ، گفتم بهش بگو مشتری رو راضی کردی به صد و بیست تومن اما ده تومن واسه خودت ازش بگیر ... ، شماره داده بهت ؟ مصباح گفت نه اما گفته فردا ظهر زنگ میزنه .. ، گفتم سر ساعت دوازده بهت زنگ میزنه ، مصباح گفت بابا اینها کی هستن شما باهاشون کار میکنید ، من از پشت تلفن و از راه دور ازش ترسیدم ، تو دلم گفتم ترس هم داره ، گفتم تو باهاش قرار بزار و به من خبر بده من میز رو برات میارم ... ، گفت باشه ... ، گفتم یادت نره ده تومن واسه خودت ازش بگیری ها .. ، گفت باشه خبرشو میدم ....
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت سی وسوم ( نیمه گمشده 2) وقتی برگشتم سر میز دیگه دفتر کتابهاشون رو جمع کرده بودن ، رویا گفت حمید لیلا خانم گفت شب یادت نره ... ، با تعجب گفتم شب چی یادم نره ؟ ، رویا با شیطنت خندید و گفت نمیدونم یه طوری حرف میزد که انگار امشب باهات قرار داره ، همه زدن زیر خنده ، یهو یادم افتاد و گفتم ای ول آره ، قرار کوفته تبریزی ... ! ، علی سیاه گفت اوه کوفته .. ، گفتم آره کوفته هاش خیلی خوشمزه میشه ، علی سیاه گفت بجای ما هم بخور .. ، به رویا گفتم پس بمون نیمساعت دیگه با هم بریم .. ، علی سیاه قبل رفتن اومد کنارم و یواش گفت تو این دو سه روزی که اینجام یه شب بیا پیشمون ، گفتم میخوام واسه سه شنبه شب یه قرار بزارم که با مهدی و نسرین جمع بشیم همینجا .. ، علی سیاه چشماش برق زد .... ، گفت باشه پس اگه نشد خودت بیا خونه ما .. ، گفتم واسه چی نشه .. میشه !! ، خندید بعد برگشت پیش کامبیز که هنوز داشت با رویا حرف میزد و بعد با هم رفتن ... ، در رو که بستن دستمو حلقه کون رویا کردم و لبم رو به لبش نزدیک کردم .. ، با خنده گفت چه عجب به من هم نگاه کردی .. ، خندیدم و گفتم دست پیش گرفتی پس نیفتی دختر دایی ؟ آخه کامبیز و بابام میزارن که یه دقیقه هم نوبت به ما برسه نگاهت کنیم ؟ اولین فرصتی که پیش اومده از زمانی که اومدی تهران الانه که نمیخوام اصلا از دستش بدم ، خندید ، با صدای سارا نیم متر پریدم .. ، به سمتش برگشتم معلوم نیست از کی داشته دستمالی کردن منو تماشا میکرده ، یه لبخند گوشه لبش بود که اندازه صد تا کتاب حرف میزد ، خندیدم و گفتم بله ؟ گفت خواستم بگم اگه کاری ندارید من برم ، صبر کردم صحبتتون با دختر داییتون تموم بشه بعد مزاحم بشم اما ببخشید نگران آقا رضا هستم ، با خنده گفتم باشه سارا جان شما برو .. ، تشکر کرد و برگشت توی آشپزخونه ، رویا گفت بد شد ما رو اینطوری دید .. ، گفتم طوری نیست زبونش قرصه .. ، رویا چشماش برقی زد و گفت نکنه با اینهم ... بعد هم با دیدن لبخند من زد زیر خنده .. ، گفت کسی از زیر دستت در نره یه وقت .. ، خندیدم و کشوندمش سمت اتاق سرهنگ ، اما صدای تلفن منو از نیمه راه برگردوند .. ، به سارا گفتم برو تو اتاق منم میام .. ، بعد برگشتم توی هال و تلفن رو برداشتم .. ، صدای خش و خش بهم فهموند که باید منتظر شنیدن صدای کی باشم .. ، سرهنگ سلام کرد .. ، سلام کردم و منتظر شدم ببینم چیکار داره .. ، گفت این سمساره خیلی دندون گرده ، اگر ایران بودم بهش میفهموندم با کی طرفه ... ، یکم ترسیدم ، سرهنگ گفت آقا حمید این میز برام خیلی با ارزشه میخوام یه زحمت بکشید و یه تماس با این سمساره بگیرید و یه جوری مجبورش کنید میز رو برام پس بگیره ، گفتم چشم .. ، سرهنگ گفت عوضش من هم مدارک و کلیدهای بنز رو که پیش خواهرم هست براتون میفرستم ، تو دلم گفتم آخه مدارک این آشغال به چه دردم میخوره .. ، سرهنگ انگار حرف دلمو خونده باشه گفت این بنز کلکسیونی و سفارشی هست ، این رو من از یه نمایشگاه تو آلمان خریدم ، کلی پولشه ، زمان اعلیحضرت من پنجاه هزار دلار براش پول دادم ، الان خیلی بیشتر از این حرفها میرزه ، البته کسی تو ایران قدرشو نمیدونه شما یه جای مطمئن نگهش دار ، مطمئن باش به موقعش میتونی با قیمت خیلی خوب بفروشیش .. ، ابروهام رو بالا انداختم و گفتم دستتون درد نکنه ، گفت نه دیگه بهرحال که خونه و ماشین رو با هم خریدید اما وقتی مدارکش رو داشته باشید تازه معلوم میشه که چه ماشین با ارزشی هست ، یاد اونروزی افتادم که کامبیز دستگیره در رو از جاش کنده بود و خنده ام گرفت ، گفتم لطف میکنید .. ، سرهنگ گفت فقط خواهشا یه زنگ به این یارو بزنید .. ، بعد در حالی که معلوم بود داره با خودش غرولند میکنه یه چیزی شبیه این گفت که حیف که خودم ایران نیستم .... برگشتم توی اتاق و رویا رو دیدم که گوشه تخت نشسته ، رفتم سمتش و بغلش کردم و افتادم روی تخت و گفتم از وقتی که زن بهترین دوستم شدی سکس باهات خیلی بیشتر میچسبه .. حیف که فرصت دست نمیده ، خندید ، دستمو بردم زیر لباسش و به سینه هاش رسیدم ، کلی تعجب کردم بنظرم رسید تو این یه ماهی که دستمالیش نکرده بودم سایز سینه اش حداقل دو برابر شده ، با خنده گفتم من بنظرم میاد یا این واقعا بزرگ شده ؟ خندید و گفت با سرعت نور داره رشد میکنه ! ، گفتم آخ جووون به مال مامانت برسی دیگه عالیه .. ، دستی به کیر راستم کشید و گفت تو هم به مال بابات برسی دیگه عالی میشی !! ، خندیدم و گفتم فعلا من به این ممه های نیمدار تو رضایت میدم تو هم به کیر نارس من رضایت بده ، خندید و کیر راستمو محکم تو دستش فشرد و گفت جووون حالا این نارس رو نشونم بده ببینمش خیلی وقته داره هرز میپره .... ! به به عجب شامی داشتیم ، بقول ترکها کوفته میز وار ! ، دستپختش حرف نداشت ، یه دل سیر خوردم ، مامانم یه لباس کوتاه آبی روشن تنش کرده بود ، بابام خیلی چسبیده بهش نشسته بود و برعکس همیشه هی باهاش میگفت و میخندید .. ، برای اولین بار به بابام حسودی کردم ، دلم میخواست امشب جای بابام بخوابم ! ، تلفن که زنگ خورد من درست کنارش بودم ، نگاهی به اطراف انداختم که ببینم کسی هست که زحمت تلفن رو بکشه ... اما خودم از همه نزدیکتر بودم ، ناچار گوشی رو برداشتم و گفتم بله ... ، صدای ناتاشا تقریبا منو از جا پروند ..، اصلا منتظر تماسش نبودم ، گفتم سلااااام ... ، گفت سلام فک کردم دیگه به کل منو فراموش کردی ... ، مامانم از توی هال سرشو توی پذیرایی چرخوند و با ایما و اشاره پرسید کیه .. ، گفتم با من کار دارن مامان ... ، اخم کرد و رفت ، گفتم بخدا میخواستم امشب بهت زنگ بزنم ناتاشا ، بجون خودم دلم خیلی برات تنگ شده ، با لحنی که یکم آمرانه بود گفت پاشو بیا پیشم ... ، اصلا نتونستم باهاش مخالفت کنم ، به سادگی گفتم باشه .. ، الان ؟ گفت آره دیگه پاشو بیا ... ، گفتم باشه عزیزم تنهایی ؟ گفت آره .. منتظرتم ... ، گفتم نیمساعت دیگه میام ... ، تلفن رو قطع کردم و از جام بلند شدم ، مامان دوباره سر و کله اش پیدا شد و گفت کجا ؟؟ گفتم میرم خونه دیگه ، گفت بمون یکی دو ساعت دیگه اگه خواستی برو ، گفتم گشت کمیته نصفه شب گیر میده حوصله ندارم ، الان برم بهتره .. ، زیاد مخالفتی نکرد اما پرسید کی بود ؟ گفتم ناتاشا ... ، گفت چیکارت داشت ؟ گفتم احوال پرسی .. ، یه نگاه تو چشمام کرد و گفت حمید من شهینم ، عوض نشدم ! ، به من دروغ نگو .. ، گفتم پس صب کن خودم بهت بگم ، بیموقع که میپرسی اینطوری میشه .. ، خندید و گفت میری پیشش ؟ یه فکری کردم و گفتم آره .. ، گفت خوب از اول بگو ، مواظب باش ، کلا یه شهین دیگه شده بود ، از تعجب نزدیک بود رو سرم شاخ در بیارم .. ، بوسیدمش و باهاش خداحافظی کردم و از در بیرون اومدم .... از ناتاشا خیلی خوشم میومد ، هم خیلی خوشگل بود و هم خیلی خانم بود ... ، اما یه جورایی ازش میترسیدم .. ، نه اینکه چون سنش از من یکم بیشتر بود ... ، نه ... ، یه چیزی تو وجودش بود که منو میترسوند .. ، یه نیروی قوی منو به سمتش میکشوند ... ، اینقد این نیرو قوی بود که خودم هم ازش میترسیدم .. ، از اونشبی که دستش رو کنار دستم گذاشت و یه جریان قوی انرژی رو بین دستم و دستش احساس کردم ترسم بیشتر هم شده بود ، این خاصیت آدمیزاده ، از چیزهایی که سر در نمیاره میترسه .. ، با همه وجودم دلم میخواست باهاش بخوابم .. ، اما به همون اندازه هم ته دلم ترس داشتم ... ، شاید همین ترس باعث شده بود این چند وقته ازش یکم دوری کنم .. ، یه نیروی مرموزی اطرافش بود که منو مثل آهنربا به سمت خودش میکشید ، از ترس اینکه توی این نیروی مرموز گرفتار نشم از دستش فرار میکردم ... ، اونشبی که به سمت خونشون رانندگی میکردم تمام این حسها با هم بهم هجوم آورده بودن ... ، خیلی برای بدست آوردنش زحمت کشیده بودم ، اما درست زمانی که میدونستم تو دستمه یه نیروی قوی و مرموز منو ازش ترسوند ... ، اونشب میدونستم که برای روبرو شدن با اون ترسه که دارم میرم اونجا ... ناتاشای خوشگلم دم در به استقبالم اومد ، یه لباس کوتاه آستین بندی قرمز براق تنش کرده بود که جمعا یه وجب پایین تر از کونش رو میپوشوند و نوک سینه های خوشگل و برجسته اش توش نمایان بود ، معلوم بود که سوتین هم نبسته .. ، موهاش رو با حوله بسته بود و تنش برق میزد ، کاملا مشخص بود همین الان از حمام بیرون اومده ، آماده رختخواب ، آماده دادن .....!! ، به سمتش رفتم و بغلشو باز کرد و منو در آغوش گرفت و لبهامون به سمت هم رفت ، چنان لب گوشتالوی قرمزشو مکیدم و که مزه اش هنوز زیر زبونمه .. ، تمام تنم از لذت لبریز شد ، شیرین ترین لبهای دنیا رو داشت ، چی باعث میشد اینقد از مکیدن لبش لذت ببرم ؟ خودم رو به تنش چسبوندم و لبشو محکم مکیدم ، خندید و خودشو ازم جدا کرد و گفت صب کن ... ، گفتم به اندازه کافی صب کردم .. ، گفت تقصیر خودته مگه در اینجا رو روت بسته بودن ؟ خوب زودتر میومدی ! ، بعد گفت شام خوردی ؟ یاد کوفته خوشمزه افتادم و گفتم تا خرخره خوردم !! ، خندید و گفت باشه بیا بریم یه نوشیدنی بهت بدم ، باهاش رفتم سمت آشپزخونه ، گفت من خودم میخوام یه گیلاس مشروب بخورم ... ، تو هم میخوری یا چیز دیگه ای میلت میکشه ؟ گفتم نه ، از همون مشروب اوندفعه ای بهم بده ، خندید و گفت مشروبهای بابام بهت مزه کرده ها .. ، گفتم آره بابا خیلی خوشخوراک بود ... ، گفت هوس کرده بودم جین بخورم اما حالا که میگی باشه ... ، بعد رفت سر یخچال و یه شیشه کج و کوله دیگه که تا نصفه از شراب قرمز تیره پر بود در آورد ، گفتم آها... ، خودشه .. ، خندید و توی دو تا گیلاس رو تا نصفه پر کرد .. ، گیلاسم رو به گیلاسش زدم و رفتم بالا .. ، مشروب هم اونشب یه مزه دیگه داشت .. ، انگار تلخی همیشه رو نداشت ... ، دلم میخواست باز بخورم اما هیچ نمیخواستم هوش از سرم بره ، واسه همین هم بیخیال شدم .. ، دستمو گرفت و پله ها رو با هم بالا رفتیم .. ، واسه اینکه باهاش بخوابم له له میزدم .. ، اون حس ترس ازم کیلومترها دور شده بود ..، بالای پله ها دوباره به سمتم چرخید و لبهاش رو توی لبهام چفت کرد .. ، آخ آخ اون لبهای همرنگ عقیق ، لبهاش مزه شراب گرفته بود و به اندازه ده تا شراب مستم میکرد .. ، دست توی موهام کشید و سرشو ازم جدا کرد ، چشماش خمار خمار شده بود و بدتر از من برای رختخواب له له میزد .. ، به چشمام نگاه کرد و گفت دلت میخواد تختخوابمو باهات تقسیم کنم ؟ گفتم میمیرم واسه اینکار ! ، به سادگی گفت منم همینطور .. ، بعد گفت ولی امشب باید هر چی میگم گوش کنی .. ، باشه ؟ گفتم چشم به سمت انتهای راهرو هلم داد و گفت اول از همه برو دوش بگیر .. ، گفتم بابا صبح حمام بودم .. ، گفت از صبح تا حالا بیرون بودی ، گفتی گوش میکنی که ... ، گفتم هر چی شما بگید .. ، جلوی یه در توی راهرو وایساد و بازش کرد ، چراغ رو روشن کرد ، یه دستشویی بزرگ و تمیز ، روشویی به رنگ زرد لیمویی .. ، تا اونروز هر چی دستشویی و توالت دیده بودم همه سفید بودن .. ، حاشیه روشویی گلهای سرخ و در هم پیچیده طلاکوب برجسته شده بود .. ، یاد اونروزی افتادم که به آویر میگفت بابام اندازه حقوق یه سال تو فقط واسه اینجا سنگ توالت خریده ، با خودم گفتم اصلا بیربط نمیگفت ، شیرهای آب طلایی بودن .. ، یه توالت فرنگی با فاصله کنار روشویی بود ، اونهم به رنگ لیمویی و با طلاکوب برجسته .. ، فک کردم مگه آدم دلش میاد تو این توالت برینه ؟؟! ، گوشه دستشویی با یه پله بالاتر حمام بود ، پاشویه زرد لیمویی با حاشیه طلایی ، یه دوش طلایی با آبریز مربعی شکل ! ، ای خدا همه چیز این خونه عجیب و غریب بود .. ، کنار دوش بزرگ یه دوش کوچیکتر به دیوار وصل کرده بودن که با یه شلنگ به شیر اصلی وصل میشد ، تا اونروز دوش سیار ندیده بودم .. ، توی دستشویی یه عطر ملایمی به مشام میرسید و نور اونجا از دو تا دیوار کوب خیلی خوشگل به شکل گل رز تامین میشد که لامپهای شمعی مثل غنچه باز نشده وسط گلها قرار گرفته بودن .. ، به دیوار یه جاحوله ای خیلی قشنگ به رنگ طلایی کوبیده شده بود و بهش دو تا حوله سفید و تمیز آویزون شده بودن .. ، گفتم اوه .... ، اگه مجبورم نمیکردی هم یه بهونه پیدا میکردم که اینجا دوش بگیرم ، خندید و گفت باشه پس من منتظرت میشم .. ، زود بیا .. ، گفتم باهام دوش نمیگیری ؟ گفت من تازه حمام بودم ، تا من موهامو خشک کنم تو هم بیا ، بعد با لبخند به لیوانی که توش یه مسواک نو و یه مکینه بود اشاره کرد و گفت اگه خواستی اصلاح کنی تیغ نو هستش و مسواک هم تا حالا استفاده نشده ، خندیدم و گفتم میخوای منو ضد عفونی کنی ؟ خندید و گفت یه جورایی !! ، گفتم باشه امروز من خر تو ام ! ، ماچم کرد و گفت شما سرورید ! ، وقتی رفت با عجله لباسهام رو در آوردم و به رخت آویز آویزون کردم ، یکم سردم شده بود ، وارد پاشویه حمام شدم و شیر آب رو باز کردم و زمانی که منتظر بودم که آب توی شیر گرم بشه با تعجب به شیر آب حمام و شلنگ و دوش سیار نگاه میکردم .. ، وقتی آب ولرم شد ضامن روی شیر رو کشیدم و آب از توی آبریز مربعی شکل روی سرم ریخت .. ، یه طاقچه کوچیک کنار دوش بود که توش یه صابون لوکس نو و یه شامپوی کوچیک سفری خارجی گذاشته بودن .. ، شامپو رو نگاه کردم ، روش به انگلیسی نوشته بود هتل شرایتون .. ، زیر دوش خنده ام گرفت و فکر کردم هزاری هم که پولدار باشی باز برداشتن این شامپوهای کوچولو از توی هتل کیف میده !! ، خودمو که شستم جلوی آیینه وایسادم و با خمیر ریش تمام صورتمو پوشوندم و با دقت ریشهام رو اصلاح کردم ، بعد برگشتم توی پاشویه حمام و موهای زیر بغل و زیر نافم رو هم با همون مکینه تراشیدم و همه رو عین کاغذ صاف صاف کردم .. ، مکینه رو باز کردم و تیغ استفاده شده رو توی سطل کوچولو و خوشگل دستشویی انداختم و مکینه رو آب کشیدم و سرجاش گذاشتم .. ، مسواک زدم و حوله رو دور خودم پیچیدم ... ، یه نگاه به خودم انداختم ، چه هلویی شده بودم ! ..
یک تابستان رویایی فصل ششم قسمت سی وچهار ( نیمه گمشده 3) با همون حوله از حمام بیرون اومدم ، راهرو تاریک بود و از زیر در اتاق ناتاشا نور کمی به راهرو میومد .. ، فرش نرم راهرو رو زیر پاهام احساس میکردم ، تا حالا پابرهنه تو اون خونه راه نرفته بودم .. ، در اتاق رو باز کردم ، خشکم زد ... ، توی اتاق فقط دو تا شمع روشن بود ، ناتاشای خوشگل موهاشو سشوار کشیده بود و لخت مادر زاد گوشه تخت نشسته بود نور لرزون شمع روی تن بی نقصش میرقصید ، اون صورت خوشگل و چشمای سبز ، لبهای گوشتالوی قرمز و تن سفید و گوشتالو ... ، سینه های درشت و سر بالای خوشگل و آبدار و مکیدنی ... ، وای خدای بزرگ ... ، باسن بزرگ و خوشگل و دو تا پای گوشتالوی سفید مثل برف ... ، بی اختیار گفتم واو ... ، بلند شد و به سمتم اومد و حوله رو از تنم باز کرد و هر دوتامون لخت مادر زاد بغلم کرد .. ، داغ بود ، مثل کوره ... ، تنم با ولع گرمای تنش رو جذب میکرد تنگ بغلش کردم و لبهام رو به لبهای داغش چسبوندم و مکیدم .... توی رختخواب افتاده بودیم و مثل مار به هم میپیچیدیم .. ، باورتون بشه یا نشه تو تمام اون مدت کیرم اصلا بلند نشد و اصلا به سکس فکر هم نمیکردم .. ، توی آغوشش چنان لذتی میبردم که سکس به کلی از یادم رفته بود .. ، سرم رو به سینه های درشت و خوشگلش میمالیدم و صورتمو بین ممه های نرم و درشتش فرو میکردم و غرق لذت میشدم ، بوی ملایم عطر دیور با بوی تنش قاطی شده بود و هوش از سرم پرونده بود .. ، حس میکردم توی یه تخم مرغ داغ باهاش زندانی شدم ، لخت و عور عین دو تا مار در حال جفت گیری به هم میپیچیدیم .. ، نه اون حال خودشو میفهمید نه من .... ، تنها صدایی که سکوت اون اتاق رو بهم میزد صدای نفسهای داغ من و ناتاشا بود ، قلبم از همیشه تندتر و بلندتر میزد .. ، توی اون سکوت وقتی سرم رو روی سینه ناتاشا میذاشتم میدیدم که صدای قلب اون از مال من هم بلندتر و محکم تره .. ، باور کنید تو اون لحظه های جادویی قلبم با قلب ناتاشا با هم میتپیدن .. ، انگار میخواستن همنوایی خودشون رو به رخ بکشند .. ، میخواستن که هارمونی اون لحظات ناب از بین نره .. ، حتی یه کلمه هم حرف نزده بودیم ، همدیگه رو سفت بغل کرده بودیم و تنمون رو به تن هم میکشیدیم .. ، برام مهم نبود کجای تنم به کجای تنش میخوره ، تنها حسی که بهم میرسید حس لذت دمادم بود .. ، یه لحظه هایی بود که اصلا نمیخواستم تموم بشه ، هر جای تنش که جلوی صورتم بود رو میبوسیدم ، بینیش ، سرشونه اش ، زیر بغلش ، پاهای خوشگلش ، انگشتهای کشیده اش ... ، یا کس قلنبه اش .. ، فقط میبوسیدم و تن لختمو محکم تر به تنش میچسبوندم ، اون انرژی که اونروز از نوک انگشتام به سمت نوک انگشتان اون در حرکت بود الان از تمام بدنم به سمت بدن اون و از بدن اون به سمت بدن من در جریان بود و داغمون میکرد ، داغ داغ ، تمام تنمون از عرق خیس بود اما حتی یه لحظه هم از همدیگه غافل نبودیم .. ، اینقد لبهای همدیگه رو مکیده بودیم که دیگه هیچکدوم حس نداشت .. نمیدونم کی بالاخره یکم مغزم بکار افتاد .. ، فقط یکم .. ، اینقدی که بهم دستور بده نزار اینبار هم ناکام بمونی ... ، زود باش ازش کام دلتو بگیر .. ، نزار این لعبت طناز باز هم قصر در بره ... ، دستم رفت به سمت لای پاهاش و لبهاش رو محکم تر مکیدم ... ، وقتی دستم به کسش رسید آه بلندی کشید و نا خود آگاه دستش به سمت کیرم رفت انگار دکمه پاور کیرمو تازه روشن کرده باشن با سرعت قد کشید کمی کسشو مالیدم و میخواستم بلند شم و آماده کردنش بشم ، سرشو به گوشم نزدیک کرد و بالاخره سکوت رو شکست و آروم تو گوشم گفت همشو بریز تو !! هیچی بیشتر از این نمیخواستم ، هیچی بهتر از یه سکس بدون محدودیت برای تموم کردن اون شب رویایی سراغ نداشتم سرمو به کس قلنبه و خوشگلش نزدیک کردم و زبونم و لای چاک کسش چرخوندم یه آه بلند کشید و بهم فهمون که چقدر از این کار لذت برده ، خودم هم دست کمی از اون نداشتم پاهاش رو از هم باز کردم و با لذت شروع به لیسیدن و مکیدن کس خوشگلش کردم ، معلوم بود درست مثل من همین چند دقیقه پیش اصلاح کرده ، چون هم بوی خوب ژل اصلاح ازش به مشام میرسید هم اینکه حتی یه ذره زبری زیر زبونم نمیومد .. ، من میلیسیدم و اون آه میکشید .. ، نمیدونم من بیشتر کیف میکردم یا اون ، صدای آه و ناله اش ده برابر تحریکم میکرد .. ، وقتی از جام بلند شدم میخواستم که بکنمش اما نذاشت ، بغلم کرد و مثل فن کشتی فیتیله پیچم کرد و انداختم روی تخت و نشست روی سینه ام و خم شد روی کیرم و مکید .... ، انگار با دهنش تمام جونمو از نوک کیرم بیرون میکشید ، از شدت لذت خودمو منقبض میکردم و بی اختیار میغریدم .. ، کون خوشگلشو توی دستم گرفتم و کشیدمش سمت دهنم ، حالتمون تقریبا سیکستی ناین شده بود ، سرمو به کسش نزدیک کردم و وقتی کیرمو میمکید سرمو لای چاک کسش فرو میکردم و از لذت دوچندان لبریز میشدم .. ، بالاخره سرشو از روی کیرم برداشت و آهی از سر رضایت کشیدم .. ، چرخید سمت من و کونشو یکم بلند کرد و کیرمو توی چاک کسش تنظیم کرد و نشست روش .. ، بی اختیار از شدت لذت داد زدم و بلند شدم ، تنگ بغلش کردم و نذاشتم که خودشو روی کیرم بالا و پایین کنه .. ، میخواستم خودمو واسه اون هم لذت آماده کنم .. ، در حالی که کیرم تا خط تخمام توی کس قلنبه اش بود لبهامون رو به هم چفت کردیم و دوباره مکیدیم .. ، با دست سینه های درشتشو توی دستم گرفتم و بعد دوباره ولو شدم ، خندید و آروم از روی کیرم بلند شد و دوباره نشست .. ، با هر نشستن و بلند شدنش جونم در میرفت ... ، هیچوقت تو عمرم اینقد از سکس لذت نبرده بودم ... ، تنم با تنش یکی شده بود ، باور کنید تمام احساساتشو حس میکردم ، لذت اونو از سکس با تمام وجودم احساس میکردم و لذت خودم ده برابر میشد .. ، صدای آه و ناله هاش انگار از توی وجود خودم در میومد ... خوابوندمش روی تخت و افتادم روش ، انگار وقتی تنم بیشتر با تنش تماس داشت لذت سکسم هم بیشتر میشد .. ، احتیاجی نبود حرفی بزنیم ، با اینکه بار اولی بود که با هم سکس میکردیم اما انگار هر کدوم میدونستیم طرف مقابل چطور بیشترین لذت رو از سکس میبره .. ، هر کاری که میکردم خوشایندش بود و هر کاری که میکرد از لذت لبریزم میکرد .. ، وقتی به نقطه ارضا نزدیک شدیم کاملا حسش میکردم .. ، میدونستم که اونهم درست با من داره به همونجا میرسه .. حرارت بدنم به شدت بالا رفته بود تنگ بغلش کرده بودم و با حرکتهای بدنم کیرمو توی تنش جابجا میکردم ، آه و ناله هاش بلند تر شده بود و غرشهای من بریده بریده تر ... ، فشارخونم به شدت بالا رفته بود اینو کاملا حس میکردم ، سرم داغ شده بود و اصلا حال خودمو نمیفهمیدم ، وقتی داشتم ارضا میشدم یادمه که تنگ تر بغلش کردم و خودمو بهش فشردم ، بعد تمام سرم با یه نور شدید و سفید پر شد ، به شدت سبک شدم ، حال بی وزنی و پرواز داشتم .. ، سکوت کامل و مطلق .. ، حس بی وزنی و معلق شدن توی یه جای پر نور .... نمیدونم چی بگم که حال اون لحظه منو بفهمید ... وقتی چشمامو باز کردم بهم لبخند زد .. ، از عرش به فرش افتاده بودم ، دوباره روی زمین بودم و گوشهام میشنید .. ، تنها صدایی که میشنیدم صدای ضربان قلبهامون بود ... ، دستشو توی موهام فرو کرد و صورتشو بهم نزدیک کردم و منو بوسید و گفت ممنون عزیزم ... ، گفتم ناتاشا این چه حالی بود ؟ گفت حال یکی شدن با نیمه گمشده ات .. ، مغزم اینقد هشیار نبود که بفهمم چی میگه .. فقط سر تکون دادم و تایید کردم .. دو سه دقیقه بعد تکونم داد و گفت پاشو نخواب .. ، گفتم آخه خواب خیلی میچسبه .. ، گفت امشب نباید به این زودی تموم بشه .. ، فک کردم دوباره سکس میخواد بغلش کردم ، گفت پاشو بریم با هم دوش بگیریم .. ، چشمامو باز کردم و گفتم چی ..؟؟ گفت ببین همه جا از عرق خیس شده ، نگاه کردم ، راستی راستی هم تمام ملحفه تخت از عرق تن ما خیس خیس بود و تقریبا به هم چسبیده بودیم .. ، با بیمیلی از جام پا شدم از پشت بغلم کرد و با قدمهای آروم از اتاق بیرون اومدیم ... ، راهروی تاریک تاریک ، دستشو دراز کرد و یه کلید رو زد ، سه تا لامپ توی سقف راهرو روشن شد ، به سمت آخر راهرو هلم داد ، جلوی در حمام که رسیدیم قدمهام رو شل کردم گفت اینجا نه .. ، برو جلو .. ، باز هم جلو رفتم ، ته راهرو ، آخرین در سمت راست ، با تعجب دیدم که از اونجا صدای آروم شرشر آب میاد ..... ، گفت بازش کن ، در رو باز کردم هوای خنک به تنم خورد و صدای شرشر آب شدید شد ، اما توی تاریکی چیزی معلوم نبود .. ، چراغ رو روشن کرد و چشمام چیزی رو که میدید باور نمیکرد .. ، یه فضای چهل پنجاه متری ... ، مثل یه غار سنگی توی یه خونه ... ، ای خدا .. ، نکنه هنوز خواب میبینم ... ، میدونستم چیه اما باورم نمیشد .. ، قناتی که صداش رو از طبقه پایین میشنیدم که از زیر خونه رد میشه و از توی حیاط بیرون میرفت اینجا از وسط اتاق رد میشد ، سر راهش یه حوض سنگی درست کرده بودن که آب قنات واردش میشد و بعد دوباره توی سوراخ دیوار گم میشد .. ، یه طرف دیگه اون اتاق که تازه فهمیده بودم یه حمام دیگه اون خونه است یه دوش و یه حوض سنگی دیگه کار گذاشته بودن ، از روی اون حوض دوم بخار بلند میشد ، ناتاشا در حمام رو بست و من رو به سمت حوض دوم هل داد ... ، روی سطح حوض گلبرگهای قرمز گل رز خشک شده شناور بود و بوی گل محمدی رو توی تمام فضا پخش میکرد .. ، هنوز از شوک بیرون نیومده بودم ، قبلا گفته بود که قسمت زیادی از فضای این خونه رو با تراشیدن سنگ کوه بوجود آورده بودن ، اما باورم نمیشد که آب قنات رو هم به داخل حمام هدایت کرده باشن و از دل کوه یه حمام طبیعی سنگی تراشیده باشن ... ، صدای شرشر آب قنات و هوای خنک حمام و آب داغ حوض .. ، اون شب رویایی قصد تموم شدن نداشت .. ، تنها نوری که اون فضای بزرگ رو روشن میکرد از لامپ صدی بود که از سقف مثل دول خر و وصله ناجور آویزون بود ... ، ناتاشا فک کنم فکرمو خوند .، چون به سنگ سفید و بزرگی که گوشه حمام بود اشاره کرد و گفت قبلا لامپی که توی اون سنگ بود اینجارو روشن میکرد ، اما لامپش سوخته و بابام هم بلد نبود لامپشو عوض کنه واسه همین هم فعلا این لامپو آویزون کرده که اینجا قابل استفاده باشه .. ، گفتم اینجا خیلی رویاییه .. ، پای خوشگل و لختشو بلند کرد و گذاشت توی حوض و گفت پس بیا به بقیه رویامون برسیم !! وقتی بالاخره به فضا عادت کردم پرسیدم ناتاشا چرا اینقد کیف داد ...؟؟ گفت برات میگم اما شاید باور کردنش برات سخت باشه .. ، اگه قول میدی باهام بحث نکنی برات تعریف کنم ... ، گفتم اگر هم بخوام حال ندارم که باهات بحث کنم .. ، اصلا جونی ندارم .. ، خندید و گفت بهتر ، سرتو بزار رو سینه ام و بزار برات تعریف کنم .. بهت گفتم که وقتی حالم خیلی بد بود بابام منو فرستاد پیش یه جوکی هندی که کمکم کنه ریلکس کنم .. ، سر تکون دادم .. ، گفت پیش اون خیلی چیزها یاد گرفتم ، همیشه میگفت همه آدمها یه نیمه گمشده دارن .. ، ممکنه شانس اینو داشته باشی که اونو تو زندگیت ببینی .. ، اما اینکه شانس اینو داشته باشی که بشناسیش یا شانس اینو داشته باشی که لحظه به هم پیوستن رو باهاش تجربه کنی خیلی کمه ... ، اونروزی که دستم رو به دستت نزدیک کردم و خواستم که حست کنم اون جریان قوی انرژی بهم فهموند که تو همون نیمه گمشده من هستی .. ، اما نمیخواستم بترسی واسه همین هم تو خودم قایمش کردم ، تو تمام اون روزهایی که میومدی و میرفتی دلم میخواست که این لحظه رو باهات تجربه کنم اما میخواستم که هم خودم و هم تو آمادگیش رو پیدا کنیم .. ، بالاخره یه حسی امروز بهم گفت که صدات کنم ... ، گفتم خیلی خوب بود ... ، گفتم از حرفهات چیزی نمیفهمم اما حسی که امشب تجربه کردم یه حس استثنایی بود که با هیچکدوم از تجربه های قبلیم قابل مقایسه نبود .. ، واسه همین هم دلم میخواد حرفهات رو همینجوری بدون اینکه بفهمم قبول کنم .. ، خندید و دست به سرم کشیدم و موهام رو بوسید .. ، گفت حمید ... ، گفتم هان .. ، گفت یه کار دیگه هم باهات دارم .. ، گفتم هان ..؟؟ گفت ازت یه خواهش دارم .. ، گفتم بگو عزیزم .. ، گفت اول بهت بگم که هفته دیگه دارم میرم فرانسه پیش مامانم ... ، از جام تکون خوردم و گفتم هان ..؟؟ الان میگی که تازه مزه با تو بودن رفته زیر دهنم ؟ خندید و گفت تقصیر خودته ! ، گفتم حالا کی برمیگردی ؟ به دوردست خیره شد و گفت نمیدونم .. ، معلوم نیست .. ، یه حسی از جدایی به دلم افتاد ، گفتم یعنی میری که بمونی ؟ گفت شاید ... ، گفتم نه تورو خدا ... ، گفت همینقد که شانس اینو داشتم که تورو پیدا کنم و لذت یکی شدن رو تجربه کنم میدونم که از خیلیها توی این کره خاکی خوش شانس ترم .. ، اما یکم نگران تو ام .. ، گفتم نگران من ..؟ منو به سمت خودش چرخوند و توی چشمام زل زد ، محبت توی چشماش موج میزد اما لحنش جدی شد و گفت حمید .. ، بخاطر دوستیمون ، بخاطر سلامت خودت .. ، خواهش میکنم دیگه درباره انجمن اخوت تحقیق نکن .... ! ، گوشهام سنگین شد و چشمام چهارتا شد و اومدم دهنمو باز کنم و انکار کنم ، دستشو روی لبم گذاشت و گفت یه لحظه بجای مخالفت کردن فقط گوش کن ، من یکی از کتابچه های ایرج رو چند روز پیش خوندم .. ، عکسهای بابابزرگ هم توی اون کمد بهم ریخته بود .. ، میدونم که کنجکاوی ... ، شخصا نه واسه این انجمن و نه اعضاش و نه هدفش هیچ اهمیتی قائل نیستم .. ، منم مثل مامانم میمونم ، فقط این وسط گیر افتادیم ، با چشمای از حدقه بیرون زده تماشاش میکردم ... ، گفت من اهمیتی نمیدم اما خیلیها هستن که حاضرن برای اینکه رازشون برملا نشه به سادگی آدم بکشن ... ، اگر هنوز شاه زنده بود و انجمن مثل اونوقت فعال بود احتمالا تا الان بخاطر چیزهایی که میدونی مرده بودی .. ، بعد تکونم داد و گفت میشنوی ؟ گفتم اوهوم .. ، گفت از بابام شنیدم که اون حرومزاده دزدیده بودت ... میدونستم که شما خونه ترابی رو خریدید... ، وقتی بابام گفت فروغی یه پسربچه رو دزدیده که ازش جای ترابی رو بیرون بکشه فهمیدم داره درباره تو حرف میزنه .. ، چند بار به خونتون زنگ زدم اما وقتی مامانت گفت که نیستی و بهت خبر میده فهمیدم که سالمی و خیالم راحت شد ، اینبار شانس آوردی دفعه بعدی که یه حرومزاده دیگه احساس خطر بکنه ممکنه به اندازه اینبار خوش شانس نباشی ... ، این انجمن هر چی که بود با این انقلاب منحل شد .. ، تمام اعضاش یا فراری هستن یا مثل ما اسم و فامیلشون رو عوض کردن که شناخته نشن .. ، اینها رو بهت میگم چون هم برای اینها هیچ ارزشی قائل نیستم هم اینقد دوست دارم که نمیخوام یه تار مو ازت کم بشه .. ، فقط خواهش میکنم دیگه دنبال این قضایا رو نگیر .... ، آروم سر تکون دادم .. ، گفتم ترابی این چند روزه زنگ میزنه خونه .. ، با تعجب نگاهم کرد و گفت چیکار داره ؟ گفتم سراغ میزشو میگیره ؟ گفت داریش ؟ گفتم آره گفت بهش بده که دست از سرت برداره .. ، خیلی آدم خطرناکیه .. ، گفتم چند وقت پیش اومد تو خونه دزدی ... ، دیدمش !! ، بعد براش تعریف کردم .. ، حتی با اینکه دلم نمیخواست براش گفتم که شادی و ماندانا و پدرام هم باهام اومده بودن و شادی ترابی رو شناخت ... ، چشماش گرد شده بود ، گفت چه اتقاقایی تو این دنیا میفته .. ، بعد گفت خوب شانس آوردی که شادی اونجا بوده ، وگرنه مطمئن باش رد پایی پشت سر خودش بجا نمیذاشت .. ، از ترس به خودم لرزیدم .. ، گفت حالا زود میزشو بده و قالشو بکن .. ، خنده ای کردم و گفتم یه بازی سرش در آوردم که یکم ازش پول بگیرم گفت احمقی عزیزم حالا زودتر هر کاری که میکنی فقط میزشو بده و از سر خودت بازش کن .. ، گفتم چشم .. ، گفت ترابی این اواخر از اعضای هسته ای انجمن بود ، خیلی آدم خطرناکیه .. ، فک کنم تصمیم دارن که توی نیویورک دوباره به خودشون سر و سامونی بدن و دوباره جلساتشونو برپا کنن .. ، بعد از پشت دوباره بغلم کرد و گفت مامانم از دست اینها فرار کرد و رفت فرانسه .. ، احتمالا تو کتابچه های ایرج خوندی که با مامانم سر و سری داشت ... ، با هم رفتن اونجا و دور از همه این مسخره بازیها دارن زندگی میکنن .. ، شاید منهم دیگه برنگردم .. ، شاید هم برگردم ... ، نمیدونم ، اگه برگشتم باهات تماس میگیرم .. ، اما قول بده که دیگه دور و بر اینها نچرخی .. ، جون ناتاشا ... ، گفتم چشم خودم هم از اونروزی که مردیکه منو دزدید همین تصمیم رو داشتم ... بغلم کرد و گفت بمیرم خیلی ترسوندت ؟ یادم افتاد که از ترس خودمو خیس کرده بودم .. ، سرمو به سینه ناتاشا چسبوندم و با سر گفتم آره ... ، ماچم کرد و گفت دیگه تموم شد ... صد بار دیگه هم میگم دیگه تو کار اینها فضولی نکن ، اما شماره تلفن بابامو بهت میدم ، اگه یه روز دوباره خدای نکرده به دردسر افتادی و من ایران نبودم به بابام زنگ بزن و بگو که دوست منی و ازش بخواه کمکت کنه ... ، اصلا هم به خودت تردید راه نده چون اینها با کسی شوخی ندارن ... ، دوباره گفتم چشم بغلم کرد و سرمو به سینه اش چسبوند .. ، ای خدا عجب شبی بود ....
اووووووففففف واییییییی این دیگه چی بود دمت گرم اریا جان بخدا حس میکردم تو اون داستانم اینقدر ک واقعی بود فدات داداش دمت گرم خیلی عالیه داستانت و منتظرت هستیم ک بعد از محرم باز بیای دلمون واسه داستانت و خودت لک میزنه
سلام.عالی بود فقط حیف زود تموم شد.خواهشا اگه قصد شد ناتاشا رو حذف کنید حتی اگر در واقعیت هم از همون جا به بعد بره و نباشه باز هم اون جور رفتنی که مثل واقعیتش باشه رو بنویسید.هر جوری که بوده.حیف که قسمت جالب داستان قراره حذف بشه.اینطوری که فهمیدم ناتاشا هم جز انجمن بوده ولی چرا عکسش نبوده ؟بعد اینکه گفتید در اصل جز صلیب سرخ بود،اهل کدوم کشور بود؟بعد اینکه چرا بعد از رفتنش(چند سال بعد که مستقل شدید)سعی نکردین ازش خبر بگیرین؟ چون مثلا خودم وقتی کسی از دوستانم رو مدت زیادی ندیدم حتی اگر خارج از کشور باشه به یه طریقی سعی میکنم پیداش کنم.خلاصه حذف شدنش از داستان جوری بشه که از ارزشش تو زمان بودن کم نشه.(نزدیک به واقعیت).