یک تابستان رویایی قسمت اول فصل سوم دوستان سعی میکنم تو این فصل داستان رو تموم کنم ، اما همونطوری که قبلا گفتم یکم مشغله کاریم زیاده اگر آپ کردن داستان دیر و زود شد پیشاپیش از همتون معذرت میخوام اینقدر توی گیت ورودی چشم گردونده بودم و هی جابجا شده بودم که چشمام در اومده بود ، هر مسافری که میومد ازش میپرسیدم از شیراز اومدین ؟ با بابام اومده بودیم دنبال سولماز جونم که قرار بود از شیراز برسه ، همه مسافرهای پرواز اومده بودن اما از زنداییم خبری نبود ، بالاخره چشمم به جمال دلرباش روشن شد ، از دور میومد و مثل همیشه خوشگل و خوش لباس ، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، مردم رو کنار زدم و خودم رو به خروجی گیت رسوندم ، سولماز یه مانتو کوتاه مدل بارونی کرم رنگ تنش بود با یه شلوار قهوه ای و کفش و روسری قهوه ای ، میدونست چی رو با چی بپوشه که تو اون همه آدم توی فرودگاه باز هم شاخ باشه ، سولماز جونم اومد ، اینقدر درگیر تماشا کردنش بودم که متوجه نشدم تنها نیست ، پریدم و بغلش کردم و بوسیدمش خم شد و منو بوسید و آروم تو گوشم گفت داییت باهامه ، سرمو از رو صورتش برداشتم و با دیدن دایی اسد که کشون کشون دو تا چمدون نسبتا بزرگ رو دنبال خودش میکشید اخمام تو هم رفت ، این قضیه کاسه کوزه منو بد جوری بهم میریخت ، کلی دلمو واسه اومدن سولماز صابون زده بودم و حالا دایی اسد معلوم نیست چرا اما با سولماز اومده ..، بابام رفت سمت دایی اسد و سلام علیک کرد و بعد کمک کرد که چمدونها رو ببریم سمت ماشین ، زورکی با دایی اسد یه سلام علیکی کردم ، فک کنم خیلی تعجب کرد ، عادت داشت من خیلی با دیدنش ذوق کنم ، اما اوضاع دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشد ، با اون اتفاقاتی که بین من و سولماز افتاده بود و اون چیزهایی که در مورد دایی اسد شنیده بودم الان دیگه اون فقط یه مانع بین من و زندایی خوشگلم بود ، توی ماشین به سمت خونه میرفتیم و بابام رانندگی میکرد و دایی اسد کنارش نشسته بود ، من عقب کنار زنداییم بودم و دست زنداییم یواشکی تو دستم بود ، بابام رو به دایی اسد گفت چه خوب کاری کردی اومدی ، چی شد حالا افتخار دادی ؟ ، طوری که زنداییم ببینه و بقیه نفهمن با تموم شدن حرف بابام حالت عق زدن به خودم گرفتم ، زنداییم بلند بلند به شوخی من خندید ! ، بعد گفت قرار نبود بیاد ، بهش گفتم بره بلیط منو بگیره و بیاد اونم به جای یه بلیط با دوتا بلیط برگشت ! ، بعد در همون حالی که دستش تو دست من بود آروم دستشو از روی شلوار روی کیرم کشید بعد هم نوک زبونشو از بین لبهای خوشگلش بیرون آورد و نوک زبونشو به لبهاش مالید ..، کیرم به سرعت بلند شد ، تو ذهنم داشتم به سرعت مرور میکردم که ببینم این اوضاع به کجا میخواد برسه و چطور میتونم با این وضع جدید بالاخره با سولماز خوشگلم همخوابه بشم ..، گفتم زندایی قرار بود بریم دماوند سه تایی درس بخونیم ، داییم از صندلی جلو گفت حالا چهارتایی میریم ، من که مزاحم درس خوندنتون نمیشم ، جوابمو گرفتم ، داییم تهران کاری نداشت فقط اومده بود موی دماغ بشه ..، با نگاه استفهامی به زنداییم زل زدم و سرمو تکون دادم یعنی این چی میگه ؟ زنداییم وقتی دید داییم نگاه نمیکنه شونه هاش رو بالا انداخت که یعنی من نمیدونم ..، وقتی رسیدیم دم خونه داییم یکی از چمدونها رو برداشت و رفت سمت در خونه ، بابام میخواست اون یکی چمدونو برداره ، گفتم بابا من میارم ، سولماز احتمالا عمدا داشت لفت میداد ، بابام و داییم که رفتن توی خونه پریدم رو صندلی عقب و لب سولماز رو بوسیدم و در همون حال دستم رو بردم لای پاهای خوشگلش ، زود از هم جدا شدیم ، چمدون رو برداشتم و با هم رفتیم سمت خونه ، گفتم زندایی چرا دایی رو با خودت آوردی ؟ گفت چی بگم ، میخواد بره خونه خواهرش ، بگم من میرم تو نیا ؟ گفتم همه چی خراب میشه ..، گفت هیچی خراب نمیشه ، قراره درس بخونید ..! ، گفتم پس بقیه چیزها ، گفت شاید شرایطش پیش اومد ، اگر هم نشد یه دفعه دیگه ، فعلا درسهاتون اولویت داره ! ، یه حالی داشتم که اگه محکم با مشت میکوبیدن تو سر من اوضاعم بهتر بود ، زنداییم با دیدن مامانم که با موهای صاف و اتو کشیده یه بلوز تک لای زرد رنگ نازک پوشیده بود و یه دامن روی زانو و پاهای لخت و تمیزی که توی دمپایی پاشنه بلند زرد رنگ برق میزدن فکش چسبید ! ، تا حالا مامانمو اینطوری ندیده بود ، نتونست زبونشو نگهداره ، گفت به به ، شهین جون چه عجب به خودت رسیدی ! ، مامانم یکم سرخ و سفید شد و گفت آره دیگه ، تصمیم گرفتم برای خودم هم یکم وقت بزارم ، سولماز کاملا حسودیش شده بود ، فک کنم با دیدن مامانم حس میکرد ممکنه دیگه مثل قبل نتونه از خوش لباسی و خوش تیپی یکه تازی کنه ..، اما من تو دلم میدونستم سولماز تو فامیل هنوز هم از خوشگلی تکه ..، زنداییم و داییم وسایلشونو بردن تو اتاق دوقلوها که الان اتاق رویا شده بود ، بابام گفت دماوند کار داره و از همه عذر خواهی کرد و رفت ، بعد از ناهار به عادت شیرازیها همه تو خونه ما مشغول خواب قیلوله بودن ، حتی دوقلوهای شیطون هم خوابیده بودن ، آروم در زدم و رفتم تو اتاق مامانم ، مامان بلوز دامنشو در آورده بود و با یه لباس نخی نازک دراز کشیده بود ، رونهای لخت و خوشگلش تو اون لباس کوتاه صد چندان هوس انگیز شده بود ، با دیدن من پتوی نازک رو روی پاهاش کشید که من دیگه بیشتر بهش زل نزنم ! ، رفتم توی رختخواب کنارش دراز کشیدم و دست کشیدم به موهاش ، گفت چرا نمیخوابی ؟ گفتم خوابم نمیبره ، بعد ادامه دادم مامان ...! ، چیه ؟ گفتم دایی خیلی حرف میزنه و همش با زنداییم دعوا دارن ، اگه قراره دو روز بریم درس بخونیم اینا اینقد با هم دعوا میکنن که درس کلا یادمون میره ، مخصوصا وقتی با هم تنها هستن سر هر موضوع الکی هم با هم یکی به دو میکنن ، همش هم تقصیر داییه ! ، مامانم گفت اینطورهام نیست که همش تقصیر داییت باشه ، گفتم اما به هر حال نمیشه کنار این دو تا تمرکز داشت ، مامانم گفت حالا میگی چیکار کنم ؟ گفتم یه کاری کن دایی همینجا پیشت بمونه ما سه تایی بریم با اعصاب راحت دو روز درس بخونیم ! ، مامان یه غلطی زد و روش رو به سمت من کرد ، یقه باز لباسش و چاک سینه های سفیدش خیلی دیدنی بودن ، گفت ببینم چیکار میکنم ، گفتم مرسی که لباسهای خوشگل پوشیدی جلو زنداییم ، دلم میخواد روش کم بشه ، میشه بعد از خواب یه لباس خوشگل دیگه بپوشی ؟ گفت واسه چی ؟ گفتم میخوام تا اینجاست هر بار که میبیندت یه لباس تازه تنت باشه ، بلکه روش کم بشه ، چشمامون در اومد بسکه هی لباسهای نو تو تنش دیدیم ، مامانم خندید ، به سوتینش که از لای چاک یقه اش چشمک میزد اشاره کردم و گفتم مرسی که اینارو هم عوض کردی ...! ، به یقه اش نگاه کرد و دید که سینه هاش کم مونده از توی چاک یقه اش بیرون بیفتند ، یقه لباسشو روی هم انداخت و گفت چشماتو درویش کن مرتیکه ، گفتم خوشگلن ، واسه چی قایم میکنی نبینم ..؟ ، گفت خیلی بی حیایی حمید ! ، گفتم مرسی !! حالا یه فکری واسه دایی اسد میکنی ؟ گفت گفتم باشه ..!! ، گفتم دیگه سفارش نکنما..! ، یکی دایی اسد یکی هم لباسهای خوشگل جلو سولماز ..! ، گفت خوبم باشه دیگه واسه من تعیین تکلیف میکنی ؟ ، گفتم غلط بکنم ، من پیشنهاد میدم ! ، گفت باشه ، حالا پاشو برو تو اتاق خودت ، گفتم میخوام بغلت کنم همینجا یه چرت بخوابم ! ، گفت باشه بکپ فقط حرف نزن بلکه منم یکم خوابم برد ! ، پشتش رو کرد به من و بالششو بغل کرد و خوابید ، همونطوری که خوابیده بود از پشت بغلش کردم و خودمو چسبوندم بهش و چشمامو بستم !
یک تابستان رویایی قسمت دوم فصل سوم خدا خدا میکردم مامانم شر دایی اسد رو از سرمون باز کنه ، میخواستم بعد از اینهمه دوری به وصال یارم برسم ! ، یکم پیش مامان خوابیدم و بعد یواش از اطاق رفتم بیرون ، توی هال رویا یه بالش زیر دستش گذاشته بود و داشت درس میخوند ، یه شلوار استرچ نازک تنش بود و یه تیشرت گشاد ، رفتم کنارش نشستم و دستم رو روی رونش گذاشتم و گفتم بابات هم که تشریف آورده ، حالا چه خاکی تو سر کنیم ؟ سرشو بلند کرد و گفت آره ، برنامه هامون بهم ریخت ، مخصوصا تو ، گفتم بنده خدا من به بابام گفته بودم که به مامانم بگه میره مشهد دنبال طلب بعد بجاش بیاد دماوند پیشمون ! ، حالا بابات اومده از قبل هم نقشه کشیده باهامون بیاد دماوند ، حالا بنظرت چیکار کنیم ؟ گفت نمیدونم بخدا ، کاشکی بمونه تهران ! ، گفتم تو هم یه فکری بکن شاید یه چیزی به فکرت رسید ، از اتاقم به کامبیز زنگ زدم ، گوشی رو خودش برداشت ، گفتم زنداییم اومده ، احتمالا فردا میریم دماوند یه هفته نیستیم ..، یکم فکر کرد و گفت میتونید با رویا بیاین اینجا حداقل قبل رفتنتون ببینمتون تازه شورت سوتین های مامانت هم که از سهیلا خریدی نبردی خونه هنوز اینجاست ، ببر بده بپوشه بلکه یه اتفاقی افتاد و منم تو تنش دیدم !، گفتم بزار ببینم اگه رویا تونست میایم ، به رویا گفتم بیا بریم پیش کامبیز اینا ...، رویا گفت باشه بزار برم تو اتاق لباس بپوشم بریم ، اگه مامانم پرسید چی بگم ، گفتم اگه بابات خواب بود و مامانت پرسید بگو میریم پیش کامبیز ! ، اگه بابات بیدار بود و پرسید یه چشمک به مامانت بزن و بگو میریم کلاس ! ، رویا گفت تو هم واسه همه چی جواب آماده داری ، رویا رفت و منم رفتم تو اتاقم که لباس بپوشم .کامبیز درو باز کرد اما طبق معمول در با آیفون باز نشد ، گفت صب کنید الان میام ..، در حالی که نفس نفس میزد درو باز کرد ، گفت ببخشید تازه درستش کردیم اما باز خراب شده ، با من دست داد و بعد رفت سمت رویا و جلوی من بغلش کرد ، مردیکه هر روز پررو تر میشد ، دستشو انداخته بود دور کمر رویا و صورتشو بوسید ، کم مونده بود به رویا بگه بکش پایین میخوام جلو حمید ترتیبتو بدم ..! ، داشتم با حسادت عشق بازی این دو تا رو تماشا میکردم که صدای پروانه خانم منو به خودم آورد و باعث شد اون دوتا مرغ عشق هم بالاخره از تو کون هم دربیان ! ، پروانه خانم یه دامن کوتاه سفید صورتی پوشیده بود و یه تیشرت مردونه ، که البته فکر میکنم اون تیشرت رو قبلا تو تن کامبیز دیده بودم ، پاهای کپل و سفیدش لخت لخت بودن ، فک کنم از لج کامبیز و رویا منو محکم به خودش چسبوند و در حالی که سرمو بین سینه های درشت و خوشگلش چسبونده بود منو بوسید ، منم نامردی نکردم و دستمو بردم دور کمرش حلقه کردم و سفت به خودم چسبوندمش ، بوی عطر تنش باعث شد کیرم به سرعت قد بکشه ...، راه افتادیم که بریم سمت اتاق کامبیز ، یهو پروانه خانم گفت حمید جون میای کمکم کنی یه چایی درست کنیم ؟ با تعجب برگشتم سمت پروانه خانم ..، با خودم فکر میکردم خوب اگه کمک لازم داره چرا به کامبیز نمیگه ..، اما به هر حال برگشتم و باهاش رفتم سمت آشپزخونه ، کامبیز و رویا رفتن بالا ، پروانه خانم دوباره اومد سمتم و ماچم کرد ، گفت ببخشید عزیزم ، گفتم چند دقیقه تنها باشن ، بیا من و تو هم یه چایی درست کنیم با هم بخوریم ، با خودم فکر میکردم خدا بده شانس ! ، ببین چطوری به فکر کامبیزه ..، اگه مامان ما بود ...، چایی که درست میکردم چشمم به پرو پاچه پروانه خانم بود ، داشت نق میزد که خیلی خسته است ، کمرش و پاهاش درد میکنه ، آسیه خانم دو روزه که نیومده و همه کارها رو خودش باید انجام بده ..، گفتم خاله میخوای یکم پشت شونه ات رو ماساژ بدم ؟ گفت نه عزیزم تو هم لابد خسته ای ، اذیت میشی ..، گفتم نه خاله خوبم ..، گفت باشه چایی رو ببریم بالا به اون دو تا هم بدیم بعد اگه زحمتت نبود یکم سرشونه ام رو بمال ، دل تو دلم نبود ، خیلی دلم میخواست مامان کامبیز رو دستمالی کنم ، چایی ریختیم و رفتیم بالا ، از اتاق کامبیز هیچ صدایی نمیومد ، معمولا همیشه از اتاقش صدای موزیک میومد ..، اما الان هیچ صدایی نبود ، پروانه خانم یکم اینپا و اون پا کرد و بعد با خنده گفت بیا بریم تو اتاق من ، بعدا واسه اینا هم چایی میبریم ، اینا فعلا چایی نمیخوان ، خندیدم و با هم رفتیم تو اتاقش ، چشمم به در کمدی بود که میدونستم به یه حموم باحال ختم میشه ، با خودم فکر میکردم چی میشد الان باهاش میرفتم تو اون حمام و ...، سینی چایی رو گذاشت روی تخت و پاهاش رو روی هم انداخت ، رونهای کپل و سفیدش بدجوری چشمک میزدن ، گفت بیا حمید جون چاییمونو بخوریم ، کنارش روی تخت نشستم و یه چایی برداشتم ، دمپایی هاش رو در آورد و پاهاش رو گذاشت روی تخت ، گفت پاهام داره از حال میره اینقد که امروز سرپا بودم ، اینقدر حالتش سکسی بود که کیرم داشت میشکست ! ، چایی پرید تو گلوم ، پروانه خانم پرید سمت منو با دست زد تو کمرم ، خوبی حمید جون ؟ تقریبا تو بغلش بودم ، دلم میخواست همونطوری بمونم ، در حالی که هنوز سرفه میکردم گفتم آره ، خوبم چایی پرید تو گلوم ، بزار ماساژت بدم خاله ..، پشتشو کرد بهم و گفت مرسی عزیزم بیا ..، پررویی کردم و گفتم مگه نگفتی پاهات خسته است ؟ بزار اول پاهاتو بمالم خاله ! ، خندید و گفت باشه ، دو تا بالش پر بزرگ گذاشت پشت سرشو نشست روی تخت و پاهای لخت و سکسیش رو دراز کرد سمت من هیز !! ، بهش نزدیک شدم و ساق کپل و سفیدش رو تو دستم گرفتم و آروم مالیدم ، کونشو روی تخت جابجا کرد ، بعد کف پا و انگشتای پاشو دو دستی مالیدم ، وقتی میمالیدمش عمدا پاهاشو بلند میکردم که قسمتهای بیشتری از رون کپلش از توی دامن معلوم بشه ، هیچ مخالفتی نداشت ، میذاشت هر کاری دلم میخواد با پاهای کپلش بکنم ، پای راستش رو گذاشتم روی پام دو سه سانتی کیر راستم ، بعد پای چپش رو از روی تخت برداشتم و مالیدم ، وقتی ساقهای گوشتالوشو ماساژ میدادم آروم آه میکشید ، چشماشو بسته بود ، متوجه نبود اما پای راستش کشیده میشد روی کیر راستم ، دو دستی پاشو بالا آوردمو انگشتاشو یکی یکی ماساژ دادم ، دیگه تقریبا دامنش کنار رفته بود ، کل پاهای کپل و سکسیش توی دستای من بود ، پاهاشو نوبتی جابجا میکردم ، یکی رو میذاشتم نزدیک کیرم و اون یکی رو تو دستم میگرفتم که وقتی یه پاشو میمالم اون یکی روی کیرم مالیده بشه ، پاش رو با یکم فاصله روی تخت گذاشتم و اون یکی پا رو توی دستم گرفتم ، پاهاش از هم باز شد و چشمم به یه شورت مشکی توری افتاد که کس سفیدشو میپوشوند ، نفسهام تند شده بود و داشتم له له میزدم که بخوابونم و بکنمش ..! ، چقد دلم میخواست ..، ساق پای سفیدش رو دو دستی گرفته بودم و میمالیدم ، حال خودمو نمیفهمیدم ..، یه لحظه صورتمو به پاش نزدیک کردم و ساق پاشو بوسیدم ..، چشماشو باز کرد و گفت داشت خوابم میبرد ..، مرسی حمید جون ..، گفتم خاله بزار شونه هات رو هم بمالم ، گفت دستات از حال رفت اینقد پامو مالیدی ..، میخواستم بگم دستام تازه حال اومد اینقد پاهاتو مالیدم ، گفتم نه خاله خسته نیستم ، گفت مرسی پس بیا ، خودمو کشوندم کنارش ، موهای طلاییش تو تمام کمرش پخش شده بود ، موهاش رو با دستام جمع کردم و یه طرف گردن کشیده و سفیدش انداختم ، شروع کردم به مالیدن شونه هاش ..، دوباره آه و ناله هاش آروم آروم بلند شد ، کمرش رو از روی تیشرت میمالیدم و اون آه میکشید ..، میخواست یه چیزی بگه اما حرفشو خورد ..، دستامو بردم پایین تر و کمر گوشتالوش رو از روی تیشرت میمالیدم ، دستم میخورد به بند سوتینش و کیر راستم داغش تازه میشد و هی خودشو میکوبید به زیپ شلوارم ! ، بالاخره سکوتش رو شکست و با خجالت گفت خاله تو که داری زحمتت رو میکشی ، دستتو ببر زیر تیشرت ، فوری با پررویی تیشرتش رو دادم بالا و در حالی که کیرم داشت میشکست به تن مرمریش زل زدم ، روی بدنش نمیشد عیب گذاشت ، دستم رو بردم توی تیشرت و رسوندم به سرشونه های لختش و شروع کردم به مالیدن وقتی دستم چند بار به بند سوتینش کشیده شد بدون اینکه ازش بپرسم بندهای سوتینش رو کنار زدم و روی شونه اش انداختم و سرشونه های کاملا لختش رو مالیدم ، چیزی نگفت ، دوباره کمرش رو مالیدم ، گفت راستی خاله ، اون خواهر دوستت که کامبیز ازش برام لباس زیر گرفته بود کجاست ؟ میخوام برم چند تا دیگه بردارم ، جنسش حرف نداشت ، گفتم خاله زیاد دور نیست ، به دوستم زنگ میزنم میگم یه شب بیاره خونتون ، شما نمیخواد برید ، کمرش رو باز تا پایین مالیدم و وقتی به سوتینش رسیدم گیره سوتین رو با دو تا دستم گرفتم و با پررویی بدون اینکه بپرسم بازش کردم ، نمیدونم اینهمه پررویی رو از کجا آوردم ، بجای خون تو رگهام آدرنالین میچرخید ! ، باز صداش در نیومد هر دو دستم رو کشیدم به کمر لختش ، دلم میخواست پررویی کنم و تیشرتش رو هم در بیارم ، اما تا همینجاش هم خیلی بیشتر از کوپنم خرج کرده بودم ، کمرش رو میمالیدم ، پهلوهاش رو دست مالی کردم و دستم رو تا بالا بردم ، وقتی هر دو دستم با گوشه سینه های درشتش تماس گرفت خودشو جابجا کرد ، یه طوری که بفهمم دیگه خیلی پررو شدم خودشو حرکت داد و سینه هاش رو از دستم بیرون کشید ، یهو صدای کامبیز اومد ، مامان ...! مامان ....!
یک تابستان رویایی قسمت سوم فصل سوم هول شدیم ، دستم رو از تو تیشرتش بیرون کشیدم و اون هم خودشو جمع کرد ، بعد صدا زد ما اینجاییم مامان ، کامبیز در اتاقو باز کرد و سرش رو کرد تو ! ، با دیدن من و مامانش روی تخت هم تعجب کرد و هم لبخند زد ، مامانش گفت چایی آوردیم براتون ، دیدیم شاید مزاحمتون نشیم بهتره ، اومدیم اینجا ؛ حمید جون یکم سرشونه هامو ماساژ داد ..، کامبیز گفت نه بابا داشتیم حرف میزدیم ، رویا گفت برو ببین حمید و مامانت کجا موندن ، پس من میرم دوباره چایی بریزم ، واسه شمام بریزم ؟ پروانه خانم بجای هر دومون گفت آره عزیزم مرسی ، کامبیز گفت پس شمام برید پیش رویا که تنها نمونه ..، پروانه خانم گفت باشه مامان ..، بعد از جاش بلند شد و دمپاییش رو پاش کرد ، کامبیز در اتاقو بست و رفت ، پروانه خانم دوباره تیشرتش رو زد بالا ، اینبار دیگه روش به من بود و نصف سینه های لخت و درشتش و شکم ناز و سفیدش رو هم میدیدم ، از بس تحریک شده بودم سردرد گرفته بودم ، پروانه خانم گفت حمید جون بیا بند اینو که باز کردی ببند بریم پیش سرکار علیه دختر دایی شما که یه وقت تنها نمونن ! ، حرفاشون تموم شده ! ، این جمله آخر رو با طعنه گفت و من خندیدم ، گیره سوتین گیپور مشکیشو دوباره بستم و عمدا دست کشیدم به کمرش ، خندید و تیشرتشو پایین کشید ...، فک کنم قرارداد بسته بود هر بار منو میبینه اینقد تحریکم کنه که تا آستانه جنون برم ! ، وقتی میخواستیم در اتاقو باز کنیم تا بریم پیش رویا ناغافل خم شد و لبهام رو بوسید ، تمام تنم لرزید و داغ شد ..، گفت مرسی عزیزم خیلی کیف داد ..، گفتم یه ماساژ از یکی از دوستام یاد گرفتم ، حالا اگه فرصت دست داد کامل ماساژتون میدم خاله ..، لبخند زد و گفت آره ، حتما..! ، کیرم تیر میکشید ! ، یه ساعتی بود که عین چوب مونده بود ! ، هر لحظه این بدبخت اومد بخوابه ننه کامبیز یه قمیش اومد و این خدازده دوباره راست وایساد ! ، اگه کامبیز دو دقیقه دیگه اومده بود من همونجا بدون اینکه کیرمو در بیارم تو شلوارم ارضا میشدم ! .رویا به یه بلوز آستین بندی و شلوار استرچ نشسته بود و پاهاش رو یه وری روی هم انداخته بود ، معلوم بود آرایشش رو دوباره تجدید کرده ، چون لبهاش برق میزد ، با خودم گفتم سری اول آرایشش الان تو شکم کامبیزه ، همه رو خورده ! ، نگاهم که با نگاهش گره خورد بهش چشمک زدم ، سرخ شد و با لبخند بهم جواب داد ، پروانه خانم روی صندلی نشست و دستشو گذاشت روی زانوی سکسی و لختش ، گفت در مورد معلم خصوصی تصمیم گرفتید ؟ رویا با نگاه ازم پرسید که قضیه چیه ؟ گفتم خاله یادم رفت بهشون بگم اما گفتم که فکر کنم موافقن ، بعد رو به رویا گفتم خاله پروانه میگه معلم خصوصی بگیریم واسه جبر و هندسه تحلیلی ، رویا سرشو تکون داد و گفت آره فکر خوبیه ..، فقط مامانم اینا میخوان هفته دیگه که میرن شیراز منو هم با خودشون ببرن ، برام بلیط خریدن ، مامان کامبیز سرشو تکون داد و گفت خوب باهاشون صحبت کنیم یکی دو هفته که موندی شیراز بعدش برگرد منم با این معلمه که صحبت کردم گفته از اول آبان میتونه بیاد ..، رویا گفت چشم ، با مامانم اینا صحبت میکنم ، کامبیز با سینی چایی برگشت و گفت چیو از دست دادم ؟ چی میگفتین ؟ پروانه خانم گفت هیچی مامان داشتم در مورد معلم صحبت میکردم ، اما رویا جون گفت مامانش اینا میخوان هفته دیگه برگردن شیراز واسه رویا هم بلیط گرفتن ، اخمای کامبیز رفت توی هم و با ناراحتی گفت آره متاسفانه ، به من هم گفته ، گفتم زنداییم وقتی حرف درس خوندن باشه نه نمیگه ، حتما میذاره که رویا برگرده ، مامانم هم خیلی به رویا عادت کرده ، از وقتی رویا اومده تو کارها بهش کمک میکنه مامانم هم یکم وقت کرده به خودش میرسه ، رویا خندید ..، چایی رو که خوردیم نیمساعت دیگه هم نشستیم ، بعد دیگه پاشدیم که برگردیم خونه ، کامبیز فوری پاشد لباس پوشید و گفت میرسونمتون ! ، بعد یه پلاستیک بهم داد ، گفت خریدهایی که واسه خاله شهین کرده بودی ! ، بعد هم یه پلاستیک دیگه عین همون داد به رویا و گفت اینم مال شماست ! ، توی ماشین رویا گفت حمید پلاستیک عمه شهین رو بده ببینم ! ، منم گفتم تو هم پلاستیک خودتو بده من ببینم ! ، رویا خجالت کشید و گفت ، ولش کن نه تو نشون بده نه من !! ، کامبیز زیرزیرکی میخندید ! ، میدونستم بهش شورت و سوتین داده ، وقتی از سهیلا میخریدیم چند تا هم واسه رویا برداشت ! ، گفتم باشه دختر دایی ، شما دیگه کلا از دست رفتین ! ، گفت حمییید ...! ، دم خونه که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ، رویا دستشو دراز کرد که با کامبیز دست بده و خداحافظی کنه ، کامبیز دستشو گرفت و کشید سمت خودش و لبش رو چسبوند به لبهای رویا ..، گفتم عق ق ق ق !! ، کامبیز از رویا جدا شد و گفت زهر مار مرتیکه تا حالا عاشق نشدی بفهمی چه مزه ای میده ..، دوباره گفتم عق ق ق ق !! ، کامبیز خندید و رویا قرمز و سفید شد و رفت سمت خونه ، کامبیز گفت دهن سرویس چیکار کردی با مامانم ..؟ کردیش ؟ گفتم خفه شو ، یه دستمالی ساده ! ، کیرم داره میشکنه اینقد که تحریک شدم ، گفت پس فعلا همدردیم ! ، چونکه منم بالاخره شلوار رویا رو در آوردم اما هر کاری کردم نذاشت شورتشو بکشم پایین ، میگفت الان مامانت و حمید میان ، منم که دیدم خودم حالم گرفته شده گفتم بیام حال تورو هم بگیرم که زیاد خوش بحالت نشه ! ، گفتم فک نکنم اگه بیشتر هم لفت میدادی اتفاقی میفتاد ! ، جرات ندارم واسه سکس به مامانت دست بزنم ! ، گفت از بس که خری ! ، بعدا دو سه تا نکته بهت میگم که اگه دوباره موقعیت پیش اومد استفاده کنی ! ، حالا بعد حرف میزنیم ..، کامبیز رفت و من برگشتم خونه.سولماز یه لباس راحت تنش کرده بود ، اینقد لباسش نازک بود که سوتین آبیش از تو بلوزش معلوم بود ، یه دامن کوتاه قرمز هم تنش کرده بود و با پاهای لخت یکی از دمپایی های مامانمو پوشیده بود ، معمولا همیشه دمپایی های خودشو میپوشید ، اما حالا که مامانم چند جفت دمپایی نو خریده بود افتخار داده بود و پای خوشگلشو توی دمپایی مامانم کرده بود ، دلم میخواست بپرم بغلش کنم و هرچی آب تو کیرم جمع شده یکجا تو کس قشنگش خالی کنم ، اما حتی نمیتونستم بهش دست بزنم ! ، سلام کردم و باهاش روبوسی کردم ، وقتی صورتشو میبوسیدم عمدا از روی دامن به کسش دست زدم ، دوباره حمید کوچیکه بلند شد و راست وایساد ، زنداییم اخم کرد و گفت اگه این کارهارو بکنی همین امروز برمیگردم شیراز ، ما که نمیخوایم آبروریزی راه بندازیم ، وقتی مامانت و داییت هستن این کارا کلا ممنوعه ، فقط سلام و یه روبوسی ساده ، بعد دوباره خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت باشه ؟ خیلی پکر شدم ! ، گفتم چشم زندایی ، اخماشو باز کرد و دوباره خم شد که منو ببوسه ، میخواست از دلم در بیاره ، همون لحظه مامانم از تو اتاق خودشون اومد بیرون زنداییم یه بوس سریع به صورتم کرد و گفت چطوری حمید جون این چند وقت که من نبودم درس هم خوندی ؟ مامانم که یه لباس آستین کوتاه یقه باز کوتاه تنش کرده بود و پاهای لخت و بدون موی خودشو نمایش میداد بجای من جواب داد نه سولماز جون ، هر چی رویا درس میخونه این پی یللی تللیه ! ، چند روز پیش هم زد خودشو تیکه پاره کرد ، زنداییم که تازه نظرش به جای زخم رو پیشونیم جلب شده بود گفت وا..! این دیگه چیه ؟ مامانم گفت همین دیگه ..، رفته بود دوچرخه سواری معلوم نیست تصادف کرده بود ، چی بود ، غرق خون برگشت خونه پیشونیش چند تا بخیه خورده پاش هم سی سانت جر خورده بود ، کم مونده بود سکته کنم ! ، سولماز اخماشو تو هم کرد و گفت اینطوری بهم قول دادی که درس بخونی ؟ گفتم زندایی کلا نیمساعت رفتم دوچرخه سواری ، تو سرازیری سرعتم زیاد شد خوردم زمین ، پیش میاد دیگه ..! ، یه سری مامانم دهنمو صاف کرده حالا شما اخم و تخم میکنید ..، گفت من در مورد دوچرخه سواری صحبت نمیکنم ، در مورد درسهات حرف میزنم ..! ، گفتم زندایی بخدا خوندم ، بعد رو به مامانم گفتم مامان چرا بیخود میگی ؟ کم درس خوندم ؟ زنداییم گفت باشه حالا ، از فردا تا من اینجام یه هفته بکوب فیزیک مکانیک کار میکنیم تا بعد یه فکری واسه ریاضیاتتون هم بکنم ، گفتم پروانه خانم رفته با یه دبیر معروف ریاضیات صحبت کرده که با کامبیز از اول آبان کار کنه گفت به شما و مامان بگم که من و رویا هم اگه بخوایم تو کلاسهاشون شرکت کنیم ، زنداییم یه فکری کرد و گفت بد هم نیست ، دبیرش کی هست ؟ گفتم پروانه خانم میگفت اسمش فروزانفره دبیر کلاسهای حلمی هم هست ، زنداییم گفت باشه در موردش تحقیق میکنم اگه دبیر خوبی بود که شما هم برید ، رویا هم اگه مزاحمتون نیست دوباره برای آبان برگرده پیشتون ، مامانم گفت چه حرفی میزنی سولماز ، مزاحم چیه ، دختر خودمه تا حالا هم جز اینکه همش بهم کمک کنه هیچ مزاحمتی برام نداشته ، داییم که تازه از راه رسیده بود و فقط قسمت برگشتن رویا رو شنیده بود ، گفت دیگه لازم نیست برگرده ، کلاسهاش که گفتی تموم شده ...، زنداییم عصبانی نگاهش کرد و گفت "سرنا بالابان" ! ، صدای خنده رویا از تو هال اومد ، زنداییم ادامه داد چند بار بگم تو کاری که نمیدونی دخالت نکن و نظر نده ..، وقتی نمیدونی درباره چی حرف میزنیم واسه چی خودتو عین لنگ نشسته پهن میکنی وسط ؟ داییم وقتی عصبانیت سولماز رو دید خودشو جمع کرد و گفت خودتون میدونید ! ، زنداییم گفت بله خودمون میدونیم ، به مامانم نگاه کردم و اشاره کردم ببین همش دعوا میکنن ! ، مامانم شونه هاشو بالا انداخت و به زنداییم گفت عصبانی نشو سولماز جون مردا همه همینن ، بی توجه و سر به هوا ، بعد رو به داییم گفت داداش شما زحمت بکش این یه هفته رو اینجا بمون پیش ما ، بزار اینا سه تایی برن یکم درس بخونن ، اگه شما دو تا دعوا کنید که اینا یه کلمه هم درس نمیفهمن ، رویا هم با شما نیاد شیراز بهتره ، بزارید تا کنکور بمونه همینجا تا شما دو تا یکم با خودتون کنار بیاین ، جایی که پدر و مادر دعوا میکنن که بچه نمیتونه درس بخونه ، رویا از تو هال داد زد من قربون زبونت بشم عمه ، صد بار بهشون گفتم اما باز هم همش دعوا میکنن ، البته بیشتر وقتا هم تقصیر بابامه !! ، زنداییم رو به مامانم گفت شهین من میخوام برم خیابون ولیعصر یه دوری بزنم ، تو هم بچه ها رو بسپار به رویا و اسد بیا با هم بریم ، مامانم گفت زحمتشون میشه ، بچه ها خیلی اذیت میکنن ، سولماز گفت نه بابا دو سه ساعته دیگه ، دایی اسد واسه کس لیسی زنداییم هم که شده گفت آره شهین جون شما برو ، من نگهشون میدارم ، دلم هم براشون خیلی تنگ شده بود ، تو حیاط یه سر و کله ای با هم میزنیم تا شما برگردین ، مامانم تشکر کرد و رفت تو اتاق که لباس بپوشه ، دنبال سرش رفتم تو اتاق و درو بستم ، با خنده گفت شما کجا ؟ میخوام لباس بپوشم ، پلاستیک لباس زیرها رو بهش دادم و گفتم خواهر دوستم از ترکیه از این چیزها میاره برات چند تا برداشتم ، یه نگاهی به محتویات بسته انداخت و گفت تو رو چه به لباس زیر زنونه ، مگه سایز منو میدونستی ؟ بعد هم ادامه داد چقد هم خوشرنگ هستن ، گفتم سایزتو نمیدونستم ، کامبیز گفت مامانم سایز 85 هستش من هم حدس زدم شما یه سایز کوچیکتر باشی ، خندید و گفت ای مرده شور چشمای هیزتونو ببره ..، گفتم خدا نکنه ! ، بعد گفت آره سایز من 80 هستش ، بعد بازشون کرد و گفت چقد خوشگلن ، گفتم خوب یکیشو بپوش ، گفت برم بیرون و بیام ، یه دوش میگیرم و بعد میپوشم ، گفتم چی میخوای بپوشی ؟ فضولی مگه پسره لوس ، برو بیرون ببینم ، گفتم مامان..! ، گفت زهر مار ! ، میخواستم این مانتو قهوه ای رو بپوشم ، گفتم مامان جان من اینو بزار این خانمه که اومد بده به اون یه چیز نو بپوش ، گشت تو کمدش و یه مانتو سورمه ای که تازه خریده بود و چسب تنش بود پیدا کرد ، گفت این خوبه ؟ گفتم عالیه بپوش ببینم چطوری میشه ، گشت تو کمدش یه شلوار لی برفی پیدا کرد که اونوقتا تازه مد شده بود ، با یه جفت جوراب ساق کوتاه سفید ، گفتم مامان اینکاره بودی خبر نداشتیما ..! خندید و گفت روتو برگردون لباسهام رو عوض کنم ، پشتم رو بهش کردم ، بعد دیدم ایینه میز توالت اتاق جلومه و مامانم داره توش لخت میشه ! ، با خیال راحت در حالی که پشتم به مامانم بود و به حرفش گوش کرده بودم داشتم لباس عوض کردنشو تماشا میکردم ، زیپ دامنشو باز کرد و دامنشو کنار مچ پاش انداخت هیکلش حرف نداشت ، بعد بلوزشو در آورد و با شورت و کرست قرمز روی تخت دنبال جورابش میگشت ، نشست کنار تخت و جورابهای ساق کوتاه سفیدش رو پوشید ، کیرم تیر میکشید ! ، تمام بعد از ظهر رو خونه کامبیز اینا راست مونده بود ، حالا هم یواشکی دید زدن تن مامانم صد برابر راستش کرده بود ، بدون اینکه متوجه بشه کیرمو مالیدم و جابجاش کردم که کمتر بهش فشار بیاد ، مامانم شلوارشو که پوشید یهو نگاهش به آیینه افتاد که من داشتم تماشاش میکردم ، داد زد بی حیا میگم پشتتو کن بهم ، گفتم پشتم بهته مامان ! ، گفت حرف نزن بی تربیت ، گفتم مامانبس کن دیگه این مسخره بازیها رو ، پروانه خانم همیشه تو خونه همینطوری میگرده که تو الان هستی ، بعد تو بیخود الم شنگه راه میندازی ، مامانم در حالی که پشتشو به آیینه کرده بود و داشت بلوزشو میپوشید گفت تو از کجا میدونی پروانه چطوری تو خونه میگرده ؟ گفتم یه بار که با کامبیز رفتیم خونه زنگ نزد و کلید انداخت ، مامانش نمیدونست من همراه کامبیز هستم با شورت و سوتین از تو آشپزخونه اومد بیرون ، مامانم که تقریبا لباسهاش رو پوشیده بود و خیلی خوشتیپ شده بود گفت خوب پروانه هم بی حیاست ، که چی ؟ گفتم پروانه خانم بی حیاست ، مامان علی عربشاهی بی حیاست ، سولماز بی حیاست ، همه بی حیا هستن ؟ ، نه مامان تو امل بازی در میاری گفت خوبه خوبه ، حالا تو که تن مامانتو خوب تماشا کردی ، دیگه نمیخواد توجیه کنی ، گفتم باشه مامان من میرم تو اتاقم ، اگه تونستم یکم درس میخونم و بعد یه ربع شاید خوابیدم ، منو بوسید و با زنداییم رفتن بیرون.
[bیک تابستان رویایی فصل سوم قسمت چهارم][/b] دایی اسد با دوقلوها توی حیاط بود و سر و صداشون بلند بود ، رفتم پیش رویا ، یه دامن کوتاه قهوه ای و بلوز سفید تنش بود و جوراب کلفت بالای زانوی سفید پوشیده بود و داشت موهاشو شونه میکرد ، در اتاقو باز گذاشتم که اگه دایی از تو حیاط اومد تو بفهمم ، دستم رو انداختم لای پای رویا و از روی شورت با کسش بازی کردم ، خودشو بالا پایین میکرد ، گفتم راست بگو امروز با کامبیز چیکار کردی ، با خجالت گفت هیچی ..! ، گفتم دروغ نگو سه ساعت تو اتاق تنها بودین ، گفت اول تو بگو با پروانه خانم چیکار میکردی ؟ گفتم به بهونه ماساژ داشتم دستمالیش میکردم ، پاهاش و سرشونه هاش رو مالیدم ، گفت دوستت هم تقریبا همین کارها رو با من کرد ، گفتم با جزئیات بگو خیلی کیف میده ، خندید و گفت اول دستشو کرد زیر پیرهنم و با بند سوتینم بازی کرد و کمرم رو مالید ، بعد هم که دید مامانش سر تورو گرم کرده بلند شد و با خیال راحت آویزون شد و به زور شلوارمو از پام در آورد و از نوک انگشتای پام تا روی شورتمو بوسید و لیسید !! ، راستی حمیید ! میخواستم یه چیزی بهت بگم ، در حالی که کیر بدبختم دوباره راست شده بود گفتم هان ..، گفت فک کنم اینا از قبل نقشه داشتن که تورو بپیچونن ، چون کامبیز مطمئن بود تو به این زودی نمیای بالا ، هر چی من میگفتم الان حمید و مامانت میان گفت نه نمیان خیالت راحت باشه ، آخرش هم تا بزور نفرستادمش و خودش نیومد دنبالتون که پیداتون نشد ، کیر راستمو از تو شلوارک در آوردم و گفتم رویا این از صبح تا حالا التماس دعا داره ، خندید و کیرمو گرفت تو دستش ، بعد خم شد و دهنشو باز کرد و تا جایی که میتونست کیرمو چپوند تو دهنش ، هنوز دهنش بوی کیرمو به خودش نگرفته بود که یهو صدای باز و بسته شدن در حیاط به گوشمون رسید و رویا سرشو از رو کیرم برداشت و منم هول هولکی کیرمو تو شلوار قایم کردم ، بعد صدای داییم اومد که میگفت شما کجایید بچه ها ؟ گفتم اینجاییم دایی ، داییم سرشو آورد توی اتاق و لبخند زد ، گفت چیکار میکنید ؟ گفتم داشتیم در مورد کلاس های جبر و ریاضیات حرف میزدیم ، داییم گفت باشه ، بعد دوباره رفت توی هال و چند دقیقه بعد صدای تلوزیون بلند شد ، دیگه جرات نداشتم دوباره شلوارمو در بیارم ، گفتم برنامه ای نداری قبل رفتن کامبیز رو بیشتر جلد خودت کنی ؟ خندید و گفت دلت میخواد بهش بدم ؟ گفتم نه دلم میخواد ایندفعه یکم بیشتر بهم وقت بدی شاید من هم تو اتاق بغلی یه کاری کردم !! ، خندید و گفت تو هم که میخوای همه رو بکنی ...!، گفتم اگه خوشگل و لوند باشن چرا که نه ...! ، خندید و یکی کوبید تو کله ام ، خم شدم و دامنشو دادم بالا و سریع شورتشو کنار دادم و کسشو بوسیدم ، گفتم فعلا من از کامبیز جلوترم ، اون از روی شورت بوسیده بود من از زیر شورت !! ، رویا کسشو از دهن من بیرون کشید و دامنشو پایین داد و گفت بمیری حمیید ! ، دوباره ماچش کردم و رفتم تو اتاق خودم ، یکم دراز کشیدم و با کیر راستم ور رفتم ، بعد یهو یاد خانم فرهی افتادم و با خودم گفتم یه زنگ بهش بزنم ، از آشناها که آبی واسه کیر ما گرم نشد ، شاید غریبه ها یه کاری واسش کردن ! ، ساعت 7.5 بود ، تلفن دوسه تا زنگ خورد و بعد یه صدای آشنا گوشی رو برداشت ، گفتم سلام خانم فرهی ، یکم فکر کرد و بعد یهو زد زیر خنده ، گفت تو دوست پسر جدیدم هستی دیگه ...؟ آره ؟ اسمت حمید بود ؟ گفتم آره خانم فرهی ، گفت ناتاشا ...! ، گفتم چی ؟ گفت ناتاشا ، اسمم ناتاشاست ، اگه دوست پسرمی که نباید بهم بگی خانم فرهی ! ، گفتم اوه ، باشه خانم فرهی ..، ببخشید ناتاشا ، بعد خندیدم و گفتم مگه ناتاشا اسم روسی نیست ؟ گفت چرا ما اصلیتمون شمالیه ، شمالیها زیاد روی بچه هاشون اسامی روسی میذارن ، گفت تنهایی ؟ گفتم تو اتاقم آره ، گفت چند تا بچه اید ؟ گفتم سه تا ، من اولی هستم ، گفت خوب پس مامان و بابات جوون هستن ، گفتم آره فک کنم مامانم از شما فقط دو سه سال بزرگتره ، خندید و گفت شما نه ، تو ، باهام راحت باش ، گفتم باشه ، تازه رسیدین خونه ؟ گفت آره عزیزم میخواستم برم دوش بگیرم که زنگ زدی ، تو ذهنم داشتم فکر میکردم اون تیکه خوشگل اگه لخت بشه و بره حموم عجب چیزی میشه ...! ، گفتم تنها زندگی میکنی ؟ گفت آره اینجا خونه مامان بزرگمه ، بیشتر وقتها خالیه ، از وقتی بابابزرگم فوت کرده مامان بزرگ بیشتر وقتها میره لاهیجان ، اونجا خونه داره ، فامیلهاش هم هستن ، تنها نمیمونه ، با خودم گفتم وای خدا اگه خیلی صمیمی بشیم و اجازه بده برم پیشش دیگه کیرم تو روغنه ...، چند دقیقه باهاش حرف زدم و بعد تلفن رو قطع کردم ، مامان و سولماز که برگشتن اندازه یه وانت لباس خریده بودن ، با خنده و سر و صدا اومدن تو ، خیلی با هم صمیمی شده بودن ، رفتن توی اتاق مامان اینا و خریدها شون رو ریختن روی تخت ، من و رویا هم به جمعشون اضافه شدیم ، داییم هم میخواست بیاد اما زنداییم انداختش بیرون ! ، مامانم و زنداییم هی خریدهاشون رو نشون میدادن و روی تنشون میذاشتن ، رویا گفت خوب بپوشید ببینیم چی خریدید ...، سولماز یه پلاستیک بزرگ به رویا داد و گفت اینارو واسه تو خریدم ، رویا هم با خنده به جمعشون اضافه شد و لباسهاش رو به کوه لباسهای روی تختخواب اضافه کرد ، مامانم یه پیرهن بلند کارشده رو در آورد و روی تنش گذاشت ، رنگش آبی روشن بود ، گفتم مامان سبز نداشت ؟ مامانم و سولماز با هم خندیدن ، سولماز به مامانم گفت نگفتم سبزه قشنگ تره ؟ بیا ..، شاهد از غیب رسید ! ، مامانم با خنده گفت این قشنگ نیست ؟ گفتم خیلی قشنگه اما به نظرم سبز بیشتر به رنگ پوستت میخوره ، مامانم یه چشم و ابرویی برام نازک کرد و بعد زنداییم گفت حالا بپوش تو تنت ببینن ، مامانم گفت این مرتکیه اینجاست ، زنداییم گفت ول کن این امل بازی هارو ، زدم زیر خنده ، گفتم مامان خانم تحویل بگیر ! ، شاهد از غیب رسید ...، مامانم گفت شاهد غیب چیه ، سولماز روباهه تو هم دمش هستی ، اون واسه تو شهادت میده تو هم واسه اون ، تو هم شیرش رو خوردی دیگه ، نصفت که مال اون مرتیکه هرزه است ، نصفت هم مال شیر این یکی مامان بی حیاست ، منم فقط زحمت زاییدنت رو کشیدم ، بعد رو به زنداییم گفت خوب یهو زحمت زاییدنش رو هم میکشیدی دیگه ..، بعد هم پشتشو به من کرد و شلوارشو پایین کشید ، از پشت شورتش رو که توی چاک کونش رفته بود تماشا میکردم و کیر درد کشیده بدبختم یه بار دیگه با آه و ناله از جاش پاشد که به کون گنده و سکسی مامانم ادای احترام کنه ! ، مامانم دیگه راحت شده بود همونطوری که پشتش به من بود بلوزش رو هم در آورد و بعد پیرهنی رو که خریده بود تنش کرد ، لباس فیت تنش بود ، خیلی خوشگل و سکسی بود ، گفتم عالیه مامان ، تا نیمساعت بعد هم کیر بیچاره من فرصت نکرد بخوابه چون مامانم و زنداییم و رویا نوبتی لخت میشدن و لباس پروف میکردن ، وقتی شام خوردیم و رفتیم که بخوابیم دیگه حسی واسم نمونده بود ، کیرم دیگه حتی درد هم نمیکرد ، کاملا بی حس شده بود ، تو رختخواب سعی کردم بمالمش که آبم بیاد و راحت بشم ، اما هر بار بهش دست میزدم جواب میداد "نو ریسپانس تو پیجینگ " ، " مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد " ، با خودم گفتم کیرم جوونمرگ شد رفت پی کارش !
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت پنجم دم خونه کامبیز اینا که رسیدم قبل از اینکه دستم رو روی زنگ بزارم کامبیز در حالی که دست پری تو دستش بود با لبخند در رو باز کرد ، کفشهام رو دم در در آوردم و با کامبیز رفتیم تو ، پری یه مایو صورتی تنش کرده بود ، سینه هاش از اونی که فکر میکردم کوچیکتر بود ، کامبیز در حالی که من نگاهش میکردم دستشو انداخت لای چاک کون خاله اش ، پری از خنده ریسه میرفت ، کامبیز سرشو به سر پری نزدیک کرد و ازش لب گرفت ، کیرم داشت آتیش میگرفت ، گفتم مگه مامانت خونه نیست ؟ انگشتشو گذاشت رو لبهاش که یعنی هیس ...! ، با کامبیز که حرف میزدم پری نزدیکم شد و ماچم کرد ، داشتم فکر میکردم اینکه زیاد منو به آدم حساب نمیکرد و فکر میکرد من بچه ام ! ، دستمو بردم دور کمرش و بغلش کردم و منم بوسیدمش ، خودشو با اون لباسهایی که بود و نبودش یکی بود میمالید به من و کیر راستم ، کامبیز منو از پری جدا کرد و بهم گفت این مال منه ، بعد هم با دست به طبقه بالا اشاره کرد و راه پله رو نشونم داد ، یعنی تو برو بالا ، با بی میلی از کامبیز و پری جدا شدم ، توی راهرو طبقه بالا دیدم که لای در اتاق مامانش بازه ، سرم رو از لای در بردم تو ، دیدم پروانه خانم یه ربدوشامبر توری شیری رنگ گلدوزی شده تنشه و با شورت و سوتین سفید گوشه تخت نشسته و پاهای سکسیش رو روی هم انداخته ، منو نگاه کرد و با انگشت اشاره کرد که بیا ، با ناباوری در رو باز کردم و رفتم سمتش ، دو لبه روبدوشامبرش رو گرفت و اون رو از هم باز کرد ، سینه های درشتش رو با دست مرتب کرد و چاک سینه اش رو گرفت سمت من ، با دستهای لرزون سینه هاش رو توی دستم گرفتم ، گرم و نرم بود ، بند سوتینش رو از روی سرشونه هاش به سمت دستش هل دادم و سینه درشتش رو از توی سوتین بیرون آوردم نوک سینه اش قهوه ای و کوچیک بود ، دهنمو بهش نزدیک کردم و لیسیدم ، خیلی کیف داد ، کیرم داشت میشکست ، با دست کیرمو مالید ، اشاره کرد که وایسا ، وایسادم جلوش ، زیپ شلوارمو باز کرد و شلوارمو با شورتم با هم پایین کشید ، کیر راستم جلوی دهنش بود ، لبهای خوشگلش که با رژ لب قرمز شرابی رنگ شده بودن از هم باز شدن و کیر راستم رو بلعیدن ، خیلی کیف میداد ، خم شدم و شورتشو در آوردم ، عجب کس خوشگل و سفیدی داشت ، در حالی که کیرمو به تخت میمالیدم کسشو لیسیدم ، اشاره کرد که زودتر بکن ، کیرمو خیس کردم و فرو کردم تو ، همون لحظه اول داشتم ارضا میشدم ، فهمید اوضاعم خرابه و اشاره کرد آبتو بریز تو کسم ، کمرش رو با دستام فشار دادم و چسبوندمش به خودمو کیرمو تا اونجایی که میشد فرو کردم توی کسش و همه آبمو خالی کردم تو کسش ، حس کردم تمام اطراف کیرم با آبم گرم شد ، دوباره به پروانه خانم نگاه کردم ، بلند بلند میخندید و صورتش در حال محو شدن ازم دور میشد ، دوباره که پلک زدم و چشمام رو باز کردم توی تختم بودم ، عین جن زده ها از جام بلند شدم ، تمام لباسهام به گه کشیده شده بود ، اینقدر آب منی ازم اومده بود که شورت و شلوار و زیرپوشم همه خیس شده بود ، حتی روتختی هم لکه خیسی داشت ، به ساعت نگاه کردم نزدیک 5 صبح بود و همه جا تقریبا روشن بود ، از جام بلند شدم و لباسهام رو یکی یکی با احتیاط یه جوری در آوردم که آب منی به سر و کله ام نماله ، لباسها رو روی هم تا کردم و انداختم زیر تخت ، بعد هم با دستمال باقیمونده ابها رو از رو تنم و دور کیرم تمیز کردم و کورمال کورمال گشتم و از تو کشو شورت و زیرپوش و شلوارک تمیز پیدا کردم و پوشیدم ، حالم گرفته شده بود که اینا همش تو خواب اتفاق افتاده ، اما خوابش هم عالی بود ! ، دوباره برگشتم توی رختخواب ، تو فکرم مرور میکردم که چه نقشه ای بکشم که داییم باهامون نیاد دماوند ..!، ایندفعه که رفتم خونه کامبیز اینا چیکار کنم که یه قدم به تعبیر خوابم نزدیک بشم ...! ، تازه دوست دختر تازه ام هم بود ، ناتاشای خوشگل ..، نمیشه نکنمش و ناکام از دنیا برم ، بعدا اون دنیا جواب خدا رو چی بدم ، وقتی میپرسن همچین تیکه نازی رو گذاشتیم تو بغلت ، چیکار کردی ...! ، چی بگم اونوقت ؟ وقتی بیدار شدم افتاب پهن شده بود ، فک کنم ساعت حدودای ده بود ..، خیلی خوابیده بودم ، دست و صورتم رو شستم و رفتم توی آشپزخونه ، مامانم یه لباس گل گلی کوتاه تنش کرده بود با یه جوراب شیشه ای رنگ پا ، ناخونهای لاک زده اش از توی جوراب خودنمایی میکردن ، طوری نگاهم میکرد که کارآگاه کاستر مظنونهاش رو اونطوری نگاه نمیکرد ، لامصب هنوز هم نفس میکشم میفهمه که چه گهی خوردم !، گفت لباسهای دیشبت کو؟ گفتم کثیف بود عوض کردم ، خندید و گفت همه صبحانه خوردن ، واست نیمرو بندازم ؟ گفتم نه مامان ، مرسی ، کره مربا داریم ؟ یه تیکه بربری نسبتا تازه با کره و مربای آلبالو دستپخت خودش رو گذاشت روی میز و نشست کنارم ، در حالی که لقمه میگرفتم و میخوردم دستش رو کشید به کمرم و گفت لباس کثیفهات کجاست حمید جون ؟ ، به تته پته افتادم که چی بگم ، گفت مامان برای سن تو این چیزها طبیعیه ، فقط میخوام جداگونه بشورمشون ، یه وقت نندازی قاطی بقیه رخت چرکها همه رو نجس کنی ! ، با خجالت نگاهش کردم و بوسیدمش ، گفتم زیر تختخوابمه ، گفت باشه عزیزم ، روتختی هم نجس شده ؟ ، گفتم آره ، گفت باشه عزیزم برات عوض میکنم ، از من خجالت نکش ، چیزی رو هم از من قایم نکن ، من مامانت هستم ، میفهمم ..! ، دوباره بوسیدمش و گفتم باشه مامان ، مرسی ! ، بعد ادامه داد وقتی میگم بهتره تا وقتی زن نگرفتی زیاد زن لخت نبینی واسه همینه ، دیروز اومدی ما رو که لباس عوض میکردیم تماشا کردی حالت بد شد ، دهنم رو پر کردم که بگم به شما ربطی نداشت ، سه ساعت داشتم مامان کامبیز رو میمالیدم ، اون دهنمو گایید !! ، بجاش گفتم خوب شاید بخاطر اینه که هنوز ندید بدیدم ، لابد چشمام عادت نکرده ، وگرنه چرا بقیه تحریک نمیشن ، گفت حالا تا چند وقت من باید جلو شما لخت بگردم تا چشمای شما عادت کنه ..؟؟؟ ، گفتم مامان زود عادی میشه چشمام عادت میکنه ، حقیقتش دیروز هم با دیدن شما طوریم نشد ، صبح یه سر رفته بودم خونه علی عربشاهی ! ، فیلم سکسی گذاشت اونجا یکم تحریک شدم ، گفت اگه یه بار دیگه اسم این پسره رو آوردی یا باهاش رفتی و اومدی دیگه اسمتو نمیارم ! ، گفتم بابا بخدا پسر خوبیه ، یه بار میارمش ببین اگه خوشت نیومد دیگه باهاش رفت و آمد نمیکنم ، قرار بود اونروز با بابام بریم دماوند اما بابام صبح زود کار داشته و رفته بود کارخونه ، رفتنمون به روز بعد موکول شد ، حدودهای ظهر بود که زنگ درو زدن ، یه خانمی از پشت آیفون گفت با شهین خانم کار دارم ، مامانمو صدا کردم و با تعجب گفتم مامان یه خانم غریبه دم در باهات کار داره ، مامانم رفت دم در و بعد از چند دقیقه با یه خانم سبزه روی حدودا 45 ساله برگشت ، هم سن و سالهای مامانم میزد ، قیافه اش بد نبود ، هیکل نسبتا خوب و متوسطی داشت ، لاغر نبود چاق هم نبود ، روسری سرش کرده بود و موهاش رو کامل پوشونده بود ، چند دقیقه ای با مامانم توی آشپزخونه صحبت میکردن ، فهمیدم همون خانمیه که خاله پروانه واسمون پیدا کرده ، بعدش مامانم صدام کرد و گفت حمید جون ایشون لیلا خانم هستن ، قراره اگه جور بشه بیان با هم زندگی کنیم و به همدیگه کمک کنیم ! ، باهاش سلام علیک کردم ، خوش سر و زبون بود و بدون لهجه حرف میزد ، گفت خانواده اش اهل کن هستن و دو سه سال پیش وقتی بچه اش دو سه ماهش بوده شوهرش رفته ژاپن که کار کنه و پول واسشون بفرسته اما دیگه نه برگشته و نه پول فرستاده و نه خبری ازش هست ، تا حالا با کمک خانواده خودش زندگیشو میگذرونده ، مامانم خیلی دلش واسش سوخت ، مطمئن بودم نگهش میداره ، مامانم گفت حمید جون بیا بریم اتاقهای توی حیاط رو به لیلا خانم نشون بدیم ببینم واسش خوبه یا نه .. ، با مامان و لیلا خانم رفتیم توی حیاط که انباری ها رو بهش نشون بدیم ، صدای سولماز و داییم توی حیاط میومد که حرف میزدن ، سولماز یه تیشرت کوتاه پوشیده بود و با یه شلوار نازک استرچ سفید ، خوشگل و خوش هیکل ، حسرت میخوردم که چرا بجای بغل من باید پیش داییم باشه ! ، دو تا اتاق توی حیاط داشتیم که بهم چسبیده بودن و یکیشون دستشویی و یه دوش کوچیک هم داشت که الان ازشون بجای انباری استفاده میکردیم و توش وسایل اضافه و بدرد نخور نگه میداشتیم و یه مشت هم ابزار و وسایل مال بابام ، لیلا خانم گفت یه اتاقش هم واسه من بسه ، مامانم گفت نه ، بچه داری ، پس خوبه ؟ لیلا خانم گفت خیلی خوبه ، با مامانم اینا 5 نفریم خونه امون از این کوچیکتره ، مامانم گفت پس از شنبه بیا ، تا شنبه میدم اینجا رو تمیز کنن و یه مقدار وسایل براتون میذارم ، شنبه با دخترت بیا ، اگه چیزی کم و کسر بود هم همون موقع میگیریم ، لیلا خانم یه لبخندی زد و تشکر کرد و رفت ، مامانم گفت حمید بنظرت چند سالش بود ؟ گفتم همسن و سال شما بود فک کنم 45 سال داشت ، مامانم گفت 32 سالش بود ! ، کف کردم ، گفت بیچاره خیلی شکسته شده بود زندگی سختی داشته ، مامانم داییمو صدا کرد و گفت بیاید با حمید و من کمک کنیم این وسایل انباری رو در بیاریم ، اینا فردا میرن دیگه هیچکس نیست کمکم کنه باید دست تنها کار کنم ، خلاصه مامانم اعلام قیام همگانی داد ، با دایی اسد کمک کردیم و وسایل رو کم کم از اتاقها بیرون آوردیم ، رویا هم اومد کمک ، سولماز هم میخواست کمک کنه که مامانم نذاشت ، وسایلی که به درد نمیخوردن رو گذاشتیم سر کوچه و وسایل بابا رو هم گذاشتیم کنار که بعد بزاره تو ماشینش ببره دماوند ، از یه مشت از وسایل هم میشد واسه مبله کردن اتاق استفاده کرد ، دو سه تا مبل قدیمی و یه بخاری و یه فرش دستباف محلی رو نگهداشتیم که اتاق رو باهاش فرش و مبله کنیم ، بعد همگی مشغول تمیز کردن اتاقها شدیم ، ساعت سه بعد از ظهر بود و هنوز حتی ناهار هم نخورده بودیم ، مامان گفت بهتره غذا از بیرون بگیریم ، اما وقتی رفتیم توی خونه که استراحت کنیم و بعد بریم از بیرون غذا بگیریم دیدیم زنداییم یه زرشک پلو خوشمزه با مرغ درست کرده و حسابی غافلگیر شدیم ، بعد از ناهار داییم میخواست بره که بخوابه مامانم صداش زد و گفت کجا میری اسد ؟ گفت میرم بخوابم ، مامانم گفت این خبرها نیست کار انباری هنوز تموم نشده ، فردا اگه همه برن دماوند من دست تنها چیکار کنم ؟، دایی اسد گفت من میمونم کمکت میکنم باهاشون نمیرم ، یه آهی از سر خوشحالی کشیدم و به رویا چشمک زدم که از چشم زنداییم پنهون نموند و وقتی از کنارم رد میشد یه ویشگون محکم از بازوم گرفت .
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت ششم بابام صبح ساعت 9 ما رو دم ویلا پیاده کرد و رفت کارخونه ، سولماز موقع درس خوندن که میشد با کسی شوخی نداشت ، صبحونه رو خوردیم و شروع به درس خوندن کردیم ، تنها چیزی که جو اونجا رو ملایم میکرد لباسهای خوشگل سولماز و رویا بود ، به نظر من هیچی از دید زدن تن و بدن قشنگ یه زن زیبا از توی لباسهای توری و سکسی جذاب تر نیست ، زندایی خوشگلم یه بلوز آستین بلند مشکی خیلی نازک تنش کرده بود و زیرش جز یه سوتین سیاه چیزی نپوشیده بود ، یه دامن مشکی چین چین نازک هم پاش کرده بود که وقتی توی نور می ایستاد میشد رونهای خوشگلش و خط شورتش رو توش تماشا کنی ، از پاهای خوشگل و سفید و لاک زده اش هم بهتره هیچی نگم که بد جوری بهم چشمک میزد ، منتظر بودم ببینم کی شرایطش پیش میاد که اون لباسهای لامصبش رو تیکه تیکه با دندون از روی تنش بکنم و در بیارم و تن مرمریش رو بغل کنم ، وقتی تماشاش میکردم رویا نگاهم میکرد و میخندید ..، حدودای ساعت 1 بود که به خودمون استراحت دادیم و مثل اداره ها رفتیم واسه ناهار و نماز !!! ، بعد از ناهار سولماز گفت یکی دو ساعت استراحت کنید تا ساعت 4 دوباره شروع کنیم ، رویا رفت بالا که بخوابه ، سولماز دو تا بالش زیر دستش گذاشت و یه جدول تا شده اطلاعات رو هم جلوش گذاشت و با یه مداد شروع کرد به حل کردن جدول ، رفتم کنارش روی زمین دراز کشیدم و لپشو بوسیدم ، با اون اخم و تخمی که تو خونه بهم کرده بود هنوز جرات نداشتم بهش دست بزنم ، نگاهم کرد و خندید ، پرسید پادشاه هون ها ؟! ، یکم فک کردم و گفتم آتیلا ، نوشت و گفت آفرین ...، دست کشیدم به کمرش ، هیچی نگفت ، کیرم غش و ضعف میرفت واسه اون تن نازش ، واحد پول دانمارک ؟ ، بات ! ، پای خوشگلش رو تو دستم گرفتم و مالیدم ، آه...، خالق پر ! ، با خنده گفتم خدا ! ، گفت درد ، انگشت پاشو لیسیدم ، کونشو روی زمین تکون داد ، گفتم یادم نیست زندایی فک کنم مانتیس بود !! ، زنداییم خندید و گفت مانتیس که حشره است ، ماتسین ! ، در حالی پای خوشگلش تو دهنم بود گفتم اوهوم ...! ، دستمو که بردم سمت لای پاش برگشت و بالا رو نگاه کرد ، چون اگه رویا از اتاقش بیرون میومد و کنار نرده طبقه بالا میومد میتونست مارو ببینه ، گفتم حواسم هست سولماز جون ، دوباره چرخید سمت جدولش و گفت پس مواظب باش ، گفتم چشم ! ، در حالی که دمرو افتاده بود و جدول حل میکرد رونهای سفید و خوشگلش رو میمالیدم ، منو نمیدید اما با پاهاش گشت و کیرمو پیدا کرد و از روی شلوارک مالید ، پرسید نا آرام ترین پهنه آبی جهان ، دستم رو بردم زیر دامنش و از روی شورت کون نرم و گنده اش رو مالیدم ، جواب دادم اقیانوس اطلس میشه زندایی ، گفت فکرشو کردم در نمیاد ! ، گفتم شورت خوشگل شما چی ؟ گفت هان ؟ گفتم اون درنمیاد ، شورت خوشگل شما که در میاد ؟ گفت نه ! ، تا شب در نمیاد ، گفتم زندایی جون من ! ، گفت تا شب صب کن اگه شد شب میام پیشت ، الان هر لحظه ممکنه رویا بیدار بشه ، گفتم باشه ، گفت این اگه در بیاد خیلی خوبه ، بعد گفتم حالا چیش در اومده ؟ گفت اولش ات داره وسطهاش هم یه ک و م و آخرش هم ی ! ، همونطوری که خوابیده بود خوابیدم روش و سرم رو به سرش رسوندم ، کیرم از روی لباس روی کونش بود ، جدولش رو نگاه کردم و در حالی که کیرم رو روی کونش میمالیدم گفتم زندایی همون اقیانوس اطلسه فقط اینجا اسمش شده آتلانتیک شمالی !! ، برگشت و لبهام رو بوسید و گفت قربونت برم عجب اطلاعات عمومی خوبی داری ، بعد هم با دست کیرم رو مالید ، گفت بیا بریم اون گوشه بشینیم که اگه رویا بیدار شد از بالا نبینه ، گفتم زندایی میخوای بریم تو باغ یه دوری بزنیم ؟ گفت آخه روز کاریه ، کارگرها میان تو باغ باید لباس بپوشیم اصلا حال ندارم ، گفتم کسی نمیاد زندایی مخصوصا اگه از در حیاط بریم بیرون هیچکس اون سمتی نمیاد ، از در حیاط که بیرون رفتیم همونجا کنار دیوار آویزونش شدم و بغلش کردم و لبهاش رو بوسیدم ، زبونشو کرد توی دهنم ، پاش با دامن چین چین لای پاهام بود و با بالای زانوش کیرمو میمالید ، لبهای عقیقش رو میمکیدم و دستم رو زیر بلوزش دور کمرش میچرخوندم ، اونم حالش بدتر از من بود ، دستم رو بردم زیر دامنش و رسوندم به شورتش ، خیس شده بود ، گفتم زندایی این خیس شده میگه من همین الان هم در میام !! ، در حالی که نفس نفس میزد گفت اون غلط کرده با دیلماجش !! ، گفتم زندایی دیلماج چیه ؟ تو جدول در اومده ؟ گفت نه به ترکی یعنی مترجم ! ، گفتم آره زندایی من مترجمم بزار برم فیس تو فیس یه صحبتی باهاش بکنم ببینم چی میگه ، نشستم و دامنش رو بلند کردم و انداختم روی سرم ، چشمم که به شورتش افتاد دست خودم نبود کیرمو از روی شلوارک مالیدم ، با دستم کس خوشگلشو از روی شورتش میمالیدم و زنداییم با دستش از روی دامن سرم رو به وسط پاهای خوشگلش فشار میداد ، دو طرف شورتش رو گرفتم و پایین کشیدم ، بالاخره چشمم به جمال بی مثال کس سلمونی رفته و تمیزش روشن شد ، بی معطلی زبونم رو وسط چاک کسش فرو کردم ، یه آه بلند کشید وکمک کرد شورتشو کامل در بیارم ، بعد پاهاش رو از هم بازتر کرد که کله من وسط پاهای خوشگلش جا بشه ، دستم رو تو شلوارکم کردم و کیرمو بیرون کشیدم و در حالی که چاک کسش رو میمکیدم و میلیسیدم کیرمو هم میمالیدم ، آه و ناله اش بلند بود ، گفت بیا بریم وسط باغ میترسم کسی صدامو بشنوه ..، به یه درخت سیب تکیه داد و خودش دامنشو بالا زد ، جلوش نشستم و لبه های کسش رو از هم باز کردم و با زبون افتادم به جون چوچول خوشگلش ، آبی که از کسش در میومد واسه من مزه مربا میداد ! ، میلیسیدم و صب میکردم دوباره در بیاد تا باز بخورم ، از خوردن کسش سیر نمیشدم ، گفت نوبت منه ، گفتم زندایی دیروز که شما هی جلوم لباس پروف کردین اینقد تحریک شدم که شب آبم اومد ، امروز هم نیمساعته دارم تنتو میمالم ، اگه بهش دهن بزنی آبم میاد ، میخوام اول وبکنم توش ! ، گفت شب سکس میکنیم ، الان میخوام آبتو بیارم تا ببینم شب چقدر دووم میاری ..، میخوام تا صبح باهام سکس کنی ، میتونی ؟ گفتم زندایی میخوای همین الان شروع کنیم تا صبح سکس کنیم ؟ اصلا مگه من میتونم که تو کنارم باشی و سکس نکنم ؟ ، خندید و گفت رجز نخون ، شب معلوم میشه چند مرده حلاجی ! ، جلوم نشست و شلوارکم رو پایین کشید ، کیرمو تا نصف بیشتر تو دهنش فرو کرد و در آورد ، گفت جوووون چه مزه ای داره ، مزه اش یادم رفته بود ، با دستهام بازوهاش رو گرفته بودم و اون واسم ساک میزد ، هر بار که کیرم میرفت تو دهنش آه و ناله ام بلند میشد ، کیرم رو از دهنش در اورد و با آب دهن خیسش کرد و با دست به جونش افتاد ، چند تا تکون محکم داد و بعد اندازه یه کف دست آب غلیظ و زرد از تو کیرم ریخت بیرون ! ، گفت جوووون ، تو مثلا دیشب ارضا شده بودی و اینهمه آب داشتی ؟ خندیدم و گفتم ما اینیم ! ، کمکم کرد که شورت و شلوارکمو پام کنم ، گفت شورتمو بده ، گفتم این تا شب پیش من امانت میمونه ، شب بیا بگیرش ، خندید و گوشم رو کشید ، میگم بده ، گفتم گمش کردم ...، بغلش کردم و بوسیدمش ، گفتم زندایی بزار اون خوشمزه رو بخورم تا شما هم ارضا بشی ، گفت نمیخواد ، احتمالا شب میام پیشت ، امشب اگه اومدم اینقد بخور تا خسته بشی ...، شورتشو ندادم ..، برگشتیم تو ویلا و کنار هم چرت زدیم ..
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت هفتم بعد از ظهر دوباره تا حدود ساعت 6 درس خوندیم ، بعد بابام اومد ، واسمون میوه و شیرینی آورد ، رویا به سر و کول بابام بالا میرفت و التماس میکرد که شب بمونه ، سولماز هم حرص میخورد ، بابام گفت احتمالا فردا شب میام دوسه شب پیشتون میمونم ، به شهین میگم میرم مشهد دنبال حساب ، زنداییم خندید ، بابام منو نگاه کرد و گفت فکر بدی نبود ! ، رویا خودشو لوس کرد و گفت عمو حوصله ام سر رفته منو ببر یه دوری بزنیم ، بعد از ظهر هم مامانم و حمید رفتن تو باغ گشتن ! ، سولماز اخماش رفت تو هم ، بابام گفت باشه میخوام برم دماوند براتون شام بخرم تو هم بیا ..، بابام و رویا که رفتن پریدم روی سولماز بغلش کردم ماچش کردم ، گفتم زندایی ..، چرا اینقد تو خوشگل و خوش هیکلی ؟ ، هر چی نگاه میکنم از آشنا و غریبه هیچکس به خوشگلی تو نیست ، گفت خوبه ..، چاخان نکن ، گفتم نه بخدا خیلی دوستت دارم ، گفت منم خیلی دوستت دارم عزیزم ، گفتم از روز اولی که فرق زن و مرد رو فهمیدم عاشق راه رفتن و لباس پوشیدن و حرف زدن تو بودم ...، لبهام رو بوسید و گفت منم تورو یه طور دیگه دوست دارم عزیزم اما یادت باشه که من مامانتم ، زنت نیستم ، باید یه روز عاشق یه دختر همسن و سال خودت بشی که بتونی باهاش زندگی کنی ..، بعد نگاهش رو به دوردست دوخت و ادامه داد اما جون سولماز یادت باشه که تا وقتی عاشق نشدی ازدواج نکنی !! ، گفتم من همیشه عاشق شما میمونم ! ، گفت نه عزیزم تو منو هروقت بخوای داری ! ، هم عشق مادرانه بهت دارم هم اگه خواستی و تونستیم بقیه احتیاجات همدیگه رو هم رفع میکنیم ، اما همیشه ته دلت یادت باشه که من زنت نیستم ، بالاخره باید زن بگیری ، هر وقت تونستیم و دلت خواست بیا تو بغلم ، هر وقت موقعیتش جور شد اگه دلت خواست لخت شو تو بغلم ، اما آماده باش که هر وقت موقعش شد بری دنبال زندگیت ! ، لبهام رو گذاشتم روی لبهای اناری خوش فرمش و مکیدم ، زبونش رو توی دهنم میچرخوند و با دست کیر راستم رو از روی شلوارک میمالید ، یه دستم از زیر بلوز توی سینه اش بود و یه دستم بین دو تا پای خوشگل و گوشتالو و سفیدش ..، اگه صدای ماشین بابام نمیومد تا خود صبح هم از خوردن لبها و مالیدن تن نازش سیر نمیشدم ، اول بابام و بعد رویا از در اومدن تو ، چلوکباب خریده بودن ، بابام گفت زود بیاید بخوریم که همین الانش هم یخ کرده ، سریع میز رو چیدیم و شروع به خوردن شام کردیم ، رویا خیلی خوشحال بود ، بغلدست بابام نشسته بود و هی خودشو لوس میکرد ، یه دستم به قاشق بود و یه دستم دامن زنداییم رو کنار زده بود و لای رونهای خوشگلش بود ، شام که خوردیم بابام وسایلشو جمع کرد و با رویا و سولماز روبوسی کرد و با هممون خداحافظی کرد و رفت تهران ، اخمای رویا بدجوری تو هم بود ، سولماز ظرفها رو که شست رفتیم توی هال نشستیم چون بیرون خیلی خنک شده بود ، دفتر دستکمون رو پهن کردیم روی زمین و یکی دو ساعت با معلم خوشگلم درس خوندیم ، حدود ساعت یازده بود که سولماز گفت واسه امروز دیگه بسه ، پاشید برید بخوابیم که ذهنتون استراحت کنه ، فردا کار زیاد داریم ...، دفترهام رو همونجا گذاشتم روی میز ناهار خوری ، رویا که بخاطر رفتن بابام اعصاب نداشت از دستشویی اومد بیرون و گفت من میرم بخوابم ، رویا که رفت آویزون زنداییم شدم و گفتم الان بیا بریم تو اتاق بابام اینا بخوابیم ، سولماز گفت بزار رویا خوابش سنگین بشه یه نیمساعت دیگه میام پیشت ، بوسیدمش و رفتم تو اتاق بابام اینا ، شلوارک و شورتم رو در اوردم و حاضر به یراق رفتم زیر پتو ! ، نیمساعت با کیر راست توی تخت غلت زدم تا بالاخره یار نازنینم اومد ، یه بلوز قرمز پوشیده بود که فقط تا روی باسن قشنگش رو میگرفت ، با یه جوراب شلواری شیشه ای مشکی ، اومد تو تختخواب و پتو رو کنار زد ، با دیدن کیر راستم لبهاش به خنده باز شد و شیرجه زد رو کیرم ، با هر باری که دهن خوشگلش رو باز میکرد و کیرم رو میمکید نصف جونم در میرفت ، سر خوشگلش رو با دو دستم گرفته بودم و اگه میخواست زود کیرمو از دهنش در بیاره نمیذاشتم ، بعد یه ربع که خوب واسم ساک زد اومد سمتم و از هم لب گرفتیم ، بغلش کردم و خوابوندمش کنارم ، بلوزش یه دونه دکمه داشت که وقتی بازش میکردی دسترسی ها به ممه های خوش فرمش آسون میشد ، دکمه رو که باز کردم دیدم زیر لباسش سوتین نبسته ، یه ممه رو از تو یقه اش بیرون کشیدم و با زبون دور نوکش رو لیسیدم ، یه آه بلند کشید ، نوک سینه اش رو تو دهنم گذاشتم و مکیدم ، از شدت هیجان پای خوشگل و سکسیش رو با اون جورابهای کیر راست کن بالا آورد ، دوباره سینه اش رو مکیدم ، بعد اون یکی سینه اش رو بیرون کشیدم وسناریو رو تکرار کردم ، دستم رو زیر بلوزش کردم و در حالی که لبم رو لبهای شکریش بود شکم و پهلوهاش رو دستمالی کردم ، زبونم رو گاز گرفت و خندید ، دستم رو کردم توی جوراب شلواریش و دستم بدون واسطه رفت وسط چاک کسش ، زندایی خوشگل سگ حشری حتی شورت هم نپوشیده بود ، خندیدم و انگشتم رو تو چاک کسش چرخوندم ، دوباره آه بلندی کشید ، چهار دست و پا نشوندمش روی تخت ، بلوزشو دادم بالا و جوراب شلواریش رو پایین کشیدم ، کون قلنبه و سفیدش پیدا شد ، بوسیدم و دستمالیش کردم ، انگشتم رو که بردم لای چاک پاش خودشو جابجا کرد ، لای چاک کونش رو از هم باز کردم و زبونم رو رسوندم به کس خوشگلش و لیسیدم ، یه آه بلند کشید ، خوب که کس و کونش رو با زبون خیس کردم یه تف به کیر راستم زدم و در حالی که هنوز جوراب شلواریش پاش بود کیرمو چپوندم تو کسش ، آه و ناله اش بلند شد ، بعد از ظهر گفته بود میخوام ببینم چقد دووم میاری ، تصمیم داشتم تا خود سحر بکنمش ، هر وقت فکر میکردم ممکنه ارضا بشم شل میکردم تا حال و هوای ارضا شدن از سرم بیفته بعد دوباره با شدت میکردمش ، بعد یه ربع که از پشت میکردمش دستشو آورد عقب و پام رو گرفت ، کونشو سفت کرد و با یه آه بلند ارضا شد و در همون حال با ناخونهای بلند و لاک زده اش پام رو خط انداخت ، شل کردم و گفتم اه زندایی قرار بود لفت بدی ، گفت من تازه موتورم روشن شد ، ادامه بده ....! ، دوباره فرو کردم توش و تلنبه زدم ، آه و ناله هاش بلند شده بود و اصلا هم سعی نمیکرد ساکت بمونه ، بلند بلند ناله میکرد ، چرخوندمش و پاهاش رو بردم بالا ، پاهای خوشگلش تو جوراب نازک صد برابر سکسی شده بود ، از زیر شورت جوراب شلواریش که الان تا نزدیک زانوش پایین اومده بود کیرمو دوباره چپوندم تو کسش و تلنبه زدم ، سینه های سکسیش مثل مشک تکون میخورد ، خیلی سکسی و هوس انگیز شده بود پاهاش رو اینقد بالا اوردم که تقریبا به بغل گوشش رسیده بود ، میخواستم بتونم دهنمو به سینه هاش برسونم ، کیرم تو تا مفرق تو کسش بود و داشتم سینه هاش رو میخوردم ، با دستای خوشگلش سرم رو به سینه هاش میچسبوند ، لبهاش رو مکیدم و پاشدم دوباره تلنبه زدم ، سه ربع بود که میکردمش ، کم کم داشتم خسته میشدم ، اون یه بار ارضا شده بود و من صد بار جلو خودمو گرفته بودم ، کیرمو از تو کسش بیرون کشیدم و جورابش رو با احتیاط از پاش در آوردم ، پاهای خوشگلشو میبوسیدم و میلیسیدم ، جورابش رو انداختم کنار تخت ، لباسی تو تنش نبود ، بغلش خوابیدم و از پشت بغلش کردم ، پای راستش رو انداختم روی رونم که کیرم درست روبروی کس خوشگل و آبدارش قرار بگیره ، گردنش رو بوسیدم و کیرم رو فرو کردم تو کسش ، دوباره آه کشید ، حالتم خیلی بهتر شده بود ، واسه اینکه راحت تر بکنمش خودش پای راستش رو با دست بالا گرفته بود ، با دستهام سفت از پشت بغلش کرده بودم و یکی از دستهام روی سینه اش بود و کیرم تو کس خوشگلش ، یه بالش هم گذاشتم زیر سرم و در حالی که راحت خوابیده بودم میکردمش ، فکر کنم اونطوری واقعا میتونستم تا صبح بکنمش ، چرخید سمت من و یه لب طولانی از هم گرفتیم ، منو طاقباز خوابوند و اومد روم نشست ، کیرمو چپوند تو کس خوشگلش و خم شد روی صورتم ، موهای نازش تمام صورتم رو پوشونده بود ، کونشو بالا پایین میکرد و کیرم تو هر رفت و آمد عرشو سیر میکرد ، چند بار نزدیک بود بیام ، دستم رو میذاشتم زیر کونش که سرعتش کم بشه ، بعد دوباره و دوباره ، روی کیرم چرخید و اینبار پشتش بهم بود ، دو تا دستم رو زیر کون خوشگلش گذاشتم و کمک میکردم سر کیرم بالا و پایین کنه ، آه و ناله هاش ویلا رو برداشته بود ، بعد از چند دقیقه دوباره نفسهاش به شماره افتاد و هن هن کنان پاهای خوشگلش رو به تنم چسبوند و محکم فشارم داد و یه بار دیگه ارضا شد ، از روی کیر راستم پاشد ، اومد سمتم و بوسیدم ، گفت خیلی عالی بود قربونت برم ، حالا پاشو ارضا شو ، نزدیک دو ساعت بود داشتیم سکس میکردیم ، عرق از سر و کون هر دومون راه گرفته بود ، پاشدم و جلوش نشستم ، گفت آبتو کجای بدنم میخوای بریزی ؟ ، گفتم وسط سینه های خوشگلت زندایی ! ، سینه هاش رو بهم چسبوند و گفتم بیا قربونت برم ، کیرمو مالیدم وسط سینه هاش ، دستشو یه جوری گرفته بود که وقتی وسط سینه هاش تلنبه میزنم انگشتای خوشگلش به کیرم بخوره و بیشتر تحریک بشم ، وقتی داشتم ارضا میشدم کیرمو تو دستم گرفتم و با دست مالیدمش ، آبم مثل فواره پاشید تو گردن و سینه های قشنگش صبر کرد که آبم تموم بشه ، بعد با دست همش رو به سینه هاش مالید ، ساعت نزدیک دو صبح بود که سکس ما تموم شد ، زندایی خوشگلم سرشو به سرم چسبوند و منو بوسید ، گفت میرم حمام پایین تنه ام رو بشورم ، با اینکه اصلا حال نداشتم بلند شدم و گفتم منم میام ، گفت بخواب ، گفتم نه میخوام باهات بیام حموم ، رفتیم توی حمام و دوش رو باز کردیم تنشو شستم و تنم رو شست ، با یه حوله که تو حمام آویزون بود جفتمون رو خشک کردیم و اومدیم بیرون ، لخت و عور بغلش کردم و کنار هم بیهوش شدیم .
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت هشتم فردا بعد از صبحانه دوباره زنداییم اون روی سگش برگشت پای خوشگلش رو گذاشت رو خرخره من و رویا و تا بعد از ظهر که بابام اومد نذاشت نفس بکشیم ، سرمونو از رو کتاب برمیداشتیم اخم و تخم میکرد و اعصاب میگایید ، وقتی بابام اومد و برامون ناهار اورد ساعت دو بعد از ظهر بود ، ناهار که خوردیم بابام گفت حمید جون تو با رویا اگه زحمتتون نیست ظرفها رو تمیز کنید و بشورید من و زنداییت میریم تو اتاق ما یکم استراحت میکنیم ! ، تا حالا جلو ما از این حرفها نزده بود و رسما زنداییمو به رختخواب دعوت نکرده بود ، هممون از این حرف بابام تعجب کردیم ، حتی خود سولماز هم اخماشو کرد تو هم اما چیزی نگفت ، بابام و سولماز که رفتن بالا رویا منو نگاه کرد و سرشو تکون داد یعنی چه خبره ؟ منم در جوابش شونه ام رو بالا انداختم و لب و لوچه ام رو حرکت دادم که یعنی چمیدونم ! ، ظرفها رو جمع کردیم و بعد رفتیم بالا توی اتاق مهمون دراز کشیدیم ، تختهای اتاق مهمون بهم چسبیده نبود ، هر کدوم به یه دیوار تکیه داشت ، دو سه دقیقه جدا خوابیدیم اما بعد من بلند شدم و رفتم پیش رویا ، گفتم بکش کنار میخوام بیام کنارت بخوابم ، گفت مامانم میاد ، گفتم خوب بیاد ، وقتی رسما وسط ظهر میرن کنار هم میخوابن ما چرا قایم موشک بازی کنیم ، خودشو جمع کرد و جا داد که برم کنارش و خودمو از پشت بهش بچسبونم ، رویا گفت حمید یه خبری هست ...! ، گفتم چه خبری ؟ گفت نمیدونم اما بابات هیچوقت جلوی ما مامانمو نمیبرد توی اتاق ، هر وقت هم من میخواستم برم پیشش از مامانم حساب میبرد و حتما احتیاط میکرد ، یعنی چی شده که سر ظهر میاد میگه من و سولماز میخوایم بریم تو اتاق ما استراحت کنیم ..؟ ، خودم هم تعجب کرده بودم ، گفتم نمیدونم بخدا ، فکر نکنم خبری باشه ، لابد بابام هم مثل من از قایم موشک بازی خسته شده ، وقتی همه با هم سکس داشتن و دارن این کارا دیگه بچه بازیه ..، رویا گفت کاش اینطوری باشه که تو میگی ، همونطوری که تو بغلم بود دستشو دراز کرد و کیرمو مالید و گفت دیشب چیکار میکردید اینهمه سر و صدا راه انداخته بودید ، نزدیک دو ساعت مامانم داد میزد ! ، بعد هم خندید ، گفت همه دو ساعتو سکس میکردین ؟ ، گفتم نه ، داشتم واسش داستان تعریف میکردم هیجان زده شده بود و داد میزد ، رویا خندید و کیرم رو که تو دستش بود محکم فشار داد ، دادم در اومد ، یهو از تو اتاق بابام اینا صدای بحث کردن بلند شد ، نمیفهمیدیم چی میگن اما صداشون نسبتا بلند بود ، اینبار دیگه منم مطمئن شده بودم که یه خبری هست ، بعد از یه ربع بابام و سولماز از اتاق بیرون اومدن ، اینو از صدای در اتاق بابام اینا و صدای حرف زدنشون با هم فهمیدیم ، از روی رویا پاشدم و رفتم تو اون یکی تخت دراز کشیدم ، سولماز و بابام از ویلا رفتن بیرون و درو بستن ، یکی دو دقیقه منتظر شدیم و وقتی دیدیم صدایی نمیاد از اتاق اومدیم بیرون ، از پنجره که به بیرون نگاه کردم دیدم ماشین بابام هم نیست ، هرجا رفته بودن با ماشین رفته بودن ...! ، ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، یکم نگران بودیم چون نمیدونستیم چه خبره ، بعد به رویا گفتم کون لقشون اگه خبری شده بود به ما میگفتن ، دوتایی دعواشون شده دوباره ، بیا بریم یه تنی به آب بزنیم ، نمیخواست بیاد اما با اصرار من قبول کرد ، مایو پوشیدیم و رفتیم توی آب خیلی حال داد ، یکساعتی توی آب بودیم اما بابام اینا پیداشون نشد ، رویا گفت حمید بیا بریم یکم درس بخونیم ، رویا وقتی داشت میرفت شاکی بود ، اگه برگرده سر درسهامون نباشیم بیشتر شاکی میشه ، دیدم راست میگه ، ناچار از آب اومدیم بیرون و لباس پوشیدیم و رفتیم شروع کردیم به درس خوندن ، اما حواسمون به درس نبود ، حدودای ساعت 8 شب وقتی که ما دیگه واقعا نگران بودیم یهو پیداشون شد ، بابام لبخند میزد و ظرفهای غذا تو دستش بود ، برامون شام آورده بودن ، اما سولماز با اینکه سعی میکرد عادی باشه و لبخند بزنه معلوم بود که یه چیزیش میشه ، اون دو تا با هم شام خورده بودن ، من و رویا نشستیم توی آشپزخونه و شاممون رو خوردیم ، بابام و سولماز رفتن توی اتاق پذیرایی ، از پنجره آشپزخونه که به اتاق پذیرایی باز میشد میتونستیم ببینیمشون که کنار هم نشستن و پچ پچ میکنن ، سولماز همون دامن سیاه چین چین رو دوباره تنش کرده بود اما بلوزش رو عوض کرده بود و یه بلوز آستین کوتاه قشنگ گلدار تنش کرده بود ، دست بابام روی زانوی لخت سولماز بود ، رویا بهم نگاه کرد و سر تکون داد ، یعنی هوا پسه ، آروم گفتم ما که کاری نکردیم ، هر چی هست به خودشون مربوطه ..، بعد از شام ما هم رفتیم تو پذیرایی پیششون ، سولماز گفت فیزیک تا کجا پیش رفتید ؟ گفتم تا سر اپتیک ! ، گفت یعنی هیچی دیگه ، چون تا قبل از اینکه بابات بیاد سه چهار صفحه مونده بود برسیم به اپتیک ، گفتم بخدا مسئله حل میکردیم ، یه لبخند زد و گفت باشه ..، یکم تلوزیون نگاه کردیم و با بابام یه دست تخته نرد زدیم ، اما فضا هنوز هم خیلی سنگین بود ..، حدود ساعت یازده و نیم بابام گفت من و سولماز تو اتاق فرهاد میخوابیم ، بعد رو به من گفت تو و رویا هم برید تو اتاق ما بخوابید ! ، دیگه واقعا کف کردم ، کم مونده بود بگه من سولمازو میکنم تو هم ببر رویا رو بکن ! ، با تعجب به سولماز نگاه کردم ، به زور یه لبخندی زد و با ابرو اشاره کرد که برید !! ، با حیرت از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق بابام اینا ..، پشت سر من رویا با حالی که بدتر از حال من بود دنبالم اومد ..، در اتاق مامان اینارو بستم و شروع کردم به لخت شدن ، رویا گفت دیدی گفتم اینا امشب یه چیزیشون میشه ؟ سر تکون دادم و گفتم هرچی هست واسه من و تو که بد نشد ، راحت کنار هم میخوابیم ، خودشون گفتن کنار هم راحت باشید ..! ، رویا گفت بوهای بد به مشامم میرسه ..، بغلش کردم و بلوزشو در آوردم ، گفتم بد به دلت راه نده خوشگلم ، بعد هم دامنشو پایین کشیدم ، خیلی میترسید ، دل به کار نمیداد !! ، به زور خوابوندمش روی تخت و از پشت بغلش کردم ، سوتینش تنش بود و هنوز ساپورتش پاش بود ، دستمو کردم توی ساپورتش و کسشو از روی شورت مالیدم ، خودشو با ناراحتی تکون داد و گفت حمیید ، اینا یه چیزیشون میشه ، چرا عین خیالت نیست ، گفتم درسته که همه چیز امشب عجیبه اما هیچی نمیشه ، چون تو این خونه فعلا همه کونشون گهیه ...! ، احتمالا بابام با سولماز صحبت کرده و قانعش کرده که دست از قایم موشک بازی برداره ، امشب با هم میخوابن ، لابد فردا شب هم جاهامونو عوض میکنیم ، خوبه دیگه ، این حرفها رو میزدم و کسشو میمالیدم اما رویا نگران بود ، هنوز حرفهام تموم نشده بود که در اتاق ما رو زدن و قبل از اینکه من دستمو از تو شلوار رویا بکشم بیرون بابام اومد تو اتاق ، زود دستمو کشیدم بیرون ، رویا از خجالت داشت میمرد ، بابام فقط یه شورت پاش بود ، حتی منم تا حالا بابامو اینطوری ندیده بودم ، بابام با لحن خیلی جدی گفت پاشید بریم تو اتاق عمو فرهاد اینا ، دیگه منم گرخیدم ، پاشدیم و دنبال لباسهامون میگشتیم ، بابام گفت نمیخواد لباس بپوشید ، میبینید که منم لختم ..، رویا گفت عمو ...! ، بابام جدی نگاهش کرد و گفت گفتم همینطوری ! ، با شورت از جام پاشدم و دنبال بابام و رویا که با دست سعی میکرد سینه و شکمشو بپوشونه راه افتادیم سمت اتاق عمو فرهاد ..!
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت نهم وارد اتاق که شدم مجموعه سورپرایزهای من با دیدن زنداییم که لخت با یه شورت و کرست نشسته بود روی تخت عمو فرهاد کامل شد ...، با حیرت زنداییم رو نگاه کردم ، هیچوقت ندیده بودم جلو جمع لخت بشه ، نگاهش رو ازم دزدید ، با تعجب منتظر بودم ببینم قراره چی بشه ، بابام گفت بشینید روی تخت پیش ما ! ، به زنداییم نگاه کردم ، یه لبخند زد درسته که لبخندش زورکی بود اما به نظرم مهربون هم بود ، بی حرف نشستیم ..، فریدون خان یکم فکر کرد و بعد گفت ، ما چهار نفر اینجا مثل یه خونواده هستیم ، یه سری اتفاقات بین ما افتاده که این اتفاقات ما رو به یه خونواده خاص تبدیل کرده ، بر خلاف نظر سولماز که میگه نباید در مورد این چیزها حرف زد ، بنظر من کار به یه جایی رسیده که حتما باید در موردش صحبت کرد ، من هنوز از حیرت در نیومده بودم و مونده بودم بابام چی میخواد بگه ، فریدون ادامه داد ببینید ..، در اصل ما هیچکدوم حق نداشتیم با هم رابطه داشته باشیم ، از خودم شروع میکنم ، من متاهل هستم و رویا هم جای دخترمه ، سولماز هم متاهله و حمید هم بجای بچه اش هست ، حالا بگذریم که شرعا هم مادر و پسر هستید ، بعد رو به من گفت تو و رویا هم خواهر برادر رضاعی هستید ..، همونطور که میبینید هیچکدوم حق نداشتیم کنار اون یکی بخوابیم ..، اما تقریبا هممون این کارو کردیم ، و تا اونجا که به من مربوطه تا وقتی که بتونیم و شرایطش پیش بیاد اگه دلمون بخواد باز هم میکنیم ، این چیزها باعث میشه ما تبدیل به یه خونواده بشیم ، یه خانواده خیلی خاص!! ، پس اگه مشکلی تو این خونواده پیش بیاد باید قبل از اینکه کس دیگه ای متوجه بشه خودمون توی خوانواده حلش کنیم ! ، از تعجب دهنم باز مونده بود اما باز هم نمیدونستم این مقدمه چینیها قراره ما رو به کجا ببره ، بابام ادامه داد حالا بنظر ما یه مشکل کوچیک پیش اومده که با اینکه به نظر من کاملا طبیعیه و دردسری هم ایجاد نمیکنه اما سولماز رو نگران کرده ، بعد گفت حالا واسه اینکه بقیه حرفهام رو ادامه بدم باید یکم با هم صمیمی تر بشیم ، واسه همین هم از همتون میخوام تمام لباسهاتون رو در بیارید ، بعد هم منتظر عکس العمل بقیه نشد و بلند شد کنار تخت و در مقابل حیرت من که هنوز از شوک حرفهاش در نیومده بودم دو طرف شورتشو گرفت و پایین کشید و لخت مادرزاد با یه کیر آویزون کنار تخت وایساد ، بعد هم واسه اینکه جو رو عوض کنه یه تکونی به خودش داد و کیرش عین خایه حلاج لرزید ! ، با اینکه همگی هنوز تو شوک بودیم هممون زدیم زیر خنده ، بعد بابام رو به سولماز گفت با این قیافه ای که تو گرفتی و اخماتو تو هم کردی منم جرات نداشتم شورتمو در بیارم تا چه رسه به این بچه ها ، پاشو ، نفر بعد تویی ، پاشو لخت شو ، زنداییم خودشو جمع کرد و گفت نه ..! ، من نفر آخر ، بابام گفت پاشو ببینم ، اگه خودت پا نشی با حمید میایم به زور لختت میکنیم ! ، بعد هم با کیر آویزون خیز برداشت سمت زنداییم ، سولماز زود گفت باشه باشه ، خودم لخت میشم ، بعد از جاش پاشد و پشتشو به من کرد و گفت زندایی گیره این سوتین رو باز کن ! ، دستم از هیجان میلرزید ، گیره سوتینش رو باز کردم ، دستشو روی ممه های خوشگلش گذاشت و یه تکونی به سوتینش داد و درش آورد ، با دیدن سینه های خوشگل و درشت و لرزون زنداییم کیرم راست شد ، بعد زنداییم دو طرف شورتشو هم گرفت و پایین کشید و زود نشست روی تخت ، بابام رو به من گفت زود باش ! ، با دیدن بابا و زندایی خوشگلم که لخت و عور نشسته بودن خجالتو کنار گذاشتم و شورتمو کشیدم پایین و با کیر راست کنار زنداییم نشستم ! ، بابام به رویا گفت زودباش عزیزم ، تو هم لخت شو ! ، رویا روش نمیشد ، بابام کمکش کرد و سوتینش رو در آورد ، بعد هم دست انداخت دو طرف ساپورت رویا رو گرفت و با شورتش با هم پایین کشید ! ، هر چهار نفر لخت عور کنار هم نشسته بودیم ، بابام گفت حالا بهتر شد ...! ، بعد رو به من و رویا ادامه داد میخوام در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ، گفت حتما میدونید پرده بکارت چیه ..، رنگ از رخسار رویا پرید ، فهمید که موضوع قراره به کجا برسه و سولماز چرا عصبانیه ، با ترس به سولماز نگاه کرد ، سولماز سعی کرد قیافه اش زیاد عصبانی نباشه ، البته با اون وضعی که لخت و عور کنار بابام و من نشسته بود دیگه جایی هم واسه عصبانیت نبود ، بابام به زنداییم اخم کرد و رو به رویا گفت اونو ولش کن ، به من نگاه کن عزیزم ! ، رویا به بابام رو کرد ، بابام ادامه داد تو کشورهای دیگه پرده بکارت یه چیز بی اهمیت و حتی یه جورایی نشونه امل بودنه ، اگه یه دختری به سن و سال رویا تو آمریکا باکره باشه فکر میکنن حتما یه عیبی داشته که تا حالا باکره مونده ! ، اما خوب تو کشور ما هنوز بعضیها اهمیت میدن ! ، بعد هم زیر چشمی یه نگاهی به سولماز انداخت ! ، بابام ادامه داد پرده بکارت مهم نیست ، چون حتی اگه موقع ازدواج بشه و لازم باشه با یه مقدار پول میشه دوختش و مثل روز اولش کرد ، بعد رو به من گفت ببینید میدونم که این اتفاق بین تو و رویا افتاده ، بنظر من کاملا هم طبیعیه ..! ، بعد نگاهش رو به سمت رویا گردوند و ادامه داد : که البته جای هیچ نگرانی هم نیست ، اما چیزی که من و زنداییت رو نگران میکنه اتفاقاتی هست که ممکنه بعدا بیفته و نشه جمعش بکنی ..، بعد رو به من گفت آخرین دفعه کی با رویا سکس کردید ؟ یکم فکر کردم و با تردید گفتم دفعه آخری که اینجا تنها بودیم که درس بخونیم ! حرف هنوز از دهنم در نیومده بود که یه پس گردنی نسبتا محکم از سولماز که پیشم نشسته بود خوردم ، بابام خنده اش گرفت و گفت چطور جلوگیری کردی که مطمئن بشی رویا حامله نمیشه ؟ ، گفتم من اینجا امنیت جانی ندارم ! ، همه تو اتاق زدن زیر خنده و سولماز یه پس گردنی محکم دیگه حواله ام کرد و گفت اگه جواب ندی اینقد میزنمت که صدای بزغاله در بیاری ! ، امنیت جانی نداری پدر سگ ؟ ، همینکه هنوز جفتتون سالمید و سرتون رو تنتونه برید خدا رو شکر کنید ، گفتم چشم چشم ، بعد با خجالت گفتم خوب قبل از اینکه ارضا بشم در آوردم و آبمو ریختم بیرون ، بابام گفت این روش که تو میگی 40درصد احتمال خطا داره ! ، یعنی اگر 10 بار سکس کنید 4 بار احتمال حاملگی هست ، همیشه اسپرم زنده تو لوله ادرار تو هست ، که موقع سکس قبل از ارضا شدن بدون اینکه متوجه بشی وارد دهانه رحم میشه و احتمال داره زن رو حامله کنه ، چون تعداد اون اسپرمها کم هست بخاطر همین احتمالش میشه 40% اما این اصلا احتمال کمی نیست و اگه همچین اتفاقی بیفته میدونید چه آبروریزی ایجاد میشه ؟ ، میدونید زندگیهامون کاملا از هم میپاشه و صد تا بلا ممکنه سرمون بیاد ؟ من که دیگه خجالتم ریخته بود یکم فکر کردم و یهو یادم افتاد که آبمو ریخته بودم توی کس رویا چون میدونستیم که قراره پریود بشه ، جرات نکردم که بگم آبم رو ریختم تو ، گفتم خوب همون روزی که سکس کردیم رویا پریود شد ، زمان پریود که زن حامله نمیشه ! ، بابام گفت خوب این حداقل یه خبر خوبه ، بعد رو به سولماز گفت وقتی بهت میگم اینا اطلاعاتشون کم نیست واسه اینه ! ، بعد خندید و گفت خوب پس حداقل خیالمون راحته که الان رویا حامله نیست ! ، بعد گفت جهت اطلاعتون من بعد از اینکه دوقلوها به دنیا اومدن وازکتومی کردم ، بعد با کیر آویزون بلند شد و جلومون وایساد و دو تا تخماش رو تو دستش گرفت و بعد روی کیسه تخمهاش جای یه بریدگی کوچولو رو نشونمون داد و گفت یه برش کوچیک دادن و لوله های خروج منی رو بستن ، رویا دهنشو پر کرد یه چیزی بگه اما بعد حرفشو خورد ، هنوز خجالت میکشید ..، بابام بلندش کرد و جلوی ما نشوندش روی پاهاش و با دستش با ممه های کوچیکش بازی کرد و گفت هرچی میخوای بپرسی بپرس عزیزم ، رویا با من و من پرسید آخه شما که هنوز ...، بابام گفت منظورت اینه که هنوز آبم میاد ؟ ، رویا سرشو تکون داد ، بابام گفت این قضیه هیچ ربطی به آب منی نداره ، آب منی میاد ، زیاد هم میاد اما توش اسپرم نداره و زنی که با من سکس کنه حامله نمیشه ، بعد گفت سولماز هم که قرص ضد حاملگی میخوره که مشکلی براش پیش نیاد ، سولماز جون میشه قرصتو به بچه ها نشون بدی ؟ ، رویا گفت من دیدم !، بابام گفت به حمید نشون بده لطفا ، زنداییم پاشد و روی کیفش خم شد ، چاک کسش از بین دو تا رون خوشگلش معلوم شد و کیر من که با اون حرفهای جدی خوابیده بود آروم آروم راست شد ! ، زنداییم یه قرص از کیفش در آورد و بهم نشون داد ، وقتی چشمش به کیرم افتاد که راست شده بود کیرمو تو دستش گرفت ، روی قرصها اسم روزهای هفته نوشته شده بود ، از دوشنبه تا یکشنبه ! ، زنداییم قبل از اینکه من بپرسم گفت روزهای کاری هفته تو کشورهای دیگه از دوشنبه شروع میشه و به یکشنبه ختم میشه ، من طبق روزهایی که اینجا نوشته هر روز یه قرص میخورم ، تا 21 روز که بعدش پریود میشم و بعد که تمیز شدم دوباره شروع به خوردن قرص میکنم ، بابام گفت اما این روش جلوگیری واسه رویا خوب نیست ، چون ممکنه قرص تو کیفش پیدا بشه و بعد نمیشه توضیح داد که دختری به سن رویا که ازدواج نکرده چرا قرص ضد حاملگی میخوره ، بهترین روش برای شما اینه که یا از کاندوم استفاده کنید یا رویا آیودی بذاره ، بعد هم دست کرد تو جیبش و یه چیزی شبیه تیرکمون مگسی در آورد ، یه وسیله تی شکل کوچیک از جنس مفتول مس که دورش نخ پیچیده شده بود ، بابام گفت اینو تو لوله های فالوپ زن کار میذارن و دیگه احتمال حاملگی نیست ! ، من کار گذاشتن این وسیله رو از دوستم که دکتره یاد گرفتم ، حالا خودتون تصمیم بگیرید که میخواید از کاندوم استفاده کنید یا آی یو دی بزارید ، من و رویا یه نگاهی به هم کردیم و بعد رویا پرسید گذاشتنش راحته ؟ بابام گفت آره فقط چند دقیقه طول میکشه ، بعد هم اگه خواستی بکشیش بیرون دستتو میکنی تو نازت و این نخ رو پیدا میکنی و میگیری و میکشیش بیرون ، همین ! ، رویا گفت پس همینو بزارید لطفا ، بابام جلوی ما لبهای رویا رو بوسید و دستشو برد وسط پاهای رویا ، رویا بالا و پایین میشد و کیر بابام هم راست شد ، از دیدن کیر راست بابام من هم دوباره راست کردم ، بابام رو به من و زنداییم گفت شما برید تو اتاق بغلی و بعد در حالی که به کیرش و آی یو دی اشاره میکرد گفت تا شما برگردین من اینارو جا میذارم ! ، یه ساعت دیگه برگردید ، زنداییم پاشد و رفت سمت رویا و با کمال ناباوری صورت رویا رو بوسید و گفت قربون دختر خوشگلم برم ..، اگه دردت اومد خودتو اذیت نکن ، یه فکر دیگه میکنیم ! ، رویا سرشو تکون داد و من و سولماز از اتاق بیرون اومدیم.
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت دهم تا وارد اتاق مامان اینا نشدیم سولماز چیزی نگفت ، بعد که درو بستیم گفت خیلی بی معرفتی ! ، به تته پته افتادم و گفتم زندایی ..! ، گفت زهر مار ، گفتم سولماز جونم بخدا از روزهای اولی که از شیراز اومدین قبل از اینکه با شما سکس کنم با رویا سکس میکردیم ، سکس که نه ، خاکبازی میکردیم ، اما اونم میدونه که من عاشق تو ام ! ، خودش هم خیلی بابامو دوست داره ، ما فقط دو تا خواهر برادریم که همدیگه رو خیلی دوست داریم و بعضی وقتا احتیاجات همدیگه رو رفع میکنیم ! ، زنداییم گفت خیلی خوشم میاد که اینقد پررویی ! ، عذر بدتر از گناه میاری ؟ تو غلت کردی اصلا با رویا سکس کردی ، من پیش تو لخت شدم که تو نیازی به کسی نداشته باشی ، میگی اول با اون سکس میکردی ؟ دستشو برد بالا و گفت شیطونه میگه همچین بزنم که بلبل زبونی کلا یادت بره ، حالا چی شد پرده اش رو زدی ؟ ، واسش تعریف کردم ، گفتم جفتمون هم دلمون سکس میخواست ، نه تو بودی نه بابام ، نصفه شب رفتم پیشش و اینطوری شد ، سری تکون داد و گفت مردشورتو ببره ، تو اینقد سگ حشری بودی و ما نمیدونستیم ؟ یه شب نمیتونستی جلو کیرتو بگیری ؟ بعد زیر لب گفت باز خوبه خدا رو شکر که حامله نشد ، خوب آخه شما دو تا جغله مغز تو سرتون نیست ؟ اگه حامله میشد چه خاکی تو سرمون میکردیم ؟ بعد گفت پریشب که من و تو اینجا سکس کردیم و دختر بیچاره من تو اون اتاق تنها خوابیده بود تو بیمعرفت که قبلا باهاش سکس کرده بودی حداقل به من میگفتی که نزارم بچه ام تنها تو اون اتاق بخوابه ، گفتم زندایی اگه گفته بودم که دودمان جفتمونو به باد داده بودی ! ، حالا که بابام از صبح داره باهات حرف میزنه اینی ، اگه خودم گفته بودم که باید یه کپی از کون خودمو رویا میگرفتم ! ، بیخودی نیست رویا جرات نداره باهات حرف بزنه ، بعد لحن صدامو عوض کردم و زیر لبی گفتم این رگ ترکی که میگن همینه ؟ خندید اما همچین گوشمو پیچوند که گوشم قرمز شد ، هنوز جفتمون لخت و عور بودیم ، گوشم که از دستش آزاد شد بغلش کردم و کیرمو مالیدم به بدن خوشگلش ، دست کشید به کیرم ، گفت هرچی شد واسه تو که بد نشد ، بعد هم منو کشوند تو رختخواب و لخت و عور همدیگه رو بغل کردیم و به هم پیچیدیم ..، لبهاش رو میخوردم و سینه های درشت و خوشگلش به سینه ام کشیده میشد ، پاهاش لای پاهام بود و کیرم عرشو سیر میکرد ! ، گفتم زندایی اینبار سکس کردیم همچین داد بزن که همه بشنون ! ، خندید و با ناخونهای بلندش کمرمو خط انداخت ، زیر لب گفتم پسر کو ندارد نشان از پدر ! ....، خندید و گفت آره دیگه پدر و پسر کپیه همدیگه هستید ! ، گفتم شما و رویا رو گفتم ، اونم با ناخون هر بار کمرمو خط میندازه ..، یه ویشگون ازم گرفت که جاش تو کمرم موند ، داد زدم آی ی ی ..! ، پاهاشو از هم باز کردم و با زبون به جون کس خوشگلش افتادم ، با زبون از پایین تا بالای کسشو میلیسیدم و اون سرمو به وسط پاهاش فشار میداد ، قربون صدقه هیکل نازش و مزه کسش رو میرفتم و اون کیف میکرد و بیشتر برام ناز میکرد ، انگشتهای پاش رو تو دهنم کردم و میمکیدم ، گفتم زندایی دلم میخواد دوباره جورابهای خوشگلتو بپوشی و با پا ارضام کنی ، گفت باشه عزیزم ، الان برم بپوشم ؟ ، گفتم نه ...، بعدا ..! ، پاهاشو اورد سمت کیرمو با پاهای خوشگلش و ناخونهای لاک زده اش با کیرم بازی کرد ، گفتم سولماز جون تا صبح سکس کنیم ؟ گفت الان هم صبحه عزیزم ، بعد به ساعت توی اتاق اشاره کرد که دو و نیم صبح رو نشون میداد ، گفتم تا سپیده صبح میخوام باهات سکس کنم و بعد کنارت بخوابم ، بغلم کرد و تو گوشم گفت میخوام چند دقیقه دیگه برم سراغ رویا ، نگرانشم ، بجای هر جوابی دستمو دور کمرش انداختم و لبهام رو به لبهای داغش چسبوندم ، گفتم زندایی بیشتر از همه از کجای بدنت تحریک میشی ؟ گفت خودت بگو ببینم زنداییتو چقدر میشناسی ! ، گفتم وقتی دست میکشم به کمرت خیلی دوست داری ، گفت اوهوم ، گفتم پاهاتو میمالم هم خیلی خوشت میاد ، گفت اوهوم ، گفتم نازتو هم با زبون میخورم خیلی تحریک میشی ...! گفت آره ..، گفتم نوک سینه هاتو هم میخورم دوست داری ..! ، گفت آره ، گفتم خوب از همه بیشتر کجا ؟ خندید و گفت تو همه جامو گفتی بجز اونجایی که از همه بیشتره ! ، گفتم بگو زندایی ..، گفت این چیزها که گفتنی نیست ، خودت باید بفهمی ، مثلا من میدونم دوست داری تنمو از تو لباس دید بزنی ، خیلی تحریک میشی ، وقتی لباسهای یقه گشاد میپوشم و تو از تو یقه لباس میخوای سینه هام رو بخوری کیف میکنم ، وقتی لباسهای نازک میپوشم و تو چشمات در میاد میفهمم که خیلی تحریک میشی ، مثلا بابات برعکسه ، بابات دوست داره زن لخت باشه ، تو برعکس بابات با لباسهای سکسی بیشتر تحریک میشی تا با زن لخت ، جوراب نازک میپوشم دوست داری و تحریک میشی ..، وقتی یواشکی بهت دست میزنم از وقتی که جلوت لختم بیشتر دوست داری ..! ، دوست داری موقع سکس پاهام تو دستت باشه ، مثلا وقتی ازت لب میگیرم خیلی بیشتر از وقتی که سرت تو نازمه تحریک میشی ! ، درست گفتم ؟ کف کردم و گفتم آره ..، خودم هیچوقت بهش فکر نکرده بودم اما اینایی که گفتین همش درست بود ، زنداییم گفت تو هم باید خودت این چیزها رو توی طرفت پیدا کنی ..، گفتنی نیست ، اما یه چیزهایی هست ، مثلا من قبل از سکس دوست دارم با گوشم بازی کنی ، که تو هیچوقت نمیکنی ..، برام خیلی محرکه ، میدونم خیلی از زنهای دیگه هم اینطوری هستن ، یا همونطوری که گفتی قبل از سکس اگه به کمرم دست بکشی خیلی تحریک میشم ، موقع سکس هم دوست دارم وقتی داری میکنی با چوچولم هم بازی کنی ..، یا اگه موقع سکس پشتم بهته وقتی با انگشتت سوراخ پشتمو تحریک میکنی خیلی دوست دارم ...، یه چیز دیگه هم در مورد من هست ، من هیچوقت با سکس شدید ارضا نمیشم ، بدم نمیاد که وقتی سکس میکنیم بعضی وقتا شدید بشه ، اما دم ارضا شدنم که میشه دلم میخواد شدتش کم باشه عوضش تا جایی که میشه کیر خوشگلتو فرو کنی تو نازم ..، همین ، حرفهاش کیرمو مثل چوب راست کرده بود ، وقتی میگفت موقع سکس با سوراخ کونم بازی کن خیلی ذوق کردم ، چون همیشه دلم میخواست این کارو بکنم اما جراتشو نداشتم ..، حرفهامون طولانی شده بود ، لبهام رو بوسید و خودشو از تو بغلم بیرون کشید ، گفت برم یه سر به رویا بزنم ، دلم هزار راه رفت ، هنوز از جاش پا نشده بود که در اتاقو زدن و بابام و رویا لخت و عور اومدن تو ، رویا یکم قرمز شده بود اما خوشحالی از سر و روش میبارید ، معلوم بود بابام حسابی از خجالتش در اومده ، بابام با دیدن کیر راست من گفت مثل اینکه زود اومدیم ..! ، سولماز گفت نه ..، خودم داشتم میومدم ببینم چی شد ! ، بعد از رویا پرسید درد نداشتی مامان ؟ رویا با خجالت گفت نه مامان فقط یکم ، زود تموم شد ! ، عمو خیلی وارد بود ..، سولماز با طعنه گفت آره ، عموت کلا خیلی وارده ..، بابام هم تقریبا بلافاصله جواب داد البته من انگشت کوچیکه مامانش هم نمیشم ..، بعد هم گفت ما اتاق فرهاد اینارو جمع و جور کردیم درشو بستیم تحویل دادیم ...! ، بعد ادامه داد با خودم گفتم حالا که هممون به هم محرمیم همگی تو یه تخت بخوابیم ، صرفه جویی کنیم بیخودی پول دو تا اتاق ندیم ..!! ، بنظرم که پیشنهاد هوس انگیزی بود ..، زنداییم حرفی نزد ، تخت بابام اینا بزرگ بود اما باز هم چهار نفری یکم جامون تنگ بود ، رویا و سولماز کنار هم وسط تخت خوابیدن و من و بابام دو طرف ، من کنار سولماز بودم و بابام کنار رویا ، چرخیدم سمت سولماز و بغلش کردم ، یکم مقاومت کرد اما بعد تو بغلم ولو شد ، چند ثانیه بعد هم بابام و رویا همدیگه رو بغل کردن ، سرمو کردم تو گوش سولماز و گفتم میخوام بکنم توش ...!!!، سولماز هم تو گوشم آروم گفت دیگه الان نمیشه ، گفتم چی نمیشه همگی لخت خوابیدیم کنار هم ..، الان دلم نازتو میخواد ، دوباره تو گوشم با پچ پچ گفت مگه گاو و گوسفندیم کنار هم سکس کنیم ، خوب فردا ظهر با هم میریم تو اتاق راحت سکس میکنیم ، با زبون میگفت نه اما تنش شل شل بود و مقاومت نمیکرد ، چرخیدم روش ، لبم روی لبهای نازش بود و کیرم لای پاش ، رویا ما رو نگاه کرد و خندید ، کیرمو رو کس سولماز تنظیم کردم و قبل از اینکه به خودش بیاد فروش کردم تو کس نازش ..، یه آه بلند کشید که بابام هم چرخید سمت ما ، با دیدن سولماز و من روی هم گفت جوووون ...! ، قربون آه کشیدنت سولماز جون ، بعد رو به من گفت بابا تا ته بکن تو کسش زندایی دوست داره !! ، زنداییم به زور یه لبخند زد و گفت مردشور جفتتونو ببره ، بعد پتو رو تا سرمون کشید بالا که بابام اینا نبینن ..!، سینه هاش رو تو دستم گرفتم و کیرمو تو کسش جلو عقب میبردم ، آه و وناله هاش بلند و بلند تر میشد ، دلم میخواست زودتر ارضا بشم چون خیلی خسته بودم و ساعت 3.5 صبح بود ، اما فکر کنم زنداییم چون تا حالا جلو کسی سکس نکرده بود خیلی استرس داشت و خیال ارضا شدن نداشت ، یاد حرفهاش افتادم و در حالی که میکردمش دستمو بردم زیر پتو سمت کسش و با چوچولش بازی کردم ، این حربه خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم جواب داد ..، سر و صداش بلند و بلند تر شد وقتی فهمیدم داره ارضا میشه یکم سرعتمو کم کردم و بجاش کیرمو تا جایی که میتونستم فرو میکردم تو کسش و بعد میکشیدم بیرون ، دو سه بار که تکرار کردم صداش بلند شد بغلش کردم و خودمو مالیدم بهش درست تو لحظه ای که داشت ارضا میشد منم محکم بغلش کردم و کیرمو تا ته تو کسش فرو کردم و همه آبمو با فشار پمپ کردم تو کسش ، با توجه به حرفهایی که زده بودیم میدونستم مشکلی نیست که آبمو توش بریزم ، هردو با هم تو یه لحظه ارضا شدیم و از همه بهتر اینکه همه آبمو ریختم تو کس تنگش که خیلی بهم حال داد ..، بغلم کرد و منو بوسید...، بابام انگار یه فیلم سینمایی که باب میلش بوده تماشا میکرده و الان تموم شده شروع کرد به کف زدن و در همون حال گفت جفتتون با هم ارضا شدید دیگه ..، آره ؟ شاهکار بود ! ، سولماز با دو سه تا دستمال کسشو تمیز کرد و دو سه تا هم تا کرد گذاشت رو کسش و شورتشو پوشید و در همون حال گفت انگار چیکار کردیم که شاهکار بوده ، همه گاو و گوسفندا هم همینکارو میکنن و هر روز شاهکار میزنن ، دیگه اینقد شادمانگی نداره که ! ، خوشت میاد سکس بقیه رو تماشا کنی برو در یه آغل گوسفند رو باز کن و تماشا کن ، همش رو همدیگه هستن ، بعد اضافه کرد الان حال ندارم برم حمام ...، باشه صبح ! ، بابام گفت تماشای سکس تو با پسرت یه حال دیگه ای میده خوشم میاد میبینم پسرم چطوری از خجالتت در میاد ! ، سولماز با دهنش واسه بابام یه شکلک در آورد و بعد چرخید سمت من و بغلم کرد و همدیگه رو بوسیدیم و خوابیدیم ..، یه روز نو تو زندگیمون شروع شده بود ، مطمئنن دیگه فردا مثل امروز نمیشد همه چی عالی بود .