انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 71 از 108:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
فدای سرت دادش
     
  
مرد

 
AriaT: سلام دوستان
با وجود گرفتاری فراوونی که تو این هفته داشتم چون قول داده بودم چند قسمت براتون آماده کرده بودم .. ، و چند صفحه هم امروز نوشته بودم .. ، اما الان که وقت پیدا کردم که بیام و براتون آپ کنم متاسفانه دیدم که هر چی نوشته بودم اشتباها پاک شده ... ، واقعا متاسفم ، یکی دو روز بهم فرصت بدید ، دوباره مینویسم و تو همین یکی دو روزه آپ میکنم .. ببخشید واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاده
خسته نباشی واقعا شاید دست سرنوشت باعث شد تا تغییراتی توی داستان بوجود بیاری به فال نیک میگیریم این اتفاق رو موفق باشی آریا
     
  

 
پوکیددددددیم
باهوش و مهربون
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
سلام جناب واقعن پنجت تلا ولی مونتزیریم ولا
     
  
مرد

 
نمیدونم چرا هر بار میشینم که این داستان رو بنویسم یه جای دیگه میره !! ، داستان رو که نوشتم و پاک شد فکر میکردم که زود میشینم و دوباره مینویسمش اما وقتی نشستم که بنویسم یه سری اتفاقهای دیگه افتاد و داستان به یه سمت دیگه رفت !!
دوستان این فصل مطمئنا فصل پایانی خواهد بود .. ، این داستان رو تو این فصل تموم میکنم و یه مدتی استراحت میکنم بعد اگه تونستم یه داستان دیگه شروع میکنم ، یکی از خواننده ها ماجرای خودشو برام فرستاده بود که توی داستان خودم ایده بگیرم ، اما وقتی داستانشو برام نوشت دیدم خودش یه داستان کامل دیگه است ... !! احتمالا داستانشو مینویسم
تاریخ آپ بعدی میشه دو هفته دیگه پنجشنبه ..
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت اول


یکشنبه
صبح با صدای ناتاشا از خواب بیدار شدم .. ، چشمامو که باز کردم با یه لباس خوشگل سفید و صورتی بالای سرم وایساده بود و به موهام دست میکشید ، کشیدمش سمت خودم و لبهام رو به لبهاش چسبوندم و گفتم بخاطر تجربه دیشب واقعا ازت ممنونم ، گفت نه عزیزم ، من ازت ممنونم .. ، گفتم ساعت چنده ؟ گفت حدود ده .. ، هول هولکی از جام پاشدم ، گفت عجله نکن ، گفتم مگه نباید بری سر کار ؟ گفت پریروز استعفا دادم و گفتم که دیگه نمیرم .. ، گفتم اوه اما همچنان به لباس پوشیدن ادامه دادم ، گفت پس چرا عجله داری ؟ گفتم کامبیز و رویا و علی آقا قراره ساعت ده بیان خونه من واسه درس .. ، باید این میزه رو هم هماهنگ کنم و برای تو از دفترچه کپی بگیرم .. ، با ناراحتی بهم نگاه کرد که لباس میپوشیدم اما دیگه چیزی نگفت .. ، بغلش کردم و بوسیدمش ، گفت لااقل صبحانه بخور ، گفتم دیرم میشه خوشگلم .. ، گفت باشه .. ، منو بوسید ، میخواستم ممه خوشگلشو دستمالی کنم اما بجاش آغوشمو باز کردم و سفت بغلش کردم و فشارش دادم ، سرمو بوسید ، لبهام رو به لبهاش چسبوندم و بوسیدم ، گفت پس شب منتظرتم ! ، گفتم چشم ... ، بعد از خونه بیرون اومدم ، در رو که پشت سرم بستم به اون ساختمون عجیب نگاهی کردم و گفتم اگه تو زبون داشتی چه چیزهایی میتونستی برامون تعریف کنی !
وقتی رسیدم خونه ارواح علی سیاه درس رو شروع کرده بود ، با دیدن من خندیدن ، علی گفت زود بیا فعلا دارم نکته های دیروز رو دوباره مرور میکنم ، گفتم چشم الان میام .. ، تلفن که زنگ خورد میدونستم یا سرهنگه یا مصباح ، از علی سیاه اجازه گرفتم و رفتم سراغ تلفن .. ، مصباح بود .. ، گفت این یارو قراره نفرشو ساعت سه بفرسته اینجا ... ، خوبه یا بگم دیرتر بیان ؟ گفتم قرار رو بزار واسه ساعت 4 تا من هماهنگ کنم .. ، مصباح گفت باشه زنگ زد بهش میگم چهار ، قطع کردم و برگشتم سر میز درس ، حواسم پی همه چی بود جز درس ... ، ناتاشا خیلی غافلگیرم کرده بود ، با حرفهایی که زده بود الان دیگه واقعا اضطراب داشتم .. ، تو ذهنم کارهام رو مرور کردم ، گفتم به کامبیز میگم میز رو ببره ، هم اینطوری خیالم از پول راحته هم اینکه بهتره خودم اونجا دیده نشم ، یه کپی از کتابچه هم واسه ناتاشا میگیرم و شب میرم پیشش .. ، حمید .. حمید ، معلومه کجایی ؟؟ معادله این خط رو میتونی بنویسی ؟ گفتم ها هان ؟ کدوم خط ؟ بچه ها زدن زیر خنده ، علی گفت امروز حمید تو باغ نیست ... ، نگاهی به نمودارهایی که علی سیاه کشیده بود انداختم و گفتم معلومات مسئله چیه ؟ علی سیاه گفت میدونیم که دایره ای که از ..... دوباره سینه های داغ و آغوش گرم ناتاشا توی ذهنم اومد ، اون قناتی که درست از توی خونه رد میشد ... ، گفتم نمیدونم میشه خودت بگی ؟ علی سیاه گفت رویا خانم شما بگو .. ، شاگرد زرنگ کلاسمون از خدا خواسته گفت اول مختصات محل برخورد دایره با سطح .... ، ساعت دوازده که واسه ناهار آنتراک داد گفتم علی آقا امکانش هست امروز یه ساعت زودتر تعطیل کنیم ؟ کامبیز باید یه جایی بره !! ، علی سیاه و کامبیز جفتشون با تعجب نگاهم کردن ، کامبیز بخاطر اینکه هنوز نمیدونست قراره کجا بره و علی سیاه بخاطر اینکه فکر میکرد اگه کامبیز قراره جایی بره چرا خودش نمیگه ... ، به کامبیز نگاهی کردم و گفتم یادت رفته امروز یکشنبه است ؟ کامبیز با اینکه نمیدونست من درباره چی حرف میزنم دنباله حرفمو گرفت و گفت آها ... راستی ... ، علی سیاه گفت باشه دیگه .. ، کلاس مال شماست ، گفتم ممنون علی آقا ... ، بعد به کامبیز گفتم بیا بریم پیش خلیل ، دیروز رفته بوده شهرداری پرونده ما رو که مجوز صادر کرده بودن بگیره بیا بریم ببینیم گرفته یا نه .. ، کامبیز از جاش بلند شد و گفت بریم .. ، وارد حیاط که شدیم گفت چی شده حمید چرا اینجوری میکنی ؟ من کجا باید برم ؟ گفتم باید میز رو ببری بدی به مصباح و پولمونو بگیری ... ، کامبیز گفت نه بابا .. ، یارو حاضر شد 120 تومن پول بده ؟ بعد هم قاه قاه خندید .. ، گفتم تصمیم گرفتم اون میز بیلیارد رو ازش بخرم .. ، کامبیز گفت خوب چیزیه اما اگه من بجای تو بودم میرفتم یه رنجرور میخریدم باهاش میرفتیم جاده خاکیهای شمال .. ، گفتم اون رو هم میخریم .. ، فعلا نظر کارشناسی میز بیلیاردشو نگاه کن و چونه هاش رو بزن تا ببینیم چی میشه .. ، کامبیز با زبون دور دهنشو خیس کرد و گفت به به .. ، ای ول .. ، بزاریمش تو زیرزمین عشق و حال .... ، گفتم آره منم نظرم همین بود .. ، کامبیز با دمش گردو میشکست ... ، گفت یه میز فکسنی میدیم یه میز بیلیارد مارکدار آمریکایی میگیریم و یه چیزی هم تهش میمونه ... ، عجب معامله ای بشه .. گفتم با یارو ساعت چهار قرار داریم ، تو ساعت سه میز رو بردار و برو .. ، کامبیز گفت باشه ، پس رویا و علی رو کی میرسونه ؟ گفتم من میرسونمشون .. ، کامبیز با دست بشکن زد و گفت ای ول .. ، گفتم اگه خواستی میز بیلیارد رو همین امروز بار کن بیارش .. ، فقط من نیستم .. ، شب میرم پیش ناتاشا .. ، کامبیز گفت به ... ، پس امشب دیگه به مراد دلت میرسی ؟ گفتم دیشب رسیدم ..!! ، چشماش چهارتا شد و گفت اوه پس تعریف کن لامصب .. ، گفتم الان که وقت نمیشه ، بعد برات تعریف میکنم .. ، کامبیز گفت بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا .. ، بادا بادا مبارک بادا ... خندیدم و گفتم چه فایده هفته دیگه داره میره فرانسه پیش مامانش ، کامبیز گفت عجب .. ، اینکه اینجا کارمند بود .. ، میخواد بره بمونه ؟ با ناراحتی گفتم به احتمال زیاد آره .. ، از کارش هم انصراف داده ، کامبیز گفت حالا غمباد نگیر ، زنداییت هم که میخواست بره دو روز ناراحت بودی زود یادت رفت .. ، گفتم این فرق میکنه ، حالا بعد برات تعریف میکنم .. ، بعدش هم زنداییم شیرازه میدونم بالاخره میاد اما این داره کلا میره ..، کامبیز گفت باشه حالا .. ، تو هم که دلداده اش نبودی .. ، سری تکون دادم و برگشتیم داخل خونه ...
ساعت سه طبق قرارمون علی سیاه درس رو تموم کرد و کامبیز میز تلوزیون رو برداشت و از خونه بیرون رفت ، ما هم آماده شدیم و بعد از کامبیز از خونه بیرون زدیم ، کپی کتابچه سرهنگ رو با خودم برداشتم و توی کوله گذاشتم ، علی سیاه رو وقتی جلوی خونشون پیاده میکردم یه جوری نگاهم کرد که انگار داره التماس میکنه که برم بالا و زنشو بکنم ! ، از ماشین پیاده شدم و بهش نزدیک شدم و بهش گفتم امشب میرم پیش یکی از دوستهام ، قراره هفته دیگه بره خارج .. ، اما فردا شب هماهنگ میکنم همگی جمع بشیم خونه من ، حسابی خوش میگذره ، باهام دست داد و سری تکون داد و گفت باشه .. ، دوباره سوار ماشین شدم و به رویا گفتم پاشو بیا جلو بشین دختر دایی .. ، رویا خندید و گفت باشه .. ، بعد هم در ماشین رو باز کرد و اومد جلو کنار دستم نشست .. ، دستمو سریع بردم و روی رونش گذاشتم ، خندید و پرسید حالا شب کجا میخوای بری ؟ با تعجب گفتم هان ؟ گفت با علی آقا که حرف میزدی صدات بلند بود شیشه ماشین هم پایین بود .. ، گفتم هان .. ، میرم خونه ناتاشا .. ، اون دوستم که پرستاره .. ، گفت بله .. ، خوش بگذره .. ، گفتم نه بابا میرم یه کتابچه رو بهش بدم .. ، رویا یه طوری که انگار بخواد بگه خر خودتی خندید و گفت باشه بابا ... ، سر راه رفتم دم عکاسی مرحمتی ، خودش نشسته بود کنار دستگاه فوتوکپی .. ، یکم تردید داشتم اما بعد کتابچه رو بهش دادم و گفتم آقای مرحمتی یه سری دیگه از این جزوه کپی میخوام .. ، از دستم گرفت و شروع کرد به تند و تند کپی گرفتن .. ، بعد انگار نظرش جلب شده باشه یکی از صفحه ها رو برداشت و با دقت نگاه کرد و گفت اینو کی نوشته ؟ چقد خوش خطه .. ، گفتم یکی از دوستای بابام استاد دانشگاهه .. مال اونه ، لبهاش رو به علامت تعجب جمع کرد و گفت عجب خوش خط و باحال نوشته بوده ، گفتم اره .. ، رویا هم نزدیک شد و یکی از برگه ها رو برداشت و نگاه کرد و گفت حمید اینها مال کیه ؟ این یارو اسمش خیلی آشناست .. ، بهش نزدیک شدم و برگه رو گرفتم و سر جاش گذاشتم و گفتم اینها شماره هاش به هم میخوره ، منم نمیدونم مال دوست بابامه ، گفته براش کپی بگیرم .. ، رویا یکم ناراحت شد که برگه رو از دستش گرفتم اما دیگه زیاد کنجکاوی نکرد .. ، کپی جدید رو با دقت مرتب کردم و دسته بندی کردم و گفتم آقای مرحمتی اگه بخوای اینو برام کتابچه کنی چقد طول میکشه ؟ چون دیده بودم که کتابها رو سیمی میکنه .. ، گفت کار من نیست ، تعداد صفحاتش زیاده ، اگه من بخوام اینو سیمی کنم چند جلد میشه ، ببر بده آقا غلام ، سر خیابون سی و دوم مغازه صحافی داره .. ، گفتم آهان اون زیر زمینه ؟ مرحمتی گفت نه بغل اون زیرزمینه .. ، بعد اضافه کرد دو سه روز طول میکشه اما کار خوب بهت تحویل میده ، ازش تشکر کردم و از مغازه بیرون اومدم .. ، دلم میخواست صحافی شده بدم به ناتاشا .. ، هرچی نباشه یه جور یادگاری محسوب میشد ، اما دو سه روز وقت نداشتم و قول داده بودم شب کپی ها رو ببرم واسه ناتاشا .. ، یه فکری کردم و به رویا گفتم بیا یه سر اول بریم صحافی .. ، شونه اش رو بالا انداخت و گفت خوب بریم .. ، اونوقتها یادمه صحافی ها زیاد بودن ، کارشون درست کردن جلد واسه کتابهای قدیمی و دست نویس و این جور کارها بود ، مغازه اوس غلام کوچیک و جمع و جور بود و یه میز و چند تا گیره بزرگ و کتابهایی که با جلد و بدون جلد با گیره به میز بسته شده بودن به چشم میخوردن و بوی چسب چوب بد جوری مشام رو میازرد .. ، غلام حداقل شصت سال داشت ، موهای سفیدش ژولیده بود و یه زیرپوش سه گاو سفید و کثیف تنش کرده بود تند نگاهم کرد و جواب سلاممو داد ، یه نگاه به بیرون مغازه و ماشینم انداختم ، رویا توی ماشین منتظر نشسته بود ، گفتم یه سری کپی دارم میخوام صحافی کنم .. ، بعد هم کپی ها رو نشونش دادم ، نگاهی انداخت و گفت جلد چرمی میخوای یا فوم ؟ گفتم چرم .. ، گفت با چرم گاوی قهوه ای میشه چهارصد تومن با چرم گوسفندی کرم میشه سیصد و پنجاه تومن ، سه روز دیگه هم حاضره .. ، بعد گفت میخوای روش طلاکوب بزنی ؟ گفتم یعنی چی ؟ گفت اسم کتاب رو روش بنویسی .. ، گفتم نه نمیخوام اما سه روز خیلی زیاده .. ، من فردا میخوامش .. ، گفت نمیشه .. ، کلی کار گرفتم و قول دادم .. ، گفتم بیشتر پول میدم ، یه طوری با عصبانیت نگاهم کرد که انگار به ناموسش فحش دادم .. ، بعد با عصبانیت گفت میگم به مردم قول دادم میگی بیشتر پول میدم ؟ پولتو نگهدار خرج دفتر کتابت کن یکم اخلاق یاد بگیر ، دیدم خیلی بد اخلاقه و پیرمرده و اصلا جای بحث کردن نداره ، یا باید بیخیالش میشدم یا به سازش میرقصیدم ، گفتم این مال دوست بابامه ، پس فردا صبح داره میره خارج میخواد با خودش ببره .. ، میخواست ببره بده تو محل خودشون صحافی کنم من تعریف شما رو کردم و ازش گرفتم ، حالا هم من ضایع میشم هم اون باید کتاب صحافی نشده ببره .. ، یه فکری کرد و گفت بزارش اونجا ، بعد هم با دست به قفسه چوبی قهوه ای کنار میز کوچیک کارش اشاره کرد ، بعد هم تقریبا با زمزمه گفت از اول بگو فوریت داره بجای اینکه پولتو به رخم بکشی .. ، شب یکم بیشتر میمونم انجامش میدم .. ، امروز چسبشو میزنم فردا جلدش میکنم .. ، فردا شب بیا ببر .. ، فقط تا فردا شب چسبهاش خوب خشک نمیشه ، از من که گرفتی یه روز لای کتاب رو هم باز نکن وگرنه خراب میشه .. ، خوشحال شدم و لبخند زدم و ازش تشکر کردم ، گفتم فردا که اومدم گرفتم یه دونه دیگه هست که مال خودمه اونو هم میدم بهتون ، اما اون دیگه عجله نیست .. ، یه نگاه دیگه بهم انداخت و سر تکون داد .. ، گفتم میخواید پیش پرداخت بدم ؟ گفت لازم نیست .. ، برو فردا شب بیا ... ، از مغازه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و با رویا رفتیم سمت خونه .. ، الان دارم فکر میکنم که اونوقتها چقدر همچین آدمهای با وجدانی زیاد بودن که حالا دیگه نسلشون کلا منقرض شده ، کسایی که برای پول ارزشی قائل نبودن و بجاش قول و قرارشون زندگیشون بود .. ، امروز بقول رفیقم تا سر کیسه رو شل کنی یارو میشاشه تو همه قول و قرارهای قبلیش .. ، دوباره که سوار ماشین شدم رویا پرسید حمید این کتابه چی بود ؟ گفتم چطور ؟ گفت آخه یه سری اسم بود ، بعضیهاشون رو من قبلا شنیده بودم ، آدمهای معروف .. ، گفتم منم خیلی خبر ندارم ، مال ناتاشاست ازم خواسته براش جلد کنم .. ، ابروش رو بالا انداخت و لبخند زد و گفت خدا شانس بده والله .. ، خندیدم ..
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت دوم


توی خونه دنبال مامانم میگشتم ، رویا رفت توی اتاق من که البته الان اتاق خودش بود .. ، توی حیاط سرک کشیدم ، دوقلوها و نازنین بازی میکردن اما از لیلا هم خبری نبود ، از فراز که نزدیکتر بود پرسیدم مامان کجاست شونه اش رو بالا انداخت .. ، خیلی این دوتا باحال بودن حتی به خودشون زحمت نمیدادن جواب آدمو بدن .. ، گفتم لیلا کجاست ؟ انگشتشو به سمت ته حیاط و خونه لیلا دراز کرد ، از همونجا داد زدم لیلا خانم .. ، لیلا تقریبا بلافاصله سرشو از توی در بیرون آورد و سلام کرد ، گفتم سلام ، مامان کجاست .. ، گفت فک کنم تو اتاق خودشون .. ، گفتم آهان .. ، برگشتم توی خونه ساکت و رفتم سمت اتاق مامانم اینها .. ، در زدم و آروم لای در رو باز کردم ، مامانم روبروی در لبه تختش نشسته بود و به ناخونهاش با دقت لاک میزد .. ، یه لباس خواب سفید نازک تنش بود که آستینهاش تور بود و دستهای لختش توش معلوم بود ، به ناخونش فوت کرد و سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و بهم لبخند زد .. ، درو کامل باز کردم و رفتم تو ، در حالی که لبخند میزد به شوخی گفت من گفتم بیای تو ؟ پشتمو بهش کردم و گفتم خوب باشه پس میرم ، در حالی که میخندید گفت حالا دیگه اومدی .. ، بیا بشین .. ، رفتم کنار دستش نشستم ، لاک صورتی تیره رو با دقت روی یه ناخون انگشت کوچیکش کشید و در حالی که سعی میکرد بهم نگاه نکنه تقریبا آروم پرسید چه خبر ؟ گفتم سلامتی .. ، از چی چه خبر ؟ بالاخره نگاهم کرد و گفت از دیشب .. ، چه خبر ؟ گفتم آهان .. .. ، خبری نبود .. ، گفت بسه دیگه حمید .. ، باهاش خوابیدی ؟ گفتم اوهوم ، بعد نگاهی به پاهای لخت و هوس انگیزش انداختم و گفتم تو چی ؟ با عصبانیت نگاهم کرد و گفت چی ؟؟ گفتم تو چی دیشب با بابا خوابیدی ؟ بعد ادامه دادم دیدم چطوری نگاهت میکرد و باهات ور میرفت .. ، اینقد پررو شده بودم که خودم هم از خودم تعجب میکردم ، شهین با عصبانیت نگاهم کرد .. ، گفتم بسه دیگه .. ، عصبانیت نداره که .. ، یه سوال کردی منم جوابتو دادم .. ، حالا من یه سوال کردم تو جواب بده دیگه .. ، معلوم بود داره سعی میکنه جلوی خنده خودشو بگیره ، نگاهشو ازم دزدید و خندید ، از پشت بغلش کردم و گردنشو بوسیدم و خندیدم ، گفتم خوابیدی دیگه .. ، آره ..؟؟ گفت آخه به تو ربطی داره ؟ با دست به کمرش مالیدم و گفتم ربط داره .. ، گفت امشب دوباره میری پیشش ؟ گفتم اوهوم .. ، گفت بس کن حمید .. ، این همسن منه .. ، برو یکی همسن و سال خودت پیدا کن .. ، گفتم حالا که داره میره فرانسه و قرار هم نیست برگرده ، لبهاش به لبخند وا شد و گفت بهتر ! ، کی میره حالا ..؟؟ گفتم آخر هفته .. ، مگه چه هیزم تری به تو فروخته ؟ گفت همین که با یه پسر به سن و سال تو دوست شده و باهاش میخوابه معلومه چه جونوریه .. ، گفتم اصلا اینطوری که فک میکنی نیست .. ، گفت راستی زنگ زدن ..!! ، گفتم کی ؟ گفت همین ایشون .. ، ناتاشا خانم زنگ زدن و گفتن رسیدی یه زنگ بزنی .. ، گفتم باشه حالا بهش زنگ میزنم .. ، گفت تو اینهمه دور و برت هستن ، با ماندانا میخوابی ، با پروانه میخوابی ، اگه هم مشکل داشته باشی بالاخره من هم هستم ، چه نیازی هست میری با این زنیکه چهل ساله بخوابی .. ، خاطرات سکسم با ماندانا جلوی چشمم رژه رفت و از لذت سرمست شدم ، گفتم نه .. ، گفت چی نه ؟ گفتم نمیدونم یه چیز دیگه بود .. ، با عصبانیت گفت نه .. ، واقعا قاپتو دزدیده .. ، چی یه چیز دیگه بود ؟ بهش نگاه کردم و گفتم سکس با ناتاشا یه تجربه متفاوت بود .. ، با عصبانیت گفت یه جور دیگه لخت شد ؟ یه جور دیگه کس میداد ؟ لخت شده داده تو هم کردی .. ، تجربه متفاوتش دیگه چیه .. ، اصلا نمیشه امشب بری .. ، گفتم بعد برات تعریف میکنم .. ، گفت نمیخواد تعریف کنی ، تعریف کردن نداره که .. ، رفتی زنیکه چیز خورت کرده برگشتی .. ، بعد یهو انگار تغییر عقیده داد گفت اصلا همین الان تعریف کن .. ، گفتم بابام کی میاد ..؟ گفت راستی بابات هم گفت بهت بگم بمونی خونه تا بیاد .. ، کارت داره .. ، گفتم باشه .. ، گفت میگم تعریف کن .. ، گفتم بشین کمرتو بمالم واست تعریف کنم .. ، رفتم پشتش روی تخت نشستم و لباس نازک رو از سر شونه اش پایین انداختم و شروع کردم به مالیدن شونه اش .. ، بعد گفتم وسط حرفهام نپری ها .. ، سر تکون داد ، گفتم من از اولش خیلی ازش خوشم میومد .. ، خیلی با شخصیت و برازنده است ، خیلی هم پابند قول و قرارش بود .. ، تا وقتی با آویر تو رابطه بود اصلا به من راه نمیداد .. ، سرشونه لخت مامانمو با دست مالیدمو ادامه دادم یه شب تو خونه اش بودم داشت برام تعریف میکرد که وقتی نامزدش تصادف کرده بود حسابی دپرس شده بود و کارش به قرص اعصاب کشیده بود .. ، اما باباش فرستاده بودش پیش یه جوکی هندی ... ، اونهم یه چیزهایی بهش یاد داده .. ، بعد دستشو به دستم نزدیک کرد .. ، از بالا به سینه های درشت مامانم نگاه کردم و دستمو جلوی چشماش حرکت دادم و گفتم یه جریان انرژی خیلی قوی رو بین دست خودم و نوک انگشتهای اون احساس کردم ، مامانم با تعجب نگاهم کرد ، گفتم اوهوم ... ، بعد ادامه دادم ته دلم یه خورده ترسیده بودم و سعی میکردم سمتش نرم ... ، تا دیشب ... ، دیشب وقتی دیگه دل به دریا زدم و رفتم خونشون .... مامانم با دهن باز داستان منو گوش میداد و من با کیر راستی که هم بخاطر دستمالی مامان تقریبا لختم و هم یاد آوری سکس فوق العاده دیشب با ناتاشا حسابی راست شده بود داستانمو با آب و تاب ادامه میدادم ، مامانم با شنیدن داستان حمامی که از دل سنگ تراشیده شده بود و آب قنات از توش جریان داشت دهنش حسابی از تعجب باز مونده بود ، بعد سعی کردم داستان دزدیده شدن خودمو تا جایی که میشد سانسور کنم اما به مامانم بفهمونم که ناتاشا از اول در جریان بوده که من در مورد انجمن تحقیق میکردم و از دور هوای منو داشته .. ، بعد هم که گفتم ناتاشا چند بار قسمم داده که دیگه پی این تحقیق رو نگیرم با حرکت سر تایید کرد و وسط حرفهام گفت آره واقعا منم خیلی وقته دارم فک میکنم دیگه بسه .. ، حالا که ناتاشا هم تقریبا همشو واست تعریف کرده .. ، دیگه واقعا پیگیری کردنش بیخوده .. ، بعد با جزئیات سکس خودمو ناتاشا رو واسش تعریف کردم .. ، میدونستم حتی شنیدن این جزئیات هم حسابی تحریکش کرده .. ، در همون حالی که واسش تعریف میکردم چطور با مالیدن تن ناتاشا تا حد جنون لذت برده بودم با دست سینه های درشت و کمر گوشتالوش رو میمالیدم و حرفهام که تموم شد به خودم نگاه کردم کیر راستم تا حد انفجار راست مونده بود .. ، برگشت و با محبت نگاهم کرد و گفت ببین عزیزم با این شرایطی که تو با ناتاشا سکس کردی اگه با هرکی دیگه هم سکس کرده بودی همینقد بهت لذت میداد .. ، به علامت مخالفت سرمو تکون دادم ... ، لباسشو دوباره روی تنش کشید و گفت حالا که میگی داره میره خارج .. ، دیگه مهم نیست .. ، حالا دوست داری یه شب دیگه هم بری پیشش خوب برو .. ، نرم شده بود ، با شنیدن اینکه ناتاشا همش هوامو داشته و حالا هم شماره باباشو داده که اگه تو دردسر افتادم باهاش تماس بگیرم خیلی تو عوض شدن نظرش تاثیر داشت .. ، گفتم حالا تو تعریف کن .. ، نگاهم کرد و گفت خفه شو .. ، خندیدم و گفتم باشه .. ، پس دیگه اگه ازم پرسیدی چه خبر همینطوری جوابتو میدم .. ، گفت غلط میکنی .. ، جلوش نشستم و پای لختشو توی دستم گرفتم و شروع کردم به مالیدن و گفتم بگو دیگه .. ، گفت هروقت از همه جا میمونه میاد سراغ من .. ، تعریف کردن نداره که .. ، گفتم چطور تو این چند وقته از همه جا هم که میموند باز سراغت نمیومد ؟ خندید و گفت چمیدونم .. ، پاهاشو مالیدم و گفتم چون دیگه نمیشه از خیر این پاهای سکسی و هیکل خوشگل گذشت .. ، خندید و با اون یکی پاش توی سرم زد ، لای پاهاشو به زور از هم باز کردم و نگاهی به شورت زرد توری و چاک کسش انداختم و گفتم جووون تازه فهمیده چه جواهری داره .. ، بزور پاهاشو بهم چسبوند و نذاشت خوب تماشا کنم .. ، صدای بابام از بیرون اتاق به گوشم رسید که داشت مامانمو صدا میزد ، پای مامانمو ول کردم و تقریبا یه متر پریدم عقب .. ، از خنده ریسه رفت .. ، گفت خوشم میاد هنوز هم ابهت خودشو داره .. ، از جام بلند شدم و کنارش وایسادم .. ، بابام در رو باز کرد و گفت شهین اینجایی ؟ بعد با دیدن من و مامانم یه نگاهی به لباس لختی مامانم و من انداخت و بعد گفت سلام .. ، هر دوتامون بهش سلام کردیم .. ، رو به من گفت خوب شد اینجایی باهات کار دارم .. ، بهمون نزدیک شد و با من دست داد و خم شد روی مامانم و گونه اش رو بوسید ، بعد در حالی که شلوارشو در آورده بود و با یه شورت وایساده بود و توی کمد دنبال پیژامه اش میگشت رو به هر دومون ادامه داد بالاخره ویزای انگلستان رو برام صادر کردن ، هفته دیگه میرم که دو سه تا دستگاه دیگه واسه کارخونه بخرم .. ، بعد رو به من گفت یه برنامه حسابداری هم گفتم برای کامپیوترمون اختصاصی بنویسن .. ، اون رو هم میخوام بگیرم .. ، مامانم گفت به دوستتون هم سر بزنید دیگه .. ، بابام گفت عزیزم صد بار گفتم اون فقط یه دوست ساده است .. دوست دخترم که نیست ، خودش هم تو انگلیس نامزد داره .. ، مامانم خندید و گفت مگه واسه تو فرقی هم داره .. ، تو دلم گفتم واسه اون فرق داره .. ، بابام در حالی که یکم عصبانی بود گفت دست بردار از این اخلاقهای مسخره و حسادتهای الکی .. ، تیپ و قیافه ات شده مثل زنهایی که همین الان از روی جلد مجله های مد بلند شدن اما تفکراتت هنوز همون تفکرات زمان ناصرالدین شاه مونده ، پیژامه اش رو پاش کرد و دوباره به مامانم نزدیک شد و پیشونی اش رو بوسید و گفت درسته مملکت کلا رو به عقب میره اما تو یکم طرز فکرتو به روز کن عزیزم .. ، مامان خندید .. بابام در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت بیا کارت دارم .. بعد هم در اتاق رو دوباره پشت سر خودش بست.. مامانمو بوسیدم و گفتم نمیدونم چرا جدیدا سمتت میاد بهش حسودیم میشه .. ، دستشو دراز کرد زد پشت دستم و گفت تو غلط میکنی پدر سوخته که به اون حسودیت میشه .. ، اگه اون نبود تو کلا نبودی که حالا بخوای به کسی حسودی کنی .. ، خودتو جمع کن .. ، بغلش کردم و به خودم چسبوندمش و گفتم آخه دست خودم نیست دلم میخواد میونه شما دو تا خیلی خوب بشه اما وقتی میبینم میاد و راحت بغلت میکنه از حسودی میخوام بترکم .. ، خندید و گفت حسودیتو نگهدار واسه زنت و دوست دخترت .. ، من خودم شوهر دارم .. گفتم آهان دوست دختر.. بزار از همینجا به ناتاشا یه زنگ بزنم بعد برم ببینم بابام واسم چه خوابی دیده .. ، مامانم گفت مگه اون زنیکه دوست دخترته ؟؟ با شیطنت گفتم بقول خودش دوست دختر یعنی سکس .. ، از دیشب دوست دخترم شده .. ، مامانم با اخم گفت خاک تو سرت که عرضه نداری یه دختر خوشگل همسن و سال خودت پیدا کنی یه دوست دخترت مامان دوستته بعد این زنه که همسن مامانته و حالا هم که به من حسودی میکنی .. ، وقتی دیدم که حرصش در اومده زیر زیرکی خندیدم .. ، تلفنو برداشتم و شماره گرفتم و منتظر شدم تا ناتاشا گوشی رو برداره ...
با شنیدن صداش انگار تمام لحظات خوش دیشب برام زنده شد و تمام وجودم به رعشه در اومد ... ، با صدای خواب آلود گفت الو ... گفتم سلام ناتاشا جون ... و به قیافه عصبانی مامانم نگاه کردم که از حرص قرمز شده بود ... ، به مامانم لبخند زدم و به ناتاشا گفتم خوبی عزیزم ، گفت آره حمید جون خیلی خوبم ، تو دیشب خوب خوابیدی ؟ گفتم بیهوش شدم تو بغلت هیچوقت اینقد بهم خوش نگذشته بود مامانم با قیافه عصبانی از جاش بلند شد و اومد سمتم ، از ترس ساکت شدم ، فک کردم الان یه چیزی میگه آبرو برام نمیمونه .. ، وقتی شهین عصبانی میشد هر چی بگی ازش برمیومد .. ، از ترس دهنم باز شد و آروم با التماس به مامانم گفتم ببخشید تورو خدا .... ، خنده اش گرفت و دستشو برد سمت جای گوشی که دکمه هاش رو فشار بده و تلفنو قطع کنه ... ، در حالی که ناتاشا داشت حرف میزد و از دیشب میگفت که چقد بهش خوش گذشته من با مامانم مشغول اشاره بازی بودیم و دستی به صورتم کشیدم و با التماس آروم گفتم جون حمییید .. ، با قیافه عصبانی خندید و مثلا صدام کرد و گفت حمیییید حمیییید بیا بابات کارت داره ... ، ناتاشا که صدای مامانم رو شنیده بود گفت خوب برو حمید جون انگار مامانت داره صدات میکنه ... ، گفتم آره ... بابام منتظر منه میخواد جایی بره .. ، گفت باشه پس بعدا بهم زنگ بزن ، راستی ...، گفتم هان ؟ گفت امشب بابام میاد اینجا پیشم ، تو اگه خواستی بیای فردا بیا ... ، گفتم باشه عزیزم و به قیافه عصبانی مامانم نگاه کردم ، ناتاشا گفت فعلا خداحافظ مواظب خودت باش .. ، گفتم تو هم همینطور و تقریبا بلافاصله گوشی رو گذاشتم و به مامانم زل زدم ... ، با عصبانیت گفت به جون فراز و فرود اگه یه بار دیگه جلوی من قربون صدقه این عجوزه رفتی گوشی رو میگیرم و هرچی لیچار بلدم بارش میکنم .. ، بعد هم نگاهم کرد و گفت منو میشناسی و میدونی که بلوف نمیزنم ... ، گفتم بابا دختر به این خوشگلی شد عجوزه ؟ گفت خوشگله که خوشگله .. ، اگه آدم بود که مجرد به سن خر پیره نمیرسید و تا حالا ده بار رفته بود سر خونه زندگیش .. نتونسته یه شوهر پیدا کنه حالا بند کرده به تو ؟ گفتم من بند کردم به اون ... ، گفت اولا که تو زنها رو نمیشناسی بعدشم من حالیم نیست دیگه قربون صدقه این نمیری ها .... ، گفتم باشه حالا ... گفتی کی میره ؟ گفتم هفته دیگه ... ، گفت بره زودتر بخدا ، از شر یکی خلاص میشیم یکی دیگه پیدا میشه .. ، فریبا خانم تازه تشریف برده بودن سر و کله ناتاشا خانم پیدا میشه ... ، گفتم اولا فریبا خانم به من چه ربطی داشت ... ، ثانیا اگه در مورد یه نفر اشتباه میکردی همین فریبا خانم بود ... ، گفت حالا شدی وکیل وصی بابات ؟ گفتم نه بخدا راست میگم .. ، ما خیلی باهاش حرف زدیم وقتی کلاس میرفتیم .. ، برعکس قیافه و لباس پوشیدن لختی پختی اش خیلی هم آدم پابند اخلاقی بود و هر روز هم با دیوید جونش صحبت میکرد و حسابی هم دلتنگش بود ... ، مامانم دوباره خنده اش گرفت .. ، گفتم والله بابام یه وقتایی راست میگه یکم طرز فکرتو به روز کن دیگه .. ، گفت جمع کنید شما دو تا یکی از یکی بدترید .. ، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم و ماچش کردم و گفتم الهی قربونت برم مامانی .. ، به خوشگلی و خوش هیکلی حرص میخوری لاغر میشیا .. ، بعد با خنده گفتم زیاد هم به این فریدون نچسب خوشم نمیاد .. ، با خنده یه پس گردنی حواله ام کرد و گفت خودتو جمع کن غوره نشده مویز شدی و تو کار بزرگترها دخالت میکنی ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت سوم


بابام توی هال منتظرم بود به مبلی که کنار دستش بود اشاره کرد و گفت بشین .. ، قیافه اش خیلی جدی بود ، تو ذهنم دنبال این میگشتم که بفهمم باهام چیکار داره ، یه لحظه فک کردم شاید کامبیز در مورد داستان آدم ربایی و کتک خوردنم چیزی گفته اما قیافه بابام اینقدرها هم عصبانی نبود .. ، ناچار کنار دستش نشستم و صبر کردم که خودش زبون باز کنه .. ، بهم نگاه کرد و گفت پرونده و گواهی دیپلمت رو از دبیرستان گرفتی ؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم نه .. ، منتظرم اصل دیپلمم بیاد یهو برم بگیرم .. ، بابام عصبانی بهم نگاهی انداخت و گفت مگه نگفتی ممکنه اصل دیپلمت تا یه سال دیگه هم نیاد ؟ گفتم خوب آره .. ، گفت مگه تو شیش ماه دیگه کنکور نداری ؟ بعد میخوای چی ببری تحویلشون بدی ؟ کاملا مشخصه که حتی فکر نمیکنی کنکور قبول بشی که نرفتی مدارکتو بگیری ، اینقد فکر دختر بازی و ماشین بازی و رفیق بازی هستی که کلا درس خوندن یادت رفته ، گفتم بخدا هر روز کلاس داریم ، سفت و سخت داریم درس میخونیم ، گفت موقع حرف زدن که میشه همش حرفهای گنده تر از دهنت میزنی و دنبال کارهایی هستی که به سنت نمیخوره ، اما موقع عمل که میشه پیش پا افتاده ترین کارهات رو هم من و مامانت باید انجام بدیم .. ، گفتم نه بخدا اینطوری هم نیست ، یه روز بیشتر کار نداره ، فردا میرم میگیرم ، بابام گفت نمیخواد .. ، فردا سر راه کارخونه میرم میگیرم .. ، شما همون برو به درست برس .. ، گفتم چشم .. ، میخواستم ازش بپرسم از معافی چه خبر اما جرات نکردم ، از یه طرف مثلا من خبر نداشتم و اگر میفهمید عمو فرهاد بهم گفته از دست عمو فرهاد هم عصبانی میشد ، از طرف دیگه هم قیافه عصبانی اش و اینکه الان پیگیر کنکور و درس خوندن من بود بهم ثابت میکرد که احتمالا اصلا در مورد معافی من کاری از پیش نبرده .. ، اخمامو توی هم کرده بودم و سرم پایین بود .. ، واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم بابا داستان این برنامه حسابداری که گفتی برات بنویسن چیه ؟ یکم فکر کرد و گفت موضوع اینه که با وضعیت فعلی اصلا نمیدونیم کارخونه داره سود میده یا ضرر .. ، مواد اولیه هر روز قیمتش تغییر میکنه .. ، با دیدن قیافه کج و کوله من فهمید که اصلا چیزی از حرفهاش نفهمیدم .. ، گفت امروز ما هزار کیلو مواد اولیه رو میخریم هزار تومن ، بعد هزار کیلو محصول تولید میکنیم .. ، سیصد تومن هزینه کارگر و برق و استهلاک دستگاه و چیزهای دیگه میکنیم که بهش میگن هزینه تولید ، بعد محصولمون رو میفروشیم هزار و پونصد تومن ، ما چقد سود کردیم ؟ خندیدم و گفتم خیلی مسئله مشکلیه ، بچه کلاس اول هم میدونه که شما دویست تومن سود کردین ، بابام نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت خوب حالا هزار و پونصد تومن پول داری ، سیصد تومنش که رفت بابت هزینه تولید ، میمونه هزار و دویست تومن ، میری دوباره مواد اولیه بخری ، میبینی هزار کیلو مواد اولیه که قبلا قیمتش هزار تومن بوده حالا شده هزار و سیصد تومن ! ، حالا چقد سود کرده بودی ؟ گفتم هاااان ؟؟؟ بعد گفتم حالا این برنامه چه کمکی بهتون میکنه ؟ بابام گفت طلا فروشها براشون فرقی نمیکنه قیمت طلا پایین بره یا بالا بیاد .. ، اونها حساب سود و زیانشون رو با مقدار طلاشون اندازه گیری میکنن ، مثلا اول ماه یک کیلو طلا داشتن ، آخر ماه حساب میکنن که یک کیلو و صد گرم طلا دارن ، میدونن که صد گرم طلا سود کردن .. ، ما هم باید همین کارو با کارخونه انجام بدیم .. ، باید قیمتها رو برگردونیم به قیمت طلا یا دلار ... ، یا بر اساس قیمت مواد اولیه .. ، گفتم آهان .. ، بابام گفت تو کشورهای پیشرفته خیلی وقته که حسابداری هاشون رو با کامپیوتر انجام میدن و دفتر دستکشون رو جمع کردن ، اما برنامه حسابداریشون بدرد من نمیخوره .. ، برای همین هم من سفارش دادم یه برنامه اختصاصی برام بنویسن ، گفتم آهان .. ، بابام چند ثانیه ساکت شد و بعد گفت حمید جان بعدا وقت برای دختر بازی و ماشین بازی و رفیق بازی زیاد پیدا میکنی اما امروز وقتش نیست ، یه مقدار به خودت فشار بیار و درست رو بخون که دانشگاه قبول بشی بعد من بهت قول میدم که برای همه چی وقت پیدا میکنی .. ، گفتم چشم بابا .. ، میخونم که .. ، بابام گفت آره .. ، تو درس میخونی رویا هم درس میخونه یکم پشتکار رو از دختر داییت یاد بگیر .. ، دیشب ساعت دو صبح بیدار شدم دیدم چراغ اتاقش روشنه ، رفتم بهش سر زدم و دیدم سرش تو درس و کتابشه .. ، با خودم گفتم لابد تو هم فوری یه چیزی در آوردی چپوندی تو دهنش که دهنش هم بیکار نباشه و با فکر خودم لبخند زدم .. ، گفتم چشم بابا میخونم .. ، بعد گفتم من با اجازه میرم یه زنگ بزنم .. ، بابام سری تکون داد ...
به تلفن توی هال نگاهی انداختم ، اصلا نمیخواستم بابام وقتی که با کامبیز در مورد معامله میز حرف میزنم بشنوه وارد آشپزخونه شدم .. ، یه استکان برداشتم و واسه خودم چایی ریختم .. ، صدای مامانم از پشت سرم گفت چیکارت داشت ؟ به سمتش برگشتم یه لباس نسبتا بلند سبز و آبی روشن با زمینه سفید تنش بود ، گفتم هیچی پیگیر دیپلمم بود ، گفت رفتی گواهی دیپلمت رو از دبیرستان بگیری یا نه .. ، مامانم گفت گرفتی ؟ گفتم نه .. ، مامانم هم عصبانی شد و گفت چرا اینقد سرسری میگیری کارهاتو ؟ گفتم اه بابا ولم کنید .. ، شیش ماه تا کنکور مونده ، برای ثبت نام کنکور هم که گواهی دیپلم نمیخوان اگر قبول شدم میرم یه روزه از دبیرستان میگیرم .. ، مامانم گفت چرا اینقد همه کارهات رو واسه دقیقه آخر میزاری ؟ عوض ماشین بازی و دنبال این دوست دختر و اون دوست دختر بودن یکم به کارهات برس و درس بخون بلکه زودتر دانشگاه قبول بشی منم از این استرس در بیام .. ، گفتم چشم .. ، چشم ... ، بعد انگار که مامان و بابام با هم کاملا هماهنگ باشن مامانم هم گفت ببین رویا چطوری درس میخونه ، تازه دختره و اگر هم قبول نشه نمیبرنش سربازی ! ، گفتم اه هر چی میشه فوری میگن رویا رویا .. ، باشه بخدا میخونم ، چشم !! ، بعد هم استکان چاییم رو با یه قند برداشتم و عصبانی از آشپزخونه بیرون اومدم ..
به سمت اتاقم رفتم ، میخواستم به کامبیز زنگ بزنم و بپرسم ببینم معامله میز به کجا رسید .. ، پشت در اتاقم که رسیدم آروم دو بار به در زدم ، اما منتظر نشدم که رویا جوابمو بده لای در رو باز کردم و رفتم توی اتاق ، یه دامن کوتاه مشکی و بلوز سفید آستین کوتاه تنش بود ، موهاش رو با یه گیره پشت سرش بسته بود ، پشت میزم نشسته بود و سرش توی دفتر بود و داشت مسئله حل میکرد ، میخواستم موهامو از دستش بکنم ، گفتم همین کارها رو میکنی که هر وقت مامانم و بابام منو میبینن میگن برو از رویا درس خوندن یاد بگیر ، سرشو بلند کرد و بهم لبخند زد ، گفتم نخند مسخره بعد بهش نزدیک شدم و گفتم جون جفتمون اگه ایندفعه دیدم اینطوری سرت تو دفتر و کتابه همچین از کون میکنمت که تا یه هفته از کونت خون بیاد ! ، خندید .. ، بهش نزدیک شدم و گفتم بخند .. بخند .. ایندفعه که راستی راستی کونت گذاشتم میفهمی بعد گوشی تلفن رو برداشتم و دست رویا رو روی کیرم گذاشتم و گفتم میخوام به شوهرت زنگ بزنم فعلا اینو بمال .. ، اگه خوب مالیدی بعدش گوشی رو میدم تو هم باهاش حرف بزنی ، خندید و گفت کون لق تو و اون شوهر الکی ، اما شروع کرد به مالیدن کیرم از روی شلوار ، شماره تلفن کامبیز رو گرفتم و به صدای قطع و وصل شدن بوق تلفن گوش دادم .. ، در همون حال دستمو از بالا توی یقه رویا فرو کردم و سینه هاش رو مالیدم .. ، نگاهم کرد و خندید ، صدای پروانه از توی گوشی تلفن به گوشم رسید .. ، الو ... ، گفتم سلام خاله .. گفت به به .. چطوری عزیزم ؟ دیدن ما نمیای .. گفتم خاله دلم خیلی تنگ شده اما این درسها و یه مشت کارهای دیگه واقعا کلافه ام کردن .. ، قاه قاه شروع به خندیدن کرد و گفت خاله جون الان از این حرفها میزنی چهار روز دیگه که واقعا گرفتار شدی چی میخوای بگی ؟ گفتم خاله کامبیز اومده ؟ گفت آره خاله جون تازه اومده ، رفته تو اتاقش لباس عوض کنه .. ، گوشی رو نگهدار صداش کنم گفتم ممنون .. ، بعد هم دستمو فرو کردم توی سوتین رویا و سینه هاش رو بی واسطه مالیدم .. ، اونهم متقابلا به مالیدن کیرم که الان دیگه راست شده بود شدت بیشتری داد .. ، صدای تق از توی گوشی تلفن شنیده شد و بعدش صدای کامبیز .. ، الو حمید .. ، به رویا چشمک زدم و اشاره کردم که شوهرت پشت خطه ، با چشم و ابروش یه ادایی در آورد که انگار زیاد هم مهم نیست ، گفتم کامبیز چه خبر ؟ شیری یا روباه .. ؟ گفت روباه .. ، گفتم یعنی چی ؟ گفت دم پاساژ که رسیدم دیدم دو تا مردیکه گردن کلفت پایین پاساژ وایسادن .. ، اولش فک کردم از این لاتها هستن و توجهی نکردم ، اما وقتی یکی دیگه اشون رو توی راه پله دیدم و یکی دیگه رو هم دیدم که از دور وایساده و داره در مغازه مصباح رو میپاد دیگه مطمئن شدم آدمهای سرهنگ هستن ، شانس آوردم میز رو توی ماشین گذاشته بودم وگرنه میفهمیدن منم و کونم پاره بود ، خلاصه اصلا آشنایی ندادم سرمو انداختم زیر و کونمو برداشتم و فرار کردم برگشتم خونه .. ، گفتم اه ... ، خوب حداقل میرفتی ببینی چی میگن .. ، الکی پول از دستمون رفت ، تقریبا از دستش عصبانی بودم ، گفتم پس قطع کن زنگ بزنم به مصباح ببینم چه خبره .. ، کامبیز خندید و گفت حالا عجله نکن .. ، فهمیدم خالی بسته گفتم ای بمیری بنال ببینم چیکار کردی .. ، کامبیز گفت راست راستی آدم فرستاده بود .. ، فک کنم میخواست اگه با پول نشد میزشو با زور پس بگیره .. ، گفتم خوب خوب .. ، کامبیز گفت وقتی رفتم توی مغازه مصباح خیلی تعجب کردم چون گفت خریدارت هنوز نیومده .. ، فک کردم شاید اشتباه دیدم و این آدمها واقعا کاری به ما ندارن ، اما تقریبا بلافاصله بعد از من یکی از اون لاتهای گنده بک که پایین پله ها دیده بودم در زد و اومد تو .. ، صداش مثل نعره شیر میموند و هیکل گنده اش رو تکمیل میکرد ، موهای کوتاه نسبتا نامرتبی داشت و سبیلهاش رو رو به بالا فر داده بود .. ، گفت من شیخی هستم ، اومدم پی میز ... ، مصباح هم منو با دست نشون داد و گفت من فروختم به ایشون .. ، یارو هم بهم نزدیک شد و با تحکم گفت میز کجاست ؟ کامبیز گفتم منم با اینکه ترسیده بودم خودمو زدم به اون راه و رو به مصباح گفتم طرف حساب من شمایی آقای مصباح ، پول من کجاست ؟ یارو دو تا بسته پونصد تومنی از جیبش در آورد و روی میز گذاشت و رو به من گفت این پول ... ، کامبیز میگه من دوباره رو به مصباح گفتم قرارمون صد و بیست تومن بود آقای مصباح .. ، یارو که دیگه حسابی عصبانی شده بود یه دسته دیگه پونصد تومنی از جیبش بیرون کشید و گفت این پول .. ، میز کجاست ؟ کامبیز گفت بالاخره با بیمیلی رو به یارو کردم و گفتم آقا شما اومدی میز بخری یا اومدی دعوا ؟ یارو گفت من اومدم میز بخرم اما وقتی شما میبینی مشتری داره بخاطر بدست آوردن یادگار خانوادگیش هزینه میکنه و یه میز رو که با توجه به عتیقه بودنش حداکثر ده هزار تومن میارزه میخوای بفروشی صد و بیست هزار تومن نباید منتظر روی خوش باشی ، کامبیز گفت منم گفتم من بابت همین میز که میگی پنجاه هزار تومن پول با رضایت خاطر به همین آقا دادم تازه یادگار خانوادگیم هم نبود بخاطر اینکه میدونستم خیلی بیشتر میارزه .. ، حالا هم شما اگه میزتو میخوای باید ارزش واقعیش رو پرداخت کنی ، من اصلا بخاطر این حاضر به فروش شدم که این آقا گفت شما یادگار خانوادگیتونه وگرنه نیازی به این پولها ندارم .. ، حالا هم اگه رضایت نداری برمیگردم خونه .. ، فک میکنم اصلا اینجا نیومدم .. ، توی معامله اصل اول رضایت طرفینه .. ، یارو یه مقدار از آب و آتیش پایین اومد و گفت حالا میز کجاست ؟ گفتم توی ماشین من .. ، یارو گفت این پول پس میشه بریم ؟ گفتم ببخشید طرف حساب من مصباحه .. ، شما پولتو بده به مصباح بعد سه تایی میریم تا ماشین من ، من میزو میدم بهتون و پولو میگیرم ، شما رو به خیر ما رو به سلامت ، یارو سری به علامت نارضایتی تکون داد اما صد و بیست هزار تومن شمرد و داد به مصباح .. ، مصباح یکم این پا و اون پا کرد و به یارو نگاه کرد .. ، یارو هم یهو دوزاریش افتاد که مصباح منتظر پول خودشه .. ، با عصبانیت ده تومن دیگه هم شمرد و گذاشت کف دست مصباح و گفت میشه دیگه بریم ؟ خلاصه سه تایی رفتیم تا پارکینگ ، توی راه یکی دیگه از اون گردن کلفتها هم با اشاره شیخی دنبالمون راه افتاد ، کامبیز میگه همونجا وایسادم و گفتم آقای شیخی شما خودت تنهایی من و مصباح و ده نفر دیگه رو حریفی ، واسه خریدن یه میز لشکر کشی راه انداختی ؟ معلومه یه ریگی تو کفشت هست .. ، من نمیفروشم .. ، بعد هم سرمو انداختم که مثلا برم ، یارو دستمو گرفت و گفت این آقا کاری با ما نداره که رفیقمه ، تا الان منتظر من بود الان دنبالمون راه افتاده که من میزو بگیرم و با هم برگردیم ، حالا اگه شما ناراحتی میگم همینجا منتظر من بمونه ، کامبیز ادامه داد منم گفتم آره آقا بگو بمونه ، شیخی هم به اون یکی گردن کلفت اشاره کرد و اونهم منتظر موند .. ، نوک سینه رویا رو با دو تا انگشت گرفتم و آروم فشار دادم .. ، یه آه کوتاهی کرد .. ، صداش به گوش کامبیز رسید و گفت کی اونجاست ؟ صدای رویا بود ؟ گفتم آره از تو اتاق رویا زنگ زدم بهت .. ، گفت بعدش بده یکم باهاش حرف بزنم ، گفتم اول بگو چیکار کردی .. گفت باشه یزید فروختم دیگه پول رو هم گرفتم ... ، خندیدم و گفتم خوب رویا هم داره سلام میکنه .. ، کامبیز گفت گوشی رو بده .. ، گفتم اینطوری که تو تعریف کردی باید از دور باهاش بای بای کنی !! ، رویا خندید و نوک کیرمو با دو تا انگشت کند ، تقریبا جیغ زدم ، کامبیز خندید و گفت گوشی رو بده دیگه انتر .. ، گفتم بعدش که باهاش حرف زدی درست بقیشو تعریف میکنی ها .. بعد گوشی رو به سمت رویا گرفتم ، رویا گوشی رو گرفت و گفت سلام .. ، طوری چرخیدم که پشتم به سمت در اتاق باشه که اگه کسی اومد تو اتاق منو نبینه ، بعد هم زیپ شلوارمو بیرون کشیدم و کیر راستمو سمت رویا گرفتم و با چشم و ابرو اشاره کردم بمالش ! ، رویا خندید و و بهم چشمک زد و در حالی که با کامبیز آروم حرف میزد با دست کیر راستمو میمالید .. بعد از یکی دو دقیقه رویا دوباره گوشی تلفن رو به سمتم گرفت آروم گفتم تازه به جاهای خوبش رسیده بود ادامه بده .. ، رویا با خنده گوشی رو به سمتم دراز کرد و بلند گفت بیا حمید کامبیز باهات کار داره .. ، با اخم و تخم زیپمو گوشی رو از رویا گرفتم و گفتم هان ..؟ گفت هان و زهر مار مگه نمیخواستی بقیشو بگم .. گفتم آهان .. ، بگو .. گفت خلاصه هیچی رفتیم سمت ماشین و میز رو دادم به مصباح و پولمونو گرفتم یارو هم میز رو گرفت و من هم پولمون رو گرفتم .. ، یه لحظه حس کردم کیرم داغ شد ، به پایین نگاه کردم و دیدم که رویا دهنشو باز کرده و تقریبا تمام کیرمو توی دهنش چپونده ، لبخند زدم و موهاش رو نوازش کردم و توی گوشی گفتم میز بیلیارد چی شد ؟ کامبیز گفت یکم باهاش چونه زدم و آخرش هفتاد تومن معامله اش کردیم .. ، فقط خریدنش یه حرف بود و بردنش یه حرف دیگه .. ، گفتم چطور ؟ گفت حمید تو اصلا میدونی میز بیلیارد چند کیلوئه ؟ با خنده گفتم صد کیلو ؟ کامبیز گفت پونصد کیلو .. ، چند دقیقه طول کشید تا حرفشو هضم کنم بعد دوباره پرسیدم چند کیلو ؟ گفت پونصد کیلو .. !! با تعجب گفتم پس چطوری بردیش ؟ کامبیز گفت اولا که یه ساعت طول کشید تا مصباح آت و آشغالهاش رو از روی میز جمع کنه .. ، بعد چند تا پتو کهنه ازش گرفتم و تمام پایه ها و بدنه میز رو پوشوندم و با طناب بستیم .. ، بعد پونزده تا حمال گردن کلفت آوردیم ، اگه بدونی چطوری پله های اون پاساژ رو یکی یکی پایین آوردیم و گذاشتیم توی وانت باورت نمیشه .. ، یه لحظه رویا کیرمو با دندون خراشوند ، گفتم آخ .. ، رویا خندید و کامبیز گفت چی شد ؟ گفتم هیچی بابا دستم گرفت به لبه تیز میز .. ، کامبیز گفت باشه و بعد با آب و تاب تعریف کرد که دهنش سرویس شده تا میز بیلیارد رو سر جاش توی زیرزمین خونه بزاره .. ، یه لحظه حس کردم حالم داره بد میشه کامبیز گفت پای یه پسره توی پله لیز خورد .. ، گفتم الو الو ، کامبیز گفت حمید .. ، گفتم الو الو صدات نمیاد .. ، بعد گفتم کامبیز صداتو ندارم اگه صدامو میشنوی من میرم دستشویی و میام زود بهت زنگ میزنم .. بعد هم چپپپپ گوشی رو قطع کردم ... سر رویا رو به روی کیرم فشار دادم و تا جایی که میشد کیرمو توی دهنش فرو کردم و دو سه دفعه تلنبه زدم ، یه آه بلند کشیدم و تماما آبمو توی دهنش خالی کردم ، رویا کیرمو از توی دهنش در آورد و با حالت اشمئزاز دنبال دستمال کاغذی گشت و بعد چند تا دستمال دم دهنش نگهداشت و محتویات دهنشو توش خالی کرد و بعد هم دو سه بار تف کرد ، خندیدم و کیر نیمه آویزونمو توی زیپ شلوارم قایم کردم .. ، رویا به سرفه افتاد .. ، بهش نزدیک شدم که بزنم پشت کمرش که یهو در اتاق باز شد و مامانم دوید توی اتاق و گفت چی شده عمه ؟ خنده ام گرفته بود رویا دستمالها رو توی دستش قایم کرد و گفت هیچی عمه حمید منو خندوند و آب دهنم پرید توی گلوم ، مامانم یه نگاهی به ماها انداخت و بعد گفت باشه .. میرم برات یکم آب بیارم رویا دو تا سرفه دیگه هم کرد و بعد با صورتی که از سرفه کاملا قرمز شده بود بلند شد و به مامانم گفت نه عمه نمیخواد ، خوب شدم .. ، مامانم گفت باشه و از اتاق بیرون رفت .. رویا دوباره زد زیر خنده ، انگشتمو به علامت ساکت روی بینیم گذاشتم و گوشی تلفن رو دستم گرفتم و شماره کامبیز رو گرفتم ، الو ... کجا رفتی حمید ؟ گفتم صدات نمیومد منم شدید شاشم گرفته بود ، خوب میگفتی .. ، کامبیز گفت خلاصه به هر مشقتی بود گذاشتیمش تو زیرزمین ، پسر سه تا چوب قیمتی همراهش داشت و دو سه تا چوب معمولی ، دو دست توپ و کلی گچ و وسایل ... ، حمید بخدا حداقل صد هزار تومن میارزه ، یه میز زیر تلوزیون داغون دادیم یه میز بیلیارد مارک گرفتیم سی و پنج تومن هم برامون موند ، عجب معامله ای بود .. ، خندیدم .. ، کامبیز گفت شب میای اینجا ؟ گفتم نه امشب به مامانم قول دادم همینجا بمونم ، اینو گفتم و به رویا چشمک زدم .. ، کامبیز گفت باشه ، گفتم فردا یه دست بیلیارد بزنیم حالشو ببریم .. ، کامبیز گفت آره .. گفتم باید یادم بدیا .. ، کامبیز گفت منم خیلی بلد نیستم اما یه چیزهایی بلدم یادت میدم . ، گفتم باشه .. ، تلفنو که قطع کردم رویا گفت نمیری ؟ گفتم نه .. ، امشب حتما میخوام باهات بخوابم ، ریز ریز خندید ..
از اتاق که بیرون رفتم داشتم فکر میکردم که دو روزی میشه از ماندانا خبر ندارم ، با خودم فکر کردم اگر تو این یکی دو روزه مهدی و علی سیاه رو دعوت کردم خونه به ماندانا هم بگم بیاد .. ، خوشم میاد دوست دخترم پایه هر شیطونی ای بود !!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت چهارم


تو فکر و خیال خودم بودم که مامانم صدام کرد ، سرمو بلند کردم ، توی آشپزخونه بود .. ، گفت لیلا رفته نازنینو بخوابونه .. ، منم آشپزی میکنم ، بیا این چایی رو ببر واسه بابات .. ، چایی رو از دست مامانم گرفتم و رفتم توی پذیرایی سمت بابام .. ، داشت با خودش حرف میزد ، این عوضی ها ملت رو خر فرض کردن ، زدن سر یارو رو زیر آب کردن میندازن گردن تصویه حسابهای مافیایی ، مافیا تو این مملکت که خر خرو میخوره چیکار داره آخه .. ، بعدشم این مردیکه عدد این حرفها نبود .. ، هر کی چهار تا تیکه ملک و املاک تو زمان شاه داشت رو چسبوندن به مافیا و برچسب فئودال و مارکسیست زدن و باهاش تسویه حساب کردن .. ، به این نق و نوقهای بابام عادت داشتم ، گفتم بابا چاییتون .. ، سرشو بلند کرد و ازم تشکر کرد گفتم بابا شما بیلیارد بلدی ؟ بابام خندید و گفت آره تو جوونیهام زیاد بازی میکردم ، گفتم با کامبیز یه میز بیلیارد از یکی از دوستاش خریدیم و گذاشتیم توی زیرزمین خونه جدیده ، میای یادمون بدی ؟ بابام گفت باشه ، چند خریدید ؟ گفتم چهل هزار تومن ، بابام زیر لبی صوت زد و گفت همشو با پول تو جیبی هات خریدی ؟ خندیدم و گفتم نه بابا یه تیکه از وسایل خونه رو فروختم سهم خودمو دادم .. ، بابام سری تکون داد و گفت باشه ، یه روز میام یادتون میدم ، بعد چاییش رو برداشت و یه قلپ خورد ، روزنامه اش رو باز کرد و به نق نق خودش ادامه داد ، آخه این فروغی مال این حرفها بود ؟ باز داداششو میگفتی یه حرفی .. ، گوشهام رو تیز کردم و گفتم کی ؟ بابام گفت این مردیکه فروغی رو زدن کشتن میگن تسویه حساب مافیایی بوده ، آخه مافیا تو مملکت ما چیکار داره ، مردمو خر فرض کردن ، البته نوشته که ما دنبالش بودیم ، دیگه حسابی کنجکاو شده بودم و یکم هم ترس برم داشته بود ، گفتم کدوم فروغی ؟ بابام با تعجب نگاهم کرد که من از کجا اسم فروغی به گوشم خورده که حالا میپرسم کدوم فروغی ! ، بابام گفت حسن فروغی گفتم کو .. کجا نوشته ؟ بابام با تعجب بیشتر روزنامه رو به سمتم گرفت ، یه عکس سیاه و سفید تقریبا ناواضح صورت کریهش رو نشون میداد ، شکی نداشتم که خودش بود ، توی مقاله نوشته بود توی یه باغ اطراف تهران با ضربات متعدد چاقو به سر و گردنش به قتل رسیده ، حالم بد شده بود ، میخواستم همون موقع به ناتاشا زنگ بزنم .. ، اما یادم افتاد باباش پیششه و گفته زنگ نزن .. ، بابام با تعجب به قیافه در هم من نگاه کرد و گفت مگه میشناختیش ؟ گفتم نه فقط اسمش به گوشم خورده بود فک کنم رئیس تشریفات بود .. ، بابام با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت و گفت چه چیزهایی میدونی .. ، منم یادم نبود که رئیس تشریفات دربار بوده ، الان اینجا خوندم .. ، یه قیافه الکی گرفتم که آره ما اینیم .. ، اما ته دلم از ترس میلرزید ، مطمئن بودم روزنامه درست نوشته و این واقعا یه تسویه حساب مافیایی بوده .. ، روزنامه نوشته بود که هیچ درگیری ای مشاهده نشده و هیچ سرقتی هم گزارش نشده احتمالا طرف با مقتول آشنایی داشته ، بهش نزدیک شده و با خونسردی ضربات متعدد چاقو بهش وارد کرده و بعد هم رفته ..
فشارم افتاده بود ، مامانم یه لحظه منو دید و گفت چته ؟ گفتم نمیدونم یهو سرم گیج رفت .. ، دستمو گرفت و کشوندم توی آشپزخونه ، گفت وای خدا دستت هم که یخ کرده ، فشارت افتاده .. ، بشین برات چایی نبات بیارم ، دو تا قلپ چایی نبات خوردم و حس کردم یکم حالم بهتره ، قیافه فروغی جلوی چشمام رژه میرفت که تفنگ رو توی آسمون تاب میداد و رجز میخوند و تهدید میکرد ، بعد هم دوباره عکس روزنامه جلوی چشمم اومد و حالم بد شد ..
با خودم فکر کردم حتما کار بقیه اعضای محفله .. ، بعد قیافه سرهنگ جلوی چشمم اومد و حرفهای کامبیز که میگفت واسه گرفتن یه میز که براش مهم بوده یه لشگر آدم لات و گردن کلفت فرستاده بوده .. ، بعد یاد حرفهای ناتاشا افتادم که میگفت سرهنگ خیلی آدم خطرناکیه و من خیلی شانس آوردم که شادی اونجا بوده وگرنه احتمالا هیچ رد پایی از خودش جا نمیذاشت ، یادم افتاد که فروغی فقط دنبال رد پایی از سرهنگ بود و میگفت که پولهاشون رو بالا کشیده ، توی این قضیه رد پای ترابی به وضوح دیده میشد .. ، به ناتاشا که نمیتونستم زنگ بزنم تنها کسی که میتونستم باهاش حرف بزنم کامبیز بود .. ، به مامانم گفتم مامان من میرم یه سر به کامبیز میزنم و زود برمیگردم .. ، با تعجب گفت چیکارش داری ؟ گفتم هیچی برم یکم باهاش حرف بزنم .. ، با محبت گفت با من حرف بزن عزیزم .. ، از جام بلند شدم و گفتم زود میام مامانی .. ، گفت باشه عزیزم حالت بهتره ؟ گفتم آره یه ثانیه فشارم افتاده بود ، الان کاملا خوبم .. ، لباسمو سرسری تنم کردم ، ماشینم دم در بود ، سوارش شدم و راه افتادم سمت خونه کامبیز ، ساعت حدود نه شب بود و من حتی یه زنگ نزده بودم و مطمئن نبودم که خونه باشه .. ، تنها دلخوشیم این بود که حدود یکساعت پیش که تلفنی باهاش حرف میزدم خونه بود .. ، توی راه توهم گرفته بودم که یکی دنبالمه ، عین دیوونه ها پشت سرمو نگاه میکردم ، دم خونشون پارک کردم و زنگ زدم ، کامبیز گوشی آیفونو برداشت و گفت کیه ؟ گفتم منم .. ، فقط گفت اوه ... ، بعد هم دیییزززز اما در باز نشد ، دوباره زنگ زدم ، گفت اومدم حمید .. ، با خنده در رو باز کرد و با چشم و ابرو ادا در آورد و گفت گفتی نمیای که !! ، بعد به قیافه داغونم نگاه کرد و گفت چی شده ؟ گفتم حسن فروغی رو با چاقو کشتن .. ، گفت اوه واقعا ؟ گفتم آره تو روزنامه عکسشو انداخته بودن ، دستمو گرفت و کشید تو .. ، گفت واسه تو که بد نشد .. ، گفتم میترسم کامبیز .. ، صدای خاله پروانه از توی آشپزخونه بلند شد .. ، کامبیز کیه مامان ؟ کامبیز گفت حمیده .. ، پروانه گفت خوب بیاید تو دیگه .. ، کامبیز گفت قیافه ات رو مثل آدم کن طوری نشده که الان بخوای بترسی .. ، با سر تکون دادم و گفتم باشه . ، با کامبیز رفتیم توی آشپزخونه ، پروانه پشتش به ما بود ، یه لباس نازک صورتی پوشیده بود و موهای بلند و مواج طلاییش روی کمرش پخش شده بود ، ساقهای گوشتالو و سفیدش میدرخشیدن .. ، به سمتم برگشت و به پهنای صورتش لبخند زد و گفت عزیییزم .. ، بیا بغلم حمید جون .... ، رفتم توی بغلش و اول صورتشو بعد هم گردن خوشبوش رو بوسیدم ، همونطوری که توی بغلش بودم آروم کیرمو لمس کرد و تو گوشم آروم گفت جوون بالاخره اومد !! ، خندیدم ، کامبیز گفت مامان من و حمید یه دقیقه میریم بالا ، پروانه گفت باشه برید ، براتون چایی میارم ، پروانه رو بوسیدم و با کامبیز رفتیم طبقه بالا توی اتاقش .... ، کامبیز گفت حالا بگو بینیم چه خبره ؟ براش تعریف کردم که توی روزنامه چی خوندم و چی فکر میکنم .. ، گفت ببین حمید ، از اینکه وارد ماجرای خیلی خطرناکی شدیم هیچ شکی نیست ، اما اگه اینها میخواستن بلایی سر ما بیارن تا الان زنده نبودیم ، اینه که تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که دیگه سر راهشون قرار نگیریم ، تو این چند وقته هم که به اندازه کافی ازشون بهمون سود رسیده سر تکون دادم و گفتم اوهوم .. ، کامبیز گفت الان هم اتفاقی نیفتاده که تو خودتو خیس کردی ، تو خودشون با هم تسویه حساب کردن ، گفتم آره فقط تازه فهمیدم چه آدمهای خطرناکی هستن .. ، کامبیز گفت اینهمه وقته من دارم میگم ، تو تا وقتی ندزدیدنت ککت نگزید ! ، حالا هم نترس ، به ما ربطی نداره حساب کتاب داخلی خودشونه .. ، سر تکون دادم ، پروانه خانم در زد و اومد توی اتاق با اینکه حالم خوب نبود نمیتونستم از ساقهای سفید و بدن بی نقصش چشم بردارم .. ، نشست پیشمون و دامنش یکم بالا رفت و زانوهای سفید و خوشگلش بیرون افتاد هیچ سعی نکرد که بپوشوندشون .. ، با شیطنت خندید و گفت شب میمونی ؟ گفتم نه خاله .. ، به مامانم گفتم زود برمیگردم .. ، کامبیز واسه اینکه حال و هوای منو عوض کنه دامن مامانشو بالا زد و رونهای سفید و گوشتالوش رو بیرون انداخت و در حالی که سرشو روی زانوهای لخت مامانش میذاشت گفت فرصت یه چرت روی این رونهای خوشگل از دستت میره ها .. ، پروانه خندید ، بهشون نزدیک شدم و کله کامبیز رو انداختم کنار و گفتم برو اونورتر به منم جا بده تنها خور عوضی ، بعد هم سرمو روی زانوی لخت پروانه گذاشتم و منتظر شدم با اون دستهای خوشگل و لاک زده سفیدش سرمو نوازش کنه ...
AriaT
     
  
مرد

 
سلام آریا جان
خیلی وقت بود برات پستی نذاشته بودم
از خوندن داستانت واقعا" و واقعا" لذت میبرم و تاسف میخورم چرا افرادی مثل تو نتونن داستانشونو به فیلم تبدیل کنن
     
  
صفحه  صفحه 71 از 108:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA