omiiid1989: سلام دوستان گفتم که اگر جناب آریا موافق باشن و اجازه بدن بزودی لینک میدم.... موفق باشید البته دوست من ، ممنون که وقت گذاشتی و پی دی اف کردی ، و ممنون که به من گفتی
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت پنجم موقع برگشتن از خونه کامبیز اینها حالم خیلی بهتر بود ، خاله پروانه برای شام فردا دعوتم کرد خونشون ، اما من عذر خواهی کردم و گفتم جایی دعوت هستم ، کامبیز لبخند مشکوکی زد و بعد گفت پس حداقل جور کن رویا بیاد ... ، خاله پروانه اخمی کرد اما با کامبیز مخالفت نکرد ، گفتم باشه بهش میگم ، کامبیز گفت جورش کن بیاد .. ، خندیدم و گفتم باشه .. ، توی راه مرتب به خودم یاد آوری میکردم که کامبیز راست میگه و احتمالا خطر از سرم گذشته ... ، ماشینو بردم توی حیاط و کنار ماشین بابام پارک کردم ، نگاهی بهش انداختم .. ، همیشه فکر میکردم رنگ قهوه ای خیلی دیر کثیفی رو نشون میده اما این ماشین درست برعکس بود ، یه ذره که خاک میگرفت حسابی از رنگ و رخ میفتاد .. ، با خودم گفتم فردا میبرمش کارواش ، یه کارواش تمام اتوماتیک ریلی بر اتوبان رسالت بود که من ارادت خاصی بهش داشتم ، بابام هیچوقت به این کارواشهای تمام اتوماتیک علاقه ای نداشت ، همیشه میگفت خوب تمیز نمیکنن بخاطر همین هم همیشه حسرت به دلم بود که منو ببره کارواش تمام اتوماتیک و من توی ماشین بشینم و ببینم چطور اون دستگاههای غول پیکر ماشینو کف مالی میکنن و اون برسهای بزرگ شیشه و روی ماشین رو میشورن و بعد آب پاشی و خشک کن .. ، حالا دیگه اوضاع عوض شده بود و ماشین خودمو داشتم ، تو دلم گفتم فردا سر راه خونه ارواح میرم و ماشین رو توی اون کارواش اتوماتیک میشورم و توی دلم لبخند زدم ... ، شاید باورتون نشه که تو اون زمانی که نفت هم پیدا نمیشد کارواش تمام اتوماتیک کجا پیدا میشد اما این کارواش اونوقتها هنوز کار میکرد ، یادمه که درست بیست سال طول کشید تا کارواش اتوماتیک بعدی توی ایران راه اندازی بشه .. ، تازه این کارواش جدید ریلی هم نبود و باید خودت ماشینت رو از یه دستگاه به دستگاه بعدی هدایت میکردی .. ، خلاصه که دست به عقب گردمون حرف نداره !! مامانم در حیاط رو باز کرد و از همونجا گفت اومدی مامان ؟ زود بیا که میخوام شامو بکشم .. ، گفتم باشه مامان الان میام .. ، توی در حیاط وایساد ، میدونستم نگرانمه .. ، وقتی از خونه میرفتم زیاد حال خوشی نداشتم ، همون لباس بلند سبز و آبی تنش بود و موهاش رو سفت و محکم بالای سرش بسته بود تازگیها خیلی حواسش بود که یه وقت موقع آشپزی موهاش بوی غذا نگیره .. ، خیلی خوشم میومد تو این یکی دو ماه کلا یه شهین دیگه شده بود .. ، اما معلوم بود که سانتی مانتال بودن تو خونش بوده و مدت زیادی سرکوب شده وگرنه هیچوقت نمیشه یه زن بیقید و شلخته رو تو یکی دو ماه به یه زن سانتی مانتال تبدیل کرد .. ، نگاهم کرد و با دیدن حال و رنگم که به حالت طبیعی برگشته بود خیالش راحت شد اما باز یه اخمی کرد و گفت هان چت بود ؟ رفتی پروانه یه دستی به سر و گوشت کشید درست شدی ؟ بوی حسادت رو از حرفهاش استشمام میکردم .. ، خندیدم و گفتم با کامبیز بودم ، خاله پروانه فقط یه دقیقه اومد برامون چایی آورد .. ، گفت باشه .. ، در حالی که میرفتیم توی خونه گفت شب میری پیش این مادمازل ؟ خندیدم و گفتم نه امشب میخوام همینجا بمونم .. ، احتمالا فردا بهش یه سر میزنم .. ، یه فکری کرد و گفت پس رختخوابتو بنداز تو اتاق دوقلوها سر تکون دادم و گفتم خوب یهو بگو امشب تا صبح نخواب ، خندید و گفت این دوتا به تو چیکار دارن .. ، اینقد شیطونی کردن که تا صبح پلک هم نمیزنن ! شام عدس پلو داشتیم ، از مزه کشمش توی پلو خیلی خوشم نمیاد ... ، واسه همین هم سعی میکنم تا جایی که میشه کشمشهاش رو نخورم .. ، مامانم چون اخلاقمو میدونه همیشه کشمش رو جدا سر سفره میاره که هر کی میخواد روی غذای خودش بریزه ، یه دل سیر عدس پلو و با چند تا گوشت قلقلی خوردم و روش هم یه کاسه ماست ! ، بعد از غذا از بس سنگین شده بودم از سر میز نمیتونستم پاشم .. ، یادمه سریال سربداران رو تازه شروع به پخش کرده بودن و همه عاشقش شده بودن .. ، اونشب هم سربداران داشت .. ، بجز بابام که با هر چیزی که توی جمهوری اسلامی ساخته میشد مشکل داشت بقیه خانواده همه نشستن پای تلوزیون .. ، عاشق شخصیت طغای تیمورخان بودم ... ، یادمه اداش رو در میاوردم و مثل اون تو دماغی حرف میزدم ، و البته بابام که یکی دو قسمت از سریال رو دیده بود با دیدن قاضی شارح میگفت این قاضی شارح نماد کل این آخوندهاست !! ، مامانم روی زمین جلوی من نشسته بود و لباسش یه طرف روی فرش پخش شده بود ، چهار چشمی توی تلوزیون بود .. ، طغای مرد جنگ است .. ، مرد قضاوت نیست .. ، به چشم خود دیدم که غلامی چون من راست ایستاده بود .. ، در دم شمشیر از نیام کشیدم و سرش را زدم تا قدش هم قد دیگر غلامان شود ! ... ، سریال که تموم شد همه پاشدیم که بریم بخوابیم ، بابام که لابد خواب هفت پادشاه میدید .. ، فراز و فرود همونطوری که مامانم میگفت الان دیگه بیهوش بودن ، یکیشون رو مامانم بغل کرد و یکیشون رو من ، بردیم و توی اتاق توی تخت دو طبقه اشون خوابوندیمشون ... ، از توی کمد بزرگ اتاق مامانم یه دست رختخواب برداشتم ، بابام دمرو افتاده بود و بالشش رو بغل کرده بود و خواب خواب بود مامانمو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم ... ، توی راهرو سینه به سینه رویا خوردم .. ، خندیدم و آروم گفتم نخوابی ها .. ، خندید و گفت به خودت بگو ! ، دو دقیقه دیگه کلا یادت میره و صدای خر و پفت تمام اینجارو برمیداره .. ، با خنده به کیرم اشاره کردم و گفتم تا این نخوابه من نمیخوابم ، اینهم فعلا خیال خوابیدن نداره !! ، خندید و گفت هر وقت خواستی بیا .. ، اگه خواب بودم بیدارم کن !! ، خندیدم و بوسیدمش و گفتم کامبیز واسه فردا شب شام دعوتت کرده ، با خنده گفت تو هم میای ؟ گفتم نه .. ، من میخوام برم پیش ناتاشا ، رویا گفت پس منم نمیرم ، گفتم کامبیز گناه داره ... ، خندید و گفت شب میای پیشم گناه نداره اگه شام نرم پیشش گناه داره ؟ خندیدم و گفتم اون فرق داره ، رویا گفت به عمه چی بگم ، گفتم میگیم با هم میریم .. ، رویا سرشو تکون داد و گفت باشه .. ، دوباره بوسیدمش و رفتم سمت اتاق دوقلوها .. ، با خودم گفتم صب کنم همه بخوابن بعد میرم سراغ رویا ... ، رختخواب پنبه ای سنگین با تشک کلفت و ملحفه سفید .. ، خیلی وقته دیگه از این رختخوابها جایی ندیدم .. ، هم به دلیل اینکه دیگه مثل قدیمها مردم نمیرن شب خونه همدیگه بخوابن و عملا رختخواب مهمون بی مصرف شده ، هم اینکه تشکهای ابری و پتو جای این رختخوابهای سنگین و قدیمی رو گرفته .. ، یادمه مامانم رختخوابها رو سالی یه بار میداد به یه پیرمرد لحاف دوز که با دوچرخه توی کوچه ها دور میزد و داد میزد لاااااااف دووووووووزیه !! ، بعد هم میمومد و توی ایوون خونه مینشست و لحافها رو باز میکرد و پنبه هاش رو با کمون حلاجی اش میزد و دوباره میدوخت و بعد دوباره میرفت تا سال دیگه !! ، رختخوابها هم یه سال بدون مصرف توی کمدها استراحت میکردن و سال بعد دم عید دوباره روز از نو روزی از نو !! ، رختخواب رو پهن کردم و خزیدم زیرش ، نمیدونم هیشکی مثل من عاشق سنگینی و سرمای رختخواب تازه پهن شده بوده یا نه .. ، اما این واقعا از اون لذتهایی بود که فک کنم اگه امروز بود مکارم حتما حرام اعلام میکرد !! ، دلم میخواست نخوابم ، به اطراف نگاه کردم فراز و فرود توی تخت خوابیده بودن ، چیزی که جالب بود این بود که فراز برعکس اسمش پایین میخوابید و فرود بالا !! ، وقتی یه سال و نیم داشتن دوتایی تو بغل مامانم خوابشون برده بود که یه آن مامانم هم خوابش میبره و فراز از دستش میفته پایین ... ، حسابی دردش اومده بود و ترسیده بود .. ، از اون روز فراز یه ترسی از بلندی داشت که باعث میشد طبقه بالای تخت نتونه بخوابه ، داشتم فکر میکردم درست مثل اوضاع مملکته .. ، از قدیم هر کی تو این مملکت کچل بود اسمشو میذاشتن زلفعلی هر کی کور بود اسمشو میذاشتن عینعلی .. ، تمام آدمهای بی عرضه و بی شخصیت مقامات بالا و آدمهای فهمیده زیردست اون بالایی ها ... ، بقول بابام این مملکت فقط یه چیز کم داشت اونهم برنامه درست بود .. ، تو کشورهای پیشرفته هر آدمی بسته به کشش و شعور و قدرتش پیشرفت میکنه و بالا میره .. ، تو این مملکت آدمهای بیشعور که مقامات بالا رو با پارتی بازی و آشنا بازی بدست آوردن بالا نشستن و جلوی پیشرفت هر کسی که استعداد و شعور دارن رو میگیرن .. ، توی رختخواب چرخی زدم و پاهام رو توی قسمتهایی که هنوز گرم نشده بودن چرخوندم ، غلطی زدم و به ساعت شب نمام نگاه کردم ، ساعت نزدیک دوازده بود ، با خودم گفتم یه ربع دیگه میرم سراغ رویا .. ، یه چراغ خواب کوچیک از اینهایی که مستقیم به پریز وصل میشد اتاق رو یکم روشن میکرد ، مامانم عادتمون داده بود توی تاریکی مطلق نمیخوابیدیم .. ، همیشه یه چراغ کوچیک توی اتاق روشن میذاشتیم .. ، به چراغ خواب نگاه کردم عکس میکی ماوس روی کلاهک کوچیکش به چشم میومد .. ، با خودم گفتم فردا حتما به آزاده زنگ میزنم ... ، یاد رختخواب خیس بعد از سکس با ناتاشا افتادم و زمانی که وارد اون حوضچه آب گرم میشد .... ، بوی عطر گلبرگهایی که روی آب گرم شناور بودن و ...... یهو عین جن زده ها از خواب پریدم ، فوری به ساعت نگاه کردم حدود دو صبح رو نشون میداد ، دو ساعت خوابم برده بود .. ، توی رختخواب نیم خیز شدم ، داشتم فک میکردم برم سراغ رویا یا نه .. ، از یه طرف حسابی به دلم صابون زده بودم که امشب حسابی از خجالتش در میام و از طرف دیگه ساعت دو صبح بود و لابد بیچاره کلی منتظرم مونده بود و الان دیگه خوابش حسابی سنگین شده بود و گناه داشت یه کاره بیدارش کنم و بگم پاشو میخوام بکنمت ! ، با اینحال از جام بلند شدم و گفتم میرم تو اتاق و یه صدای کوچیک میزنم ، اگه بیدار شد باهاش میخوابم و اگه بیدار نشد برمیگردم توی رختخوابم .. ، در اتاق رو آروم و بیصدا باز کردم و وارد راهرو شدم و با تک پا به سمت اتاق خودم رفتم لحظه ای که از کنار در اتاق مامان و بابام رد میشدم یه لحظه حس کردم صدای ناله مامانم به گوشم خورد بلافاصله وایسادم و دو قدم برگشتم و سرمو آروم به در اتاق مامان و بابام چسبوندم و با شنیدن صدای ناله های بریده بریده مامانم قلبم با بیدار شدن یه هیجان تازه و یه کنجکاوی قدیمی بلندتر میتپید .. ، از وقتی توی مدرسه با بچه های هم سن و سال خودمون در مورد رابطه پدر و مادر ها و اینکه چطور بچه بوجود میاد در گوش همدیگه پچ پچ میکردیم همیشه دلم میخواست رابطه رختخوابی مامان و بابام رو ببینم .. ، فک کنم این کنجکاوی رو خیلی از بچه ها یدک میکشند .. ، خلاصه که خیلی هیجان داشتم که ببینم این دو تا تو رختخواب چیکار میکنن .. ، آروم جلوی در نشستم و چشممو به سوراخ کلید چسبوندم ، همونطوری که قبلا هم گفتم تخت مامانم اینها درست روبروی در اتاق بود و با اینکه اتاقشون بزرگ بود جای دیگه ای برای تختخواب نداشتن ، چون بقیه دیوارها با پنجره و کمد و درب حمام و شوفاژ اشغال شده بود و مجبور بودن تختخوابشون رو روبروی در اتاق بزارن .. ، مثل همیشه چراغ خواب کم نور توی اتاق روشن بود و چشمای منم حسابی به تاریکی عادت کرده بود و همه اینها باعث میشد که اتقاقات روی تختخواب رو مثل روز واضح ببینم ... ، شهین یه لباس خواب سفید نازک تنش بود ، یه بالش رو بغل کرده بود و کونشو قنبل کرده بود سمت فریدون .. ، بابام لخت لخت بود دامن لباس نازک مامانمو بالا زده بود و شورت زرد رنگشو تا نصفه روی رونش پایین کشیده بود و سرش تقریبا وسط کون مامانم ناپدید شده بود .. ، داشت با شدت و حدت کس و کون مامانمو میلیسید و با هر زبونی که به کون مامانم میکشید آه و ناله های شهین خانم بلند میشد و همین ناله ها بود که نظر منو جلب کرده بود ، کیرم با سرعت قد کشید ، فریدون سرشو گاهی از لای کون مامانم در میاورد و نفسی تازه میکرد و دوباره لپهای کون مامانمو از هم باز میکرد و با سر شیرجه میزد لای کون مامانم ، کیرمو از توی شلوارک بیرون کشیدمو در حال تماشا کردن سکس این دو تا میمالیدمش .. ، بابام در حالی که نفس نفس میزد سرشو از تو کون مامانم بیرون کشید و بجاش انگشت اشاره اش رو با دهن خیس کرد و فرو کرد تو کون مامانم .. ، خیلی تعجب میکردم چون مامانم نه تنها بدش نمیومد بلکه کاملا مشخص بود به شدت داره تحریک میشه .. ، با هر انگشتی که بابام تو کونش فرو میکرد صدای ناله های جیغ مانند مامانم بلند میشد .. ، داشت از خوشی زیر دست بابام میمرد ! ، بابام یه انگشت رو به دو انگشت تبدیل کرد و با انگشت سبابه و اشاره با هم توی کون شهین فرو میکرد و در میاورد ، مامانم اینقد خوش بود که صورتشو موقع جیغهای کوتاه توی بالش فرو میکرد که صداش بلند نشه .. ، فریدون وقتی حس کرد خوب کون مامانمو آماده گاییدن کرده توی جاش بلند شد و از روی میز عسلی کنار تخت یه لوله شبیه پماد برداشت و با محتویاتش کیر راستشو چرب کرد و بعد کیرشو مالید در کون مامانم ، هیچ شکی نداشتم که داره مامانمو از کون میکنه ، با اینکه از توی سوراخ کلید دقیق معلوم نبود اما از آه و ناله ها و سر وصدای مامانم و زاویه ای که کیر بابام داشت وارد کون مامانم میشد مطمئن بودم مامانم داره کون میده ، نکته جالب شدت لذتی بود که مامانم از کون دادن میبرد ، طوری از هیجان آه و ناله میکرد که با توجه به اینکه سکس نصف نیمه اش با کامبیز رو دیده بودم و کامبیز هم با هیجان جزئیات سکسش رو با مامانم تعریف کرده بود و ذهنیتی داشتم باعث میشد فکر کنم که ده برابر اونی که از کس دادن لذت میبرد الان داره از کون دادن کیف میکنه .. ، حالم بد شده بود ، فریدون حتی به خودش زحمت نداد که شورت مامانمو کامل در بیاره .. ، کیر گنده اش رو تا خط تخماش توی کون قلنبه شهین فرو میکرد و مامانم هر بار دستشو روی بالش میزد و سرشو توی بالش فرو میکرد و جیغ میزد ، فریدون با آه و ناله های مامانم میخندید و با دست رونهای گوشتالوی شهین رو محکمتر توی دستش میگرفت و به شدت سکسش اضافه میکرد .. ، برای اولین بار میدیدم که یه نفر با کون دادن داره اینقد حال میکنه .. ، حالم بد و بدتر شد .. ، کیرمو محکمتر توی دستام گرفتم و با شدت مالیدمش .. ، وقتی شهین با کوبیدن دستاش روی بالش سرشو توی بالش فرو کرد و از حال رفت فهمیدم که ارضا شده .. ، فریدون خندید و کیر گنده اش رو از توی کون مامانم بیرون کشید ... ، تازه از برق کیرش متوجه شدم که کاندوم داشته ... ، کاندوم رو از سر کیرش بیرون کشید و روی تخت ولو شد ، مامانم از جاش بلند شد و به سمتش خزید ... ، کونش به سمت در چرخید و من با تعجب دیدم که سوراخ کونش درست به اندازه یه سکه پنج تومنی باز شده و همونطور باز مونده !! ، چمباتمه زد روی کیر بابام و شروع کرد به ساک زدن و خوردن .. ، از همونجا میدیدم که صد برابر بهتر از زنداییم که فک میکردم استاد ساک زدنه داره کیر بابامو میخوره .. ، از حسودی و هیجان داشتم میمردم ، با خودم گفتم یه روز به آخر زندگیم مونده وادارش میکنم اینطوری برام ساک بزنه .. ، کیرمو بیشتر و بیشتر مالیدم با کون گنده و خیس مامانم که هنوز جای دستای بابام رو لپهای گنده اش قرمز بود و سوراخش داشت یواش یواش بسته میشد نگاه میکردم و میدیدم که چطور کیر بابامو دو دستی چسبیده و چنان ساکی میزنه که انگار قراره این آخرین سکس زندگیش باشه و دیگه فرصت مکیدن این کیر بهش دست نمیده ... ، اینها رو نگاه میکردم و کیر خودمو توی دستم بالا و پایین میکردم و خودمو گذاشته بودم جای بابام که مامانم داره با این هیجان برام ساک میزنه .. ، وقتی بابام یه آه بلند کشید منم همراهش نفس عمیقی کشیدم و دستمو جلوی کیرم گرفتم و آب غلیظمو که با سرعت و شدت از سر کیرم خارج میشد توی دستم جمع کردم .. ، دوباره در همون حال چشممو به سوراخ کلید چسبوندم ، مامانم سرشو روی پای بابام کنار کیر نیمه خوابیده اش گذاشته بود و چشماشو روی هم گذاشته بود ، صورتش و پاهای بابام از آب غلیظ بابام خیس بود و بابام آروم دستشو روی سر مامانم میکشید .... ، وقتی میخواستم از جام بلند بشم کمرم صدا داد و درد گرفت اینقد چمباتمه نشسته بودم و چشممو به کلید چسبونده بودم و جلق زده بودم که کمرم سر شده بود .. ، نگاهی به ته راهرو و اتاق رویا انداختم .. ، امشب خیلی بیشتر از اونی که میخواستم نصیبم شده بود و هیجان بیشتری رو تجربه کرده بودم ، بیخیال اتاق رویا شدم و راهمو به سمت ته راهرو ادامه دادم و وارد دستشویی شدم ، چراغو روشن کردم و با دیدن حجم آبی که از لای انگشتهام به پایین میچکید تعجب کردم و لبخند زدم ، روی توالت نشستمو با شلنگ اول دستمو بعد کیرمو تمیز شستم و با دستمال خشک کردم و از جام بلند شدم ... ، دستمالها رو توی سوراخ توالت انداختم و سیفون رو کشیدم ، به ریخت و قیافه ام نگاهی انداختم ، چشمای قرمز و موهای نامرتب و ریشهای تازه بلند شده .. ، به خودم توی آیینه لبخند زدم و گفتم فردا باید زودتر پاشم و یه دوش بگیرم .. ، با این ریخت و قیافه نمیشه از خونه بیرون رفت .. ، چراغ توالت رو خاموش کردم و بیرون اومدم .. ، از کنار در اتاق مامانم اینها که میگذشتم لبخند زدم و قدمهام رو آهسته کردم ، هیچ صدایی نمیومد ، توی تاریکی لبخند زدم و به سمت اتاق دوقلوها رفتم ، دوباره رختخواب سنگین و خنک ... ، بد جوری بهم چشمک میزد ، لحاف سنگین رو روی تنم کشیدم و چشمامو بستم .. ، فردا کلی کار داشتم و باید استراحت میکردم .....
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت ششم دوشنبهرویا یه مانتو گشاد قهوه ای تیره تنش کرده بود ، یادمه این مانتوها مد شده بود ، الان اگه عکسشو تو همون مانتو به خودش نشون میدادم حالش از قیافه خودش بهم میخورد اما اونوقتها مد بود و لابد کلی هم احساس خوشتیپی میکرد ... ، کنار دستم نشسته بود و میرفتیم سمت خونه ارواح که به کلاسمون برسیم ، بهم نگاه کرد و گفت عجب دیشب اومدی سراغم ، خندیدم و گفتم خوابم برد ... ، یهو از خواب پریدم دیدم ساعت سه صبحه .. ، دیگه دلم نیومد از خواب بیدارت کنم و تو ذهنم صحنه هایی رو که دیشب از سکس مامان و بابام دیده بودم مرور کردم و دلم از هیجان لرزید .. ، رویا با طعنه گفت امشب میری پیش ناتاشا جونت ؟ گفتم ای خدا حالا همه گیر دادن به ناتاشا .. ، بعد رو کردم به رویا که جلوی موهاش رو مثل فوکول از توی روسری بیرون داده بود و میخندید ، گفتم شما هیچ هیجان دیگه ای تو زندگیتون ندارید ؟ منتظرید فقط من یه کاری بکنم گیر بدید به من ؟ رویا خندید و گفت امشب میری پیشش ؟ گفتم بله اگه شماها بزارید ، خندید و گفت به ما چه .. ، گفتم بله .. ، شما که میرید پیش شوهر جونتون .. ، به شما چه !! ، خندید ، از زیر پل دور زدم ، رویا گفت کجا میری حمید ؟ مگه نباید مستقیم بری ؟ گفتم میخوام ماشینو بشورم .. ، ابروش رو بالا انداخت و به ساعت کوچیک زرد رنگش نگاهی انداخت ، یادمه مارک ساعتش امگا بود ، این ساعت رو قبلا روی دست زنداییم دیده بودم و بنظرم خیلی خوشگل بود ، البته خوشگلی زنداییم حتما روی ذهنیت من از اون ساعت اثر مستقیم داشت ، گفتم نیمساعت وقت داریم .. ، بعد گفتم خوب ساعتو از زنداییم قر زدی ها .. ، رویا با خنده گفت البته دلم میخواست اون ساعت جدیدشو بهم میداد .. ، گفتم بنظر من این خوشگلتر از اون یکیه .. ، اصلا مارک اونو تا حالا نشنیده بودم .. ، اسمش چی بود ؟ رویا با خنده گفت لانجینز ، بعد ادامه داد خلی دیگه .. ، گفتم چرا گفت اول اینکه اون ساعتش تمام طلاست .. ، با تعجب گفتم واقعا ؟ گفت بله .. ، گفتم پس چرا نگفت طلاست ؟ گفت چون به بابام هم گفته ساعت معمولیه .. ، با تعجب پرسیدم چرا ؟ گفت چون اون ساعت رو بابات پارسال براش از خارج آورد .. ، چشمام گرد شد و گفتم پارسال ؟؟ رویا گفت آره .. ، بعد ادامه داد فک میکنه من نمیدونم ، اما وقتی داشت یواشکی با تلفن از بابات تشکر میکرد من شنیدم ، زدم زیر خنده و گفتم پس تو واقعا از قبل میدونستی این دو تا با هم رابطه دارن ..، رویا خندید و سر تکون داد و گفت ضمنا اون ساعت سوئیسی اصل بود ... ، خندیدم و پیچیدم توی ورودی کارواش ، یه پژو پونصد و چهار سبز انگوری جلوی من توی صف بود ، رویا گفت به بابام گفت خریده پونصد تومن ! ، قاه قاه خندیدم و رویا ادامه داد تازه بابام میگفت چقد گرون خریدی .. ، صدای خنده ام بلند تر شد و یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین افتاد .. ، رویا گفت دو ماه پیش توی یه طلا فروشی لنگه اش رو دیدم ، رفتم تو و قیمت کردم ، یارو گفت سی و هفت هزار تومن .. ، از تعجب خنده ام بند اومد .. ، رویا گفت اوهوم .. ، بعد با تعجب گفت میخوای بری روی اون ریل ؟ خطرناک نیست ؟ از قیافه اش معلوم بود که از اون ریل و تونل تاریک ترسیده ، گفتم نه بابا این خیلی باحاله ، بعد هم یه مقدار دیگه جلو رفتم ، چرخ جلو با صدای تق توی ریل فرو رفت و ماشین تکونی خورد ، رویا ترسیده بود ، ریل حرکتی کرد و ماشین رو با تکون به جلو هل داد ، رویا تقریبا پرید تو بغلم ، خندیدم و گفتم نترس اما رویا رو محکمتر به تنم چسبوندم ، دستگاه غول پیکر لوله های بزرگش رو به ماشین نزدیک کرد و شروع کرد به آبپاشی ماشین رویا با هر حرکت رو به جلوی ماشین و هر تکون خودش رو بیشتر توی بغلم فرو میکرد ، دستشو گرفتم و از روی شلوار به کیرم کشیدم و گفتم دست بکش به این روحیه بگیری ! خندید و گفت پس حداقل درش بیار ... اما حرف توی دهنش خشکید برسهای عظیم از بالا و پایین و دو طرف با سر و صدا و کف فراوون شروع به شستن ماشین کردن و رویا واقعا ترسید و خوشمزگی کلا یادش رفت .. ، گفتم پاشو بابا ترسیدی واقعا ؟ من تا حالا چند بار اومدم اینجا .. ، هیچی نمیشه ، گفت اگه یکی از این لوله های آهنی بیاد شیشه رو بشکنه ، اگه به موقع بالا نرفت ... ، خندیدم و گفتم بقول بابام آمریکایی ها ساختنش مطمئن باش برمیگرده ! ، وقتی از تونل بیرون اومدیم و توی مرحله آخر چند تا سشوار عظیم ماشینو خشک کردن بالاخره رویا سرشو از روی سینه ام برداشت و لبخند زد ... ، دو تا کارگر با لنگهای خشک ماشین رو برق انداختن و آخرین ذرات آب رو از روی ماشین جمع کردن .. ، ماشین مثل روز اولش نو شد .. ، از ماشین پیاده شدم و توی دفتر کارواش پول دادم و بعد به کارگرهای خشک کن دو تا پنج تومنی زرد انعام دادم و سوار ماشین شدم ، رویا گفت من از ترس چند کیلو وزن کم کردم ، دیگه هیچوقت نمیام اینجا ... خندیدم و راه افتادم سمت خونه ارواح ...کامبیز و علی سیاه هنوز نیومده بودن ساعت رو نگاه کردم ده و ربع بود ، به رویا گفتم میرم یه زنگ بزنم ، داشت دفتر و کتابش رو روی میز ناهار خوری پخش میکرد که خدای نکرده یه ثانیه از وقتش هدر نشه ، بعضی وقتها واقعا خیلی حرص دربیار میشد .. ، تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم ، بیییی یی پ بییییی ییی پ بیییی ییی پ ، فک کردم شاید نیست ، بیییی ییی پ بیییی ییی یی پ ، نمیدونم چرا وقتی بهش زنگ میزدم قلبم تندتر میزد ، الو ... ، صدای نازش توی گوشی پیچید ، الو منم آزی خانم ، حمید ... ، هان سلام ... ، خوبی ؟ گفت آره چه خبر ؟ گفتم دلم واست تنگ شد گفتم بهت زنگ بزنم ، با ناز گفت واسه من ؟ چرا ؟ ، گفتم نمیدونم چرا عادت کردم صداتو بشنوم ، روزهایی که صدات رو نمیشنوم انگار یه چیزی گم کردم ، با ناز گفت بسه ... ، خودتو لوس نکن ، گفتم نه بخدا راست میگم .. ، با ناز و عشوه گفت پس قرار چهارشنبه منتفیه ، صد بار گفتم من شوهر دارم ، گفتم نمیشه شوهر داشته باشی و یکی دیگه هم دوستت داشته باشه ؟ با ناز گفت نه .. ، مگه مردم آزارم ؟ با خنده گفتم نه من مازوخیست هستم !! گفت چی هستی ؟ گفتم مازوخیست ، یعنی خود آزار !! ، قاه قاه خندید و گفت چقد تو بامزه ای ... ، بعد زیر لبی گفت حالا به اندازه ای که بامزه هستی خوشگل هم هستی ؟ خندیدم و گفتم چی ؟ گفت هیچی با خودم حرف میزدم .. ، راستی ... ، گفتم هان گفت دیشب دوستت اینجا بود ، با تعجب گفتم دوستم ؟ گفت میلاد !! ، قاه قاه خندیدم و گفتم حالا میلاد شد دوست من ؟ گفت دیشب اومد اینجا مثلا میخواست روبوسی کنه یه ساعت منو تو بغل خودش فشار میداد .. ، قبلا زیاد برام مهم نبود اما از وقتی با تو حرف زدم و مطمئن شدم که حسش بهم متفاوته چندشم میشه .. ، ولم هم نمیکرد ، قشنگ حس کثیفش بهم میرسید ، بعد زیر لبی گفت همه میفهمن بجز شوهر پخمه خودم خندیدم و گفتم خوبه بالاخره اعتراف کردی پپه است بعد با طعنه گفتم خوبیش به اینه که پسر خوبیه !! ، آزی خندید و گفت بزرگ نمیشه ، از اینش خوشم میاد ، هنوز بچه است دیروز میگه میخوام برم تی وی گیم بخرم .. ، زدم زیر خنده .. ، آزی گفت دیشب که میلاد اومد یه لباس نازک تنم بود که یکم یقه اش باز بود ، همش نگاهش وسط سینه هام بود .. ، اینقد نگاه کرد که بالاخره رفتم لباسمو عوض کردم ، دو سه دقیقه تحمل کرد بعد زبون اومد و گفت دخترم همون لباس قبلی خیلی قشنگ بود ، خندیدم و گفتم چی گفتی ؟ آزی گفت گفتم یکم سردم بود عوضش کردم ، قاه قاه خندیدم ... ، صدای زنگ آیفون بلند شد .. ، آزی گفت برو مثل اینکه کسی زنگ میزنه .. ، گفتم آره ، آزی گفت خوب برو .. ، گفتم چهارشنبه میبینمت ، خندید و گفت باشه ... ، تلفنو قطع کردم و رفتم که در رو باز کنم ، سارا قبل از من در رو باز کرده بود ، علی سیاه و کامبیز اومدن ، خوش و بشی کردیم و علی سیاه زود درس رو شروع کرد .. ، اول درس بهمون گفت که فردا ظهر بلیط ارتشی گیرش اومده که بره عسلویه .. ، من و کامبیز لبخند زدیم و رویا گفت ااااه .... ، علی سیاه گفت براتون مشق شب میزارم ، بعد هم با خنده سه تا جزوه در آورد و بهمون داد ، گفت اینو از روبروی دانشگاه تهران براتون خریدم ، نگاه کردیم یه مشت کپی از سوالهای امتحانی بود که به هم پانچ کرده بودن ، سی چهل تایی میشد ، گفت این امتحانهای نهایی سالهای گذشته است مال جبر و هندسه تحلیلی ، اینها رو حل کنید تا هفته دیگه که خودم میام ... ، من و کامبیز به همدیگه نگاهی انداختیم و مثل فلک زده ها وا رفتیم ، بجاش رویا اخماش وا شد و با لبخند گفت اوه اینها چه خوبن .. ، از کجا گیر آوردی علی آقا ؟ علی سیاه گفت تو زیرزمینهای میدون انقلاب همه چی پیدا میشه .. ، بعد درس رو شروع کرد ، وقتی موقع انتراکت بین درس رسید علی سیاه گفت فقط مبحث بردارها مونده ، اگه موافقید این رو هم براتون بگم و امروز زودتر از همیشه درسو تموم کنیم ، هممون موافقت کردیم و علی سیاه به درس ادامه داد ... ، پیدا کردن قرینه بردارها نسبت به هر چیزی توی هندسه تحلیلی خیلی آسونه ، کافیه بجای مکان هندسی بردارها بزارید ایکس و ایگرک و .... ، بعد شرط رو برای ام اجرا کنید ... ، سرم دیگه گیج میرفت .. ، وقتی علی سیاه بالاخره خودکارشو زمین گذاشت میدونستم که از این نیمساعت آخر واقعا هیچی نفهمیدم ، با خودم میگفتم بابام راست میگه ، با وضعیت موجود من هیچ شانسی برای دانشگاه ندارم ، اونهم با وجود خوره هایی مثل رویا .. ، بعد به خودم گفتم نه .. ، میزارم پشتش و اینها رو دوره میکنم ... ، علی سیاه گفت اگر مشکلی بود که نتونستید حل کنید و کمک نیاز داشتید شبها میتونید بهم زنگ بزنید شماره تلفن خونمو پشت این جزوه ها براتون نوشتم ... ، کامبیز گفت حمید میز رو دیدی ؟ گفتم آه راستی بریم نشونم بده ، کامبیز رو به علی سیاه گفت علی آقا بیلیارد بلدی ؟ علی گفت هر شب با دوستام اونجا بیلیارد بازی میکنیم ، دو تا میز بیلیارد تو سایت بود که بعد از انقلاب هم جمعشون نکردن ، با هم بلند شدیم و رفتیم سمت زیرزمین ، کامبیز در گوشم گفت میتونی امروز علی سیاه رو برسونی ؟ با تعجب گفتم چرا ؟ گفت مامانم رفته خونه یکی از دوستاش ، میخوام تا برمیگرده با رویا برم خونه ، بلکه یه چرتی زدیم !! ، خندیدم و گفتم آره من میرسونمش ... ، گفت ای ول مرسی ... ، میز بیلیارد تازه سر شکل اومده بود ، تمیز شده بود و پایه هاش برق میزد ، ماهوتش آبی پر رنگ بود و بدنه اش قهوه ای سوخته با کنده کاریهای قشنگ دور تا دور میز ، یکی دو جا زدگی داشت اما اصلا معلوم نبود و توی ذوق نمیزد ، روی هم رفته نو نو بود .. ، آب از لب و لوچه علی سیاه راه افتاد و گفت عجب میزیه ... ، به به ... ، دور میز چرخید و به بدنه اش دست کشید ، کامبیز به چند تا جعبه که کنار میز روی زمین گذاشته بود اشاره کرد و گفت اینها رو ببینید ، علی جعبه های دراز رو باز کرد و با دیدن چوبها زیر لب سوت کشید ، چوب وینسور ... ، عجب چوبی ، توی یه جعبه دیگه یه چوب تک بود علی سیاه نگاهی به مارکش انداخت و گفت آمریکایییه .. ، من این مارکو نشنیدم اما چوبش عالیه .. ، بعد هم دو تکه چوب رو توی هم پیچ کرد ، چوب از بالا تا پایین کاملا مشکی بود و تهش کنده کاری داشت ، علی سیاه چوب رو روی میز غلطوند و به من گفت ببین حتی یه ذره هم تاب نداره .. ، میز رو چند خریدید ؟ به کامبیز چشمک زدم و جواب دادم چهل هزار تومن ، علی سیاه سوت کشید و گفت البته خیلی بیشتر از این حرفها میارزه ، من همین چوب رو تنهایی میتونم تو سایت براتون بفروشم چهل هزار تومن ! ، با کامبیز به همدیگه نگاه کردیم و با خوشحالی ابروهامون رو بالا انداختیم علی سیاه مثلث رو برداشت و توپهای بیلیارد رو مثلثی توش چید ... ، کامبیز گفت علی آقا من باید برم مامانمو برسونم خونه دوستش ، امروز اگه حمید شما رو برسونه ایرادی نداره ؟ علی سیاه گفت تو برو کامبیز جان من خودم تاکسی میگیرم و میرم مزاحم حمید جان هم نمیشم .. ، گفتم مزاحمت چیه ما همش مزاحم شماییم ، کامبیز از ما خداحافظی کرد و برگشت بالا دم راه پله که رسید برگشت سمت من و گفت پس من رویا رو هم میرسونم ، لبخند زدم و سری تکون دادم و گفتم باشه ، علی سیاه دور میز چرخید و گفت به این سوراخهای گوشه میز میگن ووگل ، این سوراخهای وسطی هم سردی هستن ، برعکس زمانی که هندسه درس میداد گوشهام رو چهار تا کرده بودم و گوش میدادم ، ... ، با خودم تکرار کردم ووگل .. ، سردی ، این مثلث اسمش راک هست ، معمولا چوب استاندارد یه متر و نیمه .. ، بعد چوب رو برداشت و توپ سفید رو روی میز گذاشت ، دست چپش رو روی میز گذاشت و با انگشت شصت تکیه گاه درست کرد و با چوب سیاه محکم بهش ضربه زد و توپها رو پخش کرد ، بعد گفت به این کار میگن برک .. ، عین تشنه به آب رسیده حرفها و حرکاتش رو حفظ میکردم و تکرار میکردم ، وقتی با اولین ضربه به توپ سفید یکی از توپهای رنگی رو توی سوراخ وسط میز انداختم علی سیاه قاه قاه خندید و گفت اگر با نصف این علاقه ریاضیاتت رو کار میکردی میتونستم شرط ببندم که امسال حتما یه رشته مهندسی قبول میشی .. ، یه چرخ دیگه دور میز زدم و برای یه ضربه دیگه آماده شدم .. ، یهو یه نگاهی به علی سیاه انداختم و گفتم علی آقا میخوای بریم دنبال خاله پری و اشکان .. ، بعد زنگ میزنیم مهدی و نسرین هم بیان .. ، امشب جمع بشیم اینجا .. ، علی سیاه چشماش برقی زد و چهره اش باز شد .. ، گفت بد که نیست ، بزار به پری زنگ بزنم ببینم چی میگه ... ، گفتم پس بریم بالا که منم به مهدی زنگ بزنم ، چوبهای بیلیارد رو روی میز گذاشتیم و برگشتیم بالا ....
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت هفتم علی سیاه گوشی رو قطع کرد و گفت پری حرفی نداره اما میگه بزاریم واسه شب ... ، میگه تا من آماده بشم یکی دو ساعت وقت میخوام یه فکری هم واسه اشکان بکنم ... ، گفتم اشکانو که سارا نگه میداره .. ، علی سیاه گفت اشکان به این دختر همسایه عادت کرده پیشش میمونه و کمتر گریه میکنه .. ، گفتم باشه .. ، علی سیاه گفت من میرم خونه و شب پری رو برمیدارم و خودمون میایم .. ، گفتم بزار به مهدی هم یه زنگ بزنم .. ، گوشی رو برداشتم و به مهدی زنگ زدم ، چند تا زنگ که خورد بالاخره گوشی رو برداشت .. ، حال و احوال کردم و گفتم شب علی و خانمش میان خونه من ، تو و نسرین هم بیاین .. ، مهدی یه فکری کرد و گفت دوست دارم که بیام .. ، گفتم خوب .. ، گفت نسرین یکم احتیاط میکنه .. ، گفتم واسه چی ؟ با خنده گفت هیچی بزار بهش بگم ... ، بعد هم صدا کرد نسرییین نسرییین ، تا نسرین بخواد جواب بده مهدی گفت حمید یه بازی جدید اومده میخوام برم بیارم ، پولتو بیار که پول توشه .. ، گفتم چی اومده ؟ بازی ؟ گفت آره تی وی گیم جدید اومده مال کارخونه آتاری ! ، قیمتش تو دبی پنج هزار تومنه ، تو ایران پونزده هزار تومن ! ، گفتم اوه ... ، گفت آره طلاست ... ، یهو یادم افتاد که آزی هم صبح گفته بود که شوهرش میخواد بره تی وی گیم بخره ، حدس زدم که همینو میگه .. ، گفتم چه شکلیه ؟ گفت شکل خود دستگاهه مثل یه صفحه نازک میمونه که چند تا سیم و دسته بهش وصله اما بازیهاش اعتیاد آوره ، تو اروپا هم خیلی طرفدار پیدا کرده .. ، گفتم باشه حالا شب بیا حرف میزنیم ، مهدی دوباره صدا زد نسریییین نسرین .. ، نسرین بالاخره صداش اومد چته عین دیوونه ها صدا میکنی دستشویی بودم ... ، مهدی خندید و گفت حمید پشت خطه میگه شب بیاین اینجا .. ، نسرین گفت گوشی رو بده به من ، منتظر شدم تا صدای زنگدار و قشنگش به گوشم رسید ، سلام حمید جووون حات چطوره ؟ گفتم خوبم نسرین جون ، گفت چی شده ؟ گفتم هیچی علی آقا و پری خانم شب میان پیش من ، گفتم شما هم بیاین دور هم باشیم ، یه فکری کرد و گفت باشه .. ، میایم .. ، فقط ... گفتم چیه ؟ گفت هیچی .. ، شب میبینیمتون ، ماندانا هم میاد ؟ گفتم الان بهش زنگ میزنم ، میخواستم اول از شما مطمئن بشم .. ، نسرین گفت باشه عزیزم میبینمت .. ، گوشی رو که قطع کرد به علی سیاه که با هیجان منتظر بود ببینه چی میشه چشمکی زدم و گفتم ردیفه .. ، بعد تلفن رو دوباره برداشتم و خونه ماندانا اینها رو گرفتم .. ، صدای سروش توی گوشی بلند شد ... بفرمایید ... ، گفتم آقای سروش من حمید هستم ماندانا خانم هستن ؟ سروش گفت نه متاسفانه نیستن اگه اومدن بهشون میگم که شما تماس گرفتین .. ، میدونستم اطلاعات نمیده اما با این حال گفتم خونه نیاورون هستن ؟ سروش گفت اطلاعی ندارم متاسفانه ..!! ، گفتم باشه ممنون ، قطع کردم و این بار به خونه نیاورون ماندانا اینها زنگ زدم ، اما کسی گوشی رو بر نداشت .. ، علی سیاه گفت پس اگه زحمتت نیست بیا زودتر بریم منو برسون خونه یا آژانس بگیر که من برم .. ، گفتم نه بابا آژانس چیه ، میرسونمت ... ، چند دقیقه صبر کردم که بلکه ماندانا زنگ بزنه اما بعد نا امید شدم و رفتم لباس پوشیدم و آماده شدم که علی سیاه رو برسونم ... ، به سارا سپردم که اگه ماندانا زنگ زد حتما بگه که من باهاش کار دارم و بپرسه که کجا میتونم باهاش تماس بگیرم ... علی سیاه دم در خونشون پیاده شد ، چند بار تعارف کرد که برم بالا . ، اما با اینکه دلم میخواست یه سلام علیک داغی با پری بکنم اما نرفتم ، به خودم وعده میدادم که نسرین و پری هر دو میان خونه من .. ، حتی با فکر کردن به این موضوع هم کیرم راست میشد .. ، علی که پیاده شد اولش میخواستم برگردم خونه ارواح و منتظر تماس ماندانا بمونم اما بعد یادم افتاد که یه کار ناتمام دیگه هم دارم ... ، رفتم سمت نیاورون و مستقیم رفتم سمت مغازه غلام ... ، ماشین رو کنار جو پارک کردم و وارد مغازه غلام شدم .. ، یه پسر جوون مشغول بستن یه کتاب به میز بود ، پیچهای بست بلند رو محکم میبست ، گفتم سلام .. ، گفت سلام بفرمایید ، گفتم آقا غلام نیست ؟ گفت من پسرشم کاری داری ؟ گفتم یه کتاب داده بودم برام جلد کنه .. ، قرار بود امروز بیام بگیرم ، گفت بزار بیام .. ، بعد بست آخر رو هم محکم کرد و اومد سمت من ، از توی قفسه دو سه تا کتاب برداشت و گفت کدومشه ؟ بدون اینکه نگاه کنم گفتم هیچکدوم ؟ گفت شما که نگاه نکردی ... ، گفتم کتاب من سایز آ چهار بود ، از اینها خیلی بزرگتره .. ، گفت آهان .. ، ایناهاش ، بعد به کتابی که جلد شده روی میز بود و با بستهای بزرگ به میز محکم شده بود اشاره کرد ، گفتم آره خودشه .. ، گفت صب کن بابام بیاد .. ، به من گفته اینو تا وقتی خودش نیومده باز نکنم ، گفتم باشه .. ، کی میاد ؟ گفت زود برمیگرده ... ، گفتم باشه و نشستم روی صندلی رنگ و رو رفته ای که اونجا بود ، بوی چسب داشت خفه ام میکرد ، رنگ جلد کتاب خیلی قشنگ شده بود ، یه حالت جیر مانند داشت و براق نبود ، خیلی خوشم اومده بود ، مطمئن بودم که ناتاشا هم خوشش میاد ، منتظر بودم که غلام زودتر بیاد و کتاب رو بده که ببرم .. ، یکی دو بار به ساعتم نگاه کردم .. ، وقتی آدم منتظره عقربه ها از جاشون اصلا تکون نمیخورن ... ، به پسره رو کردم و گفتم اینجا تلفن دارید ؟ به تلفن سیاهی که پشت سرم بود و اینقد روش خاک نشسته بود که کاملا استتار شده بود اشاره کرد ، کنارش یه قلک چسبیده بود که باید یه پنج زاری توش میزاشتی و ضامنش رو میکشیدی که پنج ریالی بره سر جاش ، بعد بوق آزاد شنیده میشد و تو میتونستی شماره بگیری .. ، وقتی طرف گوشی رو برمیداشت اونوقت تو باید دکمه رو فشار میدادی و پنج ریالی میفتاد توی قلک و حالا میتونستی صحبت کنی .. ، بساطی بود .. ، اونوقتها تلفن کم بود و مغازه ها تلفنهاشون رو قلکی میکردن که هم از شر مزاحمت دیگران که دنبال تلفن مفتی میگشتن خلاص بشن و هم یه منبع درآمدی بشه براشون ... ، گفتم مشکل دو تا شد من پنج زاری ندارم .. ، بعد گشتم و توی جیبم یه دو تومنی پیدا کردم و گفتم میشه چند تا پنج زاری بهم بدی ، پسره اومد و کشو میز رو بیرون کشید و چهار تا پنج زاری روی میز گذاشت و دو تومنی رو جاش برداشت .. ، یه پنج زاری رو برداشتم و توی قلک گذاشتم و گلنگدن رو کشیدم ! ، شماره ناتاشا رو گرفتم و منتظر شدم تا گوشی رو برداره .. ، ناتاشا گفت الو ... گفتم سلام .. ، ناتاشا گفت الو ... ، یهو یادم افتاد که تا دکمه رو فشار ندم صدام رو نمیشنوه ، ناتاشا دوباره گفت الو .. ، زود دکمه رو فشار دادم و گفتم الو الو .. ، ناتاشا گفت سلام حمید چطوری .. ، چرا حرف نمیزنی ؟ گفتم از این تلفن قلکی هاست ، یادم رفته بود دکمه اش رو فشار بدم ، گفت آهان .. ، خوبی ؟ گفتم آره .. ، میخواستم یه سر بیام پیشت .. ، ناتاشا گفت دیگه یه سر اومدن نداره که شام بیا پیشم شب هم بمون .. ، گفتم امشب نمیشه ، مهمون دارم تو خونه ام ، معلمم و یکی از دوستامون که باهاش تو کار شریک شدیم میان خونه من ... ، ناتاشا تو پرش خورده بود .. ، گفت باشه عزیزم هر جور راحتی .. ، کجا هستی حالا ؟ گفتم اومدم اون کتابه رو بگیرم و بیام پیشت . ، ناتاشا با تعجب گفت از کی بگیری ؟ گفتم از صحافی .. ! ، ناتاشا گفت چی ؟ تو اون کتاب رو بردی دادی صحافی ؟ گفتم آره .. ، نگرانی از صداش معلوم بود ، گفت باشه فقط زود بگیرش و بیا .. ، گفتم باشه و تو دلم فکر میکردم چی شده ... ، باهاش خداحافظی کردم و تلفنو قطع کردم ... ، یه پنج ریالی دیگه توی قلک گذاشتم و ضامن رو زدم ، بعد شماره خونه ارواح رو گرفتم و منتظر شدم تا سارا گوشی رو برداره .. ، اینبار همینکه سارا گفت الو فوری دکمه رو فشار دادم و باهاش حرف زدم ، گفتم ماندانا زنگ نزد ؟ گفت چرا زنگ زدن ، بهم گفتن زنگ بزنید خونه خیابون کاخ ... ، گفتم آهان باشه .. ، سارا گفت من میتونم برم ؟ گفتم یادم رفت بهت بگم امشب مهمون دارم .. ، اما اگه مشکل داری برو ... ، سارا گفت مشکل که نه اما رضا ... ، گفتم میدونم سارا جان برو خونه ، خودمون از پسش برمیایم .. ، گفت ممنون .. ، قطع کردم و پنج زاری سوم رو توی دستگاه چپوندم و شماره خونه ماندانا رو گرفتم ... ، سروش گوشی رو برداشت .. ، سلام کردم و گفتم لطف میکنی وصل کنی به ماندانا خانم ؟ سلام کرد و سی ثانیه ای منتظر موندم تا بالاخره ماندانا گوشی رو برداشت و گفت سلام حمید آقا ... ، حالتون چطوره .. ؛ خندیدم و گفتم چرا لفظ قلم حرف میزنی .. ، گفت هر دو سه روز یه بار زنگ میزنی یه حالی میپرسی ، غریبه ای دیگه باید احترامتو نگهدارم .. ، گفتم بسه بابا پریروز با هم حرف زدیم .. ، بعدشم جام معلومه تلفنم هم معلومه .. ، خوب یه بار هم تو زنگ بزن .. ، گفت نظام طبیعت به هم میخوره !! ، گفتم هان ؟ گفت نظام طبیعت اینه که من ناز کنم تو اعلام نیاز کنی !! ، خندیدم و گفتم تو زنگ بزن ناز کن منم همون موقع اعلام نیاز میکنم ، قاه قاه خندید و گفت باشه حالا .. ، چه خبر ؟ گفتم هیچی ، امشب مهدی و زنش میان خونه ارواح تو هم میای ؟ گفت آهان همینو بگو میخوای منو عین گوشت قربونی بندازی جلو مهدی زنشو بکنی دیگه .. ، همینه یاد من افتادی ! ، گفتم نه اینکه تو بدت میاد یه کونی واسه مهدی قر بدی ! ، یه لحظه وسط حرفهام قیافه پسر غلام رو دیدم که تقریبا همسن و سال خودم بود و با شنیدن حرفهای من و ماندانا چشماش چهارتا شده بود ... ، ماندانا خندید و گفت اصلا هم امشب دلم نمیخواد به کسی غیر از تو بدم ! ، صدام رو آروم کردم و گفتم امشب غیر از مهدی یکی دیگه هم با خانمش مهمونمه .. ، خاله و شوهر خاله کامبیز که الان معلمم هم هست ... ، ماندانا با خنده گفت پس از اون خبرها نیست .. ، با خنده و آروم گفتم شاید هم باشه .. ، چنان قهقه ای سر داد که فک کنم پسر غلام هم که ته مغازه مشغول کار خودش بود صداش رو شنید .. ، درست همون موقع غلام هم در رو باز کرد و وارد مغازه شد ، به غلام سلام کردم و اونهم جوابمو داد .. ، گفتم مانی من تو مغازه هستم .. ، ساعت هشت میام دنبالت .. ، ماندانا گفت نه حمید .. ، مامانم مهمون داره ، واسه عصرونه ، بهش قول دادم خونه بمونم ، مهمونش که رفت خودم میام .. ، گفتم یعنی کی میای ؟ گفت فک کنم نه یا نه و نیم .. ، گفتم باشه .. ، میخوای بیام دنبالت ؟ ماندانا گفت نه بابا بالاخره یه چهارچرخه اینجا پیدا میشه که سوارش بشم بیام .. ، شاید هم با آژانس اومدم .. ، گفتم باشه عزیزم .. ، خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم .. ، گفتم سلام آقا غلام .. ، سری تکون داد و مجدد جوابمو داد .. ، قیافه پسرش خیلی عوض شده بود ، با حیرت بهم نگاه میکرد .. ، فک کنم با اون قیافه و ته ریش حتی تا حالا با یه دختر سلام علیک هم نکرده بود تا چه رسه به اینکه بخواد اینطوری با یه دختر حرف بزنه ... ، گفتم آقا غلام میشه لطفا این کتاب رو بدین ، باید زودتر ببرمش واسه دوست بابام .. ، سری تکون داد و بست های عمودی رو یکی یکی باز کرد و در همون حال گفت جسارتا این دوست بابات کارش چیه ؟ گفتم چطور مگه آقا غلام ؟ گفت این کتابه چیز معمولی ای نیست .. ، من معمولا کتابهایی رو که جلد میکنم تو ساعتهای استراحتم میخونم .. ، اما این یکی خیلی فرق داشت .. ، توی ذهنم گشتم و تقریبا بلافاصله گفتم دوست بابام استاد دانشگاهه ، تاریخ نویسه ... ، لبهای غلام به خنده وا شد و گفت آهان .. ، محققه ...!! ، گفتم بله .. ، گفت معلومه آدم پریه .. ، تو دلم گفتم عجب گهی خوردم اینو دادم جلد کنه ... ، غلام کتاب رو روی میز گذاشت ، عجب کار بی نقصی بود ، ازش تشکر کردم و یه پونصد تومنی روی میز گذاشتم ، پول رو برداشت و از توی دخل دو تا پنجاه تومنی بهم پس داد .. ، کتاب رو برداشتم و با سرعت جن از توی مغازه اش بیرون اومدم ... ، کتاب رو کنار دستم روی صندلی شاگرد گذاشتم و مستقیم رفتم سمت خونه ناتاشا .. ، دیگه واقعا میخواستم از شر کتاب خلاص بشم .. ، غلام صحاف هم فهمیده بود این کتاب بوداره .. ، پله های ورودی خونه ناتاشا رو دو تا یکی بالا رفتم و زنگ زدم .. ، چند ثانیه ای طول کشید تا ناتاشای خوشگل آیفون رو برداره و در رو باز کنه .. ، وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم ، ناتاشا از بالای پله ها سرشو بیرون آورد و بهم لبخند زد و سلام کرد ، به پهنای صورتم خندیدم .. ، یه لباس کشباف مشکی تنگ کوتاه تنش کرده بود ، آستینهاش کوتاه بود و یقه اش اسکی بود ، پاهای لخت و سفیدش از هموجا هم برق میزد خیلی خوشگل بود ، تو دلم گفتم آخه کجا میری لامصب تازه من بدستت آوردم ... ، با انگشتهای خوشگلش اشاره کرد بیا بالا .. ، خندیدم و کفشهام رو در آوردم ، یه دمپایی مشکی دم پام انداختم و پله ها رو بالا رفتم ... وقتی بالاخره از توی بغلش بیرون اومدم تمام لبهام با رژ لب قرمزش رنگی شده بود .. ، کتاب رو دستش دادم خندید و با هم رفتیم توی اتاق ، همینکه نشستم لبه تخت گفت حمیید جون .. گفتم هان ؟ گفت عزیزم تو چرا اینقد بی فکری ؟ گفتم چرا ؟ گفت آخه مگه جزوه هندسه بود که بردی دادی برات صحافی کنن ؟ یه ورق این برای به باد رفتن دودمان خیلی ها بسه .. ، بعد هم کتاب رو باز کرد و با دیدن اسامی و شرح حال لبهاش رو با دندون گزید .. ، با خودش حرف میزد .. ، وای .... وای ... اینو ببین .. ، عجب کثافتی بوده .... چن چن .... ، وای ...... ، گفتم صفحه دویست رو ببین ... ، سرشو از روی کتاب برداشت و گفت چی ؟ گفتم صفحه دویست رو نگاه کن ، کتاب رو در جستجوی صفحه دویست ورق زد ، گفتم صحاف کلی سفارش کرده که تا فردا حتما مواظب باشی کتاب رو کامل باز نکنی چون چسبش خشک نشده .. ، وگرنه ورق ورق میشه .. ، گفت آهان .. ، بعد روی صفحه دویست وایساد ... و با تعجب متن رو خوند ، قیافه اش دیدنی بود ... ، سرهنگ توی صفحه خودش نوشته بود .. سپهبد منوچهر ترابی .... ، بعد شرح داده بود که چطور از طرف رکن سه ارتش ماموریت پیدا کرده بود که وارد این تشکیلات بشه .. ، چطور براش یه شجره نامچه بیخودی درست کرده بودن ، اینکه اطلاعات همه افراد رو جلسات رو خودش مستقیم به دفتر اعلیحضرت تحویل میداده و دو سه بار هم شخص شاه رو برای ادای گزارش از نزدیک ملاقات کرده بوده .. ، درجه سرهنگی اش هم فقط برای رد گم کردن بوده .. ، همه جا شو انداخته بوده که بخاطر مخالفت با حکومت جلوی درجه ژنرالی اش رو گرفته بودن و از حقوقش محروم شده .. ، اینطوری هم توی مخالفان ارتشی خودشو جا کرده بوده و هم پاپوش خوبی برای خودش دوخته بود و حسابی توی انجمن خودشو جا کرده بود .. ، دیدن همه اینها با دستخط خود ترابی باعث شده بود ناتاشا حسابی جا بخوره .. ، با دست رون لختشو لمس کردم ، سرشو از توی کتاب برداشت و با نگاهی که یه مقدار ترس توش معلوم بود گفت حمید جان یه سری اتفاقات افتاده که تو باید بیشتر احتیاط کنی .. ، یکم نگرانتم .. ، گفتم میدونم فروغی رو کشته .. ، با تعجب بیشتری نگاهم کرد .. ، گفتم شانسی شنیدم که بابام میگفت توی روزنامه نوشتن که فروغی رو کشته ان ، فوری فهمیدم که باید کار سرهنگ باشه .. ، چون فروغی فقط دنبال رد پایی از ترابی میگشت .. ، ناتاشا به علامت تایید سر تکون داد و گفت الان هم که این کتاب رو دیدم بیشتر نگران شدم .. ، تو کاری کردی که اون به هیچ عنوان شک نکنه که کتاب رو دیدی ؟ چون حتی اگه شک کنه که تو کتاب رو دیدی حتما میاد سراغت ، براش تعریف کردم که چه فیلمی بازی کردیم و کتاب و میز رو دست نخورده به دستش رسوندیم .. ، ناتاشا یکم خیالش راحت شد .. ، گفت نمیخوام بیخود نگرانت کنم ، چون اگر میخواست اتفاقی بیفته تا حالا افتاده بود .. اما جون ناتاشا بهم قول بده که بیشتر احتیاط میکنی و دیگه دور این قضایا رو خط میکشی ... گفتم چشم عزیزم ، گفت راستی این کتابچه ایرج رو هم برگردون بزارم سر جاش ، نمیخوام یه وقت بیاد و ببینه که یکیش کمه .. ، گفتم چشم ... ، قیافه اش داغون شده بود ، کتاب رو توی دستاش گرفته بود و با حیرت دوباره صفحه دویست رو مرور میکرد .. ، نگاهی بهم کرد و گفت اولش میخواستم کتاب رو به بابام نشون بدم اما الان کاملا پشیمون شدم .. ، اینقد این کتاب شوکه کننده است که مطمئنم سر و صدای زیادی به پا میکنه و برای تو مشکل ساز میشه .. ، نمیخوام به هیچ قیمتی تو به خطر بیفتی .. ، اینو با خودم میبرم فرانسه ... ، سری تکون دادم و گفتم باشه .. ، اینقد تو خودش بود که حس میکردم داره تو خواب حرف میزنه ، ماچش کردم و گفتم ناتاشا جون من زودتر برم ، تو این هفته یه شب میام پیشت ، اگر هم تونستی تو بیا .. ، سری تکون داد و توی بغلش منو فشرد .. ، لبهاش رو دوباره بوسیدم و از خونه اش بیرون اومدم .. ، توی دل خودم هم دوباره خالی شده بود...
AriaT: البته دوست من ، ممنون که وقت گذاشتی و پی دی اف کردی ، و ممنون که به من گفتی خواهش میکنماولین فرصت لینک میدم
ایول داداش اولش خسته نباشی دومش من که حسابی با داستان زیبات حال میکنم بسیار پردازش تصویری بالایی داره داستانت من وقتی میخونم همه رو میتونم تجسم کنم .سومشم من تازه شروع کردم امیدوارم تا تهش همینطور جذاب باشه