انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 75 از 108:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
عالی هسی تو
هیچی
     
  
مرد

 
بیشتر بنویس ممنون
     
  
مرد

 
omiiid1989
فایل پی دی آف چجوری میتونم بگیرم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
دوستان گلم فایل تا آخر فصل 6 آماده شده اما نمیذاره لینک بدم

یکی از کاربران قدیمی پیام بده بهم تو تلگرام تا فایل بدم آپلود کنه

omiidan
     
  ویرایش شده توسط: omiiid1989   

 
۵ شنبه به ۵ شنبه قرار بود بفرستی.نگرانتیم
     
  

 
سلام دوست عزیز آریا خان من از اول داستان رو بدون وقفه خوندم قامت عالیه لطفا بخاطر سرعت عمل زیبایی داستان رو خراب نکن و پنجشنبه امیدوارم قسمت جدید بزاری فدات که اینقدر با دست و زیبا مینویسی امیدوارم هیچ مشکلی تو زندگیت نداشته باشی
     
  
مرد

 
آرایای عزیز سلام و عرض ارادت
داستانت عالیه و فوق العاده فقط تو رو خدا اینقدر این ملت رو منتظر نگه ندار تو رو خدا قسمت های جدید رو سریعتر بزار
     
  

 
قشنگ از ریتم داستان معلومه که داریم به پایان نزدیک میشیم ولی خوب چاره چیه. منتظر قسمت های بعدی هستیم
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت هشتم


وقتی برگشتم خونه ارواح اول رفتم سراغ خلیل .. ، صداش کردم و بهش یه مقدار پول دادم و گفتم برو سه تا مرغ بخر و خورد کن و با پیاز و ادویه و زعفرون و یه مقدار روغن حسابی حالش بیار که شب مهمون دارم ... ، گفت چشم آقا .. ، گفتم اگه منقل هم نداریم برو یکی بخر .. ، گفت منقل آقا ؟ داریم که .. ، گفتم من که به چشمم نخورده .. ، گفت اوناهاش آقا .. ، به جهتی که با دستش اشاره کرده بود نگاه کردم و دیدم دو تا درخت سرو رو نشون میده ، فکر کردم متوجه نشده چی میگم ، گفتم خلیل جان منقل ، بعد با دستم ادای باد زدن کباب رو در آوردم و گفتم میخوام جوجه کباب درست کنم ، منقل لازم دارم ، گفت بله آقا میدانیم چی میخواید .. ، بعد دستمو گرفت و گفت تشریف بیارید .. ، بعد در حالی که منو به سمت همون دو تا درخت سرو میکشوند گفت ما هفته ای دو سه بار اینجا برای سرهنگ کباب درست میکردیم ، پشت دو تا درخت سرو و یه جای دنج یه سکوی سنگی چسبیده به دیوار بود همیشه فک میکردم اینجا عجب جای خوبی واسه خلوت کردن با یه زنه .. ، از دست خلیل عصبانی شده بودم ، انگار واقعا نمیفهمید من چی میگم ، گفتم خلیل منقل ، منقل !!! ، اینجا که منقل نیست ... ، گفت آقا این منقله دیگه بعد هم به سکوی سنگی اشاره کرد ، میخواستم یه سنگ بردارم و بکوبم تو کله نفهمش ! ، فهمید که خیلی عصبانی شدم ، قبل از اینکه چیز دیگه ای بگم به سکوی سنگی نزدیک شد و دست انداخت زیر سنگ بزرگی که روی سکو بود ، بعد هم در مقابل چشمای بهت زده من سنگ رو برداشت و یه منقل سنگی شیک و تمیز نمایان شد ! ، در اثر استفاده نشدن توش یه مقدار آب جمع شده بود اما کاملا قابل استفاده و با کلاس بود ، تقریبا از خوشحالی از جام پریدم و رفتم سمتش ، یه انبر و یه سیخ سر کج طلایی کف منقل گذاشته بودن که الان روشون آب وایساده بود ، سیخ سر کج رو از توی آب بیرون کشیدم ، جنسش برنجی بود و اصلا زنگ نزده بود اما سرش در اثر استفاده زیاد کاملا سیاه شده بود ، با خوشحالی و تعجب منقل رو بر انداز کردم و با خوشحالی به خلیل گفتم خوب دیگه پس فقط ذغال بخر .. ، گفت آقا حداقل دو تا گونی ذغال تو زیرزمین داریم ، با خوشحالی گفتم خوب دیگه پس ردیفه .. ، فقط مرغ بخر .. !! ، گفت چشم آقا ، گفتم یخدون رو هم ببر نصف قالب یخ بخر و خورد کن توش و بزار کنار استخر ، روی میز کنار استخر هم سفره پهن کن ، دو تا صندلی هم از توی خونه بیار بزار کنار این صندلی ها .. ، میخوام ساعت ده شب جوجه کبابت حاضر باشه .. ، خندید و گفت چشم آقا .. ، بعد پرسید استخر رو هم روشن کنم ؟ گفتم آره روشن کن .. ، شاید یه تنی به آب زدیم فقط هوا داره سرد میشه ، درجه آب رو زیاد کن .. ، دستشو روی چشمش گذاشت و گفت چشم آقا .. ، برگشتم توی خونه ، بعد از این همه وقت که فکر میکردم دیگه تمام زیر و بم خونه رو گشتم این خونه هنوز برای من سورپرایز داشت .
یکساعتی میشد که علی سیاه و مهدی با زنهاشون اومده بودن .. ، همگی توی زیرزمین بودیم ، پری و نسرین روی تخت نشسته بودن و ما سه تا سر میز بیلیارد بودیم .. ، پری یه لباس دو تکه مشکی پوشیده بود ، یه کت مشکی که لبه های اون گلدوزیهای ظریف طلایی داشت و یه لباس مشکی یقه باز آستین حلقه ای با دامن خیلی کوتاه که لبه های دامنش هم گلدوزیهای طلایی داشت .. ، یه جوراب نازک مشکی پوشیده بود و یه گردنبند طلا توی گردنش بود ، موهاش رو مرتب دسته کرده بود پشت سرش و با یه گیره سر بسته بود ، نسرین و مهدی کمی دیرتر اومدن ، نسرین یه لباس سبز تیره پوشیده بود که با رنگ پوست سفیدش خیلی همخوانی داشت به یقه لباسش یه گیره طلا زده بود که نقش یه روباه خوابیده بود ، یه جوراب سفید نازک پوشیده بود ، یه طوری بود که انگار روی پاهای سفیدش گرد براق پاشیدن و حالا برق میزنه ، خیلی خوشگل شده بود ، یه آرایش غلیظی کرده بود که انگار میخواد بره عروسی خواهرش ! ، پری و نسرین خیلی زود با هم عیاق شدن ، اولش پری هی از نسرین سوالهای کاری میپرسید و از کارشون سوال میکرد ، اما بعد صحبتهاشون به صحبتهای در گوشی زنونه تبدیل شد که ما دیگه نمیشنیدیم .. ، قیافه علی سیاه با دیدن نسرین توی اون لباسهای کیر راست کن دیدنی بود ، مطمئن بودم که علی سیاه مدتهاست که از نسرین خوشش میاد اما تمایلات خودشو سرکوب کرده بود ، واسه اینکه از هیچ فرصتی برای تماشا و دید زدن نسرین که پاهاشو یه وری روی هم انداخته بود و بیشتر رون هوس انگیزش از دامن کوتاهش بیرون بود نمیگذشت .. ، یادمه دفعه اولی که میخواست مهدی و نسرین رو به ما معرفی کنه هم به ما گفت نسرین خیلی خوشگله .. ، علی سیاه گفت امتیازی بازی کنیم .. ، یعنی هر کسی که نوبتش میشد یه ضربه میزد اگر توپی رو توی سوراخ مینداخت به اندازه عدد روی اون توپ امتیاز میگرفت جایزه ای هم در کار نبود ، بعدش نفر بعدی ضربه میزد ، اما جریمه داشتیم ، یعنی اگر کسی توپ سفید رو مینداخت توی سوراخ دور بعدی نوبتش رو از دست میداد .. ، یه دور بازی کردیم و من آخر شدم ! ، حتی مهدی هم از من بهتر بازی میکرد ، اینطوری که میگفت قبلا دو سه باری بازی کرده بود .. ، بازیم بهتر شده بود و ضربه هام دقیقتر ، علی سیاه وقتی میدید یه ضربه خوب میزنم حتی اگه گل نمیشد کلی تشویقم میکرد .. ، کلا خیلی خوش میگذشت اما از اون چیزی که من برنامه ریزی کرده بودم و دلم میخواست اتفاق بیفته هیچ خبری نبود ، حتی بوی سکس هم نمیومد ! ، علی سیاه یکی دو بار بهم نگاه کرد و لبخند زد .. ، فک کنم با لبخندش میخواست بهم بگه پس چی شد اونهمه حرفهایی که میزدی ! .. ، همشون خیلی از من بزرگتر بودن نمیشد یهو بگم خوب بکشید پایین به همدیگه بدید ! ، توی اون جمع من نسبتا بچه محسوب میشدم .. ، با خودم فکر میکردم چیکار کنم که یه اتفاقی بیفته .. ، صدای آیفون بلند شد .. ، یه گوشی آیفون توی زیرزمین بود به ساعتم نگاه کردم .. ، هنوز یکم به نه مونده بود .. ، خوشحال شدم ، میدونستم ماندانا اومده .. ، با خودم گفتم شاید ماندانا فرشته نجاتم بشه .. ، خندیدم و به مهدی و علی سیاه گفتم فک کنم ماندانا اومده .. ، نسرین یه چیزی توی گوش پری گفت و بعد جفتشون خندیدن ، بعد نسرین که نشنیده بود من به علی سیاه و مهدی چی گفتم پرسید کیه ؟ مانداناست ؟ در حالی که به سمت آیفون میرفتم گفتم آره فک کنم خودشه ، گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم بفرمایید .. ، ماندانا گفت باز کن حمید .. ، در رو باز کردم و رو به بقیه گفتم من یه دقیقه میرم بالا ، زود برمیگردم .. ، همه سر تکون دادن ... ، مانی یه مانتو و شلوار صورتی روشن تنش کرده بود ، توی روزگاری که تقریبا همه زنها لباسهای تیره و خاکستری میپوشیدن حتی پوشیدن یه لباس رنگ روشن هم برای مامورهای عقده ای کمیته کافی بود که گیر بدن و حسابی اذیت کنن .. ، ماندانا جسارتش خیلی زیاد بود .. ، ماندانای واقعی هم مثل ماندانای قصه جسور بود و از هیچی نمیترسید !! ، خندیدم و بغلش کردم ... ، با هم رفتیم توی اتاق سرهنگ .. ، مانتو و شلوارش رو در آورد و گذاشت روی تخت ، زیر مانتو یه لباس کوتاه و تنگ کشباف خاکستری تیره تنش کرده بود که رگه های سفید بصورت خطهای موازی توش بافته شده بود و خیلی شیک بود ، آستینهای بلندش قسمتی از دستهاش رو هم میپوشوند و انتهای آستینها با حالت کنگره کنگره ظاهر زیبایی بهش داده بود ، یقه لباسش گرد بود و یه گردنبند مروارید کوتاه رو روی لباسش پوشیده بود ، موهاش رو شینیون کرده بود و با حالت قشنگی روی سرش جمع کرده بود ، میدونست که من موهای بلندش رو باز دوست دارم ، با اخم نگاهش کردم ، گفت اونطوری نگاهم نکن نمیساعت مونده به مهمونیت یادت میفته به من خبر بدی ، من بخاطر مهمونی مامانم شینیون کرده بودم دیگه دلم نیومد خرابش کنم .. ، گفتم اولا که ما هم یهو تصمیم گرفتیم جمع بشیم و از قبل برنامه ریزی نکرده بودیم ، دوما اینکه ده دقیقه بعد از اینکه تصمیم گرفتیم مهمونی بگیریم من به شما زنگ زدم و شما تشریف نداشتین .. ، ماندانا خندید .. ، گفتم سوما که مگه من چیزی گفتم ؟؟ ، ماندانا گفت نیازی نیست چیزی بگی .. ، وقتی اینطوری نگاهم میکنی میفهمم از یه چیزی خوشت نیومده .. ، خندیدم و گفتم باشه حالا بعد با تعجب به پاهاش که یه جوراب نازک ساق کوتاه سفید پاش کرده بود اشاره کردم و گفتم این دیگه چیه ؟ خندید و گفت یه دقیقه صب کن ! ، بعد هم جورابهاش رو در اورد و پرت کرد کنار مانتو و شلوارش روی تختخواب .. ، منتظر بودم یه جوراب بلند یا جوراب شلواری در بیاره و بپوشه .. ، اما جلوی چشمای بهت زده من پاهای لختشو توی کفش پاشنه بلند کرد و همونطور وایساد .. ، فکر کنم قبلا هم گفتم اونوقتها زنها هیچوقت کفش رو بدون جوراب نمیپوشیدن .. ، این قضیه مدتها بعد مد شد .. ، حالا که دیگه پسرها هم کفش بدون جوراب میپوشن .. که بنظر من این دیگه واقعا مسخره و حال بهم زنه ! ، خلاصه با تعجب گفتم جوراب نمیپوشی ؟ دستی به رونهای لخت و هوس انگیزش کشید و گفت اینطوری بده ؟ یه نگاهی بهش انداختم و دیدم با اینکه یکم عجیبه اما تیپش سکسی تر از همیشه شده ، لبخندی زدم و گفتم نه .. ، خیلی هم خوبه .. ، بهم نزدیک شد و لبهام رو بوسید ، خندید و گفت باشه ، بعد پرسید مهمونهات کیا هستن ؟ گفتم دو تاشون که مهدی و نسرین هستن ، خندید و گفت تکلیف اونها که معلومه ، گفتم اون یکی علی آقاست شوهر خاله کامبیز .. گفت اوهوم .. ، بعد خودش گفت اسم خانمش چیه ؟ گفتم پری ! ، گفت خوب ... ، گفتم خوب به جمالت ! ، گفت با زنش خوابیدی یا فقط بدت نمیاد باهاش بخوابی ؟؟ ، با خنده گفتم چطور ؟ گفت وقتی پشت تلفن گفتی شاید هم یه خبری شد فک کردم احتمالا یا با زنش قبلا خوابیدی و الان میخوای منو عین گوشت قربونی بندازی جلو شوهرش یا اینکه بدت نمیاد با زنش یه چرتی بزنی و باز منو دعوت کردی که سر شوهرشو گرم کنم که تو به کار خودت برسی ، بغلش کردم و دستمو انداختم لای رونش و لبهاش رو بوسیدم و گفتم اول اینکه تو عزیز دلمی و گوشت قربونی نیستی .. ، دوم اینکه من با زنش خوابیدم و برای خوابیدن با زنش اصلا نیازی ندارم که بخوام تورو بندازم تو بغل شوهرش ، اما موضوع اصلی چیز دیگه است ، ماندانا منتظر توضیحات تکمیلی موند ، گفتم علی و مهدی خیلی وقته با هم دوست هستن ، علی هم خیلی تو کف نسرینه .. ، بهش قول دادم یه کاری میکنم دستش به پر و پاچه نسرین برسه !!! ، ماندانا یه ثانیه با تعجب نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده و گفت آخه به تو چه ؟ مگه تو شغلتو عوض کردی و خانم بیار شدی ؟؟ با خنده گفتم راحت بگو کس کش دیگه !! ، ماندانا گفت آها .. ! ، گفتم خاله کامبیز که زن ایشون میشه رو کردم ، الان بهش بدهکارم ، اینجوری بدهیمو صاف میکنم !! ، ماندانا خندید و گفت باشه اونوقت من و تو میشینیم سکس اینها رو تماشا میکنیم ؟ ، با ناراحتی گفتم سکس چیه بابا ، سه ساعته اینها اینجان هیچ اتفاقی نیفتاده ما داریم بیلیارد بازی میکنیم دخترها دارن در گوشی حرف میزنن ! ، ماندانا خندید و گفت پس تیرت به سنگ خورده ! ، با خنده گفتم فعلا که کیرم به سنگ خورده ، قاه قاه خندید و بعد در حالی که به سمت زیرزمین میرفتیم پرسید مگه میز بیلیارد خریدی ؟ گفتم اوهوم با کامبیز یه تمیزشو پیدا کردیم و خریدیم .. ، ماندانا گفت من عاشق بیلیاردم ، بریم زودتر نشونم بده ، گفتم کجا بازی میکنی ؟ با خنده گفت یعنی چی که کجا بازی میکنم ؟ خونه خودمون تو نیاورون یه میز بیلیارد داریم ، شادی اینها هم تو خونشون دارن هم توی ویلا ... ، عین بچه یتیم ها شده بودم ، فک میکردم چون خودم دفعه اوله میز بیلیارد خریدم پس بقیه هم همینطورن و میز بیلیارد ندارن ! ، وارد زیرزمین که شدیم تقریبا همه با هم به ماندانا خوشامد گفتن ، مهدی که نزدیکتر بود جلو اومد و باهاش دست داد و روبوسی کرد و بعد علی ، به علی سیاه هم معرفیش کردم ، علی سیاه حسابی نیشش وا شده بود و چشم از پاهای لخت ماندانا برنمیداشت ، بعد با هم رفتیم روی تخت و بعد از سلام علیک و حال احوالی که با نسرین کرد به پری معرفیش کردم ، ماندانا نگاهی به وسایل پذیرایی روی تخت انداخت ، یه ظرف میوه و یه مقدار آجیل که نسرین و پری مشغول شکستن تخمه هاش بودن ، ماندانا با یکم اخم بهم نگاه کرد و گفت پس ولکام درینک من چی شد ؟ مهدی با خنده از پشت سرش گفت اینجا فعلا نه از درینک خبری هست نه از ولکام درینک !!! ، همه خندیدن ماندانا نگاهم کرد و گفت راست میگه ؟ مهمون دعوت کردی خشک و خالی ؟ خوب میگفتی میاوردم ، گفتم بابا قحطی که نیست ، دارم نگهداشتم واسه شام ، میخوام با جوجه سرو کنم ، مهدی و علی سیاه جفتشون گفتن به به ، با جوجه خیلی هم میچسبه اما اخمای ماندانا باز نشد ، گفت حالا یکم میاوردی گلوی مهمونات تازه میشد بعد موقع شام کامل سرو میکردی ، علی سیاه یه زمزمه ای از موافقت با حرفهای ماندانا سر داد .. ، به قیافه بقیه هم نگاه کردم و دیدم با اینکه چیزی نگفتن اما انگار همشون موافقن ، واسه همین هم گفتم باشه الان میارم .. ، مهدی و علی سیاه یه طوری که انگار بخوان تعارف کنن گفتن حالا نمیخواد صب کن همون با شام .. ، نسرین گفت وای ببین چه مدیریتی داره آفرین حمید ، آقا مهدی یکم یاد بگیر .. ، از تعریف نسرین سرخ شدم و گفتم نه بابا مگه چیکار کردم ، ماندانا با شیطنت خندید ، گفتم باشه پس سه سوت برمیگردم ، توی یخچال بالا دنبال مشروب میگشتم که از پنجره نور آتیش رو دیدم ، یادم افتاد که به خلیل گفتم ساعت ده غذا رو آماده کنه به ساعتم نگاهی انداختم ، نه و ربع بود و من تازه میخواستم واسه مهمونهام مشروب ببرم ، بطری شراب رو توی دستم گرفتم و رفتم توی حیاط و از همون ته حیاط داد زدم خلیل ... خلیل ... ! ، خلیل داشت روی ذغالها نفت میریخت و آتیش زرد رنگ از روی منقل شعله میکشید ، بهش نزدیکتر شدم و دوباره صداش کردم ، بالاخره شنید و به سمتم برگشت ، گفتم خلیل بزار واسه ساعت ده و نیم .. ، خلیل گفت چشم آقا کاش زودتر گفته بودین اختر خانم داره همه رو به سیخ میکشه ، گفتم یه پلاستیکی چیزی بکش روش تا ساعت ده و نیم .. ، گفت چشم آقا ، بهش گفتم دو تا شیشه شراب توی یخچال هست بردار و ببر بزار توی یخدون کنار استخر .. ، برگشتن راهم رو به سمت استخر عوض کردم ، کنار استخر که رسیدم پامو توی آب زدم ، هنوز یکم سرد بود ، تعجبی هم نداشت ، حتی وقتی مشعل با قدرت تمام کار میکرد باز هم کلی طول میکشید که آب استخر کاملا گرم بشه ، روی میز یه سفره سفید و تمیز انداخته بود و روش یه گلدون و چند تا گل رز که از باغچه خودمون چیده شده بود ، چهار تا صندلی مال خود میز و دو تا صندلی هم از صندلیهای داخل خونه اطرافش چیده شده بود و توی یخدون همونطوری که بهش گفته بودم پر از یخ خورد شده بود ، چندین سال نوکری توی خونه یه نظامی از خلیل یه آدم مرتب و منظم ساخته بود ، برگشتم توی آشپزخونه و چند تا گیلاس برداشتم و دوباره وارد زیرزمین شدم ، مانی حسابی با پری و نسرین گرم گرفته بود و مشغول بگو بخند بودن ، علی سیاه و مهدی هم مشغول بازی ، با دیدن من همه هورا کشیدن ، مهدی با طعنه گفت فک کردم رفتی انگور بچینی و شراب بندازی ! ، گفتم نه بابا رفتم به خلیل سر زدم که بگم شام رو یکم دیرتر حاضر کنه ، گفته بودم ده الان نگاه کردم و دیدم فقط نیمساعت به ده مونده واسه همین هم گفتم ساعت ده و نیم ! ، همه تایید کردن که ساعت ده و نیم واسه شام خیلی بهتره ، ماندانا اومد و سینی گیلاسها رو از دستم گرفت ، سینی رو گوشه میز بیلیارد گذاشت و بعد شیشه مشروب رو از دستم گرفت و واسه همه شراب ریخت ، مهدی خودشو زودتر از همه به سینی رسوند و یه گیلاس برداشت و رو به ماندانا گفت خوب شد اومدی وگرنه مارو از تشنگی میکشت !! ، ماندانا با خنده گفت اینطوریهام نیست دوست پسر خوشگلم برنامه های دیگه داشت ، من یکم تغییرش دادم ، مهدی با خنده گفت تا باشه از این تغییرات باشه ، بعد هم با نگاه خریداری سر تاپای ماندانا رو ور انداز کرد و طوری که مثلا من نفهمم بهش چشمک زد .. ، خودمو زدم به اون راه که یعنی من متوجه نشدم ، یه گیلاس مشروب به علی سیاه دادم و با سینی مشروب رفتم سمت تخت .. ، ماندانا سینی رو از دستم گرفت و گفت من میبرم ، دوباره برگشتم سر میز ، علی سیاه که دو دست از ما برده بود دوباره میخواست یه دست جدید شروع کنه .. ، ماندانا دو دقیقه بعد دوباره برگشت سر میز و گفت چند بار بردی ؟ گفتم من ؟ علی سیاه و مهدی خندیدن ، گفتم من دو دست آخر شدم ، مثلا میز رو تازه دیروز خریدیم ها .. ، من تا حالا چوب بیلیارد دستم نگرفته بودم ، علی آقا توی محل کارش هر شب بازی میکنه با دوستاش ، مهدی هم میگه هر بار میره خارج شبها میره کلوپ بیلیارد ، توی اینها فقط منم که دفعه اولمه بازی میکنم ، منتظری از اینها ببرم ؟ مهدی خندید و توپ سفید رو کاشت و با یه ضربه محکم پخش کرد ، توپ شماره پنج رفت توی گل ، علی سیاه توی کاغذ یادداشت کرد مهدی 5 ... ، همونطوری که گفتم جایزه در کار نبود و ضربه بعدی رو من باید میزدم ، توپ سفید نزدیک توپ دو قرار گرفته بود و بقول علی سیاه خط کشی کرده بودن که توپ رو بندازم تو ووگل ، ضربه رو زدم و توپ زرد با دو تا تماس با گوشه های سوراخ بالاخره افتاد توی ووگل ، همه تشویق کردن و علی سیاه نوشت حمید 2 ، بعد هم چوبش رو برداشت و با یه ضربه محکم توپ یازده رو کوبید توی سوراخ وسط میز ، اینقد ضربه محکم بود که توپ با برخورد به لبه سوراخ دوباره برگشت توی میز ، هممون زدیم زیر خنده اما ماندانا زیر لب گفت عجب وارده ، مهدی توپ 6 رو هم توی سوراخ انداخت و علی سیاه یادداشت کرد ، نوبت من بود و میخواستم توپ چهار رو که از همه به سوراخ نزدیکتر بود توی سوراخ بندازم ، ماندانا گفت حمید یکم صب کن ، از جام بلند شدم و نگاهش کردم ، گفت میدونی چیه ؟ بی مایه فتیره ! ، بعد هم دست انداخت دو طرف دامن کوتاهش و یکم بالا کشیدش ، چشمای علی سیاه که به ماندانا نزدیکتر بود چهارتا شد و مهدی هم از اونور میز سرک میکشید که ببینه ماندانا چیکار میخواد بکنه ، حتی پری و نسرین هم دست از حرف زدن کشیدن و نظرشون به سمت ماندانا جلب شد ، ماندانا با بی حیایی و بی قیدی که مخصوص خودش بود دستشو زیر دامنش برد و دو طرف شورتشو گرفت و پایین کشید ، چشمای علی سیاه چهارتا شده بود ، ماندانا پاهاش رو یکی یکی بلند کرد و شورت رو از توی پاهاش بیرون کشید و بعد دامنش رو دوباره پایین داد و قسمتهای بالای رونش رو دوباره پوشوند ، شورت سفید توریش رو دستش گرفت و یه تابی بهش داد و بعد گذاشتش لبه میز بیلیارد .. ، گفت سر این بازی کنید !!! ، مهدی سوت زد و نسرین و پری هم با سوت و سر و صدا تشویقش کردن ! ، خندیدم و گفتم خوب میخواستی شورتتو بدی علی آقا میبردی میدادی دستش ، دیگه واسه چی گذاشتیش لبه میز ، همه خندیدن ، ماندانا گفت میخواستم یکم با غیرت بازی کنی و شورتمو خودت ببری ، سرمو تکون دادم و خندیدم و خم شدم روی میز که توپ 4 رو توی سوراخ بندازم ، ماندانا بهم نزدیک شد و گفت این همه غیرتت بود ؟ گفتم چطور ؟ گفت توپ 12 رو ببین ، یه نگاهی به توپ دو رنگ دوازده انداختم ، دورتر بود و با یه مقدار فاصله از سوراخ سردی روی ماهوت آبی جا خوش کرده بود ، گفتم خیلی سخته ، ماندانا خندید و گفت چوبو بده به من ، از تو بخاری بلند نمیشه ، خودم باید از شورت خودم دفاع کنم ! ، خندیدم و چوب رو به سمتش دراز کردم ، چوب رو توی دستش سبک و سنگین کرد و بعد از کنار میز گچ برداشت و روی نوکش مالید ، علی سیاه سر تکون داد و گفت وارده ها .. ، ماندانا خم شد و در حالی که یکی از پاهای خوشگل و سفیدش رو از زمین بلند کرده بود نشونه گرفت و با دقت به توپ سفید ضربه زد ، توپ دوازده بعد از ضربه ای که از توپ سفید خورده بود آروم روی میز قل خورد و توی سوراخ وسط میز گم شد ، صدای تشویق من توی فریادهای علی سیاه و مهدی گم شد ، حتی نسرین هم داد زد و ماندانا رو تشویق کرد ، گفتم میدونی چیه ؟ تو اینجا بمون و از شورتت دفاع کن ، منم میرم و به بقیه مهمونهام میرسم ، ماندانا نگاهم کرد و خندید و گفت یه دقیقه صب کن کارت دارم ، بعد از ماندانا نوبت علی سیاه بود ، از گوشه میز نشونه گرفت و توپ نه رو با سر و صدا توی سوراخ ووگل انداخت مهدی دور میز میچرخید و دنبال بهترین ضربه میگشت ، ماندانا با اولین ضربه از همه جلو افتاده بود ، بهم نزدیک شد و آروم گفت نسرین حامله است ..! ، با تعجب گفتم خودش گفت ؟ گفت نه .. ، مژه هاش بهم ریخته و دستش همش رو شکمشه و احتیاط میکنه ... ، با تعجب گفتم واو ... ، پس بخاطر همین بود که مهدی میگفت احتیاط میکنه و یکم هم تردید داشت که بیاد یا نیاد ! ، گفتم ماندانا تو دیگه از فضولی یه سور به همه زدی ، گفت بیخود نیست اینقد از مامانت خوشم اومده ، یه نیشگون از کمرش گرفتم گفتم به مامانم چیکار داری عوضی ؟ با خنده گفت مادر شوهره دیگه ، ادم خوشش میاد یه نیشی بزنه ، خندیدم و ماندانا رو ماچ کردم و گفتم پس من برم سراغشون ! ، ماندانا با خنده گفت برو ، گفتم خوب از شورتت دفاع کن ، راحت به بادش ندی ! ، خندید و گفت به تو ربطی نداره تو به کار خودت برس .. ، بعد آروم تو گوشم گفت برو ببینم در ازای شورت من میتونی دو تا شورت از پای مهمونهات در بیاری یا نه !!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت نهم


رفتم روی تخت و به نسرین نزدیک شدم و گیلاس مشروب رو به سمتش دراز کردم ، لبخند زد و گیلاسشو برداشت و گفت دوست دخترت خوب قاپ شوهرای مارو داره میدزده ها .. ، با خنده گفتم نه اینکه شما دو تا قبلا قاپ شوهرشو ندزدیدین !! ، نسرین که نمیدونست من با پری هم سر و سری دارم یه نگاهی به پری انداخت و جفتشون زدن زیر خنده ، گیلاس آخر رو به سمت پری بردم که ته تخت روی یه کوسن لم داده بود و بازی رو از دور تماشا میکرد ، بهش نزدیک شدم و گیلاس رو دستش دادم و لپشو بوسیدم و گفتم خاله پری چیزی لازم نداری ؟ گفت نه عزیزم ، گفتم اشکان رو چیکار کردی ؟ گفت پیش دختر همسایه است .. ، کنارش نشستم و با دست ساق پای خوشگلش رو آروم مالیدم .. ، خندید و گفت خیلی وقته به علی میگم بهت بگه یه شب بیای پیشمون اما گفت کار داشتی ، گفتم خیلی دلم تنگ شده بود خاله اما آره این دو سه روزه خیلی کار داشتم ، سر و صدا از سمت میز بیلیارد بلند شد ، مهدی با خنده دستشو میزد لبه میز و میگفت آفرین آفرین ، به چهره ها نگاه کردم و دیدم ماندانا داره پیروزمندانه میخنده و علی سیاه چهراش متعجبه ، فهمیدم دوباره ماندانا یه ضرب شصتی به بقیه نشون داده ، از همونجا داد زدم چی شده ؟ مهدی گفت دوست دخترت توپ سیزده رو دوبل انداخت توی سردی !! ، بعد هم با خنده اضافه کرد فک نکنم دست هیچکدوم به شورتش برسه ! ، خندیدم و نسرین زیر لبی گفت آخی بمیرم برات خیلی دلتو صابون زده بودی ! ، خندیدم و گفتم تو چرا حرص میخوری نسرین جون ؟ گفت آخه ببین فلان فلان شده چطوری حسرت میخوره انگار تو عمرش کس ندیده ، پری با خنده گفت خوش بحالت عزیزم ، حداقل یه حسی به جنس مخالف داره ، شوهر ما که کلا بیلمزه !! ، نسرین خندید ، مهدی که حرفهای نسرین رو نشنیده بود آروم دور میز چرخید که انگار داره دنبال یه جای خوب برای ضربه زدن میگرده ، وقتی به جایی رسید که ماندانا شورتشو روی میز گذاشته بود خم شد روی میز و شورت ماندانا رو با یه نفس عمیق و صدا دار بو کرد و گفت اوووووووم ... اخی ... ، با این وضعیت عمرا ما این شورت رو ببریم حداقل دلم خوش باشه بوش کردم !! ، همه بلند بلند خندیدن بجز نسرین که از حرص جابجا شد ... ، گفتم نسرین جون حرص خوردن نداره که تو هم شورتتو بده من بو کنم !! ، پری خندید ، نسرین با عصبانیت گفت امروز هیشکی شورت منو بو نمیکنه ! ، گفتم اه چرا پس ؟ نسرین یکم مکث کرد و گفت همینطوری ! ، پری با خنده گفت بهت که گفتم خطری نداره ! ، بعد هم با خنده گفت بده بو کنه ! ، گفتم اوه مگه چی تو شورتت نگه میداری که اینقد بو کردنش خطرناکه ؟ پری زد زیر خنده ... ، نسرین هم با خنده پری خندید .. ، گفتم یکی به من هم بگه چه خبره که بخندم ! ، نسرین با خنده گفت هیچی ... ، دامن پری رو یکم بالا زدم و گفتم اصلا میدونی چیه ؟ شورت خاله پری رو بو میکنم ! ، پری ناز کرد و پاش رو جمع کرد اما نصف بیشتر رونش از زیر دامن بیرون اومد ، کیرم داشت آتیش میگرفت ، به سمت میز بیلیارد نگاه کردم ، ماندانا دوباره خم شده بود که ضربه بزنه و از همونجا هم رونهای خوشگل و لختش برق میزدن ، علی سیاه با اینکه بقول پری بیلمز بود اما با اینحال چشماش داشت از حدقه در میومد و چهار چشمی نگاهش میکرد ، اما مهدی از اونور میز با چشمای ورقلنبیده منو میپایید که با زنشو پری مشغول دل دادن و قلوه گرفتن بودم ، بهش چشمک زدم و گیلاسمو به سمتش بلند کردم و یه قلپ خوردم ، اونهم متقابلا گیلاسشو به سمتم بلند کرد ، وقتی دیدم مهدی داره نگاهم میکنه دستمو بیشتر روی بالای رون پری که حالا دیگه از دامن بیرون افتاده بود کشیدم و رو به نسرین گفتم خوب بگو چه خبره امروز تحریم کردی !! ، پری با خنده گفت دوستت حامله است !! ، گفتم هان ؟؟ بعد کف زدم و گفتم به به مبارکه ! ، بعد هم گفتم مهدی جون مبارکه چرا صداتون در نمیاد ؟ علی سیاه برگشت که ببینه چه خبره .. ، رو به علی سیاه گفتم رفیقت داره بابا میشه و هیچی نمیگه .. ، قیافه علی سیاه دیدنی بود ، گفت به به مبارکه ، اما به شدت رفت تو فکر ، قیافه اش رو که دیدم خنده ام گرفت ، رو به نسرین گفتم حالا میترسی شورتتو بو کنیم بچه ببینه بد عادت بشه ؟ نسرین خندید و یه پرتقال برداشت و مشغول پوست کندن شد ، خاله پری آروم تو گوشم گفت معلوم نیست زیر کی خوابیده ، پغی زدم زیر خنده ، به ساعتم نگاه کردم چیزی به ده و نیم نمونده بود ، گفتم بازی بسه دیگه بریم بالا کنار استخر که شام حاضره .. ، مهدی اروم میز رو دور زد و به شورت ماندانا نزدیک شد ، متوجه حرکتش شدم و خندیدم ... ، ماندانا با دیدن جهت نگاه من به سمت مهدی چرخید و قبل از اینکه مهدی دستش به شورتش برسه چنگ زد و شورت رو از روی میز برداشت و گفت اگه همه توپهای با قیمونده رو هم بزنی باز به امتیاز من نمیرسی ! ، اینه که این شورت با اجازه شما برمیگرده سر جای اصلیش ! ، بعد هم کفشهاش رو در آورد و جلوی چشمای هیز مهدی شورتشو دوباره پوشید ! ، مهدی با ناراحتی گفت اوه ... ، علی سیاه چوبشو روی میز گذاشت و به ما نزدیک شد ، گفتم بریم شام رو بخوریم و برگردیم علی آقا ! ، علی گفت باشه ، چرا زحمت کشیدی .. ، گفتم زحمتی نیست یه کم جوجه که این حرفها رو نداره ...
خلیل مشغول کباب کردن جوجه ها بود ، روی میز بشقاب و لیوان و نمکدون و کارد و چنگال گذاشته بود و چند تا بسته چیپس رو هم توی یه ظرف شیشه ای قشنگ ریخته بود ، توی یخدون کنار دیوار دو تا شیشه شراب قرمز و چند تا بطری نوشابه لابلای یخها جا خوش کرده بودن ، دود و بوی جوجه کباب همه جا رو برداشته بود ، اما هوا نسبتا سرد بود ، مخصوصا برای دخترها که چیز زیادی تنشون نبود ، از روی استخر بخار بلند میشد و منظره هوس انگیزی رو ایجاد میکرد ، علی سیاه کتش رو روی دوش پری انداخت ، نگاهی به ماندانا و نسرین انداختم ، معلوم بود جفتشون هم سردشون شده گفتم ماندانا جون شما دو تا برید کنار آتیش تا من برم تو خونه ببینم چیزی براتون پیدا میکنم یا نه .. ، ماندانا گفت فقط مانتو منو بیار عزیزم ، نسرین گفت آره منم میام که مانتوم رو بردارم ، نسرین به من نزدیک شد و با هم رفتیم سمت خونه ، مهدی حتی منتظر نشد نسرین یکم از میز دور بشه ، تقریبا بلافاصله به ماندانا نزدیک شد و گفت بیا بریم کنار منقل و آتیش ، اونجا گرم تره ! ، نسرین از حرص میخواست برگرده و هموجا بزنه مهدی رو ناکار کنه ، خندیدم و دستشو کشیدم و گفتم بیا بریم تو .. ، گفت نیگاش کن آخه ... ، گفتم از من که بدتر نیست ، از وقتی که اومدی یه لحظه هم نتونستم چشم ازت بردارم .. ، خندید ، دستمو دور کمرش انداختم و با هم وارد خونه شدیم .. ، همین که از در رد شدیم وایسادم و گفتم اول یه لب بده که دلم واسه مزه لبهات تنگ شده .. ، خندید و ناز کرد ، دستمو توی موهاش فرو کردمو سرمو به صورتش نزدیک کردم و لبهاش رو مکیدم ...، کیرم راست شده بود و داشت میشکست ، دستمو بردم سمت لای پاهاش ، خودشو جمع کرد و عقب کشید ، گفتم نشنیدی پری چی گفت ؟ حتی تا ماه آخر هم اگه سکس کنی هیچ مشکلی نیست ، گفت نه دیگه چند ساله منتظر این لحظه بودم ، اصلا نمیخوام ریسک کنم ، میدونی چقد زخم زبون شنیدم بیشتر از همه از فامیل شوهر ! ، تا وقتی معلوم نشده بود اشکال از مهدیه مادر شوهرم هر دقیقه تیکه بارونم میکرد ، اینه که فعلا احتیاط میکنم ، با خنده گفتم هیچی نمیشه ، بعدشم مگه من و کاوه مردیم ؟!! ، کیرمو که از روی لباس توی دستش بود محکم فشار داد طوری که دادم در اومد ، گفت حرف نزن که از قضیه کاوه هنوز هم خیلی ازت شاکیم !! ، گفتم آهان پس عمه من بود زیر اون کیر سی سانتی از خوشی میلرزید و داد میزد ... هان ؟؟؟ ، خندید و گفت قضیه اون پسره رو شنیدی که ته کوچه بن بست گیر افتاده بود و یه مرد گردن کلفت بهش گیر داده بود ؟ خندیدم و گفتم خوب ... ، گفت اگه تو توی همچین موقعیتی گیر بیفتی چیکار میکنی ؟ گفتم چمیدونم ؟ گفت بهترین راه اینه که به خدا توکل کنی و از موقعیتی که داری لذت ببری !! ، قاه قاه خندیدم و گفتم آهان پس شما اون پسره بودین ته کوچه بن بست ! ، گفت اوهوم گفتم آخی بمیرم الان دلم آتیش گرفت حالا بزار برم یه سلامی به اون کس خوشگلت بکنم که دلم خیلی تنگشه .. ، سرمو به لای پاش فشار داد و گفت در حد سلام و علیک باشه لطفا ! ، دستمو روی رونهای خوشگل و سفیدش توی اون جوراب نازک کشیدم و دامن کوتاهش رو بالا دادم ، یه شورت آبی روشن توری پاش کرده بود که گلهای گیپورش همگی سفید رنگ بودن ، ترکیب رنگش فوق العاده بود و منظره اون کس خوشگل و بی عیب توی اون شورت توری کاملش کرده بود ، سرمو نزدیک بردم و از روی شورت کسشو بوسیدم ، بوی کسش که به دماغم خورد حالم بد شد ، دو طرف شورتشو گرفتم و تا نصفه پایین کشیدم ، گفت بسه دیگه فقط سلام علیک ، گفتم بزار فعلا روبوسی کنیم .. ، جووووون ... ، کس خوشگلشو بوسیدم و گفتم جووون علی سیاه اینو ببینه سکته میکنه .. ، خندید و گفت من علی رو خیلی وقته میشناسم اصلا به من نظری نداره ، سرمو از لای چاک پاش بیرون کشیدم و گفتم بد جوری تو کف توئه ، گفت حرف الکی نزن ، وقتی میاد خونه ما حتی بهم نگاه هم نمیکنه ! ، گفتم آها پس روز اولی که اومدیم خونه شما واسه چی به ما گفت نسرین خیلی خوشگله ؟ گفت جدی ؟ گفتم اوهوم .. ، لپهاش گل انداخت ، گفتم بدت نیومد ها ... ، دو طرف شورتشو گرفت و بالا کشید و گفت حالا یه چیزی گفته فک نکنم به من نظری داشته باشه .. ، گفتم شورتتو چرا بالا کشیدی ؟ تازه داشتیم به جاهای خوبش میرسیدیم ، گفت نه دیگه فعلا نمیشه .. ، گفتم بخدا احتیاط میکنم ، پری هم که گفت طوری نمیشه .. ، نسرین گفت میترسم ، گفتم نترس جون من ، خیلی دلم میخواد یه غلتی با هم بزنیم ، گفت اوه غلت که اصلا نمیشه ، گفتم هر جور تو بگی .. ، خندید ، گفتم این علی سیاه هم بدجوری تو ذوقش میخوره ، خیلی واسه امشب له له میزد که بلکه تو یه نیم نگاهی بهش بندازی .. ، نسرین گفت راستی حالا که حرفش شد ، چی شد تو با پری سکس کردی ؟ گفتم داستانش طولانیه ، اما علی فک میکرد تنها مردیه که از اینکه زنش با کس دیگه ای سکس کنه خوشش میاد واسه همین هم ترتیبشو دادم که تو و مهدی هم بیاین اینجا و یه جوری بهش بفهمونم که تنها نیست .. ، نسرین انگار با خودش حرف میزنه گفت علی آقا خیلی نازه ... ، ولی اصلا فک نمیکردم اینطوری باشه .. ، گفتم اوهوم.. ، خیلی ظاهرو خوب نگه میداره .. ، از توی اتاق مانتوش رو برداشت ، با التماس گفتم فقط نوکش !! ، خندید ، گفتم اصلا بچه خودمه ، دلم میخواد .. ، نسرین گفت اتفاقا فک کنم بچه کاوه است !! ، با خنده گفتم جون حمید فقط نوکش .. ، با خنده گفت مواظب باشیا .. ، گفتم آخ جوووون .. ، خیالت راحت ، دوباره آویزونش شدم و ازش لب گرفتم ، خمش کردم لبه تخت و دامنشو بالا زدم ، جووون قربون اون شورت قشنگت نسرین جون .. ، شورتشو از پشت پایین کشیدم و لپهای کونشو بوسیدم ، پاهاش رو کمی از هم باز کرد و کس خوشگلش معلوم شد ، کیر راستمو بیرون کشیدم و از پشت بغلش کردم ، آروم با کیرم به لبه های کسش مالیدم ، باز خودشو جمع کرد و گفت جون من مواظب باشی ها حمید جون .. ، گفتم باشه عزیزم خیالت راحت ، اینقد کسش خیس شده بود که بنظرم میومد کم مونده آبش از لبه های کسش بچکه پایین .. ، نوکشو هل دادم تو .. ، خودشو تکون داد و گفت آخ خ خ .. ، گفتم جوووون ... ، گفت دو هفته است به مهدی هم اجازه ندادم بهم دست بزنه .. ، خندیدم و گفتم همینه بدبخت تو کفه ، به پاهای پری که دست میکشیدم چشماش داشت میزد بیرون ، دیدی چطوری آویزون ماندانا شد ؟ با عصبانیت گفت آره ... ، گفتم حق داره کس به این خوشگلی کنار دستت باشه و نزاری بهش دست بزنه ، من بودم تو این دو هفته کس خل شده بودم ! ، خندید ، کیرمو بیشتر فرو کردم و آهش در اومد ، گفتم مواظب باش ، گفتم مواظبم ، آروم میکنم .. ، انگار که از تکرار مواظب باش مواظب باش خسته شده باشه دیگه چیزی نگفت ، گفتم بقول خودت توکل کن به خدا و از موقعیتت لذت ببر .. ، خندید و گفت بی ظرفیت نباش آدم جرات کنه باهات حرف بزنه .. ، خندیدم و گفتم وقتی تو به این خوشگلی دامنتو دادی بالا و شورتت پایینه ظرفیتم از صفر هم کمتره ! ، بعد در حالی که با لذت کیرمو تا نصفه توی کس خوشگلش عقب و جلو میکردم گفتم یه حالی هم به علی سیاه بده ، خیلی گناه داره .. ، در حالی که آه و ناله اش بلند بود گفت بهت میگم میترسم طوری بشه هم خودت میکنی هم واسه علی جا رزرو میکنی ؟ یه لحظه دست از تلنبه زدن برداشتم و گفتم اگه میخوای من از حق خودم بخاطر علی میگذرم ! گفت خفه شو حالا که منو اینقد تحریک کردی میخوای از حقت بگذری .. ، زود باش کمرم درد گرفت .. ، خندیدم و دوباره با لذت کیرمو توی کس نازش فرو کردم ....
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 75 از 108:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA