از همه دوستانی که داستان من رو میخونن تشکر میکنم ، از نظر لطفتون به من هم واقعا سپاسگزارم ، کامنت های شما باعث دلگرمی من شده و این داستان رو تا اینجا کشونده ، این داستان قرار بود که کلا تو سی قسمت تموم بشه ، وقتی شروع به آپ کردن داستان کردم بیست قسمت رو نوشته بودم و میخواستم تو ده قسمت باقیمونده تمومش کنم ، اما تا الان دو فصل سی و چند قسمتی رو تموم کردیم و الان فصل سه و قسمت دهم هستیم و به اون پایانی که تو ذهن منه حتی نزدیک هم نشدیم ... سعی من اینه که زودتر وقت بزارم و تمومش کنم ، معمولا یه روز در میون یه قسمت رو آپ میکنم ، حالا اگه اینطوری بهتره که ادامه بدم ، اما اگه دلتون میخواد دو سه قسمت با هم بزارم اونوقت هفته ای یه بار میتونم آپ کنم ..، باز نظر خودتونه ، داستان رو برای شما مینویسم واسه همین تک تک نظراتتون برام مهمه .. ، موفق باشید
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت یازدهم وقتی بیدار شدم تو تخت تنها بودم ، ساعت حدود ده صبح بود ، یه غلت زدم و به صداهایی که از بیرون اتاق میومد گوش دادم ، فقط صدای خنده رویا قابل تشخیص بود ..، احساس گرسنگی میکردم ، اتفاقاتی که پیش اومده بود رو تو ذهنم مرور میکردم و کیف میکردم ، در اتاق باز شد و رویا در حالی که لبهاش به خنده باز بود اومد تو ..، یه تیشرت پوشیده بود و یه شورت نخی پاش کرده بود ، همین !! ، اومد پیشم و کنارم تو رختخواب ولو شد ، بغلش کردم و بوسیدمش ، گفتم چقد لباست پوشیده است ! ، گرمت نشه ، گفت پاشو مامانمو ببین اونوقت دیگه به لباس من متلک نمیندازی ! ، گفتم صبحونه خوردین ؟ گفت نه ما هم تازه پاشدیم ، مامان داره نیمرو میندازه ، گفت بیام بیدارت کنم ..، گفتم بزار یه سلامی به نازت بکنم و پاشم ! ، سرمو کردم لای پاشو شورتشو یکم پایین کشیدم و کسشو بوسیدم ، با پاش کیرمو مالید ..، گفتم الان نگاه کنم معلومه ؟ گفت چی ؟ ای یو دی رو میگی ؟ نه بابا ، بابات میخواست کار بزاره دستشو تا اینجا کرد تو بعد هم یکم پایین تر از مچش رو نشون داد ، گفتم یعنی اگه سکس کنیم بهش نمیخوره ، خندید و با یکم خجالت گفت دیشب تا حالا که نخورده !، گفتم نخش چی معلوم نیست ؟ گفت دیشب با انگشت دست کشیدم ولی پیداش نکردم ، حالا حالا ها که کاری باهاش ندارم ، گفتم کارت با کامبیز هم آسون شد دیگه ..! ، خندید ..، پاشدم و گشتم شورتمو یه گوشه پیدا کردم و پوشیدم ، تو دستشویی فرنگی سرپا شاشیدم و بعد دست و صورتمو یه آب زدم ، از حمام اطاق که اومدم بیرون رویا هنوز روی تخت ولو بود ، لبهای رویا رو بوسیدم و با یه شورت از اتاق بیرون اومدم ، هول بودم ببینم زنداییم چی تنش کرده ، از در آشپزخونه که رفتم تو زنداییم پشت به من داشت پای گاز نیمرو درست میکرد ، یه تاپ سفید رنگ آستین بندی تنش کرده بود و سرشونه های سفید و هوس انگیزش آزاد بودن ، موهای خوشرنگش رو پشت سرش جمع کرده بود و بسته بود ، یه دامن کوتاه لی آبی پوشیده بود که بزور کونشو میپوشوند و تازه عقبش یه چاک هم داشت ، مطمئن بودم اگه خم بشه کونش از تو دامن میزنه بیرون ، یه جوراب شلواری سفید پاش کرده بود که اینقدر نازک بود که تمام مویرگهای پاش رو میتونستی از روی جورابش بشماری ! ، روی جورابش نقشهای قشنگی گلدوزی کرده بودن و با اون جوراب نازک حالتش یه طوری بود که انگار تمام اون نقش و نگارها روی پاهای خوشتراش زنداییم خالکوبی شده ! ، کیرم مثل علم یزید بلند شد ، پیش سولماز هر روز یه روز تازه بود ، سورپرایزهاش تمومی نداشت ، نمیذاشت سکس باهاش یکنواخت و عادی بشه ، حتما یه چیز جدید پیدا میکرد که کیر منو بشکنه ، راست کیرمو گرفتم و مستقیم رفتم و چسبیدم به کون قشنگش و گردنشو بوسیدم ، یهو از جاش پرید و گفت های ی ی ! ، بعد منو دید و لباش به خنده باز شد گفت نمیتونی یه صدا از خودت در بیاری که آدم اینطوری یهو جون به لب نشه ؟ ، کیر راستمو به کونش مالیدم و گفتم قربونت برم زندایی خوشگل ، چقد امروز ناز و سکسی شدی ..، گفت یعنی نبودم ؟ گفتم زندایی خوب بودی ، عالی شدی ..، گفت باز که راست کردی ..، مگه دیشب ساعت 4 صبح سکس نکردی ؟ گفتم زندایی بخدا دست خودم نیست هم خودت هم لباسهات خیلی خوشگل و سکسی هستن ..، گفت خوبه خوبه ، باز شروع کرد به چاخان کردن ، گفتم بخدا راست میگم ، صورتشو برگردوند سمت منو لبهام رو بوسید ، رژ لبش بوی توت فرنگی میداد ، لبهاش مزه مربای آلبالو..! ، چنان میز صبحانه رو با سلیقه چیده بود که اگه تازه چلوکباب خورده بودی باز هم گرسنه میشدی ..! ، بابام و رویا هم تو آشپزخونه به ما ملحق شدن ، بابام گفت حمید جون چه رژلب خوشرنگی زدی ، رویا از خنده ریسه رفت ، زود با دستمال لبهام رو پاک کردم و نشستم سر میز ، سولماز تخم مرغها رو گذاشت سر میز و نشست کنار من ، دستم بلافاصله رفت لای پای قشنگش ، هنوز دستم لای پای سولماز جا خوش نکرده بود که پای زمخت بابام خورد به دستم ، من و سولماز پقی زدیم زیر خنده ، گفتم بابا شما اینهمه دیشب صحبت کردی نمیخوای احیانا یه قانونی بزاری که تداخل پیش نیاد ؟ الان شما که با رویا کنار هم نشستید پاتونو جمع کنید که دست من سر صبحانه بوی پا نگیره ! ، وگرنه من و زندایی میریم تو هال غذا میخوریما ..! ، بابام خندید و پاشو از وسط پاهای خوشگل سولماز جونم جمع کرد ، گفت فعلا باشه ، اما زیاد احساس مالکیت نکنی ...، من اولویت دارم ..، گفتم اولویت بندیها رو خانمها مشخص میکنن ..! ، سولماز خندید و خم شد و منو بوسید و رو به بابام گفت ببین نصف توست اما دو برابر تو شعور داره ، قربون پسر خوشگلم برم ، اولویت من حمیده ، تا حمید هست شما زحمت بکش اصلا سمت من نیا ..، بابام خندید اما معلوم بود تو پرش خورده ، بعد یه چشمک به رویا زدم و گفتم اولویت رویا هم معلومه بابا ، تا شما باشی من سمت رویا نمیام ..، تکلیف معلوم شد ، خلاص ! ، بابام خندید و گفت باشه ، قبول ... ، بعد زیر لب گفتم البته من خودمو گفتم ، ضمانتی در مورد اولویت کامبیز ندارما...! ، هم سولماز که بغلم نشسته بود و هم رویا که روبروم بود فهمیدن چی گفتم اما بابام درست متوجه نشد ، سولماز بلند زد زیر خنده و قبل از اینکه به خودم بجنبم رویا با پا محکم زد وسط دو تا تخمم ، داد زدم آخ خ خ ...، سولماز دیگه داشت از خنده غش میکرد ، بابام گفت چی شد ؟ چی شد ؟ چی گفتی حمید ؟ گفتم هیچی بابا چیزی نگفتم که...، بعد هم تخمام رو گرفتم و گفتم اینجا هیشکی اعصاب نداره والا ..! ، آدم میخواد دهنشو باز کنه باید صد جا رو بپاد ! ، راحت میزنن آدمو ناقص میکنن ..! همه میخندیدن ، صبحانه رو خوردم و یه چایی شیرین دبش هم روش زدم به رگ ، اصلا صبحانه با کیر راست یه مزه دیگه میده ، سولماز گفت سریع برید سراغ دفتر کتابهاتون ..، بابام گفت یه امروز بهشون مرخصی میدادی سولماز جان ..، سولماز گفت من کلا چهار روز دیگه اینجا هستم یه روز هم مرخصی بدیم کل درسهاشون میمونه بابام گفت امروز جمعه است ، مرده ها هم امروز تعطیلن ..، زنداییم گفت باشه پس کلاس بعد از ظهرشون رو تعطیل میکنیم ، سه چهار ساعت درس بخونن ..، یه میز و صندلی فلزی توی حیاط داشتیم ، جابجاش کردیم و بردیمش توی سایه ، بعد روی میز یه پتو پهن کردیم که تمیز باشه و نشستیم دورش و شروع کردیم به مرور کردن کتابهامون ، بابام نیمساعت بعد با یه بشقاب پر از میوه خنک پیشمون اومد ، درسهامون رو نگاه میکرد و گاهگاهی هم نظر میداد ..، سولماز روبروم نشسته بود ، هر دو سه دقیقه یه نگاه بهش میکردم و از دیدنش کیف میکردم ، عشقم بود ، خوشگلم بود ، خانمم بود ، معلمم هم بود ، چه معلم بد اخلاقی هم بود ..! ، وقتی خنگ بازی یا حواس پرتی در میاوردم همچین حالمو میگرفت که نیمساعت میرفتم تو لک ! ، زنداییم گفت این مبحثو ادامه بدید تا من برم یه چیزی واسه ناهارتون بزارم ، چشمام همراه رونهای ناز و جورابهای سکسی زنداییم دوید و رفت ! ، دو سه دقیقه بعد از سولماز بابام هم رفت ، دست رویا رفت وسط پام و کیرمو گرفت تو مشتش ! ، گفت یه بار دیگه جلو عمو فریدون اسم کامبیزو آوردی اینو از بیخ میکنم ...!! ، گفتم آخ خ خ ...، برعکسش چی ؟ جلو کامبیز که میتونم اسم عمو فریدونو بیارم ؟!! ، رویا همچین کیرمو فشار داد که تا پشت گردنم تیر کشید ، گفتم باشه باشه ، متوجه شدم ! ، جفتش ممنوعه ..! ، دستمو بردم لای پاهاش ، شورت نازک و نخیش مانع زیادی برای لمس کس کوچولوش محسوب نمیشد..، کسشو مالیدم و گفتم سوراخ به این تنگی بابام دستشو چه جوری کرد تو ؟ گفت به مامان نگفتم ، خیلی درد داشت ، عمو فری دستکش معاینه دستش کرد و حسابی هم ژل زد و لیزش کرد اما باز هم خیلی درد گرفت ..، ماچش کردم و گفتم آخی ی ی ! ، همش بخاطر سر به هوایی من بود ، گفت نه ، عیب نداره ، عوضش راحت شدم ، تازه فهمیدم سکس یعنی چی ..، سرمون تو کتاب بود اما دستامون لای پای همدیگه بود ، عجب درسی میخوندیم ما !! ، گفتم بسه رویا منکه دیگه امروز درس نمیخونم ...، امروز روز اوله که خوانواده رسمی شدیم ، باید جشن بگیریم بجاش ما رو اورده تو حیاط سرمونو کرده لای کتاب ، من میرم بهش میگم امروز تعطیلمون کنه ، خسته شدم ...! ، رویا یه سری تکون داد ..، فک کنم زیاد موافق نبود ، اگه ولش میکردی به حال خودش هم سرشو از تو کتاب در نمیاورد ..، دستمو از تو شورت رویا بیرون کشیدم و انگشت خیسمو لیسیدم ، رویا خندید ، کیرم نیمه خواب و نیمه بیدار بود اما برجستگیش تو شورت یه لایی که پام بود کاملا مشخص بود ، رفتم سمت آشپزخونه که به زنداییم بگم امروز بیخیال درس بشه ، صدای آه و ناله آشنای سولماز از سمت آشپزخونه میومد ، دمپاییم رو در آوردم و بیصدا رفتم دم در اشپزخونه و سرک کشیدم ، زندایی خوشگلم خم شده بود روی میز و بابام جوراب شلواریشو نصفه کشیده بود پایین و بدون اینکه شورت خودشو در بیاره کیرشو از لای شورتش داده بود بیرون و از پشت داشت زنداییمو میکرد ، بابام واسه اینکه کارش آسون بشه یه پای سولماز رو گذاشت روی میز و کس خوشگلشو دستمالی کرد و کیرشو تنظیم کرد و دوباره چپوند تو کس زندایی خوشگلم ، کیرم مثل دکل نفتی صاف وایساده بود ! ، دستمو کردم تو شورتمو کیرمو مالیدم ، از همون دور داشتم قربون صدقه تن سکسی و کون سفید زنداییم میرفتم ، یه فیلم سکسی مفتی گیرم اومده بود و داشتم تماشا میکردم ، خوبیش به این بود که لازم نبود زیاد احتیاط کنم ، فوقش منو میدیدن ! ، زنداییم یه دمپایی پاشنه بلند قرمز پاش بود که باعث میشد هم قدش بلند تر بشه و هم اینکه کیر بابام درست دم کسش باشه ، صد برابر هم سکسی تر شده بود ...، زنداییم مثلا سعی میکرد صدا نکنه اما آه و ناله اش ویلا رو برداشته بود ، بابام هم موقع سکس یه غرش ملایمی میکرد و به کون زنداییم دست میکشید ..، سولماز خوشگل و نازم روی میز ناهار خوری ولو شده بود و تن سکسیش زیر دست بابام بود و کس نازش از کیر کلفت بابام پذیرایی میکرد ، وایساده بودم و واسه خودم جق میزدم ، طوری راحت وایساده بودم که نصف تنم از توی آشپزخونه معلوم بود ، یهو بابام ناغافل برگشت سمت درو با دیدن من که دستم به کیرم بود خنده اش گرفت اما جلو خودشو گرفت که صداش در نیاد بعد انگشتشو روی لبش گذاشت که هیس ، بعد با همون انگشت اشاره کرد که آروم بیا ...! ، با تک پا بیصدا رفتم سمتشون و از فاصله نزدیک کس دادن زنداییم رو تماشا میکردم ، بابام اشاره کرد که کیرتو در بیار ، درش اوردم و در حالی که بابام کس زنداییمو میگایید مالیدمش ، بابام کیرشو بیرون کشید و کون زنداییمو دستمالی کرد ، زنداییم بدون اینکه سرشو از روی میز بلند کنه آه و ناله میکرد ، بابام با دست کس خیس زنداییمو مالید و بعد در حالی که لبخند مزورانه ای رو لبش بود بهم اشاره کرد که کیرتو بکن تو ، یکم با آب دهن کیرمو که کم مونده بود بشکنه خیس کردمو بجای کیر بابام فرو کردم تو کس زنداییم ، دوباره ناله های سولماز بلند شد ، بابام همونطوری که کیر من تو کس زنداییم بود و کون زنداییمو میمالید اشاره کرد که دستمو بزارم جای دستش ! ، همینکه فریدون دستشو برداشت من دستمو گذاشتم جای دست بابام روی کون سولماز و شروع کردم مدل بابام کون زنداییمو میمالیدم ، بابام یه چشمک به من زد که ادامه بده و توک پا توک پا از آشپزخونه بیرون رفت ، کون زنداییمو یکم جابجا کردم و در همون حالی که میکردمش انگشت شصتمو با آب کسش خیس کردمو با سوراخ کونش بازی کردم ، زنداییم داد زد آها ا ا ، دوباره با انگشت شصت کونشو مالیدم و آه و ناله هاش صد برابر شد ، دست راستمو از روی سوراخ کونش برداشتمو باهاش رون سکسی و پاهای نازشو تو جوراب نازک مالیدم و انگشت شصت اون یکی دستمو با آب دهنم خیس کردمو با سوراخ کون زنداییم بازی کردم ، نزدیک بود ارضا بشم ، زنداییم سر و صداش بلند شده بود اما هنوز ارضا نشده بود ، سر بابام از پنجره توی پذیرایی اومد توی آشپزخونه ، هنوز اون خنده خبیثانه گوشه لبش بود و کس دادن زنداییمو نگاه میکرد ، منم خنده ام گرفته بود ، زنداییم هنوز فکر میکرد داره به بابام میده ، انگشت شصتمو آروم فرو کردم تو کون قشنگش ، داد زد و خودشو فشار داد ، داشت ارضا میشد ، دوباره انگشتمو در آوردمو و کردم تو کونش ، داد میزد و آه میکشید ..، سرعت کردنمو کم کردم و بجاش تا جایی که میشد کیرمو فرو کردم تو کس سولماز همونطوری که سرش روی میز بود داد زد جووون ، آره..، آره فریدون...، آره ..، داری یاد میگیری عوضی ....! ، آه ه ه ه ه ...! آه ه ه ه ه ه ....! سعی میکردم نخندم و سکس هم از سرم نیفته ، دو تا تلنبه محکم تو کس قشنگ زنداییم زدم و همینکه زنداییم ارضا شد و روی میز ولو شد منم کون قشنگ زنداییمو بغل کردمو تا جایی که میشد کیرمو توش فرو کردمو تمام آبمو تو کس قشنگش خالی کردم....، زنداییم همونطوری که روی میز ولو بود و چشماشو بسته بود گفت عوضی مگه نمیگم آبتو توی من نریز ، شب میخوام با حمید بخوابم اذیت میشیم ...! ، صدای کف زدن بابام از توی پنجره آشپزخونه باعث شد زنداییم سرشو از روی میز بلند کنه و با تعجب کله بابامو از تو پنجره پذیرایی ببینه ..، بعد چند ثانیه طول کشید تا با حیرت برگرده سمت من که هنوز کیرم تا دسته تو کسش بود ...، داد زد چی ی ی ؟ کپی اوغلی ...، هم خنده اش گرفته بود و هم عصبانی بود ، برگشت سمت من و گوشمو گرفت و همچین کشید که از دردش تا سوراخ کونم هم تیر کشید ...! ، کیرم نا خود آگاه از تو کسش در اومد ..، و آبم از لای پاش میریخت روی زمین و روی جوراب شلواریش که نصفه در اومده بود ، با اون قیافه عصبانیش که قرمز و سفید شده بود صد برابر سکسی تر شده بود ، یه دستشو گرفت زیر کسش که آبش رو زمین و جورابش نریزه اما باز هم گوش منو ول نمیکرد ، بابام از تو پنجره پذیرایی داشت از خنده غش میکرد ، خداییش هم صحنه خیلی خنده دار بود ، زنداییم رو به بابام گفت درد بگیری با اون خنده مسخره ات ، بجای خنده بیا از این وروجک یاد بگیر ، این داشت میکرد اما من فکر کردم تو سکس کردن یاد گرفتی ...! ، نگو تو همون گهی ، شما دوتا تاپاله کی جاتونو عوض کردین که من نفهمیدم ؟ ...، بعد در حالی که هنوز گوشم تو دستش بود گفت اون دستمال کاغذی رو بده من دستم بنده ، دست دراز کردمو دو سه تا دستمال برداشتمو بردم سمت کسش ، گفت بده خودم میذارم ، گفتم ما فقط نصب در محل میدیم ! ، خنده اش گرفته بود و جلو خنده خودشو میگرفت ، گفت شما گه میخورید ...! ، میگم بده اون دستمالو ، صدای خنده رویا ما رو به خودمون آورد ، رویا از سر و صدای ما خودشو به آشپزخونه رسونده بود که ببینه چه خبره ، با دیدن من که کیرم آویزون بود و هنوز از نوکش آب میچکید و گوشم که تو دست زنداییم بود و جوراب شلواری پایین زنداییم داشت از خنده ریسه میرفت ...، زنداییم گوشمو ول کرد و دستمالو از دستم قاپ زد و چپوند روی کسش و شورت و جورابشو بالا کشید ، بغلش کردم و بوسیدمش ، گفت گمشو خودتو لوس نکن اصلا اعصابتو ندارم...، دوباره ماچش کردم ، گفت مثلا داشتید درس میخوندید ؟ ، گفتم اومدم بگم امروز درسو بیخیال شو که کار به اینجا کشید ...! ، رویا یه لیوان آب برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت ، بابام هم که دیگه حسابی خندیده بود و کیفش کوک بود وقتی دید دیگه صحنه هیجان انگیزی تو آشپزخونه نیست سرشو دزدید ..، زنداییمو بغل کردمو لبهاش رو مکیدم ، بغلم کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد ، با دست کمر قشنگشو میمالیدم و زبونمو تو دهنش میچرخوندم ...، بیشتر از صد بار ماچش کردم ، وقتی از هم جدا شدیم دیگه رژ لبی به لبهای خوشگل سولماز نبود و تمام آرایش صورتش قاطی شده بود و جای لبهای من که با رژ لبش قرمز شده بود تو همه جای صورتش دیده میشد ، خودم هم با دیدن صورتش خنده ام گرفت و مطمئن بودم ریخت خودم از زنداییم بهتر نیست ..، زنداییم یه دستمال برداشت و تو آیینه صورتشو تمیز کرد و گفت غذا رو میذارم رو گاز بعد میرم حمام ..، گفتم منم میام زندایی ..، سرشو تکون داد و گفت باشه عزیزم ..، صدای غرشهای آروم بابام از توی پنجره به گوشم رسید ، خودمو به پنجره نزدیک کردمو سرک کشیدم توی پذیرایی ، بابام روی صندلی نشسته بود و شورت رویا رو در آورده بود و اونو نشونده بود روی کیرش و دو تا دستش رو زیر کون رویا گذاشته بود و رویا رو سر کیر خودش بالا و پایین میکرد ..، با اشاره به زنداییم گفتم بیا ببین ، وقتی اومد و دید خنده اش گرفت اما دست منو گرفت و از پنجره دور کرد ..، این چه عادتیه که شماها از تماشا کردن سکس بقیه لذت میبرید ؟ ، گفتم امروز بهم ممه ندادی زندایی ..، ممه میخوام ! ، گفت جوراب خوشگل پوشیده بودم که تماشا کنی ، میخواستم شب باهات حسابی سکس کنم ، بابات اومد آویزونم شد ، بعدش خودت اومدی و جورابمو به گند کشیدی ، حالا یاد ممه افتادی ؟ اون ممه رو لولو برد ..! ، گفتم سولماز جونم ...! ، بغلم کرد و سینه اش رو به سینه ام چسبوند ، از تو یقه لباسش سینه های خوشگل و گردش رو تماشا کردم و کیرم دوباره راست شد ، سوتین نبسته بود و با هر تکون میشد حرکت سینه های خوشگلش رو از روی لباس نازک تشخیص داد ، دستم رو بردم زیر لباسش و یه سینه رو تو دستم گرفتم ، گفت صبر کن غذا رو بزارم روی گاز بعد بریم بالا با هم ، دوش بگیریم دستمو از تو لباسش بیرون کشیدم و از پشت بغلش کردم ، کیرمو چسبوندم به کون قشنگش ، قابلمه رو روی گاز گذاشت و زیرشو تنظیم کرد و گفت بیا بریم بالا ...!
مرسی از انتقاد بجات دوست من فقط یه موضوع هست ، من نزدیک هشتاد قسمت این داستان رو نوشتم ، اما دلم میخواست شما که وقتی داستان تخیلی شد فوری انتقاد کردی ، تو اون هفتاد و هشت قسمت که باب دلت بود هم یه کامنت مثبت میدادی که الان انتقادت بیشتر به دلم بشینه ..!
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت یازدهم بعد از ناهار یه چرت کوتاه زدیم ..، همگی خسته بودیم ، ظهر های تابستون واقعا طولانی و خسته کننده هستند ..، بعد از ظهر با اصرار من همگی با بابام رفتیم جیپ سواری که اونم خیلی حال داد و چسبید ..، نزدیک غروب برگشتیم توی ویلا و ولو شدیم ، بابام روی یه مبل ولو شد و زندایی خوشگلم روی کاناپه دراز کشید و پاهای خوشگل و لختش رو دراز کرد روی کاناپه ..، رویا روبروی تلوزیون نشسته بود و تلوزیون میدید و من کف زمین روی فرش پهن شده بودم و به کمرم استراحت میدادم ..!! ، این یکی دو روز خیلی ازش کار کشیده بودم ، بین مبل بابام و کاناپه ای که زنداییم روش ولو شده بود یه میز عسلی بود که رویه اش سنگ مرمر بود و روش یه تلفن زیمنس مشکی گذاشته بودن ، از اون تلفنهایی که 3 کیلو وزن داشت و صدای زنگش همسایه ها رو هم بیدار میکرد ، تلفن زنگ خورد و چرت هممون رو پاره کرد ، بابام از همه به تلفن نزدیکتر بود ، از روی زمین شیرجه زدم که قبل از بابام گوشی رو بردارم ، بابام با تعجب منو نگاه کرد میخواست گوشی رو برداره ، داد زدم نه .!! ، اما بابام گوشی رو برداشت و گفت الو ....!!! ، یه آه بلند کشیدم و بعدش بابام یهو به تته پته افتاد ..، یادش نبود که قراره مشهد باشه ..! ، بابام یکم فکر کرد و بعد به مامان که پشت خط بود گفت سه ساعت پیش پروازم نشست ، یه کاری داشتم باید حتما انجام میشد ، زودتر برگشتم ، مستقیم اومدم کارخونه که کارها رو برای فردا ردیف کنم ...، بعد یکم فکر کرد و ادامه داد الان هم اومدم به بچه ها یه سری بزنم ..، بعد هم گفت که یکی دو ساعت دیگه میام سمت خونه ..، چند کلمه دیگه هم با مامانم حرف زد و بعد گوشی رو داد به زنداییم ..! ، گند زده بود ..! ، سرشو خاروند و رو به من گفت اصلا حواسم نبود ، دیدم تو شیرجه زدی سمت تلفن اما باز هم دوزاریم نیفتاد ، سرمو تکون دادم و گفتم خوب دیگه ..، رویا اخماش رفت تو هم ، زنداییم گوشی رو قطع کرد و زد زیر خنده ..، گفت حالا خوبه زود به فکرت رسید جمعش کردی ..! ، یکی دو ساعت بعد بابام وسایلشو جمع کرد و برگشت تهران ، شب با زنداییم و سولماز سه تایی روی یه تخت خوابیدیم ، میخواستم زنداییمو بغل کنم اما اشاره کرد که رویا گناه داره ..، فردا صبحش زنداییم دوباره همون معلم بد اخلاق شد و تا شب نذاشت سر از روی کتاب برداریم ..، دم دمای ظهر سولماز داشت میزد تو سر خودش که نمیدونم ناهار چی درست کنم اما علی آقا با دو تا قابلمه غذا سر رسید و مارو از گرسنگی در آورد ..، غروب که شد خیلی خسته بودیم ، با لباسهای خیلی راحت توی حال ولو شده بودیم و استراحت میکردیم ، صدای ماشین بابام که اومد رویا دو متر از جاش پرید و با خوشحالی رفت سمت پنجره که اومدن بابامو تماشا کنه ، اما یهو صدای رویا که فریاد میزد بابام ..! بابام ..!! پرده گوشمونو پاره کرد ، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم مفهوم بابام بابام به معنی اومدن داییمه ..، هممون از جامون پریدیم چون تقریبا هیچکدوم لباسی جز یه تیکه لباس زیر تنمون نبود ..، زنداییم هول هولکی دوید طبقه بالا ، رویا ناپدید شد و من پشت مبلها دنبال شلوارک و تیشرتم میگشتم ..، بالاخره شلوارکمو پیدا کردم و هول هولکی پوشیدم اما تیشرتم پیدا نشده بود که در ویلا باز شد و بابام و پشت سرش داییم پیداشون شد ..، داییم لبخند میزد ، از دست بابام حسابی شکار بودم ، میتونست یه زنگ بزنه و بگه که داییم داره میاد اما چیزی به ما نگفت ..، داییم گفت لختی شدی دایی ، گرمته ؟ گفتم آره گرمه دایی ، تیشرتمو پرتش کردم یه جا حالا هر چی میگردم نیست ، گفت زنداییت و رویا کجا هستن ؟ گفتم تو اتاقشون خواب بودن ..، داییم گفت فکر کردم صدای رویا رو شنیدم ، خندیدم و گفتم من که نشنیدم حالا شما اگه شنیدین .. !، داییم رو به بابام گفت تو نشنیدی که رویا میگفت بابام ؟ ، بابام شونه هاشو بالا انداخت و گفت نه ، خیالاتی شدی اسد ؟ داییم نشست روی یکی از مبلها ، بابام گفت حمید جون بابا چایی داریم ؟ گفتم میزارم بابا ..، بابام رفت سمت آشپزخونه و گفت خودم میزارم ، بالاخره تیشرتمو یه گوشه مبل زیر یکی از کوسنها پیدا کردم و تنم کردم ، داییم سر میگردوند و گفت اینجا هوا خیلی خوبه ، تهران واقعا گرم بود ، گفتم چه خبر دایی ؟ گفت هیچی دو تا اتاقها رو ردیف کردیم خانومه هم امروز صبح با بچه اش اومد ، چه دختر نازی هم داره ..، گفتم با بابا اومدی دایی ؟ داییم گفت نه بابات صبح زود اومده بود ، من حدودای ساعت 4 بعد از ظهر بود که آژانس گرفتم و اومدم ، دم کارخونه داشتم با نگهبان یکی به دو میکردم که بابات رسید و با هم اومدیم سمت ویلا ..، بعد ادامه داد هرچی به مرتیکه میگم با مهندس کار دارم میگه مشهده ..، بهش میگم من برادر خانمش هستم دیشب برگشته ، میگه نه مهندس مشهده ...، صدای خنده بابام از تو آشپزخونه بلند شد ، تازه فهمیدم چرا بابام بهمون خبر نداده که دایی میاد ، بابام از تو آشپزخونه گفت صبح که من اومدم کارخونه شیفت اون یکی نگهبان کارخونه بود ، کریم آقا هنوز نمیدونست که من از مشهد برگشتم ، یکم فکر کردم ، کارخونه نگهبان دیگه ای جز کریم اقا نداشت ! ، احتمالا بابام بهش سپرده بوده که هر کی پرسید بگه بابام مشهده اما بعد که گند زده بود یادش رفته بود به کریم بگه اوضاع عوض شده و کریم طبق قرار قبلی هنوز به همه میگفته مهندس مشهده ..! ، چند دقیقه بعد رویا از راه پله اومد پایین و گفت اه بابا کی اومدی ؟ ، داییم لبخند زد و گفت تازه رسیدم عزیزم ، وقتی اومدیم فکر کردم صداتو شنیدم که میگی بابام ..، رویا اخماشو تو هم کرد و گفت نه بابا دراز کشیده بودم ، مامان هم هنوز خوابه ..، رویا یه لباس بلند آستین کوتاه پوشیده بود ، بابام با یه سینی و چند تا چایی از آشپزخونه اومد بیرون ، به به دختر گلم ، چطوری رویا جون ؟ رویا لبخند زد و گفت مرسی عمو ، خوبم ، بابام گفت بیاین چایی بخوریم ..، چند دقیقه بعد زنداییم هم اومد پایین ، یه دامن کوتاه پوشیده بود و یه بلوز آستین کوتاه خوشگل و سکسی ! ، پرو پاچه بلوریش رو هم ریخته بود بیرون ..، با دیدن داییمو بابام گفت شما دو تا کی اومدین ..؟ بابام گفت نیمساعتی میشه ..، حوصله تون سر نرفت ؟ زنداییم گفت مهم اینه که این دو تا یکم درس بخونن ، بعد رو به داییم گفت صبح با فریدون اومدی ؟ داییم گفت نه بعد از ظهر با آژانس اومدم ، سولماز اخم کرد و گفت حلوا خیرات میکردن ؟ یه کاره پاشدی اومدی نذاری اینا درس بخونن ؟ داییم گفت چیکار شما دارم ، اومدم یه هوایی بخورم ! زنداییم شونه هاشو بالا انداخت و روش رو کرد به یه طرف دیگه ..، بعد از شام بابام و داییم رفتن تو حیاط ، بابام دو تا بطری مشروب از تو کمدش در آورد و گذاشتن جلوشون ، بعد بابام اومد و به ما گفت اگه شما هم میخورید بیاید یه پیک با ما بزنید ، زنداییم گفت من که نمیخورم ، بچه ها هم بهتره نخورن مثلا اومدیم درس بخونیم ..، بابام و داییم مشغول مشروب خوری شدن ، بیشتر داییم میخورد ، بابام با اینکه ظرفیتش زیاده میگفت میخواد برگرده تهران ، بخاطر همین زیاد نمیخورد ، یکساعت بعد که بابام میخواست برگرده تهران داییم دیگه کاملا مست بود ..، زنداییم چنان با نفرت دایی اسد رو نگاه میکرد که فکر میکردی اگه کارد بدی دستش الان سر دایی اسد رو گوش تا گوش میبره و تحویل میده ..، بابام باهامون روبوسی کرد و وقتی دید دایی اسد اصلا حالیش نیست زنداییم رو هم کشید سمت خودش و لبش رو بوسید و خداحافظی کرد و برگشت تهران ، وقتی بابام جلوی داییم زنداییم رو بوسید حسابی راست کردم ! ، بابام که رفت سه تایی رفتیم توی حیاط و نشستیم به حرف زدن ، زنداییم از دایی اسد پرسید این چند روزه تهران چیکار میکردید ، دایی اسد کشیده کشیده گفت سر کار با حمییییدی دعوووووام شد ..، گفتم گزززارشتو میییدم به حرااااست ..، دیووووونه است مرتیکه نفهم..، آقای حمیدی رئیس شعبه ی بانک شیراز بود که داییم توش کار میکرد ، فهمیدیم داره هذیون میگه ، رویا زد زیر خنده ، وقتی دیدم داییم شوت شوته دستمو گذاشتم رو پای لخت زنداییم که کنارم نشسته بود ، سولماز چیزی نگفت ، رویا چند دقیقه نشست و بعد رفت که بخوابه ، همونطوری که پشت میز نشسته بودیم دایی اسد سرشو گذاشت روی میز ، یهو زنداییم دستشو برد وسط پای من و کیرمو مالید ، نیم متر از جام پریدم ، انتظار نداشتم سولماز وقتی اسد هست همچین ریسکی بکنه ..، سمتش برگشتم و لبش رو بوسیدم ، اشاره کرد کیرتو در بیار ، شلوارکمو یکم پایین کشیدم و کیرمو از تو شورتم در آوردم ، با دست کیرمو مالید ، داییم سرشو از رو میز برداشت و ما رو نگاه کرد ..، از ترس داشتم سکته میکردم ، نمیدید که شلوار من پایینه و دست زنداییم به کیر منه اما میدید که من و سولماز همچین به هم چسبیدیم که انگار تو بغل هم هستیم ! ، قیافه اش متعجب بود ، انگار میدونست یه چیزی جور در نمیاد ، داشت فکر میکرد ببینه چی عجیبه ، زنداییم برعکس من اصلا نترسیده بود ، همونطور که داییم داشت تماشا میکرد شروع کرد به مالیدن کیرم ، دوباره راست کردم ، نگاه داییم مستقیم به چشمای ما بود ، پرسید شما خوبید ؟ گفتم دایی خیلی خوبم ، خیلی !! ، زنداییم خندید ، داییم گفت خوبه ..! ، سولماز خم شد زیر میز و کیرمو مکید ، یه آه کشیدم که دوباره داییم نگاهمون کرد ، گفت چیزی شده ؟ گفتم نه دایی اسد ..، چیز بدی نشده همه چی خوبه ..! ، سری تکون داد و دوباره سرشو روی میز گذاشت ، دستمو بردم لای پای سولماز ، دامنشو دادم بالا و دستمو از پشت بردم توی شورتش لای چاک کونش ، سولماز داشت حرفه ای ساک میزد ، صدای ملچ مولوچش بلند بود ، اسد از جاش بلند شد ، زنداییم سرشو از رو کیرم بلند کرد و در حالی که نصف صورتش از آب دهن خیس بود رو به داییم گفت کجا..؟؟ داییم گفت برم بخوابم ..، سولماز از جاش بلند شد و دامنشو دوباره انداخت روی پاش و رفت سمت دایی اسد ، رو به داییم گفت بیا ..! ، اسد مثل بچه های حرف گوش کن دنبال زنداییم راه افتاد ، کیرمو دوباره تو شلوارک جا دادم و از جام بلند شدم و دنبالشون رفتم ، سولماز داییمو خوابوند روی تخت توی اتاق ما و در حالی که من با تعجب تماشاش میکردم خودش هم بلوزش رو در آورد و با یه شورت و سوتین دراز کشید کنارش و به من اشاره کرد تو هم بیا ...، با پاهای لرزون رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم ، دستشو دراز کرد و کیرمو دوباره کشید بیرون و شروع کرد به ساک زدن ، دایی اسد غلطی زد و اینبار روش به ما بود اما زنداییم حتی یه لحظه هم ساک زدنشو قطع نکرد ، کیر من با هر حرکت داییم از ترس میخوابید و با هر ساک زدن زندایی خوشگلم دوباره راست میشد ، وقتی سولماز با پای خوشگل و لختش موقع ساک زدن پامو نوازش کرد دیگه طاقتم طاق شد و با شدت ارضا شدم ، آبم عین فواره از نوک کیرم بالا پرید و دست و بال سولماز و شکم خودمو خیس و کثیف کرد ..، زنداییم دست دراز کرد و دستمالو برداشت و تمیزم کرد ، زنداییم اشاره کرد برو تو اتاق مهمون بخواب ، اما خیال نداشتم قبل از ارضا کردن زنداییم برم ، دستمو بردم توی شورتش ، یه پیچ و تابی به خودش داد و شکمشو از روی تخت بلند کرد ، دو طرف شورتشو گرفتم و پایین کشیدم ، پاهاشو از هم باز کردم و سرم رو روی کسش گذاشتم و شروع کردم به لیسیدن کس نازش ، یکی از پاهاش روی تن دایی اسد بود و هر بار که هیجان زده میشد یه ضربه ای هم با پا به داییم میزد ، انگشتم رو فرو کردم تو کسش ، چنان با پا به پهلوی داییم زد که دایی اسد از جاش پاشد و با چشمهای بی فروغ و بی حالت منو نگاه کرد ..، قلبم داشت از سینه میزد بیرون ، تمام دهنم از آب دهن خودم و آب کس سولماز خیس بود ، اما اسد دوباره سرشو روی بالش گذاشت و خوابید ، با زبون چوچول قشنگشو خوردم و با انگشت با سوراخ کونش بازی کردم ، سر و صدای سولماز بلند شد و با آه و ناله ارضا شد ..، کسشو بوسیدم و بعد خودمو کشوندم بالا و صورت قشنگش رو هم ماچ کردم و از اتاق بیرون اومدم ....
gncenter] یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت سیزدهم [/align]فرداش سر صبحونه داییم بدجوری نگاهم میکرد ، نمیدونم چیزی یادش میومد یا نه ..، یه بار هم ازم پرسید حمید جون دیشب تو اتاق ما اومدی ؟ گفتم نه دایی تو اتاق شما چیکار داشتم ..، یکی دو ساعت بعد وقتی جدیت زنداییمو موقع درس خوندن دید و بد اخلاقی کردنش رو تماشا کرد فک کنم دیگه باورش شد که چیزهایی که دیده هذیون بوده و نگاههاش کم کم عادی شد اما فهمیدم که دیگه مسجد جای گوزیدن نیست..، زنداییم بعد بهم گفت که دایی اسد دو بار دیگه هم بعدا از اون پرسیده که دیشب حمید تو اتاق ما اومده بود یا نه ! ، بعد از ظهر که درسهامون تموم شده بود و استراحت میکردیم تلفن زنگ خورد ، سولماز گوشی رو برداشت و وقتی دیدم داره رسمی سلام علیک میکنه خیلی تعجب کردم ، رویا تو آشپزخونه بود و داییم تو حیاط کنار استخر داشت سیب گاز میزد ، زنداییم بعد از یه دقیقه که من با تعجب نگاهش میکردم که بفهمم پشت خط کیه سرشو از تو گوشی در آورد و صدا زد رویا مامان بیا دوستت پشت خطه ..، اینبار دیگه میخواستم از تعجب شاخ در بیارم ، کسی تلفن ویلا رو نداشت که بخواد با رویا حرف بزنه ! ، با استفهام به زنداییم نگاه کردم ، با شیطنت خندید و ابروهاش رو بالا انداخت ، منتظر شدم تا رویا بیاد و گوشی رو برداره ، داشتم از کنجکاوی میمردم ، رویا گوشی رو برداشت و گل از گلش شکفت ، با نگاهش دور و بر رو برانداز میکرد ، فک کنم میخواست مطمئن بشه داییم نیست ..، یکم با تلفن پچ پچ کرد و بعد از یکی دو دقیقه گوشی تلفن رو از روی گوشش برداشت و گرفت سمت من و اشاره کرد که بیا ...! ، با حیرت نزدیک شدم و گوشی تلفن رو از دست رویا گرفتم ، گفتم الو ...! ، پشت خط صدای خندون کامبیز گفت سلام ..! ، خنده ام گرفت و یکم هم ته دلم عصبانی بودم ، گفتم سلام و زهر مار ، حالا ما شدیم شهروند درجه دو ..؟ ، اول با رویا و زنداییم حرف میزنی بعد با من سلام علیک میکنی ؟ ، خندید و گفت بابا خفه شو ، به زنداییت گفتم رویا یا حمید هر کدوم دم دست هستن !! ، زنداییت هم رویا رو صدا کرد ، گفتم احتمالا ترسیده داییم سر برسه اول گوشی رو به رویا داده ، کامبیز گفت اوه اوه، مگه داییت هم اونجاست ؟ گفتم آره ..، با کامبیز که حرف میزدم صدای پروانه خانم اومد ، گفت کامبیز جون حمیده ؟ کامبیز گفت آره ، گفت سلام برسون بگو هر وقت پاهام ذق ذق میکنه یادت میکنم خاله ..، اوندفعه خیلی خوب ماساژ دادی ..! ، با یاد اوری اون صحنه های سکسی کیرم هم از پایین یه تکونه به خودش داد ، فک کنم میخواست گوشی رو بگیره با مامان کامبیز یه حال و احوالی بکنه دلش تنگ شده بود ..، کامبیز گفت شنیدی ؟ گفتم آره سلام برسون بگو میام خاله ..! ، با کامبیز که قطع کردم فکر کردم حالا که کامبیز زنگ زده و با رویا حرف زده بهتره منم به دوست دختر جدیدم یه زنگی بزنم چند روزه ازش بیخبرم ...، رفتم تو اتاق بابام اینا و یه زنگ به ناتاشا زدم ، تلفن چند تا زنگ خورد و بعد ناتاشا گوشی رو برداشت و گفت الو ، گفتم سلام ناتاشا ..، حمیدم ...، ناتاشا ساکت موند ..، فهمیدم کسی پیششه ..، گفتم یه ساعت دیگه زنگ بزنم خوبه ...؟ آروم گفت آره ..، بعد بلند گفت اشتباه تماس گرفتید آقا ..! ، گوشی رو قطع کردم و دمق برگشتم توی هال پیش بقیه ...سه روز دیگه هم گذشت ، تنها تفریح من تو این سه روز تو زمانهایی که داییم نبود دستمالی کردن زنداییم بود..، دو سه بار هم با ناتاشا صحبت کردم که حسابی صمیمی شده بودیم و باهم درد دل میکردیم ..، از خاطراتی که با شوهرش داشت تعریف میکرد و از چیزهای دیگه میگفت ...، منم از مشکلات خودم و فکر و خیالهایی که واسه آینده داشتم براش صحبت میکردم ..، خلاصه حسابی رفیق شده بودیم ..داییم توی پذیرایی نشسته بود و زنداییم توی آشپزخونه بود ، قرار بود فردا صبح برگردیم تهران اما من تو این سه روز حتی نتونسته بودم به کس خوشگل سولماز دست بزنم ، سولماز خوشگلم پس فردا صبح راهی شیراز بود و معلوم نبود کی بتونم دوباره یه دستی به سولماز بکشم ..، از الان عزا گرفته بودم ، رفتم تو آشپزخونه و با قیافه داغون پشت میز نشستم ، سولماز گفت چته ..؟ گفتم هیچی ..، پس فردا صبح میخواید برگردید شیراز ..، من خیلی دلم تنگ میشه زندایی ..! ، اومد سمتم و سرمو بین سینه های درشتش گذاشت و به سرم دست کشید و گفت ناراحت نباش عزیزم ، زود میام پیشت ..، تو هم بیکار بودی یه بلیط بگیر بیا شیراز ...، حالا چند روزه دارم با این دایی بی خاصیتت صحبت میکنم ، شاید بتونه کارشو منتقل کنه تهران بیشتر پیش هم باشیم ، خوشحال شدم ..، همونطوری که سرم بین سینه هاش بود سینه خوشگلشو از روی لباس بوسیدم ..، زود از هم جدا شدیم چون دایی اسد توی پذیرایی نشسته بود و پنجره آشپزخونه به پذیرایی هم باز بود ...، زنداییم به پنجره نزدیک شد و رو به دایی اسد صدا زد و پرسید : بهت گفتم یه کاری کن انتقالی بگیری بیایم تهران کاری کردی ...؟ بعد هم همونطوری که سرش توی پنجره بود و داشت با داییم حرف میزد گوشه دامنشو بالا گرفت و رونهای خوشگل و سفیدشو بهم نشون داد ..، دو سه ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش چیه ..، بعد چهار دست و پا شدم و خزیدم زیر دامنش ..، یه شورت تور سفید پاش کرده بود و رونهای سکسی و سفیدش برق میزدن ..، سرمو بردم جلو کسش و شورتشو نصفه پایین کشیدم ، داییم توضیح میداد..! ، انتقالی به مرکز خیلی سخته ..، دو سه تا آشنا پیدا کردم یکیشون موذنی معاون شعبه استانه ..، گفت کمکت میکنم انتقالی بگیری ...، زبونم لای چاک کس زنداییم میچرخید و ترشحات خوشمزه اش رو میلیسیدم ..، یه رفیق قدیمیم الان نماینده مجلس شده از جهرم ..، به اونم زنگ زدم ..، قرار شد دو هفته دیگه برم پیشش ببینم چی میگه ..، انگشتمو فرو کردم تو کس زنداییم ، جابجا شد و کون گنده اش رو تکون داد ، کیرم داشت میشکست ، کس زنداییم دوباره حسابی خیس شد ..، صدای داییم میومد ! ، قرار شد یه نامه بنویسم بگم همه فک فامیل ما تهران هستن و مادرم هم نیاز به سرپرستی داره و خونه زندگیش تهرانه ...، دوباره کس سولمازو لیسیدم ، آروم آه کشید ...، انگشتمو خیس کردمو با سوراخ کونش بازی کردم ، انگشتهای پاش از هیجان تکون میخوردن ، اما سعی میکرد هی جابجا نشه که داییم شک نکنه ...، داییم هنوز توضیح میداد...تو نامه مینویسم مادرم نیاز به خدمات درمانی داره که فقط تو تهران هست وگرنه میگن مادرتم بیار شیراز پیش خودت ...، زنداییم آروم پاهاشو از هم باز کرد که راحت زیر دامنش بین پاهاش جا بشم ، رونهاش رو میبوسیدم و دستمالی میکردم و کسشو آبدارشو میخوردم ..، صدای تکون خوردن داییم اومد و بعد دست زنداییم به سرم خورد که اشاره میکرد زود بیا بیرون ، صدای داییم نزدیک میشد که میگفت فک کنم اگه همه چی خوب پیش بره یکی دو سال دیگه بتونم انتقالیمو بگیرم ...، زود از زیر دامن زنداییم خزیدم بیرون و رفتم سر گاز که مثلا چایی بریزم ...، کله داییم از توی پنجره پیدا شد که توی آشپزخونه سرک میکشید ...، گفتم دایی چایی بریزم براتون ؟ ، گفت آره دایی مرسی ...! ، براش چایی ریختم و از پنجره آشپزخونه دادم بهش ..، کله اش که از توی پنجره آشپزخونه محو شد با دیدن زنداییم که سعی میکرد بدون اینکه دامنشو بالا بده شورتشو بالا بکشه کیرمو دوباره راست کرد ، مستقیم رفتم توی دستشویی ، کیر راستمو از تو شلوارک بیرون کشیدم و اینقد تکونش دادم که هرچی آب غلیظ و زرد توش انبار شده بود همه اش ریخته شد کف کاسه توالت ...!فردای اونروز برگشتیم تهران ، خونه همچین مرتب و منظم شده بود که قابل تشخیص نبود ...، قبلا دوقلوها میریختن و مامانم پشت سرشون جمع میکرد اما به گرد پاشون هم نمیرسید ...، سرعت ریخت و پاش دوقلوها از سرعت نور بیشتر بود ..، اما الان خونه عین دسته گل بود و صدای دو قلوها رو نمیشنیدی ..، مامانم با یه سارافون نسبتا کوتاه صورتی رنگ که زیرش یه بلوز آستین کوتاه نخی کرم پوشیده بود خیلی خوشتیپ شده بود ، پاهای خوشتراش و لختش حسابی سکسی شده بودن ، با روی خوش به زنداییم و داییم خوش آمد گفت ...، چشمای سولماز در اومده بود ، هم از لباس مامانم و هم از خونه مرتب و منظمش ..، حسادتو تو چشمای خوشگل سولماز میدیدم ..، میدونستم خیلی به مامانم حسودی میکنه ...، وقتی لباسهای راحت تو خونه ام رو پوشیدم و برگشتم از پنجره هال دیدم که دوقلوها با یه دختر کوچولوی ناز و تپل بازی میکنن ..، گفتم مامان دختر لیلا خانمه ..؟ چقد نازه ، قبل از اینکه مامانم جواب بده لیلا خانم از پشت سرم جواب داد کوچیک شماست ..، چشماتون قشنگ میبینه ...، باهاش سلام علیک کردم ، لباسش چقد آشنا بود...، یکی از لباسهای قدیمی مامانمو پوشیده بود ..، گفتم اسمش چیه لیلا خانوم ؟ گفت نازنین ، گفتم واقعا هم خیلی نازنینه ..، لبخند زد و رفت دنبال کارهاش ..، گفتم مامان خیلی خوب شد نه ...، فهمید منظورم چیه ..، گفت آره مامان خیلی خوب شد ، هم خونه مرتبه ، هم دستپختش خوبه هم این دو تا وروجک یه همبازی دارن دیگه کمتر اذیت میکنن ..، بغلش کردم و بوسیدمش ، رفتم تو حیاط پیش دوقلوها و نازنین خانم ! ، دیدم دوقلوها واسه جلب نظر نازنین مسابقه دارن ، دستشونو یه طوری گرفتن که انگار فرمون تو دستشونه و سوار ماشینن ، یکیشون اومده میگه خانم سوار ماشین من شو من ماشینم فراریه ...، اون یکی اومده میگه نه سوار ماشین من شو مال من لامبورگینی کانتاچه !! ، از خنده مرده بودم ، گفتم نگا کن از الان پا گذاشتن جای پای بابا و داداش بزرگه !! ، تخم سگها شروع کردن به خانم بازی ! ، برگشتم تو خونه و زنگ زدم به کامبیز ، خودش گوشی رو برداشت ، وقتی فهمید تهرانم کلی ذوق کرد و گفت الان پاشید بیاید اینجا ...، گفتم داییم هست بزار ببینم چطور میشه داییمو بپیچونیم با رویا میایم که دوست دخترتو قبل رفتن ببینی ..، فردا برمیگردن شیراز ..، میرن آبانماه برمیگردن برای کلاس ریاضیات با اون استاده اسمش چی بود ..؟ فروزان ؟ کامبیز گفت فروزانفر ..! ، گفتم آره دیگه ..، همون ..، گفت باشه پس جون کامبیز جورش کن با هم بیاین ..، گفتم باشه ..رفتم پیش مامانم توی اتاق نشسته بود و با زندایی غیبت میکردن ، لابد پشت سر شوهرهاشون حرف میزدن ، مامانم پاهاشو روی هم انداخته بود و پاهای لختشو نمایش میداد ..، زنداییم هم یه بلوز قرمز پوشیده بود با یه دامن سیاه بالای زانو و زانوهای لخت و سفیدشو بیرون ریخته بود ..، دلم میخواست لخت شم و همونجا ترتیبشو بدم ..، مامانم گفت حمید جون دو سه روز پیش یه پاکت نامه واست اومد گذاشتم رو میز اتاقت ...، فک کنم از راهنمایی و رانندگی بود ...، گفتم ای داد چرا زودتر نگفتی ..، نکنه وقت امتحانم بگذره ..، برای گواهیناممه ..، دویدم توی اتاق و از روی میز پاکتو برداشتم ، خوشبختانه وقت امتحانم دو روز بعد بود ..، اونوقتا از زمان تکمیل پرونده تا زمانی که گواهینامه دستت برسه یه چیزی حدود شیش ماه طول میکشید ...، کلی خوشحال شدم اما یادم افتاد که اصلا کتاب آیین نامه رو نخوندم ..، بدو بدو رفتم و دوباره به کامبیز زنگ زدم ، گفتم کتاب آیین نامه داری ..؟ من پس فردا امتحان آیین نامه و شهر دارم و هنوز نگاه هم نکردم ..، کامبیز گفت که خوشبختانه هنوز کتاب رو داره ، بهش گفتم دم دست بزاره که تو اولین فرصت ازش بگیرم ، بعد به بابام زنگ زدم و گفتم بابا میتونی شب یه پیکان از یکی قرض بگیری ؟ من پس فردا امتحان رانندگی دارم و هنوز پشت پیکان ننشستم ..، بابام گفت حالا زنگ میزنم به صفوی اگه داشته باشه یه پیکان واسه دو روز قرض میگیرم ..، صفوی رفیق بابام بود که نمایشگاه ماشین داشت ، دل تو دلم نبود ..، اگه گواهینامه رو میگرفتم بعدش بابامو وادار میکردم برام ماشین بخره ...، تو فکر این بودم چه ماشینی بخرم ..!! ، دایی اسد توی هال نشسته بود جلو تلوزیون و هی با کنترل سه تا کانال تلوزیونو بالا و پایین میکرد ، اونوقتا هنوز تلوزیون ریموت دار زیاد نیومده بود ، این تلوزیون رو هم بابام به یکی از دوستاش سفارش داده بود و از فرانسه برامون آورده بودن ، یه تلوزیون 26 اینچ سونی بود که دو نفر مرد گنده بزور میتونستن جابجاش کنن ، یه ریموت کنترل هم داشت که کلا سه تا دکمه روش داشت ، دکمه پاور ، دکمه صدا ، دکمه کانال ..!!! ، تازه همون رو هم هیشکی ندیده بود ..، خوبیش به این بود که مثل تلوزیونهای این دوره زمونه یه بچه دو ساله نمیتونست پرتش کنه پایین ! ، وگرنه دو تا داداشهای من صد باره داغونش کرده بودن ، داییم هی با ریموت تلوزیون بازی میکرد و وقتی که کانالها عوض میشدن و صداش کم و زیاد میشد قاه قاه میخندید ...! ، تو خونه دنبال رویا میگشتم و بالاخره تو اتاق دوقلوها پیداش کردم ..، طبق معمول سرش تو کتاب بود ، یعنی اگه من نصف وقتی رو که رویا صرف درس خوندن میکرد واسه درسهام وقت میذاشتم الان کرسی استادی خدابیامرز دکتر حسابی تو دانشگاه خالی نبود ! ، گفتم اینقد خر خونی نکن ..، بجاش یه فکری کن بریم به شوهرت سر بزنیم داره از دلتنگی خودشو میکشه ..، خندید و گفت زنگ زدی بهش ؟ گفتم آره خیلی دلش تنگه ..، گفت خودش گفت ؟ گفتم بله خودشون فرمودن ، حالا چیکار کنیم ؟ هم داییم هست و هم مامانم ..، هر کدوم یه جور مشکل هستن ..، گفت به مامانم راستشو میگم ..، تو هم بیا بگو میخوای بری بیرون بگردی ..، اونوقت منم آویزونت میشم و میگم منم حوصله ام سر رفته باهات میام ..، تعجب کردم که بالاخره یه بار هم که شده واسه یه کاری که میخواستیم انجام بدیم یه نقشه عملی کشید ..، عادت کرده بودم همیشه خودم بجای هر دوتامون فکر کنم ، گفتم ای ولله ، همین خوبه ، رویا رفت سراغ زنداییم و منم رفتم تو اتاق خودم که لباس بیرون بپوشم و برم تو فاز نقشه ..نیمساعت بعد با رویا تو راه خونه کامبیز اینا بودیم ..، تو دلم داشتم فکر میکردم یعنی اینبار میشه یه دستی به مامان کامبیز برسونم ؟ ، به رویا گفتم جون حمید یه چیزی میگم نه نگو ..! ، خندید و گفت باشه لفت میدم ..! ، گفتم آخ ..، قربون آدم چیزفهم ! ، زنگ آیفون کامبیز اینها رو زدم و کامبیز گوشی رو برداشت ، وقتی صدای منو شنید کلی خوشحال شد و درو زد ..! ، با کمال تعجب در باز شد !! ، هنوز کفشهامون رو در نیاورده بودیم که کامبیز بدو بدو خودشو رسوند ، دستشو دراز کرد و با من دست داد و با اون یکی دستش رویا رو کشوند سمت خودشو لپشو بوسید ..، گفتم این در چرا باز شد ..؟ گفت چی ؟ گفتم میگم چرا آیفون رو که زدی در باز شد ..؟! ، با قهقهه خندید و گفت خوب معلومه دیگه ! ، زود اومدی داداش ! ، اگه یکی دو روز دیگه میومدی احتمالا دوباره خراب شده بود تازه دیروز برقکار اومده درستش کرده ، خندیدم و رفتیم تو ، تو خونه سر میگردوندم و منتظر بودم ببینم پروانه خانم کجاست ..، اما صدایی نمیومد ، آخر سر زبون اومدم پرسیدم پروانه خانم کجاست ؟ ، گفت خونه پری !!! بعد هم زد زیر خنده ، یعنی دلم میخواست با مشت بکوبم وسط صورتش ! ، رویا هم که با خنده کامبیز بهونه دستش اومده بود شروع کرد به خندیدن ، حالم گرفته شده بود و از دست جفتشون حسابی شکار بودم ، رو به کامبیز گفتم خنده نداره که داداش من ، اوندفعه مامانت بود سر منو به چایی درست کردن گرم کرد شما با خانمتون تو اتاق خلوت کردین ، الان بنده از همین لحظه تا دقیقه آخری که از خدمتتون مرخص میشیم شما رو تنها نمیذارم ، ببینم وقتی دارم برمیگردم خونه باز هم حال دارید بخندید یا نه ..! ، کامبیز گفت اصلا بدون تو صفا نداره داداش ، بریم بالا ....
gncenter] یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت چهاردهم [/align]نیمساعتی که نشستیم دلم بحالشون سوخت ، گفتم بچه ها من میرم یه سری به وحید فیلمی میزنم و برمیگردم..، جفتشون خندیدن اما مخالفتی هم نکردن ..، در زدم و سهیلا در رو باز کرد ، با خوشحالی بهم خوشامد گفت و منو برد تو ، یه بلوز آستین کوتاه بایه شلوار استرچ مشکی تنش بود ، سراغ کامبیز رو گرفت و احوالشو پرسید ..، گفتم سهیلا اگه میشه وقتی خواستم برم مدلهای شورت سوتینتو دوباره بیار چند تا بردارم ، مامانم خیلی تعریف کرد ..، من رو تا دم اتاق وحید رسوند و رفت .، چشمای وحید کاسه خون بود ..، معلوم نیست چیکار میکنه با خودش ، گفتم وحید جدید چی داری ؟ گفت دو تا فیلم دارم خوراک خودته ، کرک و پرت میریزه ..، بعد هم دو تا فیلم گذاشت جلوم ، رو یکیش نوشته بود کماندو ..، اون یکی هم به انگلیسی نوشته بود فور یور آیز اونلی ! ، گفتم فیلم عشقیه ..؟ من کی فیلم عشقی نگاه کردم که حالا واسم فیلم عشقی گذاشتی ؟ گفت عشقی کدومه مرد حسابی اینا جفتشون آخر اکشنه ..، گفتم خوب کماندو که لابد اکشنه اما فقط بخاطر چشمان تو کجاش بوی اکشن میده ؟ ..، گفت ببر ببین ، راجر مور بازی کرده خیلی باحاله ..، فیلمها رو کنار گذاشتم و گفتم اون فیلمه که بهم دادی ..، تابو ..، گفتی دو و سه داره ؟ زد زیر خنده گفت نگفتم برمیگردی دنبال بقیه اش ؟ بعد هم رفت در کمدش رو باز کرد و از تو انبوه فیلمها که مرتب ومنظم توی کمدش چیده بود تابو 2 رو برداشت و بهم داد ..، گفتم بگو سهیلا برام از اون جنسها بیاره بردارم و برم ، وحید رفت سهیلا رو صدا کرد سهیلا اومد تو اتاق و گفت حمید تو بیا تو اتاق من ، جنسها زیادن بیا خودت انتخاب کن ، دنبال سهیلا راه افتادم و رفتم تو اتاقش ، اتاق که نه ، فک کنم اندازه یه زیر پله بود ، توش یه عالمه عکس زن لختی با لباسهای سکسی به دیوار چسبونده بود ، بیشتر شبیه عکسهایی بود که از مجله های مد کنده باشند ، در یه کمد رو باز کرد و یه عالمه شورت و سوتین و جوراب از تو کمد بیرون ریخت ! ، گفت بیا خودت انتخاب کن ، خودش هم بغل دستم نشست و شروع کرد به کمک کردن ، بدنش که به تنم میخورد باعث شد کیرم راست بشه ..، دلم میخواست بکنمش ! ، عکس های روی ست های شورت و سوتین رو نگاه میکردم و چند تایی برداشتم ، بعد بهش گفتم جورابها رو هم بهم نشون بده ..، یه عالمه جوراب سکسی و خوش مدل داشت ساده و نقشدار ، سفید ، سیاه ، رنگ پا ! ، دلم میخواست همه رو برای زنداییم بردارم ، با اون پاهای سفید و سکسی وقتی جوراب میپوشید واقعا سکسی تر میشد ...، یکی دو تا رو واسه زنداییم و یکی دو تا هم واسه مامانم برداشتم ، مال مامانمو عمدا گرون تر برمیداشتم ، دلم میخواست وقتی میپوشه از زنداییم سرتر باشه ..، بعد یهو یاد حرفهای پروانه خانم افتادم ..، گفتم دوباره ستهای شورت و سوتین رو نشونم بده چند تا هم واسه مامان کامبیز بردارم ، سهیلا تعجب کرد که چرا من میخوام واسه مامان کامبیز خرید کنم ، بهش گفتم مامانش ازم خواست آدرستونو بدم که خودش بیاد ازت خرید کنه اما فکر کردم شاید نخوای مامان کامبیز آدرستو داشته باشه ..، واسه همین هم بنظرم بهتره خودم چند تا براش بخرم ، سهیلا وقتی شنید که مامان کامبیز سراغ خونه اشون رو میگرفته گرخید و گفت آره خوب کردی آدرس ندادی ، اگر لازم شده هم بهتره بگی خودم براش ببرم ..، دستم رو روی پاش گذاشتم و گفتم باشه ، حواسم هست ..، وقتی دستمو روی پاش گذاشتم صورتشو به سمتم گردوند ، لبخند زدم و لبش رو بوسیدم ، کیرم دیگه مثل علم یزید شده بود ، اما میدونستم نمیشه باهاش تو خونه خودشون سکس کنم ...، گفت میخوای ببرمت تو اتاق ماساژ ؟ گفتم نه ..، الان وقت ندارم ، یه دفعه دیگه ..، خندید و گفت باشه ..، فکر کنم نزدیک 20 تا ست شورت و سوتین واسه زنداییم و مامانم و پروانه خانم برداشتم ، دو تا هم واسه رویا برداشتم که ازم ناراحت نشه ، برگشتم پیش وحید و سه تا فیلم رو هم گرفتم و همه رو توی کوله دوچرخه سواریم جا دادم و برگشتم سمت خونه کامبیز اینا ...در خونه رو که زدم خیلی زود در رو زدن ، تعجب کردم ، فکر میکردم یه ساعت طول میکشه تا درو باز کنن ، با خودم گفتم اینا که الان باید روی هم باشن ..! ، اول راهرو داشتم کفشمو در میاوردم که پروانه خانم به استقبالم اومد ، خیلی تعجب کردم ، باهام روبوسی کرد ..، یه عطر خیلی خوشبوی سکسی زده بود که برام تازگی داشت ، چشمام از خوشحالی برق میزد ، یه دامن گل گلی خوشگل پوشیده بود با گلهای زرد و قرمز ، یه بلوز نخی نازک و قرمز هم تنش کرده بود ، موهای طلایی بلندش روی شونه هاش بودن و کون گنده و سکسیش بد جوری بهم چشمک میزد ، خندید و گفت بیا بریم توی حیاط تو الاچیق بشینیم ..، هوا خوبه منم تازه چمنها رو آب دادم حسابی خنکه ..، دو تا لیوان شربت خنک درست کرد و با هم رفتیم تو آلاچیق وسط حیاط نشستیم ، بیشتر دلم میخواست باهاش میرفتم تو اتاقش ، اما همون هم غنیمت بود ..، شربتمون رو که خوردیم یاد لباس زیرهایی که براش خریده بودم افتادم ، با خودم کلنجار میرفتم که بهش بگم و خودم بدم یا بدم به کامبیز بهش بده..، بالاخره تصمیم گرفتم خودم بدم بهش ..، گفتم خاله یادته کامبیز براتون از خواهر دوستم لباس خریده بود گفتین باز هم میخواین ؟ گفت لباس ..؟ بعد یادش افتاد و گفت آهان لباس زیرها رو میگی ؟ گفتم آره ..، گفت خوب ، قرار بود بگی بیاد اینجا باز هم ازش بخرم ..، گفتم رفتم خونشون که از داداشش فیلم بگیرم برای مامانم ازش لباس زیر برداشتم ، بعد یاد شما افتادم برای شما هم خریدم ..!! ، بعد هم اضافه کردم شما هم مثل مامان خودم ..!!! ، پروانه خانم که یکم شوکه شده بود گفت مرسی عزیزم ، مگه سایز منو داشتی ؟ گفتم نه والله اما خود سهیلا سایزتون رو میدونست ، از اوندفعه که کامبیز ازش خریده بود یادش بود ، من فقط مدلهاش رو انتخاب کردم ، قاه قاه خندید و گفت حالا بیار ببینم واسه خاله چی پسندیدی ! ، رفتم و با کوله ام برگشتم ، مدلها رو تماشا میکرد و میخندید ، گفت عجب هم مدلهای سکسی خوشرنگی پسندیدی ..! ، بغل دستش نشسته بودم و اون شورت و سوتینها رو چک میکرد و روی پوستش میذاشت که ببینه رنگش بهش میاد یا نه ..، کیر منم که گفتن نداره طبق معمول له له میزد ، پروانه خانم خیلی خوشش اومد ، یه شورت قرمز توری رو برداشت و دامنش رو بالا زد و شورت رو گذاشت روی رون لختش و گفت قشنگ میشه نه ..؟ میخواستم با مشت بزنم تو سر خودم ، گفتم آره خاله خیلی خوشگل میشه تو تنتون ..، از توی ساختمون صدای حرف زدن کامبیز و رویا اومد پروانه خانم زود دامنشو داد روی پاش و شورتو توی بسته گذاشت و در کوله ام رو بست ، بهم گفت حمید جون بهتره اینارو بدی کامبیز بهم بده ..، میترسم اگر از تو بگیرم از دستت ناراحت بشه ..، خیالمو راحت کرد ، خودم هم نگران بودم نکنه کامبیز فکر کنه دارم دورش میزنم ، دو سه دقیقه بعد کامبیز و رویا اومدن تو حیاط و به ما پیوستن ..، کامبیز گفت حال دارید بریم بیرون هم یه هوایی بخوریم و هم یه شام بخوریم و بیایم ؟ رویا گفت من باید زود برگردم ، کامبیز گفت همین دور و بر میریم ..، پروانه خانم گفت من نمیام ، تا بخوام حاضر بشم کلی طول میکشه تا اونوقت هم رویا دیرش میشه ..، من و حمید داشتیم تعریف میکردیم ، شما دو تا برید و زود برگردید ..، کامبیز با چشمای پرسشگر منو نگاه کرد ..، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم آره گرسنه هم نیستم ، رویا اینها هم صبح میرن شیراز تا یه ماه دیگه ..، یه امشبو وقت دارید با هم باشید ، با هم برید ...، کامبیز با دمش گردو میشکست ، منم همینطور !! ، کامبیز و رویا که رفتن پروانه به من گفت پاشو بریم تو ، مثل پسر های خوب و حرف گوش کن دنبالش راه افتادم .گفت میوه میخوری ؟ گفتم نه خاله میل ندارم ، ممنون ، با کون گنده سکسیش آدامس میجوید و جلوم راه میرفت و من با کیر راست تعقیبش میکردم ، دیدم خودش چیزی نمیگه ، گفتم خاله اگه میخواید پاهاتو دوباره ماساژ بدم ..، خندید و گفت باشه خاله ، خودم روم نمیشد بگم ، اوندفعه خیلی خوب ماساژ دادی رفتیم بالا و توی اتاقشون ، یه بوی عود ملایم اتاقو پر کرده بود ، گفتم بوی عود میاد خاله ..، گفت توی حمام روشن کردم بوش اینجا پر شده ..، گفتم اوهوم ، حمام توی کمد دیگه ..!! ، چشماشو تنگ کرد و گفت مگه حمام اتاق مارو دیدی ؟ گفتم آره خاله یه بار کامبیز نشونم داد ..، خندید و گفت اون سیکرته ، به کسی نگیا ..! ، گفتم باشه خاله ولی خیلی باحاله ..، گفت حالا اگه فرصت شد یه دفعه با کامبیز برید ، شاید هم سه تایی رفتیم ، این حمام تو زمستونها خیلی میچسبه ، یه شب زمستون با کامبیز تا ساعت 4 صبح تو حمام بودیم ..، نشست روی صندلی جلوی میز توالت و پاهاشو دراز کرد جلوم ، نشستم جلوش و یه پاش رو توی دستم گرفتم و کف پاشو ماساژ دادم ؛ انگشتهای پاش رو تکون میداد و گفت آخی خاله ..، خیلی میچسبه ..، پاش رو توی دستم گرفتم و روی پاش رو مالیدم ، کیرم غش و ضعف میرفت ! ، پاهاش سفید و خوشگل بود ، ساق پاهاش گوشتالو و سفت ، فک کنم دو روز پیش موهای پاهاشو زده بود چون موهای ساق پاش دون دون بیرون زده بود و زیر دستم یه زبری باحال داشت ، پاش رو روی پام گذاشتم و اون یکی پا رو توی دستم گرفتم و مالیدم ، نفس بلندی کشید و ولو شد ، وقتی ساق پاش رو ماساژ میدادم اون یکی پاش فشرده میشد روی کیر راستم ، یا عمدا یا از روی هیجان انگشتهای پاش رو روی کیرم حرکت میداد و کم مونده بود ارضا بشم ، پاش رو فرو کرد بین پاهام و در حالی که من با این پا ور میرفتم و مثلا ماساژ میدادم پروانه هیجان زده میشد و با پشت پاش تخمامو میمالید ، پررویی کردم و دستام رو از ساق پاش تا روی زانوهای سکسی و خوشگلش بالا بردم ، وقتی اعتراضی نکرد و بجاش یه آه بلند صدادار کشید فهیمدم که میشه باز هم جلوتر برم ! ، همونطوری که جلوش نشسته بودم و یه پاش توی دستم و یه پاش بین پاهام بود پایی رو که تو دستم گرفته بودم روی شونه ام گذاشتم و شروع به مالیدن بالای زانو و زیر رون گنده و سفیدش کردم ، گوشتهای رونش زیر دستم میلرزید و با پایی که بین پاهام بود کیرمو میمالید ، یه شورت سورمه ای گیپور پاش کرده بود و چاک کسش جلو چشمای هیز من تکون میخورد ، وقتی خواستم یکم دستمو بالاتر ببرم خودش دو طرف دامنشو گرفت و دامنشو بالای پاهای گوشتالوش جمع کرد ، پاهاشو جابجا کردم و اون یکی پاش رو روی شونه ام گذاشتم ، پروانه اینبار خودش کف پاشو روی کیرم گذاشت و با پاش از روی شلوار کیرمو ماساژ داد ..، حالم بد شده بود و نفس من هم صدا دار شده بود ..، دستمو بردم وسط پاهاش که به کسش دست بزنم ، قبل از اینکه دستم به کسش برسه دستاشو جلو برد و دامنشو گلوله کرد وسط پاهاش ، نگاهش کردم ، با یه ابرو بالا انداخت و گفت نه ! ، حالم گرفته شده بود اما با ماساژ پاها و رون کلفتش ادامه دادم ، گفت حمید جون پشت شونه هام رو هم مثل اوندفعه میمالی ؟ با خوشحالی گفت آره خاله ، بشین بمالمت ..، بعد یه چیزی یادم افتاد گفتم خاله میشه من یه دستشویی برم ؟ پروانه گفت آره عزیزم ، اگر هم خسته ای کلا ولش کن ..، گفتم نه خاله زود میام ..، دویدم از اتاق بیرون توی دستشویی ، اولش میخواستم جق بزنم و خودمو همونجا خلاص کنم ، داشتم فکر میکردم این اگه میخواست به من بده که میذاشت به کسش دست بزنم ، اما فکر کردم بزار تا حد مرگ تحریک بشم ، فوقش تو خونه جق میزنم ، بعد چند تا دستمال دلسی از تو توالت برداشتم و چپوندم توی شورتم ، گفتم شاید هم این اینقد منو مالید ارضا شدم ، اگه ارضا شدم این دستمالها باشه که همه لباسم به گه کشیده نشه ..، دوباره برگشتم توی اتاق ، پروانه دراز کشیده بود روی تخت و پاهای لختشو دراز کرده بود ، کیرم آنا راست شد ، منو که دید از جاش پاشد و گفت حمید جون اگه خسته ای ولش کن ، گفتم نه خاله دوست دارم ، یه لبخند شیطنت آمیز زد و پشتشو به من کرد ، رفتم روی تخت نشستم و از روی بلوز کمرشو مالیدم ، بعد بدون اینکه ازش اجازه بگیرم دستمو بردم زیر لباسش ، پایین کمرشو مالیدم و بعد بالای کمرشو ، یه چیزی عجیب بود ! ، دستم به هیچی نخورد ! ، سوتینشو خودش در آورده بود ، چون وقتی تو آلاچیق بودیم خودم سوتینشو از لای چاک یقه اش دیده بودم ، پس وقتی که دستشویی بودم سوتینشو در آورده بود ، لباسش رو آروم بالا زدم ، برجستگی سینه های درشتش رو از پشت هم میدیدم ، سرشونه هاش رو میمالیدم و به لرزش سینه هاش نگاه میکردم ، کیرم داشت شورتمو پاره میکرد ، بین دو تا کتف لختشو بوسیدم ، گوشتالو و سکسی بود ، دستمو همه جای کمرش میکشیدم و با خودم کش و قوس میرفتم ، یه لحظه حس کردم دستش وسط پاهامه ، نگاه کردم و دیدم دستشو آورده پشت کمرش و درست گذاشته بین پاهام ، به دستش نزدیکتر شدم و گذاشتم دستش مالیده بشه روی کیرم ، آروم با دستش تخمام رو از روی شلوار مالید و بعد رفت سراغ کیرم ، از پشت بغلش کردم و دستم رو روی شکمش گذاشتم ، برگشتم سمتم و منو بوسید ، با دستش کیرمو مالید و مالید ..، سعی کرد با دستش بدون اینکه برگرده دکمه شلوار لی رو باز کنه ، کمکش کردم !! ، دکمه شلوارمو باز کردم و زیپش رو پایین کشیدم ، سمت من برنگشت اما با دستش گشت و کیرمو پیدا کرد و مالید ...، فقط چند ثانیه طول کشید تا با یه آه بلند ارضا بشم ، خوب شد فکرشو کرده بودم ، سریع با دستمالهایی که از دستشویی برداشته بودم کیرمو تو دستم گرفتم و آبهام رو توش خالی کردم ...، پروانه هنوز پشتش به من بود شلوارمو بالا کشیدم و دکمه اش رو بستم ، گردنشو بوسیدم و گفتم خاله شما هم خیلی خوب ماساژ میدی ها...!! ، خندید و دوباره منو بوسید..، گفت گفتن نداره اما یه وقت به کامبیز نگی ماساژت دادم ...!! ، گفتم چشم خاله ...، گفت میرم پایین یه خربزه ببرم با هم بخوریم تو یکم رو تخت دراز بکش بعد بیا پایین ! ، خسته شدی خاله !!
ArashFarahani34: من اصلا توو این سایت عضو نبودم و چندساعتی میشه که فقط بخاطر این داستان عضو شدم تا نظرم رو بگم!باید بگم داستانت عاااااالی و بی نظیره و توو کله سایت تکه تکه! و لطفا زودتر ترتیب این پروانه رو بده که خیلی رو اعصابه!میخواستم بهت بگم اگه تونستی توو کشورهای دیگه مخصوصا آمریکا میتونی داستانت رو به عنوان کتاب چاپ کنی و یا اینکه با برخی کارگردان های این نوع فیلم ها صحبت کنی تا داستانت رو به صورت فیلم یا سریال دربیارن که واقعا معرکه و محشر میشه، حیفه اینجوری داستان به این قشنگی فقط توو سایت باشه، بنظرم اگه بری دنبال کتاب کردن و تهیه فیلم از داستانت بدجور موفق میشی!!! حیفه این استعداده که ازش بهره نبری!داستانت عاااااااااالیه فقط یه انتقاد به حرفت در یه قسمت وارده و بنظرم اشتباهه چنین حرفی بزنی!!! توو یه قسمت نوشتی داشتن پرده بکارت دختر توو کشورهای دیگه نشون دهنده ی اینه که حتما دختر مشکل داره یا پخمه هست و... و من با این نظرت به شدت مخالفم و ازت میخوام چیزی که نشون دهنده ی پاکی دختر هست رو انقدر نادیده نگیری و با بعضی حرفات باعث میشی دید پسر ها نسبت به دخترها عوض بشه که آره همه ی دخترها بالاخره اینکارن!!!اگه فیلم Fifty shades of gray رو دیده باشی حتما متوجه میشی دختری که پرده بکارت داره چقدر نظرها و رفتارها درموردش مثبت هست و بهش احترام میذارن و منزلتش از دخترهای دیگه بالاتره و یه پاکی خاصی دارن!توو همون فیلم وقتی کریسشن فهمید آناستیزا دختره و قبلن باکسی نبوده و هنوز ورجین هست رفتارش باهاش کلی عوض شد جوری که وقتی با هیچ زنی توو تخت خودش سکس نکرده ولی با آناستیزا توو تخت خودش سکس میکنه که اگه فیلم رو ببینی خودت متوجه میشی و این فیلم ۳قسمتی هست که فعلا قسمت اولش تولید شده که و بیشتر قسمت اول روابط BDSM و سادیسمی هست که من خوشم نمیاد و بیشتر قسمت عاشقانش رو دوست دارم!!!از بحثم خارج نشم، خلاصه حیفه داستانت رو با حرفایی خراب کنی باعث بشه فکره جامعه خراب بشه و اینکه باعث ایجاد این تفکر بشی که پرده بکارت چیزه بی ارزشی هست واقعا اشتباه محضه!درسته جامعه ی بدی داریم ولی همه دخترا خراب نیستن و اکثراً پاک دامنی خودشون رو تا زمان ازدواج حفظ میکنن!!!تمام این مشکلات جامعه از طلاق گرفته تا خیانت و... همه بخاطر همین ولایت فقیهی هست که فقط بلدن عوام فریبی کنن!!! داستانت پر مخاطبه و آدم دوست داره حقیقت رو بگه تا همه بدونن مشکل از کجا آب میخوره!!! بستنی قیفی هایی که توو قم به بار میان و به غیر از خوردن بیت المال و حق مردم کاره دیگه ای بلد نیستن!!!بگذریم، ادامه بده و زودتر بنویس، فکر کنم تابستون میاد و تموم میشه ولی تابستان رویایی تو تموم نمیشه!!! ممنون دوست من ، از نظر لطفت متشکرم ، البته نظر من نسبت به پرده بکارت تو کشورهای غربی و خصوصا آمریکا عوض نشده ، چون هم اونجا بودم و هم کتابهای زیادی خوندم که باعث میشه اونطوری فکر کنم ، اتفاقات زیادی هم در این رابطه میفته مثلا چند وقت پیش یه اتوبوس پر از دخترهای تینیجر وسط راه اردو با سه تا پسر سکس کردن فقط واسه اینکه ویرجینیتیشون رو از بین ببرن ، بهر حال ممنون از نظرات خوبت
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت پانزدهم رویا و کامبیز که برگشتن از کامبیز کتاب آیین نامه رو گرفتم و چند دقیقه دیگه هم نشستیم و بعد کامبیز ما رو تا خونه رسوند ، کامبیز قیافه اش بدجوری تو هم بود ، راست راستی انگار دلش پیش دختر داییم گرفتار شده بود ، رویا هم عین عاشقهای دلخسته قیافه گرفته بود که اگه من این جونور رو نمیشناختم واقعا فکر میکردم رویا هم عاشق شده ...، یک خداحافظی عاشقانه ای با هم کردن و بعد هم جلوی روی من لبهای همدیگه رو بوسیدن ، منم طبق معمول قیافه استفراغ به خودم گرفتم و گفتم عق ق ق ق !!! ، اما اینبار نزدیک بود واقعا یه کتکی از کامبیز عصبانی بخورم ! ، کامبیز که رفت به رویا گفتم تا نرفتیم تو در کیفت رو باز کن واست دو تا ست شورت سوتین از خواهر دوستم خریدم بهت بدم ..، رویا خندید و در کیفشو باز کرد ، سریع از تو کوله دو تا ستی رو که واسه رویا گرفته بودم تو کیفش گذاشتم ، رویا صورتمو بوسید و با هم رفتیم توی خونه ، کیف میکردم ، خونه برق میزد ، میزهایی که مدتها بود گردگیری نشده بودن تمیز شده بودن و برق میزدن ، کریستالهای مامانم که بعضا قیمتی هم بودن و زیر گرد و خاک گم شده بودن الان برق میزدن و جلوه ای داشتن ، مامانم نیشش باز بود و میخندید ، ما رو که دید به پهنای صورتش لبخند زد و بهمون خوشامد گفت و رویا رو بوسید ، باز لباسشو عوض کرده بود ، ذوق میکردم که داره پوز زنداییمو میزنه ، یه دامن کلوش مشکی پوشیده بود که روش با نخ طلایی و نقره ای گلدوزی کرده بودن و از زیرش حاشیه یه دامن چیندار دیگه بیرون زده بود ، انگار که یه دامن مشکی رو روی یه دامن سفید بپوشی با یه بلوز سفید که با همون نخها گلدوزی شده بود ست کرده بود ، فک کنم لباسش جزو لباسهای قدیمیش بود ، اما کار شده و شیک بود و هنوز هم بدرد پوز زنی میخورد ! ، یقه لباسش تا نزدیک چاک سینه اش باز بود و میشد سوتین سفیدی رو که پوشیده بود تشخیص داد ، از همون سوتین هایی بود که خودم واسش خریده بودم ، یه تو سینه ای الماس انداخته بود که اگه دایی اسد نصف خونه زندگیش رو هم حراج میکرد نمیتونست لنگه اش رو واسه زنداییم بخره ، از خوشحالی داشتم پر در میاوردم ، بغلش کردم و بوسیدمش و تو گوشش گفتم مامان خیلی خوشگل شدی ، خیلی !!! ، مرسی ! ، خندید و گفت خوبه که بالاخره راضی شدی ! ، گفتم از راضی راضی ترم ، میخواستم ست شورت و سوتین و جورابهایی رو که واسش خریدم بهش بدم اما ترسیدم که به زنداییم نشون بده ، واسه همین هم دندون سر جیگرم گذاشتم و خفه شدم ، مونده بودم لباس زیرهای زنداییم رو هم چطور بهش بدم ، میترسیدم به مامانم نشون بده و مامانم ممکن بود بفهمه که من واسش خریدم چون از همون مارکی بود که قبلا به مامانم داده بودم و احتمالا شصتش خبردار میشد ...، عجب بلبشویی بود ..، دنبال زنداییم میگشتم که خودش پیداش شد ، با دیدن رویا گفت چقدر بی فکری دختر ، صبح ساعت هفت پرواز داریم و تو هنوز چمدونت رو جمع نکردی ، هر تیکه وسایلت یه جاست ، کتاب و دفتر هات هم هست که من اصلا نمیدونم کدوم به کدومه ، گذاشتی ساعت یازده میای خونه ؟ عصبانی شده بود و قیافه عصبانیش صد برابر خوشگلترش کرده بود ، چشمم به پاهای سفید و گوشتالو خوشگلش بود که با یه جوراب سکسی نازک سفید پوشیده شده بود ، واقعا دلم واسش تنگ میشد ، چند دقیقه پیش با دیدن قیافه کامبیز عقم گرفته بود اما الان دقیقا همون قیافه رو داشتم ..! ، میخواستم باهاش خداحافظی کنم ، دلم میخواست دستمو روی رونهای سفیدش بکشم و لبهاش رو بمکم و ازش خداحافظی کنم ، اما نمیشد ! ، بابام تو هال نشسته بودن و با داییم بحث سیاسی میکردن ، بابام کلا آدم سیاسی نبود و خودشو قاطی بحثهای سیاسی نمیکرد ، اما گاهی بحثهای اقتصادی به مباحث سیاسی ختم میشد درست مثل اونشب که بابام و داییم سر سیاستهای بانکی و پولی بحث میکردن اما ادامه مباحثشون به سیاستهای دولت و جنگ ختم شده بود ..، بابام رو خفت کردم و گفتم بابا پیکان چی شد ؟ ..، بابام گفت آهان ..، صفوی پیکان تو دست و بالش نداشت اما گفت بگو حمید فردا ساعت 10 بیاد پیشم ببینم واسش چیکار میکنم ..، اخمامو کردم تو هم و گفتم اینهمه کارمند داری نمیتونستی یه پیکان واسم گیر بیاری ؟ گفت کارمندهام هستن نوکرهام که نیستن ، وقتی تو جیبمون پول هست منت مردم واسه چی رو سرمون باشه ؟ فوقش میری یکی میخری ! ، اگر صفوی نداشت که قرض بگیری بهش بگو یکی واست بخره ..، بعد هم گفت حمید جان پیکان صفر امروز 80 تومنه ، اگه حتی ماشین ازش قرض هم گرفتی قیمت باهاش طی کن ، که اگه خدای نکرده تصادف کردی یا مشکلی پیش اومد قیمتش مشخص باشه ..، کلاه سرت نذاره ، گفتم چشم ! ، داییم یه جوری نگاه کرد که انگار بابام داره به اون پز پولشو میده ..، گفت آدم پول هم داشته باشه نباید هدر بده که ..، این کلا دو روز پیکان میخواد ، بابام گفت هدر چیه امروز میخرم پس فردا اگه حمید نابودش نکرده باشه میفروشمش پولمو میذارم دوباره تو جیبم ، پیکان پوله ..! ، تازه امروز بخریم فردا گرونتر میفروشیم ، خدا رو شکر مملکت شده گل و بلبل ، دلار امروز شده 120 تومن ..!!! ، باورت میشه دلار هفت تومنی شده 120 تومن ؟؟!!!، اونوقت به هویدا گفتن هنرت چی بود گفت سیزده سال نخست وزیر بودم قیمت کبریت از یک قرون نشد دو زار ! ، گفتن دیوونه است ! ، کلی بهش خندیدن و اعدامش کردن ، دو سال پیش بنز 280 مدل سال خریدم 230 هزار تومن امروز اگه بخواب بفروشمش بعد دو سال سواری گرفتن راحت 450 تومن میخرنش ! ، اگه واسه کارخونه پول در گردش نمیخواستیم هزار تومن هم تو حسابم پول نگه نمیداشتم ، هر چی پول نقد داشته باشی ضرره ..، داییم سری تکون داد و گفت آره ، اینو که راست میگی ..، بابام گفت از من میشنوی تا تو بانکی هرچی میتونی وام بگیر بده زمین بخر ..، دو سال دیگه نصف زمینهات رو بفروش کل وامهایی رو که گرفتی تسویه کن ..، این خط این نشون ...!! ، من که دارم این کارو میکنم ، من کل کارخونه رو دارم میذارم تو رهن بانک به اندازه نصف ارزش کارخونه وام دراز مدت میگیرم ، اگه دو سال دیگه نصف به نصف سود نکرده بودم این بنزو مجانی میدم به تو !! ، داییم گفت پر بیراه نمیگی ..، باشه ! ، منم همینکارو میکنم ، داییمو بابامو ول کردم که بحثشونو ادامه بدن رفتم سراغ زنداییم و رویا که داشتن چمدون میبستن ، آویزون زنداییم شدم و لبهاش رو بوسیدم ، منو بوسید و به سرم دست کشید ، گفت زود میام حمید جون ، اگه از پس داییت بر اومدم که ایشالله کلا میارمش تهرون ، پلاستیک لباس زیر و جورابها رو بهش دادم ، دیگه خیالم راحت بود که ساعت دوازده شب نمیره به مامانم نشون بده ، نگاه کرد و کلی ذوق کرد و باز هم ازم تشکر کرد ، آروم گفت همه رو نو نگه میدارم واسه خودت میپوشم ! ، گفتم نه زندایی همه رو بپوش شیک بگرد ، واست دوباره میخرم ، لبهام رو بوسید..صبح ساعت شیش با صدای مامانم اینا بیدار شدم ، بابام میگفت من میبرمتون و زنداییم میگفت زنگ بزنید آژانس ..، بالاخره وسایلشونو گذاشتن عقب بنز بابام ، خداحافظی کردیم و رفتن ، خیلی حالم گرفته بود ، دوباره برگشتم توی رختخواب ..، ساعت 9 از خواب پاشدم و رفتم توی آشپزخونه که صبحانه بخورم ..، لیلا خانم داشت ظرف میشست ، مامانم یه چایی جلوش گذاشته بود و نشسته بود پشت میز داشت با لیلا خانم حرف میزد..، شنیدم که گفت وای خدا چه چیزها که آدم نمیشنوه ..، شکایت میکردی ازش ، لیلا خانم داشت میگفت آبروداری کردم خانم ...!! ، من که وارد شدم صحبتشونو قطع کردن ، مامانم گفت بیا صبحونه ات رو بخور مامان ، چی میخوری ؟ لیلا جون صبح رفته نون تازه خریده اومده ، گفتم دستش درد نکنه ، میخواستم یه نیمرو بندازم ، مامان گفت لیلا جون زحمتت نیست یه نیمرو واسه حمید درست کنی ؟ لطفا هم نزن ، زیرش که یکم سرخ شد واسش بیار ، لیلا خانم یه ماهیتابه رویی برداشت و یکم روغن حیوونی ریخت کفش و گذاشت روی گاز ، پیش مامانم نشستم ، یواش گفتم واست از اون شورت سوتینها دوباره خریدم ، خندید و گفت کی خریدی ؟ گفتم دیروز پیش دوستم بودم از خواهرش برات گرفتم ..، مامانم خندید و گفت زود بیار ببینم ، گفتم بزار صبحونه بخورم ، گفت دیشب میخواستم بهت بگم بریم ازش بخریم خیلی جنسش راحت و خوب بود ، هرچی تو ولیعصر گشتم مثل اونو پیدا نکردم ، لیلا خانم یه زیر قابلمه ای گذاشت روی میز و نیمرو رو با ماهیتابه گذاشت روش جلوی من ..!! ، مامانم گفت لیلا جون مگه رستوران سر راهیه که اینطوری غذا میاری ؟ لطفا بکش توی بشقاب ..، لیلا اومد ماهیتابه رو برداره که نذاشتم ، گفتم همینطوری خوبه مامان ، میخوام روغنش رو هم بخورم ..، مامانم گفت صد بار بهت گفتم روغن واست ضرر داره ، گفتم حالا این یه بار شما ندید بگیر..، نون رو لقمه کردم و گردوندم توی ماهیتابه ، روغن کرمونشاهی از لقمه ام میچکید پایین ، یه تیکه تخم مرغ هم لاش گذاشتم و چپوندم تو دهنم ..، مامانم گفت اه ، این چیه میخوری ..، در حالی که دهنم پر بود و روغن از دهنم میچکید به زور گفتم این زندگیه ..!! ، بعد از صبحانه یادم بود که شورت و سوتین های مامانمو بدم اما بهش ندادم ، گفتم بزار بعد از ظهر که برگشتم بهش میدم که وقت داشته باشم ببینم باهاشون چیکار میکنه ، بلکه پوشید و تو تنش هم دیدم ..، کیف پولم رو برداشتم و به موهام یه شونه ای کشیدم و ژل زدم و رفتم سراغ صفوی..!صفوی حدود پنجاه سال سن داشت ، کچل بود و خارکسگی از سر و روش میبارید ! ، یه نمایشگاه ماشین بزرگ بر شریعتی داشت و یه گاراژ بزرگ هم بهش چسبیده بود که مال خودش بود ، اندازه بیست کیلو شکم داشت ، منو که دید به پهنای صورتش خندید ، گفت به به مرد شدی حمید جان ، سلام کردم و گفتم بهادر خان بابام بهتون گفت ؟ واسه امروز و فردا یه پیکان میخوام ..، نمایشگاهش پر از بنز و بی ام و و تویوتا بود ..، یه بی ام و 320 سبز روشن داشت که وقتی دیدم کم مونده بود آبم بیاد ..! ، گفت حمید جون خودم ندارم ، میبینی که ..، بعد هم به ماشینها اشاره کرد ، مگه اینکه یکی واست بخرم ..، گفتم خوب زود باش بخر ، من فردا عصر باید برم امتحان شهر بدم و هنوز یه دست به دنده پیکان نزدم ..، گفت باشه پس بشین من یه چند تا زنگ بزنم ببینم از دوستام کی داره بهت بگم ، گفتم من یه چرخی تو نمایشگاه و گاراژ میزنم ، عیب نداره ؟ گفت نه عزیزم مال خودته بچرخ واسه خودت ، ماشینهای توی نمایشگاه که همش بنز و بی ام و بود رو دیدم و رفتم تو گاراژ ، نزدیک 20 تا ماشین توی گاراژ داشت چند تا تویوتا کارینا و کرولا تقریبا نو و یه شورلت نوا قهوه ای متالیک و ....، وای خدا یه دونه هم پیکان جوانان زرد داشت که روش یه ج بزرگ نوشته بودن و خیلی تمیز بود ، بدو بدو برگشتم توی نمایشگاه و گفتم بهادر خان خودت یه پیکان جوانان داری که ، همینو بده ببرم ، یه فکری کرد و گفت یادم به اون نبود اما اون عتیقه است عمو ، اون کاملا صفره ..، جوانان 58 فقط دو هزار تا راه رفته ، هنوز آب بندی نشده ..، اون حداقل 100 تومن پولشه ...، اونموقع پیکان نو قیمتش 80 تومن بود ..، گفتم چه خبره عمو بهادر ؟؟ ، به شما باشه میگی آب شیر مغازه ات هم آب نیست شیر و عسله ...! ، قاه قاه خندید وگفت از اون پدر هم جز این توله چیزی انتظار نمیره ، تو از الان اینقد زبونت درازه چند سال دیگه چی میخوای بشی ؟ گفتم همینو بده ببرم پس فردا میارم ، اگر هم نیاوردمش 80 تومن مال من ...! ، صفوی مثل دیوونه ها بلند بلند خندید و گفت عجب جونوری هستی ..، من خودم پارسال هفتاد و پنج تومن بالاش پول دادم ، گفتم باشه 85 تومن ، یکم فکر کرد و یه سویچ از تو کشو میزش برداشت انداخت جلوم ، سویچش بلند بود و تهش یه تیکه پلاستیک آبی داشت که روش آرم ایران خودرو کشیده بودن ، یه چیزی شبیه اسب که داشت یه ارابه رو میکشید ، گفت بنزین بزن ، دنده عقبش هم فشاریه ..، گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی وقتی میخوای بری دنده عقب باید یکم دنده رو فشار بدی..! ، گفتم باشه ، خودش باهام اومد توی گاراژ کلید رو ازم گرفت و گفت گواهینامه ات رو که گرفتی بیا اینو ازم بخر ..، بعد به شورلت نوایی که کنار جوانان پارک شده بود اشاره کرد ، ادامه داد نوای سی شیش ، حرف نداره ، کلا ده تا کارکرده ، شیش سیلندر چهار لیتری ! ، گفتم عاشق اون 320 کاهویی شدم ..، گفت پسر من این کاره ام بی ام و بخری به نفع منه چون خیلی از این گرونتره سود من هم بیشتره اما هر روز تعمیرگاهی ! ، بی ام و هر روز خراب میشه ...، گفتم این نوا چند ؟ گفت 200 تومن ! ، گفتم میدونی چیه عمو بهادر ، من با شما معامله ام نمیشه ، فک میکنی چون سنم کمه دیگه قیمت هم نمیدونم ؟ گفت آخه جونور تو چه حالیته این مدل پارساله ، نو نوه ، قیمت صفرش مدل امسال 240 تومنه ، من مفت گفتم ، گفتم بزار فکرهام رو بکنم ، ولی 180 هم بیشتر پول نمیدیم ..! خندید و گفت ما هم با صد و هشتاد تومن بهتون جنس نمیدیم ! ، مال دزدی که نیست پسر گلم ! ، استارت زد و یادم داد که چطور دنده عقب بزنم ، بعد هم دنده های جلوشو که البته بلد بودم بهم یاد داد ، گفت فقط این از پیکان معمولی خیلی تیزتره ، حواست باشه با این تمرین میکنی بعد با پیکان معمولی وقت دنده عوض کردن و راه افتادن یکم بیشتر گاز بده ..، تشکر کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم ، ماشین اینقد کثیف بود که جلومو هم بزور میدیدم ، تو مخزن شیشه پاک کنش هم آب نبود ، یکم طول کشید تا قلقش دستم اومد ، باهاش چند تا پارک دوبل زدم و سربالایی نیم کلاچ رفتم و دور دو فرمون و نیم فرمون زدم و برگشتم سمت خونه ، سر راه رفتم خیابون عباس آباد ، اونجا که الان مصلی زدن اونوقتا پر از تعمیرگاه و کارواش بود ، صاف رفتم توی یه کارواش و دادم ماشین رو حسابی شستن ، صفوی راست میگفت ، کارواشی ها هم دهنشون از دیدن یه جوانان به اون سالمی باز مونده بود ، ماشین یه لک نداشت ! ، گفتم داخل ماشین رو هم حسابی تمیز کردن و واکس زدن ، تازه رو اومد ! ، یه مرد حدودا چهل ساله از یه پژو504 پیاده شد و اومد سمت من و گفت میفروشی ؟ ، یه نگاه به ماشین کردم و گفتم خودم تازه خریدم ، صفر صفره ، یه نگاه به کیلومتر ماشین انداخت و گفت چند خریدی ؟ گفتم 100 تومن !! ، یارو گفت آره ، خوب خریدی ..، مبارکه ، اگه فروشنده بودی بهم زنگ بزن ، بعد شماره اش رو نوشت روی یه کاغذ و بهم داد ، گفتم چند میخری ؟ گفت 5 تومن بهت سود میدم 105 مال من ، گفتم 110 اگه میخری باهات قرار بزارم ، گفت پیکان صفر الان 80 تومنه شما ماشین 58 خریدی 100 تومن منم که گفتم 5 تومن بهت سود میدم دیگه دندون گرد نشو ، گفتم این ماشین عتیقه است ، منم نخریدم سوارش بشم ، خریدم بزارمش تو پارکینگ ، چند سال دیگه کلی پولشه ..، خندید و گفت باشه 110 ، شماره یارو رو گرفتم و گفتم پس فردا بهت زنگ میزنم قرار میزارم ، یارو خندید و رفت ، تو کونم عروسی بود ، کلا دو ساعت بود ماشین دستم بود ، 30 تومن سود کرده بودم !!، با ماشین رفتم سمت خونه کامبیز اینا و در زدم ، کامبیز در رو زد ، بهش گفتم بیا دم در ..! ، وقتی اومد و ماشین رو دید اونم کلی ذوق کرد ، گفت بزار برم لباس بپوشم با هم بریم یه دور بزنیم ..
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت شانزدهم کامبیز نکته هایی روکه موقع امتحان به کارم میومد رو بهم گوشزد کرد ، گفت اگه ماشین کمربند ایمنی داشت هم اونو ببند ، بد نیست ، بعد گفت واسه اینکه ماشینو بزاری دنده یک بهترین روش که باعث نشه گیر بکس قیژ صدا بده و آب هویج بگیری اینه که دو به یک کنی ..، یعنی وقتی پات روکلاجه اول بری دو و بعد مستقیم دنده رو ببری بالا تو یک ، دو سه دفعه امتحان کردم و دیدم واقعا خیلی بهتر جا میره ..، با کامبیز ناهار خوردیم و باز چند تا دور زدیم و حدودای ساعت 5 بهش گفتم بیا بریم بیمارستان ببینم اگه ناتاشا هست سوارش کنم و یه دوری هم با اون بزنیم ..، قبول کرد و با هم رفتیم دم بیمارستان پهلوی ، ماشینو یه جا زیر سایه پارک کردیم و رفتیم تو..، سراغ ناتاشا رو گرفتم ، گفتن پیش دکتر کشیکه ..، چند دقیقه بعد ناتاشا و پشت سرش دکتر از اتاق بیرون اومدن ، همون دکتری بود که بخیه منو کشیده بود ، ناتاشا با دیدن من لبخند زد اما اشاره کرد روی صندلیها بشینم تا بیاد ، خودش رفت دنبال یه کاری ..، کامبیز گفت حمید این دکتره خیلی هیزه ...، به دکتر که داشت با یه پرستار صحبت میکرد و سرش تقریبا به سر اون پرستار چسبیده بود نگاه کردم ، یه کارتابل تو دستش گرفته بود و مثلا داشت تو کارتابل یه چیزی به پرستار میگفت اما سرش رو عمدا به سر اون پرستار نزدیک کرده بود و تقریبا لب تو لب بودن !! ، خندیدم و گفتم آره ، مردک نمیبینه صد نفر دارن تماشاش میکنن ، آدم به این پررویی نوبره ..، حواسم رفت به یه مریض بد حال که آورده بودن ، بیچاره از ساختمون افتاده بود و خونین ومالین بود ، یه پرستار و یه دکتر بالای سرش بودن و سوال پیچش میکردن ، کامبیز دستمو کشید و گفت یارو یه پرستارو انگشت کرد ، سرمو گردوندم سمت کامبیز و گفتم کی ..؟ گفت دکتر ! ، نگاهش کردم ، دکتر پشت کانتر بود و کامبیز نمیتونست ببینه که اون چیکار میکنه ، گفتم این که پشت کانتره تو از کجا فهمیدی یکی رو انگشت کرد ؟ گفت از بغل اون پرستار مو مشکی که رد شد پرستاره یهو برگشت نگاهش کرد و خندید ..، جان خودم یه انگشتی بهش رسونده بود ، عجب خانم باز تیریه ...!، چند دقیقه بعد ناتاشا اومد و اشاره کرد بیا دنبالم ، بعد رفت تو حیاط بیمارستان و منم دنبالش ..، خندید و گفت اینجا چرا اومدی ؟ گفتم دلم تنگ شده بود گفتم بیام ببینمت ..، گفت من نیمساعت دیگه شیفتم تموم میشه ..، گفتم پس منتظرت میشم ، گفت نه ، نیمساعت دیگه میام دم بیمارستان ، گفتم باشه میبینمت..، وقتی داشتم باهاش برمیگشتم توی بیمارستان گفت پس دیگه دوباره کجا میای ؟ گفتم با دوستم بودم اون توی سالن انتظار منتظرمه ، با کامبیز برگشتیم توی ماشین ، کامبیز گفت ماشین خوبیه ولی اینکه کولر نداره خیلی مکافاته ...، سر تکون دادم و گفتم آره ..، فرمونش هم خیلی سفته ..، ضبط هم نداره ، یه رادیو دو موج داره ..، خندید و گفت خوب اون رو که میشه عوض کرد ، گفتم این ماشین باید آکبند بمونه ، سر تکون داد و گفت آره ، یادم نبود عتیقه خریدی .. ! ، تو تجریش یه دور زدیم و بعد از نیمساعت برگشتیم ، ناتاشا دم در بیمارستان این پا و اون پا میکرد ، جلو پاش زدم رو ترمز و گفتم بفرمایید برسونمتون ، اولش نشناخت و پشتشو کرد بهم که بره ، گفتم ناتاشا..!! ، برگشت سمتم و اینبار منو دید و لبخند زد ، قبل از اینکه بره سمت در عقب کامبیز جلدی پایین پرید و گفت شما بفرمایید جلو ..، ناتاشا گفت نه عقب خوبه ، کامبیز گفت خواهش میکنم ..، بفرمایید ، ناتاشا خندید و نشست کنار من ..، گفت مگه گواهینامه گرفتی ؟ گفتم فردا میگیرم ..! ، خندید و گفت ماشین کیه ؟ گفتم صبح خریدم ، قابل شما رو نداره ! ، خندید و گفت ای چاخان ..، گفتم کامبیز..!!! ، کامبیز گفت بله ناتاشا خانم واسه امتحان رانندگیش خریده ..، خدا از این باباها نصیب کنه ..، ناتاشا گفت خیلی هم بدرد نمیخورن ..! ، کامبیز پرسید پیکان جوانان ؟ ناتاشا خندید و گفت نه ، باباهای پولدار! ، خیلی بدرد نمیخورن ، پول میدن اما بعدش میخوان تو همه چی دخالت کنن ، کامبیز خندید و گفت پس شما هم با حمید همدرد محسوب میشید ..! ، گفتم نه اینکه تو همدرد نیستی ! ، کامبیز گفت من بابا دارم که بخواد پولدار باشه ؟ گفتم والله تا اونجا که من خبر دارم پولش میرسه ، حالا اگه خودش نیست که تو همه چی دخالت کنه برو خداتو شکر کن ..، ناتاشا گفت بدم نمیاد منم برم یه گواهینامه بگیرم ، وقت نمیکنم برم آموزش رانندگی ..، گفتم اگه اینو نگهداشتم با هم میریم یادت میدم ، ناتاشا خندید ..، گفت حالا فعلا ببین به خودت گواهینامه میدن بعد بیا واسه آموزش رانندگی مشتری پیدا کن..، بعد گفت حمید برو تو یه کوچه خلوت من خفه شدم با این مقنعه ، پیچیدم توی یکی از کوچه های جمارون ، ناتاشا مقنعه اش رو در آورد ، موهای خرمایی خوشرنگ و خوش مدلی داشت که خیلی مرتب بافته بود و روی سرش بسته بود ، با اون چشمای سبز و پوست سفید خیلی خوشگل بود ، چشمم به گردن خوشگلش بود یه زنجیر طلای خوشگل کارتیر تو گردنش بود ، نشست و دو تا دکمه بالای مانتوشو باز کرد و از توی یقه بین سینه های درشت و خوشگلش فوت کرد ، کیرم به سرعت قد کشید ..، گفتم کمک نمیخوای ؟ خندید و گفت واسه چی ؟ گفتم واسه فوت !! ، گفت پررو نشو ..، راه بیفت ! ، کامبیز ازصندلی عقب گفت ناتاشا خانم خیالتون راحت باشه حمید دیگه از اینی که هست پررو تر نمیشه ، همگی خندیدیم ..، گفتم ناتاشا وقت داری امشب شام بریم بیرون ؟ گفت یه دفعه دیگه ..، گفتم پس آدرس بده برسونمت ، مستقیم رفتیم تا کاخ نیاورون ، بعد پیچیدیم سمت بالا و تو کوچه پس کوچه های منظریه دم یه خونه قدیمی وایسادیم ...، ناتاشا گفت بیاین بالا ، خیلی دلم میخواست خونه اش رو ببینم اما گفتم شاید آمادگی مهمون نداشته باشه گفتم نه دیگه یه فرصت بهتر ..، خیلی اصرار نکرد ، ماهم برگشتیم سمت خونه ...کامبیز گفت بریم خونه ما ..، گفتم از صبح ساعت ده که از خونه بیرون اومدم هنوز یه خبر به مامانم ندادم ، نگرانه ..، گفت خوب زنگش میزنی ، گفتم کتاب آیین نامه که دادی بهم هم توی خونه است ..، تو بیا بریم خونه ما ، با هم آیین نامه کار کنیم ، تو هم یه دیداری با مامانم تازه کن !! ، خندید و گفت یه چیزی گفتی که دیگه نمیتونم رد کنم ..، با هم رفتیم خونه ما ..، دم در ماشینو پارک کردم و درهاش رو یکی یکی قفل کردم و امتحان کردم..، این قفل مرکزی و دزدگیر هم عجب چیز خوبیه ..، خلاصمون کرد ، آدم یادش میفته که با اون ماشینهای بدون کولر و بدون آپشن !! ، چطور له له میزدیم و اوکی بودیم خنده اش میگیره ..، درو باز کردم و رفتم تو خونه ، ساکت ساکت بود ..!! ، آدم باورش نمیشه این همون خونه است ، فکر میکردم دو نفر دیگه به جمعمون اضافه بشه احتمالا خیلی شلوغتر میشه اما خونه مرتب و از همه مهمتر ساکت شده بود ، کامبیز هم کف کرده بود ، وسایل خونه برق میزدن و حتی کوچکترین گرد و خاکی توی تمام خونه نبود ..، کامبیز سر میگردوند و با تعجب نگاه میکرد ، گفت حمید فک کنم مامانت اینا نیستن ..، گفتم کجا رفتن مثلا ؟ گفت نمیدونم ، مگه فراز و فرود یه دقیقه ساکت میمونن ؟ گفتم از وقتی دوست دختر پیدا کردن بله !! ، خندید و گفت چی ؟ واسش دختر بازی دوقلوها رو تعریف کردم ، یه ساعت میخندید ! ، صدای آب پاشی حیاط میومد ، فهمیدم لیلا خانم داره گلهای حیاط رو آب میده ، مامانم در اتاق رو باز کرد و با یه دامن کوتاه چین چین رنگ و وارنگ تو پاش و یه بلوز آستین کوتاه سفید یقه انگلیسی بیرون اومد ، یه جوراب نازک مشکی کیر راست کن هم پاش کرده بود و با یه دمپایی سفید لژدار ست خودشو کامل کرده بود ، منم فکم چسبید ، کامبیز که جای خودشو داشت ! ، وقتی دید کامبیز هم باهامه یه لحظه مردد شد ، میخواست برگرده توی اتاق ..، اما بعد تصمیمشو عوض کرد و اومد جلو با کامبیز دست داد و روبوسی کرد ، کامبیز دهن سرویس وقتی میخواست مامانمو ببوسه سرشو تا وسط یقه مامانم برد !! ، با خودم گفتم چیزی که عوض داره گله نداره ..، حداقل دلم خوشه مامانم واسه این جق نزده ..!!! ، مامانم حسابی با کامبیز گرم گرفت و سراغ مامانشو گرفت ، کامبیز هم تا تونست پروپاچه مامانمو دید زد و بعد رفتیم تو اتاق من ، کتاب آیین نامه رو آوردم ، تابلو ها رو حفظ بودم و زیاد وقت نذاشتیم ..، رفتیم سراغ حق تقدم ها..، کامبیز دست میذاشت روی جوابها و میخواست که من حق تقدمها رو بگم ، کامیون قرمز- دوچرخه آبی – سواری زرد ، بعدی ، سواری قرمز – سواری سفید – دوچرخه سبز ، کامبیز گفت پس وانت آبی چی شد ؟ با لحجه ترکی گفتم آبی نیسان ؟؟ اون چه همون اول رفت !!!! ، اینقد خندید که از چشماش اشک میومد ، گفتم مثل اینکه نمیدونی وقتی آبی نیسان هست حق تقدم با کیه ها !! ، هنوز داشت میخندید ! ، مامانم با همون لباسهای خوشگل برامون شربت آورد ، منم چشمم به جوراب سکسی مامانم بود ، این جوراب رو خودم براش خریده بودم ، وقتی عکس روی جلدش رو دیدم بالاش نقشدار بود و پایینش نسبتا ساده ، دلم میخواست دامنشو بزنه بالا که نقشهای بالای جوراب رو ببینم ، همینطوریش هم کیرم راست شده بود ! ، مامانم که رفت کامبیز گفت عجب چیزی شده مامانت ، گفتم به مامان شما نمیرسه ...، راستی ..، واسه مامانت شورت و سوتین خریدم ، جرات نکردم خودم بهش بدم ، گفتم احتمالا بیای کونم بزاری !! ، خندید گفت ای کونی ..! ، قبول نیست ، تو با مامان من خیلی صمیمی شدین ..، من حالا حالاها باید بوق بزنم ، گفتم نه داداش شما قبلا بوقهات رو زدی ، هم ننه منو دید میزنی هم دختر داییمو میکنی !! ، هر جور حساب کنی من باید بوق بزنم ! ، خندید و گفت باشه ..، شورت و سوتین های مامانش رو دادم ، نگاه میکرد و گفت عجب چیزهایی هم خریدی واسش ، فک کنم خیلی دوست داشته باشه ، بهش میگم که تو خریدی ..!، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم باشه ، مرسی !، به کامبیز گفتم من یه دستشویی میرم و زود برمیگردم ، مستقیم رفتم سراغ مامانم نشسته بود توی هال روی یه کاناپه و پاهاش رو دراز کرده بود و یه مجله زن روز دستش گرفته بود ، گفتم مامان ..، هان ؟ خواستم برم کامبیزو برسونم تو هم حاضر شو بریم با هم یه دوری بزنیم ..، مامانم با تعجب پرسید با چی بریم دور بزنیم ؟ گفتم پیکان خریدم !! ، قیافه اش عصبانی شد و گفت مگه گواهینامه داری که رفتی پیکان خریدی ..؟ تو غلط کردی پیکان خریدی ..! ، با دوچرخه رفتی بیرون آش و لاش برگشتی خونه ، لابد با پیکان میری جنازه برمیگردی ..، صداش بلند شده بود و دیگه تقریبا داد میزد ، من چه خاکی تو سرم کنم از دست تو و اون بابای بیفکر ناقص العقلت ؟؟ ، گفتم چه خبره ..، فردا گواهینامه میگیرم ، تو هم اگه میخوای خیالت راحت بشه حداقل بیا با هم یه دوری بزنیم رانندگیمو ببین که دیگه هی خود خوری نکنی ! ، بعدش هم ، میخوام یه ماشین خوب بخرم دوتایی باهاش هی بریم بگردیم ، مامانم از آب و آتیش اومد پایین و یکم آروم شد ، گفت جون مامان قسم بخور تا گواهی نگرفتی با ماشین نری بیرون ، گفتم جون مامان امروز و فردا رو با پیکان تمرین میکنم ، کامبیز هم که گواهی داره باهامه ، اگه فردا قبول نشدم دیگه پشت ماشین نمیشینم ..، خیالش راحت شد ..، گفتم حالا میای ؟ گفت باشه بزار به لیلا بگم ، زود میایم دیگه ...، گفتم آره قربونت برم ، زود میایم ! ، برگشتم تو اتاق پیش کامبیز ، با قیافه ترسون گفت مامانت سر تو داد و بیداد میکرد ؟ گفتم آره ، گفت بجان خودم من اینجا بجای تو خودمو خیس کردم ، ما از خیر ننه تو گذتشتیم !! ، یه بار اینطوری سر من داد بزنه من از ترس میرینم ! ، گفتم حالا که از خیرش گذشتی پس بهش بگم نمیخواد باهامون بیاد بیرون ..، چون راضیش کردم باهامون بیاد بریم دور بزنیم ..، کامبیز که لبهاش به خنده باز شده بود گفت آقا غلط کردم ، خندیدم و گفتم خوب بیا چند تا دیگه از این تابلو سخت ها رو ازم بپرس ببینم بلدم یا نه ..، کامبیز گفت راستی حمید ، شمع و دلکو و ساسات و این چیزها رو بلدی ؟ چون احتمالا ممتحن شهر ازت میپرسه ، گفتم آره ولی یبار دیگه بهم نشون بده قاطی نکنم ...، نیمساعت بعد مامانم هم که یه مانتو شلوار زرشکی چسبون پوشیده بود و یه کفش پاشنه بلند جلو بسته قرمز رنگ هم پاش کرده بود اومد سوار ماشین شد و راه افتادیم مامانم اصرار داشت که کامبیز که گواهی داره جلو بشینه ، اما کامبیزگفت خیالتون راحت باشه خاله ، رانندگی حمید از من بهتره ، با هم یه دوری تو نیاورون زدیم ، مامانم اولش میترسید اما وقتی دید من احتیاط میکنم و رانندگیم خوبه ترسش ریخت ، اما باز هم هی ازم قول میگرفت که اگه قبول نشدم ماشینو پس بدم ..
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت هفدهم نیمساعت دور زدیم ، بعد کامبیز رو رسونیدم دم خونه اشون ، کامبیز اصرار کرد بریم تو اما مامانم قبول نمیکرد ، یه دقیقه بعد مامان کامبیز که در رو باز کرده بود وقتی دید کامبیز نمیره تو اومد دم در که ببینه چی شده ، سرشو از لای در آورد بیرون و وقتی دید که من و مامانم و کامبیز دم دریم در رو کامل باز کرد و توی در وایساد و اصرار کرد که بریم تو ، چشمام زده بود بیرون ، پروانه خانم یه تاپ آستین بندی تنش کرده بود و معلوم بود زیرش سوتین نبسته ، چون هم برجستگی نوک ممه هاش قابل تشخیص بود و هم وقتی تکون میخورد کل ممه هاش میلرزید و تکون میخورد ، یه شلوارک هم پاش کرده بود که چسب تنش بود و فقط یه وجب پاچه داشت ، کیرم بسرعت واکنش نشون داد و یه وجب قد کشید !! ، پروانه خانم به مامانم گفت حالا با این ریخت منو جلو در نگه ندار ، بیا تو ، با اصرار پروانه خانم مامانم رفت تو ، منم ماشینو پارک کردم و با کامبیز رفتیم خونشون ، پروانه به مامانم گفت لباسهات رو در بیار یه ساعت بشینید یه میوه بخوریم و بعد برید ، مامانم گفت لباسهای زیرم خوب نیست ..، پروانه خانم گفت دیگه از من که بدتر نیستی !! ، مامانم خندید و گفت تو که دیگه کلا لختی !! ، پروانه گفت جلو کی رو بگیرم ؟ ، جفتشون پسرهام هستن ! ، مامانم پاشد و مانتوش رو در آورد ، زیر مانتو یه لباس نازک تنش بود که سوتینش توش قابل تشخیص بود ، پروانه گفت بیا یه دامن بهت بدم این شلوارت رو هم در بیار !! ، مامانم گفت نه دیگه ، همینطوری خوبه ، پروانه گفت برید توی آلاچیق حیاط منم براتون شیرینی و شربت میارم ، مامانم گفت وایمیستم کمکت میکنم ..، من و کامبیز رفتیم توی حیاط ، کامبیز بی حیا کیرشو هی میمالید ..، گفتم چه مرگته ؟ گفت عجب سینه هایی داره مامانت ، کیرم داره میترکه ، گفتم ممه های مامانتو بگو !! ، سوتین هم نبسته ، جوووون !! ، خندید و گفت کم نیاری ! ، بعد ادامه داد حمید مامانت اهل مشروب هست ؟ گفتم زیاد نه ، کلا یکی دو بار دیدم همپیاله بابام شده ، اونم اگه مشروب سبک باشه ، ویسکی و شراب ایرانی و این چیزها نمیخوره ..، گفت این رفیق کوردم یه شراب بوردو برام آورده خوراک مامانته ..، بیا ببینیم میشه این دوتا رو مست کنیم یه کاری صورت بدیم ..! ، گفتم سنگ مفت گنجیشک مفت ! ، بیا بزنیم شاید افتاد ! ، رفتیم تو زیرزمین و گشت دو تا شیشه خوشگل شراب در آورد ، یه ست خوشگل مشروب خوری هم از تو کمد برداشت و رفتیم بالا ، سریع پرید توی آشپزخونه و یه یخدون کوچیکو پر یخ کرد و برگشت ، دو تا شیشه شراب رو گذاشت توی یخدونها و منتظر مامانهامون شدیم !! ، گفتم کامبیز این صفوی که ماشینو ازش خریدم یه نوا سی شیش داشت مدل 62 ، 10 تا کار کرده بود ، قیمتشو میگفت 200 ، فک کنم 190 هم میشد بخریش ، بنظرت بگیرم ازش ؟ کامبیز گفت پشت نوا نشستی ؟ گفتم نه ، گفت خداست !! ، از بیوک بهتره ، مصرفش هم نصف بیوک و کادیلاکه ، حرف نداره ، بعد به کادیلاکش که گوشه حیاط لمیده بود اشاره کرد و گفت با این که میرم بیرون راه که میرم عقربه بنزینو میبینم داره حرکت میکنه ، اینقد که لامصب مصرفش بالاست ، اما نوا حرف نداره ..، اگه بابات پول میده بخرش ، گفتم بابام که پیه 80 تومن واسه پیکان رو به تن خودش زده بود ، منم که اینو با 25 تومن سود میفروشمش ، میمونه 80 تومن دیگه !! ، ازش میگیرم ! ، کامبیز گفت اینو 25 بالا به کی میفروشی ؟ قضیه کارواش رو واسش تعریف کردم ، بلند بلند میخندید ، پروانه خانم با یه سینی پر شربت اومد ، پشت سرش هم مامانم با یه ظرف شیرینی میومد ، مامانم گفت به به همیشه به خنده !! ، تنهایی به چی میخندید ؟ کامبیز که چشمش به سینه های گنده مامانم و لباس نازک سکسیش بود گفت به زرنگی حمید میخندم ، دو ساعت ماشین دستش بوده واسش مشتری پیدا کرده با 25 هزار تومن سود !! ، مامانم خندید و گفت آره والله زود ردش کن بره ...، گفتم نه مامان جون ، میخوام ردش کنم شورلت بخرم بجاش !! ، مامانم گفت نمیشه 25 تومن سود کنی منم 25 تومن دیگه بهت بدم کلا از خیر ماشین خریدن بگذری ؟ مامانم اینا پیشمون نشستن و من گفتم نه مامان دیگه اذیت نکن ، رانندگیمو که دیدی ! ، مامان گفت باشه حالا ، فردا امتحانتو قبول شو ..، کامبیز یخدون مشروبها رو گذاشت روی میز وسط آلاچیق ، پروانه خانم که موقع خنده سینه های درشتش لمبر میزد و کیر من و راست و راست تر میکرد زد زیر خنده ، مامانم گفت مشروب نه ..! ، دیر میشه ..، پروانه گفت حالا دو تا پیک بزنیم باهاشون دلشون نشکنه ..، مامان گفت خوب این توله سگ میخواد بعدش بشینه پشت ماشین ، پروانه گفت یکی دو تا پیک کسی رو مست نکرده که ، کامبیز گفت خاله بیا بشین پیش من حواسم هست هیشکی مست نشه ...! ، مامانم خندید و رفت نشست کنار کامبیز ، کامبیز ساقی شد و پیکها رو پر کرد ..، میدونستم هیچی نمیشه ، خودم که هیچوقت با چند تا پیک شراب مست نمیشدم ، اگه نصف شیشه رو تنهایی میخوردم شاید یکم منگ میشدم ، اما شراب به اون سبکی و اونم چند تا پیک ...، حرف میزدیم و میخندیدیم و هر چند دقیقه یه پیک میزدیم ..، حسابی شنگول شده بودیم ، اما بنظرم حال مامان زیاد خوب نبود ..، حرفهاش کشیده کشیده شده وبود و بلند بلند و بیخودی میخندید ..، فکر نمیکردم اینقد زود مست بشه ، دستم رو یواشکی گذاشتم روی پای لخت پروانه خانم که کنارم نشسته بود ، انگار یه جریان الکتریکی مستقیم به کیرم وصل کردی ..! ، چون بلافاصله قد کشید ! ، پروانه خانم نگاهم کرد و لبخند زد ..، کامبیز که دید مامانم مست شده یه پیک دیگه هم واسش ریخت و مامانم لاجرعه سرکشید ، داشتیم حرف میزدیم که یهو مامان بلند بلند خندید ..، گفت پروانه ...، بعد هم یه سکسکه زد هیی ی ی ی یک ! ، پروانه خانم نگاهش کرد و گفت چیه شهین ؟ مامانم گفت یاد دوازده سال پیش افتادم .. ، هیی ی ی یک ! ، پروانه خانم گفت چی شده بوده ؟ مامانم گفت این دو تا توله سگ شیش هه ههفت سالشون بود ..، بابات هنوز زنده بود ..، جمع شده بودیم اینجا ...، پروانه خانم خندید و گفت ای عوضی اونشب رو میگی ..! ، مامانم بلند بلند خندید و گفت یادته ؟ هییی ییی ک ! ، پروانه گفت آره ، مامانم گفت این دو تا بالا بازی میکردن ، چهارتایی همینجا نشسته بودیم ! هی یهی یی ک ! ، من و فریدون اینجا ..، تو و فرید اونجا...، پروانه خانم میخندید ، مامان ادامه داد یه رادیو آورده بودید اینجا و آهنگ گذاشته بودید ، هییی یی ک ! ، دست فریدون رو گرفتی و گفتی بیا برقصیم ...، پروانه خانم قاه قاه خندید و گفت میخواستم حرص فرید رو در بیارم ، مامانم یه سکسکه دیگه زد و گفت هییییک ! ، چقد هم که فرید حرص خورد !!! ، تو که پاشدی با فریدون برقصی همینجا دستشو کرد لای پای من ...، هییییک ! ، تا شما میرقصیدید باهام ور میرفت ، هیییییک ! ، هر کاری کردم از دستش در برم نشد ...، بعد هم قاه قاه خندید ..، پروانه خانم با وجود اینکه این خاطره مال سالها پیش بود و حالا دیگه شوهرش کلا از ایران رفته بود باز هم یکم دمق شد ، مامانم ادامه داد ..، حالا دوازده سال گذشته ، هییییک ! ، شوهر هامون هرکدوم تو یه گورستون لای پای یکی دیگه هستن ، هییی ییی یییک ! ، حالا این دو تا توله سگ بزرگ شدن ، حالا پسر فرید دستشو گذاشته لای پای من !! ، لابد تو هم میخوای با پسر فریدون برقصی دیگه !! ، هیییک !! ، من و کامبیز همدیگه رو نگاه کردیم و یهو بدون اینکه بتونیم جلو خودمون رو بگیریم بلند بلند خندیدیم ! ، بعد مامان هامون هم باهامون همراه شدن و عین دیوونه ها چهارتایی خندیدیم ، وقتی اوضاع اینطوری شد دستمو بیشتر به لای پای پروانه خانم نزدیک کردم ، پروانه خانم اصلا به اندازه مامانم مست نبود و هوش و حواسش سر جاش بود ، دستش رو گذاشت روی دست من که لای پاش بود و دستمو فشرد به کسش ، با وجود اینکه از الکل سرم گرم بود باز هم کیرم داشت از شدت فشار میشکست ..، دستهای کامبیز رو میدیدم که کاملا مشغول ور رفتن به مامانم بود و مامانم هم که حال خودشو نمیفهمید کلی حال میکرد و اجازه میداد کامبیز هر کاری دلش میخواد بکنه ..، نیمساعت بعد پروانه خانم به کامبیز که حالا دیگه داشت به سر و گردن مامانم ور میرفت اخم کرد و اشاره کرد که دیگه بسه ! ، بعد آروم تو گوشم گفت بهتره مامانتو زودتر ببری خونه ، میترسم تو مستی براش اتفاقی بیفته بعد که هوش و حواسش جا بیاد حسابی از دست هممون شاکی بشه ...، میدونستم که پروانه درست میگه ..، مامانمو بزور ازلای دست کامبیز که سرش داغ بود و حسابی شاکی شده بود بیرون کشیدم و کمکش کردم لباسشو بپوشه ، چند دقیقه بعد خونه بودیم ، بابام داشت تلوزیون نگاه میکرد ، اما وقتی حال مامانمو دید بدو بدو اومد ، میترسیدم مامان تو مستی بگه که کامبیز باهاش چیکار کرده ..، حسابی ترسیده بودم ، بابام گفت این چشه ؟ گفتم خونه کامبیز اینا چند تا پیک شراب خوردیم یهو مامان این ریختی شد ! ، بابام گفت این ظرفیتش خیلی کمه ، فوقش دو تا پیک ، سومی رو بخوره حالش بد میشه...، مامانم نگاهش کرد و گفت به تو چه ؟ دلم خواست خوردم ...، دلم خواست با دوستم مست کنم .. هاهاها...، بابام رو به من گفت بزار ببرمش تو اتاق ..، مامانم یه قدم به عقب گذاشت و گفت اگه دست بهم بزنی داد میزنم ...هیی ی ی یییک !! ، مردک خانم باز ! ، بابام که دید مامان حالش خوب نیست و الان داد و بیداد راه میندازه یه قدم عقب رفت و بهم گفت خوب ببر بخوابونش ، تا فردا بخوابه خوب میشه ..، زیر بغل مامانمو گرفتم و بردمش توی اتاق کمکش کردم مانتوشو در بیاره ، نمیتونست دکمه های شلوارشو باز کنه ..، یکم تردید داشتم اما بعد کمکش کردم و دکمه های شلوارشو باز کردم و زیپشو پایین کشیدم ، شورت توری سفیدش و چاک کس قلنبه اش معلوم شد و کیرمو حسابی راست کرد ، خوابوندم و شلوارشو از پاش در آوردم ، تا حالا مامانمو با شورت اونم یه شورت توری و از این فاصله کم ندیده بودم و به پاهای لختش دست نزده بودم ، کیرم دوباره داشت خودشو جر میداد ..، مامانم در حالی که صداش بزور شنیده میشد گفت ، دید بزن ، مامان لختتو تماشا کن ، همینو میخواستی دیگه ، بعد هم سرشو چرخوند و چشماشو بست ، با بیمیلی پتو رو کشیدم رو مامان و رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم و برگشتم پیش بابام توی هال ، بابام گفت چی شد مامانت اینطوری شد ؟ گفتم وقتی فهمید پیکان خریدم الم شنگه راه انداخت ، منم گفتم بیا بریم رانندگیمو ببین خیالت راحت بشه ..، کامبیز هم اینجا بود سه تایی رفتیم بیرون ، کامبیزو که رسوندیم مامانش اصرار کرد بریم تو ، کامبیز یه بطر شراب سبک باز کرد که دو تا پیک بزنیم شنگول بشیم مامانم دو سه تا که خورد یهو این شکلی شد ..، بابام گفت راستی فردا امتحانتو دادی پیکان رو ببر پسش بده ، پیکان واسه ما ماشین نمیشه ..، گواهینامه ات رو که گرفتی یه ماشین خوب میخرم که هم خودت سوار شی هم کارهای مامانتو بکنی و اینور اونور ببریش ، گفتم خوب شد گفتی بابا ، واسه پیکانه یه مشتری پیدا کردم 25 تومن بالاتر !! ، میخواستم ببینم چیکار کنیم این 25 تومن نپره ..، بابام خندید و من جریان رو واسش تعریف کردم و شماره یارو پژویی رو بهش دادم ، بابام گفت فردا به یارو زنگ میزنم ، اگه مشتری بود عصری میرم پیکان رو قولنامه میکنیم و با یارو قرار میزاریم ، اگر نه هم که پیکانو ببریم پس بدیم ، گفتم بابا اگه تا پیش صفوی رفتی یه شورلت نوای قهوه ای داره ببین اگه خوبه بخریم ...، بابام گفت عجله نکن بزار گواهینامه ات رو بگیری بعد ، گفتم گواهینامه رو میگیرم ..، شما یه نگاه به اون نوا بنداز ، تحقیق کردم خوب ماشینیه ..!یه ساعت شماطه دار توی خونه داشتیم که اگه کوکش میکردی زنگش همه همسایه ها رو بیدار میکرد ، صبح چون امتحان آیین نامه داشتم و نوشته بود ساعت 7 اونجا باشید کوکش کرده بودم ..، وقتی زنگ زد عین جن زده ها بیدار شدم و پریدم روش و خاموشش کردم ، بعد هم کورمال کورمال لباسهام رو پوشیدم و آماده شدم ، کلید جوانان رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...، شهرک آزمایش یه محوطه خیلی بزرگ پر از خاک و خل بود که کلا دو سه تا ساختمون نیمه ساز توش داشت ، پرسون پرسون خودمو رسوندم به جایی که توش امتحان آیین نامه میگرفتن ، بیشتر از 200 نفر توی صف بودن ، مدارکم رو کامل کردم و پول ریختم و رفتم توی صف ، هر بار 30 نفر میرفتن تو و نیمساعت بعد 30 نفر دیگه ، نزدیک دو ساعت و نیم علاف بودم و هی کتاب آیین نامه رو بالا پایین میکردم تا نوبت من شد ، مدارکمون رو گرفتن و به هر کدوم یه برگه پاسخنامه دادن ، یه افسر اومد و گفت اگه کسی بیسواده بگه که براش کمک بیاریم ، دو نفر دستشون رو بالا بردن ، بعد سوالات رو پخش کردن و یه ربع وقت دادن که جواب بدیم ، یه مرده بغلدستم نشسته بود و تند تند از روی دست من کپی میکرد ! ، منتظر میشد من یه سوال رو تو پاسخنامه علامت بزنم بعد عینشو علامت میزد ، خنده ام گرفته بود ، امتحان که تموم شد کارتها رو جمع کردن و گفتن بیرون منتظر باشید یه ربع دیگه میایم صداتون میکنیم ..، وقتی داشتیم از سالن میرفتیم بیرون یارو بهم گفت حالا درست زدی ؟ من همه رو از روی تو کپی کردم ، خندیدم و گفتم ایشالله که درست زدم ..، یه ربع بعد یه گروهبان اومد و همه دورش جمع شدن ، یکی یکی صدا میکرد و میگفت قبول یا رد ...، یارو رو که صدا کرد یارو رد شده بود ..، مردیکه عصبانی وایساده بود پاسخنامه اش رو نگاه میکرد از بیست تا سوال 18 تاش غلط بود ، دلم هری ریخت پایین ، مطمئن شدم که رد میشم ، مونده بودم این سوالها که همش آسون بود چه اشتباهی کردم ، اعصابم شدیدا گهی بود ، گروهبان اسممو خوند ، دستمو دراز کردم که مدارکمو بگیرم و ببینم دوباره کی واسم وقت امتحان دادن ..، اما گروهبان گفت قبول !! ، یارو که از روی دست من کپی کرده بود دادش در اومد ، پاسخنامه اش رو گذاشت کنار پاسخنامه من و به گروهبانه گفت این دو تا چه فرقی دارن که این قبوله من ردم ؟ گروهبانه یه نگاهی کرد و زد زیر خنده ، گفت فرقش اینه که بالای پاسخنامه این نوشته A بالای پاسخنامه تو نوشته D ، واسه اینکه تقلب نکنید 5 مدل سوال مختلف براتون پخش کردیم ، سوالهای شما با سوالهای ایشون فرق داشته ، شما میخواستید تقلب کنید به سوالهاتون نگاه نکردید فقط به جوابهای ایشون نگاه کردید ...، بیست سی نفر اونجا بودن همه زدن زیر خنده ، بیچاره بد جوری کنف شد ...، مدارکمو نگاه کردم دیدم نوشته امتحان شهر ساعت 4 شهید رجایی !! ، گفتم شهید رجایی کجاست ؟ گفت خزانه ...!! ، گفتم مشکل بیشتر شد ، خزانه کجاست ؟ گفت نقشه به دیواره برو ببین ...، خلاصه کاشف به عمل اومد که اونور تهرانه ..چهار تا پسر جمع شده بودیم دور یه پیکان که کاپوتش بالا بود و یه سرهنگ تمام یکی یکی ازمون سوال میپرسید ، از من پرسید چکش برقش کدومه ؟ گفتم توی دلکو ، مردک نمیگفت درسته یا غلط ، یه علامت زد و پرسید دینام ، دینام رو نشون دادم ، بعد سوار ماشین شدیم ، نوبت من که شد مدارکم رو گرفت و گفت راه بیفت ، آیینه و صندلی رو تنظیم کردم و زدم دو به یک و راهنما زدم و از پارک بیرون اومدم ، گفت دو ، زدم دنده دو ، گفت بزن بغل ..، کلش سی ثانیه طول کشید ، یه تیکه کاغذ بهم داد و مدارکم رو نگه داشت فک کردم رد شدم که ازم پارک دوبل و دور زدن امتحان نگرفت ، گفتم جناب سرهنگ رد شدم ؟ عقبیا خندیدن ، گفتن مدارکتو نگه داشته یعنی قبولی ، یکیشون گفت همون دو به یک که زدی فهمید راننده ای قبولت کرد ، برو دیگه ...، کلی ذوق کردم و اومدم ، روی اون کاغذ نوشته بود گواهینامه شما بزودی ارسال خواهد شد ، میگفتن با همون کاغذ میشه پشت ماشین نشست به جای گواهینامه ..، خلاصه تا گواهینامه ام بیاد با همون کاغذ دو سه ماهی رانندگی کردم ، هیچوقت هم لازم نشد کاغذو نشون بدم ..