mrwood: ولی دوست گرامی این تاخیر وبدقولی درآپ کردن داستان به نوعی بی احترامی به خوانندگانی هست که داستانت رو دنبال میکنند.میدونم شماهم مشغله داری شماهم درگیر زندگی روزمره هستی ولی ازت خواهش میکنم توموعدمقرر که قولش دادی حداقل یک قسمت آپ داشته باش که ماهم انقدچشم انتظار داستان زیبات نمونیم. سلام میدونم دوست عزیز و واقعا از همتون عذر میخوام .. ، خواننده های من تو این مدت طولانی یه جورایی الان جزو دوستام محسوب میشن ، باورتون نمیشه اما وقتی بعضیهاشون کامنت نمیزارن دلم براشون تنگ میشه و فکر میکنم نکنه خسته شدن و دیگه داستان رو دنبال نمیکنن .. ، اما باور کنید که شب عیدی واقعا از همه چی عقبم ، از داستان ، از کار ، از حساب و کتاب و خیلی چیزهای دیگه .. ، واقعا دلم میخواست این فصل داستان تموم بشه اما الان بیشتر از سی قسمت نوشتم و هنوز .... ، ای خدا این داستان چرا اینقد کش میاد ؟؟؟ این فصل رو همینجا تموم میکنم و از همتون عذر میخوام اما تا عید دیگه نمیتونم آپ داشته باشم .. ، راستی به اون دوستمون که پرسید .. ، قبلا هم گفتم آریا هیچوقت با مامانش رابطه ای غیر از مادر و فرزندی نداشته و این قسمتهای داستان رو از تجربه دوستی که میشناختم و خیالپردازی خودم بوجود آوردم ... پیشاپیش سال خوبی براتون آرزو میکنم و کاش که سگی که میاد به اندازه خروسی که رفت نامهربون نباشه !!
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت بیست و نهم ( مونا مونا ) قبلا هم گفتم اینقد از داستان عقبم که نمیرسم قبل از آپ کردن خودم یه بار داستانو بخونم ، اینه که پیشاپیش از غلطهای املایی و سوتیهای احتمالی عذر خواهی میکنم صندلی نوا خیلی با کف ماشین فاصله نداشت اما اگر دستتو میبردی زیر صندلی متوجه میشدی که یه جیب مخفی درست زیر صندلی تعبیه شده ، چند وقتی بود که یه کاری میخواستم بکنم و منتظر فرصت مناسب بودم ، یه کوسن کهنه پیدا کردم و با خودم بردم توی ماشین ، کوسن رو باز کردم و الیافش رو بیرون کشیدم و با حوصله توی اون جیب مخفی رو با الیاف پر کردم ، بعد برگشتم داخل خونه و با زحمت گلدون بزرگ رو جابجا کردم و از زیر موزاییک لق اسلحه خوشدست رو بیرون آوردم ، یه حس لذت و قدرت به آدم میده وقتی که اسلحه توی دستت میگیری ! ، سبک و سنگینش کردم و از توی غلاف بیرونش کشیدم ، غلاف خالی رو دوباره توی سوراخ زیر موزاییک انداختم ، خشابشو بیرون کشیدم و یه بار گلنگدن کشیدم و ماشه رو چکوندم ، میخواستم مطمئن بشم توی لوله خالیه و فشنگی جا نمونده ، خشاب رو دوباره توی اسلحه گذاشتم و گلدون سنگین رو با زحمت به جای خودش غلتوندم ، اومدم توی حیاط و اسلحه رو زیر صندلی و لابلای الیاف قایم کردم ، اینطوری خودم راحت میتونستم با دست پیداش کنم و اگر این گشتهای کمیته جلومو میگرفتن و زیر صندلی رو هم نگاه میکردن حداکثر فکر میکردن که الیاف صندلی بیرون زده .. ، خیلی وقت بود این فکر توی سرم بود ، از اون روزی که نوچه های فروغی منو دزدیده بودن و نوچه های ترابی کامبیز رو حسابی ترسونده بودن تو فکر این بودم که حداقل برای راحتی اعصاب خودم هم که شده اسلحه رو یه جای دم دستی قایم کنم ، با دست زیر صندلی رو دست کشیدم ، اصلا معلوم نبود که اسلحه اونجاست ، از کاری که کرده بودم خیلی راضی بودم ، فقط با خودم فکر میکردم که نباید بزارم کامبیز چیزی بفهمه ...خونه ماندانا توی کامرانیه یه دوبلکس نما سنگ بود ، از بیرون که نگاه میکردی توی طبقه دوم یه بالکن بزرگ نیمگرد از توی خونه بیرون زده بود که روی سقفش یه چیزی شبیه گنبد درست کرده بودن و خیلی شیک بود ، معلوم بود که قبل از انقلاب که مردم میتونستن با لباس خونه بیان توی بالکن از اون بالکن بزرگ برای شب نشینی و چای خوری استفاده میشده اما الان دیگه کاربرد زیادی نداشت ، زنگ آیفون رو زدم ، کت و شلوار پوشیده بودم و حسابی خوشتیپ کرده بودم ، منتظر بودم یکی بیاد در رو باز کنه .. ، صدای خود ماندانا از توی آیفون به گوشم رسید ، کیه ..؟ منم حمید ! ، بیا بالا ... دیزززززز... بعد هم در باز شد ، تعجب کردم ، چرا منتظر بودم که کسی بیاد پایین و در رو باز کنه ؟ یادم افتاد که چرا ! ، زنگ خونشون مارک آیفون بود ، درست مثل خونه کامبیز اینها ، واسه همین هم وقتی زنگ زدم منتظر بودم که در باز نشه و طرف مجبور بشه خودش بیاد ! ، به ساعتم نگاه انداختم حدود هشت شب بود و هوا تاریک شده بود ، مانی در رو باز کرد و به استقبالم اومد .. ، موهای بلند و مشکیش رو مواج کرده بود و یه مدل قشنگی شونه کرده بود ، خیلی خوشم اومد ، با همون لبخند دلبرانه ای که روز اول دلمو برده بود از من استقبال کرد ، دسته گل بزرگی رو که براش خریده بودم بهش دادم ، هر چی نباشه دفعه اولی بود که به این خونه میومدم ، یه بلوز مدل مردونه نازک یاسی تنش کرده بود با یه شلوار سفید دم پا گشاد و کفشهای پاشنه بلند ، البته همه اش اونوقتها مد روز محسوب میشد و خیلی خوشتیپ شده بود ، خندید و دسته گل رو از دستم گرفت اما زود با دیدن من اخم کرد و با تعجب گفت کراوات نزدی ؟؟ گفتم هان ؟؟ اونوقتها اگه با کراوات تو خیابون راه میرفتی میگرفتنت ! ، گفت عیب نداره بهم نزدیک شد و دستمو گرفت و گفت بیا ، داشت منو میکشید و نمیذاشت فضولی کنم ، اما نگاهم میچرخید ، خونه خیلی بزرگی بود ، در که باز شد و وارد شدیم یه هال خیلی بزرگ و نیمدایره بود که البته طبیعی بود چون همونطوری که گفتم از بیرون که نگاه میکردی طبقه بالا یه بالکن نیمگرد خیلی بزرگ میدیدی که سقف این هال بزرگ محسوب میشد ! ، یه لوستر چند شعله پر از کریستالهای براق و قشنگ نور هال بزرگ رو تامین میکرد ، سمت راست هال قبل از اینکه مانی منو به سمت دیگه خونه بکشونه توی نور کم یه اتاق پذیرایی خیلی بزرگ با مبلهای شیک دیدم که با تعجب دیدم که خالیه ..، داشتم با خودم فکر میکردم مگه مانی نگفت که یه مهمونی کوچیک داره .. ، اما سمت دیگه هال بزرگ که مانی منو به سمتش میکشید یه راهرو پهن و قشنگ بود چهار پنج تا در به نظرم میومد که به راهرو پهن باز میشدن و وقتی وارد راهرو شدیم یه پاسیو هفتاد هشتاد متری خیلی شیک به چشمم خورد که با نورهای ضعیفی روشن شده بود و زیبایی درختهای گرمسیری و پیچکها و گلهایی رو که به زیبایی توش کاشته بودن صد چندان به چشمم اومد ، در مقابل فشار دستم که مانی میکشید مقاومت کردم و عین جن زده ها جلوی پاسیو وایسادم ، انگار داشتی به پارک ژوراسیک نگاه میکردی ، یه گیاههای استوایی توش کاشته بودن که فقط توی کارتونها و فیلمهای حیات وحش دیده بودم ، منتظر بودم از توی درخت نارگیلی که توی پاسیو بزرگ کاشته بودن و حداقل سه متر و نیم بلندی داشت یه میمون بیرون بپره و ادا در بیاره ، جالب این بود که اون درخت سه متر و نیمی با سقف پاسیو که مثل یه گنبد بزرگ شیشه ای درست شده بود حداقل پنج متر فاصله داشت ، یعنی درخت جا داشت که پنج متره دیگه هم رشد کنه !! ، با تعجب به ماندانا گفتم اینها طبیعی هستن ؟ گفت اوهوم اینها به جون بابام بسته هستن !! ، گفتم اگه منم این باغ رو وسط خونه ام داشتم به جونم میبستمش ! ، مانی خندید و گفت بیا دیگه .. ، بعد میای نگاه میکنی ، ناچار دنبالش راه افتادم و گفتم چطور اینها رو اینجا پرورش داده ؟ گفت شرایط جنگلهای بارانی رو اونجا بازسازی کرده ، مهپاش داره که هر دو سه ساعت یه بار روشن میشه و رطوبت اونجا رو بالا میبره .. ، یه باغبون هندی هم داره که کارش فقط رسیدگی به همینه .. ، با خنده و مسخره گفت اندازه یه باغ ده هکتاری هزینه این پاسیو هشتاد و پنج متریش میکنه ..، خندیدم و با تعجب گفتم هشتاد و پنج متر ؟؟ بعد ادامه دادم اما خیلی فوق العاده است ، مانی گفت آره کشته مرده زیاد داره اما به نظر منو مامانم که مسخره است ! ، بعد هم یکی از درها رو باز کرد و دست منو کشید .. ، گفتم یه روز به آخر زندگیم مونده باشه یه پاسیو عین این وسط خونه ام درست میکنم ، چیش مسخره است ... ، قاه قاه خندید ، اتاقی که واردش شده بودیم حداقل چهل متر بود ، تخت بزرگ دو نفره سفیدی که با کنده کاریهای قشنگ با نقش گل و بته وسطش گذاشته بودن توی اتاق گم شده بود ، بجای میزهای کوچیک و کشودار دو تا کمد نسبتا بلند که پایینش دو تا کشو داشت و روی در بزرگش آیینه قدی نصب کرده بودن و یه میز توالت سفید و آیینه خیلی بزرگ و دو سه تا مبل سفید و یه میز گرد و شیک سفید بقیه اثاثیه اتاق رو تشکیل میدادن و یه لوستر قشنگ وسط اتاق بود ، توی اتاق یه در دیگه هم به چشم میومد که مطمئن بودم به حمام باز میشه ، گفتم اوه مانی این اتاق توئه ؟ در حالی که به سمت یه کمد میرفت گفت نه اتاق بابا و مامانمه ... ، گفتم آهان .. ، بعد با تعجب گتفم بعد ما اینجا چیکار داریم ؟ مانی در کمد رو باز کرد و دنبال یه چیزی میگشت و در همون حال گفت دنبال یه کراوات میگردم که بدم تو بزنی ! ، گفتم آهان ... ، بعد با کمی ناراحتی گفتم حالا بدون کراوات نمیشه ؟ مانی یه کروات زرد براق با خالهای آبی روشن رو توی دستش گرفت و سرشو از توی کمد بیرون کشید و گفت اگه میخوای شلخته بنظر بیای و انگشت نما بشی هیچ اشکالی نداره !! ، دستهام رو بالا گرفتم و اجازه دادم که ماندانا کراوات رو از توی یقه لباسم رد کنه ، مانی پرسید گره یه طرفه یا دو طرفه ؟ و وقتی قیافه حیرون منو دید گفت از کی دارم میپرسم !! ، بعد هم با چند تا حرکت یه گره خیلی قشنگ و مرتب به کراوات زد و یقه پیرهنمو برگردوند و مرتب کرد ، لبشو بوسیدم و گفتم چند تا مهمون داری ؟ گفت چند نفری میشن ، سوگل و شاهین ، شادی و مهرشاد ، اسمها برام آشنا بودن اما نه شاهین و نه مهرشاد رو ندیده بودم ، مانی ادامه داد سیامک هم باز با یه دختر جدید اومده ، گفتم سیامک ؟ همون پسره که تو مهمونی سوگل بود ؟ ماندانا با سر اشاره کرد که آره ... ، بعد گفت دو تا دیگه از دوستای من و یکی از دوستای شادی هم هستن نازی و ژاله دوستای من هستن و ستاره دوست شادی که همشون با دوست پسرهاشون اومدن ، مونا هم هست .. ، گفتم مونا کیه ؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت خواهرم ! ، گفتم اوه مگه تو خواهر داری ؟ چند سالشه ؟ گفت آره چند روز دیگه شونزده سالش میشه .. ، واقعا بهت نگفته بودم ؟ گفتم نه .. ، مانی گفت البته یه خورده از آدم به دوره ، با من و مامان زیاد نمیجوشه ، بیشتر به بابام میچسبه .. ، دوستای خودشو داره .. ، گفتم آهان .. ، وقتی دوباره از جلوی پاسیو میگذشتیم محو تماشا شدم ، مانی گفت یه روز از صبح بیا یه دل سیر تماشا کن ، بعد اضافه کرد یه روز بیا که بابام هم باشه و برات دو ساعت توضیح بده که هر تیکه این گل و گیاهها رو از کجا آورده ... ، خندیدم و توی شیشه پاسیو به خودم نگاهی انداختم که با کراوات بابای ماندانا چقد قیافه ام عوض شده بود .. ، بنظرم میومد خیلی مسن تر شده ام ... ، از مانی پرسیدم مهمونهات کجا هستن ؟ منکه توی پذیرایی کسی رو ندیدم ، ماندانا گفت پایین مال پیر و پاتالهاست که میخوان بشینن ، ما معمولا بالا مهمونی میگیریم .. ، با هم پله های پهنی رو که از پشت هال به سمت طبقه بالا میرفتن گرفتیم و بالا رفتیم ، صدای موزیک اینقدی که معمولا توی پارتی ها و مهمونیها بلند میشه بلند نبود ، صدای گلوریا استفان انگار از ته چاه در میومد ..، بالای پله ها یه در شیشه ای بزرگ رو باز کردیم و وارد سالن شدیم ، روبرومون در شیشه ای بزرگ دیگه ای که با پرده نیمه باز پوشیده شده بود راه ورودی به باکلن نیمدایره بزرگ بود که از پایین دیده بودم ، سمت راستم یه سالن دیگه مثل سالن پایین و سمت چپم .. جایی که پایین یه پذیرایی بزرگ بود یه سالن خیلی بزرگ بود که کفش با سنگ سیاه براق فرش شده بود دیوارها با پرده های سرتاسری مخمل قرمز پوشیده شده بودن ، نور سالن از چند تا لوستر خیلی بزرگ تامین میشدن که روشنایی خوبی رو به سالن هدیه میدادن ، وقتی لوسترها رو نگاه میکردم چشمم به سقف سالن افتاد که با گچبریهای بسیار زیبا و برجسته ای از نقش گلها و باغ که به زیبایی و ظرافت رنگ شده بودن شکوه جالبی به اون سالن میدادن .. ، تو این دو سه ماهه اندازه همه عمرم حیرت کرده بودم ، تو یه زمانی که فکر میکردم ما خیلی پولداریم و هیشکی به ما نمیرسه با یه کسایی آشنا شدم که وارد خونه هر کدوم که میشدم متوجه میشدم ما حتی تو واگنهای درجه دو این قطار هم جایی نداریم !! ، ارزش این خونه به تنهایی بنظرم با تمام دارایی ما برابری میکرد ، تازه باباش یه بازرگان ساده توی چراغ برق بود !! ، با خودم فکر کردم اینها همش نمیتونه از یه مغازه تو چراغ برق در بیاد !! ، با طعنه به مانی گفتم گفتی بابات چیکاره است ؟؟ خندید و گفت بابا بزرگ پدریم یکی از خوانین بختیاری بوده ، اینها رو بابام جمع نکرده ! ، خندیدم و گفتم منظوری نداشتم که .. ، توی سالن یه میز بیلیارد بود که به ما نزدیک بود و دو تا پسر مشغول بازی بودن ، یکیشون رو شناختم ، همون سیامک بود ، به یه چوب تکیه داده بود و منتظر نوبت ضربه اش بود ، یه دختر تکیده ( که مسلما همونی که توی مهمونی دیده بودم نبود ) بهش تکیه داده بود ، سیامک کتش رو روی دسته یه صندلی انداخته بود و با جلیقه (اونوقتها هنوز جلیقه مد بود ) سبز تیره و شلوار و یه کفش مشکی که میتونستی عکستو توش تماشا کنی و دخترک با لباس صورتی و دامن پفی تورتور و یه جوراب سفید کلفت وایساده بود و موهای فرفری بلوند و کوتاهش مثل یه کلاه قشنگ روی سرش رو پوشونده بود ، آرایش غلیظی کرده بود و با دیدن ماندانا لبخند زد و دست تکون داد .. ، ته سالن یه بار تیره رنگ به نظرم میومد که یه دختر موبلند پشت بار بود و دو سه تا پسر و دختر پشت بار وایساده بودن ، یه طرف دیگه سالن میز بزرگی دیدم که چیزی مثل کله قند پهن از کنارش بیرون زده بود فورا یادم افتاد که مانی گفته بود ما تو خونه یه میز رولت داریم ، دو تا پسر و سه تا دختر پشت صندلیهای اون میز نشسته بودن و از اون فاصله بنظرم رسید که دارن ورق بازی میکنن ، بنظرم اومد که شادی رو میبینم ، اما باید نزدیکتر میرفتیم که مطمئن بشم ، وسط اون سالن بزرگ یه سکوی بزرگ دایره شکل که حدود ده سانت از زمین بلندتر بود درست کرده بودن بالاش یه گوی بزرگ پر از آیینه های کوچیک میدرخشید و نور رو به اطراف پخش میکرد ، و البته که فعلا خالی بود و کسی اونجا نمیرقصید .. ، با ماندانا به میز بیلیارد نزدیک شدیم ، دخترک سرش رو از روی شونه سیامک برداشت و سیامک با دیدن من و ماندانا لبخند زد و به سمتمون اومد .. ، کمی توی صورت من دقیق شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت سیامک هستم ، دستش رو فشردم و گفتم حمید .. ، بعد گفت قیافه شما خیلی آشناست .. ، گفتم تو مهمونی تولد سوگل همدیگه رو دیدیم .. ، گفت اوه اوه پس ما پیش شما هم آبرو نداریم دیگه ، بعد قاه قاه به حرف خودش خندید و گفت بیخود قیافه نگیریم پس .. ، بعد یه نگاه دیگه به من و یه نگاه به ماندانا انداخت و گفت اوه اوه الان یادم افتاد .. ، تو با ناتاشا اومده بودی مگه نه ...؟ بعد چنان قهقهه ای زد که تمام سالن لرزید و رو به ماندانا کرد و گفت اسم من بد در رفته ، چطوری جرات کردی بری سراغ دوست پسر ناتاشا ؟؟ مانی خندید و منهم خندیدم و گفتم من فقط با ناتاشا دوست بودم ، سیامک ابروش رو بالا انداخت و گفت آهان .... !! ، یعنی خر خودتی ، بعد هم دخترک رو به من معرفی کرد و گفت ایشون هم دوست دخترم افروز ، با افروز دست دادم و بعد با خنده به سیامک گفتم شهلا چطوره ؟ قاه قاه خندید و رو به ماندانا کرد و گفت وای خدا اینکه از خودت بدتره مانی !! ، افروز با اخم سری به سمت سیامک تکون داد و گفت شهلا ؟؟ ماندانا زد زیر خنده و گفت افروز جون خودتو ناراحت نکن ، پسر دیگه ای که مشغول بازی بود چند دقیقه ای بود که ضربه اش رو زده بود و با لبخند مکالمات ما رو گوش میداد ، ماندانا با خنده رو به اون پسر کرد و گفت اسم شما رو یادم رفت ببخشید .. ، پسر حدودا بیست و سه ساله بنظر میرسید مثل بچه درسخونها بود ، موهای نامرتب و عینک دسته شاخی ... ، خندید و گفت هومن ... ، مانی گفت آهان آره بعد رو به من گفت ایشون هومن هستن دوست پسر ژاله .. ، پسر دستشو به سمت من دراز کرد و با من دست داد .. ،
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت سی ام ( مونا مونا ) با مانی به سمت ته سالن و میز رولت راه افتادیم ، همونطوری که فکر میکردم اونجا دور میز رولت داشتن ورق بازی میکردن و اولین دختر از سمت راست شادی بود که با دیدن من از جاش پرید و گفت سلام حمییید چطوری ..؟ لبخند زدم و دستشو فشردم و گفتم ممنونم تو چطوری ؟ گفت عالی .. ، از اون دوستت .. ، اسمش چی بود ؟ آهان کامبیز .. ، چه خبر ، خودشو پاک زده بود به مونگولی که مثلا اسم کامبیز یادش نمیاد با خنده گفتم ممنون خوبه ، شادی به غول بی شاخ و دمی که روبروش نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود اشاره کرد و گفت این مهرشاده ، به اون کوه گوشت نگاهی انداختم ، حدودا بیست و سه چهار ساله میزد ، حتی به خودش زحمت نداد از جاش تکون بخوره همونطور با لبخند احمقانه اش منو نگاه کرد و دست گنده اش رو به سمتم دراز کرد ، بنظرم خیلی بی ادب بود ، با بیمیلی دستشو توی دستم گرفتم و زود ول کردم ، مهرشاد به ماندانا نگاهی انداخت و با صدای نخراشیده ای که با هیکل گنده اش کاملا هماهنگی داشت گفت هی میگی حمید حمید اینه ؟ من فک کردم الان حمید بیاد از در رد نمیشه هی هی !! ، به شوخی بی مزه اش لبخندی زدم ماندانا گفت همه که مثل تو غول بیابونی نیستن ! ، مهرشاد گفت هه هه ... ، دهنشو پر کرد که باز یه چیزی بگه اما ماندانا بهش فرصت نداد و رو به من گفت سوگل رو که میشناسی ، سوگل بنظرم خوشگلترین دختر جمع بود یه لباس کوتاه مشکی خیلی شیک تنش کرده بود که یه طرف دامنش بالاتر از زانو و یه طرف دامنش تا نزدیکیهای مچ پاش میرسید ، جوراب نپوشیده بود و پاهای سفید و لختش خیلی سکسی بودن ، یقه لباسش کاملا باز بود و یه گردنبند الماس ظریف به شکل گل سرخ توی گردنش میدرخشید ، موهاش رو شینیون کرده بود و با اون دختر شیطونی که توی مهمونی روی سکو رفته بود و از ته دل جیغ میزد کیلومترها فاصله داشت ، باهاش دست دادم ، لبخند زد و احوال ناتاشا رو پرسید و گفت ازش خبر داری ؟ گفتم پریروز پیشش بودم ، خوب بود .. ، خندید و گفت بازی نمیکنی ؟ گفتم میخوام قبلش یه پیک شراب بخورم .. ، مهرشاد زیر لب گفت اوه شراب میخوره .. ، به سمتش برگشتم ، پسره گه انگار تنش میخارید که دعوا راه بندازه ، دهنمو پر کردم که یه جواب قلنبه بهش بدم که سوگل دستمو کشید و سمت پسر خوشتیپی که کنار مهرشاد نشسته بود و الان برای خوشامد گویی به من از جاش بلند شده بود اشاره کرد و گفت این شاهینه ، خشم خودمو کنترل کردم ، حرف مهرشاد رو نشنیده گرفتم و دستم رو به سمت شاهین دراز کردم و گفتم سلام آقا شاهین توی مهمونی غیبت داشتین .. ، شاهین خیلی پسر مودبی بود با وقار و خوش لباس ، کت و شلوارش انگلیسی و خوشدوخت بود و کاملا مشخص بود که از خونواده های اصیل و قدیمیه ، گفت ایران نبودم ، واسه کارم رفته بودم ایتالیا حیف شد ... ، بعد مودب پرسید حالا بهتون خوش گذشت ؟ گفتم جاتون خالی ... عالی بود ، مهرشاد زیرزیرکی خندید و گفت آره دیگه مهمونی زنونه بوده به همه خانمها خوش گذشته ، نگاهش کردم و با خونسردی به هیکل گنده اش اشاره کردم و با تمسخر گفتم آره دیگه اگه مردونگی رو با طول و عرض و ارتفاع و هجم اندازه گیری کنن اونجا هیچ مردی با طول و عرض شما نبود ... ، تمام قد از جاش بلند شد ، از اونی که فکر میکردم هم گنده تر بود .. ، گفت ببین کوچولو ... ، سرمو پایین انداختم و رو به کیرم گفتم آقا با شما هستن !! دختر ها یهو زدن زیر خنده ..، به عنوان اولین برخورد اصلا خوب شروع نکرده بودم .. ، اول پته سیامک رو جلوی دوست دخترش روی آب ریخته بودم و حالا هم یه غول بی شاخ و دم رو با خودم دشمن کرده بودم .. ، زیر لب گفت لا اله الا لا .. ، اخه بچه .. ، رو به شادی کردم و گفتم ببخشید شادی جون توروخدا اما دوست پسرت فکر میکنه همه باید از هیکلش حساب ببرن .. ، اشتباهی گرفته ، شادی با عصبانیت رو به مهرشاد گفت نمیتونی بشینی بازیتو بکنی مهمونی دوستمو خراب نکنی ... ، ماندانا هم خیلی عصبانی بود ، خوبیش به این بود که همه حق رو به من میدادن ، مهرشاد شروع به حرف مفت زدن کرده بود .. ، مهرشاد گفت بخدا اگه تو و ماندانا نبودین ... ، بهش میفهموندم با کی طرفه .. ، با تمسخر لبخند زدم و گفتم بعضیها زود میخوان خودشون رو به همه معرفی کنن ... ، ماندانا وسط حرف پرید و گفت بسه دیگه بعد رو به مهرشاد گفت بشین دیگه مهرشاد این چه وضعیه ... ، مهرشاد سرشو تکون داد و نشست .. ، ماندانا هول هولکی آخرین پسر رو هم که اسمش خشایار بود و دوست پسر ستاره بود رو هم معرفی کرد و دست منو گرفت و از میز رولت دورم کرد .. ، همینکه یکم دور شدیم گفتم این تاپاله کیه دیگه .. ، فک میکنه چه گهیه ؟ ماندانا گفت چمیدونم والا صد بار هم به شادی گفتم .. اما انگار ازش میترسه .. ، گفتم تاپاله مگه ترس داره ؟ حالا اگه یکی پاشو گذاشت توش باید دیگه هموجا بمونه ؟ تمیزش کن و یه آبی به پات بزن و رد شو !! ، مانی خندید و گفت همینو بگو والا ... ، بعد ادامه داد بابای بیسوادش توی بازار یه حجره داره ، چهار تا خواهر و دو تا برادر داره .. ، بعد با تمسخر گفت کار که ندارن زمستون که میشه هوا سرده هی بهم میچسبن و بچه پس میندازن ، دکتر مهندس که در نمیاد یه مشت لات بی سر و پا در میاد که تو بهترین حالت مثل این نره خر ورزشکار میشن ..!! ، خندیدم .. ، جلوی بار ماندانا به سه تا دختر و دو تا پسر معرفیم کرد که دوستای خودش و شادی محسوب میشدن ، به بارتندر که یه دختر پونزده شونزده ساله خوشگل با موهای بلند و مشکی و صورت سفید و معصوم بود و لباس سفید چسبون تنش بود گفتم میشه به من یه گیلاس ویسکی بدید اگه با سودا باشه که بهتر ! ، مانی گفت مونا جون این حمیده ، بعد به من که متعجب نگاهش میکردم رو کرد و گفت حمید جون این موناست ، خواهرم ! ، گفتم اوه معذرت میخوام .. ، بعد به موهای بلند و لبخند قشنگش نگاه کردم و گفتم آره .. ، اگه یکم دقت کرده بودم خودم میفهمیدم .. ، یه لباس سفید و صورتی قشنگ تنش کرده بود با یه دامن خاکستری کوتاه که دون دون های صورتی توی بافتش داشت و با پیرهنش حسابی ست شده بود ، جوراب نازک سفید و صندلهای پاشنه بلند لختی سفید رنگش تیپش رو کامل کرده بود ، خلاصه که خیلی سکسی بود ، مونا برام ویسکی ریخت و با یخ و سودا تکمیلش کرد و روی میز گذاشت و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت خوب حالشو گرفتی !! ، دستشو توی دستم فشردم و گفتم ها ؟ آهان ..، مانی با لبخند به مونا گفت مگه از مهرشاد خوشت نمیاد ؟ دوست نداری یکم بیشتر بهش نزدیک بشی ؟ مونا اخماشو توی هم کرد و گفت ایش ش ش ش ، من ترجیح میدم با پاپی دوست بشم تا با این گنده بک لات ، مانی زد زیر خنده ، گفتم پاپی کیه ؟ مانی در حالی که بیشتر میخندید گفت سگ شادی !! ، مشروبم رو خوردم و از مونا تشکر کردم و لیوان رو روی بار گذاشتم ، مانی گفت بیا بریم بیلیارد .. ، گفتم بریم .. ، از بغل میز رولت که رد میشدیم مانی رو به شاهین کردم و گفت شاهین میای بریم یه دست بیلیارد بازی کنیم ؟ شاهین دهنشو پر کرد که جواب بده اما قبل از اون مهرشاد در حالی که نمیتونست جلوی خنده خودشو بگیره گفت اگه سر شورت تو بازی میکنیم منم میام .. ، یادم افتاد که مانی یه بار تو خونه خودم شورتشو روی میز گذاشته بود و مطمئن شدم قبلا هم اینکارو با دوستاش کرده .. ، حقیقتش اصلا هم برام مهم نبود ، اما اینبار مهرشاد اصلا نظرش روی ماندانا نبود و فقط میخواست منو جلوی بقیه تحقیر کنه و مثلا بگه که قبلا به مانی دستی کشیده یا مثلا سر شورت ماندانا بازی کرده .. ، بلافاصله به مهرشاد نگاه کردم و گفتم چطوره امشب سر شورت پنج تا خواهر تو بازی کنیم ها ؟؟؟ صدای خنده مونا که مثل بمب منفجر شد مهرشاد رو صد برابر عصبی کرد ، حاضر جوابی من بقیه رو هم به خنده انداخته بود اما سعی میکردن نخندن که مهرشاد بیشتر از این عصبی نشه .. ، مهرشاد چنان به سرعت از جاش بلند شد که صندلی زیر پاش یه متر به عقب پرت شد .. ، عجب غولی بود .. ، درسته که من مسخره اش میکردم اما حقیقت این بود که خودم همیشه حسرت داشتن یه هیکل گنده و عضلات قوی رو داشتم ، حتی اونوقتهایی که خیلی ورزش میکردم و حسابی خر زور شده بودم باز هم هیکلم گنده نمیشد ، شاید کامبیز راست میگفت ، میگفت توی ورزشهای هوا زی مثل کونوردی و شنا بدن رو قوی و ورزیده میکنن اما عضلات زیاد رشد نمیکنن ، مهرشاد مثل گاو زخمی به سمتم اومد ، از جام تکون نخوردم مانی خودشو بین من و مهرشاد انداخت و سر مهرشاد داد زد ... ، شاهین هم از پشت مهرشاد رو گرفت و به سمت خودش کشید و گفت مهرشاد !! ، مهرشاد با صدای نخراشیده اش داد زد خوب ببینید جوجه فوکولی چی میگه ! ، شاهین گفت خوب به دوست دخترش حرف زدی جوابتو داد . ، مهرشاد با غرش جواب داد قبل اینکه دوست دختر این بشه با ما دوست بوده ، مگه دو ماه پیش همینجا مانی شورتشو نذاشت روی میز و گفت بازی کنیم !! ، گفتم دو ماه پیش دوست دختر من نبود ، امروز اگه میخوای سر شورت ماندانا بازی کنی باید شورت خودتو پنج تا خواهرهات رو بزاری کنار شورت مانی بعد بازی کنی !! ، مهرشاد دستشو بلند کرد و به سمت من خیز برداشت ، ماندانا و شاهین و بعد هم اون پسره خشایار که کنار شاهین مشغول ورق بازی بودن سعی میکردن مهرشاد رو نگهدارن اما از پسش بر نمیومدن ! ، همون لحظه که فکر میکردم الانه که مهرشاد اینها رو بندازه کنار و مثل لکوموتیو از روم رد بشه صدای بلند ناهید همه رو در جا میخکوب کرد ..
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت سی و یکم ( مونا مونا ) دیگه چی .. دیگه چی ؟ تو خونه من ؟؟ همه به سمت صدا برگشتن ، ناهید یه لباس بلند نازک سفید رنگ پوشیده بود و با یه کمربند ظریف قهوه ای کون گنده اش رو از کمر باریکش جدا کرده بود ، موهاش رو یه وری روی شونه اش ریخته بود و توی گوشش یه گوشواره بلند الماس انداخته بود که به گردن کشیده اش خیلی میومد ، هفت قلم آرایش کرده بود ، جورابهای شیشه ای رنگ پا به پاش کرده بود و یه کفش ورنی سفید پاشنه بنلد به پاش بود ، تق و تق صدای برخورد کفشش با کف سنگی سالن به گوش میرسید ، میخرامید و به ما نزدیک میشد ، همه ساکت شده بودن ، نزدیک شد و رو به مهرشاد که دیگه ساکت شده بود گفت بسه دیگه .. ، مگه اینجا لات خونه است ؟؟ مهرشاد گفت آخه ناهید خانم ... ، ناهید گفت کر که نیستم .. ، خودم شنیدم ... ، مهرشاد خفه شد و سر جاش نشست .. ، شادی به علامت عصبانیت و تاسف سری تکون داد .. ، ناهید گفت مانی یه آهنگ بزار همه برقصن اونوقت دیگه کسی حال نداره با کسی دعوا کنه .. ، مانی سر تکون داد و گفت باشه .. ، ناهید گفت من فقط اومدم ببینم چیزی لازم نداشته باشید .. ، بعد با ناراحتی گفت کاش زودتر اومده بودم .. ، دخترها و بعد هم پسرها دور ناهید جمع شدن و شروع به حرف زدن و بگو بخند کردن ، مانی پیش مونا رفت با هم حرف زدن ، بعد مونا یه نوار کاست به مانی داد ... ، ماندانا نوار رو با خودش به سمت دک بزرگی که کنار بار گذاشته بودن و قبلا صدای ضعیف گلوریا رو از توش شنیده بودم برد و توی دستگاه گذاشت و صداش رو زیاد کرد ، صدای اهنگ شیش و هشت همه رو به تکون خوردن وادار کرد ، خیلی زود همه از پسر و دختر توی دایره بزرگ وسط سالن جمع شده بودن و با صدای موزیک خودشونو تکون میدادن ، همه بجز مهرشاد که عین یه گوساله زخمی یه گوشه نشسته بود و مشروبشو مزه مزه میکرد .. ، نمیدونم چه پدر کشتگی با من داشت ، اصلا واسه چی شروع کرد به من تیکه انداختن و سر به سر من گذاشتن ؟ نگاهش کردم مطمئن بودم بد جوری کینه منو به دلش گرفته بود .. ، حالا باید از این گوساله هم میترسیدم ، دلم واسه کامبیز تنگ شد ! ، اگر اینقد تنها نبودم احتمالا این مردک جرات نمیکرد واسه خود شیرینی شروع کنه به سر به سر من گذاشتن .. ، التبه خودم از پسش بر اومده بودم اما حالا کینه منو به دلش گرفته بود .. ، دست شادی رو وسط رقص گرفتم و چرخ زدم ، در همون حال به شادی گفتم خدایی سگ کامبیز به این دوست پسرت میارزه .. ! ، مانی در حالی که با سیامک درست کنار ما میرقصیدن گفت آره بخدا .. ، شادی با خنده گفت نمیشه هم کامبیز باشه هم مهرشاد ؟ در همون حال حرف شادی رو ادامه دادم و گفتم من هم باشم سیامک هم باشه و هم حسن آقا قصاب !! سیامک و مانی و سوگل که تازه فهمیدم گوشش به حرفهای ما بوده قاه قاه زدن زیر خنده .. ، شادی هم در همون حال که میخندید گفت آره آره .. ، قری دادم و بشکن زدم و گفتم پس چرا با این گوساله غیرتی رفیق شدی ؟ سوگل پشت سرم ریسه رفت .. ، نگاهم نا خود آگاه به مهرشاد افتاد .. ، سرخ شده بود و با عصبانیت منو نگاه میکرد که با دوست دخترش میگم و میخندم ، مسلما که نمیشنید چی میگم اما همینکه میدید گرم صحبت و خنده با دوست دخترش هستم صد برابر عصبانیش میکرد ، گرخیدم اما خودمو بیخیال نشون دادم ، خیلی خوش میگذشت ، از وقتی ناهید اومده بود مجلس حسابی گرم شده بود ، شادی چند بار رفت سراغ مهرشاد که بلکه از جاش بلندش کنه و بکشوندش وسط اما اون گوساله عصبانی سفت به صندلیش چسبیده بود .. ، نفهمیدیم کی وقت شام شد ، اینقد رقصیده بودم که عرق روی پیشونیم نشسته بود ، یهو آهنگ قطع شد ، همه صدای اعتراضشون بلند شد وقتی به سمت مجرم برگشتیم که ببینیم کی آهنگ رو قطع کرده با دیدن ناهید که لبخند میزد ساکت شدیم ، ناهید گفت همگی بفرمایید شام ! و با دست به انتهای سالن اشاره کرد... ، روی میز چند تا دیس برنج سفید و چند تا هم باقالی پلو بود که البته من به سمت باقالی پلو حمله کردم و حسابی کشیدم ، البته چند تا ظرف مرغ هم اطراف سفره چیده بودن که هوس انگیز بنظر میومد .. ، اما عطر و بوی باقالی پلو یه چیز دیگه است .. ، مانی کنار دستم نشست و یکم مرغ و پلو کشید و مشغول شدیم ، وسط خوردن یه لحظه سرم رو بلند کردم و دیدم مهرشاد با چشمای قرمز روبروم نشسته و بجای غذا خوردن داره منو نگاه میکنه .. ، بهش لبخند مسخره ای تحویل دادم و مشغول غذام شدم و سعی کردم بهش نگاه نکنم .. ، بعد از شام یه نیمساعت دیگه هم نشستیم ، بعد اول دوستای شادی و ماندانا با دوست پسرهاشون خداحافظی کردن و رفتن ، بعدش هم شادی و سوگل با ناهید روبوسی کردن و تشکر کردن و دست مهرشاد و شاهین رو گرفتن و رفتن وقتی تنها شدیم مانی رو به مامانش کرد و گفت من و حمید میریم خیابون کاخ ! ، ناهید گفت اتفاقا من هم میخواستم برم اونجا صبح کار دارم ، بعد رو به من گفت زحمتت نیست ما رو هم ببری ؟ گفتم نه خواهش میکنم .. ، به ماندانا گفتم پس من میرم توی ماشین شما آماده بشید و بیاید .. ، مانی سر تکون داد و تایید کرد ، کتم رو از روی دسته صندلی برداشتم و پوشیدم ، هوا سرد شده بود ، تا وقتی مشروب میخوردیم و میرقصیدیم معلوم نبود که هوا سرده اما حالا که نشسته بودیم و شام خورده بودیم سرما داشت زور خودشو بهم نشون میداد .. ، نگاهی به اطراف انداختم یه گوشه سالن یه بخاری بزرگ دیدم که البته خاموش بود ، از اون بخاریهای صنعتی که بابام اینها هم توی سالن کارخونه داشتن و لوله کلفت دودکشش مستقیم به سمت سقف میرفت ، رنگ سبز لجنی داشت و تنها چیزی بود که ممکن بود اون سالن بزرگ رو گرم کنه .. ، با مانی و مونا و ناهید پله ها رو پایین رفتیم ، ماندانا به مامانش گفت حمید عاشق پاسیو بابام شده .. ، ناهید خندید و به شوخی گفت دیوونگی هزار نوعه ! بعد با خنده گفت بعضی از دیوونه ها هم با شنیدن اسم شورت دوست دخترشون غیرتی میشن ، قاه قاه خندیدم و گفتم ناهید خانم از کی گوش میدادین ؟ ناهید گفت این دیوارها رو میبینی ؟ اینها همشون با من حرف میزنن ، مونای کم حرف صداش در اومد و گفت فقط هم با مامانم حرف میزنن ! خندیدم .. ، پایین پله ها رو به خانمها کردم و گفتم میرم تو ماشین منتظرتون میشم .. ، ناهید تعارف کرد و گفت زحمتت شد ، گفتم اختیار دارید ...کوچه تاریک تاریک بود ، توی کوچه دو تا ماشین پارک بودند ، ماشین خودم و یه پیکان که چند متر عقب تر از ماشینم پارک شده بود کمی منگ بودم ، هم بخاطر شراب و شام سنگین ... هم بخاطر اینکه داشتم توی ذهنم اتفاقات اونشب رو هضم میکردم ، در ماشین رو باز کردم و نشستم و توی صندلیم جابجا شدم ، تقریبا بلافاصله بعد از نشستنم توی ماشین صدای باز و بسته شدن در پیکان رو شنیدم ، توی ایینه نگاه کردم و با دیدن هیکل بزرگی که از توی پیکان پیاده شده بود و به سمت من میومد نا خود آگاه دستم به زیر صندلیم رفت .. ، انگشتم به قنداق تنگ رسید ، قلبم با صدای بلندی میزد ، اسلحه رو برداشتم و زیر پام گذاشتم ، در ماشینو قفل کردم و سوییچ رو چرخوندم و روشن کردم ، سایه گنده که کسی جز مهرشاد نبود و یکم تلو تلو میخورد به سرعتش اضافه کرد و خودشو به ماشین رسوند و جلوی شیشه سمت من وایساد و با قسمت نرم مشتش به شیشه کوبید .. ، شیشه برقی رو پایین دادم ، سرشو پایین آورد و در همون حال گفت پیاده شو بزمجه کارت دارم .. ، اما با دیدن لوله کوتاه اسلحه توی دست من که درست وسط دو تا ابروش رو نشونه گرفته بودم هنگ کرد و دستشو از روی پنجره ماشینم برداشت و دو قدم عقب رفت ، گفت از اول هم گفتم مرد نیستی .. ، با تفنگ تهدید میکنی .. ، گفتم ببین گوساله ! من کاری به کار تو نداشتم و ندارم ، اصلا عدد این حرفها نیستی که من کاری باهات داشته باشم ، اما بجان خودم اگه یه بار دیگه از فاصله دو متری به من نزدیکتر شدی یا خودم نفله ات میکنم یا به دو سه نفر که هیکلشون چهارتای تو باشه میگم بیان ببرن یه جا همچین سربه نیستت کنن که پنج تا خواهرت هیچوقت نفهمن قبرت کجاست !! مهرشاد با خودش غرولند میکرد .. ، گفتم شیر فهم شدی ؟ حالا گم شو !! بعد با لوله اسلحه اشاره کردم که برو ، دو قدم دیگه هم عقب تر رفت صدای در خونه ماندانا اینها از پشت مهرشاد به گوشم رسید ، سریع اسلحه رو پایین آوردم و قایم کردم ، مهرشاد هم به سمت در خونه مانی اینها برگشت ، بعد هم بدو بدو به سمت پیکانش دوید و سوار شد ، روشنش کرد و سر و صدا و سرعت زیاد همونطور دنده عقب از کوچه خارج شد و بعد هم پیچید و توی خیابون گم شده ، ماندانا بدو بدو به سمتم اومد ، یه مانتو سفید بلند روی همون لباسهای مهمونی تنش کرده بود و یه شال سفید دور سرش انداخته بود ، با قیافه نگران پرسید مهرشاد بود ؟ گفتم اوهوم ... ، با عصبانیت و نگرانی پرسید کاری کرد ؟ گفتم نه .. ، جراتشو نداشت ، من خوبم ! ، خیلی نگران بود در عقب رو باز کرد و سوار شد و گفت خیلی نفهمه ... ، گفتم طوری نیست ، نگران نباش ، تعجب کرده بود ، مطمئنم فکر میکرد که چطور اون گردن کلفت بدون اینکه کاری به کار من داشته باشه ول کرده و رفته .. ، بهش گفتم چرا رفتی عقب ؟ گفت مامانم الان میاد ، اونوقتها یه احترامی بین خانواده ها بود ، تا وقتی که یه بزرگتر توی ماشین بود کسی از کوچیکترها به خودش اجازه نمیداد جلو بشینه .. ، چند دقیقه بعد ناهید و مونا هم پیداشون شد ، ناهید کنار من نشست و مونا رفت روی صندلی عقب کنار خواهرش نشست و راه افتادیم سمت خیابون کاخ !
یک تابستان رویایی فصل هفتم قسمت سی و دوم ( مونا مونا ) وقتی که راه افتادیم ماندانا به مامانش گفت دم در دیدم که مهرشاد دوباره اومده بود سراغ حمید ، ناهید گفت واااا ... این پسره لات چقد پرروئه ، فردا به شادی میگم اگه نمیتونه جمعش کنه خودم یه فکری براش بکنم .. ، گفتم نمیخواد نگران من باشید ، از پس خودم برمیام ! ، ناهید خندید و گفت آره دیدم ، از همین میترسم ! ، وقتی تیکه بارش میکنی و نمیتونه از پست بر بیاد بدتر میشه احتمالا میخواد از هیکلش برای ترسوندنت استفاده کنه .. ، گفتم نگران نباشید .. ، ناهید خندید ، دستشو روی بالای زانوی من گذاشت و گفت چیکار کردی تو خونه ما اینقد کشته مرده پیدا کردی ؟ یکم شوکه شدم که دستشو روی رونم گذاشته ، با خنده گفتم چطور ؟ سروش عاشقم شده ؟؟ سه تاشون از خنده ترکیدن و ناهید گفت چقد تو با مزه ای حمید ، بعد ادامه داد خودم که از روزی که دیدمت ازت خوشم اومد اما از روزی که پای اون مردیکه الکن رو از خونه ما بریدی عاشقت شدم ! ، ماندانا هم که تکلیفش معلومه ، امشب یه کشته مرده دیگه هم پیدا کردی ، بعد به مونا اشاره کرد و گفت حال مهرشادو که گرفتی آخرین زن خانواده ما هم عاشقت شد ، از سر شب تا حالا مونا داره ازت تعریف میکنه .. ، کمی سرخ شدم و گفتم لطف دارید همتون .. ، ناهید دستشو کمی بالاتر کشوند و کیرمو از روی شلوار مالید و گفت عاشق همین افتادگیت شدیم دیگه .. ، با اینکه سابقه ناهید رو میدونستم باز هم شوکه شدم که در حالی که دخترها عقب نشستن اینطور کیرمو با پررویی مالیده بود ، دستشو کشید و زیرزیرکی خندید و گفت البته اونروز صبح هم که از دستشویی بیرون اومدی خیلی ازت خوشم اومد ، کاملا از خجالت قرمز شدم ، البته توی تاریکی معلوم نبود ! ، دم خونه که رسیدیم ناهید گفت بپیچ توی کوچه و جلوی در وایساد و دو تا بوق بزن .. ، همین کارو کردم و یه دقیقه بعد چراغهای سردر روشن شد و یه پسر پونزده شونزده ساله با چشمای خواب آلود در رو باز کرد و برای ناهید دست تکون داد ، همون بنز مشکی و یه بنتلی قرمز تیره توی حیاط پارک شده بودن .. ، رو به ماندانا گفتم بابات اینجا هستن ؟ مانی گفت نه .. ، بابام همونجا تو کامرانیه بود ، کمی تعجب کردم ، پس این ماشینها اینجا چیکار میکردن ، مانی گفت بابام یکی دو تا ماشین دم دستی دیگه هم داره .. ، این بنزه فعلا در اختیار مامانمه .. ، گفتم آهان .. ، بنتلی رو دفعه قبل هم توی حیاط دیده بودم ، با اینکه ماشین خوشگل و سالمی بود ظاهرا کسی سوارش نمیشد ، چون دفعه قبل هم درست همینجا پارک شده بود و معلوم بود مدتهاست از جاش تکون نخورده ، ماشین رو تا ته حیاط بردم و کنار بنتلی پارک کردم و پیاده شدم ، ناهید و دخترها هم پیاده شدن ، ماندانا گفت فعلا که فقط خودمونیم .. ، ناهید با تعجب گفت سروش نیست ؟ ماندانا گفت اون که حساب نیست !! ، خندیدیم ، وارد خونه که شدیم ماندانا گفت ما بریم بالا میخوام لباس عوض کنم .. ، ناهید سر تکون داد ، وقتی ازشون جدا میشدیم دیدم که مونا آویزون مامانش شد و شروع کرد در گوشی به مامانش یه چیزی میگفت ، انگار با التماس ازش میخواست که بیخیال یه چیزی بشه اما دیدم که ناهید به علامت مخالفت سرشو تکون داد .. ، صحبتهای مادر دختری بود دیگه .. ، هر چیزی میتونست باشه ! ، ماندانا تو خودش بود وقتی که لخت میشد و لباس خواب نازک خاکستریش رو تنش میکرد سعی کردم باهاش ور برم و با سر و سینه و شکمش ور میرفتم اما بد جوری تو فکر بود .. ، گفتم چته مانی ؟ خوب بودی که ! ، گفتم خوبم ..، بعد یهو گفت مونا چند روز دیگه شونزده سالش تموم میشه ، گفتم خوب ، گفت هنوز دوست پسر نداره .. ، گفتم خوب بچه است ! ، گفت حرف نزن من وقتی همسن اون بودم دو تا دوست پسر عوض کرده بودم !! ، با خنده گفتم به به !! ، مانی گفت حالا این حرفها رو ولش کن ، بعد به چشمام نگاه کرد و گفت امشب باید با مامانمو مونا بخوابی !! ، چشمام به اندازه دهنم گشاد شد و گفتم چی ؟؟ گفت هیچی دیگه .. تمام مهمونی امشب واسه این بود که ما یه پسر پیدا کنیم امشب با مونا بخوابه .. ، مونا هم از شاهکار تو که تو شکم مهرشاد رفتی خوشش اومد و تورو انتخاب کرد .. ، مطمئن بودم داره شوخی میکنه .. ، اما قیافه عصبی اش بهم فهموند که اصلا شوخی نداره .. ، گفت الان مامانم میاد که توجیهت کنه ! ، واقعا هم هنوز حرفش تموم نشده بود که در اتاق ماندانا رو زدن ، با تعجب به ماندانا نگاه کردم ، ابروش رو بالا انداخت و به سمت در اشاره کرد و گفت بفرمایید ، در باز شد و ناهید در حالی که یه لباس خواب سفید بلند پوشیده بود وارد اتاق شد ، لباس خوابش نازک بود و کمربندی از جنس خودش روی کمرش بسته شده بود و یقه اش تا پایین باز بود و باعث میشد سوتین مشکی رنگش رو بتونم ببینم ، موهاش رو باز کرده بود و نامرتب روی کمرش پخش کرده بود و لبخند میزد ، با شورت و جوراب وسط اتاق وایساده بودم و با دهن باز منتظر بودم که ببینم قراره چی بشه ، ناهید رو به ماندانا گفت دومادمون توجیه شده ؟ ماندانا گفت همچین ..!! ، ناهید دستمو گرفت و کنار خودش روی تخت نشوند ، لبه های لباس خوابش از هم باز شد و رونهای سکسیش از توی لباس بیرون اومد ، یه جوراب شیشه ای مشکی پاش کرده بود ، در حالی که ماندانا داشت تماشامون میکرد ناهید دستشو روی کیرم گذاشت و گفت تو روزی که داماد ما شدی فرداش باید میومدی مراسم مادرزن سلام !! ، اومدی ؟؟ گفتم هان ؟؟ گفت حالا باید قضاش رو به جا بیاری ! ، بعد هم دست منو گرفت و بالای رون خودش گذاشت ، با تعجب به ماندانا نگاه کردم ، شونه اش رو بالا انداخت و گفت من هیچکاره هستم ، بیخود منو نگاه نکن !! ، ناهید چونه ام رو گرفت و به سمت خودش چرخوند و گفت به جای یه خانم خوشگل قراره با سه تا خانم خوشگل لخت بخوابی ! ناراحتی ؟؟ بعد رو به ماندانا گفت خواهرت بیرون در وایساده بیارش تو ! ، ماندانا از در بیرون رفت و بعد سرشو توی اتاق آورد و گفت مونا رفته !! ، ناهید خندید و گفت برو پیداش کن بیارش ! ، ماندانا رفت و ناهید رو به من گفت یکم خجالتیه ، تا حالا با هیچ پسری نبوده ، اینه که باید امشب یکم باهاش راه بیایم ! ، خندیدم و گفتم اینهمه پسر..، چرا من ؟ ناهید دستشو روی کیرم کشید و گفت من که انتخابت نکردم ، مونا کرده ... ، اما واقعا دخترهام خوش سلیقه هستن ! ، بعد دستمو دوباره روی قسمتهای لخت رونش گذاشت و گفت زودباش دیگه یکم هیجان ایجاد کن .. ، یه حالی داشتم که نمیدونستم مستم یا هشیار ، خوابم یا بیدار ، دستمو بالاتر بردم ، سینه گنده ناهید رو از توی سوتین مالیدم ، بنظرم به نسبت بقیه زنهای همسنش که باهاشون سکس داشتم ، مثل عاطفه یا پروانه یا زنداییم سینه هاش شل و یکم افتاده بنظرم اومد ، البته با اونهمه فعالیت سکسی از انجمن مخفی و دوست پسر و بقیه سکسهایی که ازشون خبر نداشتم اصلا هم تعجبی نداشت ، وقتی با دست سر و سینه و رونهای ناهید رو میمالیدم و اون کیرمو از روی لباس میمالید حسابی راست کرده بودم ، درست وقتی که دستم لای پای ناهید بود و از روی شورت خیس کسشو میمالیدم ، ماندانا دست رویا رو گرفت و کشوندش توی اتاق ، دستمو از لای پای ناهید بیرون کشیدم و به دخترها نگاه کردم ، مونا هنوز لباسهای مهمونی تنش بود ، ناهید رو به ماندانا کرد و گفت مانی جون تو برو پایین توی حموم ، تا یه شات درینک بخوری ما هم اومدیم !! ، با بیچارگی به ماندانا نگاه کردم ، شونه اش رو بالا انداخت خندید و رفت ، ناهید گفت بسه دیگه اینقد طاقچه بالا نزار ، دختر دسته گلمو آوردم میگم بکن قیافه میگیری ؟ گفتم من غلط کردم .. !! ، ناهید خندید و گفت بچه ام تا حالا با کسی نبوده ها .. ، بعد هم بلندم کرد و به سمت مونا هلم داد ! ، مونا سرش پایین بود و از خجالت سرخ شده بود ، به ناهید گفتم میخوای شما هم برو یه شات مشروب با ماندانا بخور ! ، ناهید قاه قاه خندید و گفت دیگه چی ؟؟ همینجا جلوی خودم ! چونه مونا رو گرفتم و بلند کردم که نگاهم کنه ، با خجالت توی چشمام نگاه کرد سرمو بهش نزدیک کردم و لبش رو بوسیدم ، ناهید گفت یه لب ازش بگیر که یاد بگیره .. ، خندیدم و بغلش کردم و لبم رو توی لب مونا چفت کردم و در همون حال شروع کردم به سرو کونش ور میرفتم به نسبته سنش کون گنده ای داشت و بدنش گوشتالو بود ، میدونستم که سینه هاش احتمالا درد میکنه واسه همین هم سمت سینه هاش نمیرفتم و از روی لباس تنشو دستمالی میکردم .. ، ناهید هم میخندید و منو تشویق میکرد ! ، ناهید بهمون نزدیک شد و دست مونا رو گرفت و روی کیرم گذاشت و گفت وقتی داره باهات ور میره تو هم از روی شورت یا لباس کیرشو بمال ! ، لحن حرف زدن ناهید پر از هیجان و شهوت بود ، گفت خودتو بمال به حمید ، وقتی که داره ازت لب میگیره با پاهات و بدنت کیرشو بمال ، وقتی که دستمالیت میکنه به هرجات دست بکشه تو خیلی لذت میبری اما اون فقط از کیرش تحریک میشه ، فک نکن اگه دست به کمرش بکشی اندازه تو کیف میکنه ! ، عین یه استاد وارد نکته ها رو یاد آوری میکرد ، چیزهایی که هیچوقت خودم هم در مورد خودم نمیدونستم ، گفت اگه به لاله گوشت دست کشید و تو کیف کردی فکر نکن برعکسش هم درسته ، تو بجاش زیر شکمش و نافشو اطراف رونهاش رو دستمالی کن ، بعد با دست خودش دست مونا رو که روی کیر من بود گرفت و به کیرم فشرد و گفت تو هر چی به این نزدیکتر بشی اون بیشتر تحریک میشه ..، بعد رو به من گفت چرا با سینه هاش بازی نمیکنی ؟ گفتم آخه شونزده سالشه لابد سینه هاش درد میکنه ..!! ، قاه قاه خندید و به مونا گفت بهت گفتم آدم حرفه ای انتخاب کردی !! ، دستمو بردم لای پای مونا ، دامن کوتاه خاکستریش رو بالا زدم و دستم بالای جوراب نازک سفید رنگش به رون لختش خورد و مونا حسابی خودشو جمع کرد ، ناهید داد زد چته ؟ مار که نگزیده ات ! گفتم ولش کن ناهید جون دفعه اولشه خوب .. ، بعد هم دستمو بالاتر بردم و کسش رو از روی شورت نخی اش مالیدم .. ، خودشو بالا و پایین میکرد .. ، دوباره لبش رو مکیدم و نشوندمش گوشه تخت و پاهای خوشگل و نورسش رو توی دستم گرفتم ، از توی جوراب نازک شیشه ای میدیدم که حتی یه لک هم روی تمام پوست سفیدش نبود ، موهای پاش رو زده بود ، پاش رو توی دستم گرفتم و ناز کردم و کفش لختیش رو با احتیاط از پاش در آوردم با دست رونشو تا بالا نوازش کردم و دامنش رو بالا زدم ، مونا وقتی دستم به بالای رونش میرسید خودشو جمع میکرد ، ناهید گفت ناز کن اما بزار لختت کنه .. ، اون داره صد برابر تو کیف میکنه !! لبخند زدم و دامن مونا رو باز هم بالاتر بردم تا وقتی که شورت سفید نخیش معلوم شد .. ، جلوی شورتش و روی کسش یه خط آبی خیس به چشم میومد .. ، گیره های جوراب نازکش رو یکی یکی باز کردم و رونش رو توی دستم گرفتم و جوراب رو به سمت پایین لوله کردم و از یه پاش بیرون کشیدم ، ناهید لباس خوابش رو در آورد و کناری انداخت و با شورت و سوتین و جوراب بهمون نزدیک شد و در حالی که من لباسهای مونا رو با احتیاط از تنش بیرون میکشیدم ناهید کیرمو میمالید ، یه لحظه مونا رو ول کردم و سر ناهید رو گرفتم و به صورت خودم نزدیک کردم و لبهاش رو با شدت مکیدم ! ، خندید و من برگشتم سراغ مونا و زیپ دامنشو از پشت باز کردم و از روی کون خوشگلش به پایین کشیدم ، شورت سفیدش رو کمی پایین کشیدم و لپ کون سفیدشو بوسیدم ، دستشو جلوی دهنش گرفت و ریز ریز خندید .. ، دکمه های لباس سفید وصورتیش رو دونه دونه باز کردم بعد از تنش بیرون کشیدم ، یه سوتین سفید نخی راحت پوشیده بود ، احتمالا فقط بخاطر این بود که به سینه هاش فشار نیاره و جلوی رشدش رو نگیره .. ، سرمو به سینه اش نزدیک کردم و گفتم نوکشو که میشه بوسید ..؟ هان ؟ بعد هم منتظر اجازه اش نموندم و سوتین رو کشیدم و نوک سینه اش رو برجسته شده بود توی دهنم گرفتم و آروم مکیدم و لیسیدم ، صدای آه و اوهش به آسمون بلند شد ، سوتینش رو در آوردم و بعد ناهید مونا رو جلوی من نشوند و گفت شورتشو در بیار .. ، از هیجان میلرزیدم ، وقتی که مونا شورتمو پایین میکشید شورتم به کیر راستم گیر کرد ، مونا دست نگهداشت ، ناهید گفت نترس هیچیش نمیشه ، بعد هم دو طرف شورتمو گرفت و با قدرت پایین کشید ، کیرم مثل فنر تا شده بیرون پرید ، ناهید کیرمو توی دستش گرفت و گفت جووون ببین چیه !! ، بیخود نیست مانی عاشقت شده .. ، بعد دستهای مونا رو گرفت و گفت زیرشو بمال مونا یه دستشو زیر تخمام و روی خطی که کونمو به تخمام میچسبوند کشید و بعد با تخمام بازی کرد ، جونم میخواست بیرون بیاد .. ، هیچوقت فکر نمیکردم اینقد کیف بده ، بعد مونا با راهنمایی ناهید با دست بغل رونها و زیر شکممو میمالید بدون اینکه به کیرم دست بزنه ، ناهید گفت قبل از اینکه بخوای باهاش بخوابی کاری کن که از هیجان و خواهش دیوونه بشه ، خندیدم و به عنوان یه خوکچه آزمایشگاهی اجازه دادم ناهید هر آزمایشی که دلش میخواد روی کیر راستم انجام بده !! ، حقیقتش بیشتر چیزهایی که ناهید میگفت رو دفعه اول بود که میشنیدم ، باید سکسولوژیست میشد ! ، واقعا هم وقتی که بالاخره مونا بلند شد و ناهید اشاره کرد که شورتشو پایین بکشم هیچی بیشتر از گاییدن کسش نمیخواستم ! ، با حرص و ولع شورت سفیدش رو از پاش بیرون کشیدم ، موهای کسشو تازه زده بود .. ، میخواستم پاهاش رو از هم باز کنم بکنمش اما ناهید جلومو گرفت و گفت اول با من !! بعد هم یه کاندوم باز شده توی دستم گذاشت و کنار مونا روی تخت دراز کشید ، با خوشحالی استقبال کردم ، تو یه وضعیتی بودم که فقط دلم میخواست که کس بی دردسر بکنم نه یه دختر آکبند ! ، ناهید نشست و کاندوم رو از دستم گرفت و به مونا گفت نوکش رو توی دست چپت بگیر و روی کیر راستش بزار اینطوری ... ، بعد هم با دست راست به سمت پایین بازش کن ، سعی کن وقتی بازش میکنی یکم هم بکشیش ، اینطوری ... ، بعد هم کاندوم رو روی کیر راستم کشید .. ، بعد شورت مشکیشو خودش از پاش بیرون کشید و کنار مونا دراز کشید و پاهاشو از هم باز کرد ، روش افتادم و کیرمو تا دسته توی کس گشادش فرو کردم .. ، چند دقیقه که تلنبه زدم و مونا تماشا کرد ناهید گفت حالا بسه برو سراغ مونا ، میدونستم دفعه اولشه ، ناهید یه تیوب قرمز رنگ رو برداشت ، روش نوشته بود لوبریکیتینگ ژل .. ، یکم روی کیرم مالید و با دست پخش کرد و یکم هم به کس مونا مالید و گفت بیا ، پاهای خوشگل مونا رو توی دستم گرفتم و کیر راستمو به کسش نزدیک کردم ، پاهاش یکم میلرزید و میترسید ، آروم با کیر راستم با کسش بازی کردم و نوکش رو روی سوراخش تنظیم کردم و اروم نوکشو فرو کردم ، جیغ کوتاهی کشید و پاهاش رو تا کرد ، نازش کردم مامانش هم با سر و سینه اش بازی کرد تا یکم شل شد و پاهاش رو ول کرد ، دوباره کیرمو توی کسش یکم تکون دادم ، خیلی تنگ بود ، حتی با وجود کاندوم میتونستم حس کنم که تا حالا هیچ کیری توی اون کس نرفته ، دستمو روی شکم و پاهای لختش میمالیدم و یکم دیگه کیرمو فرو میکردم ، ناهید با دست سینه و شکم مونا رو میمالید و منو تشویق میکرد که دارم باهاش مدارا میکنم .. ، مونا آه و ناله هاش به آسمون بلند بود ، نمیدونستم داره کیف میکنه یا درد داره .. ، احتمالا هم ترکیبی از هر دو !! ، فک کنم نیمساعت طول کشید تا بالاخره کیرمو تا نصفه توی کس آکبند مونا فرو کردم و همزمان با مونا که جیغ میکشید من هم از ته دل غرش کوتاهی کردم ، ناهید با هیجان گفت خوبه دیگه بکنش حمید !! ، مونا گفت نه .. ، اما اینقد لفتش داده بودم که دیگه واقعا از شل کن سفت کن خسته شده بودم ، کیرمو بیرون کشیدم و این بار با شدت تا نزدیکهای تخمام فرو کردم تو .. ، راحت رفت اما مونا جیغ کشید ، بهش استراحت ندادم ، یه بار دیگه هم کیرمو بیرون کشیدم و دوباره فرو کردم ، کاندوم خونی شده بود ... ، تازه یادم افتاد که مونا هنوز پرده داشته .. ، عین یه خون آشام با دیدن خون تازه به هیجان اومدم و پاهای مونا رو از هم بازتر کردم و شروع به تلنبه زدن کردم ، جیغهای مونا به آههای کوتاه و بلند تبدیل شده بود ، کاملا مشخص بود که داره از لذت میمیره ، ناهید هم قربون صدقه اش میرفت و میگفت جوون قربونت برم دختر گلم ، دلم میخواست اولین سکسش حتما با ارضا شدنش همراه باشه که خاطره خوبی از سکس براش باقی بمونه .. ، هنوز فکرم کامل از سرم نگذشته بود که صدای مونا بلند و بلند تر شد و تقریبا زیر دستم جیغ میکشید .. ، وقتی که میخواست ارضا بشه پشت سرشو دو بار بلند کرد و با جیغ به بالش کوبید و بعد یهو بیهوش افتاد .. ، خندیدم و کیرمو از توی کسش بیرون کشیدم ، ناهید خندید و مونا رو بوسید ملحفه و روتختی زیر مونا قرمز و خونی شده بود ، ناهید خندید و کاندوم خونی من رو در آورد و پرت کرد کنار ، بعد دراز کشید و پاهاش رو از هم باز کرد و گفت حالا نوبت من و توئه !! ... ، گفتم کاندوم ؟؟ گفت نمیخواد من قرص میخورم ، همشو بریز توش !! ، از خوشحالی داد زدم و افتادم روی ناهید و با شدت و حدت شروع به تلنبه زدن توی کسش کردم .. ، مونا از خستگی غلطی زد و کونشو به سمت ما چرخوند ، با خنده گفتم خوب کونیه ها .. !! ، ناهید گفت خفه شو به کون دخترم کار نداشته باش .. ، وقتی بالاخره با آخرین تلنبه توی کس کارکرده ناهید ارضا شدم دیگه خودم هم جونی نداشتم ، ناهید بغلم کرد و منو بوسید ، دو سه دقیقه بعد ناهید مارو بلند کرد و روتختی و ملحفه رو جمع کرد و پشت در اتاق انداخت و گفت بیاید بریم پیش ماندانا .. ، بغل پاهای مونا خون خشک شده بود ، ناهید نذاشت لباسی بپوشیم ، گفت کسی نیست بیاید همینطوری بریم .. ، ماندانا روی سکوی توی حمام خوابش برده بود و بغل دستش یه شیشه مشروب بود که تقریبا یک سومش رو مانی خورده بود ! ، همینقد براتون بگم که اونشب تا یکی دو ساعت توی حمام بودیم و بعدش توی اتاق ناهید روی تختخواب بزرگش بین سه تا زن لخت تا صبح بیهوش شدم ...