انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 9 از 108:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت هجدهم


وقتی دوباره داشتم در جوانان رو باز میکردم که سوارش بشم انگار فاتح قله اورست هستم و از اون آدمی که این ماشینو دو ساعت پیش اینجا پارک کرد دیگه اثری توی من نبود ! ، کیر غول شکونده بودم !! ، نشستم پشت ماشین و برگشتم سمت خونه ..، اونوقتا ترافیک اینقد زیاد نبود ، البته اینهمه اتوبان هم وسط تهران نبود ، اما با وجود ترافیک کم راه اینقد زیاد بود که یادمه نزدیک دو ساعت طول کشید تا شمال به جنوب تهران رو رد کنم و برسم نزدیک خونه ..، نزدیکهای ساعت شیش بود که رسیدم تجریش ، یاد ناتاشا افتادم ، میدونستم که اونروز سر کاره ، گفتم برم دم بیمارستان از سر کار که اومد سورپرایزش کنم و ببرمش یه دور با هم بزنیم ، اینور خیابون یه جاپارک پیدا کردم و نگهداشتم ، موجهای رادیو رو بالا پایین میکردم که ببینم اگه یه آهنگی چیزی پخش میکنه گوش کنم ..، یهو دیدم ناتاشا با همون دکتر هیز از تو بیمارستان اومدن بیرون ..، خیلی با هم صمیمی بودن ، بعد هم دست دادن و از هم جدا شدن ، دکتره وقتی داشت سوار تاکسی میشد یه بوس واسه ناتاشا پرت کرد ، خون خونمو میخورد ..، میدونستم دوست دختر واقعیم نیست و فقط واسه اینکه دلمو نشکنه باهام دوست شده اما باز هم اعصابم حسابی بهم ریخته بود ، یکم طول کشید تا به اعصابم مسلط بشم و قبل از اینکه ناتاشا تاکسی بگیره دور بزنم و سوارش کنم ، خندید و گفت ماشینو پس ندادی که ..!! ، بزور خندیدم و گفتم تازه از امتحان گواهینامه دارم میام ..، گفت خوب..! ، کاغذ رو بهش دادم ، خندید و گفت هوراااا ، مبارکه ..، سعی میکردم عصبی بنظر نیام ..، گفت شیرینی ..!! ، گفتم هرچی شما بگی ..، گفت یه شام تو لواسون ..، گفتم هر وقت که شما وقت داشته باشید..، گفت باشه همین روزها میریم ..، گفتم میری خونه ..؟ گفت آره .، رسوندمش دم خونه ..، زیاد با هم حرف نزدیم ، وقتی رسیدیم گفت خیلی خسته ای منم تنهام بیا یه شربتی چیزی بخور دهنتو تازه کن بعد برو ، نه و نو کردم اما با اصرار اون رفتم توی خونه ..، خونه مامان بزرگش از اون چیزی که بنظر میومد خیلی بزرگتر بود .، از در که وارد میشدیم یه راهرو پهن و کوتاه بود که به یه دیوارش یه آیینه بزرگ و یه رخت آویز زده بودن و یه جا کفشی بزرگ چوبی هم پایینش بود ..، کفشهام رو در آوردم و میخواستم پا برهنه وارد خونه بشم ، ناتاشا از توی جا کفشی یه جفت دمپایی نو در آورد و جلوم گذاشت و گفت اینارو بپوش ..، وارد خونه که میشدیم یه هال بزرگ و گرد بود که با یه راه پله خیلی پهن میرفت طبقه بالا ، سمت راست دو تا در بود که حدس زدم آشپزخونه و سرویسها باشه و سمت چپ که در اصل سمت حیاط هم میشد یه پذیرایی خیلی بزرگ با یه لوستر چند طبقه ونیزی و مبلهایی که همه با پارچه سفید پوشیده شده بودند ، به یه دیوار پذیرایی یه عکس شاه با لباس نظامی و نشانها زده بودن که قدش حداقل سه متر بود ..، خود عکس عتیقه بود ، دور عکس یه قاب منبت کاری شده خیلی شیک بود که بنظرم اومد اون عکس و اون قاب حداقل سیصد کیلو وزن داره ، وقتی قاب عکس رو دیدم نا خود آگاه گفتم واو...!!! ، ناتاشا خندید ..، گفتم این عکس عتیقه است ، گفت از نزدیکتر نگاه کن ، نزدیکتر شدم و با تعجب دیدم که اون تصویر بزرگ عکس نیست بلکه نقاشیه ، تعجبم صد برابر شد ، روی دیوار روبروی عکس شاه عکس یه تیمسار سه ستاره با لباس ارتشی و کلی نشان توی یه قاب عکس با روکش طلایی کلاهش رو با دو ردیف پر روی پاش گذاشته بود و به ما نگاه میکرد ..، دوباره گفتم واو ...! ، ناتاشا گفت عکس عمو عباس ! ، بعد هم ادامه داد مامان بزرگ هنوز هم وقتی میخواد اسم شاه رو بیاره میگه اعلیحضرت ! ، عشقش هم عمو عباسه که الان رفته آمریکا ..، گفتم این که زیر عکسش نوشته عباس همایون ..، مگه شما فرهی نیستید ؟ خندید و گفت انقلاب که شد فامیلیمون رو عوض کردیم ، بابام گفت اینطوری امن تره ..! ، البته پسرعموهام هنوز همون همایون هستند..، کف کرده بودم ..، روی یکی از دیوارها یه بوفه دیواری کار کرده بودن که توش چند تا مجسمه برنزی گذاشته بودن ، وسط بوفه یه نقاشی ویترای بزرگ بود از یه خانم با موهای بلند ، فک کردم از پشت نقاشی یه نور ضعیف به نظرم رسید ، به نقاشی نزدیکتر شدم ، اگه میخواستم ببینم پشتش چه خبره باید به نقاشی میچسبیدم که بنظرم بی ادبی بود ، به ناتاشا گفتم پشت این نقاشی چیه ؟ خندید و گفت چقد تو فضولی پسر ، دو هزار تا مهمون تو این خونه اومده و رفته یکیشون نفهمیده پشت این نقاشی خالیه !! ، بعد توضیح داد این در اصل یه دریچه به آشپزخونه بوده که از بس ازش استفاده نشده فراموش شده ، اما پشت اون نقاشی آشپزخونه است ، از آشپزخونه و وسط این نقاشی میشه تا حدودی اتاق پذیرایی رو دید ..، ناتاشا گفت بریم تو اتاق من ، اینجا صندلی نداریم ..! ، یه نگاه به پذیرایی انداختم که حداقل به اندازه شصت تا مهمون مبل و صندلی داشت ، خندیدم و سرمو تکون دادم و دنبال ناتاشا راه افتادم ! ، طبقه بالا یه پاگرد بزرگ داشت که به یه راهرو میرسید و هر طرف راهرو دو تا در بود ، ناتاشا در اول رو باز کرد و وارد اتاقش شدیم ، یه اتاق خیلی بزرگ با یه تختخواب چوبی یک نفره ، بنظرم میومد تختخواب به تنهایی یک تن وزن داره ، چوبهای کلفت و کنده کاریهای خیلی ظریف ، یه میز کار خیلی شیک چوبی و دو سه تا صندلی و یه فرش دستباف خیلی قشنگ بقیه اثاث اتاق رو تشکیل میدادن ..، یه کمد سرتاسری چوبی هم یه دیوار اتاق رو پوشش میداد ، ناتاشا به کمد نزدیک شد و درش رو باز کرد ، توی کمد واسه خودش میز توالت درست کرده بود ..، یه آیینه به دیوار کمد چسبونده بود و از طبقه کمد بجای میز استفاده میکرد و روش لوازم آرایش و برس مو و سشوار گذاشته بود ..، اینقد از کل خونه تعجب کرده بودم که عصبانیتم از ناتاشا فراموشم شده بود ، گفت اینجا زمان مجردی اتاق بابام بوده ..، همونطوری که واسه من توضیح میداد که بابابزرگش از درباریهای رضاشاه بوده مانتوش رو در آورد و آویزون کرد ، زیر مانتو یه زیرپوش نازک پوشیده بود و بندهای سوتین آبی رنگش از دو طرف روی شونه های سفید و مرمریش معلوم بودن ، عصبانیتم جای خودشو به یه حس سکسی خیلی قوی داده بود و نمیتونستم چشمام رو از روی تن شهوت انگیز ناتاشا بردارم ..، خیلی دلم میخواست بغلش کنم و اون سینه های درشت و عرق کرده اش رو بمکم ..! ، ناتاشا زیاد بهم مهلت نداد دید بزنم ، یه لباس بلند برداشت و روی زیرپوش تنش کرد ، لباسش قشنگ و شیک بود اما جلوی دید منو خیلی میگرفت ، بعد ناتاشا همونطوری که لباس بلند تنش بود بهم گفت روتو اونور کن ، سرمو برگردوندم و ناتاشا شلوارش رو هم در آورد ..، کلا بنظرم رسید که قید و بند زیادی نداره ..، گفت بشین روی تخت یکم خستگی در کن تا من برای جفتمون شربت بیارم ..، تختش خیلی نرم و باحال بود ، اونوقتا هنوز خوشخواب زیاد مد نشده بود و اگر هم تشک فنری پیدا میشد حتما خارجی بود ..، خیلی باحال بود ، دوباره پاشدم و نشستم روی تخت ! ، از اینکه زیر کونم بالا و پایین میرفت یه حال خوشی شده بودم ! ، داشتم فکر میکردم یعنی میشه بخوابونمش روی این تخت و لنگهای خوشگلشو از هم باز کنم و لای پاشو زیارت کنم ؟ از این فکرها کیرم راست شده بود ، چند دقیقه بعد ناتاشا با دو تا لیوان شربت برگشت ، لیوان که نه ..، دو تا پارچ !! ، دو تا لیوان آبجو خوری دسته دار توی دستش بود که هر کدوم اندازه 5 تا لیوان معمولی گنجایش داشتن ، بالای لیوانها چند تا قالب یخ شناور بود و بدنه لیوانها پر از شبنم بود و معلوم بود محتویاتش حسابی خنکه ..، پریدم سمتش و یه لیوان رو از دستش گرفتم و قبل از اینکه به خوش بجنبه لپش رو بوسیدم ..، خندید و گفت ای شکمو ..! ، نصف شربت رو یه نفس خوردم ! ، شربت آبلیمو خوشمزه و تگری گلومو خنک کرد و پایین رفت ، نشست گوشه تخت ، رفتم پیشش و با یکم فاصله نشستم ...، گفت چت بود ؟ گفتم هیچی لابد خسته بودم ، چیزیم نیست ..، گفتم تنهایی حوصله ات سر نمیره تو خونه به این بزرگی ؟ گفت نه ...، البته گاهی بابام میاد بهم سر میزنه ..، گفتم دوست دیگه ای نداری ..؟ چشماشو تنگ کرد و گفت چرا دیگه ..، الان دعوتش کردم به اتاقم ..! ، خندیدم و گفتم غیر از من ..، یکی که باهاش...، حرفمو ادامه ندادم ..، جمله ام رو کامل کرد ..، سکس داشته باشم ؟ ..، نه ، دیدم سر حرف باز شد ..، یه قلپ شربت خوردم و گفتم سکس واسه مردها با زنها متفاوته ..؟ چون من وقتی یه زن لخت میبینم و تحریک میشم تا سکس نکنم یا تو خواب ارضا نشم حالم بده ...، خندید و گفت خیلی پررویی حمید ! ، اما بهت میگم ..، واسه زنها بیشتر وقتها اینطوری نیست ..، البته ممکنه که خیلی دلشون بخواد سکس کنن اما اینطوری نیست که اگه نتونستن یا نشد خیلی اذیت بشن ..، کلا تحمل زنها از مردها تو خیلی چیزها بیشتره ..یکیش هم سکس !، خندیدم ..، گفت نخند ، اگه دردی که زنها موقع زایمان تحمل میکنن رو به مردها بدن بیشترشون از درد بیهوش میشن ، گفتم خانمها در مورد سکس چطوری فکر میکنن ؟ خندید و گفت من خانمها نیستم فقط یه خانمم ! فقط میتونم در مورد خودم نظر بدم ، خانمها هم مثل آقایون هر کدوم یه طوری فکر میکنن ..، گفتم خوب نظر خودت چیه ؟ گفت من فکر میکنم سکس هم مثل بقیه خصوصیات غریزی آدمهاست ، مثل خوردن و خوابیدن و نیاز به هوا و آب ، نیاز به سکس هم جزئی از این نیازهای آدمهاست ..، فقط یکم خصوصی تره ..، خندیدم و گفتم خوب تو هم مثل بیشتر مردهایی که من میشناسم فکر میکنی ، بیشتر مردها سکس رو به عنوان یه نیاز میشناسن بدن میشناسن نه به عنوان یه قضیه عاطفی ..، گفت البته تا حدودی میدونم حق با توئه اما برای خیلی از مردها و بیشتر زنها سکس با محبت رابطه خیلی نزدیکی دارن ، مثلا من اگه کسی رو دوست نداشته باشم هیچوقت نمیتونم کنارش بخوابم اما اون مردهایی که میگی میتونن راحت فقط برای برطرف کردن نیاز جنسی با هر کسی بخوابن .، من اگه نتونم به کسی با محبت نگاه کنم هیچوقت نمیتونم جلوش لخت بشم ..، با خنده گفتم الان میتونی به من با محبت نگاه کنی ..؟ قاه قاه خندید و گفت آره میتونم ، الان هم دارم با محبت نگاهت میکنم اما هیچوقت جلوت لخت نمیشم !! ، گفتم اه تا اومدیم به جاهای خوبش برسیم خرابش کردی ..! ، گفت مگه از اول قرار نبود حدش رو نگهداریم ؟ گفتم خوب آره...!! ، اما اگه اینم میشد خیلی بهتر بود !! ، گفت نه دیگه حدت رو نگهدار که من هم کنارت معذب نباشم و باهات راحت باشم ..، گفتم باشه البته ! ، هرچی تو بگی اما فقط یه سوال دارم ، نگاهم کرد و گفت خوب ..؟ گفتم وقتی هم تو مجردی و هم من از همدیگه هم خوشمون میاد ، میدونیم هم قرار نیست با هم ازدواج کنیم و تکلیفمون روشنه ..، چرا سکس نکنیم ؟ گفت به چند دلیل ! ، اول اینکه اگر سکس کنیم ممکنه به هم وابسته تر بشیم و وقتی بخوایم رابطه رو به دلیل ازدواج تو یا من قطع کنیم برامون مشکل پیش میاد ، دوم اینکه من همسن مامانت هستم و سکس بین من و تو مناسبتی نداره ...، دلیل سوم و مهمترین دلیل اینه که من الان تعهد اخلاقی به کس دیگه ای دارم ! ، گفتم اه ...! نگفته بودی ! دوست پسر داری ؟ گفت دوست پسر ندارم اما ..، دارم با یکی صحبت میکنم ..، شاید بخوام بعدا باهاش ازدواج کنم ! ، خندیدم و گفتم خوب چرا زودتر نگفته بودی ! ، گفت نشد بگم اما به اون در مورد تو گفتم ..! ، گفتم چی ؟ گفت بهش گفتم با یه پسر 18 ساله شیطون دوستم ! ، گفتم نوزده !! ، گفت باشه 18.5 !! ، گفتم با این قضیه مشکلی نداشت..؟ گفت نه زیاد ..!! ، آدم روشنفکریه ..، گفت تا وقتی برای رابطه مون مشکلی پیش نیاره از نظر من اوکی هستش ..! ، گفتم خوب حالا که من دوست پسر رسمیت هستم بگو اون آدم خوشبخت کیه ...؟! ، خندید و گفت اولا که تو دوست من هستی ! نه دوست پسرم !، دوست پسر یعنی سکس ! ، یعنی تا وقتی با یکی سکس نداشته باشی نمیتونی بگی دوست دختر یا دوست پسر ..! ، پس ما دوستیم ..! ، مثل وقتی که با اون دوستت که اسمش یادم نیست اومدی بیمارستان ! ، گفتم کامبیز ، گفت آره ..، پسر خوبی بنظر میاد..! ، گفتم آره دوست خوبیه ! ، ادامه داد دوم اینکه دوست منو میشناسی ! ، گفتم اون دکتر اورژانس که بخیه منو کشید !!! ، اینبار نوبت اون بود که از تعجب شاخ در بیاره ! ، گفت رو چه حسابی اینو گفتی ؟ ، گفتم رو این حساب که وقتی میخواست سوار تاکسی بشه برات بوس پرت کرد !!، گفت پس بگو سه ساعته واسه من قیافه گرفتی و بغ کردی چه مرگته ...! ، بعد بغلم کرد و گفت آره عزیزم همونه ..، پسر خوبیه ، شاید باهاش دوست بشم و شاید...! دهنمو پر کردم که بگم اون خیلی خانم بازه ..، اما فکر کردم هرچی بگم اون فکر میکنه از روی حسودی میگم واسه همین هم دهنمو بسته نگهداشتم و خودمو سبک نکردم ..! ، گفتم بیا یه شب شام بریم بیرون ، گفت سه تایی ؟ یکم فکر کردم و گفتم با خواهر دوستم میام ..، چهارتایی بریم ، میخوام با دکتره بیشتر آشنا بشم ، هرچی باشه میخواد تورو بگیره ، میخوام بشناسمش ! ، خندید و بیشتر منو به خودش فشرد ..، گفت ای جونم روی من حساسیت داری ؟ باشه عزیزم بهش میگم چهارتایی میریم ! ، گفتم تو بهش نگو من و خواهر دوستم فقط دوست ساده ایم ، تو بهش بگو دوست دخترشه ..، بذار خیالش از من راحت بشه به دوستیمون زیاد حساس نشه ..!! ، محکم فشارم داد و گونه ام رو بوسید ، گفت عجب جونور سیاسی هستی ! ، باشه عزیزم بهش میگم ..، حالا راستشو بگو ببینم دوستته یا دوست دخترت ؟! ، گونه اش رو بوسیدم و گفتم جون ناتاشا فقط دوستی ساده داریم ! ، گفت باشه عزیزم ، البته اگر هم دوست دخترت بود ناراحت نمیشدم ..! ، نیمساعت دیگه هم پیش ناتاشای خوشگل بودم و بعد ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
فراز و فرود و نازنین کلی اسباب بازی دورشون ریخته بودن و بازی میکردن ...، مامانم تو اتاق خودش بود و لیلا خانم یه بلوز و دامن بلند تنش کرده بود با یه جوراب کلفت مشکی و یه روسری دور سرش انداخته بود و جاروبرقی میکشید ..، بابامو نمیدیدم ..، فکر کردم هنوز نیومده ، رفتم تو اتاق مامانم ..، یه لباس نخی نازک آبی تنش کرده بود و یه موچین تو دستش بود و داشت تو آیینه ابروهاش رو مرتب میکرد ..، نزدیکش شدم و گردنشو بوسیدم ، منو بوسید و گفت چه خبر ؟ قبول شدی ..؟ گفتم نه ...، مدارکمو نگهداشت ! ، مامان گفت خوب عیب نداره دفعه دیگه ..، برو بابات تو هال نشسته هماهنگ کنید ببرید پیکانو پس بدید ..، قول دادی دیگه که اگه قبول نشدی ماشینو پس بدید ! ، گفتم نه خیر ...! پیکانو پس بدیم بعدش باید بریم شورلت بخریم با مامان خوشگل بریم بگردیم ! ، مامان نگاهم کرد و خندید و گفت قبول شدی پدر سوخته ؟ ، گفتم پس نه ..، بعد یه عمر رانندگی میخوای رد بشم ؟ دوباره بغلم کرد و بوسیدم ..، بعد اخم کرد و پرسید از دیشب چه خبر ؟ چیزی یادم نمیاد ...! ، من پیش کامبیز نشسته بودم ، صد بار گفتم من مشروب نمیخورم ..، گفتم حالا بد نشد که ، دفعه دیگه یه پیک کمتر بخور ..، پرسید کامبیز بهم دست زد ؟ گفتم یعنی چی ؟ گفت نمیدونم حتما خواب دیدم ..، فکر میکردم تو بغل پروانه ای و کامبیز ...، حرفشو تموم نکرد ...، گفت دیشب کی منو خوابوند تو تخت ؟ بابات ؟ گفتم نه من !! ، گفت پس خیلی هم خواب نبودم ..، تو شلوار منو در آوردی ؟ ...، کیرم از این حرفها راست شد و گفتم ..، نمیتونستی دکمه هات رو باز کنی من کمکت کردم ، خندید و گفت باشه ..، گفتم به بابا در مورد شورلت گفتم تو هم بگو ..، اینطوری دیگه یه جا بخوایم بریم مشکل نداریم ..! ، مامان گفت تو ماشین بخری دیگه منو نمیشناسی که ..! ، گفتم نه بخدا قول میدم ..! ، گفت خودت بگو ، گوش میده ، اگه بهانه آورد من بهش میگم ..!
بابام تلوزیون میدید ..، یه میز گرد اقتصادی بود که توش دو تا آخوند هم نشسته بودن بابام زیر لب فحش میداد و میگفت آخه خارکسه ها جای شما تو میز گرد اقتصادیه ؟ سلام کردم و پیشش نشستم ..، گفت چه خبر ؟ گفتم قبول شدم ..، گفت خوب مبارکه ...، تلوزیونو خاموش کرد و گفت یه دقیقه صب کن ، بعد رفت از توی اتاق کیفشو آورد ..، یه پاکت در آورد که مدارک پیکان جوانان و سندش و قولنامه اش توش بود ..! ، گفت صبح زنگ زدم به این یارو که شمارشو داده بودی ، خیلی پیگیر بود که حتما پیکانو بخره ..، بهش گفتم پنج تومن بیعانه بریز ، اونم ریخت به حساب ! ، منم دو سه ساعت پیش رفتم و پیکان رو از صفوی قولنامه ای خریدم ...، حالا این مدارکشه ، فقط یارو مشتری تو فردا صبح میخواد بیاد محظر همونجا بخره و پول بده ...، منم وقت ندارم ..، واسه همین ماشینو بنام خودت قولنامه کردم ..، صبح باهاش برو محظر ، حواست باشه تا پول نگرفتی چیزی رو امضا نکن ..، باهاش تو یه محظر تو یوسف آباد قرار گذاشتم ..، آشناست ، زنگ زدم گفتم که تو میای ، برو پیش آقای سرمست ! ، گفتم بابا شورلتو دیدی ؟ گفت آره ولی شاید بهترش هم پیدا بشه ..، گفتم بابا خوب بود دیگه بخریمش ..! ، گفت پولتو بگیر ، فردا عصر زودتر میام میریم پیش صفوی ...، فقط به مامانت بگو دوباره الم شنگه راه نندازه اصلا حوصله سر و صدای اونو ندارم ..!! ، صدای مامانم از توی راهرو جواب داد منم حوصله صدای تورو ندارم !! ، واسش بخر گواهی داره دیگه ..!
AriaT
     
  
مرد

 
سوادها ته کشیده ...، سه بار نوشتم محضر هر سه بار اشتباه !! ببخشید دوستان
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت نوزدهم



دوستان خوبم چند روزه کلافه هستم و دستم به نوشتن داستان نمیره ..، حقیقتش دو قسمت هم نوشتم اما اینقد آبکی از کار در اومد که قبل از اینکه آپ کنم خودم پاکش کردم ...، حوصله کنید تا سر فرصت داستان رو اونطوری که خودم دلم میخواد تموم کنم ...، ممنون از حوصله همتون .

محضر شلوغ و پر ازدحام بود و بوی عرق بدن حال آدمو بهم میزد...، یه کولر آبی روی چهارپایه با تمام قدرتش باد میزد و بزور سعی میکرد هوا رو قابل تحمل کنه اما کاری از پیش نمیبرد ، تو دلم میگفتم اینهمه محضر تو تهرانه بابام این دیوونه خونه رو از کجا پیدا کرد ! ، بزور از لای جمعیت راه خودمو باز کردم و به زن چادری که پشت میز نشسته بود و یه دفتر همقد خودش جلوش باز کرده بود گفتم خانم آقای سرمست کجاست ؟ بدون اینکه سرشو از رو دفتر برداره با خودکار بیکی که تو دستش بود به انتهای راهرو اشاره کرد ، راست خودکار بیک رو گرفتم و رفتم ته راهرو ، دو تا در زهوار دررفته که معلوم بود قبلا سفید بوده تو دیوار رنگ و رو رفته جاخوش کرده بودن و دو سه نفر ته راهرو پشت درها منتظر بودن ...، از یکیشون پرسیدم آقای سرمست تو کدوم اتاقه ؟ بجای اون مردی که ازش سوال کرده بودم یه آقای مسن جواب داد این اتاق ..! ، در رو زدم و باز کردم و رفتم تو ، سه تا میز تو اتاق بود و پشت هر میز یه نفر کار میکرد و دو سه تا ارباب رجوع هم مشغول صحبت با اونها بودن ...، اون مردی که میزش از همه به در نزدیکتر بود گفت کجا آقا ؟ صبر کنید تا نوبتتون بشه صداتون کنیم ..! ، گفتم نوبت چی آقا ..، من با آقای سرمست کار دارم ! ، آقایی که ته اتاق پشت میز بزرگی نشسته بود صدام کرد و گفت من سرمست هستم ، چیکار داری عزیزم ؟ گفتم من پسر فلانی هستم ، قراره یه ماشین قولنامه کنم ، بابام گفت بیام پیش شما ، اشاره کرد که بیا ! ، مدارکو ازم گرفت و یکی یکی چک کرد ..، گفت مدارکت کامله پسرم ..، مشتریت اومده ..؟ گفتم نمیدونم ولی اگه اومده باشه چطوری پیداش کنم ؟ خیلی شلوغه ، خندید و گفت راست میگی بزار، بعد داد زد آقا تقی ...! آقا تقی ...! ، دو سه بار که صدا کرد در باز شد و یه پیرمرد وارفته اومد تو اتاق ، سرمست بهش گفت بگرد تو مراجعین ببین ناظمی اومده یا نه ...، تقی رفت و چند دقیقه بعد با مشتری من برگشت ! ، سرمست مدارکمونو گرفت و به مشتری من گفت شما کالا رو مشاهده کردید ؟ ناظمی گفت من پریروز دیدم ، اگه هنوز سالم باشه مشکلی نیست ، سرمست گفت مدارکتون پیش من میمونه ، برید ماشینو ببینید یکم هم بگردید و یه ساعت دیگه بیاید ، تا اونوقت من هم بیعنامه رو وارد دفتر کردم شما بیاید امضا کنید ..، ناظمی زیر و روی ماشینو چک کرد و باهاش یه دور زد ، سری تکون داد و گفت خیلی خوبه ..، یکساعت بعد دوباره تو دفتر خونه بودیم ، ناظمی یه پاکت در آورد که توش دوتا بسته 500 تومنی بود ، بسته ها رو شمردم ، ده تا پونصد تومنی دیگه هم شمرد و داد بهم گفتم این که شد 105 تومن ..!! ، گفت یعنی اون 5 تومنی که بیعانه ریختم به حساب بابات حساب نیست ؟ خندیدم و عذر خواهی کردم ...، مدارکو امضا کردیم و سویچ رو بهش دادم و برگشتم خونه ..! ، داشتم فکر میکردم اگه امروز بخوام برم همون ماشین رو با پول نقد بخرم احتمالا یه گونی پول لازم دارم ..! ، چقد پولمون خاک بر سر شده ..!!
وقتی برمیگشتم خونه با خودم گفتم بزار سر راه یه سر برم خونه وحید فیلمی سهیلا رو ببینم ، میخواستم مطمئن بشم که اگه قرار شام با ناتاشا و اون دکتره گذاشتم سهیلا هم میاد ..، در زدم ، دو سه دقیقه طول کشید تا بعد سر مامانش از لای در اومد بیرون ، وقتی منو دید لبخند زد و از جلوی در رفت کنار که من بتونم وارد بشم ..، یه لباس سرهمی نخی و نسبتا چروک تنش بود ، پاهاش لخت بودن و یه دمپایی رنگ و رو رفته لژ دار پاش کرده بود و خرت و خرت به زمین میکشید و راه میرفت ، اشاره کرد که حمید تو اتاق خودشه و رفت سمت آشپزخونه ..، از تو اتاق حمید صدای خنده و سر و صدا میومد ..، در زدم و درو باز کردم ، جا خوردم ، سهیلا هم تو اتاق بود ، یه تاپ مشکی تنش بود با یه شورت مشکی ! ، تقریبا لخت لخت بود ! ، مطمئن بودم زیر تاپش سوتین نپوشیده ، وحید سرشو روی پای لخت سهیلا گذاشته بود و فیلم میدیدن و بلند بلند میخندیدن ، با دیدن من وحید فقط به خودش زحمت داد که نیمخیز بشه و یکم سرشو از روی پای لخت سهیلا برداره و بهم لبخند بزنه ..، سهیلا هم یکم جابجا شد و سلام کرد ، وحید اشاره کرد بیا بشین ! ، نشستم کنارشون ، داشتن یه فیلم تینیجری خنده دار با صحنه های سکسی میدیدن و بلند بلند میخندیدن ، وقتی نشستم سهیلا سرشو بهم نزدیک کرد و همدیگه رو بوسیدیم ..، فیلمه خیلی باحال بود اما حواس من به وحید و سهیلا بود که بی توجه به حضور من داشتن با همدیگه ور میرفتن ، کیرم بسرعت راست شده بود ، تو همون دو دقیقه مطمئن شده بودم که سهیلا و وحید با هم سکس دارن ..، حاضر بودم از خیر ماشین خریدن بگذرم اما این دوتا جلو من با هم سکس کنن ! ، وحید همونطوری که داشت فیلم نگاه میکرد گفت فیلم میخوای حمید ؟ گفتم آره ..، چی داری جدید ؟ گفت حوصله ات میشه بشینی این تموم بشه یا الان میخوای ..؟ گفتم چقد از فیلمت مونده ؟ گفت فک کنم نیمساعت ..! ، گفتم باشه میشینم ..، سهیلا به وحید گفت سرتو بردار برم واسش یه شربتی چیزی بیارم ..، گفتم همون یه لیوان آب خنک باشه کافیه..، وحید سرشو از روی پای سهیلا برداشت و سهیلا رفت ، من و وحید تنها شدیم ..، گفتم کونی تو که خودت همینجا تابو رو زنده اجرا میکنی ! ، بلند بلند خندید و گفت اینه دیگه ، خونه فقیر فقرا هرکی هرکیه !! ، وقتی قیافه حیرون منو دید برای توضیح ادامه داد ، ببینم اونوقت که زنگ زدی فرستادمش خونتون که با کامبیز ترتیبشو بدید تابو نبود ؟ وقتی واسه دوزار پول با هر پیرمردی میخوابه تابو نیست ؟ فقط کیر من خار داشت ؟ به ما که رسید تابو شد ؟ گفتم چرا بهت برخورد ، من خودم از خدامه خواهر به این خوشگلی داشتم هرشب باهاش میخوابیدم ! ، وقتی دید منظور بدی نداشتم ادامه داد بابام اوایل وقتی من کوچیکتر بودم موقعی که واسه گرفتن پولش میومد خونه میرفت تو اتاق با مامانم سکس میکردن و بعد میومد بیرون یه سیخونکی هم به سهیلا میزد ، سهیلا خیلی اذیت میشد و همش گریه میکرد اما از پس بابام برنمیومدیم ، بعد دو سه بار بخاطر سهیلا و مامانم تو روی بابام در اومدم ، اوایل یکی دو بار ازش کتک خوردم و تهدید کرد که میندازتم بیرون اما وقتی تهدیدش کردم که میرم به کمیته شکایت میکنم دیگه کمتر باهام دعوا کرد ، کمتر هم به سهیلا گیر داد ، بعد از وقتی که بزرگتر شدم و خودم پول درمیارم دیگه نمیذارم تو خونه هارت و پورت کنه ...، گفتم بابا من که چیزی نگفتم تو اینقد بهت برخورد ..، حالا بیا فیلم بده من برم ..، یکی دو تا ست لباس زیر هم از سهیلا واسه مامانم بخرم ! ، دو سه تا فیلم برداشتم و با سهیلا رفتم تو اتاقش ، وقتی داشتم لباس زیرها رو تماشا میکردم گفتم با یکی از دوستای خانوادگیم میخوام شام برم بیرون ، میخوام تورو با خودم ببرم و بگم دوست دخترمی !! ، میای باهام ؟ خندید و گفت کی میخوای بری ؟ گفتم احتمالا آخر هفته ..، گفت دوست دارم باهات بیام اگه مشتری نداشته باشم ..، گفتم اگه مشتری هم داشتی کنسل کن من پولشو میدم ! ، خندید ..، گفت نه بابا پول چیه ..، میبری منو میگردونی ، شام میدی ، پول هم بدی !! ، نه بابا ..، گفتم فقط یه مانتو خیلی شیک بخر چون پوز زنیه ...، بعد هم دست کردم تو کیفم و از پولهای کیفم دو تا پونصد تومنی در آوردم و گفتم مانتو و شلوار و روسری و کفش شیک بخر !! ، گفت پولهات رو بزار تو جیبت ، گفتم نه جون حمید بگیر لطفا ، تو پولهات رو واسه دانشگاهت ذخیره کن ..، با خجالت پولها رو گرفت ، دستمو گذاشتم رو پای لختش نزدیک کس قلنبه اش و لبشو بوسیدم ، گفتم دلم میخواد باهات سکس کنم ، اما خونمون جور نیست ، گفت بیا بریم تو اتاق ماساژ ، به مامانم میگم میخوام ماساژت بدم ، فقط باید با عرض معذرت پول ماساژو بدی ...!! ، گفتم باشه ردیفه ، دو سه تا ست دیگه واسه مامانم برداشتم و از اتاقش بیرون اومدیم ، گفت برو پیش وحید تا ببینم اگه مامانم مشتری نداشت بیام دنبالت ...! ، یهو یاد پولهای نقدی که همراهم بود افتادم و با خودم گفتم تو این خونه زیاد امن نیست که اینهمه پول همراهم باشه ..، گفتم بپرس اگه مشتری نداشت من برم تجریش یه کاری دارم انجام بدم و نیمساعت دیگه بیام ...، گفت پس صبر کن الان بپرسم ...، بعد داد زد مامان مشتری نداری ؟ من میخوام به حمید واسه نیمساعت دیگه ماساژ بدم ..، مامانش داد زد مشتری ندارم اما تو واسه چی مشتری منو غر میزنی ؟ خندیدم و سهیلا گفت خودش خواسته من ماساژش بدم ...، مامانش گفت باشه ...، خداحافظی کردم و از خونشون بیرون اومدم و مستقیم رفتم تا بانک ملی شعبه تجریش که بابام اونجا حساب داشت و من رو میشناختن .
روی تخت دراز کشیده بودم و سهیلای خوش هیکل روی کمرم خودشو بالا و پایین میکرد ، پاهای سکسی و ورزیده اش به پاهام کشیده میشد و کون خوشگلش روی کونم بود ، بوی عود و اکالیپتوس اتاقو خوشبو کرده بود ، گفتم سهیلا زیاد جونمو نگیر میخوام حسابی از خجالتت در بیام ..، خندید و به جای جواب یکی از عضلات پشتمو کشید ، دادم در اومد ...، وقتی که از ماساژ کمرم فارغ شد و منو برگردوند بغلش کردم ، کیر راستم لای چاک کسش جا خوش کرده بود ، کونشو با دو تا دستم گرفتم و تکون دادم تا کسش درست روی کیرم قرار بگیره ، با یه تکون کیرم تا دسته تو کسش جا خوش کرد و سهیلا با یه آه بلند از کیرم استقبال کرد ...، کونمو تکون دادم تا کیرم توی کس آبدارش حسابی حال کنه ..، با دو دست کونشو حرکت دادم ، خودش هم کمک کرد و با هر حرکت سهیلا کیرم که داشت عرشو سیر میکرد توی کسش جابجا میشد ...، با دستم سینه های درشتشو گرفتم و آروم مالیدم ، حالا نوبت اون بود که آه و ناله کنه ...، سینه اش رو به دهنم نزدیک کردم و نوکشو مکیدم ..، مزه نارگیل و بوی اکالیپتوس بینی و دهنمو پر کرد چرخوندمش ، حالا اون زیر بود و من رو ..، آروم آروم میکردمش و اون زیر دستم بالا و پایین میکرد ..، چرخوندم و چهار دست و پاش کردم ، خودم از تخت پایین رفتم و از پشت فرو کردم تو کس قلنبه اش ..، آه و ناله اش بلند شد ، در حینی که میکردمش دستمو بردم و با چوچولش بازی کردم ، ناله هاش صدا دار شد و بعد از یکی دو دقیقه با یه آه بلند و کشدار ارضا شد ، کیرمو از تو کسش بیرون کشیدم و در حالی که هنوز خیس بود آروم فرو کردم توی کون گنده اش ، دادش در اومد اما مخالفتی نکرد ، با چند تا تلنبه محکم توی کونش ارضا شدم ...، با دستمال کس و کونشو تمیز کردم و لپ کونشو بوسیدم ، شورتمو پیدا کردم و پوشیدم ، سهیلا چند تا دستمال روی کس و کونش گذاشت و شورتشو پوشید ، اومد سمت منو صورتمو بوسید ، از توی کیفم دو تا پونصد تومنی دیگه در آوردم و روی میز گذاشتم ، خجالت کشید ، اومد سمت میز و یکیشو برداشت ، گفت این یه دونه مال اتاق ماساژه باید بدم به مامانم ، اون یکی رو مهمون من باش ..، هر کاری کردم قبول نکرد ، گفت من بیشتر از تو کیف کردم ..، تو دلم گفتم کامبیز راست میگفت که جنده ها با معرفت میشن !!
صفوی با دیدن من و بابام لبهاش به خنده باز شد و به استقبال اومد ...، بابام گفت اومدم برای پسرم یه ماشین بخرم ..، صفوی خندید و گفت خوش اومدید ، بیا ..! ، به شاگردش اشاره کرد و اونم پرید توی آبدار خونه و با دو تا چایی برگشت ، رو به بابام گفت حالا چی میخوای بخری ..؟ بابام گفت خودش میگه شورلت ، حالا اگه یه نوای خیلی تمیز یا یه کاپریس کلاسیک تمیز داری بگو که براش بگیرم ..، صفوی پرسید جوانانو پس میدی دیگه ...! ، بابام یه لبخندی زد و گفت نه اونو بردم کارخونه ، میذارم ازش دم دستی استفاده میکنم ، صفوی یه سری تکون داد و گفت حیفه ..، واسه دم دستی یه پیکانی چیزی بخر ..! ، بابام خندید و گفت در هر صورت جوانانو پس نمیدیم ..، صفوی گفت مگه اون نوایی که پریروز نشونت دادم چش بود؟ نو نوه ! ، بابام گفت چیز بهتر نداری ؟ صفوی گفت اگه این مد نظرت نیست برو نو بخر ..، چون این تقریبا نوه ..، بابام گفت بریم یبار دیگه ببینیمش ..، صفوی یه کلید از توی کشو میزش برداشت و باهاش رفتیم توی گاراژ سراغ ماشین ، بابام موکتهاش رو بلند کرد و توی صندوق عقبش رو چک کرد و بهم نشون میداد که کجا باید دنبال آثار تصادف بگردم ...، بعد گل لاستیک زاپاسش رو چک کرد و نگاه کرد که با گل لاستیکهایی که زیر ماشینه یکی باشه ...، بهم گفت ببین این زاپاس تا حالا زیر ماشین نرفته ..، بعد یواشکی بهم گفت ماشین کاملا نوه ..! ، من اونبار کثیف بود به دلم ننشست که بخوام با دقت نگاه کنم ..، بعد به صفوی گفت حالا چند ؟ صفوی گفت دویست گفته بودم اما تو این چند روزه قیمت صفرش ده تومن بالا رفته ، دویست و پنج بده خیرشو ببینی ..! ، بابام گفت باشه 185 میدم ! ، صفوی کم مونده بود اون چهارتا تار موشو بکنه ..! ، گفت پدر و پسر کلا حرف نمیفهمید ! ، نوش الان شده 250 این نو نوه میگم دویست و پنج میگی 185 ؟ بابام گفت باشه چون خیلی داری سکته میکنی 190 !! ، خلاصه بعد کلی چونه 195 تومن بابام چک کشید و من که تو کونم عروسی بود قبل از اینکه بابام اینا کار نوشتن قولنامه رو تموم کنن سویچ ماشینو برداشتم و از گاراژ صفوی بیرون زدم و مستقیم رفتم کارواش ...، عجب چیزی بود ..، از بنز بابام بهتر بود !
وقتی رسیدم مامان خوشگلم با یه تاپ و دامن بلند توی خونه راه میرفت ، خانم خونه شده بود ، از اون مامانی که سه ماه پیش لباسهاش آدمو یاد کلفتها مینداخت خبری نبود ..، با دیدن من لبخند زد ، پریدم بغلش و ماچش کردم ، کشون کشون تا دم در خونه آوردمش و ماشینو نشونش دادم ..! ، خندید و گفت مبارکه عزیزم ، گفتم بپوش بریم دور بزنیم ..، گفت بزار بعد میریم ..، عین بچه های دو ساله آویزونش شدم و گفتم نه ..! ، الان ..، خندید و گفت باشه گلم ، بزار به لیلا بگم ..، بعد داد زد لیلا خانم ..، لیلا از توی حمام جواب داد بله خانم ..، مامانم گفت با حمید میخوام برم بیرون ، نظافت حمام رو بزار بعد ، فعلا مواظب بچه ها باش تا من برگردم ، لیلا گفت چشم خانم ..، لیلا که سرشو برد تو حمام با مامان رفتیم سمت اتاقشون ، گفت شما کجا ، برو آماده که شدم صدات میکنم ..، گفتم برات از اون لباسها خریدم ..! ، میخواستم بهت بدم ، خندید و گفت باز ؟؟ ، گفتم آره خوب ، گفت کشوم دیگه جا نداره ..، گفتم بهتر تازه شدی خاله پروانه ..!! ، بعد هم نوک زبونمو گاز گرفتم ! ، مامانم سریع برگشت سمتم و گفت چی ...؟ تو شورت و سوتین خاله پروانه رو کجا دیدی ..؟ گفتم کامبیز میخواست یه چیزی از تو کمد مامانش برداره باهاش بودم ، کشو رو اشتباهی کشید بیرون ، تا خرخره پر از شورت و سوتین بود ، با نگاه پرسشگرش هنوز نگاهم میکرد ، کامبیز چی میخواست تو کشو مامانش ؟ گفتم پول !! ، دوباره راهشو کشید سمت اتاق ، یه نفس راحت کشیدم ، توی اتاق شورت سوتین هاش رو دادم ، خندید و نگاهشون کرد ، گفت خیلی خوشگلن ، بعد یه آهی کشید و گفت واسه کی بپوشم هی میری اینارو میخری ..؟ گفتم واسه خودت بپوش کیف کن مامانی ! ، بعد آروم گفتم منم تو تنت میبینم و کیف میکنم ! ، خودشو به نشنیدن زد اما یه لبخند کوچیک گوشه لبش دیدم که بهم فهمون کاملا متوجه شده چی گفتم ! ، چرخید سمت کمد و سعی کرد گیره دامنشو باز کنه ..، قبلا هیچوقت این کارهارو جلو من نمیکرد ، نزدیکش شدم و گفتم بزار کمکت کنم ..، حرفی نزد ، با دو دست دو طرف گیره رو گرفتم و کشیدم ، دستم به کمر و قسمتی از باسنش میخورد ، نوک انگشتم شورتشو لمس کرد ، انگار دکمه انفجار کیر منو زده بودن ، فقط چند ساعت از سکس من و سهیلا میگذشت اما تمام خون تنم توی نوک کیرم جمع شده بود ، دستم میلرزید ، گیره دامنشو باز کردم و بعد زیپشو پایین کشیدم ، بعد ولش کردم ، دامنش مثل یه تیکه پارچه کنار مچ پاش افتاد ، با یه تاپ نازک و یه شورت صورتی کمرنگ سکسی که خودم براش خریده بودم جلوم وایساده بود ، شورتش لای چاک کونش فرو رفته بود ، چرخید سمت من و گذاشت خوب شورتشو تو تنش تماشا کنم ..، دلم میخواست خودمو جر بدم اینقد که تحریک شده بودم ، نفسم به لرزش افتاده بود ، تماشام میکرد و میذاشت تماشاش کنم ، لبخندی زد و پشتشو کرد بهم و خم شد از توی کشو یه جوراب ساق کوتاه برداشت و بعد از توی کمدش یه مانتو شلوار در آورد و روی تخت انداخت ، نمیتونستم چشم از شورت سکسیش بردارم ، نشست و جورابشو پوشید و بعد شلوارشو پاش کرد ، بعد هم مانتوشو پوشید و به من که هنوز دست و پام میلرزید گفت خوب من آماده ام بریم !!
AriaT
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
payamsweden: میگم اگه مشکلی براش پیش اومده باشه چی؟حالا خودش مهم نیست،اما داستان چی میشه؟
مگه نه؟

دوستان نه بی احترامی به خوانندگان هست و نه هنوز اتفاقی برام افتاده ..، همونطوری که گفتم یه مقدار مشکل کاری دارم که حسابی کلافه ام کرده ، بزودی داستان رو مینویسم و تموم میکنم

مرسی از صبر و تحمل همتون و ممنون از اینکه منو با حرفهای قشنگتون و انتقادهای بجاتون به ادامه داستان تشویق میکنید ، مطمئن باشید این داستان نصفه ول نمیشه مگر اینکه بقول این دوستمون یه مشکلی برام پیدا بشه
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیستم


با مامانم که دور میزدیم ساکت ساکت بودم ..، هنوز تو شوک تماشا کردن تن لختش بودم ، دفعه آخری که لباسشو از تنش در آوردم مست بود و نمیفهمید چیکار میکنه اما امروز کاملا با میل و اراده خودش جلوم لخت شد ...، گفت منو ببر درکه یکم چیزهای ترش بخورم خیلی وقته هوس کردم ..، پیچیدم تو ولنجک ، دم یکی از آشغال فروشیهای درکه ترمز کردم ، مامانم سرشو بیرون کرد و گفت ازاین آلوترشه ها بهم بده ، بعد هم به یکی از ظرفها اشاره کرد که آلوهای آبدار توش از سر و کول همدیگه بالا میرفتن ! ، یارو یه ظرف برداشت و واسه مامانم آلو ریخت ، دست کردم تو کیفم و یه صد تومنی دادم به یارو ...! ، یه پنجاه تومنی بهم پس داد ..، ماشینو راه انداختم و از کوچه پس کوچه های درکه دوباره برگشتم سمت خونه ...
وقتی برمیگشتیم پرسیدم مامان لیلا چرا اینقد دپرسه ..؟ گفت هر کی جای این بدبخت بود تا الان دیوونه شده بود ..، گفتم مگه چی شده ..، سری تکون داد و گفت هیچی ..! گفتم بگو دیگه ..، گفت صدبار قسمم داده به کسی نگم الان تو هی پاپیچ شدی که چی بشنوی ..؟ گفتم خوب بگو دیگه ..! ، گفت هیچی ، گفتم که شوهرش رفته ژاپن دنبال کار و دیگه برنگشته ..! ، گفتم آره گفتی ! ، گفت لیلا میگفت چند ماه که رفتن شوهرش گذشته بوده یه شب پدر شوهرش که نزدیک هفتاد سالشه میاد خونشون ..، لیلا ازش پذیرایی کرده و هرچقدر صبر کرده دیده پدر شوهرش نمیخواد بره ..، بعد پدر شوهرش میگه نمیخوای بخوابی ؟ لیلا میگه شما برید بعد میخوابم ..، پدر شوهرش میگه من اومدم تنها نمونید ! ، امشب پیشتون میمونم ، خلاصه لیلا براش رختخواب پهن میکنه و خودش و دخترش میرن تو اتاق ، نصفه شب میبینه یکی داره میاد تو رختخواب میترسه و از خواب میپره میبینه پدر شوهرشه ، داد میزنه و التماس میکنه اما پدر شوهرش ول کن نبوده ، دستشو میندازه لای پای لیلا و میخوابونتش ، خلاصه این بدبخت گریه میکرده و پدرشوهرش کارشو میکرده ..، کیرم که تازه خوابیده بود از این حرفها دوباره عین چوب وایساد ...، شنیدن این حرفها اونم از مامانم خیلی حس سکسی رو توی من بیدار کرد ..، مامانم ادامه داد الان یک ساله که کارش همین بوده ...، یه شب در میون میومده خونه و میرفته سراغ لیلا ترتیبشو میداده ..، گفتم خوب به خونواده اش میگفته ، گفت میگه خونواده اش شهرستان هستن ، اگر هم میگفت اول میومدن اینو میکشتن ، بعد میرفتن سراغ اون پدر شوهر نامردش ..! ، گفتم گناه این چی بوده که بخوان اینو بکشن ! ، مامان گفت این آدمهای متعصب به این چیزها فکر نمیکنن ، اول فکر آبروشون هستن و اسمشون که لکه دار نشه بعد به فکر چیزهای دیگه ..، مامان ادامه داد از وقتی اومده خونه ما یکم آروم شده ، چند وقت پیش پدر شوهرش خواسته بیاد اینجا ..! ، گفته میخوام بیام سر بزنم ، مامانم گفت اونم گفته بهش بگید کارفرمام اجازه نمیده ..، من که حسهای سکسی از سرم پریده بود و جای خودشو به یه عصبانیت وحشتناک داده بود گفتم بهش میگفتی بیاد ، میومد یه خدمتی بهش میرسیدیم که دیگه هوس این کارها از سرش بیفته ..، مامانم گفت حالا یه نقشه ای واسش کشیدم ..، خدا بهش رحم کنه گذرش به خونه ما نیفته ..، اگه اومد یه درسی بهش میدم که کلا راه خونشون رو هم فراموش کنه ..! اگه اون پیرمرده مثل من مامانمو میشناخت و حرفهاش رو شنیده بود مطمئنا از تهدید مامانم پشتش میلرزید و سمت خونه ما نمیومد !
توی خونه جلو کولر ولو شده بودم و اتفاقاتی که افتاده رو تو ذهنم مرور میکردم ، چند لحظه قیافه سولماز خوشگلم جلوی چشمم اومد و دلم هواشو کرد ، به اتفاقاتی که بین خودمو مامان خوشگلم افتاده بود فکر کردم ..، به پروانه خانم فکر میکردم و اندام سکسیش ، به اینکه چقدر بهش نزدیک شده بودم و عنقریبه که در اولین فرصت پیشش بخوابم ..، یهو یاد ناتاشا افتادم ...، گفتم بزار یه زنگ بهش بزنم یه قرار باهاش ردیف کنم برای شام ..، نمیتونستم از خیر چشمای خوشگل و هیکل شهوت انگیزش بگذرم ..، تلفن چند تا زنگ خورد و بعد ناتاشای خوشگل گوشی رو برداشت ، با شنیدن صدای من خنیدید و گفت اتفاقا داشتم بهت فکر میکردم که خودت زنگ زدی ..! ، گفتم چه خبر ؟ فکر بد که نمیکردی ؟ گفت نه عزیزم ، از اوندفعه که دمق شده بودی همش بهت فکر میکنم ..، بعد ادامه داد به آویر هم گفتم که میخوایم آخر هفته شام با هم بریم بیرون ، فوری فهمیدم که آویر باید اسم همون دکتر اورژانس باشه ، میدونستم که آویر اسم کردیه ، عمدا با خنده گفتم آویز ..؟ عجب اسمی ! ، خندید و گفت آویز نه ..، آویر ..!! ، گفتم باشه ، پس فردا پنجشنبه با هم بریم لواسون ، خوبه ؟ گفت باشه ، هماهنگ میکنم ، قرار شد بعدا ازش خبر بگیرم .
گوشی رو که قطع کردم یه صدای تق ضعیف از توی گوشی شنیدم ...، پشتم لرزید ، مطمئن بودم یکی به حرفهام با ناتاشا گوش میداده ، من که قطع کردم اونهم گوشی رو گذاشته بود ..، اول حرفهام با ناتاشا رو مرور کردم که ببینم حرف بیربطی زدم یا نه ..، بعد به این فکر کردم که کی داشته به حرفهام گوش میداده .. ، و البته جز مامان به هیشکی شکم نمیبرد..! ، اول میخواستم برم با توپ پر با مامانم دعوا کنم که چرا گوش وایمیسته به حرفهای من ..، بعد پشیمون شدم ، هم احتمالا حاشا میکرد ، هم اینکه رابطه خوبی که باهاش ایجاد کرده بودم خدشه دار میشد ..، تو ذهنم نقشه میکشیدم که چطوری این قضیه رو سر و سامون بدم که رابطه خوبم با مامان بهم نخوره ..، اگه زود نمیجنبیدم احتمالا خود مامان میومد و ازم سوال پیچ میکرد تا بفهمه قضیه چیه ، نمیدونستم خودم پیشقدم بشم یا صبر کنم اون موضوعو پیش بکشه..! ، اگه خودم پیشقدم میشدم بهتر بود ، هم اعتمادشو جلب میکردم و هم من دست پیش رو داشتم ..! ، اما سوال یک میلیون دلاری هنوز به قوت خودش باقی بود ! چطوری و چه وقت ؟؟
چند دقیقه بعد از اتاقم بیرون اومدم ..، یه چرخی توی خونه زدم و از یخچال یه سیب برداشتم و گاز زدم ..، فراز و فرود تمام پشتیهای مبلها رو برداشته بودن و برای خودشون خونه درست کرده بودن و بازی میکردن ..، لیلا پیداش نبود ، فک کنم تو اتاق خودش با نازنین استراحت میکردن ، مامان تو اتاق خودش بود ..، در زدم و رفتم تو ، یه بالش زیر سرش گذاشته بود و یه بالش تو بغلش بود و دراز کشیده بود ، یه لباس خواب نازک سفید بلند تنش بود ، رفتم کنارش گوشه تخت نشستم ..، گفتم اومممم مامان ..! ، هان ؟ گفتم من پنجشنبه با دو تا از دوستام میخوام شام برم بیرون ..! ، آها...! ، باشه ..! ، چون منم احتمالا شبش میرم خونه پروانه اینا ..، پروانه زنگ زد و گفت پنجشنبه مهمونی دوره ای خونه ماست ، بیا ! ، بعد پرسید تو با کی میری ..؟ استاد این بود که خودشو به اون راه بزنه ، اگه مطمئن نبودم صدامو شنیده فکر میکردم واقعا از هیچی خبر نداره ، گفتم ممم مم ، اونروز که رفتم بخیه هامو بکشم تو بیمارستان با یه پرستاره دعوام شد..، بعد که باهاش آشتی کردم دوست شدیم ..، وقتی تعریف میکردم اخماشو تو هم کرده بود ادامه دادم شوهرش هم دکتریه که بخیه هامو کشید ..، حالا قراره باهاشون شام برم بیرون ..، گفت چند سالشونه ؟ گفتم دکتره همسن شماست پرستاره چهار پنج سال از تو کوچیکتره ، گفت یه زن و شوهر جوون چرا میخوان با تو شام برن بیرون ..؟، گفتم خوب دوستیم ..! ، گفت این دوستاتو یه شب دعوت کن خونه من باهاشون آشنا بشم ..! ، گفتم باشه سر فرصت دعوتشون میکنم ، مطمئنا هنوز قانع نشده بود ، چون اخماش هنوز توی هم بود ..، گفت حالا به نظر خودت طبیعیه که دکتره از اینکه تو با خانمش دوست شدی ناراحت نشه ؟ گفتم بابا دوست دخترم که نیست یه دوستی ساده ..، فقط گاهی اوقات با هم حرف میزنیم ...، با شوهرش هم دوستم خوب ..، مگه مثلا تو با بابای کامبیز حرف نمیزدید ؟ با خاله پروانه هم دوست هستید ..، مامان گفت اون فرق داشت ، جفتمون متاهل بودیم ..، تازه همونطوری هم ممکنه مشکلاتی پیش بیاد..، یاد حرفهاش افتادم که تو مستی تعریف میکرد که فرید دستمالیش کرده بود ، گفتم پشتتو کن بهم کمرتو بمالم ..، بعدا میارمشون خونه که ببینیشون اگه خوشت نیومد باهاشون کات میکنم ...، تو دلم گفتم فعلا بزار از سر خودم باز کنم تا بعد ...، هزار تا اتفاق میفته ! ، سرشونه هاش رو از روی لباس نازک خوابش مالیدم ، آروم آه میکشید ..، معلوم بود خیلی کیف میکنه ، گفتم اینو در بیار از زیر بمالم برات ، گفت خودت درش بیار ..، آروم سرشونه هاش رو لخت کردم و مالیدم ، هنوز همون ست صورتی کمرنگ تنش بود ، خیلی سکسی بود ، وقتی سرشونه هاش رو میمالیدم آروم بندهای سوتینش رو کنار زدم و هلشون دادم سمت سرشونه هاش ..، چند دقیقه ماساژش دادم ، داشت خوابش میبرد ، سرشونه اش رو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم ..
یکی دو ساعت بعد بابام اومد خونه ..، رفت تو اتاق و لباسهاش رو عوض کرد و با یه شلوارک و تیشرت اومد ، اول رفت توی آشپزخونه ، لیلا خانم توی آشپزخونه بود ، بابام گفت لیلا خانم زحمتت نیست بهم یه چایی بدی ؟ بعد هم برگشت که بره سمت هال و روی کاناپه محبوبش ولو بشه جلوی تلوزیون ، توی هال سینه به سینه هم خوردیم ..، بابام خندید و گفت صبر میکردی قراردادشو امضا کنیم بعد فلنگو میبستی ..! ، گفتم ممنون بابا خیلی ماشین خوشدستیه ، گفت یه روز ازت میگیرم باهاش میرم کارخونه ، امتحانش کنم ..، رفتم کنارش روی کاناپه نشستم ، بهم گفت روغن ماشینو عوض کردی ؟ گفتم ها ...؟؟؟
گفت ماشین خریدن قاعده و قانون داره...!! ، بعد ادامه داد بهترین روغنی که تو بازار هست الوند چهله ! ، کلا 4000 کیلومتر کار میکنه بعدش باید عوض بشه ، ماشین شما چند کیلومتر راه رفته ؟ گفتم نزدیک 11000 کیلومتر ، گفت از کجا میدونی نفر قبلی کی روغن و فیلتر عوض کرده ؟ واسکازین ماشینو چک کردی ؟ تسمه تایمشو چک کردی ببینی پوسیده نباشه وسط راه پاره بشه ؟ روغن هیدرولیک و گاز کولرت رو چک کردی ؟ همینطور حیرون بابام رو تماشا میکردم ، همیشه عادت داشتم سوار ماشین بشم روشنش کنم و گاز بدم ، هیچوقت به این چیزها فک نکرده بودم ..، بابام گفت فردا ببر بده نمایندگی ماشینتو چک کنه ، حتی اگه گفتن روغنش خوبه تو بگو روغن و فیلتر رو عوض کنه ، اینطوری میدونی خودت کی عوض کردی و تکلیفت روشنه ، بگو همه چیز ماشینو برات چک کنن ، جلوبندی ماشینو نگاه کنن ..، گفتم بابا یه دقیقه صب کن ، دویدم توی اتاق و با یه دفترچه یادداشت کوچیک برگشتم ، گفتم بابا اینایی که شما گفتی خیلی بود ، از اول بگو ، بابام خندید و از اول شروع به توضیح دادن کرد و من هم تند و تند نت برمیداشتم ، با بابام که حرف میزدم مامان با یه دامن کوتاه گل گلی قرمز و یه بلوز نازک اومد نشست روبروی تلوزیون و کانال تلوزیون رو عوض کرد ، یه دمپایی جلو باز پاش کرده بود که انگشتهای لاک زده اش از توش بیرون زده بود ، ساقهای خوش فرم و زانوهای لختش رو روی هم انداخت و وانمود کرد که کاری به کار ما نداره و داره تلوزیون میبینه ..، بابام چشمش به پاهای لخت مامانم بود ، مدتها بود اینطوری به مامانم نگاه نکرده بود ، خودم هم داشتم با کیر نیمه راستم کلنجار میرفتم که راست نشه و آبرومو نبره ..، حرفهای بابام بریده بریده شد و بین صحبتهاش وقفه میفتاد ، بعضی چیزها رو دو بار میگفت و برای بیاد اوردن بقیه موارد کلی فکر میکرد ..، تو دلم میخندیدم ، میدونستم امشب به مامانم آویزون میشه ..، اگه خودم همچین زنی تو خونه کنارم نشسته بود عمرا از خیرش نمیگذشتم ، یادداشتهام رو برداشتم و مامان و بابا رو توی هال تنها گذاشتم ..
رفتم تو آشپزخونه و یه چایی واسه خودم ریختم اما گوشم به هال بود ، ولی مامان اینا حرف زیادی با هم نزدن ، چند دقیقه بعد مامان از هال بیرون اومد ، یه نگاهی به آشپزخونه انداخت و رفت سمت اتاق خودشون ، بدو بدو پشت سرش رفتم تو اتاق ..، برگشت و با خنده گفت هان ..؟؟ کجا ..؟؟ گفتم باهات کار دارم مامان ..، با لبخند گفت هان ؟ مطمئن بودم از اینکه نظر بابام رو جلب کرده خیلی خوشحاله و امشب مطمئنا یه کاری صورت میدن ..! ، گفتم مامان ..! ، هان ؟ گفتم یه چیزی بگم دعوام نمیکنی ؟ گفت هر دفعه تو این جمله رو بکار میبری پشتم میلرزه ، چون هر بار یه چیزی وحشتناک تر از قبل میگی و منو حسابی کلافه میکنی ..! ، بنال ببینم چی میخوای بگی ..؟ گفتم جرات ندارم !! ، گفت خدا رحم کنه که تو جرات نداری ..! ، حالا بگو ببینم چی میخوای بگی ؟ گفتم امشب بابا میاد سمتت ، میشه نزاری بهت دست بزنه ...؟ اینو گفتم و منتظر یه انفجار هسته ای موندم ..!! ، مطمئن بودم الان مامانم با قدرت ده مگاتن تی ان تی منفجر میشه ..، زیاد هم اشتباه نمیکردم ..، مامانم از سفید به صورتی و از صورتی به قرمز تغییر رنگ داد و در حالی که سعی میکرد داد نزنه به محکمترین لحنی که میتونست گفت حمیییییید ، به ولله اگه همین الان از جلو چشمم گم نشی خودم نفله ات میکنم ...، پدر سگ ..!!! ، واسه رختخواب منم تعیین تکلیف میکنی ..؟؟ چقد پررو شدی ؟ بعد هم در حالی که صداش میلرزید گفت تقصیر خودمه ...، اگه بهت رو نمیدادم الان این حرفها رو نمیزدی ..!! ، حالا هم زود برو از اتاق من بیرون ..، در حالی که به شدت تو پرم خورده بود از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم ...
صبح که از خواب بیدار شدم هنوز نمیدونستم بالاخره مامان باهام آشتی میکنه یا نه ..، به توصیه بابا به 118 زنگ زدم و یه نمایندگی جی ام تو خیابون شریعتی پیدا کردم و ماشینو بردم نمایندگی ..! ، یه مکانیک ماشین رو تحویل گرفت و به من گفتن یا دو سه ساعت توی اتاق انتظار بمونم یا برم و دو سه ساعت بعد برگردم ..، ترجیح دادم دو سه ساعت همونجا بشینم اما از ماشین خوشگلم جدا نشم ! ، توی اتاق انتظارشون تلوزیون داشتن ، چیزی که تا سالها بعد دوباره مد نشد ..، یه دوستی توی فیسبوک نوشته بود ایران تنها کشوریه که وقتی به گذشته اش نگاه میکنی مثل اینه که به آینده اش نگاه کردی ..! هر کی اولین بار این حرفو زده باید زبونشو طلا گرفت ..، همش عقبگرد کردیم .. تا رسیدیم به صفر !! بعد دوباره شروع کردیم ..، هنوز هم به نقطه اولمون برنگشتیم ! ، خلاصه بعد نیمساعت همون تعمیرکاری که ماشینون ازم تحویل گرفته بود اومد توی اتاق انتظار ، منو نمیدید چون یه گوشه نشسته بودم ..، از متصدی اونجا پرسید اون بچه خوشگله که نوای قهوه ای رو آورد ندیدی ؟ کارش دارم ..، قبل از اینکه یارو بخواد جوابشو بده از جام بلند شدم و اومدم سمتش ، گفتم رئیس این تعمیرگاه کیه ؟ میخوام ببینم این کارمندای بیتربیت که به جای سر از کونشون حرف میزدنو از کجا پیدا میکنه ، یا نشونت میده و حالیت میکنه طرز حرف زدنتو درست کنی یا صاحب اون نوای قهوه ای چنان خودشو تعمیرگاهشو قهوه ای میکنه که همتون یادتون بمونه ..، اونوقتا اگه به یکی میگفتن بچه خوشگل فحش محسوب میشد و منظورشون کونی بود ..، فک کنم الان دیگه اگه به کسی بگی بچه خوشگل بهش بر نمیخوره ، با این زیر ابرویی که پسرها برمیدارن و آرایش میکنن لابد کلی هم حال میکنن که یکی بهشون گفته خوشگل ..!!! ، یارو به تته پته افتاد و گفت آقا معذرت میخوام بخدا منظور بدی نداشتم ..، چسی اومدم و گفتم شده باشه اینجا رو بخرم که تو رو بندازم بیرون مطمئن باش این کارو میکنم ...، دوباره شروع به گه خوری کرد و گفت غلط کردم آقا بخدا تکیه کلاممه ..، چند دقیقه بهش اجازه دادم به گه خوردن خودش اعتراف کنه و وقتی حس کردم حسابی جلو بقیه خورد شده و همونطوری که غرور منو شکسته بود جلو بقیه مشتریها و دوستاش شکست کوتاه اومدم ..، بعد بقیه اومدن وساطت کردن و قضیه فیصله پیدا کرد ..، بعد تعمیرکاره منو برد بالای سر ماشین و با لحن خیلی محترمانه ای گفت ببینید آقا !! ، این ماشین روغنش مثل قیر سیاهه ، ظاهرا هنوز بعد از یازده هزار کیلومتر از روغنی که کارخونه روز اول توش ریخته استفاده میکنه ..، واسکازینش خوبه ، روغن هیدرولیکش رو دوباره اضافه کردیم ، جلوبندی رو چک کردیم ، لنتها خوبن اما باید دو سه هزار کیلومتر دیگه بیارید عوض کنیم ..، حرفشو قطع کردم و گفتم الان عوض کنید ، گفت چشم ، بعد ادامه داد فیلتر هوا کاملا گرفته ، من موندم تو این هوای کثیف ماشین چطور راه میرفته ..، خلاصه دستور تعویض همه رو دادم و برگشتم تو اتاق انتظار...
ماشینی که بعد از تعمیر بهم تحویل دادن با ماشینی که من صبح بهشون تحویل داده بودم زمین تا آسمون فرق داشت ، ماشین غرش میکرد و میخواست پرواز کنه ..، تازه فهمیدم نوا بر خلاف هیکلش که بنظر خیلی لش میرسه عجب ماشین مهار نشدنی ای هست !
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و یکم




خونه که رسیدم مامان خوشگلم توی حیاط روی یه صندلی پشت میز نشسته بود و یه لیوان شربت دستش گرفته بود و به دوقلوها که با خوشحالی با نازنین بازی میکردن تماشا میکرد ..، یه لباس بلند نخی سفید تنش کرده بود که روش گلدوزی های ساده صورتی داشت ..، جرات نداشتم سمتش برم ، از همون دور که منو دید بهم لبخند زد و خیلی عادی دست تکون داد ، یه نفسی به راحتی کشیدم ، فهمیدم که از اون انفجار هسته ای جون سالم به در بردم ! ، اما هنوز هم میترسیدم ، در حیاط رو باز کردم و نزدیک شدم ..، گفت کجا بودی ؟ گفتم رفتم ماشینو سرویس کردم و اومدم ..، مامان گفت ماشین بازی جلو درس خوندنتو نگیره ..، امسال آخرین فرصتته اگه دانشگاه قبول نشی میبرنت سربازی بعد هم با صدایی که بوی ترس از توش به مشام میرسید ادامه داد مستقیم میفرستنت جبهه ! ، میفهمی ؟ گلوله ..!!! ، گفتم چشم مامان درس میخونم ..! ، مطمئن باش امسال قبول میشم ..، مامان گفت خدا کنه ..، تلفن زنگ خورد و گوشی رو برداشتم ، کامبیز بود ، گفت دیروز که نیومدی امروز بعد از ظهر بیا ببینمت ، بعد در حالی که سعی میکرد آروم حرف بزنه گفت اگه تونستی مامانت رو هم بیار !! ، گفتم باشه ..! ، راستی ..! ، میخواستم خبر ماشین خریدنمو بهش بدم ..، بعد با خودم گفتم بزار سورپرایز باشه ...، گفت هان ؟ گفتم هیچی عصری اگه دیدمت بهت میگم !
دوباره سراغ مامانم رفتم ، یکم تماشاش کردم که ببینم میشه باهاش حرف زد یا نه ..، نگاهم کرد و گفت چته عین جن زده ها تماشا میکنی ...، بیا بشین ، یه صندلی جلو کشیدم و نشستم ..، گفتم کامبیز زنگ زده بود ، میخوام بعد از ظهر برم پیشش ..، گفت خوب ..! ، گفتم اگه حوصله ات سر رفته با هم بریم ..! ، گفت حالا تا بعد از ظهر ..، مامانش هست ؟ گفتم لابد هست دیگه ..! ، گفت باشه بعد زنگ میزنم اگه مامانش بود منم باهات میام ..! ، خوشحال شدم و ماچش کردم و برگشتم توی اتاق خودم ..، سر راه رفتم و یواشکی تلفن هال رو از پریز بیرون کشیدم چون میخواستم به سهیلا زنگ بزنم و نمیخواستم مامانم دوباره گوشی رو برداره ، اینبار اگه مامان گوشی رو به پریز میزد یه صدای واضح میومد و من فرصت داشتم گوشی رو سریع قطع کنم ، وحید گوشی رو برداشت و با هم سلام علیک کردیم ..، سراغ سهیلا رو گرفتم و سهیلا چند دقیقه بعد اومد پشت خط ..، گفتم سهیلا اگه توتلفن صدای قطع و وصل اومد احتمالا مامانمه ..، من بلند میگم خداحافظ وحید ، تو نمیخواد جوابمو بدی فقط سریع گوشی رو بزار ، باشه ؟ خندید و گفت شما تو خونتون از این کارآگاه بازیها دارید ؟ باشه ..!! ، گفتم فردا عصری حدود ساعت هفت میام دنبالت باشه گفت یه مانتو شلوار خوشگل با یه روسری و صندل شیک خریدم ، مرسی حمید جون ، هنوز نپوشیدمشون که وقتی میای دنبالم نو باشن ..! ، ازش تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم ..
یه کتاب درسی برداشتم و رفتم توی هال ولو شدم ، میخواستم مامانم کتاب رو توی دستم ببینه که وقت رفتن خونه کامبیز بهم غر نزنه ..، حدود ساعت 5.5 بود که مامان اومد و تلفن رو برداشت ، چند بار قطع و وصلش کرد...، بعد با یه لحن عصبانی گفت معلوم نیست این دو تا وروجک چیکارش کردن ، یادم افتاد که خودم از پریز کشیدمش ، گفتم مامان ببین از پریز نکشیدنش ؟!!! ، مامان یه نگاهی کرد و عصبانی گفت آره...، معلوم نیست چند نفر زنگ زدن و نفهمیدیم ! ، بعد هم دو شاخه تلفونو به پریز وصل کرد ، گوشی رو دستش گرفت و انگشتشو توی سوراخهای شماره گیر تلفن چرخوند ...، بعد گوششو به گوشی تلفن چسبوند و گفت الو..! ، سلام پروانه جون ..، چطوری ؟ بعد شروع کردن به زدن حرفهای الکی و تا گوشی تو دستشون داغ نکرد ول نکردن ...!! ، بعد نیمساعت حرف مفت مامانم بالاخره حرفی رو که بابتش گوشی تلفن رو تو دستش گرفته بود زد و گفت حوصله ام سر رفته بود گفتم با حمید بیام یه سر بهت بزنم ..! ، هستی ؟ نفس راحتی کشیدم و تو دلم گفتم خوب مادر من اینو همون اول میگفتی بعد میرفتی خونشون مینشستی رو در رو همه این حرفهای الکی رو میزدید ...! ، این خانمها واقعا فکر میکنن تلفن واسه حرف مفت اختراع شده ...! ، یکساعت حرف میزنن و وقتی آخرش ازشون میپرسی چی گفتید میگن هیچی ...! ، اگر هم اعتراض کنی میگن کلا دو دقیقه حرف زدیم !
حدودای ساعت هفت بود که لباس پوشیدم و رفتم تو اتاق مامانم ...! ، شیک و پیک کرده بود و یه لباس قهوه ای با دامن کوتاه تنش کرده بود با یه جوراب رنگ پا ..! لباسش کمربند داشت و روی کمربندش یه زنجیر شبیه زنجیر کارتیر آویزون شده بود ، نصف رونهای خوشگل و خوشتراش گوشتالوش از توی دامن بیرون بود و واسه کیر من پالس میفرستاد ...!!! ، فکم چسبید ..! داشتم فکر میکردم اگه کامبیز مامانمو اینجوری ببینه غش میکنه ..! ، خندیدم و گفتم مامان مگه مهمونی ضیافت سفیر انگلیس دعوتی که اینقد شیک کردی ؟ خندید و به لباسهام اشاره کرد و گفت بدو برو یه چیز قشنگ بپوش ، من به این نتیجه رسیدم که حرف تو درسته ...، وقتی آدم به خودش اهمیت بده و شیک بگرده خود به خود بقیه هم بهش اهمیت میدن ..! حالا برو یه چیز شیک بپوش ..، راستی ..، کامبیز گفت دوربینتو براش ببری ..، فیلم داره ...؟؟ در حالی که داشتم فکر میکردم مامانم کی با کامبیز حرف زده گفتم نه مامان ...، مامان گفت سر راه بخر..، گفتم چشم ، یه دوربین یاشیکا داشتم که نورسنج و فکوس نوری داشت که خیلی باکلاس محسوب میشد ..! ، توی اتاقم از توی لباسهام یه پیرهن آستین بلند چهارخونه قرمز و مشکی انتخاب کردم و با یه شلوار پارچه ای مشکی ست کردم ...، گشتم توی کمد یه کفش چرمی مردونه که از بس ازش استفاده نکرده بودم کلا فراموش شده بود رو هم در آوردم و بعد از مدتها لباس اسپورت و کجوال پوشیدن بالاخره یه تیپ مردونه زدم و دوباره توی اتاق مامانم برگشتم ...، مامانم منو که دید کلی غش و ضعف رفت ، پرید و بغلم کرد و قربون صدقه ام رفت ، یه رژ لب قرمز تند زده بود و تیپ سکسی خودشو کامل کرده بود ..، گونه ام رو بوسید و جای رژ لبش روی لپم موند ..، خندید و گفت برو رژ لبتو پاک کن قربونت برم ، مرد شدی ..! مرد من !! ، رژ لب مامانمو از لپم پاک کردم ، مامانم یه مانتو بلند روی همه لباسهاش پوشید و یه روسری سرش کرد و گفت بریم ..، وقتی راه میرفت و رونهای نسبتا لختش از توی چاک مانتو بیرون میزد حسابی قاطی کرده بودم ..، دست خودم نبود ...، اصلا یادم نبود مامانمه ...، یه زن شهوت انگیز خوشگل بود که رونهای خوشتراش گوشتالوش کیرمو تا آستانه شکستن راست کرده بود ..، راست میگفت آدم به دیدن زن لخت هیچوقت عادت نمیکنه ...، واسه من که هنوز هم اینطوریه ..، یه زن خوشگل و خوش هیکل با لباسهای سکسی و خوشگل هنوز هم تو هر موقعیتی منو به شدت تحریک میکنه ...، تو کونم عروسی بود ، مطمئن بودم کامبیز با دیدن مامانم حالش بد میشه و بالاخره یه بار هم که شده حال منو تجربه میکنه ،میفهمه وقتی که با کیر راست و در آستانه جنون از خونشون برمیگردم چه حالی دارم ! ، مامانم کنار دستم نشسته بود و مانتوش از روی پاهای خوشگلش کنار رفته بود ، جوراب نازکش پاهاشو صد برابر سکسی تر نشون میداد ..، با بهونه و بی بهونه چند بار کیرمو مالیدم و جابجاش کردم ..، خشتک این شلوار نسبتا تنگ پارچه ای خوشدوخت واسه کیر خوابیده طراحی شده بود و واسه کیر راست من توش جای کافی پیدا نمیشد ..! ، مامانم بالاخره زبون اومد و گفت چته همش دستت به خشتکته ...؟؟ گفتم نمیدونم ، انگار یه جوریه !! ، اذیتم میکنه ..، مامانم گفت دیگه اینو نپوش ! بعد با خجالت اضافه کرد اگه اونجاتو اذیت میکنه خودتو آزار نده ...! تو دلم گفتم جوووون مامانی ..، قربون اون پاهای سکسیت برم ! ، تو همچین چیزی بودی و ما نمیدونستیم ؟ ..!!! ، گفتم نه مامان ، خوبه ، نمیدونم چرا امروز اینطوری شده ..، خندید و گفت باشه ، سر راه یه فیلم کداک 135 خریدم که میشد باهاش 24 تا عکس بگیری ..!! بخاطر همین عکسهای قدیمی اینقد با ارزشن ، چون عکس گرفتن سخت بود .. ، عکس رو میگرفتیم و بعد باید صبر میکردیم تا ببینیم کی فیلممون تموم میشه تا بدیم چاپ ، اونوقت تازه میفهمیدیم نصف عکسهامون خراب شده ...!!، مثل الان نمیشد با دوربین دیجیتال دو هزار تا عکس چند مگاپیکسلی رو روی یه تراشه کوچیک ذخیره کنی ! ، خلاصه دم خونه کامبیز اینا پارک کردم و زنگ زدیم ..، منتظر بودم قیافه کامبیز رو وقتی قیافه ما رو با اون تیپهای خفن میبینه تماشا کنم ...، وقتی در باز شد و رفتیم تو مامانم از توی کیفش یه کفش پاشنه بلند تمیز برای روی فرش در آورد و روی زمین گذاشت که پاش کنه ...، در همین موقع پروانه خانم به استقبالمون اومد ، قرار بود اونا با دیدن تیپ ما شوکه بشن ..، اما من با دیدن پروانه خانم که یه لباس فوق العاده نازک تنش کرده بود که آستینهاش تور سفید بود و روی تور با نخ سفید گلدوزیهای خیلی شیکی کرده بودن و یه دامن کوتاه چاکدار تنش کرده بود و رونهای لخت و سکسیش رو بیرون ریخته بود شوکه شدم و زبونم بند اومد ...! پروانه خانم بغلشو باز کرد و منو توش جا داد و سرمو به وسط ممه های درشتش چسبوند و گفت سلام عزیزم ...، تولدت مبارک !!! ، کاملا قاطی کرده بودم ، انتظار این یکی رو نداشتم ...، اصلا یادم نبود که تولدمه ..، به مامانم نگاه کردم ، خندید و گفت تولدت مبارک عزیزم !! ، پس اونم خبر داشته ..، بعد کامبیز پیداش شد که یه پیرهن آستین کوتاه سفید تنش کرده بود و پاپیون زده بود و با شلوار سورمه ای و یه جوراب سفید در حالی که یه دمپایی دم پاش انداخته بود از تو آشپزخونه بیرون اومد و عین گارسونها تا کمر خم شد و گفت تولدتون مبارک دوست عزیز ، به کلبه محقر ما خوش آمدید !!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و دوم



کامبیز که کاملا تو کف لباسهای سکسی مامانم بود یه روبوسی داغ با مامانم کرد و ما رو به سمت اتاق پذیرایی هدایت کرد ..، یه آهنگ گذاشتیم و یکم با آهنگ قر دادیم .، هنوز از شوک بیرون نیومده بودم ..، پروانه خانم رفت و با یه کیک تولد خونگی که خودش درست کرده بود برگشت ، پریدم و بغلش کردم و ماچش کردم و ازش تشکر کردم ، مامانم هم از پروانه خانم تشکر کرد ، چند تا عکس گرفتیم و نشستیم به حرف زدن ..، بردم ماشینو به کامبیز نشون دادم و داستان نمایندگی رو واسش تعریف کردم و قاه قاه میخندید ...، بعد جریان ناتاشا و دکتر خانم باز رو واسش تعریف کردم و اونم بدتر از من حرص میخورد ..، گفت خوب بهش میگفتی مرتیکه خانم بازه ...، گفتم اگه میگفتم فقط خودمو ضایع کرده بودم چون ناتاشا فکر میکنه حسودی میکنم ، سری تکون داد و گفت راست میگی ..، بهش گفتم باهاشون قرار شام گذاشتم ، میخوام ببرمشون همون رستورانه تو لواسون ...، کامبیز گفت داداشم خودت میدونی اما بنظر من دیگه بهتره بیخیال ناتاشا بشی ..، بیخود پولتو هدرش نکن ..، میخوای هم به خودش و هم به اون دکتر عوضی شام بدی ..؟ کون لق جفتشون !! ، گفتم حالا بزار ببینم چی میشه ..، آخه لامصب یه بار رفتم خونشون داشت لباس عوض میکرد تماشاش کردم ، نمیدونی چه چیزیه که ..! ، گفت به ما چه ..، دیگی که واسه من نجوشه میخوام توش سر سگ بجوشه ..، ناز چنگ آویر ..!! ، گفتم حالا یه شامه ..، بزار ببینم چی میشه ..، داشتم در مورد قاب عکس شاه و عکس عموش واسه کامبیز تعریف میکردم و اونم کاملا تو کف بود که پروانه خانم اومد سمتمون و گفت پاشید برقصیم نا سلامتی تولده ها ! ، پا شدیم و شروع به قر دادن کردیم ، پروانه خانم چنان قشنگ میرقصید که بنظر من ده تا جمیله رو میذاشت تو جیب بغلش ، با این تفاوت که هم خیلی از جمیله خوشگلتر بود و هم کون گنده و سکسی و رونهای کپل و سفیدش کیر منو تا آستانه انفجار راست کرده بود ..، مامانم هم یه قری میداد که بیا و ببین ..، کامبیز خودشو به مامانم نزدیک کرد و گفت خاله شهین بیا با من برقص ..، مامانم دستشو گرفت و اجازه داد کامبیز خودشو تا حد امکان به پر و پاچه سکسیش نزدیک کنه و به بهانه رقص گاهی هم دستی به کون مامانم بکشه ..، پروانه خانم بهم نزدیک شد و گفت تو هم بیا با خودم برقص خاله ..! ، دست پروانه رو گرفتم و با هم رقصیدیم ..، یهو آهنگ تموم شد و یه آهنگ آروم شروع به پخش کرد ..، وایسادیم و واسه خودمون دست زدیم ...، میخواستم برم بشینم که پروانه خانم دستمو گرفت و گفت کجا ؟ بیا با هم تانگو برقصیم ..! ، از خدا خواسته دستشو گرفتم و شروع کردیم با آهنگ خودمونو عقب و جلو میکردیم ..، کامبیز هم واسه اینکه از قافله عقب نمونه سریع رفت تو کار مامانمو یه دست مامانمو تو دستش گرفت و دست دیگه اش رو روی کمر مامانم گذاشت ، با آهنگ که میرقصیدیم نگاه کردم و دیدم دست کامبیز از کمر مامانم سر خورده و تا روی باسنش پایین اومده و کامبیز سرش تو یقه مامانمه ..، اما مامانم چیزی نمیگه و اجازه میده کامبیز کارشو بکنه ..، با دیدن دست کامبیز روی کون مامانم به شدت تحریک شدم و دستمو تا روی کون پروانه پایین بردمو آروم با نوک انگشتهام کونشو مالیدم ، پروانه خانم با یه لبخند از کارم استقبال کرد ، نمیدونستم چیکار کنم ، کیرم اینقد راست شده بود و راست مونده بود که میترسیدم دیگه کلا راست بمونه و یادش بره یه زمانی هم میتونست بخوابه !! ، وقتی پشتمون به مامانم اینا بود دستمو عمدا لای چاک دامنش میبردم و رون گوشتالوش رو لمس میکردم ..، حتی الان هم با یاد اوری اون صحنه ها کم مونده ارضا بشم ..! ، یه لحظه موقع رقص دیدم که کامبیز دستشو از روی لباس برد لای چاک کون مامانم ، مامانم هم با همون آهنگ دست کامبیز رو گرفت و دوباره تا روی کمر خودش بالا آورد ..، اینقد حال کردم که حد نداشت ! ، دلم میخواست کیر کامبیز راست بشه و راست بمونه اما به مراد دلش نرسه ! ، مامانم انگار فکر منو خونده بود دوباره به کامبیز لبخند زد و اجازه داد کامبیز امیدوار بمونه ..! ، اهنگ تانگو تموم شد و کیر من در حال شکستن بود ..، یه نگاه به جلوی شلوار کامبیز انداختم ..، برجستگی شلوارش نشون میداد که اوضاعش از من هم بدتر بود ..!! ، پروانه با لبخند در حالی که نگاهش به کیر راستم بود آروم دستمو گرفت و یه طوری که مامانم نبینه که کیرم راسته منو تا اولین صندلی بدرقه کرد ..، کامبیز هم ناگهان غیب شد و از پشت صندلیهای اونور میز ناهار خوری رفت سمت در اتاق پذیرایی ، بعد از همون دور صدا زد من میرم یکم شراب بیارم ..، مامانم که بهم نزدیک شده بود و داشت کون خوشگلشو آماده میکرد که بزاره رو صندلی کنار من بلافاصله داد زد من که نمیخورم ...! ، واسه خودتون بیار ..، بعد بهم گفت اوندفعه مست کردم مهمونی از دستم رفت ایندفعه دیگه نمیزارم ..، خندیدم و گفتم خوب کمتر بخور مامان ..، یکم بخور سرت فقط گرم بشه ..، مهمونی گرمتر میشه ..، خندید و نشست ..، دوباره بغلم کرد و منو بوسید ..، زانوهای خوشگلش از توی جوراب نازک برق میزدن ..، دلم میخواست یکم به کیرم استراحت بدم ، دو ساعتی میشد که همش راست مونده بود ..! ، اما مگه این لامصبای گوشتالو میذاشتن ! ، پروانه میرفت شهین میومد ، شهین میرفت پروانه میومد ! ، دستمو گذاشتم روی زانوی سکسی مامانم ..، خندید و دستشو روی دستم گذاشت ، دوباره راست کردم ...! ، اگه به کیرم دست میزد مطمئنا همون لحظه ارضا میشدم ! ، دو سه دقیقه بعد کامبیز و بعدش هم مامانش اومدن تو ..، تو دست کامبیز یه یخدون و یه شیشه مشروب بود ..، پروانه خانم کیک رو از روی میز ناهار خوری برداشت و آورد گذاشت روی میز پذیرایی که روش میوه و شیرینی چیده بودن ..، بعد هم شروع به خوندن آهنگ تولدت مبارک کرد و مامان و کامبیز هم همراهیش کردن ..، منم از خجالت داشتم آب میشدم ، گفتم تو رو خدا لااقل آهنگ نخونین ..، مگه دو سالمه ؟ نا سلامتی نوزده سالم تموم شد رفتم تو بیست !! ، پروانه خانم گفت واسه ما شما همیشه دو سه سالتونه ..، بعد هم ادامه داد توووولددددت مببباررررک توووولدددت مببببااااارررک ! ، نشستیم دور میز و پروانه خانم یه شمع روی کیکش روشن کرد و گفت یالا فوت کن ..، یکم اینور اونور کردم که اگه بشه از زیر این بچه بازیها در برم ، اما وقتی دیدم چاره ای نیست بالاخره فوت کردم و همشون دست زدن ..! کامبیز یه شیشه کادو پیچ شده رو داد بهم ..! ، تابلو بود که توش چیه !!! ، بعدش هم یه بسته کادوپیچ دیگه رو هم از روی میز برداشت و آورد برای من ! ، گفت این از طرف من و مامانم ..! ، هر دو شون رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم ! ، بعد کادو کامبیزو باز کردم ، تابلو بود که مشروبه ...! ، اما وقتی که بازش کردم نوبت من بود که تعجب کنم ..! یه مشروب اسپانیایی بود که تاریخ ساختش رو به سال میلادی با مهر روش زده بودن ! ، تاریخ روی لیبل اون مشروب با روز و ماه و سال تولد من یکی بود ..! ، در اصل اونروز همونقدر که روز تولد من بود روز تولد اون شیشه مشروب هم محسوب میشد ..! ، یه شیشه شراب درست همسن خودم ! ، بی اختیار گفتم واو ...! ، دوباره کامبیز رو ماچ کردم و رفتم سراغ هدیه پروانه خانم ..، هدیه پروانه نسبتا سنگین بود ، هرچی بالا و پایینش کردم نفهمیدم چیه ، یه چیزی توی بسته تکون میخورد اما معلوم نبود چیه ...، بسته رو باز کردم و یه ریش تراش فیلیپس سه تیغه توش بود که حرف نداشت کلی ذوق کردم ، پریدم و پروانه رو بغل کردم و ماچش کردم ، آروم تو گوشم گفت تو یه هدیه دیگه هم پیش من داری که جاش محفوظه !!! ، کیرم بسرعت عکس العمل نشون داد ..، چون متوجه شده بود که اون هدیه آخری مال من نیست و مال حمید کوچیکه است !! ، بعد نوبت مامانم بود که دست کرد توی کیفش و یه بسته نسبتا کوچیک از توش در آورد ...، بیشتر به سایز بسته طلا میخورد اما نمیتونست طلا باشه ..، من که دختر نبودم که مامانم بخواد بهم طلا کادو بده ...، مامانمو بوسیدم و بسته رو تکون دادم ، صدای فلز از توش در اومد ..، بسته رو به گوشم چسبوندم و بعد بلافاصله داد زدم بخوابید رو زمین ...!! ، بمب ساعتیه ...!! ، همه زدن زیر خنده و فهمیدن که تو بسته ساعته ..، بسته رو باز کردم و یه ساعت امگا صفحه مشکی با 6 تا عقربه از توی جعبه بهم چشمک زد ..! ، خیلی شیک بود اما حداقل نیم کیلو وزن داشت !! ، کلی ذوق کردم ، مامان قشنگمو بغل کردم و بوسیدم و دوباره ازش تشکر کردم ..، خیلی از سورپرایز تولدم و هدیه های خوبی که گیرم اومده بود راضی بودم ..، کیک خوشمزه پروانه رو با یه چایی خوردیم و دوباره بزن برقص و چند تا پیک مشروب ..، مامانم اولش نه و نو میکرد اما با اصرار من و کامبیز دو سه تا پیک خورد ..، اینبار دیگه حواسمون بود که زیاد نخوره ..، مامانم کلا یکم خجالتی و یکم ترسو بود ، اما وقتی سرش از مشروب داغ میشد بی حیا و متهور میشد ..! ، کلا یه شهین دیگه میشد ! ، خلاصه شهین خانم با کامبیز میرقصیدن و کامبیز کونی همه جای مامانمو با دستاش اسکن میکرد ..! ، من و پروانه خانم کنار هم پشت میز نشسته بودیم و کیک خونگی رو مزه مشروب میکردیم و می میزدیم ...! ، یه لحظه دست پروانه رو وسط پاهام حس کردم ، داشت کیرمو از روی شلوار میمالید ..، یکم جابجا شدم که کارش راحت بشه و در عوض دستمو بردم توی کمرش ، آروم بلوزشو کنار زدم و در حالی که هر دو داشتیم وانمود میکردیم داریم رقص اونها رو تماشا میکنیم به همدیگه ور میرفتیم ..، مامانم یکی دو بار ما رو با دقت وسط رقص نگاه کرد اما حالتش طوری نبود که فکر کنم متوجه چیزی شده ..، مسلما که دست مارو زیر میز نمیدید ..، اما زود رقص رو تموم کرد و اومد سمت ما ، پروانه دستشو از روی کیر من برداشت و من دستمو از تو لباسش بیرون کشیدم ..، مامان با خنده اومد کنارمون نشست و گفت یه پیک دیگه بهم مشروب بده ..! ، یه ذره مشروب ته پیک ریختم و بدون اینکه متوجه بشه بقیه پیک رو با آب پر کردم و دادم دستش ..، مامان یه نفس رفت بالا و بعد کامبیز رو تشویق کرد و شروع به دست زدن کرد ، کامبیز هنوز اون وسط داشت واسه خودش قر میداد ..، دو سه دقیقه بعد کامبیز هم اومد و کنار مامانم نشست و ولو شد ، دستشو یواشکی برد سمت کمر مامانم ..، ساعت حدود ده شب بود که مامانم با وجود مستی گفت حمید بریم ..، دلم پیش دوقلوهاست ..، کامبیز رفت مانتوشو آورد و کمک کرد که بپوشه ..، هدیه هام رو توی یه پلاستیک گذاشتم و دستم گرفتم ، پروانه نزدیکم شد و تو یه لحظه که مامانمو کامبیز حواسشون نبود لبهام رو بوسید ..، میدونستم دیگه تا روزی که بخوابونمش و کام دلمو ازش بگیرم چیز زیادی نمونده ، با مامان برگشتیم سمت خونه خودمون ..، توی راه گفت پروانه امروز خیلی اذیتت کرد ..!! ، متوجه منظورش نشدم ..، گفتم نه ، بیچاره اینهمه زحمت کشیده بود و کیک درست کرده بود و میوه و شیرینی و دو ساعت هم که یه بند تو تولد من رقصید ، اذیتم نکرد که ...، مامان سرشو تکون داد و انگار داره با خودش حرف میزنه زیرلبی گفت داره تلافی کارهای شوهرشو سر بچه من در میاره ...، میدونم چیکارت کنم ..!! ، گفتم مامان چی میگی ؟ گفت هیچی با خودم هستم ..!
خونه که رسیدیم مامان قبل از اینکه لباسهاش رو عوض کنه رفت به دوقلوها سر زد ، دوقلوها خواب بودن و نازنین و مامانش هم کنارشون روی زمین خوابیده بودن ، لیلا خانم وقتی دید ما اومدیم پاشد و سلام علیک کرد ..، بعد گفت آقا مهندس زنگ زدن گفتن کارشون طول میکشه کارخونه میمونن ..، مامانم گفت بهتر ...! ، بعد لیلا دخترشو بغل کرد و رفتن تو اتاق خودشون ... !
مامان خوشگلم هنوز کله اش داغ بود اما کاملا سرپا بود و بهونه ای نداشتم که برم و کمکش کنم لباسهاش رو عوض کنه ..!، رفت سمت اتاق خودش و منم رفتم سمت اتاق خودم ...، لباسهام رو عوض کردم و رفتم تو رختخواب ، نوک کیرم میسوخت ! ، از بس که راست مونده بود و تحریک شده بود و ارضا نشده بود..، حالم بد بود ، دستمو بردم توی شلوارکمو کیرمو مالیدم ..، تو فکر چاک دامن پروانه خانم و دستمالی رون گوشتالوش بودم و کیر راستمو میمالیدم ...! ، شلوارکمو با شورتم نصفه پایین کشیدم و زیر پتو کیر راستمو میمالیدم ..، تو فکر و خیال خودم بودم و دستم روی کیر راستم بود که یکی آروم به در زد سریع شلوارکمو بالا کشیدم و بعد در اتاقم باز شد و مامان با یه لباس خواب بلند اومد تو و کنار تختم نشست ...!! ، وقتی نشست لبه های لباس خوابش از هم باز شد و پاهای لختش بیرون افتاد ..، با دیدن مامان تو اون لباسها حال و هوای سکس به شدت توی سرم برگشت و کیرم که در حال خوابیدن بود دوباره با شدت تمام راست شد ...، اینبار دیگه واقعا سرش میسوخت ! ، مامان گفت دیدم پروانه باهات چیکار میکرد .. ، از لحن حرف زدنش فهمیدم که هنوز مسته ..، گفتم مگه چیکار میکرد ؟ گفت با اون لباس لختی میذاشت دستمالیش کنی ! ..، دیدم موقع رقص دستت تو چاک کونش بود ! ، زبونم بند اومد و میخواستم توجیه کنم ..، گفتم نه مامان اشتباه دیدی ..، خوب اگه خوشت نمیاد دیگه باهاش نمیرقصم ..!! ، بعدشم ..! ، میخواستم بگم چطور دست کامبیز روی کون تو بود عیب نداشت ..! ، اما حرفمو خوردم ..، بجاش گفتم بعدشم ..! ، اونم برای من مثل تو میمونه ! ، مامانم گفت این چرت و پرتها رو به یکی بگو که تورو نشناسه ...، تو تو بغل من بزرگ شدی ..، خودم میدونم چی زاییدم و چی بزرگ کردم ! ، تو تا صد سال دیگه هم به دیدن زن لخت عادت نمیکنی ..! ، اگه حرفتو قبول کردم و تو خونه لخت میگردم واسه این نیست که فکر میکنم عادت میکنی و از سرت میفته ، واسه اینه که بقول خودت اگه جای دیگه دیدی سرت نچرخه ..، که ظاهرا فایده ای هم نداشته ...! ، حالا ازت یه سوال میپرسم ، اگه درست جوابمو دادی باز باهات حرف میزنم و به حرفت گوش میدم ، اگه مزخرف جواب دادی از اتاق میرم بیرون و دیگه نه من نه تو ! ، این لحن بی حیا و رک مامان موقع مستی منو میترسوند ! ، گفتم بگو ..، گفت تا حالا با پروانه خوابیدی ؟ ترسیدم و گفتم نه به جون تو ...!! ، یکم فکر کرد و گفت خوب ..، بعد از ظهر باهات ور رفت ارضا شدی ؟!! ، با تته پته گفتم کی ..؟؟؟ گفت بهت گفتم باهام روراست باش وگرنه دیگه باهات حرف نمیزنم ! ، وقتی من با کامبیز میرقصیدیم داشت باهات ور میرفت ! ارضا شدی ؟ با خجالت گفتم نه ...! گفت شلوارکتو بکش پایین ....!!! فک کردم اشتباه شنیدم ، گفتم چی ؟ گفت گفتم بکش پایین !! ، حس کرد قصد ندارم بشنوم ! ، خودش پتو رو زد کنار و دو طرف شلوارکمو گرفت و کشید پایین ، کیر نیمه راستم از توی شلوارک پرت شد بیرون ، یکم تردید داشت اما بعد دستشو دراز کرد و کیرمو گرفت تو دستشو مالید ...، گفت اگه امشب ارضا نشی صبح با دلدرد و کمردرد از خواب پا میشی ..، بعد هم پای لختشو جابجا کرد و گفت اگه کمکت میکنه زودتر ارضا بشی دستتو بزار روی پام !!! ، بعد ادامه داد این پروانه کثافت میخواد تلافی دستمالی فرید به منو سر تو در بیاره ، میمالدت اما ارضات نمیکنه ، فقط اذیتت میکنه ..، تو دلم خندیدم گفتم اینطوریم نیست ! ، قبلا یه بار ارضام کرده ...!! اما با خودم گفتم بهتره مامان اینطوری فکر کنه ، از اینکه مامان کیرمو میمالید عرشو سیر میکردم ، دستمو گذاشتم رو پای لختش ..، پاشو جابجا کرد که راحت باشم ، توی نور ضعیف اتاق شورت توری رو از لای پاش تماشا میکردم و مامان خوشگلم کیرمو میمالید ، دلم میخواست بخوابونمش و لای پاش ارضا بشم ..، اما همچین خایه ای توی خودم سراغ نداشتم ..! ، راحت خوابیدم و گذاشتم کیرمو بماله .. ، دستمو به پای لختش کشیدم و رون گوشتالوشو تا کنار شورتش دستمالی کردم ، بهم اجازه داد تا هرجا دلم میخواد دستمو دراز کنم ..، اینقد این کار برام تحریک کننده بود که وقتی نوک انگشتم با لبه شورتش برخورد کرد با آخرین شدت ممکن ارضا شدم و آبم پنجاه سانت به بالا پرت شد ، خندید و خم شد و منو بوسید ، با چند تا دستمال دستشو تمیز کرد و چند تا دستمال هم به سمت من دراز کرد ، در اتاقو بست و بیرون رفت ، بهترین هدیه تولد تمام زندگیمو گرفته بودم ، سبک و سرخوش بودم ، چشمامو بستم و به هیچی فکر نکردم...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و سوم





وقتی بیدار شدم آفتاب تو خونه پهن شده بود ، ساعت اتاق 10.30 صبح رو نشون میداد ..، دلم نمیخواست از رختخواب جا کن بشم ، سرخوشی دیشب هنوز تو تنم بود ، بالاخره پاشدم و از اتاق بیرون اومدم ، خونه نسبتا ساکت بود ، از دستشویی که بیرون اومدم سرک کشیدم و دیدم مامانم و لیلا خانم توی آشپزخونه نشستن و با هم حرف میزنن ..، لیلا یه مانتو نخی قدیمی مال مامانم تنش بود ..، قدیمی اما تمیز و اتو کشیده بود..، مامانم یه بلوز دامن آبی تنش کرده بود که خیلی بهش میومد ..، منو که دید تو روم خندید ..، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ..، نشستم کنارشون ..، مامان گفت چی میخوری حمید جون ؟ دیر پاشدی سفره صبحانه رو جمع کردیم ..، گفتم یه لقمه نون و پنیر ..، لیلا پاشد که برام صبحانه بیاره ..، مامان به حرفهاش با لیلا ادامه داد..، یکی از دوستهای قدیمیمون وکیله ..، باهاش صحبت میکنم ..، هم برات طلاق غیابی میگیره هم حضانت نازنینو برات میگیره ..، این که مشخصه وقتی چند ساله نیومده راحت میتونی طلاق بگیری..! ، اما من اگه جای تو بودم از اون مرتیکه پدر شوهرت هم شکایت میکردم ..، لیلا غذا رو روی میز گذاشت و یه طوری به مامانم نگاه کرد که یعنی جلو حمید این حرفها رو نزن ..! ، مامانم فوری نگاهش رو خوند و گفت لیلا جون تو این خونه چیزی رو از کسی پنهون نمیکنیم ..، حمید هم بچه نیست ، لازم بشه میبینی از صد تا مرد مردونگیش بیشتره ..، لیلا سری تکون داد و گفت بله خانم ، حق با شماست ..، اما وکیل گرفتن خرج داره ، مامانم گفت تا پیش مایی نگران مخارج نباش ، امشب به علی فراست زنگ میزنم ببینم چی میگه ..، پس تو با کلش مشکلی نداری ..؟ لیلا گفت نه خانم من از خدامه از این خونواده عوضی جدا بشم ..! ، فقط یکم نگران خانواده خودم هستم ، اگه بفهمن طلاق گرفتم ..، مامانم گفت نگران نباش ، به اونها ربطی نداره ، زندگی خودته ..، تو الان مستقلی ..! ، لیلا گفت هرچی شما بگید ..! ، پاشدم که واسه خودم چایی بریزم ، لیلا دید و گفت شما از سر غذا پا نشید من میریزم براتون ..، دوباره نشستم و لیلا چاییمو آورد ..، گفتم مامان ساعته خیلی قشنگه دستت درد نکنه ..، مامانم گفت قربونت برم ..، ببر بده سر کوچه اندازه دستت کنن .. ، طوری عادی حرف میزد و رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاق خاصی بین ما نیفتاده ...
یکی دو ساعت بعد وقتی دیدم سر مامانم گرمه رفتم توی اتاقم و به بیمارستان زنگ زدم و سراغ ناتاشا رو گرفتم ..، گفتن امروز مرخصیه و نمیاد..، چند دقیقه بعد دوباره به خونشون زنگ زدم ، خودش گوشی رو برداشت ، با هم حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم که برم دنبالشون یا خودشون میان ..، ناتاشا گفت آویر ماشین داره ، باهاشون تو میدون لواسون که اونوقتا هنوز میدون نشده بود و سه راهی بود واسه ساعت هفت قرار گذاشتم ..، بعد به سهیلا زنگ زدم و گفتم که ساعت شیش میرم دنبالش ..، قرارهام رو که فیکس کردم دیگه کاری نداشتم ...، یه زنگ به کامبیز زدم و ازش تشکر کردم بابت هدیه قشنگش و واسه سورپرایز تولدم ..، بعد ازش خواستم که گوشی رو بده به مامانش ..، پروانه خانم که گوشی رو برداشت کلی ازش تشکر کردم ، بخاطر تولد و کیک و همه چی ، کلی قربون صدقه ام رفت و گفت تو هم مثل کامبیز ..، بعد یواشکی گفت هدیه ات محفوظه ...! ، کلی حال کردم ..، تلفنو قطع کردم و رفتم توی حیاط گلها و گلدونها و باغچه رو آب دادم و صفایی به خونه دادم...
سهیلا نزدیک خونشون کنار خیابون منتظرم بود ، مثل همیشه چادر سیاه سرش بود ..، بد جوری تو ذوقم خورد ..، اما تصمیم نداشتم که بزارم این قضیه روزم رو خراب کنه ..، کنار پاش زدم رو ترمز ، اون که منتظر یه جوانان زرد بود مسیرشو عوض کرد و پشتشو کرد که بره ، شیشه رو پایین کشیدم و صداش کردم ..، دوباره برگشت و با دیدن من پشت فرمون شورلت لبهاش به لبخند باز شد..، نشست کنار دستم ، فرمون چرخوندم و رفتم سمت لواسون ، تو سربالایی لواسون بالاخره زبون اومدم و گفتم مگه قرار نبود مانتو نو بپوشی ؟ خندید و چادرشو کنار زد ..، زیر چادر مشکی یه مانتو خیلی شیک شیری رنگ تنش کرده بود..، گفتم تمام منظره اش رو با این چادر مشکی خراب کردی ...! ، خندید و گفت درش میارم فعلا برو..! ، سر گردنه لواسون که رسیدیم گشت کمیته ایست بازرسی زده بودن ..، فکر میکردم فقط زمستونها واسه گیر دادن به اسکی بازها میان اما مثل اینکه حوصلشون از بیکاری سر رفته بود و وسط تابستون واسه گیر دادن به کسایی که برای فرار از گرمای تابستون یه بعد از ظهر برای تفریح میرفتن لواسون دوباره بساطشونو پهن کرده بودن ، اگه میگرفتنم تمام برنامه ام خراب میشد ، چون حداقل چند ساعت نگهمون میداشتن ..، ضبط ماشینو خاموش کردم و نوارشو انداختم زیر صندلی ..، ماشینهایی که توش پسر یا دختر جوون بود رو میگشتن ..، گفتم سهیلا میگم خواهرمی ..، گفت اگه ازت پرسید بگو خواهر دوستم ، گفتم باشه ..، البته مطمئن بودم اگه بگم خواهر دوستم صد برابر بدتر میشه و حتما بهمون گیر میدن ..، نوبت ما که شد شیشه ماشینو پایین کشیدم ، یه کمیته ای تقریبا سی ساله با ریش و پشم و یه کلاشینکف تو دستش اومد سمت ما و یه نگاه به من و سهیلا انداخت ..، وقتی سهیلا رو با چادر و چاقچور دید کنار رفت و گفت بفرمایید !! ، باورم نمیشد یه چادر چسکی همچین معجزه ای بکنه ..، با خوشحالی راهمونو به سمت سه راه لواسون ادامه دادم و گردنه رو پایین رفتم ..، گفت حالا دیدی چادر همچین بد هم نیست ، خندیدم و گفتم دمت گرم ..، گفت حالا میتونم از شرش خلاص بشم ، بعد هم کش چادر رو از زیر گردنش در اورد و بعد چادر رو تا کرد ، یه پلاستیک از توی کیفش در آورد و چادر تا شده رو توش گذاشت و پلاستیک رو روی صندلی عقب ماشین گذاشت ..، یه تیپ خوشگلی زده بود که بیا و ببین .، یه مانتو خیلی شیک شیری رنگ با شلوار همرنگش ، شلوارش یه کم کوتاه بود و ساق پای سفید و گوشتالوش معلوم بود ، یه صندل لختی قهوه ای هم پاش کرده بود و انگشتهای قشنگشو قرمز کرده بود ..، خیلی سکسی شده بود ، از توی کیفش یه روسری قهوه ای با نقشهای قرمز و شیری در آورد و سرش کرد و تیپ قشنگش کامل شد..، دستشو گرفتم و به سمت لبم بردم و بوسیدم .، خندید و خودشو نزدیک صورتم کرد و لپمو بوسید ، گفت من باید تورو ببوسم ، مدتها بود نتونسته بودم واسه خودم چیزی بخرم ..، تو باعث شدی لباسهای خوشگل بپوشم ..، تو میدون لواسون کنار یه کرونای نقره ای که تو همه جای بدنه اش جای تصادف دیده میشد وایسادم و منتظر ناتاشا موندم ، یه ربعی منتظر وایسادم اما ناتاشا و دکتر نیومدن ..، حوصله ام سر رفت و از ماشین پیاده شدم ، یهو با دیدن صورت قشنگ ناتاشا توی اون کرونای داغون جا خوردم ..، نزدیک شدم و دیدم بعععله ..، ناتاشا کنار و دکتر پشت فرمون همون ماشین نشسته ..، زدم به شیشه و ناتاشا با دیدن من لبهاش به خنده وا شد..، شیشه رو پایین کشیدن ، باهاشون سلام علیک کردم و گفتم من ربع ساعته اینجا پشت سرتون وایسادم ..، ناتاشا برگشت و ماشینو دید و گفت اه ..، من به آویر گفتم با جوانان میای ..! ، ماشین باباته ؟ گفتم نه جوانانو فروختم اینو خریدم ..! ، ناتاشا خندید و گفت مبارکه پس باید دو تا شام بدیا...!! ، خندیدم و گفتم چشم ، بعد رو به دکتر گفتم پس با اجازه من جلو میرم شما پشت سرم بیاید ، آویر سر تکون داد و تایید کرد..
پیچیدم توی باغ رستورانی که از اوندفعه با کامبیز نشون کرده بودم ...، یه گارسون بدو بدو اومد جلو و خوشامد گفت ...، پنجاه تومن بهش دادم و گفتم مارو ببر به یه آلاچیق دنج ..، طرف مارو برد یه گوشه باغ و توی یه آلاچیق قشنگ جاداد ..، ناتاشا یه مانتو ولنگ و باز قرمز پوشیده بود با یه شلوار تنگ و پاهاش رو یه وری روی هم انداخته بود..، سهیلا رو به ناتاشا و دکتر معرفی کردم ، بعد نشستیم به حرف زدن ، آویر خوش صحبت و لوده بود و هی شوخی میکرد ..، اما تا سرمو میگردوندم همش چشمش به پروپاچه سهیلا بود..، پرسید جلوتونو نگرفتن ؟ گفتم چرا اما یه نگاه به ما انداختن و گفتن برید..، زیاد گیر ندادن ، آویر با تعجب گفت عجیبه ، ما رو با این ماشین قراضه و با این سن و سال پیاده کردن تا کارت پزشکیمو نشون ندادم ولمون نکردن ، بعد در حالی که نگاهش به پاهای لخت و ساق گوشتالوی سهیلا بود گفت عجیبه که با این ماشین خوشگل و این تیپ و قیافه با شما کاری نداشتن..، بعد گفت عجب ماشین خوشگلی ..، ناتاشا گفته بود جوانان دارید ..، جواب دادم : گفتم که ، جوانان رو کلا واسه امتحان رانندگیم خریده بودم ، دو روز بعد با 25 تومن سود فروختمش ..! ، آویر که معلوم بود از سودی که کرده بودم خیلی تعجب کرده و فک میکنه خالی میبندم ..، سری تکون داد و گفت چی شد که اینقد روش سود کردی ؟ گفتم ماشین صفر بود ..، جوانان هم که دیگه چند ساله تولید نمیشه ..، صفرش پیدا نمیشه ..، رفتم از یکی از دوستهای بابام خریدم واسه امتحان رانندگی ..، یارو میخواست صد تومن بفروشه ، من ازش خریدم 85 بعد همون روز تو کارواش یه خوره ماشین میخواست بخرتش ، صبر کردم امتحان رانندگیمو که دادم بهش زنگ زدیم و فروختیم بهش 110 ، به همین راحتی 25 سود کردیم ..، آویر سرشو تکون داد و گفت بعد من باید با مدرک دکتری یه ماه و نیم کار کنم تا همینقدر پول در بیارم..!! ، شونه ام رو بالا انداختم ، گفت خدا واسه آدمهای تنبل میسازه ..، ناتاشا گفت شیرازی هستی دیگه ..، بعد هم خندید ..! ، ناتاشا و سهیلا هم به شوخیش خندیدن ..، بعد ادامه داد میدونید که شیرازیها چقد زرنگ هستن ..! ، شنیدید دو تا شیرازی رفتن دزدی بانک ؟ همه ساکت شدن که بقیه حرفهاش رو بشنون ..، ادامه داد وقتی بانک رو زدن نشستن تو خونه این یکی گفت حالو بیو بشماریمش !! اینو با لحجه شیرازی گفت ..، بچه ها زدن زیر خنده ، منم یه لبخندی زدم اما داشتم حرص میخوردم ..، بعد گفت اون یکی جواب داد ولش کن عاموووو حال داریا..! ، فردا تو رادیو میگه چقد بوده ..!! ناتاشا و سهیلا اینقد خندیدن که دلدرد گرفتن ، ساکت که شدن گفتم شنیدید کورده عمرش سر اومد و مرد...؟؟؟ همه ساکت شدن که ببینن چی میخوام بگم ..، آویر هم گوشهاش رو تیز کرد ..، ادامه دادم : آوردنش پیش خدا ، گفتن خدایا این آدم خوبی بوده چیکارش کنیم ؟ خدا گفت بندازینش بهشت ، خوب آدم خوبی بوده ..، گفتن کورده ها ؟؟ خدا گفت خوب کورد باشه ..، خوب بوده بندازیدش بهشت ...! همشون یه لبخند زدن و منتظر بقیه جوک من موندن ..، گفتم چند روز بعد فرشته ها اومدن گفتن ای خدا چه نشستی که یونس و ایوب تو بهشت مست کردن و با قومشون دارن با هم میجنگن ، خدا گفت تو بهشت شراب از کجا آوردن ؟ فرشته جواب داد همون کورده از جهنم قاچاق کرده آورده تو بهشت .. ، ناتاشا و سهیلا کلی خندیدن ..، ادامه دادم ، خدا گفت کورده رو آوردن و بهش گوشزد کردن که قاچاق کالا از جهنم به بهشت و بالعکس ممنوع ..، کورده قبول کرد و ولش کردن ، چند روز بعد دوباره فرشته ها اومدن سراغ خدا ..، ای خدا چه نشستی که حجاج تو بهشت حرمسرا تشکیل داده و یزید تو ارتفاعات بهشت مشغول اسکی بازیه ...!!! ، خدا گفت برید تحقیق کنید ببینید چه خبره ..، کاشف به عمل اومد که کورده که دیده بود قاچاق کالا ممنوعه نفری هزار تومن میگرفته آدمها رو از جهنم به بهش قاچاق میکرده ...!!! ، دخترها اینقد خندیدن که اشک از چشماشون در میومد ..، اگه کارد به آویر میزدی خونش در نمیومد ..، وسط خنده دختر ها گفتم آویر خدایی چی شد وسط اینهمه قاچاقچی تو دکتر شدی ..؟؟؟ آویر سعی کرد مودب باشه و خودشو کنترل کنه ..، معلوم بود که خیلی عصبانی شده ..، گفت اینطورها هم نیست ، بعضی ها واسه امرار معاش قاچاق میکنن ولی بیشتر کوردها کشاورز و دامدار هستن ، پدر من هم کشاورزه ..، گفتم آره بابا من واسه مزاح گفتم ..، دیدم به شیرازیها گیر دادی گفتم منم یه انگولکی به کردها بکنم وگرنه همگی هموطن هستیم ..، شام رو آوردن و مشغول خوردن شدیم ..، حواسم به همه بود که چیزی کم و کسر نباشه ..، سهیلا پاش رو یه وری روی هم گذاشته بود و داشت شامشو میخورد ، یه لحظه متوجه شدم که آویر با نوک انگشت پاش آروم کف پای سهیلا رو که نزدیکش بود لمس کرد و وقتی سهیلا پاش رو کنار کشید و بهش نگاه کرد آویر خندیدد که یعنی عمدا کردم ..، ناتاشا که گرم غذا خوردن بود و اصلا تو این حال و هوا نبود..، داشتم فکر میکردم چطوری حالشو بگیرم مرتیکه هیز نفهم ...، مثلا با نامزدش اومده شام بیرون ، دست از خانم بازی برنمیداره ...، سهلا یه لحظه بهم نگاه کرد که ببینه کار آویر رو دیدم یا نه ..، خیلی آروم بهش چشمک زدم که یعنی مهم نیست ...! ، شام که تموم شد دوباره شروع به تعریف کردن کردیم و آویر هم شروع کرد به مزه پراکنی ..! وقتی چیز بامزه ای میگفت نگاهش به صورت سهیلا بود که ببینه سهیلا به جوکهاش میخنده یا نه ..! ، اصلا کاری به ناتاشا نداشت .، وقتی میدید سهیلا با جوکش حال کرده حسابی شنگول میشد و یه جوک دیگه تعریف میکرد ، البته گاهگاهی هم روش رو به سمت ناتاشا میکرد و لبخند میزد که دل ناتاشا رو هم بدست بیاره ..، بعد به سهیلا گفت شما رشته تحصیلتون تربیت بدنیه ؟ سهلا گفت بله ، گفت سال چندمی ؟ کدوم دانشگاه ...، بعد گفت اه ، من تو اون دانشگاه چند تا استاد آشنا دارم ، اگه کارت افتاد حتما بهم بگو ، دکتر محسنی رو میشناسی ؟ سهلا گفت اسمشو شنیدم ..، آویر گفت استاد آناتومیه ..، تو دانشگاه شما هم درس میده ..، خیلی کارش درسته ، رفیق فاب منه ، هر چی نگاه کردم دیدم ناتاشا اصلا تو این باغها نیست و کلا لوده بازیهای آویر واسه سهیلا رو نمیبینه ..، بعد چایی آوردن ، چایی رو که خوردیم چند دقیقه هم نشستیم و بعد بلند شدم که برم میز رو حساب کنم و بیام ، آویر بلند شد و گفت درسته که مهمون تو بودیم اما من و ناتاشا از شما بزرگتریم ..، من حساب میکنم ، ناتاشا هم گفت آره حمید جون بزار آویر حساب کنه ..، درست نیست تو بخوای ما رو مهمون کنی ...، گفتم مهمون منید خودم حساب میکنم ..، آویر هم دیگه اصرار نکرد و نشست ..، رفتم و حساب میز رو دادم و برگشتم.. ، خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم
توی راه که برمیگشتیم سهیلا یه کاغذ لوله شده رو داد بهم ..، چراغ سقفی ماشین رو روشن کردم و کاغذ رو باز کردم ، کم مونده بود تصادف کنم ..، شماره تلفن دکتره بود ، زیرش نوشته بود دکتر آویر شمسی ...! ، فشار خونم رسیده بود به هزار و پونصد ! ، نه اینکه روی سهیلا تعصب داشته باشم ، فقط بخاطر اینکه سهیلا به اسم دوست دختر من به اون معرفی شده بود و با این کارش منو ضایع کرده بود..، به سهیلا گفتم این کاغذ رو دور ننداز لازم میشه ..، گفت نگرش دار ! ، گفتم پیش خودت بمونه بهتره ..! ، دوباره دادمش به سهیلا ..، دلم میخواست همون موقع برگردم پیداش کنم و خار مادرشو بیارم جلو چشمش ..، تو ذهنم دنبال یه راهی میگشتم تلافیشو سرش در بیارم ..، اولش میخواستم برم دو نفرو پیدا کنم یارو رو بگیرن ناکارش کنن که دیگه سر به سر من نزاره ..، اما بعد پشیمون شدم میخواستم یه بلای بدتر سرش در بیارم..، سهیلا رو رسوندم خونشون و ماچش کردم و ازش تشکر کردم ، هر کاری کردم پول نگرفت ، گفت خیلی بهم خوش گذشت ، لباسهای خوشگل هم که برام خریدی ، شام خوشمزه هم که بهم دادی دیگه لازم نیست پول بهم بدی ..، وقتی رسیدم خونه مامان هنوز از مهمونی پروانه برنگشته بود ..، بابام توی هال واسه خودش روزنامه میخوند و ورق میزد ، سلام کردم و کنار دستش نشستم ..، یه پاکت بهم داد و سرمو بوسید ، گفت تولدت مبارک پسرم ..! ، پاکتو باز کردم ، مدارک و سند شورلت نوا بود که همش بنام خودم بود ..، توکونم عروسی بود ، کلی حال کردم ، پریدم و بغلش کردم و ازش تشکر کردم ..، وقتی که میرفتم تو رختخواب تنها فکرم یه چیز بود ، انتقام از آویر...!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و چهارم



با صدای مامان واسه صبحانه بیدار شدم ..، ساعت 9 صبح بود ...، توی آشپزخونه ازش پرسیدم که دیشب کی برگشته ...، گفت 12 یا دوازده و نیم ..، گفت کامبیز رسوندتش خونه ...پرسیدم مگه کامبیز هم تو مهمونی زنونه بود ؟ مامان گفت نه ، کامبیز رفته بود بیرون ساعت 11.5 برگشت ، میخواستم آژانس بگیرم که نذاشت و اومد منو رسوند...، گفت خیلی خوش گذشت ، اینقد خندیدیم که نگو..، یه رودابه خانم از دوستهای قدیمی پری ..، خیلی فیلمه اینقد از دستش خندیدیم که نگو..، گفتم خدا رو شکر ..، بغلم کرد و منو بوسید گفت همش بخاطر توست ، باعث شدی یکم واسه خودم وقت بزارم ..، لبخند رضایت مندی زدم و یه لقمه رو به دهنم بردم .. ، شب تا صبح همش خواب میدیدم که با آویر دعوا کردم و تا میخوره میزنمش ..، صبحانه میخوردم و با مامان حرف میزدم اما همش فکرم درگیر ناتاشا و آویر بود ..، صبحانه ام که تموم شد بلند شدم و به کامبیز زنگ زدم ..، اون از من هول تر بود ، تا سلام علیک کردیم گفت چه خبر ؟ چی شد ؟ گفتم میام پیشت واست تعریف میکنم ..، گفت آره آره پاشو بیا...، لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون ..، یه آهنگ پینک فلوید گذاشته بودم و تو افکار خودم غوطه ور بودم ...، دم خونه کامبیز ماشینو یه وری پارک کردم و از در سمت شاگرد پیاده شدم ، کوچشون تنگ بود و واسه پارک کردن این نره غول مشکل داشتم ، باید یه طوری پارک میکردم که کوچه بند نیاد..، زنگشونو زدم و در باز شد ! ، وارد خونه شدم و تو کفشکن ورودی خونه کفشهام رو در آوردم و منتظر کامبیز موندم ..، چند ثانیه بعد پیداش شد..، دست دادیم و با هم رفتیم سمت اتاقش ..، گفت بگو بینیم چی شد ..! ، چشم میگردوندم که ببینم پروانه خانم پیداش میشه یا نه ..، فهیمد و گفت بیخود نگرد مامان خونه نیست !! ، خندیدم و گفتم کجاست ؟ گفت رفته بیرون یکی دو ساعت دیگه میاد ، چند وقته فقط به هوای مامانم میای اینجاها ..، نگو نفهمید ..! ، گفتم خفه شو مگه تو فقط به هوای مامانم به من زنگ میزنی ؟ گفت خوب واقعیتش آره ...!!! ، یه پس گردنی محکم حواله اش کردم و جفتمون خندیدیم ، رفتیم تو اتاقش و شروع کردم به تعریف کردن ..، اونم بدتر از من حرص میخورد ..، گفت میخوای بریم دم بیمارستان آبروشو ببریم و بیایم ؟ میریم یکم داد و بیداد میکنیم و برمیگردیم ، بعد گفت از ناتاشا که دیگه آبی واسه تو گرم نمیشه حداقل خودمونو سبک کنیم ..، گفتم هنوز از ناتاشا قطع امید نکردم ..، نمیخوام واسه ناتاشا بد بشه ..، میخوام یه بلای بدتر سرش در بیارم ...، همینطوری که با کامبیز حرف میزدیم یهو یه چیزی به فکرم رسید ..، گفتم کامبیز بزار یه زنگ بزنم ..! ، تلفن رو برداشتم و شماره خونه وحید فیلمی رو گرفتم ..، مامانش گوشی رو برداشت ، خودمو معرفی کردم و گفتم میشه با سهیلا صحبت کنم ؟ مامانش داد زد سهیلا ...، سهیلا ....!! ، چند ثانیه بعد سهیلا گفت الو ...، صدای تق بهم فهموند که مامانش گوشی رو گذاشته ، سلام کردم و گفتم سهیلا...، میشه یه کاری بکنی ..؟ گفت بگو ..، گفتم از دیشب تا حالا که این مردیکه بهت شماره داده کلکوت شدم و خوابم نبرده ، میخوام یارو رو بد جوری ضایع کنم ...، میتونی یه کاری برام بکنی ؟ سهیلا خندید و گفت چیکار کنم ؟ زنگ بزنم فحشش بدم ؟ گفتم نه بابا ، زنگ بزن بهش نخ بده ..، گفت بهش چی بدم ؟ گفتم یه جوری حرف بزن که انگار بدت نمیاد باهاش دوست بشی ..، اگر هم پشت سر من حرف زد بگو آره حق با توئه و خیلی وقته دارم به این فکر میکنم که ازش جدا بشم و از این حرفها ...، کامبیز با حیرت منو نگاه میکرد ..، گفتم خلاصه باهاش طرح دوستی بریز ..، بهونه هم که خودش بهت داد ، گفت اگه تو دانشگاه مشکل داشتی بهش زنگ بزنی ..، سهیلا گفت حمید ، حقیقتش من اصلا از این بچه بازیها خوشم نمیاد و سعی میکنم اصلا وارد این ماجراها نشم ..، خودت وضعیت خونه مارو میدونی و وضع زندگیمونو دیدی ..، خودمون اینقد صنم داریم که این بچه بازیها توش یاسمنه ..، یارو یه زری زد ..، ولش کن ..، گفتم من که نمیذارم واسه تو مشکلی پیش بیاد ..، همین یه بار ..، سهیلا گفت باشه عصری میزنگم ، تو فردا زنگ بزن بگم چی شد ..، گفتم حتما جبران میکنم ..، گفت عزیزم تو قبلا جبران کردی ! ، تلفونو که قطع کردم کامبیز گفت چیکار میکنی حمید ؟ بهش حال میدی ؟ مرتیکه همینو میخواست ..، یه لاسی با سهیلا میزنه ..، بعدم چه فکری کردی ؟ دختره جنده است ! ، اونم دکتره ، حالا معرفت به خرج داد و یه بار بهت گفت که اون تلفن داده ، اما یه پولی از اون برسه پا میشه میره بهش میده ، گفتم بزار ببینم چی میشه ..، میخوام طرح دوستی بریزه بعد پته یارو رو بریزم رو آب ! ، کامبیز گفت از ما گفتن اما این طرح از همین الان محکوم به شکسته !! ، نشسته بودیم که زنگ زدن ، کامبیز گفت عشقت اومد ...!! ، درو باز کرد و برگشت نشست ..، صدای پروانه خانم میومد که نق میزد ..، واااای خفه شدم ..، چقد گرمه ..، لباسهام شده خیس عرق ..، کامبیز مامان من میرم حموم ، صدات میکنم بیا کمرمو بمال ..! ، کیرم از این حرف به شدت راست شد..، چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و پروانه خانم با موی طلایی خیس پریشون در حالی که شلوارشو تازه در آورده بود و تو دستش گرفته بود و دکمه های مانتوش رو باز گذاشته بود با یه شورت نخی سفید به پاش اومد تو ..، نیازی نیست که بگم چه حالی داشتم وقتی مامانش رو با اون وضع دیدم ..، پروانه خانم با دیدن من انگار که شوکه شده باشه سر کامبیز داد زد و گفت صد بار بهت میگم وقتی مهمون داریم یه صدایی یه ندایی چیزی بده اینجوری آبروم نره ..، بعد هم با ولنگاری دو تا لبه مانتوش رو روی هم گذاشت ، اما هنوز هم میتونستم پاهای لخت و فرورفتگی شورتش رو تو چاک کسش تماشا کنم ، حالم بد بود ..! ، بدتر از حال سامان جلیلی وقتی آهنگ حالم بده رو میخوند ..!! ، پروانه خانم با همون وضع وایساد و باهام سلام علیک کرد و حال مامانمو و داداشهام رو پرسید و من هم جواب دادم ، وقتی میخواست از اتاق بیرون بره دوباره لبه های مانتوش رو باز کرد و شلوارشو تو دستش جابجا کرد ..، درو که بست کامبیز خندید و گفت چطوری ؟ گفتم خفه شو ..، بعد گفتم همونطوری که تو روز تولد من بودی ...!! ، قاه قاه خندید و گفت اگه مثل اونشب من هستی که جلق لازمی ..، چون اونشب تا شما رفتید من رفتم تو دستشویی و خودمو خالی کردم ..، وقتی اینو گفت داشتم به مامانم فکر میکردم که منو خالی کرده بود و کارم به جلق نکشیده بود ، با خودم گفتم خوب شد کار من به اونجا نکشید ..! ، گفتم منم تو رختخواب خودمو خالی کردم ..، کامبیز خندید و گفت پسر کم مونده که یه چرتی با مامانت بزنم ..، گفتم لامصب اگه اینجوری باشه که من باید صد بار تا حالا با مامانت خوابیده باشم ..! ، کامبیز گفت اون از بیعرضگی خودته ..، ببخشیدا ..!! ، زنی که گذاشت بهش دست بزنی بعدش میخوابه ..، تو تا حالا صد بار مامانمو مالیدی و ماساژ دادی اما باهاش نخوابیدی ..، اونروز که من با رویا تو اتاق تنها بودم و تو با مامانم تو اتاق روی تخت نشسته بودی فکر کردم دیگه کارو تموم کردی ..، روز تولدت هم دیدم دارید با هم ور میرید ..، فک کنم مامانت هم دید ..، خلاصه یا کردی و به من نمیگی که خیلی نامردی ! ، یا هنوز نکردی که خیلی اوسکولی دادا ! ، از این حرفش خیلی بهم برخورد ..، گفتم کونی من تورو با رویا تنها گذاشتم تونستی بکنی ؟ پس تو هم اوسکولی دیگه..! ، تازه من هیچوقت تا حالا با مامانت تنها نموندم ..، کامبیز خندید و گفت شوخی کردم بابا ..، بعد گفت حالا جدی..! ، اگه با مامانت بخوابم تو ناراحت نمیشی ؟ گفتم اگه خودش بخواد نه ..، تو مستی هم نباشه ، چون موقع مستی آدم هر کاری میکنه ، بعد که مستی از سرش بپره پشیمون میشه اول دهن منو میگاد ..! ، گفت نه ، اونوقتی که باهاش میرقصیدم مست نبود ، اما از اینکه دستمالیش میکردم خوشش میومد ..، گفتم خوب اگه پا داد بکن ..، چند وقتی هست که با بابام مشکل داره ..، اونم یه جورایی مثل مامان تو شده ، انگار شوهر نداره ! ، گفت دمت گرم ، همینو میخواستم بشنوم ، نمیخوام اگه اتفاقی افتاد دوستیمون به هم بخوره ، فقط یه چیز..! ، گفتم هان ؟ گفت یه قول به هم بدیم ، گفتم بگو ، گفت اگه هر اتفاقی افتاد به هم بگیم ، قبول ..؟؟ ، گفتم قبول ! ، صدای پروانه خانم صحبتمونو قطع کرد ..، کامبیز مامان میای کمرمو بمالی ؟ کامبیز با لبخند رضایتمندی ازم جدا شد ، وقتی کامبیز رفت دست کردم توی شلوارمو کیرمو که در حال شکستن بود مالیدم و جابجا کردم ، با خودم گفتم چنان این مامان موطلایی قشنگتو بکنم که دیگه جرات نکنی بهم بگی اوسکول ..! ، اما تو دلم فکر میکردم واقعا حق با کامبیزه ، اگه تا حالا نتونستم ترتیب مامانشو بدم از اوسکولی منه ..!
کامبیز که رفت حموم پیش مامانش گوشی تلفنو برداشتم و زنگ زدم به ناتاشا ..، اول زنگ زدم بیمارستان اما گفتن زود رفته خونه ..، دوباره خونه اش رو گرفتم و بعد از چند تا زنگ گوشی رو برداشت ، کلی باهام حال و احوال کرد و بخاطر شام تشکر کرد ..، احوال سهیلا رو پرسید که گفتم ازش خبر ندارم ..، گفت دختر خوبیه ...، بعد گفت امشب مهمون دارم ..، پرسیدم مهمونت کیه ؟ گفت آویر برای اولین بار میخواد بیاد خونه ام ..، یکم استرس دارم ، کارد میزدی خونم در نمیومد ، گفتم شام چی میخوای واسش درست کنی ؟ گفت میخوام غذای شمالی بدم ، مرغ شیکم پر ..، خوردی ؟ گفتم نه واللا..، گفت همین هفته یه روز درست میکنم بیا ، هرچی نباشه یه شام بهت بدهکارم ..، گفتم این حرفها چیه ..، گفت نه دیگه ، با سهیلا بیاید ، منم به آویر میگم بیاد ..، یه فکری کردم و گفتم زحمتت میشه ..، گفت نه بابا چه زحمتی ..، پس امشب واسه آویر مرغ شکم پر نمیذارم ، یه غذای دیگه درست میکنم ، مرغ شکم پر باشه واسه روزی که شما هم میاید ..، تشکر کردم ..، هنوز با ناتاشا حرف میزدم که کامبیز رسید و جمله های اخرم رو شنید ..، بعد از ناتاشا خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ..، کامبیز گفت چه خبر ؟ واسش تعریف کردم ..، گفت حالا نقشه ای داری ؟ گفتم بستگی به سهیلا داره ..، بزار ببینم سهیلا با آویر صحبت میکنه یا نه بعد بهت میگم ..، کامبیز شونه هاش رو بالا انداخت و گفت راستی ...! ، من شب میرم خونه پری ...! ، گفتم اوکی یعنی زودتر برم ؟ میخوای الان بری ؟ گفت نه احمق منظورم اینه که من شب میرم خونه پری ...، شب !! ، تا شب کلی مونده ...، گفتم خوب باشه خوش بگذره چرا قیافه میگیری ..، خوب به سلامتی ، میری میکنی و میای پز میدی ...! ، گفت خاک تو سر احمقت ..! ، من شب میرم خونه پری ..!! ، مامان خونه تنهاست ..، گفتم خوب ..؟؟؟ ، گفت خوب و زهر مار به چه زبونی بهت بگم مامانم تنهاست و فرصت خوبیه ..، ده بار به ده زبون مختلف میگم بیا مامانمو بکن باز میگه خوب ..!! ، گفتم آهان ...، از اون نظر ...!! ، کامبیز گفت بله از همون نظر ..!! ، کلی خندیدم و بعد گفتم باشه پس من زودتر برم خونه که بعد یه بهونه جور کنم بیام یکی دو ساعت پیش مامانت ...!! از کامبیز خداحافظی کردم و از خونشون بیرون اومدم ...
AriaT
     
  
مرد

 
ببخشید که این چند قسمت آخر داستان با مشکلات من همزمان شده و شرمنده همتون شدم ..، زود مینویسمش ، قول میدم
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 9 از 108:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA