انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 93 از 108:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
علی بود
خسته نباشی
زندگی یه شهوته
     
  

 
ای بابا معلومه کجایی مردیم از خماری
مرگ
     
  
مرد

 
سلام
شما میتوید داستانتوی رو به عنوان یک موضع برای یک سریال سکسی به کمپانی هایی مثل برزرز ارسال کنید
یا از طریق بعضی از سایت ها داستانتون رو به عنوان یک کتاب سکسی به چاپ برسونید و درآمد کسب کنید
ه واقا جالب میشه اگه مثلا شخصی مثل Kenara lust جای شهین و کسی مثل Alura Jenson جای پروانه بازی کنه .
موفق باشید .
زندگی یه شهوته
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
Oosali: سلام
شما میتوید داستانتوی رو به عنوان یک موضع برای یک سریال سکسی به کمپانی هایی مثل برزرز ارسال کنید
یا از طریق بعضی از سایت ها داستانتون رو به عنوان یک کتاب سکسی به چاپ برسونید و درآمد کسب کنید
ه واقا جالب میشه اگه مثلا شخصی مثل Kenara lust جای شهین و کسی مثل Alura Jenson جای پروانه بازی کنه .
موفق باشید .
شما تا الان فیلمی که ذاستان داشته باشه تو برازرس دیدی؟ اون هم به اندازه داستان آریا طولانی باشه .
منطق داستان فیلم ها در برازرس اینجوریه :
دختره پاش پیچ میخوره پسره دستش را میگیره و کمکش میکنه برسه به خونه و بعدش میکندش!!!
پسر مریضه مادره بهش سوپ میده . یه قاشق سوپ رو شلوار پسره میریزه . مادره شلوار را درمیاره و از دیدن کیر بزرگ پسرش تعجب میکنه و بلافاصله پسره میکنتش!!!
و .........
     
  ویرایش شده توسط: azaz110   
مرد

 
منتظریم
زندگی یه شهوته
     
  
مرد

 
ای بابا چی شد پس ادامه داستان
******
     
  
زن

 
چرا این داستانو اینقدر کش میدی تمومش کن دیگه ملت مسخره تو نست که دوهفته انتظار تور بکشه
     
  
زن

 
بی عرضه چرا ملت مسخره خودت کردی انگار بهش پیام نمیدن
یه جوابی چیزی بگو
     
  
مرد

 
iopipe: بی عرضه چرا ملت مسخره خودت کردی انگار بهش پیام نمیدن
یه جوابی چیزی بگو
زیاد به خودت فشار نیار . نویسنده بدهکار شما نیست که اوامرت را اجرا کنه . تحمل نداری لازم نیست به این تاپیک سر بزنی . دوستانی که علاقمند به این داستان هستند 2 ساله با صبوری دارن دنبال میکنند و این نویسنده هم بامرام ترین نویسنده ای هست که توی سایته و داستانش را نیمه کاره رها نکرده
     
  
مرد

 
عذر تاخیر دوستان

یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت هشتم


نه حمید جون شورتمو در نیار که داغونم ... ، با ناراحتی شورت خاله پروانه رو که نصفه نیمه از روی کونش پایین کشیده بودم دوباره بالا دادم و دامن کوتاه لباس نازک لیموییش رو سر جاش برگردوندم ، عجب کون سفید و خوش فرمی داشت ، عین معدن طلا میموند ، هر بار میدیدمش درست اندازه بار اولی که افتخار دستمالی کردنش رو پیدا کرده بودم باز راست میکردم و از دیدن و دست مالی کردنش کیف میکردم ، دیگه هیچوقت همچین کون قشنگی تو زندگیم ندیدم ، گفتم مگه چی شده خاله ؟ گفت هیچی .. ، دیشب یکم مشروب خوردیم این رفیقت مست کرد و همچین منو کرد که انگار دفعه اولشه .. ، صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کسم میسوزه ، با آیینه نگاه کردم دیدم هم بالاش و هم پایینش زخم شده و دیواره هاش ملتهب شده ، انگار بجای چیز با چماق منو کرده بود ، قاه قاه زدم زیر خنده ، گفت خوشحالی من جر خوردم خاله ؟ گفتم خدا نکنه از تعریف کردنت خنده ام گرفت خاله ! ، خندید و گفت دیگه بلند شدم و کرم واژینال زدم و چربش کردم ، حالا هم پد گذاشتم زیر شورتم که شورتمو چرب نکنه و پس نده ، یه امروز رو بیخیال کس خاله شو !! ، خندیدم ، با شیطنت گفت خاله یه خبرهای جدیدی به گوشم رسیده .. ، خودم رو به نفهمی زدم و گفتم چه خبری ؟ گفت شنیدم غیر از من به خواهرم هم رحم نکردی ...، خندیدم و گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی زهر مار خاله ! ، تو با پری هم خوابیدی ؟ با خنده گفتم یهو پیش اومد بخدا ! ، خندید و گفت تو هم مثل مامانت مهره مار داری بخدا .. ، گفتم مهره مار ؟ خندید و گفت آره بخدا مهره مار .. ! ، گفتم یعنی چی ؟ گفت ولش کن خاله .. ، گفتم تورو خدا خاله .. ، از اون روزی که مامانمو تهدید کردی که بشینه تماشا کنه ما سکس میکنیم همش میخواستم بپرسم داستان چیه .. ، دیروز از مامانم هم پرسیدم جواب سربالا بهم داد ، خندید و گفت هیچی نبود ، همینطوری تهدیدش کردم که تهدیدم گرفت ، از پشت آویزونش شدم و دستمو حلقه کون گنده اش کردم و گفتم جون من خاله تعریف کن ، پروانه گفت نه خاله از خودش بپرس ، یهو یه چیزی من میگم تو هم یه چیزی از دهنت میپره و دوستی بیست سی ساله ام با مامانت کلا بهم میخوره .. ، گفتم بخدا هیچی نمیگم خاله .. ، حداقل بگو مهره مار چیه .. ، خندید و گفت بنظرت مامانت خیلی خوشگله ؟ گفتم معلومه .. ، گفت حالا اگه مامانت نبود چی ؟ باز هم خیلی خوشگل بود ؟ گفتم منظورت چیه خاله ؟ گفت وقتی دانشگاه میرفتیم تو کلاسمون حداقل پونزده تا دختر بودن ، تو دانشکده هم صد نفری میشدیم ، دختر خوشگلتر از مامانت کم نبود .. ، دخترهای خوشگل تر ، خوش بر و رو تر ، خوش هیکل تر ، اما پسرها واسه مامانت سر و دست میشکستن .. ، به این میگن مهره مار !! ، هنوز هم مهره مارش رو داره .. ، همین پسر خل و چل من ! ، خدایی پری از مامان تو خوشگلتر نیست ؟ من از مامان تو خوش هیکل تر نیستم ؟ اما همین کامبیز با اینکه هم با من و هم با خاله اش میخوابه واسه یه دقیقه که با شهین تنها باشه له له میزنه ! ، خندیدم .. ، گفت همین مهره مار رو تو هم به ارث بردی ! ، قاه قاه خندیدم .. ، با خنده من پروانه هم خندید .. ، گفتم حالا خاله بقیه اش رو تعریف کن ! ، گفت بقیه نداره ! ، گفتم جوون حمید ، جون کامبیز ، بگو خاله توروخدا .. ، گفت خاله جون شهین رو قسم بخور که نمیگی از من چیزی شنیدی ! ، گفتم مرگ مامانم جیکم در نمیاد ! گفت باشه خاله بشین .. ، نشستم روی صندلی ، رفت و به غذاش سری زد و برگشت پیشم و روبروم نشست ، پام رو بلند کردم و از زیر میز به سمت وسط رونهای گنده و گوشتالوش جلو بردم ، وقتی پام با بالای رونش برخورد کرد تکونی خورد و لبخند زد ، گفتم بگو خاله .. ، دوباره ناز کرد و گفت نه خاله چیزی نیست ، گفتم خاله اذیت نکن دیگه .. ، گفت باشه خاله مرگ مامانت قسم خوردی که از دهن تو چیزی نمیشنوه ها .. ، گفتم باشه خاله .. ، گفت اصلا میدونی چرا اسم تو حمید شد ؟ گفتم هان ؟ گفت اسم بابات فریدون ، اسم مامانت شهین ، جفتش اسمهای ایرانی ، اسم دوقلوها هم که فراز و فرود ، این وسط چرا اسم تو عربی شد ؟ حالا باز اگه اسم علی و محمد و رضا روت گذاشته بودن میگفتیم طرف اسم ائمه گذاشته .. ، چرا حمید ؟ توی فکر فرو رفتم و با خودم فکر کردم راستی راستی چرا حمید ؟؟ با تعجب گفتم چرا خاله ؟ با شیطنت خندید و گفت از مامانت بپرس ! ، پام رو که وسط پاهاش بود با شدت به کسش فشار دادم و گفتم زود بگو خاله وگرنه اینو له میکنم !! ، خندید و گفت نکن له شد !! ، پام رو بیشتر به وسط پاش فشار دادم گفت باشه باشه میگم .. ، فشار پام رو از روی کسش کم کردم ، خندید و با دست پام رو که روی کسش بود نوازش کرد و گفت نه اینکه من بدم میاد تو با پات اینو میمالی !! ، با خنده گفتم بگو دیگه خاله .. ، گفت تو دانشگاه مامانت خیلی کشته مرده داشت ، اما مامانت به هیچکدوم محل نمیداد ..، اما در عوض مامانت عاشق یه پسره سال سومی شده بود ، بعد نگاهم کرد و گفت مرگ من یه وقت نگی خاله .. ، با چشمای گشاد شده گفتم خوب خوب .. ، گفت مامانت اصلا زیر بار نمیره که اونو میخواست ها .. ، الانم ازش بپرسی بکلی حاشا میکنه .. ، با هیجان گفتم خوب .. ، گفت پسره خوشتیپ بود و از اون خونواده های وابسته به دربار بود و هیشکی رو به تخمش حساب نمیکرد .. ، بعد با لبخند مزورانه ای اضافه کرد از جمله به مامان شما هم محل نمیداد !! ، از لحن حرف زدنش و شیطنت صداش یکم بهم برخورد اما واقعا دلم میخواست بقیه اش رو بشنوم .. ، گفتم خوب ، گفت هیچی دیگه مامانت به هر دری زد که یه طوری با پسره بریزه رو هم .. ، آخرش فهمید پسره توی ارکستر دانشگاه عضو شده ، مامانت هم بدو بدو رفت و خودشو یه طوری تو گروه زورچپون کرد ، بعد با خنده گفت اونوقتها بلد بود یه صدای دنگ و دونگی از توی پیانو در بیاره ، خلاصه با پسره یه رفاقتی بهم زد .. ، با تعجب گفتم نه بابا .. ، مامانم ؟ گفت آره اسم پسره حمید بود .. ، با تعجب و چشمای گرد به پروانه نگاه کردم و گفتم واقعا ؟ خندید و ادامه داد یکی دو ماهی با هم رفاقتی داشتن اما بعد پسره یهو زن گرفت .. ، گفتم اوه .. ، پروانه گفت آره اوه ... ، گفتم بعد چی شد ؟ گفت هیچی مامانت یهو دیوونه شد .. ، یکی دو هفته تو خودش بود اما بعد یهو یه شهین دیگه شد ، با پسرهایی که تا دیروز محلشون نمیداد قرار میذاشت .. ، با تعجب گفتم مامانم ؟ گفت اوهوم .. ، فک کردم تموم شده گفتم خوب حالا با دو تا پسر هم قرار گذاشت مگه طوریه ؟ خاله پروانه گفت نه دیگه اگه مثل آدم قرار میذاشت طوری نبود ، یه مدتی پسرها رو میکشوند دنبال خودش و وقتی حسابی عاشقش میشدن خوار و ذلیلشون میکرد و دکشون میکرد و میرفت با یکی دیگه .. !! ، گفتم هان ؟ گفت همین دیگه .. ، یه گروه هم درست کرده بود اسم خودشونو گذاشته بودن بلو آنجلز .. ، یه مدتی هم من تو گروهشون بودم اما زود فرار کردم ، چون همشون دیوونه بودن ! ، با خنده گفتم خاله خودت هم کم دیوونه نیستی ! ، گفت نه خاله .. ، مامانت پاک کس خل شده بود ، گفتم مگه چیکار میکرد .. ، رفت تو فکر و گفت هیچی ! ، از جام پریدم و گفتم خاله دست بردار بگو دیگه ! ، گفت نه دیگه خاله بقیه اش گفتنی نیست ! ، گفتم خاله تا همینجاش هم گفتنی نبود اما گفتی بعد پام رو روی کس داغش فشردم و گفتم دیگه خاله ما که چیز پنهون کردنی نداریم .. ، با لبخند پام رو توی دستش گرفت و به کسش فشرد و گفت البته اون که آره .. ، بعد گفت هیچی خاله پسرهای بدبخت رو خوب عاشق خودشون میکردن بعد میکشوندن توی خونه ، چند نفری میریختن سرشون لختشون میکردن و خوار ذلیلشون میکردن و بلایی به سرشون میاوردن که وقتی از خونه میرفتن بیرون دیگه حس مرد بودن نمیکردن .. ، موهام سیخ وایساده بود ، مامان من و این حرفها و کارها ؟؟ گفتم چی میگی خاله .. ، گفت همین .. ، گفتم دروغ نگو خاله مامان من مال این حرفها نیست ! ، شونه اش رو بالا انداخت و گفت خوب دیگه .. ، پس اون پسره نیاسری رو که طناب به تخمش بستن و یه هفته رفت بیمارستان احتمالا خودش به تخمای خودش طناب بسته بود و کشیده بود ! ، با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم چی میگی خاله ؟ گفت نیمه تاریک ماه رو ندیدی خاله ! ، گفت شانس آوردن پسره شکایت نکرد و به کسی هم نگفت چه بلایی سرش آوردن ، بدبخت احتمالا خجالت میکشید ، بعدش دیگه مامانت ترسید و این کارهاش رو ول کرد و دیگه هم با پسرهای دانشگاه قرار نذاشت ، چند وقت بعد یهو سر و کله بابات پیدا شد و وقتی شهین دید بابات یه سر و گردن از حمید بالاتر و خوشگلتره و همه چشما دنبالشه به بابات جواب مثبت داد ، اما من میدونستم که تا مدتها عاشق حمید بود .. ، از من میشنوی مامانت بود که باباتو انداخت تو بغل این و اون و جنده اش کرد ، اینقد بهش کم توجهی و کم محلی کرد که بابات رفت سراغ زنهای دیگه ، تازه اونوقت بود که مامانت سرشو از تو لاک خودش بیرون کشید و سعی کرد باباتو برگردونه که البته دیر شده بود !! ، آره حمید جون ، بیخود نبود که اسم تو شد حمید !! ، کله ام داغ کرده بود ، پروانه پام رو که لای پاهاش بود با دست مالید و گفت جون مامانت رو قسم خوردی خاله ها !! ، گفتم ها ؟ باشه خاله ! ، گفت حالا دیگه فکرشو نکن ، از اون روزها خیلی گذشته و مامانت خیلی عوض شده .. ، گفتم آره خوب .. ، صدای حرف زدن و خنده کامبیز و رویا باعث شد پام رو از وسط پاهای پروانه بیرون بکشم .. ، رویا و کامبیز خوش و خندان وارد آشپزخونه شدن و رویا با دیدن قیافه بر افروخته من گفت چته حمید ؟ یه طوری پرسید که انگار بخواد بپرسه با پروانه دعوات شده !! ، بزور خندیدم و گفتم هیچی رویا .. ، بعد یهو ساعتم رو نگاه کردم و گفتم اوه دیر شد ، تا بخوام خرید کنم و برم پیش دوستم دیر میشه .. ، بعد رو به رویا کردم و گفتم الان با من میای یا صب میکنی بعد کامبیز برسونتت ؟ من و من رویا بهم فهموند جوابش اینه که میخواد بمونه ، کامبیز و پروانه هم بلافاصله دنباله من و من رویا رو گرفتن و گفتن رویا میمونه ، بعد پروانه گفت ناهار که خوردیم به کامبیز میگم برسوندش خونه .. ، بعد به رویا گفت بمون دیگه خاله ! ، رویا این پا و اون پا کرد و من گفتم به مامانم میگم اینجایی سخت نمیگیره .. ، رویا مثلا با تردید قبول کرد اما میدونستم از ته دلش میخواد که بمونه .. ، خداحافظی کردم و از خونه کامبیز بیرون اومدم درحالی که باورهام در مورد مامانم حسابی بهم ریخته بود ..
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 93 از 108:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA