دوستتون دارم ، فقط عذر میخوام نتونستم زودتر آپ کنم یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت یازدهم لباس مامانم همون لباس آبی آسمونی صبح بود با همون دامن روی زانو و همون جوراب نازک رنگ پایی که صبح پاش بود .. ، اما من همون حمید صبح نبودم ، اینقد از صبح تحریک شده بودم و کیرم راست شده بود و خوابیده بود که چاک دیوار رو هم شکل کس میدیدم ، پرو پاچه هوس انگیز و خوشگل یه زن خوش هیکل از توی جوراب نازک و لباس تنگ که جای خودشو داشت چه مهم بود که صاحب اون ساقهای خوشگل مامانم بود ! ، با لبخند به استقبالم اومد و به طعنه گفت زود اومدی مامان !! ، گفتم ببخشید بعد برات تعریف میکنم ، یکم دیر شد ... ، گفت چه خبر بود مگه ؟ کجا بودی ؟ یه نگاهی به اطراف انداختم که ببینم کسی نباشه و گفتم میگم مامان ، بزار شب بریم تو اتاق برات تعریف میکنم .. ، اخماشو کرد تو هم و گفت دیوونه شدی ؟ هر چی میگم فوری میگی تو رختخواب ... ، گفتم خوب سوال رختخوابی میپرسی منتظری وسط هال جوابتو بدم ؟ خنده اش رو قورت داد و گفت کی تا حالا "چه خبر " شده سوال رختخوابی ؟ گفتم چه خبر سوال رختخوابی نیست ، جوابش رختخوابیه ! ، خندید و گفت بمیری بچه با این زبون درازت .. ، مگه کدوم گوری بودی و چیکار کردی ؟ در حالی که به پاهای خوشتراشش زل زده بودم گفتم حالا میگم .. ، فقط دلم میخواست همه بخوابن و برم تو رختخواب و اون ساقهای گوشتالو رو از توی جوراب نازک بیرون بکشم و دستمالی کنم و ببینم تا کجا میتونم باهاش پیش برم ، تو ذهن خودم شورتش رو از پاش بیرون آوردم و ... ، حمییید ... ، ها ... هان ؟ کجایی ؟ چشممو از ساقهای خوشگلش برداشتم و سرمو بالا کردم و نگاهش کردم و گفتم هیچی داشتم فکر میکردم .. ، با اخم گفت باشه .. ، برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم .. ، از مزه اون سالاد الویه خوشمزه و شامی و سبزی تازه و ماست هیچی نفهمیدم ، فقط دلم میخواست همه برن بخوابن و من زودتر با مامانم برم تو رختخواب ، فقط دلم میخواست دست بکشم به اون پاهای نازش و وادارش کنم آبمو بیاره ... ، رویا میدونست یه چیزیم میشه ، هی با چشم و ابرو ازم میپرسید که چته ؟ خودمو به اون راه زدم و با طعنه پرسیدم کی اومدی رویا ؟ مامانم فوری چپ چپ نگاهم کرد .. ، لبخند زدم .. ، رویا که قرمز شده بود گفت فک کنم حدودای شیش بود ، گفتم باشه .. ، یه ساعت بعد شام بود که دیگه خاموشی زدیم .. ، مامانم دوقلوها رو برد تو اتاقشون که بخوابونه ، لیلا و نازنین رفتن توی اتاق خودشون و من قبل خواب رفتم تو اتاق رویا .. ، با ناراحتی گفت منکه نمیخواستم بمونم تو بزور منو گذاشتی اونجا بعد اومدی سر شام جلوی عمه آبرومو میبری .. ، گفتم چیزی نگفتم که ناراحت شدی .. ، بعد با خنده پرسیدم بهش دادی ؟ سرخ و سفید شد .. ، جوابمو گرفتم و گفتم آخ جووون مثل اینکه فقط من امروز بی نضیب موندم .. ، رویا گفت مگه نرفتی پیش این دختره .. اسمش چی بود ؟ ناتاشا ... ، گفتم آره اما پریود بود ، خندید و گفت میخوای نصفه شب یواشکی بیا پیش خودم .. ، گفتم عجب فکر خوبی .. ، نصفه شب از پیش مامانم پا میشم و میام پیش تو .. ، به عمه شهین هم میگم اگه دیر کردم نگران نشو .. ، یهو گفت اوه اوه راست میگی .. ، راستی تو پیش عمه شهین میخوابی ، بعد با خنده گفت چی شد عمه شهین قبول کرد بری تو اتاق پیشش ؟ گفتم قبول نمیکرد ، میگفت برو تو هال بخواب یا تو اتاق دوقلوها منم گفتم نمیتونم .. دیگه گفت پس بیا پیش خودم بخواب .. ، سرشو پایین انداخت و گفت همش تقصیر منه ، اومدم سربارتون شدم و اتاقتو گرفتم ، دستی به سرش کشیدم و گفتم بیخیال دختر دایی تو همیشه خواهر نداشته ام بودی .. ، ماچم کرد و از اتاق بیرون اومدم ، همون لحظه مامانم هم از اتاق دوقلوها بیرون اومد و توی راهرو به هم رسیدیم .. ، در رو باز کردم و گفتم اول شما بفرمایید .. ، خندید و وارد اتاق شد ، از پشت بغلش کردم و دستمو دور شکمش حلقه کردم .. ، خندید و گفت لوس نشو بیا بشین تعریف کن ببینم امروز کجا بودی ؟ چرا اینقد دیر اومدی .. ، گفتم آهان راستی .. ، ناتاشا منو برد به باشگاه افسران .. ، همونجایی که بهت گفتم بعضی از جلسات اون انجمن اونجا برگزار میشد ، با تعجب نگاهم کرد و گفت خوب ... ، شلوارم رو بیرون آوردم و روی دسته صندلی انداختم و بعد پیرهنم رو هم کنارش گذاشتم و با شورت و زیرپوش وایسادم ، جورابم رو هم در آوردم و لبه تخت نشستم ، مامانم پشتشو بهم کرد و زیپ کوتاه پشت لباسش رو از پشت گردنش پایین کشید و بعد لباس آبیش رو از روی سرش خارج کرد ، چاک کون گنده اش توی اون شورت توری زرد رنگ فوری کیرمو به حالت نیمه خوابیده در آورد ، خودمو به سمتش کشیدم و به پاش دست کشیدم و گفتم جوون خوش بحال فریدون .. ، چنان نگاهم کرد که برق نگاهش یه متر به عقب پروندم ، خودش خنده اش گرفت .. ، اما جلوی خنده خودشو گرفت و گفت بسه دیگه واقعا شورشو در آوردی .. ، گفتم مگه چی گفتم ؟ بجای اینکه جوابمو بده در حالی که روبدوشامبرش رو تنگ به خودش میپیچید و بندش رو دور کمرش محکم میکرد گفت بیا تعریف کن ببینم از صبح تا حالا کجا بودی که نمیتونستی تعریف کنی ... ، گفتم والا من جرات ندارم بیام کنارت .. ، امنیت جانی ندارم .. ، لبخند محوی به لبهاش آورد و گفت حالا بیا بتمرگ فقط حدت رو رعایت کن .. ، گفتم والا من کنار تو دیوونه شدم ، نمیدونم حدم چیه .. ، یه شب حق دارم دست به هیکلت بزنم یه شب حق ندارم .. ! ، گفت همینه که هست ، امشب حق نداری ! ، حالا بیا بشین تعریف کن ، کنارش روی لبه تخت نشستم و بعد خودمو به سمت رختخواب بالا کشیدم و دراز کشیدم ، یه بالش زیر سرم گذاشتم و به لوستر چوبی سقف که الان خاموش بود نگاه کردم و گفتم صبح که با رویا رفتم خونه کامبیز اینها .. ، خودش رو تا کنار من روی تخت کشوند و اومد زیر لحاف ، یه دستش رو زیر سرش گذاشت و بهم زل زد و گفت خوب .. ، گفتم چند دقیقه با کامبیز و رویا توی اتاق نشستم و بعد واسه اینکه رویا رو با کامبیز تنها بزارم گفتم میرم پایین پیش خاله پروانه که چایی بیارم .. ، یکم اخم کرد و گفت خوب .. ، گفتم با این اخم و تخمی که تو داری بهتره بخوابیم مامان ..!! ، بعد هم پشتمو بهش کردم و مثلا چشمامو بستم .. ، گفت اخم و تخم ندارم که تعریف کن ببینم چه خبر بوده ، گفتم کم مونده کتکم بزنی ! ، گفت حرف بزن حمید ! ، به سمتش برگشتم و گفتم هیچی دیگه رویا رو گذاشتم و رفتم خونه ناتاشا ناهار خوردم ، بعد هم یکی دو ساعتی با ناتاشا حرف زدیم و بعد خدافظی کردم اومدم خونه .. ، پشتشو بهم کرد و گفت جونت در بیاد به جهنم که نمیخوای حرف بزنی ، از فردا هم برو همون تو اون یکی خونه بکپ ، دیگه هم سمت من نیا که واقعا حوصله تو یکی رو ندارم ! ، گفتم هنوز هیچی تعریف نکردم اخم کردی ، دعوا داری کم مونده کتکم بزنی ، بعد برات تعریف کنم خونه پروانه و ناتاشا چه خبر بوده که پا میشی راست راستی چوب میاری کتکم میزنی ... ، چرخید سمتم و گفت عصبانی نیستم تعریف کن ! ، دستمو به سمت یقه روبدوشامبرش که از هم باز شده بود جلو بردم و گفتم بزار به ممه ات دست بزنم خیالم راحت بشه که عصبانی نیستی ! ، با لحن عصبی گفت پس بگو چته دنبال بهونه ای که منو دستمالی کنی ! ، اما چیزی نگفت و گذاشت که با سینه اش بازی کنم ، حسابی راست کرده بودم ، با هیجان گفتم راستش دلم میخواست با خاله پروانه سکس کنم .. ، اما نشد .. ، نگاهم کرد و بهم فهموند که منتظره بقیه اش رو بشنوه .. ، گفتم همینکه دستمو بردم سمت شورت خاله پروانه گفت نکن حمید جون .. ، اخماشو توی هم کرده بود و نشون میداد که زیاد از این صحبتها خوشش نمیاد .. ، گفتم میخوای دیگه تعریف نکنم ؟ با کمی عصبانیت گفت بنال دیگه کشتی ! ، گفتم خاله پروانه گفت دیشب با کامبیز دو تایی چند تا پیک مشروب خوردن و بعد کامبیز چنان کرده بودش که کسش یکم زخم و زیلی شده بود و .... ، نذاشت حرفمو تموم کنم ، دستمو از روی سینه اش پس زد نیم خیز شد .. ، بعد با لحن عصبی گفت حمید ... ، بزار آب پاکی رو بریزم رو دستت راحت بشی .. ، اینکه پروانه و کامبیز چیکار میکنن به خودشون مربوطه .. ، شرایطشون هر چی که هست به خودشون مربوطه .. ، پروانه میخوابه زیر کامبیز به خودش مربوطه ، از اینکه لباس سکسی واسه پسرش بپوشه و تحریکش کنه و بعد جلوش بخوابه و لنگش رو از هم باز کنه و کیف کنه به خودش مربوطه .. ، اون پروانه است .. ، من شهینم ! ، من از اینکه تورو تحریک کنم خوشم نمیاد .. ، از اینکه وقتی از راه میرسی همش چشمات تو لنگ و پاچه منه و عین گوشت لخم نگاهم میکنی خوشم نمیاد .. ، وقتی دستمالی ام میکنی تحریک نمیشم .. ، وقتی میبینم با دستمالی کردن من حسابی تحریک میشی باز هم خوشم نمیاد .. ، فهمیدی ؟؟ من لذتی از این کار نمیبرم ...!!! ، پس اگه صد سال هم بگذره من پروانه نمیشم ! ، اگه گاهی کمکت میکنم که خالی بشی واسه اینه که از ناراحتیت ناراحت میشم ... ، علتش این نیست که از این کار خوشم میاد یا تحریک میشم .. ، حالیت شد ..؟؟؟ چشمام گرد شده بود ، خودمو جمع کردم و نیم خیز شدم توی رختخواب و گفتم من که گفتم بزار بخوابیم ! ، میخوای همه چی رو بدونی اما وقتی برات تعریف میکنم شروع میکنی به داد و بیداد ، پرسیدی چه خبر بوده داشتم برات تعریف میکردم .. ، نمیخوای بشنوی خوب تعریف نمیکنم .. ، گفت نخیر ، خر خودتی ، این چند روزه هی میای خودتو با من تحریک میکنی و بعد وادارم میکنی که خالیت کنم ، حالا هم که داری این مزخرفات رو از رابطه کامبیز و پروانه بهم میگی که حالیم کنی همچین انتظاری ازم داری .. ، منم بهت توضیح دادم که بفهمی از این خبرها نیست ! ، گفتم ببین مامان من مثل تو نیستم .. ، وقتی به تن لختت دست میکشم واقعا بهم کیف میده ، آره خوب راست میگی تحریک میشم .. ، اما اینی که واست تعریف کردم بخاطر این بود که پرسیدی .. ، مامانم خودشو جمع کرد و یکم از آب و آتیش اومد پایین و گفت خوب باشه حالا .. ، بقیه اش رو بگو ... ، گفتم بقیه اش باشه صبح امشب دیگه بسه بخدا ، از سر شب تا حالا همش میای تو شکمم ... ، نگاهم کرد و گفت عاطفه با تو چیکار داره ؟ گفتم هان ؟ گفت عاطفه صبح وقتی رفته بودی خونه کامبیز زنگ زد و حال احوال کرد و سراغتو گرفت .. ، گفتم بیرونی .. ، بعد قطع کرد .. ، بعد هم با لحن عصبانی گفت کارهای نکرده !! ، گفتم خوب زنگ زده احوالتو پرسیده دیگه .. ، گفت این صد سال به صد سال سراغ منو نمیگیره .. ، گفتم حالا که گرفته ، گفت منم همین فکرو کردم با اینکه بعید بود ، اما دو ساعت قبل اینکه بیای دوباره زنگ زد و احوال تورو پرسید .. ، گفت نیومده ؟ بعد با عصبانیت گفت این زنیکه با تو چیکار داره ؟ گفتم حالا صبح بهش زنگ میزنم ببینم چیکار داره .. ، از همین عصبانی هستی ؟ شاید اشکال کامپیوتری داره میخواد بپرسه .. ، قبلا هم یکی دو باری زنگ زده و پرسیده من بهش گفتم ، یکم رفت تو فکر اما معلوم بود قانع نشده ، گفتم خوب وقتی میخوای یه چیزی بپرسی بپرس ، اینطوری یه ساعت به آدم میپری بعد تازه میفهمم مشکل از جای دیگه است ! ، گفت نخیر ... ، گفتم بله ..!! ، خندید .. ، گفتم بخوابیم ؟ گفت فردا زنگ بزن به این ببینم چیکارت داشته .. ، گفتم چشم .. ، گفت پیش اون زنیکه گور به گور شده هم رفتی ؟ گفتم همین زنیکه گور به گور شده اگه از دور هوای منو نداشت تا حالا اعضای فسیل این انجمن مسخره ده بار سرمو زیر آب کرده بودن .. ، گفت این خبرها هم نیست ، مملکت قانون داره ..! ، گفتم این خبرها هم هست ، مملکت هم فعلا تنها چیزی که نداره قانونه ! ، گفت حالا بگو رفتی پیشش ؟ با خنده گفتم اوهوم .. ، با لحن عصبی گفت خوب گفتم یه ناهار خوشمزه شمالی درست کرده بود که انگشتاتو میخوردی ... ، با همون لحن عصبی گفت آره دیگه ناهار داده خوردی بعدش هم لنگاش رو داده بالا و سه ساعت برای خداحافظی لای لنگهاش بیتوته کردی دیگه ... ، گفتم مامان میخوای تعریف کنم یا نه ؟ گفت همینه دیگه .. ، گفتم نخیر .. ، ساکت شد و منتظر شد که تعریف کنم .. ، گفتم بعد از ناهار میخواستم باهاش ور برم اما نذاشت ..! ، مامانم اخم کرد ، ادامه دادم نمیدونم چرا اما فک کنم بخاطر اینکه یه وقت وابسته اش نشم این کارو کرد ، بعد ازم یکی از عکسهام رو گرفت و برام یه کارت صادر کرد .. ، مامانم با تعجب گفت کارت صادر کرد ؟ کارت چی ؟ مگه چیکاره است که برات کارت صادر کرد ؟ از تخت بیرون اومدم و از توی جیب شلوارم که هنوز روی دسته صندلی جا خوش کرده بود کیفم رو در آوردم و از توش کارت رو بیرون کشیدم و به سمتش دراز کردم با تعجب به آرم شاهنشاهی و تاج شاه و کارت تازه صادر شده و مهر گرد روی عکس من نگاه کرد و گفت وای خدا اینو کسی دستت نبینه گرفتار بشیم ... ، گفتم نه بابا فقط واسه یه بار استفاده بود ، دیگه میزارمش خونه یه جایی قایمش میکنم .. ، مامانم با ترس گفت چه استفاده ای ؟ باهاش کجا رفتی ؟ برگشتم توی تخت و کنارش خوابیدم و دستم رو دوباره به سمت یقه روبدوشامبرش جلو بردم ، روبدوشامبرش رو کنار زدم و سینه گنده و تو پر هوس انگیزش رو که به سمت پایین متمایل شده بود توی دستم گرفتم و مالیدم ، مخالفتی نکرد ، گفتم برات تعریف کردم که یه بار کارت دعوت به جلسات انجمن از لای کتاب خاطرات ایرج پایین افتاد ، سری تکون داد .. ، گفتم فرداش رفتم دربند بالاتر از کاخ پیداش کردم ، درب و داغون بود ، یه پل زنگ زده خراب داشت و اصلا نمیشد بری اونطرف رودخونه سمتش ، درش هم با یه قفل داغون بسته شده بود ، گفت خوب ، گفتم ناتاشا منو برد توش ..! ، چشماش چهارتا شد ، گفتم از چهار پنج تا خونه اونطرفتر یه دالون مخفی زدن به سمت این باشگاهه .. ، صاف وارد باشگاه میشه .. ، ناتاشا منو برد اونجا ، کارتمون رو گرفتن و بعد درو باز کردن ، یه ماسک زدیم که شناخته نشیم ، بعد وارد یه دالون دراز شدیم که حداقل صد متر درازی داشت ، مستقیم رفتیم توی باشگاه ، بعد با آب و تاب براش تعریف کردم که چی دیدم و چی شنیدم وقتی درباره دیدار با اون پیرمرد مفنگی و زن عجوزه اش براش تعریف کردم که لخت مادر زاد بودن از تعجب داشت شاخ در میاورد .. ، تعریف میکردم و با سینه های گنده اش بازی میکردم .. ، کاری به کارم نداشت ، وقتی فهمید با ناتاشا نخوابیدم یه لبخند خفیفی هم به لبش آورد .. ، کارت عضویت منو نگاه کرد و گفت منو ببر اونجا رو نشونم بده ، گفتم توش که نمیتونیم بریم .. ، کارت نداری .. ، گفت نه توش که نه ، دیگه تو هم هیچوقت توش نرو ، مگه بهت نگفته که دیگه نری خطرناکه .. ، لحنش نسبت به ناتاشا کمی ملایم شده بود ، فک کنم هم بخاطر اینکه باهام نخوابیده بود و هم بخاطر اینکه گفته بود دیگه سمت اونجا نرم و برام خطرناکه ، از اینکه اون به فکر سلامت من بوده حس خوبی داشت ، لابد این موضوع که ناتاشا هم داشت از کشور میرفت و من قرار نبود دیگه ببینمش توی این تغییر رفتار مامانم تاثیر داشت ، ادامه داد فقط میخوام بیرونش رو ببینم .. ، گفتم باشه فردا با هم میریم نشونت میدم .. ، سری به علامت تایید تکون داد .. ، گفتم راستی در جریان رابطه من و ماندانا هم بود .. ! ، مامانم با تعجب گفت راست میگی ؟ گفتم اوهوم ، گفت از کجا میدونست ؟ گفتم خبر ندارم .. ، فقط میدونم همه چی رو میدونست ، گفت اینها خطرناکن ، آدم هر چی از اینها دورتر باشه امن تره ! ، گفتم دوره خطرناک بودن اینها گذشته ، با ناتاشا وارد اون تونل خوفناک که شدم یکم ترسیدم اما بهم گفت اینجا یه زمانی ترسناک بود ، الان دیگه اینها هستن که از دنیای بیرون میترسن ، راست میگفت همین تمیساره فسیل که اون تو دیدمش ، اگه زمان شاه بود کسی جرات میکرد سمتش بره ؟ اما انقلاب که شد بردنش و استنتاقش کردن و خودشو به خل و چلی زده که جونش رو نجات داده ، این فسیل دیگه چه خطری داره .. ، مامانم گفت باشه اما باز هم باید احتیاط کرد .. ، گفتم آره اما دیگه اونقدی خطر ندارن .. ، سری تکون داد ، وقتی این حرف رو میزدم یاد اون روزی افتادم که فروغی منو بسته بود به صندلی و کتک میزد .. ، یاد معامله کردن اون میز افتادم که کامبیز نزدیک بود از ترس قالب تهی کنه .. ، بعد با خودم گفتم نه واقعا اینها هنوز هم خطرناک هستن .. ، فقط اگه مامانم میدونست ..!
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت دوازدهم یه ساعتی میشد که داشتم آروم آروم وقایع روز گذشته رو واسش تعریف میکردم با سینه های گنده اش بازی میکردم ، دستش رو گرفتم و به سمت کیر راستم که دیگه در حال شکستن بود هدایت کردم ، وقتی دستش به کیرم رسید از روی شلوارک لمسش کرد و خندید و گفت هان ؟ حالا چیکار کنم ؟ گفتم سه ساعت وادارم کردی برات این چیزها رو تعریف کنم ، از صبح تا حالا هم که این هی راست شده و آخرش دوباره خوابیده .. ، حالا التماس دعا داره دیگه ! ، گفت خوب درش بیار .. ، با پررویی گفتم همه کیفش به اینه که تو درش بیاری ، گفت مرض ! ، اما از جاش بلند شد و رختخواب رو کنار انداخت و دو طرف شلوارکم رو گرفت و با شورتم یکجا پایین کشید .. ، تا حالا این کارو واسم نکرده بود ، به کیر راستم که عین علم یزید راست وایساده بود نگاهی کرد ، بند روبدوشامبرش رو باز کرد انداختش کنار ، سینه های گنده اش بیرون افتاد ، کیرم رو توی دستش گرفت و شروع کرد به ور رفتن باهاش .. ، دستمو به سمت کون گنده اش جلو بردم و از روی شورت کونشو مالیدم ، کاری به کارم نداشت و میذاشت دستمالی اش کنم ، میدونست اینطوری زودتر میام .. ، یهو در حالی که داشت کیرمو با دست میمالید گفت حمید در مورد عاطفه .. ، راستشو بهم گفتی دیگه ؟ گفتم اوهوم .. ، گفت با بابات رابطه داره ؟ ، گفتم اه مامان آخه موقع این سوالهاست .. ، وسط این کارها آدم سوال جدی میپرسه ؟ من از کجا بدونم با بابام رابطه داره یا نه .. ، با دست تخمهام رو آروم مالید و گفت تو میدونی .. ! ، گفتم فردا هرچی بدونم برات تعریف میکنم الان فقط تورو خدا منو بیار کمرم درد گرفت ، خندید ، چشمامو بستم و با دست کونشو مالیدم و حس گرفتم که زودتر بیام یه لحظه حس کردم کیرم وارد یه جای گرم و خیس شد ، با تعجب فوری چشمامو وا کردم ، کیرم تا نصفه تو دهنش بود ... ، وای ... ، چشمامو بستم و دستمو روی سرش گذاشتم که داشت روی کیر راستم بالا و پایین میکرد ، فقط چند ثانیه این لذت بی اندازه رو تحمل کردم و بعد ..... ، یکم از آبم از گوشه دهنش بیرون ریخت ، از روی تخت بلند شد و دوید سمت حمام ، خندیدم و خودمو یه وری کشوندم سمت گوشه تخت و دستمال کاغذی رو برداشتم و خودمو تمیز کردم .. ، صدای شرشر آب از سمت حمام بلند شد ، دلم میخواست بلند شم و برم توی حمام اما ترجیح دادم تنهاش بزارم ، میدونستم حسابی با خودش درگیره که چرا داره این کارها رو با من میکنه ... ، چشمام رو بستم و فکر کردم که فردا چه کارهایی دارم ... چشمامو باز کردم ، افتاب از پنجره توی اتاق پهن شده بود ، یعنی ساعت چند بود ؟ گوشهام رو تیز کردم اما صدای زیادی از بیرون اتاق به گوشم نمیرسید ، توی رختخواب نیم خیز شدم و به اطراف نگاهی انداختم ، حوله مامانم روی دسته صندلی افتاده بود ، یاد دیشب افتادم که بعد از اینکه توی دهنش ارضا شدم خودشو پرت کرده بود توی حمام ، بی اختیار لبخند زدم ، اینقد دیشب خسته بودم که حتی نتونسته بودم اینقدر بیدار بمونم که از حمام بیاد بیرون .. ، بزور از جام پاشدم و شلوارکم رو که توی رختخواب لوله شده بود پیدا کردم و شورتمو از داخلش بیرون کشیدم و پام کردم ، بعد هم شلوارکم رو پوشیدم و از تخت بیرون اومدم .. ، یادم افتاد که عاطفه دو بار دیروز زنگ زده بوده و حتما برنامه ای داره که اینقد به خودش جرات داده که دو بار از مامانم سراغ منو گرفته ، اما جلوی مامانم نمیتونستم بهش زنگ بزنم ، در اتاق رو که باز کردم و بیرون اومدم سر و صدای دوقلوها رو از سمت حیاط شنیدم ، بیخود نبود که خونه اینقد ساکت بود ، لحظه ای که در توالت رو باز کردم که برم و ابی به سر و صورتم بزنم رویا از توی آشپزخونه بیرون اومد و منو دید و از دور سلام کرد ، جواب سلامشو دادم و دستی براش تکون دادم و رفتم توی دستشویی ... شکمم قار و قور میکرد ، توی آشپزخونه هیچکس نبود ، از پنجره آشپزخونه حیاط رو نگاه کردم و علتش معلوم شد ، مامانم و لیلا و سه تا بچه ها توی حیاط بودن .. ، رویا هم که لابد رفته بود توی اتاق و الان سرش به کتابهای درسی گرم بود ، دو سه تا تیکه نون بربری بریده شده روی میز بود ، پنیر تبریز رو از توی یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم و برای خودم یه لیوان چایی ریختم و مشغول شدم .. ، فکرم بد جوری مشغول سربازی شده بود ، هر روز که تلوزیون رو روشن میکردیم مارش جنگ قبل از هر چیزی به گوش میرسید ، صدای آژیر قرمز و آژیر سفید و رادیوی دو موجی که همراه خودمون تا توی زیرزمین میبردیم ، صدام نزدیک شد ، صدام دور شد ، رزمندگان اسلام اینجا رو پس گرفتن ، تا فلان جا پیشروی کردن .. ، بابام بعضی وقتها یهو عصبانی میشد و میگفت اینجاها رو عراقیها کی گرفته بودن که الان ما پس گرفتیم ؟ اگه اینقدی که اینها میگن هر روز در خاک عراق پیشروی میکنیم پس تا الان باید نزدیکهای بغداد باشن که ... ، راست میگفت ، خاور میانه است دیگه .. ، رادیوی صدام میگفت تو خاک ایرانن و رادیوی ایران میگفت تو خاک عراق !! ، تنها جایی که خبرهاش تا حدودی قابل استناد بود بی بی سی بود که به سختی با رادیو قابل دسترس بود .. ، روزهای جمعه یه برنامه درست کرده بودن و از رادیو تفسیر رادیوهای بیگانه پخش میکردن ، نه اینترنتی بود و نه ماهواره ای و نه موبایلی که کسی بتونه هر جایی پیدات کنه و خبرها رو زود بهت بده .. ، حتی تلفن شهرستان هم سخت میگرفت ، صد بار صفر رو میگرفتی تا آزاد بشه .. ، بعد با کلی دردسر تازه متوجه میشدی طرف مقابل اشغاله ... ، در نود درصد مواقع از خیر تلفن میگذشتی و ترجیح میدادی سوار ماشین بشی و بری طرف رو هر جا که هست پیدا کنی و باهاش حرف بزنی ... ، صحنه های جنگ .. ، نوحه های آهنگران و کویتی پور از رادیو و تلوزیون همیشه پخش میشد .. ، دو تا کانال داشتیم که همیشه داشت آخوند نشون میداد ... ، مجاهدین خلق هم که انگار توی انقلاب به نون و نوایی که میخواستن نرسیده بودن احساس سر خوردگی بهشون دست داده بود هر از گاهی یه بمب گذاری ای چیزی میکردن و مردم بیگناه رو میکشتن و به این جو وحشت دامن میزدن .. ، کردستان کوموله ها سر سربازای بدبخت رو میبریدن ... ، اینها رو براتون تعریف کردم که بدونید زمان جوونی ما با چه اوضاع روحی خوبی دست به گریبان بودیم ! ، تو این اوضاع فکر اینکه زمان سربازیت رسیده و اگر کنکور قبول نشی میگیرن و میبرنت جلوی گلوله مو به تن هر آدم عاقلی راست میکرد .. ، وقتی به این چیزها فکر میکردم لقمه نون و پنیر توی دهنم مثل سنگ میشد و جویدنش مشکل تر ! ، آقا حمید میگفتید براتون نیمرو درست میکردم .. ، سرمو بلند کردم و گفتم هان ..؟ لیلا بود ، حتی متوجه وارد شدنش نشده بودم ، گفتم نه لیلا خانم نیازی نیست ، همین نون و پنیر خوبه .. ، سرشو پایین انداخت و مشغول کارش شد .. ، حوصله خونه رو نداشتم .. ، امروز دوشنبه بود ، فردا ناتاشا هم میرفت .. ، با خودم گفتم برم پیش کامبیز ، همیشه توی روزهایی که حال و روز خوبی نداشتم بودن کنار اون بهم روحیه میداد و بذله گوییها و برنامه هایی که داشت اوضاعم رو بهتر میکرد ، آهنگی گوش میدادیم ، پیکی میزدیم و حالمون بهتر میشد .. ، تقریبا تصمیمو گرفته بودم .. ، لقمه های آخرم بود که مامانم اومد توی آشپزخونه .. ، یه پیرهن گل گلی سبز تیره با گلهای صورتی و بنفش تنش بود ، موهاش رو مرتب شونه کرده بود و از پشت دم اسبی بسته بود ، گردنبند الماسی که چند وقت پیش بابام واسه آشتی کنون براش خریده بود توی گردنش میدرخشید ، پاهای لختش از توی دامن کوتاه لباس بیرون بود و یه دمپایی سفید سر پاهاش انداخته بود .. ، خیلی به دلم صابون زده بودم که حتما باهاش یه سانفرانسیسکو برم .. ، اما حرفهای دیشبش بد جوری توی ذوقم زده بود ، با خودم میگفتم این اگه واقعا حرفهاش راست بود پس چرا لختم کرد و اونطوری برام ساک زد .. ، شاید واقعا دلش برام سوخته بود .. ، شاید هم ته دلش .. ، چمیدونم .. ، هیچوقت معلوم نمیشد ، هر چی اون از روی صورتم فوری میفهمید که چیکاره ام برعکسش من اصلا از کارهاش سر در نمیاوردم .. ، سعی کردم از چهره اش بفهمم که بالاخره از کاری که دیشب واسه من کرده خوشحاله یا ناراحت اما اصلا چیزی دستگیرم نشد .. ، گفت به به بیدار شدی بالاخره ؟ گفتم اوهوم .. ، با خنده گفت یکم میخوابیدی .. ، گفتم خوب زودتر بیدارم میکردی مامان .. ، گفت دلم نیومد ، انگار دیروز خیلی خسته شده بودی .. ، از جام بلند شدم ، گفت کی بریم ؟ با تعجب گفتم کجا ؟ گفت میخواستی یه جایی رو تو دربند نشونم بدی .. ، گفتم آهان .. ، حوصله ام سر رفته و داشتم میرفتم بیرون ، میخوای پاشو با هم بریم ، گفت باشه .. ، بعد رو به لیلا کرد و گفت یکی دو ساعتی مراقب بچه ها هستی ؟ لیلا گفت آره خانم .. ، مامانم رو به من کرد و گفت یه زنگ هم به این زنیکه بزن ببین چیکارت داشت دیروز دو بار سراغتو گرفت ، از زیرش در رفتم و گفتم باشه حالا بعدا زنگش میزنم ، الان حوصله زن عمو رو ندارم .. ، با کمال تعجب اصراری نکرد ، معمولا وقتی چیزی فکرشو مشغول میکرد تا ته و توش رو در نمیاورد ول نمیکرد .. ، از جاش بلند شد و گفت پس من برم حاضر بشم ، بلند شدم و گفتم منم میام که لباس بپوشم .. ، مامانم رو به لیلا کرد و گفت نمیخواد چیزی واسه ناهار بزاری وقتی اومدم یه چیزی از بیرون میگیریم و میخوریم .. ، گفتم شاید دیر بشه ... ، مامان گفت مگه تا دربند چقد راهه .. ، گفتم شاید بعدش رفتیم یه دوری زدیم .. ، مامانم گفت پس لیلا جون یه دمپخت واسه بچه ها بزار ، اگه دیر کردم واسه خودت و رویا غذا تو یخچال هست ، یه چیزی گرم کنید و بخورید تا من برگردم و یه فکری واسه شام بکنیم .. ، لیلا سر تکون داد و گفت چشم خانم .. ، پشت سر مامانم وارد اتاق خواب شدم .. ، دیگه زیاد اهمیتی نمیداد که من هستم یا نیستم ، راحت لخت میشد و میذاشت تماشاش کنم .. ، همونطوری که پشتش بهم بود نزدیک شد و گفت دکمه اینو باز کن ، دکمه پشت گردنش رو باز کردم و بعد لباسش رو از بالا در آورد ، یه شورت و سوتین سفید تور تنش بود که با رنگ گندمی تنش ترکیب خیلی باحالی شده بود .. ، به چاک کونش توی اون شورت سفید زل زده بودم ، به سمتم برگشت و نگاهم کرد و گفت سیر نمیشی از دید زدن تن من ؟ با خنده گفتم نه والا .. ، خندید و دوباره پشتشو بهم کرد و گفت خیلی پر رویی حمید ... ، شلوارم رو پوشیدم ، لبه تخت نشست و یه جوراب نازک خاکستری توی دستش گرفت که پاش کنه ، با اینکه صد بار لختشو دیده بودم باز هم تماشای پاهای گوشتالوش که بالا میومد و برجستگی کس قلنبه اش که از لای اون پاهای سکسی به چشمم میخورد دوباره حسابی تحریکم میکرد .. ، جورابشو پوشید و بعد هم شلوارشو پاش کرد ، یه بلوز نازک سفید پوشید و مانتوش رو تنش کرد ، گفتم یه دامن راحت هم بردار .. ، با تعجب گفت چرا ؟ گفتم بعدش بریم خونه سرهنگ .. ، یکی دو روزه سر نزدم ، برم ببینم چه خبره .. ، گفت خوب دامن میخوام چیکار .. ، گفتم بیار بزار اونجا .. ، وقتایی که میای اونجا بپوشی راحت باشی .. ، گفت باشه .. ، بعد یه بلوز نازک و دامن برداشت و تا کرد و انداخت توی کیفش ، کیفهای بزرگ مامانم توی همه فامیل ضرب المثل بود ، همیشه کیفهای بزرگ میخرید و هر کی میگفت چرا جوابش این بود که حال ندارم واسه بچه ها ساک جدا بردارم ، یکی دو دست لباس براشون تو کیفم میزارم .. ، بخاطر همین هم بلوز و دامن به راحتی توی کیفش جا شد .. ، سوار ماشین شدیم و پنج شیش دقیقه بعد دربند بودیم .. ، امروز اگه سر ظهر بخوایم همون مسیر رو بریم با ترافیک ظهر نیاورون حداقل یه ساعت طول میکشه .. ، رد شدن از میدون تجریش خودش نیمساعت زمان میخواد !! ، مامان با تعجب به ساختمون متروک و پل داغون باشگاه نگاه کرد و سر تکون داد و گفت واقعا توش هنوز تمیز و فعاله .. ؟ سر تکون دادم و گفتم اوهوم .. ، گفت چطوری واردش شدی ؟ وقتی از دم اون خونه بزرگ رد میشدم بدون اینکه به خونه نگاه کنم گفتم اون خونه رو که پنجره های بزرگ آجری رنگ داره ببین .. ، همونکه یه پل جلوشه .. ، مامانم نگاه کرد و گفت خوب خوب .. ، گفتم زل نزن و راهم رو به سمت بالا و مجسمه ادامه دادم و در همون حال گفتم از اون خونه تا باشگاه افسران یه دالون صد متری دراز هست که از پشت و داخل تمام اون ساختمونها تا خود باشگاه ادامه داره .. ، با تعجب نگاه کرد و گفت ببین چه مخفی کاری ای کردن .. ، گفتم اوهوم .. ، از میدون مجسمه دور زدم و دوباره پایین اومدم ... ، مامان گفت حمید .. ، گفتم بله مامان .. ، از لحن حرف زدنش فهمیدم یه سوال یه میلیون دلاری تو راهه .. ، اشتباه نکرده بودم .. ، گفت مرگ من عاطفه باهات چیکار داشت ؟ گفتم مامان .. ، گفت هان ؟ گفتم مرگ من اونروز که خاله پروانه گفت بشین وگرنه یه چیزایی واسه حمید تعریف میکنم که قضیه جکوزی توش گم باشه چی میخواست تعریف کنه ؟ مامانم گفت زهر مار .. ، از خودش بپرس .. ، گفتم خوب تو هم زنگ بزن از خود عاطفه بپرس !!! ، با عصبانیت گفت نگهدار من همینجا پیاده میشم ! ، گفتم عصبانی نشو ، چشم برات تعریف میکنم اما خوب تو هم یکم از جوونیهات برام تعریف کن من دهنم باز بشه دیگه .. ، اینطوری که همش تو از من میپرسی حس خوبی ندارم .. ، خندید و گفت وقتی تو هم مامان من شدی از من بپرس .. ، گفتم فک کن من باباتم واسم تعریف کن .. ، قاه قاه خندید و گفت پس دیگه اصلا نمیتونم برات تعریف کنم .. ، خندیدم و گفتم پس معلوم شد خاله پروانه بیخودی هم حرف نمیزد .. ، یه کارهایی کردی که اصلا جرات نداری واسه بابات هم تعریف کنی .. ، خندید و گفت بابام که هیشکی جرات نداشت باهاش حرف بزنه .. ، ما که دختر بودیم و اگه حرف میزدیم میگفتن حیا کن ! ، گفتم بگو دیگه مامان .. ، رفت توی فکر و گفت نمیدونم چی برات تعریف کنم .. ، حالا تو تعریف کن شاید منم فکر کنم و شب یادم بیفته یه چیزهایی واست تعریف کنم .. ، گفتم همش وعده سر خرمن میدی ها .. ، ولی باشه .. ، باز هم من خر تو میشم .. ، بریم خونه سرهنگ لباس عوض کنیم و یه پیک مشروب بزنیم بعد هر چی بدونم واست تعریف میکنم .. ، البته بگم من چیز خیلی زیادی نمیدونم ها ... ، مامان با خنده گفت آره ارواح عمه ات !!
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سیزدهم سارا مشغول گردگیری بود .. ، سارافون مشکی و لباس سفید فرم خونه تنش بود ، جوراب نازک مشکی پوشیده بود اما طبق معمول کفش پاش نبود ، به ما سلام کرد و گفت چایی تازه است ، براتون بریزم ؟ گفتم نه تو به کارت برس خودم میریزم .. ، گفت ببخشید امروز آقا رضا رو آوردم ، توی اتاق خوابه مزاحمتون نباشه ... ، مامانم گفت نه عزیزم ، اشکالی نداره .. ، گفتم گردگیری ات تموم شد رضا رو بردار و امروز زودتر برو خونه ، ما هم یکی دو ساعت اینجا استراحت میکنیم و میریم .. ، کاری که نیست تو هم بیخودی نمون .. ، خوشحال شد و تشکر کرد .. ، مامانم گفت واسه چی دکش کردی ؟ گفتم دیوار موش داره .. ، مگه نمیخوای حرف بزنیم .. ، نمیخوام ناخواسته چیزی بگم و این بشنوه .. ، ابروهاش رو بالا انداخت و گفت بعد میگه من چیز زیادی نمیدونم ! ، گفتم آره خوب چیز زیادی نیست .. ، اما همون چیزهای کم هم ممکنه باعث دردسر بشه .. ، با هم رفتیم توی اتاق سرهنگ و لباس عوض کردیم ، مامان بلوز و دامن خوشگلشو پوشید و بعد یکی از دمپایی های ربکا رو سر پاش انداخت و برگشتیم توی آشپزخونه و دو تا چایی ریختیم ، نشستم پشت میز و مامانم روبروم نشست .. ، یه قند توی دهنم گذاشتم و چاییم رو هورت کشیدم ، دستشو بلند کرد که الان میزنم دندونهات بریزه تو دهنت .. ، خندیدم ، خیلی از اینکه چایی رو هورت بکشم بدش میومد .. ، با خنده گفتم میخواستم جو عوض بشه ، خیلی جدی شدی ! ، خندید و گفت با هورت بعدی همچین میزنم تو دهنت که دیگه جو عوض کردن کلا یادت بره ، خندیدم ، سارا اومد ، رضا تو بغلش بود ، گفت دست شما درد نکنه حمید آقا شب هم مهمون دارم مونده بودم شام چیکار کنم ، حالا که گفتین کلی کارم راه افتاد ، گفتم زنگ بزن با آژانس برو بچه تو بغلته .. ، گفت آقا رضا عادت داره همیشه یا پیاده میریم یا با تاکسی ، گفتم اینجاها که تاکسی نمیاد ، زنگ بزن آژانس من هزینه اش رو میدم ، لپش گل انداخت و گفت دست شما درد نکنه .. ، سارا که رفت گفتم مامان .. ، میدونی عاطفه چطوری زن عمو فرهاد شده ؟ چشماشو گرد کرد و با خوشحالی بهم نگاه کرد ، گفت همکلاس بودن دیگه تو اون دانشگاهه اسمش چی بود .. ، سوربن .. ، گفتم اوهوم .. ، گفتم میدونستی قبل از اینکه با عمو فرهاد دوست بشه دوست دختر بابام بوده ؟ نزدیک بود چایی تو گلوش بپره ، سرفه کرد و گفت چی میگی ؟ کی گفته ؟ گفتم خود عاطفه ..! ، با ناراحتی گفت واسه چی به تو گفته ؟ نکنه .. ، گفتم میدونستی عمو فرهاد مشکل سکس داره .. ، با چشمای که از قبل هم گردتر شده بود نگاهم کرد و گفت چی میگی حمید ؟ گفتم پاتو بده ! ، گفت چی ؟ گفتم پاتو بده ! پای راستش رو از زیر میز به سمتم دراز کرد .. ، پاش رو توی دستم گرفتم و گفتم اون یکی رو هم بده .. ، اون یکی پا رو هم از زیر میز به سمتم دراز کرد ، دمپایی های سفید ربکا رو از پاش در آوردم ، پاهای خوشگل و سکسیش رو با اون جوراب نازک توی دستم گرفتم و وسط پام درست روی کیر نیمه راستم گذاشتم و گفتم این چیزهایی که میخوام تعریف کنم نیازمند اینه که یکم با هم راحت باشیم که زبونم بچرخه حرف بزنم .. ، چیزی نگفت با دست انگشتهای لاک زده پاهای خوشگلش رو مالیدم و گفتم من پاتو ماساژ میدم و تعریف میکنم ، تو هم ریلکس کن و گوش بده سعی کن عصبانی نشی و وسط حرفهام نپری ... ، بعد شروع کردم به تعریف کردن .... گفتم وقتی نبودی یه شب با بابام و رویا و زندایی رفتیم ورامین ، بعد عمو فرهاد و عاطفه هم ناغافل اومدن و شب کباب خوردیم و بابام شراب آورد و همه خوردن و مست کردیم اما عاطفه اوضاعش از همه خرابتر بود .. ، زندایی سولماز و رویا وقتی دیدن عاطفه قاطی کرده زود رفتن خوابیدن ، اما من با بقیه نشستیم و ورق بازی کردیم .. ، خلاصه شب که شد عاطفه که سر پاش بند نبود با عمو فرهاد که تقلب کرده بود دعواش شد و یه لگد بهش زد و دست منو گرفت و برد طبقه بالا ، منم که دیدم مسته و نزدیکه بخوره زمین تا طبقه بالا بردمش اما بعد دیگه نذاشت از اتاق بیام بیرون .. ؛ مامان با عصبانیت پاشو از دستم بیرون کشید و گفت چی ؟ گفتم میخوای واست تعریف کنم یا نه .. ، با همون لحن عصبانی پرسید کردیش ؟ ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم آره خوب !! ، از جاش بلند شد و از عصبانیت در حالی که دور خودش میچرخید به عاطفه فحش میداد و گفت من این کثافت و بگیرم از گیسهاش دارش میزنم .. ، گه خورد نزدیک تو شد .. ، جنده دوزاری عوضی .. ، گفتم خوب دیگه پس نمیخوای بشنوی .. ، یکم دور خودش چرخید و بعد نشست و گفت خوب ..، گفتم خوب به جمالت من جونمو از سر راه نیاوردم که باز حرف بزنم .. ، گفت حمید حرف میزنی یا بلند شم زنگ بزنم جد آباد یارو رو همین الان بیارم جلوی چشماش .. ، به تلفن توی آشپزخونه اشاره کردم و گفتم این شما این هم تلفن ، بردار زنگ بزن خودتو خالی کن .. ، فک میکنی چی میشه ؟ یه مشت فحش میدی و لابد فحش میشنوی و آخرش هم هیچی به هیچی ! ، گفت تو بچه ای حالیت نیست ، تازه پشت لبت یکم سبز شده و زن لخت میبینی راست میکنی فک میکنی همه چی رو میدونی .. ، این زنیکه رو من میشناسم .. ، گفتم مامان .. ، گفت هان ؟ گفتم حتی اگر هم بخوای دعوا کنی بهتره همشو گوش کنی بعد بری دعوا .. ، گفت آخرش منو سکته میدی .. ، خوب بگو .. ، گفتم پا ! ، با عصبانیت گفت چی ؟ گفتم بیزحمت پاها رو رد کن بیاد بقیشو بگم ، وسط عصبانیت از کارهای من خنده اش گرفت و پاهاش رو از زیر میز به سمتم دراز کرد ... ، انگشتهای پاش رو با دست ماساژ دادم و کف پاهاش رو مالیدم ، گفت بگو دیگه .. ، گفتم یکم آروم بگیر بعد .. ، بعد در حالی که پاهاش رو روی کیر نیمه راستم میمالیدم گفتم منم همینطور .. ، نیاز دارم که یکم ریلکس کنم !! خندید و گذاشت که با پاهاش کمی کیرمو از روی شلوارک بمالم و اجازه بدم که تاثیر معجزه آساش رو توی تمام وجودم حس کنم ، یه دقیقه ای هر دومون آروم موندیم و از ماساژ لذت بردیم و بعد دوباره با انرژی تازه ای شروع به تعریف کردم ...
دوستای خوب با عذر خواهی مجدد بخاطر اینکه نتونستم طبق قولم یکی دو روز زودتر آپ کنم و جبران هفته قبل رو بکنم ، میخواستم بهتون بگم که چون داستان داره قسمتهای آخرش رو میگذرونه و ممکنه بعضی سوالهای بی جواب براتون مونده باشه یا داستانهای نیمه کاره ای که من یادم رفته تمومش کنم همینجا بپرسید که اگر تونستم توی داستان جوابها رو بگنجونم .. ، ممنون از همتون که با من هستید و کمکم کردید که داستان رو تا اینجا ادامه بدیم
AriaT: ماندانا خندید و گونه ام رو بوسید و با لبخند گفت جواب منم منفیه !! ، همه خندیدیم اما تو دلم داشتم سبک و سنگین میکردم که ببینم واقعا میشه این ماجراجویی رو به زندگیم اضافه کنم یا نه ...، اونوقتها مغزمون کار نمیکرد ، یه دل پرشور و انرژی جوونی داشتیم و سرمون واسه دردسر درد میکرد ، امروز اگه دوباره بهم همون پیشنهاد میشد واسه رد کردنش حتی یه ثانیه هم فکر نمیکنم ، جدای از اینکه دهن آدم روی آب صاف میشه و حوصله ات سر میره و هر جا رو نگاه میکنی هیچی نمیبینی جز یه مشت آدم آفتاب سوخته و ورزیده و ساکت ، بعدش هم میری تو مملکت غریب در حالی که حتی اوراق شناسایی نداری ..، وای الان که دوباره بهش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه ..، چطور زنده برگشتم ؟ ماجرای این سفر دوبی را هنوز نگفتی آریا خان .
درود آریا جان ایول داری هم ذهن خلاقت هم قلمتلطفا ادامه بده موضوع باز زیاد داری و سوژه ناتماملطفا در صورت امکان فایل pdf داستان رو برای دانلود بگذار که بتونیم داشته باشیم با سپاس
سلام خسته نباشید آریا جان انگار برای اینکه زودتر تمومش کنی از خیلی از افراد دیگه صرف نظر کردی مثل سهیلا یا آزی ، ماندانا و خواهر و مادرش و ...خیلی دوست داشتم بازم میتونستی بیشتر ادامه بدی