سلام آریاچاکرممن اهل داستان سکسی نبودم و نیستماما یه سال و نیم قبل یکی از دوستام این داستان رو معرفی کرد، شدید معتادش شدم، هرروز میام سر میزنم ببینم ادامه دادی یا نهمنم مجذوب داستانت شدم، خصوصا فضا سازی و توضیحات درباره شرایط اون موقع و مکانهای جالب، دقیقا مثه رمانهای نویسندگان بزرگالبته من حدس میزنم خودت هم نویسنده هستی و حرفه ای این کار رو انجام میدی در کنارش این داستان هم هستمنم مثل بقیه دوست دارم ادامه داشته باشه. میدونم خیلی سخته اما چیزی که این مدت دیدم میدونم توانشو داری که مثل همیشه تو اوج نگه داری، امیدوارم ادامه بدی و بصورت مرتب هر 10 روز یه بار آپ کنیمنم به عنوان کسی که چنتا داستان کوتاه و بلند نوشته اگر بتونم و بخوای حتما کنارت هستم
سلام آریا جان هنوز باید ادامه بدی، وای سرعت روند داستانو بیشتر کنزندایی سولمازرویا که خیلی وقته میخواسته و نشدهگروپ زندایی رویا و بابا و خودتو .....اینا هنوز خیلی جا دارن
عجب جایی تموم کردی این قسمت رو الان تا دفعه بعدی کلی فکر و خیال میاد به مغزمون. این جوری هم که روند داستان داره پیش میره، اصلا شبیه تموم شدن نیست، و واقعا هم حیفه که تموم بشه. اینکه بعد از دو سال هنوز اینطور داستان رو اوج هست، هم توانایی بالای شما در نویسندگی رو نشون میده و هم اینکه چقدر این داستان خوب ساخته و پرداخته شده، و واقعا برای خیلی بیشتر از اینها جا داره. به جز یک سری افراد که اینجا ارث پدریشون رو از تو میخوان، ما هم میدونیم که مشغله های زندگی زیاده و همینقدر که تا اینجا مثل خیلی های دیگه رها نکردی داستان رو، ممنونیم ازت. اما من بازم دلم راضی نمیشه که این داستان بخواد تموم بشه، نهایتا در یک مقطعی اگه خیلی سرت شلوغ شد میتونی یک فصل رو تموم بکنی، و بعد از مدتی که سرت خلوت تر شد فصل جدید رو شروع بکنی، مثل کاری که چند باری تا الان انجامش دادی. امیدوارم یجوری بتونی به خواهش های ما توجه کنی، و همچنان این داستان رو ادامه بدی. بازم ممنون که تا الان ولمون نکردی و نرفتی به امون خدا. از الان هم با اشتیاق منتظر قسمت بعدی هستم. موفق باشی
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت چهاردهم مامانم مثل اسفند روی آتیش هی بالا و پایین میپرید .. ، از عصبانیت خون خونشو میخورد .. ، گفتم خوب حالا این تلفن ، بردار زنگ بزن .. ، چی میخوای بگی ؟ اون قبل از تو دوست دختر بابام بوده .. ، از زمانی که برگشتن هم بقول خودش حداقل هفته ای یه بار یه سکس سه نفره داشتن .. ، مامانم زیر لب با خودش غرولند میکرد ، گفتم مامان .. ، گفت من خوبم .. ، صداشو صاف کرد و دوباره نشست روبروم .. ، با چشمای قشنگش بهم نگاه کرد و گفت شراب بیار .. ، گفتم هان ؟ گفت بهت میگم یکم شراب بیار .. ، گفتم چشم .. ، برق چشماش منو میترسوند .. ، اگه بابام هم اون لحظه چشمای مامانمو میدید خودشو از ترس خیس میکرد ... ، با خودم گفتم عجب غلطی کردم .. ، توی یخچال شیشه نصفه شراب اسپانیایی رو در آوردم و روی میز گذاشتم و رفتم دنبال گیلاس بگردم .. ، با شنیدن صدای قل قل با تعجب برگشتم ، مامانم شیشه رو به دهنش برده بود و انگار آب میخوره قل قل شراب قرمز رو پایین میداد .. ، به سمتش پریدم .. ، شیشه رو پایین آورد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت چیه ؟ گفتم خوب اینقد نخور مامان حالت بد میشه ، گفت حالم از اینکه هست بدتر نمیشه ، بعد هم یه آروغ زد و با صدای آروغ خودش بلند بلند خندید و دوباره شراب رو بالا برد و چند تا قلپ دیگه خورد .. ، دیگه واقعا ترسیده بودم .. ، مامان عصبانی من .. ، اگر مست هم میشد دیگه خدا رو هم بنده نبود .. ، اومدم یه چیزی بگم اما همچین نگاهم کرد که پشیمون شدم .. ، گفتم میای بریم تو آب ؟ در حالی که به دوردستها زل زده بود گفت چرا که نه .. ، بزار یکم دیگه مشروب بخورم .. ، بعد هم بدون معطلی شیشه رو به دهنش چسبوند و چند تا قلپ دیگه مشروب خورد .. ، با اینکه میدونستم خیلی دیر شده شیشه رو بزور از دستش در آوردم و وقتی قیافه عصبانی اش رو دیدم گفتم یه قلپ هم من بخورم ، بعد شیشه رو که فقط تهش یکم مشروب مونده بود نشونش دادم و گفتم نصف شیشه رو خوردی حداقل یه قلپ هم من بخورم ، به طرز بدی خندید و گفت خوب یه شیشه دیگه بیار .. ، لحن حرف زدنش منو میترسوند .. ، همش میترسیدم که راه بیفته و یه شر اساسی به پا کنه .. ، همه اش هم تقصیر من بود .. ، به دروغ گفتم این آخرین شیشه است ، اینجا دیگه مشروب نداریم ، گفت تو هر روز میخوری خوب یه روز نخور .. ، بجای هر جوابی شیشه رو به دهنم چسبوندم و باقیمونده محتویات شیشه رو توی شکمم خالی کردم و شیشه خالی رو مثل مستهای میخونه روی میز کوبوندم ! ، قاه قاه خندید ، نه از اون خنده هایی که من دوست داشتم ، از اون خنده هایی که واقعا ترسناک بود ...! ، گفتم پاشو بریم تو آب .. ، از جاش پاشد ، حس کردم مشروب داره حسابی روش اثر میزاره ، دستش رو لبه میز گرفت و وایساد و در حالی که لباسش رو همونجا توی آشپزخونه در میاورد گفت هیشکی که توی خونه نیست ؟ گفتم نه .. ، گفت خوبه ، بعد هم سوتینشو در آورد و کنار بقیه لباسهاش انداخت و گفت لخت شو دیگه .. ، گفتم خوب بریم تو اتاق .. ، گفت همینجا خوبه .. ، چقد گرمه .. ، دارم میپزم .. ، واقعا هم صورتش عرق کرده بود ، مشروب توی مامانم یه جور دیگه اثر میکرد .. ، انگار الکل همون لحظه که از دهنش پایین میرفت مستقیما به کوره بدنش هدایت میشد و آتیش میگرفت .. ، مغزش هم همینطور .. ، یه شهین دیگه میشد .. ، ناچار شروع کردم به لخت شدن .. ، با خودم گفتم شاید بریم توی استخر یکم حالش بهتر بشه ... ، لباسم رو در آوردم و با شورت وایسادم ، لبه میز نشست و گفت جورابمو در بیار .. ، حالم بد بود ، بدون سوتین با سینه های سربالا و سفت گنده اش جلوم وایساده بود ، با شورت توری و جوراب نازک ، جلوش نشستم و دست کردم و لبه های جورابشو گرفتم و به سمت پایین جمع کردم .. ، انگار با خودش حرف میزنه گفت پس این جنده خانم هفته ای یه بار جلوی شوهرش به شوهر من کس میده و به ریش من میخنده دیگه .. ، گفتم به تو چیکار دارن اینها چندین ساله قبل از اینکه تو باشی همیشه سکس داشتن چیکار داره که بخواد به تو بخنده ... ، تازه همیشه عذاب وجدان هم داره و دلش میخواد تو هم قاطی سکسهاشون باشی اما ازت میترسه .. ، قاه قاه خندید و گفت اون وجدان داره که بخواد عذاب وجدان داشته باشه ؟ دلش میخواد منو هم مثل خودش جنده کنه ؟ حالا نشونش میدم .. ، با ترس گفتم مامان مرگ من ، غلط کردم همشو از خودم در آوردم .. ، به پای دیگه اش که هنوز جوراب داشت اشاره کرد و گفت خفه شو و کارت رو بکن .. ، پاهاش صاف صاف بود ، انگار همین دیشب موهای پاهاش رو زده بود کیرم مثل چوب راست وایساده بود ، کارم که تموم شد نگاهی به خودش انداخت و با نهایت بی حیایی دو طرف شورتشو گرفت و پایین کشید ، نزدیک بود بیفته ، شورتشو نصفه ول کرد و بلند شد و قاه قاه خندید و گفت خیلی خوشت میاد شورتمو در بیاری .. ، خوب درش بیار .. ، به اونروزی اشاره میکرد که شورتشو تو مهمونی از پاش در آورده بودم .. ، به کس بدون مو و خوش فرمش نگاه کردم ، یه چاک قشنگ و نازک بدون مو ، پوست کسش یکم تیره تر از بقیه بدنش بود و دون دون شده بود ، یا از سرما و یا از هیجان .. ، آی دلم میخواست صورتمو به کسش بچسبونم و زبونم و لای چاک کسش فرو کنم ، اما این کار به یه خایه اندازه توپ فوتبال نیاز داشت! ، شورتشو از توی دمپایی هاش بیرون کشیدم ، لخت مادر زاد وایساده بود ، بهم اشاره کرد که در بیار .. ، به کیر راستم از توی شورت نگاه کردم و بدون حرف دو طرف شورتمو گرفتم و پایین کشیدم .. ، کیر راستمو توی دستش گرفت و گفت خودمو کشتم که شبیه اون بابای هرجاییت نشی اما از اون بدتر شدی .. ، اون هر گهی که باشه حداقل واسه مامانش راست نکرده ، لخت و عور راه افتادیم سمت حیاط ، با خودم فکر میکردم اگه اختر یا شوهرش پیداشون بشه چه فکری در مورد ما میکنن .. ، اما مامانم که در حالت عادی همیشه این فکرها و احتیاطها رو انجام میداد الان مغزش آتیش گرفته بود و ظاهرا هیچی حالیش نبود ، هوا نسبتا سرد بود و ما هیچی با خودمون برنداشته بودیم ، حتی یه حوله .. ، کنار استخر که رسیدیم مامانم بدون مکث پرید توی آب ، دنبال سرش وارد آب شدم ، کمی اینور و اونور شنا کرد ، داخل آب به دیواره سرامیک شده استخر تکیه زدم و تماشاش کردم ، بدون لباس و بی حیا با موهایی که به اطراف روی آب پخش شده بود تن لختش رو به آب ولرم سپرده بود ، وقتی وارد قسمت کم عمق استخر شد بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم ، منو نگاه کرد و فهمید که توی قسمت کم عمقه دست از شنا برداشت و پاهاش رو با کف استخر آشنا کرد ، توی آب بغلش کردم ، کیرم خوابیده بود و دیگه حس سکس نداشتم ، بیشتر ترسیده بودم و دلم میخواست بفهمم توی مغز عصبانیش چی میگذره .. ، گفتم مامان خاله پروانه میگفت تو مهره مار داری ، منظورش چی بود ؟ نگاهم کرد و گفت پروانه چی میگفت ؟ گفتم خاله پروانه میگفت تو مهره مار داری ، از مامانت به ارث بردی ، منظورش چی بود ؟ بلند بلند خندید و گفت خاله پروانه ات خل و چله زیاد به حرفهاش توجه نکن .. ، بعد اضافه کرد دوست خوبیه ولی یکم حسوده .. ، گفتم آره به منم حسهاش رسیده ، آخه چرا بهت حسودی میکنه ؟ خندید ، همونطوری که به دیواره استخر تکیه زده بودیم پشتشو بهم کرد ، از پشت بغلش کردم و کیر نیمه خوابیده ام رو به چاک کونش چسبوندم و دستهام رو زیر سینه هاش دور کمرش حلقه کردم ، به دوردستها زل زده بود و تو حال و هوای خودش بود ، انگار اصلا تو این دنیا نبود .. ، تکونی به خودم دادم و کیرم رو که حالا با تماس تمام بدن لختش با بدنم کاملا راست شده بود حسابی لای چاک کونش فرو کردم .. ، متوجه من شد و بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت تو هم شورشو در آوردی دیگه .. ، گفتم بگو دیگه پروانه به چی حسودی میکنه ؟ گفت پروانه فکر میکنه از من خوشگلتره .. ، بعد هم مثل دیوونه ها بلند بلند خندید و ادامه داد شاید هم باشه .. ! ، تنشو توی آب بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم هیشکی از تو خوشگلتر نیست .. ، دستشو به سمت صورتم دراز کرد و بدون اینکه به طرفم برگرده صورتمو نوازش کرد و ادامه داد جوون که بودیم همیشه به اینکه پسرها به من تمایل نشون میدن حسادت میکرد ، اما اشتباه میکرد .. ، معمولا پسرها اول میرن سراغ دخترهای آسون .. ، یکیش هم پروانه .. ، گفتم دختر آسون ؟ گفت آره .. ، وقتی یه پسر که بنظر پروانه خوشتیپ میومد پیداش میشد بجای اینکه صبر کنه پسره بیاد سمتش اون میرفت سمت پسره .. ، اونوقت پسره هم طاقچه بالا میذاشت .. ، وقتی هم که بالاخره خودشو زگیل میکرد و میچسبید به پسره و قرار میذاشت تو جلسه دوم شورتشو میکشید پایین ، پسره هم میکردش و ولش میکرد ! ، بعد هم بلند بلند قاه قاه خندید .. ، بعد گفت بعضی وقتها به جنده بازیهاش حسودیم میشه ، بی حیاییش موقع مستی پرروترم کرده بود در حالی که کیر راستم وسط چاک کونش بود و اون خاطرات نیمه سکسی تعریف میکرد سینه گنده اش رو توی دستم گرفتم و آروم نوازش کردم ، اهمیتی به کارهای من نمیداد ، در حالی که همونطور به دوردستها خیره بود ادامه داد اما من پسرها رو سکه یه پول میکردم ، وقتی دنبالم میفتادن و تمایل نشون میدادن که باهام باشن طوری رفتار میکردم که انگار اصلا وجود ندارن ، اونوقت اونها حریص تر میشدن و همیشه له له دوستی با منو میزدن ، پروانه هم فک میکرد من مهره مار دارم ، بعد یهو ساکت شد و رفت توی فکر .. ، تنگ تر توی بغلم فشردمش و گرمای بدنش رو بیشتر توی وجود خودم حس کردم و تمایلم به سکس صد برابر شد .. ، اما اون انگار اصلا تو این دنیا نبود .. ، یهو توی بغلم شروع کرد به آروم آروم تکون خوردن ، فک کردم خاطره خنده داری یادش افتاده و داره واسه خودش میخنده .. ، خندیدم و چرخوندمش سمت خودم اما با دیدن اشکهاش که به پهنای صورتش به پایین میغلتیدن دنیا روی سرم خراب شد .. ، تکونش دادم و گفتم چی شد مامان ، اما ساکت بود و اشکهاش مثل ابر بهار پایین میریخت ، اعصابم حسابی بهم ریخت ، تکونش دادم و گفتم خوب چت شد ؟ گریه اش به هق هق تبدیل شد .. ، شراب هم یه جورایی مثل قرص اکس میمونه .. ، هر حسی داشته باشین رو تقویت میکنه ، اگه عصبانی باشید و شراب بخورید بی پرواتر و خشمگین تر میشید .. ، اگه خوشحال باشید دیگه بعد از شراب خوری روی پاتون بند نیستین اما اگه مثل مامان من غمگین بوده باشین شراب کاملا نابودتون میکنه ! ، والا من که اینطوریم ! ، شما رو نمیدونم ، بزور از توی استخر بیرون کشیدمش ، نسیم خنک پاییزی روی تن های خیس و لختمون وزید و جقتمون رو به لرزه انداخت ، منکه دندونهام رسما به هم میخورد و مامانم هم توی بغلم میلرزید و گریه میکرد ، یه حال خرابی داشتم ، راه هم نمیومد ، نمیدونم چطور تا توی خونه کشوندمش و دویدم و دو تا حوله پیدا کردم و دور تنمون پیچیدیم .. ، تا بکشونمش توی اتاق دیگه جونی برام نمونده بود ، بعد از نیمساعت هنوز هم گریه اش بند نمیومد ، دیگه اشک نداشت اما هق هق میکرد ، دیگه برام مهم نبود که لخته ، دیگه لرزش سینه های بلوریش رو نمیدیدم ، موهای خیسش که نامرتب به کمرش چسبیده بود دیگه برام جذابیت نداشت ، حتی ساقهای گوشتالو و لختش و پوست بی عیب بدنش که از سرما دون دون و برجسته شده بود هیچ حسی توی من بیدار نمیکرد ، فقط دلم میخواست آروم بشه و دیگه گریه نکنه ، بردمش توی رختخواب و کنارش خوابیدم و لحاف رو تا گردنهامون بالا کشیدم و بهش چسبیدم ، بالاخره گریه اش بعد از سه ربع بند اومد و دستی به سرم کشید ، ضعف کرده بود و میلرزید ، سفت بغلش کردم بعد از یه ساعت بالاخره یه کلمه حرف زد و گفت حمید شراب بیار.. ، یه ثانیه مکث کردم اما بعد از رختخواب جستم بیرون ، هر چیزی از اون گریه بهتر بود .. ، یه استکان رو از شراب پر کردم و به اتاق برگشتم ، از دستم گرفت و یه نفس بالا رفت .. ، میدونستم دیر یا زود به حرف میاد ، میترسیدم ازش بپرسم چی شده دوباره یادش بیفته و بزنه زیر گریه .. ، آروم خزیدم زیر لحاف و بهش چسبیدم ، استکان خالی رو روی میز عسلی کنار تخت گذاشت و به لوستر اتاق خیره شد .. ، بعد از چند دقیقه شروع به حرف زدن کرد ..
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت پانزدهم از من بدبخت تر هم کسی هست ؟ شوهرم میره هر شب با یه زن جدید میخوابه و بجاش پسرم از بدنم لذت میبره و دلش میخواد باهام بخوابه .. ، چند سال پیش وقتی با فریدون ازدواج کردم بعد از چند وقت فهمیدم که نمیتونم جمعش کنم ، بیخیالش شدم و چسبیدم به تو .. ، همه عشقی که باید میدادم به اون دادم به تو .. ، به امید اینکه تو مثل اون نشی و مونس دلم بشی ! ، یه تابستون لعنتی تنها با اون ولت کردم و حالا میبینم تو از اون بدتر شدی .. ، البته ربطی به تابستون نداره ، از کوزه همان برون تراود که در اوست ! ، همینی دیگه .. ، تخمه خودشی ! ، گفتم مامان وقتی با بابام ازدواج کردی عاشقش بودی ؟ نگاهم کرد و با یکم تردید گفت وقتی ازدواج کردم نه ..! ، تو یه دورانی باهاش ازدواج کردم که هم خودم یکم احوال خوشی نداشتم و هم از طرف خانواده تخت فشار بودم که زودتر ازدواج کنم .. ، فورا فهمیدم که خاله پروانه در مورد عاشقی مامانم راست گفته و احتمالا مامانم واسه فراموش کردن عشق اولش با بابام ازدواج کرده بوده ، ادامه داد اما بابای عوضیت خیلی آدم باهوشیه و اینقد باهام خوب بود و خوشرفتاری کرد و دور و برم چرخید تا کم کم عاشقش شدم ، اخماش توی هم رفت و ادامه داد اما وقتی من عاشقش شدم عین یه پسربچه که پازلش حل شده باشه دیگه هیجانش فروکش کرد و دوباره رفت سراغ زنهای دیگه .. ، حس میکردم خیانت میکنه اما نمیتونستم مچشو بگیرم ، خیلی زرنگ بود .. ، حالا دوباره فکر میکردم یکم به سمتم برگشته و میتونم زندگیم رو پس بگیرم .. ، سرشو بین دستهاش قایم کرد و گفت اما بیفایده است .. ، گذشته ولم نمیکنه ..، لابد تقاص یه چیزی رو دارم پس میدم دیگه .. ، گفتم چه گذشته ای ؟ گفت هیچی ! ، گفتم بگو دیگه مامان .. ، اینهمه حرف زدم و چیزهایی رو که نباید بهت میگفتم تعریف کردم ، ساکت شد ، گفتم بگو دیگه .. ، گفت زمانی که من دانشگاه میرفتم هنوز جامعه خیلی سنتی بود و بابای من خیلی روشنفکر بود که اجازه داد من برم دانشگاه ، توی دانشگاه هم اگر کسی دختر ها رو اذیت میکرد دخترها جرات نداشتن حرفی بزنن ، تو اون دوران ، قبل از اینکه با بابات ازدواج کنم و بهت گفتم که زیاد حال و روز خوبی نداشتم چند تا از دوستهام یه شب پیشنهاد دادن که یه گروه درست کنیم و از خودمون در مقابل پسرها دفاع کنیم و نذاریم راحت اذیتمون کنن و قصر در برن .. ، گفتم اوه اوه .. ، گفت جوون بودیم دیگه .. ، گفتم خوب .. ، گفت خوب یه کارهایی کردیم که زیاد خوب نبود ، لابد الان دارم تقاص اون روزها رو پس میدم دیگه ، وگرنه چه دلیلی داشت یکی بابات و یکی مثل تو نصیبم بشه .. ، قاه قاه خندیدم و گفتم لابد خیلی گناههای بزرگی کردی که من نصیبت شدم ، بیخودی نیست که ، خندید .. ، خودمو لوس کردمو گفتم چیکار میکردین مامان ؟ نگاهم کرد و خندید .. ، گفتم بگو دیگه .. ، گفت هیچی هر کی از یه پسر شکایت میکرد که اذیتش کرده نقشه میکشیدیم و پسره رو حسابی ادب میکردیم .. ، گفتم خوب این که بد نبوده .. ، اخم کرد و گفت زیاد هم خوب نبوده .. ، سینه اش رو توی دستم گرفتم و تکون دادم و گفتم اونی که از همه بدتر بود رو تعریف کن ، گرم شده بودیم و دیگه نمیلرزید ، البته مشروب هم تو گرم شدنش بی تاثیر نبود ، خندید ، گفتم بگو دیگه ، گفت بزار ببینم اصلا چرا دارم این چیزها رو واسه تو تعریف میکنم ؟ من اصلا به بابات هم نگفتم ، گفتم واسه اینکه منم یه چیزهایی واست تعریف کردم که واسه هیچکس دیگه تعریف نکردم و نمیکنم ، خندید و گفت تو وظیفه ات هست ، من مامانتم ، ولی من وظیفه ای ندارم که اینطور چیزها رو واسه تو تعریف کنم ، گفتم آهان .. ، خندید و گفت حالا بهت میگم ، اما جون شهین یه وقت به کسی نگی ها .. ، گفتم باشه مامان .. ، گفت خوب چیز قابل افتخاری نبوده که .. ، بیشتر احساس گناه میکنم .. ، گفتم مگه چیکار کردین ؟ انگار به یه چیز دوردست نگاه میکنه نگاهش خیره شد بعد یهو لبخند زد و گفت یه پسره گند دماغ کاشی بود بد جوری حالشو گرفتیم ، بعد هم با خنده گفت فک نکنم بعد از اون دیگه بلایی سر هیچ دختری آورده باشه .. ، خندیدم و گفتم چیکار کردین بگو دیگه .. ، خندید .. ، نگاهم کرد و گفت تو افسانه قریشی رو یادته ؟ یکم فک کردم و گفتم اون زنه که دو سه سال پیش با دخترش اومد خونمون ؟ گفت آره آفرین .. ، اون دوست دوران دانشگاهم بود ، گفتم خوب .. ، گفت خوب ... ، جون حمید به کسی نگی ها .. ، گفتم نمیگم جون خودت بگو دیگه .. ، گفت یه پسره پولدار کاشونی که اصلیتش نیاسری بود تو کلاس ما بود ، افسانه خیلی از این پسره خوشش میومد ، پسره تو تهران یه خونه مجردی قشنگ داشت ، یه بار با افسانه قرار گذاشت و بردش خونه .. ، فرداش افسانه دانشگاه نیومد ، پس فرداش که اومد هم حال روز خوبی نداشت ، پسره کاشونی هم هروقت نگاهش سمت افسانه میفتاد پغی میزد زیر خنده ، فهمیدم یه اتفاقی بینشون افتاده .. ، شب توی خوابگاه حسابی افسانه رو سین جین کردیم ، بالاخره زبون وا کرد ، یه لباس بلند تنش بود ، لباسشو در آورد و دیدیم تمام کمرش جای کمربند مونده ، گفت پسره کشوندتش توی خونه و بعد دست و پاشو بسته و لختش کرده و تا میخورده زدتش ، بعد هم کرده و ولش کرده تو خیابون .. ، گفتم اوه .. ، گفت آره کثافت ، گفتم شما چیکار کردین ؟ گفت خیلی وقت بود این پسره دنبال من بود و بهش محل نمیدادم ، فرداش که رفتیم دانشگاه یکم بهش روی خوش نشون دادم ، اونهم کلی کیف کرد و خوش خوشانش شده بود ، دو سه روزی دنبال خودم کشوندمش ، بعد به یکی از دوستهام که بچه تهران بود گفتم خونشون رو خالی کرد ، با دخترها رفتیم توی خونه و به پسره زنگ زدم که بیاد ، دخترها رو قایم کردم توی اتاق و بعد یه لباس لختی پوشیدم و در رو واسه پسره باز کردم ، بردمش توی اتاق و لخت شدم و نشوندمش روی تخت ، بعد خوابوندمش روی تخت و بالای سرش لخت قدم زدم اما نمیذاشتم بهم دست بزنه .. ، خندیدم و گفتم عین الان که نمیذاری من بهت دست بزنم !! ، گفت تو یکی لطفا خفه شو ! ، بعد گفت دست و پاش رو با جوراب و روسری بستم به تخت و دهنش رو بستم ، فکر میکرد قراره خیلی کیف کنه ، واسه همین هم مخالفتی نمیکرد ، همینکه دست و پاش رو محکم بستم از اتاق بیرون اومدم و با دخترها برگشتم توی اتاق ، وقتی چشمش به افسانه و بقیه دخترها افتاد شروع کرد با دهن بسته تقلا کردن و عر زدن ، فهمیده بود قراره بهش خیلی سخت بگذره .. ، اما صداش به جایی نمیرسید ، ما هم اینقد عصبانی بودیم که حالیمون نبود ، کمربندش رو برداشتیم و تا میخورد زدیمش .. ، خندیدم و گفتم حقش بوده .. ، مامانم گفت آره اما بعد افسانه شورت یارو رو پایین کشید و یه جوراب زنونه برداشت و تخمهای پسره رو باهاش بست شروع کرد به کشیدن ، هممون مشروب خورده بودیم و مست بودیم ، پسره عر میزد و جیغ میزد و ما میخندیدیم آخرش پسره از شدت درد از حال رفت و بالاخره افسانه تخمهاش رو ول کرد .. ، اولش باز هم میخندیدیم اما بعد که پسره حالش جا نیومد ترس برمون داشت ، دست و پاش رو باز کردیم و آب سرد ریختیم تو صورتش به خودش اومد اما تخمهاش رو گرفته بود و عر میزد ، لباسهاش رو پرت کردم جلوش و گفتم بپوش و گورتو گم کن ، پسره به هر بدبختی بود با وجود درد شدید لباسشو پوشید و رفت اما ماها حسابی ترسیدیم .. ، پسره فرداش دانشگاه نیومد ، دوستهاش گفتن بیمارستانه .. ، حسابی ترسیده بودیم ... ، بعد از دو سه روز دوباره پیداش شد ، از کسی شکایت نکرد اما ... ، وجدانم همیشه بخاطر این قضیه ناراحته ، بعد با ناراحتی اضافه کرد لابد آه اون زندگی منو گرفته که اینقد احساس بدبختی میکنم ! ، گفتم چرا اینقد ناراحتی مامان اون حقش بوده ، فقط یه چیزی ، گفت هان ؟ گفتم چند سالت بود وقتی این کارها رو میکردی ؟ یه فکری کرد و گفت بیست ! ، گفتم فقط دفعه دیگه که شیطونی کردم نگو به بابات رفتی که رسوات میکنم ! ، قاه قاه خندید و زد تو سرم و گفت من کجا تو و بابات کجا .. ، گفتم والا من که جرات ندارم تخم کسی رو بترکونم ، عمرا بابام هم جرات همچین کاری رو داشته باشه ، خندید .. ، گفتم بیخودی نیست همه ازت حساب میبرن ، خیلی کارها ازت بر میاد !! ظاهرت خیلی فریبنده است ! ، قاه قاه خندید ، گفتم مامان تو زندگی به این خوبی داری چرا الکی اعصاب خودتو خورد میکنی ..؟ ، بابام هم واقعا دوستت داره اما دلش میخواد گاهی شیطونی کنه .. ، تو هم به خودت سخت نگیر و یکم خوش بگذرون .. ، نگاهم کرد و گفت واقعا این چیزیه که تو میخوای ؟ شماها رو ول کنم و وقتی رو که باید صرف شماها کنم برم خوشگذرونی ؟ خوشت میاد از بغل مردهای دیگه جمعم کنی ؟ این چیزیه که بابات میخواد ؟ گفتم فک نکنم ! ، من منظورم یکم خوشگذرونی بود .. ، گفت پاشو زنگ بزن به عاطفه .. ، گفتم نمیزنم .. ، گفت اگه زنگ نزنی خودم زنگ میزنم و بعد اوضاع خیلی بدتر میشه .. ، گفتم چیکار کنم ؟ گفت اول زنگ بزن ببین چیکارت داشته بعد میگم چیکار کنی !
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت شانزدهم با تردید و ترس گوشی رو برداشتم و زنگ زدم خونه عمو فرهاد .. ، با خودم گفتم فوقش میره خونشونو آتیش میزنه و برمیگرده ، تقصیر خود عاطفه است که خواست باهاش حرف بزنم ! ، حالا پاش وایسه ! ، عاطفه خواب آلود گوشی رو برداشت ، مامانم درست کنار دستم بود ، خوبی این تلفنهای زیمنس قدیمی به این بود که اگه گوشی رو درست به گوشت میچسبوندی هیچکس متوجه حرفهات نمیشد ، گفتم سلام زن عمو ، خواب بودی ؟ با صدای خواب آلو گفت اوهوم .. ، گفتم باشه پس بعد زنگ میزنم ، مامانم با آرنج بهم سقلمه ای زد که قطع نکن و ته توش رو در بیار که چیکارت داشته ، عاطفه گفت نه عزیزم زنگ زدم ببینم میتونی مامانت رو واسه پس فردا بیاری خونه ما ؟ بعد با خنده اضافه کرد میخوام بگم حشمت و زنش هم بیان ! ، گفتم زن عمو باید اول کامپیوتر رو ریبوت کنی بعد که دیسکت برنامه رو گذاشتی کلمه ران رو تایپ کنی و اینتر بزنی ، اگه درست نشد زنگ بزنید بگم چیکار کنید ، فوری گرفت که مامان پیشمه و نمیتونم حرف بزنم .. ، گفت آهان از اون نظر .. ، خوب باشه .. ، گوشی رو بده مامانت اگه اونجاست باهاش حال و احوال کنم .. ، گفتم گوشی زن عمو صداش کنم .. ، بعد هم گوشی رو از گوشم دور کردم و مثلا صدا زدم مامان .. ، مامان ... ، مامانم از ادا و اطوارم خندید اما اخماشو توی هم کرد و با ایما و اشاره گفت نمیخواد با عاطفه حرف بزنه .. ، حقیقتش منم ترجیح میدادم با هم حرف نزنن ، با اون عصبانیتی که من امروز از مامانم دیدم و اینکه هنوز مست بود هیچ بعید نبود که گوشی رو بگیره و سر تا پای عاطفه رو به گه بکشه ، این بود که تقریبا بلافاصله گفتم زن عمو دستش تا مچ تو آرده داره خمیر درست میکنه ، عاطفه گفت آها .. ، باشه عزیزم بعدا بهش زنگ میزنم ، بعد هم یواشکی گفت بعد زنگ بزن کارت دارم .. ، گفتم چشم زن عمو سلام برسونید .. ، بعد هم تلفنو قطع کردم و رو به مامانم کردم و گفتم دیدی اشکال کامپیوتری داشت ؟ اخماشو کرد تو هم و گفت تو هم شدی واسه من استاد کامپیوتر ؟ این جنده خانم کامپیوترو بهونه کرده ... ، گفتم بهونه نمیخواد که اینقد بی حیا و پررو هست که اگه کسش بخاره زنگ میزنه و میگه میخاره بیا بخارون !! ، چشماشو گرد کرد و یه پس گردنی حواله ام کرد و گفت چشمت روشن ! بعد انگار با خودش حرف میزنه گفت این چرا کارخونه نرفته ؟ گفتم بیشتر وقتها نمیره .. ، تو هفته فقط یکی دو روز میره کارخونه .. ، بابام میگه جدیدا کمتر میاد ! ، مامانم سری تکون داد ، گفت میرم یه دوش بگیرم .. ، از پشت بهش چسبیدم و گفتم منم میام ! ، خندید ، زیر دوش دستمالی اش میکردم و خودمو بهش میمالیدم ، خیلی حال میداد ، آب صابون و کف از روی سینه های گنده و خوش فرمش پایین میریخت و از روی کس بدون مو و بی نقصش روی پاهاش میریخت .. ، صابون رو برداشتم و تنش رو کف مالی کردم ، یهو پرسید کامبیز و پروانه ... ، چی شد با هم سکس کردن؟ ، کامبیز چیزی برات تعریف کرده ؟ گفتم اوهوم ، گفت بگو دیگه .. ، در حالی که جلوش نشسته بودم و صورتم نزدیک کس قشنگش بود پاهاش رو صابون میزدم و دستمالی میکردم و کیرم در حد شکستن راست شده بود گفتم دوباره کتکم نزنی ! ، گفت خودم دارم میپرسم .. ، بگو .. ، خندیدم و گفتم کامبیز تعریف میکرد که دو سه سال پیش یه بار که اومده بود خونه دیده بود از اتاق ته خونه چسبیده به حیاط اونی که همیشه وقتی خاله پری میاد و میمونه توش میخوابه صدا میاد ، خلاصه در رو باز کرده بود و دیده بود یه واکسی چاقو کشیده بود رو خاله پروانه و داشته بزور از پشت باهاش سکس میکرده ، مامانم با دهن باز گفت وااااا ... ، واقعا ؟ کی ؟ گفتم آره کامبیز هم که وقتی سر و صدا شنیده بود یه چوب برداشته بوده با چوب پسره رو کتک میزنه و چاقوش رو میگیره و از خونه میندازدش بیرون ، خاله پروانه گفته بود دلش سوخته و به واکسی گفته بود بیاد تو کفشهای کامبیز رو واکس بزنه که یارو تو یه فرصت مناسب چاقو میکشه و میزاره روی گلوی خاله پروانه و لختش میکنه و شروع میکنه بهش تجاوز کردن که کامبیز به موقع سر میرسه .. ، مامانم با تعجب و ترس گفت همینه آدم نباید به هیچکس اعتماد کنه ها .. ، عجب دوره زمونه ای شده ، چرا پروانه چیزی بهم نگفت .. ، صابون رو بالا بردم و لای پاهاش رو هم صابون مالی کردم ، یکم پاهاش رو جمع کرد اما کاری به کارم نداشت ، عجب کس هوس انگیزی داشت ، به جهنم که مامانم بود ، به جهنم که یه روز خودم از لای همون چاک بیرون اومده بودم ، امروز فقط دلم میخواست حمید کوچیکه رو که الان حسابی بزرگ شده بود لای اون چاک ناز و خوشبو فرو کنم ! ، گفتم اگه تو بودی روت میشد به خاله پروانه بگی یه پسره واکسی چاقو روی گلوت گذاشته و از پشت بهت تجاوز کرده ؟ مامانم با یکم تردید و خجالت گفت حالا واقعا بهش تجاوز کرده بود ؟ خندیدم و گفتم کامبیز وقتی رسیده بود کیر یارو تا ته تو کون مامانش بوده .. ، مامانم قاه قاه خندید ... ، بازوم رو نشون دادم و گفتم کامبیز میگفت یارو یه کیر داشت به این کلفتی !! ، مامانم دیگه از خنده روی پاش بند نبود ، ریسه میرفت و میخندید و وسط خنده گفت پس دیگه واسه پروانه کون نمونده ! ، دستمو بردم لای چاک پاش و مثلا شروع کردم به شستن اما با انگشت چوچولشو ماساژ میدادم و اون پاهای خوشگل و گوشتالوش رو بهم میمالید ، مثلا داشت تنشو میشست و کاری به کار من نداشت ، گفتم خلاصه کامبیز مامانشو که لخت لخت بوده بغل میکنه و بعد با هم میرن حموم و توی حمام .. ، آره دیگه ... ، مامانم با چشمایی که از مستی و خماری قرمز شده بود نگاهم کرد و گفت اوهوم .. ، بلند شدم و جلوش وایسادم و از جلو محکم بغلش کردم ، سینه های گنده و بلوریش درست روی سینه هام مالیده میشد و کیر راست در حال شکستنم درست وسط چاک کسش بود با دست کون گنده اش رو مالیدم ، دوش رو بست و با همون چشمای خمار نگاهم کرد و گفت حالا این چیزیه که تو هم میخوای ؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و بجای هر جوابی گفتم اوهوم ... ، دستشو حلقه کمرم کرد ، محکمتر بهش چسبیدم و کیر راستم رو لای پاهاش محکمتر جا کردم ، دستشو تا پایین برد و کیر راستمو توی دستش گرفت و گفت تا شب صبر کن ... ، گفتم تو یه ساعت دیگه مستی از سرت میپره و دیگه نمیذاری بهت دست هم بزنم ، خندید و گفت من مست نیستم ، دستمو به کون گنده اش کشیدم و گفتم الان دیگه .. ! ، اخم کرد و گفت گفتم تا شب صبر کن ، میدونستم جای بحث نیست ، یه کلمه دیگه حرف میزدم کلا پشیمون میشد ، بهم نگاه کرد و گفت اینجا از اون شورت و سوتینها که واسه من خریده بودی باز هم داری ؟ زیاد خوشم نمیاد دوباره لباس زیرهای کثیفمو بپوشم ... ، گفتم نمیدونم مامان ، دو تا برات خریده بودم یکیشو پوشیدی و رفتی ، اون یکی رو گذاشتی موند یا با خودت بردی ؟ گفت من چیزی با خودم نبردم ، گفتم پس هست ، سری تکون داد ، دستمو بردم وسط پاهاش و چاک کسشو مالیدم ، نفس عمیقی کشید و دوباره گفت : گفتم تا شب صبر کن ، گفتم باشه و دستمو کشیدم ... ، دوش گرفتیم و از حمام بیرون اومدیم ، از هیجان نفسهای عمیق و صدا دار میکشیدم ، به چیزی که تو اون لحظه ها واقعا میخواستم خیلی نزدیک شده بودم ، کمکش کردم خودشو خشک کنه .. ، گفت همه داستان عاطفه همین بود ؟ در کمد رو باز کردم و ست شورت و سوتین خاکستری تیره رو برداشتم و درشو باز کردم و از توش جورابهای خاکستری و نازک رو بیرون کشیدم ، بالای جورابها یه جنس خاص داشت که به پوست میچسبید و اجازه نمیداد جوراب به پایین لیز بخوره ، جوراب رو توی دستم گرفتم و گفتم یه چیز دیگه هم هست ! ، با تعجب نگاهم کرد ، جوراب رو از دستم گرفت و لبه تخت نشست ، پاش رو بالا آورد و جوراب رو توی دستش جمع کرد ، به چاک کس خوشگلش که تا شده بود و از لای پاهای قشنگش بهم چشمک میزد نگاه کردم و گفتم خوب عاطفه میگفت بابام دلش میخواد وارد یه گروهی بشه .. ، اخم کرد و گفت یه گروهی ؟ گفتم چند تا زن و شوهر هستن که همشون با هم سکس دارن ، با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت چی ؟ گفتم یه بار که رفتم خونه عمو فرهاد داشت یه فیلم سکسی که خودشون ضبط کرده بودن رو نگاه میکرد ، چند تا زن و شوهر بودن که همشون جوون بودن همسنهای عاطفه و عمو فرهاد ... ، همشون لخت بودن و داشتن با هم سکس میکردن ، اما هیشکی با زن خودش نبود ، با تعجب گفت هر کی با زن یکی دیگه سکس میکرد ؟ گفتم اوهوم .. ، گفت خوب یهو بگو خوکدونی بوده دیگه .. ، گفتم خوب حالا .. ، مامانم گفت بعد عاطفه خانم فرمودن باباتون هم علاقه دارن برن وارد این جمع بشن ؟ گفتم اوهوم ! ، با عصبانیت گفت اینهمه جنده پاره دور و برش ریخته دست یکی رو بگیره و بره تو جمع ! ، گفتم اونی که گروه رو درست کرده گفته هر کسی فقط با زن واقعیش میتونه بیاد .. ، با همون عصبانیت از جاش بلند شد و گفت بعد بابای کثافتت میخواد منو بندازه تو بغل این و اون که بتونه زنهاشون رو بکنه ؟ گفتم چرا سر من داد میزنی ؟ مگه من گفتم برو یا نرو .. ، حتی بابام هم که چیزی بهت نگفته ، عاطفه فقط گفت بابات دلش میخواد اما نتونسته ، با همون لحن عصبی گفت به درک که نتونسته ، به جهنم سیاه که نتونسته ، میخوام صد سال سیاه نتونه .. ، گفتم چرا هر چی میگم عصبانی میشی ؟ گفت آخه اصلا حالیت هست چی داری میگی ؟ گفتم پرسیدی تموم شد منم گفتم نه و بقیه اش رو برات گفتم ، بعد گفتم اینها چهار تا زوج هستن که اینطوری که عاطفه میگفت با هم خارج میرن و تفریح میکنن .. ، گاهی هم خونه همدیگه مهمونی میگیرن و خوش میگذرونن ، با عصبانیت گفت اینها بچه هم دارن ؟ گفتم فک نکنم ، خبر ندارم اما فکر نکنم .. ، گفت چند روزی خوش هستن و بعد هم چند وقت دیگه طلاق میگیرن و میرن با یکی دیگه .. ، بعد سرشو وسط دستهاش نگهداشت و گفت ببین وسط چه آدمهایی گیر افتادم ، اون یکی جوراب رو از دستم گرفت و پاش کرد ، وقتی فکر میکردم که احتمالا امشب میزاره کیر تشنه ام رو وسط اون دو تا پای خوشگل فرو کنم و سیرابش کنم آب از لب و لوچه ام راه میفتاد ، شورت توری خاکستری رو از توی پلاستیک در آوردم و تماشاش کردم ، نقشهای گل و پروانه رو روش گلدوزی کرده بودن و از توی سوراخ بالهای پروانه میشد پوست سفید و دون دون کس قشنگشو ببینم .. ، شورت رو دستش دادم و با هیجان و چشمای هیز به پوشیدنش نگاه کردم ، شورتشو پوشید و دستی به برجستگی کس قلنبه اش کشید و گفت این شورت و سوتینهاش خیلی خوبه .. ، هم راحته هم شیک و سکسی ، بهش نزدیک شدم و من هم به نوبه خودم دستی به برجستگی کسش توی اون شورت سکسی کشیدم و گفتم اوهوم ، خیلی تن خورش قشنگه .. ، خندید و سوتین رو از دستم گرفت و تنش کرد ، بعد چرخید و گفت کشهاش رو پشت کمرم بکش و تنظیم کن ، کشها رو اندازه کردم و گیره سوتینش رو بستم ، لباسهاش رو تنش کرد و شورت و سوتین قبلی رو توی پلاستیک گذاشت و انداخت توی کیفش و گفت یه زنگ به عاطفه بزن و بهش بگو یه روز شام بیان اینجا ... ، با چشمای گرد شده نگاهش میکردم ، گفت میخوام باهاشون آشنا بشم .. ، ابروم رو بالا انداختم و گفتم خوب ... ، گفت بهش بگو من از هیچی خبر ندارم ، میخوای منو تو کار انجام شده قرار بدی .. ، گفتم آهان .. ، گفت همین دیگه قرارشو برای فردا پس فردا بزار و به منم بگو .. ، گفتم باشه .. ، گفت اصلا همین الان زنگ بزن .. ، گفتم مامان الان که یه دقیقه نمیشه بهش زنگ زدم ، بزار رفتیم خونه بهش زنگ میزنم ، میخواستم یکم وقت بخرم و فکر کنم ببینم نقشه مامانم چیه .. ، میدونستم بد جوری از دست عاطفه عصبانیه ، همینطور هم از دست بابام که میخواست بندازدش توی اون جمع .. ، پس چرا یهو تغییر عقیده داده بود و گفت باهاشون قرار بزارم ؟ این چیزی بود که میخواستم ازش سر در بیارم .. ، لباس پوشیدیم و از خونه بیرون اومدیم .. ، ساعت حدود هفت شب بود و دمدمه های غروب ..
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت هفدهم کنار دستم نشست ، بهش نگاه کردم و دلم رو صابون زدم که امشب حسابی از خجالتش در میام ، پام رو روی گاز گذاشتم و راه افتادم ، گفت از ماندانا چه خبر ؟ گفتم دو روزه بهش زنگ نزدم ، امشب رفتیم خونه یه زنگی میزنم و ازش خبر میگیرم .. ، گفت باشه همینطوری پرسیدم ، گفتم بابام یه زنگ نزد ! ، گفت دیروز ظهر شما تشریف برده بودین خونه پروانه زنگ زد .. ، گفت گرفتاره و دنبال کارهاشه ، شماره هتلشو داد .. ، گفتم آهان .. ، نزدیکهای تجریش بودیم که یهو جلومون ترافیک شد .. ، فکر کردم تصادف شده ، چون توی شریعتی به سمت بالا معمولا هیچوقت ترافیک نمیشد ، تکیه زدم و شیشه ماشین رو نصفه پایین کشیدم و دستم رو روی لبه شیشه گذاشتم ، وقتی نزدیکتر شدیم دیدم که ترافیک نیست و ایست بازرسیه .. ، فوری نوار رو از توی ضبط بیرون کشیدم و انداختم توی داشبورد ، یاد اسلحه زیر صندلیم افتادم و قلبم لرزید ، اگه پیداش میکردن حسابم با کرام الکاتبین بود ، اونوقتها ماشین جوونها رو خیلی میگشتن ، دنبال مشروب و این چیزها بودن ، اما معمولا به ماشینی که توش خانواده بود خیلی گیر نمیدادن .. ، نزدیک تر که شدیم یه بسیجی تابلو ایست رو به سمتم گرفت و هدایتم کرد به کنار .. ، بعد به سمت پنجره ماشین اومد و اشاره کرد که پیاده شو .. ، مامانم هم میخواست پیاده بشه .. ، گفتم تو کجا میای ؟ گفت ببینم چیکار داره ، گفتم بشین تورو خدا .. ، نشست و در ماشینو بست ، بسیجی گفت مدارک ماشین .. ، دست کردم توی جیبم که کیفم رو در بیارم اما پیداش نکردم ، یادم افتاد که وقتی میخواستم کارت باشگاه رو نشون مامانم بدم کیفم رو در آورده بودم و دیگه سرجاش نذاشته بودم .. ، گفتم متاسفانه همراهم نیست .. ، گفت مدارک خودت .. ، گفتم کلا کیفم خونه جا مونده .. ، گفت صندوق عقب رو باز کن ، باز کردم ، نگاهی انداخت و دید که خالیه ، زیر موکت رو هم نگاه کرد و دید که چیز خاصی جز زاپاس اونجا نیست ، نگاهی هم به توی ماشین انداخت و بعد گفت با من بیا .. ، مامانم گفت کجا میبریش ؟ گفتم مامان یه دقیقه صبر کن مدارک همراهم نبوده الان میرم و برمیگردم .. ، پسره منو تا پیش یه مرد میانسال که لباس سپاه تنش بود و آرم سپاه روی لباسش بود برد و گفت برادر محمدی این آقا هیچ مدارکی همراهش نیست .. ، گفت ماشینشون کدومه ؟ یارو ماشینم رو نشون داد ، محمدی پرسید بازرسی شدن ؟ پسره گفت بله تمیزه .. ، محمدی گفت اون خواهرمون که تو ماشین هستن چیکاره ات هستن ؟ گفتم مادرمه ! ، سری تکون داد و گفت متولد چه سالی هستی ؟ گفتم 45 ، گفت دانشجویی ؟ گفتم ایشالا سال دیگه .. ، گفت محصلی ؟ گفتم تا خرداد بودم .. ، یه حساب سر انگشتی کرد و گفت شما باید پارسال دیپلم میگرفتین .. ، گفتم شناسنامه ام رو بد گرفته بودن یه سال از همسن و سالهای خودم عقبم ، گفت از نظر ما شما سرباز فراری هستین !! ، با خودم گفتم یا خدا این دیگه چی میگه .. ، گفتم آقا سرباز فراری چیه ، میگم خرداد تازه دیپلم گرفتم ، امسال وقت دارم کنکور شرکت کنم .. ، یارو گفت باز اگه مدارک همراهتون بود که نشون بده یه حرفی اما اینطوری باید نگهتون داریم تا مشخص بشه چکاره هستین .. ، ترسیدم و گفتم آقای محمدی بخدا من امسال تازه دیپلم گرفتم سه ماه پیش ، کارت تحصیلی ام هم تو کیفم بود اما کیفم رو خونه جا گذاشتم ، گوشش به این حرفها بدهکار نبود ، به یه بسیجی دیگه اشاره کرد که نزدیکتر بیاد و منو بگیره .. ، عصبانی شده بودم و بیشتر از اون ترسیده بودم ، مامانم فهمید که یه جای کار میلنگه ، از ماشین پیاده شد و گفت چی شده چرا نمیای بریم ؟ گفتم این آقا میگه سرباز فراری هستی ...!! ، مامانم هم از کوره در رفت و داد زد چی میگی آقا سرباز فراری چیه این دو ماه پیش تازه دیپلم گرفته ، حق داره یه سال کنکور شرکت کنه .. ، محمدی گفت بخشنامه جدید اومده که همه میرن سربازی بعد از توی سربازی میتونن برای کنکور اقدام کنن ، مامانم با عصبانیت گفت کدوم بخشنامه خودتونو مسخره کردین بچه ام رو ول کنید ، محمدی گفت خواهر شما خویشتن داری کنید و صداتون رو بلند نکنید ، ما داریم به وظیفه امون عمل میکنیم ، باز اگر کارت شناساییش همراهش بود یه حرفی .. ، هیچ مدارکی هم که نداره .. ، مامانم دستم رو گرفت و گفت مسخره همه چی رو در آوردین .. ، مدارکش خونه است صبر کنید برم بیارم .. ، محمدی گفت امشب ما این آقازاده رو میبریم پایگاه شما زحمت بکشید صبح با مدارکش بیاید و اگر مدارکش درست بود با هم تشریف ببرید .. ، مامانم با جیغ گفت نمیزارم اینو امشب ببرید ، گفتم مامان نمیخواد داد و بیداد راه بندازی ماشینو بردار و برو صبح مدارکم توی کیفمه بردار بیا درم بیار .. ، یه شبه دیگه ، همش از این میترسیدم که ماشینو بازرسی دقیق بکنن و اسلحه پیدا بشه ، اونوقت دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم .. ، مامانم ول کن نبود ، همه اش جیغ میزد .. ، محمدی گفت خانم اگه همین الان تشریف نبرید ماشنتون رو هم توقیف میکنم چون هیچ مدارکی همراهتون نیست .. ، پریدم سمت مامانم و گفتم مامان مرگ من برو .. ، نمیمیرم که ، میبرنم یه جا ، صبح مدارکم رو بیار و درم بیار دیگه .. بعد یواشکی گفتم تو ماشین مشروب هست اگه پیدا کنن دیگه ولمون نمیکنن ! ، اینها رو به زبون میاوردم اما دل توی دلم نبود ، از ترس رنگ از رخسارم پریده بود ، مامانم رو به محمدی کرد و گفت صبح کجا بیام دنبالش ؟ گفت امشب میبریمشون پایگاه بسیج ، صبح احتمالا اعزام میشن پادگان سپاه توی میدون عشرت آباد ... ، سفارش میکنم که بزارن یه تماس بگیره و جای دقیقش رو به شما خبر بده .. ، مامانم با عصبانیت گفت خدا ازتون نگذره که اینقد موجب آزار مردم میشید .. ، بخدا اگه یه مو از سرش کم بشه یا اذیتش کنید پیدات میکنم و روزگارت رو سیاه میکنم .. ، محمدی خندید .. ، بقیه بسیجیها هم وایساده بودن و تهدیدات مامانم رو گوش میدادن و میخندیدن ، بسیجیه دستمو کشید و گفت بیا ، به مامانم گفتم برو قربونت برم ، نترس چیزی نمیشه که .. ، گفت فردا میام دنبالت مامان .. ، سری تکون دادم و دنبال بسیجیه راه افتادم ، در یه کانکس رو باز کرد و منو انداخت تو و در رو بست ، در و پنجره های کانکس بسته بود و فقط یه لامپ چهل اونجا رو روشن میکرد ، دو سه تا صندلی وا رفته توی کانکس بود .. ، سر و صدای مامانم رو میشنیدم ، داشت التماس میکرد که ولم کنن .. ، اما محمدی زیر بار نمیرفت و میگفت نمیتونه ، دو سه بار هم دوباره تهدید کرد که اگه مامانم نره ماشین رو هم میگیره .. ، بالاخره صدای روشن شدن ماشینم رو شنیدم ، رانندگی مامانم خوب نبود اما هلک و هلکی میکرد .. ، صدای دور شدن موتور نوا رو شنیدم و خیالم راحت شد که حداقل اسلحه رو پیدا نکردن .. ، حالا با فکر و خیالها و ترسهای خودم تنها شدم .. ، با خودم گفتم حتما این مردیکه راست میگه و یه قانون جدید اومده که دیگه یه سال فرصت برای کنکور نمیدن ، احتمالا سرباز کم آوردن که اینطوری توی خیابون سرباز گیری میکنن ، یاد نامه ای افتادم که از نظام وظیفه اومده بود و باید ظرف دیروز و امروز خودمو معرفی میکردم ، وقتی یاد نامه افتادم دیگه خودمو باختم ، با خودم گفتم دیگه بیفایده است ، بابام که نیست ، اسمم هم معلوم بشه از نظام وظیفه استعلام میکنن و میفهمن که نرفتم خودمو معرفی کنم راستی راستی سرباز فراری میشم .. ، توی اون کانکس بوگندوی کوچیک قلبم از ترس تند و تندتر میزد ، مطمئن شدم که از مامانم هم کاری بر نمیاد .. ، اصلا چه مدارکی میخواست بیاره که منو در بیاره .. ، یه کارت تحصیلی داشتم که سه ماه از انقضا شدنش میگذشت ، این یارو هم که میگفت طبق بخشنامه جدید دیگه وقت نمیدن که واسه کنکور درس بخونی .. ، باید بری سربازی و بعد از توی سربازی برای کنکور اقدام کنی ! ، پس دیگه مامان بیچاره من چیکار میتونست بکنه .. ، سرم رو بین دو تا دستم قایم کردم .. ، سر و صدای بازرسی و بسیجیها رو از بیرون میشنیدم ، آروم به در کانکس نزدیک شدم و دستگیره اش رو تکون دادم ، میخواستم ببینم اگر در بازه و اوضاع خر تو خره بزنم به چاک .. ، اما در کانکس بسته بود .. ، دو سه ساعتی اون جا تو خیالات خودم غوطه ور بودم و هی سناریوهای بدتری به ذهنم میرسید ، مسلما که سرباز کم داشتن و دنبال سرباز گیری بودن .. ، به شانس خودم لعنت میفرستادم ، آخه چرا اون کارت تحصیلی لعنتی رو با خودم برنداشته بودم .. ، شاید اون نجاتم میداد .. ، سر و صدایی از بیرون کانکس به گوشم رسید ، داشتن با یکی دعوا میکردن .. ، از صداها به نظرم رسید که طرف با خودش مشروب داشته چون شنیدم که یکی از بسیجیها داد میزد این زهر ماری چیه تو با خودت داری .... ، چند دقیقه سر و صدای دعوا رو گوش دادم و بعد در کانکس باز شد و یه مردی رو هل دادن تو .. ، بنظرم بیست و هفت هشت سال داشت ، چهره اش تیره بود و هیکل ورزیده و آفتاب سوخته ای داشت ، از طرز حرف زدنش و فحشهایی که میداد بنظرم اومد کاملا لاته .. ، گفت تو مگه گوشات نمیشنوه میگم اون دوای خونگیه میبرم واسه کسی ، مشروب چیه ... ، بسیجیه که بنظرم هیجده سال بیشتر نداشت و یه کلاشینکف روی دوشش بود گفت بشین تو پایگاه معلوم میشه .. ، بعد هم در کانکس رو بست ، یارو یه مشت فحش به خمینی و بقیه آخوندها حواله کرد و بعد نشست .. ، گفتم مشروب داشتی ؟ گفت یه ته شیشه عرق سگی بود سه چهار روز پیش با رفیقامون زدیم به رگ ، ته شیشه موند دلم نیومد بریزم دور گذاشتم زیر صندلی موتور ، یادم رفته بود ، این کثافتا گشتن پیداش کردن ، تورو واسه چی گرفتن ؟ گفتم میگن سرباز فراری ، یارو نگاهی به لباسهای نسبتا مرتب و سر وضع اتوکشیده من انداخت و انگار که بخواد توی دلمو خالی کنه گفت آره .. ، دو هفته پیش هم رفیق مارو سر چهارراه لشکر از روی موتور پیاده کردن و گرفتنش ، دیروز از جبهه مهران زنگ زده بود ! ، با ترس و چشمای گشاد گفتم مگه آموزش نمیدن ؟ گفت سپاهیا این مدلی هستن ، وقتی میگیرن مستقیم اعزام میکنن منطقه ، همونجا پشت جبهه آموزش میدن ! ، از روز اول تفنگ میدن دستت ، چهار تا تیر که در کنی و بفهمن بلدی تیر در کنی میفرستنت خط مقدم ! ، عرق سردی پشت گردنم نشست ، یاد آرم سپاه روی سینه محمدی افتادم و با خودم گفتم این عوضی نقشه داره صبح منو بفرسته جبهه ! ، آخ اگه مامانم میفهمید سکته میکرد ، ترس توی چشمام نشسته بود و این پسره هم متوجه شد ، گفت حالا نترس یکی دو روز نگهت میدارن ، اول میفرستن پادگان سپاه ، اونجا حق داری یه زنگ بزنی و خبر بدی کجایی ، اگه آشنا ماشنا داشته باشی از همونجا میکشنت بیرون .. ، اگر هم مثل رفیق ما بی کس و کار باشی که میفرستنت جبهه .. ، کم مونده بود زار بزنم اما غرورم اجازه نمیداد .. ، نیمساعت بعد یه پسره دیگه هم به جمع ما اضافه شد ، بزور هیجده سالش بود ، صورتش مثل کارگرها بود ، دستهای زمخت و ترک خورده ای داشت و چشماش ورقلنبیده بود ، بی حرف و نشست و سرش پایین بود ، گفتم واسه چی گرفتنت .. ، با لحجه ای که منو یاد کردها مینداخت گفت سربازی .. ، گفتم چند سالته ؟ گفت هیجده .. ، گفتم دانش آموز نیستی ؟ گفت نه کارگرم .. ، بعد سرشو گرفت و شروع به گریه کرد ، وسط گریه گفت اگر مادر پیرم نبود خودم میرفتم سربازی ، خواب و خوراک و جای گرم مفتی میدن .. ، مادرم تنهاست پول لازم داره ، کارگری میکردم براش پول میفرستادم .. ، غمگین شدم و غم خودم یادم رفت ، گفتم اگه تنها پسر باشی که معاف میشی .. ، گفت تنها پسر چیه چهار تا داداش بزرگ دارم که رفتن دنبال زندگیشان .. ، اصلا از ما خبر هم نمیگیرن .. ، گفتم دیگه نمیزارن مادرت گرسنه بمونه که ، نگران نباش ، گفت چهار ساله یه سر هم به ما نزدن .. ، زنهاشان نمیزارن .. ، سری به علامت تاسف تکون دادم .. ، پسره لات گفت خدا بزرگه پسر .. ، تو که خداش نیستی ، پسرشی ! ، نیمساعت بعد شنیدم که دارن بساط ایست و بازرسیشون رو جمع میکنن ، نگاهی به ساعتم انداختم حدود دوازده شب بود ، ما رو از کانکس پیاده کردن سوار یه ون فولکس واگن کردن که پنجره هاش رو با رنگ تیره کرده بودن ، ما سه تا رو انداختن ته واگن و بقیه هم سوار شدن توی ون .. ، رو به محمدی کردم و گفتم ما رو کجا میبرین .. ، نگاهی انداخت و گفت پایگاه مسجد . ، گفتم کدوم مسجد .. ، دیگه جوابمو نداد .. ، گفتم آخه کجا بیان دنبال من ؟ بسیجیها زدن زیر خنده و یکیشون گفت بیان دنبالت ؟ چند سالته که منتظری بیان دنبالت ؟ بعد هم همشون خندیدن .. ، گفتم خوب مدارکم رو کجا بیارن .. ، محمدی یه نگاهی به من انداخت و گفت فردا میفرستمتون پادگان سپاه ، اونجا زنگ بزن که اگه مدارک دارن بیان و درت بیارن .. ، بعد هم شروع کردن و با هم درباره شاهکارهاشون صحبت کردن که چطور مردم بدبخت رو ترسونده بودن و نوار و چیزهای دیگه ازشون گرفته بودن و من توی دلم بهشون فحش میدادم و تنها چیزی که دلم میخواست این بود که میتونستم همونجا ون رو نگهدارم و همشون رو تا میخورن کتک بزنم .. ، بالاخره ون وایساد ، وقتی پیاده شدم یه مسجد نسبتا بزرگ رو دیدم ، ما رو بردن دستشویی ، محمدی گفت اگر میخواید نماز بخونید همینجا وضو بگیرید .. ، من فوری آستینهام رو بالا زدم و کفشهام رو در آوردم .. ، محمدی نگاه با محبتی به من انداخت .. ، تو دلم گفتم فقط اگه من و تو بودیم همین الان بهت میفهموندم یه من ماست چقد کره داره .. ، وضو گرفتم و از دستشویی بیرون اومدیم ، سه تا تیکه نون از توی آبدارخونه مسجد آورد و بین ما تقسیم کرد ، بعد به یکی از بسیجیها گفت این دو تا رو ببر تا بازداشتگاه ، این برادرمون رو هم ببر توی مسجد نمازشو بخونه و بعد ببرش پیش بقیه .. ، با بسیجیه رفتم توی مسجد ، میخواستم امکانات و اطراف و اکناف رو چک کنم ، فضای شبستان و موقعیت رو نگاه کردم ، اما باز هم نفهمیدم کجای تهران هستم ، بعد رو به قبله وایسادم و قامت بستم و بسیجیه دورتر وایساد و نگاهم کرد ، وقتی مثلا نمازم تموم شد ، پسره بسیجی گفت بیا .. ، یه پتوی کثیف بهم داد و از پله های زیرزمین پایین رفتیم ، دم یه اتاق با در آهنی وایساد و کلید انداخت و در رو باز کرد ، اتاق ده دوازده متر وسعت داشت ، توش غیر از اون دو نفری که با خودم اومده بودن اینجا چهار پنج نفر دیگه هم بودن که همگی خواب بودن ، صدای بسته شدن در آهنی پشت سرم شنیده شد ، اطاق هیچ پنجره ای نداشت ، تنها نوری که توی اتاق وجود داشت نوری بود که از پنجره های اهنی روی در به داخل میتابید .. ، توی اتاق بوی گند عرق بدن و بوی چس و بوی نا مخلوط شده بود و برای یکی مثل من که به بو حساسه مثل این بود که توی چاه مستراح زندانی شده باشه یه گوشه بازداشتگاه نشستم و پتوی بو گندوی کثیف رو دور خودم پیچیدم ، هر چقدر هم بوش بد بود بهتر از سرمایی بود که از کف و دیوارهای زیرزمین تا مغز استخونم نفوذ میکرد ، سرم رو بین دستهام گرفتم و آروم و بیصدا اجازه دادم که اشکهام به پایین بریزه ، پنج ساعت پیش خودمو چقدر خوشبخت میدیدم ، از استخر در اومده بودم و حموم کرده بودم و تو آرزوی این بودم که شب بشه و با شهین خوشگل برم توی رختخواب .. و الان در حالی که فقط چند ساعت گذشته بود توی یه زیرزمین تاریک و بوگندو در حالی که یه پتوی کثیف رو دور خودم پیچیده بودم ، میلرزیدم و اشک میریختم به فکر فردای خودم بودم که قراره چی بشه .. ، راستی که روزگار چه بازیهایی داره !
اینهم چهار قسمت پر ملات واسه دوستهای وفادار و قدیمی .. ، دو سه روز هم زودتر آپ کردم که جریمه قسمت قبلی بشه تورو خدا اینقد توی دلمو خالی نکنید که این داستان تموم نمیشه و این حرفها .. ، چون واقعا دلم میخواد این داستان توی این فصل حتما تموم بشه ، اگر بعدا تونستم و وقت کردم یه داستان دیگه دست میگیرم و میام سراغتون چون دلم براتون تنگ میشه ، اما الان واقعا موقعش شده که داستان کم کم تموم بشه در مورد اون دوستانی که میگفتن سفر دوبی ، سفر دوبی جزو خاطرات آریاست ، شاید تو یه داستان دیگه وارد بشه ، اما قرار نیست هر کاری که آریا کرده حمید هم همون کارها رو بکنه .. ، حمید هم خیلی کارها کرده که آریا حتی بهش نزدیک هم نشده .. ، این به اون در ! همه نظرات و پیشنهاداتتون رو تک به تک میخونم و برام مهمه پس باز هم نظر بدین فدای همتون .. آریا
AriaT داداش دمت گرم تنها داستان بلندی که تا حالا دنبال کردم داستان تو بوده داستان جدیدت هم مطمئنا فوق العاده میشه