دمت گرم حمیدخان آریاتیعالی مینویسیمخصوصا نوستالوژی های اون سالها از قبیل ویدئو کاست، قفل مرکزی ماشین، شورولت نووایه دوستی هم نوشته بود ماندانا و فلان و بیسار و ناهید و شهینو بیار بکن فعلا که آریا معلوم نیست بگا میره یا نجات پیدا میکنهتنها آپشن موجود اینه حمید موقع نماز صبح به بهانه وضو و غسل جنابت فرار کنه از دست برادرا
پس کی آپلود میکنی داداش منتظریم همچنان داش اریا من یکی شیفته داستانت شدم همه چیش عالیه همه چیشش خیلی اقایی داش فقطط زوود به زوود آپ کن
آخرای این داستان به طرز عجیبی یه چیزی داشت به نام plot twist، یعنی از چیزی که فکر میکنی قراره اتفاق بیفته کلا جدا میشه و به سمت دیگه میره. بسیار لذت بردم از این قسمت ها، منتظر قسمت های بعدی هستم، و درسته که هربار به پایانش فکر میکنم کمی غمگین میشم، اما بالاخره هر آغازی یه پایانی داره و به نظر میرسه که این پایان اجتناب ناپذیر باشه. فقط امیدوارم اگر قراره تموم بشه، جوری تموم نشه که داغش به دل همه ماها بمونه. موفق باشی.
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت هجدهم خواب ؟ مگه میشه تو همچین شرایطی خوابید ؟ ، اینقد فکر کردم که دیگه مغزم از کار افتاد و هنگ کرد ، چشم به هم نذاشتم ، به هم سلولی هام نگاه کردم و همشون خواب بودن .. ، چطور اینقد راحت تو همچین جایی خوابیده بودن و خرخر میکردن ؟ فک کنم تنها چیزی که باعث میشد گاهی یه غلت بزنن این بود که میخواستن باد معده ای چیزی خارج کنن ! ، با خودم فکر میکردم اگر از این کثافت خونه خلاص شدم اولین کاری که میکنم اینه که همه لباسهام رو میریزم دور .. ، بعد با خودم گفتم کجای کاری مجبورت میکنن که لباسهات رو بریزی دور ، یه قبای خوشگل برات دوختن ، سبز و خاکی ! ، گشاد و عالی .. ، با یه جفت پوتین مشکی زمخت .. ، دو روز دیگه اینقد میدوی و حموم نمیری که به بوی اینجا راضی میشی و خودت بیشتر از این پتو بو میگیری ! ، گریه ام در اومده بود .. ، وقتی صدای پایی رو بیرون در شنیدم فورا به جهت در نگاه کردم و با گردش کلید توی قفل نیم خیز شدم ، همه خواب بودن و کسی متوجه صدایی نشد بجز من .. ، در آروم روی پاشنه چرخید و باز شد ، به ساعتم نگاهی انداختم ، حدود پنج صبح بود ، تو این ساعت واسه چی اومده بودن سراغ بازداشتیها ؟ ترس برم داشت ، یعنی الان میخواستن بفرستنم پادگان سپاه ؟ کسی که اومده بود همون بسیجی ای بود که دیشب باهام تا توی شبستان اومده بود و مواظبم بود که نماز بخونم .. ، وقتی دید بیدارم و نگاهش میکنم اشاره کرد که پاشو بیا .. ، از جام بلند شدم و با قدمهای نامطمئن به سمتش رفتم .. ، آروم گفت برادر محمدی گفت بیام دنبالت ببرمت برای نماز صبح ، با سر به علامت تایید سر تکون دادم ، در رو پشت سرم بست و قفل کرد .. ، دنبال سرش از پله های زیرزمین بالا رفتم ، توی دستشویی وایساد تا وضو گرفتم ، آب سرد خواب رو از کله ام پروند ، همینطوریش هم سردم بود ، بعد از اینکه با اون آب سرد وضو گرفتم دندونهام هم دیگه رسما بهم میخورد ، کفشم رو دم در شبستان بیرون آوردم بیست سی نفری توی مسجد بودن ، یه پیرمرد با صدای گرفته ای پشت بلند گو دعای قبل از اذون میخوند ، آقا یه سوال ... ، یعنی چی این مسجد ها و تکیه ها وقت و بیوقت پشت بلند گو اعصاب و روان بقیه رو خورد میکنن .. ؟؟، حالا اذان میذارید باشه .. ، دیگه جونتون در بیاد وقتی دارید مداحی میکنید یا روضه میخونید و تو سر خودتون میزنید صداتونو واسه خودتون نگهدارید !! ، اه ... ، خلاصه یه چرخی زدم ، محمدی با آخوند مسجد که ظاهرا اسمش حاج مرتضی بود صحبت میکرد ، اسم آخونده رو واسه این فهمیدم که وقتی با محمدی حرف میزد یه پسره صداش کرد حاج مرتض و آخونده به سمتش برگشت و باهاش دست داد ، محمدی وسط صحبتش با مرتضی بود و دید که من وارد مسجد شدم ، لبخندی زد و سری واسم تکون داد .. ، براش سری تکون دادم اما دلم میخواست خرخره اش رو بجوم ! ، نگاهی کردم و دیدم ظاهرا کسی کاری به کارم نداره ، توی آخرین صف نماز یه گوشه کنار چادری که قسمت زنونه رو از مردونه جدا میکرد نشستم و متوجه شدم که اون بسیجیه که منو آورد اینجا دو سه نفر اونطرفتر توی صف نشسته و گاهی زیر چشمی نگاهم میکنه و مثلا منو میپاد .. ، حالم خرابتر از اون بود که مغزم به چیزی فکر کنه ... ، صدای پیرمرد بلند شد .. ، قد قامت صلاه قد قامت صلاه... ، همه از جاشون بلند شدن و منم همراه با بقیه بلند شدم ، وسطهای رکعت اول بود که فکری به سرعت از مغزم گذشت ، گوش تیز کردم که ببینم از سمت زنونه صدایی میاد یا نه .. ، با خودم گفتم کدوم زنی ساعت پنج صبح میاد مسجد واسه نماز .. ، احتمالا قسمت زنونه مسجد خالی بود .. ، موقع قنوت نگاهی به اطراف انداختم ، این آخوندها عادت دارن تو سجده آخر کلی با خدا حرف میزنن ، نه اینکه ریایی تو کار باشه ها !! ، سجده اول رو رفتم و سرم رو به مهر چسبوندم ، صدای پیرمرد بلند شد سبحان ربی الاعلی و بمحمده ... الله اکبر .. ، بلند شدم و به محض اینکه دوباره به سجده رفتیم چادری که زنونه رو از مردونه جدا میکرد بلند کردم و دل به دریا زدم و غلتیدم سمت زنونه و دعا کردم که مسجد تو اون قسمت خالی باشه .. ، حدسم درست بود و بجز پیرزنی که کمی جلوتر مشغول سجده بود کسی توی قسمت زنونه نبود ، بدون مکث بلند شدم و به سمت در دویدم ، فشارخونم بالا رفته بود و فکر کنم بجای خون آدرنالین توی رگهام میچرخید ، کفشم توی قسمت مردونه بود ، قید کفش رو زدم و پابرهنه از در مسجد بیرون زدم ، یه ثانیه بعد توی کوچه تاریک بودم و بدون هدف پا برهنه به سمت انتهای کوچه دویدم ، دفعه اولی بود که پابرهنه روی آسفالت میدویدم ، چقدر زبر و آزار دهنده بود اما وقت فکر کردن به این چیزها رو نداشتم .. ، یه چیزی توی پام رفت ، دادم به آسمون رفت اما صدای خودم رو خوردم ، ته کوچه توی خیابون پشت یه چنار بزرگ که از پای جوی خیابون میگذشت تیکه کوچیک فلزی رو که به پام فرو رفته بود بیرون کشیدم و از توی پیاده رو با پای خونی به دویدن ادامه دادم ، صدای جوی آب و نفس نفس زدن خودم تنها صدایی بود که شنیده میشد ، کم کم داشت سپیده میزد ، هنوز کسی دنبالم نبود ، میدونستم نماز که تموم بشه حسابی عصبانی میشن و ول کن نیستن و دنبالم میگردن و توی اون کوچه ها و خیابونهای خلوت منو که با پای پیاده و زخمی میدویدم زود پیدا میکردن و میگرفتن .. ، باید زود یه جا واسه قایم شدن پیدا میکردم .. ، دوباره توی اولین فرعی پیچیدم و به سمت انتهای کوچه خاکی و تاریک دویدم ، از کوچه پس کوچه هایی که توش میدویدم حدس زدم که باید حدودای میدون راه آهن باشم ، جای دیگه ای توی تهران سراغ نداشتم که اینهمه کوچه خاکی داشته باشه ، هوا کم کم گرگ و میش میشد و توی تاریکی میشد اطراف رو دید .. ، چشمم به کرکره یه مغازه افتاد که زیرش یکم باز بود ، بدون کوچکترین مکثی به سمتش رفتم و سعی کردم بازش کنم اما خیلی سفت بود ، معلوم بود مدتهاست همونطوری رها شده ، از توی خیابون سر و صدا شنیدم ، قلبم بلندتر میتپید ، مطمئن شدم دنبال من هستن ، روی زمین دراز کشیدم و بزور خودمو از زیر کرکره ای که یه گربه به زور میتونست بره تو به داخل مغازه کشوندم دست و پام به وسایل آهنی و تیز میخورد ، نمیدونستم کجام .. ، این دیگه چه جور مغازه ای بوده ، با خودم گفتم احتمالا به یه انبار وسایل بدرد نخور وارد شدم ، خودم رو به داخل کشوندم و کورمال کورمال دنبال یه جایی گشتم که بین وسایل خودمو مخفی کنم ، درست توی لحظه ای که فکر کردم یه جایی گیر آوردم که بشینم دستم به لبه تیز وسیله ای کشیده شد و درد امونمو برید ، با دست دیگه کف دستم رو لمس کردم و خیسی و چسبندگی خون رو توش احساس کردم و همون لحظه هم ریختن قطرات خونم رو روی پای برهنه ام حس کردم ، تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که با تمام قدرتم دستم رو مشت کنم و جلوی خونریزی رو اینطوری بگیرم صدای پاهای افرادی که وارد کوچه میشدند رو احساس کردم ، قلبم با شدت میزد ، با همدیگه حرف میزدن و یکیشون گفت زیاد نمیتونه دور شده باشه .. ، صدای محمدی رو شنیدم که گفت احتمالا میره سمت خیابون اصلی که سوار ماشینی چیزی بشه و فرار کنه .. ، بعد انگار به یه نفر دیگه اشاره کرد و گفت فقط این مغازه رو هم یه چک بکن ، صدای پا نزدیکتر شد و بعد سعی کرد کرکره رو تکون بده ، بعد گفت این تکون نمیخوره ، محمدی گفت از زیرش نرفته تو ؟ صدای خنده طرف بلند شد و گفت برادر گربه که نیست ، از اون زیر فقط گربه رد میشه .. ، محمدی گفت باشه پخش بشید و همه کوچه های اطراف رو بگردید .. ، نباید بزاریم فرار کنه .. ، صدای پاهاشون دور شد و نفسی به راحتی کشیدم .. ، راحتی که چه عرض کنم .. ، با پا و دست زخمی و حال نزار و جیبهای خالی و بدون پول بدون اینکه بدونم حداقل کجای این شهر خرابشده هستم ..
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت نوزدهم بعد از چند دقیقه سرما هم شروع به نفوذ به اعماق بدنم کرد ، هر جایی که بودم تمام اطرافم پر از قطعات فلزی سرد و سنگین بود و نسیم پاییزی از زیر کرکره به داخل انبار نفوذ میکرد و پیرهن نازک و آستین کوتاه و زیرپوش نازکم نمیتونست جلوی نفوذ سرما رو بگیره و ناخود اگاه شروع به لرزیدن کردم ، سعی کردم در همون حال فکرمو متمرکز کنم و ببینم چطور میتونم از اون مخمصه جون سالم به در ببرم ، نمیدونم چقدر اونجا بودم ، اما از صدای پای افرادی که گاهی از جلوی کرکره مغازه میگذشتن و نوری که از شکاف زیر کرکره به داخل میتابید فهمیدم که هوا روشن شده و مردم دارن به سر کارهاشون میرن ، به اطرافم نگاهی انداختم ، وسط یه عالمه آشغالهای آهنی اسیر شده بودم ، قطعات اگزوز ماشین های سنگین و وسایل جوشکاری کاربیت که وسط اونهمه آهن قراضه خاک میخورد بهم فهموند که اون مغازه یه زمانی مغازه اگزوز سازی و جوشکاری ماشین بوده ، جایی واسه لولیدن نداشتم دستم رو پایین بردم و توی نوری که از زیر کرکره به داخل میتابید مشتم رو آروم باز کردم و نگاهی بهش انداختم خون بلافاصله از لای زخم عمیق کف دستم به بیرون ریخت ، دوباره مشتم رو بستم و جلوی خونریزی رو گرفتم ، گوش تیز کردم که ببینم کوچه کی خلوت میشه و هیچ صدایی نیست ، دیدن یه آدم ژولیده پولیده زخمی که از زیر در یه مغازه متروک به بیرون میخزه نظر هر کسی رو جلب میکرد .. ، درست تو همون لحظه صدای انفجار مهیبی تکونم داد ، از جام پریدم ، با خودم فکر کردم چه خبره و باید چیکار کنم .. ، فکر کردم صدام بمبارون کرده و بمبی اون نزدیکیها منفجر شده ، سر و صدای مردمی که میدویدن رو از توی خیابون و کوچه میشنیدم ، اول باید از اونجا بیرون میومدم تا بفهمم کجام و چه خبر شده .. ، توی لحظه ای که بنظرم اومد کوچه کاملا خلوته دوباره کف زمین دراز کشیدم و با زحمت خودمو از مغازه متروک بیرون کشیدم ، هوا کاملا روشن شده بود .. ، کوچه کاملا خلوت شده بود ، از دوردستها صدای همهمه مردم رو میشنیدم ، نگاهی به خودم انداختم و وحشت کردم ، شلوار و لباسم به شدت خاکی و کثیف و پر از خون خشک شده بود ، دیگه میتونستم قیافه خودمو تصور کنم .. ، به شدت از سرما میلرزیدم ، سعی کردم تا جایی که میشه لباسهام رو مرتب کنم ، از سرما دندونهام به هم میخورد ، یه زن چادری از کنارم گذشت ، نگاه ترسیده ای بهم انداخت و ازم فاصله گرفت و رد شد .. ، کمی بیشتر وارد کوچه خلوت شدم ، کنار در یه باغچه کوچیک با دیوار کاهگلی و در چوبی که اونوقتها هنوز تو بعضی از مناطق تهران میتونستی پیدا کنی روی پله ورودی باغچه روبروی افتاب نشستم و گذاشتم که پرتوهای آفتاب گرمم کنه .. ، ذهنم به شدت درگیر بود ، اولین چالشم این بود که بفهمم کجا هستم و اون صدای مهیب چی بوده ، هنوز هیچ نشونه ای از اینکه بفهمم کجا هستم پیدا نشده بود ، چشمام رو بستم و در حالی که فکر میکردم از خستگی و سرما کرخ شدم و از حال رفتم .. ، با صدای گرفته و تو دماغی یه نفر که تکونم میداد و باهام حرف میزد لای چشمامو باز کردم .. ، یه مرد مسن با چهره ای آفتاب سوخته و چروکهایی که سنش رو به نظرم حدود هفتاد سال نشون میداد میگفت پاشو پاشو .. ، خوبی ..؟؟ لای چشمهام رو باز کردم گفت خوبی پسرم ؟ به زور گفتم اوهوم .. ، گفت تو توی اون بمبگذاری بودی ؟ بمبگذاری ..؟؟؟ توی ذهنم فورا فهمیدم که اون صدای مهیب مال یه بمب گذاری توی اون اطراف بوده ، سری تکون دادم و گفتم اوهوم .. ، این قضیه کاملا خونین و مالین بودن و بدون کفش بودن منو توجیه میکرد .. ، دستم و گرفت و بلندم کرد و گفت میتونی راه بری ؟ سری تکون دادم و گفتم آره .. ، گفت بیا مغازه من نزدیکه ، زنگ میزنم اورژانس .. ، کشون کشون منو تا مغازه خوار و بار فروشی محقری کشوند و صندلی فلزی رو که با روکش چرم قرمز تیکه پاره شده ای مفروش شده بود از پشت مغازه جلو کشید و منو روش نشوند و گفت بشین الان زنگ میزنم اورژانس .. ، بزور از جام بلند شدم و گفتم نمیخواد .. ، خوبم ، پیرمرد گوشی رو سر جاش گذاشت و پرسید پس کجا زنگ بزنم ؟ همون لحظه پسرک ده دوازده ساله ای سراسیمه وارد مغازه شد و گفت آقا سید تو بمب گذاری حاج مرتضی شهید شده ، بعد با تعجب نگاهی به من انداخت ، پیرمرد سری تکون داد و گفت حاج مرتضی آدم خوبی بود خدا بیامرزدش ، بعد که دید پسرک چشم ازم برنمیداره گفت این بنده خدا هم موقع بمب گذاری تو مسجد بوده ، بعد ازم پرسید به کی زنگ بزنم پسرم ؟ گفتم اگه اشکال نداره خودم بیام .. ، پیرمرد گوشی تلفن رو به سمتم دراز کرد و گفت بیا عزیزم .. ، لنگ لنگون به سمتش رفتم و بدون تردید شماره خونه کامبیز رو گرفتم ، ساعت بزور چند دقیقه از هشت گذشته بود و مسلما کامبیز خواب بود .. ، تلفن چندین تا زنگ خورد تا بالاخره صدای خواب آلوده کامبیز توی گوشی بلند شد ، گفتم کامبیز منم ، انگار که خواب از کله اش پریده باشه گفت اوه .. ، کجایی پسر .. ، از دیشب که مامانت گفت گرفتنت به صد جا زنگ زدیم پیدات نکردیم ، کجایی ؟ گفتم گوشی رو میدم به این بنده خدا که من تو مغازه اش هستم بهت آدرس بده فقط خواهشا زود بیا که حالم اصلا خوب نیست ... ، بعد هم گوشی رو به سمت سید دراز کردم و آروم گفتم خواهشا چیزی از بمب گذاری و اوضاع من نگید فقط بهش آدرس بدید .. ، پیرمرد سری تکون داد و گوشی رو گرفت و شروع کرد به آدرس دادن .. ، آره پسرم باید بیای طرشت .. ، زیر گذر رو که رد کردی ؟ با خودم گفتم هان ؟ طرشت ؟ من تا حالا فکر میکردم باید حوالی راه آهن باشم .. ، حالا میفهمیدم چرا اینجا اینقد کوچه باغ هست .. ، گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم تا مامانم راه نیفتاده بره اینور و اونور دنبال من و اوضاع رو خراب کنه بهتره خودم بهش زنگ بزنم ، دیشب که گرفته بودنم قبل از اینکه بفرستنم بازداشتگاه اسمم و آدرسم رو پرسیده بودن ، اسمم رو درست گفتم اما فامیلی رو قاطی کردم و مثلا بجای اسلمی گفتم سلامی ، آدرس رو هم یه چیز الکی گفتم و اونها یادداشت کردن ، واسه همین هم مطمئن بودم اونها نمیتونن پیدام کنن اما اگر مامانم میرفت دنبالم و با اسم و رسم درست دنبالم میگشت دیگه اوضاع عوض میشد ، به سید گفتم میشه یه زنگ دیگه هم بزنم ؟ گفت آره عزیزم ، حتما .. ، گوشی رو برداشتم و تلفن خونه رو گرفتم ، بلافاصله بعد از اولین زنگ مامانم گوشی رو برداشت و با صدای ترسون و عصبی گفت الو .... ، بمیرم الهی ، میدونم که اون از من بدتر خوابیده ، میدونستم که اوضاعش چقد خرابه .. ، سعی کردم صدام رو محکم کنم ، سعی کردم نلرزم .. ، با محکمترین لحنی که میتونستم تو اون لحظه صحبت کنم گفتم سلام مامان .. ، پشت تلفن تقریبا جیغ کشید ، کجایی حمیدم ؟ گفتم مامان من خوبم ، زنگ زدم کامبیز داره میاد دنبالم .. ، نذاشت حرفم تموم بشه ، داد زد منم میام ، گفتم نه مامان هیچ مشکلی نیست ، کامبیز میاد دنبالم با هم میایم ، گفت حمید جون من خوبی مامان ؟ صدات میلرزه .. ، گفتم یکم بد خوابیدم اما خوبم ، کامبیز بیاد بعد با هم میایم خونه .. ، گفت حمید تورو خدا مستقیم بیا خونه .. ، گفتم چشم مامان .. ، صدای هق هقش بلند شد ، گفتم خوبم مامان .. ، گفت باشه ، زود بیا ... ، خداحافظی کردم و قطع کردم ، پیرمرد نگاهی بهم انداخت و گفت خوب کردی چیزی به مادرت نگفتی ، اول برو یه جا خودتو تمیز کن بعد برو خونه ، سری به علامت تایید تکون دادم ، پیرمرد از ته مغازه یه استکان چایی ریخت و برام آورد و با دو تا قند دستم داد ، این چیزی بود که تو اون ثانیه ها از هر چیزی بیشتر میخواستم ، چای داغ رو آروم توی دهنم ریختم و گرماش رو با تمام وجودم جذب کردم و قورت دادم ، یه قند توی دهنم گذاشتم و بقیه چای رو یه نفس بالا رفتم ، پیرمرد گفت یکی دیگه میخوای پسرم ؟ بدون تعارف گفتم آره لطفا .. نمیدونم کامبیز چطوری آماده شده بود و خودشو از تجریش به طرشت رسونده بود چون فک کنم بیست و پنج دقیقه بیشتر از زمانی که من بهش زنگ زدم نگذشته بود که پیداش شد ، قیافه منو که دید وا رفت ، به سمتم دوید و گفت چی شدی حمید ؟ گفتم توی مسجد بمب گذاشته بودن من اونجا بودم ، از ترس رنگش سفید شد ، گفت دیدم چقد شلوغ پلوغ بود ، بریم بیمارستان ؟ گفتم من زیاد چیزیم نشده ، از سید تشکر کردم و خودمو توی ماشین گنده کامبیز جا دادم ، نمیدونم این ماشین گنده رو چطوری تا وسط اون کوچه تنگ آورده بود ، جای دور زدن نبود ، کامبیز از پیرمرد پرسید این کوچه تهش بن بسته ؟ پیرمرد گفت کوچه های طرشت هیچکدوم بن بست نیستن فقط ته کوچه که رسیدی بپیچ دست راست و بعد دوباره از یکی بپرس ، چون ممکنه گم بشید ، تا از اون کوچه باغها بیرون بزنیم و چشممون به خیابون بیفته براش تعریف کردم که چطور گرفتنم و اسم آدرس الکی دادم و کجا خوابیدم و چطور فرار کردم ، وقتی داستان فرارم رو تعریف کردم دست راستش رو بلند کرد و به شونه ام زد و گفت دمت گرم تو خودت یه آرسن لوپنی پسر ... ، بعد اشاره ای به دستم کرد و پرسید اوضاعش چقد خرابه ؟ گفتم اگه مشتم رو باز کنم ماشینتو خون برمیداره .. ، گفت پس اول میریم بیمارستان نشونش بده ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم قبلش یه دمپایی واسم بگیر .. ، قاه قاه خندید .. ، یه دمپایی سفید برام از کفش ملی گرفت و بعد جلوی یه درمونگاه وایساد .. ، توی آیینه ماشینش نگاهی به خودم انداختم و از چیزی که توی آیینه میدیدم وحشت کردم ، موهای کثیف و ژولیده ، صورت چرب و چیلی و خونی ، به همه اینها لباسهای کثیف و خونی رو هم اضافه کنید .. ، داد زدم وای ی ی .. ، کامبیز نگاهم کرد و خندید و گفت آره ...! ، نشستم توی ماشین و گفتم اول میریم خونه ارواح یه دوش بگیرم و لباس عوض کنم .. ، کامبیز گفت مردیکه این که شوخی برنمیداره .. ، بعد دستمو گرفت و کشید پایین .. ، توی درمونگاه همه چپ چپ نگاهم میکردن ، کامبیز رفت و به مسئول پذیرش گفت نزدیک محل بمب گذاری بوده و دستش با شیشه بریده .. ، یارو بدون نوبت منو فرستاد پیش دکتر اورژانس .. ، دستم رو که باز کردم خونریزی دوباره شروع شد دکتر به کف دستم دو بار با سوزن تزریق کرد و بعد اسپری بی حس کننده پاشید و بدون معطلی شروع به بخیه زدن کرد ، از درد به خودم میپیچیدم و فرو رفتن سوزنها رو به کف دست خودم تماشا میکردم ، دکتر با آخرین سرعتی که توی خودش سراغ داشت دستم رو بخیه زد ، هشت تا بخیه خورد ، بعد دستم رو با محلولهای ضد عفونی شست و زخمم رو بست ، گفتم دکتر من الان میخوام برم حمام .. ، نگاهی بهم انداخت و گفت آره خوب ! ، بعد گفت یه دستکش لاتکس از داروخانه بگیر و بالاش رو با چسب به دستت ببند و سعی کن که اصلا خیس نشه .. ، ازش تشکر کردم ، کامبیز تسویه حساب کرد و از درمونگاه بیرون اومدیم .. ، کامبیز گفت حمید مامانت خیلی نگرانه ، یا بریم خونه خودتون یا بریم خونه ما و بگم مامانت بیاد که ببیندت خیالش راحت بشه ، گفتم میدونم نگرانه اما الان با این ریخت منو ببینه واقعا سکته میکنه .. ، به کامبیز گفتم از داروخانه وسایل پانسمان و دستکش لاتکس بگیره و بعد با هم رفتیم خونه ارواح ، در رو که باز کردیم و رفتیم تو سارا از توی اتاق بیرون اومد که بهمون خوشامد بگه ، اما با دیدن من قیافه اش وحشتزده شد و دوید جلو و گفت وای خدا چی شده حمید آقا ... ؟ گفتم هیچی تصادف کردیم ، میرم دوش بگیرم .. ، بعد رفتیم توی اتاق سرهنگ لباسهام رو از تنم بیرون آوردم ، کامبیز همه لباسهام رو لوله کرد و گفت من با اجازه همه اینها رو میریزم دور ! ، با سر تکون دادم و تایید کردم ، دستکش لاتکس رو از توی جلد در آوردم و دستم کردم ، کامبیز قسمت بالای دستکش رو با چسب محکم کرد که آب توش نره .. ، بعد نگاهی بهم انداخت و گفت تو که نمیتونی خودتو بشوری .. ، بعد خنده ای کرد و گفت میخوای من بیام و بشورمت .. ، هان ؟ خندیدم ، کامبیز گفت اوه .. ، بعد صدا کرد سارا .. ، سارا .. ، سارا بدو بدو اومد ، کامبیز با خنده گفت حمید دستش زخمیه و نمیتونه خودشو بشوره ... ، میخواستم باهاش برم حمام اما نذاشت ، ولی به نظرم با تو میاد .. ، سارا خندید و گفت باشه .. ، حتما ! ، کامبیز گفت آقا رضا کجاست ؟ سارا در حالی که سارافونشو در میاورد گفت خونه پیش خاله اش .. ، در حالی که سارا لخت میشد به سمت گوشی تلفن رفتم و برش داشتم و تلفن خونه رو گرفتم ، مامانم فوری گوشی رو برداشت ، گفتم سلام ، گفت زهر مار مگه نگفتم مستقیم بیا خونه ؟ گفتم مامانی دیشب تو خوکدونی خوابیدم ، الان بوی گه میدم لباسهام به کثافت کشیده شده ، گفتم بیام اینجا یه دوش بگیرم بعدش میام خونه .. ، گفت چی شد ولت کردن ؟ گفتم حالا میام تعریف میکنم ، دیگه چیزی نگفت ، خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم ، سارا لخت شده بود ، شورت نخی زرد رنگش فرو رفته بود لای چاک کسش ، کیرم خود به خود برجسته شد .. ، کامبیز لبخندی زد و من و سارا رو تا دم حمام بدرقه کرد .. ، رفتم توی وان و آب گرم رو باز کردم ، فکر میکردم اینقد کثیفم که حسم میگفت باید یه هفته خیس بخورم تا اونهمه کثافت از تنم بیرون بیاد ، سارا شورتشو هم قبل از اینکه خیس بشه در آورد و آویزون کرد کنار حوله ها .. ، بعد پاهاش رو یکی یکی بلند کرد و اومد توی وان .. ، شامپوی سرم رو از کنار وان برداشت و ریخت توی آب داغ وان بعد هم آروم آروم با لیف آب و کف رو از توی وان برمیداشت و روی تنم میریخت و کثیفیهای تنم رو تمیز میکرد ، دستی رو که بخیه داشت از وان بیرون گذاشتم و چشمام رو بستم ، خسته تر از اون بودم که بخوام به سکس با سارا فکر کنم ، حداقل بیست ساعت بود که نخوابیده بودم و اونهمه ماجرا برام اتفاق افتاده بود ، کامبیز کله اش رو از لای در حمام تو آورد و با دیدن من که ریلکس کردم و چشمام رو بستم گفت منو باش که فکر میکردم الان چیکار دارید میکنید ! ، سارا خندید ، با بیحالی چشمام رو باز کردم و گفتم از خستگی دارم میمیرم .. ، کامبیز سری تکون داد و به سارا گفت پس بیزحمت زود بشورش بندازش بیرون تا مامانش نیومده ، سارا وقتی اسم مامانمو شنید ترسید و با سرعت بیشتری شروع به تمیز کردنم کرد ، سارا موهای چسبیده و کثیفم رو هم دو سه بار شست و بعد با دوش دستی تنمو آب کشید و بقول کامبیز از توی حمام پرتم کرد بیرون ... ، تنمو که خشک کردم و گوشه تخت ولو شدم کامبیز گفت چیکار کنیم حمید ؟ در حالی که دستکش رو از دستم در میاوردم گفتم یه سر بریم پیش مش موسی ... ، کامبیز چشماش چهارتا شد و گفت فراش مدرسه ؟ سری تکون دادم و گفتم ببین با اینکه دستکش پوشیدم و اینهمه هم مواظب بودم پانسمانم کاملا خیس شده ، آره مش موسی رو میگم فراش دبیرستانمون ، کامبیز پلاستیکی که توش وسایل پانسمان بود رو کنار دستم روی تخت گذاشت و گفت چیکارش داری ؟ باندهای خیس رو از روی زخمم باز کردم و گفتم مرکوکروم رو بده ، کامبیز یه تیکه پنبه رو با دوا گلی خیس کرد و دستم داد ، گفتم برم یه پولی بهش بده از اون دفتر داره که میشناخت و پول میگرفت نمره هامونو بالا پایین میکرد یه کارت تحصیلی بگیره ، دیشب نزدیک بود کونم به گا بره ، کم مونده بود سر از جبهه در بیارم .. ، کامبیز ابروش رو بالا انداخت و گفت باشه با دوا گلی روی زخم و بخیه ها رو تمیز کردم و بعد یه گاز استریل روی زخم گذاشتم و کامبیز با باند روی زخم رو بست و با چسب محکمش کرد ، از جام بلند شدم و توی کمد دنبال یه دست لباس تمیز گشتم که بپوشم ، همون لحظه سارا هم در حالی که یه حوله دور خودش پیچیده بود از در حمام بیرون اومد ، به قیافه سکسی و کردنیش نگاهی کردم و گفتم به نظرم باید یونیفرم اینجا رو عوض کنیم .. ، نگاهی به خودش انداخت و قاه قاه خندید .. ، یه دست لباس اسپورت پوشیدم و کفشهای کتونی مشکیم رو که خیلی دوستشون داشتم برداشتم ، اونوقتها از این نظر هم خیلی توی مضیقه بودیم ، کفش اسپورت پیدا نمیشد ، مخصوصا کفش خارجی .. ، یه مشت کفشهای داغون داخلی تولید میکردن که هم ناراحت بودن و هم دو روزه پاره میشدن ، بهترینشون آدیوس بود که نمیدونم کسی یادش میاد یا نه اما وقتی پات میکردی انگار که مستقیم داری روی آسفالت راه میری ، اصلا راحت نبود ، خلاصه که وقتی بابام این کفش نایک رو برام آورد هیچکس توی دبیرستان هنوز این مارک رو نشنیده بود و من باهاش کلی قیافه میگرفتم !
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیستم مش موسی حدود شصت سال داشت ، با مو و ریشهای یه دست سفید ، با دیدن من و کامبیز لبهاش به خنده وا شد ، جزو مشتریهای ثابتش بودیم ، ساندویچ کالباس درست میکرد با یه پره کالباس و یه پره خیارشور و دو تا تیکه گوجه و یه نون بولکی .. ، مال ما رو مخصوص درست میکرد و مخصوص پول میگرفت ، یه پولی بهش میدادیم و میرفت از بیرون دبیرستان برامون توپ پلاستیکی میخرید و میاورد ، گاهی هم یه پولی بهش میدادیم و در مدرسه رو باز میکرد و ما جیم میشدیم .. ، آخر ثلث هم که میشد اگر نمره کم داشتیم یه پولی بهش میدادیم و میرفت با یه دفتر داری که میشناخت هماهنگ میکرد و نمره هامونو درست میکرد ، با رفتن ما دو تا از مشتریهای خوبش رو از دست داده بود ، گفت چه خبر اینورها .. ، گفتم مش موسی یه کارت تحصیلی سفید میخوام ، اخماش رفت توی هم و گفت نمیشه .. ، گفتم میشه مش موسی ، بعد هم یه پونصد تومنی از کیفم در آوردم و روی میز کثیفش گذاشتم ، چشم از پونصد تومنی برنمیداشت اما گفت نمیشه مهر دبیرستان فقط پیش آقای سخاوتیه . ، مدیر سختگیر دبیرستان رو میگفت ، گفتم مهر همیشه رو میزشه اونهم که همیشه توی دفتر نیست ، یه دقیقه که نیست یه مهر روی عکس من بزن و بیارش .. ، هنوز خیلی دو دل بود ، گفتم تو کارت رو بیار من یه پونصدی دیگه هم بهت میدم .. ، تیر خلاص رو بهش زده بودم ، چند تا ساندویچ پنج تومنی بفروشه تا هزار تومن کاسب بشه .. ، گفت یه کاریش میکنم ، گفتم صبح میام کارتو بگیرم .. ، چشماش گرد شد و گفت نمیشه .. ، گفتم اگه تو مش موسی هستی و من تورو میشناسم میشه .. ، بعد هم یه عکس از کیفم در آوردم و دادم بهش .. ، گفتم تو فقط عکس رو بزار و مهر بزن خودم بقیه اش رو مینویسم .. ، پونصد تومنی رو از روی میز قاب زد و به ثانیه ای توی جیبش فرو کرد .. ، عکس رو از دستم گرفت و گفت شاید فردا نشه .. ، گفتم میشه مش موسی ، همین الان یه کارت سفید از اون دفتر داره بگیر و عکسمو منگنه کن روش ، بعد یه ثانیه که دیدی سخاوتی از دفتر بیرون اومد برو مهرش کن ، صبح میام میگیرم .. ، سرشو خاروند و گفت ببینم چیکار میکنم .. ، گفتم صبح میام دنبالش .. ، با مش موسی خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم .. ، حدودای ظهر بود ، به کامبیز گفتم حالا اگه زحمتت نیست منو برسون خونه ... وقتی پژو 504 انگوری عمو فرهاد رو دیدم که دم در خونه پارک شده از تعجب و ترس زبونم بند اومد ، وای خدا شهین احتمالا عاطفه رو کشونده خونه که دهنشو صاف کنه .. ، ای خدا اصلا حال دعوا مرافعه ندارم ، بعد از بیست ساعت بیخوابی و هیجان فکر میکردم الان میام و چند دقیقه میخوابم و نفسی تازه میکنم اما الان ... ، کامبیز گفت ماشین عمو فرهادت نیست ؟ گفتم چرا هست ، گفت احتمالا بخاطر تو اومدن ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم امیدوارم همینطور باشه .. ، اخماش رو توی هم کرد و نگاهم کرد و گفت چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم هیچی ، همینه ... ، کامبیز کشتیش رو پشت ماشین عمو فرهاد پارک کرد و پیاده شدیم .. ، زنگ زدم ، صدای مامانم از پشت آیفون گفت کیه ، گفتم منم مامان ، تقریبا با جیغ و خوشحالی گفت اومدش .. ، صداش رو که شنیدم خیالم راحت شد که دعوا در کار نیست ، با کامبیز رفتیم توی خونه ، مامانم بدو بدو اومد و بغلم کرد و بلافاصله گفت دستت چی شده ؟ گفتم هیچی یکم بریده ، داستانش طولانیه .. ، مامانم بالاخره ولم کرد و متوجه کامبیز شد و بغلش کرد و باهاش روبوسی کرد ، کامبیز با چشماش دنبال رویا میگشت و منتظر رویا بود ، مامانم انگار بلافاصله فهمید چون گفت رویا دیشب تا صبح بیدار بود و نگران حمید بود اما صبح که گفتید حمید خوبه و اومده خونه دیگه خیالش راحت شد و رفت موسسه آموزشی که یکی از دبیرها رو ببینه و چند تا سوال بپرسه ، مامان یه بلوز یقه دار سفید خیلی نازک تنش بود و یه دامن کرم رنگ نسبتا کوتاه با گلهای کوچیک صورتی و زرد بدون جوراب پوشیده بود و یه کفش قهوه ای سوخته لختی پاش کرده بود که بندش رو دور مچ پاش بسته بود و خیلی سکسی شده بود ، موهاشو بالای سرش مرتب بسته بود و درست وسط چاک سینه های بزرگش که از یقه باز لباس سفیدش معلوم بودن سینه ریز الماسش برق میزد و چشماش که الان با دیدن من میخندید کمی قرمز بودن و با دیدنشون فورا متوجه شدم که دیشب گریه کرده ، عمو فرهاد و عاطفه هم بلافاصله پیداشون شد و با دیدن من گل از گلشون شکفت و باهام حسابی روبوسی و حال و احوال کردن ، عاطفه یه دامن کوتاه قهوه ای سوخته چین چین پوشیده بود که بزور یه وجب پایین تر از کونش رو پوشش میداد با جورابهای رنگ پای نازک و یه بافت یقه گرد نازک قهوه ای چسبیده به تنش که برجستگی سینه و پهلوهاش رو کاملا نشون میداد و با یه زنجیر و آویز طلای زرد با نگینهای فیروزه تیپ فشن خودشو کامل کرده بود ، موهاشو سشوار کشیده بود و با دو تا گیره سر قهوه ای موهاش رو تا عقب برده بود و بسته بود ، با دیدنم بغلش رو باز کرد و به سمتم اومد و در آغوش خودش فشرد و گفت نصفه جونمون کردی که حمید جون ، نا خود آگاه به مامانم نگاه کردم که با عصبانیت اخماش رو توی هم کرده بود و به عاطفه نگاه میکرد که منو محکم تو بغل گرفته بود و ول نمیکرد ، بالاخره طاقتش طاق شد و نزدیک اومد و دستم رو گرفت و از تو بغل عاطفه بیرون کشید و گفت بیاید بریم توی پذیرایی .. ، عاطفه گفت از وقتی دیشب مامانت زنگ زد و گفت که گرفتنت تا الان فرهاد به بیست نفر زنگ زده ، سرهنگ فراهانی هم از صبح داره به همه جا زنگ میزنه که پیدات کنه ، همین چند دقیقه پیش بهش زنگ زدیم و گفتیم که اومدی و دیگه نمیخواد پیگیر بشه .. ، سرهنگ فراهانی بازنشسته ارتش بود و یه بیزینسی واسه خودش راه انداخته بود و جزو مشتریهای بابام اینها محسوب میشد .. ، بعد گفت چی شد ولت کردن ؟ لیلا هم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت حمید آقا خوش اومدین .. ، سری براش تکون دادم و به عاطفه گفتم ولم نکردن فرار کردم ! ، مامانم تقریبا با جیغ گفت چی ؟؟؟ و عمو فرهاد از خنده ریسه رفت .. ، مامانم با عصبانیت گفت آخه چه کاری کردی الان پا میشن میان دم خونه و ایندفعه واقعا میگیرن میبرنت که .. ، گفتم نمیان .. ، بعد روی یه مبل نشستم و صبر کردم همه بشینن ، بعد گفتم وقتی اسم و فامیلم رو پرسیدن یه فامیل الکی گفتم ، آدرس هم که پرسیدن یه آدرس الکی از سمت دروس دادم با یه شماره بیخودی .. ، اینه که چیزی ازم نمیدونن که بخوان بیان دنبالم .. ، مامانم یکم خیالش راحت شد اما هنوز نگران بود از روی پلاک ماشین پیدامون کنن .. ، گفتم تو اون هیر و ویر کسی پلاک ماشین مارو برنداشت .. ، بعدشم مگه قاتل گرفته بودن که با کارآگاههای پلیس بیان ردمون رو بگیرن و پیدامون کنن .. ، وقتی عمو فرهاد و کامبیز هم تایید کردن که کسی نمیاد از روی پلاک ماشین که بخوان سرباز فراری رو پیدا کنن مامانم راضی شد و دیگه دنباله اش رو نگرفت ، بعد عمو فرهاد گفت چطوری فرار کردی عمو ؟ به مامانم نگاه کردم که پاهاش رو روی هم انداخته بود و رونهای هوس انگیزش رو در معرض دید همه قرار داده بود هیچوقت تا حالا ندیده بودم جلوی عمو فرهاد اینطور لخت و پتی بگرده .. ، اول به عمو فرهاد و بعد به مامانم نگاه کردم که بفهمونم روی صحبتم الان مامانمه ، گفتم مامان اون مردیکه محمدی بود که باهاش بحث کردی که ولم کنه و قبول نکرد .. ، مامانم گفت آره کثافت هیچوقت قیافه اش یادم نمیره ، یه جا تو خیابون ببینمش میرم یه چک میخوابونم تو گوشش ، دیشب تو رو گرفته بودن نمیشد ! ، گفتم اون سپاهیه ، تصمیم داشتن منو امروز صبح بفرستن پادگان سپاه ، یه پسره دیگه هم که اونجا بود میگفت سپاهیا بلافاصله میفرستن جبهه ، بعد به عمو فرهاد که دهنشو پر کرده بود که چیزی بپرسه گفتم میگفت سپاهیا آموزش ماموزش نمیدن ، مستقیم میفرستن جبهه و همونجا آموزش میدن ، عمو فرهاد گفت همین .. ، باید آموزش بدن ، گفتم این پسره که میگفت نمیدن ، مامانم نفس عمیقی از ترس کشید ، گفتم خلاصه وقتی رسیدیم گفت کسی اگه میخواد نماز بخونه همین الان دست نماز بگیره ، عاطفه خندید ، نگاهش کردم و گفتم منم بلافاصله آستینهام رو بالا زدم ، عاطفه قاه قاه خندید و با خنده اش بقیه هم خندیدن ، خلاصه با آب و تاب تعریف کردم که چطور نماز خوندم و صبح هم واسه نماز صبح صدام کردن و چطور پا برهنه فرار کردم ، قیافه مامانم که از ترس سفید شده بود دیدنی بود ، وقتی تعریف کردم که توی اون انبار دستم رو بریدم و بعد اون صدای انفجار مهیب رو شنیدم دیگه واقعا بقیه هم ترسیدن ، مامانم زبونش بند اومده بود و عمو فرهاد گفت پس خوب شد فرار کردی ، اگه اونجا مونده بودی و بمب منفجر میشد .. ، عاطفه نگاهی به مامانم که از ترس زبونش بند اومده بود انداخت و رو به عمو فرهاد گفت خفه شو ، الان که حالش خوبه و سرحاله و همین هم مهمه .. ، مامانم گفت دیگه تا بابات برگرده و یه فکری برای سربازیت بکنه حق نداری از خونه بری بیرون ! ، گفتم صبح با کامبیز رفتیم دبیرستان ، به فراش مدرسه یه پولی دادم که یه کارت تحصیلی برام بیاره که نشون بده من هنوز محصلم ، اینطوری دیگه هیشکی نمیتونه جلومو بگیره ، عمو فرهاد گفت عجب فکر خوبی کردی ، این بهترین راهه ، مامانم گفت بهر حال هیچ کجا نمیری ! ، گفتم چی میگی مامان اگه اونشب همون کارت تحصیلی قدیمیم هم همراهم بود نگهم نمیداشتن ، سری به علامت مخالفت تکون داد .. ، گتفم اینطوری که نمیشه مامان .. ، گفت اگه بگیرن ببرنت من چه خاکی تو سرم کنم ، بعد هم شروع کرد به گریه ، بلند شدم و بغلش کردم و گفتم کجا ببرن بابا ، بهت میگم کارت تحصیلی جدید میگیرم که نشون میده هنوز درس میخونم دیگه محصلها رو که نمیبرن جبهه ، گفت پس تا این کارت دستت نرسیده جایی نرو .. ، گفتم چشم .. ، دیگه چشمام از خستگی سیاهی میرفت ، نگاهی به همه انداختم و گفتم ببخشید من نزدیک بیست ساعته نخوابیدم ، با اجازه میرم تو اتاق یکم بخوابم .. ، اول عمو فرهاد و بعد هم عاطفه تایید کردن ، عاطفه هم از جاش پاشد و گفت حالا که خیالمون از تو راحت شد منم برم یه قرار کاری دارم به اون برسم ، عمو فرهاد هم که دید عاطفه پاشده از جاش بلند شد و گفت منم میرم کارخونه ، دو تا بار رسیده و راننده هاش غریبه بودن و منتظر کرایه هستن ، مامانم هم از جاش بلند شد ، همش خدا خدا میکردم که رعایت منو بکنه و شروع به تیکه انداختن و دعوا با عاطفه نکنه .. ، خدا رو شکر انگار حرف قلبم رو شنید و تا دم در عاطفه و عمو فرهاد رو بدرقه کرد ، کامبیز گفت منم میرم خاله .. ، مامانم دستشو گرفت و نگهداشت و گفت تو کجا میری وایسا یه چایی بخوریم و بعد برو .. ، کامبیز هم از خدا خواسته وایساد .. ، عمو فرهاد و عاطفه که رفتن به مامانم و کامبیز گفتم میرم بخوابم دیگه سر پام بند نیستم .. ، مامانم تا توی اتاق باهام اومد و دوباره بغلم کرد و سرم رو ماچ کرد و گفت حالا واقعا دستت زیاد چیزیش نیست ؟ گفتم نه بابا خوبه ، پیشونیم رو بوسید و تا توی تختخواب بدرقه ام کرد، با لباس افتادم توی تختخواب ، لحاف رو به خودم پیچیدم و بالش نرم مامانمو بغل کردم و چشمامو بستم ...از فرط خستگی خوابم نمیبرد ، نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه .. ، اما من بعضی وقتا که خیلی بیخواب میمونم بعدش دیگه هر کاری میکنم خوابم نمیبره ، از بیحالی افتاده بودم و چشمام باز نمیشد ، یه حالتی بین خواب و بیداری داشتم ، بیشتر انگار منگ بودم ، فکر میکردم بهنوش زن حشمت خیلی خوشگله ، بلوند و ناز بود ، با صورت گرد و چشمای درشت رنگی ، کون گنده و پاهای خوشتراش و پوست سفید و سینه های نسبتا گنده ، لبهای قرمز و گوشتالو .. ، خیلی سکسی بود ، با خودم گفتم اگه شهین وارد اون جمع بشه بخاطر منه نه فریدون ، همه زحمتها رو بکشم که فریدون بهنوش رو بکنه ؟ چرا خودم نکنمش ؟ وادارش میکنم با اون لبهای قرمزش کیرمو ساک بزنه ، لنگهاش رو از هم باز میکنم و کاری میکنم حشمت گاییده شدن زنشو تماشا کنه .. ، نه .. ، فکر خوبی نیست ، شهین خیلی از دست عاطفه شکاره و عمرا هم راضی نمیشه بره توی اون بقول خودش خوکدونی .. ، بهترین راه اینه که بگم شهین بره خونه عاطفه و بجاش بهنوش بیاد خونه ارواح پیش من ، فکرم که به اینجا رسید به این تصور کردم که در حالی که شهین رفته و داره سر تا پای عاطفه رو به گه میکشه و روزگارشو سیاه میکنه من توی خونه ارواح دارم کس و کون بهنوش خوشگلو یکی میکنم ، به این چیزها فکر کردم و بی اختار لبخند زدم و کیر راستمو به تشک مالیدم و بالش نرم رو طوری بغل کردم که انگار بهنوش خوشگل تو بغلمه ، به عمو فرهاد فکر کردم ، چطور ممکنه یکی مثل بهنوش لخت و عور تو بغلت باشه و باهات ور بره و شوهرش بغل دستت با یکی دیگه سکس کنه و تو هیچ کاری نکنی ، واقعا که عاطفه راست میگفت و عمو فرهاد ناقصه ! ، آدم سالم که اینطوری بی بخار نمیشه ! ، بهنوش خوشگل رو اگه لخت میکردی و روی قبر مرده میمالیدی بلند میشد و برات عربی میرقصید اما تو بغل فرهاد ... ، نمیدونم چقدر به این مزخرفات فکر کردم اما .. ، بالاخره خوابم برد .. توی نور قرمز آباژور همه چی چقد وهم انگیز بود ، نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم ، گیج شده بودم و حتی نمیدونستم الان شبه یا روزه .. ، به اطرافم نگاهی انداختم مامانم لحاف رو تا گلوش بالا کشیده بود و خواب بود .. ، نگاهی به پنجره انداختم و فهمیدم که الان نصفه شبه .. ، حداقل پنج شیش ساعت خوابیده بودم ، هنوز لباسهای بیرون تنم بود ، به ساعت قشنگم نگاهی انداختم ، اوه دو صبح بود ، حتی از اونی که فکر میکردم هم بیشتر خوابیده بودم ، احساس ضعف شدیدی داشتم ، شکمم تیر کشید ، یادم افتاد که خیلی وقته هیچی نخوردم ، توی خونه ارواح وقتی از حمام بیرون اومدم یکم نون و پنیر خوردم ، بعدش دیگه نه ناهار خوردم و نه شام .. ، آروم از رختخواب بیرون اومدم ، دمپاییم رو سر پام انداختم و آروم در اطاق رو باز کردم و رفتم توی آشپزخونه .. ، چراغ رو روشن کردم و توی یخچال نگاهی انداختم ، آخ جون پیراشکی گوشت ، بشقاب پیراشکی رو از توی یخچال بیرون آوردم و جلوم گذاشتم ، بجای نوشابه شراب قرمز رو توی لیوان ریختم و دلی از عزا در آوردم ، فک کنم چهار پنج تا پیراشکی گنده رو با یه لیوان شراب خوردم ، حال خوشی داشتم ، سیر و سرخوش شده بودم ، انگار نه انگار که دیشب همین موقع داشتم توی اون چاه مستراح میلرزیدم و پتوی بوگندو رو محکم به خودم پیچیده بودم ، یکی دو تا پیراشکی توی بشقاب مونده بود ، بشقاب رو توی یخچال برگردوندم ، نگاهی به ساعت انداختم ، نزدیک سه صبح بود ، با خودم فکر کردم الان اینی که خوردم شام بود یا صبحانه .. ؟ یا شاید هم سحری !! ، آروم در اتاق رو باز کردم ، مامانم غلتی زد و چشمای قشنگشو باز کرد و با چشمای قرمز و خواب آلو نگاهم کرد و گفت بیدار شدی عزیزم ؟ لباسهام رو روی دسته صندلی انداختم و با شورت و زیرپوش زیر رختخواب خزیدم ، هیچی تنش نبود بجز یه شورت و زیرپوش نخی صورتی و ساده .. ، از پشت بغلش کردم و سرمو به کمرش چسبوندم و گفتم قربونت برم مامانی دلم خیلی برات تنگ شده بود ، آروم گفت منم همینطور عزیزم .. ، حالا بخواب ...
سلام آریا جان خیلی داستانت جالب هستیه جا تو داستان فرشته گفته بود که چند تا معلم خصوصی بگیرن و ۳ نفره درس بخوننچیشد کلی از داستان گذشت و تابستون هم تموم شد