با درود درخواست ایجاد تاپیک با عنوان دریا همون دریا بود نویسنده : استاد ایرانی در تالار خاطرات و داستانهای سکسی را دارم تعداد پستها : این داستان در سی قسمت نوشته شده است کلمات کلیدی : دریا .. ساحل .. تجاوز .. عشق .. امواج با سپاس شهرزاد
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱سال 1356بود . من هیجده سالم بود . خیلی زود شوهر کردم . تازه دیپلممو گرفته بودم که فرزین اومد خواستگاریم . اون هفت سال ازم بزرگتر بود و تنها پسر خونواده اش بود . دو تا خواهر کوچیکتر از خودش داشت به نام فرشته و فرزانه که اون موقع به تر تیب 22 و 20 سال سن داشتند که خب ازم بزرگتر بودند . دخترای خوبی بودند . یه کمی شیطون بودن ولی کاری به کارم نداشتن . پدر شوهرم فرامرز خان وضع مالی خوبی داشت و چند دهنه مغازه عطاری و سوپری داشت و خرید و فروش ملک و املاک هم می کرد . خلاصه فرزین هم که مثل من دیپلمه بود وبعد از خدمت اومده بود پیش پدرش ..اومد خواستگاری من و منم دیگه با این که علاقه ای به ازدواج نداشتم واسه این که از درس خوندن خلاص شم و نمی دونستم که آینده چی میشه ترجیح دادم که ازدواج کنم . با هم یه ماه عسل چند روزه رو رفتیم مشهد و بعد از برگشتن به تهرون پدر شوهرم تصمیم گرفت یه چند روزی کار و زندگی رو ول کنه و بریم شمال .. دلی به دریا زدیم تا تنی به دریا بزنیم .. اول تابستون بود و خیلی هم شلوغ .. رفته بودیم به بابلسر .. پدر شوهرم اصرار خاصی داشت که حتما باید بریم بابلسر صفاش بیشتر از جاهای دیگه هست .. عرض زیاد ساحل باعث شده که خیلی شلوغ تر و با صفا تر به نظر بیاد . اون روزا بیشتر از هشتاد درصد مسافران در پلاژهای ساخته شده از نی و چوب مستقر می شدند و تازه گوشه و کنار در حال ساختن هتلهای کنار دریا بودند و چند تا ویلا هم ساخته شده بود که یه عده که وضع مالی بهتری داشتند این ویلا ها رو کرایه می کردند . ما هم می خواستیم در یکی از این سوئیت های ویلایی مستقر شیم که متاسفانه همه شون پر بود . تازه دوست داشتیم یه جایی باشه که سه تا اتاق جدا داشته باشه .. جز همون پلاژهای ساخته شده از نی .. که جلوی همه اونا یه پرده ای کشیده شده بود . مجبور شدیم به همونا هم قناعت کنیم . سه تا پلاژگرفتیم . یکی من و فرزین .. یکی هم پدر زن و مادر زن و یکی دیگه هم مال اون دو تا خواهر .. ماشینمونو هم همون نزدیکی پارک کردیم یه داتسون نقره ای شیک بود که اون روزا یکی ازبهترین و دربورس ترین ماشینا بود . چقدر دریا و بوی نم و ساحلو دوست داشتم . هنوز هوا انقلابی نشده بود و زمینیان زندگی آسوده ای داشتند . ساحل یک ساحل اروپایی امریکایی بود .. هنوز از فضول هایی که خانوم روسری رو بده جلو لباس بهتر بپوش خبری نبود .. زنا با بیکنی و مایو در ساحل می گشتند .. اونایی که اهل خوشگذرونی بودن لذتشونو می بردند و اونایی هم که می خواستن خودشونو حفظ کنند و حجابشونو نگه داشته باشن رعایت می کردند . کسی نبود که وکیل وصی مردم باشه .. گوشه کنارا ساز بود و تنبکی و جوونا می زدن و می خوندن . تازه ما صبح رسیده بودیم که این قدر شلوغ بود و پر سر و صدا و با حال .. اگه غروب می رسیدیم که زیبایی اون دو چندان می شد و شبهای ساحل و صدای امواج دریا ..همیشه با پدر و مادرم میومدم .. از نسیم شب ساحل خوشم میومد . به من آرامش می داد . بوی زندگی رو حس می کردم . فرزین منو آزاد گذاشته بود که هرجوری دوست دارم بگردم . اون خیلی با فرهنگ و آقا بود . با این که ازدواج ما بر اساس عشق نبود ولی رفته رفته وابستگی خاصی رو نسبت به اون احساس می کردم . یه بدی پلاژهایی به این سبک این بود که همه اونا در یک خط مستقیم و کنار هم قرار داشتند . به اصطلاح همسایه دیوار به دیوار بوده و سر و صدا نباید می کردی . اگه می خواستی با شوهرت کاری کنی خیلی آروم باید این کارو انجام می دادی .. من که از اونجایی که خیلی خجالتی بودم سختم بود که با فرزین در همچین جایی سکس کنم ولی اون خیلی آتیشش تند بود . پلاژبغلی ما رو دو تا پسر اشغال کرده بودند که اصلا از شون خوشم نمیومد . از همون لحظه ای که مستقر شده بودیم دو تایی شون رفته بودن تو نخ من . .. دستمو انگشتی رو که حلقه ازدواجمو نشون می داد به طرفشون گرفته تا حالیشون کنم که من شوهر دارم ولی اصلا توجهی نداشتن .ناهارو زیاد نخوردم که بعد از ظهرو بریم دریا . یه مایو یه سره ای تنم کردم که خب پاهامو کاملا لخت نشون می داد و یه قسمتی از باسن منو هم مشخص می کرد . که این واسه اون وقتا طبیعی بود . خواهر شوهرام هم با همین وضع خودشونو به آب زدن . ولی مادر شوهرم یه لباس یه سره و پوشیده تنش بود و با همون رفت توی آب .. اما زنا و مردا همه قاطی بودن و دیگه زنونه مردونه نداشتیم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲بیشتر اونایی که خودشونو مینداختن توی آب شنا بلد نبودن . فقط دست و پا می زدن . همین هم براشون کافی بود و بهشون لذت می داد . برای همین این عده سعی می کردن که به جاهایی نرن که آب از قدشون رد شده و در مناطق حفاظت شده شنا کنن . با این که زنونه مردونه مختلط بود و تقریبا همه خانوما بی حجاب و به اصطلاح لب دریایی بودن ولی تقریبا بیشترا احترام همو رعایت می کردند و اصولش هم باید همین می بود . همین رفتاری که حالا در کشورهایی که آزادی بر قراره به همین صورت میشه و رعایت حقوق و احترام همو به خوبی می کنن . حالا این که چند نفر می خوان یه شیطنت هایی انجام بدن اون وقتا هم مرجع رسیدگی به این گونه شکایات وجود داشت و این طور نبود که هردمبیلی باشه .. دریا به من هیجان خاصی می داد . راستش اولش بدنم مور مور می شد چند بار که می رفتم زیر آب و خودمو با این فضا و حرارت هماهنگ می کردم راحت می تونستم شنا کنم . مادر شوهرم که دیگه با پیراهن یه سره و روسری اومد داخل . ولی چه پیراهنی !.. وقتی خوب خیس خورد تمام بر جستگی های بدنش زد بیرون و دوباره همون شد . دیگه چی می گفتیم . دلش به همین چیزا خوش بود دیگه و منم سعی می کردم احترامشو حفظ کنم . سرمو گذاشته بودم زیر آب که حس کردم یکی دستشو گذاشته لای پام و اولش خیلی نرم و بعد با فشار به کسم چنگ انداخته . کی جز فرزین جرات داشته همچین کاری رو انجام بده ؟! اون دستای فرزین نبود .. یعنی ممکنه در اثر خیس شدن در زیر دریا به این صورت در اومده باشه ؟! نههههههه امکان نداره .. ترسیدم . چندشم شد و عصبی شدم . کی جرات کرده همچه کاری بکنه ؟!من باید چیکار می کردم ؟!خیلی از جوونا زیر آب سر به سر هم می ذاشتن می تونستن نفسشونو نگاه داشته باشن و با همون شنای زیر آبی حداقل در عرض چند ثانیه کلی از اونی که سر به سرش گذاشتن فاصله بگیرن .. از زیر آب اومدم بالا .. در فاصله ده متری خودم فرزینو دیدم که داره با یکی حرف می زنه ..-عزیزم بیا این جا .. چه تصادفی ! .. من و فر هاد الان پونزده ساله همو ندیدیم پنج سال دبستانو با هم همکلاس بودیم . با فرهاد سلام و علیکی کرده و فرزین طوری با اون گرم گرفته که اصلا توی باغ نبود . فکر نکنم انگولک کردن من کار اون بوده باشه .. اونا رو به حال خودشون گذاشتم و رفتم به سمت مادر شوهرم فریبا و خواهر شوهرام فرشته و فرزانه .. خیلی سختم بود که یکی دیگه غیر شوهرم به من دست زده باشه . خیلی گستاخی و جرات می خواست . من دوست نداشتم به وفاداری و احساس تعهد من خللی وارد بیاد . دلم می خواست شوهرم به من اعتماد داشته باشه .. صلاح ندونستم که موضوع رو با اون در میون بذارم . باید می فهمیدم کیه . شاید اون موقع خودم یه جوری تر تیبشو می دادم .. دریا .. دریا ولش کن .. همین دور و بر فرشته و فرزانه باش و لذت ببر .. بذار این کارا رو جوونایی که زن ندارن انجام بدن تو باید حواست جفت باشه که دیگه از این کارا انجام ندن .. تازه الان خواهر شوهرات کنارتن و می تونی به کمک اونا حال این بچه پررو رو بگیری ..دیگه تصمیم گرفتم که این بار به هر قیمتی که شده روی اونو کم کنم .. البته اگه بازم بخواد به من دست درازی کنه .. خیلی راحت تر از اونی که فکر می کردم این کارو انجام داد . دو تا کف دستشو دور رون پام حلقه زد و نمی ذاشت من تکون بخورم یکی هم با سینه هام ور می رفت .. نفسم بند اومده بود . می خواستم بیام بالا . اونا عجب نفسی داشتن . ! با آرنح زدم به اونی که داشت سینه ها مو می مالوند و پاهامو هم تا اونجایی که می تونستم حرکت می دادم .. اونا ولم کردن .. اومدم رو آب نفسم بند اومده همه جا رو تار می دیدم تا بخوام دور .وبر خودمو ببینم ظاهرا رفته بودن .. فرشته و فرزانه و مادر شوهرم اومدن پیشمفریبا : چی شده حالت خوب نیست ؟یه لحظه چشام سیاهی رفت .. نفسم بند اومد-اگه ایرادی نداره من برم به پلاژ.. اون سه تا طوری به هم لبخند می زدن که فکر می کردن من بار دار باشم .. فریبا : ببینم حال بهم خوردگی هم داری ؟واسه این که دلشو نشکنم گفتم یه خورده ..ولی می دونستم که بار دار نیستم . نفسم بند اومده بود .. از یه فاصله دور اون دو تا پسر همسایه پلاژی رو دیده بودم که یکی شون واسم دست تکون داد .. یعنی برای من بود ؟ کار خودش بود ؟ اصلا چطوره بمونم و سرمو دیگه زیر آب نذارم . نباید فکر کنن که به این زودی جا زدم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۳معمولا از اونجایی که پس از شنا در دریا آب شور و نمک رو تن آدم میشینه خیلی ها تر جیح می دادند برای جلوگیری از سوختگی و خارش و حساسیت پوستی یه دوش آب شیرین هم بگیرن .. ما که سوئیت نداشتیم و دیگه مجبور بودم برم به به محوطه ای که مخصوص پلاژهای پلاژ دار ما بود و از دوش های صحرایی استفاده کنم .. دوش آب سرد در عین این که لذت بخش بود و اعصاب آدمو آروم می کرد ولی سرمای این آب پس از شنا در آبی که بهش عادت کرده باشی اولش کمی غیر قابل تحمل نشون می داد . خلاصه سوسول بازی رو کنار گذاشته و رفتم زیر یکی از این دوشهای محوطه ای که مربوط به صاحب پلاژما بود که واقعا لب دریایی بود .. راه می رفتی شن رو تنت می نشست ولی چاره ای نبود . باید تحمل می کردم .. دلم تنگ شده بود برای این که با فرزین تنها باشم و بتونم تن بر هنه مو در اختبار شوهر مهربونم بذارم . لعنتی ها فکر کردن که من از اوناشم . کور خوندن . چرا این پسرا بعضی هاشون اون قدر بی شعور میشن که فکر می کنن یه بر و رویی دارن وقتی اراده کنن می تونن هر دختری رو به چنگ بیارن . حس کردم دوش در انتهای فضای اون کابین قرار داشت .. خیلی هم عریض و طویل بود .. خلاف بعضی ها که یک متر هم نمی شد این پلاژها حمومک های بزرگی داشت .. وای کفه موزاییکی اون خیلی کثیف نشون می داد .. یهو صدایی از اون بالا شنیدم تا بیام به خودم بجنبم دیدم یکی از رو دیوار مرز بین دو تا دوش خودشو انداخت پایین .. فقط یه شورت پاش بود .. واااایییییی نههههههههه .. دستشو گذاشت جلو دهنم . من کاملا بر هنه بودم .. یه دستشو گذاشت لای پام .. می خواست به زور به من تجاوز کنه .. خیلی آروم به من گفت خفه ات می کنم همین جا می کشمت اگه بخوای جیغ بکشی و سر و صدا کنی .. خفه ات می کنم و از اون طرف در میرم .. الان کمتر کسی میاد این سمت .. تازه یکی رو هم اون بیرون مامور کردم .. خیلی از حرفاشو نمی فهمیدم چیه .. چون خیلی آروم حرف می زد . اگه دستشو از جلو دهنم بر می داشت می تونستم فریاد بزنم کمک . و این کارو هم می کردم . چون چاقویی نداشت که بخواد منو بکشه . شورتشو کشید پایین .. چشامو بسته بودم . منو انداخت رو زمین . دست و پا می زدم .. ولی با سیلی و لگد افتاد به جونم . طوری هم منو می زد که سر و صدای زیادی بلند نکنه .. دیگه چیزی رو حس نمی کردم . فقط اینو متوجه بودم که تجاوزشو شروع کرده .. لباشو گذاشته رو سینه هام . .. نای فریادزدن نداشتم . روشو نداشتم . اگه میومدن و منو در این وضعیت می دیدن شوهرم چی فکر می کرد؟ برام مهم نبود که این آقا به سزای عملش می رسه یا نه . برای من این مهم بود که چه بر سرمن و زندگی من میاد . من فرزینو دوست داشتم .. دوست داشتم بمیرم .. اون کیرشو به زور کرده بود توی کسم .. چند بار هم کیرشو کرده بود تا ته کس خشکم و کشید بیرون تا تونست کمی خیسش کنه .. حواسمو می بردم به جای دیگه تا خوشم نیاد و احساس گناه نکنم . اما بیشتر از احساس گناه احساس ترس و شرم داشتم .. با دستام چند بار به سر و صورتش زدم .. یکی که اون پشت بود گفت زود باش فرزاد .. منم می خوام .. الان ممکنه چند نفر دیگه بیان ..-ببین امید اونا رو مشغولشون کن اگه کسی اومد یه جوری ردشون کن . بگو این دوش خرابه و از داخل قفلش کردن .. اون یکی هم که درش بسته .. من میرم سر جام ..-پس من چی ؟.. امید به فکر خودش بود .. اگه دیوار وسط کوتاه تر بود این حموم صحرایی و دوش انفرادی رو این قدر دراز نمی ساختن اون به هیچ وجه نمی تونست بر گرده سر جای خودش .. طوری ناتوانم کرده بود که وقتی پاهامو به دو طرف باز ترش می کرد کاری از دستم بر نمیومد . کیرش دیگه خیلی راحت می رفت توی کسم و بر می گشت .. یک آن حس کردم که جهش های کیرش توی کسم زیاد شده و آبش توی کسم فوران کرده .. حالم داشت بد می شد ولی دریایی از آب کیرشو به طرف کسم ریخته بود ..-فرزاد زود باش یکی از اون دور داره میاد این سمت .. فرزاد سریع پرید به دوش سمت خودش و منو به حال خودم رها کرد ..- حالمو گرفتی فرزاد . نذاشتی من حال کنم .. چقذر لفتش دادی .. فرزاد دیگه درو باز نکرد تا امید بیاد داخل و اونم با من حال کنه .. امید داشت غصه می خورد از این که چرا منو نکرده و من می خواستم خودمو بکشم .. بکشم تا این ننگو تحمل نکنم . من چه گناهی کرده بودم که باید این بلا سرم میومد .. حتی یه دوست پسر هم قبل از از دواج نداشتم . با این که دخترا خیلی راحت دوست پسرمی گرفتن . خوشم نمیومد .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۴دیگه غصه خوردن و اشک ریختن رو باید می ذاشتم برای بعد در اون لحظه باید خودمو جمع و جور می کردم و می رفتم به پلاژخودم . لباسمو تنم کردم و رفتم استراحت کنم .. به اتفاقی که برام افتاده فکر کنم . نمی تونستم اون پسر و رفیقشو که باهاش همکاری کرده بود و پشت در نگهبانی می داد رو ببینم . رفتم طرف محوطه خودمون .. انگاری من تنها بودم .. اعصابم به هم ریخته بود .. موهام هنوز خیس بود . گذاشتم به حال خودش تا خشک شه .. می تونستم برم و یه گوشه ای سشوار بکشم .. پرده رو کشیدم .. به سقف نگاه می کردم .. نمی دونم این وسیله ها رو کجا برده بودن این فرشته و فرزانه که یه بالش پیدا نکردم بندازم زیر سرم .. به دمر افتاده و پشت دستامو گذاشتم رو هم و اونا رو مث یه بالش قرار داده و سرمو گذاشتم روش . چشامو هم رو هم گذاشتم و آروم آروم اشک می ریختم . چه جوری می تونم با شوهرم زندگی کنم . من زن بد ی هستم . چیکار می کردم . هر کاری کردم از دست اونا در برم نشد . اگه به فرزین می گفتم که به من تجاوز شده منو می کشت و. حتی خودشم نابود می شد . ولی من چه طور می تونم عمری رو با صداقت در کنارش زندگی کنم ؟!خدایا کمکم کن ..خشم عجیبی تمام وجودمو گرفته بود . دلم می خواست اونی رو که به من تجاوز کرده می کشتم . چرا اون به خودش اجازه رو داده بود که این کارو با من بکنه . مگه دختر براش قحط بود ؟یک آن دیدم که پرده یه تکونی خورد فکر کردم فرزین اومده .. اوووووهههههههه این دیگه کی بود .. امید و فرزاد بودن . فرزاد که کارشو با من انجام داده بود .. -برین گم شین .. برین از اتاق من بیرون .. وگرنه جیغ می کشم .. -هیسسسسس .. یه پیر مرد و پیر زن توی اتاق بغلی رو ناراحتشون می کنی . اونا از سر و صدا خوششون نمیاد . در ضمن شما هستید که بی اجازه وارد اتاق من و امید خان شدین . ولی اشکالی نداره . من رفیق با مرامی هستم جای شما رو تنگ نمی کنم . میرم و شما رو به امید و دوستم امید رو به شما می سپارم .. در ضمن اگه شلوغ کنی فکر نکنم اون دو تا پیر از این کارت خوششون بیاد که بری با دو تا جوون خوش تیپ خلوت کنی . پدر و مادرتن ؟ یا پدر شوهر مادر شوهر ؟ نمی تونستم زیاد و یا بلند حرف بزنم . می ترسیدم صدامو بشنون . من چه جوری می تونستم از اونجا بیام بیرون . در بد مخمصه ای گیر کرده بودم . فرزاد رفت بیرون وایساد و امید هم همون داخل موند تا با من حال کنه .. -فرزاد همین دور و برا باش نذار یکی اشتباها بیاد و این پرده رو بالا بزنه-امید نیم ساعت بیشتر باهاش حال نمی کنی .. بعدش منم می خوام بیام .. من زیر دوش سیر نشدم . هول هولکی بود .. -آب کیرت رو توی کسش خالی کردی حالا میگی سیر نشدی ؟دلم می خواست فرار کنم .. ولی پدر شوهر و مادر شوهرم بر گشته بودند . اگه فرزین و خواهراشو از دور می دیدم که دارن بر می گردن چی می شد . اگه سر و صدای ما رو می شنیدن ؟ هر چند اون جوونا نمیومدن بگن که ما این زنو کردیم ولی بازم شک بر انگیز بود . من نمی خواستم زندگیم خراب شه اعتماد همسرمو از دست بدم .. ولی نامرد پست فطرت داشت کارشو انجام می داد . هیچ کار نمی تونستم بکنم . تنم مثل بید می لرزید .. دلم می خواست زود تر کارشو انجام بده و بره خیلی آروم ناله می کردم .. -تو رو خدا جون هر کی که دوست داریم . التماس می کنم . من شوهر دارم . تو رو به جون مادرتون ..خواهرو ناموستون .. لباسمو که یک پیراهن آزاد شبیه به دکلته های امروزی بو د رو داد بالا .. -درش نیار .. من می ترسم .. آروم گریه می کردم . ناله هام اثری نداشت . سوتین هم که اون روزا بهش می گفتن کرست هم نبسته بودم . شورتمو که دید داشت آتیش می گرفت . بد و بیراه های منم درش اثری نداشت که هیچ بیشتر خوشش میومد و لذت می برد . لذت می برد از این که من دارم زجر می کشم و حرص می خورم . خیلی آروم اونو بسته بودم به فحش .. شورتمو هم در آورده بود . نفرینش می کردم . خدایا اونا رو به سزاشون برسون . مگه من چه گناهی کردم ؟! من نمی خوام دامنم لکه دار شه . من نمی خوام ..شورتمو کاملا از پام در آورد و بدون توجه به خواسته من لباس منو هم در آورد .. -این جوری بیشتر می چسبه . لباشو گذاشت پشت گردنم و از اونجا تا کف پای منو لیس زد .. می ترسیدم . چندشم می شد . از خودم و از زنده بودنم بدم اومده بود . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۵-زود باش عوضی .. پست فطرت .. حالا که ولم نمی کنی کارت رو بکن و زود تر خلاصم کن .. نامرد .. نامرد ..کیرشو گذاشت روی سوراخ کونم .. نهههههه نههههههه به خودم فشار می آوردم . اون می خواست بکنه توی کونم .. اوووووووههههههه نهههههههه هنوز فرزاد منو از کون نکرده بود . یعنی نمی خواست که اذیتم کنه . دردم بیاره .. -نه خواهش می کنم . من می ترسم . کف دستشو گذاشت جلو دهنم . من به خودم و به کف پلاژ و اون نی و چوب فشار می آوردم . تمام بدنم می لرزید . درد رو می شد تحمل کرد ولی اگه مویرگ مقعدم پاره می شد .. اگه از درد کون نمی تونستم بشینم .. فرزین حتما تعجب می کرد که من چرا این جوری شدم ؟ اونا اگه بر گردن .. حتما از این که منو نمی بینن تعجب می کنن . آخه من که این جا کسی رو نمی شناسم . سوراخ کون من واسش شده بود مث یه سد بتنی . بیشتر از سه چهار سانت نتونست کیرشو بکنه توی کون من .. همونجا نگهش داشت نه این که نخواسته باشه که ادامه بده . کیرش دیگه جلو نمی رفت . به نظرم اومد که کیرش درد گرفته باشه . هر چه بیرحمانه کیرشو به طرف جلو فشار می آورد تاثیری نداشت ..-اووووووهههههه چه کون گرد و دخترونه ای داری . خیلی نازه .. ببینم بچه تهرونی ؟ منم مال همونجام اگه آدرس بدی من میام بهت سر می زنم .. طوری کونمو درد آورده بود که وقتی آب داغشو ریخت توی سوراخ کونم حس می کردم که آروم گرفته دردم کمی خوابیده .. ولی اون ول کنم نبود . کیرشو کشید بیرون و اونو فروش کرد توی کسم ... فقط به حفظ آبروم فکر می کردم و این که از این مهلکه نجات پیدا کنم . کسی نفهمه که چه بر سرم اومده . چه عذابی می کشیدم من . باید به خیلی چیزا فکر نمی کردم .. به این که مردان دیگه ای غیر شوهرم بهم تعرض کردند . به این که حس یک زن بد و گناهکارو دارم .. به این که نباید از کیری که حالا خیلی نرم داره توی کسم حرکت می کنه لذت می برم . هرچه تخم کینه و نفرتو نسبت به امید در دلم می کاشتم اونم به نسبت کمتری تخم لذتو درون کسم می کاشت .دستامو از پشت به قسمتی از بدنش ر سونده وبا ناخنام خراشش دادم . اونم با پنجه هاش به شونه هام چنگ انداخت و محکم فشارم گرفت تا دیگه نتونم کاری بکنم . کیرشو خیلی راحت می کرد تا ته کسم و برش می گردوند .. دستش که رسید نزدیک دهنم چند تا از انگشتاشو گاز گرفتم . باورم نمی شد خیلی راحت منو تسلیم کرده باشه . کاش نمی ترسیدم . کاش ..از اولش یه رفتار دیگه ای در پیش می گرفتم . همش می خواستم به چیزای دیگه ای فکر کنم .. اونم خوشش میومد از این که هر چی از دهنش در میادو به من بگه ..آروم به من می گفت جنده .. جنده .. دست و پا بزن .. اگه جراتشو داری داد بزن . من میگم تو خودت خواستی بری زیر کیر ما .. آخه تو خودت اومدی این جا . با پای خودت .. حالا داری واسه ما ناز می کنی ؟-من اشتباهی اومدم . فکر کردم این جا پلاژماست . خواهش می کنم ولم کن ..-چی رو ولت کنم . نشنیدی رفیقمون چی گفت ؟ اونو خوب سیرش نکردی . اگه زیر دوش بهش حال می دادی الان راحت بودی . نگران نباش .. اگه دختر خوبی باشی هیچ خطری تو رو تهدید نمی کنه ..-عوضی آشغال ..پست فطرت .. چوبشو می خوری . من تازه عروسم . من شوهر دارم . تازه هیجده سالمه . -اگه سیزده ساله هم بودی بهمون مزه می داد . آخه گناه ما چیه که نمی تونیم حالا حالا ها زن بگیریم . -هر غلطی که می خوای بکنی زود باش پست فطرت ..اونم با چند ضربه آبشو خالی کرد توی کسم .. امید رفت من خودمو کنار کشیدم تا وقتی پرده رو از جلو کنار میده من مشخص نشم . فرزاد اومد و گفت ساکت .. الان جلوی هر یک از این سه تا پلاژ یکی نشسته .. بقیه هم دارن دنبال تو می گردن . دلواپست شدن ..-آبرومو بردین .. خدا ازم نمی گذره .. من چه گناهی کردم ؟!فرزاد همونی که زیر دوش تر تیب منو داده بود یک بار دیگه کارشو شروع کرد . امید رفت بیرون . فرزاد طاقبازم کرد .. یه لحظه که نگام به صورتش افتاد با این که خیلی خوش قیافه بود و چشای سبز و روشنش زیبایی اونو بیشتر نشون می داد ولی اون لحظه واسه من زشت ترین آدم روی زمین بود .. با این حال طوری به هیجان اومده بود که کس منو با دستمال خشک کرد . و لباشو گذاشت روش .. هنوز فرزین تا حالا کسمو نخورده بود .. با این کارش تمام تنم می لرزید دوست نداشتم خوشم بیاد . نمی خواستم که اون فکر کنه من دارم لذت می برم . حواسمو می بردم پیش فرزین .. شوهر خوبم که در چند متری من بود و نگران من و نمی دونست که من حالا کجام و دارم چیکار می کنم . ... ادامه دارد ...نویسنده .... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۶-گازم نگیر . خواهش می کنم کبودم نکن . رحم داشته باش .. ولی اون یه جوری کیرشو کرده بود توی کسم که از صد تا کون درد هم بد تر نشون می داد .. دیگه دور و بر کسم همه جا می سوخت .. حتی این بار وقتی که منی داغشو ریخت توی کسم به جای این که درد و سوزشو تسکین بده بیشتر منو سوزوند .-ببینم ما هم بچه تهرونیم . اگه آدرس بدی میاییم بهت سر می زنیم . من و امید پسرای با حالی هستیم ..-ببینم پدر و مادرت می دونن که تو چه آدم رذلی هستی ..-زمونه با ما ناسازگاره .. من نه پدر دارم و نه مادر .. یه دونه بچه ام . پدرم مرد .. پیش پدر بزرگم زندگی می کنم . پدر پدرم . اونم حالش تعریفی نداره .. مادرمنم شوهر کرد واونم از بس از شوهرش کتک خورد و دیگه عذاب کشید ترجیح داد که بره پیش شوهر اولش . بابا ننه می خوام چیکار کنم .. ..اون بیرون سر و صدای شوهرمو .. خواهر شوهرامو که می شنیدم تنم می لرزید ..-ببین دریا خانوم .. من این بیرون کشیک وای می ایستم . جلوی پلاژای شما که خالی شد یه لحظه سریع میای بیرون پلاژ ما رو که یه راه باریکه ای برای پشت داره دور می زنی و دوباره خودت رو می رسونی به قسمت جلو.. این جوری تو رو نمی بینن فکر می کنن از روبرو اومدی ..-تو رو خدا یه کاری کن من لو نرم .. کارم به جایی رسیده بود که از اونایی که منو تباه کرده بودم می خواستم که حداقل این یه تیکه رو با من مدارا کنن . فعلا فرار از این مخمصه مهم ترین هدفم بود . شاید می تونستم در واقعیت یه جوری مسئله رو حلش کنم ولی جقیقتو که نمی تونستم عوض کنم .-ببین ما تا دوروز دیگه این جاییم . اگه خواستی بازم می تونی بیای این جا .. این قدر دست و پا نزن و اعصابتو خرد نکن . الان دیگه همه جایی شده که زن شوهر دار واسه خودش دوست پسر بگیره .. معلوم نبود این چه چرندیاتی بود که داشت به خوردم می داد . من تازه هیجده سالم بود . شوهرم همه چیز من بود . دوست پسر ..همسر .. شریک زندگیم .. من چه جوری می تونستم سرمو بالا بگیرم و به عنوان همسری وفا دار و پاک تو روش نگاه کنم . تقصیری نداشتم ولی حداقل می تونستم داخل پلاژ رو که بودم فریاد بزنم . جیغ بکشم . یا ترسو بذارم کنار پاشم در رم . یه چیزی بگم . می تونستم حقیقتو بگم که اشتباهی اومدم به پلاژ بغلی .. فرزاد که هیچوقت نمی رفت نمی گفت که زیر دوش با من حال کرده . گاهی ترس فکر آدمو از کار میندازه ..-دریا زود باش .. زود باش .. دو ثانیه وقت برام کافی بود که برم پشت پلاژ و از سمت دیگه ای در بیام که متوجه من نشن . صدای نگران اونا رو می شنیدم . از این که نکنه سرم بلایی اومده باشه .. مجبور بودم یه دروغی رو تحویلشون بدم . از دور چشام افتاد به صحنه والیبال دخترا .. شاید اونا از کنارشون رد شده باشن .. ولی دروغ بهتری به نظرم نرسید .. وقتی خودمو نشونشون دادم .. فرزین از خوشحالی داشت بال در می آورد ..-عزیزم کجا بودی خیلی دلواپست شده بودم . همه جا رو دنبالت گشتم .- داشتم قدم می زدم .. -آخه تو عادت نداشتی که تنهایی بری و واسه خودت بگردی .. حداقل وقتی که با دیگرانی و دسته جمعی هستیم .. دیدم با تعجب داره نگام می کنه ..-یه چند دقیقه ای هم داشتم والیبال دخترا رو نگاه می کردم ..-مهم نیست .. مهم اینه که حالا پیش همیم . اگه خسته نیستی و دوست داری بیا دو نفری با هم قدم بزنیم . من غروب دریا رو خیلی دوست دارم . خیلی قشنگه .حوصله شو نداشتم .. یه حس شوم .. یه احساس بد که نمی دونستم اسمشو چی بذارم . ولی هوا کاملا صاف بود . درست اولین روز تابستون بود .. غروب دریا و اصلا خود غروب یه غم خاصی داره که به قلب آدم چنگ میندازه .. آدمو به یاد جدایی و درد های زندگی میندازه ولی وقتی که یارت در کنارت باشه حس می کنی که می تونی بر اون غم چیره شی ولی با این حال بازم به یاد روزای جدایی می افتی و آرزو می کنی که ای کاش عمر لحظه های پیوند هر گز به انتها نمی رسید . ای کاش همیشه در کنار عزیزت بودنو حس می کردی . خیلی سخته باور کردن جدایی ها .. اما من این جدایی رو از همین حالا حس می کردم . زندگی واسم ارزشی نداشت . احساس پوچی می کردم . درسته که هماغوشی با مرد دیگه ای ناخواسته و خلاف تمایل من بوده ولی احساس گناه می کردم . نمی تونستم به چشای پاک عزیز دلم نگاه کنم . حس می کردم در مقابل صداقت اون , آدم دروغگویی هستم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۷-دریا چته تو .. از غروبی که با خوت قدم زدی و بر گشتی همین جور آشفته و پریشونت می بینم .. چیزی رو از من مخفی می کنی ؟ زن و شوهر که نباید نسبت به هم غریبه باشن . اگه مشکلی داری به من بگو اگه خونواده ات پدرت بازم به مشکلی خورده به من بگو ..-نه شاید کمی خسته ام . جایی رفته بودیم که هیشکی دور و برمون نبود . به جایی که دیگه پلاژی نبود .. کنار دریا نشستیم .. -دریا تو از این دریا خیلی خوشگل تری ..-هنوز بدی های دریای خودت رو ندیدی ..-من که تا حالا جز خوبی ازت ندیدم . در همین مدت کوتاه نشون دادی که یه زن زندگی فهمیده و فعال .. شوهر و زندگی دوست هستی .. به اندازه زنی که بیست سال خونه داری کرده باشه تجربه داری .. اخلاقت.. زیبایی و همه چیزت بیسته .. وقتی اون این حرفا رو می زد من بیشتر احساس شرم می کردم . دلم می خواست زودتر بمیرم . باورم نمی شد که شرافتم این جور رفته باشه زیر سوال . من به کسی باج بده نبودم . دست پسری بهم نخورده بود . به کسی رو نمی دادم . به خودم افتخار می کردم که تونسته بودم خودمو حفظ کنم .. درسته هیشکی نمی فهمید ولی من که خودم می دونستم این جوری چه لذتی می تونستم از زندگیم ببرم ؟! همیشه عذاب وجدان داشتم . شاید خیلی ها شرایط اون روز منو درک نکنن . بگن یه اتفاقی افتاده باید فراموش کرد . من که عمدی در کارم نبود . ولی بعضی وقتا مسئله خیلی مهم تر از ایناست . می دونستم خود کشی کار درستی نیست . ولی به بحران عجیبی رسیده بودم .-نگاه کن .. همه چی زیباست . خورشید داره پنهون میشه . ظاهرا همه جا پر از غم شده ولی ستاره ها میان بیرون .. ستاره های خوشبختی من و تو .. چت شده دریا .. حالت بده ؟سرم داشت گیج می رفت ..-نکنه بار داری ؟-چی میگی من هفته پیش پریود بودم فرضا اگه بار دار هم باشم به همین زودی که این همه تغییرات به وجود نمیاد .. نفسم نمیومد . دیگه نمی تونستم حرف بزنم .. کمی که حالم بهتر شد بر گشتیم . شامو که خوردیم و من تقریبا چیزی نخوردم منتظر یه فرصت مناسب بودم که خودمو بسپرم به آب دریا .. شهامت این کارو نداشتم ولی با خودم گفتم تحمل درد و عذاب فقط برای چند لحظه هست . عیبی نداره .. دیگه راحت میشم.. شاید هیشکی ندونه برای چی این کارو کردم . فرزین دوباره از دواج می کنه .. اون دو تا جوون هم که این بلا رو سرم آوردن اگه بفهمن من خودمو کشتم شاید متوجه شن که در حق من چه ظلمی کردن . به دور و برم نگاه کردم .. اون دو تا پسرو هم دیدم که رادیو شونو روشن کرده ورادیو ایران خودمون داشت یه ترانه ای از مهستی رو پخش می کرد .اون وقتا کسی به رادیو بیگانه گوش نمی داد . . من از پشت پلاژها با سرعت زیاد می دویدم تا دیگه منو از قسمت جلو نبینن و سراغم نیان . فقط در آخر هدف مجبور بودم بیام قسمت جلو ولی در اونجا دیگه از پلاژهای خودمون کلی فاصله داشتم . دودلی رو کنار گذاشتم .. پاهامو گذاشتم داخل آب . یه لحظه احساس سرما کردم . ولی وقتی به این فکر کردم که این آخرین باریه که پامو به دریا می ذارم و سرد یا گرم باید با این زندگی تلخ وداع کنم بی خیال تر شده بودم .. حالا دیگه تا سینه توی آب بودم .. با این که دریا آروم بود و اون وقت شب معمولا اون جلو تر ها نباید موج سنگینی می داشت یهو یه موجی اومد و منو چند متر به طرف ساحل کشوند و بعد یه موج دیگه .. امواج هشدار دهنده ای که منو به سوی ساحل زندگی هدایت می کردند ..اشک از چشام سرازیر شده بود . انگار خدا نمی خواست که من بمیرم .- خدایا منو ببخش .. اون بلایی که امروز سرم اومد گناه من نبودولی این کاری رو که الان می خواستم بکنم گناه من بود . من گناهکارم که می خواستم خودمو از بین ببرم . خدایا منو ببخش ..از دریا اومدم بیرون .. احساس سر ما نمی کردم . با این که پیرهنم کاملا خیس وبه تنم چسبیده بود .. به نسبت دقایقی قبل یه حس باز گشت به زندگی داشتم . درسته هنوز عذاب می کشیدم ولی انگار اون موج خدا بود که منو از دریای مرگ به ساحل زندگی کشوند . خدا دوستم داشت . آره اون هنوز دوستم داره .. ولی من خیلی بدم .. حالا جواب شوهرمو چی بدم . چی بهش بگم . بگم روز روشنو کم آوردم و در این شب تاریک می خواستم برم شنا ؟ یا بهم می خندید یا بهم مشکوک می شد . ولی اون اونقدر آقا و مهربون بود که از این بد ها به دلش راه نمی داد . آره خدا نخواست که دریا در دریا غرق بشه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۸وقتی فرزین منو با اون سر و وضع دید قبل از این که زیاد سوال پیچم کنه من اونو پیچوندم ..-غزیزم اگه با هام بیای و یه حمومی برام ردیف کنی که یه دوشی بگیرم خیلی خوب میشه ..اون دیگه چیزی نپرسید .. راستش می دونست که من انگاری یه چیزیم میشه . خودمو خیلی خندون و سر حالم نشون دادم . هدفم این بود که خودمو برسونم به یه حمامی و اثرات اون کثافتا رو از خودم دور کنم و اون بوی بدی رو که احتمالا کسم از تماس با اونا پیدا کرده بود . می تونستیم بریم وسط شهر و یک اتاق بگیریم . اما من مثلا می خواستم در یک فضای شاعرانه و رویایی باشم . آخه شهر ساحلی قشنگیش به اینه که آدم از ساحل و دریاش استفاده کامل بکنه نه این که فقط واسه شنا یه ساعتی رو بیاد به ساحل و دریا و بره .. خلاصه من حموم کردم و این بار با این که هنوزم درشوک بلایی بودم که بر سرم اومده بود و از فکر کردن به اون عذاب می کشیدم فرزینو بردم به پشت تپه های دور .. تپه های شنی که آدمو به یاد کویر مینداخت . سکوت جالبی بود .. هیشکی اون اطراف نبود . دلم می خواست کاملا بر هنه در بغل فرزین قرار گرفته و زیر نور ماه با هام سکس کنه . می خواستم فشار افکار شوم و درد ناک رو از سرم دور کنم .-دریا تو چته . امروز .. گاهی زیادی سردی .. گاهی زیادی داغی .. یه وقتی ازآدم فرار می کنی و یه وقتی مثل حالا میگی همین جا بخوابونمت .. -ببین این جا اونم این وقت شب فکر نکنم کسی بیاد .. همه سرشون به کاری گرمه . اینجایی هم که ما اومدیم خیلی پرته . آخه من توی پلاژ که بخوام باهات باشم می ترسم سر و صدا زیاد کنم . -فکر کردی وسط این بیابون می تونی فریاد بکشی-ولی در عوض این حسو دارم که کسی حواسش به من نیست .راستش یه جوری می شدم وقتی که می خواستم تصور کنم یکی دو متر اون طرف تر یکی دیگه با هام حال کرده . مانتومو که شباهت زیادی به روپوش مدرسه داشت بازش کردم تا اون تن لخت منو ببینه .. با این که موکتی با خودمون آورده بودیم و پهن کرده بودیم ولس شنها بازم اذیتمون می کردن ..-از پدر و مادرم نه ولی از دو تا خواهرام خجالت می کشم اونا حتما می فهمن که ما برای چه کاری اومدیم این جا -عیبی نداره بعدا با اونا هم میریم برای قدم زدن . ایرادی نداره یه امشبو کم می خوابیم .-از دست تو زن آخرش من سر به صحرا می ذارم . دل به دریا رو که زدم ..-ببینم اگه یکی بخواد بیاد این نزدیکی ما از کجا متوجه شیم . -هر دو دقیقه در میون می تونی سرت رو بگیری بالا -متشکرم عیال خوبم . واقعا راه حل از این بهتر نمی شد .خنده ام گرفته بود . لبامو بوسید می خواستم خودمو از عذاب روحی نجات بدم . باور کنم که منم یک زن سالمم . یک زن متاهل .. کسی که می تونه به شوهرش متکی باشه و در آغوشش آروم بگیره .-فرزین منو ببوس . یه کاری کن که امشبو هر گز فراموش نکنم . یه شب به یاد موندنی برام بشه ..از نوک پا تا فرق سرمو بوسید.. و در بر گشت دهنشو گذاشت روی کسم .. برای اولین بار بود که به این صورت دهنشو رو کسم می چسبوند ولی برای دومین بار بود که یکی کسمو می خورد . فرزاد چند ساعت پیش این کارو کرده بود و من حواسمو می بردم به جای دیگه که لذت نبرم . حالا فرزین داشت این کارو می کرد .. خوشم میومد . حالا دیگه حواسمو نمی بردم به جایی دیگه ولی قطرات اشک خیلی آروم از چشام جاری بود .. فقط ماه و ستاره ها اشکامو می دیدن . همه جا تاریک بود فقط خود آسمون و یه چند متر اون طرف تر کمی روشنی داشت . یه جوری کسمو میک می زد که لبامو گاز می گرفتم .. سرشو به شدت میون پام حرکت می داد تا تماس چونه و لبهاش با کسم بیشتر شه .. دستمو گذاشته بودم رو سرش و خیلی آروم با موهاش بازی می کردم .. اوج آرامش من زمانی بود که کیرشو چسبوند به لاپام و منم آروم پامو باز کردم و بهش گفتم که جاده عشق و هوس من برای ورود ماشین هوسش آماده آماده هست .وسط بدن خودمو حرکت می دادم ..-چه خوب می خوریش . یواش یواش داری وارد میشی ..وقتی کیرشو به کسم چسبوند حرارت و داغی و سفتی خاصی رو حس می کردم همراه با لذتی که اون دو متجاوز نتونسته بودن به من بچشونن . دلم گرفته بود ولی وقتی کیر فرزین رو توی کس خودم حس کردم و با عشق تسلیم شوهرم شدم فهمیدم که مرز بین مرگ و زندگی کجاست .. اما همچنان عذاب وجدان داشتم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۹ در اون سفر تا می تونستم با شوهرم عشقبازی کردم ...ولی روز بعد به ناگهان حادثه عجیبی لتفاق افتاد ... آژیر آمبولانس و از دحام مردم نشون می داد که باید اتفاقی افتاده باشه . باز کی دیگه غرق شده ؟! اصلا دلشو نداشتم که برم جلو و جنازه ها رو ببینم ... یهو دیدم که چند نفری اومدن به سمت پلاژ حصیری ما و وارد پلاژ همسایه شدن .مرده ها همون دو نکبتی بودن که بهم تجاوز کرده بودن .. یه جوری شدم ... خودمو به سرعت رسوندم به ساحل تا ببینم چه خبره ... نههههههه ... دو تا جنازه رو زمین افتاده بود که تازه می خواستن روشونو بپوشونن . امید و فرزاد هر دو شون توی دریا غرق شده بودند ... اونا به سزای عملشون رسیده بودند . ولی من مرگ کسی رو نمی خواستم . گناهی که اونا کرده بودند بخشودنی نبود . اما اونا هم واسه خودشون خونواده داشتند .. خواستم خودمو قانع کنم که از این جریان ناراحت باشم ..ولی شاید این نوعی خود خواهی بود که کمی هم احساس آرامش می کردم . یعنی خدا انتقام منو از اونا گرفته ؟ راه دیگه ای نبود که به آرامش برسم ؟ اما من که هنوز آروم نشدم . من باید خودمو از دست اونا نجات می دادم . گرفتار عذاب وجدان شدیدی شده بودم ... نهههههه ... مرگ اونا آرومم نمی کنه .. نباید آرومم کنه ..من بد جنس نیستم .. خودمو از اون فضا دور کردم . در امتداد ساحل می دویدم .. حرص می خوردم .. عذاب می کشیدم .. لب آب و رو ماسه ها نشستم سرمو گذاشتم وسط زانو ها و های های گریه می کردم .. نمی تونستم خودمو ببخشم .. نهههه دریا ! دیگه بهش فکر نکن .. دریا اشکاشو سپرده بود به دریا . اون لحظه کارتی رو که مربوط به فروش لوازم خانگی بود از رو زمین بر داشتم ... از رنگش خوشم اومده بود . نوشته بود به قیمت مناسب ..منم می خواستم چند تا وسیله بخرم و اتفاقا این کارت هم آدرس تهرونو داشت .. . برگشتیم تهرون .. چندی بعد شوهرم و یکی از دوستاش یوسف خان که اونم مغازه دار بود و از دوستان قدیمش یه خونه دو واحده ای می خره که حیاطش مشترکه .. اتفاقا زن یوسف هم از دوستان و همکلاسای دبیرستانم بود . ما با هم خیلی صمیمی بودیم . اسمش بود فرشته ... یک پسر داشت به اسم فرشاد .. درست اول تیر 56 به دنیا اومده بود همون روزی که به من تجاوز شده بود . فرزین خونه رو به اسم من کرده بود ... اون قدر دوستم داشت که هر چی که می خرید رو به نام من می کرد . دوستم داشت و با این کاراش شرمنده می شدم . چند وقت بعد متوجه شدم که بار دارم . نگرانی عجیبی داشتم .. این که دو مرد بهم تجاوز کرده بودند و ممکن بود امید و فرزاد و شوهرم فرزین هر کدوم پدر بچه ام باشند . دلم می خواست راهی باشه که بدون متوجه شدن فرزین بفهمم که پدر بچه کیه .. اگه یکی از اون دو نفر بوده باشن من بچه مو سقط می کردم . نمی خواستم حرامزاده ای رو به دنیا بیارم . هر چند اون بچه گناهی نداشت .. دریا ! دریا! این قدر استرس نداشته باش .. بچه به دنیا اومد ... اتفاقا چشاش به رنگ سبز بود .. هر روز که می گذشت چهره اش باز تر می شد .. کاملا شبیه به فرزاد شده بود . همون نفر اولی که به من تجاوز کرده بود ... دامون من پدرش مرده بود .. فرزین فکر می کرد که دامون پسر اونه ... نهههههه .. اما حقیقت غیر از این بود . من عذاب وجدان داشتم . سعی داشتم زیاد به این مسئله فکر نکنم و پیش فرزین خود نگه دار باشم . دکتردوستم فرشته رو منع کرده بود از بار داری مجدد و اون دیگه نمی تونست بچه بیاره . حالا من دوست داشتم که از فرزین , شوهرم یه بچه داشته باشم . اون که نمی دونست دامون پسر اون نیست ... ولی هر کاری کردیم نشد که نشد ... آزمایش ها نشون می داد که مشکل از اونه . دکتر تعجب می کرد از این که چطور شده من از شوهرم بار دار شدم .. دلم همش هول بود که نکنه یه جایی گند کار در بیاد ... راستش وقتی دامونو بغل می کردم می دونستم اون لذت مادرانه ای رو که باید ببرم نمی برم . فرزین خیلی مهربون بود . و من به نوعی در حقش ظلم می کردم .. اما اگرم می خواستم حقیقتو بهش بگم نمی شد .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی