ارسالها: 14
#21
Posted: 22 Aug 2016 13:57
Amir5885: سلام به همه دوستان
ما دوباره اومدیم
اول یه توضیحی بدم در مورده داستان
داستان یه خواهر و برادریه که پدر و مادرشونو در یه تصادف از دست میدن و برای تغیییر زندگی ، به تهران سفر میکنند.
خط اصلیه داستانم تغییز عقاید و غیرت برادره داستانه ماست.
یه نکته دیگم این که تمام داستان،از روایت پسر نیست...اول هر قسمت میزنم که راویه داستان کیه و از زبونه اون شخص اون قسمتو بخونین.
۴ قسمتو تا الان نویستمو همرو آپ میکنم...هر روز یا هر ۲ ۳ روز یبار قسمت جدیدو آپ میکنم...امیدوارم مثل داستان قبلی خوشتون باید.
یه خواهشیم که دارم اینه که لطفا تو خط داستان با نظراتتون خلل ایجاد نکنین...من عادت دارم همه خواننده هارو راضی نگه دارمو چیزی که نظره شماست،امکان داره تو قسمتای بعدی خودم به داستان بیارمش.ولی وقتی تو نظرات میگید،مجبور میشم زودتر از موعد بیارمش و این عجله گند میزنه به باقیه داستان
بازم ممنونم که میخونید
چرا تو اصرار داری همش در مورد محارم داستان بنویسی ئل کن این مزخرفات رو
این کارت خیلی چندش و بی شعوریه؟ چرا رو مخ پسرا راه میری ؟ چرا می خوای این وجه زشت و اسف بار از سکس رو رواج بدی؟ چرا محارم؟ تا کجای ذلالت و پستی می خوایم بریم؟
هرکه عاشق شد جفا بسیار می بایست کشید
ارسالها: 175
#23
Posted: 22 Aug 2016 20:33
shimaaa73: چرا تو اصرار داری همش در مورد محارم داستان بنویسی ئل کن این مزخرفات رو
این کارت خیلی چندش و بی شعوریه؟ چرا رو مخ پسرا راه میری ؟ چرا می خوای این وجه زشت و اسف بار از سکس رو رواج بدی؟ چرا محارم؟ تا کجای ذلالت و پستی می خوایم بریم؟
دقیقا موافقم این اسمش بیماریه و شهوت نیست
در همین حوالی كسانی بودند كه میگفتند بدون تو نفس نمیكشیم ولی امروز در آغوش دیگران نفس نفس میزنند.
ارسالها: 106
#25
Posted: 23 Aug 2016 02:02
دوسته عزيزي كه با اين لحن زنتده انتقاد كردي
گوش كن حالا
دارم در مورده اين داستان صحبت ميكنم
وقتي يه پسر با يه دختر سكس ميكنه ، اون دختر خواهره يه نفره
اگه اين داستانو تا اينجا خونده باشي ميبيني هيچ جاش سكس با محارم نبوده
پس اين انتقادت واقعا مسخرس !
يه نفر با يه دختر دوست شده...مثله خيلي دوستيا داستاناي سكسيم اتفاق ميفته
تنها فرقش اينه اون طرف خواهره شخصيت اوله داستانه!
چرا همش اين سبكي مينويسم؟
بخاطره اينكه خودم خسته شدم
تو يه جامعه كلي نويسنده وجود داره
يكي درمورده جنگ مينويسه،يكي عشق،يكي خونواده،يكي سكس!
متاسفانه جامعه ما جامعه اي نيست كه مثله خيلي كشورا ،رومانها يا داستانهاي سكسيم حق چاپ بگيرن و به فروش برسن
ولي اين دليل نميشه جلوي علاقه خيليا گرفته بشه
وقتي نميتونيم اينكارو راحت انجام بديم،سعي ميكنيم با هزار تا ترس و لرز دلو به دريا بزنيم و اين نوشته هارو تو جامعه مجتزي به اشتراك بزاريم...هركدومو تو قسمته خودش!
سكس: توي سايتهاي سكسي
خودت ميدوني چقدر احتمال داره بيان و ببرنمون!
حالا به هرحال شروع ميكنيم به نوشتن و اشتراك گزاشتن...
حالا ميرسيم به قسمت رومانها و داستان هاي سكسي
مثل هر رشته ديگه اي،اينم قسمتاي مختلف داره...ون هم نويسنده ها و هم خواننده ها علايق مختلف دارن
برعكسه نظره شما به نظره من اگه يه نفر اينجور داستانارو متناسب با سليقه خودش بخونه،اون موقع اون قسمت از شهوتش خالي ميشه...حالا با خود ارضايي يا هرچي...پس ديگه پيگير نميشه كه با به فنا دادنه زندگيو خونواده خودش،داستان واقعي خودشو بسازه!
وقتي همچين انتقاداي بي منطق و مسخره اي ميكنين،واقعا اعصاب نويسنده به هم ميريزه!
شما فكر ميكنين هر داستاني مثل خيلي از داستاناي پخش شده،فقط توهمات يه انسان جقيه بدبخته كه حتي بلد نيست اصلاح املايي كنه!
اما نه دوست من...اينطوريام نيست...خيلي از داستانا توسط نويسنده اي نوشته ميشن كه دستي تو اين كار داره...
سعي كنيم زود قضاوت و توهين نكنيم!
مطمئن باش يروز يكي از داستانها،داستان زندگيه خودمه و اونوقت نظره همتون درموردم عرض ميشه...
ارادت
امير
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#27
Posted: 23 Aug 2016 15:16
قسمت هشتم (راوی:حسین)
خیلی خسته بودم و سریع خوابم برد...صبح که پاشدم صبق معمول رفتیم مغازه و دوباره یه پولی به جیب زدم...خیلی خوب همه چی داشت پیش میرفت...به خودم افتخار میکردم انقدر تو فروش میتونم زبون بازی کنم و ماهر باشم!
تقریبا ساعت 11 بود که احمد یه بهونه آورد – فکر کنم میخواست بره پیش زیدش – و مغازه رو پیچوند...منم با نرگس اس بازی میکردیم و حرف میزدیم...هنوز احمد نیومده بود و ساعت 7 شده بود که
آقارضا: حسین جون پسرم...تو برو خونه دیگه...منو احمدم باید بری تا یجا پیش یه وارد کننده ماشین صحبت کنیم باهاش...نیاز نیست تو بیای...البته اگه خودت دوست داری مشکلی نداره!
منم که اصلا حوصله نداشتم
-نه آقا رضا قربونت...منم میرم خونه پیش مامان اینا...کی میاین شما؟احمدم میاد باهاتون؟
+آره ...گفت میرسونه خودشو تا 1 ساعت دیگه...برو شما خیالت راحت...مام تا 11 اینا میایم
-باشه پس...با اجازتون
یه آژانس گرفتمو رفتم خونه...صبح با ماشین اونا اومده بودیم...زنگ و زدم و رفتم داخل...شهنواز اومد به استقبالم...با یه لباس یه سره دو بنده که تا رونه پاش بود و رنگشم سبز با خال خالای سرخ بودش...یه صندل سبزم پاش بود که خیلی خوشگلش کرده بود...دیگه عادت کرده بودم به تیپاش و مثل شب اول ، سرمو نمینداختم پایین.اول با هم دست دادیم و سلام علیک کردیم
-زهره کجاس پس؟
+واللا گفت میره پیش یکی از دوستاش که تازه اومده تهران...
-مطمئنی دیگهههه؟
+خبب چمیدونم...شایدم دوست پسری چیزی پیدا کرده میخوان آشنا شن...نمیدونم دیگه انقد دقیق!
با منطقه همیشگیم،برام اینو حلش کردم که من خودمم دوست دختر دارم...پس نباس سخت بگیرم!
-آها حله...
رفتم بالا و دره تراسو باز کردم و نشستم رو صندلی...عاشق این ویو شده بودم...یه سیگار روشن کردم و همینکه اولین کامو گرفتم،شهنوازم اومد بالا و کنارم نشست و اونم یه نخ روشن کرد...
+پس آقا حسینه ما یاد گرفته چجوری با همه چی کنار بیاد!
-بالاخره زندگی یه چیزاییو به آدم یاد میده...اگه زهره اینطوری خوشحال تره...اگه واقعا حواسش به همه چی هست چرا وخالفت کنم...قربونش برم آبجیم بزرگ شده!
یدفعه دستشو گزاشت رو بازوم و سفت فشارش داد...از گرمای دستش تنم یجوری شد...داشتم دیوونه میشدم...
+ناراحت نباش دیگه عزیزم...همه چی درست میشه...دیگه قرار نیست با چیزه خاصی کنار بیای...همه چی داره درست پیش میره!
نگاش کردم...یه لبخنده اطمینان بخش روی لباش بود و همزمان بازومو گرفته بود...قصدش آرامش بخشیدن بود اما منه بیجنبه،با برخورده دستش و بازوم کیرم یهو سیخ شد!سرمو به نشونه تشکر تکون دادم و به سیگار کشیدنم چسبیدم...بعده چند دقیقه صدای زنگ خونه بلند شد...رفتیم درو باز کنیم...زهره تو تصویر آیفون پیدا شد...با همون لباس جدیدا که خریده بود!درو باز کردم و وایسادم تا بیاد جلو...وقتی دیدمش قند تو دلم آب شد...انگار عشقمو دیدم...قربونه آبجیم برم که انقدر دوسش دارم
-ماشاللا چه ماهی شدی آبجی خوشگلههه
+دیوونههههه
دویید طرفمو منم بغلش کردم...بوی عطرش تو دماغم پیچید و تا مغزم رفت...چند دقیقه تو بغلم بود که ولش کردم و با شهنوازم دست داد...تیپش عالی بود!یکم بیشتر دقت کردم...نه...این درست نیست...آدم نباید به خواهره خودش همچین حسی داشته باشه...هرچقدرم لباسش شهوت انگیز باشه...سری رومو کردم اونور که فکرم منحرف شه
زهره:من میرم یه دوش بگیرم خیس عرقم...میام زود...
-باشه آبجی جون
شهنواز:بیا ما دوتام میزه شامو بچینیم...رضا و احمد دیر میان شامم میخورن احتمالا...
-چشم...بریم
رفتیم تو آشپزخونه و شهنواز رفت پایه گاز تا غذاهارو گرم کنه...منم لوازم میزو دونه دونه بردم...یه نمک مونده بود که تو کابینته بغله شهنواز بود...حرکت کردم به سمت کابینت و پشت سر شهنواز وایسادم
-میشه یکم بری اونورتر نمکو بردارم؟
به ثانیه نکشید که یهو خم شد و از کابینت نمکو بهم داد...لحظه ای که خم شد،کیره خوابم قشنگ بین لپ دوتا کونه سفت و خوش استیل و همه چی تمومش قرار گرفت....یه لحظه نزدیک بود از لذت از حال برم...وقتی ساف شد تا نمکو بهم بده،کیرم دیگه سیخ سیخ شده بود...طوریکه به راحتی از روی شلوارم پیدا بود...هی میخواستم حواسمو پرت کنم...آخه منکه اصلا حسه سکسی به مامانه رفیقم نداشتم!ولی خب...وای هیچ جوره نمیتونستم فکرمو منحرف کنم...همونجا انگاری میخ شده بودم که یدفعه برگشت به سمتمو یه خنده ای کرد و رفت سره میز...من تازه به خودم اومدم و سریع غذاهایی که داغ کرده بود و بردم ...بعده چند دقیقه ام زهره اومد...یه شلوارک کوتاه تا بالا تر از زانو پاش بود و یه تاپ...جفتش ست قهوه ای...درسته پسرا نبودن و راحت بود ولی اون تو 18 سال زندگیش جلو منم اینطوری نمیپوشید!3 تایی سره میز نشستیمو شامو خوردیم...بعده شام زهره بهونه خستگی آورد و رفت که بخوابه...منو شهنوازم انگار هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده و تو تراس از همه چی حرف زدیم و چند نخ سیگار کشیدیم تا بالاخره رضا و احمدم اومدن و ساعت 12 بود که رفتم به اتاق برای خواب...لباسامو عوض کردم و کناره زهره،که مثل یه فرشته معصوم و پاک خوابیده بود، دراز کشیدم و یه بوسه از گونش کردم...چشمم به لباسش افتاد...چقدر این شلوارک و تاپ بهش میومد!سریع حواسمو به یجا دیگه پرت کردم و انقدر فکر کردم تا خوابم برد...
------------------------------ادامه قسمت (راوی:احمد)
بالاخره موفق شدم بپیچونم و برم...سره خیابونمون وایسادم و طولی نکشید که فرشته خوش هیکله خودم –زهره – سواره ماشین شد...همون موقع دستشو گرفتم و یه بوسه از گونش کردم و راه افتادم به سمت فشم...تو ماشین دستش تو دستم بود و آهنگای تو ماشینو لبخونی میکردم براش...کم کم اونم خجالتش ریخت و مثله من دیوونه بازیاش شروع شد!میگفت...میخندید...شعر میخوند...موهامو میکشید...بازومو گاز میگرفت و.... هزارتا کاره دیگه!بالاخره بعده یه ساعت رسیدیم به یه سفره خونه لبه آبیه خوب...پاتوقه همیشگیم اینجا بود در اصل!میدونستم اون قلیون نمیکشه....ولی میخواستم یکار کنم چنتا کام بگیره و خوشش بیاد...آخه لذتی که تو قلیون کشیدن با دختر هستفتو کردنش نیست واقعا!واسه همین یه لیمو نعنا سفارش دادم که اونم حال کنه...رفتیم همون جایی که همیشه خودم میومدم...یه تخت کوچیک،یه گوشه دنج،بدون دیدرس هیچکسو خوراکه مشروب خوردن تنهایی!آخه تنها کسی که میدیدت گارسونی بود که برات قلیون میاورد!زهره تو بغلم لم داد و منم دستمو انداختم دوره گردنشو شروع کردم به قلیون کشیدن...وقتی چاق شد بهش تعارف کردم و بالاخره با اصرار خودم چنتا کام گرفت....معلوم بود خوشش اومده...همون موقع تو بانده سفره خونه آهنگ پلی شد
//دوست دارم....دوست دارم هنوز عشق منی....میدونم منو از یاد میبری...//
زل زدم تو چشمای زهره...اونم همینطوری که قلیون میکشید چشماشو آورد بالا و نگام کرد...سرش تو بغلم بود ...سرمو خم کردم به سمتشو طولی نکشید که دوباره لبامون رو همدیگه چفت شد...دیگه مثل اون شب با استرس نبود...دیگه ازم خجالت نمیکشید...دیگه واقعا داشتیم از هم لب میگرفتیم...لباشو یکی یکی میخوردم و هر از گاهی یه گازه آروم میگرفتم...دیگه لبشو ازم جدا کرد...با خودم گفتم همینه دیگه...دخرته مذهبیه هنوز خیلی کار داره...ولی میتونی موفق شی...
تو همین فکرا بودم که دیدم زهره از تو بغلم رفت کنار...شلنگه قلیونو گذاشت زمین و یهو اومد سمتمو سرمو بینه دستاش گرفت...دوباره لبامون رو همدیگه قرار گرفتن...حالا نخور کی بخور...زبونامون تو دهن همدیگه میچرخید...لبای همو گاز میگرفتیم...تو 1 روز چقدر عوض شده بود!یه دستمو از زیره شالش به گردنش رسوندمو همزمان که لب میگرفتیم با دستم گردنشو میمالیدم....خیلی حال میکرد...این از رفتارش کاملا مشخص بود...با کمک دست خودم بلند شد و روی پام نشست ...لبامون ولی از هم جدا نشدن...از پشت دستمو رسوندم به کمرشو کم کم تا کونش بردم پایین...همینطوری که لب میگرفتیم آروم کونشو میمالیدم...وای چقدر این لباس بهش میومد...از نرمیه مانتو و شلوارش کیرم سیخه سیخ شده بود...چند دقیقه دیگم همینطوری لب بازی کردیم که دیگه از هم جدا شدیم...بالاخره ضایع بود اگه یه دفعه یکی میومد...حالا به هم نزدیک تر نشسته بودیم...شهوتو از چشمای زهره میخوندم...یعنی امکان داشت امروز به یکی از آرزو های دیگم برسم؟من خیلی دوست داشتم این بدنو فتحش کنم....واسه خودم بشه!
بعده قلیون یه ناهاره مشتیم خوردیم ...ساعت 4 شده بود...دیگه پاشدیم و حرکت کردیم ...منتها هنوز زود بود...واسه همین تو ماشین یکم دیگه دور زدیم و ساعت 5 بود تقریبا که زهره رو سره خیابونمون پیاده کردم و خودم رفتم تا با بابا بریم پیش یه نفر واسه واردات ماشین...
------------------ادامه قسمت (راوی:زهره)
داشتم دیوونه میشدم...تو تموم مدت دلم میخواست بهم پیشنهاد بده...آخه مرتیکه بیعقل میمرد حالا یه مکان پیشنهاد میداد؟البته حقم داشت....با این اعتقاده منو داداشم غیر ممکن بود یروز اینطوری باشیم و اونم هنوز نمیتونه باورش کنه....ولی خب من چیکار کنم؟اونجا وقتی لبامو میخورد با دستش تنمو میمالید انگار دنیارو بهم داده بودن...حاضر بودم 2 ساعت فقط بمالتم....کلا مالیدنه خیلی خوب بود!ترشحاته کسمو حس میکردم...شرتم خیس شده بود و نمیدونستم چیکار کنم....شهوت همه چشامو گرفته بود...وقتی پیادم کرد،حوصله خونه رو نداشتم...رفتم به سمته همون پاساژی که اون لباسارو خریدیم...اون جوری که شهنواز تعریف میکرد اصلا واسه تنها رفتن جای خوبی نبود...آدمای هیز توش زیاد بودن...ولی خب!من دقیقا الان همچین جایی رو میخواستم!
شاید اگه کارمون با احمد به بیشتر از اون مرحله میرفت الان این چیز تو مخم نبود...ولی خب من الان تنها لذتی که دیدم تو مالیدنه...به نظرم خیلی حال میده...فقط دلم میخواد همچین اتفاقی برام بیفته...
تو همین فکرا بودم که پاساژو جلو روم دیدم...یه لحظه ام تامل نکردم و همون موقع وارد شدم...با اون تیپی که زده بودم همه چشما روم میخکوب شده بود...رفتم طبقه بالا...یه مغازه مانتو فروشیو داخل شدم که فروشنده اش یه پسره جوون بود...خوش هیکلو خوش تیپ!تقریبا هم سنه داداش حسینم...
-سلام آقا...خسته نباشید...
+سلام خانوم...میتونم کمکتون کنم؟
-یه مانتو میخواستم مثل همین که تنمه تقریبا...منتها رنگش کرم باشه
+شعنی از لحاظ سایز و ایناش مثل این باشه؟
-آره دیگه...مثله همین تنگ باشه و کوتاه...
اینارو که گفتم تغییر رنگ چهره طرفو حس کردم...آخیییی...چه خجالتی!چقدر خودم گستاخ شده بودم...خیلی حال میکردم با این جسارت!شایدم همه چیش فقط بخاطره شهوته...بالاخره یه مانتو آورد...رو کمرش چین داشت و کوتاه بود...به نظرم خوب میرسید...رفتم تو اتاق پرو و تن زدمش
-آقا ببخشید؟میشه بیاید یه لحظه؟
اومد جلو در
-این جس میکنم کمرش خیلی تنگه...یعنی بد وای میسته...نه؟
+اجازه هست؟
-خواهش میکنم
اومد جلو و دستش از بغل چین مانتو رو گرفت...اومد اونطرفو بگیره که یهو دستش با تنم برخورد کرد...تموم تنم یهو لرزید...انگار به آرزوش رسیده باشه....مالیده شدن...ای بمیری احمد این چی بود انداختی تو تنم اخه؟
نا خود آگاه دستمو گزاشتم رو دستش...توقع داشتم ادامه بده کارشو که یدفعه رفت عیق
+نه خانوم همه چیش خوبه و اندازس...
-آها ...
یکم دیگه نگاش کردم و از طرحش خوشم نیومد...واسه همین لباسمو عوض کردم و با معذرت خواهی اومدم بیرون...مرتیکه بیشعور!خودم دارم بهش پا میدم اینطوری برخورد میکنه؟رفتم جلو تر و رسیدم به یه لباس مجلسی فروشی دیگه...فروشنده اون یه مرد تقریبا 37 38 ساله بود که به تیپش میخورد آدمه متشخصی باشه...اما بیخیااااال...کی به کیه...کی منو میشناسه اینجا اصلا!
-سلام آقا...خسته نباشید
+سلام ...بفرمایید
یه گشتی زدم و یه لباس فانتزی که تا رونه پا بود و از بالام بندش ضبدری بودش و تا چاک سینه هاش باز بود و انتخاب کردم...ملت چه لباسایی تو عروسی میپوشنا!اصلا رفتارم دسته خودم نبود...تازه حسین تو کارتم 1 تومن پول ریخته بود ولی نمیخواستم خرجش کنم...نمیدونم چرا این لباسارو پرو میکردم اصلا!شهوت چه کارایی میکنه با آدم...
-میشه پروش کنم؟
+بله خانوم خواهش میکنم...از این طرف...
رفتم تو اتاق پرو و تن زدمش...چقدر این لباس سکسی بود!خودم به خودم چشم داشتم دیگه!یعنی صدا کنم مردرو؟این دیگه آخریشه...چه حرکتی بزنه چه نزنه میرم از اینجا...
-آقا ببخشید
+مشکلی پیش اومده خانوم؟
-نه...راستش کسی نیست نظر بده ...میخواستم ببینم شما میگین خوبه یا نه؟
طرف سریع اومد جلو دره اتاق پرو...سرتاپامو یه نگاه کرد...
+یه چرخ بزنین
جلوش چرخ زدم...نمیدونم این چه حسی بود...تا بحال تو زندگیم نداشتم...آخه مگه آدم از دید زده شدن لذت میبره؟
شهنواز راست میگفت...زن دوست داره ستایش ببشه بخاطره زیباییش...دوست داره بدونه که زیباس...که همه آرزوشو دارن...چرخ زدم و وایسادم رو برو طرف...چشماش برق میزدن...میتونستم بفهمم اینو...یکم سرشو چرخوند که به خودش مسلط بشه
+امم..آره خانوم عالیه....ماشاللا میاد به هیکلتون
-خیلی ممنون...منتها این قسمت کمرش اندازس؟یکم گشاد نی؟
از خدا خواسته یهو اومد جلو...برعکسه اون جوونه قبلی همون باره اول دستشو گذاشت رو کمرم که مثلا اندازشو ببینه...اون یکی دستشم گذاشت...رو آسمونا بودم...بینه دستای یه مرد...چقدر داغ بودن...چقدر داغ بودم!
+میشه اونطرفی وایسین؟
یه دور زدم...حالا پشتم بهش بود...دستاش هنوز همونجا بودن و به بهونهاندازه گیری هی حرکت میکردن...ناخودآگاه چشمامو بستم و دستامو گذاشتم روی دستاش...از حشر نمیتونستم رو پاهام وایسم!یدفعه اومد جلو و حالا از پشت کامل چسبیده بود بهم...کلفتیه کیرشو رو خودم حس میکردم...دستاش دوره کمرم حلقه شدن...خودمو از جلو به کیرش فشار میدادم و میمالیدم...چقدر برام لذت داشت...
+آهه...عالی ای تو...
-هممم
+عزیزم اینجا نمیشه...یهو مشتری چیزی میاد...بزار شمارتو بزنم تو گوشیم باهات یروز هماهنگ کنم...
اینو گفت و رفت بیرون از اتاق پرو...من موندم و شهوتم...سریع لباس عوض کردم و اومدم بیرون...اعصابم به هم ریخته بود...داشتم دیوونه میشدم...طرف شمارمو به زورگرفت و منم سریع رفتم سمت خونه...ساعت 8 اینا بود که رسیدم...حسین و شهنواز تنها خونه بودن...خودمو خوشحال نشون دادمو سریع رفتم حموم...من باید ارضا میشدم...
تو وان نشستمو چشمامو بستم...دستمو گزاشتم رو کسم...کی میشه با یه نفر سکس کنم؟من چرا اینطوری شدم....منکه اصلا به شهوت اهمیت نمیدادم...وای چقدر دستای مرده داغ بود...چقدر دلم برا لبای احمد تنگ شده...چه لذتی داشت مالیدنه خودم به کیره اون مرده
مالیدم و مالیدم تا بالاخره چنتا ناله یواش کردم و همه لذتم از خودم اومد بیرون....چقدر خوب بود...نمیتونستمچشمامو باز کنم از خستگی...چند دقیقه دیگه همونطوری موندم و خودمو تمیز کردم و اومدم بیرون...بعده شام از خستگی فقط دلم میخواست بخوابم...به هیچ چیزه امروز نمیخواستم فکر کنم...میدونستم از خودم عصبیو ناراحت میشم...رفتم توی اتاق...گوشیمو چک کردم...2 پیام جدید
1:احمد:عزیزم امروز عالی بود...عاشقتم خوشگله من!شبت بخیر
2:غریبه:انقدر اون هیکلت خوب و بی نقص بود که امشب به یادت جق زدم !کی میای ببینمت ؟؟؟
حوصله جواب دادن نداشتم...ولی پیام دوم...حتی با خوندنش دوباره شهوتم برگشت!چرا اینطوری شدم؟من چمه؟
جوابشو دادم
-نمیدونم...منم خیلی حال کردم باهات...
اینو فرستادم و گوشیو سایلنت کردمو سریع از خستگی،خوابم برد!
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#30
Posted: 24 Aug 2016 11:15
قسمت نهم (راوی : احمد)
قبل خواب رفتم سراغه گوشیمو یه اس به نرگس دادم که ببینم فکراشو کرده یا نه...بعده چند دقیقه جوابمو داد
+احمد...راستش من نمیتونم اینکارو کنم...منکه گفتم واقعا با حسین رابطمون جدیه...نمیتونم همچین کاری کنم...ساری
دیگه جوابشو ندادم...اعصابم به هم ریخته بود...ولش کن...بیخیاله حسین...همین قضیه زهره مهم تر از همس...اول یجور اینو بزنم !امروز که کاملا پایه بود...ای خاک تو سرت احمد...میمردی یه مکان میبردیش؟
چند روزی به رواله عادی گذشت...زهره میگفت حسین شک میکنه همش بیام بیرونو واسه همین تو این چند روز ندیدیم همو...بالاخره موفق شدم راضیش کنم 4 شنبه ظهر بریم بیرون...تصمیمه خودمو گرفته بودم...امروز باید کارو تموم میکردم...دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم!
ظهر به هر بهونه ای بود بابا اینارو پیچوندم و همونجای قبلی رفتم دنبال زهره...نمیدونم کی رفته بود خرید ولی لباساش جدید بودن!یه مانتو جلو باز کرم رنگ با یه تاپ سفید که تا روی نافش بود...یه شلوار کتون فوق العاده تنگم به رنگ مانتوش داشت...کفش پاشنه دار سفیدیم پا کرده بود که حالت و قوس کونشو دیوونه کننده کرده بود...همینکه کنارم نشست یه بوسه از لپش کردم و دستاشو گرفتم...راه افتادم به سمت سینما...پیشنهاد خودش بود.بالاخره رسیدیم و بعده خریدنه یه سری خوراکی رفتیم تو...سره ظهره تابستون بودش و افراده توی سالن به زور 20 نفر میشدن که همه ام پخش و پلا نشسته بودن...فیلم شروع شد و ما داشتیم چیپس میخوردیم...دست زهره تو دستم بود...10 دقیقه ای همینطوری بودیم که دیگه داشتم دیوونه میشدم..از تیپش...عطرش...نزدیک بودنش...دلو زدم به دریا و دستمو گزاشتم روی رونه پاش...نگاش کردم که یه خنده آرومی کرد...همینطوری با لبخند سرمو نزدیک صورتش کردم که اونم بدون هیچ مخالفتی،سرشو چرخوند سمتمو دوباره لبامون قفل همدیگه شد...چند ثانیه ای لبای همو خوردیم که سرشو عقب کشید
+عه اذیت نکن دیگه...بزار فیلم ببینیم
-خو باشه
همینکه سرش به فیلم گرم شد شروع کردم با همون دستم رونشو مالیدن...هی با دستش دستمو پس میزدو میخندید
+نکن دیوونه...زشته عه!
-اینم خو باشه
دستامو تا نزدیک کسش میبردم و رونشو آروم و با شهوت مالش میدادم....دیگه نمیتونست دستمو پس بزنه....قشنگ رام شدنشو حس میکردم...سیکت شده بود و فقط نگاش به فیلم بود...یکم دورو برو نگاه کردم و مطمئن شدم که کسی حواسش به ما نیست...خیلی آرومو بدون جلب توجه دستمو برداشتم از روی رونش...اونم یه نفس راحت کشید...فکر کرد بیخیالش شدم!اما کف دستمو همون موقع صاف روی کسش گزاشتم!!!یه لحظه یه نفسی کشید که گفتم کارمون دیگه ساختس...اما اون نفس کشیدن با صدای داد زدنه شخصیت اوله فیلم قاطی شد و هیچکس متوجه نشد...زهره رو نگاه کردم...یه لبخندی رو صورتش بود و با گاز گرفتنه لبش سعی میکرد پنهونش کنه....میخواستم دستمو حرکت بدم که با جفت کردنه پاهاش،دستمو گیر انداخته بود...منم کم نیاوردم و همونطوری آروم دوباره رونشو مالیدم...انقدر مالیدم که خودش پاهاشو شل کرد و شروع کردم کف دستمو روی کسش از روی شلوار حرکت دادن...کیرم سیخ شده بود...زهره رو نگاه کردم...دیگه لبخندنی نداشت و فقط لبش لای دندونش بود...سرشو به گوشم نزدیک کرد
+احمد بیخیال شو...خواهش میکنم....آبرومون میره یهو
-چیکار کنم خو ... به این خوشگلی اینجا نشستی مگه میشه کاری نکرد!
+بزار بعدا...الان خیلی ضایس...لطفا...
-بابا زده بالا...نمیتونم کاری کنم
+تو فقط منو ول کن خودم یکاریش میکنم
دعا میکردم همون نقشه ای که داشتم عملی شه...ولش کردمو به صندلی تکیه دادم...بعده چند ثانیه دستشو روی پام حس کردم...آره داشتم به خواستم میرسیدم!میخواستم مجبور شه برای جلوگیری از کارام کیرمو بماله!
آروم دستشو رو پام حرکت میداد و یه لبخندی روی لبش بود...دستمو بردم بزارم رو پاش که یهو با دستش پسم زد و بهم اخم کرد...خندیدمو همونطوری نشستم...دستش به سمت زیپ شلوارم حرکت کرد و به آرومی کشیدش پایین...خودم یه دستمو بردم کمکش و کیرمو از کناره شرتم و زیپ شلوارم بیرون آوردم...سیخه سیخ شده بود!زهره رو نگاه کردم...خنده رو لبش بود...نمیدونم شاید از کلفتیه کیرم...شایدم چون اولین بارش بود که میدید...مطمئن بودم کیره دیگه ای ندیده!آروم دستشو دوره کیرم حلقه کرد...یه حرکت داد که همون موقع از شهوت قشنگ به صندلی تکیه دادمو گزاشتم هرکاری میخواد بکنه...شروع کرد با لطافت و آرامش کیرمو حرکت دادن...با هر حرکتش شهوتم بیشتر میشد...از کردن دخترای دیگه بیشتر لذت میداد!شاید اون هیجانه محل...شاید اینکه زهره یه شخصه دست نیافتنی بود!همه اینا منو به سمتی بردن که با حرکت آخره دست زهره،تموم آبم با فشار خالی شه و به پشت صندلی روبرویی برخورد کنه....یخوردشم رو دسته زهره بریزه....نفس نفس میزدم و به جلو نیم خیز شده بودم...زهره رو نگاه کردم...داشت با صدای خیلی آروم میخندید...ولی من از لذت تو آسمون هفتم سیر میکردم!چند ثانیه ای همونطوری موندمو بعدش اروم خودمو جمع و جور کردم...فقط صندلی روبرویی خیلی تابلو بود که خوشبختانه زهره تو کیفش دسمال داشت و سریع تمیزش کردیم...همینطوری زهره میخندید...نشستیم و باقیه فیلمو بدونه هیچ حرفی دیدیم...
----------------------------------ادامه قسمت (راوی:زهره)
فردای همون روز،وقتی از خواب پاشدم چنتا اس از همون فروشنده بود...جوابشو دادمو چند ساعتی اس بازی کردیم...فهمیدم اسمش کامرانه...جالبیش خونشون بود که دقیقا کوچه بالاییه همین جاس!مجرده و تنها زندگی میکنه...هنوز شهوت روز قبل تو تنم بود...به پیشنهاده کامران وقتی همه نمایشگاه بودن شهنوازو پیچوندم و اومدم بیرون...دوتایی رفتیم یه کافه تو همون پاساژ و قهوا خوردیم و بیشتر با هم آشنا شدیم...41 سالش بود...یعنی 22 سال از من بزرگتر!اون روز به آشنایی گذشت و روز بعد،دوباره همون تایم رفتم مغازه پیشش...البته خیلی سخت بود که احمدو بپیچونم...خیلی پا پیچ شده بود که بریم بیرون!
-سلام عزیزم!
+سلاااام زهره خانوم...چطوری شما ؟ روبراهی؟
-فدای شما...بریم یه دور بزنیم؟
+دورم میزنیم...ولی اول یه هدیه ناقابل داری!
-وااااای راس میگییییی؟؟؟؟؟دیوونه واسه چی آخهههه
+تو دنیا هرچیزی برای یه نفره دیگه...از همون عصری که اومدی اینجا فهمیدم این برای توئه!
یه پلاستیک بهم داد که بازش کردمو همون لباسی بود که اینجا پرو کرده بودم!باخوشحالی جیغ زدمو یهو بغلش کردم...خیلی مرده باحالی بود...تو همین دوروز خوب شناخته بودمش!
+خب خب...حالا بزا مغازرو ببندمو بریم...
دنبالش راه افتادم...تو راه یه مغازه یه مانتو جلوباز کردم دیدم که خیلی خوشم اومد...گفتم وایسه که پروش کنم...
رفتم تو اتاقو پوشیدمش...بهش گفتم بیاد و یه نظر بده...
+علیه...اصلا همه چی تو تنه تو عالیه دختر!وایسا یه دقیقه
چند دقیقه صبر کردمو با یه شلوار برگشت...کتونه تنگه تنگ...رنگشم کرم بود
+اینم یه تست کن
اونم پا کردم و خودمو تو آینه دیدم...خیلی خوب شده بود...اومدم بیرون
-نظرت چیه؟
+اینم عالیه...لباساتو بردار بریم
-چی؟
+خب همینا تنت باشه دیگه...خنک تر از اون لباساته...بیا اونارو بزار تو این پلاستیک
همینطوری نگاش میکردم
+چیهههه؟خوشگل ندیدی؟
خندیدم به حرفش
-چرا حساب کردی آخه کامرن...ناراحت میشم به خدا
+چون دوس داشتم واسه خانوم خوشگله خرج کنم!
با خجالت لباسامو برداشتمو دنبالش رفتم و سواره ماشین شدیم
+خب کجا بریم حالا؟
-نمیدونم هرجا خودت میدونی...
حرکت کردو تقریبا نیم ساعت بعد جلوی یه رستورانه خیلی بزرگ وایساده بودیم...آخ که منم چقدر گشنم بود!رفتیم ویه غذای خوشمزه خوردیم و کلی حرف زدیم...وای چقدر این مرد جنتلمن بود!یعنی روانیه رفتاارش شده بودم...سواره ماشین شدیمو همون اول راه افتادن یهو دست راستشو گزاشت روی رونه پام که همون وقع یجوریم شد...دستاش خیلی بزرگتر از دستام بودن...تنم مور مور میشد...واقعا برام لذت بخش بود...
+عزیزم عیب نداره یه لحظه بریم دمه خونه ما من یه سری لوازم ببردارمو بعد بریم؟
وای یعنی میشد دیگه امروز کارم به سکس بکشه؟داشتم دیوونه میشدم...هر راهیو میخواستم امتحان کنم نمیشد!
-نه بریم من کاری ندارم تا 2 ساعت دیگم میتونم بیرون باشم
+عه؟چه خوب پس
خدیدیمو حرکت کرد...دمه خونشون که رسیدیم ساعت 3 بود
+خب هوا گرمه...بیا توام بالا من یه ربعه کارم تموم میشه میرسونمت خودم
-باوشه
دنبالش راه افتادم...از پله ها رفتیم بالا و بالاخره دره آپارتمانشو باز کرد...تقریبا 200 300 متر بود...آپارتمانی و کاملا لوکس!مبهوت زیباییه خونش شده بودم...
+عزیزم مانتوتو درآر راحت باش...
در آوردم و با یه تاپ و شلوار کرمی که خریده بود نشستم رو مبل...چند دقیقه بعد با یه شربت آناناس اومد سمتمو خودش رو مبل کنارم نشست و یه سیگار روشن کرد...
+ماشاللا چه خوشگل شدییی
-مرسی...وای امروز خیلی دیوونه بازی در آوردی...پول همرام بود آخه چرا تو حساب کردیییی!
با لباس مجلسی تقریبا 1 و خورده ای همین امروز خرجم کرده بود!
+با من که میای بیرون خودت نباید چیزی بخری که خوشگل خانوم...حالا در جوابش نمیخوای یه بوسم کنییی؟
خندیدمو شربتمو گزاشتم رو میز...به طرفش خم شدمو یه بوسه از لپه ته ریش دارش کردم...
+پس من چی؟
همونجا با لبخند وایسادم و اون به جای گونه،لباشو به سمت لبام حرکت داد...داشتم به آرزوم میرسیدم...باهاش هماهنگ شدمو لبامو میخورد...با دستاش با گردنم بازی میکرد...زبونمو تو زبونش میچرخوندمو دونه دونه لبمو مک میزد...با اون دستای مردونه و بزرگش بلندم کردو رو پاش نشوند...همینطوری به لب گرفتنمون ادامه دادیم...انقدر حشری بودم که شروع کردم به حرکته باسنم روی کیرش...همینطوری خودمو میمالیدم بهش و اونم لبامو میخورد...بعده چند دقیقه لبامو ول کردو رفت سمت لاله گوشم...همینطوری مک میزد که با صدای آروم گفت
+باره اولته؟
-اوهوم
+نمیزارم بهت بد بگذره
دوباهر ادامه دادو اینباز به سمت گردنم رفت ...نمیتونستم دیگه خودمو نگه دارمو مثله یه تیکه گوشت تو بغلش لم دادم...خیلی خوب کارشو بلد بود!همینطوری میخورد که با دستاش تاپمو گرفتو درش آورد...نوکه سینه هام از روی سوتینم معلوم بود...با دستاش یکم پهلوهای لختمو مالید و دستشو از پشت به بنده سوتینم رسوند و بازش کرد...سینه هام مثل فنر پریدن بیرون!تو اون لحظه تنها چیزایی که بهشون فکر نمیکردم بی اف داشتنو داداش داشتن بود...چشمام بسته بودن که یدفعه برخورد دهنه گرمش با نوکه سینه هامو حس کردم...بی اختیار آه کشیدم...یه آه از ته دل!با دستاش از پشت کمرمو گرفته بودو منم رو دستاش لم داده بودم و سینه هام توی دهنش جا به جا میشدن...رکدومو چند تا لیسو چنتا میک میزد و میرفت سراغه اون یکی...از دست خودم کلافه شده بودم...همه کارارو اون داشت میکرد!بالاخره به زور چشمامو باز کردمو کنترله خودمو به دست گرفتم...همینطوری که سینه هامو میخورد دکمه های پیراهن مردونشو باز کردم و با کمک خودش درش آوردم...یه بدنه کاملا عضله ای بدونه حتی یدونه مو و برنزه!چیزی که هر دختری آرزوشو داشت...با دستام تن و بدنه سفتشو میمالیدم...دیگه خواستم از خودم خودی نشون بدم که از رو پاش بلند شدم...جلوش روی زمین نشستمو به آرومی دکمه و کمربنده شلوارشو باز کردم و کشیدمش پایین...شرتش باد کرده بود...اونم چه بادی!به زحمت شرتشم کشیدم پایین که از خوردنه چشمم به کیرش واقعا جا خوردم!خیلی بزرگ بود...خیلی...
-ولی...کامراننن...
+نترس عزیزم...امروز کاریت نمیکنم...امروز روزه توئه...کم کم عادت میکنی بهشو روزه منم میرسه!
با دستام گرفتمش توی دستم....دستمو که مشت میکردم دوره کیرش انگشتام به هم نمیرسید!تمیز و خوردنی...کلفت و دراز...اولی تشویقم میکرد که مزشو امتحان کنمو دومی میگقت بیخیالش شو...بالاخره به اولی گوش دادمو زبونمو در آوردمو به سرش زدم...مزه خاصی نمیداد...اینبار زبونمو روش کشیدمو بالاخره بعده چند بار امتحان کردن،سرشو کردم توی دهنم...لذته باحالی داشت...نه مزش...نه بزرگیش...فقط اینکه جلوی یه مرد بودمو داشتم کیرشو میخوردم...یه چیزه توصیف نشدنیه ولی واقعا برام لذت بخش بود!دستمو دورش حلقه کردمو با چند بار حرکت دادنه سرم موفقط شدم یکم بیشترشو تو دهنم جا بدم...دیگه بیشتر از اون نمیرفت تو!همون مقدارو تو دهنم عقب جلو میکردم...تمومه دهنمو پر میکرد!با چشمام بالارو نگاه کردم...کامران داشت نگام میکردو لباشو گاز گرفته بود...همونطوری تو چشماش زل زدمو دهنمو عقب جلو کردم
+آه قربونه اون چشمات برم زهره...آههه
یکم دیگه ادامه دادم...باره اولم بودو چند بار دندونم خورد به کیرش ولی کم کم یاد گرفتم...یدفعه بلند شد و منو مثله یر گرفت تو دستشو روی مبل نشوند...خودش جلوم نشست و سریع شلوار و شرتمو با هم کشید پایین...اولین بارم بود جلوی یه مرد غریبه لخت بودم....خجالت؟شهوت؟هرزگی؟
نمیدونستم اسم این حسا چین...تو فکر بودم که یدفعه از لذت آه کشیدم...کامران دهنشو روی کسم گزاشته بود و شروع کرد به خوردن...کسه کوچیکه من قشنگ تو دهنش جا میشد...برخورد ته ریشش با رونه پام از خود بیخودم میکرد....تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم...با دستم موهای کامرانو گرفتمو سرشو فشار دادم...زبونشو در آورد و کرد تو...با یه نقطه از کسم که برخورد میکرد دیگه میرفتم تو آسمونا...من خودم تا حالا اون نقطه رو ندیده بودم و اون با زبونش دقیقا با همونجا بازی میکرد!همونطوری ادامه داد و ادامه داد...حس کردم تو فضام...با دستام سرشو محکم به خودم فشار دادم...از تمومه وجودم جیغ کشیدم...از لذت نمیتونستم رو پام وایسم و تکون میخوردم و میلرزیدم...وقتی ارضا شدنم تموم شد،مثله یه تیکه گوشت افتادم رو مبل...قدرته باز کردنه چشمامم نداشتمچند دقیقه بعد که چشامو باز کردم،کامران نزدیک صورتم بود و با اون چشمای آبیش داشت نگام میکرد و لبخند میزد...قدرته حرف زدن نداشتم والی با صدای آروم گفتم : "مرســــی"
+قربونت برم خوشگله من...حالا میشه منم لاپایی بکنم؟قول میدم تو نره...فقط منم ارضا شم دارم دیوونه میشم!
یه لبخند زدم و دمر روی مبل خوابیدم...
+روانیه این هیکله آستم یعنی زهره...
دستاشو گزاشت دورمو کیر بزرگشو لای رونه پام قرار ددو شروع کرد به حرکت...با برخورد کیرش به روی کسم دوباره حشرم میزد بالا...همینطوری حرکت میکرد که یدفعه چنتا ناله کردو کیرشو در آورد...جهش آبش روی کمرمو حس میکردم...خیلی داغ بود...خیلی!
بالاخره سکس کردم...شاید کامل نبود ولی سکس بود!بالاخره تونستم تو آغاشه یه مرده دیگه باشم..
با دستمال کمرمو تمیز کرد و بغلم کرد و سرمو روی سینش گزاشتم...نفهمیدم چقدر اونطوری بودیم که خوابم برد...چشمامو باز کردم ساعت 4:30 بود.کامران داشت نگام میکرد!
وقتی منو رسوند خونه سریع دوش گرفتمو رفتم تو اتاق و تا آخره شب همه فکرم درگیره اتفاقه ظهر بود...من هرزه گری نکردم...باید خوده احمد عقلش میرسید!به من چه؟من که جلوشو نگرفته بودم!
فردای همونروز دیگه احمد خیلی پا پیچ شد و با هم رفتیم سینما...
...
...
وقتی زیپه شلوارشو کشید پایین کیرش اومد بیرون...نزدیک بود قاه قاه بخندم!حتی اندازش نصف کیره کامرانم نبود...
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن