ارسالها: 106
#61
Posted: 1 Sep 2016 15:40
قسمت چهاردهم (راوی : حسین)
بعد از اینکه از پیش نرگس رفتم،فکرم درگیرتر شده بود...یعنی امکان داره زهره ام همچین حسی داشته باشه؟
یه قانونی هست که میگه اگه یه نفرو نسبت به یه سری چیزا محدود کنی،علاقش بهشون خیلی بیشتر میشه...یعنی امکان داره محدودیتایی که برای زهره گزاشته بودیم همچین کاری باهاش کرده باشه؟اصلا فرض کنیم آره...فرض کنیم زهره دوست داره کاری کنه که همه بهش توجه کنن....حالا این خوبه یا بد؟خوبه...چون واقعا عشق میکنم با اینکار...از سکس بیشتر بهم میچسبه...ولی بدم هست...چون اگه کسی بفهمه آبرومون میره....آبرو؟مگه چند نفر اینجا مارو میشناسسن؟بیخیال...بزار هر چی میخواد بشه بشه...من که ارزومه یروز این اتفاق بیفته!
تصمیم گرفتم یکی دو روز زهره رو کنترل کنم...ببینم چیکار میکنه؟شاید اصلا خودش زود تر از من به این فکر افتاده باشه...ببینم دوست پسرش کیه؟آدم حسابیه اصلا؟
اون شب تا صبح فکرم درگیر بود...صبح رفتیم مغازه...یه ساعتی نشستیم که به آقا رضا و احمد گفتم من باید با نرگس برم دنبال یه کارایی...میخوان مثلیکه یه ماشین وارد کنن...خلاصه کسشعر سره هم کردمو پیچیدم...تصمیم داشتم سره کوچه وایسم تا ببینم زهره جایی میره یا نه...1 ساعت...2 ساعت...چه استرس تخمی ای بود!
ساعت 1 ظهر تو ذله گرما بود که یهو دره حیاط باز شد...ماشینو جایی گذاشته بودم که تو چشم نباشه...وای خدای من چقدر زهره خوشگل شده بود!لباسای جدیدو کی خریده بود دیگه؟
یه مانتو جلو باز مشکی که زیرش یه شلوار جین آبی کمرنگ تنگ پاش بود...یه تاپ سفیدم زیره مانتو پوشیده بود که سینه های خوش فرمشو زیبا تر کرده بود...با یه کفش اسپرت همرنگ شلوارش و شال آبی...خداییش فوق العاده بود آبجیم!ناخودآگاه دستمو روی کیرم کشیدم...برا من انقدر جذاب شده بود برای غریبه ها چی بود دیگه!
ماشینو روشن کردمو آروم حرکت کردم ...با فاصله زیاد پشت سرش میرفتم...گفتم اگه فاصله دور باشه اذیت نشم برگشتنی...رسید سره خیابونو منتظر موند...چند دقیقه بعد یه اسپورتج جلوش وایساد...زهره ام سوار شد و حرکت کرد....قیافه یارو از آینه ماشین یکم معلوم بود...فکر کنم بابای یکی از دوستای زهره بود که داشت میبردش دمه خونشون...آخه موهاش جو گندمی بودو تقریبا 40-41 سالی داشت....نمیتونه دوست دختره همچین مردی باشه که...دنبالشون رفتم تا بالاخره وارده یه کوچه شدن...فکر کنم خونشون اونجا باشه...3 4 تا خیابون با ما فاصله داشت...از تو همون کوچه دوباره وارده یه کوچه بن بست شدو تهش نگه داشت....ماشینو سره کوچه پارک کردمو یواشکی وارده بن بست شدم....رفتمو پشت یکی از ماشینای پارک شده نشستم که نبیننم...چند دقیقه منتظر موندم پیاده شن...اما صدای در نیومد...سرموآروم بلند کردم...وای نــــه....
از شیشه عقب معلوم بود...راننده و زهره لباشون قفل هم بودو داشتن تو ماشین از هم لب میگرفتن...مثل جن زده ها داشتم نگاه میکردم...دست و پام شل شده بود...یعنی آبجیم وضعش جوریه که ما سن بالاها میپره؟یعنی انقدر عوض شده؟وای که چقدر برام لذت داشت...لذت؟بیشترش ذلت بود...ولی من لذتشو ترجیح میدادم...دستمو روی کیرم کشیدم که تا به حال انقدر سیخ ندیده بودمش...دوباره نگاهشون کردم...هنوز داشتن لب میگرفتن...دلم میخواست ببینم ...از یه زاویه بهتر...واقعا دلم میخواست!ولی حیف که شرایطش نبود...نمیدونم چجوری بود اون بن بست که کلا هیچکس ازش رد نمیشد...یکی از خونه های توشم که نیمه ساز بود و اون یکیم کلنگیه قدیمی...گوشیمو در آوردم ...زنگ زدم به زهره...میخواستم ببینم چی میگه بهم؟شاید اصلا اگه صدامو بشنوه یادم بیفته و پیاده شه و بره خونه...زنگ زدم...همینطوریم نگاش میکردم...یه لحظه لبشو جدا کردو تلفنو همون موقع جواب داد
+جونم داداشی؟
-سلام عزیزم...چطوریایی؟
+میسی....خوفه خوف...خوفی تو؟
-بله که خوبم...چه خبرا؟کجایی؟
+جا که...اومدم خونه همون دوستم که اومده تهران...داشتیم اتاقش حرف میزدیم دوتایی...
-آها ...مواظب خودت باش پ عزیزم...ناهارم بخور یچی حتما
+چشم داداشی جونم...خدافظ
گوشیو قطع کردم...به امیده اینکه دیگه زهره بیخیال شده باشه سرمو دوباره بردم بالا...زهره کو؟چرا تو ماشین معلوم نیست؟
مثلیکه سورپرایزای امروزه من همینطوری ادامه داشت!دقت کردم...زهره سرش نزدیک دنده ماشین بود و حرکت میکرد....داشت ساک میزد!چون نرگس برام زیاد از اینکارا کرده بود حالتو اینارو قشنگ میدونستم...واقعا نمیدونستم چیکار کنم....حسه بی آبرویی داشتم....ولی حسی که بهش غلبه کرده بود شهوت بود...چر انقدر واسم لذت داشت؟الان باید پا میشدم یارورو میگاییدم...ولی داشتم لذت میبردم...لذتی که تا به حال تجربش نکردم!
دوباره دستمو به کیرم کشیدم...شلوارم خیس شده بود دیگه انقدر حشری بودم...میدونستم با یه حرکت همه آبم میاد...دوباره نگاهشون کردم....سره زهره همون موقع اومد بالا و با دستش لبشو پاک کرد...چند ثانیه بعد دوباره لبشون قفل هم شد و ماشین یارو روشن شد...آروم خودمو رسوندم به بیرون از کوچه و وایسادم که برن...با یه کیره سیخ سوار ماشین شدمو دنبالشون راه افتادم...دمه ده مغازه وایسادنو بعدش رفتن سره کوچمون...زهره پیاده شدو رفت خونه...همینکه رسید خونه زدم بغلو ماشینو خاموش کردم...
چی شد؟چه اتفاقی افتاد واقعا؟زهره برا یه مرده 40 ساله ساک بزنه؟زهره محجبه؟چی شده آخه؟چرا واقعا؟
چه کیفی داشت ولی...یعنی آبشو یارو کجا ریخته؟
دستمو روی کیرم کشیدم...
آههه..یعنی لخته آبجیمم دیده؟میگن هرچی سن میره بالا کیر گندده تر میشه...چقدر بوده یعنی کیرش؟
اوف...جایی که وایساده بودم خیلی خلوت بود...کیرمو از لای زیپم درآوردمو چند تا دسمالم برداشتم...
چقدر پیشرفت کردن که انقدر راحت براش تو ماشین ساک زد؟وای یعنی میکنه آبجیمو؟
آههه...این فکر و کردن همانا و خالی شدنه تمامه آبه بدنم توی دسمال همانا!
تا به حال اینطوری ارضا نشده بودم...یعنی فکرشم نمیکردم یروز با این مقدار آب ارضا شم!دسمالو انداختم بیرونو به صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم...
عجیبتر از همه اتفاقای امروزفحسه الانم بود...بعده حق یه پشیمونی میاد سراغه آدم...پشیمونی ای که خیلی عواقب بدی داره...
عجیبیه اون شرایط،این بود که پشیمونیه بعد از ارضا شدنو نداشتم...واقعا پتانسیله اینو داشتم که یبار دیگه ببینمش...یبار دیگه جق بزنم...
راه افتادم به سمت نمایشگاه...با یه فکره پره خیال...
"چی شد؟"
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#62
Posted: 4 Sep 2016 23:37
من معذرت میخوام ازتون
این داستان دیگه ادامه پیدا نمیکنه
از مدیران خواهش میکنم پاک کنن یا قفل کننش
فحشم ندین انقدر بسه دیگه****
دلیل ادامه ندادنمم بخاطره یه سری مسائل شخصیه
بازم معذرت میخوام ازتون
مرسی از کسایی که تا اینجا باهام بودن
تبریک به دشمنا که موفق شدن به قطع خطه داستان
امیدوارم شاد باشید
_________________
مودب باشید
پرنسس
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن