دوستان عزیز از همه به خاطر پیامهایی که میدن تشکر میکنم ولی واقعا نمیتونم به هر پیامی جواب بدم چون وقتگیره جوابشو توی نوشته ها پیدا میکنید پس لطفا وضعیت منو درک کنید .
از سر کنجکاوی ی کوچولو خودمگفتی کسی نظر نمیده ولی من نظر میدمفانتزی مغزت عالی مغز بازی داریولی اونی که میخونه بیماره
elnazh26: ولی اونی که میخونه بیماره خیلی جالبه راحت به همه توهین میکنی در باره نوشته ها اشکال نداشت ولی درباره دیگران قضاوت نکن .
سلام، با اجازه منم اولین قسمت از اولین داستانم که در واقع خاطره ای واقعی هست رو توی این تاپیک میذارم، اگه نظرات مثبت بود قسمتهای بعدی رو هم اضافه میکنم. من شهلا هستم، ۳۰ سالمه و متاهل هستم، با تشویق یکی از دوستام، تصمیم گرفتم یکی از بهترین و جذاب ترین خاطرات جنسی خودمو روی کاغذ بیارم،پنجشنبه عصر، اواسط مرداده، با فهیمه همسر دوست شوهرم در حال آماده شدن هستیم، آخه امشب عروسی دخترخالمه. فهیمه و شوهرش، سعید، از شهرستان چند روزیه که مهمون ما هستن، برای همین باید اونها رو هم با خودمون میبردیم. فهمیه زیاد مایل نبود، دلیل اصلیش هم این بود که لباس مناسب همراه نداشت. اما بالاخره راضی شد یکی از لباسهای منو بپوشه، سایزمون به هم نزدیکه. بالاخره بعد از لباس نوبت به آرایشگاه رسید، با هم رفتیم آرایشگاه همیشگی خودم توی نارمک. هر دومون حسابی به خودمون رسیدیم، شب هم توی مجلس حسابی خوش گذشت، چشم هر مردی به منو فهیمه خیره بود، مخصوصا فهیمه که حتی عروسم چشم ازش برنمی داشت، واقعا جذاب ترین زن مجلس بود.اما داستان از جایی شروع شد که بعد از تموم شدن مراسم، حسام، همسر من طبق معموله همیشه خواست برگردم خونه و به یکی از فامیلا گفت منو فهیمه رو برسونه. شوهرم به مشروب علاقه منده و توی عروسی ها تا صبح اگه بتونه میمونه و تهشو درمیاره، مخصوصا اگه مثل امشب، شب جمعه باشه!!!خب اینبار سعید، شوهر فهیمه هم همراهش بود و بنابراین منو فهیمه برگشتیم خونه. ساعت حدود ۲ نصفه شب بود و فهیمه که از موندن شوهرش عصبانی بود داشت غرغر میکرد، هنوز لباس عوض نکرده بودیم، فهیمه روی کاناپه نشسته بود و منم داشتم آرایشمو پاک میکردم. اومدم پیشش نشستم، خیلی جذاب شده بود، نه به خاطر آرایش، اصلا فهیمه یکی از خوشگل ترین زنهایی بود که به عمرم دیده بودم، زنی ۳۳ ساله، گندم گون، قد بلند، باریک، موهای صاف و خرمایی، چشمهای نافذ و مشکی با سینه هایی سفت و متوسط، ۶۵ کیلو وزن... خلاصه به قول خیلی ها که میشناختنش، انگار مثل مجسمه تراشیده شده باشه. حالا تصور کنید با اون آرایش حرفه ای چقدر جذابتر شده بود. به ذهنم رسید حالا که تنهاییم و فهیمه هم ناراحته ما هم بزم خودمونو راه بندازیم، پس فوری رفتم یه بطری از مشروبای حسام رو اوردم. چیز عجیبی نبود، من و فهیمه در حضور همسرامون زیاد پیش آمده بود مشروب بخوریم. فهیمه تا چشمش به مشروب افتاد فوری دست به کار شد و یه گیلاس رو سرکشید، معلوم بود واقعا خیلی عصبانیه، تا منم داشتم گیلاسمو میخوردم گفت: الان مست پاتیل شدن زدن به هیز گری! منظورش شوهرامون بود، بعد دوباره گیلاسشو پر کرد و یه نفس سرکشید، گفتم به درک فهیمه جون، بذار خوش باشن... پاشد رفت ماهواره رو روشن کنه، یه دفعه چشمم افتاد به باسنش، برای چندمین بار بود داشتم از دیدن فهیمه تحریک میشدم، یه دامن کوتاه از من پاش بود، رنگ مشکی براق، وقتی برگشت روی کاناپه وسوسه شده بودم یه جوری تحریکش کنم، فوری گفتم: فهیمه جون میخوای کمکت کنم لباس عوض کنی؟ آخه تنهایی سخته...لباسش رو که با کمک من درآورد، فقط سوتین مشکیش بود که روی بدن گندمگونش خودنمایی میکرد، سایز سینه هاش حدود ۷۰ بود... با وجودی که با فهیمه قبلا رابطه خاصی نداشتم، چنان از خود بی خود شدم که یه دفعه، همینطور که پشت به من روی کاناپه نشسته بود، دوتا دستامو گذاشتم روی سینه هاش، فکر کرد دارم شوخی میکنم گفت چته دختر؟!!! حشری شده بودم، دست راستمو بردم پایین روی شکمش که دیگه ساکت شد، انگار فهمید واقعا میخوام باهاش حال کنم. البته معلوم بود اونم دوست داره، آروم در حال نوازش شکمش بودم که دست چپم رو گذاشتم روی پاش، دنبال فرصت بودم که دامنشو دربیارم، یه دفعه گفت: آفرین خانومی، بهترین کار همینه که ما هم به فکر خودمون باشیم! این رو گفت و بلند شد و با کشیدن زیپ عقب دامنش کار منو راحت کرد. قلبم داشت سه برابر معمول میزد، داغ شده بودم، ناخودآگاه دستمو حلقه کردم دور شو انداختمش روی خودم، سینه هاش رو دو دستی گرفتمو و لبامو گذاشتم روی گردنش، آروم سینه هاش رو میمالیدم که دیدم دستشو از زیر شورتش گذاشته روی کسش. فهمیدم داره حال میکنه، در گوشش گفتم: بریم رو تخت عزیزم؟ که با موافقتش رفتیم روی تخت منو و حسام، اول من نشستم و دستامو بردم سمت فهیمه که وایساده بود تا شورتشو دربیارم. اونم که متوجه شد، فوری سوتینش رو درآورد... باورم نمیشد بعد از ۴ سال این فهیمه خانمو سکسی و جذابه که لخت مادرزاد جلوم وایساده، همین لحظه بود که احساس کردم خیس شدم... داشتم دیونه میشدم... بلند شدم و لبامو گذاشتم روی لباش، یه دستم پشت سرش بود اون یکی روی کمرش... پرتش کردم روی تخت و خودم کع تا اون لحظه لباسهام تنم بود شروع کردم به لخت شدن، فهیمه هم که به پشت افتاده رو تخت چشماشو بسته بوذ و داشت نوک سینه هاشو میمالید... سرمو گذاشتم روی واژنش، با زبون لبهای کناریه کسشو لیس زدم، صدای آه فهیمه بود که اولین مرتبه شنیدم، زبونمو اوردم روی چوچولش و میچرخوندم، تکون خوردنش شروع شد، دستش رو گذاشت پشت سرم و در حالی که انگشتاش لای موهام بود و سرم رو فشار میداد روی واژنش... زبونمو اوردم پایین روی سوراخ کونش و از اونجا به سمت بالا یه لیس حسابی زدم... بعد که صدای آخ و اوخش درآمده بود زبونمو وارد کسش کردم، الان ترشحاتش رو داشتم با نوک زبونم مزمزه میکردم... اونم انگشت اشاره دست راستش رو گذاشت روی چوچوله و تند و تند و با حالت چرخشی اونو میمالید، نفس نفس فهیمه منو هر لحظه بیشتر هات میکرد، دیگه کسم حسابی تحریک شده بود، احساس کردم ترشحاتم اینقدر اومده که ریخته روی ملافه! در حالی که هنوز دهنم روی کسش بود دستمو بردم روی کسم، دیدم کاملا خیس و لزجه، فوری انگشتمو کردم داخل...