درخواست ایجاد تایپک در داستان و خاطرات سکسی دارمنام قصه :اون مانتو تنگهموضوع محارمتعداد قسمت بیشتر از 8قسمتنویسنده :مهران..
اون مانتو تنگه...من مهرانم ...22سالمه قیافه هم زیاد بد نیست ولی از همون اول تو زید بازی زبونم همیشه بند میومد قیافه ام سرخ میشد خلاصه از دختر بازی قیافه بدکی نداشتیم ولی زبون که فکر کنم 80درصد زید بازی بود من نداشتم و هر چی هم میخواستم به خودم مسلط بشم و تمرین میکردم باز موقع دیدن دختر هول میشدم ..عوضش دوستایی داشتم هم از نظر تیپ هم قیافه خیلی از من پایین تر بودند ولی با دخترای خوشگلی دوست میشدن توشون یکی به اسم بهنام بود قیافه که به نظر ما پسرا اصلا نداشت تیپش بد نبود ولی زبونی داشت به قول معروف از اون مخ زنها بود یادمه اون موقع که تازه رفته بودیم سوم دبیرستان اون اومده بود مدرسه ما و چند تا از همکلاسی هام که با بهنام بچه محل بودند بهم گفتن که از اون زید بازای تیره ..و چهار پنج تا زید داره..من خندیدم گفتم این بچه محلتون با این قیافه تخمیش اصلا دختر نگاش میکنه حالا چه برسه که اینهمه هم زید داشته باشه اونا میخندیدن میگفتن بابا این تخمسگ از اون زبون بازاست ولی با این حال هم ما خودمون نفهمیدیم این چی داره که دخترا باهاش رفیق میشن ..بگذریم ..خلاصه ما تو کلاس دو تا میز جلوتر از این همکلاسی جدید مینشستیم و موقع زنگ تفریح به واسطه دوستی من با بچه محلاش اونم با ما بر میخورد یواش یواش یه کم با هم صمیمی شدیم یه روز موقع برگشتن از مدرسه قرار شد با ناصر رفیقم یکی از بچه محل های همین بهنام برم محلشون و از این کتاب های کمک درسیشو بگیرم محلشون خیلی از دبیرستان دور بود و تو راه با بهنام هم همسیر شدیم اونم تنها داشت بر میگشت تا ما رو دید اومد پیش ما گرم حرف زدن بودیم که بهنام گفت اونجا رو و سر مون که بالا گرفتیم دیدم دو تا دختر با مانتو مدرسه اونور خیابونن که بهنام گفت برم مخشونو بزنم و از ما جدا شد تا رفت من مسخره اش کردم گفتم این چه فکری کرده با این قیافه اش رفته دنباله اون دوتا ..دیدی ناصر خشگل هم بودند این چی فکر کرده اینا میخوان بهش پا بدن ..ناصرم گفت مهران اره بابا ولی این بهنامه زرنگه من خودم باورم نمیشد ولی یه بار با یه کس قدر دیدمش دیگه حرف بچه ها رو باور کردم ..اصلا بیا بریم دنبالش ببینیم چی میشه ..منم سریع گفتم بریم که وقتی این بهنام نتونست مخشونو بزنه دستش بندازیم ما وقتی رسیدیم صد متری اونها دیدیم بهنامه داره از دختره شماره میگیره و از دور چهره خندان دختره که از بهنام خوشش اومده بود معلوم بود ناصر گفت دیدی گفتم این از اون زبون بازهاست عوضی مخ اون خشگلتره هم زد منم مات مبهوت مونده بودم که دیدیم بهنام داره میاد سمت ما تا ما رو دید گفت رو کرد به من گفت عجب پا قدمی داری تو پسر یه چند وقت بود تواین مسیر کویر کویر بود چه مخی زدم اسمش شهره هست راستی مهران بزار یکی دو روز بگذره اون دوستشو میخوای برات ردیف کنم ..من دهنم خشک شده بود خیلی دوست داشتم زید داشته باشم ولی از بی عرضه گیم تا حالا نداشتم با حالت خاصی که فکر نکنه زیاد خوشحال شدم گفتم چی بگم ردیف کن دیگه و خنده ای کردم گفتم هر چه از دوست رسد نیکوست ..شاید چون من قیافه و تیپم از ناصر بهتر بود این پیشنهاد به من داده بود داشتم فکر میکردم که گفت ناصر جون نگران نباش بهش میگم یکی از دوستای دیگه اش برای تو ردیف کنه و رفتیم سمت محلشون...از ناصر شنیده بودم که بهنام اینا تقریبا وضع مالی خوبی دارند و باباش یه پخش لوازم یدکی خیلی بزرگ داره...چند روز بعد من اولین زید عمرم پیدا کرده بودم دوست زید بهنام اولین قرار با ستایش.. وای چقدر عرق کرده بودم انقدر خجالت کشیده بودم که تمام سر صورتم قرمز شده بود البته ستایش هم دست کمی از من نداشت بعد چند وقت بهنام با شهره بهم زد بعد یه چند تا قرار ستایشم دیگه نیومد اصلا من نفهمیدم دیگه برای چی بهم محل نمیداد خلاصه اون سال تا اخر دبیرستان من دوتا دیگه دوست دختر پیدا کرده بودم ولی بازم یکی شون بهنام ردیف کرده بود که خیلی قیافه معمولی داشت دختره و یکیشون ناصر که با اتمام مدرسه ها همشون پریدن من بازم عرضه دختر بازی و مخ زدن نداشتم ولی اوضاع از قبل خیلی بهتر بود شاید به خاطر تجربه همون سه تا دختر که اونم دوستام ردیف کرده بودند ..ولی من هر موقع با اونا بودندم فقط صحبت های معمولی میکردیم تا یه چند سال بعد من دیگه از دوستام خبری نداشتم رفته بودم سربازی و با وام یه کم سرمایه که از پدرم گرفته بودم یه مغازه ابزار فروشی زده بودم و بعضی موقع ها که تازه از سربازی برگشته بودم جنده پولی میکردم اما از وقتی با داستان سکسی اشنا شده بودم بیشتر جق میزدم تا کس بکنم ..من یه دختر عمو داشتم به نام نگین که چهار سالی ازم کوچکتر بود خیلی قیافه بامزه ای داشت به منم خیلی امار میداد ولی من جرات اینکه مخشو بزنم نداشتم همیشه فکر میکردم شر بشه ولی در عوضش بیاد مادرش یعنی زنعموم خیلی جق میزدم اصلا خیلی کس بود و خوش پوش فکر کنم اونموقع چهل و هشت سالش بود و اصلا بهش نمیومد که سه تا بچه داشته باشه که نگین بزرگتره بود و من با خوندن داستان سکسی همیشه بیاد مهناز زن عموم جق میزدم و با اینکه میدونستم بیشتره این داستانها خالی بندیه اما همش خودم جای اون پسر داستان که چطور داره با زنعموش حال میکنه میزاشتم و جق میزدم ..به جای اینکه من مخ نگین بزنم بالاخره اون مخ منو زد و یواشکی با هم بیرون میرفتیم من هیچ حس دوست داشتنی به نگین نداشتم خیلی دوست داشتم حداقل تجربه یه لب گرفتن از یه دختری که با هاش رفیق باشم داشته باشم ولی من هر وقت بحث میکشوندم این سمتی نگین بحث عوض میکرد ..تا اینکه یه روز داشتیم قدم میزدیم بهنام بعد چند سال دیدم اون منو شناخت چون قیافه اش یه کم جا افتاده تر شده بود ولی به نظرم از قبل هم زشت تر بود البته فقط به نظر من یا ما پسرا ..خلاصه اول اومد جلو فکر کرد زن گرفتمو از این حرفها بعد تعریف کرد که اون تو مغازه باباش کار میکنه ازم ادرس مغازه ام گرفت فرداش اومد سراغم بعد کلی خاطره بازی گفت مهران کی ازدواج کردی گفتم بابا ازدواج نکردم که اون دختره زیدم بود گفت ای ناقلا حالا عاشق ماشقش که نیستی گفتم نه بابا دختر عمومه نه ماهه باهاش رفیقیم هنوز نتونستم یه لب ازش بگیرم خندید گفت ولی عجب بدنی داره گفتم کجا عجب بدنی داره دختره پوست استخونه گفت تو دختر شناس نیستی اتفاقا این دخترای ترکه ای خوراکن ..گفتم خوراک چی من بهت میگم اصلا هنوز نتونستم یه لب بگیرم ازش گفت اگه دست من بود تا حالا رام شده بود خندیدم گفتم اره بابا اقا بهنام تو برای ما ثابت شده ای ..و دوباره حرف های معمولی.. من و بهنام دوباره رابطه پیدا کرده بودیم هفته ای یه بار یا هر دو هفته یه بار یا من میرفتم پیش اون یا اون میومد پیش من...تا اینکه نگین سر یه موضوع کوچیک با من قهر کرد و من انتظار داشتم دوباره اون بیاد سمت من ولی نگینم دوست داشت این دفعه من برم سمتش ...بعد دو هفته یه روز که بهنام پیشم بود گفت راستی موفق شدی از دختر عموت لب بگیری گفتم ولش کن بابا قهر کردم رفت گفت خاک تو سرت چه مالی از دست دادی من جای تو بودم تا حالا کرده بودمش یه دفعه از دهنم پرید گفتم اگه راست میگی خودت برو مخشو بزن بگیر بکنش گفت میرما گفتم برو گفت بعد ناراحت نشی گفتم بهنام تو به ما زیاد حال دادی گفت بعد نگی دختر عمومه اصلا میخوای بیا تو هم با دختر عموم رفیق شو نگاش کردم خندید گفت ولی بچه دبستانیه باید بری دم دبستانشون مخشو بزنی بعد با هم خندیدیم ....من که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم با هزار تا سفارش امار ادرس باشگاهی که دختر عموم و جاهایی که رفت و امد داشت به بهنام دادم با اینکه میدونستم نگین یکی دو دفعه بهنام با من دیده بود و دفعه اولم با هم بهنام دیده بودیم و میدونست دوست منه کلی به بهنام سفارش کردم که یه جوری رفتار کنه که من اصلا از این جریان خبر ندارم گرچه دلم نمیخواست بهنام بتونه مخشو بزنه ولی باور نمیکردم که نگین اینهمه خودشو عاشق من نشون میداد با بهنام دوست بشه .. درست بعد یه هفته بهنام مخشو زد و اومد بهم گفت از دست بهنام عصبانی نبودم بیشتر نگین حرصم گرفته بود و یاد اون همه حرف عاشقانه به خودم می افتادم لجم میگرفت که چه طور بعد چند هفته همه چیز یادش رفته بود... حالا که اینجور شد دوست داشتم خودم بهنام ترغیب کنم که هر چه زودتر بتونه دختر عمومو بکنه..دیگه بعد یه مدت من بهنام تقریبا بیشتر روزها هم میدیدیم و من ازش درباره نگین میپرسیم و اون از بد قلقی های این دختر
اون مانتو تنگه قسمت دومیک ماه از دوستی بهنام با دختر عموم میگذشت و اون هنوز نتونسته بود یه لب از دختر عموم بگیره و بهم میگفت خیلی دختره سفتی هست ولی رامش میکنم منم مسخره اش میکردم..البته تو دلم خیلی هم تحسینش میکردم که با اون قیافه اش مخ دختر عموی خشگلم که خیلی از خودش سر تر بود بزنه ..اصلا تو کت من یکی نمیرفت چطور نگین به این پا داده بود...درست یه چند روز دیگه بهنام اومد پیشم تا منو دید بدون سلام با هیجان خیلی زیاد گفت وای مهران نمیدونی امروز چی شد ..نگین با یه دختر که میگفت دوستشه اومده بود ..وای نمیدونی چه کسی بود مهران چه هیکلی داشت چه کونی چه لب های گوشتی چه سینه هایی عجب رون پایی داشت اصلا یه استایل سکسی داشت که نگو اصلا تا دیدمش شق کردم ..اوووف چه کسی بود در حالی که اب دهنش قورت میداد گفت مهران حیف که تابلو میشه وگرنه باهاش رفیقت میکردم..بعد سریع در حالی که اب دهنش قورت داد گفت مگه من کسخلم برای تو ردیفش کنم برای خودم درستش میکنم از این دختر عموت که ابی گرم نمیشه...خنده ای کردم گفتم کم اوردی نه دیدی...گفت نه بابا این نگین خیلی سفت هست ولی من رامش میکنم..ولی اگه تو هم جای من بودی این دوستشو میدیدی هوش از سرت میرفت بعد دستشو برد سمت کیرش گفت جوووون عجب کسی بود...گفتم حالا کی هست این دختره..گفت فکر کنم هم باشگاهی نگینه ...(اخه دختر عموم روزهای زوج باشگاه میرفت) ولی نگین فقط گفت دوستشه اسمشم ملیکاست ..مهران عجب کسی بود ...من خودم داشتم فکر میکردم من بعضی از دوستای نگین دیده بودم اما همچین دوستی که مشخصاتشو بهنام بهم میداد سراغ نداشتم ..تا هفته بعد که داشتم با بهنام تلفنی صحبت میکردم ازش پرسیدم راستی از دوست نگین چه خبر ..مخشو زدی..گفت نه بابا اصلا دیگه نیومد من فکر کردم هم باشگاهیشه خودم چند بار دم باشگاهشون رفتم اصلا این دختره ندیدم فکر کنم شاید همکلاسی یا همسایه یا چیز دیگه ای بوده به هر حال من بهتره برم بچسبم به همون دختر عموت شاید ابی ازش گرم بشه...فردای اون روزبهنام اومد دنبالم بریم با هم نهار بخوریم موقع برگشتن یه دفعه بهنام هولم داد کشوند زیر پل عابر گفت سرتو بدزد گفتم هوی چته گفت بابا نگین اونور خیابونه الان ما رو با هم میبینه تابلو میشه ...منم دیدم حق با اونه بدون اینکه اونور خیابون ببینم قایم شدم ..یکی دو دقیقه بعد دیدم بهنام گفت اوووف وای مهران اون دوستشم اومده وای جوووون نگاه کن ببین چه کسیه سر بالا کردم دیدم چند تا دختر هستن گفتم کدومشونو میگی ..دست انداخت رو گردنم گفت اسکل اصلا اونور تو نگین میبینی که دنبال دوستش میگردی بعد گردنمو چرخوند به سمت راست گفت اوناهاش اون میگم اون مانتو تنگه ...میبینی چه کسی ...و شروع کرد به جووون جون کردند ...خشکم زده بود دهنم خشک شده بود پاهام میلرزید فکر کنم صورتم بر عکس روزهایی که دختر میدیدم قرمز میشد سفید سفید شده بود حالم خیلی بعد شده بود ماتم برده بود که با هول دادن بهنام که گفت هوی به چی خیره شدی الان تابلو میشه و بعد ادامه داد تو برو کنار داروخونه منتظرم باش من برم امارشونو در بیارم اومد که بره ...با اون یه زره جونی که تو دستام مونده بود دستاش محکم گرفتم ..گفت مهران چته بابا ولم کن برم الان گمشون میکنم بعد اومد زور بزنه که دستاشو از دستم در بیاره دستشو محکمتر گرفتم گفت چته پسر ..از ته حنجره ام یه صدای ارومی که خودم دوست نداشتم هیچوقت اینجوری بیرون نیاد تا من پیش بهنام ضایع بشم ...اروم گفتم اون خواهرمه..بعد دستامو شل کردم ...بهنام گفت چی..دوباره یه خورده از قبل بلندتر که فقط بهنام متوجه بشه گفتم اون دوستش خواهرمه ...با حال خراب که پیدا کردم به سمت پایین خیابوون حرکت کردم بعد چند دقیقه دیدم بهنام اومد دنبالم و تو راه هی میگفت دادش گوه خوردم و غلط کردم به خدا من نمیدونستم ..و هی گوه خوردم و التماس ..منم حسابی عرق کرده بودم احساس خجالت میکردم خواهرم با اوتیپیش و حرفهای بهنام راجبش ..مدام حرف بهنام تو سرم بود نگاه کن اون میگم اون مانتو تنگه...دوباره بهنام اینبار اومد جلوم واستاد و منو گرفت گفت داداش من که دارم میگم غلط کردم به خدا نگینم به من نگفت دختر عموشه وگرنه خودم ازت میپرسیدم به من گفت دوستشه تازه من که بهت گفتم اسمش ملیکاست تو چرا نفهمیدی ..تو چشماش نگاه کردم گفتم من از کجا میفهمیدم اخه اسم خواهرم مهسا هست ..بهنام گفت تو که میدونی من نمیدونستم خواهرته اما بازم میگم من گوه خوردم غلط کردم اصلا به خدا با نگینم دیگه قطع رابطه میکنم و کلی التماس دیگه..هر کس تو خیابون از کنار ما میگذشت میفهمید بین ما دوتا رفیق اتفاق خاص مهمی افتاده..دلم واسه بهنام سوخت هیچوقت اونو انقدر درمانده ندیده بودم البته در مقابل خودم که حقارت عجیبی داشتم تحمل میکردم بازم حرفی ناخاسته از دهن اومد بیرون گفتم تقصیر تو چیه داداش اصلا نمیخواد با نگینم بهم بزنی چند وقته داری روش کار میکنی ...بهنام منو برد ابمیوه فروشی تا یه کم حالم بهتر بشه موقع خوردن گفت دادش من جدی گفتم من دیگه نمیرم گفتم لازم نکرده تازه خواهرم همیشه که پیشش نمیاد اون چند باری هم که بیاد من یه کاری میکنم نیاد اگه تو هم که احتمالش خیلی کمه دیدی خواهرم با هاش اومده یه جوری بپیچونش و نرو سر قرار ...بعد جدا شدن از بهنام مدام حرفهای بهنام تو سرم بود ...اون مانتو تنگه..خواهرم خوش پوش بود ولی من کمتر دیده بودم از این تیپ ها بزنه..اونم مثل من در مقابل جنس مخالف خجالتی بود فکر کنم اونم میخواست از یه جایی شروع کنه..یا...نمیدونم..اما تو راه کیرم نیمه راست بود انقدر داستان سکسی خونده بودم دلیلش میدونستم به خاطر خواهرم بود شاید باورتون نشه اون روز موقع خواب تا خود صبح فقط داستان سکسی راجب خواهر چه تکراری چه جدید خوندم دیگه داستان های دیگه حال نمیداد فقط خواهر تا خود صبح خوندم و جقی زده بودم که صد برابر بیشتر از جق هایی که برای زنعموم زده بودم بهم حال داد .و صدای بهنام تو ذهنم بود جووون ...اون مانتو تنگه...
خیلی خوب می نویسی و موقعیت سازی می کنیادامه بده حتمافقط لطفا فضاییش نکن و یه دفعه وارد سکس نشو.مقدماتش و حرفات با دوستت یا احتمالا حرفای اون تحقیر های کلامی و فحش و غیره خیلی میتونه جذابش کنه. بازم هرجور اتفاق افتاده و دوس داری بنویس چون فقط پیشنهاد بود.دوس دارم بدونم چیا شده
اون مانتو تنگه...قسمت سومتا 8صبح فقط داستان سکسی خوندم دیگه بدنم جون نداشت که برم سر کار خوابم برد ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بهنام بود گفت داداش شرمنده تو گفتی دیگه خواهرت با نگین نمیاد صبح رفتم دیدم خواهرت باهاشه منم الکی یه بهانه اوردم پیچوندمشون.. نگینم خیلی گیر داد که برای بعد اظهر قرار گذاشت ولی مهران اگه ایندفعه هم خواهرت باهاش باشه بپیچونمش ضایع میشه ..میخوام نرم بعد به نگین میگم این دختر باهاته من ازش خوشم نمیاد به خاطر همین نیومدم..البته شرمنده ها..گفتم اینطوری شاید نگین از دستت بپره..گفت بهتر بابا مهران نمیدونی از دیروز که اونجوری شد چقدر حالم بد شد.اصلا روم نمیشه بهت نگاه کنم تو خیلی مردی که گفتی بازم با نگین دوست بشم...حال عجیبی داشتم تمام قضایا دیروز اومد جلوی چشمم و تاثیر اون همه داستان سکسی تو ذهنم ..گفتم تقصیر تو چیه داداش ..اصلا ولش کن قرارتو کنسل نکن من خودم تا یه ساعت دیگه یه فکری میکنم..اومد نهار بخورم از مادرم سراغ مهسا گرفتم ..مادرم گفت بچه ام کور شد انقدر برای کنکور درس خوند رفته یه چند روز خونه عموت اینا تا حال و هواش عوض بشه ...با خنده گفتم انگار خونه عمو اینا جای خوش اب و هواست که رفته اونجا یه خورده اونورتر از ما هستند دیگه ... اب و هوای خونه اونا با خونه ما چه فرقی داره...مادرم گفت احمق جان منظور تنهاییش بود اونجا نگین هست تنها نیست حالش عوض میشه دوباره با انرژی میاد سر درساش..گفتم اهان از اون لحاظ...به هیچ وجهه هم نمیتونستم دخالت کنم بگم برای چی رفته اونجا...چون پدرم حرف اول اخر میزد و زیاد به دختر یکی یه دونه اش کاری نداشت..رفتم پیش بهنام باباش هم اومده تو مغازه یه سری به پسرش بزنه نشستم پیششون و صحبت های معمولی ..دوست داشتم بابای بهنام زودتر بره تا با بهنام یه فکری کنیم...اما باباش انگار بعد مدت ها اومده بود تو مغازه قصد رفتن نداشت .پس من خداحافظی کردم رفتم تا نزدیک مغازه با خودم فکر کردم که این دفعه اجازه بدم بره سر قرار اصلا ببینم خواهرم با یه پسر بیرون ببینم چه جوری میشم ایا مثل این داستان سکسی ها میشه..تازه خیالم راحت بود که زید بهنام دختر عموم بود خواهرم که نبود اینجوری هم یه منت سر بهنام میزارم از اونطرف بهنام دیگه جرات نمیکرد چیزیو ازم پنهون کنه ... پس تا پشیمون نشدم زنگ زدم بهنام و جریان که مامانم برام گفته بود و قراره نگین اونجا بمونه براش گفتم ..و تصمیمو هم براش گفتم ..اولش قبول نکرد اما من بهش اطمینان دادم گفتم ناراحت نمیشم تازه از دور هم مواظبتون هستم...بهنام غروب رفت سر قرار منم از تو ماشین رفیقم مغازه بغلیم که امانت گرفته بودم محل قرارشونو برسی میکردم ..خواهرم با نگین اومده بود اوووف عجب تیکه بود این مهسا ما دوباره همون مانتو تنگ مشکی که تمام هیکلش داشت ازش میزد بیرون با یه شلوار سفید تنگ و کفش پاشنه بلند البته نگینم تیپ زده بود نه به این خفنی...خواهرم چند برابر نگین خشگلتر بود . خیلی دختر مغروری بود پیش خودم فکر میکردم اگه این تو چند تا خیابون تنها بره انقدر پسرای خشگل خوشتیپ تر از بهنام هستند که مخشو بزنن ..با شناختی که من از مهسا داشتم عمرا بهنام گوزش هم حساب نمیکرد...درسته بهنام با این قیافه اش مخ های خوبی میزد نگینم خیلی خر بود به این پسره راه داده بود وگرنه برای اونم کیس ها چند برابر بهتر از بهنام بود اصلا این بهنام مهره مار داشت نمیدونم...اما قبل از این که بدونه مهسا خواهرمه میخواست بره مخشو بزنه...نمیدونم چه فکری پیش خودش کرده بود بابا درست زبون بازی اما قیافه ات به کفش پای خواهر من نمیخوره چه برسه به خودش ...ولی اعتماد به نفس بالای داشت این بهنام...سر قرار دیدم نگین دست شو کرده تو بازوی بهنام چنان بهش چسبیده بود که فکر کنم اگه خواهرم اونجا نبود میرفت تو بغل بهنام...دمش گرم من نه ماه با دختر عموم رفیق بودم هیچ موقع اینجور ی با من تو خیابون قدم نزده بود....از راه رفتن خواهرم کنار اونها تو اون لحظه فقط نگران بودم که یه موقع یه اشنایی کسی نبیتشون یا کسی بهشون گیر نده..بعد قرار به بهنام زنگ زدم که بیاد پیشم دیدم مثل گچ سفیده گفتم چته گفت جون دادش خیلی استرس داشتم ..گفتم ناکس نگفته بودی نگین انقدر شل شده اصلا اگه فکر کنم اونجا خیابون نبود بغلت کرده بود .گفت مهران باور کن این اولین بار بود اینجور کرد باور کن تا حالا به زور با هام دست میداد...حتما خواهرت اونجا بود اونم میدونست من نمیتونم کاری کنم اینکار کرده بود...من قشنگ منظور بهنام فهمیده بودم ..منظورش این بود که نگین میخواست جلوی خواهرت پز بده و از این جور حرص و پز های دخترا..تو اون چند روز خواهرم دو بار دیگه با هاشون رفت سر قرار ...بعد یه ماه هم بهنام با نگین سر موضوع الکی بهم زدند البته بهنام بالاخره تونسته بود از دختر عموم لب بگیره اما ...نگین یه اخلاق های خاصی داشت و خیلی هم لوس بود و راه نده سفت که بهنام فهمیده بود که داره الکی وقتشو تلف میکنه..اما این ماجرا تنها چیزی که برای من داشت سر زدن به سایت های سکسی و خوندن داستان سکسی ..من مثل بقیه جرات نداشتم به خواهرم از نظر سکسی نزدیک بشم یا برم به لباس زیرش دست بزنم چون میدونستم با کوچکترین اشتباه زندگیمون میپاشید یا حداقل این ماجرا این بود که دیگه حس خواهر برادری وجود نداشت پس فقط بیادش جق میزدم و بیشتر پسرای ساختمون یا هرجا که بیرون میرفتیم هر کی به مهسا نگاه خریدارانه ای میکرد شاید شبش اونو با خواهرم تصور میکردم جق میزد دیگه کم کم مریض جنسی شده بود م ولی تمام حواسم بود که سوتی یا گاف ندم...من هنوز با بهنام رفت امد داشتم یه چند ماه از موضوع نگین گذشته بود.یه روز با خواهرم که میخواست کتاب بخره رفته بودم اون داخل کتاب فروشی بود منم بیرون منتظرش که یه دفعه بهنام از پشت زد تو شونم گفت مهران اینجا چیکار میکنی از کی تا حالا تو کتاب خون شدی..همین که گفت همون موقع خواهرم از مغازه اومد بیرون و اومد گفت بریم مهران همون لحظه بهنام دید خشکش زده بود صورتش قرمز شده بود البته بهنام هم همین وضعیت داشت من تازه یادم افتاده بود چه گافی داره میشه سریع گفتم بهنام دوستمه ...اینم خواهرمه ..بعد بهنام خیلی احوال پرسی کوتاهی کرد سریع خداحافظی کرد رفت خواهرم تا اخر راه رفته بود تو خودش نمیدونم شاید خجالت زیادی کشیده بود شاید پیش خودش فکر میکرد من با بهنام چیکار دارم ...ولی جرات سوال پرسیدن ازم نداشت که یه موقع سوتی نشه ..ولی البته من تو این چند وقت کمتر میدیدم مهسا باز از اون مانتو تنگ ها بپوشه ولی گه گداری هم نمیدونم شاید موقعی که من خونه نبودم میخواست بره بیرون به هر حال من ندیده بود م ..رسیدم خونه هنوز تو فکر بود ...فرداش بهنام اومد دم مغازه گفت عجب گافی شد مهران چرا بهم نگفتی خواهرت باهته گفتم اصلا وقت شد که بهت بگم گفت خیلی سوتی شد گفتم نه ولی طفلی معلوم بود خیلی ترسیده بود ..گفتم قیافه توهم دست کمی از اون نداشت ولی به هر حال به خاطر اینکه سوتی نشه من ایندفعه باهاش میام بیرون تو هم اتفاقی ما رو ببین .و اونم ببینه دوباره ببینم عکس العملش چیه و یه جورایی الکی من خودم به نفهمی بزنه تا خیالش راحت بشه من تز داستان تو نگین مهسا خبر ندارم..بهنام گفت دیونه اینجوری که تابلو تره من نیستم اصلا...گفتم نه بابا تو کاریت نباشه من خودم بلدم چه جوری جمعش کنم..بهنام دوباره گفت سوتی نشه ..گفتم خیالت راحت...
اون مانتو تنگه...قسمت چهارچند روز قرار شد خواهرم بره بیمه خدمات درمانی برای حل مشکلش که چند تا از مدراک که از نظر اونا ناقص بود کامل کنه ..بهترین وقت بود ..و من به بهنام خبر دادم و واقعا من فقط میخواستم یه جوری به خواهرم حالی کنم که من اصلا از داستان اونا خبر ندارم و اگر خواست دفعه بعد کاری کنه بدون استرس من باشه و من از دیدن اون با پسر غریبه لذت ببرم اینم فقط تو ذهنم بود که اگه احتمال یک درصد فقط یک درصد خواست با کسی دوست بشه فکر نکنه من حواسم بهش هست..خودم که جرات لاس زدن و دست مالی خواهرمو نداشتم و این موضا عات بیشتر مال همون داستانها یا اتفاق های نادر میدونستم ..چون میدونستم که احتمال این که اینده خوب نداشته باشه99/'به یک درصده و جرات فکر دستمالی خواهرم نداشتم و به همون جق بسنده میکردم ولی لاس زدن دیگران با خواهرم برام لذت بخش بود با اینکه موردی پیش نیومده بود ولی تصوراتشم تو جق هایی که میزدم خیلی بهم حال میداد ...فرداش رفتیم دفتر بیمه وقتی برگشتیم مهسا سرش تو برگه بود که دفتر بیمه داده بود بهش و اون باید اون مدارک بهشون تحویل میداد ..خواهرم یه تیپ خیلی معمولی زده بود چون پیش خودش گفته بود میریم زود میام خونه دیگه...البته بعد ماجرا نگین بهنام من خودم دیگه ندیده بودم از اون تیپ ها بزنه یا اگه زده بود خیلی کم که اونم من متوجه نبودم شاید فقط یه هیجان زود گذر داشت مثل بار اولی که بهنام برای من زید پیدا کرده بود..من از دور دیدم بهنام طبق قرار قبلی که با هم ساخت پاخت کرده بودیم داره میاد والبته اونم یه جوری داشت میومد که مثلا حواسش به ما نیست ..که من با عه این پسره همه جا هست ..مهسا با صدای من سرشو بلند کرد و بهنام دید و قیافش دیدنی بود رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود ترس از تو چشماش میشد فهمید و بهنام که مثلا هنوز ما رو ندیده با صدای من که شصت پات تو چشمت نره سرش بلند کرد گفت سلام مهران جان بعد رو کرد سمت مهسا و سلام کرد خواهرم اروم جواب سلامشو دادگفت چیه تو باغ نیستی ولی همه جا هستی اونم گفت بابا حواس پرتی گرفتم صبح تا مغازه رفتم فهمیدم کلیدای مغازه رو جا گذاشتم ..و اینهمه راه تا خونه برگشتم اوردمشون ...من با بهنام انقدر خونسرد و با هماهنگی از قبل شده با هم صحبت میکردیم که خواهرم شک نکنه بعد بهنام گفت مهران جان من برم دیرم شده بار اومده دم مغازه منتظر من هستن فعلا خداحافظ خانم خداحافظ ...من حرف های دیگه ای برای خودم اماده کرده بودم که بعد رفتن بهنام بزنم انگار استرس و ترس و احساس شرم خواهرم اونو زودتر به حرف اورد تا کار من راحت تر بشه ...اونم با شروع موذیانه و تبحر خواست که از زیر زبون من حرف بکشه و منم الکی و مثل کسی که از هیچی خبر ندارم با سوال کوتاهش یه جورایی بهش کلی جواب دادم تا حیالش راحت بشه...مهسا پرسید اه اه چه دوست زشت و عطیقه ای داری اینو از کجا پیدا کردی لابد هم خدمتی بوده..منم خندیدم گفتم اره واقعا قیافش خیلی درو پیت عطیقه است نه این همکلاسیم بود اونوموقع دبیرستان بودم اخه اون موقع اطراف محل خودمون بودند بعد مدرسه هم اسباب کشی کردند اومدند نزدیک همین محل عمو اینا یکی دو تا خیابون فاصله دارن با هاشون از اون موقع هم ندیده بودمش تازه همین چند ماه پیش اتفاقی جلوی مغازه ام دیدمش بچه بدی نیست بعد خندیدم گفتم عجب حرفی زدی اره واقعا قیافش عطیقه است بدرد موزه میخوره خواهرم که انگار خیالش راحت شده بود رنگش برگشته بود با من خندید گفت حالا این رفیقت مغازه چی داره گفتم لوازم یدکی داره..تو همین خیابون پشتددفتر بیمه.. تو موقع برگشت ارامش تو چهره اش میدیدم..بعد رسوندن خواهرم رفتم مغازه بهنام و جریان با سانسور کردن داستان قیافش براش گفتم ...گفت اره فکر کنم بعد اون گاف خیلی بهتر شد تو هم کارتو بلدیا...دوروز موقع شام خوردن بعد بابام بهم گفت مهران پسر میتونی برای ماشینم یه تیغه برف پاک کن بگیری اینو تازه خریدم ولی هی رو شیشه خط میندازه جنس خوب بگیر انقدر جنس چینی زیاد شده که ادم نمیتونه دیگه خوب از بد تشخیص بده..گفتم اتفاقا یه رفیق دارم که لوازم یدکی داره..فردا میرم ازش میگیرم ..فرداش دوباره موقع شام خوردن رسیدم خونه که بابام گفت مهران تیغه برف پاک کن گرفتی..گفتم وای یادم رفت گفت جوونای مارو داشته باش ول کن بابا خودم فردا یکی میگیرم ..گفتم نه بابا خودم میگیرم اصلا فردا صبح که با مهسا داریم میریم دفتر بیمه میرم پیش رفیق میگیرم اخه مغازه اش همون خیابون پشتی دفتر بیمه است ..بابام با خنده گفت ببینیم تعریف کنیم ..فرداش پایین ساختمون منتظر خواهرم بودم که دیدم اووووف خواهرم دوباره مانتو تنگ کرده تنش اونم چه مانتویی ..یه مانتو خیلی خیلی کوتاه انقدر تنگ بود که داشت میترکید یه مانتو قهوه ای رنگ با سه تا دگمه بزرگ تو اون مانتو سینه ها خواهرمو برجسته تر نشون میداد با یه شلوار پارچه ای مشکی فوق تنگ که استیل بدنشو از موقعی که ساپورت میپوشید سکسی تر کرده بود و یه کفش پاشنه بلند که کمک میکرد کون خواهرم تو اون شلوتر طاغچه ای تر نشون بده...خیلی زود دوزاریم افتاد این برای چی این تیپو زده ولی باورش برام سخت بود ..خواهرم میدونست من امروز میخوام برم پیش بهنام وای نه این یعنی برای اون این تیپو زده ..کونم داشت میسوخت ..یکی نبود بگه دختر تو صد برابر خشگل تر و هزار برابر سر تر از این پسره بهنام هستی ..اصلا همینطوری بره تو خیابون صد تا پسر خشگل صد برابر بهتر از بهنام همین ارتین بچه خوشگله پسر همسایه واحد بالایمون امارشو دارم چند وقت تو نخ خواهرمه فکر کنم خود مهسا هم میدونه منم هی فکر میکنم خواهرم بهش راه بده یه عالمه جق بیاد اون با خواهرم زده بودم ولی بهنام هیچ رقمه تو کتم نمیرفت ..اصلا شایدم اینجوری نباشه ..مهسا چون خیالش از اون موضوع نگین راحت شده خواسته یه جورایی همون تیپو بزنه که مثلا به بهنام حالی کنه که ترسی نداره ..حتما همینه وگرنه خود مهسا در مورد قیافه بهنام نظر خوبی نداشت..باید امتحانش کنم موقع که از دفتر بیمه حرکت کردیم اومدیم بیایم سمت خونه مهسا گفت یه چیز یادت نرفته گفتم چی گفت مگه قرار نشد بری پیش این دوستت اسمش چی بود همون که لوازم یدکی داره برای ماشین بابا برف پاکن بخری گفتم نه یادمه اول تو رو میرسونم خونه بعد میکیرم شب خونه اوندنی میارم مهسا گفت چه کاریه خوب الان بریم بگیریم ظهر بابا اومد خونه من بدم بهش...عجب جلبی بود خواهرم ..ولی واقعا باور نمیکردم که جدا از خواهر بودن من همچین دختر خوشگلی به اون بهنام دوزاری پا بده ..پیش خودم فکر کردم حتما مهسا هدفی دنبال میکنه چه میدونم ..ولی باور نمیکردم که بخواد با بهنام دوست بشه ..گفتم باشه رفتیم مغازه بهنام ..اون سرش پایین بود داشت چیزیو چسب میزد با سلام من حتی سرشو بالا نکرد به کارش ادامه داد گفت سلام مهران جان این وقت صبح این طرف ها تا خواهرم سلام داد انگار خشکش زد هول شد بلند شد گفت سلام ببخشید فکر کردم مهران تنهاست ...از نگاه میخ بهنام رو هیکل خواهرم که دوباره داشت اون با یه مانتو تنگ و اون استیل که خودش از مهسا داده بود کیرم شق شد سریع نشستم که تابلو نشه بهنام که دید من حواسم بهش هست نگاهش از خواهرم دزدید و تعارف کرد که بشینه و خواهرم با یه تشکر کردن لوس نشست .من از بهنام تیغعه برف پاکن گرفتن موقع خارج شدن از مغازه بهنام منو صدا کرد وقتی رسیدم بهش گفت نگفتی میای اینجا اونم با خواهرت الاغ موقع سلام دادن بهت داشتم سوتی میدام میخواستم چیزی بهت بگم شانس اوردم خواهرت زود سلام کرد فهمیدم حرفمو خوردم .گفتم بابا یه دفعه ای شد ..اومده بودیم بیمه که بعدش اومدیم اینجا ولش کن حالا بعدا برات تعریف میکنم تو هم یاد بگیر اول موقع سلام کردن سرت بالا بگیر تادیه موقع گاف ندی بعد به شوخی دماغش گرفتم خندیدم اومدم بیرون ..تو مغازه خواهرم هیچ حرکت مشکوکی نکرد یعنی نمیتونست بکنه باید دوباره امتحانش میکردم...اون چند روز همش مانتو تنگ خواهرم بهنام هزار تا فکر خیال میومد تو ذهنم ...من انقدر داستان خونده بودم مخصوصا همون موقع ها یه داستان سکسی سریالی در مورد خواهر بود که خیلی هم به واقعیت شبیه بود خوراک هی دوباره خوندن اون داستان بودم و عطش قسمت جدیدش ..البته من مثل پسر داستاندنمیتونستم برم سراغ خواهرم اون دستمالی کنم ولی از نگاه کردن دیگران به اون لذت میبردم..همش دوست داشتم اون طرفی که با خواهرم دوست میشه خشگل باشه مثل ارتین همسایمون..اصلا تو تصوارتم بهنام با اون قیافه با خواهرم به اون خشگلی نمیگنجید ..
اون مانتو تنگه...یه چند روز بد جواب کنکور اومد خواهرم قبول شد همه خوشحال بودند و پدر مادرم با اون پز میداند ولی قرار شد ترم اول نره تا داییم بتونه کاراشو بکنه و براش انتقالی یا همچین چیزی بگیره..من ولی هنوز درگیر جق داستان خواهر بودم بهانه هم نمیتونستم بیارن که دوباره خواهرم بتونم با بهنام روبرو کنم البته من بعضی وقت ها دوستام میومدن خونه ما یه قلیونی یا پلی استیشن میزدیم ولی اونم خیلی وقت بود که نکرده بودم ..باید منتظر میشدم فرصتش پیش میومد ...یه چند وقت بود حواسم به مهسا بود اون خوش پوش بود خیلی ولی دوباره از اون روز به بعد ندیده بودم اونجوری دوباره مانتو انقدرتنگ بپوشه...انگار فقط برای رو کم کنی با بهنام پوشیده بود...به این پسره ارتینم حواسم بود اونم مثل من بی عرضه بود تنها عرضه اش این بود بعضی موقع ها خودشو بی موقع جلوی خواهرم ظاهر کنه و و خودنمایی کرده باشه..انگار اون منتظر بود مهسا بهش بگه بیا با من دوست بشو.. میدونستم که مهسا میدونه اون میخوادتش ولی فکر کنم میترسید یا ازش خوشش نمیومد که باهاش دوست بشه واقعا ارتین خوشگل بود دل پسرارو میبرد چه برسه به دخترا...چند هفته بود گذشته بود و انگار این جریان فراموش شده بود ولی من نمیدونم چم شده بود که میخواستم هر جور شده یه راهی بدون اینکه گاف بدم پیدا کنم تا خواهرم دوباره با بهنام روبرو بشه..تنها راه حلم این بود که یه وقت که با مهسا خونه بودم و پدر مادرم نبودند از بهنام دعوت کنم بیاد خونمون .ولی هم موقعیتش جور نبود هم معمولا دوستام میومدن تو اتاق من و اینطوری من چیز زیادی نمیتونستم بفهمم..یه روزی فقط منو بابام تو پذیرایی بودیم داشتیم چایی میخوردیم دوباره بابام سفارش چند تا قطعه ماشین داد که از بهنام بگیرم . و کلی سفارش که اصلی باشه برای کسی میخوام قیمتش مناسب باشه از این حرف ها..فردا صبحش موقع صبحانه دیدم خواهرم گفت مهران با هام میای همون کتاب فروشیه باید یه کتاب بخرم منم گفتم باشه..اصلا حواسم نبود که این برای چی این درخواست ازم کرده اول پی به حرفش نبردم تا اینکه رفت لباس عوض کرد اومد اوه دوباره یه مانتو تنگ کوتاه اینبار ابی نفتی ولی با ساپورت به تنگی و کوتاهی مانتو قبلیش نبود ولی خواهرمو خیلی کس کرده بود ..من که این چند وقته حواسم به لباس پوشیدناش بود شک کردم و فهمیدم این حتما دیشب حرف های منو بابام شنیده و میدونه من میخوام برم پیش بهنام اینجوری بهانه درست کرده ..وای بالاخره بهانه ای که میخواستم جور شد ولی جوابشم برام دیگه تقریبا حل شده بود خواهر به این خشگلی من دوست داره واسه اون بهنام به قول خودش قیافه عطیقه طنازی کنه...داشتم چایی میخوردم کیرم شق شده بود نمیتونستم تکون بخورم و الکی هی با چایی ور میرفتم موقع رفتن خواهرم کتونی پاش کرده بود تو راه یه چند تا فکر زد به سرم که انجامشون بدم ..وقتی رفتیم کتاب فروشی خواهرم اسم یه کتاب برد که یارو گفت الان نداره چند روز دیگه میاره..منم از قصد مسیر حرکت خونه رو در پیش گرفتم قیافه خواهرم معلومه داره حرص میخوره چون اون میدونست من میخوام برم پیش بهنام ..پیش خودش فکر کرده بود که با من میاد کتاب فروشی و از اونجا هم مغازه بهنام بالاخره تحمل نکرد دوباره موذیانه گفت داداش داریم میریم خونه من حوصله ام سر رفته گفتم چیه ببرمت بگردونم گفت خوب چی میشه من تو اون خونه حوصله ام سر میره ..گفتم خو به من چه دیدم دمق شد..گفتم خوب من دارم میرم مغازه ام تو رو با خودم ببرم گفت خوب ببر از هیچی که بهتره گفتم اخه من یه دختر ببرم ابزار فروشی .گفت اصلا نخواستیم بابا ...با گوشیم به بهنام اس دادم گفتم دارم میام پیشت چند تا قطعه ماشین برای بابام میخوام در ضمن خواهرم هم هست..بهنام فقط جواب داد اکی ...بعد گفتم مهسا بیا از این طرف بریم پیش رفیقم دوباره داشت یادم میرفت برای بابا باید چیزی بخرم ...چهره اش معلوم بود خوشحاله..دیگه پیش خودم گفتم بزار ببینم این جریان تا کجا پیش میره ..اینبار بهنام با نسکافه کیک ازمون پذیرایی کرد ولی سعی میکرد اصلا به خواهرم نگاه نکنه یه جورایی انگار داشت به خواهرم کم محلی میکرد ..دنیا بر عکس شده بود با اون قیافش عفه میزاشت...ولی حقیقت این بود که اون رعایت حال منو میکرد موقع برگشتن مهسا تو حال خودش بود انگار با رفتار بهنام بدجور تو پرش خورده بود..اما منم شب که رفتم خونه خیلی به این داستان فکر کردم و دیگه خودمو راضی کردم وقتی خود مهسا از بهنام خوشش میاد من چرا مانع بشم ..باید تنها کاری که میکردم که یه طوری به بهنام حالی میکردم که من با این قضیه مشکلی ندارم...ولی واقعا سخت بود و خیلی سخت اولا اون راجب من چی فکر میکرد دوما نمیدونستم چه جوری بهش بگم ..پس یواش یواش باید پیش میرفتم اول باید میفهمیدم مزه دهنش چیه..فردا غروبش که اونروز کاسبی خیلی خوبم.داشتم پولامو جمع جور میکردم که سروکله بهنام پیدا شد بعد حال احوال گفت بابا اوندفعه هم بهت گفتم با خواهرت میای قبلش هماهنگ کن... خندیدم گفتم من ایندفعه که هماهنگ کردم باهات تو هم که خوب از ما پذیرایی کردی.. حالا وقتش بود یه قدم برم جلو گفتم تو هنوزفکر اون قضیه نگین اینا هستی خواهرم که اوندفعه جلوی بیمه انقدر تو نقشتو خوب بازی کردی خیالش راحت شده که من از این داستان خبر ندارم..گفت دیونه پس چرا هی میاریش شک میکنه ها..گفتم به جون بهنام این دو دفعه هم که اومدیم شانسی بود انگار من هر موقع قراره با خواهرم بیام بیرون بابام یاد قطعه های ماشینش میوفته منم یاد تو دو دفعه اشم وقتی تو راه بودیم بابام زنگ زد خواهرم چه شکی میکنه بعد الکی ادامه دادم تازه امروز خواهرم بعد زنگ بابام گفت میخوایم بریم پیش اون دوست زشتت..عکس العمل بهنام دیدنی بود خیلی ریلاکس گفت جدی میگی گفتم واقعا بعد خندید هی از من میپرسید راست میگی منم به خاطر اینکه بیشتر اذیتش کنیم جریان بار اول اینبار بدون سانسور براش تعریف کردم ..اونم میگفت باشه دیگه ما هم شدیم دلقک رفیقمون...بعد میخندید میگفت عه عه ما رو باش به خاطر تو اینهمه نقش بازی کردیم اخرش ضایع بودن زشت بودن اون چی بود گفتی گفتم عطیقه گفت اهان عطیقه بودنش برای ما شد..و هی یه جورایی بدون اینکه تابلو بشه عطش این داشت که بدونه خواهرم دیگه درمورد اون چی گفته.. خوب فهمیده بودم خیلی خیلی جلوی خودش گرفته بود اونم فقط به خاطر من بود وگرنه مخ خواهرمو دیگه با اطمینان میتونستم بگم زده بود..دیگه قیافش برام مهم.نبود واقها کارش بلد بود..خواهرم هزار برابر سرار از اون بود اما این خواهرم بود که داشت جلب توجه میکرد که بهنام یه پشت چشمی براش بیاد و بهش ایمان اورده بودن حالا فقط این مونده بود که خیالش راحت کنم تا بتونه بره مخ مهسا رو بزنه...کار اصلی سختش همین بود..چند روز بعد که دوباره میخواستیم با مهسا بریم دنبال کتابش شبش بهش گفتم یه کم زودتر بریم که من بعد خرید کتاب یه سر بریم پیش بهنام یه کار کوچولو دارم بعدشم که انجام دادم با خواهرم میریم سینما بعدشم نهار تا دلخوری چند روز پیش تو هم دربیاد ..اون یه تشکر کرد گفت بابا تو هم گردش بلدی سینما رو صبح دوست ندارم همون نهار خوبه .اونم از دست داداش بعد با خند ه گفت فقط پول سینما رو بزار رو نهار که یه نهار درست حسابی بخوریم..صبح موقع رفتن منتظر تیپش بودم ببینم چی میپوشه دیدم همون مانتو مشکیه که سر قرار با نگین بهنام تنش کرده بود ولی اینبار با ساپورت و یه کفش فانتزی...از همه تیپیش فقط کفش هاش وکیفش با کلاس بودند بقیه اش هیچ کلاسی نداشت فقط فقط بدن نمایی میکرد ولی به قول معروف باید استیلشو داشته باشی که بتونی تنگ بپوشی و مهسا داشت ..فقط تو تن خواهرم کلاس داشت...وقتی خواهرم بهم نزدیک شد دیدم چه بوی خوشی میداد از رایحه های خوشبویی بود که زن ها برای جلب توجه میزدن و بوشون ادم مست میکنهو من داشتم قدم دوم به نزدیک شدن بهنام به خواهرم بر میداشتم.منتظر ادامه اش باشید...
اون مانتو تنگه..قسمت 6 اولش رفتیم کتاب خریدیم موقع رفتن به پیش بهنام خواهرم هی یواشکی خودشو برانداز میکرد که یه موقع از دلبری کردنش پیش بهنام چیزی کم نباشه ...وقتی رسیدیم دوباره بهنام از مون پذیرایی کرد ولی خیلی سعی میکرد نگاهشو از خواهرم بدزده البته مهسا چون پشت من نشسته بود بهش دید نداشتم ولی احساس میکردم هی جوارایی به بهنام نگاه میکنه ...شاید بهنام به خاطر سری قبل که پیشش بودیم و یه جورایی خیره خواهرم شده بود و بعدش با من چشم تو چشم شده احساس بدی پیدا کرده بود و اینبار بیشتر موقع ها سرش پایین بود بهنام قرار بود یه چند تا ابزار جنس اصل دست دوم که برای یکی از اشنا هاشون بود برام جور کنه و منم به یکی از مشتری ها م که کارش تعمیرات بود قول داده بودم براش جور کنم حالا بهترین وقت بود که قضیه رو به بهنام بگم اونم زنگ زد به اشناشون که گفت تا یه ساعت دیگه برات میارمش منم دیدم بازم خواسته که داشتم به خاطر معذب بودن بهنام بهش نرسیدم پس گفتم من میرم مغازه تا ظهر اگه تونستی خودت بیار اگه نه که خودم میام ...خواهرم انگار بازم با رفتار بهنام یه کم حالش گرفته بود رفتیم مغازه بعد یه کم خورده کاری خواهرم تو صندلی پشت ویترین نشسته بود که بهنام اس داد داره میاد نزدبکه سریع به بهانه سر زدن به مغازه بغلی مهسا رو تنها گذاشتم وقتی اومدم بیرون دیدم سر و کله بهنام پیدا شد منم الکی تو همون مغازه همسایه موندم تا بهنام با خواهرم تنها بشه از پشت شیشه مغازه حواسم به داخل بود که خواهرم سرش تو گوشیش بود که با دیدن بهنام با هول شدن از جاش و سلام کردن استرس خودشو نشون داد که بهنام سراغ منو گرفت تا فهمید من نیستم از مغازه اومد بیرون منم دوباره یه جوری که متوجه نشه خزیدم مغازه همسایمون که بهنام زنگ زد گفت کجایی تو که دید من از مغازه اومدم بیرون گفت اینجایی گفتم تو کی اومدی گفت الان گفتم چطور من ندیدمت همه حواس به خیابون بود ابزار رو تحویلم داد رفت ...بدجور ضد حال خوردم نقشه ام نگرفته بود اما از مرام بهنام خوشم اومده بود و واقعا به خاطر من بود که رفیقش بودم و با اینکه میدونستم قبل دونستن خواهر بودن مهسا با من بدجور تو کفش بود ولی الان دیگه حواسش خوب جمع میکرد موقع نهار خوردن تو رستوران نگاه دو تا پسر جوون به خواهرم کیرمو شق کرده بود ولی هی به خودم میگفتم کاشکی بشه من یه جوری بتونم به بهنام بگم بیا این همون دختر مانتو تنگه است بیا مخشو بزن من مشکلی ندارم...فقط فکر کردن راجبش راحت بود و باعث میشد کیرم شق بشه ولی حرف زدن راجب این موضوع یه جورایی نشدنی به نظرم میرسید همش دوست داشتم یه جوری شرایط فراهم بشه بهنام یه خطایی بکنه تا من راحت تر حرفو بهش بزنم....دیگه هوا داشت کم کم سرد میشد و یه مدت از اون قضیه گذشته بود و من دیگه نتوسته بودم این دونفر با هم روبرو کنم فکر کنم تعداد دفعات جقم زیاد تر شده بود این دفعه فقط تو تصوراتم بهنام بود که داشت با خواهرم حال میکرد نه کس دیگه ...تا قبلی این داستان که بفهم خواهرم واسه بهنام دلبری میکنه حتی بهنام تو تصوراتم نمیگنجوندم که چه برسه بیاد سکس اون با خواهرم جق بزنم ولی الان حاضر بودم خودم ازش بخوام که بیاد با خواهرم حال کنه...کاش راحت بود ...ابرو مهم بود اونم خیلی مهم ولی شهوت فشارش زیاد بود ولی من تا اونموقع فقط فقط داستان سکسی میخوندم و به خوندم می قبولوندم که راسته سکس خواهر با برادر...فصل پاییز من بهنام هرچند روز بعد تعطیل کردن مغازه هامون میرفتیم قهوه خونه و یه دودی میگرفتیم که بهنام برام از زید تازه اش گفت که میخواد خواهرشو هم برای من ردیف کنه اما من دیگه زید داشتن برام هیجان نداشت فقط فقط دوست داشتم بهنام رو کار خواهرم ببینم...چند روز بعد زید بهنام دیدم مالی نبود ولی اونم از بهنام سرتر بود بهش گفتم بهنام قبلا انتخاب های بهتری داشتی اونم اون کلمه تکراری همیشه گیشو گفت چیکار کنم داداش چند وقته کویر کویره...این برای دست گرمی بد نیست دیونه بیا با خواهرش دوست بشو ..هی روزها میگذشت من نمیتونستم بهانه ای پیدا کنم این جقم نمیذاشت درست فکر کنم قبلش کلی برای خودم خیال بافی میکردم اما بعدش یه ترسی از اینکار میومد سراغم اما من هر نقشه ای که میخواستم بچینم باید جوری پیش میرفت که مهسا یک درصدم شک نکنه چون دوست نداشتم رابطه خواهر و برادری ما از بین بره..بالاخره یه فرصت چند روزه جور شد و پدر مادرم قرار شد برن کیش ..منم که دنبال یه بار خونه خالی و اوردن بهنام به خونمون به بهانه قلیون کشیدن بودم ..روزهای معمولی که نمیشد بیارمش چون تابلو میشد من همش نهار ها هم خونه نمیومدن چطور حالا که پدر مادرم نیستند بیام بعدش رفیقم بیارم خونه شاید یه بار تابلو نمیشد ولی جمعه فرصت خوبی بود هم تعطیل بودم هم یه کار عادی بود که من حتی با حضور پدر مادرم اونم خیلی کم گاهی اوقات دوستام می اوردم تو اتاقم ..اونم فقط یکی دوتا از دوستام که از همسایه های قدیمی بودند و پدر و مادرم هم اونا رو میشناختند...ولی همون روزی که پدر و مادرم حرکت کردند تولد نگین بود و مهساهم دعوت و قرار شده بود من غروبش برم دنبالش و بیارمش خونه.بهترین زمان برای من بود که حداقل هم اونروز بهنام بکشونم سمت خونمون به بهانه ای که خودم فکرشو کرده بودم هم جمعه اینطوری 2بار فرصت بود که بدون اینکه تابلو بشه مهسا با بهنام برخورد داشته باشه..شب قبلش سعی کردم جلوی خودم بگیرم جق نزنم اخه هر موقع تو این چند وقت که قرار بود مهسا و بهنام با هم برخورد داشته باشن کیرم راست میشد و فشار بهم میومد و هیجانم زیاد میشد و مجبور بودم خودم تخلیه کنم..ولی اینبار میخواستم درست فکر کنم و قبل خواب یه تصمیم اساسی گرفتم مو لای درزش نمیرفت فقط فقط بهنام باید با من همکاری میکرد...فرداش پدر مادرم که رفتن رفتم مغازه موقع نهار میخواستم برم سراغ بهنام که اون پیش دستی کرد اومد با هم بریم غذا بخوریم دیگه یه چند وقتی بود هر روز همدیگر میدیدیم..موقع نهار بهش گفتم بهنام اون قضیه نگین خواهرم اینا رو یادت هست سریع گفت چیه گاف دادی ..گفتم نه فقط تو یه چیزی دو به شکم تو کمکم کنی حل میشه...گفت جون مادرت دوباره فیلم بازی کردن شروع نکن ..اصلا بزار گاف بشه با این فیلم بازی کردن بدتر میشه ها ..بعدش مثل این ادم های که همه چی میدونن گفت مهران این خط این نشون ببین کی کار دست ما میدی ...از ما گفتن بود...داداش من نیستم...بعدش گفت حالا به چی دو به شک هستی ...گفتم باید مطمءن بشم بعدا بهت میگم ..تازه اصلا مشکلی پیش نمیاد خیالت راحت قول میدم دیگه ..گیرم دیگه من رو تو حساب کردم..اونم هی اسرار که حالا از چی میخوای مطمءن بشی من بگا ندیا قضیه خانوادگی بشه بد نا فرم میشه ...و منم گفتم صبر داشته باش چند وقت دیگه بهت میگم ..فقط تو با من همکاری کن...و بهنام هم قبول کرد..اون هنوزم فکر میکرد قضیه به نگین خواهرم ربط داره و من شک کردم که نگین به خواهرموگفته که قبلا با من رفیق بوده و میدونسته که بهنام دوست منه و باهاش رفیق شده..چون چند بار گفت همینه مگه نه تو به این شک داری که نگین یه چیزایی گفته باشه..منم گفتم اره یه چیزایی تو همین مایه ها گفت بابا این قضیه چیزی نیست تو خیلی خیلی بزرگش کردی همینم برات دردسر میشه ..گفتم برای تو چیزی نیست برای من از اولشم بزرگ بود با این کار تحریکش میکردم که مثلا من هنوز با این قضیه مشکل دارم اونم که منو ناراحت دید و میخواست همدری کنه گفت نه حق با تو ...بزرگه کم که نیست مسءله ناموسی الان که فکر میکنم میبینم حق با تو باشه من هستم..من براش گفتم ازش چی میخوام...درسته بهنام از اون موضوع به بعد یه جوری جلوی خواهرم معذب شده بود ولی وقتی میدید من با هاش راحت برخورد میکنم اونم سعی میکرد که حرمت رفاقتو نگه داره ولی میشد فهمید که له له خواهرمو میزد و روزی هزار بار پیش خودش میگه کاشکی مهسا خواهر رفیقش نبود..اما نمیدونست رفیقش داره خودش برنامه ریزی میکنه که خواهرش بتونه با بهنام دوست بشه...غروب خواهرم از خونه عموم اومد بیرون همون لباس مهمونی تنش بود ولی یه پالتو کرم بلند روش پوشیده بود که تابلو نباشه از همونجا اژانس گرفتم خودم جلو نشستم خواهرم عقب.. حالا وقتش بود به بهنام اس دادم که بهم زنگ بزنه و اونم زنگ زد منم الکی یکی دو بار الو الو کردم که مثلا صدا نمیاد اونم حرف نمیزد پشت گوشی و قطع کردم طبق قرار قبلی راننده هم که مثل اکثر راننده ها میخواست حرفی بزنه گفت بابا خط ها خرابه این اینترنتو این چیزا اومده بدترم شده ...و دوباره بهنام طبق نقشه زنگ زد اینبار من گوشی زدم رو پخش خیلی ریلکس گفتم سلام داداش جانم بهنام ..گفت الو سلام مهران جان داداش الان صدا مو داری گفتم اره بگو چی شده حالا هم راننده هم خواهرم که خوب میدونستم تمام حواسش به حرف های ما هست بهنام گفت چیزی گم نکردی ..خندیدم گفتم لابد تو پیدا کردی و الکی با دستم جیبامو گشتم و کیف پولمو از جیب بغل کاپشن در اوردم گفتم فکر نکن چیزی گم کرده باشم... بهنام خندید گفت اره راست میگی گم نکردی اما کیلید ا تو توومغازه من جا گذاشتی دوباره دست زدم به جیبام گفتم اره فکر کنم جا گذاشتم ..گفت من نزدیک های خونتونم یه ده دقیقه دیگه بیا پابین بگیر گفتم داداش حالا چه کاریه فردا صبح میام مغازه ات ازت میگیرم..گفت فردا صبح نیستم باید برم دارایی اگه بودم که دیگه نمی اومدم گفتم او شرمنده منم دارم از خونه عموم اینا میام اگه شلوغ نباشه فکر کنم تا یه ربع بیست دقیقه دیگه در خونه باشم گفت باشه پس من رسیدم منظرت میمونم گفتم شرمنده میکنی هوا هم سرده اینطوری که خیلی بده گفت من یواش یولش میام گرمم میشه خندید گفت منتظرتم فعلا و گوشیو قطع کرد ...مطمءن بودم مهسا خوشحال شده بود ..وقتی رسیدیم بهنام کنار مجتمع واستاده بود کرایه رو که حساب کردم پیاده شدنی بهنام اومد طرف ما..اومدم یواشکی قیافه خواهرمو ببینم چه کرده بود مهسا تمام دگمه های پالتوشو باز کرده بود وای چی تنش بود همون لباش مهمونی یه لباس مشکی بلند تنگ که تا رونش بود و جوراب شلواری که از همون رونش تا بالای زانوش که رفته بود داخل چکمه پاهای گوشتیشو نشون میداد..خوب یادمه ما سوار ماشین شدیم دگمه های پالتوش بسته بود...اون واقعا دیگه واسه بهنام باید چیکار کنه تا بهنام بفهمه..اونو میخواد..ولی خاک تو سرش اراده میکرد صد تا از بهنام سر تر پیدا میکرد اخه این بهنام چی داشت که عاشقش شده بود..کیرم سفت سفت شده بود بهنام که واقعا دیگه نمیتونست چشم از خواهرم برداره از همونجا تا چند متری ما حواس به بدن سکسی مهسا بود بعد رو کرد به من سلام و یه سلام خیلی گرمی هم با مهسا کرد خواهرم کیف کرد ...بیشتر از اینم دوباره کیف کرد که من طبق قرار قبلی با اسرار زیاد بهنام دعوتش کردم خونه بهنام هم الکی تعارف میکرد اما مهسا که پیش خودش فکر کرده بود شاید بهنام نیاد بالا ی دفعه گفت خواهش میکنم بفرمایید بالا ادم که روی دوستشو زمین نمیدازه تعارف نکنید بفرمایید بهنام با اشاره من یه چشمی گفت هرسه با هم رفتیم داخل اسانسور لامصب بوی ادکلن مهسا ادم بیهوش میکردم بهنام هم که دیگه نمیتونست از دیدن این مهسا بگذره از تو ایینه اسانسور زیر چشمی استیل مهسا رو نگاه میکرد من سعی کردم خودم بزنم به اون راه که نثل دفعه پیش چشم تو چشم نشین که دوباره از من خجالت بکشه اینطوری نقشه ام بهتر پیش میرفت ...رفتیم داخل خونه بهنام بردم تو اتاقم قلیون ردیف کردیم داشتیم میکشیدیم که مهسا در زد و با چایی اومد داخل ..این خواهر ما واقعا زده بود به سیم اخر دیگه کاراش خیلی خیلی تابلو بود این تا حالا هیچ وقت برای من و دوستام چایی نیاورده بود ..شاید میخواست تمام تلاشو بکنه به بهنام حالی کنه که عاشقشه.. چون معلوم نبود تا دفعه بعد کی دوباره بهنام ببینه...لباس تو خونه عوض کرده بود هم تابلو بود هم بلوز استین بلندی که پوشیده بود تنگ تنگ بود سینه هاش هم نا فرم تو دید بود هم شلوارش حسابی کونشو چند برابر نشون میداد ..
اون مانتو تنگه...قسمت هفتم..این شلوار تنگ هایی که خواهرم میپوشید از ساپورت هایی که میپوشید سکسی ترش میکرد واستیل پاهاشو بیشتر سکسی میکرد..وقتی چایی داد دست من بهنام گفت بابا من گفتم که مزاحم نمیشم افتادید تو زحمت دستتون درد نکنه و مهسا هم گفت خواهش میکنم این چه حرفیه خیلی خوش اومدید و با گفتن با اجازتون از اتاق خارج شد ...بهنام شروع کرد به پک زدن وسط دم گرفتن گفت مهران بابا دیگه شور این قضیه رو دراوردی گفتم یواش صداشو اورد پایین گفت گیریم یه چیزایی هم نگین بهش گفته اما خود نگینم نمیدونست تو از جریان ما خبر داری و به نظر من تو بیش اندازه داری رو این قضیه مانور میدی مگه همون موقع نگفتی خواهرت دیگه خیالش راحت شده ..یعنی دوباره به ما مشکوک شده...تازه اگه اینجوری هم باشه بهتره دیگه ادامه ندی..گفتم مگه ما چیکار کردیم تو هی میگی بدتر میشه تو رفیقمی و ما هم که داریم عادی رفتار میکنیم باور کن به جز تو رفیقهای دیگه ام هم اومدن خونه ما با من قلیون بکشن..بعدش اون قضیه همونطور که بهت گفتم حل شده و خواهرم فکر نکنم به ما شکی دیگه داشته باشه من فقط میخوام از یه قضیه دیگه مطمءن بشم...بهنام هی گیر سه پیچ داده بود که بهش بگم داستان چیه و منم هی میگفتم بعدا بهت میگم اونم گفت یعنی ما غریبه شدیم دیگه و اومد پاشه بره که گفتم کجا تو که تازه اومدی بشین بابا حالا میری..غریبه چیه بابا ...حالا قهر نکن بیشین نیم ساعت دیگه میری نترس دیر نمیشه..تو هنوز که چایی تو نخوردی بعد چایشو نصفه نیمه خورد گفت تو گفتی بیام من اومدم که کارت راه بیافته پس بهتره دیگه برم..گفتم دم شما گرم حالا به خاطر من بازم یه خورده دیگه بمون نشست سر جاش و با حالت ناراحتی سکوت کرده بود با این کارش میخواست منو تحریک کنه تا من بهش بکم برای چی دارم اینکاراو میکنم..و موفق هم شد ..من تصمیم داشتم چند وقت دیگه برم مغازه اش بهش بگم ولی همون لحظه تصمیم گرفتم شاید دیگه وقتشه بهش بگم .. اومدم در اتاق باز کردم و یه سر گوشی اب دادم برگشتم تو اتاق ..نشستم کنارش بهش گفتم باشه بهت میگم..گفت نه ولش کن همون چند وقت دیگه بهم بگو گفتم چرا انقدر مثل بچه ها خودتو لوس میکنی بیشن بهت بگملحظه خیلی خیلی سختی بود اصلا مثل این داستان سکسی ها نبود ..خیلی خیلی سخت بود خودتون بزارید جای من میخواستم به رفیقم بگم بیاد با خواهرم دوست بشه.. ترس از ابروریزی..ترس از شکست حرمت..تمام حواسم جمع کردم که شروع کنم به حرف زدن دیدن بدنم لرز گرفته دستام خیلی تابلو میلرزید که این از چشم بهنام پنهان نموند و دهنم خشک خشک بود دو تا سق دهنم بهم چسبیده بود دوباره پا شدم از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و در یخچال باز کرد و از تو پارچ اب سر کشیدم یه کم همونجا واستادم تا یه کم حالم بهتر بشه و قتی برگشتم تو اتاق بهنام اومد سمت من گفت داداش نگران شدم بیا برام بگو قضیه چیه...کشوندمش ته اتاق و بهش گفتم بهتره یواشتر صحبت کنیم ممکنه صدامون بره بیرون...بعد بهش گفتم اونروز که زیر اون پل عابر اولین بار خواهرمو با هم دیدم با اون مانتو تنگ راستش خواهرم اصلا از این جور مانتو کمتر میپوشید..البته پدر و مادرم اصلا به پوشش مهسا کاری ندارن ولی خواهرم خوشتیپ میگشت ولی دیگه نه اونجوری ..بعد اون روزم من دیگه ندیده بودم اون جوری مانتو بپوشه و انقدر تیپ خفن بزنه یادته اون دو دفعه که برای کار بیمه اومده بودیم و یکشو مثلا اتفاقی هم دیده بودیم ..بهنام که معلوم بود از حرف های من تعجب کرد گفت اره یادمه.. گفتم تیپش هم که دیدی کاملا معمولی بود. تقریبا با اون توضیحات من و سوال و جواب های مهسا کاری کردم که کاملا شکش و ترسش برطرف بشه اما دفعه سوم که قرار بود بیام ازت تیغه برف پاکن برای ماشین بابام بگیرم خواهرم شبش میدونست که میخوام بیام پیش تو و صبحش قرار بود که اول برم کار اون انجام بدیم وقتی صبح خواستم بیام دیدم دوبار مانتو تنگ و شلوار تنگ پوشیدهپیش خودم اولش فکر کردم اتفاقی خواسته امروزم تیپ خفن بزنه اول خواستم بهش گیر بدم ولی بی خیال شدم و باهاش اومدم کارشو انجام دادیم موقع برگشتن خواستم اون به خونه برسونم و اون یاداوری کرد که من باید بیام پیش تو و با حرف زدنش من راضی کردخودشو هم باخودم بیارم اونجا بود یه کم شک کردم بعدش دیدم قراره هر دفعه تو رو ببینم اون سعی میکنه یه جوری برای تو دلبری کنه و منم این چند وقت هر بار مثلا به طور اتفاقی یه کاری میکردم که بفهمه با تو قرار دارم اینجوری میخواستم مطمءن بشم و این برنامه رو هم برای این قضیه سر دادم ..باور کن من هر بار چه با حضور پدر مادرم چه بدون اونو رفیقم میاوردم خونه اون اصلا از اتاقش بیرون نمی اومد چه برسه براشون چایی بیاره..تمام این مدت که با بهنام حرف میزدم سرم پایین بود ...بهنام که اونم حسابی صورتش شده بود گفت بهت گفتم که ادامه نده..این بار بازم قدرتم جمع کردم تا نیرو داشته باشم برای حرف اصلی ..گفتم از دفعه اخری که مهسا تو رو دیده بود خواستم کاری کنم دیگه پیش نیاد تو رو ببینه و ماجرا رو فراموش کنم اما تو این چند هفته خیلی خیلی با خودم فکر کردم و دیدم همونطور که من دوست دارم زید داشته باشم پس اونم حق داره که داشته باشه و مثل من جوونی کنه و خودم قانع کردم با این قضیه کنار بیام الان این حرف ها برام خیلی خیلی سخت بود که بهت بگم..و تو این دوروز قبل هم به این نتیجه رسیدم واقعا مشکلی ندارم که خواهرم دوست پسر داشته باشه و سرمو بالا کردم و پشت به روی بهنام گفتم ازت میخوام تو با خواهرم دوست بشی...اون که هول شده بود گفت چی مهران معلومه چی داری میگی..خودم گذاشتم جای اون و برای اونم خیلی باورش سخت بود که رفیقش ازش میخواد با خواهرش دوست بشه..گفتم خوب میدونم دارم چی میگم من چون تو رفیقمی میخوام تو با خواهرم دوست بشی اونم که از تو خوشش میاد نمیخوام مهسا بره با غریبه دوست بشه ...بهنام سرشو اورد سمت من گفت ناموسا دادش نقشه پقشه نیست که دوباره...گفتم من هر چی بهت گفتم به جون رفاقتمون راست بود خواهرم نه مشکل جسمی داره نه روانیه که فکر کنی میخوام بندازم گردنت تو هر زمان خواستی و فکر کردی که داره برات مشکل پیش میاد میتونی باهاش قطع رابطه کنی بهنام خیلی سخته زدن این حرف ها..گفت میتونم بهت فردا جواب بدم...بعد دوباره سرمو انداختم پایینگفتم فقط اگه جوابت اره بود اگه پیش اومد و تونستی از خواهرم لب یا حرکتی شد فقط یه جوری برنامه بچین منم یواشکی بتونم ببینم.بهنام گفت برای منم تصمیم سختیه ولی چون خوب میشناسمت میدونم همه حرفات راسته و کلک ملکی تو کارت نیست ..و شروع کرد به دم گرفتن از قلیونی که حالا دغالش تقریبا خاکستر شده بود و اینجوری میخواست اعصابشو متمرکز کنه...و یه پنج دقیقه ای سکوت بین ما بود تا اینکه بهنام اومد پاشه بره که خواهرم در زد گفت مهران جان چایی بیارم بلند شدم سینی قبلی بهش دادم گفت اگه زحمتی نیست..بهنام دوباره نشست و وقتی خواهرم دوباره اومد تو اتاق اینبار دیگه راحت تر خواهرمو دید میزد و وقتی خواهرم از اتاق رفت ..بهنام همونجوری چای داغ از فنجون یه جرعه کشید بالا و با اینکه قرار بود فردا بهم بگه گفتم مهران قبوله ...فقط یه سوال واقعا خواهرت گفته بود این رفیقت زشته..گفتم من بهت دروغ نگفتم همون دفعه دوم که میخواست یه جوری سر حرف باز کنه که مطمءن بشه..گفت فقط یه چیز دیگه منم باید واقعا مطمءن بشم که مهسا منو میخواد..گفتم فقط نباید به هیچ وجهه بفهمه من خبر دارم نمیخوام رابط خواهر برادری خراب بشه..بهنام گفت مهران من میدونم تو رفیق خوبی هستی و نمیخوام علتشو بدونم تو برای چی داری اینکارا رو میکنی حتما برای خودت قانع کننده است اما منم کار خودمو بلدم..و موقع خداحافظی بلند ازش خواستم جمعه نهار بیاد خونه ما و بهنام هم قبول نمیکرد که نمیکرد و کفتم خوب نهار نه بعد ازظهر بیا و اونم قبول کرد و خواهرم هم برای خداحافظی با بهنام از اتاقش اومد بیرون.انگار میخواست تا لحظه اخر دلبری کنه.. و بهنام اینبار گرمتر با خواهرم رفتار کرد و تو چشمای خواهرم خوشحالی میشد دید و بهنام رفت ..منم اونشب کلی جق زدم و به سوالهایی که بهنام از گوشیش بهم پیام میداد جواب میدادم و همشون حول محور این بود که نقشه نباشه این موضوع ناموسبه از این حرفها منم که خیالشو راحت کردم برام نوشت از روزی که گفتی خواهرت بهم گفت زشت و عطیقه خیلی بهم برخورد بزار یه کم اذیتش کنم تا اون خوب برام موس موس کنه بعد به روش خودم با هاش دوست بشم منم موافقت کردم.بعد پیام با بهنام احساس سفتی کیرم کردم با دستم لمسش کردم انگار غیر عادی سفت شده بود پهلوهای هم انگار منقبض شده بود کیرم یواش یواش داشت سوزش میگرفت رفتم دستشویی تا یه جق بزنم از شق درد رها بشم اما هر کاری کردم نتونستم ابمو بیارم مدام وسط جق فکرم میرفت به سمت ابروریزی و خانواده..دوباره تصور بدن خواهرم با بهنام و ...فکرم متمرکز نبود از شق درد افکار خراب مردم تا خوابم بگیره...تصمیم گرفتم که فردا رو دیرتر برم مغازه..
از همتون ممنونم...ولی بزار بگم این یه داستان خیلی خیلی معمولیه و فقط در مورد خواهره.. فکرم کنم فقط چند قسمت بیشتر از 8قسمت بشه و انتظار یه داستان که شاخ برگ زیاد داشته باشه نداشته باشید و واقعا همینطوری که بوده و من هم از کسی که برام تعریف کرده و ازم خواسته براش نوشتم دروغ و راستشو نمی دونم ولی به نظرم خیلی دور از واقعیت نمیرسید منم نوشتم .. حالا اینجا که فضای مجازی ولی خیلی خیلی دوست داشت من داستانشو باور کنم تا بتونم بهتر بنویسم الان یکی از همین کاربرای لوتی. اسم ها رو هم اون به من داده و گفته دوست داره که شخصیت های داستان به همین اسم ها باشند ..برای من این ماجرا رو تو چند خط به طوری کلی یه شرح کوتاه از ماجرا داد و منم قسمت اول تو سکس محارم مثل داستان قبلیم گذاشتم ازم خواست که تایپک باز کنم و قصه اش رو اونجا بزارم..فقط مکانها و مشاغلم و اونجا که بهنام بار اول مهران و خواهرشو به طور اتفاقی میبینه بانک بوده که من به خاطر اینکه بتونم داستان پردازی کنم تغییر دادم خودشم میدونه...و یه داستان دیگه هم که بود البته اونم مثل این داستان به نظرم بد نمی اومد و اونم در مورد خواهر برادر و سکس و دیگران ..ولی شخصیت هاش زیاد به نظرم سخت بشه جمعش کرد.. اگه شد براتون مینویسم و به دوستان دیگه هم بگم من هم داستان نویسم ضعیفه هم فقط تقریبا این سبکی دوست دارم بنویسم ..میدونم تو قصه سکسی باید هیجان زیاد ایجاد اما چند قسمت بعد فکر کنم روند بهتری به خاطر پیشرفت قصه داشته باشه ..من شاید نتونم هر روز بنویسم اما چون داستانش زیاد طولانی نیست سعی میکنم زیاد وقفه نیافته و تا بتونم اگه شد اون یکی رو هم بنویسمالبته نظرات هم برام مهمه...ولی ازم اینو نخواهید که روند داستان عوض کنم من دارم یه داستان از پیش تعریف شده و به درخواست کسی رو مینویسم پس نمی تونم...از همه شما ممنون....