انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

اون مانتو تنگه


مرد

 
اون مانتو تنگه....قسمت هشتم
فرداش ساعت ده از خواب بیدار شدم چند وقت بود که کاسبیم خوب شده بود چون مغازه هم تک ابزار فروشی اون اطراف بود و کارم یواش یواش گرفته بود و نباید میزاشتم که مغازه ام بسته باشه و لی میخواستم که این چند روز خونمون خالی بودبه بهانه تنها نبودن خواهرم ساعت کمتری برم مغازه ..بهنام بهم زنگ زد بعد یه خورده حرف زدن گفت یه خورده بیشتر برنامه ردیف کنم تا خواهرم بیشتر ببینه گفتم اونجوری تابلو..گفت تو که میگی اون به خاطر من مانتو تنگ میپوشه گفتم چه ربطی داره گفت خیلی داره اون الان از خداش هی منو ببینه و فکر نکنم دیگه به ذهنش خطور کنه که ما با هم ساخت و پاخت کردیم و الانم دیده منو تو هی رابه راه با هم هستیم پس دیگه چه شکی فکرم میکنه این از صمیمیت بین ما دوتاست...دیدم حق با بهنامه قبول کردم...
انگار خواهرم دیگه هوش و حواس بهنام برده بود چون فکر میکردم هی من باید بهش بگم که چیکار کنه و اون روش نشه از من بخواد ..ولی باز دمش گرم جوری با من برخورد میکرد که انگار نه انگار داره با خواهر من رفیق میشه و یه جوری یه رفتار که تو این داستان سکسی ها هست تحقیر امیز باشه خیلی خیلی عادی مثل همون قبل ....
داشتم فکر میکردم برای پنجشنبه یه برنامه یه نقشه ای بکشم که باز بهنام با مهسا روبرو بشه فقط دیگه اتفاقی داستان کلید از این حوادث یهویی نمیشد پیاده کرد چون ممکن بود داستان لو بره..نیم ساعت دیگه اش مهسا اومد بهم گفت من میخوام برم تا پیش دوستم .. تو چرا تا الان سر کار نرفتی بازم یاد بهنام افتادم کیرم شق شد یه دفعه گفتم چرا میریم منتظر بهنام هستم قرار یه خورده لوازم یه ماشین که سخت میشه گیر اورد بیاره برای من بدم به یک از همسایه های مجتمع بغلی بعدش با هم بریم ... گفتم راستی کی میخوای بری با اینکه میدونستم همون موقع میخواست بره ...اونم که انگاری کیف کرده بود تو لحظه برای اینکه دوباره بهنام ببینه گفت نیم ساعت دیگه یه حال بهش دادم گفت اگه مسیرت دوره اگه خواستی بیا تا یه جایی میرسونیمت.. نیشش باز شد گفت اره چه خوب زیاد دور نیست ولی خودم زیاد حس پیاده روی نداشتم...معلوم بود که خیلی خوشحال شده تا زمان بیشتری داشته باشه برای بهنام دلبری کنه.. وای چه حالی داشتم این دیگه اولین بار بود که بهنام هم میدونست و داشت با مهسا روبرو میشد باید میدیدم بهنام میخواد چیکار کنه...وقتی مهسا رفت بیرون زنگ زدم به بهنام و جریانو بهش گفتم و ازش خواستم الکی یه چند تا قطعه ماشینم با خودش بیاره که سوتی نشه خودم به مهسا گفتم من برم پارکینگ یه استارت به ماشین بابا بزنم تا تو این چند روز که نیستند باطری ماشینش نخوابه وقتی بهنام اومد زنگ بهت میزنم بیا پایین گفت باشه...
هیجانم زیاد شده بود واقعا خوندن داستانها روم تاثیر گذاشته بود دیدن خواهرم با یه پسر لذت تفکیک پذیر نسبت به حتی سکس کامل با یه جنده داشته باشی اصلا یه حال و یه دنیای دیگه بود...دوباره شق کردم لباس عوض کردم رفتم پایین بیست دقیقه ای طول کشید بهنام با پراید شاگرد مغازه اش اومد و تا دیدمش طبق نقشه قبلی اون لوازم بهم داد بعد من زنگ خونه رو زدم که مهسا بیاد پایین بعد خودم رفتم کنار کوچه قایم شدم تا مهسا با بهنام طبق نقشه برای چند لحظه با مهسا تنها بشه خواهرم وقتی اومد پایین واقعا کس شده بود انگار میخواست بره بده یه مانتو پاییزی زرشکی کوتاه تنگ انقدر تنگ بود که یقعه مانتوش بازتر بود و با اینکه با شال مشکیش اونو پوشیوند بود باز نصف بلوز زیر مانتوش پیدا بود دوباره شلوار تنگ مشکی که کونش حسابی نمایان کرده بود با یه بوت فانتزی پاشنه کلفت بلند به رنگ همون مانتوش اما قرمزیش سیرتر از رنگ زرشکیش بود انگار میخواست بره بده..تا بهنام دید سلام و احوال پرسی کرد و اینبار بهنام با اسم کوچیک صداش کرد گفت سلام مهسا خانم ببخشید بابت دیشب مزاحم شدیم..خواهرم گفت خواهش میکنم بعد سراغ منو از بهنام گرفت که بهنام گفت چند تا لوازم نمونه برای همسایه اتون اورده بودم که مهران رفته نشونش بده الان میاد تو همین کوچه دیگه سرمو دزدیدم پشت دیوار میدونستم مهسا خیلی خوشحال بود که تونسته بود با بهنام تنها بشه و همه حواسش به این طرف ساختمون هست که من کی میام و من فقط صداشون داشتم ..اینبار خواهرم شروع کرد به لاس زدن و گفت اقا بهنام به خدا شما خیلی هم ادم با شخصیتی هستید مزاحم چیه بیاید اینطرف ها داداشم راست میگه از کار که میاد همش تنها ..ما خوشحال میشیم بیشتر به ما سر بزنید...
وای دختر تو به اون خوشگلی این بهنام با این قیافش باید جای سگت برات پارس کنه اونوقت تو براش موس موس میکنی...کیرم شق شده بود و با دستم داشتم جابه جاش میکردم ..حق با بهنام بود اگه اون واقعا برای بهنام اینکارا میکرد دیگه از خداشم بود هی بهنام ببینه و اصلا به این فکرم نمیکنه چرا این پسره هی سر راه ما پیداش میشه.وبیشتر از حضور بهنام کیف میکرد..
بهنام گفت راستش منم مثل مهرانم الانم از وقتی همدیگر پیدا کردیم رفت و امد بمون یشتر شده و کلا جفتمون از تنهایی در اومدیم..
طبق نقشه ای که بهنام کشیده بود قرار بود نذارم زیاد تر از یکی دو جمله بینشون ردو بدل بشه تا به قول بهنام خواهرم بیشتر بیشتر براش موس موس کنه تا بتونه دوباره با بهنام تنها بشه...
رفتم یه کم عقب تر از وسط کوچه با همون لوازم اومدم بیرون حدسم درست بود مهسا امار کوچه رو داشت چون با بیرون اومدم دیدم چشماش به کوچه است منم تا رسیدم به اونا گفتم بهنام از این صد تا میخواد اینم گفت زنگ میزنه میپرسه بعدا به مون اطلاع میده گفتم فقط گفت تا غروب برام جورش کنه بیاره گفت باشه ردیفه...گفتم پس سهم من چی از کارم زدم برات مشتری سنگین جور کردم گفت بابا مگه چقدر سود داره بعد گفت حالا بزار باهاش کار کنم برای تو هم من مشتری سنگین جور میکنم اینو با طنازی خواستی گفت که خنده به لبای مهسا هم اومد بعد نشستیم تو ماشین ..تا وقتی خواهرم پیاده بشه بهنام یکی دوباری که مثلا من حواسم نیست تو ایینه با مهسا چشم تو چشم میشد موقع خدا حافظی بهنام اینبار با خواهرم با نام فامیلی خداحافظی کرد ...
ذوق تو چشمای مهسا موقع خداحافظی دیدم اونم فهمیده بود که بهنام در حضور من اونو اینجوری صدا کرده و تنها بودن اسم کوچیک و به خودش میبالید که تونسته بود نظر بهنام به خودش جلب کنه..
واقعا بهنام کارشو بلد بود و راه افتادیم بهم گفت غروب به بهانه جنس ها میام در خونتون ولی بالا نمی یام تا مهسا حضورم حس کنه ولی تو کف دیدن من بمونه..ناکس فکر میکرد چه تحفه ای.. ابجی ما خیلی خر بود که خاطر خواه این شده بود ولی کاملا معلوم بود بهنام هنوز از اون حرف خواهرم که در موردش گفته زشته دلگیر بود و میخواست کاری کنه که مهسا براش له له بزنه وگرنه دیگه همچی معلوم بود راحت میتونست مخ خواهرمو بزنه ولی دوست داشت یه کم باهاش بازی کنه تا اون بیشتر تو کفش باشه...
بعد گفت هر موقع قرار شد با خواهرت تنها بری بیرون به من بگو گفتم این که تابلو میشه تو رو دوباره اتفاقی ببینیم گفت قرار نیست منو ببینید قراره تو حواست نباشه و من از دور یه جوری به خواهرت امار بدم.گفتم تابلو بازی درنیار نقشه تخمی هست..گفت اتفاقا اصلا تابلو نیست من اینجوری به اون میفهمونم که منم ازش خوشم اومده..
که زودم این اتفاق افتاد چون پدرم زنگ زد که با مهسا فردا نهار بریم خونه عمه ام ..بهنام تا فهمید گفت بهترین موقع است موقع برگشتن با خواهرت به من زنگ بزن و ادرس مغازه رفیقمو بپرس.. منم الان الکی چیزیو به امانت میزارم اونجا بهش میسپارم که تو فردا میری اونجا و اونو میگری فقط الکی اونجا مهسا رو بزار دم مغازه خودت برو داخل بعدش امانتی گرفتی الکی خودتو تو مغازه با پرسیدن قیمت جنس یا هر چی که فکر میکنی چند دقیقه الاف کن تا من یه جوری به مهسا از دور امار بدم موقع بیرون اومدن از مغازه هم با یارو بلند خداحافظی کن که اگه یه موقع خواهرت حواسش جای دیگه بود بفهمه تو داری میای بیرون..
با حرف های بهنام کیرم شق شده بود جه ولد زنایی بود این پسره...
خلایق هرچه لایق
     
  ویرایش شده توسط: panibal   
مرد

 
اون مانتو تنگه ...قسمت نهم..
غروبش که رفتم خونه دیدم خواهرم یه پیراهن طلایی تنگ جوری که سینه هاش داشتن پیراهنشو پاره میکردند با یه ساپورت تنگ مشکی که جلوش کار شده بود تیکه تیکه خط طلایی داشتند انگار میخواست براش یه مهمون دختر بیاد من که میدونستم اون منتظر چیه طبق هماهنگی با بهنام قرار بود من در باز کنم اما وقتی بهنام زنگ خونه رو زد خواهرم زود خودشو به ایفون رسوند بعد گفت کیه از اون طرف بهنام که انتظار من میکشید هول شد گفتم منم مهران جان بیا این لوازمو اوردم تحویل همسایتون اقای فلاحی بدی...خواهرم گفت تشریف بیارید بالا اقا بهنام ..یهنام بعد از عذر خواهی که اونو نشناخته سراغ منو گرفت منم وقتی اومدم باهاش حرف بزنم خواهرم الکی چند قدم اونورتر به بهانه تمیز کردن تی وی دستمال بدست رفت سمت تی وی تا صدای من بشنوه من الکی کلی به بهنام تعارف کردم بیاد بالا اما اونم طبق قرار نیومد بعدشم من رفتم پایین یه بیست دقیقه تو ماشین بهنام نشستم اومدم بالا خواهرم که هنوز تو پذیرایی بود با تنها دیدن من انگار ضد حال بدی خورده باشه برگشت سمت اتاقش...منم زنگ زدم به بهنام داستانو براش تعریف کردم..
اما فرداش موقعی که خونه عمه بودیم بهنام زنگ زد طبق قرارمون منم شروع کردم گفتم سلام بهنام جون نه داداش الان راه میافتم نه یادم نرفته تا ساعت چند بازه نه الان میریم ..نه با خواهرم نهار خونه عمه ام دعوت داشتیم نه الان راه میافتم بعد خداحافظی با عمه همون جلوی در زنگ زدم به بهنام گفتم فقط کدوم خیابونه شمالی یا جنوبی اهان باشه باشه الان میریم نه حتما میدونم به همسایمون قول دادی دادش تو خراب بشی منم خراب میشم...بعدش گفتم نه بابا مهمونی ما رو خراب نکردی ما فقط قرار بود نهار اینجا باشیم نه بابا این چه حرفیه تو زنگ زدی ما داشتیم اصلا میرفتیم نه بابا الان سر راهمونه اول میرم اونجا امانتی میگیرم بعد خواهرمو میرسونم خونه ..نه بابا باشه از خواهرم عذر خواهی میکنم نه مشکلی نیست .. خونه رفتم امانتی میدم به اقای فلاحی پس غروب میبینمت .. مهسا که تمام مدت گوشاشو تیز کرده بود که حرف های من بشنوه.. از حرف های من فهمید قراره بهنام نبینه...گفت مهران کاشکی با ماشین بابا می اومدیم گفتم عجله نکن الان میرسیم پایین کوچه ماشین سوار میشیم تو که میدونی بابا چقدر به ماشینش حساسه ..سویچ ماشینشم برای این گذاشت خونه که فقط فقط تو همون پارکینگ استارت بخوره...بعد هر دو خندیدیم ..دوباره نزدیک مغازه رفیق بهنام شدیم زنگ زدم اسم مغازه رو پرسیدم..
یه مغازه بزرگ در مغازه تو تورفتگی بود ناکس بهنام عجب جایی رو انتخاب کرده بود
به مهسا گفتم تو اینجا بمون من الان میام رفتم داخل...
بعدا قضیه بیرون مغازرو از دهن بهنام شنیدم خودشو تا بیست متری خواهرم میرسونه تا اونو متوجه خودش بکنه میگه وقتی منو دید از دور براش سرمو تکون میدم بعد بر میگرد میره پنجاه متر بالاتر و از اونجا هی با خواهرم امار بازی میکرد میگه دستمو بردم رو سرم گذاشتم خواهرتم الکی روسریشو درست کرد پایین شلوارمو تکوندم خواهرتم همون کار کرد و مبهش حالی کردم که ازت خوشم اومده این داستان فقط از دور بوده...
وقتی من از مغازه اومدم بیرون با صدای بلند خداحافظی کردم تا مهسا متوجه من بشه انگار خیلی هول کرده بود چون اومد سمت من که مثلا من متوجه حضور بهنام نشم از اونطرف بهنام رفت پشت دیوار که این کار از چشم مهسا پنهون نموند و دیگه واقعا فهمید که بهنام به خاطر اون اونجاست و دوست نداره من متوجه حضورش بشم...
با خواهرم هنوز چند قدم نرفته بودیم پایین خیابون که انگار هیجان زیادی داشت و دوست داشت هر طور شده بهنام ببینه به من گفت داداش من خودم میریم تو برو به کارات برس ...اما من که میدونستم هدفش چیه..و تازه بهنام طبق قرار برگشته بود مغازه اش..گفتم نه منم باید بیام سمت خونه اخه این امانتی بهنام برسونم دست اقای فلاحی...
اصلا دمق شده بود و تا انتهای اون خیابون یه چند باری بر میگشت پشت سرشو نگاه میکرد ....
وقتی رسیدم خونه .. برگشتم مغازه بهنام تا نقشه جدید بهنام بشنوم ..
پس غروب اومدم خونه و بهنام دوباره کار دیروزش تکرار کرد اومد دم خونه و بالا نیومد ..و فرداش قرار بود من تلفن همراهم خونه جا بزارم و به بهنام حالی میکردم که عمرا خواهرم تلفن منو جواب نمیده من چند دفعه جا گذاشتم میگفت ایندفعه فرق میکنه اگه شماره منو ببینه جواب میده و همینطورم شد ..
تلفن درست تو میز نهار خوری جا گذاشتم و رفتم پیش بهنام اون زنگ زد به گوشیم بار اول کسی جواب نداد اما بار دوم جواب داد مهسا قبل از اینکه بهنام حرف بزنه گفتم سلام اقا بهنام ..
بهنام گفت در جواب سلامش باز اون به فامیلی صدا کرد.خواهرم گفت که مهران گوشیشو خونه جا گذاشته..بهنام گفت پس من زنگ میزنم مغازه اش فقط اینبار با پرویی کامل گفت مهسا جان ببخشید خواهرم که با اسم کوچیک اینطور صداش کرده بود بهنام ..کیف کرده بود گفت جانم ..گفت راستی به سلامتی پدر مادرتون از مسافرت برگشتن ..خواهرم گفت نه چطور مگه گفت هیچی بخشید جسارت نباشه الان میتونید راحت صحبت کنید ...خواهرم که فهمیده بود دیگه موقع مخ زدنش شده بود با طنازی گفت اره بهنام جان من تنها هستم .بهنام با لوندی گفت اخی بمیریم مهسا جان نمی دونم تا حالا متوجه شدی یا نه که میخوام در مورد چی باهات صحبت کنم پشت تلفنم که نمیتونم خوب صحبت کنم میتونم باهات یه قرار بزارم ...خواهرم هم یه کم من من کرد گفت باشه و بهنام هم برای ساعت سه بعداظهر باهاش قرار گذاشت و بعد بهنام گفت مهسا جان میتونم تلفن خودتم داشته باشم خواهرم هم گفت الان به شماره ات یه تک میزنم تا شماره ام بیافته ..بهنام گفت د نشد مهسا جان شما شمارتو بده من برم یه خط جدید بخرم با اون بهت بزنگم تا رعایت احتیاط کرده باشیم خواهرم شمارشو خوند...
کیر من تو این تماس سفت سفت شده بود و خودمو پشت میز گذاشته بودم که بهنام متوجه سفتی کیرم نشه..
و بهنام که از قبل سیم کارتو تهیه کرده بود گذاشت تو گوشیش و نیم ساعت بعد زنگ زد به مهسا خواهرم تا جواب داد بهنام خودشو معرفی کرد ...و بعد گفت مهسا عاشقتم بعد گوشیو قطع کرد...خواهرم که نتونست این جواب عشقشو بی پاسخ بزار اس داده من عاشقتم ..بهنام هم هی با اس از زیر زبونش حرف میکشید که مهسا نوشت نگینو چیکار کردی بهنام هم که با تبحر خواست براش نوشت تو که باید تا الان فهمیده باشی ما مدت هاست با هم قهر کردیم من از روزی که تو رو با نگین دیدم نتونستم فراموشت کنم...و وقتی فهمیدم خواهر مهرانی خیلی ناراحت شدم ترسیدم بیام جلو...اما دیگه صبرم تموم شد عزیزم ..من نمیتونستم تو رو فراموش کنم...خواهرم که ساده بود و بهنام اولین دوست پسرش میشد براش نوشت فکر کنم من بیشتر از تو دوست داشتم بهت برسم...و هزار حرف عاشقانه دیگه برای هم نوشتند و دیگه کار به قرار نرسید بهنام مخ زده بود..
فرداش خواهرم با یه کاپشن چرم سرمه ای بلند دکمه باز از زیرش یه بلوز مشکی تا رون پاش با یه چکمه به رنگ کاپشنش و شلوار غواصی مشکی که پاهاشو سکسی کونشو دوبرابر و یه عالمه ارایش انگار میخواست بره کس بده..
تا رسید سر قرار با بهنام خودش دستشو دراز کرد با بهنام دست داد منم از دور با کیر شق شده نزاره گر صحنه بودم بهنام برد اون کافی شاپ..و من رفتم به سمت مغازه ام و منتظر بهنام ...و قتی از قرار برگشت گفتم چطور بود گفت عالی ...مگه میشه با مهسا بود بد باشه...سرم گرفتم پایین گفتم به نظرت میتونی ازش بوس بگیری گفت به فکر چیزهای بالاتری باش فکر کنم تا چند هفته دیگه کارمون به جاهای باریک بکشه...
بهنام خیلی با جسارت صحبت میکرد و یه جوری صحبت میکرد که انگار نه انگار مهسا خواهر منه...جوری که من خودم فراموش میکردم و فکر میکردیم راجب یه دختر دیگه حرف میزنیم...
بهنام گفت اینجا رو ببین...گوشی برداشت زنگ زد مهسا ..خواهرم گفت جانم عزیزم..
بهنام:سلام نفس چطوری رسیدی عشقم..
مهسا :اره عزیزم...تو چطور مغازه ای از مهرلن خبر نداری
بهنام گفت :اون مغازه خودشه نعسم....
بعد بهنام گفت میدونی عشقم که من فردا مهمونتم .
مهسا اره عزیزم لحظه شماری میکنم تا دوبتر ببینمت..
بهنام من از رنگ قرمز خیلی خوشم میاد میشه فردا اومدم برای من قرمز بپوشی..
مهسا چشم عزیزم هر چی تو بخوای..
و بعد هم خداحافظی کردن ...
بهنام گفت می بینی نه سوالی نه چیزی فقط فقط دوست داره تمام وقتش پیش من باشه تا برای من دلبری کنه...و من راضی نگه داره..
به نظر تو این دختر چقد زمان لازم داره تا تو مکان دراز بکشه..
حس بیغرتی کردم سرمو انداختم بالا گفتم نمیدونم ..
گفت هیچی خیلی خیلی زود....میشه اونو برد مکان...اما اینطوری زود میپره باید یواش یواش جوری که خودش بخواد یه جا با من تنها باشه...
این روز هم دور از انتظار نیست..
بهنام رفت من با فکر خواهدم تنها گذاشت ...تنها کار این من این بود برم خونه تا به یاد بهنام وخواهرم یه جق بزنم...
خلایق هرچه لایق
     
  
مرد

 
اون مانتو تنگه...قسمت دهم
رسیدم خونه از خواهرم خبری نبود رفتم تو اتاقم یه حشری تمام بودم با حرفهای بهنام راجب خواهرم کیرم شق شق شده بود باید خودمو خالی میکردم شروع کردم با دست با کیرم بازی کردن میخواستم برم حموم تا خودمو خالی کنم صدای در اومد مهسا بود دستش دوتا نایلون بود ..مثل اینکه رفته بود خرید ..یه نگاه به هیکلش کردم وقتی کاپشن چرم از تنش در اورد فکر کردم الان اون کونش تو ساپورت بترکه احساس میکردم شهوت به چشمام فشار اورده رفتم حمام و خودمو خالی کردم بعدشم دیگه اون حس زیر کیر دیدن مهسا کمرنگ شده بود که دوباره بعد یه ساعت با پیام دادن بهنام بیدار شد ..گفت فردا ساعت دو میاد گفتم تو که قرار بود ساعت 5بیای گفت خواهرت اسرار کرد منم نمیتونم رو حرف اون خشگله حرف بزنم...دوباره امپرم رفت بالا واقعا این بهنام چی داشت که مهسا برای دیدنش بال بال میزد تمام شبو تو خواب بیداری بودم و فقط مهسا و ابروریزی بهنام لباس پوشیدن خواهرم تو ذهنم بود صبحش دیرتر پا شدم انقدر تو خواب تصاویر قر قاطی میدم کیرم سفت سفت شده بودم اومدم صبحانه خوردم مهسا با ساپورت یه تیشترت مشکی تنگ بود درست یک ساعت بعد صبحانه رفت حمام و قتی برگشت باور کردنی نبود اون دیروز حتما این پیراهن تازه خریده بود همونی که بهنام گفته بود یه پیراهن تنگ قرمز که استین بلندی داشت ولی روی قسمت سینه هاش قشنگ میشد سوتین زیرش تشخیص داد با یه شلوار تنگ سفید ..من نمیتونستم نگاه نکنم این چند وقت خیلی سعی کردم که حس خواهر برادری ما کم نشه...اما دیگه با اون تیپی که مهسا زده بود انگار خودش میخواست روش زوم کنم با اینکه من میدونستم برای کی این تیپو زده..اما باور کنید به هیچ وجه تا حالا خواهرم جلوی من اینجوری ظاهر نشده بود قشنگ میشد حس کرد اون میخواست یه شرایط جدید پیش بیاره هم با نحوه حرف زدنش هم از من در مورد لباس پوشیدنش نظر خواست...اصلا مونده بودم چی بگم هم اون میدونست هم من که بهنام میخواد بیاد پس اون داشت سر بسته از من داشت سوال میکرد که خواهرت میتونه جلوی دوستت با این تیپ کیر شق کن باشه ...زبونم بند اونده بود چی بگم پس خواستم خیلی زود ازش رد بشم گفتم خوبه...بلند شد گفت خوبه چیه قشنگ نظر بده دیگه مهران یه چرخ زد وای خط شرتشم پشت شلوارش معلوم بود مهسا میخواست چیکار کنه با من...نه من نمیخوام اون بدونه که من بیغیرت شدم خونسردی حفظ کردم گفتم خواب قشنگه دیگه.. منظورت چیه ..انقدر راجب تیپت سوال میکنی گفت هیچی با با بی ذوق...
خواستم ببینم قرمز با سفید قشنگ میشه ...
گفتم قشنگ میشه...
نمیدونستم منظورش چیه اما من نمیخواستم اون فکر کنه جلوی من راحت بشه بعدش بتونه تا با رفیقم بلاسه...شایدم منظور دیگه ای داشت ...
بعد نهار بهنام اومد با یه دسته گل و قتی رسید خواهرم انقدر به خودش مالونده بود که من از خجالت سرم پایین بود و وقتی من بهنام مشغول بازی پلی استیشن شدیم نمایش های خواهدم زیاد شده بود اون اصلا نمیتونست جلوی خودشو بگیره و هی به بهانه چای میوه بردن فنجون ها میومد سراغمون......
بهنام یه جا به من گفت برو دستشویی ..منم رفتم مثل اینکه تو اون موقیعت به مهسا گفته بود انقدر تابلو بازی در نیار مهران میفهمه..مهسا هم گفته بود حواسم هست ...بعد بهنام بهش گفته بود خیلی خیلی ناز شدی عزیزم ادم دوست دار بخورتت...خواهرم اومد حرف بزنه که دید من دارم از دستشویی میام بیرون الکی دوتا پیش دستی خالی دستش گرفت و از پیش بهنام رفت اون روز مهسا شاید با حرف مهران کمتر دیگه نمایش میداد اما با حرکاتش کاری کرد که من برادرش بودم ابم اومد...برام سخت بود داستان سکسی باور کنم اما فقط لاس زدن خواهرم با بهنام اب کیر منو اورد...
بعد اونروز سعی میکردم حفظ حریم با مهسا حفظ کنم ..اما خواهرم دوست داشت نسبت به گذشته بیشتر به من نزدیک بشه تو روز های بعد من سرم شلوغ بود ولی بهنام تمام روزها صبح ها مغازه رو میسپرد دست شاگردش و وقتشو با خواهرم سپری میکرد درست همون روز که قرار بود پدر و مادرم بعد یک هفته بر گردند اینبار به درخواست بهنام رفتم از دور نظاره گر خواهرم با دوست پسرش باشم..دوباره تیپ خفن کیر شق کن مهسا... خواهرم از خلوتی خیابون استفاده کرده بود درست مثل نگین دختر عموم چنان به بهنام چسبیده بود که هرکی اونا رو میدید فکر میکردن الان که لخت بشن مهیج ترین صحنه زمانی بود که دوتا پسر از کنارشون گذشتن و هی بر میگشتن اونا رو نگاه میکردند که وقتی از کنار من رد میشدن صداشونو می شنیدم که میگفتن عجب کسی بود پسره رو داشتی چه قیافه تخمی داشت خواهر شانس گاییدم..و از اون مهیج تر زمان خداحافظی که خواهرم خودش صورت بهنام بوسید و رفت .
بعد قرا بهنام بهم گفت دیدی ابجیت چه بوسی کرد...سرمو انداختم پایین بهنام گفت مهران خوب فکر اتو کردی اگه بازم تو بگی میتونم قطعش کنم ..گفتم نه من مشکلی ندارم گفت اخه احتمال داره چند وقت دیگه با مهسا تو مکان باشم ...گفتم که من مشکلی ندارم فقط طبق قولت اگه بشه منم اونجا باشم..بهنام گفت اتفاقا اونم یادمه...برای همین هم پشت مغازه ام یه اتاقک شکل درست کردم تو میتونی از بالکنش ما رو ببینی کلی هم کارتن چیدم..گفتم کی فکر میکنی بتونی..دیگه ادامه ندادم...گفت عجله نکن زود زود خواهرتو میکنم..من هنوز اون لب های قلوه ایشو نخوردم ..بزار اول لب بگیرم بقیه هم یواش یواش..گفتم اینجور که من میبینم فکر نکنم کار سختی داشته باشی..گفت اصلا کار سختی ندارم من فقط میخوام اون خودش بخواد و اون هی تشنه خودم کنم..من میخوام یه کاری کنم اون پسر زشتی که مهسا میگفت ببینه چطوری براش له له میزنه ..
بعد جلوی من برای خواهرم پیام داد جای بوست میخوام بزارم تو البوم جیگر...خواهرم نوشت عزیزم پس بزودی البومت پر میشه...
و دوبار برای فردا قرار گذاشت و خواهرم هم قبول کرد...
مهسا انگار خیلی خیالش راحت بود من نمیدونم با بازگشت پدر و مادرم این دیگه به چه بهونه ای میخواد خونه رو بپیچونه...
اما انگار از اعتماد خانواده به خودش کمال استفاده رو کرده بود و به بهانه های مختلف میومد بیرون و سر قرار با دوست پسرش...
و بهنام هم اتاقک ساخته خودش پشت مغازه اش رو به من نشون داد ..عجب جایی درست کرده بود فکر همه جاشو کرده ..جای منم خیلی به پایین یعنی همون اتاقک تسلط داشت فقط کافی بود که سرو صدا نکنم.
تا چند روز دیگه اش بهنام خیلی اتفاقی اومد در خونه مون تا برای پدرم چند تا لوازم بیاره ...
بهنام برام تعریف کرد وقتی رسید زنگ خونه رو که زد پدرم ازش خواست بیاد بالا تا اومد سوار اسانسور بشه خواهرم از بیرون رسید و وقتی دلیل اومدن بهنام پرسید خیالش که راحت شد سوار اسانسور شد بهنام بهش گفت تابلو هست اما مهسا قبول نکرد وقتی سوار شد خودش دکمه دو تا طبقه پایین تر از ما رو زد وقتی در اسانسور بسته شد خودش سمت لبهای بهنام حمله کرد و از دوست داشتن زیادش به بهنام گفته و بهنام اینطور تعریف کرد.
تا در اسانسور بسته شد مهسا اومد سمتم لبشو چسبوند به لبم تا اومد بگم خطریه چند تا لب از من گرفت بعد دوباره جدا شد بعد دوبار دکمه پارکینگ زد اسانسور اومد سمت پایین دوباره اومد سمت لبام من دیگه طاغت نداشتم شروع کردم به خوردنش اما حیف که اسانسور زود رسید پارکینگ و زیادی موند تو اسانسور تابلو بود مهسا اومد بیرون و من رفتم سمت خونتون .خواهرتم بعد ده دقیقه که ارایششو درست کرده بود اومد.
اخ چه لبهایی خواهرت داره جوووون....دیگه وقت کردنشه...بزار ببینم کی میتونم بکشمش تو مغازه بهت خبر میدم..
اون روز که بهنام برام تعریف میکرد حسابی تو فکر این بودم کی برسم به خونه تا جق بزنم و قتی رسیدم خونه پدر و مادرم خونه نبودن که از مهسا سراغشون گرفتم ه گفت رفتن خونه همسایه..تا رفتم تو اتاقم مهسا اومد تو اتاقم و دوباره از خودشو و یه جور دیگه درباره دوستاش و کلی صحبت بی ربط انگار میخواست دوباره خودشو به من نزدیک کنه...نمیدونم دلیل اینکاراش برای چی بود...من اگه جای اون بودم بیشتر دوری میکردم تا داداشم بویی نبره...اما منم بی ربط جوابشو میدادم انگار داشتم نا امیدش میکردم... نمیخواستم حریم بین ما شکسته بشه..
اما ترس اینو داشتم که خواهرم میخواد یه جوری منو با خودش هماهنگ کنه تا بتونه بیشتر وقتشو بیرون باشه اینو از توی صحبت هاش حس میکردم...فکر کنم اگه میتونست میخواست بگه من چشمامو به تمام کاراش ببندم...
خلایق هرچه لایق
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
اون مانتو تنگه...قسمت یازدهم..
اون شب موقع جق نمیتونستم تمرکز کنم همش تو فکر بود هدف مهسا چیه چرا انقدر میاد سمت من و ربط و بی ربط حرف میزنه..
یه یک هفته دیگه گذشت تو این هفته هر شب به یاد سکس خواهرم با بهنام حسابی جق میزدم دیگه دیونه این شده که سکس مهسا رو حتما ببینم...
هر روز بهنام میدیدم و اونم از اینکه همش دیگه از خواهرم لب میگیره و مهسا شل تر از این حرف هاست قول میدم پاش برسه مکان خوابیده کف اتاق...و منم با هیجان حرف هاشو گوش میدادم...
تا اینکه بهنام توی یه روز دوشنبه تو بهمن ما ه اومد مغازه ام ..
گفت :مهران مهسا رو چهار شنبه.. میارم مغازه ...دیدی بهت گفتم کاری میکنم خودش از من بخواد بیارمش مکان...
زبون تو دهنم چسبیده بود تنم لریزید وای بالاخره اون روز رسید منم میتونستم سکس خواهرمو ببینم وای یعنی این داستانها راست بود.. من که تا ته خط اومده بودم ...دیگه این اخری ها حتی تو خوابم سکس خواهرمو میدیدم ..باورش سخته ولی من واقعا داشتم به هدفم میرسیدم.
دیگه ابروریزش هم برام سخت نبود چون انقدر با ا حتیاط رفتار کرده بودم و یه جورایی از بهنام مطمءن شده بودم که حداقل اون کاری نمیکنه که ابروریزی بشه .. چون برای خودشم مشکل پیش میومد..
همه کارا همون جور که من میخواستم پیش رفته بود ...
کیرم شق شده بودم پشت میزم نشستم تا بهنام متوجه نشه ..بهنام ادامه داد گفت انقدر از خواهرت تو ماشین لب گرفتم تا امروز بهم گفت ابنجوری میترسه بهتره بریم یه جای خلوت تا با خیال راحت از هم لب بگیریم...به نظرت منظورش چی بوده..خوب معلومه تنه خواهرت بدجور میخواره ...
با حرف های بهنام کیرم سفت تر سفت تر میشد اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم...
حرفم نمیتونستم بزنم...که بهنام از سکوت من ترسیده بود..گفت مهران یه چیزی بگو ..دوباره دارم بهت میگم اگه تو بخوای من کنسلش میکنم..خوب فکراتو کردی..
گفتم اره بابا خیالت راحت ...گفتم که از اولش خودم بهت گفتم..پس مطمءن باش من فکرامو کرده بودم که این پیشنهاد بهت دادم...
گفت یعنی تو میتونی سکس من با خواهرت ببینی ...اگه خواهرت یه موقع داد و بیدا کرد باید بتونی جلوی خودتو بگیری ها تو اصلا نباید صدا ازت در بیاد وگرنه خودت میدونی چه خرابکاری میشه...
گفتم نه فکر همه جارو کردم...
گفت از ما گفتن بود ..پس بیا بریم مغازه من دوباره اونجا رو ببینم تا موقع اومدن خواهرت سوتی ندیدی...
تو راهی که به سمت مغازه اش میرفتیم یه کلید از مغاز اش به من داد که من روز چهارشنبه ساعت 4قبل از اونا اونجا باشم و قرار شده بود خودشم مغازه ساعت 12تعطیل کنه و شاگردش بفرسته بره...
بهنام خیلی دقیق تمیز فکر همه چیز کرده بود ....
بعد مغازه بهنام دیگه حال نداشتم برگردم مغازه خودم پس رفتم به سمت خونه ..
اونشب اقدر جق زده بودم کمرم درد گرفته بود..صبحش اصلا حال نداشتم برم مغازه ...
سر صبحونه متوجه شدم پدر و مادرم غروب دارن با عموم زنعوم میرن قم و تا پنجشنبه بر میگردن پس مهسا میدونست که برای چهارشنبه قرار گذاشته بود...حتما اونم فکر اینو کرده که اگه با بهنام خلوت کنه کارش به جای باریک میکشه..
همش تو فکرم بود که اخر کارم درست تموم بشه و من موفق بشم سکس خواهرمو ببینم ..
اما مگه این مهسا ول کن من بود..اومد تو اتاقم و از م خواست برم تو اتاقش ..هر کاری کردم نتونستم بپیچونمش...و دو سه دفعه کاپشن هاشو با اون دوسه تا پالوتو که داشت پوشید ازم نظر میخواست..واقعا گیج شده بودم نمیدونستم هدف مهسا از اینکارا چیه...خیلی دوست داشتم بدونم..اما میترسیدم ازش بپرسم که جوابش این باشه که من با رفیقت دوست هستم دوست دارم تو هم چشماتو به این قضیه ببندی..درسته من و خواهرم حتی کوچکترین موروی نداشتیم..ولی مهسا از وقتی که با بهنام دوست شده بود رفتارش با من خیلی عوض شده بود...قشنگ میشد حس کرد خیلی نسبت به قبل با من گرمتر و راحت تر شده بود..مخصوصا و قتی پدر مادرم نبودند اون لباسهای تنگ تری می پوشید و امشب که انگار زده بود به سیم اخر چون یه بلوز استین بلندی پوشیده بود که یعقه اش باز بود و کمی از خط سینه هاش معلوم بود..
خیلی خیلی سعی میکردم چشمامو ازش بدزدم اما نمیشد همش تصویر کون و سینه هاش جلوم بودند و فکر بهنام که این خواهر تمام گوشت ما فردا تو بغلشه ..
سریع به خاطر اینکه تابلو نشم یکی از کاپشناش که مشکی کوتاه و یقه اش خز دار بود گفتم خوبه و از اتاقش اومدم بیرون...
اصلا ترس برم داشته بود حس میکردم یه چیزی فراتر از خواهر و برادری ما بینمون قرار گرفته و مهسا میخواد اونو خراب کنه...
وقتی برگشتم تو اتاقم تصویر سفیدی تن خواهرن و قیافه سیاه عطیقه بهنام جلوی چشمام بود..صبح قبل مهسا بیدار شدم رفتم در مغازه و بعد از ظهرم طبق قرار قبلی با بهنام زودتر رفتم مغازه اش منتظر خواهرم و بهنام شدم....من تا لحظاتی دیگه شایدمیتونستم سکس خواهرم با رفیقم ببینم...انقدر هیجان داشتم و انقدر تو داستان خونده بودم که همون لحظه اول ابم اومد ..استرس زیادی داشتم و قبلش یه قرص تاخیری خورده بودم تا بتونم سکس خواهرنو کامل ببینم..
اول مهسا اومد داخل و بعد بهنام ..جای من جوری بود که هر دو طرف مغاز مشرف بودم و مخصوصا به اتاقک شکلی که بهنام درست کرده بود واقعا جام بی نقص بود و میتونستم انلاین یه سکس ببینم..خواهرم همون کاپشنی که من گفته بودم پوشید بود با یه شلوار مخمل تگ و یه چکمه مشکی بلند و منتظر بهنام شد که در مغازرو قفل کنه بعد که بهنام رسید بهش دستای خواهرم گرفت اورد پشت وقتی چشم مهسا به اتاقک رسید گفت وای بهنام چه بامزه است اینجا..
بهنام گفت اینجا رو به خاطر تو درست کردم نفس که بتونم تا شب بخورمت ....

بعد گردن خواهرمو چرخوند سمت لباش و شروع کرد به خوردن لبهای مهسا و شالشو از سرش دراورد..
بالا سر خواهرم و یه پسر غریبه داشتم به سکسی ترین لحظه زندگیم نگاه میکردم..هیچ وقت فکرشو نمی کردم که کارم به اینجا برسه...
مطمءنا عوارض خوندن داستان سکسی بود که اینقدر راحت به این کار تن داده بودم...
من نباید سرو صدا میکردم که اونا متوجه بشن..حتی نمیتونستم جق بزنم...فقط کیرومو از شلوار انداخته بودم بیرون و داشتم به لب دادن خواهرم به یه پسر غریبه نگاه میکردم..و با لبه های کیرم بازی میکردم..
مهسا خودش کاپشنشو در اورد ...و هی هم موقع نفس گرفتن و قبل دوباره لب و تو لب شدن با رفیق من میگفت بهنام دوست دارم میخوامت .. اما این رفیقم بود که ...
خلایق هرچه لایق
     
  
مرد

 
چرا نگران نباشید فقط یه قسمت مونده..حتما مینویسم..
یه تغیری تو روند داستان پیش اومده تا دوشنبه فکر کنم این تک قسمت بنویسم.
بعد تایپک جدید یه جورایی ادامه همین داستان..ببینم تصمیم چی میشه اگه بدونم تو همین تایپک ادامه بدم فکر کنم بهتر باشه.دوستمون قول داده تا دوشنبه بهم بگه...
وگرنه اون قسمت اخر حاضره...ببینم اگه قراره داستان ادامه پیدا کنه حتما مثل قبل زود زود اپ میکنم..اما واقعا نظراتتونم کمه...
مرسی از همه...ببخشید از انتظارتون...
خلایق هرچه لایق
     
  
مرد

 
اون مانتو تنگه...قسمت دوازدهم.
خواهرمو هل داد رو تخت و دوباره از گردن مهسا شروع کرد به خوردن انقدر خورد که خواهرم با التماس میگفت بهنام لب لب. بیا لبامو بخور بعد جوری پاهاشو به پاهای بهنام قفل کرده بود که بهنام نمیتوست تکون بخوره حالا دیگه وقتش بود بهنام شروع کرد با دستاش سینه های مهسا رو مالوندن..دیگه صدای تند نفسهای خواهرم در اومده بود..بهنام گفت نفسی بلوزت در میاری خواهرم بدون اینکه اعتراضی کنه حتی کوچکترین حرفی بزنه از خدا خواسته در اورد...و یه سوتین قرمز اولین چیز بود که جلوی چشمام ظاهر شد یه بدن سفید سفید ...کیرم سرخ سرخ شده بود انقدر این چند وقته جق زده بودم چند بار هم پوست عوض کرده بود و حالا سرخ سرخ با یه پوست چروک اون لحظه هیچ چیز برای ادم مهم نیست..انگار زدی به سیم اخر ..اصلا غیرت نمیشناسی...یا حداقل خودتو بیغیرت نمیدونی..این فقط در مورد خودمه و خودم با این قانع کرده بودم من که دخالتی نداشتم اگه بهنام رفیق من نبود که زودتر کارش به اینجا میکشید...اما واقعیت چیز دیگه ای بود من نگینو به بهنام معرفی کردم و اون همه ماجرا من از بهنام خواهش کردم که با خواهرم دوست بشه و من همه این کارا کردم فقط فقط واسه همین لحظه..که به نظرم شاید زود گذر و پشیمونی عجیب غریبی یه حس خجالت مثل یاداوری یه ماجرا بد که تو ذهن ادم شکل میگیره و ادم دوست نداره بهش فکر کنه..
اما لذت ما فوق تصور انگار از هزار تا سکس بیشتر لذت داشت همون لحظه انی..
چه تن بلوری داره خواهرم تا حالا ندیده بودم ..بهنام لبشو دوبار چسبوند به لب خواهرم گفت عشقم تو میدونستی من از رنگ قرمز خوشم میاد واسه من پوشیدی جوووون چه سینه هایی داری بعد دست انداخت پشت سوتین خواهرم و قفلشو باز کرد ..چه صحنه ای میدیدم مهسا سینه های واقعا خوش تراشی داشت نوک تیز و لیمویی چه خوردنی داشت این سینه ها.. بهنام دوباره مهسا رو خوابوند و شروع به ممه خوری کرد خواهرم هی میگفت بهنام دوستت دارم میشد خیلی راحت حدس زد که اون بدجور حشری شده و همینطور از روی شهوت دری بری میگه بهنام دستشو برد سمت شلوار مخملی خواهرم و اروم زیپشو کشید پایین و از همونجا دستشو کرد داخل و شروع به مالیدن کسش کرد بعد که خوب مهسا رو تحریک کرد از خواهرم خواست که بایسته تا اون شلوارشو در بیاره خواهرم هم نشست زیپ چکمه هاشو کشید بعد با چشمای خمار چکمه هاشو دراورد بهنام اونو برگردوند دست انداخت دکمه شلوارشو باز کرد و اروم شلوارشو در اورد و یه لحظه برگشت بالا رو نگاه کرد به سمت من بعد سریع لپ کون خواهرمو بوس کرد...
وای هدف بهنام از این کار چی بود یعنی میخواست بگه دارم با خواهرت..
نمیخواستم به این فکر کنم فقط دوست داشتم زودتر خواهرمو بکنه..
تمام فکر م شد بود مهسا زودتر بره زیر کیر رفیقم..
بهنام گفت جووون مهسا میبینم که شرتتم قرمز ست کردی برام و بعد دست انداخت شرتشو هم کشید پایین ...وای تا حالا دقت نکرده بودم مهسا عجب کونی داشت بی نهایت معرکه بود ..مهسا وقتی کامل لخت شد برگشت بهنام کشوند تو بغلش من فقط یه لحظه اونم فقط خط کسشو دیدم حالا دوباره داشتن لب خوری میکردن اینبار خواهرم از بهنام خواست که لخت بشه چشمای مهسا هر لحظه که میگذشت خمارتر میشد ..وقتی بهنام از رو مهسا پاشد که لخت بشه تازه خیلی واضح داشتم کس بی نظیر خواهرمو میدیدم اکبند سفید با چوچولهای صورتی...انگار نقاشی کشیده بودند فوق کس بود کس خواهرم...
بهنام لخت اومد رو خواهرم دراز کشید ...کیرشو با کسش تنظیم کرد..
نه این احمق داره چیکار میکنه ما همچین قراری نداشتیم ..یعنی میخواد پرده مهسا رو بزنه. .وای عجب لحظات سختی بود وای من نه میتونستم حرف بزنم نه کاری ازم بر می اومد و تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که خودمو نشون بدم اینجوری هم همه چیز لو میرفت...نکنه بهنام میخواد منو در مقابل عمل انجام شده قرار بده؟!نمیدونستم چیکار باید بکنم اینو دیگه پیش بینی نکرده بودم!! بهنام که با دستش داشت محل فرود کیرشو اماده میکرد با اعتراض خواهرم روبرو شد مهسا دستشو گذاشت جلوی کسش و گفت بهنام من دخترما چی فکر کردی بهنام با متانت خواستی گفت میدونم عشقم اومد دوباره دست مهسا رو کشوند اونور تا کیرش بکنه تو کسش که خواهرم گفت اگه میدونی پس این چه کاریه و دوباره مانع شد.. و بهنام گفت عزیزم نمیکنم فقط سرشو میکنم و خواهرم مخالفت میکرد دوباره بهنام شروع کرد به دستمالی خواهرم و بالاخره راضیش کرد که فقط سرش میمالونه به کسش ..اصلا نمیتونستم حدس بزنم چی پیش میاد ..اما در کمال تعجب بهنام به قولی که داده بود عمل کرد و فقط با کیرش یه ذره داد داخل و بقیه اش فقط میمالوند به چوچولش.. انقدر مالوند که از اون بالا هم میشد فهمید که کس خواهرم حسابی اب انداخت و صدا دار شده ..مهسا حشری حشری شده بود و با التماس از بهنام میخواست که تند تر اینکار براش بکنه اما بهنام به خواسته اون عمل نکرد و خواهرم برگردوند و از مهسا خواست که قمبل کنه ..خواهرم که تا اون لحظه بهش خوش گذشته بود و حسابی لذت برده بود مثل یه بره رام اطاعت امر کرد و اون شاه کونشو قمبل کرد به طرف بهنام ..رفیق ما هم با دست دورو بر سوراخ کون ابجی ما رو ماساژ میداد و بعضی موقع ها هم یه خورده کس مالی میکرد تا مهسا از تب شهوت نیافته..
اما حال من بی نظیر بود یه احساس عجیب فقط فقط میتونستم حدس بزنم که حالت چشمام تو اون لحظه مثل خواهرم خمار الود بود...یه کیری سفت شده مثل یه تیکه گوشت اضافه اماده جق بود که انگار داشت میترکید..
بهنام کون مهسا رو چرب کرد بعد کیر خودشو هم چرب کرد بعد کیرشو به سمت سوراخ کون مهسا که با قمبل کردن رو به بالا حالا بهتر میتونستم ببینم سوراخشو که عین یه نقطه بود اما بهنام با سر کیرش داشت تلاش میکرد که بکنه توش که فقط همون کلاهکشو هنوز نصفه نیمه نکرده بود که جیغ مهسا رفت رو هوا و از اون التماس که بهنام درش بیار و از بهنام سماجت بهنام خیلی تلاش کرد اما گریه های مهسا بیشتر شده بود نمیدونم چی شد شاید حضور من با عث شده که بهنام دیگه تلاشی برای افتتاح سوراخ کون نکنه اما دوباره شروع کرد خواهرمو ماساژ دادن و کیرشو فرستاد لای پاهاش و شروع کرد به تلمبه زدن تنها تصویری که از اون صحنه یادمه هنوز چشماهای نیمه بسته خواهرم از شهوت زیاد تمام بدن بهنام گاز و چنگ گرفته بود اما بهنام نمیتونست از این کون بگذره ..خواهرم تا شهوتش چند برابر میشد کار رو برای بهنام راحت تر میکرد.. دوباره مهسا رو برگردون و رو مخش کار کرد و براش قسم خور اگه درد داشت در بیاره و مهسا هم با هزار اگر و اما راضی شد اینبار بهنام اول با انگشت کرد که باز مهسا داد میزد درش بیاره که بهنام ازش میخواست یه کم تحمل کنه تا عادت کنه...و هی همینطور ادامه داد تا دوباره اینبار بی هوا و اروم کیرشو به سوراخ کون مهسا نزدیک کرد و در یه حرکت غافلگیرانه کیرشو با فشار زیاد جوری که با تمام زورشم مهسا رو به عقب کشوند ودستاشو سفت نگه داشت و کیرشو هول داد تو ...
جه جیغی زد مهسا از درد...معلومه حسابی داره درد میکشه
اما من بلاخره سکسی که منتظرش بودم دیدم بهنام شروع کرد به تلمبه زدن و مهسا هم گریه میکرد هم از بهنام میخواست در بیاره و بهنام میگفت الان تموم میشه ...چه خروسی بود این بهنام چون فقط بعد چند تا تلمبه ابش اومد.. و کیرشو در اورد ابشو هم لای کون خواهرم ریخت..
اما مهسا حال خوبی نداشت انقدر گریه کرده بود که تمام ارایش چشماش شسته شده بود روی صورتش و شکل دوتا رود سیاه درست شده بود.. و حسابی قیافه اش هم ژولیده وهنوزم داشت گریه میکرد که یه دستمال برداشت تا کونشو تمیز کنه وقتی کشید لای کونش متوجه شد که کونش خون اومده به بهنام فحش میداد میگفت تو قول داده بودی اگه درد داشت در بیاری و بهنام هم هی عذر خواهی میکرد خواهرم خواست بره دستشویی که خودشو بشوره وقتی بهنام خواست باهاش بره بهش گفت بره گمشه خودم میرم..و بهنام هم هی نزدیکش میشد و معذرت خواهی میکرد..
اما من داشتم از شق درد میمردم کیرم داشت میترکید ...اما با دیدن صحنه های اخر مخصوصا خون کون ابجیم ..حسابی حس بدی پیدا کرده بودم وای هیچ کاری ازم بر نمی اومد وای من چیکار کرده بودم خواهرم داشت از درد گریه میکرد من داشتم حال میکردم ..حالا فهمیدم من بی غیرت شده بود قشنگ حس میکردم من داشتم از بیغیرتیم لذت میبردم..وای لذت زیادی بردم مافوق تصور اما خیلی انی زود گذر بود اما بعدش این حال بد یعنی انقدر حالم بد بود که نمیتونستم باور کنم این مهران من باشم یعنی خودمو اصلا نمیشناختم..خواهرم بعد از اینکه خودشو مرتب کرد اماده شد که بره هر چی بهنام التماسش کرد که همراهیش کنه با هاش حرف نزد و با یه حالت قهر از مغازه رفت و قتی من اومدم پایین بهنام از حال روزم فهمید که حالم زیاد خوب نیست فقط گفت مهران من که بهت گفتم اما خودت اسرار کردی...واقعا حشری شده بودم من نتونستم جلوی خودم بگیرم.. میدونستم اینجوری میشه ...انقدر حالم بد بود ولی نمیدونم چرا انقدر راحت جواب بهنام دادم با صدای اروم گفتم اره میدونم تو مقصر نیستی من ازت خواستم.. من مقصرم حالا هم میخوام دیگه با خواهرم قطع رابطه کنی...
بهنام فقط گفت باشه داداش هر چی تو بگی...
اگه حالت زیاد خوب نیست میخوای برسونمت خونه..گفتم نه فقط زنگ بزن اژانس ..و بهنام زنگ زد تا ماشین بیاد بهنام کلی ازم معذرت خواهی و دلداریم داد اما درسته خوب متوجه حرفهاش نمیشدم اما یه کم اروم شدم..لحظه اخر موقع نشستن تو ماشین بهم گفت داداش رفاقت من و تو که سر جاش هست ...
نتونستم جواب بدم نشستم تو ماشین اومدم خونه..خواهرم هنوز نیومده بود وای چه استرسی گرفته بودم نکنه مهسا کار دست خودش بده..که با چرخوندن دستگیره در خیالم راحت شد رفتم سمت اتاقم و داشتم به غلطی که کرده بودم فکر میکردم ..چقدر حال بدی داشتم اومدم برم دوش بگیرم که دیدم مهسا صدا میکنه مهران کی اومدی گفتم تازه رسیدم خونه چند دقیقه قبل تو گفت میشه من اول برم دوش بگیرم زود میام..گفتم باشه ...مهسا رفت سمت حمام من ناخداگاه رفتم سمت اتاق خواهرم..وای همون بوی عطر سکسی که امروز پشت مغازه بهنام پخش شده بود این بار به سرعت تمام ناراحتیم رفت کنار و سوزش کیرم اومد سراغم وای چه دردی داشت من هنوز خودم تخلیه نکرده بودم این اولین بار بود که شلوار خواهرم همون مخمل که امروز پوشیده بود حسابی به کیرم مالوندم و تمام صحنه های سکس اومد تو ذهنم وای چه زود دوباره شهوت اومده بود سراغم و انگار مرحمی بود برای این ناراحتی اخر کار بهنام خواهرم..
از اتاق مهسا اومدم بیرون رفتم تو اتاقم...منتظر تا خواهرم از حمام بیاد بیرون تا من برم خودمو بیاد سکس خواهرم با یه غریبه خالی کنم..
خلایق هرچه لایق
     
  
مرد

 
اون مانتو تنگه...قسمت سیزدهم
بعد مهسا رفتم حموم و یاد تمام صحنه ها امروز بهنام با مهسا با کیرم بازی کردم ولی صحنه های اخر و گریه های مهسا تمرکزم بهم میزد ..اما هر جوری بود خودمو خالی کردم..اما مثل جق های دیگه نبود و اصلا بهم حال نداد بعد حمام موقع خواب احساس پشیمونی شدیدی داشتم و پیش خودم تصمیم گرفتم دیگه خواهرمو بی خیال بشم و حتی جقم به یادش نزنم...
تا چند روز بعدش احساس یه ادم سر خورده رو داشتم تو خونه هم که میومدم چهره خواهرمو میدیدم مثل سگ پشیمون شده بودم اصلا بدجوری حالم گرفته میشد و مدام با خودم میگفتم عجب غلطی کردم..
فیلتر شکن گوشیمو حذف کردم تا دیگه نتونم داستان سکسی بخونم و پیش بهنام هم دیگه نرفتم ولی اون یکی دوبار اومد پیش من و یه بار ارش پرسیدم که قطع رابطه کرده گفت از اون روز به بعد مهسا دیگه بهش زنگ نزده و بهنام هم پی شو نگرفته و دیگه اون خطشو خاموش کرده..و به نظر که دیگه کامل قطع رابطه کرده باشن..
و من بعضی موقع ها از میرفتم تو خونه از قیافه خواهرم نمیتونستم چیزی حدس بزنم و رفتارشم با من مثل قبل و بلکه هم بهتر بود و البته دوباره کمتر تیپ خفن میزد ولی بعضی موقع ها انچنان تیپ میزد که باز وسوسه سراغ من توبه کرده میومد...ولی سعی میکردم خودمو با کترم مشغول کنم و دیگه به این موضوع فکر نکنم..چند ماه گذشت و یک ماه هم از بهار گذشته بود و من نمیتونم بگم قضیه رو فراموش کرده بودم ولی سعی کرده بودم دیگه خودمو از این وادی بکشم بیرون وتمام تلاشمو میکردم بهش فکر نکنم و نیاز جنسیمو تو این چند وقت با جنده پولی پر میکردم که این مغازه بغلیم شماره خوب کس هایی رو داشت و تقریبا تو ماه دو سه دفعه کس میکردم..انقدر مشتری خوبی بودم که جنده ها بهم تخفیف میدادن...با بهنام هم کلا نمیشه گفت قطع رابطه ولی دیگه هم نمیدیدیم و شاید هر از مدتی از دور خبر هم داشتیم..
موضوع خواهرم ناخواسته تو روبط صمیمی ما تاثیر گذار بود..
اما قضیه از جایی شروع شد که معمولا بازار اواسط بهار تق لقه منم ساعت کارم کمتر کرده بودم که چند روز پشت سر هم دیدم دوباره مهسا مانتو تنگ و کلا تیپ خفن و جدید به روزی میزد ..طوری که دوباره با اینکه نمیخواستم ..وسوسه شدم حداقل تعقیبش کنم ببینم چه خبره..
یه چند باری تعقیبش کردم اما تنها چیزی که دستگیرم شد با یه دختره تیپ خفن تر از خودش به یه باشگاه خانما که بعد از چند روز فهمیدم کلاس رقصه میرن وبعد باشگاه هم معمولا میومد سمت خونه ..و چیز خاصی دستگیرم نشده بود تازه کلاس رقص هم از خودش شنیده بودم وگرنه من فکر میکردم اونجا باشگاه بدن سازیه..
تا اینکه یه روز خواهرم با یه مانتو کوتاه تنگ ساپورت کتونی و یه ساک رو دوشش اومد تو مغازه ام .
سلام مهران چطوری خوبی..
وای دوباره وسوسه اومده بود سراغم اصلا نمیتونستم تو روی خواهرم نگاه کنم چه تیپی زده بود اون به جهنم چنان ارایش کرده بود و لبهای غنچه ای شو رژ مالیده بود من که برادرش بودم دوست داشتم درسته قورتش بدم چه برسه به دیگران..
سرم پایین با حالت خنده گفتم به مهسا خانم چه عجب از این طرف ها ..منور کردی مغازه ما رو چه عجب یادی از داداش کردی...
گفت ما همیشه به یاد شما هستیم تازه من از خدامه بیشتر بیام پیشت با تو باشم شمایید که ما رو کم تحویل میگیرید...
دوباره نمیدونم منظورش از این حرف هاش چی بود..
منم گفتم ما که کاسبیم ضعیفه سعی میکنیم بیشتر در خدمت خواهرمون باشیم...
سریع گفت ببینیمو تعریف کنیم..من که باهات کار زیاد دارم..
بعد ادامه داد راستش مربیمون دوتا دستگاه اورده واسه کلاس بلد نیست سرهمش کنه اونو راه بندازه...من بهش گفتم داداش جونم سر درمیاره .
گفتم شاید بلد نباشم گفت عیب نداره اما فکر نکنم چیز سختی باشه چون زیاد پیچ و میچ داره برای ما سخته...
گفتم باشه..
گفت پس بریم..گفتم بریم مغازه رو بستم و سوار تاکسی شدیم رفتیم رسیدیم اونجا عجب جایی بود چه زیرزمینی بزرگی و چه سالن تمیزی بود و چه مربی خوش استیلی داشت خواهرم ...شروع کردم وسیله هارو سرهم کردن دیدم دوست جدید خواهرم اومد یه دفعه مهسا گفت مهران میشناسیش...انقدر این دختر کس بود که حد نداشت مانتوش باز زیرش تاپ فسفری و راحت میتونسی بالای سینه هاش ببینی ...
گفتم نه...دختره یه نیشخند زد گفت وا..واقعا نشناختی..
سودابه ام دیگه..
گفتم سودابه...اوووم..یادم نمیاد ..گفت دختر مهین خانم اقا مصطفی همسایه قدیمی تون..
گفت اه...یادم اومد چطورید خوببد .ببخشید اخه خیلی وقته هم ندیدم..
گفت راست میگی ولی مهسا تون بار اول من دید شناخت...
با خنده گفتم خوب تو همبازی اون بودی نه من..
سودابه همسایه قدیمون بودند که وضع شون با ارثیه پدربزرگشون خوب شده بود و الان دیگه بالا شهر زندگی میکردند و دوتا خواهر بودند سمیرا خواهر بزرگترش بود که روم نشد سراغشو بگیرم..
بعد حال احوال ..وسیله ها رو هم سر و هم کردم و تحویل مربیشون دادم سودابه که انگار نه انگار من اونجام مانتوش دراورد و رفت رو وسیله که برای حراکات کمر و پا بود یه چند بار باسنشو به این ور اونور تکون داد گفت ایول عجب چیزیه چقدر جالبه ..مرسی مهران جان چند روز بود میخواستم بدونم چه جوری کار میکنه...دیگه قشنگ روسریش افتاده بود از اون مهمتر دیدم مربیشون هم رفته لباس عوض کرده و با یه تیپ سکسی اومده بود وسیله هارو امتحان کنه..اصلا انگار حضور من براشون مهم نبود خواهرم هی با عشوه میگفت دیدید بالاخره کار کار داداشم بود...مربیشون که میترا صداش میکردند و بعدا فهمیدم متاهله..
با خنده گفت ایول به داداشت..
من هنگ کرده بودم چه خبره اصلا اینجوری تا حالا با خواهرم دوستاش تو همچین موقعیتی گیر نکرده بودم..حس خجالت داشتم گفتم..
پس با اجازتون من رفع زحمت میکنم برم..
که مربیشون گفت اه وا مگه من میزارم حداقل یه اب میوه پیش ما بخور ..و من تعارف کردم و اون گفت حالا یک ساعت مونده تا بقیه بچه ها بیان و از خواهرم خواست برای من اب میوه بیاره ..
دیگه الان راحت میتونستم نصف بیشتر سینه های میترا جون ببینم و هی در حال ورزش ازم سوال میکرد و این باعث میشد من بیشتر دیدش بزنم و قتی اب میوه رو خوردم میترا ازم خواست جمعه برم و بقیه دستگاهاشونه به قول معروف اچار کشی کنم...
موقع خداحافظی میترا اومد باهام دست داد و بعد سودابه..
باور کردنی نبود..اینا دیگه کی بودند ..خواهرم عجب دوستهایی پیدا کرده بود...چرا اینا انقدر جلوی من راحت هستند..
عجب روزی شده بود با چه کس هایی اشنا شده بودم اما خواهرم بهم گفت من حوصله تمرین ندارم باهات میام خونه..
کیرم و خودم حال خوشی داشتم از دیدن اون دوتا کس ولی مهمترین حس این بود که جلوی خواهرم و موقعیتی که خود خواهرم من تو اون قرار داده بود...

موقع برگشتن خواهرم بهم گفت مهران یه چند روز میای دنبالم من برسونی خونه...
گفتم چیزی شده کسی بهت چیزی گفته..
گفت نه بابا فقط میخوام بیشتر با داداشم باشم...
نمیدونستم دوباره هدف خواهرم از این کارا چیه..
فقط اون شب من بعد مدتها کیرم دوباره به یاد خواهرم بلند شد..
با اینکه من فقط به دوستاش فکر میکردم ولی همش مهسا جلوی چشمام بود ...نمیدونستم چه اتفاقی میخواست بیافته...
خلایق هرچه لایق
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
داستان سکسی ایرانی

اون مانتو تنگه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA