ارسالها: 3744
#91
Posted: 1 Apr 2017 20:15
تقدير يك فرشته
قسمت ٦ (پايانى)
نويسنده شيوا ، ايول ، عقاب پير
بعد از مدتها صفحه شطرنجم رو پهن کرده بودم و بعد از چیدن مهره ها بهشون خیره شدم... سیاه... سفید... یه رنگ دیگه به نظرم کم بود... چرا همیشه سیاه و سفید؟ به مهره های مورد علاقه ام یعنی رنگ سیاهشون دقت کردم. چرا من همیشه سیاه رو انتخاب میکنم؟؟؟ سیاه بودن یعنی یه حرکت عقب بودن... تو دنیای سر استادا همین یه حرکت یعنی یک فرصت سرنوشت ساز. یعنی برد, یعنی باخت. یعنی فشار... بهترین شروع بازی هایی که از پارسا یاد گرفتم همه شون دفاعی و فقط با مهره سیاه قابل اجرا هستن. فکرشو که میکنم من تو شروع بازی های سفید همیشه افتضاحم و هیچ وقت هم نخواستم که خوب بشم. شاید چون احتیاجی نداشتم که بهتر بشم. شاید پارسا اینطوری یادم داده بود و منم یاد گرفته بودم... یادمه اون روزایی که از بی پناهی و بیچارگی شطرنج و یادگیریش ،شده بود امید زندگیم. فقط میخواستم یه اتفاق جدید بیفته تو زندگیم... اما دقت نکردم که بردۀ این اتفاق جدید شدم. یادمه یه بار جلوی پارسا مهرۀ سفید رو انتخاب کردم و از همون اول سراسر هجوم و حمله بودم اما آخرش بر خلاف تصور و اطمینانم از برد, باختم... اون آخرین بازی شطرنج من بود و دیگه بازی نکردم. بازی رو همون شب نوشتم و چندین و چند بار آنالیزش کردم. چندین و چند بار تو ذهنم بازیش کردم. هر چی حساب میکردم من قطعا برنده اون بازی می بودم اگه فقط کمی حواسم جمع بود. جناح شاه پارسا رو کامل نابود کرده بودم. چیزی براش نذاشته بودم و فقط کافی بود قبل از حمله نهایی یک حرکت برای استحکام جناح شاه خودم انجام بدم. فقط یک حرکت. اونم روندن یک پیاده. یک پیاده بس بود که من رو برنده اون بازی کنه...
اون یه بازی بود. اما حالا بحث زندگیه. دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم. یا به عبارتی دیگه جرات تکرار اون اشتباه رو ندارم... یک بار برای همیشه تکلیفم رو با چالش رو به روم حل میکنم. نه دوست دارم فرار کنم و نه دوست دارم بی مهابا حمله کنم. باید سنجیده و خونسرد باشم. باید اون فرشته واقعی رو که این همه سال ساخته شده رو فعال کنم و بشم یک رباط بی قلب که مثل ساعت، دقیق و سنجیده است... همه چی رو به سادگی باید مرور کنم... اگه پارسا بازی رو پیچیده اش کرده ، من باید ساده اش کنم... بذار دانسته هامو یه مروری بکنم:
اولین و مهم ترین مورد اینه که فهمیدم پارسا خود کویر هستش... این یعنی طبق طرح دقیقی که چیده بود ، من بلاخره به اون لپ تاپ قرمز می رسیدم و بعدش هم با کویر ارتباط بر قرار می کردم. نهایتا قرار بود به این نتیجه برسم که پریسا و ارغوان کشته شدن... قتل ارغوان و پریسا دلیل موجهی بود برای همه بلاهایی که سرم اومد و ریسک بزرگی که با جون و دل برای نفوذ به اون پنج یا به قول معروف روانی و قاتل کردم. یه دلیل خوب و احساسی ، همیشه ارزش جنگیدن رو داره... اما با اینحال نمیشه منکر این شد که پریسا و ارغوان اسیر سهیلا شدن. اما تو طرح و نقشه پارسا چه دلیلی داشت که من رو به این مسیر از تفکر در مورد پریسا و ارغوان برسونه؟! برای اینکه دلم براش بسوزه؟ یا شاید برای اینکه منو با خودش همدلیل و همجهت کنه؟ ارغوان هیچ وقت عاشق پارسا نبوده که هیچ تازه عاشق خواهرش بوده. یعنی پارسا بعد از مردن اونا این رو فهمیده یا از قبل می دونسته؟؟؟ زمان بندیشو دقیق نمیتونم تو سرم در بیارم...
حالا می مونه مسئلۀ چت با کویر که همون پارسا بوده و هست. از این قضیه خیلی عصبانیم. درسته من رفتم سراغ آیدی کویر اما این دلیل نمیشه که پارسا بخواد منو سر کار بذاره. احساس میکنم به خلوتم تجاوز شده. بیشتر هم از خودم عصبیم که چرا اجازۀ این تجاوز رو بهش دادم. به غیر از تماس اون ناشناس لعنتی که اصلا دوست نداشتم در موردش با کویر هم حرف بزنم همه حرفای دلم رو بهش می گفتم... حالا هر چی... مهم اینه که پارسا الان میدونه که من وارد محل مخفیش شدم و دفترچه روی میز رو دیدم و خوندم. برای همین سری بعد همه چی توی گاوصندوق بود؟؟؟ از همونجا هم فهمیده بود که من مجید رو پیدا کردم... تمام مدت دقیق منو زیر نظر داشته... اما حالا اون نمی دونه که من به محتویات گاوصندوق دست پیدا کردم. منطق میگه قطع ارتباط با کویر که از ترس گرفته بودم اشتباست. این یعنی اتفاقی افتاده و مشخص میشه که من یه چیزایی فهمیدم. من باید همچنان با کویر در ارتباط باشم و باهاش حرف بزنم...
باید بازی رو از اول شروع کنم. برای این کار باید بیشتر از اون گاو صندوق سر از کارای پارسا در بیارم... پارسا فکر و خیالی داره اما چی؟ اون دفترچه یادداشت که قطعا از صحبتا یا اعترافای اون پنج نفر نوشته شده این مورد رو تایید میکنه که به احتمال زیاد هنوز زنده ان. اگه کسی این بلا رو سر خواهر و نامزد من می آورد و گیرم می افتاد زنده زنده پوستشو میکندم. اینکه پارسا اینها رو زنده نگه داشته یعنی یه خیالالتی داره... تنها شانس فعلیم اعتماد کردن به این احتماله و باید امیدوار باشم یه جوری اونا رو پیدا کنم... باید یاد بگیرم با چشمای بسته شطرنج بازی کنم تا کامل عادت کنم به در نظر گرفتن همه جوانب... مهم نیست که این یه مبارزه نا عادلانه اس ، مهم اینه که من یه مبارزم. از روزی که یادم میاد یه مبارز بودم...
سر شب بود و من چهار زانو روی کاناپه نشسته بودم. صفحه شطرنج هم جلوم باز بود و با چشمای بسته داشتم بعضی ترکیب های ساده رو با مهره های سفیده تمرین می کردم... متوجه ورود پارسا شدم. قبل از هر چیزی بوی تنش بود که به مشامم رسید و هر لحظه نزدیک تر شدنش به خودم رو حس کردم... موهای پشتم سیخ شده بود اما باید تمرکز میکردم. اگه پارسا میفهمید من میترسم حتما شستش خبر دار میشد...
- میتونی با نرم افزار هم تمرین کنی. از طریق صدا...
- راست میگی... یادم نبود... میتونی برام نصبش کنی؟ میدونی که من حوصله نرم افزار نصب کردن ندارم...
- حالا چی شده بعد از این همه مدت یاد شطرنج افتادی اونم با چشمای بسته؟؟؟
- حوصلم سر رفته. میخوام تمرین کنم ، وقتی رو فرم اومدم میخوام برم هیات بازی کنم و از این روزای تکراری خلاص شم...
- از ویدا و وحیده چه خبر؟؟؟
بعد از این سوالش چشم بندم رو برداشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم شروع کردم صفحه شطرنج رو جمع کردن... دقیقا منظورشو فهمیدم اما خودمو زدم به اون راه:
- فعلا که خدا رو شکر رابطه اشون خوبه...
- منظور من رابطه خودشون نبود...
- من علم غیب ندارم که بدونم دقیقا منظورت چی بود. اگه منظورت من و ویدا هستیم... که ما هم با هم خوبیم خدا رو شکر...
- چقدر خدا رو شکر میکنی تو؟
-پارسا؟ امشب هوس شام بیرون کردم. از ژینوس هم آدرس یه رستوران خیلی خوب گرفتم. منو میبری؟؟؟
بر خلاف انتظارم پارسا هیچ مخالفتی نکرد و رفتیم رستوران مورد نظر. یه غذای دریایی سفارش دادم و تا تهش با اشتها خوردم. میشه گفت چند روز گذشته یه جورایی هیچی نخورده بودم و حسابی گشنه ام بود. متوجه نگاه پارسا شدم که چطور داره غذا خوردن من رو نگاه میکنه. نگاهی که به شدت خاصه. نگاهی که فقط یه عاشق واقعی به معشوقه اش داره... غذام که تموم شد رو بهش گفتم:
- با الهه سکس هم داشتی؟؟؟
- منظورت چیه؟؟؟
- منظورم دقیقا همین سوالی هست که کردم... الهه رو کردیش یا نه؟؟؟
معلوم بود از سوالم غافلگیر نشده اما سکوت کرد و لبخند ساده ای رو لباش اومد... دستمال کاغذی رو برداشتم که دور لبم رو تمیز کنم و در همین حالت خیلی خبری اعلام کردم:
- من برای مانی ساک زدم. تو خونه خودمون...
- الان دوست داری چی بشنوی؟؟؟
- به هر حال یه قراری بود که گذاشته بودیم... مهم نیست که چی دوست دارم بشنوم . حسودیم نمیشه فقط کنجکاوم...
- هیچ سکسی در کار نبود...
- راستی؟ یه شب هم توی مسافرت ویدا رو بغلش کردم...
- کیر پیش منه... اونوقت زنمه که زنهای ملتو خفت میکنه... بی عرضگی تا چه حد؟
- خودت شروع کردی و همش از من و ویدا میپرسی... من هم فقط جوابتو دادم... اگه جرات دونستنشو نداری چرا میپرسی؟
- فقط بغلش کردی؟؟؟
- آره...
- دوست داشتی بیشتر پیش بری؟؟؟
به چشماش خیره شدم. می تونستم تو اعماق چشماش کمی نگرانی رو ببینم یا حتی شاید کمی ترس... تا الان نقطه قوت پارسا خونسرد بودنش بود. شاید بهتر باشه برای شروع بازیم این خونسردی رو بشکنم. باید مطمئن بشم که نقطه ضعفش خودم هستم...
- گیریم دوست داشتم... مشکلی داری؟ در هر صورت کوزه ایم که خودت پرش کردی گلم... از قدیم هم چی میگن؟
پارسا آه ناامیدی کشید و گفت:
- از کوزه برون همی طراود که در اوست...
شبش به کویر پیام دادم و جریان شام و بیرون رفتن با پارسا رو تعریف کردم و حتی گفتم اون جمله ای که درباره ویدا گفتم کاملا حقیقت داشت و از ته دلم بود... با این کارم داشتم ریسک بزرگی می کردم...
چند روز گذشت و حسابی داشتم با نرم افزاری که پارسا برام گرفته بود تمرین شطرنج با چشمای بسته می کردم. اینجوری بازی خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو میکردم... متوجه صدای زنگ گوشیم شدم و چشم بدنم رو برداشتم و دیدم که ویداست...
- سلام
- سلام
- میخوام باهات صحبت کنم فرشته...
- میام پیشت...
ویدا جلوم نشسته بود و مشخص بود شرایط روحی خوبی نداره. شنیدن حقیقت باعث شده بود دوباره به هم بریزه. الانم به وضوح میخواست یه چیزی بگه اما نمی تونست... با اینحال حدس زدن چیزی که میخواست بدونه اونقدرها هم سخت نبود:
- میخوای بدونی مانی دقیقا چی شده؟؟؟
بهم نگاه کرد و فقط سرش رو به علامت تایید تکون داد...
- راستشو بخوای چیز خاصی نیست جز اینکه مانی خیلی عوضی تر و تو هم خیلی خر تر از اونی بودی که فکرش رو می کردم. همین...
- وحیده گفت احتمالا اعدام بشه یا حداقل حبس ابد میخوره؟؟؟
- به نظرم در برابر فلج شدن بابات همینم کمه... بقیه بلاهایی که سر خودت و خانوادت اومد رو نمیگم تازه...
- تو؟ یعنی... میخواستی با منم مثل همین کارو کنی؟؟؟
- یه چیزی تو همین مایه ها...
- چرا پشیمون شدی؟؟؟
- چون باهات بیشتر آشنا شدم و فهمیدم آدم خوبی هستی... تو این دنیایی که اکثرا حیوون تشریف دارن، آدم کم پیدا میشه. قدر خودتو بدون چون از معدود آدمای خوب این خراب شده ای...
تا چندین ساعت باهاش حرف زدم. صادقانه و بدون عذاب وجدان... بهش یاد آوری کردم که اگه باز بره تو فاز ناراحتی های گذشته وحیده رو دوباره از دست میده و دیگه شانسی برای برگشتن به خانوادش نداره... وقتی که داشتم از خونه اش میرفتم متوجه نگاه محبت آمیزش شدم . ازم بابت اومدن تشکر کرد... این یعنی منو باور کرده و پذیرفته ،حتی بهتر از قبل...
از خونه ویدا که زدم بیرون ,یه تاکسی دربست گرفتم... وارد مغازه شدم . داوود حسابی مشغول و سرگرم کار بود و بعد از اینکه سلام کردم سرش رو آورد بالا. لبخندی از سر خوشحالی زد و گفت:
- به به خوشگل خانوما... چی شد یاد ما کردی؟ به سیا گفتم بهت خوش گذشته...
- چه اعتماد به نفسی هم دارین ماشالله با اون هستۀ خرما... باید جفتتون رو ببینم...
بهش برخورده بود اما انگار از جندۀ مجانی هم نمی تونست بگذره ،هر چند نتونست حرص صداشو قایم کنه:
- خانومی... همین دور و برا یه قدمی بزنی تا کمتر از یه ساعت دیگه بستم و دربست در اختیار شمام...
حدود یه ساعت اون اطراف قدم زدم تا اینکه بلاخره مغازه رو بست. سوار ماشینش شدم و متوجه شدم که داریم میریم به سمت خونه اش. برام مهم نبود که کجا داریم میریم. فقط خواستم مطمئن بشم که سیا هم هست یا نه که گفت:
- یه چی میگی آبجیا . مگه میشه اسم شما بیاد و داش سیا نباشه...
مثلا با استقبال گرم سیا وارد خونه شدم. داشت چرت و پرت میگفت و لوس بازی در میاورد که متوجه شد من منتظرم تا خفه شه و من حرف بزنم...
- یه کار دیگه ازتون میخوام. میخوام که شوهرمو تعقیب کنین و تمام وقت حواستون بهش باشه... هر جا میره و هر کاری که میکنه. تمام آدرس هایی که میره رو میخوام...
دوباره شروع کردن به هم نگاه کردن و داوود گفت:
- آبجی چه اصراری داری سر از کار این بیچاره در بیاری. بذار به حال خودش باشه. باور کن همه این روزا این ریختین. اینقده سخت نگیر...
- لازم نکرده منو نصیحت کنی... شما پولتونو بگیرین...
جفتشون ساکت شدن و باز همون نگاه هیز لعنتی. از پوزخند سیا معلوم بود که چی تو سرشه. نیازی نبود که خودشون چیزی بگن...
- هر چی که خواستین بگیرین... فقط کاری که گفتم رو درست انجام بدین...
سیا لبخد پیروز مندانه ای زد و دستاشو به حالت آغوش باز کرد و گفت:
- پس معامله تمومه...
برای چند لحظه به فرش کثیف وسط هال نگاه کردم. با همه انرژیم تمرکز کردم. از جام بلند شدم و رفتم تو بغل سیا... قبل از اینکه اون کاری کنه خودم شروع کردم از اون لب و دهن کثافتش لب گرفتن...
چند روز از زیر نظر گرفته شدن پارسا توسط این دو تا یابو علفی میگذشت اما هنوز خبری از سیا نشده بود... وحیده باهام تماس گرفت و خواست که ببینه منو... همون مجتمع همیشگی باهاش قرار گذاشتم... وقتی اومد خیلی تابلو قیافه اش کنجکاو بود...
- این جمله رو از کجا آوردی فرشته؟؟؟ حداقل اینو دیگه بهم بگو. مثل جریان اون دفتر خاطرات نپیچون نامرد...
- من از جایی نیاوردم... اما یه ناشناس پای تلفن بهم اینو گفت... حالا اخطاره یا چی نمیدونم... گفتم شاید تو ازش سر در بیاری...
حسابی رفت تو فکر و مشخص بود که داره یه چیزایی رو تو ذهنش آنالیز میکنه... چشماشو تنگ کرد و گفت:
- اخطار در مورد کیه؟؟؟
- نمیدونم... فرقی میکنه مگه؟؟؟ اگه چیزی به نظرت رسیده بگو...
- راستش یه احتمال میدم فرشته اما... یعنی باید دقیقا بدونم این جمله رو اون یارو چه وقتی از مکالمه بهت گفته... نمیخوام حدس و گمانم اشتباه باشه... بذار درست بهت کمک کنم. تو دیگه اون فرشته قدیم نیستی. هر روز داغون تر از قبل میشی. چه بلایی داره سرت میاد؟؟؟ یا بهتر بگم، چه بلایی دارن به سرت میارن؟؟؟ حرف بزن فرشته...
و من هم براش تعریف کردم......
از وحیده که جدا شدم گیج و سر در گم بودم... یعنی تا چه حد همچین فرضیه ای می تونست درست باشه؟؟؟ دوباره رفتم رو شماره ناشناس... دکمه سبز رو زدم... چند تا بوق خورد اما بر نداشت... بیا... خودش که میخواد مثل کک میوفته تو تنبون آدم... به ما که میرسه... بیکار بودم و تصمیم گرفتم تا برقراری تماس احتمالی اون ناشناس, تو یه پارک بشینم و از شوک حرفهای وحیده در بیام. اینطوری هر کی منو میدید میفهمید یه خبراییه. حداقل اینجوری قبل از خونه رفتن می تونستم خودمو جمع و جور کنم... تو خودم بودم که حدودا یه ساعت بعد زنگ زد... با همون صدای مخوف و عجیب... به این صدا اصلا عادت نمیکنم و هر بار هم رو مخ تر میشه برام شنیدنش:
- سلام دوست قدیمی...
- ما دوست هم نیستیم...
- ما خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی با هم دوستیم... منتظر تماست بودم و مشخصه که یه چیزایی رو فهمیدی...
- معنی اون جمله آخرت چی بود؟؟؟
- افتخار میکنم به داشتن همچین دوست باهوشی... آفرین ...
- ببین!!! نه اعصاب دارم نه حال و حوصله ... یه کاری نکن هر چی از دهنم در میاد بهت بگم دوستی یه طرفه امون تموم شه... یه کلمه بگو اون جمله لعنتی ربطی به شناختن پارسا داشت یا نه؟؟؟ اگه آره... تو کی هستی و از کجا میدونی؟؟؟
- اسمش رو بذار یه سرنخ... یا یه فرصت طلایی... مهم نیست من کی ام... مهم اینه که تو یه قدم به فهمیدن شرایطی که توش هستی نزدیک تر شدی... وقتشه تصمیم بگیری تا دیر نشده... وقتشه برای همیشه از اون زندگی بیرون بیایی و خودتو آزاد کنی... این تصمیمی هستش که خودت باید بگیری...
- این موش و گربه بازیها واسه چیه؟ اگه اونقدری که ادعا میکنی من برات مهمم چرا رک و پوست کنده واقعیتو بهم نمیگی؟
- چون برای هر دومون خطرناکه... وقت زیادی نداریم...
- برای همینم مثل معماهای هری پاتر وقتمو تلف میکنی لابد... از کجا میدونی اصلا که من همین الان گوشی رو قطع نمیکنم و فرار نمیکنم برم یه جایی گم و گور بشم؟
- ای کاش اونقدر عاقل بودی که اینکارو بکنی اما...
هر روز یک معمای تازه . هر معمایی هم عجیب تر و غیر قابل پیش بینی تر از قبلی... هیپنوتیزم تیتراژ پایانی فیلم Fight Club شده بودم. وحیده بر مبنای حدس و گمانش تاکید کرده بود این فیلم رو ببینم. حالا واضح تر متوجه حرفاش میشدم یا بهتر بگم حالا درک میکردم که پارسا دقیقا کیه یا بهتر بگم دقیقا چیه... یاد روزی افتادم که براش اسم سامان رو انتخاب کردم. لازم بود برای تعریف از گذشته زندگیم از اسم اصلیش استفاده نکنم... چقدر به اسم سامان حس بهتری داشتم. احساس امنیت و سامان داشتن... یه جور عشق واقعی نسبت به این اسم داشتم...
انگار تو ضمیر ناخود آگاهم هم همیشه فرق غریبی بین پارسا و سامان بود
حالا باید چیکار کنم؟؟؟ به حرف اون ناشناس اعتماد کنم؟؟؟ بذارم و برم؟؟؟ اگه واقعا با همچین پدیده پیچیده ای طرف باشم چه کاری از دستم ساخته اس؟؟؟ حتی با وجود دونستن این مورد همچنان کلی سوال بی جواب مونده... نمی تونم بازم فرار کنم... نمی تونم با یه عمر سوال تو ذهنم زندگی کنم... من باید از همه چی مطمئن بشم... اون ناشناس حق داشت... من اونقدر ها هم عاقل نیستم انگار و... این یعنی این غریبه خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو میکنم منو میشناسه یا زیر نظر داشته... این غریبۀ آشنا کیه؟
حدود یک ماه گذشت تا بلاخره سیا بهم زنگ زد... طبق معمول قبل از تحویل دادن محموله باید می رفتم خونه اشون... با هر بار رفتن تو اون خونه و اینکه خودمو در اختیارشون میذاشتم یک بخش از وجودم می مرد اما دیگه برام مهم نبود... حالا که همه چیز برام مجهول بود و همه میخواستن با طرح معما منو راهنمایی کنن ، من تصمیم گرفته بودم خودمو هم از صورت هم از مخرج ساده کنم... معامله با سیا و داوود خیلی هم بد نبود. حداقل مطمئن بودم قطعا فقط به عنوان یه کالا بهم نگاه میکنن. نقش دست مزد رو براشون دارم. خیلی ساده... با اون همه زرنگی و خلاف کار بودنشون پیچیده نبودن. تکلیفشون روشن بود و اتفاقا به نظرم خیلی هم آدمای ساده ای بودن... معلوم بود چی میخواستن...
از فکر و خیال بیرون اومدم وقتی سیا منو کشید روی خودش و بهم فهموند که بشینم روی کیرش. وقتی کاری رو که میخواست کردم دستاش رو گذاشت زیر باسنم و منو بالا و پایین برد تا به قول خودش هم زمان با کردن من لرزش سینه هام رو قشنگ ببینه... اون به من نگاه میکرد و من به اون... برای چند لحظه متوقف شد و از پوزخندم تعجب کرد و نتونست براش معنی ای پیدا کنه. دوباره شروع کرد منو بالا و پایین کردن. یعنی فقط سه ثانیه وقت گذاشت برای فکر کردن به یه مورد غیر عادی... همش سه ثانیه. اونم بدون نتیجه بیخیالش شد و به کارش ادامه داد...
بعد از اینکه آب داوود تو دهنم خالی شد رفتم حموم و ایندفعه سریع لباس نپوشیدم. حوله رو انداختم زمین و نشستم روش. منتظر شدم که اطلاعاتی که میخوام رو بهم بدن... مهم ترین و اصلی ترین بخش اطلاعاتی که از پارسا گیر آورده بودن یه آدرس بود. آدرس یه ویلا توی داوودیه... اما هر چی فکر کردم به نظرم آشنا نیومد...
نمی دونم چقدر قدم زدم. فقط اینقدر میدونم که وقتی ایستادم دیگه نای راه رفتن نداشتم... حس و حالم خیلی شبیه اون روزی بود که از خستگی سر از اون پارک درآوردم و قدم گذاشتن تو اون پارک و آشنایی با پارسا سرنوشت و زندگیم رو عوض کرد... یه حسی بهم میگفت که اون خونه یعنی خطر ، یعنی یه سرنوشت نا معلوم... یعنی... این یکی رو جرات نکردم روش اسم بذارم... اما بدترین حسی بود که تا الان تجربه کرده بودم... ترس تنها چیزیه که آدم هیچ وقت بهش عادت نمیکنه اما... با وجودش کنار میاد... چه بخواد چه نخواد...
روی نیمکت نشسته بودم که ناشناس دوباره بهم زنگ زد... لحن صداش جدی تر از سری های قبل بود... خیلی جدی تر...
- بالاخره تصمیمت چیه فرشته؟؟؟
- به شما ربطی نداره که تصمیم من چیه... دلیلی برای گفتن تصمیمم به یه غریبه نمی بینم...
- پس اینطور که پیداست تصمیمی رو که ازش میترسیدم گرفتی... پس بدون که در خطری...
از این جمله اش عصبی شدم و با همه زورم سرش داد زدم...
- به درک که تو خطرم... دیگه هم به من زنگ نزن...
- من نگرانتم دوس...
- اگه ادعا میکنی که دوست منی و نگرانی خودتو نشون بده و مثل آدمای بزدل خودتو قایم نکن...
- خونسرد باش فرشته. لطفا تصمیم احساسی نگیر. من خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی میتونم کمک کنم...
- من به کمک یه روح نیاز ندارم... دیگه هم به من زنگ نزن...
گوشی رو قطع کردم و قبل از خاموش کردنش و خورد کردنش و دور انداختنش یه پیام به وحیده دادم...
جلوی در ویلا بودم و بعد از زنگ زدن به دوربین اف اف خیره شدم... در باز شد. همه تنم داشت میلرزید اما سعی کردم به خودم مسلط باشم... یه باغ بود که ویلای انتهای باغ از همون در ورودی مشخص بود... با قدم های آهسته شروع کردم به سمت ویلا حرکت کردن... نمی دونم قراره چه بلایی سرم بیاد اما هر چی که هست حداقل تکلیف من و پارسا برای همیشه با هم روشن میشه...
از ظاهر ویلا و درهای چوبی و طرح خاصی که داشت مشخص بود بنای قدیمیه... اما چقدر قدیمی نمیدونم... در اصلی که بزرگ تر از همه بود، باز بود و وارد ساختمون شدم... یک خونه مجلل با وسایل قدیمی. مثل فیلمهای قدیمی... گرامافون و... هیچوقت از آهنگهایی که تو تلویزیون از گرامافون پخش میشد خوشم نیومده بود... مخصوصا اون قرچ قرچ و خر خر بعد از تموم شدن آهنگ... معلوم بود همچنان زندگی در این خونه در جریانه و همه چی تمیز و مرتب بود... حتی رو طاقچه و کنار شمع دونی های عتیقه چند تا قاب عکس بود... یکشون انگار یه عکس خانوادگی بود. یه آقا و خانوم چادری و دو تا دختر بچه که بینشون وایستاده بودن. همه اشون می خندیدن... یه عکس دیگه همون اقا اما نه به اون جوونی که کنارش یه پسر و یه دختر بچه وایستاده بود. با کمی دقت میشد فهمید این پسر و دختر پارسا و پریسا هستن... این مرد هر کی که هست پدرشون نیست... با صدای پارسا از پشت سرم قبض روح شدم:
- پدر بزرگمه... پدرِ مادرم...
- خدایا!!!
با سرعت برگشتم و پارسا رو دیدم که تو چند قدمی من وایستاده... یه تیشرت قرمز و یه شلوار جین آبی. دستاش تو جیب شلوارش بودن و خیلی خونسرد داشت منو نگاه می کرد...
- پس احتمالا اینجا خونه پدر بزرگته؟؟؟
- احتمالا نه... قطعا...
- نمیخوای بهم تعارف کنی بشینم؟؟؟
بدون اینکه پارسا چیزی بهم بگه قاب عکس جوونی های پدربزرگ و مادر بزرگش که همراه دو تا دختر بودن رو برداشتم . نشستم روی مبل طرح چوب قدیمی که کاملا به دکور این خونه میومد... رو به پارسا گفتم:
- این دو تا دختر کی هستن؟؟؟
معنی نگاهش رو نمی فهمیدم اما هنوز اعتماد به نفس داشتم... ظاهرم کاملا آروم و خونسرد بود... به همون خونسردی پارسا:
- سمت راستیه مادرمه... سمت چپیه خالمه... تنها بچه های پدر بزرگم...
- پس این خانوم مادر آیدا ست...
- آره...
- نمیشینی؟؟؟
با کمی مکث رفت رو به روم نشست... جفتمون بهم خیره شده بودیم... بیشتر شبیه یه دوئل بود تا شطرنج... من این بازی رو نمی بازم حتی اگه بازم سرنوشت مجبورم کرده باشه مهره سیاه باشم... ایندفعه دیگه نمی بازم... چیزی که میخواستم احتمالا تو این خونه بود:
- اون حیوونا رو اینجا نگهشون میداری؟؟؟
- آره...
- چرا هنوز زنده ان؟؟؟
نگاهش جدی شد... دستش رفت سمت پاکت سیگارش و مطمئنم لرزش خفیفی رو توی دستاش دیدم... سیگارش رو روشن کرد و گفت:
- دلیلی نمیبینم توضیحی بدم... حالا اگه فضولیهات تموم شده میتونی بری...
- تازه اومدم ، کجا برم؟؟؟ میخوام ببینمشون... دلم برای سهیلا جون تنگ شده...
- فرشته برو از اینجا... برو خونه خودت... اینجا رو فراموش کن...
- من نیومدم که به این زودی برم... تا همه چی مشخص نشه از اینجا نمیرم... همه اینا کار خودت بود... نه؟؟؟ از کون سوزی؟ از عقده؟ از حسادت ،خواهرت با دوست دخترشو کشتی؟
سکوت کرد و چیزی نگفت... همچنان میشد لرزش سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود رو دید... الان وقت حمله اس... وقت بی رحم شدنه با فشار دادن روی نقاط ضعفش...
- میدونی من و ویدا کجا رفته بودیم؟؟؟ رفته بودم مجیدو پیداش کنم... رفتم و دیدمش... حسابی غافلگیر شد... میدونی؟ همیشه دوست داشتم بغلش کنم... تو بغل مجید بودن بهم ثابت کرد که این همه مدت چقدر تو آغوش تو وقت تلف کردم...
- به چه جراتی تو؟!... مجید؟! تو رفتی... مجید؟!!!!
- یعنی تو نمیدونستی! لابد منم پشت گوشم مخملی!
لرزش سیگار اینقدر بود که خاکسترش ریخت رو دستش. چشماش کم کم داشت قرمز میشد... شبیه اون روزی که تو آشپزخونه بهش گفتم ارغوان و پریسا امکان داره هرزه باشن... پامو به آرومی گذاشتم رو این یکی پام و با پوزخند بهش گفتم:
- احتمالا هم ارغوان این مورد رو فهمیده که تو لیاقت دوست داشته شدن رو نداری... اصلا چرا میگم احتمالا؟! اگه ارغوان اینجا بود بهش تبریک میگفتم که به خوبی تو رو شناخته و انتخاب درست رو انجام داده...
حالا لرزش به سرش و مخصوصا چشمای قرمز شده اش هم رسیده بود... چشماش دو دو میزد... چند دقیقه به صورت عصبانیش لبخند زدم و از جام بلند شدم و مانتوم رو درآوردم...
- خب نظرت چیه با هم یه شام حسابی تو این خونه بخوریم... حس و حال خوبی داره... بعدشم هم میریم ملاقاتی سهیلا جون... آشپزخونه کجاست؟؟؟ چرا داری اینجوری نگام میکنی؟؟؟
داشتم وانمود میکردم که دنبال آشپزخونه میگردم که پارسا جلوم سبز شد... چشماش کاسه خون بود و عصبانی تر از هر وقتی که دیده بودمش... مانتوی من تو دستش بود...
- بپوش و از این جا برو...
- من تا اونا رو نبینم از اینجا نمیرم...
- فرشته!!!! دارم بهت میگم برو... وگرنه...
- وگرنه چی؟؟؟ بگو راحت باش؟؟؟ وگرنه چیکارم میکنی؟؟؟ مگه کاری هست که تا حالا باهام نکرده باشی؟؟؟ برای کنجکاوی هم که شده دوست دارم بدونم دیگه چه بلایی ممکنه سرم بیاد... چی در مورد من فکر کردی؟؟؟ فکر کردی آخرش هویت واقعی تو رو نمیشناسم...
بازوم رو محکم گرفت و محکم هولم داد طوریکه خوردم زمین .با عصبانیتی که ته دلم رو لرزوند سرم نعره زد:
- این چرت و پرتا رو تموم کن و از اینجا برو...
- من تا نفهمم اینجا چه خبره هیچ جایی نمیرم! فهمیدی؟ میخوایی هر بلایی سرم بیاری ، بیار... اما تا حقیقت رو نفهمم هیچ جایی نمیرم... بدون که اونقدرام که فکر میکنی زرنگ نیستی... یه ناشناس به من در مورد اعتماد به تو بهم اخطار داد... یعنی یکی خبر داره که تو چه جنایتی کردی... البته حدس میزنم اینم یکی از بازیهای خودته... روانی!
چند قدم سمت من برداشت و متوقف شد... اول فکر کردم به خاطر شنیدن اسم ناشناس متوقف شده اما از خط نگاهش که دیگه به سمت من نبود و داشت پشت سرم رو نگاه می کرد متوجه شدم که عامل دیگه ای باعث متوقف شدنش شده... صدای زنونه و حدودا خشنی که تا حالا نشنیده بودم آمرانه گفت:
- ولش کن پارسا... تو دیگه اینجا کارت تمومه... برو خونه...
سرمو برگردوندم... چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم... باورم نمی شد که این کبری ست و داره حرف میزنه و چنین قیافه جدی و محکمی داره... حتی لباس پوشیدنش هم تغییر کرده بود. دیگه اون لباسای مسخره و دهاتی تنش نیست... با مانتوی چرم و شلوار مشکی و موهایی که حالا خیلی مرتبه و حتی کمی آرایش که بهش خیلی می اومد... آب دهنم رو قورت دادم و از جام بلند شدم... اون بازویی رو که پارسا خیلی محکم گرفته بود, شروع کردم به مالش دادنش. بی حرکت خشکم زده بود. با همه توانم سعی داشتم لرزش درونم به بدنم سرایت نکنه... پارسا با عصبانیت به من و کبری خیره شده بود و بعد از چند دقیقه مکث, در چوبی ورودی رو محکم پشت سرش بست و رفت... کبری که قیافش شبیه آدمای برنده بود اما لبخندی به لب نداشت. اشاره کرد بشینم. با پاهای لرزون رفتم سمت جایی که اشاره کرده بود و تقریبا ولو شدم... کبری هم اومد و جلوم نشست... بهش نگاه می کردم اما نمیخواستم خودمو از تک و تا بندازم:
- الان توقع داری شگفت زده بشم؟؟؟
- نه... قیافه ات میگه چقدر شگفت زده شدی...
- پس برات دست بزنم... که تونستی نقش یه لال رو خوب بازی کنی اینهمه وقت؟
کبری نگاه سرد و بی روحی داشت... مثل یک آدم پخته و با تجربه نگاه می کرد و اصلا تحت تاثیر حرفای من قرار نگرفت... بعد چند دقیقه نگاه کردن بلاخره به حرف اومد...
- چشمات خیلی شبیه شه... سالها به عکسش خیره شدم و اولین باری که دیدمت چشمای اونو دیدم...
- حرفهات ذره ای برام اهمیت نداره کبری...
- کبری خانوم اولا...
- هر کوفتی که هستی باش واسه ام مهم نیست... برام مهم...
لبخند سرد و بی روحی رو لباش نشست و کاملا تکیه داد به مبل... برای چند لحظه مقایسه اش کردم با اون کبری ای که همیشه می شناختم... درسته تو ظاهر سعی داشتم بی اهمیت جلوه بدم چیزی رو که می بینم اما هر لحظه بیشتر ترس و استرس همه وجودم رو می گرفت... اینکه این چند سال کبری اونی نبوده که من می شناختم و دقیقا بیخ گوشم بود. یعنی کبری همون اشرفه؟؟؟ اگه به تک تک آدمای دور و بر پارسا شک می کردم امکان نداشت هزار سال به کبری شک کنم... کبری تو ذهن من یه خدمتکار وفادار به پارسا و خانوادش بود. همیشه تو ذهنم آدم ساده دل و صافی بود که برای یه لقمه نون حلال داره زحمت می کشه... هر چند الان هم دقیقا نمی فهمیدم نقش کبری یا اشرف یا هر کوفتی که هست تو این قضیه چیه... اما حالا با این هیبت جلوم نشسته و معلوم نیست تو این بازی پیچیده چه نقشی داره...
-برای من مهم تر از هر چیزی اینه که بدونم نقش پارسا تو این همه جنایت چی بوده؟؟؟
-جنایت؟! هر کسی می تونه یه اسمی براش بذاره...
-یعنی...
-یعنی فرشته خانوم... تو هیچی نمی دونی... خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی هیچی نمی دونی...
کبری برای دیدن اثر حرفهاش به من خیره شده بود. بعد از چند لحظه ادامه داد:
- اما! من بهت قول میدم که حقایق خیلی مهم تر و جذاب تر از به قول تو جنایت پارسا وجود داره... اینکه پارسا عامل این همه جنایت هست یا نه اصلا اهمیت نداره... مهم ترین مورد اینکه که اون چیزی که میخواستم درست سر موقع پیداش شد...
- یا مثل آدم بهم میگی یا همین الان میرم یه راست پیش پلیس و به قمیت دستگیر شدن خودمم که شده همه حقیقت رو میگم...
- تو دختر خیلی باهوشی هستی فرشته... تو باهوش ترین بودی و هستی بین همه شون... فکر کردی اون غریبه برای چی بهت اخطار داد؟؟؟ کنجکاو نیستی که بشناسیش این کیه که مثلا سعی داره بهت کمک کنه؟؟؟
- اون غریبه خودتی... میخواستی منو بکشونی اینجا...
از جام بلند شدم و مانتوم رو پوشیدم و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم رفتم به سمت در...
درو که باز کردم یکی جلوم بود. یه مرد حدودا هیکلی... خوب که دقت کردم سعید بود. چهره اش قابل تحمل تر از وقتی بود که توی زندان دیده بودمش اما همچنان کریه و حال به هم زن... قبل از اینکه فرصت کنم عکس العملی نشون بدم با کف دو تا دستاش محکم کوبید تو سینه ام. پام گرفت به چهارچوب در و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و با کمرم خوردم زمین. نفسم بند اومده بود. همونطوری که سعی بیهوده میکردم از رو زمین بلند بشم سعید رو دیدم که اومد تو و در ورودی رو بست:
- سلام فرشته خانوم...
سعید اومد و دو زانو نشست کنار سرم و دستش رو گذاشت جلوی دهنم. با اون یکی دستش هم پشت سرم رو گرفته بود و داشت میخوابوند روی زمین. همونطور که تقلا میکردم نگاهم افتاد به سرنگی که تو دست کبری بود... فرو رفتن سوزن تو گردنمو باورم نمیشد. بیشتر مثل یه خواب وحشتناک بود تا واقعیت... آخرین چیزی که حس کردم درد مرگبار و فلج کننده ای بود که از فرو رفتن سوزن تو گردنم ایجاد شد... اون لحظه وحشت زده فقط به یه چیز فکر میکردم... نکنه اشتباه کرده باشم...
وقتی چشمامو باز کردم سرگیجه داشتم. همه جا تار بود. بدنم در عین بی حسی بود اما احساس سنگینی داشتم. انگار هرچند لحظه یکبار یکی منو میبرد بالای ابرها و ولم میکرد پایین. حس میکردم یه کیسۀ سنگین شن و ماسه ام که شن و ماسۀ وجودم داره میاد تو حلقم. تو چشمام و توی گوشهامم زنگ میزد ... چند دقیقه طول کشید که بتونم چشمامو پیدا کنم و ببینم. خواستم چشمامو بمالم که متوجه شدم دستام از پشت بسته شده. پاهام هم به دستام بسته شده بودن... به شکم رو زمین افتاده بودم. سرمو خیلی آهسته چرخوندم و با خنکی آب دهنم که جاری شده بود کمی به خودم اومدم. متوجه شدم هنوز تو ویلا م... پاهای یکی اومد جلوی نگاهم. کفشای کتونی سفید و کهنه... نگاهم به سختی از گوشۀ چشمم رفت بالا. سعید بالای سرم بود و لبخند میزد:
- بیدار شدی عزیزم؟؟؟
- میخوام... بشینم... لط...
سعید دستاشو انداخت روی دنده هام و بالا تنۀ منو کمی کشید بالا. بعد هم با اون یکی دستش طناب پاهامو و گرفت و منو تو هوا برد تا مبل. زانوهامو گذاشت روی مبل و همونطوری که پشت گردنمو گرفته بود طنابی رو که دست و پاهامو به هم وصل میکرد رو با چاقوی ضامن دارش برید. کارش که تموم شد منو برگردوند که درست روی مبل بشینم. بعد هم لپمو یه بوس ریز کرد و گفت: جوووننن...
تا حالا بیهوش نشده بودم. به هوش اومدن حس لعنتی بدی داشت. اما بدتر از همه اثر دارویی بود که بهم زده بودن و نمی دونستم چیه. چشمام حرکات دورانی و گیجشون رو تمام مدت تکرار میکردن و سرم می افتاد. انگار خوابم میبرد اما دوباره میپریدم. نه به خاطر دارو بلکه به خاطر ترس و خطری که حس میکردم. سرم گیج میرفت و تا حدودی هم حالت تهوع داشتم... سعید دو زانو جلوم نشست و با اون لبخند حال به هم زن تر از قیافه اش داشت با دقت نگاهم می کرد... حدس اینکه اینجا چه غلطی میکنه کار سختی نبود... قلاده انداختن دور گردن سعید اصلا کار سختی نبود و بعید میدونم نقشش تو این بازی و اینجا غیر از یه سگ نگهبان باشه... زبونم به اندازۀ کله ام شده بود و تو دهنم نمیچرخید:
- سگ... نگه...بان... بو...دن... چ... حس...سی... دا...؟؟؟
شروع کرد بلند خندیدن...
- خوشم اومد! دختر سرسختی هستی... می دونی؟ من عاشق دخترای سرسختم...
- با... الا...هه... چ...
- نگران الهه نباش تو... حسابی بهش خوش گذشت... راستی براش تعریف کردم که چطوری ریدی تو زندگی جدیدش... فکر کردم خوشش میاد اما نمی دونم چرا اسم تو که میومد خیلی عصبانی میشد...
دوباره شروع کرد با صدای بلند خندیدن... ترجیح دادم انرژیم رو صرف صحبت با این عوضی نکنم... دوست نداشتم جلوی سعید از خودم ضعف نشون بدم حتی اگه به خاطر دارو باشه... چشامو بستم وسرمو از پشت تکیه دادم به پشتی مبل و منتظر شدم...
بعد حدود یه ساعت با صدای در چشام رو باز کردم... کبری بود که وارد شد و با سرش به سعید اشاره کرد که بره... اومد نشست رو مبل رو به روم و همچنان همون نگاه... همون نگاه سرد و معنی نشده... اومدم بهش چیزی بگم که دوباره صدای باز شدن در اومد... مقاومتم برای تعجب نکردن شکست... مقاومتم برای قوی بودن ظاهرم شکست و نا خواسته چشام از تعجب و وحشت گرد شد... ترس و استرس به توان هزار شده بود و تمام وجودم رو پر کرده بود...
امیر وارد شد و یک راست رفت سمت کبری . جلوش زانو زد و دستش رو بوسید... پشت سرش آیدا وارد شد و اونم همین کارو کرد... پشت سرش وکیل همیشگی پارسا وارد شد و اونم دست کبری رو بوسید... آخرین نفری که وارد شد ژینوس بود که با لبخند همیشگی اما نه یه لبخندی که شبیه آدمای لوده باشه بلکه یه لبخند محکم و مصمم. جلوی کبری دو زانو نشست و بعد از بوسیدن دستش سرش رو گذاشت روی پاش و کبری شروع کرد نوازش موهاش... به جز ژینوس که همونجا پایین پای کبری نشست, هر کدومشون یه گوشه ای نشستن... نمی دونستم که الان دقیقا کدومشون رو باید نگاه کنم... نمی دونستم الان باید به چی فکر کنم... اینجا چه خبره؟؟؟ این یعنی چی؟؟؟ این صحنه ای که می دیدم یعنی چی؟؟؟
ژینوس سرش رو آورد بالا و به صورت کبری نگاه کرد و با صدای بغض کرده گفت:
- میبینی مامان؟... این همه سال سختی کشیدی... این همه سال تحمل کردی... خودتو به خاطر ما فدا کردی... حالا دیگه وقتشه... دیگه وقتشه که نتیجه این هم سال سختی رو ببینی...
کبری نگاه محبت آمیزی به ژینوس کرد اما صورتش همچنان سرد و بی روح بود... امیر اومد سمت ژینوس و گفت:
- پاشو سارا ، الان وقت ناراحتی نیست... الان وقت شادیه... الان سمیه هم کنار ماست و خوشحاله...
ژینوس یا به قول امیر سارا بلند شد وایستاد و اشکاش رو پاک کرد... اومد سمت من و با قورت دادن آب دهنش دوباره همون لبخند رو روی لباش نشوند. مثل همیشه شبیه آدمای لوده شد و سرش رو خم کرد . کنارم نشست و با دو تا دستش بازوهام رو گرفت و چرخوند سمت خودش...
- چطوری فرشته جونم... قربونت برم الهی... چرا قیافت اینجوری شده؟؟؟ بخند ، مگه نشنیدی امیر چی گفت... الان وقت خنده و شادیه...
حس کردم که دیگه کم آوردم... حس کردم که دیگه دارم منفجر میشم... نا خواسته اشک از چشمام سرازیر شد و حالا این من بودم که سرم داشت می لرزید... با ترس و بغض لعنتی ای که داشت گلوم رو خفه می کرد گفتم:
- ش ش شماها کی هستین؟؟؟ اینجا چ چ چه خبره؟؟؟ اینجا چ چ چه خبره؟؟؟ مگه من... چه گناهی کردم؟
کبری بی تفاوت شونه بالا انداخت و رو بهم گفت: منم هیچ گناهی نکرده بودم... دوست داری برات یه داستان تعریف کنم. یه داستان قدیمی... کمی مکث کرد و جوری که انگار واقعا داره یه داستان تعریف میکنه شروع کرد...
اون وقتها زیاد به آسمون نگاه می کردم... هیچ ستاره ای توش نبود... شاید این همه دود و کثیفی باعث شده بود هیچ ستاره ای دیده نشه. این همه کثافت باعث شده بود که هیچی دیده نشه... مطمئن بودم که چیزی به مردنم نمونده و شاید این بهترین اتفاقی بود که میشد برام بیفته. مردن و خلاص شدن... خلاص شدن از بدبختی و بی آبرویی. خلاص شدن از این فلاکت و این درد... از این گناه... گناه من این بود که فقط یه زن بودم که برای سیر کردن بچه هام و خرج درمان مریضی دختر کوچیکم ، دست فروشی می کردم... سه تا بچه تو خونۀ تنها برادرم،خونه که چه عرض کنم. چهار تا دیوار و یه سقف... برادرم تنها حامی ما بعد از مردن شوهرم بود. به خاطر برگشت خوردن چک و بدهی افتاده بود زندان... چاره ای جز کار کردن نداشتم. باید هر جور شده خرج درمان سمیه رو تهیه می کردم... درسته شرایطم سخت بود اما همچنان امیدوار بودم که بتونم خودم و بچه هام و حتی برادرم رو از این شرایط سخت نجات بدم...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#92
Posted: 1 Apr 2017 20:41
ادامه قسمت ٦ ( پايانى)
توی سرما و گرما می رفتم دست فروشی و به همون چندرغازی که در می اوردم دلم خوش بود... به همون لقمۀ نون و آبی که می خوردیم راضی بودم. نه از کسی طلب داشتم و نه از کسی شکایت...
ولی سرنوشت یه جورِ دیگه نوشته شده بود و من رو سر راه یه حیوون واقعی قرار داد. یه مرد. یه مردی که چهره صورتش تو روحم حک شده. یه روز که بعد از پونزده ساعت گوشه خیابون بودن و دوزار درآمد؛ از کوچه پس کوچه های خلوت مولوی میرفتم سمت خونه، به بهونه آدرس پرسیدن کنارم پارک کرد. از درد کمر ایستادم. یه برگه نشونم داد. تا چشمم به کاغذ افتاد و داشتم می خوندمش یه بوی تندی اومد. نفهمیدم چی شد...
وقتی به هوش اومدم هیچ لباسی تنم نبود... ترس و وحشت همه وجودم رو گرفته بود... اون آدم روانی یه مرد میانسال بود با موهای بلند... دوست ندارم دقیق بگم که چه بلاهایی سرم آورد و چه شکنجه هایی منو داد. تو روزهای اول چندین و چند بار به وحشیانه ترین شکل ممکن بهم تجاوز کرد... کارایی با من کرد که حتی تصورشم هم برای خیلیا غیر ممکنه... اما یکی از کارهاشو به طرز غریبی یادم نگه داشتم. چون انگار خیلی ازش لذت میبرد. وقتی که دستامو به هم می بست و با نخ و سوزن پوستمو به هم میدوخت... یه حالتی انگار بخیه میکرد... پاهامو هم همینطور... بارها... بارها...
شاید اولین باری که اومد طرفم از ترس برای خودم التماس کردم اما هر چی که گذشت فقط به خاطر بچه هام و مخصوصا سمیه که از همه کوچیکتر و مریض بود التماس کردم... زجه زدم و خواهش کردم... قسمش دادم و التماس کردم که بذاره برم. که بچه هام غیر از من کسی رو ندارن و اگه بذاره برم به هیچ کسی چیزی نمیگم. اصلا مگه من کی رو داشتم که بخوام چیزی بهش بگم... اما زجه هام نه تنها فایده نداشت بلکه لذت اون روانی رو بیشتر هم میکرد. یه زن تنها و بی کس تو چنگال یه حیوون وحشی... زجر و شکنجه و تجاوز یه طرف و تحمل دوری بچه هام و فکر اینکه الان در چه حالی هستن یه طرف...
توی حرفاش متوجه شدم که قرار نیست زنده از اونجا بیرون برم. هیچ راهی و هیچ امیدی نبود... هر روز ضعیفتر میشدم و روحم ساییده تر میشد. روزا منو توی یه اتاق بی پنجره زندانی می کرد و شبا میشدم یه ابزار سرگرمی بی پناه...
یه شب بعد اینکه دو بار بهم تجاوز کرده بود و ناخن دو تا از انگشتهای پام رو کشیده بود ، حسابی مست کرد. همینطوری که مثل یه دستمال کاغذی گوشه اتاق به یه تیکه میله بسته شده بودم و پاهاش رو روی کمرم گذاشته بود. تلفن رو برداشت و با اون آدم همیشگی یه تماس گرفت... من بی جون و بی حال ولو شده بودم. از صدای مکالمه متوجه شدم که با اون ور خط داره درباره من صحبت میکنه و با چه لذتی داره از شکنجه دادن من حرف می زنه. گوشی رو گذاشت روی آیفون و متوجه شدم که اون ور خط یک زنه که از تن صداش مشخصه اونم مسته و شرایط نرمالی نداره...
- خب عزیزم چه سفارشی داری؟؟؟ بگو تا برات پخش زنده انجامش بدم...
- دوست دارم صدای جیغشو بشنوم... دوست دارم زجه زدنش رو بشنوم...
با ناخنهاش یه وشگون محکم از روی یکی از زخمای تازه ام گرفت. توی همون حال بد ، جیغ بلندی زدم. صدای خنده های اون زن رو میشنیدم که خوشش اومده بود...
-کمه این ... زجه بیشتر میخوام. یه چیزی که از اعماق جگر باشه... مثل زنی که داره میزاد... نگو که نمیتونی رئیس!
از روی مبل بلند شد و من رو روی زمین قل داد و با ابزاری که توی اتاق دم دست داشت من رو به بدترین و درد آورد ترین نحوی که می تونست شکنجه دادن. من فقط زجه میزدم و خواهش میکردم. اون زن که به خواسته اش رسیده بود پای تلفن قهقهه میزد و رئیس رو بیشتر به شکنجه من تحریک میکرد... مطمئن شدم که این یه تفریحه برای اینا و ازش لذت می برن. اما یه لحظه امیدوار شدم که این یکی پای تلفن زنه و شاید دلش به رحم بیاد. شاید اگه بدونه من حتی حاضرم با پای خودم هفته ای یک بار پیششون بیام و قول بدم به هیچ کس هیچی نگم؛ بزاره که برم. یه زن بدبخت و تنها مثل من که تهدیدی برای هیچ کس نیست. تمام انرژیم و جمع کردم و گفتم:
- خانوم تو رو خدا بهش بگین منو آزاد کنه... من سه تا بچه دارم خانوم... دختر کوچیکم مریضه و به من نیاز داره ، به غیر از من کسی رو نداره... خواهش میکنم بهش بگین بذاره من برم... قول میدم بازم هر جا شما بگین بیام... قول میدم به هیچ کس هیچی نگم. این دهنم رو گل میگیرم...
- وای عزیزم نگفته بودی بچه داری! ای وای...الان نگران بچه ای؟؟؟ چقدر ناراحت شدم...
برای یه لحظه خوشحال شدم از اینکه فهمیده من بچه دارم دلش به رحم اومده اما یه هو لحن صداش خشن و ترسناک شد و گفت:
- زجه هات شبیه کسی نبود که نگران باشه. باید بهتر زجه بزنی. می فهمی؟ بعدشم به درک که نگران بچه تی؟؟؟ اصلا نظرت چیه که ادرس بدی رئیس همشون رو بیاره. مگه نگفتی بد بختی؟ پس چرا میخوای زنده بمونن؟ بگم رئیس بیارتشون اینجا؟ شنیدن زجه خانوادگی حالش بیشتره.مخصوصا اون کوچیکه که مریضه... مگه نه رئیس ؟
این رو گفت و دوتایی زدن زیر خنده... اون مرد در حین خندین از کنار مبل یه کفش خاصی پوشید. نمیتونستم درست ببینم. یه کفش نوک تیز که وقتی اولین ضربش به تنم خورد فهمیدم خیلی هم سفته،اون مرد شروع کرد به لگد زدن بی ملاحظه به من. حس می کردم تنم از عرق و خون خیس شده. اونقدر زد که دیگه توانی برای التماس و خواهش نداشتم... گلوم از بس زجه و نعره زده بودم زخمی شده بود. صدای خس خس نفس کشیدنم دل خودم رو به رحم میآورد. همه چی تموم بود و مطمئن بودم که زنده از اینجا بیرون نمیرم... اینقدر زد تا دیگه خسته شد و رفت نشست... همچنان داشت با اون زن حرف میزد...
- جات خیلی خالیه اشرف... نیستی ببینی به چه روزی افتاده...
- واقعا جام خالیه... دوست داشتم الان اونجا باشم... دوست داشتم الان ایران باشم... به خاطر اون عوضی آواره اینجا شدم... اونم من ،اشرف محتشم دختر عباس محتشم، حاجی بزرگ بازار تهران... الان حقم بود که اونجا باشم و با چشم خودم زجه زدنای این جنده رو ببینم... اگه بودم می دونستم چیکارش کنم. این جنده های بی ارزش و باید خورد کرد. اصلا تمام زنها رو باید خورد کرد...حالا میخوای چیکارش کنی؟؟؟
- کارم باهاش تمومه. مخصوصا اینکه حرفم زیاد میزنه. حیف که داره میمیره وگرنه زبونش رو با انبر میکشیدم و مینداختم جلو سگم... می برمش اطراف تو بیابون ولش میکنم. سگها و گرگها بقیش و پاره کنن. اینطوری شرشم کمتره...
نفهمیدم چجوری منو سوار ماشین کرد و کجا برد... به هوش که اومدم متوجه شدم شبه و هر چی دور برم رو که نگاه میکنم خاکه و خاشاک... نه دستامو و نه پاهامو می تونستم تکون بدم... حتی دیگه قطره اشکی هم برام نمونده بود که بخوام برای آخرین لحظات گریه کنم... چشام رو بستم و دوست داشتم با مردنم زودتر این عذاب لعنتی تموم بشه...
به هوش که اومدم سقف سفید بالا سرم باعث شد که فکر کنم اینجا برزخه اما با اولین پرستاری که اومد بالا سرم و به دکتر گفت که من به هوش اومدم فهمیدم که نمردم... فقط یه معجزه میتونه زنی رو که چنیدن روز بدون وقفه شکنجه شده و چندین شکستگی تو بدنش داره و همه جاش خون ریزی میکنه رو تا صبح زنده نگه داره... معجزه بعدی اینکه یه گروه مهندس بخوان درست همون روز اون مکان درو افتاده رو بررسی کنن برای احداث کارخونه... یکیشون که بعد دو روز اومد به ملاقاتم بهم گفت:
- خانوم شما خیلی خوش شانسی... شش ماهه من قراره آقایون نقشه بردار و مهندس رو جمع کنم و بیارم اونجا رو ببینن اما هر بار جور نشد تا اینکه اون روز صبح موفق شدم به جمع کردنشون و تازه اگه وسواس نقشه بردار نبود که میخواست همه جا رو دقیق وارسی کنه شما پیدا نمیشدی...
از صحبتای طعنه آمیز پرستارا مشخص بود که فکر می کردن من از اون زنای تن فروش بودم که حالا گیر یه مشت آدم افتادم که بهم پول ندادن و بعد کتک زدن منو انداختن اونجا... به مامور گفتم کسایی که منو دزدیدن رو ندیدم و صورتشون رو پوشونده بودن و هیچی ازشون یادم نیست. مامور ازم خواست تو اولین فرصت که حالم خوب شد برم شکایت تنظیم کنم... تنها چیزی که ازشون خواستم این بود که بذارن برم خونه و به بچه هام سر بزنم... بعد 5 روز موفق شدم با همون دست و قفسه سینه گچ گرفته همراه با سرگیجه شدید از جام بلند شم و لباس کناریم رو بردارم و از بیمارستان فرار کنم...
وارد خونه که شدم امیر و سارا داشتن گریه می کردن... سمیه دیگه نفس نمی کشید... صورت کبود شده دختر دو سالم که تازه شیرین بازی هاش شروع شده بود و اینکه حالا دیگه نفس نمیکشه و زنده نیست... امیر و سارا هم برای خواهرشون گریه می کردن و هم به اوضاع داغون من... صورت کبود و بدن داغون... امیر گریه کنان می گفت که کجا بودی مامان؟؟؟ کجا بودی که سمیه این چند وقت فقط گریه کرد... تو رو میخواست اما نبودی... کجا بودی مامان؟؟؟ چه بلایی سرت اومده؟؟؟
نمی دونم چرا هیچ اشکی برای سمیه نریختم... آخرین قطره اشک من توی اون خونه و برای التماس کردن ریخته شده بود و دیگه اشکی برای ریختن وجود نداشت...
بعد خاک کردن غریبانه سمیه چندین هفته تموم گوشه اون اتاق نشستم و هیچ حرفی نمی زدم... دوست نداشتم هیچ حرفی بزنم... دوست داشتم لال باشم. مسخره است ولی همش به یاد حرف اون مرد میافتادم که میخواست زبونم رو بکشه، شاید اگر میکشید الان راحت تر بودم. آخرین لبخند سمیه عزیزم که با اون چهره معصوم و دوست داشتنی و در عین حال مریضش به من زد ، توی ذهنم هک شده بود... حتی سمیه دو ساله هم دوست داشت با لبخند به من انگیزه و امید بده اما... اما...
امیر می رفت بیرون و با تمیز کردن شیشه های ماشین سر چهار راه ها یه لقمه نون میاورد خونه... همه چی برام تموم شده بود. دوست داشتم من و این دو تا بچه هم بمیریم و خلاص شیم... داداشم هنوز زندان بود. حتی وسوسه شدم که با مرگ موش خودم و دو تا بچه هام رو بکشم...
اما یه شب که تا صبح بیدار بودم و همه چی رو دقیق و دقیق مرور کردم یه جرقه تو ذهنم زده شد... اون زن مست پای تلفن اسم و فامیلش و حتی اسم پدرش رو گفت... صحبت از بازار تهران کرد... این یعنی من الکی زنده نموندم... من باید زنده می موندم تا انتقام خون دخترم رو بگیرم. انتقام تن آش و لاش شدم رو بگیرم. روح و غرورم رو دوباره زنده کنم. یه نور امیدی دوباره تو دلم پاشیده شد...
خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم حاجی رو پیداش کردم... آدم اخمو و در همی بود. انگار اونم درگیره یه چیزیه اما برام مهم نبود که درگیر چیه. دیگه هیچ کس برام مهم نبود. باید یه جوری خودمو بهش می چسبوندم... با اینکه کمر درد داشتم شروع کردم توی بازار حمالی کردن. بار جا به جا کردن. اونقدر تکیده شده بودم که حتی عمله های بازار هم مزاحمم نمیشدن. ظهرا بعد اذان وقتی حاجی میرفت سمت مسجد سعی می کردم از جلوی حاجی رد بشم... خودم خوب می دونستم زن زشت و تکیده ای هستم و از طریق ناز و عشوه نمی تونم به کسی نزدیک بشم... چندین بار به بهانه های مختلف جلوی حاجی رفتم تا خودم و نشونش بدم. مطمئن بودم بارها من و دیده و میدونه همین حوالی کار می کنم. رو این حساب یه روز خودمو جلوی حجره حاجی به زمین زدم و حالم حسابی بد شد. حاجی دلش رحم اومد و شاگردش برام اب قند آورد. معلوم بود منو یادشه. نقشه ام گرفت و حاجی دلش به رحم اومده بود. فرداش که بازم تو راه مسجد جلوش سبز شدم .با مهربانی منو صدا زد و در حالی که سرش رو به زمین بود باهام احوال پرسی کرد. ازم پرسید کجا کار میکنم و خونه ام کجاست. وقتی مطمئن شد واقعا نیازمند هستم بهم پیشنهاد خدمتکاری تو خونش رو داد. البته ازم خواست تا یه معرف هم بیارم. در نقش یه لال بهش فهموندم معرف ندارم و غریبم. نمی دونم چی شد. ولی پیشنهادش رو پس نگرفت... شدم یه خدمتکار لال نیازمند. دل تو دلم نبود ، موفق شدم بلاخره وارد خونه کسی بشم که من رو یه قدم به رسیدن به اون زن و مرد نزدیک تر میکنه. اون زمان هیچ نقشه ای نداشتم که بعدش قراره چیکار کنم. فقط همین رو می دونستم که الان اینجام و باید صبور باشم و اول ببینم چه خبره و بعد تصمیم بگیرم که چیکار کنم...
همون روزهای اول فهمیدم زن حاجی مرده و خودش هم شرایط جسمی و روحی خوبی نداره. خونه حاجی علی رغم مال و اعتبار زیادش اصلا برو و بیا نداشت به غیر از یکی از دختراش که بهش سر میزد. ولی یه چیزی بیشتر از همه برام عجیب بود. توی اون خونه بزرگ و با یه پیرمرد نسبتا افسرده، یه دختر دوازده ساله زندگی می کرد. دختری غمگین و تودار به اسم آیدا. از صحبتهای همسایه ها بو بردم که هیچ کدوم از بچه های حاجی نمردن. پس این دختر ماله کیه؟ جز اشرف! خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کردم طعمه به دام من افتاده بود اما یه جای کار می لنگید. یه حسی بهم میگفت اینجا یه خبرایی هست و این شرایط عادی نیست...
بر خلاف اشرف که می دونستم خارجه، دختر دیگه حاجی به اسم آمنه که شوهر پولداری داشت زیاد به خونه حاجی رفت و آمد می کرد. آمنه یه پسر هم سن آیدا به اسم پارسا و یه دختر کوچیکتر به اسم پریسا داشت... من همچنان یه کلفت لال بودم که آروم آروم قابل اطمینان هم میشد. اطمینانی که بهم کمک می کرد بهتر و دقیق تر زیر نظرشون داشته باشم. هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودم...
حال آیدا اصلا خوب نبود. نه رابطش با حاجی و خاله اش خوب بود و نه حال و روز روحیش. اصلا شبیه یه دختر دوازده ساله عادی نبود. به زودی متوجه شدم که آیدا شبا میره پشت ساختمون و گریه میکنه. آیدا برام خیلی مهم بود. اون نزدیکترین نفر به اشرف بود. پس نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم. بالاخره یه شب دلمو زدم به دریا و باهاش حرف زدم. اولش خیلی تعجب کرد که من لال نیستم اما بهش گفتم هر کسی یه رازی تو زندگیش داره و چون به نظرم دختر خوبی و قابل اطمینانی اومده بهش اطمینان کردم تا با هم رازها مون رو رد و بدل کنیم. حرفم خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم روی آیدا اثر گذاشت. با محبت و توجه و حوصله به سمت خودم کشوندمش و از زیر زبونش همه اتفاقای گذشته تو این خونه رو کشیدم. درسته که بچه بود اما از همه چی خبر داشت. ریز و دقیق. هر جا دلش میخواست فال گوش وای میستاد و همه حرفای مخفی و مهم رو می شنید...
اینکه مادرش با نوکر خونه ریخته رو هم و به پدرش خیانت کرده. اینکه برای حفظ آبرو فرستادنش خارج و بعدش پدرش هم رهاش کرده و رفته پی زندگیش... اینکه مادرش اصلا دوستش نداره و حتما دلش با همون بچه ایه که نتیجه خیانتشه...
خیلی سخت نبود تا متوجه بشم که آیدا تو کل این دوازده سال هیچ محبتی از سمت مادرش ندیده و اون زن روانی حتی به بچه خودش هم رحم نکرده. نیمۀ دیگه اون زن رو فقط من دیده بودم !
اوایل به چشم یه طعمه به آیدا نگاه می کردم اما حالا معنی دیگه ای برام داشت... مادرش حتی یه زنگ هم بهش نمیزد و این دختر رو تو این شرایط تنها گذاشته بود...
حدود یک سال فقط و فقط به آیدا نزدیک شدم. مطمئن شدم که آیدا میتونه بهترین متحد من باشه...
آیدا در عین حال به شدت دختر باهوشی بود و حس تنفرش از خواهر حروم زادش هر روز بیشتر از قبل میشد... من تبدیل شده بودم به مونس و هم دم تنهایی هاش و شنونده درد و دلاش... باید آیدا رو تست می کردم که تا چه حد میتونم روش تاثیر بذارم. یه بار ازش پرسیدم دوست داره تلافی این کاری که باهاش شده رو بکنه یا نه؟؟؟ بدون مکث و خیلی مصمم سرش رو به علامت تایید تکون داد...
آیدا با پشت گوش وایستادنها فهمیده بود که خواهر حروم زاده اش پیش زن اون نوکر هست. البته زن اون نوکر از هیچ چیزی اطلاع نداره و فکر میکنه اون دختر یه بچه سر راهیه که شوهرش تو مسجد پیدا کرده. بدبخت حتی خبر نداره که برای شوهرش پاپوش درست کردن تا این بی آبرویی برای همیشه مهر و موم بشه... بهش گفتم نظرت چیه که بهش زنگ بزنی و حقیقت رو بگی؟ تا اونم بدونه که داره بچه حروم زاده شوهرش رو بزرگ میکنه... فرداش خودم پای تلفن وایستاده بودم که آیدا به زینب همه ماجرا رو گفت...
همیشه برای رسیدن به هر هدفی خواسته یا ناخواسته باید قربانی داد. وقتی که از صحبتای توی خونه متوجه شدم که زینب تحمل و ظرفیت فهمیدن حقیقت رو نداشته و خودش رو آتیش زده خیلی ناراحت شدم و حتی نزدیک بود بر خلاف قولی که به خودم دادم اشک بریزم. اما این تقدیر بود که زینب فدا بشه. من عامل مرگ تلخ زینب نبودم. اشرف مسئول خودکشی زینب بود و بلاخره روزی میرسه که تاوانش رو بده...
از صحبتا و فال گوش وایستادن های آیدا متوجه شدم که دختر اشرف بعد از خودکشی زینب فرستاده شده پیش برادر زینب...
آمنه که نگران آبروی خانواده بود کلا رابطه با خانواده زینب رو به بهانه این که زینب یه زن بدکاره بوده و باعث آبرو ریزی حاجی میشه، قطع کرد. با منت زیاد یه پول درشتی به برادرش داد که اون بچه رو ببره. برادر زینب هم که در برابر یه بهتان بزرگ به خواهرش شکسته شده بود ، خودش رو مدیون آقا منشی خانواده آمنه میدید. بچه رو بدون اینکه بدونه پدرش کیه برداشت و رفت...
اینجوری شد که اون دختر رفت پیش به اصطلاح دایی خودش که بزرگ بشه. آمنه با هماهنگی حاجی تصمیم دیگه ای هم گرفت و اینکه به اشرف گفتن که دخترش توی اون آتش سوزی ای که زینب توی زیر زمین راه انداخته مرده. خیلی طبیعی بود که از اول اشرف به دنبال این باشه که دخترش رو پس بگیره و ببره پیش خودش. اما حالا با این داستان ساختگی مطمئنا نا امید میشه و فکر میکنه که دخترش مرده و قیدش رو میزنه و آبرو و اعتبار خانواده اصیل حاجی همچنان حفظ میشه. هر چی جلو تر میرفتم همه چی پیچیده تر می شد...
یه خانواده به ظاهر آبرو دار و مومن اما در باطن پاره پاره. هر کدومشون به تنهایی یه شیطان پست واقعی. با ظاهری موجه اما درونی پر از لجن و کثافت که برای حفظ آبرو و اعتبارشون دست به هر کاری میزدن... نکته مهم تر و جالب تر این بود که بلاخره نقطه ضعف اشرف رو پیدا کردم... دختری به اسم فرشته... دختری که فکر میکنه مرده...
درست تو روزایی که داشتم فکر میکردم که چطوری میتونم این خانواده رو از درون متلاشی کنم و بلاخره اشرف رو گیر بندازم و از طریق اشرف اون عوضی روانی رو به سزای کارش برسونم، یه اتفاق خوب افتاد. یه اتفاقی که میشه گفت یه هدیه بزرگ بود و جرقه یک طرح و نقشه بزرگ...
آیدا که یه جورایی به محبت و توجه من معتاد شده بود و سعی میکرد دل من و با خبر چینی بدست بیاره متوجه شده بود که برای پارسا پسر آمنه مشکلی پیش اومده که بخاطر اون مشکل، آمنه پسرش رو دائما دکتر میبره. از دکتر مغز تا گوش. ولی این اواخر به توصیه یکی از دکتر ها پارسا رو پیش یه دکتر روان شناس بردن و اون روانشناس یه سری تشخیص هایی داده که باید از اونها مطمئن بشه. خیلی کنجکاو شده بودم. پارسا رو هر وقت که آمنه میومد خونه حاجی می دیدم. تنها چیزی که ازش با اون دیدارهای جسته و گریخته فهمیده بودم این بود که پارسا هر بار یه جوره. حتی آیدا هم حرف من و تایید می کرد. یه حسی بهم می گفت این چند حالت بودن پارسا ربطی به دکتر بردنهاش داره... چیزی که بالاخره آیدا تایید کرد. پارسا دچار یه بیماری خاص به اسم اختلال دو قطبی بود...
یه شب وقتی همه اطلاعاتی رو که تا اون روز بدست اورده بودم کنار هم گذاشتم یه چیزی به سرم زد. یه نقشه. یه چیزی که برای اولین بار آرومم کرد. این بیماری یه هدیه بود به من که با کمکش می تونستم پارسا رو در اختیار خودم بگیرم تا بتونم کنترلش کنم. اما مانع بزرگ آمنه بود که مثل یه مادر مدبر و مصمم میخواست پسرش رو درمان بکنه. نمی تونستم بزارم بهترین هدیه ام رو ازم بگیره. مخصوصا وقتی که فهمیدم آمنه بازم برای همون روحیه محافظه کاری، از بیماری پارسا رو به هیچ کسی نگفته و فقط خودش ازش اطلاع داره. پس دست به کار شدم. یه روزی که آمنه برای دیدن پدرش اومده بود، طبق معمول تو اشپزخونه رفت و برای خودش یه چایی ریخت. وقتی برای کاری از اشپزخونه بیرون رفت دو تا قرص برنج توی چاییش ریختم...
مطمئنم که حتی خود آمنه هم متوجه نشد که کی مسمومش کرده... قربانی بعدی لازم بود . به هر حال این خانواده باید از داخل و بی سر و صدا متلاشی میشد و من از آمنه شروع کردم. به نظرم بین همه آدمهایی که به اون خونه رفت و امد می کردن آمنه از همه زرنگ تر و باهوش تر بود . اگه آمنه نبود راز کثافت کاری اشرف خیلی زود تر از اینها خانواده رو متلاشی می کرد. پس قطعا بودنش مانع بزرگی برای ادامه راهم بود...
بعد از مرگ آمنه، دیگه لازم نبود فقط به انتقام فکر کنم. انتقام یه هدف والا و اصلی بود اما حالا می تونستم حتی به تصاحب این اموال و هر چی که دارن فکر کنم. فقط کافیه موفق بشم پسری که بیماری دو شخصتیه داره رو کنترل کنم و با هر شخصیتش اون جور که دوست دارم بازی کنم و همه شون رو به کمکش کم کم حذف کنم. اگه دنیا عرضه پاک کردن این همه چرک و کثافت رو نداره من با دستای خودم پاکش می کنم...
هدیه دومم هم رسید. حاجی تو اوج افسردگی و ناراحتی و در حالی که من هر روز به پارسا نزدیکتر میشدم؛ مرد. من به اصرار پارسا و آیدا که به شدت به خودم وابستشون کرده بودم. خدمتکار خونه پارسا شدم. تو اون سالها اونقدر رولم رو به عنوان یه کلفت معتمد و دست پاک خوب بازی کرده بودم که پدر پارسا هم بهم اعتماد کامل داشت. تو اولین قدم، امیر رو، بدون اینکه کسی بفهمه پسره منه وارد زندگی پارسا کردم. با شناختی که از پارسا داشتم، خیلی کار سختی نبود تا امیر به بهترین دوست پارسا تبدیل بشه. سارا هم به اسم ژینوس و از طریق ایدا وارد حلقه دوستان پارسا شد. یواش یواش اون خونه پر می شد از مهره هایی که اونها رو به دقت اطراف پارسا چیده بودم. هر کدوم با دیدی که داشتند یه جور اطلاعات برام میاوردن. اطلاعاتی که توی برداشتن قدمهای بعدی خیلی کمک میکرد...
خوب که فکر کردم دیدم که برای اجرا شدن بهتر نقشه هام و بالا کشیدن قانونی و بی سر و صدای مال این خانواده به یه وکیل نیاز داشتم. یه وکیل که اولا مورد اعتماد پارسا باشه و در ثانی مَحرم و کاملا تو مشت باشه. هیچ کس خارج از خانواده خودم این خصوصیات رو نمی تونست داشته باشه. اینجا بود که هدیه سومم از راه رسید. پول لازم برای بیرون اوردن برادرم از زندان جور شد و برادرم بعد چند سال از زندان بیرون اومد. وقتی زندگی جدید من رو دید و فهمید تمام پول بدهیش رو خودم جور کردم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نسبت به من ارادت پیدا کرد. اون تنها کسی بود که می تونست جای خالی اون وکیل رو توی نقشه من پر بکنه. پس بارها تشویقش کردم که بره حقوق بخونه و هر جورکه شده وکیل بشه. می دونستم که راه طولانی بود ولی هر چی بود نه به اندازه کینه من قوی بود و نه به اندازه نقشه من طولانی! انگار یه خون تازه تو رگهام به جریان افتاده بود. روزگار هم دائما بخاطر صبر و تدبیری که کرده بودم برام هدیه میفرستاد. بالاخره برادرم حقوق قبول شد و افتاد تو مسیری که می خواستم...
چند سال گذشت ، آیدا کاملا به سمت من کشیده شده بود انگار من مادرش بودم ،هیچ کس به اندازه من روش نفوذ نداشت. من موفق شده بودم خشم و نفرت عمیقی رو تو ذهنش بکارم... نفرتی عجیب از مادر و حتی خانواده مادرش. نفرتی دوست داشتنی که باعث قوی تر شدن و مکار تر شدنش شده بود. جای تعجب هم نداشت که امیر هم بهترین و قابل اعتماد ترین دوست پارسا شده بود و از همه طرف تو مشتم بود...
همه چی طبق روال پیش میرفت و تنها مشکل این بود که هنوز هیچ دسترسی ای به اشرف نداشتم. آیدا که یه دخترِ جوان و مسلط به خودش شده بود چندین بار پیش مادرش رفت و هر بار به خاطر رفتار های بی تفاوت مادرش، شکست خورده و افسرده بر میگشت. هر بار از آیدا می خواستم که جزییات زندگی مادرش رو برام بگه ،جوری که با اطلاعات آیدا حس می کردم از تمام زیر و بم زندگی اشرف اطلاع دارم تا اینکه بلاخره آیدا تو آخرین سفری که به آلمان داشت اون چیزی رو که سالها دنبالش بودم رو دید... آیدا مردی رو در خونه اشرف دیده بود که از ظاهرش برای آیدا گفته بودم و منتظر بودم که پیداش بشه. از آیدا خواستم که هر اطلاعاتی که میتونه از اون مرد یا هر کسی که باهاش در ایران رابطه داره ،گیر بیاره...
آیدا هم متوجه مکالمات خاص و عجیب اون مرد و اشرف میشه و بیشتر مادر شیطان صفتش رو میشناسه... بلاخره یک سر نخ گیر میاره و متوجه چند تماس خاص و مشکوک اون مرد به ایران میشه و وقتی که اون مرد توی اتاق خواب مشغول سکس با مادرش بوده و حسابی غرق خوشی و لذت بودن و یادشون رفته بوده که تو این خونه یه دختر جوان هم هست، آیدا از گوشی تلفنِ اون مرد، اون شماره مشکوک رو که بیشترین تماس رو باهاش داشته بر میداره...
آیدا موفق شد نقطه ضعف بزرگ اون مرد رو پیدا کنه... آیدا فهمید که اون مرد به تنهایی اون کثافت کاری و بازی های روانی رو انجام نمیده و با اشرف صحبت از یک محفل و یک گروه می کرده... نکته جالب تر و مهم تر اینکه فهمید اشرف ایده پرداز و الهام بخش اون مرد بوده و هست اما از جزییات افراد محفل خبری نداره و اونا هم خبری از اشرف ندارن. حتی اون مرد توی صحبتاش اسمی از طعمه هاش نمیاره و صرفا از بلاهایی که سرشون می آوردن حرف میزده...
آیدا برای رسیدن به اشرف بهترین سرباز من بود. اما فقط یک اشتباه نا خواسته مرتکب شد. بعد از شنیدن مخفیانه حرفای مادرش و اون مرد بلاخره کاسه صبرش لبریز شد و کنترل اعصابش رو از دست داد و بعد از وارد شدن به اتاق شروع کرد به مادرش و اون مرد ناسزا گفتن. بعدش هم با سرعت خودشو به ایران رسوند و به اولین جایی که پناه برد آغوش من بود...
به راحتی از طریق اون شماره شخصی به اسم سهیلا رو پیدا کردیم. برادرم و امیر مسئول مراقبت دورادور سهیلا شدن و البته همچنان فرشته رو زیر نظر داشتن...
درسته که اشتباه آیدا باعث شد اشرف غیب بشه و حتی دیگه به دختر خودش هم اعتماد نکنه اما از نظر من آیدا دیگه دخترِ اون زن نبود و غیر از من کسی رو نداشت... حالا نقشه و آینده مثل روزِ روشن جلویِ چشمانِ من بود. پارسا کاملا از هر طرف تحت کنترل من بود. وقتش بود از خیانت خواهرش با خبر بشه و اون روی غیر قابل کنترلش رو نشون بده. هم من و هم آیدا چند وقتی بود که متوجه نگاه های خاص پریسا و ارغوان به هم شده بودیم. من که به همهِ خونه رفت و آمد داشتم و حسم می گفت می تونم یه آتوی ناب از اینها بدست بیارم و به کمکش شخصیت غیر قابل کنترل پارسا رو فعال کنم. بالاخره به دفترچه خاطرات ارغوان دست پیدا کردم و با کمک آیدا اون رو خوندیم و معنی کردیم. دیگه مطمئن شده بودم که رابطه ای بین اون دوتا هست...
همه چیز برای ضربه اساسی به پارسا آماده بود. کلید فعال کردن شخصیت مرموز و بی رحم پارسا نشون دادن خیانتِ عشقش و خواهرش بود...
از طرف دیگه آیدا و ژینوس خیلی زیرکانه موفق شدن غیر مستقیم تو ذهن پریسا بندازن که کدوم رشته و کدوم دانشگاه بره. می دونستیم که هرجا پریسا بره ارغوان هم دنبالشه. همینطور هم شد، اونها رو به جایی کشوندیم که سهیلا با اون چشم تیز و حیله گرش بدنبال تور کردن طعمه های بی دردسر برای اون محفل شیطانی بود. اجرای بقیه نقشه کار ساده ای بود. بعد از رفتن و مستقر شدن پریسا و ارغوان فقط کافی بود شاخکهای سهیلا رو تحریک کرد و اون رو به سمت اونها کشوند. بچه ها ایمیل سهیلا رو پیدا کردن و بهش اطلاع دادن که دو تا از دانشجوهای تازه واردت که خانواده هاشون هم توی اون شهر نیستن، لز هستن. اینطوری سهیلا قطعا پریسا و ارغوان رو تور میکرد و در اختیار اون محفل میزاشت. فکرش رو بکن دو نفر از اعضای خانواده توسط فانتزی های یه عضو دیگه خانواده نابود میشه و مدارکی باقی می مونه که تا ابد میشه باهاشون کل خانواده رو لجن مال کرد...
همه چی به خوبی داشت پیش می رفت. یک طرح بزرگ و دقیق و دراز مدت. همونطور که پیش بینی می کردم سهیلا به راحتی هر دو اونها رو گول زد و در اختیار اون محفل شیطانی قرار داد و وقتی تاریخ مصرفشون برای محفل تموم شده بود مثل بقیه طعمه ها حذفشون کرد. اما کار به اینجا ختم نمیشد. می دونستم که پارسا بعد از مطلع شدن از این اتفاق به حدی خشمگین و عصبی میشه که هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه. پس برای کنترل خشمش و انداختنش به مسیری که می خواستم، نیاز به یه صحنه سازی بود. باید به پارسا القا می کردم که علی رغم همه شواهدی که پلیس بعد کشته شدن اونها؛ مبنی بر رابطه احساسی شدید ارغوان و پریسا؛ پیدا کرده بود، اشتباهه و اونچیزی که حقیقت داره فکر همیشگی پارساست که فکر می کرد ارغوان عاشقش هست و خواهرش پاک ترین دختر دنیاست . اونوقت میشد پارسا رو به گرفتن یه انتقام سخت از مسببین این فاجعه تحریک کرد...
بعد از ورود پلیس به صحنه قتل پریسا و ارغوان ، طبق پیش بینی لپ تاپ پریسا توسط کسایی که کشته بودنش پاک سازی شده بود و چیزی داخلش نبود... دفترچه خاطرات هم که باب میل اونا بود و چه بهتر که پلیس بفهمه که این دو تا دختر لز هستن . هر چند که برای پلیس چرت و پرتای یه دختر جوون بی معنی و بی اهمیت بود و اصلا موفق به معنیش هم نشدن... پارسایی که فکر می کرد ارغوان عاشقش هست و خواهرش پاک ترین دختر دنیا ,صحبتای پلیس مبنی بر رابطه خاص این دو تا دختر رو باور نکرد... روزی که وسایل جفتشون رو تحویل دادن ، برای القای اون چیزی که می خواستیم لازم بود دفترچه خاطرات رو عوض کنیم و بهش ثابت کنیم که درست فکر میکنه...
آیدا هم که رمز ایمیل پریسا رو با یه کلک ساده دزدیده بود بعد حذف اون دوتا وارد ایمیلش شد و خاطرات پریسا رو که داخل ایمیل خودش و برای خودش نوشته بود برداشت و کل سابقه ایمیل رو هم پاک کرد. همونطوری که پیش بینی می کردم پارسا به یه موجود خطرناک انتقام جو تبدیل شده بود. حالا هم دو تا عضو خانواده اون طور که می خواستم حذف شده بودن و هم با کمک خاطرات پریسا اطلاعاتم از اون محفل بیشتر شده بود. وقت گیر انداختن اونها اینبار توسط یه عضو دیگه از خانواده رسیده بود...
باید به پارسا در مورد وجود دختر خاله حروم زاده عزیزش می گفتیم و اینکه از طریق اون میتونه انتقام خواهرش وعشقش رو بگیره... من فقط راه و مسیر رو به پارسا نشون دادم و این هوش سرشار خودش بود که همه چی رو پیش برد... پارسا بود که تصمیم گرفت با فشار به فرشته اون رو مجبور به فرار از اون خونه بکنه. اینکه از طریق یه ناشناس به دوست حسام پول خوبی داد که اینقدر تو گوشش بخونه تا جرات کنه و به دختر عمه اش تجاوز کنه...
با یه صحنه سازی دقیق و منظم فرشته رو که حسابی له و لورده بود، در ظاهر تصادفی تو مسیر خودش قرار داد. در روزی که فرشته از محلهِ زندگیش بیرون اومد و خسته و بی هدف راه میرفت و طبق مسیر پیاده روی ای که داشت قابل پیش بینی بود که به یه پارک ختم میشه. پارسا با هماهنگی امیر که فرشته رو تعقیب میکرد به بهانه اینکه با پدر از همه جا بی خبرش کمی خلوت کنه و شطرنج بازی کنه سریع خودش رو به پارک رسوند. فقط کافی بود امیر به عنوان یک نا شناس از فرشته محل کتابخانه در پارکی که اون نزدیکی بود رو بپرسه. فرشته از ناراحتی حتی سرش رو هم بالا نیاورد و فقط تو ذهنش وارد شد که نزدیکی اینجا یه پارک وجود داره. واسه یه دختر خسته و داغون که کلی راه رفته چی بهتره از یه پارک تا توش بشینه و استراحت کنه. با این ظاهر سازی ، پارسا فرشته رو توی تور خودش انداخت...
پارسا وقتی که به مانعی به اسم مجید بر خورد کرد سعی کرد اون رو غیر مستقیم و با کمک یه نفر دیگه حذف کنه. کی بهتر از حسام ؟ کتک خوردن حسام جلوی چشمهای فرشته که در واقع یه هدیه به فرشته بود ، به اسم مجید تموم شد و باعث شد اون دو تا به جون هم بیافتن و همدیگر رو خنثی کنن. چیزی که فرشته رو بیش از پیش توی تور پارسا انداخت. حالا این پارسا بود که فرشته رو به مسیری که من میخواستم هدایت کرد و اون جور که لازم بود کنترلش کرد...
پارسایی که فکر می کرد ارغوان عاشقشه حسابی مصمم و محکم به دنبال انتقام خون ارغوان و خواهرش بود... اما بازم به یه مانع برخورد کردم و این بود که پارسا در این مسیر به فرشته وابسته شد و حتی متوجه شدم که بهش احساس پیدا کرده...
طبق همین احساس و حتی میشه گفت تعهد بود که پارسا اصرار داشت تا به قولی که به فرشته در باره وحیده داده عمل کنه. چیزی که به من زمان میداد تا شاید اشرف خودش رو تو این فاصله نشون بده. از طرفی ازدواج پارسا و فرشته رو هم عقب مینداخت...
بعد از گیر انداختن رئیس موفق شدیم یه شماره تماس از اشرف گیر بیاریم و با یک پیام که دخترت زنده اس سعی کردیم که از لونه بکشیمش بیرون... اشرف سعی کرد از طریق یه رابط فرشته رو پیدا کنه که موفق نشد و جالب تر بعد از اینکه به فرشته گفتیم کسی دنبالته کاملا بی تفاوت از کنارش رد شد و هیج علاقه به شناختن انسان های گذشته در زندگیش نداشت و حتی تو صحبتاش با کویر یا به عبارتی آیدا هیچ اشاره ای به این موضوع نمی کرد...
پارسا هر بار که از اون پنج روانی بازجویی می کرد بیشتر دچار افسردگی درونی و عصبانیت میشد و فقط فرشته بود که آرومش میکرد... باید راهی پیدا می کردم که این پیمان رو از بین ببرم و فرشته همون دختر خاله حروم زاده بی ارزش ابتدایی بشه برای پارسا. پارسا باید بوی خیانت رو از سمت فرشته استشمام کنه... بهترین راه خود فرشته بود و اینکه بهش ثابت بشه که پارسا عامل اصلی نابودی پریسا و ارغوانه. باید گیج و بی اعتمادش می کردیم. آیدا از طریق آی دی کویر که بعد از مرگ پریسا و ارغوان ساخته بود در جریان همه حالات روحی فرشته قرار داشت...
به راحتی موفق شدم فرشته رو به زیر زمین بکشونم و با یه ضربه محکم دچار ترس و دلهره اش بکنم...
آی دی کویر که به عبارتی حکم تایید دیگه ای برای بیگناه کشته شدن پریسا و ارغوان توی ذهن پارسا بود حالا به اسم جنایت پارسا تموم میشه و مدرک دیگه ای بر علیه اش... در آینده گذاشتن اثر انگشت پارسای مرده روی کیبورد اون لپ تاپ که عین لپ تاپ خواهرشه کار سختی نیست...
من مطمئن بودم که اشرف بلاخره خودش میاد ایران و می خواد مستقیم به دخترش کمک کنه و حتی حدس میزدم که شاید باهاش ارتباط هم برقرار کرده باشه اما فرشته چیزی ازش نگه ،چون اصلا براش اهمیت نداره... حالا با تحت فشار قرار گرفتن و دیدن اسناد و مدارک داخل زیر زمین اون فشار لازم بهش وارد میشد و بازم اون کاری رو میکرد که من میخواستم. هم فشار آوردن به پارسا و طبق پیش بینی حساس شدن و سعی در حل معما و دونستن حقیقت...
پارسا هم از طریق فشاری که خود فرشته بهش میاره یقین میکنه به خیانتش و اینکه مثل ارغوان کس دیگه رو دوست داره و اینجوری بازم موفق میشم اون روی دیگه شو فعال کنم و نهاتیا با دست خودش فرشته رو از بین می بره... نهایتا طبق همه مدارک و بر ملا شدن این مکان همه چی به گردن پارسا ست که البته قبل از رسیدن پلیس خودکشی خواهد کرد...
البته قبل از مردن فرشته و با در اختیار داشتن اون پنج تا روانی آماده سکانس پایانی و فقط منتظر حضور اشرف هستم... اشرف قراره همون قدر که از زجه زدن من و التماسم لذت برد و برای بچه هام آرزوی مرگ کرد ، از زجه زدن دختری که دوستش داره لذت ببره ، اونم توسط همون روانیا و در حضور اصلی ترین مهره من که اتفاقا دختر خودشه!
در نهایت با حذف پارسا می تونم همه اموال این خانواده رو به بچه هام برسونم و به حق واقعیشون برسن و با آرامش از این دنیا خداحافظی کنم...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3744
#93
Posted: 1 Apr 2017 20:43
ادامه قسمت ٦ ( پايانى)
همه اشون به من خیره شده بودن... چشما و صورت من از اشک خیس شده بود ، جوری که همه شون رو تار می دیدم... سر لرزونم رو بین همه شون می چرخوندم و داشتم چیزایی که می شنیدم رو هضم میکردم... چه حرفی می تونم بزنم؟؟؟ چه فکری می تونم بکنم؟؟؟ سرنوشتی که ثانیه به ثانیه اش برام دیکته شده بود. من چه نقشی تو این سرنوشت داشتم؟؟؟ دقیقا چه کسی رو باید مقصر بدونم؟؟؟ زنی که یه عمر در کابوس من در حال سوختن بود مادر من نبود و حالا بعد از این همه سال معنی اون نگاهش رو قبل از مرگ می فهمیدم. لحظه آخر مرگش داشت به دختری نگاه می کرد که سند و مدرک خیانت شوهرش و یه دروغ بزرگ بود... پدری که همیشه ازش متنفر بودم که چرا من رو ول کرده ،حالا فهمیدم که اصلا وجود نداشت و بعد از به دنیا اومدن من مرده بوده... منی که باعث رسوایی خیانتش و در نهایت باعث مرگش شدم... به هر حال حرف حسام درست بود و من نهایتا دختر یه زن هرزه بودم. لیاقت دختر یه زن هرزه و یه بچه حروم زاده چی میتونه باشه غیر از یه تیکه گوشت بودن؟؟؟ اما مادر واقعی من فقط یه هرزه نبود. یه موجود سادیسمی و روانی بود که باعث شکل گیری و عملی شدن فانتزی ها و رویاهای کثیف یه عده آدم بود. برای سرگرمی و لذت خودش...
آدمایی که الان جلوم بودن قربانی کثافت کاری های اشرف بودن. حتی یه لحظه هم نمی تونم ازشون متنفر باشم برای این همه بازی و بلایی که سرم آوردن... کبری یه اثر هنری خلق کرده بود... از طریق خود اشرف خانوادش رو ازش گرفت و نابود کرد. از طریق دختری که مثلا ثمره عشق واقعیش بود به اون عوضیا رسید و هر بلایی که دلش خواست سر این دختر تو این مسیر آورد... یه برنامه ریزی دقیق و حساب شده، یه بازی بی نقص...
شاید اگه دستام باز بود و می تونستم منم مثل زینب خودم رو آتیش می زدم... ظرفیت دونستن حقیقت خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردم. مطمئن بودم این خونه جواب همه ابهامات و سوال های من رو میده اما حالا تحملش رو نداشتم و قلبم از قفسه سینه ام میخواست بیاد بیرون...
آیدا چند تا دستمال کاغذی برداشت و اومد سمت من. نگاه بی تفاوت و سردی داشت. کنارم نشست و شروع کرد اشکام رو پاک کردن...
- گریه نکن آبجی گلم... با سرنوشتت رو به رو شو و باهاش کنار بیا... مثل من... البته تا اینجا عالی بودی و درست طبق پیش بینی کبری موفق شدی پارسا رو برای فعال شدن اون روی دیگه اش آماده کنی... البته یکمی زودتر از موعد رسیدی به این خونه که باید به چند تا سوال من جواب بدی... اول اینکه به کسی هم از آدرس اینجا گفتی یا نه؟؟؟
بهش خیره شده بودم... همیشه فکر می کردم بهترین دوست و حامی پارسا ست. اما حالا داشت من رو بازجویی می کرد که با خیال راحت بتونن منو سلاخی کنن... سرمو به علامت منفی تکون دادم... کمی با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
- اون ناشناس چند وقته که باهات در تماسه؟؟؟
میخواستم جوابش رو بدم اما سخت بود. دیدن این همه بی رحمی تو چهره کسی که دوستش داشتم سخت بود. کسی که حالا متوجه شدم خواهرمه و تازه روی واقعیش رو داشتم می دیدم... تو این جمع فقط پارسا نبود که دو تا شخصیت داشت که تازه اینم ناخواسته بود. همه آدمایی که اینجا بودن برای من حکم همون دو شخصیته بودن رو داشتن که حالا داشتم روی دیگه شون رو میدیدم... آیدا همچنان با همون نگاه بی رحم و جدی منتظر جواب من بود... به سختی و با صدای لرزون سعی کردم که جوابش رو بدم...
- همش چند روزه که با من در تماسه...
- قطعا خود اشرفه ، در موردت تحقیق کرده و متوجه شده که پیش پارسا هستی و خواسته بهت اخطار بده... امیدوار بودم که بعد از تماسی که دقیقا بعد از غیب شدن اون دوست روانیش باهاش گرفته شد و بهش رسونده شد که دخترش زنده اس، بره و برای همیشه گورش رو گم کنه اما انگار خیلی خیلی دختر عزیزش رو دوست داره... خب حق هم داره تو دختر عشق واقعیش هستی... گوشیت کجاست فرشته؟ به جوابایی که دادی اعتماد ندارم...
هیچی بهش نگفتم و همچنان با چشمای خیسم داشتم نگاش می کردم. وقتی دید سکوت کردم دستش رو برد سمت شلوارم و جیبامو گشت. بعدش نگاهش رفت سمت کیفم و از داخلش گوشی رو برداشت... رمز ورودی گوشی رو ازم پرسید که با کمی مکث بهش گفتم... با دقت تمام شروع کرد گوشی رو چک و وارسی کردن... بعد یه ربع رو به کبری گفت:
- راست میگه چند بار بیشتر باهاش در تماس نبوده و هر بار هم تماس از طرف اون بوده و از همین چهار روز پیش هم شروع شده... به وحیده و ویدا هم چیزی نگفته چون انگاری ویدا جون فهمیده که فرشته خانوم دقیقا برای چی باهاش دوست شده بوده و از این پیاما مشخصه که حسابی از خجالتش در اومده... البته وحیده جون هم حسابی از دستش شاکیه. از پیامای وحیده مشخصه که انگاری عذاب وجدان فرشته رو خفه کرده و خودش به ویدا همه چی رو گفته... اینم از دو تا دوست عزیزت. کار ما رو برای حذفشون راحت کردی...
سعید دوباره برگشت و رو به کبری گفت:
- خانوم از جاهای مخفی ای که گفتین همه اطراف رو دقیق چک کردم. هیچ کس دنبالش نیست...
امیر رو به سعید گفت:
- هر یه ساعت یه بار برو و چک کن. باید مطمئن بشیم... بگیر کامل بگردش...
سعید با همون لبخند مسخره روی صورت کریهش به سمتم نزدیک شد... با دست چپش بازوی من رو گرفت و مجبورم کرد که بایستم. با دست راستش از تو جیبش بازم چاقوی ضامن دارشو درآورد و تو نزدیکی چشمام ضامنش رو زد... تو دلم بهش گفتم: تو چقدر احمقی که فکر میکنی تو این شرایط من از زدن ضامن یه چاقو جلوی صورتم می ترسم...
چاقو برد سمت یقه مانتوم... هر چی لباس تنم بود با همون چاقو تو تنم پاره کرد و کامل لختم کرد. دقیق لباسام رو چک کرد و گشت... تا می تونست به این بهونه همه جامو لمس کرد و چشماش غرق شهوت شده بود... بعد از گشتن کیفم رو به کبری کرد و گفت: پاکه پاکه خانوم... کبری به علامت تایید سرش رو تکون داد با دستش اشاره کرد به سمت در... سعید جلوم زانو زد و طنابی که پام باهاش بسته شده بود رو پاره کرد و بدون اینکه دستم رو باز کنه بازوم رو گرفت و داشت می بردم به سمت در... ژینوس جلوم سبز شد و دستش رو برد پشت سرم و کلیپسم رو باز کرد و گفت:
- این که دیگه به دردت نمیخوره... خیلی خوش رنگه عزیزم... یه امشب رو ازت قرض بگیرم...
موهام از هم باز شد و پخش شد روی شونه هام... سعید با هولی که به دستم داد من رو به سمت در کشوند و از ساختمون خارج شدیم. متوجه شدم که داره من رو میبره به سمت زیر زمین... وقتی که چراغای زیر زمین رو روشن کرد متوجه شدم که خیلی بزرگه و یه جورایی شبیه یه خونه اس و میخوره که چندین بخش داشته باشه. دیواراش از آجرای قدیمی بود که تا حالا اینجوری ندیده بودم... یه اتاق بود که درش آهنی بود و کنارش یه اتاق دیگه که درش چوبی بود...
در چوبی رو باز کرد و من رو پرت کرد داخل. با اینکه پاهام آزاد بودن اما چون دستام از پشت بسته شده بودن و از قبل هم سرگیجه داشتم ، خوردم زمین. زمین سیمانی و سرد و سفت باعث شد دردم بیاد و پوستم حسابی زخمی بشه... به غیر از یه لامپ هیچی تو اتاق نبود و خالی خالی بود... خودش وارد شد و دیدم که داره لباساش رو در میاره. انگار که رسیدن به من جز معامله بوده و با سرعت هر چی بیشتر لباساش رو درآورد و لخت شد... شروع کرد چرت و پرت گفتن و خیلی خوشحال بود که اون دختری رو که اون روز توی ملاقات زندان اون جور مغرورانه و خونسرد بهش نگاه می کرده رو حالا در اختیار داره و هر کاری که دلش میخواد میتونه باهاش بکنه... اما صحبتای سعید مثل وز وز مگس بود و همچنان من تو شوک حقیقت در مورد خودم بودم... حتی نفهمیدم کی تلمبه زدنش رو شروع کرد و فقط چون دستم زیرم بود و تو وضعیت بدی که داشت از درد کتفام به خودم اومدم... مثل آدمایی که انگار اولین باره که به یه زن لخت میرسن موقع تلمبه زدن تو کسم همه جای تنم رو با دستاش چنگ میزد و سینه هام رو با چنان ولعی می خورد که همه جاش خیس شده بود... وقتی که دید با حرف زدن من هیچ عکس العملی ندارم کمی عصبی شد و منو برگردوند. متوجه شدم که میخواد چیکار کنه. به لطف سیا تو چند وقت گذشته کونم حسابی به دادن عادت کرده بود و اصلا برام مهم نبود که داره با همه زورش میکنه تا منو به درد بیاره... همینجور داشت زر میزد تا بلاخره یه چیزی گفت که من رو عصبی کرد...
- شنیدم میونه خوبی با ویدا جون داشتی... از زیر من خوابیدناش برات تعریف کرده؟؟؟ از جر خوردناش گفته؟؟؟ شبا مثل سگای ولگرد گریه می کرد به گمون اینکه من خوابم اما عاشق صدای گریه اش بودم... مگه میشد بخوابم و از دست بدم همچین صدای دلنوازی رو... این که مثل یه سگ بکنمش و حالا مثل یه سگ گریه بکنه و زوزه بکشه... اما تو دختر خوبی هستی و من حسابی هواتو دارم. تو منو به الهه عزیزم رسوندی و کاری باهاش کردم که موقع مردن حسابی خوشحال بود... راستی الهه جون هم تو همچین شرایطی نفس آخرش رو کشید... دوست داشتم هم زمان با یه سکس عاشقانه گلوش رو ببرم... کبری خانوم بهم قول داده هر وقت که وقتش شد به آروزی دیرینه ام برسم و بلاخره وحیده جون رو به سیخ بکشم... حیف که تو اون موقع زنده نیستی و باید تنهایی گریه کردن و التماس کردنش برای جونش رو بشنوم و ببینم...
با این صحبتاش خونم به جوش اومد و نا خواسته شروع کردم بهش فحش دادن و تقلا کردن... بلاخره موفق شد من رو عصبی کنه و حالا با لذت بیشتری میکرد تا اینکه آبش اومد... لحظه بلند شدن موهامو تو مشتش گرفت و صورتم رو چرخوند سمت صورت خودش...
- بهت قول میدم وحیده جونت رو جوری بکنمش که مثل سگ زوزه بکشه و لحظه ای که دارم گلوش رو میبرم شاد ترین لحظه زندگیش باشه...
بعد از رفتنش در رو بست و چراغ رو خاموش کرد... از صحبتایی که در مورد ویدا و وحیده کرد خونم به جوش اومده بود و عصبی شده بودم... تصور اینکه وحیده گیر سعید بیفته داشت دیوونم میکرد. هر لحظه ترس و استرسم بیشتر میشد...
فکر کنم بعد از حدود دو ساعت چراغ روشن شد. امیر همراه یه میز چرخ دار وارد اتاق شد. شبیه میز های چرخ دار توی بیمارستان بود... دقت کردم و روش یه سری تجهیزات بود که مطمئن شدم تجهیزات پزشکیه... یکمی باهاشون ور رفت و بعد از چسبوندن چند تا چیز دایره شکل روی سینه ام متوجه شدم که برای ضربان قلب هستش و داره تستش میکنه...
- اینا... چیه امیر؟؟؟ میخوایین باهام چیکار کنین؟؟؟
- این برای اینه که مطمئن بشیم زیر شکنجه زنده بمونی... البته ما قرار نیست کاری کنیم. بلایی به سر اون پنج نفر اومده که حاضرن برای زودتر مردن و خلاص شدن زحمت شکنجه دادن تو رو بکشن... البته فعلا منتظر اشرف هستیم تا با اومدن اون شروع کنیم. کبری با گوشی خودت باهاش تماس گرفت...
در کمال خونسردی کارش رو انجام داد و بعد از تست کردن تجهیزات از جاش بلند شد و رفت... البته قبل از بستن در گفت:
- شنیدم تو همین اتاق به دنیا اومدی... همینجا هم قراره که از دنیا بری...
هر لحظه استرس و ترس بیشتر همه وجودم رو می گرفت و عصبی تر می شدم... هر چقدر سعی کردم موفق نشدم که دستم رو باز کنم. از تقلا کردن خسته شدم و خوابیدم رو زمین . خودم رو مچاله کردم و سعی کردم با بستن چشمام تمرکز کنم...
چند ساعت گذشت. از سکوت محض و صدای جیر جیرکا معلوم بود که نصفه شبه... از سر درد وحشتناکی که داشتم حتی یه لحظه هم خوابم نبرد... بدون اینکه چراغ روشن بشه در باز شد و یکی اومد نزدیکم...
- فرشته ، فرشته ، بیداری؟؟؟
سرم رو برگردوندم... مجید بود... هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... همه چیزو به صورت یه نامه بهش گفته بودم... دستم رو باز کرد و کمک کرد که بتونم وایستم. از اتاق که خارج شدیم نور بیرون اتاق چشمم رو اذیت کرد و همین باعث شد به خودم نگاه کنم و متوجه بشم که با چه وضعیتی الان جلوی مجید هستم... باورم نمیشد که هنوز حس خجالت درونم وجود داره...
- حدس زدم که بعد از بیرون بردنت از ساختمون آورده باشنت توی زیر زمین... فقط این در لعنتی موقع باز شدن صدای بدی داد... باید زودتر بریم...
به در اصلی زیر زمین نزدیک شدیم که در باز شد و سعید بی مهابا به سمت مجید حمله کرد... حسابی با هم گلاویز شدن و درسته که مجید مرد قوی ای بود اما سعید گنده بک و اونم قوی بود... من مونده بودم که باید چیکار کنم و از ترس داشتم سکته می کردم. اونم وقتی که سعید چاقوش رو درآورد و سعی کرد چاقو رو فرو کنه توی شکم مجید... مجید دستی از سعید رو که چاقو رو در اختیار داشت گرفت و با کوبیدن چند بارش به دیوار چاقو رو از دستش پرت کرد روی زمین... اما تو همین فاصله سعید سر مجید رو محکم کوبید به دیوار و بعد از انداختنش روی زمین ،افتاد روش و شروع کرد گلوش رو فشار دادن و خفه کردن مجید... تحمل هر چیزی رو اگه داشتم تحمل این یکی رو نداشتم... نفهمیدم کی چاقو رو برداشتم و با همه زورم فرو کردم تو گردن سعید. سعید با همون ضربه اول ،مجید رو ول کرد و برگشت سمت من... مثل یه موجود کاملا روانی شروع کردم پشت هم چاقو رو توی گردنش فرو کردن... اینقدر که همه تنم غرق خون شد و مجید مچ دستم رو گرفت و با تعجب گفت: بس کن فرشته...
یه لحظه به خودم اومدم و دستام شروع کرد به لرزیدن و حالا انگار فهمیدم که چیکار کردم... همه تنم شروع کرد به لرزیدن... مجید دستم رو گرفت و گفت:
- وقت نیست فرشته تا فرصت هست باید بریم...
یه جورایی می دوید و منم مجبور بودم پشت سرش بدوم اما همچنان تو بهت و شوک اتفاقی که افتاده بود ، بودم... در ویلا رو باز کرد و تو چند متری ما یه ماشین پارک بود که بعد از سوار شدن متوجه شدم که ماشین ماهانه و خودش پشت فرمونه... مجید ازم خواست بخوابم کف صندلی ماشین... کاملا لخت بودم و همه تنم غرق خون بود... پاهام رو تو شکمم جمع کردم و هر چی بیشتر می گذشت بیشتر متوجه عمق کاری که کرده بودم ، میشدم... همه تنم به رعشه افتاده بود...
قبل از اینکه من رو ببرن داخل خونه ،ماهان رفت و برام یه چادر آورد که بتونم از ماشین پیاده شم... وارد خونه ماهان که شدیم ویدا و وحیده با صورتای سفید و مثل گچ شده من رو نگاه کردن... ویدا به خودش یه سیلی محکم زد و گفت:
- خاک بر سرم چه بلایی سرش آوردن...
مجید بهش گفت:
- خون خودش نیست... اتفاقی براش نیفتاده...
ویدا گریه کنان دست من رو گرفت و بردم به سمت حموم... وحیده هم مثل ابر بهار گریه می کرد و دیگه دلش نیومد بدن لرزون من رو نگاه کنه... تو کل مدتی که ویدا من رو میشست شبیه یه مجسمه به سرامیک سفید کف حموم خیره شده بودم و باورم نمیشد که با دستای خودم یه آدم رو کشتم...
ویدا خشکم کرد و حتی نفهمیدم چجوری لباس تنم کرد... وارد هال شدیم و من و نشوند روی کاناپه... گوشی موبایلش رو برداشت و به اون ناشناس که حالا می دونستیم کیه زنگ زد و گفت:
- اشرف خانوم فرشته الان پیش ماست... آدرسی که داده بودین درست بود... فکر نکنم بتونه باهاتون حرف بزنه... اجازه بدین حالش بهتر بشه...
قیافه هر چهار تاشون حسابی در هم و تو فکر بود... وحیده که همچنان داشت اشک میریخت اومد کنارم و سرشو گذاشت رو شونه هام... انگار همه شون دلشون برام سوخته بود... همه شون فهمیده بودن که شنیدن این همه حقیقت تلخ در مورد گذشته و اینکه آدم بفهمه کل زندگیش یه سناریو از پیش تعیین شده بوده چه ضربه بزرگیه... چند لحظه به چهره متفکر ماهان و بعدش به قیافه نگران مجید خیره شدم. حس آرامش و امنیت واقعی تو چشمای مجید بود. حس یه آزادی مطلق... به سختی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق خواب ویدا و روی تخت دراز کشیدم... وقت ترکیدن بود و دیگه نتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم. گریه ای که بیشتر شبیه زجه بود یا شایدم فریاد. یه فریاد غمگین و غریبانه... انگار همه شون فهمیده بودن که نباید وارد اتاق بشن و باید بذارن به حال خودم باشم و با همه وجودم فقط فریاد بزنم...
نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی که بیدار شدم همچنان سرم درد می کرد و گیج میزد... هوا روشن بود و متوجه شدم که ساعت هشت صبحه... مجید روی کاناپه خوابیده بود. ویدا و وحیده گوشه هال. خوب که دقت کردم دستای هم رو موقع خواب گرفته بودن... ماهان تو آشپزخونه بود که به آرومی بهم گفت برم پیشش. صندلی رو برام کنار زد که بشینم روش و بعدش برام یه چایی عسل درست کرد و گذاشت جلوم... خودش هم نشست و خط نگاهش به سمت میز بود... بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا حاضر شدی که بهم کمک کنی؟؟؟
سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد... می تونستم توی نگاهش ذره ای محبت و دل سوزی رو حس کنم... فکر می کردم بگه که چون ویدا بهش اصرار کرده حاضر به کمک شده اما گفت:
- تو لیاقتش رو داشتی و بیشتر از تو اون مرد لیاقتش رو داشت...
به خاطر ضعف مجبور بودم چند لقمه ای صبحونه بخورم . ماهان هم دیگه سکوت کرد و خط نگاهش مجددا رفت سمت میز... بقیه کم کم بیدار شدن . حالت همه شبیه طوفان زده ها بود که حالا صبح آرامش بعد طوفانه... مجید گیج تر از همه رو کاناپه نشسته بود و حسابی تو فکر بود. ویدا و وحیده در سکوت مشغول جمع و جور کردن و مرتب کردن خونه شدن. رفتم رو کاناپه جلوی مجید نشستم. انگار همه شون متوجه شدن که میخوام با مجید حرف بزنم. ماهان به بهونه چک کردن اطراف خونه رفت بیرون. ویدا و وحیده هم رفتن داخل اتاق خواب...
نمی دونستم چطوری باید شروع کنم. درسته که توی نامه خلاصه جریان رو گفته بودم و از مجید کمک خواسته بودم اما نوشتن خیلی راحت تر از حرف زدنه. دستام رو بین پاهام گذاشته بودم و به هم فشارشون می دادم و چند بار آب دهن قورت دادم... سعی کردم به خودم مسلط باشم...
- نمیخوای سوال پیچم کنی؟؟؟ بیشتر بدونی؟؟؟ کثافتی که جلوت نشسته رو بیشتر بشناسی؟؟؟
سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد. تنها چشمایی تو دنیا بود که هیچ پیچیدگی ای نداشت. صاف و ساده مشخص بود که چقدر سر در گم و غمگینه... شاید همون قدر که من هر لحظه فشار بیشتری برای کشتن سعید بهم وارد میشه ، به اونم برای دیدن این صحنه فشار وارد شده و نمی تونه هضمش کنه. من از دنیای پاک و قشنگی که داشت یه دفعه وارد دنیای کثیف و پیچیده خودم کردمش. احتمال این رو میدادم که ماهان نخواد بهم کمک کنه و به یه مرد مورد اطمینان نیاز داشتم. حالا که این قیافه سردرگم و غمگین رو می دیدم ، از تصمیمم پشیمون بودم... شاید حقم بود هر بلایی که تو ذهن کبری بود سرم بیارن. شاید حق اشرف بود که اینجوری کمی سزای اعمالش رو ببینه. شاید حقم بود تو اتاقی که به دنیا اومدم مثل یه حیوون بمیرم... مگه من چه ارزشی دارم در برابر دل دریایی مجید... نگاهم می کرد و هچی نمی گفت... دیگه توانی برای کنترل اعصابم وجود نداشت. با همه زوم سرش جیغ زدم...
- د حرف بزن مجید... یه چیزی بگو... داری دیوونم میکنی... به آدم خائنی که کل زندگی رو به گه کشیده یه چیزی بگو...
اشک تو چشماش جمع شد و چشماش به لرزش افتادن... انگار اونم مقاومتی برای مخفی کردن بغضش نداشت... انگار اونم اینقدر شکسته بود که دیگه جایی برای ترمیم نداشت...
- چی بگم فرشته؟؟؟ توقع داری چی بگم؟؟؟ از روزی که دوستات نامه تو رو بهم رسوندن و این چند روز که باهام صحبتایی در مورد گذشته تو کردن تو شوکم فرشته... این چند روز خیلی بیشتر از این چند سال داغون شدم... همیشه فکر می کردم که تصمیم درستی گرفتی... بعد از صحبتای حسام بهت حق دادم که برای همیشه از اون خراب شده لعنتی فرار کنی... از نظر من تو هیچ وقت خائن نبودی و نیستی فرشته. من الان جلوی خودم یه خائن کثافت نمی بینم. من نیومدم اینجا که ازت طلب داشته باشم... برعکس اومدم که ازت معذرت بخوام. دختری که روی سکوی جلوی خونه دیدمش و به زندگی سخت من رنگ و بو داد، انگیزه داد، هدف داد. اما من نفهمیدم که چه بلایی داره به سرش میاد. جلوی چشمام بود و من فکر میکردم که میشناسمش و از همه رنج ها و درداش خبر دارم اما ندیدم که جلوی چشمم چطور داره ذره ذره نابود میشه... تو خائن نیستی فرشته، تو کثافت نیستی فرشته. تو یه آدمی مثل همه آدمای این دنیا. تو هیچ کدوم از اتفاقایی که افتاده مقصر نیستی. این دنیای لعنتی مقصره فرشته. من مقصرم که گذاشتم رفتم و به تصمیمت اعتماد کردم و فکر کردم مسیر خوشبختی تو همون آدم توی پارکه... می دونی دیشب دیدن تو توی اون وضعیت با من چیکار کرد؟؟؟ همیشه فکر میکردم وقتی که برگشتم مکانیکی و صندلی خالی رو دیدم یه بخشی از من مرد اما این دیشب بود که همه روحم تیکه تیکه شد و مرد... من حق نداشتم برم و تو رو به حال خودت بذارم... معذرت میخوام فرشته. این منم که بهت خیانت کردم...
بغض مجید کاملا تبدیل به گریه شده بود... میخواستم منفجر بشم. میخواستم تا هر چقدر که جون تو تنمه جیغ بزنم و خودمو تیکه تیکه کنم... اومدم حرف بزنم که مجید نذاشت...
- هیچی نگو فرشته... خواهش میکنم هیچی نگو...
از جام بلند شدم... هق هق گریه اَمونم رو بریده بود... رفتم کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش. سرم رو جایی گذاشتم که رویای گذشته من بود... دستش رو روی سرم حس کردم که به آرومی نوازشم می کرد... خدایا اگه هستی من رو همینجا خلاص کن... تو آغوش مجید خلاصم کن و تموم کن این کابوس لعنتی رو...
شب همگی سر میز شام بودیم که وحیده ازم پرسید:
- برنامه ات چیه فرشته؟؟؟ نقشه بعدی چیه؟؟؟
- فعلا هر کاری میکنم پارسا رو پیدا نمی کنم... گوشیش خاموشه...
- فکر کنم کار اشرفه... وقتی که از تصمیمت با خبر شد گفت که با پارسا تماس میگیره و بهش میگه که چه مشکلی داره و چه خطری بزرگی برای فرشته است...
- بره بمیره اون اشرف... بزدل روانی...
- اونم مثل ماها از هیچی خبر نداشته فرشته... وقتی که فهمیده تو پیش پارسا هستی شک کرده. انگار تو همه این مدت تنها کسی بوده که از بیماری پارسا خبر داشته و بعد از فهمیدن جریان پریسا و ارغوان و بعدش هم گم شدن رئیس و با خبر شدن از وجود تو توسط ایدا ، مطئمن شده که تو به همه اینا ربط داری و ترجیح داده به عنوان یه ناشناس بهت کمک کنه تا اینکه مستقیم بهت بگه کی هست و اوضاع رو برات خطرناک تر کنه... اونم برای تو که تا حقیقت رو نمی فهمیدی بیخیال نمیشدی...
- دیگه هیچ کدوم از فکراش و معادلاتش برام مهم نیست وحیده... اگه یک درصد هم صحبتای کبری در مورد اشرف درست باشه ،منم ترجیح میدم که بره به درک... اگه بازم تماس گرفت همین رو بهش بگین...
- با کبری میخوای چیکار کنی؟؟؟
- برای همیشه تکلیفم رو باهاش روشن میکنم... اگه تو چند روز آینده پارسا پیداش نشد، خودم مستقیم باهاش حرف میزنم...
- اگه پارسا پیداش نشد چی؟؟؟ میخوای بگردی پیداش کنی؟؟؟ کاری با روی بدش که خودش هم ازش خبر نداشت و حتی یادش نیست که چه کارایی باهاش کرده ندارم اما همون روی خوبش هم کم بلا سرت نیاورد...
حتی ماهان خونسرد هم بعد شنیدن این سوال بهم نگاه کرد که چه جوابی میدم... مجید سرش پایین بود و دستی که قاشق رو داشت به سمت دهنش می برد متوقف شد... حتی نگاه پر استرس ویدا رو می تونستم حس کنم... چطور میتونم بهشون بگم که با وجود همه اینا هنوزم نگران پارسا هستم و دوستش دارم. چطور می تونم از این احساس لعنتی که هیچ دلیل و منطقی نداره خودمو خلاص کنم... بعد چند دقیقه سکوت بدون اینکه به کسی نگاه کنم گفتم:
- دلیلی برای اینکه دنبالش بگردم ندارم... شاید لازم باشه یه مدت گم بشه و به خودش و گذشته فکر کنه...
وحیده خیلی زیرکانه موفق شد اون چیزی رو که میخواست در حضور مجید از دهن من بکشه بیرون و خودش خوب می دونست که ته دل من چی داره میگذره... رو کرد به مجید و گفت:
- شما چی آقا مجید؟؟؟ بعد تموم شدن این جریان میخوای بذاری بری؟؟؟
- من دیگه جایی نمیرم مگه با فرشته... نظر خودش هم اصلا مهم نیست در این مورد...
با نگاه جدی رو به مجید اومدم حرف بزنم که باز نذاشت...
- بسه فرشته... تصمیای احساسی در مورد همدیگه بسه... قضاوت کردن همدیگه بسه...
هر چی با پارسا تماس گرفتم گوشیش خاموش بود و از طرفی دیگه بیشتر از این نمیشد صبر کرد و وقت تعیین تکلیف با کبری بود... هر چهار تاییشون تصمیم گرفتن که همراه من بیان و اصرار من بر اینکه میخوام تنها باشم فایده نداشت... توی خونه خودم قرار گذاشتیم... درونم غوغا بود اما با همه وجودم ظاهر خودمو حفظ کردم و می دونستم که فعلا باید قوی باشم...
کبری وسط نشسته بود و بقیه اطرافش... قیافه اش هنوز مصمم و قاطع بود، همچنان خودش رو برنده می دونست. به هر حال همه مدارک علیه من و پارسا بود، البته از نظر خودش. نگاه همه شون مغرور و پر از اعتماد به نفس بود... درسته که همین چند شب پیش من اسیر اونا بودم و همه چی حاکی از سرانجام نقشه اونا داشت اما تک تک لحظات اون شب لازم بود تا اینکه من بتونم حالا جلوشون بشینم و حالا نوبت من باشه که ضربه خودم رو وارد کنم... به وحیده اشاره کردم که همه چی رو براشون بگه...
از اینکه با کمک سیا یه گوشی عین گوشی خودم تهیه کردم و از طریق یکی از دوستاش که هکر بود، موفق شدم هر پیام و سابقه تماس با هر تاریخی که دلم میخواد رو توی این گوشی بریزم... این یعنی خیالتون راحت ، من تنهام...
تیر خلاص رو وحیده با دادن لپ تاپ پریسا به دست کبری زد. وقتی که داشتن فیلم کل اتفاقای اون شب رو می دیدن حسابی قیافه هاشون دیدنی و جالب شده بود... کی میخواست بفهمه که من به محض ورود به ویلا و موقع نگاه کردن به قاب های عکس موفق شدم دوربین مخفی ای که بازم سیا برام جور کرده بود رو توی شمعدونی کار بذارم. تصاویر کل اتفاقا و صحبتای اون شب مستقیم برای وحیده فرستاده میشد... قیافه کبری بلاخره از اون وضعیت خونسرد در اومد و بیشتر شبیه یه آدم عصبانی شد... این همه سال زحمت و صبر در کمتر از یک ساعت به باد رفته بود... البته از نظر من یک ساعت نبود ، نتیجه کل عمر بر باد رفته من بود... به چشماش خیره شدم و حقش بود که اونم بدونه چجوری به اینجا رسیدیم... همه انرژیم رو جمع کردم که محکم باشم...
- تعجب می کنم از این همه تعجب کردن شما. از چی تعجب می کنین؟؟؟ اتفاق خاصی نیفتاده. من فقط درسایی که یادم داده بودین رو به خوبی پس دادم. من فقط یه شاگرد خوب بودم. همه چی تا روزی که من رو توی زیر زمین کشوندین طبق نقشه شما پیش رفت و من یه بازیچه خوب تو دست کویر یا آیدا جون بودم... اما همون تماس ناشناسی که اینقدر منتظرش بودین تبدیل شد به فرصت و برگ برنده من. اخطاری که در مورد پارسا داد و فهمیدم که پارسا یه بیمار روانیه... بعد از اینکه خیلی خوب در مورد بیماری پارسا تحقیق کردم ، مطمئن شدم که پارسا امکان نداره که بتونه این مورد رو از کسی مخفی کنه و همونجور که یه ناشناس از بیماریش خبر داره مگه میشه اطرافیانش یا حداقل یکی از اطرافیانش از این شرایط بی خبر باشن... چرا نخوام به این مورد شک کنم ولو اینکه اصلا پارسا تو این مسیر تنها باشه... اشرف ثابت کرد که به همون مکاری و حیله گری ای هست که شما گفتین و با گفتن مریضی پارسا من رو وادار به فکر و مرور غیر محتمل ترین احتمالات کرد... چطور می تونم بفهمم که کی پشت پرده است و چطور میشه که خودش رو نشون بده بلاخره؟؟؟ تعجب نکنین ، خودتون یادم دادین. خودتون هنرپیشه درجه یک بودن رو یادم دادین... من همچنان مشغول بازی خوردن بودم اما با این فرق که بهش آگاهی داشتم... مثل همون فرشته قابل پیش بینی عمل کردم و با ادامه چت با کویر برای اینکه مثلا شک نکنه ، بهتون اجازه دادم که فکر کنین همچنان براتون قابل پیش بینی هستم... شما نفهمیدین که من از بیماری روانی پارسا با خبرم و کبری جون با افتخار و موقع تعریف داستان قشنگش فکر کرد خودش اولین بار این راز رو داره بهم میگه و حتی خبر نداشت که آمنه به تنها ترین خواهرش بیماری پسرش رو گفته بوده... فقط فکر کردین وارد زیر زمین شدم و فکر کردم که پارسا عامل این همه اتفاقاته... البته این قسمت که از بیماری پارسا با خبر شدم رو باید مدیون اشرف باشم و البته حرکت مناسب و دقیق خودم... باید خودمو با پای خودم تسلیم آدم یا آدمای پشت پرده می کردم ،به بهونه اینکه با پارسا صحبت کنم ، اونم تو یه مکان مخفی و جایی که فقط یه بار حق داشتم پامو توش بذارم... شانسم رو امتحان کردم و طبق احتمالی که دادم بلاخره آدم پشت پرده خودش رو نشون داد... ویدا که به نظر شما دیگه دوست من نبود ،چندین روز پیش رفت پیش مجید و ازش کمک خواست و نامه من رو بهش رسوند. وحیده بعد از ورود من به ویلا، با شماره ناشناس تماس گرفت و گفت اگه واقعا فرشته برات مهمه بدون که الان در خطره و هر کسی که هستی باید بلاخره خودتو نشون بدی... بزرگ ترین اشتباه شما این بود که فکر کردین اشرف رو کاملا میشناسین و اینکه من کاملا تنهام. یا شاید بزرگ ترین اشتباه شما این بود که مغرورانه فکر می کردین من رو کاملا میشناسین... نیازی به توضیح بیشتر نیست و بعد از حرفای من بهتر می تونین به اشتباهات خودتون پی ببرین... حالا هم معامله شفافه. کمتر از 48 ساعت همه تون از این شهر میرین. اون پنج نفر و جسد سعید نباید دیگه تو اون ویلا باشه و هر بلایی که میخوایین سرشون بیارین برام مهم نیست... هر کسی که اینجا کنار من نشسته این فیلم رو داره و اگه بو ببره که جاده خاکی زدین، این فیلم درجا روی میز بازپرسه... اون وقت میتونی آینده درخشانی که برای بچه هات در نظر گرفتی رو توی زندان برآوردش کنی. اونم خانوادگی و دسته جمعی...
از جام بلند شدم و آخرین نگاه رو به چشمای عصبانی کبری کردم و لحظه خارج شدن از خونه ،حالا نعره عصبانیت اون بود که تو خونه پخش شد...
چندین روز گذشت و هر چی به گوشی پارسا تماس گرفتم ازش خبری نبود... اشرف اصرار داشت با من صحبت کنه اما هیچ دلیلی برای صحبت باهاش نداشتم و به ویدا گفتم بهش بگه بره به درک... متاسفانه حدسم درست بود و پارسا گم شده بود. هیچ ردی ازش نبود...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#94
Posted: 1 Apr 2017 20:45
ادامه قسمت ٦ ( پايانى)
توی بنگاه بودم و معامله فروش خونه رو تموم کردم... بقیه اسناد و مدارک که به نام پارسا بود و از وکیلش گرفت بودم رو دادم به ماهان که اگه یه روزی پیداش شد بهش بده... اما خونه خودم رو فروختم و خوب می دونستم که دیگه وقت رفتنه... کبری این همه سال صبر نکرده که حالا به این راحتی پا پس بکشه. با بودنم جون بقیه رو تو خطر مینداختم. من اینقدر از همه شون مدرک جمع کرده بودم که خیالم راحت باشه که جرات نمیکنن طرف ویدا یا وحیده برن. اما احتمال اینکه بخوان باز من رو غافلگیر کنن خیلی زیاد بود... آخرین نگاه رو به خونه کردم و با چند قطره اشک از خونه اومدم بیرون... مجید بر خلاف اصرارم که دوست نداشتم پیشم بمونه ،دم در منتظر بود...
شاید داشت به رویای دور دستهاش که دلش می خواست با من بره جایی که هیچ کسی مارو نشناسه می رسید... واقعا هم همین طور بود و تصمیم داشتم جایی برم که تا آخر عمرم یه ناشناس باقی بمونم... وارد ماشین که شدم یه مردی با یه صدای خیلی محزون دکلمه می کرد :
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کُشِ روزَش تاریک
که به جان هم، نشناخته، انداخته اند
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار
زرد ها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی، رنگ نیانداخته بیهوده به دیوار
صبح پیدا شده اما، آسمان پیدا نیست
گرته روشنیِ مُردۀ برفی ، همه کارش آشوب
بر سر شیشۀ هر پنجره بگرفته قرار!
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کُشِ روزَش تاریک
که به جان هم، نشناخته، انداخته اند
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار...
پایان
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 186
#95
Posted: 28 Apr 2017 21:34
غرق در خیانت (۱)
داستان "غرق در خیانت" واقعی نیست. کاملا مجزا از بقیه داستان هام بوده و اگه احیانا تشابه اسمی با شخصیت های داستان های قبلی من به وجود اومده، کاملا اتفاقیست. لطفا همدیگه رو قضاوت نکنیم... آرزوی عزت دارم برای همه شیوا
با حوصله داشت داخل یک دفتر بزرگ، یه چیزایی می نوشت. مقنعه سرمه ای رنگش با یه چادر سیاهِ رنگ و رو رفته ، پوشیده شده بود. سرش رو آورد بالا ، خیلی جدی از من چند تا سوال در مورد مشخصاتم پرسید. با اینکه ماموری که منو بهش تحویل داده بود یک برگه حاوی مشخصات کامل من رو بهش داده بود اما بازم از خودم چند مورد رو پرسید. همچنان دفتر تو دستش بود .از جاش بلند شد و بهم گفت تا همراهش برم. از سالن کوچیکی که داخلش بودیم خارج و وارد یک اتاق دیگه شدیم. در و پشتمون بست. دفتر رو گذاشت روی میز گوشه اتاق. اومد طرف من. دستبندم رو باز کرد. رفت سمت میز و هم زمان با یه لحن تحکم آمیزی بهم گفت: لخت شو...
فکر کردم اشتباه شنیدم اما برگشت و بدون هیچ احساسی حرفش رو تکرار کرد... امروز اینقدر روز بدی بود که فقط همین رو کم داشتم. از بس اشک ریخته بودم و هق هق زده بودم دیگه نفسی برای گریه کردن نداشتم. با درموندگی نگاش کردم و امیدوار بودم بیخیال دستوری که داده بشه. نگاهش رو کمی جدی تر کرد و با لحن محکم تری گفت: خیلی خوش شانسی که شیفت امروز بازداشتگاه منم دختر، اگه خانوم واحد بود اینجوری ازت نمی خواست. لخت شو تا بگردمت و بفرستمت داخل. هنوز شام نخوردم و حسابی گشنمه... با صدای درمونده و غمگین بهش گفتم: نمیشه همینجوری بگردین؟؟؟ لحن صداش خشن شد و گفت: نخیر نمیشه دختر. من حوصله ندارم یه چیزی با خودت ببری اون تو و یه بلایی سر خودت بیاری. به زبون خوش لخت میشی یا نه؟؟؟ لحن خشنش تاثیر داشت. با دستای لرزون و به آرومی شال روی سرم رو برداشتم و انداختم زمین. دکمه های مانتوم رو باز کردم و کامل درش آوردم. زیرش فقط یه تاپ زرد داشتم که اونم درش آوردم و بعدش شلوار جینم رو درآوردم. حالا فقط با شرت و سوتین جلوش وایستاده بودم... با اخم گفت: اینا هم در بیار... بر خلاف تصورم دوباره اشکام ناخواسته شروع کردن به اومدن. با گریه و در حالی که اشکام قطره قطره میریخت کف اتاق، سوتین و شرتم رو درآوردم... اومد سمت من. اول دقیق و کامل لباسام رو گشت و بعدش هم دستشو برد بین پاهام و شکاف کُسم رو لمس کرد. یه دور ازم خواست بچرخم و نهایتا بهم گفت: لباساتو بپوش...
اتاق یه در دیگه داشت که وارد یه پاگرد میشد. یه پاگرد سیمانی و تیره و کثیف... یه در آهنی تیره رنگ رو باز کرد و بهم گفت: برو داخل... کمی مکث کردم برای وارد شدن و همین باعث شد که بازوم رو به محکمی بگیره و حالت پرت کردن منو هول بده داخل. به عنوان یک زن دستای قوی ای داشت و جای دستش روی بازوم تا چند لحظه درد می کرد. بعدش هم داد زد: افخمی نیم ساعت دیگه بیا شام و تحویل بگیر. یه صدای فریاد از داخل بازداشتگاه جوابش رو داد: چشم خانوم...
یه راهرو حدودا طولانی و عریض بود که تو اطرافش اتاق های بدون در وجود داشت که البته بعدا فهمیدم آخرش سمت چپ سرویس بهداشتی هستش و رو به روش یه اتاق هست که در داره...
چند قدم برداشتم که یه زن حدودا هم سن خودم جلوم سبز شد و گفت: به به ورودی جدید داریم. خوش اومدی خوشگله. چرا اینقدر درهمی؟ شانس آوردی شیفت امشب خانوم مشتاق بود وگرنه خانوم واحد حسابی از خجالتت در می اومد و بعد می فرستادت داخل...
از صداش متوجه شدم همونیه که گفت چشم خانوم... بهش توجهی نکردم. اینقدر سر درد داشتم و گیج و عصبی بودم که حد نداشت. همه وجودمو ترس و وحشت گرفته بود. به آرومی قدم زدم و تو هر اتاق که دقت کردم یه چند نفری بودن. بوی گندی که فضای بازداشتگاه میداد و در دیوار کثیف و بد رنگ اونجا باعث شد چند تا عوق بزنم که اون زنه خندش گرفت و همچنان داشت به من نگاه می کرد... اومدم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و گفت: همه بار اول که میان دنبال یه اتاق می گردن که تنها باشن. دو تا راه داری. یا اینکه اتاق کنار سرویس بهداشتی بری که باید موکت خیس و کثافتش رو تحمل کنی و از بوش تا صبح بالا بیاری یا اینکه وحشی بازی در بیاری و به خانوم مشتاق بگم بندازت تو اتاق انفرادی و حسابی تک و تنها خوش بگذرونی که البته اونجا هم همچنان بوی لذت بخش دستشویی باهاته. راستی میتونی همینجا روی موزاییک وسط راه رو هم باشیا اما احتمالا چپ و راست بچه ها نمی بیننت و حسابی لگد مال میشی...
نگاه پیروزمندانه ای به قیافه درمونده و وحشت زده من کرد و منتظر جوابم بود... بغضم رو قورت دادم و با صدای خیلی آرومی بهش گفتم: کدوم اتاق برم؟؟؟ لبخندش به پوزخند اعصاب خورد کنی تبدیل شد و گفت: حالا شدی دختر خوب. به خاطر همین می برمت اتاق خودم که موکتش از همه تمیز تره و تازه خلوت تر هم هست... دستم رو گرفت و بردم داخل اتاقی که کنارش وایستاده بودیم رو به سندلی که پام کرده بودم کرد و گفت: او او چه سندل خوشگلی ، از اون مایه دارا هستیا از لباستم مشخصه. حالا درش بیار. نبینم با این چیزا بیای تو اتاق... دو نفری وارد اتاق شدیم واقعا راست میگفت اتاق از جاهای دیگه به نظر تمیز تر میومد. ازم پرسید : حالا چیکار کردی که گرفتنت؟؟؟ بهش جوابی ندادم و نگاهم رفت سمت دو تا دختره که جوون تر از ما بودن و با پوزخند داشتن سر تا پای منو نگاه می کردن. نزدیک بود از بوی گندی که از سمتشون به بینیم میخورد ، بالا بیارم... سعی کردم به خودم مسلط باشم و رفتم گوشه اتاق و چند دقیقه ای نشستم و از اینکه این جور روی من زوم کردن و دارن نگاه میکنن عصبی شدم. به سمت دیوار دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم. بر خلاف تصورم که فکر میکردم اصلا خوابم نبره اما از خستگی روز افتضاحی که داشتم ، هم زمان با اشک ریختن خوابم برد...
نمی دونم دقیقا چند ساعت خوابیدم اما با یه سر درد شدید بیدار شدم. چند لحظه طول کشید تا متوجه شدم کجام و همه چی یادم اومد. به سختی نشستم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که سر درد لعنتی رو بهتر تحمل کنم. متوجه افخمی و اون دو تا دختره شدم که گوشه اتاق در حال پچ پچ کردن بودن. وقتی من رو دیدن که بیدار شدم سکوت کردن و بهم خیره شدن. از نگاهشون خوشم نیومد. انگار با نگاهشون میخواستن تمام وجودم و پاره کن. از جام بلند شدم. به خاطر ضعف و افت فشار نزدیک بود از سرگیجه بخورم زمین اما با گرفتن دیوار خودم رو کنترل کردم. همچنان داشتن بهم نگاه می کردن. وقتی ضعفم رو دیدن هر سه تا شون به هم نگاه کردن و پوزخند زدن...
دستشویی بازداشتگاه کثیف و حال به هم زن بود. ولی مگه چارۀ دیگه ای داشتم. مشغول شستن صورتم بودم که متوجه حضور یکی کنار خودم شدم که اونم داشت دستش رو میشست... همین که نگاش کردم گفت: تو همون خانوم با کلاسه ای که میگن جدید اومدی؟؟؟ یه زن میان سالی رو دیدم که صورتش خیلی شکسته شده بود. ولی بین اون آدم های لاتی که توی همون چند ساعت دیده بودم، این یکی حداقل لحنش مودبانه بود. توی روزی که پر بود از توهین و بد رفتاری، این بهترین برخوردی بود که می دیدم... شیر آب رو بستم و بهش گفتم: من تازه اومدم اینجا، هنوز ادعای با کلاسی نکردم... لبخند ملیحی زد و گفت: لازم نیست ادعایی کنی و ظاهرت همه چی رو میگه. اینجا نهایتا سی نفرن و سریع حرفا می پیچه. الانم که می بینمت، مشخصه کلا بار اولت هست که میایی بازداشتگاه. هنوز چشمات پر از ترس و استرسه و رنگ و روت پریده. شنیدم که افخمی بردت تو اتاق خودش. برای یه تازه وارد بودن با افخمی و اون دوستای معتادش خوب نیست. بیا بریم پیش من. درسته که اتاق ما یکمی شلوغه اما به نسبت بقیه اتاقا بچه های بهتری اونجا هستن... داشتم نگاش می کردم و هنوز جوابی بهش نداده بودم که دستش رو دراز کرد و گفت: راستی من آذر هستم. اسم تو چیه؟؟؟ اونقدر نگاه و لحنش بهتر از افخمی بود که ناخودآگاه پیشنهادش رو قبول کردم. دستم و دراز کردم و باهاش دست دادم و بدون هیچ حرف دیگه ای همراهش رفتم و وارد اتاق شدم. طبق معمول همه نگاه ها برگشت سمت من. کلا با آذر شش نفر تو اون اتاق بودن که البته قیافه هاشون قابل تحمل تر از اون معتادا بود. بازم یه گوشه گیر آوردم و رفتم نشستم. آذر رفت و با یه بشقاب غذا برگشت...
- بیا بخور ، مشخصه ضعف کردی. غذای خوبی نیست اما اگه نخوری مریض میشی و کسی به دادت نمیرسه اینجا...
چند تا قاشق خوردم و هر بار نزدیک بود بالا بیارم و نهایتا نتونستم تحمل کنم و دیگه نخوردم... دوباره بغض کردم و اشکام سرازیر شدن که یه دختر جوون اومد کنارم نشست و گفت: سلام ، من نازنین هستم... با چشمای خیس از اشک نگاش کردم و هیچ جوابی بهش ندادم... آذر اومد و بشقاب رو برداشت و رو به نازنین گفت: بذار تو حال خودش باشه. شب اول خودت یادت نیست. بیرون اتاق و تو راه رو خوابیدی و از صدای گریه ات هیچ کسی خوابش نبرد...
دوباره دراز کشیدم و به سمت دیوار خودمو مچاله کردم... بعد از چند دقیقه با صدای افخمی به خودم اومدم که داشت با آذر حرف میزد...
- این دختره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
- دلش میخواد اینجا باشه. به تو ربطی نداره...
- آذر چند وقته حسابی رو مخ من هستیا، اول خودم بردمش تو اتاق خودم. الانم مثل بچه آدم میفرستیش بیاد پیش من...
- افخمی برو پی کارت. خودش خواسته بیاد پیش من. از ریخت معتاد خودت و اون دو تا دوست معتاد تر از خودت خوشش نیومده. میری پی کارت یا نه؟؟؟
- باشه ، باشه ، من تو رو درستت میکنم. خیلی داری پا تو کفش من میکنی... آهای دختری که مثل باز جوجه ها خوابیدی، تو هم درستت میکنم. حالا ما شدیم معتاد و از ریخت ما خوشت نمیاد؟ آره؟؟؟ درستت میکنم...
هم زمان که داشت غر میزد و تهدید می کرد، رفت... از تهدیش ترسیدم و سریع نشستم و رو به آذر گفتم: چرا از طرف من بهش گفتی از ریختشون خوشم نیومده؟؟؟ آذر لبخند معمولی ای زد و گفـت: نترس، خودت هم میدونی دروغ نگفتم و تو پیش اونا جات مناسب نبود. در ضمن هیچ غلطی نمی تونه بکنه. چون واحد بهش چند تا مسئولیت داده و ازش داره خر حمالی می کشه ، فکر میکنه خبریه. تو نگران نباش. جات پیش من امنه و نمی ذارم کسی اذیتت کنه...
نازنین باز پاشد و اومد نزدیک و گفت: راست میگه ، از آذر حساب می برن و فقط می خواست بترسونت. منم چند بار خواستن اذیت کنن که آذر نذاشت. بگیر راحت بخواب تا حالت بهتر بشه. بهشون فکر نکن. اگه اونجا بودی هی سین جین میکردن که جرمت چیه و چیکار کردی. حداقل اینجا آذر اجازه نمیده کسی سوال پیچت کنه، اونم شب اول... یکمی به چهره جفتشون نگاه کردم، دوباره پشتمو کردم و دراز کشیدم. اما حالا دیگه خوابم نمی برد و همه چی مثل فیلم توی ذهنم به نمایش در اومد...
سیزده سال قبل
از علی شماره موبایلش رو گرفتم و از هم خداحافظی کردیم... گلسا که با فاصله از ما راه می رفت، بعد از رفتن علی، سریع خودش رو به من رسوند و با لحن متعجب گفت: واقعا ازش شماره گرفتی؟! پس حامد چی؟! به اون چی میخوای بگی؟؟؟ بی حوصله بهش نگاه کردم و گفتم: لازم نیست چیزی بهش بگم. یه مدت بهش بی محلی میدم و خودش بیخیالم میشه... گلسا کمی اخم به نگاه متعجبش اضافه کرد و گفت: واقعا که کیمیا، واقعا که...
- وا چته گلسا؟ این چه طرز حرف زدنه؟؟؟
- تو باید بگی چته. ما همش دو ماهه وارد دانشگاه شدیم. همش دو ماهه از تالش اومدیم رشت. به همین راحتی یکی دیگه رو انتخاب کردی و حامد رو فراموش کردی؟! این همه پات وایستاد و هر کاری ازش خواستی برات انجام داد. اون عاشقته کیمیا. اگه بفهمه داری چیکار میکنی دیوونه میشه...
- تو نمی خواد سنگ حامد رو به سینه بزنی. من هیچ وقت عاشقش نبودم. اون فقط برام یه سرگرمی بود و نه بیشتر. در ضمن هر کاری برای من کرد همچین مفت و مجانی نبود...
- برات متاسفم کیمیا. فکر میکردم اگه باهاش رابطه داری به خاطر عشق و علاقه است. حالا انگار داشتی تن فروشی می کردی که سرت گرم بشه و یه سگ دست آموز داشته باشی. حالا هم انگار یه سگ بهتر گیر آوردی...
اومدم جوابش رو به تندی بدم که ازم جدا شد و سریع یه تاکسی گرفت و رفت... اعصابم از دستش خورد شد و می خواستم بهش زنگ بزنم و هر چی از دهنم در بیاد بهش بگم اما بیخیال شدم و پیش خودم گفتم ارزشش رو نداره. دختر دهاتی حالا داره منو سرزنش میکنه...
شب توی خوابگاه هر کاری می کردم خوابم نمی برد. همش تو فکر علی بودم و بلاخره گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم...
- سلام ، منم کیمیا. شناختی؟؟؟
- به به کیمیا خانوم. مگه میشه نشناسم. تا الان همش به فکرت بودم عزیزم. دیگه داشتم از تماست نا امید میشدم که بهم پیام دادی...
- به فکر من بودی یا به فکر چند نفر شیطون؟؟؟
- لطفا نزن این حرف رو. من آدمی نیستم که از هر دختری خوشم بیاد و شماره تلفن بهش بدم. مگه میشه آدم فرشته ای به زیبایی تو رو ببینه و به کس دیگه فکر کنه...
تا صبح به هم پیام دادیم و صحبت کردیم... از حامد خیلی با کلاس تر و با حال تر بود. بیشتر بلد بود چطوری قربون صدقه دخترا بره و زبون بریزه...
چند ماه از دوستی من و علی گذشت. بیشتر از علی خوشم اومد... چطور می تونستم با حامد مقایسه اش کنم. دیگه نه تنها حامد، بلکه از اون شهر هم دیگه خوشم نمی اومد. از هر چی شهرستان و محیط بسته است متنفرم و از وقتی که اومدم رشت انگار یه دنیای دیگه است و تا حالا هر چی زندگی کردم انگاری سرم کلاه رفته...
گلسا همچنان باهام قهر بود. دوست داشتم از رابطه ام و شرایطم با یکی حرف بزنم و غیر گلسا کسی نبود که باهاش صحبت کنم. بلاخره دلم رو زدم به دریا و بعد از کلاس رفتم پیشش...
- امروز با علی قراره بریم یه مهمونی...
- خوش بگذره...
- عه بس کن گلسا. داری حالمو به هم میزنی. خوبه حامد داداش تو نیست...
- نخیرم این تویی که داری حالمو به هم میزنی. به خودت یه نگاه بنداز. از وقتی که اومدیم اینجا چقدر عوض شدی. مثل این ندید پدیدا. مثل این تازه به دوران رسیده ها. خوبه که تو یه خانواده بسته نبودی. هر چی خواستی دم دستت بوده و هر جور خواستی گشتی. بابات برات کم نذاشت و کمبود مادرت رو همه جوره جبران کرد. توی مدرسه و محله همه آرزو شون بود که جای تو باشن. هیچ کمبودی نداشتی و اتفاقا فکر کنم مشکل همین باشه که بابات تو رو لوس و ننر بار آورده که هر رفتاری که دلت میخواد با همه میکنی. یه موجود خود خواه و از خود راضی هستی. یک بار نشد که بدون منت و مفت و مجانی به کسی محبت کنی و براش کاری کنی. من مشکلم فقط حامد نیست، بلکه خودمم دیگه از این همه رفتار مغرورانه و لوس تو خسته شدم. خودخواهی و خودبینی هم حدی داره کیمیا. تو داری همه رو مثل یه دستمال کاغذی میبینی. تا حالا شده به کسی بدون چشم داشت محبت کنی؟ بگو ببینم من چه استفاده ای برات دارم ،هان؟ من دیگه هیچ علاقه ای برای دوستی با تو ندارم. قبلنا یه جور تحملت می کردم و حالا هم اینقدر شبیه تازه به دوران رسیده ها داری رفتار میکنی که نمی تونم درک کنم. خوبه اومدیم رشت و اگه یه شهر بزرگ تر می رفتیم معلوم نبود چه کارای دیگه ای کنی. طفلک حامد از وقتی که جوابش رو نمیدی همش با من در تماسه. حداقل شهامت داشته باش و بهش بگو برای چی دیگه جوابش رو نمیدی...
- خب اگه اینقدر دلت براش میسوزه خودت بهش بگو...
- من هیچ وقت این کارو نمی کنم. من دلم نمیاد به همین راحتی دلش رو بشکونم. برات متاسفم کیمیا. از ته دلم برات متاسفم. تو با احساسات حامد بازی کردی، فقط برای سرگرمی خودت. حالا هم هر غلطی میخوای بکنی ، بکن. دیگه هم برات یه گوش شنوا برای شنیدن عوضی بازیات نیستم...
اعصابم از دست گلسا خورد شد و منم سرش داد زدم: به درک که دیگه نمیخوای با من دوست باشی. این منم بودم که تو رو تحمل می کردم. بچه دهاتی نفهم داره برای من پر رو بازی در میاره. منو بگو که خواستم باهات اشتی کنم که تنها نباشی. برو به جهنم...
چند ساعت بعد که سوار ماشین علی شدم ،طاقت نیاوردم و بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن. برای علی تعریف کردم که گلسا چه توهین هایی بهم کرده. البته جریان رو یه جوری گفتم که نه توش حامدی بود و نه علت اصلی بد خلقی های گلسا. ناخود آگاه یه جوری جریان رو گفتم که احساسات علی رو تحریک کنم. علی هم همون کاری رو کرد که می خواستم. ماشین رو زد کنار، سرم رو گذاشت رو شونه اش و دلداریم داد. بهم گفت که دیگه به گلسا فکر نکنم و فقط به عشق خودمون فکر کنم... همینطور که داشت آرومم میکرد ، نوازش دستش روی تنم رو حس می کردم. نوازشی که کم کم از روی مانتوم می رفت سمت سینه هام. وقتی دستش به سینه هام رسید به آرومی اونها رو چنگ زد و مالش میداد. وقتی دید که هیچ اعتراضی نکردم محکم تر چنگ زد و هم زمان لباش رو گذاشت روی گردنم... تاحالا یه همچین حسی نداشتم. ضربان قلبم اونقدر بالا رفته بود که صداش رو به خوبی می شنیدم. یه کشش و لذت خاصی نمی ذاشت هیچ اعتراضی بکنم. توی ذهنم فکرش رو می کردم که بلاخره کار به اینجاها بکشه. ولی می ترسیدم یکی مارو توی اون حالت ببینه. علی لبهاش رو از روی گردنم به سمت لبهام برد. بهش گفتم: اینجا نه علی تو خیابونه و یکی می بینه... از طرز نفس کشیدنش مشخص بود که چقدر تحریک شده و تن صداش کمی عوض شده بود. گفت: میشه بعد از مهمونی بریم خونه ما. هیچ کس خونه نیست و امشب تنهام... تو همون حال بهش یه لبخند ملیحی زدم. جوابم مشخص بود. علی با دیدن لبخند من خودش رو کنار کشید و حسابی خوشحال شد و ماشین رو روشن کرد...
اون شب جشن تولد یکی از دوستای علی بود . در کل مهمونی معمولی ای بود. از اینکه چرا یه لباس شیک تر تنم نیست عصبی بودم. از طرفی به یاد قولم به علی هم بودم. با اینکه از فکر تنها شدن با علی توی یه خونه غریب استرس تمام وجودم رو می گرفت ولی دلم خیلی می خواست اون لذتی رو که توی ماشین تجربه کرده بودم رو دوباره حس کنم. خیلی دوست داشتم اون مهمونی زودتر تموم بشه. باید یه جوری علی رو راضی میکردم تا بیشتر از این نمونیم. علی رو با چند تا چشمک و ناز و ادا تحریک کردم و اون هم از خدا خواسته یه بهانه ای تراشید و با هم از مهمونی بیرون زدیم...
یه راست رفتیم خونه علی. از دکوراسون و مبلمان خونه مشخص بود که اوضاع مالی خیلی خوبی ندارن. با دیدن آپارتمان یه کمی جا خوردم. فکر می کردم اوضاع مالی بهتری داشته باشن. توی این افکار بودم که علی اومد جلوم وایستاد و بدون مقدمه دستش رو دور گردنم حلقه کرد و دست دیگه اش رو گذاشت روی باسنم و لباش رو گذاشت روی لبام. ایندفعه محکم تر شروع به مکیدن لبام کرد. حالا نفس های من هم نا منظم شده بود و هر لحظه بیشتر تحریک میشدم. اون لذت توی ماشین با قدرت خیلی بیشتر برگشته بود. دستام رو بردم پشت کمرش و از اونجا زیر بلوزش، شروع به لمس کردن پوست عرق کردش کردم... بعد از چند دقیقه عشق بازی درست وقتی که هر دومون از خود بی خود شده بودیم، علی منو برد تو اتاق خواب خودش. هلم داد روی تخت یه نفره. همینطور که نفس نفس میزدم تمام لباسام رو در اورد و بعدش هم خودش لخت شد. حالا جفتمون لخت لخت بودیم. کنارم دراز کشیده بود. دستش با حرص و ولع روی همه جای بدنم کار میکرد. ولی هنوز کُسم رو لمس نکرده بود. شاید می ترسید. شاید فکر می کرد بهش اجازه نمیدم. برای یه لحظه دیدم بهم خیره شده. انگاری ازم اجازه می خواست. بوی نفسش رو روی صورتم حس می کردم. نمی تونستم از این همه لذت بگذرم. ناخوداگاه بدون اینکه بدونم چیکار دارم میکنم؛ از زیر زبونم در رفت و بهش گفتم: معطل چی هستی؟ دستش رو برد سمت کُسم به صورت دایره وار شروع به مالیدنش کرد. هر لحظه ترشحم بیشتر میشد. دوست داشتم چشمام رو ببندم و خودم رو کامل بسپردم بهش تا بیشتر لذت ببرم. همینکه چشمام بسته بود حس کردم انگشتش رو روی چوچوله هام برده و داره روی اون رو میمالونه. این کارش مستم کرده بود، اونقدر که متوجه نشدم خودش رو روم کشونده. حالا گرمای کیرش رو روی رون پاهام حس میکردم. چشمام رو باز کردم و به حالت اخطار بهش گفتم که هنوز پرده دارم. همینطور که خودم رو از زیر تنش بیرون می کشیدم، بهش گفتم : از پشت... در حین چرخیدن نگاهش رو دیدم. نگاهی که توش پر بود از شهوت و تعجب و کمی ترس. به پشت شده بودم که حس کردم با تف دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد و خیلی سریع کیرش رو نزدیک سوراخ کونم برد. قبلا بارها به حامد از پشت داده بودم. پس از نظر درد هیچ مشکلی نداشتم ولی دلیلی نمی دیدم که علی از همه چی مطلع بشه. باید یه کاری می کردم که شک نکنه. اگر شک میکرد ممکن بود دو دل بشه. پس نمی تونست اونطوری که میخوام بهم لذت بده. با اولین فشار روی کونم شروع به آخ و اوخ کردم. یه جوری وانمود می کردم که انگاری درد زیادی می کشم و هر کسی غیر علی بود حاضر به این کار نبودم. بعد از چند لحظه که مثلا حالم بهتر شد ، کونم رو کمی بالاتر دادم تا بهش بفهمونم که دستش رو هم زمان که داره میکنه برسونه به کُسم و باهاش ور بره... اون هم ناخوداگاه کاری رو که میخواستم کرد. با تسلطی که به همه جام داشت کاملا از خود بی خود شد و با شدت شروع کرد تلمبه زدن و هم زمان با حرص با کُسم ور رفتن... کمتر از ده دقیقه تلمبه زدن، گرمی آبش رو توی کونم حس کردم و از لذت احساس این گرمی خودم هم ارضا شدم... چون از قبل کونم رو تمیز نکرده بودم حسابی جفتمون کثیف شدیم و بعد از کمی استراحت رفتیم حموم... علی زیر دوش منو بغل کرد و گفت: مطمئنم تو خاص ترین و هات ترین دختر دنیایی. تو بی نظیری و حرف نداری. تا آخر عمرم میخوام تو رو داشته باشم و مطمئنم هیچ وقت ازت سیر نمیشم... منم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و منم تصمیم دارم تا آخر عمرم با هم باشیم و فقط لذت ببریم از هم...
با صدای نازنین از خواب بیدار شدم. برگشتم و بهش نگاه کردم. لبخند مهربون و چشمهای معصومی داشت. وقتی متوجه شد بهش خیره شدم کمی خجالت کشید و گفت: امروز پنج شنبه اس و روز نظافت. البته شما روز اولته ، لازم نیست کاری کنی. من خودم اگه کسی بهت کاری داد، به جات انجام میدم. راستی آذر خانوم گفت هر طور شده صبحونه بخوری وگرنه مریض میشیا...
به خاطر اینکه رو موکت خوابیده بودم همه تنم درد گرفته بود. بلند شدم نشستم. از کوفتگی جون نداشتم که وایستم. به دیوار تکیه دادم و هنوز تو شوک بودم. وضعیتی که توش بودم داشت من رو دیوونه میکرد... توی این افکار بودم که متوجه سر و صدای بیرون شدم. صدای افخمی رو می شنیدم که داشت به همه برای نظافت امر و نهی می کرد. نازنین اومد بلند بشه بره که ازش پرسیدم: نازنین دیروز ماشینی که من رو آورد اینجا شیشه های کاملا دودی داشت. جوری من رو آوردن که اصلا متوجه مکان اینجا نشدم. چرا؟؟؟ اینجا که منو آوردن دقیقا کجاست؟؟؟ تهرانه؟؟؟ چرا اینهمه پنهان کاری؟؟؟ برگشت و روبه روم نشست و گفت: خود تهران نیستیم، اطراف هستیم. البته اذر خانوم گفته. منم دقیق نمی دونم. فقط می دونم اینجا یه بازداشگاه حدودا مخفی یا شاید غیر قانونی هستش...
- برای چی مخفی؟؟؟
- برای اینکه هر جور دلشون بخواد بهمون سخت بگیرن تا اینکه به کارای کرده و نکرده اعتراف کنیم. آذر خانوم میگه اینجا قبلا برای جرایم سیاسی و امنیتی استفاده میشده و البته هنوزم بعضیا به همین دلیل اینجا هستن. بعضی پرونده ها هم به دلایل مختلف ، متهم رو میارن اینجا و هیچ کس دقیق نمی دونه دلیلشون چیه. خیلی باید مراقب باشیم. چون اینجور جاها هیچ کنترل قانونی ای روش نیست و بی صاحابه...
ته دلم از حرف نازنین لرزید و ترس ورم داشت. حسابی رفتم تو فکر که ادامه داد و گفت: قدیمی ترین آدمای اینجا افخمی و آذر خانوم هستن. افخمی آدم عوضی ای هستش و برای همین خانوم واحد مسئول داخل اینجا گذاشتش. طبق قانون یه متهم نباید این همه مدت طولانی تو بازداشتگاه باشه و باید تکلیفش روشن بشه یا آزاد بشه یا بره زندان و اونجا به مراحل پرونده اش رسیدگی بشه. اما اونایی که طولانی مدت می مونن رو برای روال قانونی چند روز می برن زندان که مثلا بگن کلا تو زندان بودن و بعد باز برشون می گردونن اینجا. چون توی زندان نسبتا امکانات هست و نمی تونن به کسی به این راحتی سخت بگیرن. اینجا هیچ امکاناتی نداره و هر کاری دلشون میخواد می کنن. باید خیلی محتاط باشی و بهونه دستشون ندی. فقط درگیر همون علتی باش که آوردنت اینجا. بیشتر باهاشون درگیر نشو که اذیتت میکنن...
حرفاش تموم که شد اومد یه چیز دیگه ای بگه که قورت داد... اما بلاخره طاقت نیاورد و گفت: شنیدم که به کسی نگفتی که برای چی اومدی اینجا. حتما دوست نداری بگی و حق هم داری. حداقل اسمت رو نمی خوای بگی؟؟؟
برای چند لحظه شرایط خودم یادم رفته بود و پیش خودم گفتم: این دختر که اینقدر ساده است و اصلا بهش نمی خوره آدم زرنگی باشه اینجا چیکار میکنه؟! صورت گرد با پوست سفید و صافی داشت. چشمای روشن و موهای موج دار قهوه ای روشن. تیپ و اندامش هم دخترونه بود... بهش گفتم: اسم من کیمیا ست... از جوابم خوشحال شد و دوباره خودش رو معرفی کرد و گفت: اسم من هم نازنین هستش و نازی صدام میکنن...
- چند سالته؟؟؟
- 18 سالمه کیمیا خانوم. میشه شما بگین چند سالتونه؟؟؟
- من 32 سالمه. در ضمن لازم نیست به من بگی کیمیا خانوم. همون کیمیا...
- چشم هر چی شما بگی. مشخصه خیلی خانوم متشخصی هستین. اینجا اکثرا یه جورین آخه. بعد از آذر خانوم شما دومین نفری هستی که من ازش خوشم اومده. آذر خانوم خیلی هوای من رو داره و نمیذاره کسی اذیتم کنه. حالا با هم میشیم سه تا و دیگه هیچ کس اصلا نمیتونه اذیت کنه مارو. راستی خیلی جوون تر و خوشگل تر از سنتون هستین...
بعد از گفتن جمله آخرش کمی خجالت کشید و لپاش قرمز شد. همچنان داشتم بهش نگاه می کردم که افخمی جلوی در اتاق ظاهر شد و گفت: آهای دختری خوردن و خوابیدن بسه. پاشو وقت نظافته. البته اگه ناخونای خوشگلت نمی شکنه... نازی رو بهش گفت: اسمش کیمیا ست. من خودم امروز جاش کار میکنم. روز اولشه و هنوز حالش خوب نیست. دیشب هم شام نخورد... افخمی با پوزخند رو به نازی گفت: بلاخره یه روزی آذر از اینجا میره و من یکی تو رو درست می کنم. باشه پس تن لشتو تکون بده جای کیمیا جون برو دستشویی رو تمیز کن... آذر از پشت سرش وارد شد و گفت: همیشه برای نظافت دستشویی سه نفر لازمه. یک نفر دیگه باهاش بفرست... افخمی با حرص گفت: چشم رئیس... نگاه خشمگین افخمی موقع رفتن موی تنم رو سیخ کرد...
تا ظهر همه درگیر نظافت بودن. به اجبار آذر چند لقمه ناهار خوردم و بازم نزدیک بود بالا بیارم. هنوز حالم بد بود و ته دلم همش دلشوره داشتم و از این ترس لعنتی داشتم دیوونه میشدم...
یک پنجره خیلی کوچیک بالای دیوار و یه جورایی چسبیده به سقف وجود داشت که از طریق اون میشد شب و روز رو حدس زد. مشخص بود که نزدیکای غروبه و من همچنان خیره شده به موکت کف اتاق نشسته بودم. بقیه داشتن با هم حرف میزدن و من اصلا دقت نمی کردم که دارن چیا به هم میگن. متوجه آذر شدم که اومد کنارم نشست و پشت سرش نازی هم اومد. دو طرف من نشستن و آذر گفت: نمیشه که همش تو فکر باشی. اینجوری خودت رو از بین میبری. باید خودتو با اینجا وقف بدی. اینجور که معلومه حالا حالا ها اینجا قراره نگهت دارن وگرنه امروز می بردنت. اگه دوست داری حرف بزن. بهت کمک میکنه که بهتر بشی و از این اوضاع در بیایی...
هیچ جوابی نداشتم که به آذر بدم و همچنان سکوت کردم. نازی گفت: میخوای بهت بگم برای چی اینجام؟؟؟ سرم رو چرخوندم سمت صورتش و نتونستم نگاه کنجکاوم رو ازش قایم کنم... صداش رو کمی آهسته کرد و گفت: به جرم فروش مواد مخدر. فکر میکنن من یه پخش کننده مهم هستم. یا اقلا با پخش کننده های مهم در ارتباطم... همچنان داشتم با کنجکاوی نگاهش می کردم که گفت: اینجا هیچ کسی نمی گه که گناهکاره. همه وقتی ازشون میپرسی چی کار کردی بلافاصله میگن هیچی. میدونی چرا؟ ترس. ترس از نفوذی های داخل بازداشتگاه. اونهایی که اون بالا این بازداشتگاه رو اداره میکنن خوب میدونن چطوری اینکارو بکنن. اونقدر تحت فشار قرارت میدن که وقتی یه آغوش باز میبینی، واسه خالی شدن هرچی میدونی بگی. اما باور کن من بی گناهم و الکی اینجام. هیچ وقت هم به کار نکرده اعتراف نمی کنم. آذر خانوم بهم یاد داده چطور مقاومت کنم و بلاخره بهشون ثابت میشه که من بی گناهم...
بعد از تموم شدن حرفش به آذر خیره شد و آذر با خنده بهش گفت: درست رو خوب یاد گرفتی. سرنیزه رو که زیر گلوت گذاشتن اگه سر تکون بدی و بگی آره گلوت پاره میشه. همش باید بگی نه! این تنها راهه. حالا تا خفه نشدی بگو... نازی خندش گرفت و گفت: آذر خانوم هم به جرم قتل اینجاست. اما بهش تهمت زدن و بی گناهه. نزدیک سه ماهه اینجا نگهش داشتن که اعتراف الکی کنه. آذر خانوم آدم قوی ایه و اونم زیر بار اعتراف دروغی نمیره...
حالا نگاه متعجبم برگشت سمت آذر و داشتم به یک زن که می تونست یک قاتل باشه نگاه می کردم. یک زن حدودا چهل ساله که اصلا بهش نمی خورد که کسی رو کشته باشه... به هر حال هر جرمی که داشتن اما پیش شون احساس خوبی داشتم، یه جور حس امنیت... شاید منتظر بودن که من هم صحبت کنم و علت اینجا بودنم رو بگم اما همچنان سکوت کردم و هیچی نگفتم. فقط رو به آذر گفتم: مرسی که داری ازم حمایت میکنی... با یک لبخند مهربانانه جوابم رو داد و اومد یه چیزی بگه که افخمی باز جلوی در ظاهر شد و با لحن مغرورانه ای گفت: آهای سوسوله ، خانوم واحد کارت داره عزیزم... نمی دونم چرا هر چی بیشتر می گذشت ، بیشتر از افخمی می ترسیدم و از این لحنش هم اصلا خوشم نیومد... اومدم بلند بشم که آذر دستم رو گرفت و گفت: هر چی بیشتر ضعف نشون بدی ، بیشتر اذیتت میکنن. قوی باش و نذار که ضعفت رو ببینن...
از در آهنی بازداشتگاه رفتیم بیرون و افخمی من رو به همون اتاقی هدایت کرد که روز اول خانوم مشتاق من رو گشت... در دیگه باز شد و یه خانوم دیگه که البته می دونستم همون خانوم واحد سخت گیر هست وارد شد... مثل خانوم مشتاق چادر سرش نبود اما همون رنگ مقنعه و مانتو تنش بود... چهرش به شدت خشن و ترسناک بود. یه صورت آرایش کرده مستطیلی شکل مردونه با ابروهای نازک. بینی عقابی و چشمای گرگ مانندش واقعا پر جذبه و ترسناک بود. اصلا لازم نبود که اخم کنه اما چنان اخمی رو صورتش بود که همه موهام به تنم سیخ شد...
افخمی با صدای لوس شده و مودب گفت: اینم سوسول تازه وارد. در اختیار شما خانوم... نگاه واحد رفت سمت افخمی و با لحن به شدت جدی بهش گفت: خفه شو و نیشت رو ببند. فعلا هم برو گورت رو گم کن... خنده رو لبای افخمی خشک شد و با لحن مودب تر گفت: چشم خانوم. هر وقت کارم داشتین فقط صدام کنین...
بعد از رفتن افخمی، واحد خیره شد به من. با قدم های آهسته بهم نزدیک شد و یه دور دورم چرخید. جلوم وایستاد و چون کمی قدش از من بلند تر بود سرش رو به سمت صورتم خم کرده بود... بدون مقدمه و چنان محکم یه کشیده زد تو گوشم که پخش زمین شدم...
- بلد نیستی سلام کنی؟ هان؟؟؟ یادت ندادن یا هنوز فکر کردی اینجا بیرونه که صاحب نداشته باشه و هر جوری که بخوای رفتار کنی. هان؟؟؟
از شدت درد صورتم رو با دستم گرفته بودم و نا خواسته اشکم سرازیر شد. ترسی که از دیروز همه وجودم رو گرفته بود بیشتر شد و داشتم سکته می کردم... با همون لحن خشن و جدی بهم گفت: پاشو وایستا... به خاطر یه سلام نکردن اینجوری داشت برخورد می کرد. اگه به حرفش گوش نمی دادم معلوم نبود چیکار کنه. خودم رو جمع و جور کردم و وایستادم. همچنان دستم روی صورتم بود...
- دستت رو بردار. با تو ام میگم بردار دستت رو. بخوام بزنم صدا میزم افخمی بیاد دستت رو بگیره و تا صبح میزنم تو گوشت. هیچ کسم نمیتونه هیچ کاری بکنه...
دست لرزونم رو به آرومی از روی صورتم برداشتم اما همچنان استرس داشتم که بازم شاید بی هوا بزنه. از ترس سرم هم به لرزش افتاده بود و همچنان داشتم اشک می ریختم... یه دور دیگه دورم قدم زد که همین کارش باعث میشد استرسم بیشتر بشه... باز جلوم وایستاد و بهم خیره شد...
- چیکار کردی که آوردنت اینجا؟؟؟
- ن ن نمیدونم ب ب برای چی منو آوردن اینجا. ه ه هیچ کاری نکردم...
پوزخند خاصی زد و گفت: که هیچ کاری نکردی و نمی دونی برای چی اینجایی. ماموری که تو رو آورد یکی از مامورای مهم سازمانه و هر پرونده رو الکی ای دستش نمیدن. ازم خواسته تا وقتی به حرف بیایی اینجا نگهت دارم. فکر کنم تا الانم متوجه شده باشی که هیچ صدایی از اینجا بیرون نمیره مگر اینکه من بخوام! درضمن میخوام در جریان باشی که من خیلی آدم صبوری نیستم و همینجور صبر نمی کنم که خود به خود به حرف بیایی. به نفع خودته که دهنتو باز کنی و شرایط رو بیشتر از این سخت نکنی. حرف کشیدن از تو برای من مثل آب خوردنه، کافیه بخوام. حتی انداختنت بین یه مشت خلافکار گرسنه که بدشون نمیاد یه دستی به سر و روی یه بچه سوسولی مثل تو بکشن. پس نذار اون روی سگم بالا بیاد...
همینجور با ترس داشتم نگاش می کردم که گفت: متوجه شدی چی گفتم یا نه؟؟؟ با سرم تایید کردم که بازم بی هوا و محکم تر زد تو گوشم و با فریاد گفت: وقتی ازت سوال می پرسم ، میگی چشم. مثل گاو برام سر تکون نده. انگار قبل از اعتراف کردن باید رو ادبت کار کنم. از این به بعد فقط میگی چشم. فهمیدی یا نه؟؟؟
دستم نا خواسته به خاطر درد شدید کشیده ای که زد رفت سمت صورتم و هق هق گریه ام هم بیشتر شد... با صدای لرزون و هم زمان با هق هق بهش گفتم: چشم... تن صداش رو آروم تر کرد و گفت: نشندیم... آب دهنم رو قورت دادم و بلند تر گفتم: چشم...
پوزخند خاص خودش رو زد. حالا می تونست مطمئن باشه اونقدر ازش می ترسم که اگه اسمشم بیاد خشکم بزنه. بعد رو بهم گفت: حالا میتونی بری گورتو گم کنی... اومدم از کنارش رد بشم که با دستش چنگ زد تو موهام و سرم رو کشید عقب. ناخونهای دست دومش رو توی گونه هام فرو کرد و صورتم رو ثابت نگه داشت. سرم از درد تیر کشید... صورت ترسناکش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت: عاشق شکستن موردهای سفتم. بهت قول میدم می شکونمت و لهت می کنم. ولی قبلش باید ادبت کنم. هنوز اولشه...
وارد بازداشتگاه شدم. افخمی بعد از دیدن وضعیت من خنده مسخره ای رو لباش نشست و گفت: جواب خانوم و دادی یا نه؟ حدس میزنم ندادی. فعلا برو بخواب که اولشه سوسوله خانوم...
خودم رو رسوندم دم در اتاق که آذر و نازی جفتشون بلند شدن و با نگاه نگران منو تا وقتی که نشستم همراهی کردن... طاقت نیاوردم و سرم رو گذاشتم رو شونه های آذر و شروع کردم گریه کردن. آذر با نوازش موهام سعی کرد آرومم کنه... اینقدر گریه کردم که خوابم برد...
ده سال قبل
یه سال دیگه از دانشگاه مونده بود. از همین حالا غصه ام گرفته بود که بعد از تموم شدن دانشگاه باید برگردم تالش و اصلا دیگه دوست نداشتم برگردم اونجا... یه تابستون گرم و شرجی بود که حسابی رو مخم بود. از همه چیِ اینجا متنفرم مخصوصا از آب و هوای همیشه مرطوبش... نظر پدرم این بود که بعد از لیسانس ادامه برم برای فوق اما از طرفی از درس خوندن هم خوشم نمی اومد و فقط به خاطر دوری از این خراب شده لعنتی درس می خوندم و حالا هم احتمالا باید به خاطر همین علت جون بکنم برای فوق لیسانس... دقیقا صندلیم رو گذاشته بودم جلوی کولر گازی و حسابی غرق در افکارم بودم که با صدای بابام به خودم اومدم...
- امروز زهرا خانوم اومده بود...
- چیکار داشت؟؟؟ بازم اومده بود فضولی؟؟؟
- اینجوری صحبت نکن دختر. اومده بود و در مورد تو حرف میزد...
- خب چی میگفت؟؟؟
- یه مورد خواستگار خوب برات معرفی کرد...
- هه هه این زهرا خانوم ول کن نیست. تازه تو که میگفتی شوهر نکنم و درسم رو ادامه بدم. من هنوز یه سال برای لیسانسم مونده و حالا صحبت از خواستگار میکنی...
- آره هنوزم میگم که اولویت درس خوندن و ادامه تحصیله. اما این موردی که معرفی کرد خیلی خوبه و نمیشه به همین راحتی ازش گذشت. از یه خانواده خیلی محترم و شریف هستن و در عین حال اصیل. خود زهرا خانوم بهشون گفته که تو تصمیم داری ادامه تحصیل بدی و قبول کردن. تازه فقط اجازه گرفتن که بیان خواستگاری و اگه خوشت نیومد بهشون جواب منفی میدی و خلاص...
- اوکی به زهرا خانوم، فضول محل بگو که بهشون بگه که بیان. به هر حال جواب من نه هستش و از همین حالا گفته باشم...
اسمش رامین بود. یه آدم خیلی لاغر که صورتش رو با یه عینک مسخره بزرگ پوشونده بود. مامانشم هنوز هیچی نشده با اون قربون صدقه رفتنهای بی معنیش رو مخم بود. از وقتی از تالش رفته بودم حتی از لهجه شمالی هم زده شده بودم. اینا هم با اون لهجه غلیظ شمالیشون بیشتر اعصابم رو خورد میکردن. فقط لحظه شماری می کردم که زودتر برن گمشن... مادر رامین گفت: دیگه وقتشه رامین با کیمیا خانوم یکمی خلوت کنن و حرفاشون رو با هم بزنن... با اکراه و با نگاه پدرم ،رامین رو تا تو اتاق خودم همراهی کردم... ازش خواستم بشینه رو صندلی و خودم نشستم رو تختم و خیره شدم به پنجره اتاق... یکمی من و من کرد و با خجالت شروع کرد حرف زدن...
حرفای حدودا تکراری ای که تو همه خواستگاری های رسمی و سنتی میگن. اما یه چیزی گفت که حسابی منو از این حال و هوا در آورد و مشتاقم کرد که با دقت بهش گوش بدم... رامین گفت که توی تهران زندگی و کار میکنه. از شغلش راضی بود و میگفت درآمد خوبی داره با همون درامد و البته کمک خانوادش تونسته یه خونه مناسب تو یکی از محله های آبرومند تهران بخره. بعد از گفتن همه اینها با یه حالت شرمندگی بهم گفت اگر بهش بله بگم باید باهاش تو تهران زندگی کنم. رامین خبر نداشت که این مورد برای من نه تنها مثبته بلکه کل نظرم رو نسبت به ازدواج باهاش عوض کرده. با یه سری سوال تونستم از زیر زبونش بکشم که خانوادش از اون چیزی که فکر میکردم و بابا بهم گفته بود وضع مالی بهتری دارن. این مورد می تونست من رو از این شرایطی که توش بودم بیرون بیاره. باید بیشتر فکر می کردم... بعد از رفتنشون ، بابام ازم نظر خواست و منتظر نه گفتن من بود. بهش گفتم که باید فکر کنم و بیشتر در موردشون تحقیق کنیم...
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#96
Posted: 28 Apr 2017 21:36
ادامه قسمت اول غرق در خیانت ۱
تا صبح خوابم نبرد و همه جوانب رو در نظر گرفتم. درسته که من دختر آزاد و یکی یه دونه بابام بودم و هیچ وقت سختی ای نکشیده بودم. اما پدر من نهایتا یه کارمند ساده بود و یه زندگی معمولی داشتیم. تنها مزیت من نسبت به بقیه تک بودنم بود که کمی شرایطم رو بهتر میکرد اما همیشه از کودکی رویای یه خانواده پولدار داشتن رو تو سرم می پروروندم... خیلی از دخترای محله رو میشناختم که نهایتا با یکی مثل بابای خودم ازدواج کرده بودن و یه زندگی معمولی داشتن و تازه بعضیاشون که ازدواج های ناموفق داشتن و بدبخت شده بودن... حالا شانس در خونه من رو زده و یه خواستگار پولدار برام اومده و از همه بهتر ، من رو تو این شهر لعنتی نگه نمی داره. من میشم خانوم یه خونه حسابی و اونم تو تهران... همه اینها به کنار نمی دونم چرا ولی ، هیچ وقت به عشق واقعی اعتقاد نداشتم و با چشمای خودم دیده بودم که اونایی که مثلا عاشق هم دیگه هستن چه زندگی های مسخره و خسته کننده ای دارن. من عاشق هیجان و لذت بودم. واسه من عشق و عاشقی یه بازی مسخره و بچه گانس. پیش خودم فکر کردم که بهتره این موقعیت رو از دست ندم. مطمئن بودم که اگه از دستش بدم بعدا حسابی پشیمون میشم... چند روز بعد به بابام اوکی رو دادم و خب اونم خوشحال شد. بابام از اول هم این مورد رو خیلی خوب می دونست. چون که حسابی در مورد رامین تحقیق کرده بود و متوجه شده بود که یه بچه درس خون مثبت بوده که حالا خانوادش دارن براش زن میگیرن... قرار بر این شد که فعلا فقط عقد و بعد از تموم شدن درس من ازدواج کنیم...
وقتی علی فهمید که برام خواستگار اومده و منم جواب مثبت دادم قبل از هر عکس العملی تعجب کرد و باورش نمی شد. بعدش هم عصبی شد و شروع کرد داد و بیداد کردن. به آرامش دعوتش کردم و بهش گفتم: من و تو برای هم دوستای خوبی بودیم اما الان من می خوام تشکیل خانواده بدم و آینده مو بسازم. ما به درد هم برای زندگی مشترک نمی خوریم و بهتره که به تصمیم من احترام بذاری... احساس می کردم دوره علی برام تموم شده. خیلی پیش خودم فکر کردم ولی حتی دیگه علاقه نداشتم باهاش سکس داشته باشم. زندگی مرفه تو تهران اونقدر برام شیرین بود که خیلی مهمتر از علی رو حاضر بودم براش از دست بدم. روی این حساب آخرین حرفم رو هم به علی زدم و ازش جدا شدم. برای یه لحظه وقتی که صداش توام با بغض شد دلم براش سوخت اما خوب می دونستم که علی نه کار داره و نه هنوز سربازی رفته. هیچ سرمایه و خانواده پولداری هم نداره که حمایتش کنن. چطور میتونم باهاش خوشبخت بشم. به نفع علی بود که با این جریان کنار بیاد و من رو فراموش کنه. بعد از آخرین دیدارمون علی چندین روز تمام سعی خودش رو کرد که من رو منصرف کنه. کلی برام چرب زبونی کرد و به خیال خودش با وعده وعید خواست نظرم رو عوض کنه ولی هر چی بیشتر می گذشت به تصمیم خودم برای ازدواج با رامین آفرین میگفتم و علی هم کاملا از چشمم افتاد. اون هم وقتی که فهمید عقد کردم دیگه کاملا نا امید شد و به ناچار کشید کنار...
به هر حال من و رامین دیگه رسما زن و شوهر بودیم و قرار بود تا آخر عمرم با این مرد زندگی کنم. باید از نظر احساسی بهش نزدیک بشم و کمک کنم که با هم یک زندگی خوب رو بسازیم. بیشتر که شناختمش متوجه شدم یه مرد واقعا مودب و با شخصیت و به شدت آرومه. اصلا اهل حاشیه نبود و البته خیلی هم به کارش علاقه داشت و تنها موردی بود که با علاقه و اشتیاق در موردش حرف میزد... برای عشق بازی به شدت خجالتی و نا وارد بود که بهم ثابت شد تو عمرش تا حالا حتی یک دختر رو هم تجربه نکرده. با اینکه خودم تجربه دوستی با دو تا پسر رو قبل از ازدواج داشتم اما حس خوبی داشت از اینکه یک پسر به معنای واقعی باکره باهام ازدواج کرده... این همه پسر هستن که هزار تا گه کاری میکنن اما موقع ازدواج دنبال حضرت زینب میگردن و یه دختر آفتاب و مهتاب ندیده. حالا هم یه دختر اگه اینجوری باشه به هیچ جایی بر نمی خوره. گذشته دیگه مهم نیست و آینده پیش روی منه. رویای یه زندگی خوب و عالی. این نقص رامین در مورد عشق بازی و بلد نبودن رفتارش با یک خانوم رو بعد از ازدواج درست میکنم...
یک سال گذشت و یه مراسم عروسی مجلل و محشر برام گرفت. که البته همه برنامه ریزی هاش و انتخاب های سالن و مسائل دیگه با خودم بود. رامین خودش خیلی ذوق و اشتیاقی برای مراسم عروسی نداشت... همه همسایه ها رو هم دعوت کرده بودم که ببینن من چه مراسم با شکوهی دارم و قراره با کی ازدواج کنم... آخر شب شد و موقع رفتن مهمونا که هر کدوم می اومدن و شخصا به من و رامین تبریک می گفتن... گلسا اومد جلوم و اول با رامین احوال پرسی کرد و تبریک گفت. بعدش هم رو به من یه پوزخند معنی دار زد و گفت: ایشالله خوشبخت بشی کیمیا جون... از لحنش خوشم نیومد و با بی محلی جوابش رو دادم. سعی کردم بهش فکر نکنم. در هر صورت من قرار نبود دیگه گلسا رو ببینم...
تنها مشکل ، جدایی از پدرم بود که با اینکه عادت داشتم به رفتن به شهر دیگه اما حالا که به عنوان یه زن متاهل داشتم ازش جدا میشدم. دلم گرفت و یاد سال هایی افتادم که با هم گذروندیم. اما چاره ای نبود و باید این مسیر رو طی کنم. من هیچ وقت این شهر رو دوست نداشتم و حالا موقعیت این بود که برای همیشه از اینجا برم و آزاد بشم... فقط چند قطره اشک به خاطر پدرم ریختم و سوار ماشین رامین شدم. به امید یک زندگی خوب و رویایی اشکهام رو پاک کردم و به صورت رامین لبخند زدم...
برادر کوچیک رامین که اونم تهران زندگی می کرد ترتیب چیدن وسایل خونه رو داده بود و فقط چند تا چمدون وسیله شخصی بود که با ماشین رامین با خودم به تهران بردم... وقتی که رامین وارد خیابون شد حسابی از محل زندگیم خوشم اومد. یه آپارتمان توی شهران تهران. کلید طبقه 5 رو توی آسانسور زد و متوجه شدم که تو هر طبقه دو واحد خونه وجود داره. دو تا چمدون رو گرفت تو دستاش و وارد خونه شد و منم اون یکی چمدون رو بلند کردم که در خونه رو به رویی باز شد و یه خانوم ازش بیرون اومد. من رو که دید با خوش رویی سلام کرد. منم از برخود گرمش خوشم اومد و بهش سلام کردم. از اینکه دیگه خبری از لهجه های غلیظ شمالی نیست خوشحال بودم... وارد خونه که شدم واقعا از محیط و دکور داخلی خوشم اومد. یه خونه دو خوابه با یک هال دلباز و بزرگ. یه آشپزخونه شیک و قشنگ با رنگ روشن. از پشت رامین رو بغل کردم و به سلیقه اش برای انتخاب این خونه تبریک گفتم. تو جوابم گفت که انتخاب برادرش بوده... این عکس العمل های یخ رامین در مقابل احساسات من واقعا تو ذوق میزد اما خب هنوز اول راه بودیم و مطمئن بودم که عوض میشه...
برای من که لذت سکس رو تجربه کرده بودم و همیشه تو حالتی که تمام تنم از لذت سست شده بود ، باید به صورت دوست پسرم خیره میشدم و بهش می فهموندم که هنوز پرده دارم و باید از پشت کارش رو انجام بده؛ شب زفاف یه چیز رویایی بود. مثل یه مجوز برای ریختن تمام این ترسها و اضطراب هام و از دست دادن آبرومندانه و بی خطر باکرگی. علاوه بر همه اینها شب زفاف من یه فرق دیگه ای هم داشت ؛یه جورایی اولین رابطه من با رامین بود. قبل از ازدواج هر بار که می خواستم غیر مستقیم به رامین نزدیک بشم و باهاش عشق بازی کنم ، من رو پس میزد. اون روزها فکر می کردم به خاطر رسم و رسومات می خواد تا عروسی صبر کنه و من هم رو این حساب به تصمیمش احترام می ذاشتم...
تا اینکه شب شد. همون شبی که کلی براش ذوق داشتم. یه کم ارایش کردم. هنوز بعد یه سال نمی دونستم چه مدل آرایش رامین رو بیشتر آماده میکنه. یه تاپ باز قرمز رنگ و یه شرت کوتاه نارنجی پوشیدم و به طرفش رفتم. احساس خاصی تو صورتش ندیدم. فکر کردم شاید هنوز احساس غریبی می کنه. چشم هام رو خمار و شروع به بوسیدنش کردم. بعد از کلی مالوندن دستمو رو کیرش کشیدم. اگه علی بود تا الان آبشم اومده بود ولی کیر رامین هنوز بطور کامل هم شق نشده بود. حسابی تو ذوقم خورد. جلوی خودمو نگه داشتم و هیچی نگفتم. با روی خوش جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده دست رامین رو گرفتم و با هم به اتاق خواب رفتیم. روی تخت ، رامین بدون هیج عشق بازی ای فقط لباسای من و شرت و شلوار خودش رو درآورد . تا اون زمان هیچ وقت کیرش رو ندیده بودم. یه کیر نسبتا کوچیک که دورش رو ناشیانه تا روی رون و خیلی نامنظم و ناقص تمیز کرده بود. اومدم بگم نکنه مامانت بهت دستور داده کیرت و اینطوری تمیز کنی. ولی حرفم و خوردم. دیدن کیر رامین هیچ حسی تو من ایجاد نکرد. هر لحظه سرد تر می شدم. یهو دیدم رامین روی شکمم نشست و با یه دست مشغول ور رفتن با سینه هام شد و با یه دست دیگش شروع کرد به مالوندن کیرش. برای اولین بار بود که می دیدم چشمهاش از حالت عادی یه کم خمار تر شده و کمی حس رو می تونستم تو صورتش ببینم. در تمام طول این مدت بهش خیره شده بودم. از اینکه کیرش با بوس کردن ها و تحریکهای من کامل شق نشده بود و حالا مجبور بود به ضرب مالوندن ،اونها رو راست بکنه کلی عصبانی شدم ولی خوب پیش خودم می گفتم که درست میشه!!! بالاخره کیرش کامل شق شد. تمام وزنش رو روی تنم داد و بدون گفتن چیزی با دستش کیر رو روی کُسم تنظیم کرد و اون رو به داخل فشار داد. با اولین فشار دردم اومد. یه حس سوزش موقت کردم و بعد حس کردم یه چیز نسبتا داغ توی کُسمه و داره توش تکون میخوره. حس خارق العاده ای نبود. توی این افکار بودم که از روی صورت شل شده رامین و گرمای غیر طبیعی توی کُسم فهمیدم آقا آبش رو هم خالی کرده. رامین با صورت خیلی خسته خودش رو از روی من کنار کشید... شب زفاف من از شروعش تا انتهاش 5 دقیقه هم نشد. باورم نمیشد که این باشه اون شب رویایی ای که تو ذهنم داشتم...
بعد از اینکه چند لحظه دراز کش روی تخت خوابیده بود، ازم پرسید: نمیری حموم؟؟؟ با سرم تایید کردم که میرم و خودش بلند شد و رفت سمت حموم... سعی کردم خودم رو از تک و تا نندازم و رفتم تو حموم. شروع کردم ناز کردن که دردم اومده و حالم خوب نیست و از این حرفا. فکر کردم که حالا اگه برای بار دوم تحریکش کنم دیر تر ارضا میشه. بهم گفت: طبیعیه و زیاد تو حموم نمون. زودتر برو بیرون و استراحت کن. فردا برات گوشت کباب میکنم و حالت بهتر میشه...
یک هفته گذشت و هر شب سکس ما به همین شکل بود. همه سعی خودم رو کردم که طولانی تر و همراه با عشق بازی بشه اما فایده نداشت. حس می کردم رامین اصلا از سکس لذت نمی بره. یا شایدم از کارهایی که من می کنم لذتی نمی بره... بعد از یک هفته هم گفت: تو خونه موندن بسه و وقت کاره...
دقیقا ساعت 7 صبح میزد بیرون و تو بهترین حالت ساعت 8 شب می اومد خونه و گاها میشد که تا ساعت 11 شب هم سر کارش بود... تنها موردی که میشد باهاش در موردش صحبت کرد و رغبت داشت برای گفتگو کارش بود... شروع زندگیم با رامین به شدت نا امید کننده و سرد بود اما هنوز نا امید نشده بودم و پیش خودم گفتم هر طور شده درستش میکنم...
سعی کردم با گشت زدن تو خیابون و دیدن دقیق تر محل زندگیم خودم رو سرگرم کنم. حاضر شدم و از خونه زدم بیرون که برای بار دوم همون خانوم همسایه رو دیدم. این دفعه گرم تر باهام احوال پرسی کرد و گفت: من مریم هستم و اینجور که شنیدم شما تازه عروس و داماد هستین... منم خودم رو بهش معرفی کردم...
به خودمون که اومدیم حدود یک ساعت همینطور جلوی در خونه هامون با هم مشغول صحبت بودیم... با صدای یه پسر بچه به خودم اومدم که از آسناسور اومد بیرون و به مریم سلام کرد و متوجه شدم پسر مریم هستش و از کلاس شنا برگشته. یه پسر 7 ساله که اسمش عرفان بود... مریم هم مثل من غریب و اصالتا اهل زنجان و دقیقا ده سال از من بزرگ تر بود. اونم از شروع زندگیش تو تهران بوده که البته یک سال پیش این خونه رو موفق شده بودن بخرن. مورد دیگه ای که گفت اینکه برای سرگرمی خیاطی یاد گرفته و قدیما بیشتر و الان کمتر خیاطی میکنه. قیافه با نمکی داشت. درسته که کمی تپل بود اما تپل خوشگل و نازی بود. پر جذبه و دوست داشتنی. ازش خوشم اومد و حسابی از گپ زدن باهاش خوشحال شدم و باعث شد کمی از کسلی روزای سرد اول زندگیم در بیام. موقع خداحافظی ازم خواست که برای اینکه حوصلم سر نره بیشتر همو ببینیم و گفت نو عروس بودن رو تو شهر غریب درک میکنه و هر کاری که داشتم می تونم روش حساب کنم... از آپارتمان خارج شدم و شروع کردم قدم زدن. دیگه خبری از اون هوای مرطوب و مسخره نبود. دیگه خبری از اون شهر کوچیک و آدمای تکراری نبود. دیگه خبری از ترس اینکه شاید تا آخر عمرم تو اون شهر بپوسم نبود. احساس می کردم که واقعا از اینجا خوشم اومده. صحبت با زن مهربونی مثل مریم بهم انرژی مجدد داد و همچنان امیدوار بودم تنها مشکل زندگیم که یخ بودن رامین بود رو بتونم حل کنم...
پایان قسمت اول
ادامه دارد
نوشته شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#97
Posted: 28 Apr 2017 21:37
غرق در خیانت (۲)
همه یه جوری صحبت میکنن که انگار آدم هر چی بیشتر تو بازداشتگاه باشه ،بیشتر عادت میکنه. فرض بر اینکه این گفته شون درست باشه ، حداقل برای من اینجوری نیست. غم و استرس و ترس مثل خوره وجودم رو گرفته. بودن تو اینجا داره من رو دیوونه می کنه. حتی گاهی وقتها آرزوی مرگ میکنم. حالا فهمیدم چرا روز اول خانوم مشتاق من رو دقیق گشت و صحبت از خود کشی کرد...
نازی به خیال خودش داره سعی میکنه بهم روحیه بده. آذر بیشتر نقش یه بزرگ تر دلسوز رو برای من یا هر کسی که به کمک نیاز داره، بازی می کنه. البته وقتی که فهمیدم آذر یه مددکار اجتماعی بوده ، علت این روحیه و رفتارش رو فهمیدم...
توی این حال و روز بودم که صدای جیغ یه دختره که پیش واحد بود حسابی همه تنم رو از ترس به لرزه درآورد. یعنی دقیقا داشت باهاش چیکار می کرد؟! نا خواسته از ترس پاهام رو جمع کردم و بغلشون کردم. نازی رو به روم نشسته بود و نگاه اونم به خاطر شنیدن این صدای جیغ و فریاد ، نشون میداد که حسابی ترسیده. آذر وارد اتاق شد. تا اوضاع ما رو دید، اومد کنارمون نشست و به آرومی گفت: نمی خواد بترسین. باهاش کار خاصی نمیکنه ، اون داره گندش میکنه و الکی جیغ میزنه... کمی مکث کرد و رو به من سوال کرد: تو شوهر داری؟؟؟ با سرم تایید کردم...
- می دونه که گرفتن تو رو؟؟؟
- نمی دونم. من رو خیلی ناگهانی و غیر منتظره گرفتن. فرصت نبود که بخوام به کسی بگم...
آذر داشت با دقت بهم نگاه می کرد که نازی رو به من گفت: مثل من که نفهمیدم چی شد و یه هویی گرفتنم. اصلا اجازه ندادن حرف بزنم ، چه برسه به اینکه بخوام به کسی خبر بدم... آذر بعد از چند دقیقه سکوت گفت: به چه جرمی گرفتنت کیمیا؟ الان دقیقا چی ازت میخوان؟؟؟ با کمی مکث بهش گفتم: من هنوز نمی دونم چرا اینجام. الانم میگن تا دهنم باز نشه، مهمون اینجام... آذر و نازی کمی با تعجب همدیگه رو نگاه کردن و آذر گفت: این سری که من رو برای بازجویی بردن ، سعی خودم رو می کنم بفهمم برای چی اینجایی. الانم زانوی غم بغل نگیرین. یکیتون یه خاطره ای ، داستانی ، چیزی تعریف کنه... رو به نازی گفت: اصلا تو براش دقیق تر تعریف کن جریانت چیه... نازی که همچنان حسابی از شنیدن صدای جیغ و فریاد به هم ریخته بود ، سعی کرد به خودش مسلط بشه و گفت: قصه من حدودا تکراریه. یه دختر که مادرش تو بچگی می میره و بعدش توسط زن بابا بزرگ میشه. البته زن بابای من یه کوچولو خاص بود و هست. چون خاله خودم شد زن بابام، بعد از اون تصادف. من همش پنج سالم بود. چیز زیادی یادم نمیاد. صدای شدید ترمز بود و سرم محکم به صندلی جلو خورد. تصویر بعدی که یادمه جنازه خونین مادرم بود. چند سال بعد از این تصادف ، خاله عزیزم شد زن بابام. تو ظاهر و جلوی بابام با من خوب بود اما بین ما دشمنی موج میزد و هر جور می تونستیم حال هم رو می گرفتیم. این شد که سعی داشتم کمتر تو خونه بمونم. اونم از خدا خواسته و اینجوری راحت تر می تونست زیرآب من رو پیش بابام بزنه. با یکی از همکلاسی هام خیلی دوست بودم. 16 سالم بود که بهم پیشنهاد کشیدن سیگار داد. از پیشنهادش خوشم اومد و دوست داشتم با کثیف بودن انتقام خودم رو از بابام بگیرم. با یه پسره تو پارک آشنا شدیم که بهمون یه جور سیگار خاص میداد که بعدا فهمیدم در اصل مواده. اوایل سر درد و حالت تهوع داشتم اما هر جور بود باهاش کنار اومدم. یه روز که حسابی دلم مواد می خواست رفتم پارک و از پسره مواد گرفتم. تو راه برگشت به خونه بودم که ریختن سرم و گرفتنم...
نازی مختصر و مفید جریان زندگیش و علت اینجا بودنش رو گفت. همگی مون سکوت کردیم که نازی رو به آذر گفت: تو هم تعریف کن روزی رو که گرفتنت... آذر یه نفس عمیقی کشید و گفت: من مجرد زندگی میکنم و شوهر ندارم. خونه ام هم مستقل و جدا از خونه پدریم هست. یه روز هر چی زنگ زدم به خونه و با پدرم کار داشتم گوشی رو جواب نمی داد. به خواهر کوچیکترم و دو تا برادرام هم زنگ زدم که اونا هم خبری نداشتن ازش. به ناچار از سر کار یک راست رفتم خونه پدرم. بعد از وارد شدن دیدم که غرق در خونه و تموم کرده. چاقویی که تو تنش بود رو درآوردم . به خودم اومدم ، پلیس ریخت تو خونه و دستگیرم کرد... بعد از تموم کردن حرفاش رو به من گفت: تو کجا بودی که دستگیرت کردن؟؟؟
جفتشون بهم خیره شدن. همچنان کنجکاو بودن و منتظر جواب. بهشون گفتم: من تو مسیر سر کارم بودم که یه هویی ریختن سرم و هر چی داد و فریاد کردم فایده نداشت و سوار ماشینم کردن. اول یه ساختمون دیگه بردنم و هر چی گفتن هیچی متوجه نشدم و شبش هم که آوردنم اینجا...
آذر که دید آخر حرفم بغض کردم ، اومد نزدیک تر. دستام رو گرفت و گفت: ناراحت نباش گلم، سعی خودم رو میکنم که بهت کمک کنم...
"ناراحت نباش گلم" چقدر این جمله اش رو شبیه مریم گفت. چقدر آذر من رو یاد مریم میندازه...
هفت سال قبل
با بی حوصلگی هر چی تموم تر ظاهرا داشتم تفسیر ها و تعریف های هیجان انگیز عرفان؛ پسرمریم؛ رو گوش می دادم. ولی خودم خوب می دونستم که توجهم به حرفهای عرفان نیست. دو سال از زندگیم با رامین می گذشت. به همه چیزایی که بخاطرش با رامین ازدواج کرده بودم رسیده بودم. از داشتن استقلال کامل تا زندگی مرفه تو یه شهر خوب اما رامین با همه سعی و تلاشی که کردم هیچ فرقی نکرد که هیچ حتی بدتر هم شده بود. یه موجود سرد و بی روح. یه ربات بی قلب که همه چیزش کارش بود. بهم ثابت شده بود که صرفا جهت رفع تکلیف یا به خاطر اصرار خانوادش ازدواج کرده. پدرم حالا که خیالش از من راحت شده بود با یکی از همکارای بیوه اش ازدواج کرد و بعد از بازنشستگی همش تو سفر بود. به خیالش من حسابی خوشبختم و راضی از زندگیم. چند بار که اومد بهم سر بزنه ، حسابی خودم و ظاهر زندگیم رو خوب نشون دادم. تا آب تو دلش تکون نخوره...
شاید تنها کسی که از افسردگی درونی من خبر داشت مریم بود. همیشه پیش خودم می گفتم اگه مریم نبود چی میشد؟ مثل خواهر نداشته ام بهم محبت و توجه داشت. حدودا هر روز با هم بودیم و تنهایی هامو باهاش پر می کردم. رضا شوهر مریم تو بیمارستان کار می کرد و بعضی شبا شیفت کاری بود. اکثر شبایی که شیفت کاری بود ، من می رفتم پیش مریم تا تنها نباشه. البته این یه بهانه بود. من بودن با مریم رو ترجیح میدادم به تحمل رامین... مریم که حدودا در جریان مشکل من بود سعی داشت با نصیحت و کمک فکری ، بهم کمک کنه. از نظر اون همچنان میشد به رامین امید داشت. مریم اعتقاد داشت که میشه با محبت هر آدمی رو به راه آورد... حسابی تو فکر بودم که با صدای مریم به خودم اومدم...
- عرفان بسه عزیزم. مخ خاله رو خوردی. وقت درس خوندنه ، برو به درسات برس...
با لبخند مهربون همیشگی همراه با یه لیوان چایی کنارم نشست و گفت: اینقدر تو فکر نباش خانومی، ناراحت نباش گلم. مگه نگفتی امشب مهمون داری. چایی تو که خوردی برو زودتر به کارات برس، دیر میشه ها... با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: به درک که دیر بشه. اون داداش مفت خورش میخواد بیاد نامزدشو نشون بده...
- اینجوری نگو خانومی. اونم غیر رامین کسی رو تو این شهر نداره. حالا میخواد با نامزدش برای اولین بار بیاد خونه برادرش. تازه توجه و نظر تو برای اون خیلی مهم تر از رامینه. تو همیشه بهش توجه کردی و عین خواهر بودی براش. حالا هم گاو نه من شیر نشو لطفا. اصلا خودم میام و بهت کمک میدم...
همه کارای آشپزی رو مریم انجام داد. من فقط خونه رو مرتب کردم... مریم راست می گفت و رحیم یه جورایی مثل برادرم بود. حداقل اهل شوخی و خنده بود و هر جایی که بود نمی ذاشت جو سرد و بی روح باشه. با اینکه من هیچ وقت آشپز خوبی نبودم از دست پختم تعریف می کرد و با دلقک بازیاش منو می خندوند... البته چون اکثر موقع ها عصبی و درهم بودم، رابطه ما هیچ وقت خیلی صمیمی نبود. اما از وقتی که اومد و گفت با یه دختره آشنا شده و میخوان ازدواج کنن یه حس بدی درون من شکل گرفت. یه حس تعریف نشده یا شایدم یه جور دلشوره...
رامین به خاطر مهمونی قرار بود زودتر بیاد خونه. هر چقدر که صبح برام بی تفاوت بود اما حالا کمی هیجان و استرس داشتم. عروس دیگه خانواده رو قرار بود ببینم. رامین و رحیم تنها پسرای این خانواده هستن و تا الان من تنها عروس بودم. حالا قرار بود یه عروس دیگه اضافه بشه... به خودم اومدم ، دیدم که دارم با وسواس بین لباسام می گردم. خیلی وقت بود که اصلا برام مهم نبود که چی دارم می پوشم. بلاخره یه بلوز گیپور بنفش پر رنگ که البته آستین کوتاه بود و یقه حدودا باز داشت همراه با یک دامن سفید تا زانو که یه طرفش تا نصف چاک داشت ، انتخاب کردم... موهام که چیزی نمونده بود تا به کمرم برسه رو یه مدل باز درست کردم که بلندیش مشخص بشه. صورتم هم یه آرایش نیمه غلیظ و یه رژ لب قرمز پر رنگ که بیشتر از همه رو صورتم خودشو نشون میداد... خودمو جلوی آینه برانداز کردم و بعد از مدت ها از دیدن خودم لذت بردم...
رامین ساعت 8 شب اومد خونه و با اصرار من رفت دوش گرفت. تازه از حموم اومده بود و داشت خودش رو تو اتاق خشک می کرد که زنگ خونه رو زدن... در رو که باز کردم هنگ کردم. هیچ وقت ندیده بودم رحیم اینقدر تیپ بزنه و موهاش رو این مدلی شونه بزنه. کلا یه آدم دیگه شده بود انگار. پشت سرش هم یه دختر لاغر و ریزنقش با تن صدای که مثلا خجالت زده است بهم سلام کرد... با خوش رویی بهشون سلام کردم و سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم. تو دلم گفتم یعنی رحیم به خاطر این دختره اینقدر به خودش رسیده؟ دختره هنوز هیچی نشده تیپ و قیافه رحیم رو عوض کرده...
راهنمایی شون کردم توی پذیرایی و بعد از اینکه نشستن ، رفتم آشپزخونه که ازشون پذیرایی کنم. وقتی برگشتم رامین رو دیدم که با یه دست گرم کن ساده و با همون ته ریش مسخره که بهش گفته بودم بزن ، داشت با رحیم و نامزدش احوال پرسی می کرد. از حرص می خواستم جیغ بزنم. چقدر این مرد بی خیال و بی فکره... همه انرژیم رو جمع کردم تا به خودم مسلط باشم. با یک لبخند زورکی به جمع ملحق شدم. رحیم رو به دختره گفت: عزیزم چرا مانتو تو در نیاوردی؟ در بیار خانومم، اینجا راحت باش... بعدش بلند شد و رفت کمک دختره کرد و مانتو شو در آورد... زیرش یه شلوار جین روشن و یه تیشرت صورتی روشن تنش بود که خیلی به هیکل ریز نقشش میومد. قیافه اش هم مشخص بود بد نیست و خوشگلی خودش رو داره...
رامین بعد از گوش دادن به اخبار شروع کرد مثل همیشه چرت و پرتای سیاسی گفتن. رحیم و نامزدش در ظاهر داشتن بهش گوش می دادن اما همش نگاه و توجه شون به همدیگه بود. رحیم جوری داشت به دختره نگاه می کرد که باورم نمیشد این داداش همین رامین باشه. تو این سه سال که رامین رو می شناسم ، همچین نگاهی برام یه رویا و آرزو شده بود. هر لحظه که می گذشت فشار بیشتری روی من بود. هنوز هیچی نشده حسابی به دختره حسودیم شده بود...
بعد از شام به بهونه ظرف شستن به آشپزخونه پناه بردم و خودم رو مشغول ظرفها کردم... رحیم وارد آشپزخونه شد و حسابی سر حال و شنگول بود. بهم نزدیک شد و به آرومی گفت: زن داداش سلیقه ام چطوره؟؟؟ ناخواسته از حرص درونیم به شدت جوابش رو به سردی دادم و گفتم: فعلا در ظاهر که بد نیست. باید چند مدت بگذره تا بیشتر بشناسیش. این روزا به همین زودی نمیشه به کسی اعتماد کرد... رحیم که حسابی تو ذوقش خورده بود از جوابی که بهش داده بودم ، با یکمی من و من کردن از آشپزخونه رفت بیرون...
برگشته بودم تو جمع و دوست داشتم هر چی زودتر امشب تموم بشه و برن... رحیم افتاده بود رو دور تعریف کردن از نامزدش که رسید به فال قهوه. گفت نامزدش استاد گرفتن فال قهوه است. برای رامین هم این مورد جالب اومد و رو به من گفت: برو چهار تا فنجون قهوه بیار... منم بهش جواب دادم که قهوه تموم شده و نداریم... رامین تو جواب گفت: خب برو از مریم بگیر، رضا قهوه خوره و حتما دارن... رحیم هم اصرار کرد که آره زن داداش برو بگیر جون من...
تو عمل انجام شده قرار گرفتم و به اجبار رفتم که از مریم قهوه بگیرم... در خونه شون رو زدم و بعد از چند لحظه رضا در رو باز کرد... از نگاه شوکه شدش و متعجبش ، تازه یادم اومد که با چه وضعی جلوش وایستادم. از اونجایی که مریم به حجاب اعتقاد داشت، من همیشه جلوی رضا مراعات می کردم و پوشیده بودم و نهایتا یه روسری سرم نبود. هیچ وقت اینجوری من رو ندیده بود. از این وضعیت خودمم هول کردم و به رضا گفتم: مریم هست؟ کارش دارم... خندش گرفت و گفت: این وقت شب می پرسی مریم هست؟؟؟ خب هست دیگه، میخواستی کجا باشه... از حرفش منم خندم گرفت. مریم رو صدا زد و خودش رفت... مریم اومد جلوی در و اونم وقتی من رو دید تعجب کرد. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: این چه وضعشه کیمیا؟؟؟ این چیه پوشیدی؟؟؟
- ببخشید مریم جون. بهم اصرار کردن که بیام ازتون قهوه بگیرم تا این عروس خانوم فال قهوه بگیره. منم اصلا حواسم نبود...
- نخیر من نمیگم چرا اینجوری اومدی اینجا. میگم این چیه اصلا پوشیدی. گیپور پوشیدی و زیرش هیچی تنت نیست. همه بدنت مشخصه خانوم. رنگ سوتینت هم مشخصه. با این دامن هم حتما جلوشون نشستی...
- بیخیال مریم ،من با رحیم این حرفا رو ندارم. اگه قهوه داری ، یکمی برام بیار لطفا...
- از حالا به بعد فرق میکنه کیمیا. اون با نامزدش اومده. زنا حساسن و این چیزا تو چشم شون هست. باید مراعات کنی از این به بعد. اون دیگه زن داره و فقط خودش نیست...
- خب باشه ، امشب اصلا حوصله ندارم و خودمم نمی فهمم دارم چیکار میکنم...
مریم برام قهوه آورد و با لبخند سعی کرد که لحن تند چند دقیقه قبلش رو جبران کنه... اومدم برم که دستم رو گرفت و گفت: کیمیا خانوم، خوشگل خانوم. تو اینقدر خوشگل و خوش اندام هستی که لازم نیست برای نشون دادنش سعی کنی. ندید مطمئنم از نامزد رحیم سری. اگه هم من چیزی میگم به خاطر خودته خانومی. چون برام مهمی و دوسِت دارم... با سرم حرفاش رو تایید کردم ، اما همچنان بی حوصله ازش خداحافظی کردم...
مسخره ترین و غیر قابل تحمل ترین اتفاق اون شب همین فال گرفتن این دختره بود. رحیم هم چنان شیفته فال گرفتن و حرفای نامزدش شده بود که کم کم می خواستم بالا بیارم...
بلاخره اون شب لعنتی تموم شد و رحیم و نامزدش رفتن... موقع خواب همش بهشون فکر می کردم و حالا بیشتر از شرایط لعنتی خودم و شوهرم حالم به هم میخورد...
با صدای در از خواب بیدار شدم. مریم بود که همچنان سعی داشت برخورد نسبتا تند دیشبش رو جبران کنه. صحبت رو با سوال کردن در مورد نامزد رحیم شروع کرد. منم بهش گفتم که یه دختر ریز نقش و خوش برخورد بود و در کل برخورد بدی ازش ندیدم...
بعد از صحبت در مورد نامزد رحیم حسابی رفتم تو فکر که مریم گفت: نظرت چیه آخر هفته همگی بریم یه پیک نیک بیرون شهر و یه حال و هوایی عوض کنیم... فکر بدی نبود ، خودمم دوست داشتم از این فضا بیرون بیام. پیشنهاد مریم رو به رامین گفتم و قبول کرد. بعد از چند دقیقه رامین دوباره زنگ زد و گفت: به رحیم هم بگیم. اینجوری نامزدش رو بیشتر می بینیم و بهتر می شناسیم... تو دلم گفتم تو برو زندگی خودتو جمع کن ، نمی خواد نگران زندگی داداشت باشی...
رضا از طریق یکی از دوستاش یه باغ اطراف کرج جور کرد. قرار شد پنج شنبه ظهر من با رضا و مریم برم و رحیم عصر که کار رامین تموم میشد بره دنبالش و به ما ملحق بشن. وسایل هایی که مریم بهم گفته بود رو جمع کردم و به رضا دادم تا بزاره تو ماشین. بین همه آدمهای اطراف، عرفان از همه خوشحال تر بود. مخصوصا اینکه میدید من هم دارم باهاشون میام. این بچه من رو به صورت هم بازی خودش می دید...
باغ بیشتر از اونی که فکر می کردم با کرج فاصله داشت و یه باغ میوه خیلی قشنگ بود. انتهای باغ یه ساختمون ساده و کوچیک بود. یه جورایی یه سوییت نقلی با حداقل امکانات. شیک نبود اما بد هم نبود. هدف ما اومدن تو طبیعت بود. من و عرفان همون دم در باغ پیاده شدیم و کلی تو باغ قدم زدیم. چون هنوز تو بهار بودیم میوه ها نرسیده بودن. اما شکوفه ها طراوت خاصی به باغ داده بودن...
همینجور محو تماشای باغ بودم که صدای داد و فریاد عرفان بلند شد. برگشتم و دیدم که موقع بالا رفتن از یکی از درختا افتاده بود زمین و پاشو گرفته بود. منم نا خواسته جیغ زدم و دویدم به سمتش. بعد از چند دقیقه مریم و رضا ، سراسیمه خودشون رو به ما رسوندن. رضا بعد از چک کردن پای عرفان متوجه شد که چیز خاصی نشده و یه خراش سطحیه و حتی می تونه خودش راه بره. مریم غرغر زنان عرفان رو برد به سمت ساختمون که پاش رو ببنده... درسته که عرفان چیزیش نشده بود اما شوکی که اون لحظه بهم وارد شد حسابی رنگ و روم رو پروند... رضا اومد سمت من و گفت: شما خوبی؟ رنگت پریده... بهش گفتم: از داد عرفان هول کردم. چیزیم نیست ، خوب میشم. شما نگران نباشین... اومدم قدم بردارم به سمت ساختمون که بخاطر ضعفی که از قبل به خاطر صبحونه نخوردن و شوکی که بهم وارد شده بود ، پام پیچ خورد و نزدیک بود بخورم زمین. دستای رضا رو روی بازوهام حس کردم و نذاشت زمین بخورم... با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: حالت خوب نیست... همینجور بازوهام رو گرفت و کمک کرد که تا ساختمون برم. به مریم گفت که بهم آب قند بده. مریم که در جریان ضعف کردن های من به خاطر غذا نخوردن بود خیلی هول نکرد و بهم گفت: بازم صبحونه نخوردی دختر... کمک کرد و یه گوشه دراز کشیدم. رضا به خنده گفت: برای شروع عالیه، دو تا مصدوم داریم... همگی از این حرفش خندمون گرفت. داشتم می خندیدم که یه هو متوجه نگاه سنگین و نامتعارف رضا روی صورتم شدم. جوری نگاهش رو من تاثیر گذاشت که خنده رو لبم خشک شد. برای یک لحظه اصلا حس خوبی از این نگاه نداشتم...
مریم ناهار برامون حاضری درست کرد و شبش قرار بود آقایون کباب درست کنن. من بعد از خوردن غذا دوباره رفتم دراز کشیدم و می خواستم بخوابم. اما ذهنم درگیر نگاه رضا بود. تو این دو سال هیچ وقت نشده بود که من رو اینجوری نگاه کنه. حتما من دارم خیال پردازی میکنم و برام سو تفاهم شده. رضا به شدت مرد با شخصیت و مورد اعتمادی بود. جدا از تعریفای مریم ، خودم این رو بارها دیده بودم و مطمئنم ازش. با همین افکار خوابم برد... با صدای رحیم به خودم اومدم...
- پاشو زن داداش. الان چه وقته خوابه. مثلا اومدیم تفریح و گردش. گرفتی خوابیدی...
متوجه تاریکی غروب آفتاب شدم. چشمام رو مالوندم و به رحیم گفتم: رفتی دنبال رامین؟؟؟
- آره زن داداش. خیالت راحت ، الان داره مخ ملت و میخوره . شروع کرده درباره درآمد زایی از طریق کشاورزی حرف زدن. چشمش به دو تا درخت افتاده. بیا تو رو خدا تا همه رو سکته نداده یه جوری ساکتش کن...
از لحن طنز رحیم خندم گرفت و از جام بلند شدم. یکمی خودم رو مرتب کردم و رفتم بیرون... نامزد رحیم هم اومده بود, با یه تیپ جدید. با رامین یه احوال پرسی ساده کردم... رحیم گفت که نامزدش هوس بستنی کرده بوده و روی این حساب برای همه بستنی گرفته. همه بستنی ها رو هم برای اینکه آب نشه توی یونولیت همراه با یخها گذاشته بود. با دیدن بستنی ، همه مخصوصا عرفان خوشحال شدن و اونها رو رحیم بین همه تقسیم کرد. رضا بعد از گرفتن بستنیش به شوخی رو به نامزد رحیم گفت: تا باشه از این هوس کردنا. لطفا تا میشه بازم هوس این چیزا رو کنین... نامزد رحیم لبخندی زد و گفت: رحیم خیلی داره لوسم میکنه. هنوز از دهنم یه چیزی نیومده ، سریع میره میگیره... قبل از اینکه باز بحث پیش بره به سمت عشق بازی این دوتا کفتر عاشق رو به رامین گفتم: لطفا زودتر برای روشنایی بیرون ساختمون یه فکری بکن. اگه قرار باشه شام اینجا بخوریم ، خیلی تاریکه... همین حرف من باعث شد که مردا در تکاپوی روشنایی بیرون ساختمون بیفتن...
به عرفان قول داده بودم که باهاش بازی فکری جدیدی که گرفته بود رو بازی کنم. رفتم پیداش کنم که بهش بگم بیا بازی کنیم. دیدم داره با نامزد رحیم بازی میکنه. نمی دونم چرا هر چی می گذشت ، وجود این دختر بیشتر برام عذاب آور میشد. یه جوری با حوصله و اشتیاق با عرفان داشت بازی می کرد که عرفان هم حتی فهمیده بود و حسابی ذوق کرده بود...
برگشتم بیرون. مردا موفق شده بودن دو تا لامپ بیرون روشن کنن و همه محوطه حسابی روشن شده بود. یه رو فرشی پهن کردن و رحیم گفت: اینم از روشنایی، الان وقت طلبدین رقیبه. کی پاسور بازی میکنه؟؟؟ مریم گفت : من که بلد نیستم و دوست هم ندارم. خودتون چهار تا هستین ، بازی کنین دیگه...
برگ انداختن، من و رضا یار شدیم و رحیم و رامین هم یار هم شدن... با بی حوصلگی بازی می کردم ، تو همین حالت دو دست بردیم و دو دست باختیم. نامزد رحیم که بازیش با عرفان تموم شده بود به جمع ما ملحق شد و رفت کنار رحیم نشست و شروع کرد کری خوندن که رحیم میبره. رحیم هم در جواب گفت: آره بابا سوسکن، نگران نباش عزیزم... تا چند دقیقه قبلش بی حوصله داشتم بازی می کردم اما یه هو کلی انگیزه پیدا کردم و بازی رو جدی گرفتم. رضا خیلی زود متوجه جدی گرفتن بازی شد و اونم شروع کرد کری خوندن. حتی عرفان رو ترغیب کردم که ما رو تشویق کنه اما اون دختره نمی دونم چی رو یادش انداخت که عرفان خائن رفت سمت اونا...
حتی مریم هم متوجه جو رقابت شدید بین ما شده بود. اومده بود بالا سرمون و اونم داشت تماشا می کرد. دقیق نمی دونست چی به چیه و هی می پرسید کی جلوتره... پنج پنج مساوی بودیم و یه دست به شدت بد هم برام اومده بود. اصلا امیدی به برد نداشتم و حسابی حالم گرفته شد. تو همین حین بود که متوجه یه تقلب از سمت رضا شدم و دو برگ بعدی هم بازم تقلب کرد. جز من هیچ کس نفهمید و دستی که باید بازنده می بودیم رو بردیم. با تعجب بهش نگاه کردم و اونم فهمید که من متوجه تقلب شدم. بهم چمشک زد و شروع کرد باز برای رحیم کری خوندن. دست آخر هم نفس گیر بردیم و بعد از تموم شدن بازی از هیجان زیادم یه هورا کشیدم. رو به رحیم گفتم: خودت سوسک شدی بچه پر رو... توقع داشتم حال نامزدش هم گرفته باشه که دیدم دستش رو کشید روی صورت رحیم و گفت: عیبی نداره ، آقامون از نظر من برنده است. مهم روحیه شه... رحیم هم دستش رو گذاشت روی دست نامزدش و گفت: آره مهم روحیه اس که ما داریم. بازم حاضریم بازی کنیم... بازم خنده رو لبام خشک شد که مریم صدام زد و گفت: بیا سالاد درست کن. از عروس خانوم که نمی تونم کار بکشم. از تو که میشه...
من رو برد توی ساختمون و گفت: میشه اینقدر حساس نباشی بهشون. فقط داری خودتو اذیت میکنی دختر. چت شده تو آخه؟؟؟ از حرفای مریم متوجه شدم که چقدر تابلو بازی درآوردم و خودم حواسم نبوده...
اون شب آقایون کباب درست کردن و نامزد رحیم هم کلا پیش اونا بود. یعنی رحیم هی ازش می خواست که پیشش باشه. تا همیشه که نمیشد از دیدن اینا حرص بخورم. قسمت من یه موجود بی خاصیت مثل رامین بود و باید باهاش کنار میومدم...
شب برای خواب چون فقط یه اتاق داشتیم ، همه باید همون جا می خوابیدیم. به گفته رضا بیرون امن نبود و شاید جیک جونور میومد. من و رامین وسط خوابیدم وبقیه اطراف. عرفان از این سمت کنار من بود و داشت برام از یه کارتون جدید حرف میزد که خوابش برد. رامین هم انگاری زودتر از عرفان خوابش برده بود. اما رحیم و نامزدش حدودا تا صبح با هم پچ پچ کردن...
ظهر آش رشته محشر مریم رو خوردیم و حرکت کردیم به سمت تهران. به اصرار عرفان من بازم با ماشین رضا برگشتم. کل مسیر تو فکر بودم و نگاهم به پنجره بود. از مریم و رضا هم حدودا با سردی خدافظی کردم و حتی یادم رفت یه تشکر ساده ازشون بکنم...
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#98
Posted: 28 Apr 2017 21:38
ادامه قسمت دوم غرق در خیانت ۲
بعد از دو روز که همش تو خودم بودم و از مریم هیچ خبری نگرفته بودم ، این مریم بود که اومد پیشم و خیلی جدی هم بود. کمی بهم نگاه کرد و گفت: فکر نمی کنی وقتشه که یه تصمیم درست و حسابی بگیری؟؟؟ منم بهش نگاه کردم و گفتم: منظورت چیه مریم؟ چیزی شده مگه؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: من خیلی نگرانتم کیمیا. با این وضع نمی تونی ادامه بدی. باید خیلی جدی با شوهرت صحبت کنی. شما جفت تون به مشاوره نیاز دارین. تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟؟؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: خیلی ساده ای مریم. فکر می کنی یه مشت دزد که اسم خودشون رو گذاشتن روانشناس می تونن به من و زندگیم کمک کنن؟؟؟ رامین همینه و درست بشو نیست. هیچ وقت هم تغییر نمیکنه... مریم که اصلا از این جواب من خوشش نیومده بود گفت: خب آخرش که چی؟؟؟ به آخرش فکر کن و اینکه تا کی میتونی تحمل کنی... شونه هامو انداختم بالا و گفتم: هیچی ، آخرش اینه که از هم جدا میشیم. ازش میخوام که طلاقم بده. بی کس که نیستم و برای بابام زیادی هم نیستم... مریم دیگه از این جوابای من عصبی شد و گفت: بچه نشو کیمیا، زندگی بچه بازی نیست که به همین راحتی بگی طلاق. شوهرت رو راضی کن و جفت تون برین مشاوره...
بحث با مریم به جایی نکشید و پاشد رفت خونه شون... اولین بار نبود که به آخر کارم با رامین فکر می کردم. مدت ها بود که داشتم بهش فکر می کردم و به هیچ نتیجه قطعی ای نمی رسیدم...
چند روز بعد که به اصرار عرفان رفتم خونه مریم و داشتیم با هم کارتون می دیدیم , مریم حسابی درگیر دوختن یه لباس برای یکی از دوستاش بود. از عرفان خواست که بره نون بخره و عرفان هم شروع کرد غر زدن. من گفتم که خودم میرم و میخوام یه هوایی هم بخورم. رفتم خونه و حاضر شدم. در اصلی آپارتمان رو که باز کردم رضا جلوم ظاهر شد. بهش توضیح دادم که چی شده و میخوام برم نون بگیرم. لبخندی زد و گفت: از دست این عرفان شیطون. بازم به شما زحمت داده... بهش گفتم: نه مشکلی نیست و یه هوایی هم میخورم... رضا کمی مکث کرد و گفت: خب اگه مزاحم نیستم باهات میام. منم همش تو محیط بیمارستان بودم ، مثل خودت هوسم کرد یه هوایی بخورم... با هم رفتیم نون گرفتیم و برگشتیم. هیچ حرف خاصی به غیر از عرفان بین ما زده نشد. اما نکته ای که حسابی فکر من رو مشغول کرد حرف رضا به مریم وقتی که وارد خونه شدیم، بود. تا وارد خونه شدیم ، اومدم برای مریم تعریف کنم که رضا رو دم در دیدم و با هم رفتیم نون گرفتیم، رضا پیش دستی کرد و گفت: همینکه اومدم بیام بالا ، کیمیا خانوم رو نون به دست دیدم. بعدشم متوجه شدم شیطون بازی آقا عرفان ، کیمیا خانوم رو به زحمت انداخته... از شنیدن دروغش با تعجب و بدون اینکه چیزی بگم، بهش خیره شدم و اون هم فقط بهم یه لبخند معمولی تحویل داد. مونده بودم که الان باید چیکار کنم. یعنی به مریم بگم شوهرت داره دروغ میگه و ما با هم رفتیم نون گرفتیم. یا اگه سکوت کنم ، این سکوت چه معنی ای میتونه برای رضا داشته باشه. خودمو جمع و جور کردم. بدون رد یا تایید حرف رضا، به مریم گفتم که کار دارم و باید برم خونه خودم. هر چی هم اصرار کرد تا یه چایی خونشون بخورم قبول نکردم و رفتم. اما حرکت رضا به شدت برای من درگیری ذهنی ایجاد کرده بود...
چند مدت گذشت. نگاه ها ، لبخند ها و رفتار های رضا هر روز خاص تر و معنی دار تر میشد... عرفان امتحانای آخر سال رو داده بود. حالا یا کلا پیش من بود یا من باید پیشش می بودم. مریم چند مدتی بود که دوباره کارای زیاد خیاطی رو قبول کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود... یه روز صبح که رفتم و دیدم که چقدر درگیره بهش گفتم: امروز ناهار رحیم و نامزدش پیش ما هستن. تو هم نمی خواد غذا درست کنی. ظهر بیایین پیش ما. مریم هم از خدا خواسته قبول کرد و کلی تشکر کرد...
داشتم فکر می کردم که ناهار چی درست کنم. سلیقه غذایی رحیم رو می دونستم و تصمیم گرفتم یکی از غذاهایی که دوست داره درست کنم. مشغول آماده سازی لوازم غذا بودم که گوشیم زنگ خورد. رضا بود که گفت: شنیدم امروز ناهار خونه شما هستیم. حسابی پر رو شدم و بهت زنگ زدم که بگم هوس آب گوشت کردم...
من با مریم از این حرفا نداشتم و حتی گاهی به هم می گفتیم که چی میخواییم درست کنیم و نظر هم می دادیم. اما با رضا هیچ وقت در این حد راحت نبودم. با یه باشه شل و ول گوشی رو قطع کردم... دلم به شور افتاد و مونده بودم که باید چیکار کنم. خوب می دونستم درست نکردن آبگوشت یه جواب نه محکم به رضا ست و هر فکری که تو کلش داره بر باد میره. هیچ وقت نفهمیدم چه انرژی ای من رو سمت کمد حبوبات برد و اون روز من آب گوشت درست کردم. هر لحظه که با خودم می گفتم که چرا باید چیزی رو که رضا بدون هیچ مقدمه ای از من خواسته رو انجام بدم، صورتش جلوی چشمم می اومد با اون خنده های خاص و توجه های ویژه اش . همینها یه انرژی رو در من بیدار میکرد. رضا اون شب از همه دیر تر اومد. وقتی که در زد عرفان سریع رفت که در رو باز کنه. من هم برای استقبال رفتم سمت در. رضا با خوش رویی و لبخند خاصی باهام احوال پرسی کرد. لبخندی که قطعا معنیش هم مثل خودش خیلی خاص بود. بعد از اینکه عرفان دوان دوان برگشت تو جمع، خیلی آروم بهم گفت: چه لباس خوشگلی پوشیدی ، خیلی بهت میاد...
اون شب بعد از رفتن مهمونها و قبل از خوابیدن، درست وقتی که صدای خر و پف رامین بلند شده بود، یک پیام از طرف رضا رو گوشیم اومد و از اینکه غذای مورد علاقه اش رو درست کردم تشکر کرده بود. این اولین پیام رضا به من بود. نمی دونم چرا ولی از دیدن اون پیام حسابی ذوق کردم. به سرعت جوابش رو خیلی ساده دادم و جفت پیامها رو پاک کردم و رفتم تو فکر. بعد از چند دقیقه یه نیرویی من رو به سمت فرستادن "شب به خیر" به رضا وادار کرد. اون هم انگار که منتظر پیامی از من باشه به سرعت جوابم رو داد. توی همین فاصله رامین به سمتم چرخید و من هم سریع پیامها رو پاک کردم و چشمهام رو بستم...
فردا که بیدار شدم ،سریع ذهنم رفت به سمت رضا و پیامهامون. بلافاصله از کاری که کردم پشیمون شدم. برای یه لحظه احساس کردم که از این رفتارای رضا بدم میاد. احساس هرزه بودن بهم دست داد. در طول این چند وقت که رفتارهای رضا با من تغییر کرده بود اولین حس ؛ عذاب وجدانی بود که مثل یه بختک تمام ذهن و وجودم رو می گرفت اما با وجود این عذاب وجدان مثل دیشب یه حس هیجان و لذت خاصی هم می کردم. یه حس رضایت بخش نا خواسته ای درونم زنده شده بود. حتی یک درصد هم به اینکه خب "آخرش که چی" فکر نمی کردم. می دونستم شرایط مثل دوران قبل از ازدواجم نیست که هر وقت دلم خواست با هر کسی که خواستم در ارتباط باشم و حتی سکس بکنم، ولی خودم رو در جایگاهی می دیدم که لیاقت توجه بیشتر رو دارم و رضا داره این توجه رو بهم میکنه. حس میکردم رضا بر خلاف رامین من رو می بینه. اونم نه هر نگاهی ، بلکه یه نگاه تحسین آمیز و لذت آفرین...
یک روز گرم تابستونی که تازه از حموم اومده بودم بیرون، در خونه رو زدن. دورم حوله بود و رفتم پشت در و گفتم کیه؟ عرفان جواب داد که منم خاله. به هوای اینکه مثل همیشه اومده پیشم ، در و باز کردم. عرفان منو قبلا با حوله دیده بود و براش چیز جدیدی نبود ، در ثانی اونقدر هیجان داشت که شک داشتم اصلا منو دیده باشه. سریع دوید تو خونه که بره پای تلوزیون و با خیال راحت کارتون ببینه ، اونم با صدای بلند و بدون گیر دادن های مریم. اومدم در رو ببندم که پشت سر عرفان رضا سبز شد و بهم سلام کرد. نا خواسته خودم رو پشت در پنهان کردم و سرمو فقط آوردم بیرون و ازش معذرت خواستم. موهای خیسم دور شونه های لختم ریخته شده بود و حوله فقط قسمتی از بدنم رو پوشیده بود. رضا هم ازم عذرخواهی کرد و گفت: مریم گفته اون کاموای سفید رنگ رو اگه هنوز داری بهش بدی که کارش گیره. رفتم و یه بسته کاموای سفید رو که بعد از بافتن بلوز رامین اضافه مونده بود براش بردم. مطمئنم که وقتی که داشت کاموا رو از دستم می گرفت انگشتش رو عمدا به انگشت مرطوب من زد و نگاهش رفت به سمت شونه لختم که به هر حال با دراز کردن دستم مشخص شده بود... درو بستم. ضربان قلبم بالا رفته بود. سریع رفتم تو اتاق و خودم رو جلوی آینه ورانداز کردم. حوله حدودا از بالای سینه هام تا زانوی پام رو پوشنده بود. البته قسمتی از خط سینه هام مشخص بود. موهای خیسم هم که اطراف شونه هام و پشت کمرم پخش شده بود. دوباره مثل همیشه اول حس گناه شدیدی تو وجودم اومد. حتی برای یه لحظه ترسیدم که نکنه رضا برام نقشه های بدی داشته باشه ، ولی وقتی یادم به نگاه دزدکی رضا به بدنم افتاد ، دوباره لذت غیر قابل وصفی تو دلم شکل گرفت. حس می کردم دلم میخواد رضا رو هر چه بیشتر اسیر خودم بکنم. دوست داشتم تمنا رو تو چشم هاش ببینم و کاری کنم که بازم تحسینم کنه. رضا یه مرد مجرد نبود که بی محابا بتونه هر کاری دلش بخواد بکنه. رضا همسر مریم بود. زنی با تدبیر و سخت گیر. همین فکرها آرومم می کرد و بهم اطمینان می داد که این بازی ها به جای باریکی کشیده نمیشه و فقط در حد همین دیده شدن توسط رضا و نهایتا بین خودمون باقی میمونه...
از اون طرف مریم همچنان داشت سعی خودش رو می کرد که به من و رامین کمک کنه. همچنان اصرار به مشاوره رفتن ما داشت. حتی یک بار پیشنهاد داد تا مشکلمون رو با پدرم در میون بزاریم. از چشم هاش میشد خوند که چقدر نگران من و زندگیمه و داره اونی که در توانش برای کمک به من هست رو انجام میده. این رفتار مریم باعث میشد بطور وحشتناکی عذاب وجدان داشته باشم. چون خبر نداشت که من با شوهر خودش وارد یه فاز جدید شدم و دیگه در حد یک همسایه یا مثل برادر برام نیست. بین دو راهی عذاب وجدان و لذت توجه های رضا به خودم گیر کرده بودم...
به اواخر تابستون نزدیک می شدیم اما هوا همچنان گرم بود. به خاطر اینکه من به شدت وسواسی و از عرق کردن متنفر بودم، روزی یک بار حموم می رفتم. این دفعه چون یه شامپو جدید گرفته بودم تصمیم گرفتم موهام رو حسابی باهاش بشورم. دوش رو بستم که با حوصله موهام رو بشورم. از اونجایی که موهام بلند بود کمی وقت می برد. شامپو کمی تو صورتم ریخته بود و چشمام رو بسته بودم. تو همین حین متوجه شدم برای پایین موهام باز نیاز به شامپو دارم. با همون چشمای بسته کورمال کورمال دنبال شامپو می گشتم و اومدم یک قدم بردارم که لیز خوردم. نا خواسته دست راستم رو برای محافظت از خودم پایین تر گرفتم که به شدت روی همون دست راستم خوردم زمین. از درد جیغ کشیدم و اشکام در اومد. شانس آوردم که عرفان تو خونه بود و با شنیدن صدای جیغ من، سریع رفت دنبال مریم...
مریم هم بدون معطلی اومد و من رو حاضر کرد و سریع برد به همون بیمارستانی که رضا اونجا کار می کرد. مریم حسابی سراسیمه و نگران بود. من هم همینجوری دستم رو گرفته بودم و ناله می کردم. رضا خودش رو به ما رسوند. یه لباس فرم شبیه پرستارا تنش بود. اونم از دیدن وضعیت من نگران شد. رضا سریع من رو برد رادیولوژی و از دستم عکس گرفتن. بعدشم من رو برد پیش بهترین دکتر ارتوپد اون بیمارستان. نظر دکتر این بود که شکستی اتفاق افتاده و باید مچ دستم جراحی بشه و پین بذاره. گفت: اگه دیر بجنبیم و طول بشکه اونوقت باید پلاتین بذاره و عمل حساس تره. اما الان با پین مشکل حله و نهایتا با 15 الی 20 روز تو گچ بودن خوب میشم و بعدش پین رو بدون جراحی میکشه بیرون... رضا به رامین زنگ زد و همه جریان رو براش تعریف کرد. بهمون اطمینان داد که این دکتر قابل اعتماده و البته بعدها که رامین عکس من رو به دکترای دیگه نشون داد مشخص شد نظر این دکتر درست بوده. بلاخره قرار بر عمل کردن شد و خب با رابطه ای که رضا داشت به سرعت اتاق عمل رو برام آماده کردن...
به هوش که اومدم رضا بالا سرم بود و با لبخند بهم گفت: تو اتاق ریکاوری هستی. عملت عالی بوده و هیچ مشکلی نیست. به زودی دستت خوب میشه. فقط یه امشب رو به توصیه دکتر باید بستری بشی... هنوز تو گیجی بعد از بیهوشی بودم که من رو به بخش منتقل کردن. البته رامین قبل از انتقال به بخش خودش رو بهم رسوند و اونم کمی نگران بود و تو دلم گفتم چه عجب یه واکنش احساسی از این مرد دیدم، گرچه این واکنش به درد عمه اش میخورد...
چون بخش مخصوص زنان بود رامین نمی تونست شب پیشم باشه. مریم اصرار کرد که خودش پیشم میمونه. اما رضا گفت که اصلا نیازی نیست. هم اینکه خودش امشب شیفته و هم اینکه به پرستارای بخش میسپره هوای من رو کامل داشته باشن. هر جوری بود مریم رو راضی کرد و بهش اطمینان داد که شرایط من خوبه. مریم بلاخره با نگرانی ازمون خدافظی کرد و همراه رامین رفت...
بعد از چند ساعت که کامل هوشیار شده بودم درد شدید دستم حسابی اذیتم می کرد. به پرستار گفتم و اونم گفت الان بر میگرده. وقتی برگشت متوجه شده که داره تختم رو حرکت میده. بهش گفتم چیکار داری میکنی که گفت: مگه درخواست اتاق خصوصی نداده بودین؟ الان یکی خالی شده و دارم می برمت اونجا. پیش خودم گفتم حتما رامین درخواست داده بوده و اون موقع پر بوده و حالا خالی شده. من رو بردن به یه طبقه دیگه و وارد یه اتاق شدم که فقط یه تخت داشت. از امکاناتش مشخص بود اتاق خصوصی بیمار هستش و مخصوص یک بیماره. دو تا پرستار من رو گذاشتن رو تخت و جام رو مرتب کردن و خودشون رفتن. بعد از چند دقیقه رضا اومد و با لبخند حالمو پرسید. بهش گفتم که درد دارم و بعدشم غر زدم که رامین برای چی اتاق خصوصی گرفته. آخه لازم نبود... رضا خندش گرفت و گفت: رامین این اتاق رو نگرفته. اصلا فکر نکنم خبر داشته باشه اینجا اتاق خصوصی بیمار هم داره. من برات اینجا رو گرفتم. البته به درخواست خودت مثلا. میخوام این یه شب که بستری هستی کاملا راحت باشی و اصلا بهت سخت نگذره و خودم حسابی بهت برسم و نذارم اذیت بشی... به خاطر غر زدن چند دقیقه قبل خجالت کشیدم و حالا که فهمیدم که گرفتن اتاق کار رضا بود، انگار مشکلی باهاش نداشتم... همچنان بهم خیره شده بود که گفت: الان هم یه آمپول تو سِرُم میزنم که کاملا درد رو فراموش کنی. البته این آمپولا رو به هر مریضی نمیزنیما. فقط برای بیمارای خیلی خیلی خاصه... یه آمپول توی سِرُم تزریق کرد و در عرض پنچ دقیقه درد دستم کاملا از بین رفت. نمی دونم چی بود ولی هر چی بود یه مسکن به شدت قوی بود. بهم گفت: عصره و بگیر بخواب و استراحت کن، اگه بازم درد داشتی اون دکمه کنار تخت رو بزن، سریع خودم رو می رسونم. وارد شیف شب که بشم سرم خلوت تر میشه و میام پیشت... به چشمای مهربونش خیره شده بودم که خوابم برد...
با درد دستم از خواب بیدار شدم. سرم رو که چرخوندم رضا رو که روی مبل تک نفره کنار تخت نشسته بود دیدم. با لبخند بهم گفت: بلاخره کیمیا خانوم بیدار شد. مسکن قوی بود اما نه در این حد که این همه بخوابی. ساعت دوازده هم رد کرده. حالت چطوره؟؟؟ سعی کردم بهش لبخند بزنم و گفتم: دستم درد میکنه... بلند شد و بازم از اون آمپولا تزریق کرد تو سِرُم. رو بهم گفت: امکان داره دوباره خوابت بگیره. اما به هر حال مهم درد دستت هست که اذیتت نکنه... آب دهنم رو قورت دادم و ازش تشکر کردم. نگاهش حس امنیت خاصی داشت و حس خوبی داشتم که الان با هم هستیم...
نشست رو مبل و گفت: خب تا دوباره خوابت نگرفته دقیق تر تعریف کن که چی شد خوردی زمین... منم براش دقیق تر تعریف کردم و با حوصله گوش داد. حتی نوع گوش دادنش به حرفام با رامین فرق می کرد یا اصلا با همه مردای دنیا فرق می کرد. دوست داشتم فقط حرف بزنم و رضا همینجوری نگام کنه و گوش بده... بعد از تموم شدن حرفام خندید و گفت: خیلی حموم میریا. جریان چیه شیطون... یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم: هیچ جریانی نیست. من تابستونا زیاد میرم حموم. از عرق کردن بدم میاد... ایندفعه لبخند معنی داری زد و گفت: از مریم شنیده بودم آدم وسواسی ای هستی اما من اسمش رو میذارم یک بانوی تمیز و مرتب. حتما رامین جان هم قدر این بانو رو میدونه... بعد از این حرفش خنده رو لبام خشک شد. مطمئن بودم مریم و رضا اینقدر صمیمی هستن که یه سری حرفا رو بهم بزنن و حتما مریم از شرایط و مشکلات کلی من به رضا گفته بود ، در ثانی که رضا خودش اینقدر آدم باهوشی بود که بعد از این مدت آشنایی ، خودش شرایط من رو بدونه. اینکه چرا صحبت از رامین کرد و این جمله رو گفت ، نفهمیدم و باعث شد نا خواسته ناراحت بشم. نگاهم رو ازش چرخوندم و به سقف خیره شدم. بعد از چند دقیقه به حرف اومد و گفت: قصد ناراحت کردنت رو نداشتم کیمیا. همینجوری یه چیزی پروندم. به دل نگیر لطفا، طاقت ناراحتی تو ندارم...
سرم رو دوباره چرخوندم سمت رضا و به چشماش خیره شدم. چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمیگن و به وضوح می دیدم که به خاطر ناراحتی من ناراحته. رضا تا حالا سعی داشت رابطه خودش رو با من خاص کنه و حتی این برنامه اتاق خصوصی رو چید تا با من تنها باشه. همه اینا برام روشن و دیده شدنی بودن و اینطور نبود که مثلا گولش رو بخورم. من این مسیر رو دوست داشتم و هر حرکتی که رضا برای نزدیک تر شدن به من میکرد دقیقا تو مسیر ذهنی من بود. حالا مطمئنم که بهم احساس داره و نیمچه چراغ سبز هایی که بهش دادم کار خودش رو کرده و وابسته من شده... فقط به هم نگاه می کردیم که باز اون مسکن قوی ای که توی سِرُم تزریق کرده بود ، من رو گیج کرد و یه حالت نیمه خواب پیدا کردم...
تو همین وضعیت خلسه بودم که متوجه شدم از جاش بلند شد. دستش اومد سمت صورتم و گذاشت روی گونه هام. چشمام رو بستم. این اولین تماس کامل دست رضا با من بود. می تونستم حس کنم که انگشتاش شروع کرد نوازش صورتم. خواستم اعتراض کنم ولی هیچ اراده ای روی دهنم نداشتم، حتی حس میکردم که این اراده نداشتن رو دوست دارم. توی حس خلسه عجیبی بین زمین و آسمون بودم. حس کردم دستای رضا حالا داره گردنم رو نوازش میکنه. این رو از روی گرمای دستش فهمیدم. چشم هام رو باز کردم ولی همه جا تار بود. صدای ممتدی توی سرم تکرار میشد. دست رضا رو روی لب بالاییم حس کردم و بعد از چند دقیقه گرمای یه بوسه. گُر گرفته بودم ولی نه توان حرکت داشتم و نه توان حرف زدن. لذت اون بوسه تمام وجودم رو گرفته بود. یه مرد زن دار موفق، حاضر شده بود ریسک بکنه و بخاطر من همه این چالشها رو به جون بخره و حالا با تن بی هوشم عشق بازی بکنه. لذت غرور این لحظه رو هرگز تجربه نکرده بودم. رضا بعد از بوسه هر دو تا دستش رو به صورتم مالید و نوازشم کرد. توی اون حالت احساس می کردم پوست تنم نسبت به سرما و گرما حساس تر شده. چون که یه هو سرمای کنار رفتن ملحفه تخت و بعد در آورده شدن شلوار بیمارستانی که تنم بود رو با شدت زیادی حس کردم. من بی دفاع و از کمر به پایین لخت لخت بودم و رضا بالای سرم بود. سرمای کنار رفتن لباسم با یه گرمای شدید روی رونم جبران شد. رضا حالا دستهاش رو به رون پاهام زده بود و نوازشم می کرد. همیشه توی شرایطی تنم رو با کسی تقسیم می کردم که من نقش رهبر رو داشتم و حالا برای اولین بار یه نفر دیگه می تونست هر کاری باهام بکنه... هم زمان که داشت رون پام رو به آرومی چنگ میزد ، مشغول مکیدن عمیق و آروم دوباره لبام شد. انگار کسی روحم رو از تنم جدا میکرد و دوباره به تنم بر می گردوند. شهوت توی تک تک سلولهای بدنم وُل می خورد. دستِ روی رونم حالا بدون حرکت روی کُسم بود. دوباره حس گُرفتگی شدید تری داشتم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
ساعت نه صبح بود که رضا کارای ترخیص رو انجام داد و البته مریم هم اومده بود که کمک کنه برگردم خونه. رضا هم چون شیفت شب بود همراهمون اومد. توی راه مریم از شرایط دیشب من پرسید که تو جوابش گفتم: مشکلی نبود و پرستارا هوامو داشتن. همش بهم مسکن قوی دادن و درد نکشیدم اصلا. تا خود صبح فقط خواب بودم... نگاه رضا رو از توی آینه روی خودم حس کردم که حالا شاهد دروغ گفتن من به مریم بود. پیش خودم حس کردم این دروغم مهمترین چراغ سبزی بود که تا به حال به رضا دادم. با اینکه اتفاق دیشب و اینکه من رو لخت کرد و باهام عشق بازی کرد خیلی مبهم تو ذهنم بود ولی وقتی به دیشب فکر می کردم حس توامان لذت و غرور خاصی بهم دست میداد. وقتی به یاد رامین و نحوه برخوردش با شکسته شدن دستم میفتادم خشمم آروم آروم تبدیل به نفرت میشد...
به خونه که رسیدیم، مریم قرار شد من رو ببره حموم. به هر حال از بیمارستان اومده بودم و لازم بود تمیز بشم. تو فاصله ای که من رو گذاشت روی کاناپه و خودش رفت که لباس عوض کنه، رضا اومد جلوم و گفت: دیشب داشتیم حرف می زدیم که خوابت برد باز... مونده بودم چه فکری باید بکنم. واقعا فکر کرده بود من از اولش بی هوش شدم و هیچی نفهمیدم یا داشت با این حرفش من رو تست می کرد؟؟؟ به هر حال موقع ور رفتنش بود که بی هوش شده بودم و نفهمیدم که نهایتا تا کجا پیش رفت. بهتر دیدم وانمود کنم که هیچی نفهمیدم و بهش گفتم: آره یادمه داشتم بهتون از زمین خوردنم می گفتم که خوابم برد، تا صبح که بیدارم کردین... لبخندی بهم زد و گفت: خوشحالم که حالت بهتره و امیدوارم دستت بهتر بشه. از این به بعد بیشتر مراقب باش...
نمی دونم چرا ولی یه لحظه ترس بزرگی تو سرم اومد. ترس از اینکه نکنه رضا برام نقشه ای داره و همه اینها بازیه. نکنه رضا از من در حین عشق بازی عکس یا فیلم گرفته باشه و بعدا بخواد تلکم کنه یا همیشه ازم سو استفاده کنه. این فکرها مثل یه سیل تو سرم اومد و فشارم رو انداخت. حس کردم با اتفاق دیشب در برابر رضا کاملا بی دفاعم و اون حالا میتونه هر کاری باهام بکنه... یه چند دقیقه که گذشت و یه کم حالم جا اومد. سعی کردم پیش خودم وانمود بکنم که زیادی بد بینم. رضا شوهر مریم هست و پدر یه پسر کوچیک. هر کاری هم بکنه آخرش خودش نابود میشه. این فکرها کمی آرومم کرد. نهایتا ترجیح دادم وانمود کنم که هیچی حالیم نشده. اینجوری هنوز راه برگشت وجود داشت و حتی میشد این بازی رو تمومش کرد...
وقتی که مریم با دلسوزی هر چه تمام تر دست من رو با پلاستیک پوشوند و من رو برد حموم و شست، دوباره عذاب وجدان داشت من رو خفه می کرد. کمک کرد و لباس پوشیدم. رفتم تو تخت و دراز کشیدم و پیشونیم رو بوسید. بهم گفت عرفان رو می فرسته خونه ما و هر کاری داشتم عرفان رو سریع بفرستم پیشش... بعد از رفتن مریم چشمام رو بستم. حس یه زن هرزه رو داشتم که به شوهر نزدیکترین و دلسوزترین دوستش هم رحم نمیکنه. غمی که توی سینم اومد اونقدر سنگین بود که برای یه لحظه حس خفگی کردم. بلند شدم و ناخودآگاه اشک از چشمم سرازیر شد. دلم میخواست پدرم کنارم بود و تو بغلش زار زار گریه می کردم... وقتی خوب گریه کردم و کمی سبک شدم یه هو تصاویر اتفاق دیشب خیلی دزدکی تو سرم اومد. لمس شدن تنم ، گرمای اون دستا روی رون پاهام و کُسم ، بوسه های پر حرارت رضا. آروم آروم حس غم چند دقیقه پیشم جای خودش رو به یه لذت بی دلیل داد. هرچقدر بیشتر افسار خودم رو دست اون لذت میدادم دلم قرص تر میشد. وقتی حالم بهتر شد ، ذهنم بیشتر طرف رضا رفت. شکل صورتش و فرم بدنش و حتی موهای روی دستش شده بودن ابزارهایی برای تحریک شهوتم. خودم رو لخت توی تن لختش تصور میکردم... من هم زیبا بودم و هم خوش اندام. خوب می دونستم که هر مردی آروزی داشتن من رو داره. لیاقت و حق من این بود که تحسین بشم و مورد توجه قرار بگیرم. اما مریم چی؟؟؟ این افکار متناقض داره من رو از هم می پاشونه... حسابی غرق در این افکار متضاد بودم که خوابم برد...
نوشته: شیوا
ادامه دارد
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 3744
#99
Posted: 1 May 2017 10:28
غرق در خيانت
قسمت: ٣
نويسنده: شيوا
چهارمین شبی بود که تو این جهنم بودم. نازنین با خنده بهم گفت: عجیبه امروز که نوبت شیف خانوم واحد هست هیچ دردسری نداشتیم و کسی تنبیه نشد. هنوز حرفش تموم نشده بود که افخمی دم در ظاهر شد و دست به سینه گفت: دختر سوسوله و نازی پاشین بیایین برای نظافت اتاق خانوم واحد. آذر اومد اعتراض کنه که افخمی گفت: از بچه های خودمم دارم یکی رو می فرستم. اینقدر لی لی به لالای این جوجه ها نذار... من و نازنین با تردید و کمی استرس همدیگه رو نگاه کردیم و به آرومی از جامون بلند شدیم. همراه افخمی و یکی از اون نوچه های معتادش از سالن اصلی بازداشتگاه رفتیم بیرون و وارد همون سالن کوچیک شدیم که اولین بار خانوم مشتاق مشخصاتم رو نوشت. خانوم واحد با اخم و خیلی جدی بهمون گفت: اینجا رو می کنین دسته گل. من برم توی محوطه کار دارم، برگردم باید کارتون تموم شده باشه. افخمی با پوزخند بهمون وسایل نظافت داد و خودش همراه خانوم واحد رفت بیرون...
قرار شد نازی جارو کنه و من پشت سرش تی نخی بکشم. تو عمرم با تی کار نکرده بودم و حالا مجبور بودم همچین جای کثیفی رو تمیز کنم. بغض کردم اما سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم تا اون دختره معتاد کمتر بهم پوزخند بزنه... نازی مشغول جارو کردن بود که یه هو بلند شد و رو به اون دختره گفت: تو چرا بیکار وایستادی. دستمال بگیر دستت و گرد گیری کن. دختره دوباره پوزخند زد و به نازی گفت: دلم میخواد بیکار وایستم، به تو چه جنده کوچولو... نازی عصبانی شد و بهش گفت: جنده خودتی آشغال، درست حرف بزن... من سریع رفتم جلوی نازی و گفتم: ولش کن نازی، هیچی نگو، من خودم دستمال میکشم. تو رو خدا دعوا نکن... ظاهرا موفق شدم جلوی دعواشون رو بگیرم اما تیکه های اون دختره به نازی تمومی نداشت. نازی سعی داشت خودش رو خونسرد بگیره اما یکدفعه از کوره در رفت و به سمت دختره حمله کرد. به خودم اومدم دیدم موهای هم رو گرفتن تو دستشون و جیغ زنان دارن به هم لگد میزنن. سراسیمه رفتم و سعی داشتم جداشون کنم. تو کشاکش جدا کردن بودم که هر سه تایی مون با صدای سوت بلند خانوم واحد به خودمون اومدیم...
قبل از اینکه من و نازی حرفی بزنیم، اون دختره شروع کرد گریه کردن و گفت: به خدا خانوم ما مقصر نبودیم. این نازی دست به سینه وایستاده بود و اون یکی جدیده هم رفته بود پشت میز شما و داشت ادای شما رو در می اورد. ما فقط بهشون گفتیم حداقل ادای شما رو در نیارن اگه کار نمی کنن که ریختن سرمون و شروع کردن زدن ما. با افخمی هم مشکل دارن و میخواستن سر من خالی کنن... من هاج و واج مونده بودم که این دختره چطور اینجوری گریه میکنه و این همه دروغ رو داره از خودش میگه. اومدم حرف بزنم که واحد گفت: خفه شین ببینم... نازنین اومد حرف بزنه که واحد رفت نزدیکش و محکم زد تو گوشش و گفت: مگه نگفتم خفه... اینقدر با جذبه و خشن تکرار کرد که واقعا جرات نکردیم دیگه حرفی بزنیم. چند قدم جلومون برداشت و به افخمی گفت: به این لندهور بگو بره گورشو گم کنه، خودتم برو اون شیلنگ که تو اتاق کناریه از توی کشوی میز برش دار و بیارش... افخمی با گفتن چشم دست اون دختره رو گرفت و رفت...
واحد اومد سمت من و یه هویی و محکم گذاشت تو گوشم و گفت: حالا ادای منو در میاری؟؟؟ هنوز هیچی نشده برای من دم درآوردی. یادته بهت گفتم اول ادبت میکنم. هنوز سر حرفم هستم و می دونم باهات چیکار کنم... از درد اشکام سرازیر شد و ناخواسته بهش گفتم: من ادای شما رو در نیاوردم و اون عوضی داره دروغ میگه... دوباره یه کشیده دیگه زد و تکرار کرد که خفه شم... اشک نازی هم در اومد و اونم گفت: به خدا خانوم راست میگه. همه چی رو براتون بر عکس تعریف کرد... واحد خیلی خونسرد و بدون توجه به حرفای ما، گفت: همین امشب شما دو تا رو درست میکنم... افخمی با یه شیلنگ سیاه و حدودا قطور برگشت. واحد رو به جفتمون گفت: مانتوهاتونو در بیارین... هر دوتامون با دستای لرزون دکمه های مانتوهامون رو باز کردیم. بعدش گفت: شلوارتون هم در بیارین... هق هق گریه نازی شدید تر شد و گفت: خانوم تو رو خدا رحم کنین. ما هیچ کاری نکردیم. به خدا هیچ کاری نکردیم... واحد با یه نعره بلند و ترسناک گفت: میگم شلوارتون رو دربیارین یا تو پاتون جر بدم و از امروز باید لخت بگردین... صدای ترسناکش باعث شد جفتمون با ترس و استرس شروع کنیم شلوارمون رو در آوردن... دوباره تن صداش آهسته شد و گفت: شرت تون هم در بیارین... به آرومی شروع کردم شرتم رو درآوردن که ایندفعه طاقت نیاوردم و هق هق گریه ام بلند شد. از ترس اینکه چه بلایی میخواد سرمون بیاره گریم گرفت. قلبم داشت از سینه ام در میومد... چند دقیقه همینجوری جفتمون گریه می کردیم و واحد داشت با خونسردی نگاهمون می کرد. ازمون خواست که برگردیم و دولا بشیم. جوری که شکم و دستامون روی میز باشه... نازنین بازم شروع کرد به خواهش و التماس که افخمی اومد و جفتمون رو با شدت برگردوند و دولامون کرد. همه تنم به لرزه افتاده بود و حتی فکر کردن به اون شیلنگ سیاه هم درد آور بود. افخمی اومد جلومون و روی صندلی واحد نشست و دستامون رو محکم گرفت. جوری گرفته بود که واقعا نمیشد دیگه تکون خورد... چند ثانیه گذشت که صدای جیغ نازی نزدیک بود گوشمو کر کنه و اینقدر دردش زیاد بود که نفسش بعد از جیغی که کشید بند اومد. ترسم هزار برابر شده بود و متوجه شدم که نا خواسته ادرار کردم و خیسی ادرار رو روی رون پاهام حس کردم. تو همین حین چنان سوزش توام با درد شدید و وحشتناکی روی باسنم حس کردم که صدای جیغ منم دست کمی از نازی نداشت...
یکی به من میزد و یکی به نازی. حالا جفتمون هم زمان با گریه، به التماس و خواهش افتاده بودیم. حتی دوست داشتم بمیرم و این درد لعنتی تموم بشه... نمی دونم چند تای دیگه زد اما بلاخره متوقف شد و به افخمی گفت که ولمون کنه. آب دماغم با اشکایی که ریخته بودم قاطی شده بود و همه صورتم رو خیس کرده بود. از درد زیاد و ترس دوباره زدن دل دل میزدم... واحد شیلنگ رو به آورمی روی کف اون یکی دستش میزد و گفت: حالا بازم از این غلطا می کنین یا نه؟؟؟ نازنین همراه با گریه بهش گفت: نه خانوم ، غلط کردیم ، بار آخرمونه... نگاهش به سمت منم بود و منتظر جواب. خوب می دونستم هر جوابی غیر از جواب نازنین رو بدم نتیجه اش چیه. منم که به سختی نفس می کشیدم بهش گفتم: غلط کردیم خانوم، دیگه تکرار نمیشه... پوزخند پیروز مندانه ای زد و رو به افخمی گفت: کامل لختشون کن و جفتشون رو بنداز توی انفرادی. قبلش هم قشنگ خیسشون کن. هر وقت من گفتم میان بیرون و اونوقت لباساشون رو بهشون میدی. فهمیدی یا نه؟؟؟ افخمی گفت: بله بله خانوم. کامل فهمیدم. مگه نشنیدین خانوم چی گفتن. لخت شین ببینم. یا نکنه بازم دلتون شیلنگ میخواد... دوباره هق هق گریه اومد سراغم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. گریه کنان تاپم و سوتینم رو درآوردم. نازی تیشرت و سوتینش رو درآورد... افخمی بازوی جفتمون رو گرفت و هدایتمون کرد به سمت بازداشتگاه. ناخواسته یه دستم رو گرفتم جلوی کُسم و دست دیگم رو گرفتم روی سینه هام. مگه لخت بودن توی یه جمع که همه شون زن هستن و اونم توی این جهنم چه فرقی میکنه اونم برای من!!! اما این حرکتم غیر ارادی بود... خانوم واحد خودش پشت سرمون قدم زنان و با خیال راحت وارد بازداشتگاه شد. خیالش راحت بود هیچ کس جرات فرار یا شورش نداره ، چون بیرون محوطه کاملا بسته شده و دو جین سرباز دارن نگهبانی میدن... افخمی ما رو با پای برهنه و بدون دمپایی برد سمت دستشویی و جفتمون رو هول داد داخل یکی از دستشویی ها که من پام لیز خورد و نزدیک بود کاملا بره داخل چاه داخل سنگ دستشویی. برای حفظ تعادلم نازی رو گرفتم... شیلنگ آب رو گرفت رومون و چند دقیقه ای با آب سرد رومون نگه داشت. نفسم داشت بند میومد و چیزی نمونده بود که سکته کنم. بعدشم هم آوردمون بیرون و واحد در انفرادی روبه روی دستشویی رو باز کرد. پرتمون کرد داخل و گفت: هر وقت آدم شدین درتون میارم... بعدش شروع کرد با افخمی حرف زدن که متوجه شدم توی حرفاش گفت: فعلا تا من نگفتم کسی بهشون غذا نده وگرنه همین بلا رو سرش میارم...
پرت شدن داخل انفرادی باعث شد روی دست راستم که قبلا شکسته بود بیفتم زمین و حالا درد دستم هم به پشتم و سرمای آب سردی که نفسم رو بند آورده بود اضافه شد. به پهلو شدم و پاهام رو توی شیکمم جمع کردم ، بی حرکت روی زمین کثیف انفرادی دراز کشیدم. اشکای لعنتی همچنان سرازیر بودن و تمومی نداشتن... بعد از چند دقیقه دستای لرزون نازی رو روی بازوم حس کردم که با صدای لرزون و بغض دار بهم گفت: کیمیا ، کیمیا حالت خوبه؟؟؟ می دونستم معنی این سوالش یعنی زنده ای یا نه. سرم رو به علامت تایید تکون دادم که خیالش راحت بشه... متوجه شدم که نازی هم مثل من خودش رو مچاله کرد و روبه روم خوابید. انگار برای اون هم تماس بدن لخت و خیسش با این زمین کثیف مهم نبود. با وضعیت دردناکی که باسن جفتمون داشت ، جور دیگه هم نمیشد بود...
چشمام رو بستم و سعی کردم کمتر به درد وحشتناکی که باسنم داشت و هی تشدید هم میشد فکر کنم. نمی دونم چند دقیقه گذشت که با صدای برخورد دندونای نازی به خودم اومدم. چشمام رو باز کردم و دیدم که کاملا تو خودش مچاله شده و داره از سرما میلرزه. وقتی دید که من چشمام رو باز کردم سعی داشت یه چیزی بگه که لرزش دهنش و برخورد دندوناش به خاطر سرما، نمی ذاشت حرف بزنه. خودم رو به سختی کشوندم سمتش و صورتم حدودا چسبیده بود به صورتش. دستم رو گذاشتم روی بازوش و سعی کردم با مالش دادن کمی گرمش کنم. زیاد فرقی نکرد و شروع کردم بخار دهنم رو به سمت صورتش دادن. تلاشم کمی تاثیر داشت و لرزش صورتش کمی بهتر شد. آب دهنش رو قورت داد و به سختی شروع کرد حرف زدن...
- م م من ک ک کمکشون م م مو و واد م م میفر ر روختم. آ آ آ خ خ خرین ب ب بار ب ب به ی ی یه د د دختره ف ف فروخ خ ختم ک ک که ان ن نگار ب ب بچه ی ی یه س س سپاهی ب ب بود...
جمله اش رو به سختی گفت و شروع کرد اشک ریختن. با دست لرزونم سعی کردم اشکاش رو از روی گونه هاش پاک کنم. نمی دونم چرا اصلا از این اعترافی که برای من کرد تعجب نکردم. پشیمونی توی چشما و چهره ریزنقش و دخترونه و معصومش موج میزد... برای یه لحظه چهره بچگونه نازی من رو یاد عرفان انداخت...
شش سال و شش ماه قبل
به صورت عرفان خیره شده بودم. مثل همیشه محو تماشای کارتون بود. علاقه اینقدر شدیدش به کارتون و انیمیشن رو هیچ وقت درک نکردم. خیلی وقتا میشد که بهش خیره میشدم و اینجور محو کارتون شدنش برام جالب بود اما حالا با دیدن قیافه عرفان هم ته دلم می لرزید و هم دچار عذاب وجدان می شدم. صورت گرد عرفان عین مریم بود و حتی خنده ها و اخم هاش شبیه مادرش بود. درسته که رضا برای ورود به این رابطه پیش قدم شده بود اما من زنی نبودم که مثلا گول بخورم و خوب می دونستم دارم وارد چه بازی ای میشم. حس لذت و غرور جذب رضا رو درون خودم به خوبی حس میکردم. باید هر طور شده تمومش کنم. شاید برای خیانت به رامین هزار تا دلیل و توجیه داشته باشم اما برای خیانت به مریم و عرفان هیچ دلیلی وجود نداره...
وارد مهر شده بودیم و مدرسه ها شروع شده بود. گچ دستم هم باز کرده بودم و شرایطش خیلی بهتر بود. عرفان درگیری های درسیش بیشتر شده بود و خیلی کم پیشم میومد. مریم هم همچنان کلی کار خیاطی قبول کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود. ازدواج رحیم و نامزدش هم قطعی شد و طی یک خواستگاری رسمی و البته سوری قرار بر این شد که هفته دیگه عقد کنن. درسته که به محبت ها و توجه های بی حد و اندازه رحیم به نامزدش عادت کرده بودم اما هنوز ته دلم رو آزار میداد. حسرت اینکه چرا رامین اینجوری نیست روی دلم هر روز بیشتر سنگینی می کرد. بعضی وقتا مطمئن میشدم که ازش متنفرم و از خودم می پرسیدم اگه ازش متنفری پس اینجا دقیقا چه غلطی می کنی؟!
مراسم عقد حدودا خصوصی و فقط با حضور خانواده ها و بزرگای فامیل برگذار شد. حتی انرژی و انگیزه اینکه ظاهرم رو خوشحال و خندون بگیرم نداشتم و همش تو فکر بودم. به مرحله ای رسیده بودم که خودم هم دیگه نمی دونستم که چی از این زندگی می خوام و قراره چیکار کنم. رحیم آخر مراسم بلند شد و یک شعر که از خودش سروده بود و در باب نامزدش بود رو برای همه خوند. نفسم داشت بند میومد و دیگه طاقت نداشتم. از محضر زدم بیرون که بتونم هوای تازه تنفس کنم...
روی کاناپه و مچاله وار نشسته بودم. با حرص و محکم پاهام رو بغل گرفته بودم و به شدت داشتم فکر می کردم. باید از رامین شروع کنم یا پدرم؟ به کدوم اول بگم که طلاق می خوام و دیگه حاضر نیستم این زندگی رو ادامه بدم. خوب می دونستم که پدرم به هر حال حامی و پشتیبان منه و اگه بهش حقیقت رو بگم با اینکه دلش می شکنه اما پشتم رو خالی نمیکنه و تا آخرش باهامه. رامین هم نهایتا شخصیت دیکتاتور و زورگویی نداشت. رامین حتی بلد نبود خشن باشه. فقط به درآمد و پول فکر می کرد و خیلی بعید بود که با درخواست من مخالفت کنه. اصلا می تونم با دو تا نامه و هم زمان جفتشون رو در جریان تصمیمم بذارم. این همه آدم طلاق می گیرن و از اول زندگی می کنن، یکیش هم من. اما چرا دارم تعلل میکنم؟! مگه به این اطمینان نرسیدم که زندگی با رامین فایده نداره؟ نکنه وجود رضا باعث تعلل من شده؟ نکنه عاشقش شدم و خودم خبر ندارم؟؟؟ دارم دیوونه میشم...
مریم اومد پیشم و کلی معذرت خواهی کرد که این مدت درگیر خیاطی بوده و کمتر تونسته بهم سر بزنه. البته اشاره کرد که رضا یه وام سنگین برداشته تا جایی سرمایه گذاری کنه و به خاطر اونه که دوباره اینجور شدید مشغول کار شده. به خاطر چشم زدن پای خیاطی چشماش گود شده بود. تو ادامه حرفاش گفت که آخر هفته که سرش خلوت تره ، ظهر بریم خونه شون و رحیم و نامزدش هم بگیم که بیان... فهمیدم که اینجوری میخواد جبران این مدت نبودش رو بکنه. مریم یه زن فوق مهربون و عاطفی و در عین حال با مسئولیت بود. من فقط براش یک دوست معمولی نبودم و به عنوان یک خواهر کوچیکتر بهم احساس مسئولیت داشت... دعوتش رو قبول کردم و با یه پیام به رحیم ، از طرف مریم بهش خبر دادم...
روز مهمونی به غیر از احساسات درونی من ، جو خوبی بود. ناهار رو با دلقک بازی های همیشگی رحیم و با کلی خنده خوردیم. بعد از ناهار رحیم به رضا گفت: پاسور بیاره که میخواد انتقام بگیره. نفهمیدم چی شد که من شدم یار رامین و رحیم و نامزدش شدن حریف ما. بر عکس سری قبل انگیزه و هیجانی برای بردن نداشتم. رامین که از صبحش درگیر یه تماس کاری بود، همچنان بیشتر حواسش به گوشیش بود. رحیم هم که همش کری میخوند و حتی شرط بست که هر کی ببازه باید بره بستنی بخره. با اقتدار و هفت به هیچ باختیم. رحیم هم حسابی خوشحال شد و به من میگفت سوسک شدی آخرش. بعدش هم گیر داد که باید بریم بستنی بخری. رامین که کلا گوشی به دست رفت تو اتاق و اصلا تو جو نبود. فرصت خوبی بود که به بهونه بستنی خریدن کمتر قیافه اون نامزدش رو ببینم. بلند شدم و به خنده گفتم: الان میرم برات بستنی میخرم کوچولو، گریه نکن... رحیم خوشحال که موفق شده من رو مجاب کنه به بستنی خریدن و گفت: باید بری از اون بستنی سنتی ها که عزیز من دوست داره بخریا... داشتم می رفتم خونه لباس عوض کنم که مریم گفت: اگه قراره بری از اون جایی که میگه بستنی بخری باید ماشین ببری. الان هم تازه بارون گرفته و چون بارون اوله زمینا لیزه، مراقت باش تو رو خدا. پارسال جلوی چشمام دیدم که یه ماشینه چطوری لیز خورد. اصلا میخوای باهات بیام؟؟؟ بهش جواب دادم: نه مریم جون، نگران نباش ، حواسم هست ، شما به مهمونات برس و من زودی میام...
مریم که مشخص بود می خواسته با میوه از مهمونا پذیرایی کنه و خب درست نبود خودش با من بیاد و مهموناش رو تنها بذاره، رو به رضا گفت: تو باهاش برو لطفا. از این بارون اول می ترسم... رضا لبخندی زد و گفت: بیکار بودی شرط ببندی آخه دختر. حداقل من یارت بودم یه چیزی. اون رامین همش تو گوشیش بود... بقیه از حرف رضا خندیدن اما من بهش خیره شده بودم. خوب می دونستم معنی این حرفش یعنی چی و دقیقا چه پیامی رو داره برام می فرسته...
داشتم رانندگی می کردم اما اصلا حواسم به جلوم و رانندگی نبود. یه جا نزدیک بود بزنم به جدول وسط خیابون که رضا ازم خواست بزنم کنار و با نگرانی بهم گفت: چته کیمیا؟؟؟ دستام رو گذاشتم روی فرمون و بعدش هم سرم رو گذاشتم روی دستام... گرمای دست رضا رو روی رون پام حس کردم. چون ساپورت پام بود به وضوح لمس انگشتاش رو حس کردم. نفسم بند اومد و همون حس لعنتی توی بیمارستان به سراغم اومد. هیچ مخالفتی با این حرکتش نکردم، شاید توانش رو نداشتم. شاید حتی تو این شرایط روحی ، نمیشد از لذت گرمای دست رضا گذشت. شاید چون اصلا شرایطم اینجوریه، اینقدر محتاج گرمای این دستا هستم... نفسم تند تر شده بود و سرم رو تو همون وضعیت چرخوندم به سمت رضا. چیزی رو گفتم که مدتها مثل خوره به جونم افتاده بود و خوب می دونستم که با گفتنش دیگه راه برگشتی نیست...
- اون شب تا کجا پیش رفتی؟؟؟
رضا از این سوال یک هویی من جا خورد. یه نفس عمیق کشید و گفت: خودت چی فکر میکنی؟؟؟
- اگه فکر خاصی می کردم الان ازت نمی پرسیدم. اینکه اون شب تا کجا پیش رفتی مثل خوره افتاده به جونم. فقط مطمئنم که منو...
دیگه نتونستم بقیه حرفم رو بزنم. حالا یا روم نشد یا علت دیگه ای نمی دونم. این احساسات دوگانه داشت منو دیوونه می کرد و می خواستم این شرایط روحی رو با رضا تقسیم کنم... دیگه حرفی برای گفتن نداشتم که رضا دستش رو از روی پام برداشت و گفت: از دستم عصبانی ای؟؟؟ فکر میکنی بهت تجاوز شده؟؟؟ فکر میکنی ازت سو استفاده شده؟؟؟ هر چی دوست داری بگو. حق داری هر فکری در موردم بکنی. اما اینو بدون که من دوسِت دارم...
سرم رو بالا گرفتم و خیره شدم به قطرات بارون که داشت روی کاپوت ماشین می خورد...
- رضا می فهمی چی داری میگی؟؟؟
- آره می فهمم. خوبم می فهمم. اصلا راستش رو بخوای تو عمرم اینقدر واضح یه چیزی رو نفهمیده بودم. حتما داری پیش خودت میگی که من یه عوضی و عیاش هستم. یه مرد هیز و خائن. من همونقدر که عاشقت شدم، شیفته زیباییت و اندامت هم هستم. وسوسه رسیدن بهت منو از کنترل خودم خارج کرد. اما به هر حال اون شب اون کاری که فکر میکنی رو باهات نکردم. اما اگه دوست داری بگی من عوضی ام ، هیچ مشکلی نیست...
- بس کن رضا. لازم نیست به خودت توهین کنی. اون احساس لعنتی ای که داری ازش صحبت می کنی فقط از طرف تو نیست. اما مریم چی؟؟؟ اون داره به خاطر مشکلات مالی تو چشم میزنه و خیاطی میکنه. همیشه به من احساس مسئولیت داشته و جای خواهر نداشته ام بوده...
- ببین کیمیا اگه من بیشتر از تو به این چیزا فکر نکرده باشم، کمتر هم فکر نکردم. من حتی بهتر از تو مریم رو میشناسم و خوب میدونم که چه زن فداکار و مدیر و مدبریه. یه زن دقیق و با احساس مسئولیت که بهترین مادر برای پسرمه. همه اینا رو خودم خوب می دونم. اما یکی تو این دنیای لعنتی نیست که به من بگه از دل تو چه خبر؟؟؟ دل بی صاحاب و لعنتی تو پس چی؟؟؟ یکی نیست یقه پدرم رو بگیره و بگه چرا برای پسرت بدون اینکه ازش حتی یه مشورت بگیری زن انتخاب کردی و یه راست بردی نشوندیش سر سفره عقد. یکی نیست بگه که من قربانی یه ازدواج تمام سنتی شدم و هیچی از عشق و عاشقی نفهمیدم. مریم هیچ عیبی نداره و بی انصافیه اگه بگم برام کم میذاره. اما اون یک زنه که فقط میخواد طبق اصول زندگی کنه. یه خط ثابت و بدون هیجان. من هیچ وقت با مریم اون عشقی که میخواستم رو تجربه نکردم. تا اینکه تو رو دیدم. وقتی تو رو دیدم قلبم به لرزه افتاد و فهمیدم عشق یعنی چی. من هیچ وقت برای مریم شوهر بدی نبودم و بهترینا رو براش به ارمغان آوردم. حالا برای اولین بار توی عمرم میخوام طرف دلم رو بگیرم. اگه جوابت نه باشه قول شرف میدم از همین حالا که برگشتیم من بشم همون همسایه قدیم و به هر قیمتی که شده این عشق رو تو دلم بکشم...
حرفای رضا همه احتمالات سو استفاده و منفی ای که تو ذهنم داشتم رو از بین برد. مطمئن بودم حداقل نقشه ای برام نداره. از طرفی مثل یک آدمی که مدت هاست بهش آب نرسیده تشنه شنیدن این حرفا بودم. مردی که عاشقم شده. با اینکه شاید زندگی خودش هم تو خطر باشه اما این ریسک رو داره میکنه و عشقش رو داره بهم ابراز میکنه. من دیگه اون کیمیای چند سال قبل نبودم که به عشق اعتقاد نداشته باشم. حالا با همه وجودم محتاج عشق و محبت یک مرد بودم... سرم رو چرخوندم سمتش و به چشماش خیره شدم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: منم دوسِت دارم رضا...
اون شب رحیم و نامزدش قرار شد پیش ما بخوابن. شام هم حاضری یه چیزی خونه مریم خوردیم و رفتیم خونه خودمون. از اونجایی که می دونستم امشب اصلا خوابم نمی بره ، رفتم و اتاق و تخت خودمون رو برای رحیم و نامزدش مرتب کردم. از وقتی که اومدن تا اولین دهن دره رحیم فقط نیم ساعت طول کشید. بهشون گفتم که اگه خسته هستن میتونن برن تو اتاق ما و بخوابن. رحیم هم از خدا خواسته قبول کرد. جای خودمون رو توی اون یکی اتاق انداخته بودم. بعد از رفتن رحیم و نامزدش، رامین هم سریع رفت که بخوابه. صدای تلوزیون رو کم کردم و بهش خیره شدم. صحبت های رضا همینجور تو مغزم تکرار میشد. اون هم دلایل خودش رو داشت و به نوعی احساس میکرد به حق واقعی خودش نرسیده. شایدم مریم اون جور که باید توی سکس به رضا سرویس نمیداد. البته یه بار صراحتا گفت که اصلا در مورد رابطه جنسی کم کاری نمیکنه و به این مورد اعتقاد داره که باید در اختیار شوهرش باشه. اما از طرفی مریم نهایتا زن مذهبی ای هستش. شاید منظورش از در اختیار بودن یعنی این که همینجوری بخوابه و شوهرش بکندش و خلاص. هر چی بیشتر بهش فکر می کردم نمی خورد که اهل طنازی و عشق بازی باشه. رضا تو صحبتاش گفت مریم اصلا هیجان نداره... منم که تکلیفم با این پخمه ای که گیرم اومده روشنه. تهش که میخوام ازش جدا بشم. تصور یک زندگی ابدی کنار رامین غیر ممکنه...
با انواع و اقسام دلایل و منطق ها داشتم به خودم و رضا حق این رابطه رو می دادم که یه هو متوجه ساعت شدم. ساعت نزدیک سه نصفه شب بود و من یه سره داشتم فکر می کردم. تصمیم گرفتم که مسواک بزنم و برم بخوابم. رفتم دستشویی و اومدم که مسواک بزنم یادم اومد خمیر دندون تموم شده بود و اتفاقا همین دیروز یکی خریدم. اما مشکل اینجا بود که توی کیفم بود و کیفم هم توی اتاق خواب بود. به آرومی رفتم پشت در اتاق خواب که بازش کنم. از اونجایی که رحیم در رو کامل نبسته بود بدون اینکه دستگیره رو بخوام فشار بدم در رو کمی هول دادم به سمت داخل. سعی کردم آروم و بی سر و صدا این کارو کنم که بیدار نشن. در حدودا نیم لا شد که صدای خاصی به گوشم رسید. متوجه شدم که بیدارن و سریع خواستم برگردم اما اون صدا من رو میخکوب کرد. صدایی که قطعا شبیه ناله بود. صدایی که وقتی دقت کردم کاملا صدای ناله های یک زن در موقع سکس بود. چرا هنوز وایستاده بودم و داشتم گوش می دادم؟! حتی گوشام تیز تر شد و با دقت تر هم گوش می دادم. وسوسه شدم که در رو بیشتر باز کنم و حتی ببینم که در چه وضعی هستن اما چون تخت سمت دیگه در بود این کار ریسک بود و حتما متوجه میشدن. ترجیح دادم فقط گوش بدم. متوجه کلمات نا مفهمومی وسط این ناله ها شدم. کلمات مطمئنا از سمت نامزد رحیم بود. "اوم اوم آره آره من ازت سیر نمیشم ، تا صبح هم بکنی سیر نمیشم"... جوابی که رحیم بهش داد به شدت واضح بود و وارد ذهنم شد. "جون ، من تا صبح برای توام عزیزم"
دیگه طاقت نیاوردم و از در جدا شدم. قید مسواک رو زدم و رفتم سر جام. قیافه نحس رامین رو به من بود. عمدا پشتم رو کردم و از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. مگه میشه این همه فرق بین دو تا داداش؟ من تو رویاهام بود رامین همش یک ساعت با من بیدار باشه و فقط توی تخت با هم حرف بزنیم. حالا اون یکی شب تا صبح دختره رو میکنه. تو این عصبانیت متوجه ترشح زیادی که از کُسم سرازیر شده بود شدم. چند ماهی بود که تصمیم گرفته بودم دیگه خود ارضایی نکنم. چون بیشتر عصبیم میکرد. اما ناخوداگاه دستم رفت داخل شلوار و شرتم. انگشتام رفتن روی چوچولم و چشمام بسته شد. به اون شب بیمارستان و عشق بازی های رضا با بدن نیمه لخت و نیمه هوشیار خودم فکر کردم و به آرومی شروع کردم کُسم و چوچولم رو مالوندن...
تا نزدیکای ظهر خوابیدم. وقتی بیدار شدم فکر کردم که رحیم و نامزدش شاید رفته باشن. اما وقتی چک کردم دیدم که نامزدش مثل خرگوش تو بغل رحیم هستش و دوتایی حسابی خوابن. دست و صورتم رو شستم و رفتم که مشغول درست کردن ناهار بشم. برای گوشیم پیام اومد و دیدم که رضا ست. بهم سلام کرده بود و حالم رو پرسیده بود. ته دلم لرزید و سریع جوابش رو دادم. با هر کلمه عزیزم یا گلم یا خوشگلم یا کلماتی تو این مایه ها که می گفت ، ته دلم می لرزید. منم کم کم جسارت گفتن کلمات احساسی رو پیدا کردم. تو کل مدتی که داشتم ناهار درست می کردم با رضا چت کردم. بهش گفتم که دیشب رحیم و نامزدش نرفتن و پیش ما موندن. تو جواب من نوشت: کجا خوابیدن؟؟؟ براش نوشتم: خب تو اتاق ما خوابیدن دیگه. ما هم رفتیم تو اون یکی اتاق خوابیدیم... جواب داد: پس حسابی حال کردن و بهشون خوش گذشته... کمی مکث کردم و نمی دونستم باید بهش بگم اتفاق دیشب رو یا نه. دلم رو زدم به دریا و گفتم: آره دقیقا. من ساعت سه رفتم از اتاق خمیر دندونی که خریده بودم رو بردارم، صداشون می اومد و هنوز در حال عشق و حال بودن... ازم سوال کرد که چه حسی داشتی؟؟؟ براش نوشتم: چه حسی میخواستی داشته باشم؟ وقتی که این برادر رو با اون یکی برادر مقایسه میکنم ، بیشتر می فهمم که گیر چه موجود مزخرفی افتادم. هر روز که میگذره بیشتر ازش بدم میاد...
چند روز گذشت و پیام های بین ما تمومی نداشت. به چت کردن با رضا معتاد شده بودم و همش پیش خودم می گفتم کاش یه موقعیت پیش بیاد که مستقیم با هم حرف بزنیم. خودم رو قانع کرده بودم که این رابطه حق جفتمون هست... شب شده بود و با یک پیام به رضا مطمئن شدم که بیداره. ازش پرسیدم مریم کجاست که گفت: خیلی خسته بود و خوابش برده... براش نوشتم: این همه به هم نزدیکیم اما فقط داریم به هم پیام میدیم. من خودتو میخوام رضا. میفهمی من تو رو میخوام... هیچ جوابی به این پیام من نداد... چند دقیقه بعد پیام داد: میتونی بیایی دم در؟؟؟ ساعت رو نگاه کردم و دیدم یک شبه و براش نوشتم هنوز زوده، شاید مریم بیدار بشه... جواب داد: نگران مریم نباش، اینقدر خسته بود که الان بمب هم بترکه بیدار نمیشه... کمی فکر کردم و وسوسه دیدن رضا مثل کرم افتاده بود به جونم. بهش گفتم: رامین که همیشه اینجوریه. اگه نیت هم کنم که بیدارش کنم ، نمیشه. اصلا یه کار می کنیم. من در رو باز میذارم و تو هم سریع بیا خونه ما. اگه برگشتی و مریم بیدار بود و پرسید کجا بودی. بهش بگو بی خوابی زده بود به سرت و رفته بودی قدم بزنی...
یه تاپ و شلوارک مشکی تنم بود. سریع رفتم توی اون یکی اتاق و با آینه آرایش شخصی خودم یکمی صورتم رو آرایش کردم. موهام هم مرتب کردم... یک ربع بعد ، طبق قرار در رو باز کردم و بعد از چند لحظه رضا به آرومی اومد توی خونه... با اینکه مطمئن بودم رامین عمرا اگه بیدار بشه اما خیلی استرس داشتم. استرس و ترس از بیدار شدن رامین به یه طرف و هیجان بودن با رضا یه طرف. سریع دستش رو گرفتم و بردمش توی اتاق. احساس می کردم که اینجا امن تره... به خودم اومدم و دیدم که ضربان قلبم حسابی بالا رفته و رضا توی تاریکی خیره شده به چشمام...
- سلام خوشگلم. قربونت برم عزیزم. چرا اینقدر استرس داری. نترس رامین بیدار بشو نیست...
- سلام. خوبی گلم. دست خودم نیست. هیجان بودن با تو هم هست. دیگه طاقت نداشتم و این پیام بازیا رو مخم بود...
رضا که چشماش کم کم داشت به تاریکی اتاق عادت می کرد ، ازم یه قدم فاصله گرفت و شروع کرد به نگاه کردن اندام من...
- تو بی نظیری خانومی. باورم نمیشه با همچین خانوم زیبا و خوش اندامی تو یه اتاق تنها باشم...
- تو هم مرد خوشتیپ و جذابی هستی. منم باورم نمیشه که الان با همیم...
دیگه حرف زدن بس بود . رضا دوباره اومد سمت من و لباش رو به آرومی گذاشت روی لبای من. لذت و هیجان بودن با رضا جای خودش رو کاملا به استرس بیدار شدن رامین داده بود. فقط لبامون مشغول لمس کردن هم بودن که زبونم رو به آرومی بردم بین لباش. بعد از چند لحظه مثل وحشیا مشغول خوردن لب همدیگه و زبون بازی توی دهن هم بودیم. صدای تنفس جفتمون بالا رفته بود. دستام رو به شدت پشت کمرش مالش می دادم و حتی چنگ میزدم. دست رضا رفت سمت کونم و شروع کرد مالش دادن. کاملا بهم مسلط شده بود و من رو کشوند به سمت دیوار. وقتی دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم و چسبیده بودم به دیوار، دستش رو از روی شلوارک ، گذاشت روی کُسم. دوست نداشتم چشمام رو ببندم. میخواستم مردی که داره باهام عشق بازی میکنه رو ببینم. منم دستم رو بردم سمت شلوارش و کیر بزرگ شده اش رو که حسابی برجسته شده بود رو لمس کردم. با لمس کیرش از روی شلوار نا خواسته یه نفس عمیق کشیدم که همین باعث شد رضا وحشی تر بشه و دستش رو بکنه توی شلوارک و شرتم. حالا مستقیم داشت کُسم رو لمس می کرد و سعی داشت انگشتاش رو بکنه توش. برای اینکه بتونه این کارو به راحتی انجام بده ، پای راستم کمی بالا گرفتم. هنوز هیچی نشده داشتم اورگاسم میشدم و بیحال. سرم رو گذاشتم رو شونه هاش و همچنان داشتم کیرش رو می مالیدم... مطمئنم توی عمرم همچین عشق بازی ای رو تجربه نکرده بودم. از خوشحالی و لذت می خواستم فریاد بزنم اما نمیشد و حتی برای اینکه صدای تنفس نا منظمم بلند تر نشه، شونه رضا رو گاز گرفتم... اینقدر انگشتاش رو توی کُسم عقب و جلو کرد که ارضا شدم... بی حال خودم رو به آغوشش سپردم و برای چند لحظه توی خلسه بودم و سرگیجه داشتم. باورم نمیشد که بدون داخل شدن کیر توی کُسم بتونم اینقدر عمیق اورگاسم بشم... رضا کمک کرد و روی زمین دراز کشیدم. چشام رو مجددا باز کردم و بهش خیره شدم. به پهلو و کنارم دراز کشده بود و بهم مسلط بود. دستم رو بردم سمت صورتش و انگشتام رو مالوندم به لباش. بعد از چند دقیقه که فهمید حالم بهتر شده، تاپ و سوتینم رو درآورد. رامین خیلی وقت بود که حتی سینه هام رو لمس هم نکرده بود. رضا شروع کرد به چنگ زدن سینه هام. وسط چنگ زدنش چندین بار بهم گفت: قربون اون چشمای خمارت بشم خوشگل من... لذت توی وجود من مثل یک موشک بود که همینجور داشت تو آسمون بالا میرفت و قرار نبود به جایی بخوره و متوقف بشه... با تماس لباش به نوک سینه هام ، دوست داشتم با همه وجودم از لذت فریاد بزنم. مثل مار به خودم می پیچیدم. با دستام موهاش رو گرفتم و بهش فهموندم محکم تر سینه هام رو میک بزنه... شلوارک و شرتم هم درآورد... حالا من لخت لخت و در اختیارش بودن. متوجه شدم که میخواد بره سمت کُسم و بخورش که بهش گفتم: نه ... چند روزی بود که نظافت نکرده بودم و احساس خوبی از اینکه بخواد کُسم رو بخوره نداشتم. البته دیگه بیشتر از این هم طاقت عشق بازی نداشتم... حرفم رو قبول کرد و نشست و تو همون حالت نشسته کاملا لخت شد. خودش رو کشید روی من و کیرش رو تنظیم کرد جلوی سوراخ کُسم. بهم خیره شد و انگار هنوز مردد بود. دستام رو گذاشتم روی باسنش و فشارش دادم به سمت خودم. با فشار من کیرش کاملا و یه هو وارد کُس خیسم شد. درد خیلی خفیفی داشت اما بی نهایت لذت بخش. کُسم کاملا گرمای کیرش رو حس میکرد و متوجه شدم که همین جور ترشحم داره زیاد تر میشه... متوجه شدم که ناله هام داره بلند میشه. تاپم رو که کنارم بود برداشتم و گذاشتم تو دهنم و محکم گازش گرفتم. رضا شروع کرد به آرومی تلمبه زدن و ناخواسته چشمام رو بستم. با هر تلمبه ای که میزد یک پیچ و تاب به کمرم میدادم. دستام همچنان روی باسنش بود و بهش فهموندم محکم تر و سریع تر تلمبه بزنه... حالا داشتم لذت واقعی یک سکس رو تجربه می کردم. حالا فهمیدم مدتها از چه چیزی محروم بودم. چه تو دوران مجردی که سکس از عقب داشتم و با ور رفتن با کُسم ارضا میشدم و چه دوران متاهلی که با موجود پخمه ای مثل رامین سکس داشتم... رویایی که از شب زفاف داشتم با رضا به حقیقت پیوست. دوست داشتم تا ابد همینجور توی کُسم تلمبه بزنه و تموم نشه این لذت... بعد از حدود ده دقیقه تلمبه زدن متوجه شدم که داره ارضا میشه و میخواد کیرش رو دربیاره. از اونجایی که برای حامله نشدن قرص مصرف می کردم و خیالم راحت بود. با دستمام محکم باسنش رو به سمت خودم فشار دادم و نذاشتم کیرش رو از توی کُسم دربیاره. بهش فهموندم متوقف نشه و شدت تلمبه زدنش رو بیشتر کنه. با شدت و سرعت بیشتری شروع کرد تلمبه زدن . حس کردن گرمی آبش توی کُسم من رو به اوج برد. زمان برام صفر شد و یک لحظه احساس کردم که الان ممکنه سرم منفجر بشه از تحمل نداشتن این همه لذت... نمی دونم چند دقیقه طول کشید تا با صدای رضا به خودم اومدم که از بی حال شدن من نگران بود. چشمام به سختی باز شدن و بهش گفتم: حالم خوبه و چیزی نشده. نذاشتم حرف بزنه و با دستام بهش فهموندم فقط بیاد و بغلم کنه. کنارم خوابید و خودم رو سپردم به آغوشش. تن لختم در آغوش تن لخت رضا بود و دوست داشتم همه تنم رو لمس کنه. این بهترین حس و عشق بازی بعد از بهترین سکس عمرم بود. سرم رو چسبوندم به سینه اش و دستام رو حلقه کردم دور کمرش. با همه وجودم فشارش دادم و گفتم: عاشقتم رضا، عاشقتم...
رضا بعد از رفتن بهم پیام داد که مریم خواب بوده و نگران نباشم. رو تخت و کنار رامین دراز کشیدم. با وجود همه مشکلاتی که باهاش دارم و حتی ازش بدم میاد اما با دیدنش دچار عذاب وجدان شدم. بهش خیانت کرده بودم و با یک مرد دیگه سکس کردم ، اونم تو چند قدمی خودش. اما سعی کردم با فکر کردن به رضا و دلایلی که راضی به این کار شدم ، از این حالت در بیام...
صبح که از خواب بیدار شدم خیلی سرحال بودم. سریع لخت شدم و رفتم حموم. تازه لباس پوشیده بودم که در زدن. مریم اومده بود بهم سر بزنه و ببینه حال و احوالم چطوره. دیدن مریم و اون چهره مهربونش ، دوباره درون من رو به هم ریخت. سعی کردم برم توی آشپزخونه و خودم رو مشغول کنم و فقط شنونده باشم. دیدن زنی که همین دیشب با شوهرش سکس کرده بودم خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردم. حتی به رفتارم شک کرد و گفت: چی شده کیمیا؟ با رامین دعوات شده؟ قیافت یه جوریه دختر. اتفاقی افتاده... به سختی تو چشماش نگاه کردم و گفتم: نه چیزی نیست. دیشب بد خوابیدم برای همین امروز کِسلم. نگران نباش...
شرح حالم رو مختصر برای رضا نوشتم و فرستادم. اونم حدودا حال و هوای مثل من رو داشت. هم نمی تونست از فکر لذت سکس عالی دیشب بگذره و هم درگیر عذاب وجدان بود. برای اینکه دلداریش بدم و از ناراحتی درش بیارم بهش گفتم: از طرف رامین هیچ ناراحتی و عذاب وجدانی نداشته باش. اون مرد لیاقتش همینه و ارزشش رو نداره که به خاطرش ناراحت بشی...
چند شب گذشت و همچنان منتظر یه موقعیت دیگه مثل اون شب بودیم که نمیشد و مریم دیر می خوابید. سر شب بود که عرفان اومد خونه ما و گفت: برای شب نشینی میان خونه ما... سریع رفتم و یه ژله بستنی درست کردم. با همون طعمی که رضا دوست داره و به رامین زنگ زدم که برگشتنی کیک بگیره که هوسم کرده... دست خودم نبود و هیجان دیدن رضا ، برای من تمومی نداشت. میخواستم براش سنگ تموم بذارم...
با نگاه هایی که فقط خودمون دو تا معنیش رو می دونستیم ، میشد نگرانی و عذاب وجدان از سمت مریم رو کمتر کرد. حتی موقعی که مریم گفت: کیمیا جونم دستت درد نکنه که به زحمت افتادی. می دونم که به خاطر من این ژله بستنی رو درست کردی. راضی به زحمتت نبودم گلم... بهش گفتم: این حرفا چیه خانمی ، فقط میخواستم لحظات خوبی کنار هم داشته باشیم... صحبت من در ظاهر رو به مریم بود اما نگاه خاصی که بعد از این جمله به رضا کردم بهش رسوند که منظورم به اون بوده... داشتن می رفتن خونه شون که رامین یه هو گفت: راستی تا دو روز دیگه پدر و مادرم دارن میان تهران... خنده رو لبام خشک شد و انتظار این رو نداشتم. از شانس من درست همین الان باید بیان... خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: به سلامتی قدمشون روی چشم... مریم هم گفت: خیلی خوبه که دارن میان ، از تنهایی در میایین و اونا هم یه آب و هوایی عوض میکنن...
دلم رو صابون زده بودم که به همین زودی یه شب دیگه رو با رضا بگذرونم اما حالا حالا ها درگیر مهمون بودم و اسیر ننه و بابای رامین. بدتر اینکه وقتی که رحیم فهمید که بابا و مامانش دارن میان دست نامزدش رو گرفت و اومدن خونه ما. یعنی همگی اتراق کردن خونه ما. دیگه بدتر از این امکان نداشت... شب دومی بود که خونه ما بودن. خواستم برنج خیس کنم برای شام که متوجه شدم نداریم. به رامین گفتم: برو از انباری برنج بیار. جواب داد: خب از همین برنج هایی که آقاجون آورده استفاده کن. من دارم با رحیم صحبت میکنم... با حرص بهش گفتم: این برنجا خیلی تازه است و من نمیتونم بپزم. شاید خراب بشه... خودم مانتو پوشیدم و سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه همکف... انبارا پشت پارکینگ قرار داشت و یه حالت دالان مانند بود که اطرافش انبارای واحد های آپارتمان بود... لامپ اون راه رو سوخته بود و مشغول باز کردن قفل انبار خودمون بودم که دست یکی رو روی دستم حس کردم. اولش از ترس نزدیک بود جیغ بزنم اما وقتی دیدم که رضاست خیالم راحت شد...
خانم خانما این وقت شب ، اینجا چیکار میکنی؟؟؟
- اومدم برنج بردارم. به رامین گفتم بیاد که کار داشت...
- آره همین که وارد شدم دیدم که با عجله از آسانسور اومدی بیرون و سریع اومدی این سمت. حتی حواست نبود که من جلوی درم. خب از مهمون داری چه خبر؟؟؟
- رضا تو که جواب سوالاتو میدونی ، چرا بازم میپرسی....
از این حرفم خنده اش گرفت.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#100
Posted: 1 May 2017 10:34
ادامه قسمت ٣ ( غرق در خيانت)
از این حرفم خنده اش گرفت. اطرافش رو نگاه کرد و گفت: زودتر بازش کن ، الان یکی رد میشه و مارو میبینه ها... در و باز کردم که دیدم پشت سر من وارد شد. اومدم لامپ داخل انباری رو روشن کنم که نذاشت. در رو بست و سریع منو تو آغوش گرفت... باورم نمیشد که تو موقعیتی که اصلا فکرش رو نمی کردم بتونم با رضا تنها بشم. با حرص ازش لب گرفتم و پشت کمرش رو با دستام می مالوندم... لبام رو از لباش جدا کردم به برق چشماش توی تاریکی خیره شدم. صدام بیشتر شبیه تمنا کردن بود...
- رضا من تو رو میخوام. اینجوری دارم دیوونه میشم. هی باید صبر کنیم که صد سال یه بار ، یه شب جور بشه تا با هم باشیم. من تو رو میخوام رضا. خیلی بیشتر از اینا میخوامت...
- منم مثل توام عزیزم. اینجوری داره به جفتمون فشار میاد. یه فکری براش میکنم خانمی...
می دونستم که اگه بیشتر بخواییم با هم ور بریم ، فقط تحریک میشیم و شرایط سکس هم نیست. نهایتا باعث اذیت شدن جفتمون میشه. ازش جدا شدم و بهش گفتم: زودتر یه فکری براش بکن. خیر سرمون ما همسایه هستیم و جلوی چشم هم. اما به هم رسیدن این همه سخت شده برامون...
یک هفته گذشت و بلاخره پدر و مادر رامین رفتن. غروب بود و مشغول مرتب کردن خونه بودم که رضا بهم زنگ زد...
- فردا صبح میتونی بعد از رفتن رامین بزنی بیرون؟؟؟
- آره ، چرا نتونم. اون که صبح میره و شب پیداش میشه. بهش میگم رفتم خرید. گرچه نگم هم اصلا متوجه نمیشه...
- خوبه ، فردا ساعت 10 جلوی در اورژانس بیمارستان باش. البته اون دست خیابون...
این یعنی رضا یه فکری برای فردا داره. کارام رو سریع تر انجام دادم. رفتم حموم و یه تمیز کاری حسابی کردم... صبح هم زودتر بیدار شدم و حسابی خودم رو آرایش کردم و کلی هم تیپ زدم... تو همون ده دقیقه ای که صبر کردم تا ماشین رضا بیاد. کلی پسر بهم تیکه انداخته بودن و یا می خواستن تورم کنن... وقتی سوار ماشین رضا شدم دهنش باز موند و همینطور خیره به من شده بود... بهش گفتم: نمی خوای راه بیفتی؟؟؟ به خودش اومد و حرکت کرد... بعد از یه ربع رانندگی فهمیدم که داره میره به سمت همون باغ دوستش. موفق شد بود شیفت رو بسپاره به یکی از همکاراش و خب کلید اون باغ رو هم همچنان داشت... حالا آزاد آزاد بود که هر کاری که دلش میخواد باهام بکنه. منم آزاد بودم که هر چقدر که دوست دارم ناله کنم و وسط سکس آه لذت بکشم... اینقدر بهمون خوش گذشت و از سکس لذت بردیم که هیچ تصوری نداشتم از اینکه میشه به یه آدم اینهمه خوش بگذره...
هر چی جلو تر می رفتیم راه های بیشتری برای با هم بودن پیدا می کردیم. دل و جرات پیدا کرده بودیم و حتی بعضی وقتا میشد که توی روز میومد پیشم... رنگ و بوی زندگیم عوض شده بود. غرق شادی بودم و تصور زندگی بدون رضا برام غیر ممکن بود. معتاد محبتاش ، توجه هاش و سکس کردناش شده بودم. کاملا این رابطه رو حق خودم و رضا می دونستم و دیگه هیچ عذاب وجدانی نداشتم... مریم فکر می کرد که رابطه ام با رامین بهتر شده و از این بابت خیلی خوشحال بود. بهم بارها گفت که یکی از دغدغه های اصلی ذهنیش حل شده...
از سرمای زیاد بدنم سِر شده بود. حداقل خوبیش این بود که درد رو کمتر حس می کردم. هی چرت می زدم و هی بیدار می شدم. طولانی ترین چرتم بود که با صدای اذان صبح از خواب پریدم. متوجه شدم پاهای من و نازی نا خواسته و به خاطر سرما توی هم رفته و دستش روی پهلوی منه. دست من هم روی بازوی دستشه... چشماش رو باز کرد. وقتی دید من هم بیدارم، گفت: حالت خوبه؟ بهتری؟؟؟ سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: دارم یخ میزنم اما خوبیش اینه دردم به خاطر بی حسی کمتر شده. نازی هم لبخند زورکی ای زد و گفت: منم همینجور ، یخ زدم... از تن صدای جفتمون مشخص بود که کمی بهتر از شب قبل هستیم. هر دو به خودمون یه تکونی دادیم و دوباره مچاله شدیم. حالت بی حالی عجیبی داشتم. دیدم نازی هم نای حرف زدن نداره و چشمهاش رو بسته. همین کار رو من هم کردم...
نمی دونم بخاطر سر و صدا بود یا درد یا هر چیز دیگه ولی درست سر ظهر از خواب پریدم. حس کردم که بدنم هر لحظه روی این زمین سفت کوفته تر میشه. اما مثل یک جنازه توان هیچ حرکتی نداشتم و همینجوری خشکم زده بود. متوجه شدم که نمیشه اینجوری ادامه داد. می بایست به بدنم یه حرکتی بدم .به سختی نشستم وقتی باسنم به زمین خورد درد شدیدی حس کردم. سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت. چند لحظه خودم رو توی اون حالت نگه داشتم و بعد به سختی ایستادم. از نازی که داشت من رو نگاه می کرد خواستم که اونم سعی کنه که وایسته. بهش توضیح دادم که اگر اینطوری ادامه بده بدنش خشک میشه و درد شدیدتری به سراغش میاد. کمکش کردم و اونم به سختی پاشد و وایستاد. تصمیم گرفتیم طول کم سلول رو قدم بزنیم تا از این حالت در بیایم. اونقدر فضا تنگ بود که با سه چهار قدم به دیوار می رسیدیم و باید دوباره برمی گشتیم. این کار باعث سرگیجه میشد ولی چاره ای نبود. حدود نیم ساعت قدم زدیم که نازی دیگه توان ادامه دادن نداشت با چهره ای پر درد یه گوشه نشست. از نحوه نشستنش معلوم بود که جوری نشسته تا وزنش روی باسن و جایی که ضربه های شلنگ خورده نیفته. منم همون کار رو کردم و کنارش نشستم. با این حال موقع نشستن درد همه وجودم رو گرفت. دوست داشتم جیغ بزنم اما سعی خودم رو کردم که مقاومت کنم... نازی تو همون حالت نشسته خودش رو مچاله کرده بود و نگاهش به سمت کف زمین بود. بعد از چند دقیقه نگاه کردن بهش، گفتم: منم مثل تو مادرم رو توی بچگی از دست دادم. مادرم سرطان داشت و بعد از چند سال درمان نتونست مقاومت کنه و از دنیا رفت... روشو چرخوند سمت من و گفت: تو هم زیر دست زن بابا بزرگ شدی؟؟؟
- نه بابای من زن نگرفت. یعنی گرفت اما بعد از ازدواج من...
- چه بابای خوبی. اونوقت بابای من صبر نکرد سال مادرم برسه...
صحبت از باباهامون و بعضی خاطرات دوران بچگی باعث شد زمان بگذره و راحت تر این شرایط لعنتی و درد آور رو تحمل کنیم...
شب شده بود و نازی در تعجب بود که چرا آذر بهمون سر نمیزنه و اصلا خبری ازش نیست. موفق شد با یکی از هم اتاقیامون از پشت در حرف بزنه. متوجه شدیم که اون شبی که واحد ما رو با این وضع و لخت از جلوی همه رد کرده و بعدش هم آب سرد رومون ریخته و انداخته توی انفرادی ، آذر حسابی بهش معترض شده و حتی صداش هم رفته بالا. فرداش تصمیم داشته که از طریق خانوم مشتاق ما رو در بیاره که اومدن و بردنش زندان که کارای پرونده اش رو انجام بدن...
نازی وقتی فهمید آذر نیست ، حسابی حالش گرفته شد و تنها امیدش برای نجات از دست واحد ، نقش بر آب شد. البته حس منم بهتر از نازی نبود. جفتمون دوباره به همون حالت شب قبل دراز کشیدیم. اشک های نازی من رو هم به گریه انداخت. گریه تنها کاری بود که میشد برای این شرایط کرد. ضعف و گشنگی هم به این درد لعنتی اضافه شده بود...
تا صبح چند لحظه چرت می زدم و باز بیدار میشدم. خیلی سخت تر از شب قبل گذشت و حالم هر لحظه بدتر میشد. حتی لحظاتی فکر می کردم که همینجا می میرم و دیگه نجات پیدا نمی کنم. البته مردن بهتر از شرایطی بود که داشتم...
در باز شد و نوری که یک هو پس از باز شدن در ، وارد انفرادی شد چشمام رو اذیت کرد. متوجه صدای افخمی شدم که بازوم رو خیلی محکم گرفت و گفت: پاشو پاشو ببینم... با درد و به سختی بلند شدم و بلاخره چشمام کمی به نور عادت کرد. دیدم که یکی از نوچه هاش نازی رو گرفته و بلند کرده. به خاطر ضعف و درد ، بدنم و مخصوصا سرم لرزش خفیفی داشت. افخمی وادارم کرد که همراهش قدم بزنم. با این که بازوم رو گرفته بود اما بازم حفظ تعادلم برام سخت بود و نزدیک بود بخورم زمین. افخمی مجبور شد دستش رو دور کمرم حلقه کنه و دست دیگه اش رو گذاشت روی سینه ام. حتی با اون حالم متوجه شدم که محکم سینه ام رو فشار داد و در گوشم و به آرومی گفت: خوش گذشت خوشگله؟؟؟ دیگه خبری از اون پر رو نگاه کردنات نیست. دیگه خبری از اون کلاس گذاشتنات نیست...
وقتی داشتیم به سمت در خروجی بازداشتگاه می رفتیم متوجه شدم که همه یه جورایی صف کشیدن و دارن مارو تماشا میکنن. سعی کردم زمین رو نگاه کنم... از سالن بازداشتگاه که خارج شدیم، جلوی واحد جفتمون رو ول کردن و چون نمی تونستیم خودمون رو نگه داریم ، خوردیم زمین. به پنجره که نگاه کردم ، متوجه شدم شبه و ما دقیقا 48 ساعت کامل اون تو بودیم. حس خوبی داشتم و می تونستم نفس بکشم. اون تو نفس کشیدن هم سخت بود. حالا فهمیدم که چرا توی زندان یه جایی به اسم انفرادی درست میکنن. یه جهنم بدتر توی دل یه جهنم...
احتمالا واحد می دونست که ما نمی تونیم وایستیم. برای همین ازمون نخواست که بلند شیم. افخمی یه صندلی گذاشت نزدیک ما. واحد روش نشست و ازمون خواست که نگاش کنیم... من حتی برای حفظ تعادلم موقع نشستن هم دستام رو روی زمین اهرم کرده بودم. نازی شرایطش خیلی بدتر از من بود. به هر حال اون جثه ضعیف تری داشت و کامل پخش زمین شده بود و حتی نمی تونست بشینه... گردنم خشک شده بود و با درد گرفتم به سمت بالا و واحد رو نگاه کردم... واحد هیچی نمی گفت و با لبخند اعصاب خورد کنی همینجور بهم خیره شده بود. لرزش سرم هر لحظه بیشتر میشد. اشکام سرازیر شده بودن. فهمیدم که قرار نیست حرفی بزنه و منتظره تا من یه چیزی بگم... با صدای لرزون و بغض دار بهش گفتم: معذرت میخوام خانوم. ما رو ببخشین. خواهش میکنم مارو ببخشین... همچنان هیچی نگفت و بهم خیره شده بود. اما خنده اش غلیظ تر شد... کاملا گریه ام گرفته بود و تو همون حالت گفتم: غلط کردیم خانوم. گه خوردیم. تو رو خدا ازمون بگذرین... منم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم بشینم. سرم رو گذاشتم روی دستام و شدت گریه ام بیشتر شد...
واحد به افخمی گفت: لبساشون رو بهشون بده... بازم به سختی بلندمون کردن که ببرن توی بازداشتگاه. واحد گفت صبر کنین و اومد جلمون وایستاد. نگاه فوق پیروز مندانه ای داشت. مطمئن بود که به اون چیزی که میخواسته رسیده. برای یه لحظه از خودم متنفر شدم که چقدر زود شکسته شدم و اینجور خوار و خفیف کردم خودم رو جلوش. از اینکه اینقدر ضعیف هستم از خودم بدم اومد... صورت واحد جدی شد و همون لحن جدیش گفت: بنا به دلایلی اون آذر عوضی شانس آورده. به صورت معجزه آسایی نمیشه کار به کارش داشت. اما دلیل نمیشه که شما جوگیر بشین و بخوایین برای من دم در بیارین. آدم کردن دو تا جوجه مثل شما برام کاری نداره. سری بعد برام پر رو بازی در بیارین بدتر از این سرتون میارم. حالا هم برین گورتون رو گم کنین...
افخمی پرتمون کرد توی اتاق خودمون و بعدش هم لباسامون رو انداخت جلومون. قبل از رفتن پوزخند زد و گفت: حالا فهمیدین در افتادن با من یعنی چی؟؟؟ به حرف خانوم گوش کنین و دیگه با طناب اون آذر تو چاه نرین و پر رو بازی در نیارین... دیگه همون قدر که از واحد می ترسیدم از افخمی هم می ترسیدم...
هم اتاقیامون دورمون جمع شدن و چهره هاشون حسابی نگران بود و ترسیده بودن. اومدن کمک کنن که لباسامون رو تنمون کنیم که یکیشون گفت: اینجوری نمیشه که. همه بدنشون کثیفه و لباسشون هم کثیف میشه. تا صبح باید زجر بکشن اینجوری و بدتره. یکی دیگه جواب داد: الان فکرمیکنی خانم واحد اجازه میده که برن حموم؟؟؟
همچنان داشتن با هم بحث می کردن که موفق شدم بشینم و تکیه بدم به دیوار. یه نگاه به خودم و نازی که انداختم. دیدم که واقعا بدنمون کثیف و سیاه شده. با این همه کثافتِ روی تنمون لباس پوشیدن خودش یه جور شکنجه اس... یکیشون رفت که افخمی رو راضی کنه تا با واحد صحبت کنه و کلید حموم رو ازش بگیره. به جفتمون کمی آب و غذا دادن. ضعفمون کمی بر طرف شد و حالمون آروم آروم بهتر میشد. مخصوصا نازی که داشت رنگ و روش باز میشد. تو همین فاصله اونی که رفت بود با افخمی صحبت کنه کلید حموم به دست برگشت. همه مون تعجب کردیم که چطور واحد راضی شده و اجازه حموم به ما داده. کلید رو داد بهم و گفت: خانم واحد گفته فقط خودتون دو تا که کثیف هستین حق دارین برین حموم. کسی حق نداره باهاتون بیاد... یکی دیگه گفت: خب ما حموم نمیریم اما نمیشه اینا رو تنها فرستاد. حالشون هنوز خوب نیست و شاید زمین بخورن...
کمک کردن و هر دوتامون بلند شدیم. البته خیلی شرایطم بهتر شده بود و می تونستم تعادلم رو حفظ کنم. حموم داخل سرویس دستشویی بود. اومدیم که وارد بشیم افخمی پیداش شد و گفت: آهای مگه نشنیدین که خانم گفت فقط خودشون باید برن... اونی که دستم رو گفته بود گفت: ما نمی خواییم بریم حموم. فقط می خواییم کمکشون کنیم... افخمی با همون لحن بی ادبانش گفت: لازم نکرده کسی کمک بده. اگه نمی تونن برن حموم به سلامت. برشون گردونین تو اتاق و زودتر هم لباسشون رو بپشون... نازی گفت: شما برین ، ما حالمون خیلی بهتره و می تونیم خودمون رو بشوریم. با این وضع نمیشه لباس پوشید. حالا که راضی شده اگه نرین لج میکنه...
وارد سرویس دستشویی شدیم و خوبیش این بود که حداقل دمپایی پامون بود. یاد دو شب پیش افتادم که چجوری آوردنمون اینجا. هنوز ترسش تو تنمه. حموم قسمت آخر بود و قفلش رو باز کردم. فضاش عین دستشویی ها بود اما فقط سنگ توالت نداشت و به جاش یه دوش گذاشته بودن... نازی گفت: من اول خودم رو می شورم و بعدش صبر میکنم تا تو خودتو بشوری... با سرم تایید کردم و خودم تکیه دادم به دیوار انتهای سرویس دستشویی. اینقدر خسته بودم که حاضر بودم حتی همچین جای کثیفی بشینم. نازی دوش آب رو باز کرد. متوجه شدم پشت کمرش رو به خوبی نمی تونه بشوره و حسابی هم سیاه و کثیفه. رفتم داخل حموم و پشتش رو دست کشیدم تا کثیفی ها پاک بشه. باسنش هم مجبور بودم دست بکشم اما سعی کردم با احتیاط و به آرومی این کارو بکنم. وقتی کبودی های باسنش رو دیدم ، دلم ریخت. طفلک درد میکشید اما سعی کرد هیچی نگه. به هر بدبختی ای بود کمکش کردم و تمیز شد. البته خوبی نازی به موههای کوتاهش بود. به راحتی شستشون و از حموم اومد بیرون...
شاید بهترین هدیه ممکن تو این هفته جهنمی همین آب ولرم بود که داشت تن لخت و داغونم رو نوازش می کرد. دستای لرزونم رو روی بدنم و پاهام می کشیدم و سیاهی ها و کثیفی ها رو می شستم. پیش خودم گفتم کاش شامپو داشتیم اما همین دوش آب گرم هم غنیمت بود و فکرش رو نمی کردم که واحد اجازه حموم بده... حسابی تو فکر بودم که متوجه صدای در اصلی سرویس دستشویی شدم. فکر کردم نازی رفته اما وقتی برگشتم دیدم نازی همچنان وایستاده و منتظر منه اما نگاهش به سمت رو به روشه. بعد از چند لحظه افخمی رو دیدم که ظاهر شد ، همراه یکی از نوچه هاش. هر دوشون لخت بودن... نازی با صدای لرزون بهشون گفت: چرا در دستشویی رو قفل کردین؟؟؟ مگه خانم واحد نگفت فقط ما اجازه استفاده از حموم رو داریم؟؟؟ اون دختره رفت سمت نازی و گفت: خیلی پر رویی دختر جون. من جای تو باشم دیگه زبونم کار نمیکنه... این رو گفت و دستش رو چسبوند به گلوی نازی. خوب که دقت کردم توی دستش یه تیغ بود. از ترس نزدیک بود سکته کنم و نفسم بند اومد. کامل از حموم اومدم بیرون و رو به افخمی گفتم: تو رو خدا ولش کنین. خواهش میکنم. منظوری نداشت. خواهش میکنم بگو اون تیغ رو از روی گلوش برداره... افخمی پوزخند زنان بهم نزدیک شد. نازی بعد اینکه تیغ رو روی گلوی خودش دید، حسابی ترسیده بود و جرات نداشت هیچی بگه. افخمی کامل بهم نزدیک شد و گفت: درسته که خانم واحد گفته که فقط شما اجازه حموم دارین اما ما که هر کسی نیستیم. فقط اومدیم با هم دوش بگیریم. یا اصلا اومدیم به شما کمک کنیم که خدایی نکرده تو این وضعیت اتفاقی براتون نیفته. بده مگه؟؟؟ با توام میگم کار بدی کردیم مگه؟؟؟ وقتی تیغ توی دست افخمی رو دیدم , تنفسم تند تر شد. از ترس داشتم سکته می کردم. هم زمان با سرم که تایید کننده حرفاش بود بهش گفتم: درست میگی... چهره افخمی جدی و ترسناک شد. با قدماش من رو به داخل حموم و زیر دوش هدایت کرد. تیغ توی دستش رو گرفت سمت گلوم و یه قدم دیگه رفتم عقب. چسبیده بودم به کنج حموم. تو چشمام نگاه کرد و گفت: میدونی من چرا اینجام؟؟؟ هان میدونی؟؟؟ من یه آدم کشتم. یکی از مشتریام رو کشتم. اونم از اون کله گنده ها. حالا به نظرت کشتن تو یا اون دوست جوجه ات کاری داره برام؟؟؟ هان با توام میگم کاری داره یا نه؟؟؟ لرزش سرم از ترس هر لحظه بیشتر میشد و با صدای لرزون بهش گفتم: نه کاری نداره... کینه و نفرت از چشمامش می بارید و با عصبایت بهم گفت: فکر کردی چون خوشگلی و خوش اندامی ، اینجا هم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی. فکر کردی این چیزا اینجا خریدار داره عوضی؟؟؟ حالا از قیافه من و دوستام خوشت نمیاد، آره؟؟؟ از ترس نگاهش و اینکه هر لحظه شاید عصبانی تر بشه و با اون تیغ چه کارایی که نکنه اشکام سرازیر شد. بهش گفتم: ب ب ببخشید، اشتباه کردم... با دستش محکم و خشن برم گردوند. کمی دولام کرد و بازم تیغ رو از همون پشت گذاشت روی گلوم. دست دیگه اش رو از پشت رسوند به کُسم و خیلی محکم کُسم رو چنگ زد. با لحن تحقیر آمیزی بهم گفت: ببین سوسولی. نبین که زنم. اگه بخوام بکنمت بدتر از هزار تا مرد ، همچین می کنمت که مثل سگ زجه بزنی. اصلا میبرم وسط راهرو بازداشتگاه و جلوی همه جوری می کنمت که درس عبرت بشه برای همه شون. تازه کردن یه تیکه ای مثل تو ، اونم مثل یه سگ بی ارزش ، کلی هم حال میده. کاری با خانم واحد ندارم و اون به جاش درستت میکنه اما اگه یه بار دیگه برای من دم دربیاری می دونم چه بلایی سرت بیارم. فهمیدی یا نه؟؟؟ د بگو بله. فهمیدی یا نه الاغ؟؟؟
ترس اون تیغ زیر گلوم یه طرف و وضعیت تحقیر آمیزی که توش بودم یه طرف. این وضعیت دست کمی از تنبیه های واحد نداشت. هق هق گریه ام بلند شد و گفتم: ب ب بله فهمیدم... چنگ آخر رو به کُسم محکم تر زد و بعدش هم یه سیلی محکم به کونم. با تمسخر گفت: خودمونیما عجب کُسی هستی. خوش بحال بکن یا بکنای قبلیت. چه حالی کردن با تو...
هولم داد و از حموم انداختم بیرون. شروع کرد شستنه خودش و بعدش هم اون دختره خودش رو شست. یه تیکه پارچه همراهشون بود به عنوان حوله و مشغول خشک کردن خودش بود. من از اینکه اینجوری جلوی نازی تحقیر شده بودم دستام توی صورتم و چشمام بود. نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم. نازی دستام رو گرفت و بهم نگاه کرد. درسته که ترسیده بود اما خشم خاصی توی چشماش بود... داشتن می رفتن که افخمی برگشت سمت من و گفت: امشب برمیگردی اتاق اولت. از حموم که برگشتی با پای خودت میای. نیام دنبالتا. فهمیدی یا نه؟؟؟ بهش گفتم: بله فهمیدم... موقع رفتن گفت: ده دقیقه بیشتر وقت ندارین. زودتر بجنبین...
بعد از رفتنشون ، نازی با عصبانیت بهم گفت: یعنی چی بله؟؟؟ چرا اینقدر جلوش ضعف نشون دادی. منم ترسیده بودم اما ته دلم مطمئن بودم هیچ غلطی نمیکنه. امشب نباید بری توی اون اتاق... بدون اینکه نگاهش کنم رفتم زیر دوش که بقیه تنم رو تمیز کنم. بهش گفتم: بس کن نازی. با اینا نمیشه در افتاد. من دیگه طاقتشو ندارم... نازی کمی مکث کرد و بعدش اومد داخل حموم و کمک کرد که پشتم رو بشورم... ما چیزی نداشتیم که خودمون رو خشک کنیم. سعی کردیم سریع بریم و لباسامون رو بپوشیم... اومدم برم توی اتاق افخمی که نازی مچ دستم رو گرفت و گفت: نرو کیمیا. صبر کن تا فردا آذر میاد. بهت قول میدم یه جوری ازمون حمایت میکنه و نمی ذاره بیشتر از این اذیت مون کنن... مچ دستم رو از دستش آزاد کردم. بدون اینکه حرفی بزنم با نا امیدی هر چی بیشتر قدم برداشتم به سمت اتاق افخمی...
ادامه دارد...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098