انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 11 از 15:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  15  پسین »

رمان شيوا


مرد

 
غرق در خيانت
قسمت: ٤
نويسنده: شيوا

پنج سال و شش ماه قبل


*توی کافی شاپ بودم ، نگاهم رو به شیشه بود و دلم منتظر رضا. از انعکاس ضعیف روی شیشه چهار تا پسر بیست و خورده ای ساله که سر یه میز دیگه نشسته بودن رو می دیدم که دارن رو من چشم چرونی میکنن. هر چند لحظه یه بار با دیدن انعکاس تکون خوردنشون حس میکردم که سرهاشون رو نزدیک هم می آوردن و با هم پچ پچ می کردن. کاملا مشخص بود که دارن در مورد من حرف میزنن. شاید دارن حدس میزنن که من برای چی اینجام. شاید فکر می کنن کسی رو ندارم و تنهایی اومدم. هر چی بود حس بدی نسبت به این جلب توجه نداشتم...
نزدیک به یک سال از رابطه ام با رضا می گذشت. توی این مدت خیلی چیزا برام فرق کرد. فهمیدم که چقدر خاص هستم. چقدر با بقیه زنا و دخترا فرق دارم. مگه چند تا زن زیبایی من رو دارن. مگه چند تا دختر این همه مثل من میتونن جلب توجه کنن. جالب اینجا بود که رامین هم کمی تغییر کرده بود. گرم تر شده بود و بیشتر بهم توجه می کرد و حتی گاهی در مورد ظاهرم نظر میداد!!! عجیب تر اینکه مدت سکسش با من طولانی تر شده بود. شاید تغییرات من روی اون اثر گذاشته بود یا شایدم خودش تصمیم گرفته بود عوض بشه. به هر حال هنوز با تبدیل شدن به یک مرد کامل مثل رضا ، کلی فاصله داشت. من زندگیم و شوهرم رو داشتم. اما از طرفی عشق مخفی خودم رو هم داشتم. گاهی وقتا حس میکنم اگه رامین هیچ ایرادی هم نداشت ، لازم بود که یه رابطه دوستانه خاص و مخفی و مهم تر از همه این تنوع رو برای خودم داشته باشم. بودن و عشق بازی با رضا بدون هیچ مسئولیتی بود. فقط و فقط برای هم بودیم ، بدون هیچ حاشیه ای و بدون هیچ چشم داشتی و محدودیت و توقعی. هرگز از این رابطه پشیمون نیستم و تازه از این پشیمونم که چرا زودتر شروعش نکردیم...
توی همین افکار بودم که متوجه شدم رضا نزدیک به نیم ساعته که دیر کرده. نگران شدم و گوشیم رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم. گوشیم رو که نگاه کردم. متوجه شدم که همون نیم ساعت قبل بهم پیام داده که موردی سر کارش پیش اومده و نمی تونه بیاد. چند مدت اخیر هم چند بار پیش اومده بود که نتونه بیاد اما زنگ میزد و کلی عذرخواهی می کرد و با قربون صدقه از دلم در میاورد. اما حالا فقط یه پیام ساده و اونم بدون معذرت خواهی. منی که تا چند لحظه قبل حسابی غرق در افکار شادی بخش بودن با رضا بودم ، به خاطر این نیومدن های اخیرش سر قرار و اینکه ایندفعه فقط پیام داد ، تو ذوقم خورد. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و از کافی شاپ زدم بیرون... موقع برگشتن به سفارش مریم چند تا دکمه گرفته بودم و رفتم خونه شون که بهش بدم. مریم همچنان برای من یک دوست وفادار و با مسئولیت بود. چند وقتی میشد که بهم گیر داده بود بچه بیاریم. می گفت: دیگه وقتشه و با ورود یه بچه رنگ و بوی زندگیتون عوض میشه...
اینقدر رابطه با رضا رو حق خودم می دونستم که دیگه مثل اون اوایل با نگاه کردن به چشمای مریم ، هیچ عذاب وجدانی سراغم نمی اومد. بهش خیره شده بودم و لبخند زنان توی ذهنم گفتم: من خیلی وقته رنگ و بوی زندگیم عوض شده... چند ماه پیش بود که به خاطر خیاطی زیاد چشماش حسابی ضعیف شده بودن. رفت دکتر و عینکی شده بود... عینکش رو برداشت و کمی چشماش رو مالوند که خستگی بگیره. گودی چشماش به خاطر کار زیاد و عینک خیلی زیاد شده بود. خوب که دقت کردم دیگه اون زن زیبای چند سال قبل نبود. اما من خیلی زیبا تر از چند سال قبل شده بودم یا به قول معروف تازه جا افتاده بودم. یا شایدم رضا راست میگفت و به خاطر داشتن سکس های خوب و لذت بخش روحیه ام و حتی ظاهرم بهتر شده بود... مطمئن بودم که مریم هر چقدر زن فداکار و خوبی باشه نهایتا دیگه هیچ لذتی برای رضا نداره ، مخصوصا که حالا چاق تر هم شده بود.گاهی اوقات پیش خودم فکر میکردم که شاید دارم بهش غیر مستقیم لطف می کنم و شوهرش رو راضی نگه می دارم. اینجوری روحیه بهتری ، هم برای یک پدر و هم یه شوهر خوب بودن رو داشت... من داشتم کاری رو می کردم که مریم با همه خوبیاش عرضه انجام دادنش رو نداشت...
هر چقدر نشستم تا رضا بیاد و حداقل اینجا ببینمش ، نیومد. پاشدم و از مریم خدافظی کردم و رفتم خونه خودمون. طاقت نیاوردم و به رضا زنگ زدم. سرش شلوغ بود و نمی تونست حرف بزنه و سریع قطع کرد...
رامین یک ساعت بعد از شام خوردن پاشد که بره حموم. از من هم خواست که باهاش برم. کمی تعجب کردم از این خواسته اش. عجیب تر اینکه توی حموم شروع کرد از من لب گرفتن. بعدش هم من رو دولا کرد و کیرش رو فرو کرد توی کُسم و شروع کرد تلمبه زدن. مطمئنم که موفق شد تا چند دقیقه تلمبه بزنه و حتی تونست من رو کامل ارضا کنه. برگشتم و کیر در حال خوابیده شدش رو گرفتم توی دستم و به خنده بهش گفتم: چی شده که اینقدر شنگول شدی؟؟؟ لبخند مهربونی زد و گفت: چیزی نشده. بده که دارم با زنم حال میکنم؟؟؟ همچنان کیرش توی دستم بود. نگاهم رو به صورتش دقیق تر کردم و گفتم: حرف دلتو بزن رامین... یکمی من و من کرد و گفت: نظرت درباره حرفای اون شب مریم درباره بچه دار شدن چیه؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: پس که اینطور. انرژی و شنگولی آقا رامین برای بچه دار شدنه. من حرفم رو همون شب زدم. فعلا حال و حوصله بچه رو ندارم. در ضمن زوده هنوز و کلی وقت داریم. ملت تازه تو سن من تصمیم به ازدواج می گیرن. اینقدر هول نباش و به وقتش بچه میاریم...
تصور بچه دار شدن و اومدن یک مزاحم برام غیر ممکن بود. من همش یک ساله که دارم طعم واقعی زندگی رو می چشم و چطور با آوردن یه بچه خرابش کنم. من فرصت این روزای خوب رو به همین راحتی از دست نمیدم...
صبح که بیدار شدم رفتم خونه مریم و خیلی جدی بهش گفتم: مریم جون میشه لطفا دیگه در مورد بچه صحبت نکنی. مخصوصا جلوی رامین. من قصد بچه دار شدن ندارم و از شرایط فعلیم راضیم. شما هم به اندازه کافی گفتی و دیگه بس کن خواهشا... چهره مریم حسابی در هم شد و متعجب از این لحن جدی و سرد من. سعی کرد به خودش مسلط بشه و گفت: باشه خانمی. دیگه چیزی نمیگم. ببخشید اگه باعث ناراحتیت شدم... بهش لبخند زدم و گفتم: هر کسی شرایط و زندگی خودش رو داره. درسته که چند ساله با هم همسایه و دوست هستیم اما دلیل نمیشه که دقیق از هم با خبر باشیم و فکر کنیم که کاملا همه چیز رو درک میکنیم... مریم حرفم رو قطع کرد. صداش بغض داشت و گفت: متوجه شدم کیمیا. لازم نیست بیشتر توضیح بدی. اون چیزی رو که باید متوجه میشدم رو فهمیدم...
از خونه شون اومدم بیرون و خواستم به رضا زنگ بزنم. اما پشیمون شدم و تصمیم گرفتم برم جلوی بیمارستان و غافلگیرش کنم. ساعت پایان شیفتش رو می دونستم... چند دقیقه وایستادم و هر چی چشم زدم خبری از رضا نبود. بهش زنگ زدم. بهش نگفتم که جلوی بیمارستان هستم. فقط گفتم کجایی و اگه میشه هم رو ببینیم. جواب داد که همچنان درگیره و بعدش هم که باید بره خونه و اصلا وقت نداره... حسابی حالم گرفته شد. نیاز داشتم که ببینمش و کمی باهاش حرف بزنم. اومدم تاکسی بگیرم و برگردم که دیدم رضا داره از در خروجی بیمارستان میاد بیرون. نا خواسته و بدون اینکه فکر کنم همین چند دقیقه قبل بهم گفت که کار داره خواستم برم سمتش که دیدم داره با یه خانوم خوش و بش میکنه. یه خانوم که لباس پرستاری تنش بود. پیش خودم گفتم خب همکارشه و طبیعیه. مخصوصا اینکه از هم جدا شدن و خانمه رفت. رضا به جای اینکه بره سمت پارکینگ بیمارستان ، حرکت کرد به سمت این دست خیابون. رفتم داخل مغازه پوشاکی و مشغول نگاه کردن لباسا شدم و حواسم به رضا بود. چند دقیقه وایستاد و یه ماشین جلوش ترمز کرد. راننده اش همون زنی بود که چند دقیقه قبل داشت باهاش حرف میزد...
مات و مبهوت مونده بودم که باید چیکار کنم. یعنی علت همه اون وقتایی که میگفت کار داره این بود؟؟؟ مطمئنم اگه رامین رو با یه زن دیگه می دیدم اینقدر شوکه نمیشدم. به گفته رضا من تنها عشق واقعیش بودم. کسی که باعث میشد هیچ زن دیگه ای رو نبینه. اصلا به هیچ کس دیگه فکر نکنه. درسته که ما رسما هیچی رابطه ای نداشتیم اما تعهد ما نسبت به هم احساسی بود...
وارد خونه که شدم با عصبانیت کیفم رو پرت کردم یه گوشه. ظرفیت و تحمل این دروغ بزرگ رضا رو نداشتم. سعی کردم خونسرد باشم و امیدوار بودم که رضا یه دلیل قانع کننده به خاطر این دروغش و سوار شدن توی اون ماشین بیاره...
شب به رامین گفتم حوصلم سر رفته. بیا شب نشینی بریم خونه مریم. قبول کرد و رفتیم. موقع احوال پرسی کردن با رضا چشمام پر از سوال و عصبانیت بود. اینقدر که از تغییر خاص چهره اش متوجه شدم که فهمیده من یه چیزیم هست. برای اینکه تابلو نشه مریم رو کشوندم توی اتاق و به خاطر حرفام ازش معذرت خواستم. طفلک باورش شد و خیلی زود من رو بخشید. کل اون شب رضا از نگاه های خاص من در امان نبود. جوری که شب موقع خواب بهم پیام داد و گفت چی شده کیمیا؟؟؟ چرا امشب اینقدر تابلو بازی در آوردی؟؟؟ بهش جواب دادم فردا هر طور شده باید ببینمت... چند دقیقه گذشت و دیدم زنگ زده. رفتم تو اون یکی اتاق که بتونم راحت تر حرف بزنم. تن صداش آهسته بود...
- فردا درگیرم کیمیا. نمی رسم که هم رو ببینیم. تو که شرایط من رو میدونی. چرا داری اینجوری میکنی؟؟؟
- من این حرفا حالیم نیست. فردا باید هم رو ببینیم...
- دارم میگم کار دارم کیمیا. چت شده آخه تو؟؟؟
- رضا دارم بهت میگم فردا باید همدیگه رو ببنیم. وگرنه...
- وگرنه چی؟؟؟ میفهمی چی داری میگی کیمیا؟؟؟ وگرنه چی دقیقا؟؟؟ مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟ داری منو تهدید میکنی؟؟؟ دارم بهت میگم کار دارم و نمی رسیم هم رو ببینیم. توی هفته یه روز جور میکنم...
- آره کارت حتما اون جنده خانومه که امروز سوار ماشینش شدی...
صدای رضا قطع شد و سکوت کرد. البته صدای تنفسش از توی گوشی می اومد. بعد از چند لحظه مکث , گفت: دیگه چی؟؟؟ منو تعقیب میکنی و تحت نظر داری؟؟؟
- من تو رو تعقیب نکردم. اومدم که غافلگیرت کنم که با اون زنیکه دیدمت. حالا هم منتظر یه جوابم...
- اصلا تو کی هستی که بهت جواب بدم؟؟؟ هان تو کی هستی دقیقا؟؟؟
این حرف رضا مثل یه تیر تو قلبم بود. قلبم درد گرفت و چنان وا رفتم که دیگه نمی تونستم وایستم. نشستم و گریم در اومد. فقط حواسم بود به آرومی گریه کنم که رامین بیدار نشه. هیچ جوابی نداشتم به این حرفش بدم. بعد از چند دقیقه سکوت گوشی رو قطع کرد... داشتم خفه میشدم و نفسم داشت بند می اومد. چنان شوکی بهم وارد شده بود که سرم داشت می ترکید...
از خواب که بیدار شدم یه حس سردرد خفیفی داشتم. ولی تمام تنم درد میکرد. انگار یه قطار از روم رد شده بود. برای چند لحظه هیچی یادم نمی اومد ولی ناگهان مثل اینکه یه کسی دریچه یه سد رو باز کنه تمام تصاویر و حرفهای دیشب روی سرم ریخته شدن. حس خفگی می کردم . بی هدف به سمت دستشویی رفتم رو صورتم آب زدم. هیچ وقت از دیدن خودم توی آیینه اینقدر درد نکشیده بودم. از غم و ناراحتی میخواستم فریاد بزنم. دلم از سینه ام داشت در می اومد. تا ظهر جمله آخر رضا رو توی ذهنم تکرار کردم. سعی کردم به خودم دلداری بدم که حتما از جایی عصبانی بوده و خب منم باهاش بد حرف زدم. حتما کنترل نشده این حرف رو زده. اصلا خب مقصر من هستم که اینجوری طلبکارانه باهاش برخورد کردم. حتما تا امشب آروم میشه و ازم معذرت میخواد...
هر چی صبر کردم خبری از معذرت خواهی نبود. یک هفته گذشت و همچنان نه پیامی بهم داد و نه زنگ زد. داشتم فکر می کردم و حتی تصمیم گرفتم خودم باهاش تماس بگیرم. در خونه رو زدن. عرفان بود که با ناراحتی بهم گفت: خاله طناب دارین؟؟؟ داریم وسایل خونه رو جمع میکنیم. داریم از اینجا میریم... شوک بعدی با این حرف عرفان بهم وارد شد. هاج و واج و بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم خونه شون و دیدم مریم داره جمع و جور میکنه. من رو که دید لبخند زد و گفت: میخواستم امروز بیام و بهت بگم. خیلی یه هویی شد و یه خونه دیگه خریدیم و داریم میریم... وقتی قیافه هاج و واج من رو نگاه کرد ، کارتنی که تو دستش بود رو گذاشت زمین و اومد سمت من. بغلم کرد و گفت: به خدا منم مثل خودت شوکه شدم. رضا قرار بود خونه رو عوض کنه اما نه به این زودی. خودمم حسابی ناراحتم و اصلا آمادگی جدا شدن از تو رو ندارم. اما قول میدم بیام و بهت سر بزنم. تنهات نمی ذارم خانمی...
مثل یک جسد بی روح وایستاده بودم. اشکام سرازیر شدن و مریم فکر کرد که به خاطر اون دارم اشک میریزم. من رو نشوند روی کاناپه و سعی کرد آرومم کنه. در همین حین رضا اومد داخل خونه و چنان با من سرد و بی روح احوال پرسی کرد که نفسم تو سینه حبس شد... عرفان رو به مریم گفت: مگه قرار نبود برای من کفش فوتبالی بخری. من همین کفشی رو میخوام که دیدم. تا نرفتیم بیا بریم و بگیر برام. مریم یه حساب کتاب کرد و دید که فقط الان رو وقت داره. فردا و پس فردا کلا درگیره و نمیتونه بره. رضا هم که مشغول بسته بندی بود. سریع حاضر شد و به عرفان گفت: زودی باش بریم که کلی کار دارم... بعد از رفتنشون بلند شدم و رفتم بالا سر رضا. نشسته بود و داشت بسته بندی می کرد. هنوز منتظر بودم یه چیزی بگه اما همچنان سکوت کرده بود. مقاومتم شکست و گریم گرفت. حتی گریه کردنم هم باعث نشد که عکس العملی نشون بده... هم زمان با گریه بهش گفتم: یعنی هیچی نمی خوای بگی؟؟؟ رضا با توام. چرا داری اینکارو باهام میکنی؟؟؟
هم چنان بدون هیچ صحبتی مشغول کارش بود. شدت گریه ام بیشتر شد و بهش گفتم: یه چیزی بگو. داری سکتم میدی. تو رو خدا یه چیزی بگو. آخه یه چیزی بگو عوضی... از جاش بلند شد و خیلی جدی گفت: عوضی خودتی. درست صحبت کن. الانم برو گروتو گم کن خونت. دیگه نبینم مزاحم من و خانوادم بشی...
هر لحظه احساس کردم که الانه که خفه بشم. اون همه عشقی که بهش داشتم با شدت چند برابر تبدیل به نفرت شده بود. - اگه قرار بود منو پس بزنی لازم نبود اینجور مثل نامردا بهم دروغ بگی. اگه قرار بود با یکی دیگه وقتت رو بگذرونی لازم نبود اینجوری دلم رو بشکونی و بهم توهین کنی. حتی لازم نیست اینقدر با عجله خونه ات رو عوض کنی. نترس من کاری به کار زندگیت ندارم...

برگشت و مشغول کارش شد و تو همون حالت گفت: برو خونه تون خانم. دیگه هم به من نه زنگ بزن و نه پیام بده. مزاحم من و خانوادم هم نشو دیگه...
با عصبانیت برگشتم خونه و خودم رو پرت کردم روی تخت. بی امان گریه می کردم و هنوز باورم نمیشد که رضا اینقدر تغییر کرده باشه. قاطعانه من رو از زندگیش گذاشت کنار. حتی برای محکم کاری با عجله داره خونه شون رو عوض میکنه که موجود مزاحمی مثل من ، موی دماغ خودش و خانوادش نشه. دوست داشتم بمیریم اما این بلا سرم نیاد...
در عین ناباوری و در عرض کمتر از سه روز اسباب کشی کردن و رفتن. دلم داشت می ترکید. نمی تونستم هضم کنم نبود رضا رو. اینکه خونه رو به رویی خالی بشه یا یکی دیگه بیاد داخلش...
یک ماه گذشت و کمرنگ ترین امیدم که شاید پشیمون بشه و باهام تماس بگیره از بین رفت. هیچ خبری ازش نشد و مطمئن شدم که برای همیشه از زندگیش رفتم بیرون. گوشیم رو برداشتم و آخرین پیامم رو براش نوشتم...
- امیدوارم همینجور که به خاطر حذف من مجبور شدی محل زندگیت رو عوض کنی. به خاطر حذف اون زنیکه مجبور نشی که کارت رو عوض کنی. امیدوارم حداقل از اون سیر نشی و مثل یه تفاله دور نندازیش. تو اولین و آخرین عشق واقعی من بودی. مرسی که بهم فهموندی دنیا یه دروغه و جایی هست که یا باید گول بزنی یا گولت میزنن و ازت سو استفاده میکنن. من درسم رو خوب یاد گرفتم. موفق باشی...
مریم یک بار بهم سر زد و اینقدر باهاش سرد و بی روح برخورد کردم که بلکه اونم برای همیشه از زندگیم بره بیرون. تحمل اینکه همچنان من رو دوست داره و به عنوان خواهر کوچیک ترش بهم احساس مسئولیت داره رو نداشتم. دیگه نمی خواستم هیج کدومشون رو ببینم...
خوب می دونستم هیچ حسی به رامین ندارم و حتی اگه بخوام هم نمی تونم عاشقش باشم. اینکه رضا این بلا رو سرم آورد رو از چشم رامین می دیدم. اون باعث شد که به سمت رضا کشیده بشم و اینقدر وابسته بشم و این بشه نتیجه اش. حالا هم گیر داده که بچه میخواد...
دو ماه از رفتشون می گذشت. رامین یه روز ظهر و برخلاف اینکه هیچ وقت ظهرا نمی اومد، اومد خونه. سر حال بود و گفت: یه ماموریت کاری برام پیش اومده توی زاهدان. اگه حال داری بگم دو تا بلیط هواپیما بگیرن و با هم بریم. چند روز که کارام رو انجام دادم از اونجا میریم چابهار... فکر بدی نبود که با یه مسافرت از این محیط دور بشم و دیگه چشمم به در خونه رضا نیفته و دلم آتیش نگیره. پیشنهادش رو قبول کردم و با هم رفتیم...
چند روز اول من تنها توی هتل بودم و فقط از پنجره بیرون رو نگاه می کردم. یاد آوری روزای خوبم با رضا تنها دلگرمیم بود... یه شب رامین اومد و گفت: یه خبر خوب دارم و یه خبر بد... با بی تفاوتی بهش گفتم: برام فرقی نمیکنه خوب و بدش... مثلا خندید و گفت: خبر بد اینکه کار من خیلی طول می کشه و نمی تونیم بریم چابهار... بهش پوزخند زدم و گفتم: این چیز جدیدی نیست که. همیشه کارت اول بوده و عادت دارم بهش... سعی کرد آرومم کنه و گفت: ناراحت نشو. خبر خوب هنوز مونده. قراره داداش رحیم و خانمش بیان و شما سه تایی برین چابهار... چند لحظه نگاش کردم. مثل یک انبار باروت که فقط منتظر یک جرقه است منفجر شدم و با عصبانیت هر چه تمام تر سرش جیغ زدم: خفه شو رامین. خفه شو. برو بمیر با اون خبر خوبت. میدونی که من حالم از اون زنیکه به هم میخوره. یعنی ندیدی این زنیکه شده مایه دق من؟ یعنی این و ندیدی ابله؟ پس تو چی می بینی؟ تو اصلا مردی؟ اصلا شوهری؟ میفهمی چی سر احساسات زنت اومده؟ یه بار پرسیدی ازم ؟ یه بار پرسیدی چه مرگمه؟ فقط به فکر خودتی. به فکر کارتی. به فکر مثلا موفقیتی. به فکر زهر ماری. حالا هم لابد به فکر ادامه نسلتی که یه احمق دیگه مثل خودت تولید کنی. بیشعور نفهم. تو روم وایستادی و میگی با اونا برم تفریح؟ اونی که زنش رو برای جندگی میده دست مردای دیگه، شرف داره به تو. اره، من اگر از اول می دونستم و میتونستم ، داداشت رو انتخاب میکردم. این همه سال پای توی بی خاصیت صبر نمی کردم...
برخورد تند و توهین های من باعث شد ، رامین ابتدا بره توی شوک ولی رفته رفته خودش رو پیدا کرد و بحث و دعوا بالا گرفت. دیگه تحملش رو نداشتم و گفتم: یه بار تو زندگیت مرد باش. نامرد! برای من بلیط بگیر ، میخوام برگردم. اگرم اونقدر مرد نیستی و بلیط برام نمی گیری خودم مثل همیشه آستین بالا میزنم و کارم و بارم رو خودم به دوش میکشم و میرم... وقتی دید که چقدر جدی هستم ، پشتش رو کرد بهم و زنگ زد به آژانس هوایی اما از شانس من هیچ بلیطی تا هفته بعد نبود... بهش گفتم با هر چی میشه میرم و مهم نیست... بلاخره برام یه بلیط قطار گیر آورد و فرداش حتی حاضر نشد خودش منو برسونه. درعوض منو با راننده شرکت فرستاد به ایستگاه قطار. چیزی ازم باقی نمونده بود. نگاهم وقتی به ریلهای قطار افتاد برای یه لحظه فکر خلاص کردن خودم افتادم اما هنوز جرات این کارو نداشتم...
سوار قطار شدم. توی قسمت خواهران پر شده بود و رامین تو قسمت خانواده برام بلیط گرفته بود. کوپه رو با کمک مامور واگن پیدا کردم. داخل کوپه یه زن و شوهر میانسال به همراه دو تا بچه نشسته بودن . یکی از بچه هاشون یه دختر حدودا 18 ساله و اون یکی یه پسر که هم سن عرفان میخورد باشه. ناخود آگاه با دیدن پسره یه حس بدی تو دلم ایجاد شد. از هر چیزی که من رو یاد رضا می انداخت متنفر بودم...
مرد خانواده ساکم رو گرفت و گذاشت بالای کوپه. رفتارشون خیلی مودبانه بود. با اینکه مدت کمی زاهدان بودم اما متوجه شدم که لهجه سیستانی دارن. همین بود که گاهی وقتها متوجه حرف زدنشون نمی شدم...
خانمه خیلی مودبانه ازم سوال کرد که کجا میخوام بشینم. به هر حال هنوز برای خواب زود بود و باید می نشستیم. رفتم و کنار پنجره نشستم. زیاد طول نکشید که قطار سوت کشید و به آرومی راه افتاد. نگاهم به سمت بیرون بود. انبوهی از عصبانیت و ناراحتی توی وجودم موج میزد. نیم ساعت گذشت که با صدای خانمه به خودم اومدم. جلوم ظرف تخمه گرفته بود و بهم تعارف کرد. ازش تشکر کردم و بهش گفتم میل ندارم. حالا همین رو کم داشتم که این خانم من رو یاد مریم بندازه. هر چی که می خوردن به من هم تعارف می کردن. سعی داشت باهام سر صحبت رو باز کنه. بیشتر از هر چی دلم چایی میخواست که نداشتن. بلند شدم و از کوپه زدم بیرون. دو تا پسر هیکلی و گنده که بازو های برآمدشون از زیر تی شرت کاملا مشخص بود ، رو به روی کوپه کناری وایستاده بودن. دستاشون به میله های پنجره واگن بود. حسابی مشغول حرف زدن بودن و متوجه نشدن که راه رو بستن. با یه اوهوم گفتن بهشون فهموندم که میخوام رد بشم. جفتشون به طرف من برگشتن و راه رو برام باز کردن...
واگن رو همینطوری ادامه دادم تا به یه مرد میانسال لاغر رسیدم که یونیفرم راه آهن تنش بود. ازش پرسیدم که چایی از کجا میتونم بگیرم. با بی تفاوتی انگشتش رو به سمت واگن بغلی دراز کرد و گفت: اگر دو تا واگن رو طی کنم به رستوران قطار میرسم... یه تشکر خشک و خالی کردم و به سمت رستوران راه افتادم. هنوز وقت غذا نشده بود و رستوران حسابی خلوت بود. سفارش چایی دادم. یه میز کوچیک کنار پنجره رو انتخاب کردم و نشستم. خیلی طول نکشید که برام یه قوری کوچیک همراه با یه فنجون آوردن...
خوردن چایی و اونم کنار یک پنجره در حال حرکت حسابی من رو آروم کرد. محو تماشای بیرون بودم و بعد از آخرین قلپ از فنجون چایی یه نفس عمیق کشیدم. متوجه صدایی شدم که از چند تا میز اونور تر اومد : جون به این نفس کشیدنت... سریع رومو برگردوندم و دیدم که همون دو تا پسر هیکلی هستن. ظاهرا اونقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه اومدنشون به رستوران نشده بودم. اونها هم مشرف به من یه میز انتخاب کرده بودن و داشتن بر و بر منو دید میزدن. حتی وقتی با تعجب برگشتم و بهشون خیره شدم هم دست از چشم چرونی بر نداشتن. با اخم روم رو ازشون گرفتم و دوباره بیرون رو نگاه کردم. همچنان سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس می کردم. لحظات اول از چشم چرونیشون حس خوبی نداشتم و کمی ازشون ترسیدم حتی چند بار خواستم دست چپم رو بهشون نشون بدم تا بدونن شوهر دارم تا بلکه دست از سرم بردارن ولی این کار و نکردم و کم کم بهشون عادت کردم. سعی کردم بی تفاوت باشم...
علاقه ای به برگشتن به کوپه نداشتم. اینجا خیلی راحت تر بودم. اما از طرفی اون دو تا پسره اونقدر وقیح بودن که بلاخره بیخیال موندن توی رستوران شدم. خواستم قبل از رفتن دستشویی برم. رو همین حساب به سمت دستشویی واگن بغلی رفتم. بعد از تموم شدن کارم داشتم برمی گشتم به سمت واگن خودم که بازم اون دو تا پسره جلوم سبز شدن. ایندفعه تابلو بود که عمدا راه رو بستن. صبر کردم تا اولین نفری که خواست رد بشه ، منم دنبالش راه افتادم و از کنارشون رد شدم. موقع رد شدن یکیشون دستش رو مالوند به تنم. می خواستم برگردم و بزنم توی گوشش اما ترجیح دادم خودم رو به نفهمیدن بزنم. برگشتم تو کوپه و اون پسره نشسته بود سر جای من. پدرش خواست بلندش کنه که گفتم: نه من همینجا راحتم و مشکلی نیست... کنار در کوپه نشستم و از اونجایی که در کوپه باز بود متوجه اون دو تا پسره شدم که بازم بیرون وایستاده بودن و من رو دید میزدن. گوشیم رو گرفتم دستم و سعی کردم خودم رو باهاش سرگرم کنم. ناخواسته زیر چشمی حواسم بهشون بود و زیر نظرشون داشتم. وقتی که یک پیرزن روی ویلچر رو از کوپه بیرون آوردن که ببرن دستشویی متوجه شدم که تنها نیستن. از صحبتاشون مشخص شد که این پیرزنه مادر بزرگشون هست... یکیشون که قدش کوتاه تر از اون یکی بود متوجه شد که من زیر چشمی و غیر مستقیم حواسم بهشون هست. تو اولین تداخل نگاهی که با هم داشتیم بهم چشمک زد...
شب شد و نق نق هر دو تا بچه شون واسه خوابیدن بلند شد. باید تخت ها رو درست می کردیم. پدر خانواده ازم خواست تختی رو که میخوام انتخاب کنم تا اون بتونه جای بچه هارو مرتب کنه. بهش گفتم یا تخت سوم یا همین تخت اول. وسط نمیخوام باشم... بهم یه چشم گفت و شروع کردن مرتب کردن کوپه برای خوابیدن. برای اینکه راحت باشن رفتم بیرون وایستادم. تکیه دادم به میله پنجره واگن. شب بود و چیز خاصی از بیرون دیده نمیشد... باز هم متوجه اون دو تا پسره شدم که رو به روی کوپه بغلی یه جوری واستاده بودن که تابلو نباشه. همون قد کوتاه تره که نزدیکتر به من بود گفت :
- سلام خانم خوشگله...
- انگاری سلام کردن بلد نیست...
- چرا بلده. خوبم بلده. شاید خجالت میکشه...
- خب یه جور باید از خجالت درش بیاریم...
جوری مشغول صحبت کردن و تیکه انداختن به من بودن که فقط من صداشون رو بشنوم ... سرم رو چرخوندم سمتشون. بهشون خیره شدم. اولین بارم نبود که یک یا بیشتر از یک نفر سعی داشتن مخم رو بزنن. برام چیز جدید و عجیبی نبود. وراندازشون کردم و خواستم دقیق تر ببینم که کیا سعی دارن مخم رو بزنن. در کل جفتشون هیلکی و اندام های ورزشکاری داشتن. تیپ و لباسشون هم خوب بود... بدون هیچ حرفی بهشون خیره شده بودم. اون یکی قد بلند تره گفت: اوف عجب چیزی هستی تو. کاش فقط یه کلمه حرف بزنی و صدای نازتم بشنویم... پسر قد کوتاه تره گفت: خداییش راست میگه خیلی خوشگلی. بابا کفمون بریده. یه چیزی بگو. حداقل فحشمون بده... از لحن و طرز گفتنش نا خواسته خندم گرفت. بهم گفت: قربون اون خنده هات برم...
اومدم بهشون بگم لاس زدن بسه و برین پی کارتون که یه صدایی از پشت سرم گفت: خجالت بکشین نره غولا. مزاحم زن مردم شدین. برین گورتون رو گم کنین... برگشتم و دیدم دو تا آقا هستن که پیراهنهای سفیدشون رو روی شلوارشون انداخته بودن و ته ریش نامرتبی داشتن. یکیشون بهم گفت: خواهر لطفا کمی حجابت رو رعایت کن و مراعات کن تا این لندهورا مزاحمت نشن...
پسرای این طرفم از این حرف و توهین این یارو که می خورد بسیجی باشه ، حسابی ناراحت شدن و جوابش رو دادن. صدای چهارتاشون توی واگن بالا رفت. من سریع برگشتم توی کوپه. تختها هم حاضر شده بود. مرد هم کوپه ایم با شنیدن صدا های بیرون کمی نگران شده بود و بهم گفت: این تخت شما و هر وقت خواستین راحت بخوابین... از پشت در کوپه هنوز هم صدای اون چهار نفر می اومد. حتی حس می کردم که دست به یقه هم شدن. مرد خانواده بهم گفت: مزاحم شما شدن؟؟؟ خجالت نمی کشن مزاحم زن شوهر دار میشن آخه... خانمش گفت: مزاحمت دختر و زن شوهر دار نداره. کار خوبی نکردن و خوبه که این دو تا آقا دارن بهشون تذکر میدن... نمی دونم چرا ولی یه استرس و در عین حال یه شوقی تو وجودم اومده بود. شوقی که حالم رو از چند ساعت قبل خیلی بهتر کرده بود. بدون معطلی ، مخفیانه حلقه دستم رو درآوردم. اینطوری هیچ کس نمی فهمید که شوهر دارم... رو به مرده و مودبانه گفتم: ممنونم بابت تخت. ولی من شوهر ندارم. اونا هم مزاحم نشدن. اصلا چیزی بهم نگفتن. اون دو تا آقا براشون سو تفاهم شده...
مرد خانواده بعد از شنیدن حرف من پاشد و رفت بیرون کوپه. رو به اون دو تا مرد گفت: سو تفاهم شده آقا. این خانوم میگه کسی مزاحمش نشده... یکی از اون آقاها صداش رو بلند کرد و بدون نگاه کردن به داخل کوپه پرسید : خواهر مگه اینا مزاحم شما نشدن؟؟؟ بهش جواب دادم: نه مزاحمتی در کار نبود... با این جوابم حسابی ضایع شدن. اون دو تا پسره هم پوزخندی زدن و دعوا تموم شد. پسره قد کوتاه تره تو اولین فرصت که شد بهم یه چشمک دیگه زد...
اگه تا قبل از این علت خیلی از رفتارام و کارام رو نمی دونستم اما حالا خوب می دونستم که دارم چیکار میکنم. لذت درگیر شدن 4 تا مرد گنده به خاطر من ، حسابی شارژم کرد. اینکه از اون دو تا پسره خوشم اومده و اینجور اون دو تا بسیجی رو به خاطرشون ضایع کردم حالم رو خوب کرد...
نیم ساعتی گذشت و سر و صدا ها خوابید. تو تخت پایین دراز کشیده بودم و دیگه نمیشد نشست... یه لحظه در کوپه رو تا نصفه باز کردم که پسره قد کوتاه تره انگار منتظر من بود. با دستش به گوشیش اشاره کرد و بهم فهموند که بلوتوث گوشیم رو روشن کنم. شمارش رو با یه پیام متنی برام فرستاد... به شمارش پیام دادم که چیکار داری؟؟؟
- قربونت برم خوشگلم. خواستم ازت تشکر کنم. حسابی ضایع شون کردی...
- از این بسیجیا بدم میاد. به خاطر شما نبود. جوگیر نشو...
- هر چی تو بگی خوشگل خانم. خداییش خیلی خوشگلی...
- خودم می دونم خوشگلم...
- نمی تونی از کوپه بزنی بیرون. یکمی با هم خلوت کنیم؟؟؟
- آره حتما. اونم با این دو تا بسیجی سر خر...
- آخ قربونت برم. تو بخواه ، اون با من. این دو تا که هیچی ، کل قطار رو برات می پیچونم. اصلا نظرت چیه بیایی یه سر تو کوپه ما. اینجا برای خلوت کردن عالیه...
- بیام با اون ننه بزرگ ویلچریت دعا ندبه بخونم؟؟؟
- الهی قربون این زبونت بشم من. کاش اینا رو با اون صدای نازت می شندیم. تو اوکی بده ، اونم یه کاریش میکنم...
- اول بگو میخوای چیکار کنی تا فکرامو بکنم...
- باشه عشقم. خبرت میکنم. فقط گوشی به دست باش...
یکی دو ساعت گذشت. اثری از حال بد صبح تو وجودم نبود. انگار نه رضا و نه رامینی از اول عمرم وجود نداشتن. یه شوق توام با لذت تو دلم موج میزد. ساعت از یک شب هم گذشته بود. همه به غیر از دختره غرق خواب بودن. دوباره برای گوشیم پیام اومد: میتونی به بهونه قدم زدن بیایی بیرون. همه خوابن و اوکیه. سریع هم به جای اینکه بری تو کوپه خودتون بیا توی کوپه ما. خیالت راحت ، اون دو تا عوضی خوابن. چکشون کردیم...
رو به دختره گفتم: خوابم نمیبره و میرم بیرون قدم بزنم. به آرومی کفشام رو پام کردم و هر چه آهسته تر در کوپه رو باز کردم و بعد از خارج شدن ازش در رو بستم... راست می گفتن و هیچ کسی توی واگن نبود. در کوپه شون باز بود و به جز نور کم چراغهای مطالعه شب نور دیگه ای از کوپه بیرون نمی اومد. از همون بیرون دیدم که پرده های کوپه کشیده شده. بدون معطلی ، بعد از اینکه برای آخرین بار دور و برم رو نگاه کردم سریع رفتم داخل کوپه شون و در رو پشت سرم بستم. نور کوپه خیلی کم بود ولی با این حال چشمم به اون پیر زنه افتاد که با اون چشمهای تیز و براقش و با عصبانیت زل زده بود به من. پسره قد بلند تره به سمت من اومد تا یه چیزی بهم بگه. همونطوری که کنار در ایستاده بودم با عصبانیت گفتم: جلوی این؟؟؟ مگه نگفتین حلش میکنین؟؟؟ اون یکی پسره گفت: الان ترتیبش رو میدیم عزیزم. جوش نزن ، اول می خواستیم مطمئن بشیم که میایی. با یکی از کوپه های واگن کناری که همه شون خانوم هستن هماهنگ کردیم که بسپریمش به اونا و بعدش بریم بگیریمش... مادر بزرگشون سعی داشت یه چیزی بگه اما نمی تونست. نگاه عصبانیش همچنان روی من بود. قد بلند تره ویلچرش رو حرکت داد. با حرکت ویلچر ناخود آگاه خودم رو جمع کردم که بتونن رد بشن و به سمت پنجره رونده شدم. وقتی ویلچر از کوپه خارج شد اون کوتاه قده در و بست و بهم لبخند زد. بهم نزدیک شد و سرش رو به طرفم آورد ولی از خودم جداش کردم و گفتم: چرا اینجوری نگام میکرد؟؟؟ میخواست یه چیزی بگه... پسره به حالت کلافه سرش رو تکون داد و گفت: میدونم دردت چیه. جون من این قدر اون پیرزن رو جدی نگیر. نزدیک نود سالشه. از وقتی ما یادمونه همینطوره. خیلی وقت پیشا سکته کرده و لال شده. فقط میتونه بشنوه. حتی داد هم نمیتونه بزنه. همه اون مراحلی که ما سگ دو می زدیم که خانم خوشگله رو راضی کنیم ، شنید. اون یکی هم پسر عموم هستش . بابام مجبورمون کرده که این پیرزن رو ببریم مشهد زیارت کنه... بهش گفتم: یعنی برات مهم نیست که فهمیده؟؟؟ خندید و گفت: ولش کن بابا. دو روز دیگه نه سه روز دیگه میمیره و تموم میشه. خودتو عشق است با این آب و رنگ... تو همین حین اون یکی هم برگشت و در کوپه رو بست. نا خواسته برگشتم سمتش. قد کوتاهه از پشت دستهاش رو انداخت دور کمرم. هیچ مقاومتی نکردم. برای یه لحظه تصویر رضا و شب اولی که بهش دادم از سرم گذشت. ولی زودی به خودم مسلط شدم. دستهای قوی و گرم اون پسره اونقدر برام دلچسب بود که متوجه نشدم چطوری مانتوم رو درآورد و من و روی پاهاش نشوند. به طوری که باسنم روی کیرش بود و بزرگ شدنش رو به خوبی حس می کردم. اونقدر بازوهای ورزیده و درشتی داشت که منو مثل یه بره توی بغلش گرفته بود. گردنم رو خم کرده بود و با زبونش رد کرکهای پشت گردنم رو بو میکرد و می بوسید. چشمهام سیاهی رفتن. وقتی دست چپش رو روی سینه هام مالوند ، حس کرختی و لذت ، تمام وجودم رو گرفت. مثل یه مبل نرم توی بغلش جا گرفته بودم و اون داشت هر کاری که می خواست باهام انجام میداد. همینطور که مشغول عشق بازی باهام بود حس کردم قد بلنده شلوارم و شرتم رو داره از پاهام در میاره. ناخود اگاه یه صدای ناله خفیفی از دهنم بیرون اومد که یه هو دیدم دست قوی و عرق کرده قد کوتاهه از پشت ، جلوی دهنم رو گرفت و من رو به سینه هاش فشار داد. بعد از شنیدن جمله "امشب پارَت میکنیم" تمام لاله گوشم رو یه دفعه توی دهنش برد و شروع به مکیدن کرد. میخواستم فریاد بزنم ولی دست محکمش مثل یه عایق قوی حتی نمی ذاشت صدای نفسم بیرون بره. قد بلنده توی همین حین سرش رو بین پاهام برد و با دستش رونهام رو محکم فشار داد. یه ثانیه بعد ، رد گرمی زبونش رو روی شیار ُکسم حس کردم. شده بودم عین یه ساز که دو تا نوازنده ماهر از هر گوشه تنم یه لذت بیرون می کشیدن و همه این حرکات وقتی با هم انجام میشد روحم رو از تنم بیرون می آورد. پنجه های قوی اونی که مشغول لیس زدن کُسم بود ، روی رونم رو چنگ میزد. برای یه لحظه همه چیز متوقف شد. مثل معتادها چشمهای خواب آلودم رو باز کردم و دیدم که ظاهرا لیس زدن کسم تمام شده و حالا باید واقعا پاره بشم. یه کم ترسیدم و متوجه شدم که قد بلنده داره پاهام رو میذاره روی تخت که حالت خوابیده بشم. یه واکنش کوچیکی نشون دادم ولی اونی که عقبم بود بازم من رو توی بغلش گرفت و دستش رو جلوی دهنم گرفت و هم زمان تا جایی که جا داشت همون جور نشسته ، خودش رو روی تخت عقب کشید و سرم رو روی پاهاش قرار داد. قد بلنده پایین پاهام بود. مچ پاهام رو داد بالا و رسوند به اونی که بالا سرم بود. اینقدر که زانوهام رسید به شونه هام و حالا دهنم رو ول کرده بود و مچ پاهام رو گرفته بود. کاملا تا شده بودم و کُسم تماما در اختیار قد بلنده بود. تا اومدم به اوضاع مسلط بشم ، حس کردم کیرش بدون هیچ مقاومتی توی کُسم فرو رفت. دوست داشتم انگشتهای عقبی رو مک بزنم. دلم میخواست داد بزنم. تو همین حین یکی از مچ های پام رو ول کرد و دستش رو کرد توی تاپم و گذاشت روی سینه ام. هیچ اراده ای نسبت به هیچی نداشتم. نه تصویری توی سرم بود نه حس عذاب وجدانی و نه حس عصبانیت. قد بلنده وحشیانه و محکم توی کُسم تلمبه میزد. توی این حالتی که پاهام را تا جایی که میشد بالا داده بودن ، همه کیرش تا انتها وارد کُسم میشد. تمام تمامیتم لذت شده بود و شهوت. ارضا شدن های پی در پی رو حس میکردم. رمقی برام نمونده بود. توی هپروت و سرگیجه بعد از چندین ارضا بودم که بلاخره گرمای آبش رو توی کُسم حس کردم. متوجه شدم که میخوان جاشون رو عوض کنن. تو همین حین تاپ و سوتینم هم درآوردن. حالا لخت لخت بودم. اونم توی کوپه قطار در حال حرکت ، همراه با دو تا جوون پر انرژی و تشنه شهوت. قد کوتاهه با یه دستمال کاغذی کُسم رو که پر از آب بود تمیز کرد. بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی ، بهم فهموند که برگردم. اون یکی که از جلو منو کرده بود حالا اومد بالا سرم. روی صندلی نشست و سرم رو گذاشت روی پاش. بهم فهموند که براش ساک بزنم اما از بوی کیرش که با آب کُس خودم مخلوط شده بود خوشم نیومد و سرم رو چرخوندم اون سمت. وقتی دید که براش ساک نمیزنم دستش رو برد زیرم و رسوند به سینه ام و به محکمی چنگ زد. نزدیک بود از درد زیاد چنگ زدنش داد بزنم که با دست دیگش دهنم رو گرفت. از تماس کیر قد کوتاهه با شیار کونم فهمیدم که میخواد چیکار کنه. با تف سوراخ کونم رو خیس کرد و با همه فشار سعی کرد کیرش رو فرو کنه تو کونم. مدتها بود که از عقب سکس نداشتم و درد شدیدی بهم وارد شد. نمی تونستم داد بزنم. بعد از چند بار ورود و خروج سخت کیرش ، شروع کرد تلمبه زدن و هم زمان دستش رو رسوند به اون یکی سینه ام. دو تا دست مختلف روی سینه هام بود و درد پشتم هم قابل تحمل. حرکت قطار هم مزید بر علت شد که دوباره لذت برگرده توی وجودم. توی این حالات بودم که آب گرمش داخل سوراخ کونم ریخته شد... بوی عرق و شهوت کوپه رو پر کرده بود. بدون هیچ حرفی من رو بلند کردند و بین خودشون نشوندن. سرم روی بازوی یکشون قرار گرفت. اون یکی هم مشغول ور رفتن با تنم شد. دستش همینجور روی سینه هام و رونام حرکت می کرد. اما من دوست داشتم بخوابم. نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با سوزش گوشم از خواب بیدار شدم. نور کوپه هنوز مثل زمانی بود که واردش شده بودم. اما از پشت پرده به نظر میرسید که نزدیک سحره. سرم رو کمی خم کردم. چشمم به چشم اونی که روی بازوش خوابیده بودم افتاد. چشمکی بهم زد و لاله گوشم رو میک زد. با تکون خوردنهای ما اون یکی هم بیدار شد. وقتی من رو در فاصله نزدیک خودش دید "جونی" گفت و شروع به مالیدنم کرد. حس سبکی خارق العاده داشتم. ای کاش می تونستم یه دوش آب داغ بگیرم و این لذتم رو کامل کنم. اونی که توی بغلش بودم گفت: خوشگله مرسی. دیگه باید اماده بشی بری. دمت گرم... بلند شدم. سرم گیج میرفت. قد بلنده هنوز هم ول کن نبود و می خواست سینه هام رو بخوره که با تشر اون یکی کنار رفت و بهش گفت: برو ننجون رو بیار...
شرت و سوتینم رو تنم کردم. چون سرگیجه داشتم چند لحظه نشستم که از این حالت در بیام. همون نشسته تاپم رو تنم کردم. پسره لباسش رو کامل پوشید و گفت: تند باش بپوش. الانه که برای نماز صبح نگه داره. شلوارم رو موقع در اوردن پشت رو کرده بودن. داشتم مرتبش می کرد که در کوپه باز شد و ویلچر مادر بزرگ وارد شد. چشمای مادر بزرگ بازم رفت سمت من. بهش توجه نکردم و شروع کردم شلوارم رو پام کردن.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ٤ ( غرق در خيانت)

جین تنگ بود و پوشیدنش کمی سخت بود. وایستادم که راحت تر پام بره. خودم رو مرتب کردم و شروع کردم مانتوم رو تنم کردن. حین بستن دکمه ها بودم که متوجه نفس کشیدن با عصبانیت مادربزرگه شدم. اشک از گوشه چشماش می اومد و چشماش کاسه خون شده بود. جوری نگاه کرد که عصبی شدم. دولا شدم و بهش گفتم: ننجون برای اینکه کامل کنم حس و حالت رو، اینو بدون که من شوهر دارم. حسابی هم با این دو تا نره غول خوش گذروندم. اگه خیلی ناراحتی و داره بهت فشار میاد ، مشهد که رسیدی ، اگه قسمت شد نصیحتشون کن... پسر قد کوتاه تره گفت: خب حالا ، بیا برو تا هوا روشن نشده... بیرون رو چک کردن و همینکه مطمئن شدن کسی نیست سریع رفتم بیرون. وارد کوپه خودم شدم. دراز کشیدم و دوست داشتم بازم بخوابم... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای عربده " نماز ... نماز" از ته و سر واگن بلند شد. روم رو کردم به سمت دیوار کوپه و به راحتی خوابم برد. یه خواب آروم ، پس از یه سکس عالی...
دیگه چیزی تا رسیدن به تهران نمونده بود. همه بیدار شده بودیم و مشغول جمع و جور کردن. زن خانواده بهم گفت: انگار دیشب خوابتون نبرد... بهش جواب دادم: آره ، هی دراز کشیدم و هی رفتم بیرون قدم زدم... بعد از این حرفم متوجه سنگینی نگاه دختره روی خودم شدم...
چون چند تا چمدون داشتن ، مرده زودتر چمدون ها رو برد توی راه رو واگن که سریع پیاده بشن. من تصمیم گرفتم بشینم و قشنگ که مسیر خلوت شد برم. اون دو تا پسره هم قبل از رفتن بهم نگاه کردن. قد کوتاه تره بازم چشمک زد. بهش لبخند زدم و با یه چشمک جوابش رو دادم...
حدودا همه رفته بودن و واگن خلوت شد. ساکم رو گرفتم دستم و خواستم برم که دختره جلوم سبز شد. بهش گفتم: چیزی جا گذاشتی؟؟؟ خیلی جدی گفت: نخیر چیزی جا نذاشتم. برگشتم بهت بگم که دیشب دیدم که حلقه دستت رو درآوردی. آخر شب هم فهمیدم کجا رفتی. متاسفم که توی این مسیر با تو هم کوپه ای بودیم. خدا هدایتت کنه... اینو گفت و پشتش رو کرد و رفت. حتی فرصت نداد جوابش رو بدم...
تا رسیدم خونه از اینکه یه علف بچه اونطوری باهام حرف زد حسابی حرص خوردم. ولی دوش آب گرم و یاد آوری اون سکس لذت بخش حال و هوام و عوض کرد. زیر دوش وقتی چشمم رو بستم چهره اون دو تا نره غول با اون بازوههای قوی و خوشگلشون میومد جلوی چشمم. از اینکه اینقدر جذابم که تونستم بدون هیچ سعی و تلاشی دو نفر رو که کاملا مشخص بود خیلی تو سکس حرفه ای هستن رو جذب کنم به خودم افتخار میکردم. همه اینها باعث میشدن که حرف اون دختره و نگاه پر از کینه ننجون برام مهم نباشه. هیچ عذاب وجدان و پشیمونی ای نداشتم. لذت داشتن یک رابطه سکس بدون احساس و اونم هم زمان با دو تا پسر قوی هنوز توی بدنم بود. چه موجود احمقی بودم و چه رویا پردازی احمقانه ای داشتم. گیریم که ازدواجم کاملا موفق بود. آخرش شوهرم میخواست یه عوضی مثل رضا باشه. خودم هم یه گوش مخملی مثل مریم. یه زنی که اینقدر پای چرخ خیاطی زحمت کشید و این همه برای زندگیش از عمر و جونش گذاشت. برای کی؟ برای یه شوهر عوضی به تمام معنا. خنده داری قضیه اینه که مریم با همه اینها احساس خوشبختی هم میکنه و سعی داره زنهای دیگه ای مثل من رو هم به راهی که خودش رفته و توش فرسوده و خسته شده بکشونه. حالم به هم میخوره از این نوع خوشبختی. خوشبختی که همش بر پایه منگل بودنه! مریم اگه خبر داشت شوهرش چه گهیه بازم این حس احمقانه خوشبختی رو می داشت؟ خوشحالم که جای مریم یا امثال مریم نیستم. از همون اول هم انگار مخم بهتر کار می کرد. حداقل مزیت بودن با رامین این بود که راهم رو پیدا کردم. هیچ عشقی در کار نیست. هیچ احساسی در کار نیست. زندگی یه مسابقه است. باید زرنگ باشی و ازش لذت ببری. چون اگه غیر از این باشه ، یه بازنده محضی. چرا از رامین طلاق بگیرم و برگردم جای اولم. سر زندگیم می مونم و اون جوری که دلم میخواد زندگی میکنم. داغ بچه رو هم به دلش میذارم. حالا این رامینه که باید نگران زندگیش باشه. حالا نوبت منه...
چند روز گذشت و حوصلم حسابی سر رفته بود. رامین همچنان زاهدان بود و یک روز در میون بهم زنگ میزد. بدون اینکه از تصمیمم مطلعش بکنم ، صبح زود رفتم پایین آپارتمان و یه دفترچه نیازمندی برداشتم. می خواستم یه کار پیدا کنم. پولش برام اصلا مهم نبود. دیگه نمی خواستم وقتم رو الکی توی خونه بگذرونم. به جز مشاغلی که سابقه کار لازم داشتن؛ اکثرش مربوط به منشی گری بود. شروع کردم شماره ها رو گرفتن. بعد از صحبت کردن با هر خط ، اگر به هر دلیلی شرایط کار به من نمی خورد یا اون کار پر شده بود ، دور آگهی رو خط قرمز می کشیدم. تا اینکه بالاخره یکی از شماره ها گفت که باید حضوری برم. ازش آدرس گرفتم و حاضر شدم و زدم بیرون...
تهران رو حدودا یاد گرفته بودم و میشه گفت به راحتی پیداش کردم. طبقه آخر یه آپارتمان تجاری که روی در ورودی آخرین واحد اسم شرکت نوشته شده بود. در زدم و یه آقایی که زور میزد با کلاس باشه در رو باز کرد. خودم رو بهش معرفی کردم. برخوردش گرم تر شد و دعوتم کرد به داخل. درسته که ساختمون تجاری بود اما این طبقه و مخصوصا این واحد بیشتر شبیه خونه ها بود. دو تا اتاق داشت که داخل هر کدوم دو تا میز اداری بود. من رو به سمت یکی از اتاقا هدایت کرد. از اینکه متوجه شدم تنهاست کمی ترس ورم داشت. اما دیگه برای فکر کردن به این چیزا دیر بود. خودم رو از تک و تا ننداختم و نشستم روی صندلی...
اینقدر واضح و تابلو داشت روی بدن من چشم چرونی می کرد که نصف بیشتر حرفاش رو در مورد کار نفهمیدم. حتی متوجه شدم که دستش روی کیرشه و داره می ماله. آخر حرفاش هم شروع کرد از من تعریف کردن. از اینکه موردی مثل من برای شرکت خوبه. در کل ازش خوشم نیومد و بلند شدم که برم. اصرار کرد که بمونم اما خیلی قاطع گفتم: میرم و فکرامو میکنم. بهتون خبر میدم... انگار قاطعیت من روش جواب داد و قبول کرد. حسابی تو ذوقش خورده بود و تا دم در بدرقه ام کرد و ازم قول گرفت که حتما بهش خبر بدم... خوب می دونستم که نهایتا از تیپ و قیافش و اینکه چقدر زور میزد باکلاس باشه خوشم نیومده. تو خیابون که رسیدم کارت ویزیتش رو انداختم توی سطل آشغال...
چند جای دیگه رفتم و جو یه جوری بود که اصلا خوشم نیومد. همشون بیشتر دنبال یه خر حمال بودن و همین اول کار اینقدر بد برخورد بودن که پیش خودم گفتم صد رحمت به همون هیز اولی. حسابی حالم گرفته شد و تصمیم گرفتم برگردم. تو مسیر ایستگاه مترو بودم که چشمم به یه مانتو جلو باز افتاد. مشکی رنگ با آستر سفید. جلوه و طرح جالبی داشت. وارد مغازه شدم. یه صدایی قبل از اینکه من رو ببینه گفت: ظهره و دارم می بندم. مگه ندیدین نصف کر کره رو کشیدم... بهش گفتم: من انتخابم رو کردم و معطلتون نمی کنم... از یه در که پشت پیشخون بود خارج شد. ظاهرش می خورد که میخواد مخالفت کنه اما وقتی چشمش به من افتاد یه هو تغییر چهره داد و گفت: اگه انتخابتون مشخصه و الاف نمیشم ، مشکلی نیست... یه مرد جوون حدودا سی ساله می خورد باشه. تیپش بد نبود اما قیافش خیلی خوشگل بود. مخصوصا چشمای روشنش. ابروهای نسبتا پر پشتی داشت که زیرشون رو برداشته بود. در کل قیافش رو پسندیدم. یه فکری به سرم زد. که خودم هم ازش خندم گرفت. روم رو به سمت ویترین بردم و بعد از چند ثانیه نگاه کردن ، مانتویی رو که خوشم اومده بود رو نشون دادم. وقتی متوجه شد که کدوم رو میگم، به طرفم اومد و گفت: همون یه دونه توی ویترین ازش مونده. فکر کنم اندازه تون بشه. حالا به خاطر شما یکمی صبر می کنم. براتون میارم و برین پرو کنین... بدون گفتن هیچی ، لبخند خوشگلی تحویلش دادم. چند لحظه بعد مانتو رو برام از ویترین بیرون آورد و داد بهم. موقع گرفتن مانتو بهش یه مرسی ملوس گفتم و رفتم تو اتاق پرو. مطمئن بودم که تونستم با دو تا حرکت ساده تو قلابم بندازمش. مانتو رو پوشیدم. دقیقا اندازه ام بود و بیشتر ازش خوشم اومد. یه شلوار جین آبی کم رنگ پام بود. از اتاق پرو اومدم بیرون و بهش گفتم: به نظرتون با این شلوار میاد؟؟؟ این سوال من کمی متعجبش کرد. قرمز شدن صورت قشنگش رو دیدم. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خودش رو جمع کنه. خط نگاهش روی رون پاهام مشخص بود. بعد از کمی مکث رفت از قفسه های پشت پیشخون یک شلوار مشکی آورد و بهم داد و گفت: این شلوار غواصی مشکی براق هستش. فکر کنم به این مانتو خیلی بیاد... با گفتن یه مرسی دیگه ، عمدا جوری شلوار رو ازش گرفتم که دستم با دستش تماس پیدا کنه و با یه آخ ببخشید و یه خنده ازش فاصله گرفتم. شلوارش خیلی تنگ بود و فرق چندانی با ساپورت نداشت ، فقط ضخیم تر بود. برگشتم و دوباره ازش نظر خواستم. خوب می دونستم که حالا رونای پام توی این شلوار تنگ ، نمای سکسی تر و جذاب تری داره. توی چشماش مخلوطی از تردید و شهوت موج میزد. از قیافش از همون اول حدس زده بودم که شاگرد مغازه است و اگر بخوام مزه این طعمه شیرین رو بچشم باید بجنبم. پس تیر خلاص رو با سوال آخرم زدم. چشمم رو خمار کردم و ازش پرسیدم من یه کم وسواسیم. آخه تو این زمونه به هر کسی نمیشه اطمینان کرد. این دری که ازش بیرون اومدین به جز خودتون کسی دیگم توشه؟ میتونم چند تا شلوار دیگه رو اونجا پرو کنم؟؟؟ کرکره های مغازه رو کامل داد پایین و در رو قفل کرد. من رو هدایت کرد به سمت انباری مغازه...
دو ساعت بعد توی خونه مشغول دوش گرفتم بودم. همه وجودم غرق در لذت بود. لذت چشیدن تنوع. لذت چشیدن مردهای مختلف. درسته که هر کدوم یه کیر بهشون وصله و میکنن تو و خلاص. اما کلی فرق و تفاوت بینشون هست. فرقی که تا تجربش نکنی متوجهش نمیشی. اصلا زندگی یعنی همین و من این زندگی رو دوست دارم...
چند ماه گذشت. دو تا تجربه دیگه مثل همون مورد مغازه لباس فروشی داشتم. به رامین گفته بودم که حوصلم سر میره و میرم بیرون دور میزنم. پول بیشتری ازش می گرفتم و بیشتر برای خودم خرج می کردم. برای بچه هم همچنان بهش میگفتم صبر کنیم و به وقتش. حالا نوبت اون بود که دنبال من بدوه و حالا حالا ها براش داشتم...
یه بار که قدم زنان از یه کوچه ای رد میشدم چشمم به یه باشگاه بدن سازی بانوان افتاد. توجهم رو جلب کرد و رفتم داخلش. یه خانم که لباس ورزشی تنش بود توی دفتر باشگاه نشسته بود. از شیشه دفتر می تونستم ببینم که یه عده دارن ورزش میکنن. بهش سلام کردم و ازش شرایط باشگاه رو پرسیدم... یه نگاهی به سر تا پام انداخت. بهم لبخندی زد و گفت: خانومم شما که اندامت خوبه. البته برای من فرقی نمیکنه و عضو بیشتر برای من بهتره... نگاهم و لحنم رو جدی کردم و گفتم: می دونم اندامم خوبه اما میخوام بهتر بشم. می تونین بهترم کنین یا نه؟؟؟ هزینه اش مهم نیست... لبخندش غلیظ تر شد و سرش رو به علامت تایید یا شاید تحسین من تکون داد. از جاش بلند شد و اومد سمت من. بازوهام رو کمی فشار داد و گفت: آره عزیزم. عضلاتت حدودا شله و اگه کار کنی و کمی سفت تر بشن بهتره. به هر حال فیتنس اگه حرفه ای کار بشه تاثیر داره. اگه هزینه اش برات مهم نیست خصوصی باهات کار میکنم... یه سری برگه امضا کردم و پیش پرداخت رو دادم. قرار شد از یکشنبه هفته بعد شروع کنیم...
به رامین گفتم که باشگاه ثبت نام کردم. تنها نظری داد این بود که چرا اینقدر دور. مگه این اطراف نبود؟؟؟ با بی تفاوتی بهش گفتم: از باشگاه و مربیش خوشم اومد. مسافتش برام مهم نیست. تو مسیر بی آر تی هستش و سر راسته...
یک روز در میون می رفتم. چند جلسه اول سخت بود. عادت نداشتم و همه عضلات بدنم درد گرفته بود. اما دو هفته که گذشت عادت کردم. حتی علاقه مند هم شدم و حس می کردم که ورزش کردن باعث شادابی بیشترم میشه. باشگاه برام تبدیل به یه دلخوشی شده بود... یه روز اومدم سوار اتوبوس بشم که اصلا قسمت خانوما جا نبود. چند تا خانوم بودیم و دیدیم که انتهای قسمت آقایون خلوته. اونی که مسئول سوار شدن مسافرا بود کلی غر زد اما بهش گوش ندادیم و سوار شدیم. من می خواستم برم یه گوشه که نشد و یه خانومه زودتر از من رفت. یه جورایی وسط وایستاده بود. تو چند تا ایستگاه بعدی قسمت مردا هم حسابی شلوغ شد. برای حفظ تعادلم دستم رو به میله وسط گرفته بودم. البته اینقدر شلوغ شده بود که لازم نبود دستم رو به جایی بگیرم. امکان زمین خوردنم نبود. پشیمون شدم که چرا عجله کردم و کاش صبر میکردم و یه اتوبوس خلوت تر سوار میشدم. تو همین افکار بودم که گرمای خاصی روی باسنم حس کردم. به هم فشرده بودیم و نمیشد کامل برگردم. گردنم رو سعی کردم بچرخونم و متوجه یه مرد درب و داغون با یه قیافه حال به هم زن پشت سرم خودم شدم. نگاهش به سمت دیگه بود اما دستش رو گذاشته بود روی باسن من. اومدم که با جیغ و داد از خودم جداش کنم که یه چنگ حدودا محکم به باسنم زد. باعث شد یه نفس عمیق بکشم. نمی دونم چرا دست مالی شدن توسط این موجود کثیف و حال بهم زن برام تبدیل به لذت شد. توی این وضعیت شلوغ هیچ کس جز خودم متوجه دستش نمیشد. چند دقیقه همینجور چنگ زد. حتی جسارتش بیشتر شد و دستش رو برد زیر مانتوم و حالا تنها مانع شلوارم بود. انگشتاش رو بیشتر حس می کردم. حتی یه فرصت پیش اومد که به اندازه یه آدم برم جلو تر اما این کار رو نکردم و گذاشتم همچنان باهام ور بره. چنگ زدناش تمومی نداشت. محکم تر و شدید تر شده بود. حتی سعی میکرد دستش رو به کُسم هم برسونه. دوست داشتم هیچ کس اینجا نباشه و دولا شم و بذارم کُسم رو بخوره. تصور خورده شدن کُسم به این حالت و توسط چهره کثیف و زشتش موجی از لذت رو توی دلم ایجاد کرد. حرکاتش کم کم داشت تابلو میشد. البته چیزی نمونده بود که به ایستگاه مورد نظرم برسم. کمی خلوت تر هم شد. ازش فاصله گرفتم و ایستگاه بعدی پیاده شدم. برای یه لحظه ترسیدم نکنه الان پیاده بشه و بیفته دنبالم. اما متوجه شدم این کارو نکرد. با خیال راحت رفتم سمت باشگاه و تصور دست مالی شدن توسط اون مرده رو توی ذهنم مرور کردم...
از باشگاه اومدم بیرون. یک ماشین خوشگل آبی رنگ نظرم رو جلب کرد. یک آقای کت و شلواری که عینک دودی هم زده بود به ماشین تکیه داده بود. خط نگاهش از پشت عینک آفتابی مشخص نبود اما حس کردم زل زده به من. این رو وقتی که ازش رد شدم و گردنش با من چرخید مطمئن شدم. بهش توجهی نکردم و به راه خودم ادامه دادم. جلسه بعدی باشگاه وقتی که وارد کوچه شدم باز همون ماشین و همون مرده رو با همون تیپ دیدم. موقع برگشتن از باشگاه بازم دیدمش... پیش خودم گفتم حتما کسی رو میاره باشگاه و منتظر میمونه تا بیاد. خب نگاه کردنش به من چیز عجیب و تازه ای نیست. اکثرا به من نگاه میکنن و این یکی هم روش...
جلسه بعدی موقع بیرون اومدن از باشگاه بودم که بازم همون مرده وایستاده بود. از کنارش رد شدم که صدام زد و گفت: ببخشید خانم ، میشه یه چند لحظه وقت تون رو بگیرم... خیلی جدی برگشتم و نگاش کردم. اومدم بهش بگم مزاحم نشین آقا که عینکش رو برداشت و گفت: مزاحم نیستم. نگران نباشین. فقط چند لحظه ، یه صحبت کوتاه... حالا به این بهونه میشد چهرش و مخصوصا چشماش رو دقیق تر دید. یه مرد میانسال. چشمای قهوه ای روشن . صورت مستطیلی شکل. موهای لخت و جو گندمی که مردونه و شیک شونه زده بود. قد نسبتا بلند. خوش تیپ بود و البته رنگ کت و شلوارش با دو سری قبل فرق داشت. یه دستش هم که تو جیبش بود و این ژست خیلی بهش میومد. به این هیبت و این ماشین نمیخورد که مزاحم خیابونی باشه... دو قدم به سمتش برداشتم و گفتم: فرمایشتون... یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت: میشه چند لحظه تو ماشین صحبت کنیم. اینجوری مناسب نیست. نگران نباشین خانم. تاکید میکنم که من مزاحم نیستم... اینقدر لحنش مودبانه بود که با همه دو دل بودنم و اینکه به هر حال یه غریبه است با کمی مکث رفتم سمت ماشین. سریع اومد و در کنار راننده رو برام باز کرد. نشستم داخلش و در رو بست. خودش هم اومد و نشست پشت فرمون...
با لبخند مردونه و دوست داشتنی ای بهم نگاه کرد و گفت: ممنون از اعتمادتون. همون طور که گفتم من قصد مزاحمت ندارم. میخوام بهتون یه پیشنهاد بدم... همچنان با تردید نگاهش می کردم و گفتم: چه پیشنهادی؟؟؟
- نگران نباشین. پیشنهاد بدی نیست. من جسارت نمی کنم که به بانوی محترمی مثل شما پیشنهاد بدی بدم. من وارد کننده قطعات یدکی ماشین های خارجی هستم. چند وقتیه که به شهرستان های دیگه هم نمایندگی دادم و منشی اصلی شرکت مسئولیت هماهنگی با نماینده ها رو به عهده گرفته. اما از اونجایی که کارای داخلی شرکت هم به تنهایی وقت گیره ، نمیرسه که هم زمان هر دو کار رو با هم انجام بده. چند مدته که تصمیم گرفتم که یک کمکی براش ببرم که دوتایی این دو کار رو انجام بدن. از طرفی برای من خیلی مهمه که یک خانوم با ظاهر خوب و برخورد محترمانه ، این کار رو انجام بده. به هر حال یه جورای قسمت روابط عمومی شرکته و مهم ترین بخش شرکت از نظر من. شما رو اتفاقی توی مسیر باشگاه دیدم. جسارت نباشه اما به شدت من رو جذب کردید. باعث افتخارمه که شما توی شرکت من کار کنین. البته هر جوابی که بدین برای من محترمه. من ناگهانی و بدون مقدمه دارم پیشنهاد میدم. این نهایتا یک پیشنهاد و درخواسته و اگه جوابتون منفی باشه همین جا از هم خدافظی می کنیم...
از پیشنهادش و مهم تر از نوع بیانش و لحنش حسابی غافلگیر شدم. شال روی سرم رو که حدودا افتاده بود پشت سرم ، مرتبش کردم و بعد از قورت دادن آب دهنم بهش گفتم: حسابی غافلگیر شدم. ببخشید که اول تردید داشتم که مزاحم هستید. راستش رو بخوایین من چند مدت دنبال کار بودم. مورد مناسبی گیرم نیومد. البته من به پولش احتیاج ندارم و این برام مهمه که فعالیت داشته باشم. از طرفی دوست دارم کار کردن رو تجربه کنم. اما با همه این احوالات به من دو روز وقت بدین تا با شوهرم مشورت کنم و فکرام رو بکنم... صورتش بشاش تر شد و یک کارت از توی جیب کتش درآورد و بهم داد و گفت: این آدرس و تلفن تماس شرکت. خوشحال میشم قبل از هر تصمیم گیری ای حسابی تحقیق کنید. یه حسی بهم میگه که با حضور شما شرایط شرکت خیلی بهتر میشه. دو روز دیگه همینجا منتظر جوابتون هستم...
شب به رامین گفتم که یکی از دوستام بهم یه کار پیشنهاد داده. نوع آشناییم به اون مرده رو نگفتم. کمی فکر کرد و گفت: باشه هفته بعد سرم خلوت تره یه سر میزنم...
- نمیشه تا هفته بعد صبر کنم. باید تا پس فردا خبر بدم...
- اصلا چه اصراری به کار کردن داری. مگه پول لازم داری؟؟؟
- نخیر پول لازم ندارم. میخوام کار کردن رو تجربه کنم...
- اگه دوستت معرفی کرده برو شروع کن. من هفته دیگه یه سر بهت میزنم...
با حرص بهش گفتم: واقعا که رامین. واقعا که. یعنی این همه غیرتت منو کشته. همون هفته دیگه هم لازم نکرده سر بزنی. یه وقت از کارت میفتی...
طبق قرار جلوی در باشگاه بود و منتظر من. البته تو ماشین نشسته بود. رفتم سوار ماشین شدم. قبل از هر چی بوی عطر مست کننده ای که زده بود به مشامم رسید. بهش گفتم: فکرام رو کردم و پیشنهادتون رو قبول میکنم... لبخند خاص خودش رو زد و حرکت کرد...
محل کارش نزدیک باشگاه بود. درست توی مسیر همون بی آر تی که هر روز ازش استفاده می کردم که بیام باشگاه. ظاهر شرکت خیلی شیک و مرتب بود. حدودا هم بزرگ بود. یه پیشخون طرح چوب داشت. پشت پیشخون چند تا میز اداری و چند تا فایل پرونده بود. یه دختره مشغول صحبت کردن با تلفن بود. بعد از تموم شدن صحبتش، متوجه حضور ما شد. از جاش بلند شد و گفت: خوش اومدین آقای زند. تا یادم نرفته بگم که آقای میرسلیم تماس گرفتن و به شدت التماس دعا داشتن... از روی کارت ویزیت هم فهمیده بودم که اسم و فامیلیش بابک زند هستش. رو به دختره گفت: باهاشون تماس می گیرم. ایشون همون همکار جدیدی هستن که در موردش صحبت کرده بودم. فرم قرار داد رو بیارید و بهشون توضیح بدین. بعدش بیایین تو دفتر من... این رو گفت و خودش رفت داخل دفترش که انتهای شرکت بود. دختره ازم خواست که برم اون ور پیشخون. یه صندلی بهم نشون داد و نشستم. خودش هم نشست و یه سری کاغذ جلوم گذاشت. شروع کرد توضیح دادن در مورد کار و شرایط قرار داد... تن صدای بالایی داشت. محکم و مسلط حرف می زد. برعکس من که صورت کشیده ای داشتم، صورتش گرد بود. البته خیلی زیبا و مخصوصا چشم و ابروی قشنگی داشت. از من کمی قد کوتاه تر بود. یه مانتو تنگ و اندامی تنش بود و حسابی اندامش رو فرم بود. البته از برجستگی سینه هاش میشد حدس زد که از سینه های من یه سایز بزرگ ترن... حرفاش و توضیحاتش که تموم شد خندش گرفت و گفت: ببخشید اصلا یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من ساناز هستم... منم خندم گرفت و گفتم: خوشبختم و منم کیمیا هستم... بلند شد و ازم خواست که دنبالش برم. رفتیم داخل دفتر و رو به بابک گفت: همه چی رو بهشون توضیح دادم... بابک نگاهی بهم کرد و گفت: خب پس حالا که کاملا موافقت کردین و با مبلغ دریافتی تون هم مشکلی ندارین ، از همین امروز کارتون رو شروع کنین. هر سوالی داشتین از خانم ناصری بپرسین. امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم...
کارم شروع شد و خیلی زود یادش گرفتم. از محیط کار خوشم اومده بود و حس میکردم که تصمیم درستی گرفتم. حداقل اینجا با چهار نفر سر و کله میزدم و دیگه خبری از حوصله سر رفتن و منتظر اون لندهور بودن نبود. البته همچنان باشگاه هم میرفتم. با مربی هماهنگ شدم و ساعت رفتنم به باشگاه عصر شد. البته سر کار ، خیلی از ساعات میشد که هیچ مراجعه کننده ای نداشتیم و حدودا بیکار بودیم. بعضی وقتا متوجه سنگینی نگاه ساناز میشدم که بی دلیل بهم خیره شده. بهش نگاه می کردم و یه لبخند تحویلم میداد. معنی این جور نگاه هاش رو متوجه نمی شدم و ته دلم خوشم نمی اومد...
دو هفته گذشت و یه روز که داشتم از سر کار میرفتم به سمت باشگاه بابک بهم گفت: مسیرش همون سمته و من رو می رسونه... توی راه ازم تشکر کرد که کارم رو به خوبی دارم انجام میدم. صحبتاش از کارم کم کم کشیده شد به زندگیم و شرایطم... نمی دونم چرا برای چند لحظه بابک من رو یاد رضا انداخت. من تصمیم نداشتم وارد فاز احساسات با هیچ مردی بشم حتی بابک که بی نهایت جذاب بود. بهش خیلی کلی از شرایطم گفتم. اینکه اهل کجا هستم و از کی اومدم تهران... موقع خدافظی بهم گفت: پنج شنبه ساناز مهمون منه. اگه تو هم افتخار بدی و بیایی خوشحال میشم... بهش خیره شدم. خوب می تونستم بفهمم که این دعوتش چه معنی ای میتونه داشته باشه. حال و حوصله بازی دادن و اینکه مثلا خودم رو به نفهمی بزنم رو نداشتم. یا باید قاطعانه بهش جواب منفی بدم و بگم: من فقط برای کار پیش شما هستم و نه بیشتر. یا اینکه اگه قراره بهش بله بگم ، باید این رو بدونه که من تا تهش میدونم چه خبره... البته طولانی شدن نگاهم ، خودش گویای این بود که حسابی تو فکرم... وسوسه بودن با بابک دلم رو لرزوند. با تردید بهش گفتم: هیچ احساساتی در کار نباشه. بدون احساسات و زبون بازی و مسخره بازی و آخرش هم ...
حرفم رو قورت دادم و سکوت کردم... ذره ای تعجب توی نگاهش بود و یه هو زد زیر خنده. یک خنده بلند و البته کمی اعصاب خورد کن. اصلا نمی تونست جلوی خودش رو بگیره... بعد از چند دقیقه که موفق شد جلوی خنده بلندش رو بگیره و البته همچنان با خنده گفت: تو محشری دختر. توی آسمونا دنبالت می گشتم. توی بی آر تی پیدات کردم... اول خنده اش و بعد اون جمله آخرش حسابی متعجبم کرد و گفتم: میشه واضح تر بگی؟؟؟ بلاخره به خودش مسلط شد و گفت: به خاطر ترافیک اکثر روزا با بی آر تی میام شرکت. اون روز من نشسته بودم و زاویه نشستنم جوری بود که دیدم... تعجبم بیشتر شد و چشمام رو حسابی تنگ کردم. هنوز متوجه حرفش نشده بودم. سعی کردم به خودم فشار بیارم که منظورش چیه دقیقا... سرش رو آورد پایین و دوباره چرخوند به سمت من. ژست نگاه کردن جالبی داشت. چهره اش جدی شد و گفت: دیدم که هیچی بهش نگفتی و هیچ عکس العملی نشون ندادی... یه هو ته دلم ریخت و متوجه شدم منظورش چیه. داشت همون روزی رو می گفت که اون یارو دست مالیم کرد. اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت: به خاطر تو یه ایستگاه جلوتر پیاده شدم. تا باشگاه تعقیبت کردم. میشد ساعت خروجت از باشگاه رو حدس زد. با ماشین برگشتم و منتظرت شدم. بقیه اش هم که میدونی... دوباره اومدم حرف بزنم که نذاشت و ادامه داد: ببین کیمیا من هنوزم میگم که مزاحم نیستم. مثل خودت دنبال بچه بازی و بازی های احساسی و مسخره نیستم. قربون صدقه ات برم و بعد از چند مدت خسته بشم و بگم برو پی کارت. دنبال همونی ام که دقیقا تو هم دنبالشی. هر کی هم هر لحظه که خواست ، راحت میکشه کنار. بهت گفتم بیایی سر کار که بی دردسر بتونیم با هم باشیم. اینجوری هم من رو بیشتر می شناختی و هم تصمیم نداشتم که همش با یه بار مخ زدن و بودن باهات ، ازت بگذرم. چطور میشه با یک بار ، از این همه زیبایی سیر شد؟؟؟ البته بهت قول میدم با من بودن هیچ خستگی و دل زدگی ای نداره. تازه اگه دنبال این قرتی بازی های احساسی بودم تو و ساناز رو هم زمان دعوت نمی کردم. کلی وقت داری که فکر کنی. اگه هنوزم فکر میکنی من مزاحمم و خطری دارم دیر نشده...
توی مدتی که باشگاه بودم همش به حرفای بابک فکر می کردم. رک و بی پرده و صادقانه پیشنهادش رو داد. دقیقا دنبال همون چیزی بود که من بودم. میشد مدتی با بابک بود و دیگه خبری از اون مسخره بازی های احساسی با رضا نبود. اگه هم مشکلی پیش اومد یا به هر دلیلی دیگه نخواستم باهاش باشم به راحتی و بدون هیچ مشکلی کات میکنم. وسوسه اینکه میخواد هم زمان من و ساناز رو بکنه توی دلم ولوله انداخت. یه تنوع دیگه و دوست داشتم تجربه اش کنم...
خیلی وقت بود که به پیشنهاد مربی باشگاهم به اپلاسیون فکر می کردم. اما از دردش می ترسیدم و هی دس دس می کردم. شاید ساناز انگیزه ای برام شد که بخوام تو هیچ موردی ازش کم نیارم. دلم رو زدم به دریا و یک روز قبل از قرار بلاخره رفتم اپلاسیون که البته خانمی که این کار رو می کرد بهم گفت اگه میخوام ریشه موهام ضعیف بشه باید هر ماه برم و اینجوری همیشه بدنم صافه و البته دیگه جلوم و زیر بغلم سیاه نمیشه...
صبح زود رفتم حموم و بعدش کل بدنم رو لوسیون زدم. یه ست شرت و سوتین سبز مغز پسته ای که حسابی به رنگ سفید پوستم می اومد. یه ساپورت قهوه ای پر رنگ با یک تاپ هم رنگش. روش هم یه مانتو جلو باز قهوه ای کم رنگ تنم کردم. در آخر یه عطر اِتِرنیتی مست کننده زدم... قرارمون پنج شنبه صبح جلوی شرکت بود. بدون اینکه شرکت رو باز کنیم ، سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد. خونه اش خیلی دور نبود و نیم ساعته رسیدیم. یه آپارتمان بود که رفتیم طبقه آخرش. به بزرگی خونه ما نبود اما شیک و مرتب بود...
وسط حال وایستاده بودم و همچنان داشتم خونه رو ورانداز می کردم. ساناز که رفته بود توی اتاق لباسش رو عوض کنه برگشت. یه تاپ و شلوارک زرشکی تنش بود. موهاش بلند بود اما نه به بلندی من. با یه کلیپس بزرگ بسته بودشون که خیلی به صورت گردش می اومد. متوجه نگاه من به چهره و اندام خودش شد. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: بابک صد سال یه بار دست و دل باز میشه و دعوت میکنه ها. لباست رو عوض کن. راحت باش عزیزم. دیگه از این موقعیتا کم پیش میاد... بابک در حالی که چند تا قوطی دستش بود از آشپزخونه اومد بیرون. قوطی ها رو گذاشت روی میز عسلی و رفت سمت ساناز. با دست راستش یه چنگ محکم به باسن ساناز زد و گفت: باز داری زبون میریزی بی چشم و رو... ساناز خندش گرفت و گفت: دلم میخواد زبون بریزم آقای رئیس. فعلا این کیمیا خانوم هنوز یخش باز نشده و هنوز تو خجالته. تو که یه جور دیگه ازش تعریف می کردی. تازه براش ویسکی هم آوردی. فکر نکنم بتونه بخوره اصلا... اومدم بگم نه من خجالت نمی کشم که بابک اومد سمتم. جلوم وایستاد و دستام رو گرفت. بردشون سمت دکمه های مانتوم. با لبخند بهم گفت: نه کیمیا خجالتی نیست. مگه نه؟؟؟ اومدم به ساناز بگم تو خبر نداری من چیکارا که نکردم. لازم نیست فکر کنی سوسولم و خجالتی اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و منم مثل اون دوتا لبخند رو لبام باشه. نباید دستم و زود رو میکردم. به آرومی دکمه های مانتوم رو باز کردم. لباس دیگه ای با خودم نیاورده بودم. رفتم توی اتاق که مانتوم رو بذارم اونجا. از وسایل و لباسای پخش و پلا شده مشخص بود اینجا اتاق ساناز هستش. تازه متوجه شدم که با هم زندگی میکنن. نمی دونستم الان که فهمیدم ساناز و بابک با هم زندگی می کنن ، چه احساسی باید داشته باشم...
بابک در یکی از قوطی ها رو باز کرد و قبل از تعارف کردن بهم گفت: تا حالا مشروب خوردی؟؟؟ بهش گفتم: یه بار خوردم اما چون تلخ بود خوشم نیومد... ساناز بعد از جواب من پوزخند مسخره ای زد. اعصابم خورد شد و قوطی رو از بابک گرفتم و گفتم: اما امروز دوست دارم بخورم... به شدت تلخ بود و گلوم رو می سوزوند. اما نمی خواستم کم بیارم. اون دوتا اما خیلی راحت می خوردن. هنوز نصفش رو هم نخورده بودم که ساناز بلند شد و اومد کنار من نشست. قوطی رو ازم گرفت و گفت: زیاد نخور عزیزم. همینقدر بسه. چون عادت نداری ، بیشترش اذیتت میکنه... مخالفتی نکردم و واقعا بیشتر از این نمی تونستم بخورم. همینجور با لبخند بهم خیره شده بود. سرم کمی به خاطر ویسکی گیج می رفت و احساس سنگینی می کردم. بابک هم از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست. سرم رو چرخوندم سمتش و اونم بهم خیره شده بود. معنی نگاهشون رو متوجه نمی شدم. بعد از چند دقیقه دست ساناز رو روی رون پام حس کردم. حالا سرم برگشت سمت ساناز. هم زمان که لبخند رو لباش بود با چشماش اخم کرد و گفت: حیف نبود اینجوری بدنتو سفت کردی... دست مردونه بابک رو روی اون یکی پام حس کردم. سرم چرخید سمت بابک. به چشمام خیره شده بود و گفت: اتفاقا اینجوری خوبه. چیه پوست اکثر زنا شل و وله. رونات الان نه سفته و نه شل و ول. به نظر من که عالیه کیمیا جون...
همینجور داشتن درباره من صحبت می کردن و هر لحظه ور رفتنشون باهام بیشتر میشد. ساناز لباش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: اما خودمونیما کیمیا. خیلی تیکه ای دختر. بابک رو هوا زدت تو رو. دمش گرم... این رو گفت و لاله گوشم رو به آرومی گرفت بین لباش. آه عمیقی کشیدم که باعث شد ساناز بگه اوم و شدت مکیدن گوشم رو بیشتر کنه... صورت بابک رفت سمت گردنم و شروع کرد بوسیدن گردنم. سرم رو دادم عقب و کاملا تکیه دادم به کاناپه که گردنم بیشتر در دسترس باشه... تجربه عشق بازی هم زمان با دو تا پسره رو توی قطار داشتم. اما این کجا و اون کجا. اگه من همون ساز بودم و اینا هم نوازده اما اون نوازنده ها کجا و اینا کجا. انگار همه تنم ضربان داشت و ذره ذره داشتم این لذت رو با همه سلول های بدنم حس می کردم. سنگینی سرم هر لحظه بیشتر میشد و متوجه نشدم که دست کدومشون رفت توی ساپورت و شرتم. کُسم رو مستقیم و بدون واسطه لمس کرد و شروع کرد انگشتش رو توی شیار کُسم کشیدن... اینقدر شهوت و لذت همه وجودم رو گرفته بود که با همه سنگینی ای که توی سرم حس می کردم و حسابی بی حال شده بود، نا خواسته بدنم پیچ و تاب می خورد و ناله هام به همین زودی بلند شد... اینقدر با کُسم و چوچولم ور رفتن که به ارگاسم رسیدم. سرم اینقدر سنگین شده بود که خیلی عمیق تر از وقتایی که ارضای سنگین میشدم بیهوش شدم... به هوش که اومدم روی کاناپه دراز کشیده بودم و هیچ لباسی تنم نبود. لخت لخت بودم. متوجه ساناز شدم که پایین پاهام نشسته و پاهام رو روی پاهای خودش گذاشته. از لمس پاهاش فهمیدم که اونم لخت شده. اومدم سرم رو بیارم بالا نگاش کنم که کیر بابک رو جلوی صورتم دیدم. کیرش رو شروع کرد به آرومی روی لبام مالیدن. من هیچ وقت ساک نزده بودم و دوست نداشتم این کارو اما نمی دونم چرا هیچ مخالفتی با این کارش نکردم. شاید چون تمیز بود و بوی خوبی میداد. بهم فهموند لبام رو از هم باز کنم و کیرش رو به آرومی توی دهنم کرد. هم زمان ساناز پاهام رو داد بالا. می تونستم خیسی زبونش رو روی شیار کُسم حس کنم...
عصر بابک با ماشین خودش من رو رسوند خونه. ساناز هم همراهمون اومد. همه بدنم کوفته و خسته بود. پاهام به خاطر ارضا شدن های زیاد سست و نا توان شده بودن. با بی حالی خیلی زیاد و دقیقا عین آدم های خیلی مست ازشون خدافظی کردم. نفهمیدم چطور دوش گرفتم و خودم رو به تخت رسوندم...
شنبه صبح که رفتم سر کار ، ساناز با احوال پرسی و لبخند خاصی ازم استقبال کرد. دیدنش باعث یادآوری اون روز شد و یادآور اینکه هر کاری خواستن باهام کردن. البته با اینکه اون روز یه کمی ترسیده بودم ولی حس بدی نسبت بهش نداشتم. با این حساب ساناز اولین زنی بود که باهام عشق بازی کرد و بهم کلی خوش گذشت.. با خوش رویی جوابش رو دادم و مشغول کارم شدم...
نزدیک ظهر بود و دلم هوس چایی کرد. موقع رفتن به سمت اتاقک آبدارخونه به ساناز گفتم: میرم برای خودم چایی بریزم. تو نمیخوایی؟؟؟ سرش توی دفتر ثبت اجناس بود و بهم گفت: نه عزیزم... دقت کردم و دیدم آب سماور جوش نیست. کلیدش رو زدم و همونجا وایستادم که جوش بیاد. نزدیک جوش اومدن بود که متوجه ورود ساناز به اتاقک آبدارخونه شدم. اومد پشتم ایستاد و گفت: پشیمون شدم خانمی. منم چایی میخوام. برام بریز بی زحمت...یه جوری وایستاده بود که اگه کسی هم رد میشد فکر میکرد داره نحوه کار سماور رو بهم نشون میده یا شایدم داره یه چیزی رو از پشت دید میزنه .تو همون حالت حس کردم یه دستش رو گذاشت روی سینه هام و دست دیگه اش رو رسوند به شکمم. حس کردم میخواد آزمایشم کنه. هیچ واکنشی نشون ندادم. اونم دستش رو آروم از روی مانتو به سمت کُسم برد و از روی شلوار بهشون به آرومی چنگ زد و با یه لحن تحریک کننده گفت: اوم عزیزم... تو همین وضعیت که داشت به آرومی باهام ور میرفت دو تا چایی ریختم. گذاشتمشون کنار سماور و برگشتم و بهش گفتم: بسه ساناز. یکی الان میادا... چشماش رو حسابی شیطون کرد و ازم یه لب کوتاه گرفت و گفت: نترس خوشگلم. اولا که اینجا دید نداره. دوما سر ظهر و مراجعه کننده نیست... بعد از گفتن حرفش چایی خودش رو برداشت. یه چشمک بهم زد و رفت...
چند مدت گذشت. رابطه من و ساناز بهتر و صمیمی تر شده بود. یه بار دیگه موفق شدم برم خونه بابک و اون سکس سه نفره رو بدون ترس تکرار کنیم. یه بار هم به درخواست بابک تو دفتر براش ساک زدم. از اینکه تو محیط کار این کارو می کردم حسابی استرس داشتم. جرات ساناز تو این مورد بیشتر از من بود. یه بار آخرای وقت که مشغول جمع و جور کردن و حساب کتاب بودم ، رفتم توی دفتر که از بابک یه مورد رو بپرسم. دیدم که توی دفتر ، ساناز رو روی میز دولا کرده و شلوار و شرتش رو کشیده پایین و داره میکنش... به خنده بهشون گفتم: اینجا معلوم نیست محل کاره یا جنده خونه... تو همون وضعیت ساناز لباش رو برام غنچه کرد و بوس فرستاد و گفت: بده انگیزه کار و زیاد می کنیم. درضمن تو نمیخواد نظر بدی ترسو جونم. برو حواست باشه کسی نیاد...
چند ماه از آشناییم با بابک و ساناز میگذشت. آشنایی ای که من رو وارد یه وادی و فضای خاصی کرده بود. دیگه احساس تنهایی نمی کردم. آدمهایی دور و برم اومده بودن که دقیقا همونهایی بودن که می خواستم. هر وقت به دوستای قدیمیم فکر میکردم حالت تهوع بهم دست میداد. زندگی ای که الان داشتم چیه و اون زندگی چی بود!!! توی این مدت چند بار با بابک و ساناز به پارتی رفتم. این پارتی و مهمونی ها رو دوست داشتم. انگاری همه برای یه لذت واقعی و بی تعهد دور هم جمع میشدن و بعد از پارتی همدیگه رو فراموش می کردن. پس دیگه مهم نبود تو مهمونی با کی حرف میزنم یا با کی سکس میکنم. همه چیز بعد از مهمونی پاک میشد. با این شرایط لذت دوستی با بابک برام تموم نشدنی بود... تکلیف رامین هم روشن بود. همون گهی که تو این چند سال بود ، باقی مونده بود. اون رو هم با قول بچه دنبال خودم می کشوندم. چند بار پیشنهاد بهم داد تا با هم بریم کیش که رد کردم. دیگه حتی فکر گذروندن وقتم با رامین رو هم نمی کردم...
یه روز که سرمون خلوت بود و کار خاصی نداشتیم. بابک صدامون زد که بریم دفترش. رو به من نگاه کرد و گفت: با یه مهمونی خاص چطوری؟؟؟ ساناز ذوق کرد و گفت: آخ جون ، دلم لک زده برای مهمونی خاص... بابک بهش اخم کرد و گفت: تو ذوق نکن ، دارم به کیمیا میگم... با تعجب بهش گفتم یعنی چی مهمونی خاص؟؟؟ ساناز نذاشت بابک جواب بده و گفت: تو از این دل و جراتا نداری گلم. آخرش خودم باید باهاش برم... با حرص به ساناز گفتم: میشه اینقدر به من نگی ترسو. من شوهر دارم. زندگی دارم. مثل تو ول نیستم که هر کاری دلم خواست بکنم... با صدای بلند زد زیر خنده و از شدت خنده نشست روی مبل. با همون حالت گفت: قربونت برم. خوبه که شوهر داری. الان مثلا چه کار دیگه ای میخواست بکنی که شوهرت باعث شده نکنی... بابک پرید وسط بحثمون و گفت: بس کن ساناز. چرا بچه شدی. این حرفا چیه میزنی آخه. کیمیا راست میگه و شرایطش جوری که باید محتاط باشه... ساناز بعد از این حرف بابک خودش رو جمع و جور کرد و ساکت شد... بابک رو به من ادامه داد: از این جهت این پارتی خاصه که دو تا مهمون توش هست که حق نداری ببینیشون. باید چشمات بسته باشه. البته جای نگرانی نیست و کسی قرار نیست بهت صدمه بزنه. فقط دوست ندارن دیده بشن. در ضمن من باهاتم و اصلا نباید بترسی. میتونی قبول هم نکنی. اما بهت قول میدم بهمون خوش بگذره... اومدم بهش بگم که این چه مهمونی ای هستش که باید چشمام بسته باشه اما یاد تمسخر های ساناز افتادم و مطمئن بودم اگه شل بزنم باز پوزخند میزنه. البته تصور اینکه چشمای آدم بسته باشه و باهاش حال کنن هم جالب و وسوسه کننده بود. بابک مثل همیشه رک و رو راست درخواستش رو گفته بود. از این رک بودنش خوشم می اومد. یه جورایی بهم احترام میذاشت و ازم سو استفاده نمی کرد. به حالت سوالی گفتم: مهمونی آخر هفته است؟؟؟ با سرش تایید کرد و گفت: دوست دارم حسابی به خودت برسی. مطمئنم دیوونه شون میکنی... ساناز که انگار توقع نداشت من قبول کنم قیافه اش درهم شد. بهش پوزخندی زدم و از دفتر زدم بیرون...
روز موعود با بابک به یه ویلا که اطراف داوودیه بود رفتیم.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ٤ ( غرق در خيانت)

وارد محوطه ویلا که شدیم بابک همراه با یک عذرخواهی چشمام رو با یه چشم بند ابریشمی سیاه بست. ته دلم استرس داشتم اما به بابک اطمینان داشتم و بازم بهش اعتماد کرده بودم. دستم رو گرفت و وارد ویلا شدیم. از تن صداها متوجه شدم که دو نفر آقا هستن. صداشون شبیه مردای میان سال بود. من رو نشونده بودن روی کاناپه و اصلا نمی فهمیدم که درباره چی حرف میزنن. یکیشون دستام رو گرفت و گفت: صحبت بسه. درست نیست این خوشگل خانوم رو معطل کنیم. بهم فهموند که جلوش زانو بزنم و متوجه کیرش شدم که چسبوند به لبام. شروع کردم براش ساک زدن. بعدش هم کامل لختم کردن. با حرص و ولع همه جای تنم رو لیس میزدن و قربون صدقه ام میرفتن. هر چی استرس و نگرانی داشتم از بین رفت. اینا هم یکی بودن مثل بقیه. فقط نمی خواستند ردی ازشون تو ذهن من بمونه که اینم برام مهم نبود. مهم این بود که خوب بلد بودن چجوری من رو بکنن که آه و ناله ام کل ساختمون رو پر کنه. بابک هم ازم خواسته بود به هیچی فکر نکنم و فقط لذت ببرم. کاری که دقیقا انجامش دادم...
بعد از پارتی بابک خودش من رو رسوند خونه. بازم به خاطر بسته بودن چشمام ازم معذرت خواهی کرد. بهش لبخند زدم و گفتم: لازم نیست معذرت خواهی کنی. همون بهتر ندیدمشون. تو ذهنم به خودم گفتم که اونها قطعا خوشگل تر از تو نبودن... حسابی از این حرفم خوشش اومد. لبخند ملیحی بهش زدم و گفتم: گاهی وقتا چه فرقی میکنه که کیر کی میره تو تنت. مهم اینه که چقدر لذت بهت بده... بازم به خاطر ارضا شدن های زیاد سریع بعد از دوش گرفتن خودم رو به تخت رسوندم. اینقدر آرامش داشتم که سریع خوابم برد. لذت واقعی زندگی رو کشف کرده بودم و خوشحال بودم که با بابک آشنا شدم...
هر چی زمان می گذشت حس می کردم که از نظر احساسی به بابک نزدیک تر شدم. این احساس کاملا نا خواسته و بر خلاف میل من بود. بابک بهم احترام میذاشت. باهام صادق بود و همه چیز رو رک می گفت. می دونست من دنبال لذت و عشق و حالم. به این خواسته ام احترام میذاشت و طبق قولی که داده بود اصلا بودن باهاش خسته کننده نبود. حتی روزایی که حس و حال نداشتم و رک بهش میگفتم ، اصلا ناراحت نمیشد. بابک برای من یه نمونه جدید از یک مرد واقعی بود. مردی که احترام و در عین حال لذت من براش تو اولویته...
خودمونی تر که شدیم دلیلی نمی دیدم که باهاش درد و دل نکنم. بالاخره کسی که بارها کردتت و تو رو تو حالتهایی که حتی شوهرت ندیده ، دیده خیلی محرم تر از شوهرته!!! از همه چی باهاش حرف میزدم. از رامین و گه بازی هاش تا جریان رحیم و زنش. مخصوصا رفتار زن رحیم که با رابطه خودش و شوهرش همیشه فخر فروشی میکنه و همیشه زندگیش رو تو چشمم میکنه. حتی از تبعیضی که پدر و مادر رامین بین عروس هاشون میزارن براش گفتم. جلو تر که رفتیم حتی جریان رضا رو هم براش گفتم. تو تمام این درد ودل ها بابک همیشه شنونده بود و نظری نمی داد. تا اینکه یه روز عصر قبل از اینکه ازش خدافظی کنم ، خیلی بی مقدمه گفت: چرا ازش جدا نمیشی؟؟؟ چرا از آدمی که داره این همه باعث ناراحتیت میشه رو هنوز داری تحمل میکنی... کمی از این حرف بابک غافلگیر شدم و باعث شد از دفتر بیرون نرم و بشینم. یه آهی کشیدم و بهش گفتم: طلاق بگیرم. بعدش که چی؟ برگردم تو همون خراب شده اول. همون خونه اول. که دوستای قدیمیم مسخره ام کنن. بهم بخندن...
- لازم نیست بعد از طلاق برگردی پیش پدرت. مهریه ات رو بگیر و همین تهران برای خودت یه خونه تهیه کن. کار هم که داری. این همه خانم هستن که تنها و مستقل دارن زندگی میکنن. در ضمن روی من هم می تونی حساب کنی...
- بابک به همین راحتی هم که میگی نیست. اگه به همین راحتی طلاق بگیرم احساس میکنم سرم کلاه رفته. یه جورایی حس میکنم میدون رو خالی کردم. تصور اون زنیکه عوضی رحیم که چجوری بهم نگاه کنه و بعدش چه حرفایی پشت سرم بزنه هم من رو دیوونه میکنه. تصور اینکه پشت سرم بشینه غیبت کنه و به همه بگه که تئوریهاش در مورد من درست از آب در اومده نابودم میکنه. میفهمی؟ نابودم میکنه. حتی میتونم حدس بزنم بعد طلاق چیکار میکنه! میره یکی از دوستهاش و میندازه تنگ رامین...
- اگه مشکلت اونه که فقط اراده کن. حالش رو برات جوری میگیرم که عشق و عاشقی از یادش بره. فقط تو بخواه...
- یعنی چی؟؟؟ چیکارش میخوای بکنی؟؟؟
- کار خاصی نمیکنم. فقط یه کوچولو تست عشق و عاشقی برای جفتشون میذارم. منو اینطوری نبین کیمیا. به وقتش بد گرگی میشم...
- بیخیال بابک. ارزشش رو نداره. بهترین کار اینه که سعی کنم بهشون فکر نکنم. در مورد پیشنهادت که میتونم اینجا تنهایی زندگی کنم فکر میکنم. مرسی که میخوای ازم حمایت کنی...


یک سال از آشناییم با بابک گذشت. کاملا بهش وابسته شده بودم و اعتماد داشتم. نوع دوستیش جوری نبود که بخواد دلم رو بشکونه. ابراز احساسات نمی کرد و بچه بازی نداشت. همیشه به قولاش عمل می کرد. همچنان پارتی های مخفیانه ادامه داشت. اکثرشون یه جورایی سکس پارتی بودن. دیگه عادت کرده بودم که تو بعضی سکس پارتی ها چشمام بسته باشه. گاهی وقتا کنجکاو میشدم که اینا کی هستن آخه. بابک میگفت : وقتی که برای کنجکاوی هدر میدی رو ول کن و به لذت بیشتر فکر کن... نظر ساناز این بود که از دوستای کله گنده بابک هستن و میخوان شناسایی نشن...
یه روز حسابی مشغول کار بودم که گوشیم زنگ خورد. زن رحیم بود که دعوتمون کرد. گفت: برادرش از خارج اومده و دوست داره ما رو هم ببینه. با اکراه دعوتش رو قبول کردم. خیلی وقت بود که رفتن به خونه شون رو می پیچوندم و این بار رو دیگه نمیشد...
توجه های رحیم به زنش کم بود حالا باید احترام و توجه به برادر زنش هم تحمل می کردم. جوری جلوی برادر زنش و همسرش برخورد می کرد که می خواستم بالا بیارم. از حرصم از جام تکون نخوردم و حتی یه ذره کمک هم به زن رحیم ندادم. یه گوشه نشسته بودم و تو خودم بودم... بعد از شام بود که برادر زن رحیم رو بهم گفت: شما چقدر ساکتین کیمیا خانم. همه صحبت کردن. شما هم از خودتون بگین. اینجور که از رحیم شنیدم تو یه شرکت وارد کننده قطعات خودرو کار میکنین. میشه لطفا بگین قطعات چه شرکت هایی رو وارد می کنین؟؟؟ با بی حوصلگی بهش گفتم: ببخشید من امشب کمی سرم درد میکنه. اگه اجازه بدین یه فرصت دیگه بهتون توضیح میدم که با چه شرکت هایی قرارداد داریم... حسابی از این برخورد و لحن سرد من تو ذوقش خورد. حتی متوجه قیافه در هم زن رحیم هم شدم که اصلا از این برخورد من خوشش نیومد. با حرص گفت: بگو پس کیمیا جون امشب دست به سیاه و سفید هم نزد. سرش درد می کرده. مسکن میخوری برات بیارم عزیزم؟؟؟ با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم: به هر حال آقا رحیم مثل همیشه پا به رکاب شما بودن خانمی. نذاشتن آب تو دلت تکون بخوره... حالا نوبت رحیم بود که بهش بر بخوره و با ناراحتی گفت: پا به رکاب بودن مگه بده زن داداش؟؟؟ خیلی جدی بهش گفتم: نه کی گفته بده. بعضیا اصلا دوست دارن زن ذلیل باشن. لذت میبرن از اینجوری بودن. کجاش بده... زن رحیم حدودا با عصبانیت گفت: این زن ذلیل بودن نیست کیمیا جون. اتفاقا اسمش مرد بودنه. وقتی دو تا زوج با هم تعامل و عشق واقعی داشته باشن اصلا این چیزا مهم نیست. البته بعضیا حق دارن که اسمش رو زن ذلیل بودن یا چیزای دیگه بذارن. چون اینجوری بودن لیاقت میخواد. بلد بودن و عرضه داشتن میخواد... حسابی با این جوابش کم آورده بودم. هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم. دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من. نیم ساعت بعد رامین رو به بهونه سر درد بلند کردم و رفتیم...
تا صبح خوابم نبرد. از عصبانیت داشتم خودم رو میخوردم. هر چی بیشتر جمله آخرش رو مرور کردم بیشتر عمق توهینی که بهم کرده رو متوجه شدم. با حرص به چهره خواب رامین نگاه کردم. دوست داشتم همونجا بکشمش... گوشیم رو برداشتم و به بابک پیام دادم: هنوزم سر قولت که حال این زنیکه عوضی رحیم رو میگیری هستی؟؟؟
صبح بابک من رو برد توی دفتر. با لبخند گفت: چه اتفاق افتاده که اون وقت شب بهم پیام دادی... هنوز تن صدام عصبی بود و براش جریان شب قبل رو تعریف کردم. آخر حرفام بهش گفتم: دیگه تحمل این زنیکه برام غیر ممکنه. تحمل رامین عوضی برام غیر ممکنه. تصمیم خودم رو گرفتم. میخوام ازش جدا بشم. اما نه به این راحتی. تا زهرم رو به اون زنیکه هرزه نریزم دلم آروم نمی گیره. اگه هنوزم سر قولت هستی فقط خواهشا بهم بگو که میخوای چیکارشون کنی... بابک با خونسردی سعی کرد آرومم کنه. خودش رفت و برام آب خنک آورد. به یه حالت نیمه نشسته روی میز شد و گفت: مگه میشه سر قولم نباشم. گفتم که کیمیا خانم فقط باید اراده کنه. لازم نیست که برات تعریف کنم که میخوام چیکارشون کنم. چون قراره با چشمای خودت ببینی. فقط تو هم باید در ازای این کارم یه لطفی در حق من بکنی...
- مگه شده تا حالا چیزی از من بخوای و بهت نه بگم...
- نه نشده. اما این یکی یکمی فرق داره. البته اگه قبول نکنی من سر قولم هستم همچنان اما خیلی برام مهمه که قبول کنی یا نه...
خوب فهمیدم که این حرف بابک یه جور تست دوستیه. شاید می خواد مطمئن بشه که این دوستی و رفاقت دو طرفه است یا نه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: چه کاری از دستم ساخته است؟؟؟ بابک لبخندی زد و گفت: می دونستم نه نمی گی. کار سختی ازت نمی خوام. این دختره که توی مغازه کامپیتوری کناریمون کار میکنه رو که میشناسی...
- شیرین رو میگی؟؟؟ آره خب می شناسمش. گاهی وقتا حوصلش سر میره میاد پیشم...چطور مگه؟
- چشمم و گرفته کیمیا. بدجور چشمم و گرفته. یه جوری برام تورش میکنی؟؟؟
- چی میگی بابک؟ شیرین؟ من تورش کنم؟ آخه چجوری ؟ بهش بگم بیا به بابک بده؟! اگه کسی بفهمه چی ؟ فکرش و کردی؟
- نگران نباش عزیزم. اون تیکه با من . راه تور کردنش با زبونه ، با زبون کیمیا جونم. همونی که توش استعداد داری. یه جوری اعتمادش رو جلب کن. هر آدمی یه نقطه ضعفی داره. خانما اول از همه به هم جنس خودشون اعتماد دارن. تو اینقدر خوشگل و جذاب هستی که حتی هم جنسای خودت رو هم میتونی بکشی طرف خودت. وقتی اعتماد کرد فقط کافیه بندازیش تو قلاب من. از اون به بعدش خودم می دونم چطوری بی سر و صدا ببرمش تو رخت خواب که ردی هم از تو نمونه. تو میتونی کیمیا. مطمئنم میتونی...
- چی بگم بابک. من تا حالا این کار و نکردم .اصلا حتی فکر هم بهش نکردم. ولی... ولی بخاطر تو سعی خودم رو می کنم. اما خواهش می کنم اگه موفق نشدم لطفا فکر نکن کوتاهی کردم. تو اینقدر برام خوبی کردی که جور کردن این دختره بازم جبران همه خوبیات نمیشه...
- می دونم عزیزم. وفاداری تو به من ثابت شده است. از همون اول می دونستم که چقدر خاصی...
بهش یه پوز خند زدم و گفتم: حالا وقتی بردیش تو رخت خواب. تو سرت سکس سه نفره هم هست؟ یا فقط خودت و خودش؟ از این حرفم خنده اش گرفت و گفت: هر چی تو بخوای خانمی. خودت واردی که. اسب سرکش وقتی رام بشه همه کار میشه کرد...
از تسلطش و حاضر جوابیش حس خوبی کردم. یه چشمک بهش زدم و گفتم : تورش میکنم. قول میدم همه سعی خودم رو کنم عزیزم... همچنان لبخند رو لباش بود و گفت: فعلا باید تکلیف رحیم و زن عزیزش رو روشن کنیم... شروع کرد از من سوال های جزیی تر پرسیدن در مورد زندگیم و مخصوصا رحیم و زنش. حتی ازم خواست همه خاطرات تلخ و اعصاب خورد کنی که ازشون دارم رو دوباره بگم. همچنان به حالت نیمه نشسته روی میز بود و دست به سینه به حرفام گوش میداد و گاهی وسط حرفام ازم سوال می پرسید... حرفام که تموم شد کمی مکث کرد و تو فکر فرو رفت. نمی دونستم چی تو سرشه. چند دقیقه که فکر کرد یه هو یه بشکن زد و گفت: اون باغ توی کرج گفتی برای کی بود که رفتین؟ یه آهی کشیدم و گفتم: برای دوست اون رضای عوضی. البته چون دوستش اکثرا نیست ، دائما یه کلید از اون باغ پیششه... دوباره رفت تو فکر و پوزخند مرموزی روی لباش نشست و شروع کرد حرف زدن...
وقتی کامل طرح و نقشه شو گفت و دقیق توضیح داد که چی تو سرش میگذره ، همه تنم لرزید. باورم نمیشد که این اون بلایی باشه که میخواد سر رحیم و زنش بیاره. با تردید بهش گفتم: بابک میفهمی داری چی میگی؟؟؟ بابک این کار پای پلیس رو وسط میکشونه. میدونی لو بریم چی میشه؟ از روی میز بلند شد و اومد کنار من نشست. دستام رو که حسابی یخ کرده بودند رو تو دستش گرفت و چرخوندم سمت خودش. تو چشمام خیره شد و گفت: از هیچی نترس. به من مثل همیشه اطمینان کن. هیچ ردی از ما نمی مونه. فقط به این فکر کن که بعد از این جریان ثابت میشه که همچنان مرغ عشق می مونن یا نه. این میشه یه درس حسابی که تا آخر عمرشون یادشون می مونه. تلافی این همه سال اذیت و طعنه هایی که به تو زدن هم میشه. فقط نگران نباش و به من اعتماد کن... چشمای بابک یعنی اعتماد و اطمینان. وقتی بابک بگه بهم اعتماد کن ، شعار نمیده. وسوسه همچین انتقام سختی از اون زنیکه مثل خوره به جونم افتاده بود. با همه تردید ها و ترسی که از این کار داشتم ، سرم رو به علامت تایید تکون دادم...
دو روز تموم به توضیحات بابک فکر کردم. همه جوانب رو در نظر گرفتم. این کار ریسک بزرگی داشت و اگه سوتی می دادم برام دردسر بزرگی میشد. بلاخره خودم رو آماده کردم و شب قبل از خواب به رامین گفتم: از رحیم و زنش چه خبر؟ راستی برادرش رفته یا هنوزم هست. نظرت چیه اگه نرفته باشه دعوتشون کنیم... رامین بهم نگاهی کرد و گفت: برادرش چند روزه که رفته. ( این رو می دونستم و تو همون شب مهمونی شنیده بودم که کی میخواد بره ) با این رفتاری که تو اون سری کردی حسابی از دستت ناراحتن. حداقل کاش یه زنگ بهشون میزدی و از دلشون در می آوردی...
- ببین رامین فقط من مقصر نبودم. تو ندیدی چطور باهام حرف زد. اونم مقصر بود و به من توهین کرد. من خیر سرم بزرگ تر هستما. الانم که دارم ازشون خبر می گیرم...
- قبول جفت تون مقصر بودین. حالا اگه زنگ بزنی از بزرگیت کم نمیشه. گذشت از بزرگ تره...
- من زنگ نمی زنم که ازش عذرخواهی کنما. خودت خوب میدونی مشکل اصلی من اون زنشه. من رحیم رو مثل داداش نداشته ام دوست دارم و طاقت قهرش رو ندارم. بهشون زنگ میزنم و فقط دعوتشون میکنم...
- اوکی همینم خوبه...
- اصلا نظرت چیه بریم تفریح. رحیم اون باغ دوست رضا رو خیلی دوست داره ها. حال داری بری کلیدش رو ازش بگیری...
- خیلی وقته با رضا در تماس نیستم. اما باشه فردا بهش زنگ می زنم و بهت خبر میدم...
صبح سر کار بودم که رامین باهام تماس گرفت و اوکی کلید باغ رو داد. قرار شد تو راه برگشت از سر کارش بره کلید رو بگیره. سریع رفتم توی دفتر و به بابک جریان رو گفتم. پوزخندی زد و گفت: عالی شد... حالا نوبت من بود کاری کنم که رفتن به اون باغ قطعی بشه. به رحیم زنگ زدم و سعی کردم حسابی اتفاقات اون شب رو از دلش در بیارم. تو بین صحبت هام وقتی که اسم تفریح و اون باغ رو آوردم حسابی خوشحال شد. می دونستم که اون باغ خاطرات دوران نامزدیش رو زنده می کرد و رو این حساب از اونجا خیلی خوشش می اومد. چهارشنبه شب شد. به رامین قراره قطعی رفتنمون رو گفتم ولی ازش خواستم که اجازه بده بر خلاف دفعه قبل با هم بریم به باغ و من رو با ماشین رحیم و زنش نفرسته. رامین که پیش قدم شدن من رو برای آشتی می دید و از طرفی میخواست دعوای سفر زاهدان رو جبران بکنه تو فکر فرو رفت و گفت: من سعی خودم رو میکنم زودتر بیام... بهش گفتم: من عصر فردا میخوام به باشگاه هم برسم. تو همون باشگاه دوش میگیرم و آماده میشم و میام سر کارت که با هم بریم. نمیخواد عجله کنی. صبح کلید رو برسون به رحیم. اون دو تا کفتر عاشق زودتر برن. کی میدونه شاید بخوان باهم عشق و حال کنن. بلکه کمتر جلوی من لوس بازی در بیارن و اینجوری برای اعصاب من هم بهتره. ما هم تا سر شب بهشون ملحق میشیم... رامین از خداش بود که از کارش نزنه و وقتی برنامه من رو هم شنید از خدا خواسته قبول کرد...
صبح نرفتم سر کار. رامین بهم پیام داد که کلید رو رسونده به رحیم و عصر توی شرکت منتظر منه. استرس داشتم و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. با دستای حدودا لرزون به بابک زنگ زدم. طبق قرار قبلی در مورد نقشه هیچی پای تلفن نباید می گفتیم. روی این حساب فقط یه قرار ملاقات باهاش گذاشتم . قرار شد یک ساعت دیگه هم دیگه رو تو محل آدرسی که بهم گفت ببینیم...
سر قرار بودم و منتظر بابک. سعی کردم با یاد آوری لحظات تلخی که رحیم و زنش برام به ارمغان آوردن خودم رو آروم کنم. یاد طعنه های پدر و مادر رامین افتادم. یاد غرور و تکبر زن رحیم افتادم که چقدر زندگی و شوهر خودش رو به انواع اقسام مختلف به رخ من کشید. یا اون حرف آخرش افتادم که علنی بهم گفت لیاقت بودن جای اون رو ندارم... تو همین افکار بودم که یه ماشین پراید جلوم ترمز کرد. اول فکر کردم مزاحمه اما متوجه شدم بابک هستش. بهم اشاره کرد که سریع سوار بشم. استرس رو توی نگاهم و چهره ام متوجه شد و سعی کرد آرومم کنه. ازش پرسیدم این پراید چیه باهاش اومدی؟؟؟ خندید و گفت: برای همین امروز تهیه اش کردم. پلاکش هم عوض شده و رنگش هم که سفیده. تا دلت بخواد تو این شهر پراید سفید هست و کسی به این ماشین شک نمیکنه... حرکت کردیم به سمت باغ دوست رضا...
توی راه دو تا از دوستای بابک که تو پارتی ها هم دیده بودمشون رو سوار کردیم. قبل از رسیدن به باغ وارد یه کوچه باغ خلوت شدیم. توی کوچه وارد یکی از باغ هایی که به نظر متروکه می رسید شدیم. بابک از صندوق عقب ماشین چهار دست لباس سیاه مردونه آورد. مانتوم رو در آوردم. طبق هماهنگی ای که بابک باهام کرده بود کلی لباس پوشیده بودم که هیکلم گنده تر نشون داده بشه. لباسای سیاه رو که پوشیدم واقعا شبیه مردا شده بودم. هر چهار تامون نقابهای سیاهی رو روی صورتمون کشیدیم. اینطوری فقط چشم هامون معلوم بود که البته برای پوشوندن اونم عینک دودی داشتیم. استرس و هیجانم با دلقک بازی های بابک و دوستاش کمتر شد. دیگه وارد این بازی شده بودم و جای پشیمونی نبود... نزدیک ظهر بود که از پشت دیوارهای کاهگلی بدون اینکه کسی متوجه حضور ما بشه به سمت دیوارهای پشتی باغ دوست رضا حرکت کردیم. دیوارهای کاهگلی پشت باغ به مرور زمان بر اثر باد و بارون کوتاه تر شده بودند و به همین دلیل عبور از اونها خیلی سخت نبود. قیافه هامون اونقدر پوشیده شده بود که اگر کسی حرف نمی زد ، نمی شد تشخیص داد که کی به کیه. یک از مردهای سیاه پوش از دیوار رفت بالا و با صدای آروم گفت: هنوز نیومدن... صدای بابک رو تشخیص دادم که گفت: خوبه. تند باشین تا نیومدن... با دستش قلاب گرفت و من از دیوا ربالا رفتم. چند لحظه بعد هر چهار تا مون وارد باغ شدیم. بعد از طی چند قدم به پشت ساختمون رسیدیم و همونجا منتظر نشستیم...
یک ساعت نشد که صدای در باغ اومد و بعدش صدای ماشین. بابک کاملا بی صدا به من اشاره کرد فعلا از جام تکون نخورم. به اون دوتای دیگه اشاره کرد و آروم حرکت کردن به سمت اون ور ساختمون... پنج دقیقه بعد صدای جیغ و داد زن رحیم و خودش رو شنیدم. خیلی زود صداشون خفه شد و دوباره همه جا سکوت شد... ده دقیقه بعد یکیشون اومد طرفم و بهم اشاره کرد که میتونم برم اون ور... در ورودی ساختمون وایستادم. رحیم رو دیدم که دست و پا بسته گوشه ساختمون مچاله شده. دهنش رو هم با یه چسپ محکم بسته بودن و داشت به شدت تقلا می کرد. اما متوجه شدم که دست و پای زنش بازه و فقط دهنش رو با همون نوار چسب بستن. برای یه لحظه از دیدن این صحنه و ترس و وحشتی که تو چشمای جفتشون دیده میشد از این تصمیمم پشیمون شدم اما دیگه دیر بود...
یکی از سیاه پوشا به سمت زن رحیم رفت و بدون مقدمه شروع کرد به لخت کردنش. رحیم که شاهد این صحنه بود دیوانه وار شروع به تقلا کرد. یکی دیگه از سیاه پوشا به سمت رحیم رفت. یک لگد محکم توی شکمش زد. آه بلندی از رحیم بلند شد و در عرض چند ثانیه مثل جنازه ها ، بی حرکت افتاد. هنوز هم صدای جیغ و فریاد زنش به حالت خفه میومد. اشکاش سرازیر شده بودن و موجی از التماس و خواهش توی چشماش مشخص بود. اونی که بالا سر رحیم بود بدون اینکه هیچ حرفی بزنه نشست روش و چنگ زد تو موهاش. وادارش کرد که زنش رو نگاه کنه... اون دو تا سیاه پوش کاملا زن رحیم رو لخت کرده بودن. تقلا ها و شدت گریه زن رحیم زیادتر شد. زن رحیم کمی غیر قابل کنترل داشت میشد که با یه مشت تو شیکمش اونم آروم و بی صدا شد. رهاش کردن و کامل پخش زمین شد. جثه ضعیفی داشت. همون یک مشت بس بود که دیگه جونی برای مقاومت نداشته باشه... اون دوتا سیاه پوش بدون اینکه شلوارشون رو دربیارن ، زیپ شلوارها شون رو باز کردن و کیرهای بزرگ شدشون رو بیرون آوردن. هر دو شون سر کیراشون کاندوم کشیدن تا هیچ شک و مدرکی برای کاری که میخوان انجام بدن باقی نذارن. حالا این رحیم بود که اشک از چشماش بیرون میزد. اما اونی که بالا سرش بود با زدن چند تا کشیده همچنان وادارش کرد که به زن لختش نگاه کنه... یکی از اون دوتایی که بالا سر زن رحیم بود دو زانو رو به روش نشست و شروع کرد با سینه های نسبتا کوچیکش ور رفتن . صدای گریه اون زن به صورت خفه اما به وضوح شنیده میشد. هر لحظه شدت اشک ریختنش بیشتر میشد. کم کم تو وجودم اون حس پشیمونی و ترس از دیدن این صحنه خودش رو به حس شیرین انتقام داد. تصویر همه لحظاتی که من رو زجر داد جلوی چشمم اومد و حالا داشت اینجوری زجه میزد. اون یکی رفت و پاهاش رو تا جایی که میشد از هم باز کرد و بالا گرفت. صدای جیغ توام با گریه شدیدی ازش بلند شد. اما مرد سیاه پوش توجهی نکرد و کیرش رو گذاشت روی کُسش . چنان یک هویی و محکم همه کیرش رو کرد توی کُسش که منم احساس کردم دردم اومده. صدای زجه و جیغ های زن رحیم هر لحظه بلند تر میشد. دوباره اومد تقلا کنه که اون یکی سیاه پوش دستاش رو گرفت. اونی که کیرش رو توی کُسش کرده بود با شدت و بی رحمی شروع به تلمبه زدن کرد. بعد از چند دقیقه متوجه شدم بدون اینکه ارضا بشه جاش رو با اون یکی عوض کرد و حالا نوبت اون بود که وحشیانه تلمبه بزنه... نزدیک به نیم ساعت همینجوری جاشون رو عوض می کردن. بعد از اینکه این دوتا ولش کردن حالا نوبت اونی بود که موهای رحیم رو گرفته بود. سر رحیم رو به حالت پرت کردن رها کرد و بلند شد. هیکل بی جون و بی رمق زن رحیم رو دمر کرد. مثل اون دوتای دیگه کیرش رو درآورد و سرش کاندوم کشید. خوابید روی زن رحیم و بدون حتی تف کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونش. اینقدر دردش اومده بود که دوباره توان زجه زدن و گریه کردن پیدا کرد. حتی دوباره با دست و پاهاش تقلا کرد که اون دوتای دیگه گرفتنش و نذاشتن تکون بخوره. دولا شدم که ببینم کیرش تا کجا رفته. فهمیدم که هنوز کامل نرفته و داره فشار میده. بلاخره کامل کیرش رو فرو کرد. بدون مکث شروع کرد تلمبه زدن. به خاطر بیش از حد تنگ بودن سوراخ کونش تلمبه هاش آهسته بود اما کم کم شدت گرفت و بی رحمانه تر از اون دوتا شروع کرد تلمبه زدن توی سوراخ تنگ کونش. این زنی که اینجور تحقیر آمیز داشت جلوم کرده میشد و زجه می زد همون زنی بود که من رو مسخره کرده بود. همون زنی که این همه سال بهم فخر فروخت و باعث عذابم شده بود...
قبل از برگشتن ، سریع رفتیم همون باغ دنج قبلی و لباسامون رو عوض کردیم. هیچ کس نه ما رو دید و نه حتی ماشین رو. مخصوصا ماشین رو که حتی رحیم و زنش ندیده بودن. اما بابک فکر همه جا رو کرده بود و به هیچ وجه ما قابل شناسایی نبودیم. توی راه برگشت ماشین رو گذاشت کرج و با مترو اومدیم تهران...
سریع رفتم خونه و دوش گرفتم و ساک باشگاهم رو برداشتم و رفتم به محل کار رامین... توی لابی ساختمون محل کارش نشسته بودم که بهم زنگ زد...
- الو سلام . اومدی کیمیا؟؟؟
- آره . یه نیم ساعتی هست توی لابی نشستم و منتظرتم. دیره ها ، نمیایی؟؟؟
- رحیم زنگ زده میگه حال خانمش بد شده و برگشتن...
- وا یعنی چی حالش بد شده؟؟؟ چی شده آخه؟؟؟
- نمی دونم والا. گفت نگران نباشم و مورد خاصی نیست...
- اوکی ما چیکار کنیم حالا؟؟؟ تنهایی که حسش نیست بریم...
- آره حسش نیست اینجوری. الان جمع و جور میکنم با هم بریم رستوران...
- باشه من منتظرم...
با خیال راحت تیکه دادم به کاناپه داخل لابی و بلاخره یه نفس راحت کشیدم. همه چی طبق نقشه و همونی که بابک گفته بود پیش رفت. بابک دو تا احتمال داده بود. اگه شکایت می کردن که هیچ ردی از ما نبود و به عقل جن هم نمی رسید که این تجاوز از کجا آب خورده. تازه باغ برای دوست رضا بود و کلید رو اون داده بود. یه جورایی مسئول اون مکان رضا بود. با شکایت پای اونم گیر بود. احتمال دیگه این بود که اصلا شکایت نکنن و به خاطر حفظ آبروشون موضوع رو اصلا به کسی نگن. با این پیغام رحیم برای رامین اینطور به نظر می رسید که تصمیم شون اینکه که به کسی نگن...
تصور بدن لخت زن رحیم و اون جور کرده شدنش ، هر لحظه برام لذت بخش تر شد. بابک راست میگفت. نکشتیموشن که. فقط درس عبرت بهشون دادیم. تازه از حالا به بعد این دو تا کفتر عاشق دیدنی ان. آقا رحیم هنوزم میتونه عاشق زنی باشه که جلوی چشم خودش سه تا مرد گنده کردنش؟؟؟ خیلی دوست داشتم بدونم چجوری میخوان تا آخر زندگیشون با این تصویر و اتفاق زندگی کنن. حالا نوبت پوزخندای من بود البته پوزخندای مخفیانه و از ته دل. زن رحیم از جایی خورده بود که تا آخر عمرش هم اگه فکر میکرد ، نمی فهمید که از کجا خورده...

زنگ زدم به رحیم و گفتم: خدا بد نده. چی شده رحیم؟؟؟ صدای لروزن و به شدت غمگینی داشت و گفت: چیز خاصی نشده زن داداش. یه هو دچار سرگیجه و حالت تهوع شد. سریع برش گردوندم و بردمش دکتر. بهش یه سرم زدن و حالش بهتره...
- نکنه حامله است و رو نمی کنی شیطون. اینایی که میگی به حاملگی میخوره ها...
- نه زن داداش حاملگی کجا بود. چیزی نیست...
- به هر حال من حسابی نگران شدم. کاری از دستم ساخته اس بگو...
- نه چیزی نیست. گرفته خوابیده و دکتر گفته اگه استراحت کنه بهتره...
- اوکی . خوشحالم که میگی چیز خاصی نیست. به هر حال کاری داشتی به من بگو...
طبق احتمال دوم بابک ، انگاری رحیم و زنش قصد نداشتن این مورد رو عمومی کنن و به کسی بگن. اینجوری خیالم راحت تر شد و استرسم کاملا از بین رفت. حالا بیش از حد مشتاق دیدن جفتشون با هم بودم... توی رستوران مشغول خوردن شام بودیم که به رامین گفتم: فردا اگه حال داشتی یه سر بریم خونه شون. امروز که نشد با هم باشیم. حداقل فردا ببینیم شون و یه عیادتی هم از زنش کنیم. اینجوری کدورتا بر طرف میشه و خوشحال هم میشه... رامین بدون فکر کردن حرفم رو تایید کرد و گفت: آره فکر خوبیه. به رحیم زنگ میزنم و فردا ظهر میریم اونور... بهش گفتم: نه نمی خواد زنگ بزنی. خانمش با اون حالش به زحمت میفته. بعد از ناهار و بدون خبر میریم. اینجوری بهتره... دوباره حرفم رو تایید کرد و حسابی هم خوشحال شد از این پیشنهادم...
رحیم در خونه رو باز کرد. اصلا انتظار دیدن ما رو نداشت. چهرش اینقدر داغون و در هم ریخته بود که رامین بدون احوال پرسی بهش گفت: چی شده رحیم؟ قیافه ات چرا اینجوریه؟؟؟ رحیم آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به خودش مسلط باشه و با صدایی که انگار از ته چاه میاد و حسابی گرفته بود گفت: چیزی نشده داداش. دیشب اصلا نخوابیدم و فکر کنم سرما هم خوردم. چرا دم در وایستادین. بیایین تو... منم قیافه خودم رو نگران گرفتم و حال و احوال زنش رو پرسیدم. گفت: تو اتاقه و هنوز خوابه... متوجه شدم که انگاری قرار نیست از اتاق بیرون بیاد. بعد از نیم ساعت رو به رامین گفتم: بریم رامین. اینا جفتشون مریض شدن و استراحت کنن بهتره... رامین تو مسیر برگشت حسابی ذهنش درگیر بود و مطمئنا هیچ وقت رحیم رو این شکلی ندیده بود...
صبح سر کار حسابی سر حال بودم. طبق قراری که با بابک داشتیم این موضوع از ساناز باید مخفی میموند. حسابی کنجکاو بود که چرا من اینقدر سر حالم. ایندفعه من بودم که توی آبدارخونه گیرش آوردم و از پشت بغلش کردم. لاله گوشش رو بین لبام گذاشتم و به آرومی میک زدم. بعدش دستم از روی ساپورتش گذاشتم روی کُسش و گفتم: بی شرف بازم شرت نپوشیدی که. مانتوت بره کنار مشخصه ها... مشخص بود حسابی از این کارم خوشش اومده و گفت: من که همش این پشتم و کسی پایین تنم رو نمیبینه. مسیر رفت و برگشت هم که با ماشین اومدم. بدون شرت راحت ترم. تو بگو چی شده که این همه شنگولی... انگشتم رو از روی همون ساپورت فشار دادم داخل شیار کُسش و گفتم: این دختره شیرین که توی مغازه کامپیوتری کناری هست. خبر داری که چند وقته داره اینجا کار میکنه؟؟؟ دستم رو از روی کُسش برداشت و برگشت سمت من. لبخند هم زمانی با نگاه متعجبش زد و گفت: یکی دو ماه قبل از تو اومده. چطور مگه؟؟؟ قیافم رو شیطون گرفتم و بهش گفتم: قراره برای بابک تورش کنم. به نظرت چجوری شروع کنم؟؟؟ با همون نگاه خاص و متعجبش خندش گرفت و گفت: ای دهن این بابک سرویس. اینو سپرده به تو؟ آره؟؟؟ دستم رو بردم و گذاشتم روی گونه اش و گفتم: نمیخواد حسودی کنم عزیزم. بهم بگو چجوری شروع کنم... یه نفس عمیقی کشید و گفت: تا اونجایی که من چند بار تو نخش رفتم میخوره دختر شیطونی باشه. فقط لازمه باهاش طرح دوستی بریزی و بهش نزدیک بشی. از اونجایی که آدم وراجی هم هست ، فکر نکنم فهمیدن جیک و پوکش کار سختی باشه. فقط باید اعتمادش رو جلب کنی. بعدشم کافیه چند بار از این نگاه های شیطون بهش بکنی و یکمی ناز و نوازش. نمی خوره لقمه بزرگی باشه و راحت قورتش دادی... بعد از چند ثانیه خیره شدن لبام رو گذاشتم رو لباش و یه بوس حدودا طولانی از لباش گرفتم. بارها بهم ثابت شده بود که ساناز عاشق عشق بازی های من با خودشه. لبام رو از لباش جدا کردم و با یه بوس کوچولو از لپش ، ازش به خاطر راهنماییش تشکر کردم... بلاخره سر ظهر بابک اومد. سریع رفتم تو دفترش و براش همه چی رو تعریف کردم. بعدش هم بهش گفتم: بار آخر خیلی محکم از پشت کردیش. نکنه بلایی سرش اومده باشه... لبخند خونسردانه ای زد و گفت: نگران نباش. جر که خورد اما نه اینقدر که کارش بخواد به بیمارستان کشیده بشه. اگه می خواست کار به اونجاها بکشه باید به پلیس هم می گفتن. اینطور که معلومه قصد ندارن به کسی بگن. تو هم اصلا استرس نداشته باش. خودت رو کم کم آماده طلاق با رامین کن. دیگه وقتشه از اون زندگی بیایی بیرون و یه زندگی جدید رو برای خودت شروع کنی... رفتم سمتش و یه لب حسابی ازش گرفتم. تو همون حالت بودم که ساناز وارد دفتر شد و گفت: وای این دختره چش شده. امروز به جفتمون حسابی گیر داده ها. بابک مواظب باش نکنت یه وقت... سه تایی مون از این حرفش خندمون گرفت و بابک گفت: باعث افتخاره که کیمیا خانم منو بکنه... به ساناز گفتم: فضولی بسه. برو به کارت برس... این رو گفتم و جلوی بابک زانو زدم و کیرش رو از توی شلوارش درآوردم و شروع کردم به ساک زدن...
یک هفته گذشت. رامین هر روز با رحیم در ارتباط بود و جویای حالش بود. ظهر جمعه بود. ایندفعه رامین طاقت نیاورد و گفت: پاشو بریم یه سر بهشون بزنیم. دلم شور میزنه. این پسره رو هیچ وقت اینقدر طولانی مریض احوال ندیده بودم... حاضر شدم و رفتیم خونه شون. ایندفعه زنش تو اتاق نبود و همراه رحیم به استقبالمون اومد. قیافه جفتشون دیدنی بود و حسابی درب و داغون بودن. زنش یه بلوز آستین بلند و یه شلوار گرم کن پوشیده بود. متوجه دستاش شدم که چطور محکم آستین بلوزش رو با انگشتاش توی دستش فشار میده. همه توان و انرژیش رو گذاشته بود که خودش رو جلوی ما حفظ کنه. بعد از احوال پرسی وارد شدیم. رامین گیر داد به رحیم که حال جفت تون خوب نیست و بیایین بریم دکتر. رحیم رامین رو کشوند که برن توی بالکن و بهش گفت: چیزی نیست داداش. بیا بریم یه سیگار بکش فعلا. نگران نباش ما حالمون خوبه... متوجه زنش شدم که هنوز دم در بود و بعد از اینکه رامین و رحیم رفتن و فکر کرد که منم حواسم به اوناس حرکت کرد سمت من. زیر چشمی می تونستم ببینم که چطور داره باز باز راه میره. پوزخندی زدم و توی دلم از خوشحالی غوغایی بود. بعد از اینکه نشست ، برگشتم و بهش گفتم: شنیدم حالت تهوع شدید داشتی؟؟؟ به رحیم گفتم نکنه حامله شدی یا هستی و خبر ندادی... قیافش نه شادابی سری های قبل رو داشت و نه تن صداش جون و حالی داشت. توی نگه داشتن خودش خیلی موفق نبود و با ناراحتی گفت: نه حامله نیستم. اون روز هم فشارم افتاده بود و هم حالت تهوع شدید داشتم. دکتر گفت شاید مسمویت بوده... خودم رو مشغول صحبت باهاش کردم. دوست داشتم بیشتر و بیشتر با این حال و احوالش ازش حرف بکشم. دوست داشتم بیشتر علنی بهش نگاه کنم و یادم بیاد که چطور لختش کرده بودن و هم زمان با کرده شدن چطور زجه میزد و گریه می کرد... بهش گفتم: من برم برای رامین یه چایی بریزم. بعد سیگار چایی میخواد... از جاش بلند شد و گفت: عه وا ببخشید. من همینطور نشستم و دارم حرف میزنم. اصلا یادم رفت. خودم می ریزم... سرم رو گرفتم تو گوشیم اما همچنان زیر چشمی نگاش کردم که چطور داره راه میره. حتی وقتی با سینی چایی برگشت میشد درد رو توی چشماش دید... رحیم رو صدا زد که بیان توی هال. تو کل مدتی که ما اونجا بودیم دیگه خبری از اون قرتی بازیا و مزه پرونی ها و طعنه ها نبود. افسردگی و ناراحتی از چهره جفتشون می بارید. خط نگاه جفتشون گاهی وقتا به یه سمت ثابت میشد و به فکر فرو می رفتن...
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم توی بالکن. یه نفس عمیق از سر خوشحالی کشیدم. حالا میشد علنی و با خیال راحت پوزخند بزنم...*

ادامه دارد...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
بازى غريبانه عشق
     
  

 
سلام خدمت نویسنده محترم استادشیوانا
داستان بازى غريبانه عشق که درواقع پایان داستان شیوا هم بود تموم نشد

قبلا هم پیغام گذاشتم متاسفانه جواب ندادید

من همه داستانهای شمارو با علاقه دنبال میکنم لطفا جواب بدید

سپاسگذارم
     
  
مرد

 
اصلاحيه
قسمت ٨ (پايانى) بازى غريبانه عشق
نويسنده : شيوا
دویدم سمتشونو شروع کردم زدن یکیشون که برگشت یه مشت کوبید تو شیکمم،‌ به خودم اومدم دوتاشون افتادن به جونمو تا میخورد به لگد وحشیانه میزدن،‌ صدای میلاد رو شیندم که اونم نعره میزد ولش کنین نامردا،‌ تو چند دقیقه هر چی میشد به بدنم و صورتم لگد زدن و خون بود که از دهنم میریخت بیرون، سارا یه چیزی گفت و بس کردن،‌ اومد بالا سرم و پاشنه کفشش رو گذاشت رو شونه سمت راستم،‌ با نهایت زورش فشار میداد و گفت: شیوا امروز روز تسویه حساب منو تو هستش و اینقدر سختش نکن، چه بخوای چه نخوای دوستای عزیزتو جلوت سلاخی میکنم،‌خودتو زنده نگه میدارم ،‌چون حالا حالاها باهات کار دارم...نمیدونم سمانه چجوری با اون چاقوی بزرگ خودشو داشت به سارا میرسوند ، با همه توانش گفت:‌کثافت عوضییییی،‌که با صدای کر کننده ای شلیک اسلحه که تیر به قفسه سینه اش خورد یه مکث کرد و خورد زمین، برگشتم و دیدم دود از سر تفنگ یکی از اون کثافتا داره بلند میشه،‌ کاری جز جیغ کشیدن نمیشد بکنم و اومدم برم سمت سمانه که با یه لگد محکم سارا که به پهلوم زد سر جام بی حس موندم، سارا به طرف گفت:‌ هنوز زندش بزن خلاصش کن،‌ قدماش رو با اسلحه میدیدم که دارهبه سمت سمانه میره و به سختی تونستم دو زانو بشینم و التماس کردم که تو رو خدا نه تو رو خدا نه...همه چی داشت سیاه میشد و کاش اون اسلحه رو به سمت من میگرفت، سینا با یک تنه محکم طرف و پرت کرد و اسلحه رو از دستش قاپید، سر سارا نعره زد که بس کن سارا تمومش کننننننننننننننن،‌ میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟؟ سارا که از عصبانیت چشاش قرمز شده بود و به لرزه افتاده بود،‌ گفت از اولش ضعیف بودی ،‌از اولش احمق بودی و من بودم که باید همیشه دستتو میگرفتم بهت میفهموندم چیکار کنی یا نکنی، اگه یه ذره عرضه داشتی هیچ وقت به اینجا نمیرسیدیم سینا،‌ اتفاقا راست میگی باید تمومش کنم، همه اینا برای اینه که برای این جنده عوضی دل میسوزونی،‌چی شده هان چی شده حالا برات عزیز شده؟؟؟ این که یه تیکه گوشت بیشتر نبود برات چی شده سینا هان؟؟؟؟ باید تمومش کنم و خودم با دستای خودم تمومش میکنم،‌رفت سمت چاغویی که از دست سمانه افتاده بود برش داشت،‌ داشت به من نزدیک میشد که صدای مصطفی رو شنیدم که گفت: فکر نمیکردم نتیجه فداکاری محمد این بشه،‌اینه جواب اون مردونگی ؟؟؟ آره اینه جوابش؟؟؟سارا خندش گرفت و گفت:‌این دیگه کیه؟؟؟ چی داره میگه؟؟؟ مصطفی با قیافه و صورت خونی به سختی بلند شد و گفت:‌من مصطفی بهترین دوست پدرتون از دوران نو جوونیش هستم،‌البته الان دیگه انصاف نیست بگم پدرتون چون باورم نمیشه چیزی که میبینم نتیجه اون مردونگی محمد باشه نسبت به شما نمک نشناسا...سارا خنده بلندی کرد و گفت:‌این از کجا پیداش شد ؟؟؟ چرا چرت و پرت میگی؟؟؟ تو چی از پدر ما و زندگیمون میدونی آخه؟؟؟خیلی چیزا میدونم دخترکه شما دوتا نمیدونین،‌ محمد قبل از اینکه مادرتون ازدواج کنه عاشقش بود اما مادرتون کس دیگه ای رو انتخاب کرد... چندین سال گذشت و محمد سعی کرد فراموشش کنه تا اینکه یه شب که داشت برمیگشت خونه از قسمت تاریک کوچه صدایی میشنوه و میره جلو و زنی رو میبینه که بهش پناه آورده،‌زنی که گیر چندین مرد افتاده و بهش تجاوز کرده بودن... فداکاری ای که محمد کرد هیچ مردی نمیکنه، بعد 4 ماه که مشخص شد اون زن حامله هستش و از اونجایی که شوهر اون زن وازکتومی کرده بود و دیگه بچه دار نمیشد و اصلا پدر اون بچه ها مشخص نبود که کیه و کدوم یکی از اون آدمایی هستش که با اون زن همبستر شدن،‌ محمد رفت پیش شوهر اون زن و اعلام کرد که عشق به اون زن باعث شده که باهاش باشه و اون بچه تو شیکمش برای اون هستن،‌ که البته وقتی به دنیا اومدن مشخص شد بچه ها هستن نه یک بچه... حالا همون بچه ها دارن سر دخترای مردم بلایی رو میارن که سر مادر خودشون اومده، با بی حیایی و نامردی دارن فداکاری اون مرد رو ضایع میکنن، شرم کنین و به خودتون نگاه کنین، بذارید این طفلای معصوم برن و فداکاری پدرتون رو البته اگه به عنوان پدر قبولش دارین حروم نکنین...سارا خنده جنون آمیزی کرد و گفت: پیرمرد نمیخواد با این داستانای مسخره ما رو خر فرض کنی، من امروز به حرف داداشیم گوش میدم و همه چی رو تموم میکنم،‌ چاقو به دست اومد به سمت من،‌ با لگد محکم به شونه ام پرتم کرد رو زمین و جلوم دوزانو نشست ، با لبخند جنون وارش به چشام نگاه کرد، قیافش غضبناک و عصبانی شد و چاقو رو برد بالا، چشام و بستم و به نگار فکر میکردم،‌ حداقل خوشحال بودم که حداقل با کشتن من کینه هاش تموم میشه و بقیه رو ول میکنه...صدای چند لحظه پیش که سمانه گلوله خورده بود تکرار شد...چشامو باز کردم و دیدم گلوی سارا حدودا پاره شده وخون به شدت ازش بیرون میاد،‌ سرمو چرخوندم و این بار دود از تفنگی میومد که سینا دستش بود...چشمای لرزون و پر از وحشت سارا به سمت سینا خیره شده بود و افتاد کنارم، ‌نیمدونم چرا اما نا خواسته با همه انرژیم بلند شدم و دستمو گذاشتم رو گلوش که کمتر خون ریزی کنه،‌ هیچ وقت چشمای وحشت زده سارا ندیده بودم که حالا فقط ترس بود که از چشمای لرزونش دیده میشد،‌ خیره شده بود به من،‌ صدای هم همه بین آدمای اونجا که به ترکی حرف میزدن بلند شد و نمیدونم مصطفی چی بهشون گفت که دونه به دونه پا به فرار گذاشتن، سارا همینجور به من نگاه میکرد و خون ریزیش شدید تر میشد، یک قطره اشک از چشمش اومد... تصویر سارا که تو آموزشگاه و برگه هایی از دستش افتاد و اون قطره اشک رو گونه اش دلیل و شروع دوستیمون شد ،‌جلوم زنده شد...نمیدونم اون داشت به چی فکر میکرد ،‌فقط به من خیره شده بود با چند تا تکون شدید تنش از دنیا رفت...مصطفی سریع زنگ زد به اورژانس و به پلیس، میگفت فکر نمیکرده که همچین شرایطی بوده باشه و میخواستن با میلاد بررسی کنن و بعدش به پلیس خبر بدن که ریختن سرشون، هاینه و سمانه رو سوار برانکارد کردن، اومدم بلند بشم که دیدم خودم هم لازمه ببرن، سارا دیگه تموم کرده بود و سینا رفته بود اسلحه به دست نشسته بود ،‌زل زده بود به زمین و قیافه اونم دست کمی از چهره مرده سارا نداشت، پلیسا به دستاش دستبند زدن و بردنش... رو تخت بیمارستان بودم و هوشیاریم خوب بود و متوجه شدم که تیر به قفسه سینه سمانه خورده اما به قلب آسیب نرسونده، هانیه هم اوضاع خوبی نداشت اما دکتر گفت:‌خطر برای اونم رفع شده و قابل بازگشته، به میلاد گفتم که به ندا خبر بده و فعلا لازم نیست به بابای هانیه چیزی بگیم و خودش که بهوش اومد تصمیم میگیره...چشام و بسته بودم و هنوز باورم نمیشد که چه اتفاقایی افتاده،‌ از خستگی که چندین شب نخوابیده بودم و ضعف داشتم خوابم برد... با صدای مهربون ترلان از خواب بیدار شدم که میگفت :‌بیدار شو شیوا چقدر میخوابی، بیشتر از 12 ساعته که خوابیدی دختر، پاشو دکتر برات دارو تجویز کرده و باید بخوری، اولین چیزی که بهش گفتم سمانه و هانیه بود... ترلان گفت:‌نگران نباش دختر خطر از جفتشون گذشته و به زودی از من و تو هم سرحال تر میشن ، دختر بزرگم و خبر کردم و تختشون کنار همه و پیششونه اگه کاری داشتن انجام بده... دست ترلان و گرفتم و گفتم چطوری میتونم این همه محبت و جبران کنم؟؟؟من حالم بهتر از هانیه و سمانه بود و پلیس از من شروع کرد، چندین بازجویی و سوالای زیاد،‌ صادقانه به همش جواب دادم و گفتن تا اجازه ندادن حق ترک ترکیه رو نداریم،‌ بعد یک روز موفق شدم از جام بلند شم و هر چند با درد راه برم، رفتم تو اتاقی که هانیه و سمانه بستری بودن، کل قفسه سینه سمانه بانداژ بود و بهش از بس مسکن میزدن خواب بود، صندلی گذاشتم و شروع کردم به صورت تمام کبود هانیه،‌ جز اشک ریختن کاری نمیشد بکنم، دیدم لباش داره تکون میخوره و شروع کرد حرف زدن و گفت: به این لعنتیا بگو آب که نمیذارن بخورم حداقل یه لیوان چایی برام بیارن، نا خواسته لبخند رو لبام نشست و گفتم از دست تو دختر،‌ به سختی لبخند کم رنگی رو صورت کبود شدش نشست...بلاخره بعد دوماه پلیس دیگه با ما کاری نداشت و میتونستیم برگردیم آلمان، مشکل اصلی سمانه بود که باید دیپورت میشد ایران، طی یه تماس تصویری که با صادق گرفتم گفت: اصلا جای نگرانی نیست و سمانه بیاد ایران هم مشکلی براش پیش نمیاد و با پرونده ای که پلیس ترکیه تکمیل کرده مشخص شده که ربوده شده و من هواشو دارم و هر لحظه که اراده بکنه و بخواد میفرستمش پیش خودتون... از سرنوشت سینا هیچی بهمون نگفتن و گفتن دیگه به ما مربوط نمیشه...سمانه هنوز به شدت افسرده و داغون بود و معلوم بود دو سال شکنجه روح روانش رو نابود کرده بود، ازش قول گرفتم که تو اولین فرصت بیاد پیش ما و هر جور شده پناهندگیش رو میگیریم و پیش بهترین دکترای روانشناس درمانش میکنیم، هنوز ترس و تو چشاش میدیدم و بهش اطمینان دادم که صادق تو ایران هواشو داره و مثل کوه پشتشه... به میلاد گفتم که ببینه سمانه با کدوم پرواز داره دیپورت میشه که خودشم همون بلیط رو بگیره،‌ میلاد مکث کرد و گفت:‌ دیگه قرار نیست برگرده ایران،‌ میخوام بیام آلمان و کاراش و هماهنگیاشم کردم... ادامه داد که: ندا ازم خواسته که برم و منم براش شرط گذاشتم، به خنده و تعجب بهش گفتم چه شرطی؟؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت:‌ازدواج...هاج و واج مونده بودم و نمیدونستم چی بگم، هاینه از پشت هورا کشید و گفت:‌مبارکه،‌بلاخره رقیب سر سخت من از میدان به در شد،‌ شیوا در بست برای خودم شد، بهش اخم کردمو گفتم هانیه خفه شو مصطفی خونست و میشنوه...تو سفارت از سمانه خدافظی کردیم ، رسید ایران و صادق رفته بود فرودگاه تحویلش گرفت و خیالمون راحت شد، میلاد هم چند روزی طول میکشید ویزاش حاضر بشه و ما زودتر حرکت میکردیم،‌ مصطفی و ترلان رسوندنمون فرودگاه، خودمو مدیون جفتشون میدونستم، بهشون قول دادم بازم بیام ترکیه و بهشون سر بزنم... سوار هواپیما شدیم و دلم داشت برای دیدن نگار عزیزم پرواز میکرد... حالا ایندفعه من بودم که دستای گرم و پر محبت هانیه رو تو دستام فشار میدادم...


پايان
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
fariba93
دوست عزيز خيلى خيلى شرمنده
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  

 
بسیار ممنونم بهرحال لطف کردید
     
  
مرد

 
غرق در خيانت
قسمت: ٥ ( پايانى)
نويسنده: شيوا

وارد اتاق افخمی شدم. به غیر از اون دو تا نوچه حال به هم زنش دو تای دیگه هم بهشون اضافه شده بود. اکثر بازداشگاه از افخمی حساب می بردن و بعضیا ترجیح می دادن برای امنیت بیشتر کنارش باشن. دایره وار دور افخمی نشسته بودن و معلوم نبود داشت بهشون چی می گفت. همینکه متوجه من شد با خوش رویی وایستاد و به استقبالم اومد. گفت: به به ببین کی اومده. کیمیا خانم بلاخره افتخار دادن. خوشحالمون کردی پرنسس بازداشگاه... بی تفاوت بهش نگاه کردم و رفتم یه گوشه نشستم. حس تنفر و ترس همه وجودم رو گرفته بود. جرات اینکه باهاش برخورد تندی بکنم نداشتم. دوست نداشتم بیشتر از این تحقیرم کنه. اومد کنارم نشست و با سرش به اونای دیگه اشاره کرد. با اشاره سر افخمی همه نوچه ها اومدن و جلوی من نشستن. افخمی دستش رو کشید به موهای خیسم و گفت: چه موهای بلند و خوشگلی. اون پارچه رو بدین من موهاشو خشک کنم... هم زمان که مشغول خشک کردن موهام بود ، گفت: امشب کیمیا جون قراره برامون تعریف کنه که چرا اینجاست. تو این اتاق رسم داریم هر شب یکی داستان خودش رو میگه. امشب نوبت کیمیا جونه... همون دختره که باهاش توی حموم اومده بود گفت: اوم جونم. خیلی دوست دارم بدونم داستان یه همچین تیکه ای چیه... بقیه هم حرفش رو تایید کردن و منتظر جواب من بودن. استرس توی حموم دوباره برگشت توی وجودم. آب دهنم رو قورت دادم و با لکنت زبون گفتم: م م من هیچ ک ک کاری نکردم. ن ن نمی دونم برای چی گ گ گرفتنم... افخمی که با ملایمت داشت موهام رو خشک می کرد یه هو چنگ زد تو موهام و اینقدر محکم کشیدشون که سرم کامل خم شد به سمت عقب. با عصبانیت زل زد تو چشمام و گفت: ببین سوسولی من به خانم واحد قول دادم ازت حرف بکشم. اگه امشب نتونم از توی سوسول حرف بکشم اسمم رو عوض می کنم. مثل آدم حرف بزن و بگو جریانت چیه... سرم داشت تیر می کشید. بغض کردم و اشکام سرازیر شد. ترجیح دادم سکوت کنم و هیچی نگم. بابک اصرار داشت که به هیچ قیمتی حرف نزنم. بهم قول داده بود نجاتم میده. تا امروز تحمل کردم. باید بازم تحمل کنم...
سکوت من افخمی رو عصبی تر کرد و با حرص بیشتر موهام رو کشید. همینطور که اشک از چشمم سرازیر میشد گفتم: به خدا نمی دونم برای چی اینجام. تو رو خدا ولم کن. خواهش میکنم ولم کن... افخمی با حرص چند بار محکم سرم رو به دیوار کوبید. با هر بار کوبیدنش درد تا مغز سرم می رفت و شدت گریه ام بیشتر میشد. درست وسط این کوبیده شدن های سرم به دیوار بود که برای یک ثانیه یاد رحیم و آخرین باری که دیدمش افتادم...



چهار سال قبل
راضی کردن پدرم سخت ترین قسمت طلاق گرفتن از رامین بود. اینکه قانع اش کنم که زندگی من با رامین به بن بست کشیده شده براش شوک بزرگی بود. کمی طول کشید اما بلاخره راضی شد چون که می دونست که نهایتا اون کاری رو که دلم میخواد انجام میدم. برای رامین خیلی غافلگیر کننده نبود. به هر حال بارها تهدید به جدایی ازش کرده بودم. بهش صادقانه و رک گفتم : دیگه نمی تونم تحملت کنم. تنها راه جداییه. مهریه ام هم می خوام. دوست ندارم به خاطر مهریه ازت شکایت کنم ... اوایل پدر و مادرش کمی مخالفت کردن اما بلاخره اونا هم کم آوردن و ساکت شدن. بین همه افراد دور و برم این رحیم بود که بیشتر از همه غافلگیر شد و حتی از رامین هم بیشتر سعی کرد که نظر من رو عوض کنه. روزی که اومد خونه و از ناراحتی گریه اش گرفت. چند ماهی از بلایی که سرش آورده بودم می گذشت و هنوز سر اون جریان داغون و به هم ریخته بود. با بغض و گریه بهم گفت: تو رو خدا زن داداش بیخیال طلاق شو. رامین فقط تو رو داره. همه بدیاش رو قبول دارم اما به جون مامانم رامین دوسِت داره. نگاه به ظاهر بوقش نکن تو رو خدا. رامین بهت عادت کرده. از زندگیش بری بیرون ضربه میخوره. اون احمق همه چی رو توی دلش می ریزه. نفهمه ، قبول دارم اما نامرد نیست زن داداش... شدت گریه اش بیشتر شد و گفت: من خودم این روزا داغونم زن داداش. دارم بدترین روزای زندگیم رو می گذرونم. طاقت طلاق گرفتن شما رو دیگه ندارم. بهت التماس میکنم بیخیال شو. به من فرصت بده تا رامین رو درست کنم. به جون زنم همه سعی خودم رو میکنم. تو فقط بهم فرصت بده... با بی تفاوتی بهش نگاه کردم. خیلی حرفا و جوابا داشتم که بهش بگم. اومدم بهش بگم که یکی از علت های اصلی بدبختی های من خود تو و اون زن جندت بودین. اما سکوت کردم. تصمیمم قطعی بود و دیگه دلیلی برای بحث نداشتم. دق و دلیم هم که با اون بلایی که سر زنش آورده بودم ، خالی کرده بودم. حالا چرا بحث کنم و انگیزه ای هم براش نبود. بهش گفتم: بس کن رحیم. من بچه نیستم که ندونم دارم چیکار می کنم. تصمیمم قطعیه و تنها راه جدایی از برادرته. به جای این کارا برو بهش بگو مهریه من رو بدون شکایت و شکایت کشی بده و مسالمت آمیز از هم جدا بشیم. اینقدر تو این زندگی گهی زجر کشیدم که حداقل لیاقتم همینه که مهریه ام رو بده و راحت طلاقم بده... رحیم که قاطعیت رو توی حرفام دید کاملا نا امید شد. عصبانی هم شد و سرش رو چند بار محکم کوبید به دیوار. با گفتن اینکه باشه همینکار که میگی رو انجام میدم از خونه زد بیرون...

بابک یادم داده بود که دلسوزی های بی جا و بی مورد چه تبعاتی داره و باعث میشه که آدم به هدفش نرسه. با اینکه برای لحظاتی دلم براش سوخت اما هیچ عکس العملی نشون ندادم. کوچکترین دلسوزی و لغزش من رو به این زندگی جهنمی بر می گردوند و این همه زحمت برای راضی کردن همه برای طلاق رو به هدر میداد. به هر حال این آخرین باری بود که رحیم رو می دیدم...
به خواست پدرم رفتیم شمال. در حضور رامین و پدرش قرار شد یک سوم مهریه من رو بدن و بقیه اش رو رامین به مرور و هر وقت داشت بده. من مخالفت کردم که پدر رامین قول مردونه داد که رامین سر عهدش هست. پدرم هم بهم گفت: دیگه گیر نده و قبول کن... تو شرایط انجام شده قرار گرفتم و به هر حال قبول کردم... توی همون شهر خودمون از هم طلاق گرفتیم. توی محضر ناراحتی توی چهره رامین موج میزد. حتی اومد صحبت کنه که نذاشتم و بهش گفتم: رامین لطفا سخت ترش نکن. مطمئنم این بهترین راه برای جفتمونه. امیدوارم یکی رو پیدا کنی که بتونه تحملت کنه و باهات احساس خوشبختی کنه. این دفتر لعنتی رو امضا و کن و جفتمون رو خلاص کن...
بعد از تموم شدن طلاق چند تا کار دیگه داشتم و باید می موندم. با بابک تماس گرفتم و همه چی رو توضیح دادم. بهم گفت: همون قدر که بهت دادن برای گرفتن یه آپارتمان مناسب بسه. وسایل خونه هم که به درد بخور هاش رو میاری خونه خودت و اگه بازم چیزی لازم داشتی خودم برات تهیه می کنم. اصلا نترس و نگران نباش. من پشتت هستم و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره... اطمینان خاطر های بابک مایه آرامش من بود. پدرم رو قانع کردم که می تونم توی تهران به تنهایی از پس خودم بر بیام و اگه نشد که بر می گردم پیش خودش...
روز آخری بود که شمال بودم. سر ظهر بود و چند تا کار اداری رو بلاخره تموم کرده بودم و داشتم می رفتم خونه. توی راه با صدای سلام یه خانم برگشتم. گلسا بود... برای یه لحظه غافلگیر شدم. اما سریع خودم رو جمع و جور کردم و با یه خنده زورکی بهش سلام کردم... ظاهرا گلسا از دیدن من بعد از این همه مدت خوشحال شده بود و دیگه خبری از اون نگاه های طلبکارانه و طعنه ها نبود. حسابی با خوشحالی به سمتم اومد و بغلم کرد... به ناچار منم ظاهر خودم رو خوب گرفتم و مثلا خوشحال شدم از دیدنش...
- وای کیمیا خیلی خوشگل شدی. یعنی بودی اما خیلی تغییر کردی و بهتر شدی...
- تو هم خیلی عوض شدی. ظاهرا میخوره که ازدواج کرده باشی...
بعد از این سوالم کمی خجالت کشید و با سرش تایید کرد. ازم پرسید: نینی دار شدی یا نه؟؟؟
- نه بچه ندارم. راستش رو بخوای من طلاق گرفتم. همین چند روز پیش...
قیافش واقعا از شنیدن این حرفم ناراحت شد و گفت: وای متاسفم. ببخشید تو همچین شرایطی اسم نینی رو آوردم...
- نه مهم نیست. تو که نمی دونستی. تو با کی ازدواج کردی؟؟؟
دوباره قیافش خجالت زده شد و با تعلل و مکث بهم گفت: با حامد... کمی جا خوردم و تعجب کردم. حالا علت اون تعصبش رو به حامد فهمیدم. تو اون سال ها گلسا عاشق حامد بوده. نمی دونستم چی باید بهش بگم که گفت: حامد اومد خواستگاریم. همه چی رو در مورد خودش بهم گفت. حتی... اما مهم نیست. مهم اینه که صداقت داشت. خدا رو شکر در کل زندگی خوبی داریم. هفته پیش هم متوجه شدم که حامله ام...
- عه به سلامتی. مبارکه. میشی مامان گلسا...
یکم دیگه با هم حرف زدیم و ازش جدا شدم. نمی دونم چرا دلم گرفت. چرا حس کردم برای یه لحظه بهش حسودیم شد. مخصوصا که فهمیدم اون از اول عاشق حامد بوده و پاش وایستاده. حتی اینقدر عاشقش بوده که تحمل دیدن اینکه من حامد رو ناراحت کنم نداشته. احساسات دو گانه و متناقضم نسبت به عشق بیشتر شده بود. یه حسی بهم می گفت عشق چرت و پرته و یه حس دیگه برعکسش...
پدرم همچنان مخالف موندن من توی تهران بود. آخرین تلاش هاش رو برای منصرف کردن من کرد. اما من سر حرفم موندم و بلاخره قانع اش کردم. البته مجبور بود قانع بشه... برگشتم تهران و با کمک بابک چند روزی دنبال خونه گشتیم. بلاخره یه آپارتمان کوچیک اما مناسب توی شهرک غرب گیر آوردم. اومدم خونه رامین و یه سری وسایل که برای جهیزیه خودم بود و حالا حالا ها قابل استفاده بود رو برداشتم و بردم خونه خودم. چند تا وسیله دیگه کم داشتم که بابک برام تهیه کرد. تو تمام این مراحل بابک کنارم بود و اصلا نذاشت اذیت بشم و احساس تنهایی کنم. بعد از مستقر شدن کامل توی خونه خودم ، همراه با ساناز یه جشن حسابی سه نفره گرفتیم. آخر شب ساناز رفت اما بابک پیشم موند. میشه گفت اولین شبی بود که میشد با هم باشیم...
بعد از یه سکس حسابی توی بغلش خوابیده بودم و داشتم با موهای سینه اش بازی می کردم. ازش پرسیدم: بابک تو به عشق اعتقاد داری؟؟؟ اصلا تا حالا عاشق شدی؟؟؟ دستش زیر سرش بود و نگاهش به سقف. کمی مکث کرد و گفت: آره به عشق اعتقاد دارم... با تعجب نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم و گفتم: واقعا؟! اصلا انتظار نداشتم که اینو بگی... از نگاه متعجب من خنده اش گرفت و دستش رو از زیر سرش برداشت و به پهلو شد. دستش رو گذاشت روی سینه من که تو این حالت کمی آویزون شده بود و گفت: اما تا حالا عاشق نشدم. فکر نکنم هیچ وقت هم عاشق بشم...
- یعنی چی بابک؟؟؟ نمی فهمم. میگی به عشق اعتقاد داری اما تا حالا عاشق نشدی؟؟؟ چجوری آخه؟؟؟
- خب خیلی واضحه. من به اینکه امکانش هست بین دو تا آدم یک عشق واقعی به وجود بیاد ، اعتقاد دارم. اما هنوز آدمی رو ندیدم که ارزش این عشق رو داشته باشه...
بهش اخمی کردم و گفتم: یعنی منم ارزشش رو ندارم؟؟؟ دوباره خندید و گفت: منظورم حتی خودم هم هست. از خودم گرفته تا همه آدمایی که دیدم. هیچ کدوم ارزش و لیاقت عشق رو نداشتن...
تا چند لحظه قبل خودم رو آماده کرده بودم که یه بار دیگه باهاش سکس کنم اما یه هو همه چی از سرم پرید. نمی دونم چرا غمگین شدم یا حتی کمی عصبی شدم. با حرص رو به بابک گفتم: چرا من آرامش ندارم؟؟؟ مگه قرار نبود از اون رامین عوضی جدا که شدم آرامش داشته باشم؟؟؟ چمه پس؟؟؟
- باید تو خودت بگردی و ببینی چته. در ظاهر هیچ مشکلی نداری و از نظر من آزاد شدی. باید مصمم بشی و زندگی جدیدت رو شروع کنی. چیزایی که ناراحتت میکنه یا حلشون کن یا اگه نمی تونی حلشون کنی بایگانیشون کن و بهشون فکر نکن...
بعد از این حرف بابک حسابی رفتم تو فکر. خوب می دونستم علت عصبانیتم چیه یا کیه. من احساسات و عشق رو برای اولین بار با رضا تجربه کرده بودم. اما رضا خنجر به قلب من زد. منو تحقیر کرد و ازم سو استفاده کرد. هنوز یه چیزی توی گذشته من گیره. حس تنفرم به رضا تموم شدنی نیست و هر لحظه بیشتر میشه. حالا من بودم که به سقف خیره شده بودم و به بابک گفتم: درست میگی. آدم یا باید مشکلاتش رو حل کنه یا باهاشون کنار بیاد...
سر کار بودم. هندزفری گوشیم با آخرین حد صداش توی گوشم بود. لیوان چایی رو دیدم که ساناز گذاشته جلوم و داره یه چیزایی میگه. موزیک گوشی رو پاز زدم که متوجه بشم چی میگه...
- چته کیمیا؟ چقدر تو فکری؟ طلاق گرفتی و تموم. بهش فکر نکن دیگه...
- نه به خاطر اون تو فکر نیستم. ذهنمو یه چیز دیگه مشغول کرده. میخوام یه کاری انجام بدم اما دو دلم...
- مگه بابک نمیگه آدم هیچ وقت نباید دو دل باشه. هر کاری و هر چیزی که تو ذهنشه باید انجام بده. اگه مطمئنی میتونی انجامش بدی، انجامش بده. درضمن اگه دوست داشتی به منم بگو ، چون دارم از فضولی می میرم...
همینجور به صورت و چشمای ساناز خیره شده بودم. جالب اینجا بود که همونقدر که به بابک وابسته شده بودم به ساناز هم وابسته بودم. صورت گرد و چشم و ابروی مشکیش. موهایی که جلوشون رو همیشه چتری درست میکنه و رو پیشونیش میریخت. حتی یه جورای با این شال روی سرش خیلی قشنگ تره... لبخند زد و گفت: حالا نمی خواد باز بری تو نخ من. بگو چت شده... دستم رفت روی دکمه پاز موزیک گوشی و زدمش که آهنگ پخش بشه. بهش گفتم: بعدا بهت میگم...
هنوز ظهر نشده بود که یه هو از جام بلند شدم و رفتم توی آبدارخونه. تکیه دادم به گوشه آبدارخونه و شماره رضا رو گرفتم. بلاخره بعد از چند بار قطع کردن جواب داد. به شدت سرسنگین و سرد...
- الو سلام. خودتی رضا؟؟؟
- بله بفرمایید...
- منم کیمیا. نشناختی؟؟؟
- فرمایش...
- عه واقعا نشناختی منو؟؟؟
- بله شناختم. فرمایش...
- عه اینقدر سرد نباش رضا. این همه مدت گذشته. یه هو یادت افتادم و گفتم یه خبری ازت بگیرم...
- لطف کردی. دیگه امری نیست؟؟؟
- عه امر چیه عزیزم. من که قبول کردم از زندگیت برم بیرون و اون یک سالی که با هم بودیم رو فراموش کنم. فقط این دل بی صاحاب ول کن نیست عزیز. دوست نداشتم مزاحمت بشم به خدا اما طاقت نیاوردم. باور کن منم دوست دارم مطابق میل تو رفتار کنم و باعث اذیتت نشم...
- کیمیا دوستی ما یک دوره ای داشت. هر چیزی که یه شروعی داره یه پایانی هم داره. برای جفتمون بهتر بود که تمومش می کردیم...
- آره منم قبول دارم. اون روز که با اون خانم همکارت که رفتی سوار ماشینش شدی و من دیدمت الکی عصبانی شدم. بچگی کردم رضا. چون یک سال عالی رو با تو گذرونده بودم. اون همه عشق بازی. اون همه سکس عالی. مخصوصا سکسایی که تو باغ داشتیم. اونم با تو که محشر بودی. بهم حق بده که توقع من رفته بود بالا و عصبی شدم یه هویی. در صورتی که تو به من تعهدی نداشتی و من چیکاره بودم که حالا بخوام از رابطه تو با همکارت ناراحت بشم. لطفا من رو ببخش و قول میدم دیگه مزاحمت نشم. فقط خواستم آخرین خاطره و مکالمه ای که از تو دارم به خوبی و خوشی باشه. تو رو خدا برای آخرین بار باهام خوب باش و دیگه تموم...
یه آهی کشید و کمی مکث کرد. می تونستم شک و تردید رو حتی از نفس کشیدنش حس کنم. اینکه چی شده من بعد از این همه مدت یه هو بهش زنگ زدم و دارم این حرفا رو میزنم. اما اینقدر طبیعی و تاثیر گذار گفته بودم که جواب داد...
- ببین کیمیا جان. منم قبول دارم ما بهترین روزا رو با هم داشتیم. باور کن هیچ زنی رو مثل تو نه تا حالا تجربه کردم و نه تا آخر عمرم تجربه می کنم. اما یه سری رفتارا و روحیات تو به من نمی خورد. کم کم داشت برای زندگیم دردسر میشد. مریم یا رامین اگه می فهمیدن که ما رابطه داریم برای جفتمون دردسر میشد. مجبور بودم سفت و سخت برخورد کنم که ول کنی بری...
چند دقیقه دیگه با هم حرف زدیم و گوشی رو قطع کردم. لیوان رو از روی آب چیک برداشتم و همراه با پوزخند برای خودم یه چایی ریختم... عصر موقع بستن شرکت رو به بابک گفتم: میشه من رو قبل از خونه یه جایی ببری... هنوز جواب نداده بود که ساناز گفت: منم میام. منم بازی... به خنده بهش گفتم: بیا مشکلی نیست اما جفت تون باید تو ماشین باشین تا من کارم انجام بشه... نگاه بابک حسابی متفکرانه و خاص شد. قطعا نمی تونست حدس بزنه که کجا میخواییم بریم. توی مسیر هیچی بهشون نگفتم و فقط بیرون رو نگاه کردم. تصمیم به کاری گرفته بودم که قطعا بدتر از اون بلایی بود که سر رحیم و زنش آوردم... خیلی وقت بود که آدرس خونه جدید رضا رو داشتم. از بابک و ساناز خواستم توی ماشین منتظر باشن تا من برگردم...
در زدم و عرفان در رو باز کرده بود. حسابی قد کشیده بود و برای خودش مردی شده بود. از دیدن من کلی خوشحال شد اما نکته جالب اینجا بود که وقتی دستم رو دراز کردم که باهاش دست بدم ، باهام دست نداد. از خجالت قرمز شد. فهمیدم که به خاطر اعتقادات و این حرفا دست نداد. لبخند معنی داری رو لبام نشست. مریم که با صدای عرفان متوجه شده بود منم با خوشحالی به استقبالم اومد. از شیکم گنده اش سریع فهمیدم که حامله اس. وقتی بغلم کرد ، بغض کرد... وارد خونه که شدم قیافه رضا از همه دیدنی تر بود. مات و مبهوت و با یه چهره به شدت مضطرب به من نگاه کرد. اینقدر تابلو که حتی عرفان بهش گفت: چی شده بابا. چرا شوکه شدی. خاله کیمیاستا ، جن که نیست... مثلا با این شوخی عرفان سعی کرد بخنده و به خودش مسلط باشه... مریم خواست بره سمت آشپزخونه که بهش گفتم: مریم جان خیلی مزاحمتون نمیشم. بیا بشین یه موردی هست که باید به همتون بگم. دوستام پایین منتظر هستن و زیاد نمی مونم... اینقدر جدی گفتم که قیافه مریم هم جدی و نگران شد. مثل هیپنوتیزم شده ها رفت کنار عرفان نشست و گفت: چی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم گوشیم رو از کیفم درآوردم. صدای مکالمه ام رو با رضا ضبط کرده بودم. گذاشتم پخش بشه... چشمای رضا کاسه خون شده بود. می دونستم که الان از عصبانیت دلش می خواد من رو تیکه تیکه کنه. اما دیگه برای هر احساسی دیر شده بود... چهره عرفان بیشتر شبیه آدمای گیج بود و چیزی رو که می شنید رو هنوز موفق به تجزیه و تحلیلش نشده بود. چهره مریم شبیه مجسمه ها شده بود. درسته که از شوک زیاد فعلا هیچ عکس العملی نشون نداد اما میشد به وضوح دید که داره ثانیه به ثانیه چطور خورد و داغون میشه... وقتی تموم شد گوشیم رو گذاشتم توی کیفم. سکوت محض بینمون حکم فرما بود. با خونسردی روم رو کردم سمت مریم و گفتم: درسته مریم جون. من نزدیک به یک سال با شوهرت رابطه داشتم. هر جا که فکرش رو بکنی یا نکنی با هم رفتیم و هر کاری که فکرش رو بکنی و یا نکنی با هم کردیم. اون قسمت که خودم مقصر بودم و هستم رو می پذریم. اما همینقدر بدون پسرت اینقدر شرف داره که وقتی فرق محرم و نا محرم رو می دونه با من دست نمیده اما شوهرت به تو که وفادار ترین و مهربون ترین زنی هستی که تو عمرم دیدم خیانت کرد. حالا غیر از من با چند نفر بود یا هست رو نمی دونم. مهم هم نیست. به هر حال این باری بود که روی دوشم بود. باید به بهترین دوستم می گفتم که بهش خیانت کردم...

چشمای مریم به لرزش افتادن و اشک توشون جمع شده بود. می خواست یه چیزی بگه اما نمی تونست. از جام بلند شدم و حرکت کردم به سمت در. قبل از رفتن رو به رضا گفتم: اگه دوست داری به رامین هم بگو. به هر حال بدم نیماد بدونه زن سابقش به خاطر عوضی بودنش چه کارا که نکرده...
سوار ماشین شدم و بعد از یه نفس عمیق به بابک گفتم: تموم شد. بریم... بابک حرکت نکرد و گفت: اینجا کجا بود کیمیا؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: خونه اولین و آخرین عشق زندگیم. رضا جون عزیزم. جلوی زنش و پسرش همه چی رو گفتم. حالا حس می کنم آروم ترم... ساناز که جلو نشسته بود ، گردنش رو چرخوند سمت من و گفت: واقعا کیمیا؟؟؟ این بود اون کاری که براش دو دل بودی. مگه همیشه نمی گفتی مریم بهترین دوستت بوده. چطور دلت اومد این کارو باهاش بکنی... روم رو از جفتشون گرفتم و خیابون رو نگاه کردم. دوست نداشتم دیگه تا آخر عمرم در مورد رضا حرف بزنم...

صدای گریه و التماسم اینقدر زیاد شده بود که کل بازداشتگاه جلوی اتاق جمع شده بودن. متوجه صدای نازی شدم که با عصبانیت داد میزد: ولش کنین عوضیا. کثافتای آشغال. چی از جونش میخوایین. دارین می کشینش...
افخمی موهام رو ول کرد و رفت سمت نازی. از درد زیاد دستم رو گرفتم روی سرم و خودم رو جمع کردم. افخمی شروع کرد به نازی فحش دادن و حتی چند تا زد تو گوشش. بقیه رو هم تهدید کرد که برن گم شن تو اتاقاشون. دستای نازی رو گرفتن و بردنش... افخمی برگشت و با عصبانیت گفت: دستاشو از پشت بگیرین... جلوم نشست و با حرص گفت: حرف میزنی یا نه؟؟؟ با تو ام میگم د حرف بزن جنده عوضی... یه کشیده محکم زد تو گوشم. دید چیزی نمیگم بعدی رو زد. همینجور میزد. همه سر و صورتم پر از درد بود. از درد زیاد دل دل می زدم. دوست داشتم همینجا بمیرم و خلاص شم... افخمی عصبانیت و حرصش بیشتر شد. بلند شد و شروع کرد لگد زدن به شکم و پهلوم. دستام رو ول کرده بودن و همینجور فقط لگد میزد. کم کم حتی توان خواهش و التماس هم نداشتم. دهن و دماغم پر از خون شده بود. مطمئن بودم که همینجا می میرم... اینقدر زدن که دیگه چیزی متوجه نشدم... با خیسی آب که توی صورتم ریختن به هوش اومدم. هنوز بالا سرم بودن و دوباره شروع کردن به زدن. هر بار که بی حال می شدم با پاشیدن آب توی صورتم به هوشم می آوردن و دوباره می زدن... فکر کنم اینقدر زدن که حتی با آب هم دیگه به هوش نیومدم...
وقتی بیدار شدم از روشنایی پنجره کوچیک اتاق متوجه شدم که صبح شده. همه بدنم داغون بود و نمی تونستم حرکت کنم. دو روز کامل توی انفرادی و یه شب تا صبح کتک خوردن... شاید از دست بابک کاری بر نمی اومد و همه چی تموم بود. شاید بهتره که حرف بزنم و خودم رو از این همه درد خلاص کنم. بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم... افخمی رو بالا سر خودم دیدم که چشماش کاسه خون بود. با حرص بهم گفت: هنوز اولشه سوسولی. هنوز دارم برات. من تو یکی رو به حرف میارم. حالا ببین... رفت صبحونه بگیره برای بازداشتگاه. یکی از نوچه هاش کمک کرد و به سختی نشستم. درد توی سرم و صورتم بدتر از بدنم بود. وقتی نشستم بهم گفت: د حرف بزن دختر. افخمی به واحد قول داده ازت حرف بکشه. حتما هم در ازاش از واحد یه چیزی میخواد که اینقدر حرف کشیدن از تو براش مهمه. معلوم نیست بعد از صبحونه بخواد چه بلایی سرت بیاره. حرف بزن و خودت رو خلاص کن... با نا امیدی بهش نگاه کردم. اشکام دوباره سرازیر شده بودن. ترس اینکه چه بلاهای دیگه ای بخواد سرم بیاره همه تنم رو می لرزوند...
موقع صبحونه خوردن با چنان کینه و خشمی بهم نگاه می کرد که هر لحظه ترسم بیشتر میشد. نذاشت به من صبحونه بدن. گرچه با این درد دهن و فکم چیزی نمی تونستم بخورم. در حین صبحونه خوردن شروع کرد به تهدید کردن من که میخواد بلای بدتر از کتک خوردن سر من بیاره. همینطور داشت حرف می زد که یک صدای آشنا از دم در اومد... هم افخمی و هم اونای دیگه چهره شون عوض شد. سرم رو چرخوندم و دیدم که آذر دم دره. چند ثانیه ای به من نگاه کرد و حرکت کرد به سمت افخمی...
افخمی اومد حرف بزنه که آذر یک مشت محکم گذاشت تو چونه اش. اومد بازم یه چیزی بگه که بازم بعدی رو زد. همینجور زد و بعدش از موهاش گرفت. جوری عصبانی و وحشی شده بود که هیچ کس جرات نکرد بره افخمی رو ازش جدا کنه. از موهای وِز وِزیش گرفت و کشیدش توی راهرو بازداشتگاه. نعره ها و جیغ های افخمی همه رو جمع کرد... متوجه نازی شدم که اومد بالا سرم و کمک کرد که بلند شم. تو اون ازدحام سعی داشت من رو به اتاق خودشون ببره. دیدم که آذر موهای افخمی رو گرفته و همینطور میزنه. تو حین زدن هی بهش میگه اون تیغی که دستته رو بده. افخمی گریه کنان تیغ رو از جیب شلوارش در آورد و داد به آذر... باورم نمیشد این آذر باشه که تا این حد عصبانی و وحشی شده. تیغ رو گذاشت بیخ گلوی افخمی. اکثرا از ترس و استرس صحنه ای که می دیدن دستشون رو گرفتن جلوی دهنشون... نازی با ترس و استرس گفت: وای خدا مرگم بده. آذر داره چیکار میکنه؟! آذر همچنان تیغ رو روی گلوی افخمی نگه داشته بود و گفت: گفتی آدم کشتی و ترسی از کشتن یکی دیگه نداری. آره؟ اینو دقیقا گفتی؟ بهشون نگفتی که چطور داری سگ دو می زنی که خودت رو تبرئه کنی. بهشون نگفتی که حتی جرات نداری یه سوسک رو بکشی؟ فکر کردی من خرم؟ فکر کردی میذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. اگه تو یه عوضی رو که پول بیشتری بهت نداده رو کشتی ، من پدرم رو کشتم. با چاقو تیکه تیکه اش کردم. سه ماهه دارم اعتراف میکنم اما اون مامور عوضی پرونده ام قبول نمیکنه. اگه تو داری در به در زور میزنی که از اینجا منتقلت کنن به زندان ، من با پای خودم اومدم اینجا. مامور پرونده ام رو مجبور کردم که منو بیاره اینجا. پس اگه تو داری نقش بازی میکنی که چیزی برای از دست دادن نداری اما این منم که واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم. کسی که پدرش رو سلاخی کنه ، بریدن گلوی یه کثافتی مثل تو براش سخت نیست. میفهمی چی میگم یا نه؟؟؟
افخمی که رنگ به چهره نداشت و کاملا خودش رو باخته بود به التماس و غلط کردن افتاد. جوری التماس خواهش می کرد که بعضی ها خنده شون گرفته بود. یه هو با صدای سوت واحد همه سراشون برگشت... آذر افخمی رو ول کرد و رفت سمت واحد و گفت: این همه میگفتی ابهت داری ، این بود؟ که یه تیغ دست این معتادای کثافت بدی که بقیه رو اذیت کنن؟؟؟ این اسمش ابهته؟؟؟ چهره مصمم واحد بعد از دیدن تیغ کمی متعجب شد. با اخم رفت سمت افخمی. افخمی بلند شد و بازم هنوز حرفی نزده با کشیده محکم واحد پخش زمین شد. بعدشم به افخمی گفت: دو روز انفرادی... آذر گفت: یه تیغ دیگه هم دارن و دست اون نوچه معتادشه... واحد جفتشون رو برد به سمت انفرادی. افخمی که مثل بچه ها به گریه افتاده بود، گفت: یه روزی از این کارت پشیمون میشی آذر. برات متاسفم که هنوز نفهمیدی داری سنگ کی رو به سینه میزنی. من هر عوضی ای باشم ، میتونم از چشمای اون سوسولی بخونم که چه شیطون خوش خط و خالیه و چجوری خرتون کرده. یه روزی به این احمقیتت می خندم...
با رفتن واحد که البته آذر رو هم با خودش برد که باهاش حرف بزنه ، جو آروم تر شد. نازی کمک کرد و دراز کشیدم. چشماش موجی از نگرانی و ناراحتی بود. به چشمای نازی خیره شده بودم و از درد زیادی که همه تنم و مخصوصا سرم داشت دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم. نازی جلوم دراز کشید و دقیقا شبیه همون حالتی شدیم که توی انفرادی بودیم... اشک از گوشه چشماش سرازیر شد و گفت: باورم نمیشه کیمیا. این همه مدت آذر بهم گفته بود بیگناه اما شنیدی چی گفت؟ هم قبول کرد که باباش رو کشته و هم اینکه تا حالا داشته اعتراف به قتل پدرش می کرده. اما به من برعکس همه اینا رو گفت... از این حرفش که بیشتر ثابت می کرد که چه دختر ساده دلی هستش لبخند رو لبام نشست. دستم رو به سختی بردم سمت صورتش و گونه هاش رو نوازش کردم و گفتم: همه یه راز های دارن. منم یه دروغ گفتم بهتون. من شوهر ندارم. روزای اول ترسیده بودم و اینجوری گفتم که فکر نکنن من بی صاحابم. اما در اصل من تنها زندگی میکنم... نازی بعد از دیدن لبخند روی لبای داغونم و شنیدن این حرفم اشک هاش رو پاک کرد و گفت: ایولا بابا. اینجوری که خیلی خوبه. آدرس بده بعد از آزاد شدن بیام پیش تو... از لحنش مشخص بود که داره شوخی میکنه. منم به شوخی آدرس رو بهش گفتم. نازی دید که موفق به خندوندن من شده شروع کرد دلقک بازی بیشتر که یکی اومد و بهش گفت: روز نظافته. تو هنوزم مسئول دستشویی هستی. تند باش... نازی بلند شد و گفت: زودی تموم میکنم و بر میگردم... بعد از رفتنش یکی از هم اتاقیا یکمی نون و پنیر برام آورد و گفت: بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری... برام خیلی عجیب بود. تا حالا به قیافه اش دقت نکرده بودم. چقدر فرم صورتش شبیه شیرین بود. چرا هر چیزی تو این خراب شده لعنتی ، باعث میشه من پرت بشم به گذشته...

شش ماه قبل
خیلی وقت بود باشگاه نرفته بودم. مربیم از دیدنم حسابی خوشحال شد. بهش گفتم: چند وقته حسابی تنبل شدم و دارم چاق میشم. دوباره می خوام باهام خصوصی کار کنی. بهم برنامه داد و گفت: اینقدر وسواسی نباش. نترس چاق نشدی. از فردا بیا شروع می کنیم. فقط وقتم پره و نمی تونم مثل سری های قبلی بعد یا قبل از تایم عمومی بهت وقت بدم. مشکلی نیست تو همون وقت عمومی؟؟؟بهش گفتم نه مشکلی نیست. از فردا میام... هر چی به ساناز اصرار کرده بودم که باهام بیاد قبول نکرد و خب باید تنها می رفتم. چند جلسه اول خیلی اذیت شدم و همه عضلاتم گرفته بود. دقیقا مثل بار اولی که شروع کرده بودم... برای باشگاه یه تاپ کوتاه صورتی پر رنگ و یه شلوارک چسب تا زانو تنم می کردم. خیلی جدی فقط تمرکزم روی ورزش بود و با جدیت زیاد ، هر چی مربی می گفت رو انجام می دادم. همیشه بعد از حرکات کششی باید دور باشگاه چند دور می دویدم. مشغول دویدن بودم و حسابی عرق کرده بودم. عضلات پاهام بیشتر از همه جا گرفته بود و دردش اذیتم می کرد. وسط دویدن کم آوردم و وایستادم. دولا شدم و دستهام رو روی زانوهام گذاشتم. دوست داشتم همینجا بشینم و دیگه ادامه ندم. با صدای یکی به خودم اومدم که گفت: خیلی داری به خودت فشار میاری... تو همون حالت سرم رو چرخوندم و چیزی که می دیدم خیلی برام جالب بود...
اینقدر زیبا بود که وایستادم و برای چند لحظه محو تماشاش شدم. موهای بلند و لخت کاملا مشکی که حدودا مثل من دم اسبی بسته بود و از جلو فرق باز کرده بود. صورت بیضی ای که به کشیدگی من نبود اما قطعا خوش فرم تر از صورت من بود. چشم های کاملا مشکی که اونا هم از چشم های قهوه ای من قشنگ تر بود. ابروهای هشتی بلند که حسابی به صورت و چشماش می اومد. بینی ظریف و لبای حدودا کوچیک. رنگ پوستش به سفیدی من نبود و البته سبزه هم نبود. میشه گفت گندمی بود. نکته جالب تر اندامش بود. مثل من یه تاپ کوتاه اما مشکی تنش بود که میشد دید حتی ذره ای شکم و پهلو نداره. یه ساپورت مشکی پاش بود که به خاطر چسب بودن ساپورت میشد فرم زیبای پاهاش رو دید. حدودا هم قد من بود و در کل تو زیبایی از من خیلی سر تر بود...
چهره محشرش کمی نگران شد و گفت: ببخشید قصد فضولی نداشتم. آخه تو این چند جلسه ای که دیدمتون متوجه شدم که خیلی دارین به خودتون فشار میارین. الان هم خب... ببخشید اگه ناراحت تون کردم... بهش گفتم: نه از حرفت ناراحت نشدم. راست میگی خیلی دارم به خودم فشار میارم. باید سبک تر کار کنم تا بدنم عادت کنه... روم رو ازش گرفتم و ملایم تر شروع کردم به دویدن... تو کل مدت ورزش ناخواسته حواسم بهش بود. تمرکزم کلا به هم ریخته بود و حتی یه بار مربی بهم گفت: چته کیمیا ، حواست کجاست...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه غرق در خيانت قسمت ٥ ( پايانى)

ساناز چند روزی بود که طبق معمول خودش رو تلپ خونه من کرده بود. از حموم که برگشتم بهم گفت: چته کیمیا. چرا اینقدر تو فکری؟؟؟ حوله رو دور خودم پیچیده بودم و نشستم روی کاناپه و براش جریان رو تعریف کردم... خنده توام با تعجبی زد و گفت: واقعا کیمیا؟! یعنی یه زن ذهن تو رو اینقدر مشغول کرده. یا نکنه بهش حسودیت شده. یا نکنه... با اخم بهش گفتم: نکنه چی؟؟؟ خنده شیطونی زد و اومد کنارم نشست. حوله رو باز کرد و دستش رو گذاشت روی کُسم. یه چنگ آروم به کُسم زد و گفت: نکنه ازش خوشت اومده یا عاشقش شدی. از اون عشق در یک نگاه ها.. دستش رو پس زدم و از جام بلند شدم. بهش گفتم: به جای چرت گفتن برو یکمی میوه بشور..

موقع لباس پوشیدن بازم رفتم توی فکر. تو این مدت که با بابک بودم مرد های زیادی رو تجربه کرده بودم و زن های زیادی رو هم دیده بودم. متوجه شده بودم که مردها سلیقه های متفاوت و گاها جالبی دارن. اگه مثلا مردی رو می دیدم و حس می کردم که از یه زن دیگه خوشش اومده. مطمئن بودم که به خاطر سلیقه شه. نه اینکه اون زن از من سر تر باشه. به عبارتی به چشم خودم هیچ وقت هیچ کسی رو سر تر و زیبا تر از خودم ندیده بودم. حالا علتش اعتماد به نفس بالام بود یا واقعا اینجور بود ، نمی دونم. اما حالا مطمئن بودم که یکی از من خوشگل تر و سر تره. شاید به قول ساناز دارم حسودی می کنم یا شایدم ازش خوشم اومده. اه لعنت به من. چم شده آخه...
تو رخت کن مشعول پوشیدن لباس مخصوص ورزش بودم که با صدای سلامش برگشتم. حسابی تعجب کردم وقتی دیدم که چادری هستش و حسابی هم حجابش رو رعایت کرده. حتی از این چادری ها که زیر چادر اینقدر تابلو لباس می پوشن که از صد تا بی چادری بدترن ، نبود. کاملا پوشیده و محجبه... ایندفعه از محو شدن من خندش گرفت. خودم رو جمع و جور کردم و منم بهش سلام کردم...
بازم توی طول ورزش کردن همه حواسم بهش بود. چند بار با هم چشم تو چشم شدیم که هر بار بهم لبخند می زد. لبخندش مهربون و به شدت به صورتش می اومد. داشتم الپتیکال می رفتم که اونم اومد کنار من و رفت روی تردمیل. بازم عضلاتم درد گرفت و نفس کم آوردم. سرعتم رو کم کردم و متوجه شدم که داره نگام میکنه. خندیدم و گفتم: آره می دونم... قسمتی از موهاش روی صورتش رو گرفته بود. با حرکت سرش که همخوانی خیلی جالبی با موزیک در حال پخش تو سالن داشت ، موهاش رو عقب داد و خندش گرفت... بهش گفتم: تو که خیلی خوبی. برای چی میایی باشگاه؟؟؟ دوباره خندش گرفت و گفت: برای منم بیشتر از اینکه جالب باشه که چرا این همه داری به خودت فشار میاری. این عجیبه که تو هم اصلا نیازی به باشگاه نداری... خندم گرفت و گفتم: پس احتمالا هم دلیل هستیم...
مشغول صحبت با یکی از نمایندگی ها بودم. به شدت اعصابش خورد شد و داشت سرم داد میزد که چرا تامین قطعه نمیشه. صدای منم رفت بالا که بابک اومد و گوشی رو ازم گرفت. با خونسردی و با اون زبون گرم و نرمش طرف رو آروم کرد. گوشی رو گذاشت و گفت: چرا عصبانی شدی؟ تو که به این زنگا عادت داشتی. چت شده؟ نکنه اون دختره حسابی ذهنت رو مشغول کرده... بلند شدم و حرکت کردم به سمت آبدار خونه و با حرص گفتم: بمیره ساناز دهن لق...
ایندفعه موقع لباس عوض کردن روم به در ورودی رختکن بود و منتظر بودم که بیاد. با ورودش و چیزی که می دیدم بازم تعجب کردم... یه دختر بچه که می خورد حدودا سه سالش باشه همراهش بود. اینقدر شبیه خودش بود که لازم نبود ازش بپرسم دختر خودت هست یا نه... بازم زود تر از من سلام کرد و متوجه خط نگاهم به بچه اش شد. بدون اینکه سوالی ازش بپرسم ، گفت: همیشه وقت باشگاه می ذارمش پیش مامانم اما امروز وقت دکتر داشت و مجبور شدم بیارمش... رفتم سمت دخترش و جلوش نیم خیز شدم. لپش رو کشیدم و گفتم: چقدر نازی تو دختر. عین مامانت خوشگلی عروسک. اسمت چیه خانمی؟؟؟ دخترش خجالت کشید و جوابم رو نداد. البته از سرخی صورت مادرش هم مشخص شد به خاطر اینکه به دخترش گفتم مثل مامانت خوشگلی ، اونم کمی خجالت کشیده. بهم گفت: اسمش محدثه است... وایستادم و بهش گفتم: خیلی خوشگله. همیشه سلامت باشه و خوشبخت بشه... ازم تشکر کرد و اومد که مشغول عوض کردن لباسش بشه ، دستم رو دراز کردم و گفتم: اسمم کیمیا ست... انگار که از این حرکتم خوشحال شد. با خوش رویی باهام دست داد و گفت: منم معصومه هستم...
چندین جلسه دیگه گذشت. رابطه من و معصومه هر بار گرمتر و صمیمی تر میشد. همیشه عادت داشتم که بقیه جذب من بشن و همش دور و برم بچرخن. اما حالا احساس می کردم این رابطه کاملا مساویه یا حتی شاید این من باشم که بیشتر جذب معصومه شده باشم...
حسابی با هم مشغول بگو و بخند و هم زمان مشغول خروج از باشگاه بودیم. بابک رو دیدم که اومده دنبالم. با همون ژست همیشگی که یه دستش تو جیبش هست. معصومه که دید من با بابک هستم سریع خنده اش رو متوقف کرد و خیلی جدی با بابک احوال پرسی کرد. از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدم..
- حالا که دیدمش بهت حق میدم..
- خفه شو بابک. اون چرت و پرتایی که ساناز بهت گفته رو از کلت بکن بیرون...
- چرا جبهه گرفتی خوشگلم. خب مگه بده اگه ازش خوشت اومده باشه. تصور اینکه شما دو تا پرنسس با هم...
- بابک میشه راه بیفتی. بس کن خواهشا...
خندش گرفت و حرکت کرد. توی راه ول کن نبود و هی صحبت کرد. از طرفی با حرفاش حسابی ته دلم رو قلقلک می داد و از طرفی به خاطر غرورم نمی خواستم قبول کنم که از کسی خوشم اومده. در ظاهر هی بهش می گفتم بس کن اما ته دلم از حرفاش خوشم اومده بود...
آخر شب در زدن و وقتی باز کردم دیدم که بابک هستش. تنها اومده بود و بهش گفتم چرا با ساناز نیومدی؟ رفت و ولو شد روی کاناپه و گفت: عمدا تنها اومدم. باهات حرف دارم... رفتم و رو به روش نشستم و گفتم: بفرما... پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و گفت: می خوام در مورد هم باشگاهیت حرف بزنم... چشمام رو تنگ کردم و بهش خیره شدم. نا خواسته اخم کردم و گفتم: نخیر. اصلا بهش فکر هم نکن بابک. دیگه هم نمی خوام در موردش حرفی زده بشه... بابک از جاش بلند شد و اومد کنار من نشست. دستام رو گرفتم و وادارم کرد بهش نگاه کنم...
- باور کن به خاطر خودت میگم. تا حالا نشده بود که ببینم از کسی خوشت بیاد. این فرصت رو از دست نده کیمیا. حتی بعد از دیدن اون ملکه زیبا من هم فکرم مشغول شده. تصور دیدن شما دوتا باهم داره دیوونم میکنه. تصور اینکه می تونیم با هم سه تایی باشیم بیشتر دیوونم میکنه...
- نمیشه بابک. این یکی فرق داره. مثل شیرین و مهلا و شمسی نیست. شیرین یه کوه نقطه ضعف داشت و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کردم تور شد. مهلا با اینکه شوهر داشت اما تنش حسابی می خوارید و با چهارتا ترفند وسوسه شد. برای تور کردن شمسی هم مشکل خاصی نبود. کسی که تو پارتی های شبانه بیاد و فقط یه گوشه بشینه. کاری نداشت آخه تور کردنش. دنیای این یکی با همه اونا فرق داره. مگه ندیدیش چقدر محجبه و سر سنگین بود. تازه شوهر و یه دختر سه ساله داره. از فکرش بیا بیرون بابک. اگه بخوام هم شدنی نیست که اصلا نمی خوام...
- آخه برای همینه که میگم بدجور ذهنم رو مشغول کرده. همین غیر قابل دسترس بودنش جذاب ترش میکنه. به حرفام خوب فکر کن کیمیا. لذتی که اون می تونه بهت بده اصلا قابل مقایسه با هیچ کدوم از رابطه های قبلی ای که داشتی نیست...
بابک حدود یه ساعت دیگه همینطور مخ من رو خورد و بلاخره بلند شد که بره. موقع رفتن و دم در بهم گفت: در ضمن فکر نکن چون چادریه و ظاهرش مذهبی ، رسیدن بهش غیر ممکنه. شاید یه مانع به حساب بیاد اما هیچ وقت چادر و ظاهر مذهبی دلیل بر اینکه کسی دلش شیطونی نخواد نمیشه. اتفاقا کافیه وارد خط قرمزای اینجور آدما بشی. میفهمی که چقدر یاغی تر از بقیه هستن...
هر کاری می کردم خوابم نمی برد. اسم شیرین رو آورده بودم و یادش افتادم. خوب یادمه که اصلا امید نداشتم که یه زن بتونه یک زن دیگه رو برای کسی تور کنه. اما خیلی زود موفق شدم شیرین رو شیفته خودم بکنم. خیلی راحت بهم اعتماد کرده بود و همه حرفای دلش رو با خیال راحت ریخت بیرون. همه نقطه ضعف ها و نقطه قوت هاش و علاقه مندی هاش رو فهمیدم. غیر مستقیم از بابک تعریف کردم و ازش یه مرد رویایی تو ذهن شیرین ساختم. مردی که چون ما کارمندش هستیم باهامون صمیمی نمیشه. شیرین اینطوری کاملا تو قلاب بابک افتاده بود. فقط کافی بود بابک با کمک اطلاعات دقیقی که از شیرین بهش داده بودم بره جلو. کاری که بابک توش استاد بود و تو زمان خیلی کم تونست مخ شیرین رو بزنه. بهترین قسمت ماجرا برای من این بود که شیرین هیچ وقت نفهمید نقش من این وسط چیه. علاقه ای به داشتن سکس سه نفره با شیرین نداشتم یا شایدم دلم نمی خواست بفهمه که من برای بابک تورش کردم. فقط مدتی که گذشت متوجه ظاهر افسرده اش شدم. هر چی به بابک گفتم که شیرین چشه. بابک می گفت مشکلی نیست. بی جنبگی خودشه که باعث شده اینجوری بشه. بهش فکر نکن و منم تصمیم دارم باهاش کات کنم. سر حرفش هم بود و با شیرین کات کرد. اما شیرین هر روز افسرده تر میشد و نهایتا دیگه نیومد سر کارش و آخرین باری که از من و ساناز خدافظی کرد، اشک تو چشماش جمع شده بود. خب من هم مثل ساناز گذاشتم رو حساب اینکه جنبه دوستی با بابک رو نداشته...
درد عضلاتم تموم شده بودم و دیگه خیلی راحت ورزش می کردم. بدنم که حس می کردم شل و ول داره میشه دوباره مثل قبل داشت میشد. خب از اونجایی که من سابقه ورزش طولانی مدت داشتم از معصومه قوی تر و آماده تر بودم. دیگه به راحتی حرکات سنگین می کردم و اصلا از دویدن خسته نمی شدم. حسابی مشغول پرس سینه با وزنه سبک بودم. اومد بالا سرم. با تعجب بهم گفت: تو چطوری می تونی این همه سنگین کار کنی؟! میل وزنه رو گذاشتم سر جاش. نشستم و بعد از یه نفس عمیق بهش گفتم: من قبلا خیلی ورزش می کردم. تو همین باشگاه. برای همینه که زودی عادت کردم و آمادگی سابقم رو پیدا کردم. تو هم می تونی. البته عضلاتت یکمی از من ظریف تر و ضعیف تره اما فقط لازمه عادت کنی. مثل من که مربی همش بالا سرم میاد و بهم سر میزنه تایم خصوصی بگیر. این بالا سر اومدنا و تاکید هاش خیلی تاثیر داره... با دقت به حرفام گوش داد و گفت: یعنی قبول میکنه؟؟؟ لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم: چرا قبول نکنه. از خداشم باشه. اون فقط دنبال پول بیشتره. اصلا خودم باهاش حرف می زنم. بهش میگم که با جفتمون هم زمان کار کنه. اینجوری بازم از خداشه... برقی از خوشحالی تو چشماش اومد و گفت: خیلی ممنون. لطف میکنی... مربی راحت قبول کرد و قرار شد هم زمان باهامون کار کنه. البته برنامه معصومه رو سبک تر داد و بهش گفت هنوز زوده مثل کیمیا کار کنی...
معصومه توی حرکت شیکم خیلی ضعیف بود. چند جلسه گذشت و خوب که دقت کردم ، دیدم تا مربی هست درست میره اما همینکه میره تنبلی میکنه و درست انجامش نمیده. رفتم کنارش و گفتم: درست برو معصومه. اینجوری فقط داری از خودت بیگاری می کشی و به ستون فقرات و گردنت صدمه می زنی. سعی کرد چند تا صحیح بره اما کلافه شد و ناخواسته باز با دستاش به گردنش برای بالا اومدن فشار وارد می کرد. نشستم و حالت دستاش رو درست کردم. سعی کردم با راهنمایی دقیق تر بهش کمک کنم. دستم رو بردم پشت گردنش و بهش گفتم: نباید با دست به گردنت فشار بیاری برای بالا اومدن. فقط باید لمس کنی و اگه نمی تونی ، دستات رو کنار گوشات بگیر. دست دیگم رو گذاشتم روی شیکمش و ازش خواستم که ادامه بده... اولین بار بود که بدنش رو لمس می کردم. لطافت پوستش بی نظیر بود. دیدن سینه هاش که هم سایز من بودن از این نما و به این نزدیکی ، خیلی لذت بخش بود برام... بلاخره چند تای دیگه رفت و دیگه نمی تونست. دستاش رو از هم باز کرد و نفس زنان گفت: دیگه نمی تونم. خوش بحالت. کاش مثل تو بودم... دستم رو از روی شیکمش برداشتم و گفتم: قرار نیست همه مثل هم باشن. تو اصلا لازم نیست به خودت فشار بیاری. بدنت عالیه معصومه. من اگه یکمی خودم رو ول کنم سریع از فرم خارج میشم اما تو همینطوری خیلی رو فرمی. کاش بهت پیشنهاد کار کردن خصوصی مثل خودم رو نمی دادم و همون قدر سبک که کار می کردی بس بود... یه هو بلند شد و نشست. گفت: وا خاک بر سرم. نگو اینجوری خواهشا. من خودم خواستم. اصلا دوست داشتم با تو باشم... خیره شدم به چشمای به شدت جذابش. اینکه دوست داشتم با تو باشم چه معنی ای می تونست داشته باشه؟ بعد از رضا به خودم قول داده بودم که به هیچ کس هیچ احساسی پیدا نکنم. برای یه لحظه از دست خودم عصبانی شدم و بدون اینکه چیزی بگم از کنارش بلند شدم و رفتم سمت رختکن... با حرص شلوارک و تاپم رو درآوردم و مشغول پوشیدن شلوارم بودم که معصومه از پشت سرم گفت: کیمیا از دست من ناراحت شدی؟؟؟ به خدا منظوری نداشتم... دکمه های شلوارم رو بستم و برگشتم سمتش. بهش گفتم: میشه اینقدر نگران ناراحتی من نباشی. من آدم رکی هستم معصومه. از دست کسی ناراحت بشم سریع و بدون پرده میگم...
- آخه بعد از حرف من یه جوری شدی و بدون اینکه چیزی بگی رفتی...
- من از دست خودم عصبانی شدم نه تو...
- نمی فهمم. یعنی من باعث شدم از دست خودت ناراحت بشی؟؟؟
- آره تو باعث شدی. دقیقا تو باعث شدی...
چهره اش حسابی درهم رفت و گیج شده بود. با ناراحتی گفت: منظورت رو نمی فهمم کیمیا اما من که ازت معذرت خواستم و گفتم که از اون حرفم منظوری نداشتم... بهش جوابی ندادم و تیشرتم رو پوشیدم. قیافش هر لحظه بیشتر ناراحت میشد. طاقت نیاوردم و گفتم: من با اون حرفی که زدی مشکلی ندارم. مشکل من اینه که دیگه طاقت عاشق شدن ندارم. حالا فهمیدی؟؟؟ مانتوم رو تنم کردم و کوله پشتیم رو برداشتم. خاص ترین نگاه ممکن رو بهش کردم که البته ناخواسته بود. از باشگاه زدم بیرون...
هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه بلاخره تکلیف خودم رو با معصومه روشن کردم. با گفتن اون جمله برای همیشه دمش رو میذاره رو کولش و دیگه دور و برم پیداش نمیشه. ناراحت از اینکه دیگه نمی تونم علنی بهش خیره بشم و این یه پایان غیر منتظره و برنامه ریزی نشده بود...
جریان رو برای ساناز تعریف کردم. سرش رو تکون داد و گفت: خسته نباشی. ریدی خانم خانما. با اون مشخصاتی که تو از اون زنیکه مذهبی گفتی ، دقیقا ریدی. یه کاره بهش گفتی عاشقش شدی؟؟؟ خوبه همونجا جرت نداد و سلیطه بازی در نیاورد. قیافه بابک دیدنیه اگه بفهمه اینجور بی گدار به آب زدی و قناری رو پروندیش...
دو جلسه باشگاه نرفتم و همش تو فکر بودم. بابک بر خلاف تصورم هیچی بهم نگفت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. فقط وقتی که بعد از بستن شرکت من رو کوله به دست دید که میخوام برم باشگاه ، لبخند مخصوص خودش رو زد اما هیچی نگفت... می خواستم بهش بگم رو یخ بخندی که ترجیح دادم هیچی نگم. ازشون خدافظی کردم و رفتم به سمت باشگاه...
لباس عوض کردم و وارد سالن شدم. خبری از معصومه نبود. مربی ازم پرسید که کجا بودی و یه جوری جوابش رو دادم که بیشتر گیر نده... داشتم شنا می رفتم که صدای معصومه به گوشم خورد که گفت: سلام... حوصله اینکه الان شروع کنه بهم تیکه انداختن و بگه: واقعا که. خجالت بکش و برات متاسفم که از یه دوستی ساده اینجوری برداشت کردی و غیره رو نداشتم. از جام بلند شدم و بدون اینکه بهش چیزی بگم شروع کردم نرمش دادن شونه هام. چند دقیقه کنارم وایستاده بود و گفت: یعنی جواب سلام منم نمیدی؟؟؟ خیلی سرد بهش گفتم: خب علیک سلام... زیر چشمی دیدم که لبخند زد و گفت: بهم کمک میکنی شیکم برم؟؟؟ استوپ شدم و سرم رو سمتش چرخوندم. از این حرف و خواسته اش شوکه شده بودم. می تونستم برق تو چشماش رو ببینم. این برق برای چشم های یک آدم عصبانی یا ناراحت نبود... به حالت دفعه قبل کمک کردم که شیکم بره. همچنان تو شوک و تعجب بودم که گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟؟؟
- چجوری دارم نگاه می کنم مگه؟؟
- نمی دونم اما یه جوریه. مثل سری های قبلی نیست..
دیگه طاقت نیاوردم. سرم رو تکون دادم و خندم گرفت. دیگه لازم نبود حرفی در مورد اون روز بزنیم. البته مشخص بود که معصومه اصلا روش نمیشه در مورد اون روز حرف بزنه. ترجیح میده همینجوری خودش رو به اون راه بزنه... برای یه لحظه فکر کردم نکنه این زنه خودش این کاره است من سر کارم اما از اونجایی که خودم ختم روزگار بودم باورم نمیشد که این همه عمیق یکی بتونه فیلم بازی کنه. معصومه برای من تبدیل به دو تا علامت سوال و تعجب بزرگ شده بود...
سه ماه از دوستیمون گذشت. خیلی مختصر از شرایط زندگی همدیگه برای هم گفته بودیم. نکته جالب اینکه بعد از شنیدن طلاق من مثل اکثر آدمای دیگه نگفت متاسفه. حتی گفت: چه تصمیم خوبی گرفتی که با آدمی که دیگه دوسش نداری قطع رابطه کردی و برای همیشه ازش جدا شدی...
جفتمون لباسمون رو عوض کرده بودیم. بهش گفتم چرا معطلی بیا بریم دیگه. با سرش به دو تا دختر دیگه که داشتن لباس عوض می کردن اشاره کرد و گفت: یه لحظه صبر کن... وقتی که رفتن دستش رو برد توی کوله پشتیش و یه کادو بیرون آورد. دادش به من و گفت: این برای تو هستش. امیدوارم خوشت بیاد... شوکه شدم و با تعجب بهش گفتم: آخه عزیزم به چه مناسبتی؟؟؟ لبخند زد و گفت: مناسبت لازم نبود. دوست داشتم برات کادو بخرم... حسابی غافلگیر شده بودم و رفتم سمتش و بغلش کردم. نمی دونستم چی باید بگم...
جلوی بابک و ساناز کادوم رو باز کردم که دیدم یه گردنبنده. مونده بودم که طلا سفیده یا نقره است. یه برگه کوچیک داخل جعبه اش بود و نوشته بود. کیمیای عزیزم این گردنبد نقره است و امیدوارم ازش خوشت اومده باشه. ببخشید که نتونستم طلا برات بگیرم. گرچه ارزش تو بیشتر از طلاست... ساناز زد زیر خنده و گفت: عجب عاشق و معشوقی. حسودیم شد... بهش گفتم: خفه شو ساناز. به اندازه کافی گیج شدم خودم... بابک گردنبند رو از دست ساناز گرفت و مشغول نگاه کردنش شد. تو همون حالت گفت: اتفاقا من اصلا گیج نشدم. این کادو کاملا طبیعیه... با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: منظورت چیه؟؟؟
- کیمیا تا حالا دقت کردی لحظاتی که خیلی سرحال و رو فرمی چقدر خوش اخلاق و جذاب و خواستنی میشی؟؟؟ تو فقط کافیه از یه چیزی خوشت بیاد. با سلول به سلول بدنت سمتش میری و بهش انرژی میدی. اینکه معصومه از تو خوشش اومده اصلا چیز عجیبی نیست. اتفاقا خیلی دیر تر از اونی که فکر می کردم واکنش نشون داده. میشه حدس زد این مدتی که باهاش دوست بودی چقدر بهش محبت کردی و توجه کردی. اونم تو که فقط لازمه از یکی خوشت بیاد. کیه که بتونه جلوی این همه توجه و محبت مقاومت کنه؟؟؟
داشتم حرفای بابک رو آنالیز می کردم که ساناز گفت: منم موافقم. درسته که اکثر مواقع موجود خودخواه و اَنی هستی اما وقتایی که توجه میکنی. مثل جادوگرا آدم رو به خودت جذب میکنی. خیلی خوب این کار رو بلدی. اینقدر که معتاد اون لحظاتت شدم و به خاطر همین مواقعی که گه هستی رو تحمل میکنم. حالا ببین تو این سه ماه یه سره و بی وقفه داری به اون زنه محبت و توجه میکنی. دیوار هم اگه بود بلاخره واکنش نشون میداد...
اگه حالت عادی بودم این حرفای ساناز رو بی جواب نمی ذاشتم اما حسابی رفتم تو فکر. با یاد آوری و مرور این چند مدت متوجه شدم که دقیقا دارن درست میگن...
از باشگاه خارج شدیم و قبل از اینکه از معصومه خدافظی کنم بهش گفتم: وقت داری با هم بریم کافی شاپ... یه نگاه به گوشیش کرد که ساعت رو چک کنه. کمی مکث کرد و گفت: به مادرم میگم باشگاه بیشتر طول کشیده. بریم... هوا حسابی تاریک شده بود و سوار تاکسی شدیم. شروع کرد از شیطون بازی های دخترش برام تعریف کردن. یه خانم دیگه هم سوار شد و ما به هم فشرده تر شدیم. سرامون به سمت هم بود و داشتم بهش گوش می دادم. دستم رو بردم و گذاشتم رو رون پاش. هیچ عکس العملی نشون نداد و همچنان مشغول صحبتش بود. یه چنگ ملایم به رون پاش زدم اما همچنان انگار نه انگار. قیافه خودم تغییر کرده بود اما معصومه کاملا خودش رو به اون راه زده بود... توی کافی شاپ سر یه میز دو نفره نشسته بودیم. بعد از سفارش دادن بدون مقدمه بهش گفتم: چرا هیچی نگفتی؟؟؟ با تعجب گفت: یعنی چی هیچی نگفتم؟؟؟ چطور مگه؟؟؟ جدی شدم و بهش گفتم: توی تاکسی باهات ور رفتم اما هیچی بهم نگفتی. خودت رو زدی به اون راه. چرا؟؟؟ لپاش از خجالت سرخ شد و حتی حس کردم توانایی نگاه کردن مستقیم به من بعد از این سوالم رو نداره...
لحنم رو کمی ملایم تر کردم و گفتم: چرا حرف دلت رو نمی زنی معصومه؟؟؟ خجالت نکش. راحت باش. حداقل به من بگو دقیقا چی در مورد من تو دلت می گذره... انگار که تحت فشار باشه و حتی نفس کشیدن هم براش سخت باشه. به سختی و بعد از چند دقیقه به خودش مسلط شد و گفت: ما داریم گناه می کنیم. خودم هم می دونم. اما نمی تونم جلوش رو بگیرم...
- یعنی اگه یکی عاشق یکی دیگه بشه گناهه؟؟؟
- نه ، یعنی آره. یعنی اگه همجنس باشن ، آره گناهه...
مونده بودم که چی باید جوابش رو بدم. از طرفی دوست داشتم فحش رو بکشم به هر چی اعتقاد ، مذهب و دینه. بهش بگم آخه این چرت و پرتا چیه میگی. یه مشت آخوند عوضی تو مخت چی کردن آخه. از طرفی دلم نمی اومد با گفتن این حرف به اعتقاداتش و در اصل خودش بی احترامی کنم... سعی کردم تمرکز کنم و بهش گفتم: از نظر من که یه عشق پاک گناه نیست. چرا داری این همه خودت رو عذاب میدی. حداقل حرف بزن و خودت رو سبک کن... آب دهنش رو قورت داد و گفت: منم مثل تو از دست خودم عصبانی بودم یا شایدم هنوزم هستم. منم مثل تو یه بار تجربه عشق رو داشتم که البته فهمیدم یه حس مسخره و واهی بود و اسمش عشق نبود. همیشه فکر می کردم عشق رو با شوهرم شروع کردم و همون شب خواستگاریم عاشقش شدم. اما خیلی زود فهمیدم که با یه مرد خشک و خشن ازدواج کردم. مردی که هیچ عاطفه ای نداره که هیچ تازه به زن به چشم یه کنیز و تو سری خور نگاه میکنه. فقط باید براش بشوری و بپزی و شبا هم... علنی و بارها جلوی خودم گفته که زنا ناقص العقل هستن. زنا اِل هستن ، زنا بِل هستن. از نظر شوهرم زن یه موجودیه که باید صاحاب داشته باشه وگرنه عرضه نگهداری از خودش هم حتی نداره. اوایل که باهاش چند بار به خاطر این اعتقادش بحثم شد ، بهم آیه قرآن و حدیث و این جور چیزا نشون میداد و تفسیر می کرد که اینا ثابت می کنه که ارزش شما نصفه یک مرد هستش. بعد از یه مدت به حرفاش عادت کردم اما رفتارش هر روز غیر قابل تحمل تر میشد و هست البته. طاقت نیاوردم و به پدرم گفتم. اما پدرم نظرش خیلی با شوهرم فرقی نداشت و بهم گفت: برو زندگی تو کن دختر. این بچه بازیا چیه!!! به بابام گفتم که شوهرم بهم توجه نمیکنه. عصبانی شد و گفت: استغفرالله خفه شو دختر. این قرتی بازیا چیه. از این حرفا تو این خونه نداشتیم. برو خدا رو شکر کن شوهرت آدم سالمیه و بالا سر تو و بچه ات هستش. خجالت بکش دختر. از تنها امیدم که پدرم بود نا امید شدم. افکار پدر روحانی من خیلی با شوهرم فرق نداشت. حتی بیشتر که دقت کردم شرایط و جایگاه مادر خودم هم چنان فرقی با من نداشت. این برادرام بودن که محبوب پدر و عزیز خانواده بودن. جایگاه زن تو خانواده همینی بود که شوهرم برام تعیین کرده بود. حتی سعی کردم با به خودم رسیدن بلکه بتونم عوضش کنم. اما کو نگاه؟ کو توجه؟ حتی وقتایی که ناز هم می کردم ، نازم رو نمی خرید. یه بار موقع خواب مثلا اومدم ناز کنم تا با ناز کشی راضیم کنه اما نمی دونی چه برخورد تندی کرد و چقدر بهش برخورد و حدودا به زور...
معصومه دیگه نتونست ادامه بده. بغض کرده بود و حسابی ناراحت بود. حالا فهمیدم محبت ها و توجه های من چرا اینقدر جذبش کرده. من بارها از اندامش و قیافه اش تعریف کرده بودم. حتی چندین بار از منش و شخصیتش تعریف کرده بودم. یکم دیگه با هم صحبت کردیم و سعی کردم آرومش کنم. غیر مستقیم بهش رسوندم که رابطه ما اصلا ایرادی نداره و عذاب وجدان نداشته باشه. جالب اینجا بود که فکر می کرد اون عشق شکست خورده ای که ازش اسم می برم شوهرمه. البته تصمیم نداشتم بهش حقیقت رو بگم...
مثل همیشه برای ساناز همه چی رو تعریف کردم. معتقد بود که ماهی توی توره و گفت: خوش بحال بابک شد. بلاخره به آرزوش می رسه. بدجور تو کف این معصومه خانمه. راستی دیگه کم آوردم. میخوام ببینمش. جور کن ببینمش منم. بهت قول میدم هماهنگ باشم و بیشتر بندازمش توی بغلت. از ساناز قول گرفتم که گند نزنه و قرار شد به بهونه اومدن دنبال من بیاد باشگاه و معصومه رو ببینه...
توی باشگاه به معصومه گفتم که دوستم قراره بیاد دنبالم. از باشگاه که زدیم بیرون ساناز منتظر بود. به گرمی با معصومه احوال پرسی کرد و گفت: واو عجب پرنسس زیبایی. بگو پس کیمیا جون شب و روز از شما حرف می زنه. حالا بهش حق میدم... صورت معصومه از خجالت گل انداخت. به اصرار ساناز معصومه هم سوار ماشین شد و رسوندیمش خونه مادرش که خیلی دور نبود. بعد از خدافظی ساناز ول کن نبود و گفت: بگو پس چرا بابک اینجوری تو کفه...
- بابک داره اشتباه میکنه ساناز. معصومه کمبود سکس و رابطه جنسی نداره. کمبود محبت و توجه داره...
- ای بابا چه فرقی میکنه. شرط می بندم تا الان کلی باهاش لاس زدی و ور رفتی. هیچی هم بهت نگفته...
با معصومه و رو به روی هم مشغول حرکات کششی بودیم. جفتمون تو حالتی بودیم که دولا شده بودیم و سینه ها مون کاملا در معرض دید بود. عمدا و تابلو خط نگاهم به سمت سینه هاش بود. از خط نگاهش فهمیدم که متوجه شده. می خواست یه چیزی بگه اما تردید داشت. بلاخره خودش رو قانع کرد و گفت: کیمیا تو به دوستت از ما چیزی گفتی؟؟؟
- نه . یعنی آره . اما تو خواب انگاری حرف زدم. آخه من تو خواب زیاد حرف می زنم. اینم تقصیر خودته دیگه. می خواستی اینجوری دل منو نبری...
خنده جالبی کرد که میشد فهمید چقدر از حرف من ذوق کرده. فرصت خوبی بود که بهش بگم: جلسه بعدی باشگاه نیاییم... با تعجب گفت: چرا نیاییم؟؟؟ قیافم رو شیطون گرفتم و گفتم: به جاش بریم خونه من... درجا چهره اش مضطرب و نگران شد. استرس توی صورتش اومد. هم زمان بهش چندین پیشنهاد داده بودم. یعنی به شوهرت و خانوادت دروغ بگو. بیا بریم خونه من. پیش من بودن ، اونم تنها چه معنی ای می تونست داشته باشه... وقتی فهمیدم که به شدت با خودش درگیر شد و حتی کمی ترسید ، بهش گفتم: معصومه میشه خواهشا فقط برای دو ساعت برای خودت زندگی کنی؟ میشه اینقدر تردید و استرس نداشته باشی؟ تو هیچ گناهی نکردی. هیچ اشتباهی هم نکردی... تا آخر تایم باشگاه همچنان با خودش درگیر بود. مشخصا داشت همه جوانب این پیشنهاد من رو بررسی می کرد. یا شاید هیچ فکری نمی کرد و فقط استرس داشت... موقع خداحافظی گفت: پس من جلسه بعدی لباس ورزشی نمیارم... لبخند پیروز مندانه ای زدم و گفتم: همینجا هم رو می بینیم...
بابک و ساناز با اشتیاق به حرفای من گوش می دادن. ساناز گفت: پس میاریش خونه و کارش تمومه دیگه؟؟؟ بهش گفتم: نخیر زوده هنوز. اتفاقا نمی خوام کاری باهاش بکنم. می خوام بهم اعتماد کامل کنه... ساناز از اون اخمای توام با لبخند کرد و رو به بابک گفت: خوب شیطونی پرورش دادی. دست شیطون هم از پشت بسته...
معصومه یه دنیا استرس و تردید بود. من اما خونسرد و عادی برخورد کردم. خونه رو حسابی مرتب کرده بودم و یه عطر خوش بو و تحریک کننده توی فضای خونه پخش کرده بودم. وارد خونه شدم و دعوتش کردم که بیاد داخل. با اینکه وارد خونه شده بود اما همچنان نگران بود. ازش خواستم بشینه روی کاناپه تا برم لباس عوض کنم. یه تاپ کشی چسبون زرشکی با ست شلوارک کوتاه تنم کردم. وقتی برگشتم دیدم حتی چادرش هم در نیاورده. بهش گفتم: ای بابا راحت باش. حداقل چادر و مانتو رو در بیار. اینجوری ناراحتم می کنی ها... بلند شد و چادرش و مانتوش رو در آورد. نقطه ضعف اصلی رو گیر آوردم. کافیه بهش بگم من ناراحت میشم. به شدت میشد توی رودروایسی انداختش... ازش کمی پذیرایی کردم و رفتم آلبوم عکس هام رو آوردم. کنارش نشستم و شروع کردم ورق زدن آلبوم و توضیح دادن در مورد عکسا. کم کم یخش باز شد و استرسش کمتر. بیشتر از پدر و مادرم براش گفتم. عکس رامین هم نشونش دادم... به راحتی می تونستم دستم رو بذارم روی پاش یا حتی دستش رو بگیرم اما ترجیح دادم عادی باشم. حدود دو ساعت بود و موقع رفتنش شد. وقتی که رفت از یه چیز مطمئن بودم. اینکه دیگه اون استرس لحظه ورودش به خونه رو نداشت...
دو جلسه بعد هنوز تایم باشگاه به وسط نرسیده بود که بهش گفتم: خسته شدم معصومه. حس ورزش نیست. میخوام برم خونه. تو هم میایی؟؟؟ یه نگاه به ساعت باشگاه انداخت و گفت: باشه بریم... اینبار هم میشد تردید رو توی لحنش دید اما خیلی خفیف تر از سری قبل...
وارد خونه که شدیم بهش گفتم: من برم سریع دوش بگیرم و میام. آخه عادت دارم بعد از باشگاه باید دوش بگیرم و لباس ورزشیم رو بشورم... از حموم که برگشتم بهش گفتم: تو دوش نمی گیری؟؟؟ امروز خیلی عرق کردیا... بازم با تردید نگاهم کرد و گفت: آخه من آخر شبا خونه خودمون دوش می گیرم... با همون حوله ای که دورم پیچیده شده بود رفتم سمتش. دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم: ای بابا خجالت نکش. اینجا راحت باش. بیا برو یه دوش بگیر. خستگیت در بره. آخر شب هم برای اینکه شوهرت شک نکنه برو یه دوش مصلحتی بگیر. تو این یه ساعتی که اینجایی لباس زیرت رو میذارم روی شوفاژ و خشک میشه... وقتی که بردمش سمت حموم مقاومتی نکرد. چادر و مانتوش رو از قبل درآورده بود. یه بلوز و شلوار جین تنش بود. جلوی رختکن حموم وایستاده بودم و بهش گفتم: خب لباساتو در بیار بده من دیگه. اینجا بذاریشون بوی نم می گیره ها... صورتش قرمز شد و شروع کرد لباساش رو درآوردن. اول شلوارش رو درآورد. زل زدم به روناش که یه ذره از من لاغر تر بودن اما بازم گوشتی و خوش فرم بودن. بلوزش رو هم درآورد. حالا با خیال راحت تر اندام لختش رو می دیدم. بعد از گرفتن لباساش بهش گفتم: باورم نمیشه که یه شیکم زاییده باشی معصومه. تو محشری واقعا. خیلی اندامت رو فرمه... برق ذوق رو توی چشماش دیدم. بهش گفتم: شرت و سوتینت هم در بیار. تا دوش بگیری من شستمش و می ذارم تا خشک بشه... بازم خجالت کشید. رفتم نزدیکش. حدودا بهش چسبیده بودم. اینقدر که سینه هام از زیر حوله سینه هاش رو لمس می کرد. دستام رو بردم پشت و گیره سوتینش رو باز کردم. بدنش یه لرزش خفیفی داشت. بهش توجهی نکردم و بعد از درآوردن سوتینش ، دولا شدم و شرتش رو کشیدم پایین. لول شدن شرتش روی این رونای خوشگل منظره جالبی رو درست کرده بود. به همون حالت شرتش رو تا مچ پاهش کشیدم پایین. خودش کمک کرد که کامل درش بیارم. بلند شدم. چهره اش از خجالت ، تحت فشار بود. حالا کاملا لخت و جلوی من وایستاده بود. دو دل بود که دستش رو جلوی سینه هاش و جلوش بگیره یا نه... خندم گرفت و گفتم: حیف تو نیست که جلوت و زیر بغلت رو تیغ میزنی؟؟؟ حوله رو باز کردم و گذاشتمش کنار. بهش گفتم: ببین من چند ساله دارم اپلاسیون می کنم. پوستم لطیف تر شده و دیگه سیاه نمیشه. هم رنگ بقیه جاهامه... علنی بهش رسوندم که منم نگاه کن... بعد از چند دقیقه اومدم بیرون. از حموم که برگشت براش چایی ریختم. بعد از کمی صحبت های عادی و خشک شدن شرت و سوتینش. لباس پوشید و رفت... بازم کاری به کارش نداشتم اما مطمئن بودم که دیگه بهم اعتماد داره و توی خونه من حس امنیت میکنه. این حس امنیت رو فقط یک زن میتونه تشخیص بده. اینکه مطمئن بشی اون کسی که بهش اعتماد کردی فقط برای اندام جنسی تو رو نمی خواد...
برای بابک و ساناز همه چی رو دقیق تعریف کردم. بابک گفت: دیگه وقتشه... ساناز گفت: مگه تو عاشقش نشدی؟ اگه عاشقش شدی که فقط مال خودته. چرا میخوای بابک رو راه بدی؟؟؟ بابک تو جوابش گفت: عاشقش نشده. ازش خوشش اومده. چند بار هم که باهاش عشق بازی کنه ، این حس میپره. این جور احساسات گذراست. تهش من براش می مونم یا اون؟؟؟ اصلا خودت جواب بده کیمیا... تو فکر فرو رفته بودم. رو به بابک گفتم: فکر نکنم راضی بشه با تو سکس کنه بابک. بیخیال شو لطفا... بابک خیلی جدی گفت: مهم نیست راضی بشه یا نه. راش میندازم. تو فقط طبق نقشه ای که من بهت میگم جلو برو...
چند جلسه دیگه باشگاه گذشت. به معصومه گفتم: پس فردا حال داری زودتر بیایی. با هم بریم خرید. میخوام یه شلوار بخرم. بعدش هم میریم خونه من... خیلی راحت قبول کرد...
موقع پرو کردن شلوار همش ازش نظر می خواستم. جوری وانمود کردم که نظر اون برام خیلی مهمه. بعد از خرید شلوار رفتیم خونه. بهش گفتم: من و تو حدودا هم سایزیم. بیا این شلوار رو تو هم بپوش ببینم بهت میاد یا نه. بردمش توی اتاق و شلوار رو بهش دادم تا پاش کنه. ایندفعه زیر مانتوش تاپ تنش بود. وقتی شلوارش رو در آورد. با تعجب رفتم سمتش. انگشتام رو از کنار شرتش بردم داخل و گفتم: به به مبارکه. معصومه خانم اپلاسیون کرده... خجالت کشید و گفت: هنوز سیاهه... انگشتم رو کامل به شیار کُسش کشیدم و گفتم: نگران نباش. باید چند جلسه بگذره. چند تا راه دیگه هم هست بهت میگم. مهم اینه که الان صاف و تمیز شده. اصلا شرتت رو کامل دربیار دقیق ببینم... جلوش زانو زدم و خودم شرتش رو درآوردم. صورتم نزدیک کُسش بود. بازم از خجالت تنفسش نا منظم شده بود. جالب اینجا بود که بوی خوبی هم میداد. لبام رو به آرومی بردم نزدیک کُسش و یه بوسه آروم به سر چوچولش که بیرون زده بود زدم. تنفسش تغییر کرد و نا خواسته دستاش رو گذاشت روی سرم که از خودش جدا کنه. بهش توجهی نکردم و دستام رو بردم و گذاشتم روی کونش. لمس کون خوش فرمش ته دلم رو لرزوند. کشوندمش سمت خودم و زبونم رو کشیدم توی شیار کُسش. هیچی نگفت اما هنوز با دستش سعی داشت من رو جدا کنه. چند قدم رفت عقب که پاهاش به تخت خورد. دستم رو گذاشتم روی شیکمش و هولش دادم روی تخت. بلاخره به حرف اومد و گفت: کیمیا... بازم بهش توجهی نکردم. حالا که خوابیده بود پاهاش رو از هم باز کردم و کُسش بیشتر در دسترس بود. با ریتم تند و سریع شروع کردم چوچولش رو بین لبام گرفتن و بعدش زبونم رو توی کُسش چرخوندن. کم کم تند ترش کردم و از انگشتام هم استفاده کردم. صدای آه و نالش ضعیف بود اما پیچ و تاب خیلی شدیدی به کمرش میداد... بلاخره موفق شدم به ارگاسم برسونمش. رفتم و صورتم و لب و دهنم رو شستم. برگشتم پیشش و شروع کردم به نوازشش. هم زمان تعریف از کُسش و سینه هاش و بدنش. چشماش رو بسته بود. کاملا خودش رو به من سپرده بود. بعد از چند دقیقه تاپ و سوتینش هم درآوردم. خودم هم لخت شدم و حالا جفتمون کاملا لخت و توی بغل همدیگه بودیم. زانوی پام رو گذاشتم روی کُسش و به آرومی و جوری که دردش نیاد دوباره شروع به مالشش کردم. با دستم هم سینه هاش رو چنگ زدم. دوباره موفق شدم تحریکش کنم... حسابی توی فضا بود که با صدای بابک به خودمون اومدیم...
- به به . به به . چشمم روشن کیمیا خانم. همینو کم داشتیم...
چشمای معصومه باز شد و بعد از دیدن بابک به یک صدم ثانیه رنگش عوض شد. قیافش جوری ترسیده بود که گفتم هر لحظه ممکنه سکته کنه. نا خواسته نشست و خودش رو جمع کرد. من سریع رو تختی رو روی جفتمون کشیدم و گفتم: تو اینجا چه غلطی می کنی؟؟؟ چرا بدون اجازه وارد شدی؟؟؟ برو گمشو بیرون... بابک که مثلا خودش رو عصبانی گرفته بود گفت: هنوز مدت صیغه نامه ما تموم نشده. من هنوز شوهرتم. حق دارم بدونم تو چه غلطی می کنی. الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما دو تا رو روشن کنه... تو حین گفتن هم زمان همه لباس های ما رو برداشت. در رو بست و خودش رفت جلوی دراور لباسا وایستاد. معصومه کاملا رفت زیر رو تختی و گریه اش گرفته بود. همه تنش می لرزید... بلند شدم و رفتم سمت بابک. بهش گفتم: دیوونه بازی در نیار بابک. گوشی رو بذار کنار...
- دیگه دیر شده کیمیا خانم. باید به پلیس زنگ بزنم و بگم که چه کثافتکاری ای داری می کنی...
- بابک خواهش میکنم نکن. بس کن بابک...
چندین دقیقه بین من و بابک بحث بود که اینکار رو نکنه. صدای معصومه هم در اومد که با هق هق گریه گفت: تو رو خدا اینکارو نکنین. به جون هر کی دوست دارین اینکارو نکنین. خواهش میکنم ازتون... این کشاکش و بحث ادامه داشت تا اینکه بابک گفت: فقط به یه شرط زنگ نمی زنم. منم حقمه با این خوشگله بخوابم. اینجوری مساوی میشیم... چند تا فحش به بابک دادم و اصلا از خواسته اش کوتاه نیومد. رفتم پیش معصومه. رو تختی رو ازش کنار زدم. همه صورتش خیس اشک بود و داشت دل دل می زد. بهش گفتم: معصومه زمان داره میگذره. این دیوونه است و زنگ میزنه. چاره ای نداریم و باید به خواسته اش تن بدیم. وگرنه آبرومون میره. به شوهرت و خانوادت فکر کن. چاره ای نیست معصومه...
قیافه معصومه هنگ شده بود. تو عمرم ندیده بودم که کسی اینقدر بترسه. بابک ازم خواست که از اتاق برم بیرون... صدای گریه معصومه بالا رفته بود. اما باعث نشد که بابک کار خودش رو نکنه... بعد از بیست دقیقه بابک از اتاق اومد بیرون. سریع خودم رو به معصومه رسوندم که روی تخت خودش رو مچاله کرده بود و مثل ابر بهار گریه می کرد. سعی کردم آرومش کنم و بهش گفتم: معصومه داره دیر میشه. الان مادرت دلواپس میشه و زنگ میزنه. لطفا آروم باش... کمکش کردم و لباساش رو پوشید. چنان توی شوک بود که اصلا نمی فهمید بهش چی میگم. موقع رفتن ، بابک رفت جلوی معصومه و گوشیش رو نشون داد و گفت: ازتون عکس گرفتم. زن صیغه ای من رو بر می زنی. حالا حالا ها باید جواب پس بدی. فهمیدی یا نه؟؟ با دستم بابک رو پس زدم و گفتم: خفه شو بابک. بس کن و برو گورتو گم کن...
بعد از رسوندن معصومه سریع برگشتم خونه. با استرس به بابک گفتم: نکنه همه چی رو به خانوادش بگه؟؟؟ بابک خونسرد بود و گفت: نترس چیزی نمیگه. اگه می خواست اینکارو کنه قبول نمی کرد که بکنمش..
- تو با این کارت خفتش کردی. اینقدر ترسیده بود و توی شوک بود که نمی فهمید داره چیکار میکنه. شاید الان پشیمون بشه و حقیقت رو بگه...
- نترس کیمیا. رحیم و زنش یادت رفته؟؟؟تازه این خودش پاش گیره. چی بگه؟؟؟ بگه من رفته بودم با زن مردم داشتم سکس می کردم که شوهرش رسید؟؟؟ این که بدتره. همجنس بازی و حکمش اعدامه ها. نگران نباش. فقط آماده اش کن برای سری بعد...
معصومه دیر اومد باشگاه و قیافه اش داغون بود.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
صفحه  صفحه 11 از 15:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

رمان شيوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA