انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 12 از 15:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  پسین »

رمان شيوا


مرد

 
ادامه غرق در خيانت قسمت ٥ ( پايانى)

توی رخت کن نگهش داشتم که باهاش حرف بزنم. هنوز توی شوک بود. هنوز میشد فهمید که چقدر ترسیده. خودم رو ناراحت گرفتم و همش به بابک فحش دادم. حتی جوری وانمود کردم که من قربانی اصلی این ماجرام و حالا مجبورم صیغه نامه ام رو با بابک تمدید کنم. خودم رو توی جبهه معصومه قرار دادم. عذاب وجدان اینکه من هم توی دردسر افتادم توی وجودش افتاد. با بغض گفت: حالا چیکار کنیم کیمیا. بدبخت شدیم کیمیا. بیچاره شدیم. دارم دیوونه میشم کیمیا...
سعی کردم آرومش کنم و بهش گفتم: من همه سعی خودم رو می کنم که این جریان رو حلش کنم. برای شروع باید عکسا رو ازش بگیریم. باهاش حرف زدم و یه قولایی ازش گرفتم... کمی امید تو چهره تمام استرسش اومد و گفت: واقعا میتونی عکسا رو ازش بگیری؟؟؟ لبم رو گاز گرفتم و گفتم: آره میشه اما ازم یه چیزی خواسته. یعنی از تو یه چیزی خواسته. میخواد یه بار دیگه باهات باشه و جلوی خودمون عکسا رو پاک میکنه و خلاص... گریه اش در اومد. مشخص بود که از ترس داره سکته می کنه. بهش گفتم: چاره ای نیست معصومه. من به خاطر تو حاضر شدم و بهش تعهد دادم که حالا حالا زن صیغه ایش باشم. اونم بدون هیچ پول و مهریه ای. تو هم خواهشا این یه بار رو تحمل کن. به این فکر کن که اگه پلیس بفهمه ما هم جنس بازی کردیم. بیچاره میشیم معصومه... بلاخره راضیش کردم و قرار شد جلسه بعدی بیاد خونه من...
بابک اومد و ازمون خواست که با چشم بند چشمامون رو ببندیم. فهمیدم که اون دوستای خاصش رو هم دعوت کرده. معصومه از ترس به مرز سکته رسیده بود. چاره ای جز قبول کردن هر کاری که بهش می گفتیم نداشت. من فقط بهش گفتم به این فکر کن که اگه لو بریم چی میشه...
غیر از بابک دو نفر بودن. همون دو نفر همیشگی. من رو که کامل می شناختن. جفتمون رو بردن روی تخت. من بیشتر در نقش تحریک کننده براشون بودم و فقط ساک می زدم. آماده شون می کردم که با لذت بیشتر معصومه رو بکنن. گریه های ریز معصومه تمومی نداشت. اما اینا هم توجهی نکردن. صدای تلمبه زدن های محکم و بی رحمانه شون شدت گریه معصومه رو بیشتر کرد. همیشه برام سوال بود که اینا چی مصرف می کنن یا چیکار می کنن که سکس شون این همه طولانیه. مطمئنم بیشتر از نیم ساعت معصومه رو کردن. حتی متوجه شدم یکیشون آبش رو توی دهن معصومه خالی کرد...
بابک طبق قولش عکسا رو جلوی معصومه پاک کرد. معصومه در حالی که سرش از استرس و ترس به لرزش افتاده بود به سختی لباساش رو پوشید. بدون اینکه چیزی بگه رفت... شب به گوشیم زنگ زد و بدون اینکه حرفی بزنه قطع کرد. چند بار بهش زنگ زدم اما رد تماس داد و نهاتیا گوشیش رو خاموش کرد...
چندین جلسه رفتم باشگاه و خبری از معصومه نبود. شماره تماسی که ازش داشتم هم خاموش بود...
توی شرکت حسابی تو فکر بودم که ساناز گفت: پشیمون نیستی کیمیا؟؟؟ من چشماش رو دیدم که چطوری داشت نگاهت می کرد. اون واقعا دوسِت داشت کیمیا. پشیمون نیستی که به این راحتی پروندیش و از دستش دادی؟؟؟ هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم. بابک موفق شده بود با زبون خرم کنه و به اون چیزی که می خواست رسیده بود. از خودم بدم اومد. بابک راست می گفت: هیچ کس تو این دنیا لیاقت عشق رو نداره. باید معصومه رو برای همیشه فراموش کنم...
چند مدت گذشت. حتی حال و حوصله باشگاه رفتن هم نداشتم. هنوز فکرم مشغول معصومه و کاری که باهاش کرده بودم، بود. به جای باشگاه رفتن دو تا ایستگاه زودتر پیاده میشدم و بقیه مسافت تا شرکت رو قدم می زدم. غرق در افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد. یه شماره ناشاس بود اما جواب دادم. متوجه شدم که بابک هستش...
- کیمیا سرت رو به هیچ سمتی نچرخون و هیچ عکسل العملی نشون نده. خونسرد فقط به حرفای من گوش بده. لحظه ای که پیاده شدی من توی شرکت مهرداد بودم. اومدم صدات کنم که با هم بریم اما متوجه شدم دو تا مامور دنبالت هستن. از اونجایی که کت یکیشون رفت کنار و اسلحه دیده شد متوجه شدم مامور هستن. نمی دونم برای چی دنبالت هستن اما هر چی هست هدفشون تویی. اگه احتمالا گرفتنت هیچی نگو کیمیا. یادت باشه که هیچی نگی. هر جا باشی من پیدات میکنم. سعی کن گوشیت هم سریع یه جایی بندزای. من حواسم هست و برش می دارم...
استرس و ترس همه وجودم رو گرفته بود. جرات اینکه برگردم نداشتم. داشتم سکته می کردم. چشمم به یه بستنی فروشی خورد که جلوش خیلی شلوغ بود. خودم رو زدم توی ازدحام جلوی بستنی فروشی و فرصت خوبی بود که حداقل گوشیم رو بندازم زمین. امیدوار بودم که فقط دارن تعقیبم می کنن. هنوز به شرکت نرسیده بودم که دو طرفم ظاهر شدن. یکیشون خیلی آروم گفت: خانم لطفا با ما بیایین. اگه مقاومت کنین ، مجبور میشیم با دستبند ببریمتون. همکاری کنین لطفا... داشتم سکته می کردم. همراهشون رفتم و درست جلوی شرکت ماشین شون پارک بود. یعنی چند روزه که من رو تحت نظر داشتن و محل کارم رو می دونستن... شیشه های ماشین کاملا دودی بود. چشمام رو بستن و تاکید کردن که فعلا ساکت باشم. متوجه توقف ماشین شدم. دستم رو گرفتن و وارد یه ساختمون شدیم. از پله ها رفتیم بالا. بعد از چند قدم روی یک صندلی نشوندنم... خیلی طول کشید و خبری نبود. هر لحظه ترس و استرسم بیشتر میشد. بلاخره یکی اومد. چشمام رو باز کرد. کمتر از 40 سال سنش می خورد. ته ریش داشت و کت و شلواری بود. ابروهای عبوس و ترسناکی داشت... شروع کرد ازم سوال کردن. از خودم و زندگیم. جزیی ترین موارد رو ازم می پرسید که اصلا نمی فهمیدم منظورش از این سوالا چیه. کلافه و عصبیم کرده بود. چند بار با رو مخ رفتناش اشکم رو در آورد. کم آوردم و بهش گفتم: بس کنین خواهشا. برای چی من رو آوردین اینجا؟ اصلا شما کی هستین؟ چرا باید به سوالای مسخرتون جواب بدم؟؟؟ بهم محل نداد و دوباره شروع کرد سوال کردن. اینقدر پرسید تا رسید به باشگاه... اسم باشگاه رو که آورد دلم ریخت. ضربان قبلم چند برابر شد. خودم متوجه عرق سردی که کردم شدم. هر چی گفت توی باشگاه با کسی دوست بودی یا نه ، من زدم زیرش. از سوالاتش متوجه شدم اطلاعاتش به شدت کمه و حتی مطمئن نیست که من دوست معصومه بودم یا نه. کمی دلم گرم تر شدم و محکم تر بهش گفتم که هیچ دوستی نداشتم... تا شب همینجور من رو سین جین کرد و رو مخم بود. خودش هم حسابی کلافه و عصبی شده بود. بلاخره بلند شد و گفت: می دونم چجوری ازت حرف بکشم. جایی می برمت که جوری ازت حرف بکشن که خودت هم نفهمی... دوباره سوار همون ماشین شدیم و چشمام رو بستن. خیلی طول کشید اما بلاخره ماشین متوقف شد. وارد ساختمون که شدیم چشم بندم رو باز کردن. یه خانم چادری با یه مقنعه سرمه ای جلوم بود...

با صدای آذر از خواب بیدار شدم. بهم کمی آب داد و کمک کرد بلند بشم. بردم دستشویی و صورتم رو شست. به زور بهم چند لقمه غذا داد. فکم و دهنم اینقدر درد می کرد که به سختی خوردم. نازی با آذر قهر کرده بود و باهاش حرف نمی زد...
دو روز گذشت و شرایطم بهتر شد. اما در کل داغون بودم. هیچ امیدی نداشتم. شاید وقتش بود که به اون مامور حقیقت رو بگم. دیگه بیشتر از این نمی تونم همچین شرایط بدی رو تحمل کنم... واحد افخمی و دوستش رو از انفرادی آزاد کرد. همه جمع شده بودن و قیافه داغون افخمی رو می دیدن. واحد یکی دیگه رو مسئول بازداشتگاه کرد. موقعی که افخمی متوجه شد دارم نگاش می کنم با کینه و عصبانیت بهم نگاه کرد. اهمیت ندادم و فقط داشتم به خلاصی از این جهنم فکر می کردم...
شب شد. واحد باز یکی رو برده بود و صدای جیغ و دادش کل بازداشتگاه رو برداشته بود. خوب می دونستم حالم که بهتر بشه ، نوبت منه. تا ازم حرف نکشن ول کن نیستن...
صدای جیغ متوقف شد. واحد از مسئول جدید خواست که بره دختره رو برش گردونه توی بازداشتگاه. نیم ساعت بعد واحد من رو صدا زد. همه تنم لرزید. خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم می خواست پوستم رو بکنه. آذر بهم گفت: نترس. بهش گفتم تا حالت بهتر نشده کاری به کارت نداشته باشه... نازی هم با نگرانی همراهم بلند شد و تا دم در بازداشتگاه باهام اومد. چهره واحد به شدت عبوس و در هم بود. اون دو تا ماموری که همون روز من رو گرفته بودن هم بودن. یکیشون بهم گفت: آزادی. فقط باید با چشم بند از اینجا ببریمت... اومد طرفم که چشم بند رو ببنده. واحد هم کیفم رو که توی یه کمد بزرگ بود ، برداشت و داد بهم. شوکه شدم و حتی فکر کردم نکنه این بازی جدیده. اما چاره ای جز قبول کردن حرفشون نبود. سوار همون ماشین شدم. توی شهرک غرب و اطراف خونه پیادم کردن. باورم نمیشد که آزاد شدم. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. سریع خودم رو به خونه رسوندم... وارد خونه که شدم بابک و ساناز منتظرم بودن. ساناز بعد از دیدن قیافه ام دستاش رو گذاشت روی دهنش. بابک رو که دیدم بغضم ترکید. رفتم توی بغلش و زار زار گریه کردم. بابک آرومم کرد و نشوندم. ساناز برام آب قند آورد. خیلی ناراحت بود و حالا که با چشم خودش دید چه بلایی سرم اومده ، حتی میشد ترس رو توی چشماش دید. بابک به حرف اومد و گفت: خیلی طول کشید تا پیدات کنیم. متاسفانه جایی برده بودنت که اصلا فکرش رو نمی کردیم. یعنی اگه می دونستیم زودتر آزادت می کردیم. به هر حال پیدات کردیم. می دونم به حرفم گوش دادی و هیچی نگفتی اما برای اطمینان دوست دارم از دهن خودت هم بشنوم. بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: هیچی نگفتم. حتی به بقیه زندانی ها هم هیچی نگفتم... بابک خوشحال شد و گوشی به دست رفت توی اتاق. ساناز اومد کنارم و گفت: پاشو لباساتو عوض کن کیمیا. باید دوش بگیری و استراحت کنی. این چند روز پیشت می مونم و بهت می رسم تا جون بگیری... وقتی دید خط نگاهم به سمت بابک هستش که توی اتاق و به آرومی داره با گوشی حرف می زنه ، لبخندی زد و گفت: اینم از مزیت های اون دوستای کله گنده و خاص. بابک خیلی این مدت به خاطرت ناراحت بود. همش در تماس بود تا اینکه پیدات کرد...


چند هفته گذشت. حال و روزم بهتر شد. البته فقط از نظر جسمی. ذهنم به شدت درگیر اتفاقای اخیر بود. هر شب کابوس می دیدیم. تمرکزم و آرامش ذهنیم رو از دست دادم. بعضی از روزا اصلا حال ندارم سر کار برم. گذشته و کل زندگیم مثل فیلم همش توی سرم تکرار میشه...
با سر درد از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم به بابک زنگ بزنم و برام وقت دکتر بگیره. شاید با قرص بهتر بشم. رفتم سمت گوشیم که زنگ خونه رو زدن. در و که باز کردم هنگ شدم. باورم نمیشد که نازی جلوم وایستاده. آره خود نازیه اما دور یکی از چشماش و لبش کبود شده...
- سلام. ببخشید بی خبر اومدم. شماره تماس ازت نداشتم...
- کی آزاد شدی دختر؟؟؟ واقعا شوکه شدم از دیدنت...
- هفته پیش آزاد شدم. هیچ مدرکی ازم نداشتن. رفتم خونه مون که بابام فکر کرده بود فرار کردم. این بادمجونی هم که پای چشمم کاشته جایزه از زندان آزاد شدنمه. منم راستکی فرار کردم. به هیچ کس نگفتم که اومدم اینجا...
- ای وای ببخشید. حالا بیا تو. حواسم نیست اصلا...
وارد خونه شد و سرش به سمت اطراف چرخید. از نگاه کردنش به خونه و دکور و وسایل مشخص بود کمتر اینطور خونه ها رو دیده یا شایدم اصلا ندیده. از صدای شیکمش فهمیدم صبحونه نخورده. روی میز آشپزخونه وسایل صبحونه رو آماده کردم. از نوع خوردنش مشخص شد خیلی هم گشنش بوده...
کلا بیخیال دکتر رفتن شدم و به بابک زنگ زدم و گفتم: مهمون دارم و سر کار نمیام. نازی شروع کرد حرف زدن و از اتفاقای بعد از رفتن من گفتن. از آذر گفت که تا لحظه آخر باهاش قهر بوده. مثل من باورش نمیشد که چطور یه آدم می تونه پدر خودش رو بکشه. دیدم خسته است. هدایتش کردم توی اتاق خواب و بهش گفتم برو توی تخت بخواب. خجالت می کشید اما بهش اصرار کردم. هنوز سرش رو روی بالشت نذاشته خوابش برد...
رفتم توی حال و روی کاناپه نشستم. دستام رو کردم توی موهام. تو این شرایط همین رو کم داشتم. کاش بهش آدرس نمی دادم. حالا چطوری از شرش خلاص بشم. حسابی تو فکر بودم که در زدن. بابک بود و چهرش کمی نگران. سریع گفت: کیه مهمونت؟؟؟ بهش گفتم: نترس بابا. کَس خاصی نیست. یه دختره است که توی بازداشتگاه باهاش آشنا شدم. اتفاقی آدرسم رو بهش داده بودم. یه کاره بعد از آزادیش پاشده اومده اینجا... بابک به آرومی در اتاق رو باز کرد و نازی رو دید. برگشت توی هال و شروع کرد در موردش پرسیدن. خلاصه وار جریان زندگیش و علت دستگیر شدنش رو تعریف کردم. بابک که نگران این بود که نکنه باز اون ماموره اومده سر وقتم ، نفس راحتی کشید. ازم خدافظی کرد و رفت...


دو روز گذشت و مونده بودم نازی رو چیکارش کنم. توی شرکت رفتم توی دفتر بابک و گفتم: این دختره رو چجوری دست به سرش کنم بره پی کارش؟؟؟ بابک انگار که منتظر این سوال من بود ، سریع گفت: چرا بخوای بره؟ کاری به کارت نداره که... از این حرفش عصبانی شدم. اینقدر عصبانی شدم که صدام رفت بالا...
- بس کن بابک. بس کن خواهشا. این کثافت کاری رو تمومش کن. اون همه کثافتکاری کم بود؟ جریان معصومه کم بود؟ اون عوضی ای که منو گرفت قطعا به معصومه ربط داره. من دیگه نیستم...
- صداتو بیار پایین کیمیا. الان تازه یادت اومده که کثافتکاری بوده؟؟؟ این دختره فرق داره با معصومه. فقط کافیه مواد بذاری جلوش و خلاص. بقیه اش با من. باید یه جور لطف دوستام که آزادت کردن رو جبران کنم یا نه...
دوباره صدام رفت بالا. داشتم به بابک دری بری می گفتم که اومد و محکم زد تو گوشم. ساناز وارد دفتر شد و با تعجب گفت: چه خبرتونه. صداتون میاد... بابک بهش گفت: باهاش صحبت کن که آدم باشه. وگرنه اون روی سگ من بالا میاد... بابک از دفتر زد بیرون. ساناز من رو نشوند روی مبل. دستمال کاغذی برداشت. مشغول پاک کردن اشکام شد و گفت: با بابک در نیفت لطفا. هر چی میگه گوش کن...
- غلط کرده که هر چی میگه. من همین امروز از این خراب شده میرم...
- کیمیا تو از هیچی خبر نداری. لطفا باهاش سر شاخ نشو. اون تا نخواد تو نمی تونی ازش جدا بشی...
- مثلا میخواد چه گهی بخوره؟ اصلا میرم تو روش تا ببینم چه گهی میخواد بخوره...
با عصبانیت بلند شدم که برم اما ساناز مچ دستم رو گرفت و گفت: میشه دست از این همه احمق بودن برداری. بشین سر جات کیمیا. فکر کردی بابک فکر روزایی که بخوای جفتک بندازی رو نکرده؟؟؟ تو بهترین جندش هستی کیمیا. پولی که از طریق تو به دست آورده اینقدر هست که حالا حالاها ولت نکنه...
اینقدر جمله ساناز شوکه کننده بود که فکر کردم دارم اشتباه می شنوم و ازش پرسیدم: ت ت تو چ چ چی گفتی؟؟؟
- آره درست شنیدی. تو چطور نفمیدی که اینجا یه شرکت ورشکسته است. دخلش با خرجش نمی خونه. بابک زورکی سر پا نگهش داشته. درآمد اصلی بابک از طریق جاکشیه. جور کردن زنا و دخترای خوشگل برای پولدارا یا کله گنده ها. تو مفت و مجانی باهاش همه جا رفتی و تو پارتی ها با هر کسی که خواست خوابیدی. تازه از طریق تو چند تا جنده دیگه هم جور کرد. اصلا می دونی سر معصومه چه پولی از اون دو تا گردن کلفت گرفت. اینقدر بود که تا چند روز با دمش گردو می شکست. اینقدر از تو آتو و مدرک داره که جُم بخوری کاری میکنه که برگردی یه جای بدتر از اونجایی که برده بودنت. دوستاش اینقدر نفوذ داشتن که از دل شیر نجاتت دادن. پس اگه بخوان بدتر از اون سرت بیارن ، براشون آب خوردنه...
انگار که همه دنیا روی سرم خراب شد. نفسم بند اومد و حتی گریه هم نمی تونستم بکنم. انگار که تو یه خواب عمیق بودم و حالا بیدار شدم... عصر مثل یک جسد بی روح داشتم از شرکت می اومدم بیرون که بابک دستم رو گرفت. یه بسته گذاشت توی دستم و گفت: فقط اینو یه جور بذار دم دستش. بقیه اش با من... حتی نمی دونستم چه جور موادی بهم داد. ازش گرفتم و جرات اینکه بهش نگاه کنم هم نداشتم...
شب نازی بهم گفت: چرا اینقدر تو فکری کیمیا؟ چیزی شده؟؟؟ موادی که بابک بهم داده بود رو از کیفم درآوردم و گفتم: امروز دو تا دختره که فکر می کردن مامور دنبالشونه این بسته رو انداختن توی شرکت. اوضاع خیلی داغون شده. برای همین رفتم تو فکر... چشمای نازی زوم شد روی بسته ای که توی دستم بود. بلند شدم و جلوی چشماش انداختمش توی سطل آشغال... صبح قبل از رفتن به شرکت سطل آشغال رو چک کردم و خبری از بسته نبود...



پايان داستان از زبان كيميا
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه غرق در خيانت قسمت ٥ ( پايانى)

ادامه داستان از زبان مهدى

بعد از تموم شدن نماز یه عده دور حاج آقا جمع شدن. بعضی هاشون سوال شرعی داشتن و بعضی هاشون هم دنبال استخاره بودن. حاج آقا مثل همیشه با حوصله جواب همه رو داد. دیدنش بهم آرامش می داد. خیلی وقتا حس می کردم که از پدر خودمم بیشتر دوسِش دارم. به اینکه بیام مسجد و بهش اقتدا کنم عادت کرده بودم. بازم مثل همیشه بعد از رفع رجوع کردن ملت سرش رو برگردوند عقب. بهم لبخند زد و گفت: قبول باشه مهدی جان... به احترام سرم رو براش تکون دادم و گفتم: قبول حق باشه حاج آقا...
در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد. رفتم نشستم پشت فرمون و راه افتادم... حاج آقا تو فکر بود و گفت: اتفاقی افتاده مهدی؟؟؟ با معصومه بحثتون شده؟؟؟ نکنه باز همون حرفای قبلی رو میگه؟؟؟
- نه حاج آقا چیزی نشده. نه بحثی و نه دعوایی. راستش منم چند روزه متوجه شدم که حسابی به هم ریخته. ازش چند بار پرسیدم اما به من چیزی نمیگه. حالا بازم سعی میکنم ببینم چشه...
- به نظر من یه بچه دیگه بیارین. معصومه احتمالا دچار روزمرگی شده. مادرش هم گاهی اینجوری میشد. بچه بیاره سرش گرم میشه. ایشالله که یه گل پسر خوشگل بیاره. ما هم بلاخره به لطف خدا از محرومیت یک نوه گل پسر در بیاییم...
- چشم حاج آقا. اتفاقا خودمم بهش فکر کرده بودم. ایشالله که دومی پسر بشه و سربلندتون کنه...
وارد خونه شدیم. معصومه از اتاق اومد بیرون. اینقدر سرد و بی روح با من و پدرش احوال پرسی کرد که باورم نمیشد این معصومه باشه. یه لحظه عصبانی شدم و اومدم بهش یه چیزی بگم اما به حرمت حاج آقا چیزی نگفتم. البته حاج اقا هم از این برخورد معصومه ناراحت شد و گفت: چت شده دخترم؟ چرا اینقدر سرسنگین؟؟؟ معصومه گفت: چیزی نشده بابا. برم براتون چایی بریزم...
طبق معمول حاج آقا و حاج خانم ساعت 11 رفتن که بخوابن. رفتم توی اتاق و دیدم که محدثه روی پای معصومه است و داره می خوابونش. اما فکر و ذهنش اینجا نیست. اینقدر تو فکر بود که نفهمید من وارد اتاق شدم و دارم نگاش می کنم. حسابی رفتم تو فکر. یعنی چش شده آخه؟؟؟ چطور میشه من نفهمم چی تو کلش می گذره؟؟؟ اونم من که از عالم و آدم با خبرم. کسی که کارش همینه...
روزی که اومدم خواستگاری معصومه ، پدرش رو کشیدم کنار و گفتم: حاج آقا شغل واقعی من مامور مخفیه. برای اطلاعات کار میکنم. به همه گفتم که معلم هستم اما اون شغل پوششی منه. وظیفه دونستم و البته از سازمان اجازه گرفتم که به شما حقیقت رو بگم. حالا هم در جریان شغل اصلی دامادتون باشین. البته اگه قابل دونستین. فقط اگه قسمت شد ، اجازه بدین به دخترتون هیچ وقت شغل واقعیم رو نگم... حاج آقا نه تنها ناراحت نشد ، بلکه کلی هم خوشحال شد که دامادش سرباز امام زمانه...
توی شلوغی ها و اغتشاش ها کارم شناسایی مهره های پر دردسر و معرفی شون به سازمان بود. حتی گاهی اگه لازم میشد اجازه دخالت مستقیم و دستگیری داشتم. در کل غیر از حاج آقا هیچ کس از هویت واقعی شغل من با خبر نبود و نیست. از تو ذهن آدما گرایشات مذهبی و سیاسی شون رو تشخیص میدم. کلی مهره شناسایی کردم و تحویل دادم. به کارم اعتقاد دارم و برام مقدسه. اما حالا نمی تونم بفهمم که چی تو سر زن خودم می گذره... سرش توی گوشیش بود و با اوهوم من به خودش اومد. هول شد و سریع گوشی رو گذاشت کنار. خیلی جدی بهش گفتم: معلومه چت شده زن؟؟؟ به جای بازی کردن با گوشی ، حرف بزن و بگو چی شده... با گفتن هیچی نشده سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت. متوجه شدم که حواسش به گوشیشه و بلاخره خاموشش کرد... خیلی عصبانی شدم اما بازم به حرمت حاج آقا ترجیح دادم سکوت کنم. پیش خودم گفتم باید روش زوم کنم و هر طور شده بفهمم چشه...
چند روز گذشت و معصومه بهتر شد. پیش خودم گفتم حتما باز تو فکر همون حرفای مسخره قبلی بوده و خواسته تلافی کنه. انگاری به خودش اومده و فهمیده از این بچه بازیا به جایی نمی رسه. حاج آقا راست میگه و باید یه بچه دیگه بیاریم. سرش که به بچه گرم بشه این قرتی بازیا که همش میگه تو بهم توجه نمیکنی و این حرفا تموم میشه...
یه ماه گذشت. سر کلاس بودم که گوشیم زنگ خورد. وقتی دیدم که حاج آقا ست تعجب کردم. هیچ وقت سر کلاس با من تماس نمی گرفت. باورم نمیشد که حاج آقا داره گریه میکنه. به سختی از توی حرفاش اسم بیمارستان رو متوجه شدم. با نگرانی سریع از کلاس خارج شدم. حاج آقا رو توی بیمارستان دیدم. نای حرف زدن نداشت. حاج خانوم هم اومد و گریه کنان گفت: هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد. رفتم خونه شما که فقط صدای گریه محدثه می اومد. با کمک همسایه ها در رو باز کردم. دیدم دخترم غرق خونه...
نمی فهمیدم که داره چی میگه. صدام نا خواسته رفت بالا و گفتم: یعنی چی غرق خونه؟؟؟!!! چی شده مگه؟؟؟ صدای گریه حاج خانوم رفت بالا و گفت: خودش رگ دستش رو زده...
چشمام سیاهی رفت. همونجا وا رفتم و چنان شوکه شدم که قلبم داشت وای میستاد... با توضیحات دقیق تر دکتر بلاخره باور کردم که معصومه خود کشی کرده. اینقدر خون از دست داده که رفته تو کما. حرف آخر دکتر این بود که باید دعا کنین وارد مرگ مغزی نشه. تا توی کماست امید هست که برگرده اما اینکه کی برگرده معلوم نیست...
تا چند روز توی شوک بودم. حتی سازمان و همکارام هم فهمیدن که زنم خود کشی کرده. باید جواب اونا رو هم میدادم. سعی کردم تمرکز کنم و خوب فکر کنم. علت این خودکشی هر چی که هست مربوط به اون چند روزیه که معصومه به شدت درهم و داغون بود. اشتباه بزرگی کردم که سر سری گرفتم و فکر کردم به خاطر بحث های اخیر داره تلافی میکنه. اما انگار یه مورد دیگه بوده...
توی دفترم داخل سازمان در حال قدم زدن بودم. یه هو یه جرقه تو ذهنم زده شد... سریع رفتم خونه و گوشی معصومه رو چک کردم. هیچ شماره غریبه و مشکوکی توی سابقه تماس ها نبود. خوب فکر کردم و باز برگشتم سازمان. زنگ زدم به داوودی و گفتم: یه کار فوری دارم داوودی. یه شماره بهت میدم و همه سابقه تماس ها و پیام هاشو برام در بیار. فقط سریع که خیلی مهمه...
کمتر از یک ساعت یه پاکت رسید به اتاقم. بازش کردم و با دقت همه تماس های گرفته شده و زده شده به خط معصومه رو چک کردم. همه رو دقیق می شناختم به غیر از یکی... بررسیش کردم و متوجه شدم مربوط به یه خانم هستش. سوابقش رو از هر جا که لازم بود استعلام گرفتم و پاک پاک بود. آدرسش رو گیر آوردم و یکی از مامور های زیر دستم رو گذاشتم که تحت نظرش بگیره. محل کارش و هر جایی که رفت و آمد داشت رو چک کردم. هیچ وجه اشتراکی بین این زن و معصومه نتونستم پیدا کنم. باید رفت و آمد های معصومه رو مرور می کردم. یه هو متوجه شدم که یک جا رو چک نکردم. رفتم باشگاهی که معصومه چند مدت می رفت. خیلی مخالف بودم اما برای اینکه از شر غر زدناش خلاص بشم بهش اجازه داده بودم. بلاخره نقطه اشتراک این زن و معصومه رو پیدا کردم... یه حسی بهم می گفت این زن جواب همه چیزه...
رفتم پیش استادم. کسی که اون باعث ورود من به سازمان شده بود. یکی از معتبر ترین قاضی های دادگستری. خیلی زود فهمید که اتفاقی افتاده. دوست نداشتم جزییات مواردی که فهمیدم رو به سازمان بگم اما برای استادم همه چی رو توضیح دادم. اونم معتقد بود که باید این زن رو جدی گرفت و به احتمال زیاد جواب این معمای مجهول همین زنه... ازم پرسید: مهدی جان چه کمکی از دستم ساخته است؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یه حکم میخوام استاد. میخوام ببرمش توی همون بازداشتگاه... از این درخواستم جا خورد و حسابی رفت توی فکر. بعد از چند دقیقه فکر کردن ، گفت: مهدی جان حتما در جریانی که من جز مخالف های وجود اون بازداشتگاهم. به اندازه کافی جوون های مردم رو به خاطر دلایل بی مورد سیاسی اونجا روونه کردیم و اگه دست من باشه به یک ساعت اونجا رو تخته می کنم. الان شده دست آویز هر کی که نفوذ داره و میخواد پرونده رو به زور حل کنه یا اصلا رسانه ای نکنه و مثل خودت بخواد سر بسته بمونه...
- همه اینا رو می دونم استاد. اما فقط همین یه بار. می ترسم پای آبروم وسط باشه استاد. بذارین از اون طریق حلش کنم. اونجا میشه همه چی رو سربسته نگه داشت. از طرفی اگه این زنیکه به حرف نیومد ، می سپارم اونجا هر طور شده ازش حرف بکشن. ازتون خواهش می کنم استاد. به عنوان آخرین درخواست شاگردتون...
دستی به ریشش کشید و با بی میلی گفت: باشه مهدی. قلبا راضی نیستم اما این باشه جبران همه لطف هایی که به من داشتی. فقط این رو بدون که داری عجله می کنی. اگه تحت هر شرایطی حرف نزنه دستت به هیچ جایی بند نیست و حتی شاید برات دردسر بشه... حکم رو از استاد گرفتم و دیگه وقتش بود که مستقیم با این زنیکه رو به رو بشم...
هر کاری کردم به حرف نیومد. با چک کردن خطش و تماسا و پیاما چیزی دستگیرم نشد. هیچ نقطه ضعفی نداشت و پاک بود. اما می تونستم توی چشماش بخونم که داره دروغ میگه. بردمش به بازداشتگاه. زنگ زدم به خانم واحد. قبلا تجربه کار با هم رو زیاد داشتیم. جرایم سیاسی رو زیاد پیشش برده بودم. می دونستم که چطور بلده از زبونشون حرف بکشه. ازش خواستم که هر طور شده از این زنیکه حرف بکشه و هر چی که می دونه رو از کلش بکشه بیرون...
یک هفته گذشت و همچنان خبری نبود. به نظر واحد این زنه بی عرضه تر از این حرفا ست که بخواد اهل خلاف باشه. مطمئن بودم با معصومه در تماس بوده و کلا زده بود زیرش. همین یعنی یه ریگی به کفششه. اما این مدرک کافی نبود که بخوام به خود کشی معصومه ربطش بدم. خوب می دونستم که اگه نتونم ازش اعتراف بگیرم دیگه دستم به جایی بند نیست. حتی اگه سازمان بفهمه که دارم وقتم رو فقط صرف این مورد می کنم باهام برخورد میکنه. تصمیم گرفتم که برم بازداشتگاه و مستقیم از واحد بخوام هر کاری برای حرف کشیدن ازش لازمه انجام بده. سوار ماشین شدم و به سر کوچه که رسیدم یه ماشین جلوم ترمز کرد. یکی اومد طرفم و گفت: آقا مهدی لطفا پارک کن و همراه ما بیا... تعجب کردم چون خوب می شناختمش. یعنی چه اتفاقی افتاده که همچین مامور مهمی میخواد با من صحبت کنه. اونم خارج از سازمان... سوار ماشین که شدم تعجبم بیشتر شد. ازم خواست که همون جلو بشینم. بعد از نشستن نا خواسته سرم رو برگردوندم عقب. یه سردار سرشناس عقب نشسته بود و یه حاجی کت شلواری که اونم آدم مهمی بود. ماشین حرکت کرد و سردار به حرف اومد...
- همه سابقه تو خوندم پسر جان. مامور وظیفه شناس و خوبی هستی. این حرکت ناشیانه و بچگانه ازت بعید بود...
- کدوم حرکت سردار؟؟؟
- فکر کردی ما حواسمون نیست؟؟؟ وقت سازمان و امکانات سازمان رو صرف موارد شخصی کردی و از روی توهم یک زن رو بدون دلیل و مدرک دستگیر کردی. اونم فرستادی به جایی که ریسکه و برای سازمان آبرو ریزیه. به فکر خودت نیستی ، به فکر اعتبار و آبروی سازمان باش پسر جان. فقط و فقط به خاطر سوابقت ازت می گذریم. اما این یه نقطه تاریک برات به حساب میاد و اگه تکرار بشه شخصا باهات برخورد می کنم...
- آخه سردار شما در جریان نیستین...
- خفه شو بچه. جسارت هم حدی داره. می خوای به جرم سو استفاده از سازمان بدم پوستت رو بکنن؟؟؟ حالا که دارم باهات مدارا میکنم برای من زبون درازی میکنی؟؟؟ جایگاه خودت رو بدون. بهت 2 ساعت فرصت میدم که اون زن رو آزاد کنی. بیشتر از این آبرو و اعتبار سازمان رو به خطر ننداز. اگه بفهمم جاده خاکی زدی خودم شخصا مشکل رو از ریشه حل میکنم و از خودت شروع می کنم...
از ماشین پیاده شدم. سردرگم تر و گیج تر شدم. شبیه آدمای گم شده. باورم نمیشد که تنها مدرکی که می تونست من رو به معمای خودکشی معصومه برسونه داره از دستم در میره... دو دل بودم چیکار کنم که استادم بهم زنگ زد... برام شرح داد که دقیقا با کی طرفم و متوجه کارم شدن. گفت که اگه باهاشون در بیفتم معلوم نیست که چه بلایی سرم بیارن. ازم خواست که سریع برم اون زن رو آزاد کنم و حتی دیگه دور و برش هم نرم...
با نا امیدی زیاد بچه هار رو فرستادم که آزادش کنن. حالا تنها امیدم این بود که معصومه از کما خارج بشه و خودش حقیقت رو بگه...
یک روز گذشت. یه تماس ناشناس داشتم که از طرف سردار بود. بهم گفتن که باید برم و کل سابقه هایی که از اون زن که بازداشتگاه ثبت شده رو پاک کنم. دیگه داشتم از این وضعیت عصبی میشدم. به ناچار رفتم سمت بازداشتگاه. از واحد خواستم که هر جا اسم اون زن هست رو پاک کنه و هیچ ردی ازش اینجا نمونه. دفتر و دستکش رو آورد و مشغول گشتن شد. سرم به شدت درد می کرد. معنی این همه مسخره بازی و حساسیت رو نمی فهمیدم. یعنی از مامورای زیر دست خودم زیر آب من رو زدن؟؟؟ تو فکر بودم که از اتاق کناری صدای مامور کمالی که از بچه های نیروی انتظامی بود رو شناختم. چون صداش بالا رفته بود ، به وضوح شنیده میشد که داره چی میگه...
- خانم وزیری من مطمئنم که شما این قتل رو مرتکب نشدین. من از اون مامور هایی نیستم که فقط دنبال یک مجرم باشم و بعدش هم افتخار کنم که سریع پرونده رو حل کردم. من دنبال حقیقت هستم خانم وزیری. بس کنین این بازی رو. سوابق شما به عنوان یک مددکار اجتماعی روشن و شفافه. جدا از اون شواهد و مدارکی هست که شما خیلی ناشیانه صحنه قتل پدر خودتون رو بازسازی کردین. این اعتراف به وضوح دروغی شما برای من قابل قبول نیست. وجدان من اجازه نمیده که چشمم رو بر روی حقایق ببندم...
صحبت های کمالی برام جالب شد. رفتم اونور که دیدم داره برای یک خانم میانسال اینجوری داد و بیداد میکنه. با بی حوصلگی بهش گفتم: آروم تر کمالی. صدات کل بازداشتگاه رو برداشته... سعی کرد لبخند بزنه و از جاش بلند شد و باهام احوال پرسی کرد و دست داد... واحد اومد و گفت: همه چی پاک سازی شد. دیگه اسمی از این زنیکه کیمیا توی دفاتر بازداشتگاه نیست... سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم. از کمالی هم خدافظی کردم. هنوز دو قدم بر نداشته بودم که کمالی گفت: صبر کن مهدی. پس تو مسئول پرونده اون خانمی که اسمش کیمیاست بودی. این آذر خانم من رو کچل کرد از بس که میخواست علت دستگیر شدن این کیمیا خانم رو بدونه. حالا هم انگاری بدجور جریان امنتیه. اومدی سوابقش رو هم پاک کنی... سرم رو پایین انداختم و گفتم: هر چی بود تموم شده است. دستور دادن هیچ رد و سابقه ای ازش نباشه. از دستم پرید. من دیگه برم... باز دو قدم برداشتم که اون خانم صدام زد و گفت: آقای محترم. خواهشا یک لحظه صبر کنین. ازتون خواهش می کنم صبر کنین... برگشتم و بهش گفتم: برای چی صبر کنم؟ شما در چه جایگاهی هستی که الان به من بگی صبر کنم اصلا؟؟؟
- بله من خودم جایگاه خودم رو میدونم. اینکه من متهم هستم و شما مامور. اما به عنوان یک انسان بهتون گفتم صبر کنین. میخوام ازتون خواهش کنم جرمی که کیمیا به خاطرش اومده بود اینجا رو بهم بگین. خیلی سعی کردم بفهمم اما موفق نشدم. این کنجکاوی من علت داره...
- اولا که هیچ علاقه ای ندارم در این مورد توضیح بدم. دوما تاکید می کنم شما در جایگاهی نیستین که بخوایین از من سوال کنین. لطفا به سوالات و ابهامات مامور کمالی جواب بدین...
- اگه سرنوشت یک دختر جوون براتون مهمه جواب من رو بدین. اگه اون زن آدم خطرناکی باشه الان یک دختر جوون تو خطره...
واحد رو بهم گفت: منظورش یه دختر به اسم نازیه. منم شنیدم که از کیمیا آدرس گرفته بوده و به بعضی ها گفته که میخواد بره پیشش... رفتم توی فکر که اون خانم گفت: اول که وارد بازداشتگاه شد فکر کردم بی گناهه و نیاز به حمایت داره. اما هر بار که باهاش حرف زدم نتونستم بهش اعتماد کنم. جوری خودش رو مبری از هر اتهامی می دونست که برام قابل درک نبود. مگه میشه کسی بیاد اینجا و حداقل ندونه علتش چی بوده. ولو اینکه بی گناه باشه. سعی کردم با نزدیک شدن بهش بفهمم که نشد. مامور کمالی هم لطف کردن اما هیچی نتونستن بفهمن. ازتون خواهش می کنم جرم این زن رو بگین. نازی کم سن و سال و بچه اس. از وقتی فهمیدم که تصمیم داشته بره پیش کیمیا ، دلم به شور افتاده. نازی یه مواد فروش مبتدی بوده که از شانس بدش به یه دختر سپاهی مواد فروخته. اون آقای سپاهی که هم میخواسته نازی رو ادب کنه و هم نمی خواسته کسی بفهمه دختر خودش معتاده ، روونه اینجاش کرده بوده. کثافتای آشغال خودشون مسئول هر چی قاچاق مواد تو این کشوره هستن اما برای خانواده های خودشون رگ غیرت بالا می زنن. حالا هم این دختر به خاطر اعتیادش مجبور به مواد فروشی شده بوده که سر از اینجا در آورد و الانم شاید یه جای بدتر باشه...
صراحت و قاطعیت بیانش حسابی من رو میخکوب کرد. همچنان تو فکر بودم که کمالی گفت: خیلی عجیبه که ازت خواستن سوابقش رو از اینجا پاک کنی. مثل آب خوردن ملت رو میندازن اینجا و عین خیالشون نیست. حالا این زنه کیه که این همه براشون مهمه...
تا چند لحظه قبل فکر می کردم که به خاطر سازمان دارن این همه سخت گیری می کنن. اما با مرور موارد گذشته که چقدر کیس بی گناه به اینجا آوردیم و چه بلاهایی که سرشون نیومد و آب هم از آب تکون نخورد ، به شک افتادم. یعنی چه علتی می تونه داشته باشه که دو تا کله گنده شخصا پیگیر این زن بشن و به بهونه اعتبار سازمان من رو تهدید کنن...
همچنان فکر می کردم و به شدت با خودم درگیر بودم. اون خانم که البته اسمش آذر بود بلند شد و اومد سمت من. تو چشماش موجی از نگرانی بود. بهم گفت: حداقل بگو که از گناهکار بودنش مطمئنی؟؟؟ ازت خواهش میکنم آقا مهدی. بهت نمیگم مامور مهدی. بهت میگم آقا مهدی که این رو بدونی که به عنوان یک انسان ازت دارم درخواست می کنم. مطمئنی به گناهکار بودنش یا نه؟؟؟
غرورم اجازه نمی داد که به یه متهم بخوام جواب بدم. اونم یک زن. اما تو عمرم زنی به این محکمی و مصممی ندیده بودم. صداقت تو چشماش موج میزد و واقعا نگران اون دختر بود. کلافه شده بودم. چشام رو برای چند ثانیه بستم و باز کردم. بهش گفتم: آره مطمئنم. اما از چنگ من درش آوردن. حتی اگه بخوام هم نه برای موردی که به خاطرش گرفته بودمش و نه اون دختری که گفتین ، نمی تونم کاری انجام بدم. دیگه بیشتر از این هم لازم نمی بینم که توضیح بدم. باید برم...
هنوز برنگشته بودم که آذر رو به کمالی گفت: مامور کمالی من به یه شرط حقیقت قتل پدرم رو میگم. اینکه ایشون حقیقت ماجرای کیمیا رو بگه. دیگه این هنر شماست که راضیش کنید...
از این اصرارش خندم گرفت. مونده بودم که الان باید عصبی بشم یا نه. کمالی اومد و بردتم بیرون. شروع کرد به التماس و خواهش که فقط بگم جرم کیمیا چی بوده. بهم گفت: تو رو خدا مهدی. خواهش می کنم فقط یه جمله بگو جرم این زنیکه چی بوده. من این همه مدت خودم رو کشتم نتونستم حقیقت رو از زبون این زن بکشم. این فرصت رو از من نگیر. یه جمله بگو و خلاص...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: فقط به خودش میگم. من میرم اون گوشه و تو سایه می شینم. بفرستش پیشم... تو عمرم همچین وضعیت درمونده ای رو تجربه نکرده بودم. حداقل میشد یه چیزی بهش گفت و پرونده کمالی هم این وسط حل بشه. کمالی ارزشش رو داشت. از معدود مامور های سالم و با وجدان بود...
به آذر اشاره کردم که جلوم بشینه و بهش گفتم: خب بفرما. اگه شما بابای محترمتون رو نکشتین پس کار کی بوده؟؟؟ بهم خیره شده بود. یه نفس عمیق کشید و گفت: شاید پدرم با دستای من کشته نشد اما این حق منه که به عنوان قاتلش اینجا باشم. چون همه این اتفاقا به خاطر اشتباه من بود. روزی که مددکار اجتماعی شدم و سعی کردم با همه وجودم به نوجوون ها و جوون ها کمک کنم. اما با رفتن از اون جهنم و تنها گذاشتن خواهر جوون خودم با اون پدر مست و معتاد بزرگ ترین اشتباه رو مرتکب شدم. به فکر همه بودم اما از خواهر خودم یادم رفت. برادرام هم که قبل تر از من از اون دیوونه خونه فرار کرده بودن. حتی با مرگ مادرم هم به خودم نیومدم. هر بار به خواهرم گفتم که بیا پیش من زندگی کن. تو جوابم می گفت: بابا هیچ کس رو نداره. نمی تونم ولش کنم. حرص می خوردم و با عصبانیت بهش می گفتم که حقته پس همچین موجودی رو تحمل کنی. توی لاک خودم بودم و تازه به خودم افتخار می کردم که چقدر نو جوون و جوون به خاطر من نجات پیدا کردن. نصفه شب بود که در خونه رو زدن. هر کی بود مشخص بود که سراسیمه و ممتد داره در میزنه. پرسیدم کیه که متوجه شدم خواهرمه. وقتی در رو باز کردم و دستای خونیش رو دیدم قلبم وایستاد. گریه کنان تعریف کرد: پدرمون در حالی که مست بوده ، می خواسته بهش تعرض کنه و برای دفاع از خودش چاقو رو فرو کرده توی گلوش. پاهام سست شد و نشستم روی زمین. توی سر خودم زدم و از خودم متنفر شدم. بعد از یک ساعت به خودم اومدم. فکرام رو کردم و تصمیمم رو گرفتم. بهش گفتم تو همینجا باش و هر کسی هم که پرسید بگو از سر شب اینجایی و اینکه من پیش بابا بودم. رفتم خونه و دیدم که چاقو رو فرو کرده توی گلوش و مرده. سعی کردم خودم رو خونی کنم و چاقو رو برداشتم که اثر انگشت من روش بمونه. حتی چند بار فرو کردم توی بدنش که پلیس مطمئن بشه کار منه. بعدش هم زنگ زدم که بیان بگیرن منو...
حرفاش تموم شد. دستاش به لرزش افتاد. بهش گفتم: لازم به این کارا نبود. به راحتی میشد خواهرت رو تبرئه کرد. میشد مست بودن پدرت و اینکه می خواسته بهش تجاوز کنه رو ثابت کرد... بهم پوزخندی زد و گفت: همه اینا رو خودم می دونستم و می دونم. اما آخرش که چی؟ به بعدش فکر کردی؟؟؟ سرنوشت یک دختری که پدرش می خواسته بهش تجاوز کنه و زده پدرش رو کشته. یا به راحتی می گفتن که نکنه مدتهاست که داره بهش تجاوز میکرده. خواهرم تبرئه میشد اما همیشه به چشم یک قاتلی که بهش تجاوز میشده بهش نگاه میشد. میشه یه لحظه سرنوشت و آینده آدمی که این لکه های ننگ رو تا آخر عمرش همراه داره رو تصور کنی؟؟؟ من هیچ مشکلی با مرگ ندارم. این حق منه. حاضرم هزار بار اعدام بشم. حتی از برادرام خواستم که اصلا رضایت ندن و بذارم اعدام بشم. حتی جوری باهاشون برخورد کردم که از من متنفر بشن. من تصمیمم قطعیه و اصلا هم پشیمون نیستم...
با حرفاش چندین و چند برابر من رو درگیر کرد. اینی که جلوی من یک زن نبود. یک شیر مرد به تمام معنا بود. برای چند لحظه هیپنوتیزم نگاهش شدم که گفت: شما نمی خوای بگی؟؟؟ نمی دونم چرا دیگه اون غرور چند لحظه قبل رو نسبت بهش نداشتم. واقعا برام مهم نبود که متهمه و مجرم. خلاصه وار هر چی رو که می دونستم گفتم. دروغی که کیمیا برای ارتباطش با معصومه گفته بود رو هم گفتم. بهش اطمینان دادم که کیمیا یک دروغ گوی بزرگه...
آذر حسابی رفت تو فکر. انگار که نگرانیش و استرسش بیشتر شده بود. بهم گفت: اگه واقعا ریگی به کفش کیمیا باشه باید به اینکه تو رو مجبور کردن بکشی کنار ، شک کنی. با شنیدن حرفات به نظر من هم یه جای کار می لنگه. تا یک اتفاق وحشتناک برای انسان نیفته ، تصمیم به خودکشی نمی گیره. شاید هنوز نشه به طور قطع گفت کیمیا دخیله تو این خودکشی اما دلیل بر این نیست که رهاش کنی...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه غرق در خيانت قسمت ٥ (پايانى)

دیگه از دست من کاری ساخته نیست. شغلم و اعتبارم در خطره...
آذر با تعجب نگاهم کرد. بغض کرد و گفت: برات متاسفم آقا مهدی. یعنی ارزش شغلت و اعتبارت از زنت که شاید یک قربانی بی گناه باشه بیشتره؟؟؟ یعنی الان برات مهم نیست که اگه کیمیا یک خطر باشه ، حتی جون یک دختر 18 ساله در خطره؟؟؟ تو مامور این ملتی یا مامور حفظ مسئولین؟؟؟ تو محافظ مردمی یا محافظ یه مشت گردن کلفت؟؟؟ تو کدومشی مهدی؟؟؟ فکر کنم وقتشه با خودت رو راست باشی. اگه محافظ یه مشت دزد و خائنی به حرفشون گوش بده و بیخیال همه چی شو. خون زنت و سرنوشت اون دختر معصوم به درگ. اما اگه محافظ مردمت هستی به غیرتت گوش بده. به معنای واقعی شغل و اعتبار رو برای خودت معنا کن...
چند دقیقه همینجور به هم خیره شده بودیم. کمالی طاقت نیاورد. اومد سمت ما و گفت: خب نتیجه چی شد؟؟؟ نگاهم به سمت آذر بود و بهش گفتم: این خانم قاتل پدرشه. پرونده اش رو ببند و بیشتر از این خودت رو علاف نکن... کمالی نا امید و در عین حال هاج و واج نگام می کرد. بدون خدافظی ازشون جدا شدم و رفتم...
یک روز تموم فکر کردم. حرف های آذر رو بارها و بارها توی ذهنم تکرار کردم. حتی باعث شد گذشته خودم رو مرور کنم که برای طمع رسیدن به مقام بالاتر چقدر فضولی زندگی مردم رو کرده بودم و خبرچینی شون رو. حالا به راحتی تهدیدم کرده بودن و حتی خون زنم براشون اهمیت نداشت...
تنها رفتم جلوی آپارتمانش. دو روز تموم تحت نظرش داشتم. صبح مطمئن بودم که تنهاست و همینکه از آپارتمان اومد بیرون ، جلوش سبز شدم. از دیدن من شوکه شد و ترسید. قبل از اینکه هر حرفی بزنه بهش گفتم: معصومه خودکشی کرده... قیافه اش وا رفت. چشماش به لرزش افتاد. قبل از اینکه حرفی بزنه بهش گفتم: ازت خواهش می کنم بهم اجازه بده چند دقیقه باهات حرف بزنم. فقط چند دقیقه. نه اسلحه ای همراهمه و نه می خوام دستگیرت کنم. حتی تصمیم ندارم صدات رو هم ضبط کنم. بهم اطمینان کن... موجی از تردید توی چشماش به وجود اومد. با صدای لرزون گفت: اینجا نمیشه صحبت کنیم... سوار ماشینش کردم و بردمش یه جای دنج. از استرس ناخوناش رو توی کف دستاش فشار می داد. نگه داشتم و بهش گفتم: تو چه رابطه ای با اونایی که باعث آزادیت شدن داری؟؟؟ سرش به لرزش افتاد. اشک از چشماش سرازیر شد. توانایی کنترل خودش رو نداشت. گریه اش هر لحظه شدید تر میشد. جعبه دستمال کاغذی رو گذاشتم جلوش و گفتم: به من اطمینان کن کیمیا... گریه اش ملایم تر شده بود و با صدای لرزون گفت: من اونا رو نمی شناسم. هیچ وقت ندیدمشون...
- صداشون رو چی؟ میشناسی؟؟؟ بلاخره نمیشه که هیچی ازشون ندونی...
- نمیدونم. شاید. مطمئن نیستم...
متوجه شدم که ترسش از من نیست. وقتی که اسم اونا رو آوردم اینجوری شد. من عادت داشتم که همیشه یه میکروفن مخفی توی پاشنه کفشم باشه و فقط با یه فشار مخصوص فعال بشه. مکالمه خودم رو با اون کله گنده ها توی ماشین ضبط کرده بودم. گذاشتم برای کیمیا پخش بشه... با دقت گوش داد. یه بار دیگه ازم خواست پخشش کنم. همچنان اشکاش سرازیر بودن و هق هق گریه اش رفت بالا و گفت: آره می شناسم. همیشه بهم چشم بند می زدن. اما صداشون همینه...

حالا استرس و نگرانی به منم حمله کرده بود. بهش گفتم: دقیق تر بگو کیمیا. یعنی چی بهت چشم بند می زدن. دل دل میزد و گریه اش متوقف بشو نبود. تو همون حالت گفت: م م موقعی ک ک که باهام س س سکس م م می کردن ب ب بهم چشم ب ب بند م م می زدن. ه ه همین ک ک کارو هم ب ب با م م معصومه ک ک کردن...
نفسم بند اومد. داشتم خفه میشدم. از ماشین پیاده شدم. دوست داشتم نعره بزنم. بغض گلوم رو خفه کرده بود. دوست داشتم این بغض من رو خفه کنه و خلاص بشم... چند دقیقه گذشت. کیمیا از ماشین پیاده شد. اومد جلوم و گفت: من باعث شدم که معصومه... همینجا منو بکش. انتقامت رو از من بگیر. من لیاقت زنده موندن ندارم. لیاقت هیچی رو ندارم...
سعی کردم به خودم مسلط بشم. با اینکه بغضم رو قورت دادم اما صدام بغض داشت. بهش گفتم: الان وقت حرفای احساسی نیست. اگه واقعا پشیمون هستی ، هنوزم می تونی جبران کنی. معصومه توی کماست و معلوم نیست زنده بمونه یا نه. اما اگه برات مهمه و پشیمونی راه برای جبرانش هست. باید دست اون عوضیا رو رو کنیم. تو خودت یه قربانی ای... بعد از کلمه آخرم چشماش عصبانی شد. کلا قیافش تغییر کرد و با عصبانیت گفت: به من نگو قربانی. من من من یه یه یه عوضی کاملم. ه ه هر کاری کردم با اراده خودم بوده. هر کثافت کاری کردم با اراده خودم بوده. من رو با معصومه مقایسه نکن. اگه میخوای انتقام خونش رو بگیری. همینجا من و بکشن و خلاص. خودت خوب می دونی اونا اینقدر گنده هستن که هیچ شانسی در برابرشون نداری. تو حتی نتونستی ده روز من رو توی بازداشتگاه نگه داری. بهتر از من می دونی که با چی طرفی... بلاخره میشد دید که داره با صداقت حرف می زنه. سرم داشت می ترکید اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: حداقل به اون دختر رحم کن. همش 18 سالشه. به خودت بیا و سعی کن یک بار هم که شده راه درست رو بری. تو فقط بخواه. من راه رو کردن دست این عوضیا رو بهت میگم. بذار به همه مون کمک کنم کیمیا. حتی خودت...
با نا امیدی و تردید بهم خیره شده بود. چند دقیقه طول کشید تا بلاخره گفت: چیکار باید بکنم؟؟؟ انگار که انرژی دوباره گرفته باشم. نشوندمش توی ماشین و ازش خواستم با جزییات و دقیق همه چی رو تعریف کنه. همه اسامی و همه مکان هایی که بلده. متوجه شدم که رابط همه این حلقه ها شخصیه به اسم بابک. البته می شناختمش و توی تحقیقاتی که در مورد کیمیا کرده بودم می دونستم که صاحب کارشه...
بعد از تموم شدن حرفاش ، چند دقیقه ای فکر کردم و شروع کردم جزییات کارایی که باید بکنه رو توضیح دادن. دوربین های ریز مخفی رو بهش دادم و کار گذاشتنشون رو یادش دادم. میکروفن ریزی که باید توی گوشی بابک می ذاشت رو بهش دادم. چند تا میکروفن ریز دیگه که بهش گفتم یکیش رو توی کیفت مخفی کن و یکیش رو توی کیف ساناز. هر جایی که حس کردی امکانش هست صحبت مهمی بشه کار بذار. همه اینا رو تحت نظر دارم و ضبط میشه...
وقتی که مطمئن شدم کار گذاشتن دوربین ها و میکروفن ها رو یاد گرفته ، برش گردوندم سمت خونه اش. برای اطمینان بهش گفتم: بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم. وقتی خوب ازشون مدرک جمع کردم میام و می برمت یه جای امن. بعدش هم می دونم چطوری آبروشون رو ببرم که نفهمن از کجا خوردن و به راحتی بشه پوستشون رو کند...
محدثه من رو که دید از بغل حاج آقا دوید سمت من. با دیدنش دلم خون میشد. خیره شدن به چشماش من رو یاد معصومه می انداخت. یاد روزایی افتادم که بهم می گفت تو بهم توجه نمی کنی. وقتایی که ناز می کرد و دوست داشت نازش رو بخرم اما غرور لعنتیم باعث میشد که این کارا رو زشت بدونم. صورت و چشمای کیمیا جلوی چشمام بود که چطور ترسیده. بهش اعتماد کرده بودم. به کسی که باعث نابودی زنم شده بود اعتماد کرده بودم. چاره ای نداشتم. کیمیا تنها کسی بود که می تونست من رو به اون عوضیا برسونه... چقدر تو این مدت عوض شده بودم...
یک هفته گذشت. طبق پیش بینیم ، بابک با اون عوضیا در تماس بود. جالب اینجا بود که از خط های امنیتی غیر قابل شنود و پیگیری استفاده می کردن. اما خبر نداشتن که توی گوشی بابک میکروفن کار گذاشته شده. کیمیا گاهی وقتا از طریق میکروفن توی کیفش باهام حرف میزد. تو یکی از صحبتاش گفت: دست اونا هنوز به نازی نرسیده. دارم دست به سرشون میکنم. بهشون گفتم هنوز وقتش نیست. نازی باکره است و قیمت بالایی داره. تونستم مخ بابک رو بزنم که عجله نکنه وگرنه نازی میپره. احتمالا چند روز دیگه بیان و با من و ساناز سکس کنن. اگه بیان خونه من ، دوربین آماده اس... صدای نفس کشیدنش پای میکروفن اومد و با کمی مکث گفت: هنوز دقیقا نمی دونم چرا دارم این کارو می کنم. شاید چون ترسیدم و ترجیح دادم به تو اعتماد کنم. شاید چون اینجوری یه ذره جبران خیانتم به معصومه بشه. به هر حال بابک کلی از من مدرک و حتی شاید فیلم داشته باشه. حالا فرقی نمی کنه که تو هم فیلم من رو داشته باشی. فقط امیدوارم بتونی حریفشون بشی...
با اون فیلم بهترین مدرک ممکن رو ازشون جور کردم. همه مدارک رو جمع کردم و گذاشتم داخل یه پاکت و در یک مکان امن که فقط خودم ازش خبر داشتم. وقتش بود که کیمیا و نازی رو به یه مکان امن ببرم و شروع کنم مدارک رو رسانه ای کردن و پخش کردن. نهایتا هم با اعترافات کیمیا تیر خلاص زده میشد...
تصمیم گرفتم که قبل از رفتن پیش کیمیا برم پیش معصومه. ملاقاتش کنم و بهش بگم که دارم انتقامش رو می گیرم. توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم. بعد از پیاده شدن یه آقایی اومد سمت من و گفت: ببخشید آقا آسانسور پارکینگ کدوم طرفه. بهش گفتم: کدوم بخش بیمارستان می خوای بری؟؟؟ هنوز جوابم رو نداده بود که متوجه دستمال جلوی دهنم و بوی تندی که میداد شدم و دیگه هیچی نفهمیدم...
سرگیجه شدیدی داشتم. همه جا رو تار می دیدم. چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام. متوجه شدم که روی یه صندلی آشپزخونه ام و دستام از پشت بسته شده. دهنم هم با نوار چسب بسته بودن. جلوی در حموم بودم. در حموم باز بود. کیمیا رو دیدم که دست و پاش و دهنش بسته شده بود و توی حموم و روی زمین بود... همونی که توی پارکینگ ازم سوال کرد ، اومد بالا سرم و گفت: به هوش اومده... هم سردار و هم اون حاجی که البته جفتشون لباس شخصی داشتن اومدن کنارم. سردار بدون اینکه حرفی بزنه به اون مرده اشاره کرد. مرده که هیکل گنده ای هم داشت بعد از اشاره سردار رفت سمت کیمیا. موهاش رو گرفت و سرش رو فرو کرد توی وان پر از آب حموم. با دست و پاهای بسته تقلا می کرد. عصبی شده بودم و منم داشتم تقلا می کردم. صدای نعره و فریادم خفه بود. معتبر ترین مدرکم رو داشتن از بین می بردن. اینقدر سرش رو توی آب نگه داشت تا اینکه تموم کرد... نمی دونم اشکی که از گوشه چشمم اومد به خاطر کیمیا بود یا خودم...
بعد از کشتن کیمیا اومد طرفم و صندلیم رو چرخوند سمت هال. سردار و حاجی نشستن روی کاناپه. بازم سردار اشاره کرد و اون مرده گوشی رو برداشت و یه تماس گرفت. گفت: دوربین رو بگیر سمتش... بعد از این حرفش گوشی رو نشون من داد. تصویر معصومه بود. مشخص بود این یک تماس تصویریه و یکی بالا سر بدن بی هوش معصومه است... عصبانی شدم و شدت تقلام بیشتر شد. اگه چسب روی دهنم نبود از شدت فشار نعره می زدم... چند دقیقه خونسرد به تقلا زدن من نگاه کردن. درمونده شده بودم و اشکام سرازیر شده بود. تصور اینکه بلایی سر معصومه بیارن من رو دیوونه می کرد... حاجی بلاخره به حرف اومد و گفت: مدارکی که جمع کردی در مقابل جون همسرت...
با نا امیدی نگاش کردم. وقتی مطمئن شدن که دیگه داد و بیداد نمی کنم چسب دهنم رو باز کردن و منتظر جواب من شدن... هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و باورم نمیشد که اینجور رو دستی خورده باشم... حاجی بلند شد و گفت: ما بهت هشدار داده بودیم. بهت گفتیم بیخیال این مورد شو. اما متاسفانه گوش ندادی و برای خودت دردسر درست کردی. به یه جنده بی ارزش اعتماد کردی و فکر کردی ما بوقیم. البته متاسفانه کمی دیر فهمیدیم. اما هنوز دیر نشده و می تونی به خودت و همسرت کمک کنی. مدارک رو بده و جون جفت تون رو نجات بده. همسرت منتقل میشه به بهترین بیمارستان خصوصی و تحت نظر بهترین دکترا قرار می گیره. این آخرین فرصت هستش و انتخابش با خودته...
شکست خورده بودم. تو عمرم همیشه خودم رو یه مرد برنده می دونستم اما حالا چنان غرورم شکسته بود که احساس می کردم که بدبخت ترین مرد دنیام. درمونده ترین و تنها ترین... همه شون منتظر جواب و عکس العمل من بودن. سرم رو به سختی آوردم بالا و به چشمای کثیفشون که برق پیروزی توشون موج میزد خیره شدم. با دهن بسته از بس فریاد زده بودم گلوم درد گرفته بود. با صدای گرفته گفتم: اون دختره هم می خوام. شما که کل ناموس این مملکت تو دست تونه. از این یکی بگذرین. بدینش به من... زدن زیر خنده. با این خنده شون بیشتر و بیشتر غرورم رو له می کردن. حاجی پوزخند زد و گفت: جون زنت و این دختره برای تو. در مقابلش مدارک و متن استعفا نامه. اگه بفهمیم که بازم دم در آوردی ، جلوی چشمت بلایی سر زنت و اون دختره بیاریم که مثل سگ زجه بزنی. البته اگه زنت زنده بمونه. به هر حال بهت تبریک میگم که بلاخره تصمیم درستی گرفتی. برو به همون معلمی برس و دیگه وقت استراحته. به اندازه کافی به کشورت خدمت کردی و بسه دیگه...
جای مدارک رو بهشون گفتم. وقتی که مطمئن شدن از گیر آوردن مدارک من رو آزاد کردن. توی حرفاشون متوجه شدم که قراره جسد کیمیا رو بندازن توی رودخونه...
با سرعت می گازوندم. فقط هر چی زودتر می خواستم به یه جای خلوت و آزاد برسم. نمی دونم چقدر از تهران خارج شدم. به اولین مکان خلوتی که رسیدم ترمز کردم. پیاده شدم و با همه وجودم نعره زدم. له شدگی غرورم رو با همه وجودم حس کردم. از هر چی مرد بودنه متنفر شدم...
چند روز بعد متن استعفام رو روی میز رئیسم گذاشتم. در عین کنجکاوی هیچ سوالی ازم نکرد و بدون مکث استعفام رو پذیرفت. پوزخندی زدم و برای آخرین بار از دفترش و ساختمان سازمان زدم بیرون...


شش ماه بعد
محدثه همه بستنی ای که براش گرفته بودم رو به لباسش مالیده بود و حسابی خودش رو کثیف کرده بود. داشتم بهش غر می زدم و تمیزش می کردم که نازی در ماشین رو باز کرد. بهم سلام کرد و نشست. خیلی سر حال تر از وقتی بود که تحویل کمپ داده بودمش. از کمپ باهام تماس گرفته بودن که بیام دنبالش و دیگه لازم نبود که اینجا باشه. محدثه رو گرفت تو بغلش و شروع کرد قربون صدقه اش رفتن. حرکت که کردم بهم گفت: از معصومه خانم چه خبر؟؟؟
- شرایطش خیلی بهتره. به هر حال از کما در اومدن عوارض خودش رو داره. لکنت زبونش هنوز بهتر نشده اما شرایط جسمیش رو به بهبوده...
- خدا رو شکر. وقتی بهم خبر دادین که از کما خارج شده از خوشحالی کلی جیغ زدم. مسئول کمپ فکر کرد دیوونه شدم...
ماشین رو متوقف کردم. پیاده شدیم و در خونه آذر رو زدم. خودش در رو باز کرد. نازی رو تو بغل گرفت و جفتشون گریه شون گرفت. از نازی جدا شد. محدثه رو بغل کرد و ازمون خواست که بریم داخل. یه خونه قدیمی توی پایین شهر تهران. حال و هوای خودش رو داشت. توی همون بالکن نشستم و گفتم: همینجا خوبه. هوا عالیه... نازی محدثه رو برد توی خونه که باهاش بازی کنه. آذر با یه لیوان چایی اومد پیشم. خودش هم نشست و گفت: نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم...
- کار خاصی نکردم که بخوای تشکر کنی. فقط خودم رو پیدا کردم همین. برادرات وقتی حقیقت رو فهمیدن کاملا نظرشون برگشت. حتی وقتی بهشون گفتم این راز رو باید به گور ببرن هیچ مخالفتی نکردن. راضی کردن کمالی هم برای اینکه قتل رو به اسم تو تموم کنه کاری نداشت. برادرات هم که با وجود دونستن حقیقت اومدن و رضایت دادن. از آخرین اعتبار هام هم استفاده کردم که زودتر آزاد بشی. نازی هم که به پیشنهاد خودت بردم کمپ. الان هم تحویل خودت و حالا می تونی ازش محافظت کنی. البته روی من هم حساب کن. هر کمکی و کاری داشتی من هستم...
- یه دنیا ممنون مهدی جان. تو نازی رو نجات دادی. این خوبی تو بی جواب نموند و معصومه برگشت. حالا فرصت یه شروع دوباره داری. همه مون این فرصت رو داریم...


ازشون خدافظی کردم. حرکت کردم به سمت بیمارستان. فکرم مشغول بود. درسته که در ظاهر همه چی درست شده بود. مثل یه ظرف چینی شکسته شده که قطعات شکسته اش رو با چسب به هم متصل کرده بودن. اما این ظرف دیگه هیچ وقت مثل اولش نمیشه. باید تا آخر عمرش زیر فشار این شکستگی باشه...


باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز گذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور


روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت


ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا می شناسی


قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم


او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم به روی دل او


من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم


در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها
قطره اشکی در آن چشم ها دید


همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری


دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ، صبر کن ، صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت


وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم


پايان
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
↓ Advertisement ↓

 
سلام
شیوای عزیز
داستانت مث اون قبلی هابود خوب وجذاب
۴قسمت اول حرف نداشت
امااین قسمت پایانی نمیدونم چراسیاسی شد
چرارفت پیش مریم وروبروی بچه رضا اون حرفا رو زد
چرا کیمیا نقش اول داستان اینقدر زود تموم کرد
ولی مهدی رومیشددرک کرد
میشد فهمیدکه چه حسی داره
واصلا نمیشه فهمیدکه این داستانه یا واقعیت
بهرحال داستان تموم شد
ومرسی........
     
  

 
امروز تو هر صفحه ای که میری
من قدم ۱۹۵ هیکلم توپ
بدنسازی میرم ......فلانم ۲۲ سانته
دخترهام میگن قدم ۱۷۲ سینه هام۸۵
چشمام عسلی
(نمیدونم اینایی که توخیابون میبینیم کجایی هستن)

بعد هم که میخوان داستان بگن همه تکراری
پیتزا خوردیم
رفتیم هایپر
سان روف روباز کردم
ال ای دی رو روشن کردم
کولر گازی روگذاشتم رواتومات
از دکور خونم تعریف کرد
ویه مشت واژه های مسخره وحال بهم زن
انگار ایناشده براشون عقده

ایناروگفتم که اگه یکی میاد ویه داستان مث همه داستانهای این تایپیک رومینویسه قدر بدونیم

بازهم متشکرم شیوا جان
     
  

 
کابوس شهوانی

هوا خیلی گرمه. وارد خرداد شدیم و سینا هنوز کولر رو راه ننداخته. از بس بهش گفتم و زده به بی خیالی ، خسته شدم. انگار مثل اکثر موقع ها چاره ای نیست و باید به مهدی بگم. تا ظهر صبر کردم که مطمئن بشم گوشی رو جواب میده. با همون تن صدای سرد و بی روح همیشگی جوابم رو داد...
- سلام . خسته نباشی...
- عیلک...
- فریبا خوبه؟؟؟ از کوچولو چه خبر؟؟؟
- خوبن ممنون...
- یه زحمتی برات داشتم...
- بفرما...
- میشه لطفا هر وقت شد بیایی و کولر خونه رو راش بندازی؟؟؟ آخه سینا...
- اوکی عصر میام. خدافظ...
همیشه حس می کنم صحبت کردن با مهدی من رو کوچیک تر میکنه. یه جورایی غیر مستقیم تحقیرم می کنه. مثل خیلی چیزای عجیب دیگه توی دنیا. رفاقت مهدی و سینا اینقدر عجیب و خاص بوده و هست که همچنان توانایی درکش رو ندارم. یه جورایی از بچگی با هم بزرگ شدن. مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن. نقش برادر نداشته هم رو بازی کردن. نمونه دو تا دوست واقعی و تموم نشدنی. هیچ وجه مشترک و تفاهم سلیقه ای با هم ندارن اما برای هم جون میدن. اولین باری که شاهد دعواشون بودم رو هیچ وقت یادم نمیره. ترسیده بودم و شوکه شده بودم. باورم نمی شد که اینجور دارن با هم دعوا می کنن. پیش خودم گفتم این رفاقت همین الان تموم شده. شوک بعدی جایی بهم وارد شد که فردای همون دعوا ، مهدی با یه جعبه شیرینی اومد خونه ما و انگار نه انگار که همین دیروز اینجا جنگ جهانی بوده. بعدها فهمیدم که این دوتا سابقه جنگ و دعوا زیاد دارن. متوجه شدم که اصلا تو هیچ زمینه ای تفاهم سلیقه و تفکر و حتی عقیده ندارن. اما برام سوال بود که دلیل این همه وفاداری چیه پس؟؟؟ دلیل اینکه اینقدر هم رو دوست دارن و ندای کمک هر کدوم که بیاد ، اون یکی سریع خودش رو می رسونه چیه؟؟؟ هیچ وقت موفق نشدم این راز رو کشف کنم. فقط مطمئن بودم و هستم که سینا شاید بدون من بتونه ادامه بده اما بدون مهدی نه. مهدی هم همینطور...
فریبا زن مهدی از یک مزیت بزرگ برخوردار بود و هست. یه موجود کاملا خنثی. حتی توانایی و حوصله یک دقیقه فکر کردن به یک مورد خاص رو نداره. یه زن سرخوش و کاملا مطیع. صد در صد کم توقع. چشمش تو دهن مهدی هستش و هر چی مهدی بگه ، میشه نظر و نهایتا عملش. اما من دقیقا نقطه مخالف فریبا بودم و هستم...
روزی که مهدی مطمئن شد سینا تصمیم داره با من ازدواج کنه اولین اقدامش تهدید و حمله به من بود. از نظر مهدی من مخ سینا رو زده بودم و جادوش کرده بودم. صراحتا ازم خواست پام رو از زندگی سینا بکشم بیرون. خوب یادمه که بهم گفت: اگه واقعا دوسش داری بکش کنار. تو لیاقت سینا رو نداری. تو یه هرجایی هرزه هستی. توبه تو و امثال تو مرگه... فهمیدم که یواشکی نامه من رو به سینا خونده. نامه ای که همه چی رو دقیق براش نوشته بودم. از فاجعه ای که تو ۱۲ سالگی برام اتفاق افتاده بود تا همه کثافت کاری هایی که بعدها با اراده خودم انجامش داده بودم... خیلی وقتا پیش خودم فکر می کنم کاش به حرف مهدی گوش می دادم. اگه واقعا عاشق سینا بودم باید ازش می گذشتم. اما اون روزا واقعا نمی تونستم تشخیص بدم که عاشق سینا شدم یا راه نجات پیدا کردم. یه راه نجاتی که من رو از این جهنم و کثافت می کشه بیرون. کمک میکنه که بلاخره برای اولین بار تو زندگیم شبیه آدما باشم. سینا اولین کسی بود که توی عمرم بهم محبت واقعی و بی منت کرده بود. من محبت و دوست داشته شدن رو برای اولین بار تو چشمای سینا دیدم. اولین کسی که برام ارزش قائل شده بود. من رو یه تیکه گوشت نمی دید. من رو یک بچه هوو که ثمره شهوت و خیانت هستم نمی دید. من رو یک آدم می دید. چطور می تونستم ازش بگذرم؟؟؟ چطور می تونستم این فرصت رو از دست بدم؟؟؟
همه دوستا موقع عروسی رفیق شون خوشحالن. اما مهدی ناراحت بود. داشت عذاب می کشید که عزیز ترین دوستش که لیاقت بهترین و پاک ترین دختر دنیا رو داره ، حالا داره با من عروسی می کنه...
خونه سینا به خاطر تعمیرات حاضر نبود. قرار شد اولین شب عروسی مون رو خونه خواهرش باشیم. خونه رو برامون خالی کرده بودن و خودشون رفتن خونه پدر سینا. آخر شب و بعد از انتهای جشن ، مهدی مارو رسوند خونه خواهر سینا. سوییچ ماشین رو داد به سینا و گفت: این مدت ماشین دست خودت. خوش ندارم اول عروسیت بی وسیله باشی... صداش بغض نداشت اما چنان غمگین و نا امید بود که با همه وجودم حسش کردم. غم توی چشماش و اینکه حتی حس کردم اشک توشون جمع شده رو دقیق یادمه. احساس بدی بهم دست داد و برای یه لحظه ترسیدم. ترسیدم از اینکه این ناراحتی و غم بی دلیل نباشه. از خودم بدم اومد و پیش خودم گفتم: نکنه دارم خودخواهی می کنم و زندگی سینا رو نابود می کنم؟؟؟ دلم برای مهدی سوخت. من مردی رو می دیدم که از ته دلش نگران دوستشه و من رو عامل بدبختی سینا می دونه... سینا مجبورش کرده بود که قسم بخوره. به رفاقت شون قسم بخوره که در مورد من به هیچ کس هیچی نگه. مهدی نهایتا تسلیم خواسته سینا شد اما اون شب بد ترین شب زندگیش بود... بعد از دادن سوییچ بدون اینکه به من نگاه کنه از سینا خدافظی کرد و برگشت و شروع کرد قدم زدن...
همه جور معادله ها و راه کار ها رو برای جلب اعتماد مهدی به کار بستم. حتی مقطعی فکر کردم که نکنه من رو یک مانع می دونه بین خودش و سینا. نکنه من رو عامل از بین رفتن احتمالی این رفاقت می دونه. حتی یادمه مقطعی ازش متنفر شدم و ناخواسته تصمیم به حذفش گرفتم. پیش خودم گفتم من زن سینا هستم و این منم که مهم و تو اولویتم. اما دوستی و وابستگی این دو تا حذف و جدا نشدنی بود. بعد از مدت ها جنگ به این نتیجه رسیدم که مهدی ، مثل سینا جزئی از زندگی منه و باید باهاش کنار بیام. باهام سنگین و سرده اما چاره ای جز پذیرفتنش ندارم. حتی خودم رو دلداری می دادم که مهدی با همه مشکلاتی که با من داره ، بهترین حامی برای سینا ست. که البته این واقعیت داشت و خیالم راحت بود که سینا پشتش به کوه بنده. مهدی بارها چه از نظر مالی و چه مسائل غیر مالی ثابت کرد که بهترین آدم تو زندگی سینا ست. این فکر تنها راه ممکن پذیرفتن و کنار اومدن باهاش بود...
البته خیلی از رفتارا و حرکات من ثابت کرد که مهدی بی دلیل از من بدش نمیاد. از پوشش و نوع لباس پوشیدنام گرفته تا رفتارم و حرکاتم ، مشکلات عصبی و روانیم. از نظر مهدی که افکار مذهبی و سنتی داشت ، من یک نا هنجاری بودم. دخالت نمی کرد اما خوب می دونستم که دل خوشی از ظاهر و رفتار من نداره. حتی من رو عامل اضافه شدن چند تا دوست دیگه به سینا می دونست. دوستایی که به نظر مهدی خوب نبودن. البته زمان ثابت کرد که بی راه نمیگه...
شاید یکی از بزرگ ترین اشتباهات من در مورد مهدی اون شبی بود که بعد از یک دعوای مفصل با سینا ، از خونه زدم بیرون و چون آخر شب بود ، از ترسم رفتم پیش مهدی... اون موقع هنوز مجرد بود و تنهایی زندگی می کرد. از بی کسی رفته بودم پیشش. گریه کنان بهش گفتم که با سینا دعوام شده و قهر کردم. بدون حتی یک کلمه حرف من رو هدایت کرد داخل اتاق و در رو پشت سرم قفل کرد. متوجه شدم که خودش حاضر شد و از خونه زد بیرون‌. فرداش همراه سینا برگشت. از فشار دستشویی ، سریع رفتم دستشویی و وقتی برگشتم ، سینا ازم پرسید: شناسنامه ات کجاست؟؟؟ با تعجب گفتم: شناسنامه من رو می خوای چیکار؟؟؟ مهدی در جواب حرفم گفت: می خواد طلاقت بده... یادم نیست که دقیقا چقدر التماس و خواهش کردم. مثل ابر بهار گریه می کردم و به پای سینا افتاده بودم. چقدر بهش گفتم که غلط کردم و گه خوردم. چقدر رو به مهدی التماس کردم. بهشون یاد آوری کردم که اگه طلاقم بده باید توی خیابون بخوابم و کسی رو ندارم. فقط یادمه که از بس گریه و التماس کردم ، گلوم گرفته بود و نمی تونستم خوب حرف بزنم. سینا ازم تعهد کتبی گرفت که دیگه از خونه فرار نکنم و اگه فرار کنم حق داره که طلاقم بده. همون روز تصمیم گرفتم که اگه تیکه تیکه هم کرد منو ، از خونه فرار نکنم. من از بچگی یاد گرفته بودم که فقط فرار کنم. یه جورایی عادت شده بود برام. وقتش بود درست و حسابی ادب بشم که این عادت رو کنار بذارم...
وقتی مهدی ازدواج کرد فکر کردم که طبق شرایطی که داره رفتارش با من بهتر میشه. فکرم حدودا درست بود. مهدی جلوی فریبا به شدت به من احترام می ذاشت و می ذاره. اما توی خلوت همون آدمیه که از ته دلش ازم متنفره. همون آدمیه که مطمئنه که باید از سینا در برابر من محافظت کنه...


در خونه رو زدن. هنوز عصر نشده بود. نمی تونست مهدی باشه. در و که باز کردم دیدم نسیم هستش. هنوز نیومده شروع کرد غر زدن که چقدر خونه تون گرمه. مثل همیشه خودش رفت تو آشپزخونه و جای پاکت سیگار رو بلد بود. برش داشت و همراه جا سیگاری برگشت تو هال. می دونست من خیلی وقته گذاشتم کنار. از وقتی که متوجه شدم دندونام داره زرد میشه دیگه نکشیده بودم. اما دوست داشتم سیگار باشه تو خونه. پیش خودم فکر می کردم شاید دلم خواست. مخصوصا آخر شبا... نسیم با این حال بهم تعارف زد. بهش گفتم نمی کشم. سیگارش رو روشن کرد و رفت کنار پنجره. از شوهرش ترسی نداشت که جلوش سیگار بکشه. این فرصت که بچه اش رو گذاشته بود مهد کودک اومده بود پیشم سیگار بکشه. دوست نداشت پسرش ببینه که سیگار میکشه... پک عمیقی زد و نگاهش رفت به سمت بیرون. من دراز کشیدم روی کاناپه. سرم درد می کرد. گوشی مو برداشتم و رفتم توی پیامام. هنوز آخرین پیام جواد توی گوشیم بود و چشمم افتاد بهش...


من حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که جواد روی من نظر داشته باشه. سینا به وضوح از نظر عقیده مخالف مهدی بود. اعتقادی به پوشش و حجاب نداشت و نداره. همه دوستاش هم مثل خودش هستن. مهدی یک استثنا ست و سینا هرگز با یک مذهبی نمی تونه دوست بشه. به مهدی چند بار گفتم: اینقدر من رو توی انتخاب دوستای جدید سینا مقصر ندون. سینا خودش اینا رو انتخاب کرده ، چون هم فکر و هم سلیقه اش هستن. خواهشا فکر نکن که من تشویقش کردم به انتخاب اینا... اما مهدی گوشش بدهکار نبود. من رو عامل اصلی تغییرات سینا می دونست. من رو دلیل نگرانی هاش نسبت به سینا می دونست. همچنان از نظر مهدی من یه هرزه بودم و غیر قابل تغییر و حتی غیر قابل کنترل...
من آدمی نبودم که نگاه سنگین یک مرد رو حس نکنم. معنی خاص یک جمله رو نفهمم. متوجه نشم که کسی داره بهم خاص نگاه می کنه یا داره بهم پیغامی رو می رسونه. من تجربه اعتماد کردن و ندیدن روی واقعی یک مرد رو داشتم. تجربه اینکه چطور از طریق اعتماد میشه تا ته دره رفت رو داشتم. فکر می کردم که گرگ بیابون شدم. مطمئن بودم حتی یک پشه نر هم از کنارم رد بشه حسش می کنم. اما زندگی هر بار و به شکل های مختلف بهت ثابت می کنه که چه موجود احمق و ضعیفی هستی. بهت ثابت می کنه که هیچ نجاتی در کار نیست. زندگی نهایتا یک زندانه که فقط گاهی وقتا سلولت رو عوض می کنن... جواد بهم ثابت کرد که من همون آدم سابق هستم. هیچ فرقی نکردم و همون گوسفند همیشگی ام...
بین حمید و علیرضا و مجتبی ، جواد از همه موجه تر بود. مودب تر و حتی مظلوم تر. تنها کسی بود که مورد اعتماد نسبی مهدی بود. مهدی ای که از رفیق بازی های سینا نگران بود اما جواد رو تنها نقطه حدودا مثبت تو جمع دوستاش می دونست. جالب تر اینکه زن جواد هم آدم خاکی و خوبی بود. تمام آیتم های جلب اعتماد و آرامش رو در یک رابطه دوستی داشتن. حد و حدود خودش رو می دونست. نه شوخی بی موردی و نه حتی یک بار نگاه خاصی. همه چی از یک سوال من شروع شد...
از خیابون رد میشدم. دو تا مرد که روی موتور بودن ، کیفم رو از دستم قاپیدن. پول زیادی توش نبود اما کارت ملی و گواهی نامه ام داخل کیف بود و البته موبایلم. همراه سینا رفتیم پاسگاه و اعلام سرقت کردم. مامور داخل پاسگاه بهم گفت: برای گرفتن المثنی مدارک عجله نکنم و صبر کنم...
چند هفته ای گذشت. دوره مهمونی و خونه علیرضا بودیم. صحبت دزدیده شدن کیف و مدارک من شد. بعد از تعریف کردن جریان بهشون گفتم: می خوام اقدام کنم برای المثنی و اگه قرار بود دزدا پیدا بشن تا حالا می شدن... همه موافق بودن و تصمیمم رو تایید کردن. اما جواد گفت: بعضی از دزدا یه ذره وجدان دارن و مدارک رو می اندازن توی صندوق پست. اونجا هم یه پیگیری کن... اون لحظه به حرفش خیلی توجه نکردم و جدی نگرفتمش. اما شب موقع خواب یاد حرفش افتادم. این سوال برام پیش اومد که حالا چجوری پیگیری کنم. از گوشی ساده ای که سینا برام تهیه کرده بود بهش پیام دادم: میشه لطفا بگی که چطوری مدارکم رو توی اداره پست پیگیری کنم؟؟؟
بهم یه آدرس اینترنتی داد که با وارد کردن مشخصاتم میشد فهمید که مدارک من توی صندوق پست انداخته شده یا نه. یه هو یادم اومد که این گوشی من اصلا توی اینترنت نمیره. جواد پیگیر نتیجه شد. بهش گفتم: خودم که گوشی ندارم. فردا با گوشی سینا چک میکنم... اصرار کرد که خودش مشخصاتم رو بگیره و چک کنه. بهم گفت: برادرم توی پست کار میکنه و اگه مدارک در قسمت گم شده بود ، خودم کاراشو می کنم و می گیریم...
دو روز گذشت و حدس جواد درست بود. مدارکم توی قسمت گم شده های پست بود. از طریق برادرش زودتر گرفتم شون. خیلی خوشحال بودم که حداقل مدارکم پیدا شده... اعتمادم به جواد بیشتر شد. از اونجایی که جواد مغازه موبایل فروشی داشت ، به سینا گفتم: هر وقت خواستی برام گوشی بگیری از جواد بگیریم... مثلا می خواستم اینجوری جبران پیدا کردن مدارکم رو کرده باشم. سینا موافقت کرد و از نظر اون هم این پیشنهاد من خوب بود... سینا یه شب ازم خواست که برم مغازه جواد و خودش هم از سر کارش اومد اونجا. جواد حسابی خوشحال شد و کلی گوشی گذاشت جلوم. از ظاهر گوشی های پیشنهادیش متوجه گرون بودنشون شدم. بهش گفتم: نمی خوام برای گوشی خیلی هزینه کنم. لطفا گزینه های ارزون تر پیشنهاد بده... اخم کرد و رو به سینا گفت: این چی داره میگه؟ اولا من کی قیمت دادم و دوما کی پول خواست... یه جوری برخورد کرد و مارو تو رودروایسی انداخت که حتی از حرفم خجالت کشیدم. شروع کرد به توضیح دادن درباره گوشی ها و نهایتا گیر داد که یک گوشی آیفون بردارم. هم واقعا نمی خواستم اینقدر سنگین هزینه گوشی بدم و هم اینکه شرایط مالی سینا جوری نبود که بتونه برام یه گوشی گرون بخره. اما جواد چنان اصرار کرد که جفتمون توی تنگنا گیر کردیم و از رودروایسی ، گوشی رو برداشتیم. در انتها سینا هر کاری کرد پول گوشی رو نگرفت و گفت: سر فرصت باهات حساب می کنم. الان زشته جلوی شیوا ازت پول بگیرم... از حس عذاب وجدانی که برای خرید این گوشی داشتم که بگذریم ، از طرفی خوشحال بودم. کیه که از داشتن همچین گوشی خوب و زیبایی خوشحال نشه...
فرداش با خوشحالی شروع کردم ور رفتن با گوشی. محیطش برام غریب بود. نکته بعدی اینکه اصلا نمی تونستم روش هیچی نصب کنم. زنگ زدم به جواد و مشکل رو گفتم. جواب داد که برم مغازه تا بهم یاد بده و نرم افزارایی که میخوام رو برام نصب کنه...
بهم توضیحات کلی رو در مورد محیط کار با گوشی داد. ساده تر از اونی بود که فکر می کردم. چند تا نرم افزاری که لازم داشتم رو برام نصب کرد. کارش که تموم شد بهش گفتم: همه شماره هام توی سیم کارتم سیو بوده. اما بعد از دزدیدن گوشی ، سیم کارتم رو سوزوندم و سیم کارت جدید گرفتم. اما شماره هام توش نیست. با اینکه اکثرش رو از روی گوشی سینا پیدا کردم اما چند تایی شو سینا هم نداره و لازمشون دارم‌. راهی وجود داره که برشون گردونم؟؟؟ جواد کمی فکر کرد و گفت: شماره های توی سیم کارت که امکانش نیست. فقط یه راه هست. اینکه اگه تو گوشی قبلی جیمیل داشتی ، احتمالش هست شماره هات داخل جیمیل سیو شده باشه...
من احمق بدون حتی ذره ای فکر ، خوشحال شدم و گفتم: آره داشتم. اما کجاش رو باید برم؟؟؟ از خوشحالی من لبخندی زد و گفت: یکمی سخته و بهتره که گوشی رو بذاری پیشم و تا عصر خودم برات میارمش... جیمیل و رمزش رو همراه گوشی بهش دادم. عصر گوشی رو برام آورد و گفت: متاسفانه شماره ها توی جیمیل ثبت نشده بوده. همه سعی خودم رو کردم اما نشد... ازش تشکر کردم و گفتم: من باید معذرت بخوام که مزاحمت شدم. همینقدر که سعی خودتو کردی ممنون. قسمت نبوده که شماره ها برگرده... شبش برای سینا کل جریان رو تعریف کردم...
چند روزی بود که توی شهوانی نرفته بودم. از آخرین داستانم که منتشر شده بود و حسابی از خجالتم در اومده بودن ، دیگه تصمیم گرفته بودم که داستان نذارم . فقط کارم شده بود خوندن داستانای دیگه و نظر دادن در موردشون. البته چند تایی پیام خصوصی که اکثرشون در مورد داستانام و علت رفتنم از شهوانی بود هم داشتم. سعی می کردم جواب همه شون رو بدم. اکثر کسایی که بهم پیغام می دادن رو مدت ها بود که توی شهوانی می شناختم. خیلی کم پیش می اومد نفر جدید بخواد در مورد داستانام باهام حرف بزنه. نفرات جدید معمولا درخواست دوستی می دادن که نخونده پیامشون رو پاک می کردم. البته بین همون طرفدارام هم مواردی پیش می اومد که مستقیم و غیر مستقیم قصد صمیمی تر کردن رابطه رو داشتن یا پیشنهاد گفتگو در یک محیط دیگه. اما من قوانین نا نوشته خودم رو داشتم. سعی می کردم با نهایت احترام برای همه حدود خودم رو مشخص کنم. گرچه بعضی هاشون ناراحت می شدن و حتی یکی دو مورد تبدیل به دشمن شدن... اون شب که رفتم داخل قسمت پیاما ، یک نفر جدید بهم پیام داده بود. در مورد اولین داستانم صحبت کرد و حسابی ازش تعریف کرد. چند تا سوال هم در موردش پرسید. منم مطابق همیشه ازش تشکر کردم و جوابش رو دادم. اینجوری شد که این آدم جدید که خودش رو سهیل معرفی کرده بود به جمع مخاطب های دائمی من پیوست. نکته مثبتش این بود که فقط در مورد داستان باهام حرف می زد. لازم نبود هی بهش "نه" بگم. نه ازم سوال شخصی ای می پرسید و نه عکس می خواست و نه دنبال گسترش رابطه بود. البته مثل سهیل چندین نفر دیگه بودن. سهیل از این نظر که برای امنیت روانی من ارزش قائل بود ، توی ذهنم به جمع اون چند نفر پیوست...
مدتی گذشت و مکاتبات سهیل با من در مورد داستانام هر بار جزیی تر میشد. حتی در مورد صحنه های اروتیک و سکسی ای که توی داستانام نوشته بودم هم ، سوال می کرد. من یک نویسنده داستان اروتیک یا سکسی بودم. کسی که صحنه های سکسی رو با جزییات می نویسه و از واژه هایی مثل کیر ، کون ، کس و ... استفاده می کنه. دلیلی برای خجالت نداره که نخواد سوالای مربوط بهشون رو جواب نده. سعی می کردم سوالاش رو در حدی که قانع بشه جواب بدم...
گذشت تا اینکه یه بار یک سوال خاص و البته کاملا تکراری پرسید...
- اینایی که نوشتی رو خودت هم تجربه کردی؟؟؟
- این سوال رو حدودا هفتاد درصد آدمای اینجا ازم پرسیدن. جواب منم به همه شون ثابت بوده و هست...
- خب جوابت چیه؟؟؟
- داستانای من همه تخیلیه...
- اینو که می دونم. منظور من اینه که صحنه های سکسیش رو تجربه کردی؟؟؟ یا اصلا از زندگی خودت هم الهام گرفتی برای داستانات یا نه؟؟؟
- من دوست ندارم سوال شخصی جواب بدم. هیچ جوابی برای این سوالت ندارم...
- فقط یه آره یا نه بگو. بهت قول میدم دیگه سوالی نپرسم و ادامه اش ندم.‌ اگه ادامه دادم بلاکم کن...
- من جوابی برای سوالت ندارم. لطفا اصرار نکن و هی من رو وادار به "نه" گفتن نکن...
- خواهش میکنم شیوا. فقط یه آره یا نه...
- ببین سهیل. من اگه قرار بود برای مردم از خودم بگم الان اینجا نبودم. توی سایت های چت پلاس بودم و داشتم باهاشون درد و دل می کردم. یا مثلا اگه قرار بود علاقه ای به دیده شدن تصویر خودم داشته باشم ، بازم جام اینجا نبود. یا تو جاهای دیگه عکس خودم رو می ذاشتم یا اصلا برای بستن دهن ملت کلی عکس سرکاری بهشون نشون می دادم. الان هم می تونم بهت هر جواب سر کاری ای بدم. من استاد ساختن داستانم. یه داستان دروغی از خودم می سازم و تحویلت میدم و خلاص. اینکه به تو و همه میگم هیچ جوابی ندارم ، یعنی احترام کامل به شخصیت و شعور تون. اینکه به کسایی که اصرار به دیدن من دارن میگم "نه" ، یعنی احترام به شعورشون. وگرنه در همه حالات میشه دهن طرف رو بست و حتی سر کارش گذاشت. تو هم لطفا دیگه نپرس...
- همه حرفات رو قبول دارم شیوا. اما تو می تونستی راحت بگی نه ، هیچ کدوم از نوشته هام رو تجربه نکردم. همینکه می خوای دروغ نگی و در عین حال حقیقت رو هم نگی ، جواب سوال من رو میده. تو قطعا همه اینا یا قسمتیش رو تجربه کردی...
دیگه حال و حوصله بحث با سهیل رو نداشتم و جوابش رو ندادم. از لیست اعتماد من خارج شد و تصمیم گرفتم از این به بعد جواباش رو سطحی و گذری بدم. البته نکته جالب اینکه دیگه بهم پیام نداد...
یه روز ظهر که تازه از خواب بیدار شده بودم و مثل هر روز بعد از دوش گرفتن ، مشغول خوردن چایی بودم ، برای گوشیم یک اس ام اس اومد. از یک شماره غریبه... "سلام بر بانوی قصه گوی شهوانی"
نفسم بند اومد. دستام جوری شروع به لرزش کردن که لیوان چایی از دستم افتاد. توی دلم خالی شد و چنان موج سنگینی از استرس و ترس بهم حمله کرد که تو عمرم تجربه اش نکرده بودم. همیشه فکر می کردم بد ترین استرس ها رو اون داداش نامردم بهم وارد کرده. بدترین ترس ها رو اون دوست کثافتش بهم تحمیل کرده. حتی اون چند باری که به خاطر نوسانات روانی و اعصابیم ، سینا من رو تهدید به طلاق می کرد اینقدر نترسیده بودم. فکر می کردم تا آخر عمرم دیگه اون احساسات ترسناک و دردناک رو تجربه نمی کنم. اما حالا داشتم سکته می کردم. کل بدنم به لرزه افتاد. از شدت دلشوره و ترس اشکام سرازیر شد. یعنی کیه که شماره من رو داره و خبر داره من نویسنده داستان توی شهوانی هستم؟؟؟ یعنی کیه که من رو شناسایی کرده؟؟؟ حتی جرات اینکه ازش بپرسم تو کی هستی رو هم نداشتم. یک ساعت طول کشید تا به خودم بیام. باید مرور کنم و ببینم توی شهوانی چه سوتی ای دادم که حالا شناسایی شدم. اما مشکل دیگه این بود که سینا امروز زودتر میاد خونه و من رو که ببینه ، درجا می فهمه که یه اتفاقی افتاده. سریع رفتم توی اتاق و حوله رو پرت کردم روی تخت. با دستای لرزون لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. به سینا پیام دادم که میرم پیش نسیم...
رفتم همون پارکی که همیشه تنهایی می اومدم و داخلش قدم می زدم. هر چی فکر کردم و پیامای توی شهوانی رو مرور کردم چیزی دستگیرم نشد. دل تو دلم نبود. درمونده شده بودم و مخم کار نمی کرد. تو حال و هوای پر از استرس و نگرانی بودم که یه پیام دیگه برای گوشیم اومد... "عزیزم جواب سلام واجبه ها"
خودم رو باخته بودم. نفسم هر لحظه تنگ تر میشد. با انگشتای لرزون براش نوشتم: تو کی هستی؟؟؟
- عجب خانم بی ادبی. توی کامنتا که خیلی با ادب تری. اول سلام...
- دارم بهت میگم تو کی هستی؟؟؟
- پس این خانم بی ادب ما عصبانی هم هست...
- چی ازم می خوای؟؟؟
- اینجوری نمیشه. باید ببینمت...
- تا نگی کی هستی دیگه بهت جواب نمیدم...
- فکر نکنم در جایگاهی باشی که برای من تعیین و تکلیف کنی. یه ساعت دیگه میایی به آدرسی که برات می فرستم...
چیکار می تونستم بکنم؟؟؟ علنی من رو تهدید کرد. اگه مامور بود الان باهام مذاکره نمی کرد. تا الان چشم بسته و دست بسته ، تو یک اتاق تاریک بودم. باید هر طور شده ببینمش و بفهمم کیه. تو یه مکان عمومی و حدودا شلوغ باهام قرار گذاشته بود. سر ساعتی که گفته بود سر قرار بودم. با پیام بهم گفت که کجا بشینم. نشسته بودم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. داشتم دور و برم رو نگاه می کردم که دیدم جواد وارد شد. مونده بودم که جواد اینجا چیکار میکنه که اومد سمت میز من و نشست جلوم. تنفسم نا خواسته نا منظم شد. پوزخندی رو لباش نشست و تیر خلاص رو با اولین جمله اش زد... "سلام خانم نویسنده"
قسمتی از موهام که ریخته بود توی صورتم رو با دستم زدم زیر شالم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. هر چی انرژی داشتم جمع کردم که به خودم مسلط بشم...
- از کجا فهمیدی؟؟؟
- ای بابا تو چقدر بداخلاقی. چرا دستات می لرزه؟ نترس رازت پیش من امنه. البته مادامی که دختر خوبی باشی...
- دارم بهت میگم از کجا فهمیدی؟؟؟
- همیشه می دونستم یه ریگی تو کفشت هست. مطمئن بودم یه جایی سرت گرمه. اینکه اینقدر تو خودت باشی و هیچ کسی رو آدم حساب نکنی. باورم نمیشد که همونی باشی که نشون میدی. این سوالا تو ذهنم بود تا اینکه خودت ، خودتو لو دادی. بهم جیمیل و رمزش رو دادی. قطعا کسی که چند مدته عضو یک سایت سکسیه ، یادش نیست که یک پیام تایید ایمیل از اون سایت داشته. پیامی که یادش رفته پاکش کنه و کاملا فراموشش کرده. البته اینم باید به بد شانسی تو ، یا خوش شانسی من اضافه کنیم که من گاهی توی شهوانی می رفتم. اما اشتباه بزرگ تر تو این بود که اسم کاربری شهوانی رو توی جیمیلت هم استفاده کرده بودی. به خودم که اومدم متوجه شدم که تو کی هستی. شگفت زده شده بودم. باورم نمیشد که شیوایی که می شناسم نوشتن بلد باشه. اونم داستان های سکسی. حالا خیالت راحت باشه. غیر از من کسی نمی دونه. آخرشم نگفتی که این نوشته ها رو تجربه کردی یا نه؟؟؟
لرزش دستام و سرم هر لحظه بیشتر میشد. اشکام به آرومی سرازیر شده بود. بیشتر از جواد ، دوست داشتم خودم رو به خاطر حماقتم بکشم. نه تنها تو این مدت می دونسته من کی هستم بلکه به نام سهیل باهام در تماس هم بوده. موفق شدم با همون چشمای گریونم چند لحظه بهش نگاه کنم. قسمتی از جمله اش که گفت "نگران نباش" من رو یاد ناصر انداخت و همون روزی که گفت: نگران نباش شیوا. بهم اعتماد کن. بیا پیش خودم تا ازت حمایت کنم...
استرس و ترس درونم کم کم داشت تبدیل به عصبانیت میشد. موجی از ترس و عصبانیت توی تن صدای لرزونم بود. با همون وضعیت گفتم: از من چی می خوای؟؟؟ دوباره پوزخند زد و گفت: دارم بهت میگم نگران نباش شیوا. لازم نیست این همه بترسی...
- خفه شو جواد. بگو چی میخوای؟؟؟
- اصلا توقع نداشتم اینجوری باشی...
- دارم میگم خفه شو. حرف آخرتو بزن...
پوزخند روی لباش محو شد. چهره اش جدی شد. عصبانیت نا خواسته من باعث ناراحتیش شده بود. از جاش بلند شد. خیلی جدی و محکم گفت: هر وقت تونستی مثل آدم رفتار کنی و حرف بزنی باهات حرف می زنم... رفت و من رو با یک دنیا ترس و استرس و درموندگی تنها گذاشت...
با همه سعی و تلاشم ، سینا متوجه شد که یه اتفاقی افتاده. چند بار بهم گفت که چی شده و من جواب سربالا دادم. می خواست بره بخوابه. بهش گفتم: من خوابم نمیاد. تو برو بخواب... با دقت بهم زل زد و گفت: قرصاتو گذاشتی کنار؟؟؟
- نه دارم می خورم...
- مطمئنی؟؟؟
- آره مطمئنم سینا. گیر نده لطفا...
- می خوای فردا بری پیش دکترت؟؟؟
- نه سینا. بهم گفته قرصات که تموم شد بیا. دوست ندارم زودتر برم پیشش. میشه لطفا باز گیر ندی که من روانی شدم...
- من نگفتم روانی شدی. نمی خوام دوباره مثل سابق بشی. همین...
- من خوبم سینا. اگه متوجه شدم داره حالم بد میشه ، خودم میرم دکتر...
دو روز گذشت و هیچ خبری از جواد نشد. دلشوره و استرس من تمومی نداشت. طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم که باید هم رو ببینیم. ایندفعه دیگه از پوزخند خبری نبود. یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: ببخشید. بد حرف زدم. عصبانیتم دست خودم نبود... بعد از معذرت خواهی من ، لبخندی رو لباش نشست و گفت: حالا شدی دختر خوب...
- حالا بهم میگی؟؟؟ بهم میگی که می خوای چیکار کنی؟؟؟
- من هیچ کاری نمی خوام انجام بدم شیوا. اینقدر از من نترس. من فقط دوست دارم بهم اعتماد کنی...
چقدر منو یاد ناصر می انداخت. یاد همون روزایی که فهمیدم ناصر چه آدمیه. فهمیدم برای چی بهم پناه داده. متوجه شدم که برای فرار از دست برادر عوضیم و دوست کثافتش ، گیر یه آدم بدتر افتادم. حالا جواد جلوم نشسته. ازم یه آتو وحشتناک داره. باید همه سعی خودم رو بکنم که عصبانی نشم. حرفی نزنم که لج کنه...
- لطفا من رو تو این حالت نگه ندار جواد‌. اگه هیچ تصمیمی نداشتی این بازی رو با من راه نمی انداختی. بگو که چی تو سرت می گذره؟؟؟
لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت: خودت می دونی شیوا...
- من نمی دونم جواد. بگو چی میخوای؟ هر چقدر بخوای بهت میدم...
خنده بلندی کرد و گفت: چی در مورد من فکر کردی؟ من ازت پول نمی خوام...
- پس چی می خوای؟؟؟
- خودت می دونی شیوا. تو خیلی بیشتر از پول می ارزی. من دنبال پول نیستم و حتی حاضرم برای داشتنت هر خرجی که لازمه بکنم...
چشام رو بستم که با همه انرژیم جلوی عصبانیتم رو بگیرم. چقدر جملات و کلماتش شبیه ناصر بود. از اون چیزی که می ترسیدم ، حالا داشت اتفاق می افتاد. بغض کردم و دوباره اشکام جاری شد...
- من زن دوستت هستم جواد. شوهر دارم و یک زن متاهل هستم. تو میفهمی چی ازم می خوای؟؟؟
- بهتر نبود قبل از اینکه اون داستانا رو بنویسی به این چیزا فکر کنی؟؟؟ اون موقع یادت نبود که شوهر داری؟؟؟
- ازت خواهش میکنم جواد‌. مردونگی کن و همه چی رو فراموش کن...
- باشه قبول اما تو هم باید همکاری کنی. فکر نکنم برات سخت باشه. از خداتم هست...
ازش جدا شدم. ساعت ها قدم زدم. به خودم که اومدم جلوی محل کار مهدی بودم. همینکه اومد بیرون ، جلوش سبز شدم و گفتم: یه مشکلی پیش اومده و باید باهات حرف بزنم...
همه چی رو براش تعریف کردم. قیافش عصبانی و ترسناک شده بود. عصبانی که میشد لباش رو به هم فشار می داد و با بینیش نفس می کشید. دستش رو بلند کرد که بزنه تو گوشم. اما نزد و با عصبانیت گفت: خیلی نامردی. خیلی کثافتی شیوا. میفهمی چیکار کردی؟؟؟ تو اصلا می دونی اگه سینا بدونه چی میشه؟؟؟ چه بلایی سرش میاد؟؟؟ اصلا خبر داری چقدر دوست داره؟؟؟ کدوم مردی پیدا میشه که اینقدر عاشق یه موجود عوضی ای مثل تو بشه؟؟؟ حتی وقتی فهمید نازا هستی بازم براش فرقی نکرد. حالا اینجوری جوابش رو دادی؟؟؟ الان اومدی پیش من و توقع داری چیکار کنم؟؟؟
از مهدی جدا شدم. دوباره شروع کردم قدم زدن. ایندفعه نباید اشتباه کنم. مثل اون سری که فقط چند قدم تا خلاص شدن مونده بود. فقط چند دقیقه خون ریزی از مچ دستام مونده بود تا تموم شه... خودم رو بالای یک پل بلند می دیدیم. به پایین نگاه کردم. ماشینا با سرعت در حال رد شدن از زیر پل بودن. اگه خودم رو پرت می کردم همه چی تموم بود... روی نرده پل وایستادم. چشمام رو بستم. دوست نداشتم برای آخرین لحظات به چیزای بد فکر کنم. همه تمرکزم رو جمع کردم که به اولین لحظه ای که سینا رو دیدم فکر کنم... همون روز بارونی توی پارک که با اون صورت کبود شده و داغون روی نیمکت ولو شده بودم. از درد زیاد بدنم حتی نمی تونستم بشینم. با اون چشمای قشنگ و معصومش و با نگرانی بهم خیره شده بود...
با طعم این خاطره شیرین خودم رو رها کردم... اما هر چی در حال سقوط بودم به زمین نمی رسیدم. نفسم بند اومده بود. ارتفاع خیلی بیشتر بود و هی کش می اومد. از وحشت شروع کردم به جیغ زدن...


با صدای نسیم از خواب پریدم. اینقدر بازوم رو محکم چنگ زده بود که دردش رو سریع حس کردم. با نگرانی داشت نگام می کرد و گفت: دوباره شیوا؟؟؟ مگه نگفتی خوب شدی و دیگه خبری از کابوس دیدن نیست. میدونی چقدر جیغ زدی تا بلاخره تونستم بیدارت کنم؟؟؟
سرم سنگین بود. یه حسی شبیه حالت تهوع داشتم. شبیه آدمایی که چند ساعت تموم توی یه چرخ فلک سریع بوده. ازش خواستم برام آب بیاره. متوجه شدم که حدود یک ساعت رو کاناپه خوابم برده بوده...
نسیم بعد از اینکه مطمئن شد حالم بهتره رفت دنبال بچه اش...
از اون روزی که نزدیک بود جیمیل و رمزش رو به جواد بدم این شده بود اوضاع هر روز من. لحظه ای که خواستم روی کاغذ براش جیمیل و رمزش رو بنویسم یه هو یادم اومد که نباید این کارو کنم. اما تصور اینکه اگه اینکارو می کردم و نتیجه اش چی میشد داشت من رو دیوونه می کرد. البته تغییر رفتار و نگاهش بعد از اینکه باهاش در مورد گوشی جدیدم ، چند بار تماس گرفتم و سوال پرسیدم ، کاملا مشخص بود... چند روزیه که جوابش رو نمیدم اما ول کن نیست...
بلاخره مهدی اومد و مشغول سرویس کردن کولر شد. حدود یک ساعتی طول کشید و کارش تموم شد...
داشت می رفت که صداش کردم و گوشیم رو دادم به دستش... با تعجب گوشی رو نگاه کرد و گفت: این چیه؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: لطفا این گوشی رو برو پس بده به جواد. انگار براش سو تفاهم شده...
- یعنی چی سو تفاهم شده؟؟؟
- خودت پیاما رو بخونی می فهمی. دوست ندارم به سینا بگم. نمی خوام ناراحت بشه. بهش میگم از گوشی خوشم نیومده...
رفت تو قسمت پیاما و هر لحظه چشماش عصبانی تر میشد... بهم نگاه کرد و گفت: مگه سینا پول اینو حساب نکرده؟؟؟
- میخواست حساب کنه‌. اتفاقا اندازه این تو حسابش پول بود. اما جواد اصرار کرد که فعلا لازم نیست. از در دوستی و رفاقت اصرار کرد...
- پدرسگ عوضی جواد. بگیر گوشی رو. لازم نیست پسش بدی و حاشیه درست کنی. الان میرم و خودم پولش رو میدم و درستش میکنم...
با عصبانیت برگشت که بره. دوباره صداش زدم و گفتم: به خدا من مقصر نبودم...
به چشمای لرزون خیس شده از اشکم خیره شد. هیچ وقت سابقه نداشت اینقدر طولانی به چشمام خیره بشه...
یه نفس عمیق کشید و گفت: برو یه چیزی شام درست کن. به فریبا هم زنگ بزن و بگو من شب با سینا میام اینجا...
باورم نمیشد که این مهدی باشه. یقین داشتم که من رو مقصر می دونه اما حالا با این حرفش به صورت غیر مستقیم بهم فهموند که اشتباه می کردم...


پایان


نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
غُبار

وارد خونه که شدم ، سریع فهمیدم چه گندی زدم. یکی از پنجره ها رو یادم رفته بود ببندم. کل خونه رو خاک گرفته بود. گرمای لعنتی ظهر و دیدن این همه خاک توی خونه و زندگیم ، تیر خلاصِ بعد از گذشت یک ماه مزخرف گذشته بود. منی که حتی برای یک ساعت بیرون بودن سریع می رفتم زیر دوش ، رفتم و ولو شدن رو کاناپه. حس و حال حموم رفتن نبود. سینا چمدونا رو آورد بالا. متوجه شدم داره لخت میشه که بره حموم. چشمام رو بستم و منتظر بودم بهم بگه: شیوا تو نمیایی بریم حموم؟؟؟
با صدای دوش حموم چشمام باز شد. حداقل فرصت خوبی بود یه سر برم پای سیستم. از بس با گوشی رفته بودم توی شهوانی ، دیوونه شده بودم. سریع رفتم پای سیستم و رفتم داخل شهوانی...
سینا از حموم برگشت و رفت روی تخت دراز کشید. مانتوم رو در آوردم و رفتم پیشش. می دونستم دوست نداره موقع استراحت کسی بهش بچسبه. با فاصله و به پهلو دراز کشیدم و نگاش کردم. ناهار رو توی مسیر خورده بودیم. همینکه چشماش رو باز کرد بهش گفتم: شام چی درست کنم؟؟؟ جواب همیشگی رو داد و گفت: هر چی دوست داری...
بلند شدم و برای شروع ، جارو برقی رو روشن کردم. بعد از جارو کردن هال و پذیرایی و اتاق خودم ، رفتم تو اتاق خواب. عمدا طولش دادم. امیدوار بودم حداقل پاشه و سرم داد بزنه: الان وقت جارو کردنه آخه؟؟؟ یعنی تا این حد محتاج بودم؟؟؟ حتی به دعوا و دادش هم راضی بودم... بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت و هندزفری گوشیش رو برداشت و گذاشت تو گوشش. دوباره دراز کشید و یک دستش رو هم گذاشت رو چشماش...
تلاشم برای انواع و اقسام سر و صداها و واکنش سینا موفقیت آمیز نبود. گرد گیری خونه حسابی اعصابم رو خورد کرد. از اینکه خونه و زندگیم اینجور خاک بشینه روش ، عصبی میشم. به خودم که اومدم شب شده بود. تمیز کاری خونه تموم شد. خودم در عوض حسابی کثیف و خاکی شده بودم. همه ی لباس کثیفا رو بردم توی آشپزخونه و انداختم توی ماشین. خودمم همونجا لخت شدم و لباسام رو انداختم تو ماشین. دولا شده بودم و داشتم تنظیمات ماشین رو انجام می دادم که متوجه حضور سینا شدم. داشت دنبال لیوان می گشت که برای خودش چایی بریزه. هنوز بعد از این همه سال اگه یه ظرف توی آبچیک نبود ، برای پیدا کردنش گیج میزد. رفتم و از کابینت یه لیوان برداشتم و براش چایی ریختم. فکر کردم الان چایی رو بر می داره و میره. اما گذاشتش روی میز نهار خوری و خودش هم نشست رو صندلی. پیشونیش رو مثل همیشه تکیه داد به انگشتای دست راستش و آرنج دستش هم گذاشت روی میز. طبق معمول نمیشد حدس زد که داره به چی فکر می کنه. برای خودمم یه چایی ریختم و جلوش نشستم. پام و انداختم رو پام و بهش گفتم: فردا باید بری سر کار؟؟؟ با سرش تایید کرد که آره... چند دقیقه نگاش کردم. سکوت محض بود. بلند شدم. چایی مو برداشتم و ریختمش تو سینک. موقع رفتن طرف حموم بهش گفتم: حال نداشتم شام درست کنم. لباس ورزشیا تم انداختم تو ماشین... به هر حال می دونستم ، میره سالن فوتبال. خواستم الکی دنبال لباس همیشگیش نگرده و یه لباس دیگه برداره...
حموم خونه مون رو خیلی دوست دارم. از اون حموم لعنتی هتل دیگه داشت حالم به هم می خورد. گرچه حموم رو هم کلی خاک گرفته بود و یک ربع اول مشغول تمیز کردن و شستنش بودم. مثل همیشه خوابیدم زیر دوش و خودم رو مچاله کردم. سرم رو تو دستام فرو بردم و پاهام رو تو شکمم. بعد از حدود یک ماه حس آرامش داشتم...
از حموم برگشتم و خودم رو خشک کردم. با همون حوله لباسا رو از تو ماشین در آوردم و رفتم تو بالکن پهن کردم. فقط شورت پام کردم. جام رو انداختم تو اتاق خودم. دقیقا زیر باد کولر. نمی دونم مهدی چیکارش کرده بود که حسابی بادش سرد تر از سالای قبل شده. یه پتوی کُلفت رو خودم انداختم. بالشتم که حسابی دلم براش تنگ شده بود رو بغل کردم...
حدود ساعت ده صبح از خواب بیدار شدم. رفتم دستشویی و بازم همون مشکل همیشگی. دیگه دردش داشت دیوونه ام می کرد. این همه مدت درگیر دوا و درمونش هستم و درست بشو نیست که نیست...حدودا با عصبانیت لباس پوشیدم. بعد از خوردن یه چایی و بیسکوییت ، آشپزخونه رو ریختم بیرون. عید اصلا خونه تکونی نکرده بودم. البته از اونجایی که از عید متنفرم ، هیچ وقت عیدا خونه تکونی نمی کنم. تا شب درگیر آشپزخونه بودم... آخرای کارام بودم که سینا اومد...
- سلام. خسته نباشی...
- سلام. تو هم خسته نباشی. آشپزخونه رو ریخته بودی بیرون؟؟؟
- آره. یه سال بود تو کابینتا رو تمیز نکرده بودم. برو یه دوش بگیر. تا برگردی سفره رو پهن می کنم... ( روی میز ناهار خوری حسابی شلوغ بود )
- از صبح هیچی نخوردی؟؟؟
- نه. حسابی گشنمه...
- گشنته یا ضعف کردی؟؟؟
- چه فرقی می کنه. برو زودتر حموم...
بعد از خوردن شام ؛ بهش گفتم: این هاردی که خریدی ؛ نمی خوای تست کنی؟؟؟ لپتابش رو براش آوردم و نشستم کنارش. همیشه از باز کردن بسته بندی های نو خوشم میاد. خودم هارد رو بازش کردم و دادم دستش. تست کرد و اوکی بود. حالا دیگه مشکل جا برای فیلمام نداشتم. چند ماهیه که از دانلود فیلم جدید عقب هستم... هارد رو بردم تو اتاقم و رفتم تو آشپزخونه که بقیه شو مرتب کردم...
موقع خواب دوباره خواستم جام رو توی اتاقم بندزام که گفت: چرا اونجا می خوابی؟ اونجا خیلی سرده و سرما می خوری... رفتم رو تخت. مثل همیشه تاپ و شلوارکم رو در آوردم. به پهلو پشتم رو بهش کردم و گفتم: بند سوتینم رو باز کن... موقع باز کردن ؛ گفت: مگه نمی گفتی سینه هات دارن افتاده میشن. بدون سوتین بدتره که... سوتینم رو کامل درش آوردم و گفتم: حالا افتاده باشن یا سر بالا. چه فرقی می کنه. مگه برات مهمه؟؟؟ مشخص بود از حرفم خندش گرفته و گفت: آره فرق می کنه... با حرص گفتم: برای من فرقی نمی کنه... از نوری که توی اتاق تاریک پخش شده بود ، مشخص بود که تو گوشیشه. بالشتم رو بغل کردم و نفهمیدم کی خوابم برد... صبح موقع رفتنش سر کار ، بیدار شدم. اما خودم رو زدم به خواب. یه ساعتی طول کشید که دوباره خوابم بگیره. با صدای ضعیف زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. فهمیدم که گوشیم توی هاله. فقط یک نفر هست که اینقدر سمج زنگ می زنه تا گوشی رو بردارم...
- بله...
- سلام شیوا. خوبی؟ کی رسیدین؟ دیگه خبری نمی دی بی وفا...
- هنوز خوابم نسیم...
- عه چه وقت خوابه. من پایینم. الان میام بالا...
در و باز گذاشتم و خودم رفتم حموم. وقتی برگشتم ؛ دیدم نسیم داره توی آشپزخونه دنبال سیگار می گرده. متوجه من که شد لبخند زنان اومد طرفم. اخم کرد و گفت: باهات روبوسی نمی کنم. خیس میشم. آرایشم به هم می ریزه... خندم گرفت و گفتم: چقدرم حالا آرایش داری. خیلی دلت بخواد باهام روبوسی کنی. در ضمن دنبالش نگرد. نیست...
- عه یعنی چی نیست. آخرین بار هنوز نصفش پر بود...
- خشک شده بود. انداختمش دور...
چشماش رو تنگ کرد و گفت: انداختیش دور یا خودت کشیدی؟؟؟ تو که همیشه سیگار خشک رو با دستمال کاغذی خیس مرطوب می کنی...
دلم برای این زبون ریختناش تنگ شده بود. برای این مثلا کاراگاه بازیاش. بازم خندم گرفت و گفتم: دیروز آشپزخونه رو ریخته بودم بیرون. خیلی خسته بودم. البته تنهایی اصلا نچسبید. به جای چرت گفتن تا من برم لباس بپوشم ، چایی بذار...
یه قُلُپ از چاییم رو خوردم و بهش گفتم: از گل پسرت چه خبر؟ علیرضا چطوره؟؟؟ بهم خیر شده بود. به خودش اومد و گفت: همه خوبیم. همه چی سر جاشه. به قول خودت روزای تکراری با قدرت ادامه داره. اما راستی...
حرفش رو قورت داد و ادامه نداد. مگه میشه نسیم بتونه حرف تو دهنش نگه داره و نگه. برام عجب بود. چی می تونست باشه که ادامه اش نداد. راستی امروز چقدر نسیم کم حرف شده. تا الان باید قائدتا کل اخبار بقیه بچه ها رو دقیق و مو به مو بهم می داد. الانم می بایست مشغول دری بری گفتن به مامان و آبجی های عیلرضا می بود. این کم حرفیش یه طرف و این حرفی که از زدنش پشیمون شد یه طرف...
چاییم رو تموم کردم و گفتم: چی می خواستی بگی که خوردیش؟؟؟ یکمی دست پاچه شد و گفت: هیچی. اصلا چیزی نبود. راستی تعریف کن ورپریده. خیلی یه هویی رفتیا. خوش گذشت یا نه؟؟؟
حالا نوبت من بود که بهش خیره بشم. نسیم اینقدر ساده بود که راحت میشد تشخیص داد که یه اتفاقی افتاده... همین چند روز پیش بود که تو صندلی داغ شهوانی تو جواب سوالا و در موردش حرف زده بودم. ته دلم نگران شد و این حالتش من رو یاد یه خاطره مشابه انداخت...
چند سال قبل که درست مثل امروز من از مسافرت اومده بودم و اومده بود پیشم. درست مثل امروز کم حرف شده بود و مستاصل بود. خوب یادمه که اون روز وقتی تیشرتش کمی بالا رفت ، تونستم خیلی سریع رد کبودی روی پهلوش رو تشخیص بدم. یادمه که مجبورش کردم تیشرتش رو کامل بده بالا و دیدم که پشت کمرش و پهلوش پر از جای کبودی کمربنده. یه شاهکار حسابی از علیرضا... علیرضای احمق خبر نداشت که داره با این سخت گیریا و وحشی بازیا نسیم رو تو دامن یه نامرد می اندازه... هنوز باورم نمیشه که چطور درگیر نسیم شدم. چطور از زبونش کشیدم بیرون که داره از علیرضا متنفر میشه و هم زمان داره دلبسته یکی دیگه میشه. من آدمی نبودم که تو زندگی کسی دخالت کنم. اصلا برام مهم نبود که بقیه چه غلطی می کنن و نمی کنن. اما دلم برای نسیم سوخت. دلم برای علیرضا سوخت. علیرضا با همه ی خر بودنش ، یک مرد ساده دل بود. تعصبات و فرهنگی که توش بزرگ شده بود ، باعث میشد این افکارای احمقانه و رفتارای بچگانه رو داشته باشه... دخالت کردم. خیلی هم واضح دخالت کردم. هنوز اون مکامله یا مشاجره تاریخی با علیرضا یادمه. باورش نمیشد که داره این حرفا و کلمات از دهن من در میاد. رک و حتی کمی بی ادبانه هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم. عوابق کارش رو دقیق و واضح براش شرح دادم. حرفایی که بعدش پشت سرش زده میشه رو ، توی روش گفتم. اینکه زنش دقیقا به خاطر این رفتارش چیکار می کنه رو بهش گفتم. حتی تهدیدش کردم که اگه یه بار دیگه بزنش ، یادش میدم که بره از دستش شکایت کنه... یه مرخصی طولانی گرفت و غیب شدن. حتی نسیم جواب تماسای من رو نمی داد. چون وقتی فهمیدم با کی دوست شده و تا چه حد پیش رفته ، کم بهش دری بری نگفتم. به اونم واضح و دقیق ، انتهای جاده ای که توش قدم گذاشته بود رو گفته بودم... نگران بودم. ترسیده بودم. جوونی کرده بودم و احساسی به جفتشون تاخته بودم. نکنه نتیجه معکوس بده و همین یه ذره نخ اتصال زندگی شون پاره بشه. اما برگشتن. سر حال برگشتن. با نیت تغییر برگشتن...
حالا یه لحظه این حرف نزدنش و قورت دادن حرفی که می خواست بزنه من رو یاد اون روزا انداخت. اون روزا هنوز عرفان رو نداشتن. اگه بازم درگیر مشکل شده باشن ، دیوونه میشم. اون روزا مثل الان ، اینقدر دوسش نداشتم. هم خودش رو هم پسرش رو و حتی هم شوهرش رو. طاقت اینکه از هم بپاشن رو ندارم...
هنوز دنبال جمله بندی تو ذهنم بودم که چجوری ازش حرف بکشم. یه هو پاشد و گفت: من برم دیگه شیوا. آخر هفته آماده باش که می خوام برنامه افطاری دوره ی دوستا رو بندازم خونه تو. البته می دونم توی کافر روزه نمی گیری اما خب افطاری حداقل بده. شاید از اون میله داغی که اون دنیا خواستن بکنن توت ، یه ذره کم شد... از حرفش خندم گرفت و گفتم: دیگ به دیگ میگه روت سیاه. فردا بهت خبر میدم. فعلا هنوز ذهنم آماده مهمونی نیست...
نسیم رفت و من رو با هزار تا فکر و خیال تنها گذاشت. شرایط خودم یه طرف و حالا استرس و نگرانی نسیم یه طرف...
سینا مثل همیشه سریع فهمید یه طوریم شده و پرسید: چی شده شیوا؟ چته تو فکری؟؟؟ لب پایینم رو گرفتم بین دندونام و بهش نگاه کردم. چند ثانیه بهش نگاه کردم. چقدر این ست تیشرت و شلوارک بهش می اومد. با تردید جریان صبح رو براش تعریف کردم. قانع شد که بی راه تو فکر نرفتم. ازش قول گرفتم که با علیرضا صحبت کنه و جریان رو بفهمه...
بازم جام رو جدا انداختم. دوست داشتم تنها بخوابم. هندزفری گوشیم رو برداشتم و همون آهنگی که نسیم تو مسافرت برام سِند کرده بود رو گوش دادم. آهنگ برای رقص بود. اصلا برام فرستاده بود که باهاش تمرین رقص کنم. برای رقص عربی و لرزوندن باسن عالی بود... توی هتل گذاشته بودمش توی تی وی که با صدای بلند پخش بشه. خودم هم شروع کردم باهاش رقصیدن. چندین و چند بار تکرار شد و من یه ریز باهاش رقصیدم. در اتاق باز شد. سینا بود. برای یک ثانیه تو رویام اومد که به بدن در حال رقص من خیره بشه. به گردن و چاک سینه ی خیس شده از عرقم. بیاد طرفم و جلوم وایسته. نفس زدن های تند من رو نگاه کنه. بازوم رو بگیره. دست دیگه اش رو بذاره پشت کمرم. به چشمام خیره بشه و لباش رو بیاره نزدیک لبام... اما بعد از اینکه وارد شد ، خیلی جدی گفت: شیوا داری چیکار می کنی؟ صدای آهنگ همه جا رو برداشته. کمش کن...
چندین و چند بار همون آهنگ تو گوشم تکرار شد. یه آهنگ شاد بود اما برای من غمگین بود. این آهنگ من رو یاد نسیم می انداخت. یاد احساسم بهش می انداخت. یاد اینکه طاقت ندارم ببینم زندگیش از هم بپاشه. یاد عرفان معصوم. اینقدر آهنگ تو گوشم تکرار شد که خوابم گرفت...
تا نزدیکای ظهر خواب بودم. باید هر طور شده از زیر زبونش بکشم چی شده. باید بفهمم چه اتفاقی افتاده. سینا تا بیاد با علیرضا حرف زنه ، شاید دیر بشه. زنگ زدم به نسیم. سعی کردم خونسرد و عادی باشم. بهش گفتم: حال داری امروز بریم استخر. خیلی هوس شنام کرده... حساب کرد که علیرضا زودتر میاد و می تونه عرفان رو پیشش بذاره. ساعت سه نیم بعد از ظهر قرار گذاشتیم که برم دنبالش... توی استخر موقعیت خوبی بود که بدون مزاحم ازش حرف بکشم. کوله پشتی به دست سوار ماشین شد. حسابی سر حال بود. منم خودم رو خوب گرفتم. توی راه حرفای عادی زدیم. رسیدیم جلوی استخر. خیلی عجیب بود. خلوت بود و پشه هم پر نمی زد. نسیم پیاده شد که بره ببینه چه خبره و چرا اینقدر خلوته. تو همین حین برای گوشیم اس ام اس اومد. پیام از طرف سینا بود...
- سلام. در مورد جریانی که دیشب باهام صحبت کردی نگران نباش. اتفاقی نیفتاده. نسیم یه ماهه حامله است. برای همین جلوی تو اونجوری بوده. دلش نیومده به تو بگه حامله است...
محو خوندن پیام سینا بودم که نسیم با خنده سوار ماشین شد و گفت: واقعا که خسته نباشیم. توی روز روشن و توی ماه رمضون پاشدیم اومدیم استخر. آخه کدوم استخری توی روز ماه رمضون بازه؟؟؟
یک لحظه چشمام رو بستم که بتونم احساساتم رو کنترل کنم. آب دهنم رو قورت دارم. با همه توانم لبخند زدم و گفتم: پت و مت شدیم. اصلا یادم نبود که ماه رمضونه. حالا کلی سوژه ی خنده عیلرضا و سینا میشیم... نسیم خندش گرفت و گفت: پت و مت اونان. من به علیرضا گفتم که داریم میریم استخر. اونم حواسش نبود...
نسیم هر چی اصرار کرد ، نرفتم خونه شون. توی مسیر برگشت ، موزیک پخش ماشین رو گذاشتم رو صدای آخر. آهنگ "پُل" گوگوش...
سعی کردم به این فکر کنم که کادوی حامله شدنش چی بگیرم و بهش بگم همین چند وقت یه بار سیگار کشیدن رو باید بذاره کنار...


نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
باتلاق تنهایی (۱)

از عصبانیت ، طول هال رو قدم می زد و مشت دست چپش رو می کوبید کف دست راستش. با اینکه علت عصبانیتش رو می دونستم اما هیچ امیدی نداشتم که بتونم آرومش کنم. فقط می دونستم باید به حال خودش باشه. همینجور ایستاده بهش خیره شده بودم که یه لحظه وایستاد و بهم گفت: چته؟ چرا مثل مجسمه ها وایستادی و داری منو نگاه می کنی؟؟؟
- ه ه هیچی. لباستو عوض نمی کنی؟؟؟
چند ثانیه بهم خیره شد و یه نفس عمیق کشید. رفت تو اتاق. وقتی برگشت مانتو و شلوارش رو در آورده بود. از حوله ی تو دستش فهمیدم که می خواد بره حموم. با کمی استرس بهش گفتم: آب گرم کن رو کمه. یکمی صبر می کنی زیادش کنم تا آب گرم بشه؟؟؟ بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: نمی خواد. همینجوری می رم... با همون لحن آروم و محتاط بهش گفتم: آخه هوا سرده الهام. سرما می خوری... بدون اینکه جوابم رو بده ، رفت تو حموم...
با این حال رفتم و درجه آب گرم کن رو زیاد کردم. برگشتم و نشستم رو کاناپه. سرم رو تکیه دادم و باورم نمیشد که چطور این اتفاق برامون افتاد. چطور همه چی به هم خورد. دلم شور می زد. یه حسی بهم می گفت این طوفان هنوز ادامه داره. این کاناپه لعنتی هم زوارش در رفته. مثلا روزی که از سمساری خریدیم بهمون قول داد که تا دو سال آخ نگه. هنوز یه سالم نشده که وا رفته و روکشش هم داره پاره میشه...
نیم ساعت گذشت و الهام هنوز تو حموم بود. نگران شدم و رفتم پشت در حموم و گفتم: خوبی الهام؟؟؟ با تُن صدایی که مشخص بود زورکیه جواب داد: آره خوبم...
- میشه یه لحظه ببینمت؟؟؟
- می گم خوبم مهسا...
- خواهش می کنم...
منتظر جوابش نشدم و در حموم رو باز کردم. نشسته بود زیر دوش. خودش رو جمع کرده بود و پاهاش و بغل گرفته بود. سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش. خیالم راحت شد کاری با خودش نکرده. سرش سمت دیوار بود و اصلا به من نگاه نکرد. مطمئن بودم که داره گریه می کنه و دوست نداره اشکاش رو ببینم. نکته جالب تر مدل نشستنش بود. شبیه دخترا نشسته بود. کلا هیچ حرکت و رفتار الهام شبیه دخترا نبود. از راه رفتن گرفته تا نشستن. از حرف زدن عادی گرفته تا عصبانیت و خوشحالیش. اما حالا شبیه یه دختر نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود. شبیه یه دختر بی پناه...
در حموم رو بستم و رفتم تو اتاق. یادم اومد که خودم هنوز لباس عوض نکردم. مانتو و شلوار و شال الهام رو که انداخته بود رو زمین جمع کردم. از کمد لباس یه بلوز و دامن برداشتم. الهام همیشه میگه "این دامن پوشیدنت رو درک نمی کنم. آدم انگار هیچی پاش نیست". برای کنجکاوی هم که شده همیشه دوست داشتم الهام رو با یک لباس مخصوص خانما ببینمش. اما هیچ علاقه ای نداشت. چه لباسای بیرونی و چه لباس خونه و حتی لباسای مجلسی الهام ؛ همه شون شلوار و تیشرت بود. حالا به شکلای مختلف. حتی تاپ زنونه هم تنش نمی کرد. تو مرتب کردن لباساش هم تنبل بود. اکثرا من براش مرتب می کردم...
رفتم تو آشپزخونه و کتری آب رو گذاشتم تا جوش بیاد. چایی یکی از معدود نقاط مشترک کم بین ما بود. حوله تن پوش قرمز رنگش رو تنش کرده بود و رفت تو اتاق. پارسال برای روز تولدش گرفته بودم. به خاطر قرمز بودنش ، شک داشتم که تنش کنه اما به خاطر دل من هم که شده خوشش اومد و از همون فرداش که رفت حموم تنش کرد...
تو لیوان سرامیکی مخصوص خودش چایی ریختم و همراه قندونی که توش به جای قند ، کشمش بود ؛ رفتم تو اتاق. دقیقا مثل همون حالتی که تو حموم بود ، نشسته بود. بازم سرش سمت دیوار بود. سینی چایی رو گذاشتم کنارش. اومدم برم که گفت: الکی زدم تو گوشش... توی دلم خالی شد و گفتم: یعنی چی الهام؟ مگه نگفتی عمدا بهت تنه زده؟؟؟ تو همون حالت که همچنان روش به سمت دیوار بود ؛ گفت: اون لحظه عصبانی بودم. فکر کردم عمدا بهم تنه زده. الان که فکر می کنم ، عمدی نبود. خودم داشتم پله ها رو با عصبانیت می رفتم بالا که بهش خوردم...
دستم رو کشیدم تو موهام و گفتم: الهام می فهمی داری چی می گی؟ زدی تو گوشش یه طرف. اون همه بهش فحش دادی یه طرف. همه همسایه ها جمع شدن. تازه منم به هوای تو ، کلی دری بری گفتم. یعنی الکی الکی آبروش رو بردیم...
دیگه جرات اینکه بیشتر از این برای اشتباهش ، غر بزنم نداشتم. این که همچین اشتباهی کرده و همه ی عصبانیتش رو سر یه پسر جوون بی گناه خالی کرده ، نشون دهنده عمق عصبانیتش و شرایط داغون روحیشه. وگرنه الهام درسته که کمی عصبیه اما آدم بی منطق و جوگیری نیست. آدمی نیست که به خودش شک داشته باشه. به عنوان یه زن خوش تیپ و خوشگل کم نشده بود که بهش تیکه بندازن و اصلا براش مهم نباشه و هیچ واکنشی هم نشون نده. یه بار که تو مترو به خاطر دستمالی شدن عصبانی بودم ؛ بهم گفت: بهترین کار اینکه که آدم خودش رو بکشه کنار و اصلا توجه نکنه. درگیر شدن و حرص خوردن فایده نداره. اگه درگیر شی این جماعت میگن حتما تن خودش می خواریده...
عمق زخم خیانت مهدیس بیشتر از اونی بود که فکر می کردم. الهام نابود شده. تو این مدتی که می شناختمش ، هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش... غرق در افکارم بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. یه چادر نماز رنگی که البته فقط برای همین دم در رفتنا ازش استفاده می کردیم ، انداختم رو خودم و در و باز کردم. آقای مرادی (مدیر آپارتمان) بود. قیافش حسابی ناراحت بود و گفت: جریان درگیری تون با اون پسره چی بود مهسا خانم. من نبودم. الان که اومدم حاج خانم برام تعریف کرد. اگه مزاحمتون شده ازش شکایت کنین. خودم پشت تون هستم... مونده بودم که چی باید بگم. الکی الکی با آبروی اون پسره بازی کرده بودیم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید آقای مرادی. یه سو تفاهم بود. الهام به خاطر یه اتفاق خیلی بد ، اصلا شرایط روحی خوبی نداره. اون لحظه فکر کرده که عمدا بهش تنه زده. الان که حالش بهتر شده ؛ میگه که اتفاقی توی راه پله به هم خوردن... چهره مرادی تغییر کرد و گفت: یعنی که چی دخترم. اگه واقعا عمدی نبوده چرا همچین جار و جنجالی راه انداختین. چرا با آبروی مردم بازی کردین. الان همه به اون پسر به چشم یه مزاحم نگاه می کنن. خود من می خواستم ازش شکایت کنم. حالا میگی که عمدی نبوده؟؟؟ مونده بودم که چی باید بگم. به پته پته افتاده بودم که الهام از پشت سرم اومد...
- سلام آقای مرادی. اشتباه از من بوده. خودم درستش می کنم. به همه ی همسایه ها توضیح می دم و ازشون عذر می خوام...
الهام با یه شلوار مشکی و تیشرت و بدون روسری اومده بود جلوی در. درسته که نه من و نه الهام به حجاب اعتقادی نداشتیم اما این خونه رو به شرطی بهمون اجاره دادن که خیلی مراعات کنیم. حتی اون بنگاه داری که خونه رو بهمون کرایه داد ، تاکید کرد که مدیر و اکثر اعضای این آپارتمان خیلی آدمای مذهبی و مقیدی هستن. برای همین مرادی عادت نداشت که این جوری مارو ببینه. کمی از دیدن الهام شوکه شد. سعی کرد به خودش مسلط باشه. به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: هم از خود این جوون باید معذرت بخوایین و هم از همه ی همسایه ها... از اینکه یه راه حل برای این مشکل پیدا شده بود خوشحال شدم و گفتم: چشم آقای مرادی. حتما این کارو می کنیم...

در و بستم و بازم جرات اینکه به الهام بگم "چرا اینجوری اومدی جلوش" رو نداشتم... چادرم رو داشتم می انداختم رو جالباسی که الهام گفت: چرا در مورد آب گرم کن بهش نگفتی. مثلا یکی رو معرفی کرده بود که اینو درست کنه. هنوزم مخزنش سوراخه و داره آب میده... با تُن صدای آروم بهش گفتم: الان وقتش نبود الهام. نمی دونی وقتی بهش گفتم سو تفاهم شده قیافش چجوری شد. بازم شانس آوردیم که بیشتر از این سرمون غر نزد...
هر کاری کردم که با خوندن کتاب استرس درونم رو کنترل کنم نشد. خیلی دیر خوابم برد. در حالت عادی پنج شنبه و جمعه رو به خاطر خوابیدن تا لنگ ظهر دوست داشتم. بقیه روزای هفته باید سر ساعت 8 سر کار باشم. اما این پنج شنبه رو دوست داشتم می رفتم سر کار. اینقدر جَو خونه پُر التهاب بود که دوست داشتم جایی سرم گرم باشه و اینجا نباشم. برای ناهار ماکارونی درست کردم. الهام نصف غذاش رو بیشتر نخورد و برگشت تو اتاق. بعد از شستن ظرفا رفتم پیشش و گفتم: امروز نمیری باشگاه؟؟؟ دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود. اصلا جوابم رو نداد. دوباره سوالم رو تکرار کردم. با عصبانیت روش رو کرد به من و گفت: یه بار گفتی. کر نیستم. حتما حال ندارم که برم. اگه لازمه به غیر از لرستانی (صاحب باشگاه ورزشی) به تو هم توضیح بدم ، جنابعالی هم برو پیامی که بهش دادم رو بخون...

از این برخورد و لحنش ناراحت شدم. خیلی بهم برخورد. من فقط دوست داشتم باهاش سر صحبت رو باز کنم. حالا سر هر موضوعی. چند دقیقه ای بهش نگاه کردم و گفتم: من میرم بیرون شیرینی و گل بخرم. بریم خونه شون برای معذرت خواهی. به آقای مرادی هم میگیم تو جلسه ساختمون از طرف ما از همه عذرخواهی کنه و توضیح بده که چی شده... منتظر جواب الهام نشدم. لباسم رو عوض کردم و زدم بیرون. با اینکه هوا سرد بود ، تصمیم گرفتم با تاکسی نرم و قدم بزنم. وقتی برگشتم غروب شده بود. خودم رو سر حال گرفتم و با خنده به الهام گفتم: حالا خودمونیما چطور دلت اومد بزنی تو گوشش. پسر به این خوشگلی. حیف نبود آخه؟ حالا گیریم عمدا تنه زده باشه. خیلی هم دلت بخواد... با این شوخی بلاخره موفق شدم یه لبخند نصفه و نیمه رو لباش بشونم. بهم جواب نداد اما فهمیدم رفت دستشویی که سر و صورتش رو بشوره و حاضر بشه که بریم. مشغول شستن صورتش بود. با صدای بلند بهش گفتم: الانم که رفتیم پیش شون ، اون پسر خوشگله که زدیش برای من. اون دوستش هم برای تو. از همین حالا گفته باشم. به هر حال اون دیگه تو رو دوست نداره. اونجا دبه نکنیا... وقتی اومد بیرون ، هنوز لبخند رو لباش بود به خاطر شوخی های من. دستش رو گرفتم و گفتم: حالا شدی الهام گلی خودم... تو چشمای درشت و مشکیش خیره شدم. یه دنیا غم و ناراحتی توش بود. با تُن صدای آهسته بهم گفت: شیرین بازی بسه مهسا. بیا زودتر بریم و تمومش کنیم. وگرنه مرادی از فردا سرویسمون میکنه که چرا نرفتین...
چون لباس بیرونی تنم بود و نیاز به حاضر شدن نداشتم ، همونجا تو هال صبر کردم که الهام هم حاضر بشه. از اینکه چند کلمه باهام صحبت کرده بود ، حسابی خوشحال شدم. داشتم با گوشیم بازی می کردم که الهام مثل یک گوله آتیش قرمز شده و عصبانی و با سرعت زیاد اومد سمت من و گفت: تو و مهدیس با هم... نتونست حرفش رو کامل کنه. برگشت و یه نفس عمیق کشید. دوباره برگشت سمت من. چشماش می لرزیدن و مخلوطی از ناراحتی و عصبانیت بودن. با صدای حدودا لرزون گفت: تو و مهدیس با هم رابطه داشتین؟؟؟

شوکه شده بودم. اینکه الهام از کجا اینو خبر داره شبیه یه ضربه محکم توی تصادف بود. انگار آدم یه ضربه سنگین بخوره به سرش و گیج باشه و ندونه باید چی بگه. سوالش رو برای بار سوم و با یه جیغ بلند و ترسناک تکرار کرد. از ترس جیغش و اینکه صورتش هم بهم نزدیک تر شد ، یه قدم رفتم عقب. بدون اینکه فکر کنم ؛ گفتم: چی داری می گی الهام؟ تو که الان خوب بودی. چی شد یه هو؟ نمی فهمم داری چی میگی... با چشمای ترسناک شده اش به چشمای من خیره شد و با یه لحن محکم و به شدت جدی ؛ گفت: یا آره یا نه. جواب منو بده. تو و مهدیس با هم رابطه داشتین؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه الهام. یه هو تو اتاق رفتی چت شد آخه؟؟؟ پوزخند تلخی زد و موبایلش رو داد به دست من و گفت: این پس چیه؟؟؟ با دستای لرزونم گوشی رو گرفتم و متوجه شدم یه پیام از طرف مهدیسه... باورم نمیشد که چی برای الهام نوشته. باورم نمیشد که داره چه بلایی سر جفتمون میاره. باورم نمیشد که چطور ازش بازی خوردیم. خیره شده بودم به صفحه گوشی. الهام برگشت تو اتاق. وقتی برگشت یه چیزی توی دستش بود. وقتی پرتش کرد سمت صورتم ، متوجه شدم که شناسنامه است. با لحن صدایی که هر لحظه عصبانی تر و ترسناک تر میشد ؛ گفت: اصلا دروغ گوی خوبی نیستی مهسا. کسی که قراره مطلقه بودنش رو مخفی کنه ، شناسنامه ای که مشخص میکنه شوهر داشته رو توی یک کیف رمز دار مسخره قایم نمی کنه. خیلی زود فهمیدم که اصلا دوست نداری شناسنامه ات رو کسی ببینه. از طرفی اینقدر بی عرضه ای که راحت تونستم ببینمش. وقتی رازت رو فهمیدم ، به روت نیاوردم و گفتم حتما دلیلی داره که میگه مجرده. حالا هم لازم نیست علتش رو بگی. کاملا واضحه. یه موجود دروغ گو و خائنی مثل تو ، کاملا مشخصه که چرا طلاق گرفته یا طلاقش دادن. حالا فهمیدم که چرا دوست نداری تو شهر خودت زندگی کنی. جواب همه سوالام که به خاطر اذیت نشدنت ازت نمی پرسیدم رو فهمیدم. تو یه هرزه ی کثافتی مهسا. متاسفم برای خودم که نزدیک دو سال از زندگیم رو با یه آشغال گذروندم. تو خیلی پست تر از مهدیس هستی. از همه تون متنفرم...

هنگ کرده بودم. باورم نمیشد که شناسنامه ی من رو دیده باشه. باورم نمیشد که داره اینجوری درباره من حرف می زنه. فقط مات و مبهوت و در حالی که اشکام سرازیر شده بودن داشتم نگاش می کردم. با عصبانیت نشست روی کاناپه. چند دقیقه همینجوری بهش زل زدم. یه هو بلند شد و رفت توی اتاق. از سر و صدایی که راه افتاد ترسیدم و ناخواسته رفتم سمت اتاق. دیدم که داره وسایلش رو جمع می کنه. همه ی انرژیم رو گذاشتم که بتونم حرف بزنم. بهش گفتم: داری چیکار می کنی الهام؟؟؟ بدون اینکه بهم محل بده به کارش ادامه داد... رفتم جلوش زانو زدم. بغض کرده بودم. بغضم رو قورت دادم و بهش گفتم: تو رو خدا الهام. ازت خواهش می کنم. بذار بهت توضیح بدم. همه چی رو بذار برات توضیح بدم و بعد تصمیم بگیر...

چهره اش هر لحظه عصبانی تر میشد. برگشت سمت من و پوزخند زد. با لحن تمسخر توام با عصبانیت بهم گفت: خدا؟! تو مگه خدا رو هم قبول داری؟؟؟ تا حالا چند بار گفتی قبولش نداری؟؟؟ حالا داری منو به خدا قسم میدی؟؟؟ تو آدمی هستی که خانوادت رو هم قبول نداری. کدوم دختری فوت پدرش اینقدر براش بی اهمیته. متاسفم عزیزم. قصدم فضولی نبود اما مکالمه ات رو با آبجی عزیزت شنیدم که چقدر راحت بهش گفتی برات مهم نیست که بابات مرده. ببین مهسا تو این مدت دوستی مون هر چی رفتارای عجیب و غیر قابل درک ازت دیدم به روی خودم نیاوردم. گفتم هر کسی زندگی خودش رو داره و به من ربطی نداره. ترجیح دادم الانت رو ببینم و گذشته تو قضاوت نکنم. اما حالا دارم می بینم که چه مار خوش خط و خالی تو آستینم بوده...
مقاومت گریه نکردن شکسته شده بود و کامل گریه ام گرفت. بهش گفتم: اینجوری که تو فکر می کنی نیست الهام. درسته تا حالا هیچی از خودم نگفتم اما بهم فرصت بده تا بگم. بهت التماس می کنم الهام. خواهش می کنم...
از جاش بلند شد که لباساش رو از توی کمد دیواری برداره. منم بلند شدم و رفتم جلوش وایستادم. همونجور که داشتم گریه می کردم به چشمای عصبانیش و قرمز شده اش خیره شده. اونم بهم خیره شد و گفت: یه بار حداقل تو زندگیت راست بگو. با مهدیس بودی یا نه؟؟؟ هق هق گریه ام شدید تر شده بود و گفتم: خواهش می کنم بذار توضیح بدم... با صدای بلند و خیلی عصبانی سرم داد زد: یه کلمه مهسا. آره یا نه؟؟؟ از شدت گریه دیگه نمی تونستم حرف بزنم. حتی نمی تونستم نفس بکشم. فقط سرم رو به علامت تایید تکون دادم... چشاش رو بست و سرش رو به سمت دیوار چرخوند. بعد از چند ثانیه سرش رو به سمت من چرخوند. سرش از عصبانیت به لرزش افتاده بود. اینقدر که از دیدنش همه ی تنم از ترس لرزید. شدت کشیده ی محکمی که به صورتم زد باعث شد کوبیده بشم به در کمد دیواری. تا اومدم به خودم بیام بعدی رو زد. از شدت درد و ترس ، دستم رو روی صورتم گرفتم. وحشی و غیر قابل کنترل شده بود و پیاپی میزد. راه فرار نداشتم و همون گوشه نشستم و خودم رو مچاله کردم که کمتر به سرم و صورتم ضربه بزنه. با عصبانیت هر چی بیشتر فحش می داد و میزد. چند تا لگد محکم به پاهام و پهلوهام زد. نفسم بند اومده بود. دوست داشتم همونجا من و بکشه و خلاصم کنه...
بعد از اینکه ولم کرد ، از شدت درد خوابیدم و خودم رو جمع کرده بودم. خیلی وقت بود کتک نخورده بودم. خیلی وقت بود شکنجه نشده بودم. وضعیتم شبیه یه خلا بود. یه خلا که من رو به گذشته برد. به گذشته ای که نمی تونم ازش فرار کنم. به گذشته ای که نمی تونم فراموشش کنم. به گذشته ای که مثل یک مُهر داغ روی قلبم هک شده. به گذشته ای که من تاوان اشتباه یکی دیگه رو دادم. دلم می خواد همینجا بمیرم. از زندگی کردن خسته شدم. از جنگیدن خسته شدم. از بودن خسته شدم. از خودم خسته شدم. از خودم متنفر شدم...
با بسته شدن در اصلی خونه متوجه شدم که الهام رفت. توانایی بلند شدن نداشتم. صدای در اومد. یعنی می تونست الهام باشه؟ موقع بلند شدن همه ی تنم درد گرفت. حتی نزدیک بود بخورم زمین. اما به هر سختی ای بود بلند شدم. از قطره خونی که روی موکت ریخته شد متوجه شدم که صورتم پُر خونه. دستم رو گرفتم زیر چونه ام و رفتم سمت در. با گفتن کلمه "کیه" همه فَک و دهنم درد گرفت. آقای مرادی بود که با لحن طلب کارانه ای گفت: پس چی شد خانم؟ مگه قرار نشد خودتون این قائله رو ختم کنین؟؟؟
در و باز نکردم. می دونستم دیدن قیافه داغون من خودش یه دردسر جدید میشه. سعی کردم تُن صدام رو معمولی بگیرم و گفتم: چشم آقای مرادی. بهتون قول میدم تا فردا حلش کنم... با گفتن جمله "از دست شما جوونا" رفت...
رفتم جلوی آینه. داغون شده بودم و خوب می دونستم که تازه فردا کبودیای صورتم خودش رو نشون میده. لبم پاره شده بود. لباسم خونی شده بود. در کشوی اول دراور رو باز کردم. قیچی رو برداشتم. کلیپس روی سرم که به خاطر ضربه های الهام کج و ماوج شده بود رو باز کردم. کِش موهام که در نبود کلیپس موهام رو شبیه دم اسب می کرد ، سفت تر کردم. موهام حدودا تا روی کمرم می رسید. سرم رو به حالت نیمرخ گرفتم که خوب موهام رو نگاه کنم. انتهاش رو گرفتم توی مشتم. قیچی رو بردم سمت کِش موهام. چند ثانیه بهش خیره شدم و قیچیش کردم. هم زمان انتهای موهام که تو مشتم بود رو رها کردم...
توی حموم نسبتا زشت اون خونه که هر چقدر می شستی بازم انگار کثیفه نشسته بودم. حتی دوش آب سرد هم بهم کمک نکرده بود که از این وضعیت خلا خارج بشم. دوش رو بسته بودم و نشسته بودم. دست راستم تیغ بود و به مچ دست چپم خیره شده بودم. هنوز جای رد زخم سالها قبل بود. دستم می لرزید و توانایی تکرارش رو نداشتم. چقدر اون شب شجاع بودم. چرا دیگه نمی تونم مثل اون شب باشم. چرا دیگه نمی تونم با خونسردی هر چه تمام تر این رگ لعنتی رو بزنم. یعنی اینقدر ضعیف شدم. اینقدر درمونده شدم. حتی حریف خودم هم نمیشم. عصبی شدم و تیغ رو بردم سمت رون پام. گذاشتمش پشت رون پای راستم ، کمی بالا تر از باسنم. چشمام رو بستم و تا جایی که میشد عمیق و طولانی کشیدمش...
درد داشت. خیلی هم درد داشت. یه سوزش خیلی دردناک. به جمع بقیه دردایی که به خاطر کتک خوردن الهام داشتم ، اضافه شد. اما خیلی شیرین بود. دوست داشتنی بود. باعث شد لبخند بزنم. لبخندی که به خاطر پارگی لبم درناک بود. اما درد اینم شیرین بود. سهم من از زندگی درد بود و هست. چرا بخوام ازش فرار کنم. چرا بخوام الکی باهاش بجنگم. ما باید همدیگه رو دوست داشته باشیم. باید همدیگه رو در آغوش بگیریم و محکم بغل کنیم...
نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. ظاهر داغون تر شده ی صورتم و درد بیشتر بدنم قابل حدس بود. بانداژ دور رون پام رو عوض کردم. زخمش عمیق بود و هنوز خون ریزی داشت. دسته گلی که خریده بودم پژمرده شده بود. شیرینی هم که قطعا مونده شده بود. حال و حوصله اینکه برم دوباره بخرم نداشتم. از تو کیف مخصوص سر کارم یه کاغذ و خودکار برداشتم. یه شرح مختصر از سو تفاهمی که اتفاق افتاده بود رو نوشتم و از همه ساکنان آپارتمان عذرخواهی کردم. رفتم جلوی آینه و سعی کردم کمی با آرایش صورت داغون شده ام رو مرتب کنم. لباس پوشیدم و رفتم پایین. یه مشکل بزرگ این آپارتمان پنج طبقه ی قدیمی ، نداشتن آسانسور بود. اونم برای ما که طبقه ی پنج بودیم. معمولا هر وقت در خونه ی ما باز میشد ؛ در واحد رو به رویی هم سریع باز میشد. یکی از تفریحات مهم حمیده خانم ، فضولی از خونه ی ما بود. اما انگار یا نبود یا مشغول کاری بود. یا شایدم اون چشمی دری که جدیدا نصب کرده بودن کار رو راحت تر کرده بود. پایین رفتن از پله ها برام سخت بود. مخصوصا که حالا بیشتر فهمیدم که با پام چیکار کردم...
کاغذی که خطاب به همه ی ساکنین نوشته بودم رو چسبوندم به تابلوی اعلانات آپارتمان. خونه اون پسره که البته با یک پسر دیگه هم خونه ای بودن طبقه دوم بود. رفتم در خونه شون و با دستای نسبتا لرزون در زدم. یکمی طول کشید اما بلاخره در باز شد. خودش در رو باز نکرد. دوستش بود. قیافه اش بعد از دیدن من جدی شد. اون روز جنجالی حسابی از رفتار الهام شاکی بود. من به جفتشون کلی دری بری گفته بودم. روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم. بعد از چند ثانیه سکوت ؛ گفت: فرمایش. بازم اومدین سلیطه بازی؟؟؟ سعی کردم با لحن آروم و مودبانه جوابش رو بدم. چون قدش از من بلند تر بود سرم رو بردم بالا که صورتش رو ببینم. بهش گفتم: میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟؟؟ یه هو تُن صداش بالا رفت و گفت: چه صحبتی خانم؟ آبروی ما رو بردین. حالا اومدی و می گی که می خوای صحبت کنی؟؟؟
لحن نسبتا تندش یه لحظه از ترس من رو لرزوند. نمی دونستم چی باید بگم که عصبانی تر نشه که اون پسره از پشت وارد شد و گفت: چیکار می کنی پژمان؟ باز می خوای دعوا راه بیفته؟ بذار خب حرفش و بزنه... رو کرد به من. قیافه اینم جدی بود. مشخص بود که چقدر از رفتار احمقانه و بی منطق ما ناراحت هستن. با لحن ملایم تر از پژمان بهم گفت: اگه مشکلی نیست بفرمایید داخل و حرفتون رو بزنید. به اندازه کافی انگشت نما شدیم. الان باز یکی می بینه و باز شر میشه...
تصور اینکه تنهایی برم تو خونه شون رو نداشتم. دیروز قرار بود با الهام بیام اما حالا شرایط اینجوری شده بود. درسته که من همسایه شون بودم و نمی تونستن بلایی سرم بیارن. اما بازم تنها وارد شدن برام ترسناک بود. با همه ی استرسی که داشتم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل...
با همه ی شرایط داغونم و اینکه فشارم هر لحظه بیشتر افت می کرد ، خیلی سریع متوجه تمیز بودن و شیک بودن خونه شون شدم. با اینکه مثل ما مجرد بودن و تازه مرد هم بودن ، وسایل خونه شون خیلی از ما شیک تر و تمیز تر بود. از نگاه پژمان متوجه شدم که اصلا از دعوت دوستش خوشش نیومده. پیش خودم گفتم خوب شد الهام تو گوش این یکی نزد. وگرنه همونجا نصف می کرد الهام رو. گرچه الهام استاد کاراته هستش و تدریس هم می کنه اما به هر حال یه زنه و عمرا اگه دعوا و بزن بزن میشد ، زورش به پژمان می رسید. تو همین فکرای مسخره بودم که اون پسره که الهام زده بود تو گوشش بهم گفت: بفرما بشین. چرا وایستادی... با اینکه قیافه اش مشخص بود که خیلی ناراحته اما چقدر مودبانه رفتار کرد. می تونست خیلی راحت بگه "زنیکه نفهم با دوستت آبروی من رو بردین و حالا با پر رویی اومدی دم در خونه که چی بشه"... بدون اینکه چیزی بگم نشستم. از درد زخم پایین باسنم مجبور شدم متمایل به سمت چپ بدنم بشینم. پژمان واینستاد و رفت توی اتاق. پسره اومد جلوم نشست و گفت: خب بفرما. برای چی اومدین و حرف حسابتون چیه؟؟؟
برای چند ثانیه چشمام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم. همه ی انرژیم رو گذاشتم که معمولی باشم اما می دونستم فایده نداره. با صدای گرفته بهش گفتم: من اومدم معذرت خواهی. اتفاق اون روز یه سو تفاهم بود. دوست من به خاطر یه سری مشکلات بد حالش بد بود و فکر کرد شما عمدا بهش تنه زدی. من هم خب فکر کردم شما مزاحمش شدی. بعدا که حالش بهتر شد فهمید اتفاقی بوده...
هنوز حرفم تموم نشده بود که پژمان از اتاق اومد بیرون و با عصبانیت گفت: به همین راحتی؟ آبروی ما رو بردین چون عصبانی بودین؟ زدین تو گوشش چون عصبانی بودین؟ خوب بود همونجا چنان می زدم که پخش زمین بشه. تا یاد بگیره عصبانیتش رو سر بقیه خالی نکنه...
پژمان همینجوری داشت با عصبانیت حرف می زد که پسره بهش گفت: بس کن پژمان... روش رو سمت پسره کرد و گفت: یعنی چی بس کن؟ زدن تو گوشت پارسا؟ می فهمی؟ از رو جنازه ی من باید رد شه کسی که بخواد بزنه تو گوشت. حالا خیلی خونسرد و راحت داره میگه سو تفاهم شده. اصلا اون دوست قلدرش کجاست؟ مگه اون نباید بیاد عذرخواهی؟ اینو برای چی فرستاده؟؟؟
متوجه شدم اسم این یکی پارسا ست. قیافه اش جدی شد و رو به پژمان گفت: آروم باش پژمان. به هر حال پشیمونه و اومده عذرخواهی کنه. همه ی آدما گاهی وقتا اشتباه قضاوت می کنن. مگه خودت تا حالا نشده اشتباه قضاوت کنی و حکم بدی و حکمت رو اجرا کنی؟؟؟
پژمان برای چند ثانیه به پارسا خیره شد. واضح بود این جمله ای که پارسا گفت معنیش خیلی بیشتر از ظاهرش بود. پژمان اومد برگرده که بره. بهش گفتم: آقا پژمان ؛ دوست من همین دیروز برای همیشه از اینجا رفت. قرار بود با هم بیاییم که نشد. توی یک کاغذ همه ی جریان رو دقیق توضیح دادم و چسبوندمش به تابلوی اعلانات ساختمون. از آقا پارسا و شما و بقیه ساکنین عذرخواهی کردم و قول دادم دیگه این رفتارا تکرار نشه. الانم بگین هر چقدر که لازمه از شما عذر خواهی می کنم. اصلا اکه لازمه همه ی همسایه ها رو جمع می کنم و جلوشون ازتون معذرت می خوام...
جفتشون بهم خیره شده بودن. جفتشون کمی تعجب کرده بودن. شاید از بغضی که ناخواسته گلوم رو گرفته بود تعجب کرده بودن. از اشکی که نا خواسته از چشمام سرازیر شده بود. از لحن صدام که هر لحظه نزدیک بود گریه ام بگیره. سعی کردم گریه نکنم و ادامه دادم: اصلا برای تلافی بیایین بزنین تو گوش من. هر چند تا دوست دارین بزنین. فقط خواهش می کنم اینو حلش کنیم. من به سختی این خونه رو با این کرایه مناسب گیر آوردم. مهم تر از کرایه شرایط امنی هست که داره. از معدود جاهایی بود که فقط از من کرایه می خواستن. نمی دونم اگه من رو بندازن بیرون چی میشه. نمی دونم چقدر باید بگردم تا یه جای مناسب مثل اینجا پیدا کنم. اگه مشکل و اختلاف ما تموم نشه آقای مرادی راپورت من رو میده و معلوم نیست چی بشه...
مقاوتم برای گریه نکردن باعث شده بود سرم به لرزش بیفته. قورت دادن بغضم هر لحظه سخت تر میشد. پژمان بعد از تموم شدن حرفام هیچی نگفت و رفت. پارسا پاشد و رفت از آشپزخونه برام یه لیوان آب آورد. رفت نشست سر جاش و صبر کرد تا من آبم رو بخورم. خوردن آب به آروم تر شدنم خیلی کمک کرد. قیافه پارسا اصلا اون قیافه ناراحت چند دقیقه قبل نبود. با یه لحن خیلی ملایم و حتی کمی مهربون بهم گفت: همه ی این شرایطی که گفتین برای ما هم هست. اتفاقا به دو تا پسر مجرد خیلی سخت تر خونه اجاره میدن. سخت گیری های بعدش هم بیشتره. ما هم به خاطر شرایط کاری مون و مناسب بودن اینجا به سختی صاحب خونه رو راضی کردیم که بهمون اجاره بده. راضی کردن بنگاه دار که خودش داستانی داره. آقای مرادی رو هم که خودتون بهتر از همه می شناسین. درست بعد از اون جنجالی که شما و دوست تون راه انداختین ، اومد دم در خونه و هر چی از دهنش در اومد گفت. هر تهدیدی که تونست کرد. اگه من پژمان رو آروم نمی کردم معلوم نبود چی بشه و چه رفتاری با مرادی بکنه. چه بسا همون شب باید از اینجا رفع زحمت می کردیم. حالا هم نگران نباش. ما آدمایی نیستیم که بد کسی رو بخواییم و راضی به آواره شدن کسی باشیم. همینکه میگین توی تابلوی اعلانات برای همه توضیح دادین کافیه. منم موافقم که این اختلاف همینجا تموم بشه. وگرنه برای همه مون بد میشه. جلوی هر چی رو بشه گرفت ؛ جلوی حرفای مفت این جماعت رو نمیشه گرفت...
رفتار پارسا حسابی خجالت زده ام کرد. به سختی بلند شدم. رو به پارسا گفتم: نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم. مردونگی کردین. دیگه مزاحمتون نمیشم... از خونه شون اومدم بیرون. از درد پام ناخواسته لنگ می زدم. وارد خونه شدم. به وسط هال که رسیدم رو دو تا زانوهام نشستم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. دوست داشتم با همه ی توانم جیغ بزنم...


ادامه...


نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
باتلاق تنهایی (۲)


صبح که از خواب بیدار شدم از فشار پایین و ضعف زیاد ، حالت تهوع گرفته بودم. متوجه خون ریزی پام هم شدم که تُشک رو خونی کرده بود. هر کاریش می کردم خون ریزیش بند نمی اومد. میلم به خوردن هیچی نمی کشید. به سختی از جام بلند شدم. حفظ تعادلم سخت بود. به سختی رفتم دستشویی. نفهمیدم چطور حاضر شدم و صورت داغونم رو یکمی مرتب کردم. یه عینک آفتابی بزرگ که برای مهدیس بود رو برداشتم که کبودی صورتم کمتر دیده بشه. تا رسیدن به سر کارم مردم و زنده شدم. وارد ساختمون شدم و خوبیش این بود که برای رفتن به طبقه سوم لازم نبود از پله ها برم چون آسانسور داشت. سرم گیج می رفت. حالم اصلا خوب نبود. عرق سرد همه ی تنم رو گرفته بود. پیش خودم گفتم کاش میشد امروز رو نیام. اما به هیچ وجه امکانش نبود. به سختی این کار رو گیر آورده بودم. روزی که از روی آگهی اومدم اینجا ؛ تو خواب هم نمی دیدم که قبولم کنن...



یه مجله هنری. که همه ی شاخه های هنری رو شامل میشه. معروف ترین آثار رو به نقد می کشه. هر بخش برای خودش مجزاست. با ناامیدی فرم استخدام رو پر کردم. تو چند ماه گذشته اینقدر از این فرم های استخدام پر کرده بودم که چشم بسته می تونستم پرش کنم. برای قسمت ویراستاری نیرو می خواستن. آقای جوونی که مسئول بررسی استخدام بود ، فرم من رو نگاه کرد. حرف تکراری همه رو زد و گفت: شما که هیچ سابقه کاری ندارین... از بس با همه بحث کرده بودم که "بلاخره باید از یه جایی شروع کنم یا نه" ، خسته شده بودم. تو مدتی که مشغول پیدا کردن کار بودم دو تا مورد بود که اگه می داشتم حل بود. اولیش سابقه کار. دومیش هم که مشخص بود غیر از شغلی که دارن بهم میدن ، چه خدمات و سرویس هایی باید بدم... با ناامیدی ، مسئول استخدام رو نگاش کردم و گفتم: درسته سابقه ندارم اما خواهشا ازم تست بگیرین. بهتون قول میدم از پسش بر بیام... با یه لحن بی تفاوتی بهم گفت: ما اینجا مسئول تست گرفتن و آزمایش نیستیم خانم. کار خیلی حساسه. باید یه آدم خبره و با سابقه باشه تا بتونه از پسش بر بیاد. با این حال من گزارش شرایط شما رو به معاونت اداری می دم. البته بعید می دونم شما رو قبول کنن...
دیگه داشتم کم می آوردم. خسته شده بودم. کلافه شده بودم. نزدیک بود گریه ام بگیره. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بهش گفتم: ازتون خواهش می کنم آقا. بهم یه فرصت بدین. اگه حتی یه ذره بد بودم ، قبولم نکنین. خواهش می کنم...
لحظه ای که داشتم ازش خواهش می کردم ، به غیر از خودش چند نفر دیگه هم توی اتاق بودن. دیگه غروری برام نمونده بود که بخوام نگرانش باشم. یا بخوام خجالت بکشم. باید هر طور شده یه شغل داشته باشم. اگه لازم باشه بازم خواهش می کنم...
آقای جوون مسئول استخدام در حالی که داشت با خودکارش بازی می کرد بهم نگاه کرد و بعد از تموم شدن حرفام و خواهش هام بهم گفت: خانم محترم چند بار بگم. متنی که شما ویراستاری می کنین ، قراره چاپ بشه. چطور میشه از شما تست گرفت. این موردی نیست که بشه براش ریسک کرد. لطفا بقیه رو منتظر نذارین. بفرمایین و اگه قبول شدین باهاتون تماس گرفته میشه...
هیچ روزنه ای نبود که بخوام بازم اصرار کنم. صدای غر زدن های بقیه که می خواستن فرم استخدامی پر کنن به گوشم رسید. بغضم رو قورت دادم و با ناامیدی از جام بلند شدم. سرم پایین بود و موقع بیرون رفتن سنگینی نگاه همه ی آدم های داخل اتاق رو روی خودم حس می کردم. دستگیره در رو که گرفتم توی مشتم صدایی از پشت سرم شنیدم که گفت: این خانم رو بفرستین بخش من. خودم ازش تست می گیرم. با مسئولیت خودم...
باورم نمیشد که دارم چی می شنوم. شاید اصلا منظورش من نیستم. اما آخه چند دقیقه پیش فقط من بودم که صحبت از تست گرفتن کردم. برگشتم و صاحب صدا رو نگاش کردم. یه مرد حدودا قد بلند و هیکلی. تیپش تو نگاه اول آدم رو یاد حمید فرخ نژاد می انداخت. یه کت و شلوار سرمه ای تنش بود. با یه پیراهن سفید. یه مرد میانسال که از لحن صداش مشخص بود که آدم با شخصیته. شایدم چون این جمله رو گفته از نظر من با شخصیته...
آقای جوون مسئول استخدام بعد از دیدن و شنیدن حرف این آقا از جاش بلند شد و گفت: سلام استاد. ببخشید حواسم نبود اینجا هستین. می فرمودین گوسفندی ، گاوی قربونی می کردیم. افتخار دادین سری به کلبه ی ما زدین استاد... آقایی که استاد خطابش کرد لبخندی زد و گفت: لطف داری شما. با یکی از دوستان ، ورودی مجله قرار گذاشته بودم. هوا گرم بود و ترجیح دادم تا بیاد مزاحم شما بشم که متوجه مکالمه شما و این خانم شدم. لطفا بفرستینش پیش من. خودم ازش تست می گیرم و اگه اوکی بود می فرستشم برای مراحل پذیرش...
آقای جوون مسئول استخدام بدون هیچ اعتراضی قبول کرد و به من گفت بشینم تا بهم بگه کجا برم. آقایی که استاد صداش زد با تشکر از آقای جوون خدافظی کرد و رفت. نشستم و باورم نمیشد که همچین فرصتی قراره بهم داده بشه. از خوشحالی نمی تونستم لبخند روی لبام رو مخفی کنم. بقیه افرادی که برای استخدام اومده بودن شروع کردن پچ پچ کردن. پوزخند معنا دار یکی از دخترا رو دیدم. اما برام مهم نبود. من هر طور شده باید از این فرصت استفاده کنم. بلاخره همه شون فرم هاشون رو پر کردن و رفتن. آقای جوون رو به من گفت: خیلی خوش شانس هستین. استاد همایون خودشون شخصا خواستن که ازتون تست بگیرن. وگرنه روال اداری اینجا همچین موردی رو نداره... با هیجان ازش پرسیدم: اسمشون همایون هست؟؟؟ خندش گرفت و گفت: نخیر. استاد بهنام همایون. فامیلیشون همایون هست...
تا ظهر صبر کردم. آقای جوون بعد از یک تماس ، رو بهم گفت: استاد امروز کلا سرشون شلوغه. گفتن که فردا سر ساعت 9 صبح پیش شون باشین. من بهتون یک کارت عبور موقت میدم که برای وارد شدن به بخش اصلی مجله مشکلی نداشته باشین. فردا دیگه لازم نیست بیایین پیش من. فقط سر وقت اونجا باشین که استاد به شدت وقت شناس هستن...
وقتی برگشتم خونه ، الهام هنوز نیومده بود. دل تو دلم نبود که جریان رو بهش بگم. وقتی اومد پریدم بغلش و گفتم: بلاخره یه جا قراره ازم تست بگیرن. اگه اوکی باشم میرم سر کار... الهام حسابی از این حرف من خوشحال شد و گفت: دیدی گفتم بلاخره موفق میشی. باید دقیق برام همه چی رو تعریف کنی... با کلی ذوق و شوق همه ی جزیات رو براش تعریف کردم. الهام با هیجان و خوشحالی به حرفام گوش داد. بعد از تموم شدن حرفام کمی سکوت کردم و گفتم: اگه موفق بشم دیگه می تونم تو کرایه و خرجی خونه کمک بدم. این چند ماه خیلی بهت زحمت دادم...
الهام لُپ کمی سرخ شده از خجالتم رو کشید و گفت: صد بار بهت گفتم اصلا بهش فکر نکن. تو فکر اینم که تا چند ماه دیگه که قرار داد اینجا تموم شد عوضش کنیم. انگاری می خواد هم کرایه و هم پول پیش رو بالا ببره. بعد از مشخص شدن کارِت ، باید حسابی بگردیم و یه خونه با کرایه مناسب تر پیدا کنیم... از خوشحالی اصلا خوابم نمی برد. الهام چند بار بهم گفت: بگیر بخواب دختر. فردا قراره تست بدی. باید تمرکز داشته باشی...
فکر کنم نهایتا دو ساعت خوابیدم. صبح زود با کلی انرژی بیدار شدم. اول رفتم حموم. دیروز هم قیافه و هم تیپم داغون بود. خیلی وقت بود انگیزه تیپ زدن پیدا نکرده بودم. دوست داشتم با کلاس تر از دیروز به نظر بیام. موهای لَخت و مشکیم خیلی نیاز به شونه نداشت. بعد از خشک شدن با یه دور بُرس زدن صاف میشد. فَرق از وسط باز کردم. عمدا یه قسمت از موهای طرف چپ رو داخل کش مو نبردم. اینکه گاهی وقتا می اومد توی صورتم رو دوست داشتم. یه شال زیتونی رو داشتم روی سرم امتحان می کردم که الهام با صدای خواب آلود گفت: کسخل خانم اول شلوار و مانتو بپوش و بعد شال تست کن. با شورت و کُرست داره تست شال می کنه. خدا شفات بده... خندم گرفت و رفتم از تو لباسام یه ساپورت سبز روشن و یه مانتو سبز لجنی انتخاب کردم. پوشیدمشون و به الهام گفتم: حالا اینا به این شال زیتونی میاد. خیلی اهل آرایش نبودم و همیشه به یه خط چشم ساده پسنده می کردم. اما هوس کردم رژ لب هم بزنم. یه رژ لب قرمز از رژ لبای الهام برداشتم. به خودم تو آینه نگاه کردم. از دیدن خودم لبخند زدم و ترجیح دادم برای حفظ اعتماد به نفسم کمی به خودم و ظاهرم مغرور باشم. از الهام خدافظی کردم و یه کفش اسپورت سفید پام کردم و زدم بیرون...
وارد ساختمون مجله شدم. یادم اومد که اون آقای مسئول استخدام اصلا به من نگفت که دقیقا باید کجا برم. رفتم دفترش که بسته بود. همینطور چشم انداختم تا بلاخره از یه خانمی که دیروز هم دیده بودمش و مطمئن بودم از کارکنای مجله هست ، محل دفتر استاد همایون رو پرسیدم. باید می رفتم طبقه سوم. یه نگهبان کارت ورودم رو چک کرد و بعد اجازه داد سوار آسانسور بشم. استرس و هیجانم هر لحظه داشت بیشتر میشد. اگه قبول نمی شدم چی. باید قوی باشم. باید خونسرد باشم. در آسانسور باز شد. اصلا اون چیزی نبود که فکر می کردم. یه سالن یه سره که با پارتیشن ، اتاقها از هم مجزا شده بود. قسمت بالای پارتیشن ها شیشه ای بود و همه ی اتاقا دیده میشد. همه مشغول کار بودن و چند نفر بین اتاقا در حال رفت و آمد. چند قدم لرزون برداشتم و به اولین نفری که رسیدم ازش محل دقیق استاد همایون رو پرسیدم. بهم گفت: باید بری آخر سالن...
استرسم هر لحظه بیشتر میشد. دوست نداشتم برسم آخر سالن. حدودا کیفم رو بغل گرفته بودم و قدم هام رو کوتاه و آهسته برمی داشتم. بلاخره رسیدم و متوجه شدم بزرگ ترین اتاقه و سر درش نوشته ریاست بخش نقاشی و عکاسی... آخرین نفس عمیقم رو کشیدم و با اینکه در اتاق باز بود با انگشتم چند تا ضربه بهش زدم و گفتم: سلام...
استاد که پشت میزش نشسته بود و مشغول خوندن یه برگه بود سرش رو آورد بالا. بعد از اینکه جواب سلام من رو داد سریع سرش به سمت ساعت رو میزیش رفت. خیالم راحت بود که سر ساعت رسیدم. سرش رو به علامت تایید تکون داد و ازم خواست که بشینم. دور اتاقش دو تا میز دیگه و چند تا مبل مهمان بود. رو یکی از مبلا نشستم...
بعد از اینکه نشستم با یه لحن خیلی مودبانه و خونسرد بهم گفت: بهنام همایون هستم. اینجا هم بخش نقاشی و عکاسی مجله است. مفتخرم که اینجا در خدمت همکارای عزیزم هستم. امیدوارم شما هم به جمع ما اضافه بشین... منم سعی کردم خیلی مودب باشم و بهش گفتم: ممنونم آقا بهن... ببخشید استاد همایون. منم امیدوارم موفق بشم... لبخند محوی روی لباش نشست و از جاش بلند شد. متوجه شدم که چند تا برگه دستشه. اومد سمت من و داد به دستم. نشست کنارم و گفت: ازتون می خوام که این رو ویراستاری کنین. از اونجایی که تازه کار هستین سعی کردم یه متن سبک و غیر تخصصی بهتون بدم. یه مقاله روون و ساده در مورد استعداد شناسی نقاشی در کودکان هستش. اگه با نوشتن راحت ترین بهتون قلم و کاغذ بدم. اگه با تایپ راحت تر هستین که کامپیوتر هست و می تونین شروع کنین...
چقدر خونسرد و آروم بود. اصلا از برخوردش و لحنش مشخص بود که یه کاره ای هست. اون همه استرسم به خاطر همین رفتار آرامش بخشش از بین رفته بود. آروم تر شده بودم و بهش گفتم: با تایپ راحت ترم و اگه میشه... با دستش به سمت یکی از میزها که کامپیوتر روش بود اشاره کرد و گفت: راحت باشین... کیفم رو گذاشتم رو مبل بمونه و کاغذا رو گرفتم دستم و رفتم نشستم پشت میز کامپیوتر. صفحه ورد رو باز کردم و تصمیم گرفتم قبل از هر کاری یه دور کامل متن رو بخونم...
اینقدر سعی در با دقت خوندن متن داشتم که نفهمیدم بهنام کی از اتاق رفت بیرون. فقط وقتی که یه دور کامل خوندم و سرم رو بالا آوردم ، فهمیدم نیست. با تمرکز کامل شروع کردم به تایپ کردن... تو حین تایپ کردن آبدارچی چند بار برام چایی آورد که متوجه شدم بهنام ازش خواسته. کولر گازی دقیقا رو به روم بود و خوردن چایی تو این شرایط خیلی انرژی بخش بود و هم خستگیم رو می برد...
تا نزدیکای ظهر تمومش کردم. مطمئن بودم بهتر از این نمی تونستم درش بیارم و این همه ی توانم بود. مشغول مرور مجدد متن بودم که بهنام همراه یه خانم وارد اتاق شدن. اومدم از جام بلند بشم که بهنام گفت: اینجا کسی برای کسی بلند نمیشه. راحت باشین. ایشون آتنا خانم هستن. مسئول طراحی گرافیکی بخش عکاسی و نقاشی...
با دقت به آتنا نگاه کردم. سنش می خورد از من بیشتر باشه. چهره ی جا افتاده و جدی ای داشت. مهم تر از همه نگاه نافذش بود. چنان با دقت داشت نگام می کرد که هول شدم. بهش سلام کردم و رو به بهنام گفتم: من کارم تمومه استاد... متوجه پوزخند آتنا بعد از گفتن کلمه استاد شدم. سعی کردم بهش توجه نکنم و فقط به بهنام نگاه کنم. بهنام رفت پشت میز خودش نشست و گفت: لطفا یه پرینت ازش بگیر. اونجا نمی خونمش. از پشت کامپیوتر نشستن متنفرم... با گفتن چشم یه پرینت از متن گرفتم و بردم دادم به دستش. نگاهش به برگه بود و با دقت داشت می خوند. دوباره استرس و دلشوره بهم حمله کرده بود. نگاه سنگین آتنا هم بهش اضافه شده بود. با اینکه بهنام ازم خواست بشینم اما طاقت نداشتم. نمی تونستم بشینم. منتظر بودم تموم کنه و نظرش رو بگه...
حدود یه ربع طول کشید تا همه شو خوند. اصلا از چهره اش نمیشد تشخیص داد که نظرش چیه. خوشش اومده یا نیومده. دل تو دلم نبود. بلاخره برگه رو تمومش کرد و گذاشت رو میز. دیگه داشتم از استرس بالا می آوردم. رو کرد به آتنا و گفت: همینو بدین برای چاپ. تو ستون مقاله های عمومی...
یه کاغذ یاد داشت برداشت و یه چیزی نوشت. گرفتش به سمت من و گفت: اینو ببرین پیش همون آقایی که دیروز پیشش بودین. به جمع ما خوش اومدین...
من هنوز تو شوک حرفاش بودم. گیج بودم و باورم نمی شد که دارم چی می شنوم. آتنا با یه لحن متعجب گفت: مطمئنی بهنام؟ یعنی بره برای چاپ؟؟؟ بهنام خیلی خونسرد تکیه داد به صندلیش و گفت: بهتر از این نمیشد درش آورد. قطعا می تونه بره برای چاپ... رو کرد به من و گفت: شما چرا وایستادین؟ مگه نشنیدین چی گفتم؟؟؟
- ب ب بله. شنیدم. چ چ چشم. الان میرم. م م منون...
از شوکه شدن و هول شدن من خنده اش گرفت. تا دم در رفتم و یادم اومد که کیفم رو برنداشتم. برگشتم کیفم رو بردارم که نگاه جدی و حتی کمی خشن آتنا رو روی خودم حس کردم. اما اینقدر خوشحال و ذوق زده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطوری خودم رو به طبقه پایین رسوندم. نزدیک دو ساعت طول کشید. باهام یه قرار داد یه ساله بستن و توضیح دادن که اگه پایان قرار داد از روند کارم رضایت داشتن با قرار داد 5 ساله تمدید می کنن. قرار شد از فرداش ساعت 8 مجله باشم و کارم رو رسما شروع کنم...



وارد اتاقم شدم و صبرم نبود تا زودتر بشینم. حالت تهوع و ضعفم هر لحظه داشت بیشتر میشد. عینکم رو برداشتم. با روشن کردن سیستم سعی کردم مثلا خودم رو مشغول نشون بدم. صفحه مانیتور رو تار می دیدیم. حتی گذر زمان هم از دستم در رفته بود. نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای حمید (یکی از کارکنان مجله) به خودم اومدم که بهم گفت: مهسا خانم. استاد همایون کارتون دارن... تو این شرایط لعنتی همین رو کم داشتم. حتی توان و انرژی بلند شدم هم نداشتم. دستم رو به میز گرفتم و به سختی بلند شدم. از اتاقم اومدم بیرون. همه چی تار بود. همه ی صداها گنگ بود. شبیه هم همه ی داخل حموم. من رو یاد حموم عمومی ای که نامادریم بچگی هام می برد انداخت. پدرم داشت خونه رو تعمیر می کرد و حموم خونه قابل استفاده نبود. تو نوبت حموم های نمره می نشستیم تا نوبتمون بشه. همیشه من رو می نشوند روی سکوی رخت کن. همه رو که می شت بعدش نوبت من میشد. ازم می خواست که خودم رو کیسه بکشم. بهم غر می زد که چرا آروم می کشم. یه بار داشتم پام رو کیسه می کشیدم. از عصبانیت اینکه دارم آروم می کشم پام رو محکم کشید سمت خودش. تعادلم رو از دست دادم. سرم خورد به لبه ی سکوی حموم. گریه ام گرفت. موهام رو گرفت توی مشتش و سرم داد زد که کولی بازی در نیارم. فیلم بازی نکنم. وقتی دست مشت شدش تو موهام خونی شد ، متوجه شکستی سرم شد. اما بازم شروع کرد به غر زدن...
هر چی قدم می زدم به دفتر بهنام نمی رسیدم. هر لحظه همه جا بیشتر تار میشد. سرگیجه ام شدید شد. دیگه نفهمیدم چی شد و کِی بی هوش شدم... توی آمبولانس یه لحظه به هوش اومدم. متوجه ماسک اکسیژنی که جلوی دهنم گذاشتن شدم. دوباره بی هوش شدم. وقتی به هوش اومدم اولین نفری رو که بالا سرم دیدم بهنام بود. هنوز تار می دیدم. نمی تونستم تشخیص بدم که الان قیافه اش چه شکلی شده. اما صداش رو شنیدم که گفت: چه اتفاقی افتاده مهسا؟ کی باهات اینکارو کرده؟ زخم پات کلی خون ریزی کرده بود. دکتر میگه حتی داشته عفونت می کرده. ده تا بخیه خورد. صورتت هم داغونه. بدنت هم کبوده. چی شده مهسا؟ زودتر بگو کی اینکارو کرده؟؟؟
لبام توانایی جواب دادن بهش رو نداشت. سعی کردم حرف بزنم. نمی تونستم بلند حرف بزنم. صدام انگار از ته چاه می اومد. بهنام برای اینکه بشنوه چی دارم می گم سرش رو آورد نزدیک تر. اینقدر که میشد قیافه درهم و نگرانش رو تشخیص داد. بهش گفتم: کسی باهام کاری نکرده. کار خودمه... این اشکای لعنتی تموم شدنی نبودن. بعد از دیدن قیافه مات و مبهوتش چند قطره اشک به آرومی از کنار چشمم سرازیر شد... چشمام رو بستم. دوست داشتم بخوابم...
بازم نفهمیدم چند ساعت خوابیدم. اما موقعی که بیدار شدم انگار حالم بهتر بود. سِرم هایی که بهم تزریق کرده بودن حالم رو بهتر کرده بود. اون حالت ضعف و سرگیجه خیلی بهتر شده بود. از بهنام دیگه خبری نبود. از پرستاری که اومد شرایطم رو چک کنه پرسیدم که آقای همراه من کجاست؟؟؟ گفت: وقت ملاقات بود که اجازه داشت اینجا باشه. الان دیگه نمی تونه بیاد. فقط اگه یه همراه خانم داری می تونه بیاد... به خاطر مُسکن هایی که بهم زدن تا صبح خواب بودم. صبح حالم خیلی بهتر شده بود. حتی می تونستم راه برم. دکتر ویزیتم کرد و اجازه ترخیص داد. مسئول بخش بهم گفت: اگه از کسی شکایت دارین مامور ظهر میاد... بهش گفتم: نه از کسی شاکی نیستم... بهنام همه ی کارای ترخیص رو کرد. برام لباس تمیز آورده بود...
سوار ماشینش شدم. اولین خیابون رو که رد کردیم ؛ بهم گفت: راستشو بگو مهسا. جریان چیه؟؟؟ سرم رو انداختم پایین و بهش گفتم: بهتون راستش رو گفتم. نگران نباشین استاد. چیز مهمی نیست... یکمی مکث کرد و گفت: چرا الهام گوشیش رو جواب نداد؟؟؟ شنیدن اسم الهام به مراتب دردناک تر از شرایط بد جسمیم بود. به آرومی بهش گفتم: الهام از پیش من رفته. دیگه با هم رابطه نداریم... ماشین رو با یه ترمز شدید زد کنار. هیچ وقت بهنام رو عصبانی ندیده بودم. اصلا باورم نمیشد که بهنام بتونه عصبانی هم بشه. با عصبانیت بهم گفت: اینم اصلا مهم نیست. الهام یه هو از پیشت میره. تو هم یه هو تصمیم می گیری بزنی خودت رو درب و داغون کنی. یه هو تصمیم می گیریم موهاتو کوتاه کنی. همه ی اینا اصلا مهم نیست. خیلی هم طبیعیه...
نمی دونستم چی باید بهش بگم. آخه چی بهش می گفتم. سرم همچنان پایین بود. دستام رو بین پاهام گذاشته بودم و سکوت کرده بودم. یه لرزش نا خواسته وارد بدنم و سرم شده بود. یاد آوری شرایطی که توش بودم حالم رو هر لحظه بد تر می کرد. بهنام چند دقیقه در سکوت به نیم رخ من خیره شد. بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد... فهمیدم داره میره سمت خونه خودش. بهش گفتم: استاد لطفا من رو برسونین خونه خودم... بهم گفت: بذارمت اونجا که باز کار دست خودت بدی؟ منیره خونه است. پیشش باش. من تا شب بر می گردم... بدون اینکه فکر کنم به حرفی که می خوام بزنم ؛ بهش گفتم: لطفا من رو ببرین خونه خودم استاد. فکر نکنم به صلاح باشه پیش همسرتون برم. اونم همسری که در شرف طلاق هستین... یه نفس عمیق کشید و گفت: پس بریم خونه ی آتنا. بهش می گم سر کار نیاد و مواظبت باشه... خیلی جدی بهش گفتم: خودتون بهتر از من می دونین که چه منیره خانم که داره از شما جدا میشه و چه آتنا که عاشق شماست. هیچ کدوم از من خوششون نمیاد. لطفا نگران نباشین استاد. اتفاقی برای من نمی افته...
تا حالا هیچ وقت بهش نگفته بودم که آتنا عاشقشه. یعنی از دهن من این رو هرگز نشنیده بود. همیشه خودم رو به نفهمیدن این موضوع می زدم. خوب می دونستم که دارم با حرفام ناراحتش می کنم. اما قطعا رفتن پیش هر کدوم از این دو نفری که گفت ، شرایط رو بدتر می کرد. چاره ای جز گفتن صریح شرایط نداشتم...
بدون اینکه حرفی بزنه مسیر رو عوض کرد. تا رسیدیم خونه هیچ حرفی بین مون رد و بدل نشد. وقتی اومدم از ماشین پیاده بشم ؛ بهم گفت: چطوری می تونم اینجوری تنها ولت کنم؟؟؟
بلاخره یه ذره شهامت پیدا کردم و مستقیما بهش خیره شدم. حرفی نداشتم بزنم. چقدر چهره اش نگران و ناراحت بود. حتی کمی درمونده بود. از دیدن درموندگی مردا خوشم نمیاد. مردا نماد قدرت و تکیه گاه هستن. نباید هیچ وقت درمونده باشن. یه زن اگه کم بیاره و درمونده بشه ، فقط خودش هست و خودش. اما اگه یه مرد درمونده بشه ، همه ی اطرافیانش می ترسن و نگران میشن. دیدن این وضعیت بهنام حال داغونم رو داغون تر کرد. من باعث این وضعیت شده بودم...
چند ثانیه بهم خیره شد و گفت: بهم حق بده مهسا. خودتو بذار جای من. باید دیروز خودتو می دیدی. باید می دیدی که چه اوضایی داشتی. اصلا چرا دیروز. همین الان برو جلوی آینه خودت رو ببین. چی شده مهسا؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ چند مدته که وضعیت روحیت خوب نیست. اینم از این اتفاق. چطور می تونم همینطور به حال خودت رهات کنم؟؟؟
این بغض لعنتی ول کن من نبود. با صدای لرزون بهش گفتم: نگران نباشین استاد. بهتون قول میدم مشکلی برام پیش نیاد. اصلا برای اطمینان تون بهتون پیام میدم تا مطمئن باشین که حالم خوبه. لطفا اینجوری نباشین. لطفا ناراحت نباشین استاد. من لیاقت ناراحت شدن کسی رو ندارم. شما مشکلات مهم تر دیگه ای دارین. خودتون رو درگیر من نکنین...
منتظر نشدم که جواب بده. از ماشین پیاده شدم. در صندلی عقب رو باز کردم. کیفم و ساک لباسای دیروزم که کثیف شده بود رو برداشتم. بدون اینکه نگاش کنم ازش خدافظی کردم. کلید آپارتمان رو انداختم و رفتم داخل و در و پشت سرم بستم...
فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود باز باعث شد سرگیجه بگیرم. از طرفی حواسم نبود و چند قدم محکم برداشتم. اینم باعث شد زخم پام درد بگیره. دردش تمومی نداشت. مجبور شدم لنگ لنگان برم بالا. چند تا پله رو رفتم بالا که یکی از پشت بهم گفت: سلام... برگشتم و دیدم که پارسا ست. خودم رو جمع و جور کردم و خیلی مودبانه بهش گفتم: سلام...
- اجازه بدین ساکت تون رو براتون بیارم بالا. مشخصه حالتون خوب نیست و پاتون درد می کنه...
- نه ممنون. اصلا وزنی نداره. مزاحم نمیشم. خودم میرم...
- مزاحمتی نیست. بدینش به من...
اومد سمت من و ساک رو از دستم گرفت. به خاطر شرایطم پله ها رو آروم می رفتم بالا. پارسا هم ، هم پای من آروم می اومد. بلاخره رسیدیم و در خونه رو باز کردم. موقعی که داشت ساک رو می داد دستم ؛ بهم گفت: می تونم یه سوال پرسم؟؟؟
ساک و از دستش گرفتم و گفتم: بفرمایین... کمی تردید داشت. حتی متوجه خط نگاهش به قسمت های کبودی صورتم هم شدم. بلاخره تو چشمام نگاه کرد و گفت: گفتین که دوست تون رفته. یعنی به خاطر اتفاق اون روز بحث تون شد؟ آخه اون روز حالتون خوب بود. یعنی... با دستش به صورتش اشاره کرد و منظورش صورت درب و داغونم بود...
برای اولین بار بود که اینقدر از نزدیک و با دقت بهش نگاه می کردم. قبلا هم متوجه رنگ روشن چشماش شده بودم. اما حالا دقیق تر متوجه چشمای رنگی و روشنش شدم. ترکیبی از سبز و آبی بود. انگار سبزش به آبی غلبه می کرد. چقدر چشماش خوش رنگه. اصلا چقدر صورتش خوشگل تر از اونی هستش که تو ذهنم بود. یه صورت مربعی با ته ریش. موهای لخت حدودا بور. هم قد خودم بود. حتی فکر می کنم هم وزن من هم باشه. نکته جالب تر نوع نگاهش بود. تا حالا تو عمرم این نگاه رو از سمت یه پسر یا مرد تجربه نکرده بودم. اصلا حس خاصی به خیره شدنش نداشتم. اصلا نمی تونستم معنی نگاهش رو درک کنم. اما از حس امنیت خالصی که تو نگاهش بود مطمئنم. تن صداش هم خاص بود. مردونه و محکم نبود. سوسولی هم نبود اما ظریف و حدودا زنونه بود...
برای چند ثانیه که محو تماشاش شده بودم ، شرایط فعلیم یادم رفت. متوجه شدم که منتظر جواب منه. خودم و جمع و جور کردم و گفتم: نه آقا پارسا. بحث و اختلاف ما به خاطر اتفاق اون روز نبود. من هنوز بابت اون اتفاق شرمنده و خجالت زده ام...
هنوز نگاهش تو چشمام بود و گفت: لازم نیست دیگه در مورد اون روز ناراحت باشی. هر چی بود تموم شد. من فقط نگران بودم که به خاطر ما بحث تون شده باشه. مواظب خودت باش...
دیگه صبر نکرد جوابش رو بدم. برگشت و رفت. حال لباس عوض کردن نداشتم. همونجوری روی کاناپه دراز کشیدم...
بهنام بهم پیام داد که تا چند روز لازم نیست برم سر کار. هر چند ساعت یه بار از احوالم خبر می گرفت...
دو روز گذشت. خونه برام خفه کننده شده بود. هر لحظه شرایط روحیم بدتر میشد و افسردگیم شدید تر. اما شرایط جسمیم بهتر شده بود. حتی تصمیم گرفتم برم یکمی قدم بزنم. زخم پام هنوز درد می کرد اما قابل تحمل بود. از در اصلی آپارتمان اومدم برم بیرون که پارسا رو دیدم. ایندفعه من زودتر سلام کردم. لبخندی که روی لبام نشست کاملا ناخواسته بود. پارسا جواب سلامم رو داد و گفت: بهتری؟؟؟
بازم نمی تونستم نگاهش رو درک کنم. تو سوالش محبت و دلسوزی موج می زد. درسته که من تشنه محبت و توجه بودم. درسته که از کمبود محبت داشتم خفه می شدم. اما آدمی نبودم که با هر ابراز محبتی جذب بشم. اگه اینجور بود تا حالا باید جذب کلی آدم که صرفا برای رسیدن به جسمم محبت می کردن ، می شدم. مردایی که زنا و دخترا براشون حکم یک کوه یا قله رو داره. برای فتح این قله هر کاری می کنن. اما بعد از فتح کردنش ، عوض میشن. به هدفشون می رسن و میرن سراغ فتح قله بعدی. اینقدر تجربه داشتم که این مردا رو راحت تشخیص بدم. این مردی که الان جلومه و ازم حالم رو پرسید ، جز اونا نیست. مطمئنم که نیست. بعد از بهنام دومین مردی تو زندگیمه که احساس خوبی بهش دارم...
لبخندم رو حفظ کردم و بهش گفتم: مرسی بهترم. الانم می خوام برم قدم بزنم تا یکمی حال و هوام عوض بشه... پارسا هم لبخندی زد و گفت: مواظب خودت باش...
پارسا تنها اتفاق خوب برای من تو چند ماه گذشته بود. باعث شد کمی حالم بهتر بشه. باعث شد کمی موفق به تمرکز بشم و بهتر بتونم اتفاقای چند وقت گذشته رو مرور کنم. باید هر طور شده با الهام صحبت کنم. اما طبق شناختی که ازش داشتم هنوز زود بود. الهام آدم عصبی ای هستش. حالا هم من رو مقصر اصلی می دونه...
از درد لعنتی زخم پام که بگذریم ، پیاده روی خوبی بود. حتی با بهنام تماس گرفتم و گفتم: حالم خوبه و از فردا می تونم بیام سر کار... تصمیم گرفتم خونه رو که حسابی به هم ریخته بود ، مرتب و تمیز کنم. مشغول جارو کردن هال بودم که در خونه رو زدن...
در و باز کردم. مهدیس بود. با یه لبخند مغرور آمیز بهم سلام کرد. حتی جواب سلامش رو هم نمی تونستم بدم. پوزخند زد و گفت: جواب سلام واجبه ها. عه موهای خوشگلت چی شده عزیزم؟؟؟
بهم تنه زد و وارد خونه شد. در و بستم و نمی دونستم باید چیکار کنم. چقدر عوض شده بود. قیافه اش و ظاهرش و تیپش. نگاهش کوهی از اعتماد به نفس بود. با دیدنش عصبی شدم. حتی کمی ترسیدم. گرچه اون چیزی که نباید به الهام می گفت رو گفته بود و دیگه دلیلی برای ترسیدن ازش نبود. اما بازم ازش می ترسیدم. متوجه شدم که داره وسایلش رو جمع می کنه. همینطور وایستاده نگاش کردم. وسایلش رو جمع و جور کرد و گفت: تا آخر شب یه آژانس میاد و اینا رو بده بهش...
یه نگاه به اطراف خونه انداخت که چیزی رو جا نندازه. داشت می رفت به سمت در. آب دهنم رو قورت دادم. یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: چرا باهاش این کارو کردی؟؟؟
وایستاد و به آرومی برگشت. با قدم های آروم اومد نزدیکم. دستش رو گذاشت روی صورتم. دوباره پوزخند زد و گفت: دیگه داشتم ناامید می شدم. بلاخره خوشگل خانم به حرف اومد... به آرومی دستش رو از روی صورتم برداشتم و گفتم: جواب منو بده مهدیس. چرا باهاش این کارو کردی؟ اگه دیگه نمی خواستی باهاش باشی ، لازم نبود لهش کنی. غرورش رو بشکونی. خیلی ساده و راحت بهش می گفتی و ازش جدا می شدی. ما بهت کمک کردیم مهدیس. بهت اعتماد کردیم. ازت محافظت کردیم. چرا این کارو باهامون کردی؟؟؟
همچنان پوزخند رو لباش بود. کیفش رو انداخت رو کاناپه و خودش هم نشست. بهم نگاه کرد و گفت: الان با این سوالات مثلا می خوای بگی دلسوز الهام هستی؟ می خوای بگی دوست صادق و وفادارش هستی؟ نظرت چیه که من ازت بپرسم چرا؟ چرا بهش دروغ گفتی. چرا مطلقه بودنت رو ازش مخفی کردی. مگه الهام بهت اعتماد نکرد. مگه بهت پناه نداد. تا حالا چقدر از گذشته مجهول و مرموزت رو براش گفتی؟ تا حالا چقدر بهش اعتماد کردی؟ می دونی وقتی فهمید متاهل بودی و بهش نگفتی ، چقدر ناراحت شد؟ چقدر از این مرموز بودنت و مجهول بودنت ناراحت بود اما به روت نمی آورد. راستش رو بخوای چند بار بهش گفتم که بندازت بیرون ، اما دلش نمی اومد. آخه چطور میشه به یه موجود مرموزی مثل تو اعتماد کرد. موجودی که حتی به همکار متاهلش هم رحم نمی کنه. همونی که بهش میگی استاد. حالا داری با من صحبت از اعتماد می کنی؟ میگی بهم پناه دادین. خب دست تون درد نکنه. اما من کم تو این خونه ی حال به هم زن خر حمالی کردم؟ یا بهتر بگم کلفتی. موقع هایی که جفت تون می رفتین سر کار. موقع هایی که جنابعالی سر کار با استاد جونت لاس می زدی. کی پخت و پز می کرد؟ کی جارو می کرد؟ کی تمیز می کرد؟ یه کلفت مفت گیر آورده بودین و اسمش رو گذاشتی محافظت کردن؟ روزا یه جور سرویس می دادم و شبا هم که... اما در مورد الهام عزیزت بگم که من هیچ اشتباهی نکردم. الهام رابطه ی ما رو خیلی جدی گرفته بود. تازه فکر می کرد که صاحب منه. فکر می کرد من یه پخمه و بی عرضه ای مثل تو ام. کلا الهام آدم پر رو و با ادعایی هستش. باید قبل از جدایی یکمی بادش رو می خوابوندم. اگه دیدیش بهش بگو حتما پیش یه روانشناس بره. از صورتت هم مشخصه که یه حال حسابی بهت داده...
از این همه وقاحت و نمک نشناسی خندم گرفته بود. از اینکه از تو حرفاش فهمیدم چه موجودی تا الان تو این خونه بوده خندم گرفته بود. از اینکه چطور ذهنیت الهام رو نسبت به من خراب کرده بوده. از سادگی خودم. برای تک تک حرفاش و ادعاهاش و تهمتاش جواب داشتم. اما هیچ انگیزه ای برای گفتنش نبود. جواب سوال اصلیم رو گرفته بودم. تیر خلاص رو با جمله آخرش زد. کیفش رو برداشت و از جاش بلند شد. قبل از رفتن صورتش رو نزدیک صورتم آورد و گفت: خنده خیلی بهت میاد خوشگلم. راستش رو بخوای تو خیلی بیشتر از الهام بهم حال دادی... برای تکمیل تحقیر کردنش گونه مو بوس کرد و رفت...
دستام رو بردم تو موهای کوتاه شدم. مثل یک موجود روانی شروع کردم به خندیدن. بهم ثابت شده بود که چقدر احمقم. بایدم به خودم بخندم. به یه موجود احمق و نفهمی مثل خودم بایدم بخندم...


ادامه دارد...


نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
باتلاق تنهایی (۳)


بهنام مشغول چک کردن متن بود. جلوش وایستاده بودم و از خط های متوالی ای که با خودکار قرمزش زیر جمله هام می کشید ، مشخص بود که چقدر گند زدم. بدون اینکه چیزی بگه برگه رو گرفت جلوم. اومدم از دستش بگیرم که متوجه شدم محکم گرفته. این یعنی نگام کن. نگاش کردم. حتی می تونستم حدس بزنم شاید کمی از دست من ناراحت باشه. اگه اینجور نگران منه مقصر خودمم. اگه توقع داره که به عنوان یه پناه گاه روش حساب کنم ، مقصر خودمم. اما دوست ندارم بیشتر از این براش مزاحمت ایجاد کنم. بیشتر از این زندگی آشفته شو به هم بریزم. شاید از منیره جدا نشنن و به زندگی شون ادامه بدن. شاید بعد از جدایی از منیره ، آتنا بهترین گزینه برای بهنام باشه. اختلاف سنی کمتری دارن. بیشتر هم و می شناسن. برگه تو دستای جفتمون بود که آتنا وارد اتاق شد. بهنام دستش رو شل کرد و برگه کامل اومد تو دست من. اومدم برم بیرون که آتنا گفت: صورتت چی شده مهسا؟ اصلا اون روز چت شده بود؟ موهاتو چرا کوتاه کردی؟ اصلا این چه وضع کوتاه کردن بود؟؟؟

سوالای رگباری آتنا بیشتر زخم بود تا دلسوزی. هیچ دروغی تو ذهنم نداشتم که بهش بگم. به چشماش که به وضوح همیشه از دست من عصبانیه نگاه کردم و گفتم: چیز مهمی نیست آتنا خانم. قول میدم دیگه تکرار نشه. امروز وایمیستم و همه ی کارای عقب موندم رو انجام میدم...
تا غروب وایستادم و همه ی کارای عقب مونده رو انجام دادم. وقتی از ساختمون مجله اومدم بیرون سوز سرمای شدید ، بدنم و مخصوصا زخم پام رو به درد آورد. تاکسی گرفتم و رفتم باشگاه الهام. قبلا هم خیلی شده بود که بیام بهش سر بزنم. اکثر همکاراش می شناختنم. وارد شدم و رفتم روی سکوی کناری نشستم. الهام داشت خصوصی با یکی کار می کرد. دختری که داشت باهاش کار می کرد ، یه هو خورد زمین. فکر کردم الان الهام دستش رو دراز می کنه و کمک می کنه تا بلند بشه. اما این کارو نکرد...



چند روزی بود که اومده بودم تهران. دیگه نمی تونستم تو اون شهر باشم. دیگه جایی برای من نبود. تنها راه ممکن فرار از اون زندگی بود. به سختی شماره ی خالم رو گیر آورده بودم. هیچ وقت ندیده بودمش. فکر می کردم از دیدن من خیلی خوشحال بشه. اما کاملا معمولی و بی تفاوت رفتار کرد. انگار نه انگار که من یادگار خواهر کوچیک ترش هستم که دیگه تو این دنیا نیست. بهش گفته بودم به زودی کار پیدا می کنم و برای خودم خونه اجاره می کنم. نقطه عطف دیدن خاله ام فهمیدن چند نکته در مورد مادرم بود. مواردی که هیچ وقت کسی بهم نگفته بود. حتی پدرم. اینکه مادر من رو تو سن 16 سالگی به عقد یه مرد 45 ساله در میارن. اینکه مادرم چندین و چند بار از اون زندگی فرار کرده بوده. نهایتا هم اون مرد طلاقش میده. با پدرم آشنا میشه. میشه زن دومش. من و به دنیا میاره و چند ماه بعد خودکشی می کنه. البته قسمت خودکشی رو می دونستم. حتی دلیلش رو هم می دونستم. اینقدر تو سرم زده بودن که مثل نقش برجسته روی یک سنگ ، توی ذهنم هک شده بود. دیدن خاله ی بی تفاوت و بی روحم و فهمیدن شرایط سخت مادرم. بازم باعث نشد که بهش حق بدم. بازم باعث نشد که ببخشمش. هر چقدر که تنها بوده و شرایط براش سخت بوده ، حق نداشته پاش رو تو زندگی یه مرد متاهل با چند تا بچه بذاره و بذر نفرت و کینه رو بکاره. بعدشم همچین افتضاحی به بار بیاره و از ترس آبروش خودکشی کنه. ازت متنفرم مامان. چطور دلت اومد اینکارو با من بکنی. می دونی بعد از مردنت چی به سر من اومد؟ می دونی همون مردی که بهش پناه بردی و مثلا شد پدر من ، تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو نطفه ی شوم هستی. تو حاصل نیرنگ مادر عوضیت هستی که من رو گول زد و وارد زندگیم شد. از روی دلسوزی قبولش کردم و بعد فهمیدم که چه شیطانیه. تو رو هم برام گذاشت که تا آخر عمر عذاب بکشم. یه شیطان دیگه برام گذاشت... مامان ازت متنفرم. مردی که دلش برات سوخت و کمکت کرد اینجور بهم گفت و باهام رفتار کرد. حالا ببین بقیه باهام چه کردن...
در به در دنبال کار می گشتم اما پیدا نمیشد. کلافه و سر درگم بودم. دوست داشتم تو زمینه ای که استعداد دارم کار پیدا کنم. یه روز پاییزی که حسابی خسته شده بودم. نا امیدانه داشتم مقدار پولی که برام مونده بود رو چک می کردم. دیگه آخراش بود. بی هدف راه می رفتم و ذهنم اینقدر درگیر بود که گودال جلوی پام رو ندیدم. خوردم زمین. کیفم یه طرف پرت شد و خودم یه طرف. اینقدر محکم خوردم زمین که از درد نتونستم بلند بشم. یکی دستم رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشم. هر کی که رد میشد خط نگاهش به من بود. متوجه شدم کسی که کمک کرد یه دختر هستش. به آرومی بردم کنار دیوار و ازم خواست تکیه بدم. خودش رفت کیفم و وسایلی که از توش پخش شده بود رو جمع کرد. کیفم رو داد دستم و گفت: حواست کجاست دختر. اگه به سرت ضربه می خورد چی. بیشتر مواظب باش... ازش تشکر کردم. وقتی خواست بره ازش پرسیدم: ببخشید ایستگاه مترو کجا میشه؟؟؟ برگشت و بهم گفت: این اطراف متروش کجا بود. غریبی آره؟؟؟ از تو کیفم برگه ای که توش آدرس ها رو برای کار نوشته بودم نشونش دادم. به یکی از آدرسا اشاره کردم و گفتم: می خوام برم اینجا... یه نگاه به آدرس کرد و بعدش بهم گفت: اصلا می دونی الان کجا هستی و این آدرسی که می خوای بری کجاست؟؟؟ با تکون دادن سرم بهش فهموندم نمی دونم. یکمی نگام کرد و گفت: رنگ و روت پریده. امروز چیزی خوردی؟؟؟ بازم بهش اشاره کردم که نه... بعد از چند ثانیه مکث بهم گفت: دنبالم بیا... فکر کردم برای پیدا کردن آدرس می خواد کمک کنه. دنبالش راه افتادم. به خنده بهم گفت: فقط مواظب باش باز کله پا نشی. جلوتو قشنگ نگاه کن... از طرز گفتنش خندم گرفت. چند دقیقه ای راه رفتیم. وارد یه ساندویچی شد. تازه متوجه شدم که می خواد چیکار کنه. اومدم حرف بزنم که گفت: برو زودتر بشین اون گوشه تا کسی ننشسته. جاش خیلی دنجه. د برو دیگه چرا داری منو نگاه می کنی... نمی دونم چرا نتونستم جلوی درخواستش مقاومت کنم. به حرفش گوش دادم و رفتم نشستم. خودش هم بعد از سفارش دادن ، اومد جلوم نشست. با خجالت بهش گفتم: چرا اینکارو کردی؟ من پول دارم خودم... آدامس توی دهنش رو در آورد و انداخت توی سطل آشغال کنار میز. لبخند زد و گفت: مگه من گفتم پول نداری. خودمم گشنمه. حال کردم با تو غذا بخورم... بهش خیره شدم. یه دختر محکم به نظر می رسید. مدل حرف زدنش شبیه پسرا بود. صورت مستطیلی شکل و با چشمای درشت مشکی. ابروهاش رو خیلی ساده گرفته بود. در کل اصلا آرایش نداشت. بدون آرایش جذاب و زیبا بود. از قسمتی از موهاش که از زیر شالش بیرون زده بود ، مشخص بود که موج داره. قدش از من بلند تر بود. پاهای کشیده اش هم که تابلو بود. حتی وقتی که کمک کرد بلند بشم از قدرت دستاش و انگشتاش فکر کردم که یه آقا داره بهم کمک میکنه. حدسش برای اینکه پول غذا ندارم درست بود. غرورم اجازه نمی داد که برای وعده های غذایی پیش خاله ام باشم. پول هم که هرگز روم نمیشد ازش بگیرم. حتی احتمال می دادم بهم نده. مجبور بودم با محدودیت خرج کنم و فقط روزی یه وعده غذا بخورم. نمی دونم گشنگی یا شاید حس اعتماد به یه همجنس باعث شده بود راحت درخواستش رو قبول کنم. ناخواسته با ولع و سریع شروع کردم به خوردن ساندویچم. بهم نگاه می کرد و خندش گرفته بود. یه لقمه پرید تو گلوم. در نوشابه مو باز کرد و داد دستم. حسابی از دیدن این وضعیت من خندش گرفته بود. هنوز وسطای ساندویچش بود که من تموم کردم. با خنده بهم گفت: اسم من الهامه. اسم تو چیه؟؟؟ ضعفم رفته بود و حالم بهتر شده بود. بهش گفتم: اسم من مهساست... یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت: تهران چیکار می کنی مهسا؟؟؟
بهش گفتم: اومدم برای کار. شرایط مالی خانواده خیلی ضعیفه. پدرم مریضه و از پس مخارج بر نمیاد. اومدم اینجا تا کار پیدا کنم و مستقل زندگی کنم... قیافش جدی شد و گفت: اینجا تهرانه دختر. چطور جرات کردی تک و تنها بیایی. اونم تو که همچین تیکه ای هستی. غریب هم هستی. یه لقمه حاضر آماده برای این جماعت گرگ صفت...
به خودم اومدم شدم دوست الهام. بهش گفتم: فعلا تو خونه یکی از اقوام دور هستم... جرات و اعتماد به نفس اینکه حقیقت زندگیم و شرایطم رو بهش بگم نداشتم. کلا روم نمیشد از خودم بگم. بعید می دونستم کسی درک کنه. البته می دونستم که اگه برای کار و یا خونه بگم مطلقه هستم ، رفتارا باهام عوض میشه. برای همین از اون شهر لعنتی و خراب شده فرار کردم. طعم برخورد با یه مطلقه رو خوب چشیده بودم. دوست داشتم همه فکر کنن که یه دختر مجرد هستم...
از صحبت های الهام متوجه شدم که اونم از بچگی سختی زیاد کشیده. پدرش سرطان داشته. مادرش برای کار می رفته خونه های مردم کار می کرده. از فشار کار زیاد یه شب سکته میکنه و می میره. الهام تو نوجوانی درس رو میذاره کنار و کار مادرش رو ادامه میده. تا اینکه پدرش هم می میره. تک و تنها میشه. خودش از خودش مواظبت میکنه. از کاراته خوشش می اومده. روزا کار می کرده و عصرا می رفته کلاس کاراته. اینقدر پیشرفت می کنه که خودش میشه استاد کاراته. تدریس کاراته می کنه و درآمدش هم از همین راه به دست میاره...
بعد از چند وقت الهام ازم خواست که برم پیشش. یعنی برم هم خونه ایش بشم. باورم نمیشد که داره بهم این درخواست رو میده. شوکه شده بودم. الهام تصمیم گرفته بود که از من محاظفت کنه. ازم حمایت کنه. هرگز فکر نمی کردم رابطه من و الهام به این درجه از صمیمت برسه که همچین تصمیمی برای من بگیره. عذاب وجدان داشتم که چرا بهش در مورد خودم دروغ گفتم. اما ترس از گفتن حقیقت و تبعاتش ، باعث شد این دروغ رو ادامه بدم و هر بار مجبور بشم دروغ های بیشتری بگم...



هر کاری کردم نتونستم برم طرفش. از همین راه دور خشم و عصبانیتِ توی وجودش رو می تونستم حس کنم. از باشگاه اومدم بیرون. شدت سرما هر لحظه بیشتر میشد. آسمون قرمز شده بود و بارش برف شروع شد. تا اومدم برسم خونه شدت بارش برف شدید تر شد. حسابی یخ زده بودم. سریع رفتم خونه و چسبیدم به بخاری. بعد از اینکه گرم شدم و لباسام رو عوض کردم ، برای خودم چایی ریختم و رفتم کنار پنجره. از پنجره ، ورودی آپارتمان مشخص بود. متوجه یکی شدم که نشسته روی سکوی آپارتمان رو به رویی. پیش خودم گفتم آخه کیه که تو این بارش برف نشسته. داشتم نگاش می کردم که یه هو سرش رو آورد بالا. انگار آدما وقتی یکی بهشون خیره میشه متوجه میشن. سریع خودم رو کشیدم عقب. مطمئن بودم که شناختمش. چرا باید تو این سرما و بارش بشینه؟!
چه انرژی و انگیزه ای من رو به سمت کمد لباس برد نمی دونم. حاضر شدم و خودم رو پایین آپارتمان دیدم. بازم من زودتر سلام کردم. پارسا از دیدن من خندش گرفت. لازم نبود حرف خاصی بین مون رد و بدل بشه. وقتی که شروع به قدم زدن کردم ، پارسا هم اومد کنارم و شروع کرد قدم زدن. فقط قدم می زدیم و هیچی نمی گفتیم. رسیدیم به خیابون اصلی. بارش برف باعث شده بود سرمای هوا کمتر بشه. پارسا گفت: بریم توی بلوار وسط خیابون... کمی داخل بلوار قدم زدیم. نگاهم افتاد به یه نیمکت که روش پوشیده از برف شده بود. پارسا فهمید و با دستش برفای روی نیمکت رو تمیز کرد. کاپشن چرمش رو در آورد و گذاشت روی نیمکت. زیرش یه تیشرت اندامی آستین کوتاه پوشیده بود. با تعجب بهش گفتم: داری چیکار می کنی؟؟؟ لبخند زد و گفت: بشین تا اینم برفی نشده... همینجور داشتم نگاهش می کردم که دستم رو گرفت و نشوندم... از تماس دستش با دستم ، دلم لرزید. چقدر دستش لطیف بود. چقدر لمسش لذت بخش بود. خودش هم نشست کنارم. معمولا اینجور موقع ها اکثر پسرا شروع می کنن چرب زبونی. غیر مستقیم و مستقیم از خودشون تعریف کردن. یا حداقل باید خط نگاهش به بدنم یا پاهام می بود. این چه جور پسریه آخه؟ چرا شبیه بقیه شون نیست. برعکس شده بود و این من بودم که نگاهم به بدنش بود. به ساعد دستش. به بازوش. به گردنش. رنگ پوستش سفید بود. نه از اون سفید برفی ها که آدم یه جوری بشه از دیدنش. یه سفید دوست داشتنی. چقدر چهره اش از نیم رخ قشنگ بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: پات بهتره انگاری. دیگه لنگ نمی زنی...
- هنوز درد میکنه. از لنگ زدن بدم میاد. سعی می کنم بهش توجه نکنم. تو همیشه اینقدر کم حرفی؟؟؟
- خوبه که بهتری. نه اصلا. اتفاقا خیلی هم پر حرفم. امشب حس حرف زدن نیست...
- اتفاقی برات افتاده؟؟؟
- زندگی من همش اتفاقه. جای نگرانی نیست...
متوجه شدم که واقعا دوست نداره حرف بزنه. ترجیح دادم سکوت کنم و دیگه مجبورش نکنم که حرف بزنه. نیم ساعت دیگه نشستیم. دوباره سرما رفت تو تنم. اما پارسا انگار نه انگار که با یه تیشرته فقط. چه موضوعی اینقدر درگیرش کرده بود که حتی سرما هم براش مهم نبود؟ بهش گفتم: سردم شده. بریم کم کم... بهم گفت: سیگار می کشی؟؟؟ خندم گرفت و گفتم: تا حالا نکشیدم. اما خیلی دوست دارم یه بار امتحان کنم... بلند شدیم. کاپشنش رو گرفت تو دستش و با خنده گفت: چه گرم شده ماشالله... خندم گرفت. بهش گفتم: دست نزن برادر. مگه نشنیدی آخوندا می گن هر وقت یه خانم از جایی بلند شد تا گرمای بدنش هست ، درست نیست کسی بشینه. حالا گرفتی تو دستت و میگی گرمه... لبخندش تبدیل به خنده شد. جفتمون زدیم زیر خنده. چقدر باهاش احساس راحتی و امنیت می کردم. حتی از اون دلشوره ای که به خاطر علاقه ی بهنام گاهی وقتا سراغم می اومد ، خبری نبود. باورم نمی شد که بشه کنار یه مرد اینقدر بدون استرس بود. تو راه برگشت از یه سوپر مارکت دو تا نخ سیگار خرید. اینکه من با هر پُک چند تا سرفه می زدم هم سوژه خنده ی جفتمون شد... بلاخره برگشتیم به آپارتمان. قبل از این که ازش خدافظی کنم بهش گفتم: میشه شماره تو داشته باشم؟؟؟ از تو جیب شلوار جینش گوشیش رو برداشت. رمزش رو زد و داد دستم و گفت: شماره تو بگیر که شماره ام بیفته. بعد از گرفتن شماره ام ، گوشی شو بهش پس دادم و ازش تشکر کردم... به اسم "یک مرد تنها" تو کانتکت سیوش کردم. از اونجایی که متوجه شدم تلگرام داره. اولین پیام رو من بهش دادم و از بابت امشب تشکر کردم. جوابم رو داد. تا اومد که خوابم ببره همش تو فکر پارسا بودم...
چند روز گذشت. رابطه ام با پارسا در حد پیام ادامه داشت. چیز خاصی به هم نمی گفتیم. فقط در حد حال و احوال. مرهم شرایط سخت روحیم شده بود. سر کار با بهنام سر سنگین شده بودم. تصمیم گرفته بودم از زندگیش بیام بیرون و بیشتر از این درگیرش نکنم. هیچ وقت خودم رو در حد بهنام نمی دونستم. حتی احساس می کردم نکنه وجود من یکی از دلایل تصمیم جدایی قطعی همسرش باشه. از رفتارم و سرد بودنم ناراحت شده بود. روم نمی شد علنی بهش علت رفتارم رو بگم. گرچه گفتنش فایده نداشت. باید عمل می کردم. اگه احساسی به وجود اومده خودم مقصرم...



چند وقتی میشد که کارم تو مجله شروع شده بود. کلی انگیزه و انرژی داشتم. حتی تو خودم می دیدم که بتونم گذشته رو فراموش کنم. برای یه آینده خوب بجنگم و به دستش بیارم. کم کم حس می کردم دیدم به زندگی داره عوض میشه. حس می کردم می تونم آدما رو دوست داشته باشم. بهم ثابت شد هنوز هستن آدم های خوب تو این دنیای لعنتی. الهام بزرگ ترین تشویق کننده من شده بود. با اینکه می دونستم هیچ علاقه ای به هنر نداره اما مجله ای که توش کار می کردم رو می خرید. متن هایی که بهش می گفتم ویراستاری من هستش رو می خوند. گاهی وقتا به شوخی سر به سرم می ذاشت. از روحیاتش خوشم اومده بود. شرایط خوبم باعث شده بود بیشتر ببینمش. بیشتر بشناسمش. بعضی وقتا بهش خیره میشدم. به خنده می گفت: چته زل زدی؟ جن دیدی؟؟؟ تو جوابش می خواستم بگم "دوست دارم نگات کنم" اما روم نمیشد...
توی مجله اتاق مخصوص نداشتم. بهنام بهم گفت: همین کامپیوتر اتاق خودم از همه بیکار تره. از همین استفاده کن... همین باعث شد که همش با هم باشیم. از بهنام خوشم اومده بود. حس خوبی بهش داشتم. آدم رک و بی پرده ای بود. در عین حال مودب. سر مسائل کاری با کسی رو دروایسی نداشت. اگه کسی کارش رو درست انجام نمی داد یا بی کیفیت انجام می داد ، با متانت و خونسردی بهش تذکر می داد و می خواست که تکرار کنه کارش رو. می دیدم که بعضی دخترا با لوس بازی می خوان راضیش کنن که از اول کار رو انجام ندن. اما آدمی نبود که با این چیزا بلرزه...
خیلی وقتا با اینکه جفتمون تو اتاق تنها بودیم اصلا بهم نگاه نمی کرد و غرق در کارش بود. اما بعضی وقتا که مشغول تایپ کردن بودم ، حس می کردم که داره نگام می کنه. حس بدی به نگاه کردنش نداشتم. حتی به روی خودم نمی آوردم که راحت تر بتونه نگام کنه. تو نگاهش هرزگی حس نمی کردم. نگاهش از جنس دوست داشتن بود. با رفتارا و نگاه های آتنا به بهنام خیلی زود متوجه احساسش به بهنام شدم. فهمیدم چرا از من خوشش نمیاد. اما برام اهمیت نداشت. حتی گاهی وقتا شیطنتم گل می کرد و عمدا جلوی آتنا سر صحبت رو با بهنام باز می کردم. حتی به بار جلوی آتنا به بهونه ی نشون دادن متن ، خودم رو تا جایی که میشد نزدیک بهنام کردم...
خیلی زود همه جای مجله صحبت از من شد. همه از کارم راضی بودن. حتی از بخش های دیگه برام متن می آوردن...
یه بار تو اتاق تنها بودم. کار خاصی نداشتم. آتنا وارد شد و یه برگه گذاشت جلوم و گفت: تا ظهر آماده اش کن... برگه رو نگاه کردم و گفتم: این برای بخش سینماست... چشماش رو تنگ کرد و گفت: چه ربطی داره؟؟؟ خونسردانه بهش گفتم: برای انجام دادن کار بخشای دیگه باید خود استاد اجازه بدن...
اصلا از حرفم خوشش نیومد. لحنش کمی عصبی شد و گفت: می بینی که فعلا استاد نیست. بعدشم وقتی استاد نباشه من اینجا مسئولم. وقتی می گم انجامش بده ، بدون بحث انجامش میدی...
از رفتارا و نگاه هاش عصبی بودم و یه جورایی ناخواسته می خواستم تلافی کنم. برگه رو گذاشتم کنار و گفتم: تا استاد نگه انجامش نمیدم... سرش رو تکون داد و گفت: که اینطور... با عصبانیت از اتاق رفت بیرون...
بهنام نزدیکای ظهر اومد. بعد از اینکه جواب سلام من رو داد بهم گفت: جریان بحثت با آتنا چیه؟؟؟ براش توضیح دادم. بدون اینکه عصبانی بشه و با همون لحن خونسردانه گفت: چطور به خودت اجازه دادی اینکارو بکنی؟ مگه من نگفتم در نبود من ، آتنا مسئول اینجاست؟؟؟ اومدم جواب بدم که نذاشت و گفت: محترمانه ازش عذرخواهی می کنی. امروز هم وایمیستی و کاری که گفته رو انجام میدی...
خیلی تو ذوقم خورده بود. خوب که فکر کردم واقعا بچگی کرده بودم. جوگیر شده بودم. از دست بهنام ناراحت نبودم. از دست خودم ناراحت شدم و حتی بغض کردم. دیگه جوابی ندادم. نشستم و کاری که آتنا آورده بود رو انجامش دادم...
شب که اومدم خونه حسابی پکر بودم. لباسم رو عوض کرده بودم و چایی به دست روی زمین نشسته بودم. خط نگاهم به گوشه ی اتاق بود. الهام از حموم اومده بود و داشت سرش رو خشک می کرد. بهم گفت: چته مهسا؟ چی شده؟؟؟ خیلی بی حوصله بهش گفتم: چیزی نشده... حوله شو انداخت کنار. فقط شورت و سوتین تنش بود. اومد کنارم نشست و گفت: بگو چی شده... نمی دونم این چه حسی بود که به الهام داشتم. چرا هر بار از جمله های امری استفاده می کرد ، جوابش رو می دادم. براش جریان رو تعریف کردم...
هر وقت ناراحت بودم و جدی حرف می زدم ، اونم نگاهش و چهره اش جدی میشد. هیچی نگفت. رفت یه تُشک آورد و پهن کرد. یه پماد یا کرم داد به دستم و گفت: چند وقت دیگه می خوام توی مسابقات شرکت کنم. امروز بعد از مدتها تمرین سنگین کردم. اینو باید بمالم به تنم تا گرفتگی عضلاتم کمتر بشه. باید همراه ماساژ باشه. دستام خسته اس. تو برام ماساژ بده...
دمر خوابید. رفتم کنارش نشستم. از گردنش شروع کردم. مشغول ماساژ گردن و کتفش بودم که گفت: این چه طرز ماساژ دادنه. محکم تر مهسا... سعی کردم محکم تر ماساژ بدم. نهایتا می دونستم زور دستام کمه و اونی که الهام می خواد نمیشه. بینمون سکوت بود. الهام سرش رو گذاشته بود رو دستاش. سکوت رو شکست و گفت: ازش خوشت اومده؟؟؟ از سوالش تعجب کردم و گفتم: از کی؟؟؟ خندش گرفت و گفت: از همونی که زده تو ذوقت... وقتی مطمئن شدم منظورش چیه ، خجالت کشیدم. نمی دونستم باید چی بگم. ترجیح دادم سکوت کنم. رسیده بودم به کمرش. پوستش از من سفت تر بود. یه هو لحن صداش جدی شد و گفت: چت شده دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دارم میگم دوسِش داری یا نه؟؟؟ به آرومی بهش گفتم: آره فکر کنم... برگشت و پماد رو از دستم گرفت و گفت: پاهام و خودم می تونم. اون ماساژ دادنت به درد خودت می خوره... خواستم بلند شم برم که گفت: کجا؟ بگیر بشین کارت دارم... مشغول ماساژ پای راستش شد و بهم گفت: چرا بهش نمیگی؟؟؟
- فاصله سنی ما زیاده...
- حرف الکی نزن. چه ربطی داره. اگه اینجوریه چرا ازش خوشت اومده؟؟؟
- دوست داشتنِ یه طرفه است. تازه یه مسائلی هست که ترجیح میدم به این احساس توجه نکنم...
- چرت و پرت نگو مهسا. یه جوری باهاش قرار بذار. اصلا تو قرار اولت منم باهات میام که استرس نداشته باشی. خیلی کنجکاوم این استاد جونت رو ببینم...
به من اصلا نگاه نمی کرد و مشغول ماساژ پاهاش بود. از نگاه کردن به الهام خوشم می اومد. دیدن بدن ورزشکاریش لذت بخش بود. دیدن رفتارا و حرکات مردونش حس جالبی داشت. محوش شده بودم که سرش رو آورد بالا و متوجه خط نگاهم شد. سریع نگاهم و گرفتم ازش. بهم گفت: چته خجالت می کشی نگاه کنی؟؟؟ به چشماش نگاه کردم و خندم گرفت. بهش گفتم: منظورت چیه؟ از چی خجالت بکشم؟؟؟ دستاش روی پاش ثابت شدن. بهم خیره شده بود. پوزخند زد و گفت: منظوری نداشتم. همینجوری گفتم... از نگاه سنگین و معنا دارش خجالت کشیدم. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه خودم رو مشغول کردم...
دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت بود که خیلی از نیازهام رو توی خودم کشته بودم. اما این مدتی که روال زندگیم کمی نرمال و خوب شده بود ، خیلی از امیالم هم فعال شده بود. دلم محبت می خواست. دلم توجه می خواست. دلم دیده شدن می خواست. دلم سکس می خواست. دلم یه آغوش امن می خواست... دلم چیزایی رو می خواست که همیشه برام یه رویا بود و هست. حتی خواستگاری که به خاطر فرار از اون شرایط لعنتی بهش بله گفتم هم بهم اینا رو نداد. خیلی راحت وقتی که فهمید یک زن نازا هستم طلاقم داد. خیلی راحت با دو تا داد مجبورم کرد که مهریه ام رو ببخشم. این بود سهم من از یک رابطه. البته خوب می دونستم که خودم هم مقصرم. شوهرم رو برای فرار انتخاب کرده بودم. منم یه جورایی بهش خیانت کرده بودم. هیچ احساسی در کار نبود. هیچ عشقی در کار نبود. آخرین باری که دیدمش ازش معذرت خواستم. نمی دونم بخشیدم یا نه...
شب به خاطر حرفای الهام خوابم نمی برد. تشک هامون رو با فاصله می انداختیم. هر کدوم یه سمت اتاق. داشتم به سقف نگاه می کردم که الهام گفت: باهاش قرار بذار مهسا. قرار نیست اتفاقی بیفته که. حداقلش اینه یکمی بیشتر می شناسیش...
چند روزی گذشت و ذهنم درگیر بود. حتی چند تا از همکارا ازم می پرسیدن که چم شده. حسابی تو فکر بودم و خیره شده بودم به صفحه مانیتور. تمرکز نوشتن نداشتم. با صدای بهنام به خودم اومدم که گفت: چت شده مهسا؟؟؟ هول شدم. بهش گفتم: ه ه هیچی استاد. خوبم چیزیم نشده... همون نگاه خونسرد و آرامش بخش... بهم گفت: از بابت اون روز ناراحت نباش. تو کار این جور برخوردا پیش میاد. برات تجربه میشه...
- نه استاد. اون روز بچگی از خودم بود. اگه هم ناراحتی ای باشه از دست خودمه...
- نظرت چیه فردا شب شام مهمون من؟؟؟
قیافه ام به خاطر پیشنهادش عوض شد. خیلی خونسرد و معمولی این پیشنهاد رو داد. درست موقعی که الهام هم ازم خواسته بود که باهاش قرار بذارم. همچنان داشت نگاهم می کرد و انگار هیچ عجله ای برای شنیدن جواب نداره. حتی حس کردم از این جور نگاه کردنم خوشش اومده... بلاخره سکوت رو شکست و گفت: این دعوت یه قرار دوستی نیست مهسا. اسمش رو بذار یه قرار همکارانه... اومدم حرف بزنم که آتنا اومد تو اتاق. تا حالا زن به این زرنگی و تیزی ندیده بودم. از وقتی که بهنام به خاطرش با من اون رفتار رو کرده بود ، حسابی سر حال بود. بدون توجه به من شروع کرد با بهنام حرف زدن. دیگه موقعیت نشد که به بهنام جواب بدم. مجبور شدم با گوشیم براش پیام بنویسم: استاد میشه با دوستم بیام؟؟؟ نفهمیدم بهنام کی جواب داد. یعنی ندیدم کی گوشیش رو دستش گرفت. فقط جواب پیامش رو دیدم که نوشته بود: باعث افتخاره. ساعت و محل قرار رو برات پیامک می کنم...
نمی دونم چرا روم نمیشد به الهام بگم. اما بلاخره سر شب بهش گفتم... خندش گرفت و گفت: حالا چرا قرمز شدی. مگه چیکار کردی؟ یا قراره چیکار کنی؟ اگه سختته من باهاتون نیام. دوست دارم راحت باشین... خیلی جدی بهش گفتم: نه باید بیایی. اینجوری اتفاقا راحت ترم...
این 24 ساعت مثل برق گذشت. استرس داشتم. نمی دونستم کارم درسته یا نه. من آخه تا حالا با هیچ مردی تو عمرم قرار نذاشته بودم. اولین آشنایی من با یه مرد تو یه مراسم رسمی خواستگاری بود. الهام بهم گفت: چیه موندی چی بپوشی؟؟؟
- نه الهام. مگه قراره بریم مجلس عروسی که بمونم چی بپوشم. اتفاقا می خوام همین لباسی که باهاش میرم سر کار رو بپوشم...
- وا این مسخره بازیا چیه. یه چیز درست تر بپوش. تو که چند دست لباس دیگه داری...
با اصرار الهام یه شلوار جین رنگ روشن و یه مانتو آبی رنگ که تازه خریده بودم ، پوشیدم. جفتمون اهل آرایش نبودیم. الهام فقط رژ لب دوست داشت. البته اونم گاهی میزد. بهم گفت: نه به اون روز اول کارت که خودتو کشتی جلوی آینه نه به الان...
سر ساعت سر قرار بودیم. احوال پرسی الهام و بهنام خیلی گرم تر و بهتر از اونی بود که تصور می کردم. الهام نشست عقب ماشین. منم خواستم بشینم عقب که با اخم بهم فهموند برم جلو بشینم. به ناچار بهش گوش دادم و رفتم جلو نشستم. بهنام گفت: خب تصمیم گرفتم انتخاب مکان با خودتون باشه. کجا بریم؟؟؟ من مونده بودم چی بگم. الهام گفت: ما دوست داریم سورپرایز بشیم... بهنام خندش گرفت و گفت: سعی خودم و میکنم...
اینقدری که بهنام و الهام با هم حرف زدن من حرف نزدم. من هنوز تهران رو کامل بلد نبودم و متوجه نمی شدم که داره کجا میره. انگار الهام متوجه شد و یه هو گفت: آقا بهنام من شوخی کردم. اینجا خیلی... بهنام حرفش رو قطع کرد و گفت: اصلا صحبتش رو نکنین لطفا...
یه رستوران خیلی خیلی شیک بود. از همون ورودیش مشخص بود. اسمش "لوشاتو" بود. بعدا فهمیدم که اینجا دربنده. یه فضای حدودا سنتی و مسحور کننده... من همون غذایی رو سفارش دادم که الهام سفارش داد. هنوز موفق نشده بودم خودم رو با جَو وقف بدم. الهام بعد از اینکه کمی با بهنام در مورد کار خودش حرف زد بهش گفت: از مهسا بگین. از کارش راضی هستین یا نه؟ خودش که هیچی نمیگه ورپریده... ناخواسته منم به بهنام نگاه کردم و منتظر جوابش بودم. لبخند همیشگی و گفت: قبل از اینکه از کارش بگم دوست دارم از خودش بگم... بدون اینکه پلک بزنه به چشمام خیره شده بود و ادامه داد: مهسا برای من نماد زیباییه. معصومیتش. انسانیتش. ساده دل بودنش. تواضعش. به جرات می تونم بگم تا حالا همچین دختری ندیدم. خیلی خوشحالم که سرنوشت من رو با زیبا ترین طرح خودش آشنا کرد...
مثل هیپنوتیزم شده ها بهش خیره شده بودم. این حرفا باعث شد بیشتر به هم بریزم. یه لحظه تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار می کنی مهسا؟ داری چه گُهی می خوری کثافت. داری چه غلطی می کنی عوضی. تو دختر نیستی. تو یه مطلقه ی طرد شده ای. تو هیچی نیستی. اگه هر کسی گذشته ی مادر عوضیت رو بدونه عمرا طرف دخترش بیاد. فقط کافیه از خانوادت در موردت بپرسن. می فهمن که شاید هیچ فرقی با مادرت نداشته باشی...
وقتی اومدیم خونه الهام زد رو شونه ام و گفت: بابا طرف خیلی های کلاسه. زدی تو هدف. خوبم زدی. چرا امشب مثل منگلا بودی. ندیدی داره برات چیکار می کنه. دیگه باید چی می گفت بیچاره. تابلوعه که چقدر دوسِت داره...
چندین روز با خودم کلنجار رفتم. نمی تونستم تصمیم بگیرم. از نظر الهام کار تموم شده بود. یه شب که باز داشت ازم در مورد بهنام سوال می کرد ، بهش گفتم: اصلا تو چرا خودت تا حالا عاشق نشدی؟؟؟ قیافه اشو شیطون گرفت و گفت: کی گفته که نشدم؟؟؟
- خب این گل پسر خوشبخت کیه که عاشقش شدی؟؟؟
- کی گفته که پسره؟؟؟
گیج شده بودم و متوجه حرفش نشدم. با تعجب ازش پرسیدم: یعنی چی الهام؟ درست بگو... قیافه اش جدی شد. حتی شاید کمی غمگین شد. روش رو از من گرفت و گفت: هیچی مهم نیست. شاید اشتباهی عاشق شدم. هر کی هست من به دردش نمی خورم. ترجیح می دم بیخیالش شم... بهم فرصت و اجازه دوباره پرسیدن نداد و رفت دراز کشید که بخوابه... من هم اینقدر ذهنم مشغول بهنام بود که خیلی به حرفش دقت نکردم...
روزا همچنان می گذشت. جلوی رابطه خوبم با بهنام رو نمی تونستم بگیرم. به این رابطه وابسته شده بودم. طبق قرارم با الهام باید دنبال خونه می گشتیم. به سختی یه خونه گیر آوردیم که شرایط مالیش برامون عالی بود. یه آپارتمان امن و بدون مزاحم بود. از نظر الهام تنها مشکل نداشتن آسانسور بود...
وارد بهار شده بودیم. همیشه از بهار بدم می اومد. ماهی که توش به دنیا اومده بودم. اما حس می کردم این بهار خیلی خوبه. انرژی داشتم. حمایت ها و دل گرمی های الهام. محبت ها و توجه های بهنام ، باعث شده بودن که انرژی داشته باشم. داشتم چیزایی رو تجربه می کردم که هیچ وقت تجربه شون نکرده بودم...
برای هماهنگی یه متن باید می رفتم پیش حمید. بهم گفت: تو اتاق منتظر باش الان میام... نشسته بودم تو اتاقش. با اینکه سرم تو گوشیم بود اما ناخواسته صحبت های دو تا از همکار های آقای اتاق کناری رو می شنیدم. مثل همیشه که اصلا به حرفای مجاروم گوش نمی دادم ، سعی کردم به اینا هم گوش ندم. اما چند تا کلمه بس بود که کنجکاو صحبت شون بشم...
- چِت شده حسام؟ این چند وقت تو فکری پسر؟؟؟
- یه موردی پیش اومده. خیلی ذهنم درگیرش شده. بد زمونه ای شده. تهران پر شده از دختر فراری...
- آره اتفاقا دوستم تعریف می کرد یکیشون رو تور کرده بودن و یه هفته ای دل سیر حال کرده بودن باهاش. مفت و مجانی...
- ببخشید علی جان. اما برای دوستت متاسفم. این نامردیه...
- ای بابا جدی نگیر. خودشون تنشون میخواره...
- بحث جدی گرفتن یا نگرفتن من نیست علی. اینا دخترای این مملکت هستن. ناموس همه مون هستن. اتفاقا چند روزه که یه دختر بی سر پناه رفته پیش داداشم و ازش خواسته بهش کار بده. داداشم با اینکه بهش نیازی نداشته ، موقتا بهش کار داده اما انگاری شبا جا و مکان درست حسابی نداره. اون موردی که خیلی تو فکرش رفتم همینه...
- ای بابا چه سوسولی تو پسر. به داداشت بگو موقیعت و از دست نده و حالش و ببره...
از شنیدن این مکالمه عصبی شدم. اونقدر که دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. وارد اتاق کناری شدم و خیلی جدی گفتم: لطفا اگه شماره ی تماس این دختری که می گین رو دارین ، بدین به من. اگه نه یه جوری ترتیب بدین تا من ببینمش... دهن جفت شون از تعجب باز مونده بود. اون علی عوضی که فهمید همه ی حرفای کثیفش رو شنیدم ، خودش رو جمع و جور کرد و رفت. حسام از برخورد من به شدت جا خورده بود. کمی هول شد و گفت: ببخشید مهسا خانم اگه علی حرف زشتی زد...
- خواهش می کنم. کسی که فالگوش وایمیسته نباید توقع ادب داشته باشه. لطفا اگه شماره ی دختره رو داری ، بهم بده. شاید بتونم کمکش کنم...
- من ازش شماره ای ندارم مهسا خانم. اما چشم. بهتون قول میدم یه جوری بتونین باهاش تماس بگیرین. خدا خیرتون بده. اگه بتونین کمکش کنین ، لطف بزرگی بهش کردین...
هنوز دقیقا نمی دونستم که چی داره تو کلم می گذره. نمی دونم عصبی شدن از حرفای علی بود یا واقعا دوست داشتم به یه دختر بی پناه کمک کنم. شاید چون به خودم کمک شده بود ، دوست داشتم به نوعی برای یکی این کارو بکنم. ترجیح دادم تا تصمیم قطعی نگرفتم با الهام صحبت نکنم...
یک روز گذشت. وارد ساختمون مجله شدم که حسام جلوم سبز شد. ظاهرش خوشحال بود و گفت: مهسا خانم با داداشم صحبت کردم. شماره تماس دختره رو براتون گرفتم. البته با اجازه تون از داداشم خواستم که بهش بگه که یکی می خواد کمکش کنه... از این روحیه با معرفت و انسانی حسام خوشم اومد. بهش لبخند زدم و گفتم: مرسی. امیدوارم بتونم یه کاری براش بکنم... شماره ی دختره رو از حسام گرفتم. تا ظهر تو فکر بودم که بعد از زنگ زدن چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. حتی بهنام هم متوجه تو فکر رفتنم شد و ازم پرسید: چی شده مهسا؟ خیلی تو فکری؟؟؟ هر وقت که باهام حرف میزد فرصت خوبی بود که نگاهش کنم. بهش گفتم: چیزی نشده استاد. برای یه کاری تردید دارم. تو فکر اینم که انجامش بدم یا نه... بازم از اون خیره شدن های آرامش بخش. اینقدر این نگاهش رو دوست داشتم که حتی قسمتی از موهام که تو صورتم ریخته بود رو حاضر نبودم جمع کنم که مبادا حتی یک ثانیه از نگاهش رو از دست بدم... از جاش بلند شد و اومد سمت میز من. دستاش رو روی میز گذاشت و به سمت من خم شد. کمی مکث کرد و گفت: اگه کار درستیه تو انجام دادنش تردید نکن...
بعد از ظهر موقع برگشتن ترجیح دادم قسمتی از مسیر رو پیاده برم. بلاخره کلی با خودم کلنجار رفتن به دختره زنگ زدم. بعد از چند تا بوق خوردن گوشی رو برداشت...
- الو...
- سلام. من همکار آقا حسام هستم. برادر صاحب کار شما...
- عه سلام. ببخشید نشناختم...
- اگه میشه و وقتش رو داری می خوام ببینمت...
- من الان بیکارم. بفرمایین هر جا که گفتین میام...
باهاش یه جایی که جفتمون بلد باشیم قرار گذاشتم. قیافه اش از تُن صداش بچه سال تر بود. وقتی دیدمش خیلی سریع متوجه اوضاع داغون روحیش شدم. یاد روزای تنهایی خودم تو تهران افتادم. بردمش تو یه کافی شاپ و برای جفتمون نسکافه و کیک سفارش دادم. چشم و ابروش مثل صورتش کشیده بود. لاغر بود و حدس می زدم اینقدر لاغر بودنش به خاطر شرایط سختش باشه. نشسته بود رو به روم اما سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. باید یه جوری باهاش سر صحبت رو باز می کردم...
- اسمت چیه؟ چند سالته؟؟؟
- اسمم مهدیسه. 24 سالمه...
- دانشگاه تو تموم کردی؟؟؟
- بله تموم شده...
- کارت چیه پیش برادر حسام؟؟؟
- یه مغازه کامپیوتر فروشیه. منو به عنوان فروشنده قبول کرده. البته بهم گفته موقتیه و نهایتا بهم نیازی نداره...
- مرد خوبیه؟؟؟
- بله خیلی آقاست...
- حسام گفت مشکل جا و مکان داری؟؟؟
- بله خانم. چند شب یواشکی تو خوابگاه دانشجویی یکی از دوستام خوابیدم. اما فهمیدن و دیگه رام ندادن. دیشب هم...
- دیشب هم چی؟؟؟
- تو پارک خوابیدم...
اعصابم خورد شد. می خواستم فریاد بزنم. این چه مملکتیه. این چه حکومتیه. این چه اعتقادیه. اینه سرنوشت یه دختر و زن بی پناه تو این مملکت خراب شده. تو فکر بودم که مهدیس گفت: ببخشید شما اسمتون چیه؟؟؟
- اسمم مهسا ست. 27 سالمه. منم مثل خودت اینجا غریبم. غیر از این کوله که همراهته وسیله دیگه ای هم داری؟؟؟
- بله دارم. تو مغازه گذاشتمشون...
- اوکی پاشو بریم...
- کجا بریم مهسا خانم؟؟؟
- لازم نیست بهم بگی خانم. من و یکی از دوستام هم خونه ای هستیم. امشب رو بیا پیش ما تا یه فکر اساسی برات بکنم...
- آخه مزاحمتون میشم...
- نگران نباش. مزاحم نیستی...
الهام به گوشیم زنگ زد و دلواپس شده بود. بهش گفتم: دارم میام الهام. فقط یه مهمون همراه خودم دارم... پای گوشی خندید و گفت: به به مهمون. استاد جونه نکنه؟؟؟ صدام رو آروم کردم که مهدیس نشنوه و گفتم: نه بابا استاد کجا بود. یه دختره. حالا اومدم برات توضیح میدم...
وارد خونه که شدیم الهام و مهدیس رو به هم معرفی کردم. الهام از دست من خنده اش گرفته بود. وقتی که کشوندمش تو اتاق و به صورت کامل جریان رو گفتم ، خنده اش بیشتر شد. بهم گفت: مهسا باورم نمیشه عرضه ی این کارا رو داشته باشی دختر... از لحنش خودمم خندم گرفت و گفتم: خب حالا. بگو چیکارش کنیم. هیچ کس و نداره. دلم براش خیلی می سوزه... الهام قیافه اش جدی شد و گفت: اگه تصمیم داری پیش ما باشه باید با صاحب خونه صحبت کنیم. ندیدی چقدر تهدید مون کردن برای این خونه زپرتی. تازه مرادی هم هست... از این جواب حدودا مثبت الهام خوشحال شدم و رفتم رو به روش نشستم. دستاش رو گرفتم. تو چشمای درشت و مشکیش خیره شدم و گفتم: راضی کردن اونا با من...
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
صفحه  صفحه 12 از 15:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

رمان شيوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA