ارسالها: 3740
#41
Posted: 15 Dec 2016 10:52
زندگى پيچيده شيوا
نويسنده شيوا
قسمت ١١ (پايانى)
شیوا...
از ترس سوال پیچ شدن محل کار توسط ندا مخصوصا، چند روز نرفتم سر کار که قیافم بهتر بشه. به شهرام زنگ زدم و گفتم مریض احوالم و حوصله هیچ کس و ندارم... بلایی که سرم اومده بود تاوان اشتباه خودم بود که اون جوون معصوم و سالم و میخواستم خرابش کنم و اصلا شکایتی از کسی نداشتم و هر چی بود حقم بود... گوشیم زنگ خورد و یه شماره غریبه بود، منم اصلا جواب ندادم هر چی زنگ زد، نیم ساعت بعدش گوشیم زنگ خورد و دیدم رضا همون جوون تو کلوپ هستش،میترسیدم جواب بدم اما بعد چند بار بلاخره جواب دادم، پشت خط رضا نبود و همون مرده بود ... ازم پرسید زنده ای؟؟؟ گفتم بله. گفت در و نیم لا بذار نیم ساعت دیگه اونجام...
در باز بود و وارد خونه شد، من رفته بودم یه بلوز و شلوار پوشیده تنم کرده بودم با یه چادر سفید که دیگه بلد نبودم خوب بگیرمش اومد و خودش نشست و جواب سلام منم اصلا نداد، گفت: به یکی از هم محله ای یات سپردم آمارتو دقیق بگیره، چند روزه اصلا از خونه نزدی بیرون، گفتم حتما مردی یا یه جور جیم زدی، خواستم مطمئن شم سر جاتی و سالمی...
ادامه داد که: چیه رسم نداری از مهمون پذیرایی کنی؟؟؟ گفتم ب ب بخشید، الان چ چ چایی میریزم. رفتم سمت آشپزخونه و براش چایی ریختم و از همون جا گفت: یه زیر سیگاری هم بیار. همونجوری وایستاده بودم که گفت: بگیر بشین، سرم پایین بود و دوباره نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم ، بهم گفت: سرتو بالا بگیر منو نگاه کن. چند دقیقه که سیگار میکشید و چایی میخورد میخ منو نگاه کرد...
بهم گفت: چرا شوهرت رفته زن دوم گرفته؟؟؟ حتما از کثافت کاریات با خبر شده و برای آبرو داری طلاقت نداده آره؟؟؟ فقط داشتم نگاش میکردم و سکوت کرده بودم، یکمی صداشو برد بالا و گفت: کری یا لالی ، ازت سوال کردما،فقط راستشو بگو برام داستان تعریف کنی میفهمم و پوستت و میکنم. بهش گفتم شوهرم از هیچ کدوم از کارام هنوزم خبر نداره. گفت: پس برا چی زن دوم گرفته ؟؟؟ گفتم چون من بچه دار نمیشم و نازام...
قیافش حسابی متفکرانه و در هم شد. پرسید اینجا بهت سر میزنه یا نه؟؟؟ گفتم از وقتی این خونه رو برای من گرفت و تصمیم گرفت زن دوم بگیره دیگه ندیدمش، فقط تو حسابم خرجی میریزه و همین. گفت: برا همین میخواستی خودکشی کنی؟؟؟رفتم تو فکر و بهش گفتم نمیدونم...
پرسید که چجوری میخواستی خودتو بکشی؟؟؟ دستمو از زیر چادر آوردم بیرون مچ دستمو که جای تیغ واضح روش بود و نشونش دادم. پاش و رو پاش عوض کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد. پرسید تا حالا با چند نفر بودی؟؟؟ گفتم خیلی از دستم در رفته. پرسید چرا نرفتی پیش خانوادت و این زندگی لجنی رو انتخاب کردی؟؟؟ هر چی خودمو کنترل کرده بودم که گریه نکنم دیگه نشد و گریم گرفت و نمیتونستم جوابشو بدم. بلند شد رفت آشپزخونه و یه لیوان آب برام آورد و گفت: بخور و رفت نشست...
هق هق گریه ام بند نمیومد ، بهش گفتم من لیاقت خانوادمو ندارم و نمیخوام اونا هم زندگیشون خراب شه. دوباره گریم گرفت و دیگه نمیتونستم حرف بزنم. چند دقیقه همینجور گریه کردن منو نگاه میکرد و بلند شد وایستاد، به منم گفت: پاشو وایستا ببینم و به من نگاه کن،گفت مردونه یه قول به من میدی یا نه؟؟؟ گفتم چه قولی؟؟؟ قول بده دیگه کثافت کاری رو بذاری کنار و آدم باشی، اگه سر قولت وایستی بهم ثابت میشه واقعا هر چی گفتی راست بوده و یه سری اشتباه کردی و دیگه تموم شده همش، اما اگه سر قولت نموندی من میدونم و تو. حالا قول میدی یا نه؟؟؟ تو چشماش نگاه کردم و با سرم تایید کردم،گفت: لال که نیستی مثل آدم بگو قول میدی یا نه؟؟؟ گفتم چشم قول میدم. موقع رفتن گفت: اون شماره که جواب نمیدادی من بودم سیوش کن سری بعد بدونی کیه. نا خواسته بهش گفتم به چه اسمی سیو کنم؟؟؟ با مکث نگام کرد و گفت: صادق ، در و بست و رفت...
دو روز بعدش رفتم سر کار و زندگیم و سعی کردم هر چی عادی تر بگذرونم و از تهدید صادق حسابی ترسیده بودم، میدونستم که آدم خطرناک و مهمیه و اگه حرفی بزنه عمل میکنه. حوصله هیچ کس و حتی ندا و سمانه هم نداشتم و کمتر باهاشون حرف میزدم. چند بار هم راحله باهام تماس گرفت که با بی حوصلگی جواب دادم... دو هفته ای گذشت و یه شب که داشتم برمیگشتم خونه گوشیم زنگ خورد و دیدم صادقه، حال و احوالم و پرسید و گفت: زیر آبی نرفتی که این چند وقت؟؟؟ گفتم نه به خدا آقا صادق، باور کنین من هیچ کاری نکردم. خندید و گفت: نترس خودم آمارتو دارم،خواستم حالتو بپرسم و ببینم کی خونه هستی یه سر بهت بزنم؟؟؟ بهش گفتم امشب که هنوز تو مسیر خونه ام و دیر میرسم، فردا شب شام بفرمایید در خدمتم. جواب داد که: باشه فردا شب میام ببینم دست پختت چطوره و تعریفی داره یا نه... با اینکه ازش میترسیدم اما حس تنفر یا بدی بهش نداشتم، اونشب حس کردم که حرفای من باعث شده یکمی دلش برام بسوزه و تو فکر فرو بره،مشخص بود اولش فکر میکرد من یه زن لابالی و هرزه و عوضی و زرنگم که باید روم و کم کنه وانتقام رضا رو ازم بگیره. اما انگار نظرش روم عوض شده بود و میخواست اینجوری جبران کنه و کمک کنه...
یه غذای مفصل و حسابی درست کردم ، همراه دسر و دو مدل سالاد خوشمزه. بقیه موارد پذیرایی هم مفصل آماده کرده بودم مثل آبمیوه و میوه و کیک و بستنی و ژله و هر چیزی که به ذهنم میرسید. از اونجایی که میترسیدم همون لباس پوشیده رو انتخاب کردم که فکر نکنه مثل رضا میخوام مخشو بزنم و باهام لج بیوفته. وقتی اومد تو خونه و دید که چقدر مرتب تر از سری قبله که اومده حسابی خوشش اومد و هر بار که با یه چیز متنوع ازش پذیرایی میکردم حسابی تعریف میکرد و میگفت: آفرین بابا پس حسابی کدبانویی هستی برا خودت. برای شام بهش گفتم رو زمین سفره بندازم یا رو میز اشپزخونه که گفت: همون میز راحت تره. وایستاده بود و از اوپن آشپزخونه داشت نگام میکرد، بهم گفت: تو که چادر بلد نیستی مگه مجبوری برش دار نمیخواد ملاحظه کنی ، نه به اون تیپ بیرونت نه به این چادر سر کردنت. چادرمو برداشتم و رفتم که بذارمش تو اتاق خوابم، دستمو گرفت و گفت روسریتم بردار،با تعجب و تردید تو چشماش نگاه کردم و گفتم چشم...
یه بلوز نارنجی و یه شلوار گرم کن مشکی تنم بود که جفتش حدودا اندامی بود. تمام مراحل اینکه شام و آماده کردم و میز و چیندم و بعدش غذا خوردیم و براش ژله آوردم و بعدش میز و جمع کردم ،همش منو نگاه میکرد و تو نخ من بود. بعدش برگشتیم تو هال و شروع کرد ازم سوال درباره کارم و همکارام و مسائل جزیی دیگه... بعد چند دقیقه سکوت اسمم رو برای اولین بار صدا کرد و گفت: شیوا از من میترسی؟؟؟ بهش گفتم میترسیدم اما الان نمیترسم... گفت: من نمیدونستم چه مشکلاتی داری و برای چی اینجوری زدی جاده خاکی، فقط خیلی عصبانی بودم که زوم کرده بودی رو داش رضای ما و میخواستم هر جور شده تلافی کنم، وسط حرفش پریدم و گفتم آقا صادق هر چی بوده حقم بوده،خودتو ناراحت نکن ، من حتی نفس کشیدنم حقم نیست... گفت: دیگه نگو آقا صادق بگو صادق خالی و من گفتم چشم...
گفت: یه سوال میپرسم و راحت و بدون خجالت جواب بده،زن گرم مزاجی هستی درسته؟؟؟ از سوالش خیلی غافل گیر شده بودم و مکث کردم و بهش نگاه کردم، بهش گفتم فکر کنم آره. صادق گفت: فکر نکن ، مطمئن باش هستی از چشمات میتونم بخونم، این ایراد نیست که بخوای خجالت بکشی، فقط اینو اون شوهر نفهمت باید بدونه که انگار اندازه گاو نمیفهمه...
بهم گفت: بلند شو بیاد پیش من بشین، رفتم پیشش نشستم و رومو کردم سمتش و بهش نگاه میکردم، من و کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد، حتی نوازش کردنشم خشن بود و سخت، خندم گرفته بود... گفت: چرا میخندی؟؟؟ بهش گفتم چون محبت کردنتم خشنه. خودشم زد زیر خنده و باز بغلم کرد، بهم گفت: چه بوی خوبی میدی شیوا... شروع کرد به همون شیوه خودش که خیلی هم مشخص بود آدم لطیفی نیست یا بلد نیست کلا ، باهام عشق بازی کردن، از برخورد سخت دستش با بدنم ،منم حرارتم رفت بالا و کم کم حس کردم دارم تحریک میشم، حس خوبی بهش داشتم، حسی که خیلی وقت بود با هم خوابی با هیچ کسی نداشتم...
منم کنترلمو از دست دادم و شروع کردم باهاش ور رفتن و با کمک هم همدیگرو لخت کردیم،چه حریصانه سینه هامو نگاه میکرد و ازم خواست برم جلوش وایستم چند بار براش بچرخم، چقدر کیرش بزرگ و کلفت بود و هیچ وقت به این بزرگی ندیده بودم، بهش گفتم منو ببر رو تختم اینجا رو کاناپه خسته میشم، منو بغلم کرد و بلندم کرد و برد رو تختم، مشخص بود از سینه هام بی نهایت خوشش اومده و همش میخوردشون، صدای آه و نالم بلند شده بود و حسابی ترشح داشتم و کسم خیس شده بود، با دستم خوابوندمش رو تخت و شروع کردم باهاش عشق بازی کردن به شیوه خودم، بعد لب گرفتن و بوسیدن سینه و شیکمش و رفتم سراغ کیر گندش، سرشو بوس میکردم و کم کم لیس میزدم، صدای آهش بلند شد و تا نصفشو تونستم بکنم تو دهنم و شروع کردم ساک زدن براش، بعد کلی ساک زدن برگشتم بالا و نشستم رو کیرش،کس خیسمو میکشیدم رو کیرش که خیس تر بشه و بعدش با دستم تنظیم کردم و آروم آروم نشستم رو کیرش،یه درد خفیف و فوق لذت بخش همه وجودمو گرفته بود،تا حالا اینجور پر نشده بودم و کیر به این گندگی رو تجربه نکرده بودم. چند دقیقه بالا پایین شدم رو کیرش و پاهام خسته شد،جامونو عوض کردیم و اون اومد بین پاهام و کیرشو کرد تو کسم و شروع کرد تلمبه زدن، محکم و قوی تلمبه میزد و با کیرش همه کسمو پر میکرد، نا خواسته با ناخونام پشتشو چنگ میزدم و صدای نالم و آهم خونه رو برداشته بود. آبشو ریخت تو کسم و منم با گرمای آب کیرش تو کسم ارضا شدم...
رابطه من و صادق به همین جا ختم نشد و ادامه پیدا کرد ، مخصوصا بعد اینکه فهمیدم مجرد هستش و بودن من تو زندگیش به کس دیگه ای لطمه نمیزنه، حتی کلید خونه رو بهش داده بودم میشه گفت اکثرا پیش من بود و گاهی که نیاز به استراحت داشت و من نبودم میومد اینجا استراحت میکرد، اولاش فکر میکردم یه جنده مفت و بی دردسر گیر آورده و حالشو میبره ، اما هر چی گذشت بیشتر فهمیدم چقدر بهم وابسته شده و حتی میتونم بگم عاشقم شده، از شوهرم سینا بیشتر بهم تعصب و غیرت داشت و خیلی براش مهم بود فقط با خودش باشم. حتی گاهی وقتا من و سین جین میکرد و سوال پیچ میکرد که مبادا باز جاده خاکی نزنم، میگفت: تو اینقدر خوشگل هستی که خودت هم نخوای کلی آدم دنبالته که مختو بزنه. اهل حرفای احساسی و لطیف نبود،اما میتونستم تو نگاهش ببینم و حس کنم که تو این چند ماهی که با منه ،هر روز بیشتر منو دوست داره . هیچ توقع اضافه و مورد اضافه ای ازم نمیخواست و حتی خیلی شبا میشد سکس هم نمیخواست و فقط دوست داشت منو بغل کنه تا خوابش ببره. حس میکردم برای اولین بار تو عمرم محبت بی منت و بدون منظور و هدف یک مرد رو تجربه میکردم نسبت به خودم...
یه روز که حسابی سر حال و خوشحال بودم و داشتم برای صادق دلبری میکردم و صحبت میکردم که در خونه رو زدن، در و باز کردم و دیدم ندا و سمانه هستن، از دوستیم با صادق بهشون گفته بودم اما هیچ وقت صادق رو بهشون نشون نداده بودم. سمانه عادی با صادق احوال پرسی کرد اما ندا خیلی سرسنگین و سرد بهش سلام کرد و اخمو رفت نشست. به صادق گفتم این دو تا خانوم خوشگل همون ندا و سمانه هستن که بهت گفته بودم، صادق هم گفت: خوشبختم و پاشد و گفت: من برم مزاحم نباشم، اومدم جلوی صادق و دستشو گرفتم و گفتم وا کجا میخوای بری تو که تازه اومدی و قراره پیشم باشی، ندا و سمانه از خودن نگران نباش ما راحتیم. صادق یه نیمچه اخمی بهم کرد و از بس اصرار کردم نشست، سمانه دید جو زیاد دوستانه نیست شروع کرد با صادق حرف زدن و به خنده گفت: پس آقا صادقی که دل شیوا خانوم ما رو برده شما هستین،تو همین حرف زدناشون ، ندا بهم گفت: بیا بریم کارت دارم و رفت تو اتاق خوابم، از عطر و بو و مرتب بودن اتاق خواب فهمید که برای امشب با صادق آمادش کردم...
حسابی عصبی بود و بهم گفت: این کیه شیوا؟؟؟ گفتم خب دوستمه و گفته بودم بهتون که. ندا گفت: شیوا برات درس عبرت نشد، شهرام هم دوستت بود،حتی اون سینا هم قرار بود شوهرت و بهترین دوستت باشه،شیوا کی میخوای بفهمی این مردا هیچ کدوم قابل اعتماد نیستن و کی میخوای بفهمی جز سو استفاده ازت کار دیگه نمیکنن. بهش گفتم ندا من به صادق در حد همین قدر رابطه که داریم اعتماد دارم و از تنهایی درم آورده. ندا از عصبانیت صداش رفت بالا و گفت: میفهمی چی داری میگی شیوا؟؟؟ من و سمانه داریم جون میکنیم که اون مدرکای لعنتی رو از اون عوضیا بگیریم و تو رو نجات بدیم،حالا تو بیخیال شدی و چسبیدی به لاس زدن با این صادق جونت بااین قیافه مرموز و ترسناکش؟؟؟ بازم سرم داد زد که چرا اینقدر بی ملاحظه ای شیوا و هر کسی رو تو زندگیت راه میدی؟؟؟ تا کی میخوای بهت ضربه بزنن و لهت کنن آخه؟؟؟ همینجوری داشت با اوج عصبانیتش سرم داد میزد که سمانه در اتاق و باز کرد و گفت: لطفا آروم تر صداتون واضح و دقیق میاد بیرون...
رفتم سمت ندا و گفتم هر چی میگی قبول اما باور کن صادق فرق داره و داری زود قضاوتش میکنی ،ندا جونم قبول دارم این چند ماه ازتون فاصله گرفتم و کلا کشیدم کنار،بهم وقت بده و قول میدم تمرکز کنم رو اون جریان و بهتون کمک کنم، لباشو بوس کردم و بهش گفتم عصبانی نشو خوشگلم ،من هنوز دوست دارم... از اتاق اومدیم بیرون و تا آخر شبش که ندا و سمانه رفتن همش نگاه های خصمانه بین ندا و صادق رد و بدل میشد اما به هر حال به خیر گذشت و رفتن...
همین که دم در بدرقشون کردم و برگشتم صادق بهم گفت: جریان اون حرفایی که دوستت میزد چی بود؟؟؟ گفتم چیز خاصی نیست صادق ، ندا یکمی بد بین شده و نیتش کمک به منه و تو رو خوب نمیشناسه. صادق گفت: اینا رو نمیگم شیوا، جریان گرفتن مدرکا و نجات دادن چیه شیوا؟؟؟ میدونستم صادق گوشای تیزی داره و هوش بالایی داره و نمیشه بهش دروغ گفت و از دروغ به شدت متنفره و معلوم نیست چه واکنشی نشون بده، چند ثانیه نگاش کردم و بهش گفتم اوکی بهت میگم ،امشب بعد اینکه حسابی خوش گذروندیم بهت میگم الان حالم خوبه نمیخوام خرابش کنم، رفتم جلو دستامو حلقه کردم دورگردنش و لباشو بوس کردم و گفتم قبول؟؟؟ بلاخره موفق شدم اون شب لبخند و رو لباش بیارم و بغلم کرد و بردم رو تخت و خودمو و خودش و لخت کرد و شروع کرد به کردن من،بعد کلی تلمبه تو کسم که حسابی به کیر کلفتش عادت کرده بود ارضا شد و منم باهاش ارضا شدم و بی حال رو تخت ولو شدیم... بعد چند دقیقه که حالم سر جاش اومد ،بلند شدم رفتم برا جفتمون شیر موز آوردم،رو تخت کنارش نشسته بودم که دیدم داره شیر موز خوردن منو با چه اشتیاقی نگاه میکنه، بهش لبخند زدم و گفتم مطمئنی که میخوای بشنوی ؟؟؟ گفت: همشو...
برای اولین بار تو عمرم شروع کردم کل داستان زندگیم رو از اولش برای یه آدم دیگه تعریف کردن، مثل یک مسیر زندگی تعریف کردنم طول کشید و تو این مسیر چند بار گریم گرفت و دوباره به خودم مسلط شدم و ادامه دادم،از خانوادم شروع کردم و فوت مادرم و نحوه آشنا شدنم با سارا و سینا و اختلافاتم با پدرم و خانوادم، چگونگی عقد و ازدواج با سینا و اینکه چی شد کم کم عوض شدم و یه آدم دیگه ای شدم به مرور زمان،همه آدمایی که تاثیر گذار بودن و بهش گفتم، عوض شدن سینا و بی تفاوت شدنش و عوض شدن رفتار خانوادش با من، تعرضای شهرام بهم و اینکه آخرش فریب عشق دروغی شهرام رو خوردم و اون بلایی که اون شب مهمونی سر من آورد و من و وارد چه جریانی کرد و چه سو استفاده هایی از من که نشد، بعدش جریان اینکه سارا با یه نقشه قبلی و هماهنگ با شهرام من و تو چه وضعیتی دید و فرداش با یک وکیل من و بردن تو یه کافی شاپ و ازم اعترافات کتبی و صوتی گرفتن که چه خیانتایی به شوهرم کردم و تهدید به سکوت کردن منو در برابر ازدواج مجدد سینا و اینکه منو کامل رها کنه و حق ندارم دیگه برم طرفش...
بهش گفتم که چطور به مرز جنون رسیدم وقتی فهمیدم همه اینا همش یه توطئه و نقشه بود و زندگیم و چجور به بازی گرفته بودن و نابودم کرده بودن، مثل یک روانی شروع کردم به انجام هر کار کثیفی که بهم ثابت میکرد چقدر بی ارزش و کثافت هستم، به هر بی آزاری که میشد ضربه میزدم و ازش سو استفاده میکردم، حتی دوستای نزدیکم مثل ندا و سمانه که خودشون یه جور قربانی این جریانات بودن، همه اتفاقا و با جزییات کامل و براش گفتم و رسیدم به جریان آشنا شدن با خودش و اینکه اولین آدمی بوده که بلاخره حس میکنم منو واقعا دوست داره و بهم اهمیت میده و فقط یه تیکه گوشت براش نیستم...
به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و چندین ساعته دارم یه ریز تعریف میکنم، صادق هم در سکوت و دقت کامل و حتی بدون کشیدن یه نخ سیگار به حرفام گوش داد و هیچی نگفت، وقتی حرفام تموم شد یه نفس عمیق کشید و بلند شد ، رفت سمت میز توالت و یک عکس که از من و سینا بود اونجا برش داشت، آوردش سمت منو گفت: اینو برای چی نگهش داشتی اینجا؟؟؟ یه هو با تمام وجودش نعره زد دارم بهت میگم پس عکس این آشغال بی معرفت بی غیرت و برای چی نگه داشتی شیواااااا؟؟؟ از بس حرف زده بودم صدام گرفته بود و توام با بغض بود، با همون حالت بهش گفتم نگه داشتم که یادم باشه که چه آدم احمقی بودم چه بلایی سر خودم و خانوادم آوردم. عکس و با همه قدرمش کوبید زمین و از اتاق رفت بیرون که متوجه شدم رفته حموم، دنبالش راه افتادم دیدم دستاشو تکیه داده به دیوار زیر دوش حمومه، داشت با آب خیلی داغ دوش میگرفت و از عصبانیت قرمز بود، آب و ولرم کردم و از پشت بغلش کردم و گفتم ببخشید ناراحتت کردم صادق. بدنش داغ داغ بود،از پشت کیرشو گرفتم و شروع کردم مالیدن، برگشت گفت: چیه شیوا توقع داری بعد شنیدن اینا الان باهات سکس کنم، کیرشو ول کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم، تا جایی که میشد خودمو کشیدم بالا که کیر خوابیده و خیسش با کسم تماس پیدا کنه، بهش گفتم آره میخوام که باهام سکس کنی،همین الان و بعد گفتن همه اینا همینو میخوام ،فقط تو رو فقط میخوام صادق...
اونقدر بدنمو به کیرش مالیدم که کم کم بلند شد، صادق چشاش از عصبانیت قرمز خون بود، من و گرفت و محکم برم گردوند و دولام کرد،دستامو گرفتم به دیوار که تعادلم و حفظ کنم، پاهام از پشت باز کرد و کیرشو گذاشت دم کسم و با همه قدرت و حرصش همشو کرد تو کسم، منم داد زدم همینو میخوام صادق همین کیر گندتو میخوام،فقط همین و میخوام صادق ، این جمله رو با اون صدای خمار و گرفتم تکرار میکردم که باعث میشد شدید و تر و محکم تر تلمبه بزنه تو کسم،صدای شلپ و شلپ کردنش تو کسم از صدای دوش حموم بیشتر شده بود، اینقدر محکم و با قدرت تو کسم تلمبه زد که زودتر ارضا شدم و چند لحظه بعدش خودش ارضا شد، تو پاهام لرزش افتاد و نمی توستم وایستم و همونجا نشستم و صادق هم باهام نشست و بغلم کرد، اینقدر بی حال بودم که تو بغلش همون زیر دوش چشام و بستم انرژی باز بودن چشمام و حتی نداشتم، اما مطمئنم اون قطره ای که گوشه چشم صادق بود اشک بود نه آب...
از اینکه بلاخره همه زندگیم و به صادق گفته بودم دیگه هیچ چیز مخفی ای ازش نداشتم حس خوبی بود، صادق تا چند روز عصبی و در هم بود و اصلا پیشم نیومد، وقتی هم اومد بهم گفت: نقشه دوستات برای پس گرفتن اون اعترافا چیه؟؟؟ بهش گفتم هیچ نقشه ای ندارن و فقط تونستن بفهمن که اون وکیل در اصل وکیل یه آدم پولدار و گردن کلفته که با سارا رابطه مرموز و مخفی ای داره و تا الان هیچ راه نفوذی بهشون پیدا نکردن و همونجا گیر کردن و چون میترسن سارا بفهمه و واکنش نشون بده هیچ کاری هنوز نکردن. صادق بهم گفت تو این جریان به کیا اعتماد داری؟؟؟ گفتم فقط به ندا و میلاد... بهم گفت: با جفتشون قرار بذار باید صحبت کنیم...
به ندا و میلاد زنگ زدم و بهشون گفتم بدون اینکه به کسی بگن پاشن بیان خونه من که کار مهمی باهاشون دارم. جفتوشن وارد که شدن و دیدن صادق سیگار به دست و عصبانی نشسته حسابی جا خوردن و با تعجب من و نگاه کردن، بهشون گفتم صادق در جریان همه چی هست و قراره چند تا سوال از همه مون بکنه، میلاد طفلک که گیج شده بود و هیچی نمیگفت، ندا گفت: آخه ایشون کی باشن و برای چی میخوان سوال کنن و اصلا چرا باید بهش اعتماد کنیم... صادق با جدیت هر چی بیشترگفت: ندا خانوم من اگه اینجام و خواستم با شما صحبت کنم فقط برای کمک کردنه، اگه میخواست از کثافت کاریا و بلاهایی که سر این دختر معصموم آوردین، میدادم پوست همتونو بکنن، به جای این کاراگاه بازیا بگیر بشین و سوالای منو دقیق جواب بده...
صادق اینقدر محکم گفته بود که ندا باورش شد و گرفت نشست و دیگه هیچی نگفت. صادق یه کاغذ و خودکار از جیب کتش درآورد و شروع کرد سوال کردن، اسم بهرامی و وکیلش و حتی سیامک که ندا بهرامی و سارا رو تو ویلاش دیده بود پرسید و حتی آمار کامل شهرام و فرزاد و کامران و جمشید رو گرفت، همه اطلاعاتی که ندا ازشون داشت و پرسید و ندا همشو گفت ، تو اون کاغذش یه چیزایی مینوشت و گاهی وقتا فکر میکرد و دوباره مینوشت... همه سوالاش که تموم شد گفت: شیوا به شما دو تا فقط اعتماد داره و از اونجایی که منم به شیوا کاملا اعتماد دارم پس به شما هم اعتماد دارم، هیچ آدمی از این مکالمه و گفتگو و اینکه من از این جریانا با خبرم نباید چیزی بدونه،از حالا به بعد به روش من بازی میکنیم و به من فقط گوش میدین و اگه لازم شد با اون شهرام کثافت هماهنگ شین از طرف خودتون میشین و اسم منو نمیارین... به صادق گفتم یعنی میتونی اعترافا رو ازشون بگیری؟؟؟ صادق خیلی محکم گفت: اعترافا که هیچی هر چی دارن ازشون میگرم، توی چشمای صادق فقط و فقط عشق موج میزد، نمیتونستم درک کنم که چطور عاشق یکی مثل من شده با این همه کثافت کاری و عوضی بازی و گندی که تو زندگیم زده بودم، این همه حمایت و محبت و باور نمیکردم و اشک از چشمام سرازیر شد. میلاد اومد جلوم و گفت: گریه نکن شیوا، اگه آقا صادق اینجور محکم میگه پس حتما میتونه بهت کمک کنه و ما هم پشتت هستیم. ( جفتشون تابلو متعجب بودن که صادق کی هست و چیکارست که این همه با اعتماد به نفس حرف میزنه و خبر نداشتن که یک نیروی اطلاعاتی و امنیتی پر نفوذه )...
یه روز صبح که اومدم برم سر کار صادق بهم زنگ زد که نمیخواد بری،ماشین خودتو بذار و پایین منتظر باش تا بیام دنبالت، سوارم کرد و حرکت کردیم، حدودا از کرج خارج شدیم و یه جاهای عجیب و غریب رفتیم،وارد یک خونه حیاط دار شدیم که فهمیدم همونجایی بود که صادق به تلافی کاری که با رضا کرده بودم حسابی کتکم زد. به خنده گفتم چرا بهم چشم بند نزدی خب؟؟؟ خندید و گفت: لوس نشو پیاده شو کلی کار داریم...
وارد ساختمون شدیم و دیدم همون دو تا مرده که منو گرفته بودن هم هستن و یه مرد دیگه گونی به سر نشوندنش رو مبل. با اشاره صادق گونی رو از رو سرش برداشتن و دیدم همون وکیلی هستش که با سارا از من اعتراف گرفته بودن... همش خواهش و التماس میکرد که چرا آوردنش و چرا این همه تهدیدش کردن و کتکش زدن،حسابی سر و صورتش خونی بود و داغون. صادق رفت جلوشو گفت: برای این کتکت زدیم که مثل آدم به حرف بیایی و برای من وکیل بازی و قانون بازی در نیاری و آدم باشی، به من اشاره کرد و گفت: این خانوم و میشناسی یا نه؟؟؟ وکیله منو که نگاه کرد از تعجب هنگ گرد و به پته پته افتاد و گفت: بله ایشونو میشناسم، صادق محکم زد تو گوشش و گفت: آفرین پس میشناسیش... دلم داشت میسوخت که اینجوری میزد تو گوشش اما صادق بود دیگه اگه به کسی تعصب داشت و کس دیگه اذیتش میکرد همین بلا رو سرش میاورد و خودم هم تجربش کرده بودم این خشم و تعصب صادق رو...
همینجوری فقط میزد تو گوشش و سر و صورتش،که وکیله با اون سنش به گریه افتاد و گفت: چی میخوایین از جونم؟؟؟ مگه من چیکار کردم؟؟؟ صادق گفت: همین الان تو خونت و زیر تخت مامان جونت کلی مواد مخدر و مشروب هستش و مامورا آماده که با تماس من بریزن تو خونه و هم خودتو و هم اون ننتو این آخر عمری بندازن تو زندان و تا تو بیایی کتاب قانون در بیاری و بخوای باهاش با ما بازی کنی ،افتادی اونجا که عرب نی بندازه. پس مثل آدم از حالا به بعد هر چی میگم میگی چشم و یه جا جاده خاکی بزنی من میدونم و تو،سرش داد زد فهمیدی یا نه؟؟؟ وکیله از ترس داشت سکته میکرد و گفت: بله بله فهمیدمممم... صادق یه صندلی گذاشت رو به روی وکیله و خونسرد و اروم گفت: حالا شد یه چیزی، خب اول با اون اعترافایی که از این خانوم گرفتین شروع میکنیم، کجان؟؟؟ وکیله با یکمی تردید و ترس گفت: پیش خودم هستن و تو گاو صندوق دفتر وکالتش هستن. صادق گفت: مطمئنی راست میگی؟؟؟ هیچی دست سارا نیست؟؟؟ وکیله گفت: نه قرارمون از اول همین بوده که جاش پیش من امن تره و فقط همون سه تا نسخه اعتراف و همون ام پی فور اعتراف صوتی هستش و چیز دیگه نیست. ادامه داد که برای برداشتنش حتما باید خودش باشه و شب میتونن برن برش دارن که هیچ کسی نیست. صادق زد رو شونش و گفت: آفرین آفرین مرد باهوشی هستی و خوب فهمیدی باید راه بیایی، خب حالا ادامه بدیم،از رابطه بهرامی و سارا بهم بگو، چی بین اینا میگذره؟؟؟ وکیله سرشو انداخت پایین و تکونی داد و با تردید و مکث گفت: سارا چندین ساله که با بهرامی رابطه خیلی نزدیکی داره و علت اصلی این رابطه یک سود دو طرفست، صادق پرسید دقیق تر بگو ببینم...
ادامه داد که: پدر زن جدید سینا یک آدم پر نفوذ و قدرتمند هستش، اما آدم سالم و درستیه، سارا به اسم خودش و با سرمایه بهرامی یه شرکت سوری درست کرده و از رابطه های پدر زن برادرش استفاده میکنه و کالاهای قاچاق و کمیاب وارد میکنن و پدرزن برادرش خودش هم خبر نداره که داره ازش سو استفاده میشه و از اعتبارش چجوری دارن استفاده میکنن،فقط فکر میکنه داره به سارا برای اداره شرکتش کمک میکنه و سارا برای نزدیک شدن بیشتر به این آقا باید ترتیب ازدواج برادرش با تنها بچشون که یک دختره رو میداد که همین کارو هم کرد، سرمایه و رابط های اصلی از بهرامی هستن و برگه عبور هم پدر زن برادر سارا،و این وسط سودش تقسیم میشه و جفتشون منفعت میبرن...
صادق نفس عمیقی کشید و گفت: عجب ،تو اینا رو اینقدر دقیق از کجا میدونی؟؟؟ وکیله گفت: همه سند سازی ها با منه و اسناد و مدارک رو من درست میکنم. گریش گرفت و گفت: به خدا من کاره ای نیستم و فقط یه وکیلم که حقوق خودمو میگریم، منو درگیر نکنین و بدبختم نکنین، من آبرو دارم و مادرم بفهمه سکته میکنه و میمیره... صادق زد رو شونش و گفت: آهان صحبت از آبرو شد ،این زن بیچاره آبرو نداشت هان؟؟؟ که براش اینجور برنامه چیندین و اینجور ازش سو استفاده کردین؟؟؟ وکیله گفت: همش نقشه های سارا بود و من فقط در جریان بودم که داره برای ازدواج برادرش با اون دختر چه جور زن اولش رو تحت فشار میذاره و ازم خواست که برای اعتراف گرفتن باشم تا این خانوم باور کنه که دیگه باید بکشه کنار و موجبات ازدواج شوهرش با دختر مورد نظر سارا رو فراهم کنه...
صادق چند تا سوال دیگه درباره بهرامی و قرار گذاشتناش با سارا و موارد دیگه پرسید و به اون دو تا گفت: شب که شد میبرینش و همه مدارک و اسناد و بعلاوه اعترافا رو برمیدارین و برش میگردونین، به خودشم گفت: به مادرت و محل کارت زنگ میزنی و میگی یه سفر ناگهانی پیش اومده و چندین روز نیستی ،این چند روز مهمون ما میمونی تا یه سری کارا رو راست و ریست کنم و اگه همه این اطلاعاتت درست باشه بهت قول میدم با تو کاری نداشته باشم و بذارم بری پی کارت... به یکی از اون دو تا گفت: شب که شد و همه مدارک و گرفتین ازش میارینش همینجا تو اتاق زندانیش میکنین تا وقتی که من بگم و یکیتون 24 ساعته مواظبشه و یکیتون هم مدارک و دست من میرسونه. بعد گفتن حرفاشو هماهنگ کردناش از اون خونه رفتیم بیرون...
نمیدونم چرا باز تو راه گریم گرفته بود و باورم نمیشد که سارا اینقدر بی رحم بوده باشه و باهام این کارا رو کرده باشه،صادق دستمو گرفت و گفت: دیگه ناراحت نباش و سعی کن بهش فکر نکنی،همه چی درست میشه شیوا...
فردا شبش به ندا زنگ زدم و گفتم تند باش پاشو بیا خونه یه چیزی نشونت بدم، یه ساعت بعد که اومد و دید من حسابی سر حال و خندونم و صادق همچنان نشسته و سیگار به دسته، گفت: چی شده شیوا اینقدر سرحالی چی میخوای نشونم بدی؟؟؟ رفتم از تو اتاق برگه های اعتراف و اون ام پی فور صوتی رو آوردم و دادم دستش و گفتم ایناهاش،بلاخره گرفتیموشن... قیافه ندا از تعجب و باور نکردن چیزی که میبینه دیدنی شده بود و گفت: خدایا باورم نمیشه، همونجا نشست رو زمین و اشک ریزون گفت: باورم نمیشه شیوا، چجوری آخه؟؟؟ با سرم به صادق اشاره کردم ، ندا باورش نمیشد که به صادق به حرفش عمل کنه و اینا الان دست ما باشه... به ندا گفتم فقط از اینا هیچ کس نباید با خبر بشه و حتی فعلا به سمانه هم نگو تا وقتش بشه. ندا گفت: حالا با اینا میخوایی چیکار کنی؟؟؟ دستشو گرفتم و بردمش آشپزخونه و کاغذای اعتراف و اون ام پی فور رو انداختم تو سینک و آتیششون زدم... ندا باز ازم پرسید حالا میخوایی چیکار کنی شیوا؟؟؟ بهش گفتم بازم بیا تا بهت بگم. بردمش و نشوندمش جلوی صادق و گفتم بهش گوش بده... صادق رو به ندا گفت: هنوز کارمون با اونا تموم نشده، یه کاری ازت میخوام میتونی انجام بدی یا نه؟؟؟ ندا گفت: هر کاری باشه انجام میدم. صادق گفت: شنیدم یه مدت با سیامک دوست بودی و رابطه داشتی، حالا وقتشه دوباره یه بار دیگه باهاش باشی و بری تو اون ویلا و یه کاری اونجا انجام بدی...
ندا...
از وقتی شیوا رو میشناختم اینقدر خوشحال و سر زنده ندیده بودمش، باورم نمیشد صادق که اینقدر بهش مشکوک بودم و از قیافش میترسیدم بتونه به قولش عمل کنه و اعترافا رو گیر بیاره و از بین ببریمش. حالا هم هنوز یه چیزایی تو کلش بود و از من خواسته بود با سیامک دوباره رابطه برقرار کنم و هر طور شده برم تو اون ویلا. چون از صحبتای اون وکیله متوجه شده بودن وقتایی که سارا از اصفهان میاد تهران پاتوق اصلیش با بهرامی همونجاست و بیشتر از هر جای دیگه میرن اونجا. صادق یه چند تا دوربین کوچیک مخفی بهم داده بود که مثل اونا رو هیچ وقت ندیده بودم و خیلی پیشرفته و عجیب بودن و من باید تو چند جای ویلا کار میذاشتم و هم صدا و هم تصویر کل خونه رو میتونستن داشته باشن. شیوا با همه وجودش به صادق ایمان داشت و دوسش داشت و من هم تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و باید هر جور بود با سیامک دوباره رابطه بر قرار میکردم...
بهش زنگ زدم و خودمو معرفی کردم، گفت: چیکار داری دختر، تازه با رییست سر یه سری چیزا بحثم شده و حال و حوصله دردسر ندارم. با همه سعی ام لحن صدامو غمگین کردم و گفتم گور بابای رییسم که دیگه ما رو ول کرده و دیگه براش تکراری شدیم و 6 ماهه نه یه قرون پول دست ما گذاشته و یه شب هم باهامون نگذرونده که نخواد یکم خرج کنه،خندید و گفت: آهان پس بگو ،کفگیر به ته دیک خورده یادی از ما کردی،پس دلت برای پول تنگ شده نه خودم. بهش گفتم اینجوری نگو حالا ،قبول به خاطر پول هستش اما به خیلیا دیگه هم میتونستم زنگ بزنم اما فقط یاد تو بودم. به خدا سیامک خیلی پول لازمم و حسابی گیر کردم به دادم برس، هر جور خواستی برات تلافی میکنم. یکمی فکر کرد و گفت: باشه خودت که میدونی باید حضوری بهت پول بدم و منتظر باش تا خبرت کنم...
چند روزی گذشت تا بهم زنگ زد و گفت: امشب بیا بهت پول و بدم و فقط حسابی به خودت برسیا، بهش گفتم کجا که گفت: همون جای همیشگی منتظرم. کار گذاشتن دوربینا رو با شیوا حسابی مرور کردیم و یاد آوری. رفتم حموم حسابی تر تمیز کردم و برگشتم لوسیون خوش بو شیوا رو به بدنم زدم، سکسی ترین شرت و سوتین که داشتم و پوشیدم و یه ساپورت کرم رنگ و یه تاپ هم رنگش پوشیدم و روش یه مانتو جلو باز، نگاه های نگران و پر استرس شیوا رو روی خودم حس میکردم و میدونستم که همش میخواد یه چیزی بگه اما روش نمیشه. دیگه آرایش صورتم و درست کردن موهام که تموم شد شیوا بهم گفت: ندا مجبور نیستی که بری،اون مدرکای لعنتی فقط مربوط به تو میشد و بقیش به تو ربطی نداره و لازم نیست ریسک کنی و اگه بفهمن برا چی رفتی معلوم نیست چی سرت بیارن. تو چشماش نگاه کردم و گفتم نترس شیوا ، نمیذارم کسی بفهمه و شک کنه ، سیامک مطمئنه من برای پول دارم میرم اونجا و شک نکرده اصلا. تازه این یه فرصته که بهت ثابت کنم فقط به خاطر خودت حاضرم هر کاری بکنم و بدونی چقدر برام مهمی و دوست دارم. تو اینقدر خوبی شیوا که خودتم خبر نداری چقدر برای همه عزیزی. شیوا خیلی احساسی شده بود و دقیقا تو چشماش همون شیوای قدیم رو میدیدم و دیگه از اون شیوای بی احساس خبری نبود، بغلم کرد و لبامو بوسید و گفت: منم دوست دارم ندا...
وارد ویلای سیامک شدم و خودش اومد ازم استقبال کرد، حسابی ازم تعریف کرد و گفت چقدر سکسی شدی دختر. وارد سالن اصلی ویلا شدیم که دیدم دو تای دیگه هم هستن، جا خوردم و به سیامک نگاه کردم، سیامک در گوشم گفت: عزیزم اون مبلغی که تو میخواستی باید یه جوری جورش میکردم یا نه. بیشتر از اینکه تعدادشون برای سکس با من مهم باشه این تو ذهنم بود که چجوری حالا با این همه مزاحم کارمو بکنم...
ویلا دو تا اتاق خواب مجزا داشت که باید تو جفتش دوربین کار میذاشتم، کیفم باید همش همراهم میبود . به سیامک گفتم میرم بالا لباسمو عوض کنم، گفت: باشه عزیزم برو، همینجوری کلی سکسی شدی و لباس عوض کنی ببین چی میشی تو... رفتم بالا و اولین دوربین و راحت تو اتاق خواب کار گذاشتم درست همون زاویه ای که بهم یادم داده بودن که کل اتاق و پوشش بده و دیده نشه. آروم اومدم برم اون یکی اتاق که دیدم لعنتی قفله. صدای سیامک میومد که میگفت: کجایی پس دختر منتظریما، باید برمیگشتم تا تابلو نمیشد، مانتومو فقط درآوردم و رفتم پایین. سیامک پایین راه پله ها اومد سمتم و شروع کرد دست کشیدن به بدنم و تعریف کردن، منم بهش میخندیدم و با عشوه گری سعی میکردم قیافه پر استرسم رو متوجه نشه. سیامک میخواست سریع شروع کنه که در گوشش گفتم ببین من خیلی وقته همچین جمع هایی نبودم و خجالت میکشم الان ، نمیشه قبلش یکمی مشروب بخوریم و بیشتر آشنا شیم. سیامک بلند بلند شروع کرد خندیدن و گفت: چرا نشه عزیزم، رفت سمت آشپزخونه و به دوستاش گفت: ندا جون هوس مشروبش کرده،اون دو تا هم زدن زیر خنده. منم گفتم پس یه آهنگ قشنگ بذاریم خونه از این سکوت در بیاد،رفتم و ضبط روشن کردم یه موزیک لاتین شروع کرد خوندن. حسابی مشروب خوردیم و حسابی سرشونو با عشوه گریام و به خنگ بازی زدنام گرم کردم و تازه کلی براشون رقصیدم... مشخص بود خیلی تو کف هستن و دیگه بیشتر نمیتونم نگهشون دارم، ته دلم اصلا دوست نداشتم باهاشون سکس کنم و ماه ها بود اصلا با هیچ کس رابطه نداشتم و دیگه تصمیم گرفته بودم بذارم کنار همه این جریانا رو اما این کارو باید برای شیوا میکردم و چاره ای نداشتم و پس باید هر چی بیشتر عادی نشون میدادم تا شک نکنن. یکیشون پاشد اومد و شروع کرد باهام رقصیدن و با سینه هام و کونم بازی کردن، تاپمو آروم داد بالا و دستشاو کرد زیر سوتینم و از زیرش سینه هامو گرفت و باهاشون ور میرفت، منم سعی میکردم همراهش برقصم و کونم و بهش بمالونم و به اون دو تای دیگه لبخند میزدم،چشای همشون حسابی خمار شهوت شده بود. کلا تاپ و سوتینمو درآورد و بعدش ساپورت و شرتم و در آورد و رفت نشست ، ازم خواستن براشون لختی برقصم( من قبلا زیاد اینجوری برای سیامک میرقصیدم و کلا به این کار معروف بودم و بازم من بودم که به شیوا همین لختی رقصیدن و یاد داده بودم). حسابی مست مست شده بودن و منو نگاه میکردن و دیگه کیراشونو در آورده بودن و میمالوندن هم زمان با نگاه کردن من. سیامک بهشون گفت: دیدین بهتون گفتم امشب چه کس رقاصی براتون میارم، تو جواب حرفش لبامو براش غنچه کردم و مثل دیوونه حمله کرد سمت منو شروع کرد جوون گفتن و همه جامو ور رفتن و بوسیدن. لباساشو در آورد و به اون دو تا دیگه گفت چرا معطلین لخت شین ببینم، همشون لخت شدن و سیامک گفت: این عروسک این همه برامون رقصیده و خسته شده نظرتون چیه یه مالش اساسی بدیمش،اون دوتا مثل دیوونه ها همش میخندین و حرفا و کارای سیامک و تایید میکردن. همشون نشستن رو کاناپه و به من گفتن رو پاهاشو دراز بکشم، من و دمر خوابوندن رو پاهاشون و سه تایی شروع کردن ور رفتن با من ، نمیتونستم جلوی تحریک شدنمو بگیرم و داشتم تحریک میشدم از کاراشون،یکیشون گردن و سینه هام و میمالوند و اون یکی کونم رو و اون یکی رونای پامو و پشت ساق پامو...
از کش و قوس دادنای من و صدای آه و اوهم بیشتر خوششون اومد و برم گردوندن و بیشتر باهام ور رفتن. بعدش ازم خواستم جلوشون زانو بزنم و براشون ساک بزنم،نوبتی براشون ساک میزدم و هی عوض میکردم. بعد کلی ساک زدن سیامک باز مثل دیوونه ها بلند شد و گفت: دیگه بسه وقتشه خودم بعد مدتها افتتاح کنمت عزیزم . من و بلند کرد و برد روی مبل یک نفره رو به رو به حالت سگی شدم رو مبل و دستامو رو پشتی مبل گذاشته بودم و کس و کونم به سمت سیامک بود، کیرشو یکمی مالوند به کسم و کم کم فرو کرد توش شروع کرد تلمبه زدن، گاهی وقتا هم موهام و تو مشتش میگرفت و میکشید که این کارش باعث میشد سرم بالا بیاد، یه بار که سرم بالا اومد چشمم به در اصلی سالن افتاد که یه دسته کلید بهش بود و قطعا باید کلید اون اتاق داخلش میبود. یکی از اون دو تا اومد جلو گفت: فعلا افتتاح بسه الان وقت استفاده عمومه و سه تایی
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3740
#42
Posted: 15 Dec 2016 11:14
ادامه قسمت ١١(پايانى)
باز زدن زیر خنده. جاش و با سیامک عوض کرد اون شروع کرد تو کسم تلمبه زدن، بعدشم اون یکی اومد که برمرگدوند ،تا جایی که میشد پاهام و از هم باز کرد و بالا گرفتشون و گذاشت رو شونه هاش و خودش هم رو زانوهاش بود و کیرشو کرد تو کسم و شروع کرد تلبمه زدن. کیر سیامک و نزدیک دهنم دیدم که بهم گفت: بخورش،شروع کردم براش ساک زدن و اون یارو داشت تو کسم تلمبه میزد و اون یکی هم اومد کیرشو گذاشت تو دستم که باهاش ور برم...
یاد اون روزی افتادم که همین کارو اون عوضیا با شیوا کردن و چجوری جلوی سارا بی ابروش کردن، همون یه ذره تحریکی که درونم بود از بین رفته بود و فقط داشتم الکی آه و اوه میکردم و وانمود میکردم که دارم لذت میبرم. انواع و اقسام مختلف و حالتای مختلف سه تاییشون منو کردن. تا اینکه بلاخره همشون ارضا شدن و هر کدومشون یه جای بدنم آبشو ریخت و رو مبل ولو شده بودن و با اون چشمای حال به هم زنشون بهم نگاه میکردن،بلند شدم گفتم من میرم بالا دوش بگیرم، سیامک گفت: کجا بابا تازه هنوز شروع کردیم، بهش گفتم میدونم خب برم خودمو بشورم تا حاضر شم باز. قبل رفتن به بالا گفتم وای چقدر خونه گرم شده اول یه هوایی بخورم و رفتم سمت در سالن و یواشکی دسته کلید و برداشتم و یکمی مثلا هوا خوردم و رفتم بالا، دوش حموم رو باز گذاشتم که صداش بره پایین، با استرس و ترس کلیدا رو دونه به دونه تست کردم تا بلاخره در باز شد و خب اولین بار بود این اتاق خواب و میدیدم و خیلی شیک تر از اون یکی بود. سریع اون یکی دوربین و کار گذاشتم و برگشتم درشو قفل کردم و رفتم حموم دوش گرفتم و برگشتم پایین و بهشون گفتم چرا در و نبستین بابا یخ کرد خونه، همشون خندیدن و گفتن تو یه هو گرمت میشه و یه هو یخ میکنی، سیامک گفت: جونم بیا خودم گرمت میکنم. رفتم سمت در و به هوای بستن در دسته کلیدا رو گذاشتم سر جاش. برگشتم و دوباره ازم خواستن براشون رقص سکسی بکنم و دوباره کیراشون بلند شد و این دفعه زوم کرده بودن رو کونم، دمر خوابوندنم رو زمین و بهم قول دادن اولش کلی باهاش بازی کنن تا دردم نیاد. سیامک یه روغن آورد و با انگشتش سوراخ کونم رو با اون روغنه میمالوند و انگشتشو میکرد توش، چند دقیقه که سوراخ کونم جا باز کرد اومد روم خوابید و کیرشو یواش یواش کرد توش، با این حال باز درد داشتم . دوباره باز به حالتای مختلف شروع کردن کردن من اما ایندفعه از کون و شروع کردن دو تایی هم زمان کردن و جاهاشون رو و حالتم رو عوض میکردن، همه بدنم خسته شده بود و درد میکرد. بعد کلی کردن بلاخره ارضا شدن و هیچ جون و انرژی ای برام نمونده بود. همه مون افتاده بودیم و حسابی خسته بودیم، بهشون گفتم پاشین برین حموم چیه اینجوری ول شدین و همه خونه رو کثیف کردین آخه. سیامک گفت: به شرطی که تو هم بیایی،گفتم باشه و باهاشون رفتم بالا که بریم حموم، ساعت و نگاه کردم و گفتم وای سیامک من باید یه زنگ به مامانم بزنم و حالش بده و ببینم چجوریه اوضاش ، شما برین من زنگ بزنم و برمیگردم، رفتم تو اتاق و کیفمو برداشتم و رفتم پایین که زنگ بزنم مثلا. مطمئن شدم که رفتن حموم و دارن مسخره بازی در میارن و میخندن، دو تا قسمت حال دوربینا رو گذاشتم دیگه موفق شده بودم همه رو کار بذارم. از استرس و ترس اینکه لو برم و نتونم بذارم داشتم سکته میکردم که بلاخره تموم شد. منم با خنده و مسخره بازی بهشون تو حموم ملحق شدم و فهمیدم تا صبح باید بازم بهشون بدم. از حموم اومدیم بیرون و شروع کردن مواد مصرف کردن، دوباره انرژی داشتن و ایندفعه نوبتی شروع کردن منو کردن و هر بار دیر تر ارضا میشدن، تا صبح منو کردن و حالتی نبود که روم اجرا نکنن. موقع رفتن سیامک یکمی کمتر از اون پولی که بهش گفته بودم میخوام ، گذاشت تو کیفم و گفت: خیلی حال دادی دختر،بازم بهت زنگ میزنم. یه آژانس گرفتم و باید بگم جنازم رسید خونه...
شیوا...
از قیافه ندا همه چی معلوم بود و لازم نبود ازش بپرسم که چی به سرت آوردن، یه راست رفت حموم و خودشو شست و برگشت و رفت تو اتاق از خستگی بیهوش شد و فقط قبلش بهم گفت: حله به صادق بگو میتونه تست کنه دوربینا رو ببینه درسته یا نه... به صادق زنگ زدم و گفتم دوربینا اوکیه و چون برد محدود بودن باید میرفت سمت خونه و تست میکرد که جواب داد حله درست نصب کرده همشون رو... بلاخره سارا از اصفهان اومد و طبق پیش بینی هامون رفت سراغ بهرامی و و روز دوم با هم رفتن به ویلای سیامک. ندا هم گفته بود میخواد هر وقت رفتن اونجا خبرش کنیم و ببینه خودش تصویر دوربینا رو. با ندا سوار ماشین صادق شدیم و رفتیم نزدیک ویلا و تو لپتاب صادق 4 تا تصویر بود که اولش سارا رو با بهرامی تو سالن میدیدم... هر چی جلوتر میرفت بیشتر میفهمیدم که خود این سارا چه هرزه و کثافتیه، با هم رفتن طبقه بالا و تو یکی از تصویرای اتاق خواب دیده شدن، ندا گفت: واییی این همون اتاقه که قفل بودددد... اونجا سارا رو لختش کرد و شروع کرد کردنش و سارا همش موقع دادن بهش میگفت بکن منو جرم بده و کسم مال تو و همه جام برای تو،دیگه از عصبانیت طاقت دیدنش رو نداشتم . بسته سیگار صادق و با فندک برداشتم و از ماشین پیاده شدم. صادق و ندا هم پیاده شدن و تصویر داشت ضبط میشد برای خودش. صادق بهم گفت: دیگه همه چی تموم شد، همه بلاهایی که سرت آوردن و سرشون تلافی میکنم و نمیذارم دیگه زندگیت و تباه کنن...
فکر میکنم حساس ترین روز زندگیم بود، روزی که صادق قرار بود به قول نهاییش عمل کنه و جواب همه کارا و نقشه های سارا رو بده... همه سعی خودمو کردم خوشگل ترین روز زندگیم بشم و شیک ترین لباسمو بپوشم. صادق هم بعد مدتها یه کت و شلوار دیگه پوشیده بود حسابی بهش میومد، انگار قراره بریم مهمونی...
در اصل داشتیم میرفتیم دفتر بابای فاطی و صادق از طریق منشی بابای فاطی سینا و سارا رو خبر کرده بود. وارد دفتر که شدیم سینا و فاطی کنار هم وایستاده بودن و سارا خیلی خونسرد و مغرور نشسته بود رو مبل های مهمان رو به روی میز بابای فاطی... به غیر از بابای فاطی به هیچ کدومشون سلام نکردم و حتی نمیخواستم تو روی سینا نگاه کنم. رفتم نشستم رو به روی سارا و صادق کنارم نشست، بابای فاطی صادق رو به فامیلیش صدا زد و گفت: بفرمایید بگید که چی شده که اینقدر برای تشکیل این جلسه اصرار داشتید. صادق با لبخند به سینا و فاطی گفت: بشنینین ، جلسه خیلی طول میشکه و اذیت میشید و با تعجب و تردید خاصی جفتشون نشستن...
صادق به من گفت: شروع کنین شیوا خانوم... همه انرژیم و گذاشته بودم که خونسرد باشم و حدودا موفق هم بودم و رو کردم به بابای فاطی و گفتم یادتونه اون روز اومدم تو دفترتون و اون حرفا رو زدم؟؟؟ گفت: بله یادمه... گفتم همش دروغ بود و در اصل به خاطر تهدیدای سارا به اینکه اگه این کارو نکنم و سینا رو مجبور میکنه طلاقم بده و از اونجایی که پیش خانوادم جایگاهی ندارم ،آواره میشم و تازه حتی بهم تهمت بی آبرویی هم میزنن ، من مجبور شدم بیام پپش شما و اون حرفا رو به دروغ بزنم...
سینا و فاطی دهنشون از تعجب باز شده بود و گیج شده بودن،سارا شروع کرد بلند بلند خندیدن و گفت: شیوا میفهمی داری چی میگی؟؟؟ بلند شد و رو به صادق گفت: این بود جلسه مسخره تون آقای فلانی؟؟؟ صادق گفت: نخیر خانوم هنوز مونده... بابای فاطی بهم گفت: اصلا رفتارت منطقی نیست دخترم ،اون روز میگی کاری کنم این دو تا بهم برسن و دیگه شوهرتو دوست نداری و حالا پشیمون شدی و داری همشو پس میگیری؟؟؟ سارا همچنان داشت میخندید... صادق گوشیش و برداشت و گفت: بیارینش داخل، منشی صداش رفته بود بالا که کجا آقایون کجا آقایون که یکی از زیر دستای صادق دست وکیل بهرامی روگرفته بود آوردش داخل و صادق به منشی گفت: اینا با من هستن و مشکلی نیست. به وکیل بهرامی گفت: به ایشون بگو هر چی که اعتراف کردی...
وکیل بهرامی گفت: تو جلسه ای که سارا خانوم شیوا خانوم تهدید کردن که بیاد پیش شما و اون حرفا رو بزنه حضور داشته و به خواست سارا خانوم بهش هشدار داده که چون نازاست راحت میتونه طلاقش بده... سارا دهنش باز مونده بود و هنگ شده بود و به پته پته افتاد و گفت: چرا دارین همتون چرت میگین ،عصبی شده بود و دیگه خبری از خنده نبود... صادق بلند شد و رو به بابای فاطی گفت: البته موضوع به این تهدید ختم نمیشه و فرا تر از این حرفاست. شرکتی که سارا خانوم زده و شما رسما بهش کمک های زیادی کردین یک شرکت سوری و غیر حقیقی هستش که با سرمایه و پشتوانه شخصی به نام بهرامی اداره میشه که از طریق آشناییت سارا با شما ازتون سو استفاده میکردن و میکنن تا قاچاق اقلام محدود و کمیاب و انجام بدن و شما خواسته یا ناخواسته بهشون کمک کردین و همه جا از اعتبار شما خرج شده و ایشالله که نا خواسته باشه... بابای فاطی از جاش بلند شد دستاش به شدت میلرزید و با عصبانیت رو به سارا گفت: اینا چی میگن دختر؟؟؟ سارا گفت: باور کنین دارن دروغ میگن و همش الکیه و زیر سر این دختره هرزه هستش ،من اصلا بهرامی نمیدونم کیه و نمیشناسم... صادق یه سری مدارک از کیفش برداشت و گذاشت رو میز و گفت: این هم نمونه چندین سند سازی و مدرک سازی که همش ثابت شده از اعتبار شما بوده و ایشون وکیل آقای بهرامی هستن و واضح تر میتونن توضیح بدن... سارا صداشو انداخت سرش که اصلا این بهرامی کدوم خریه هی بهرای بهرامی میکنی ... صادق لپتابشو برداشت و گذاشت جلوی بابای فاطی و کلی عکس از سارا و بهرامی نشون داد و بعدش اون فیلم تو اتاق خواب ویلای سیامک و پخش کرد و عمدا صداشو تا ته برد بالا... بکن منو جرم بده و کسم مال تو و همه جام برای تو...... صدای سکس سارا همه جای دفتر داشت پخش میشد و بابای فاطی داشت تصویرشو میدید... عصبانی شد و مانیتور لپتابو محکم بستو گفت: بسه. فاطی بی وقفه داشت گریه میکرد و هیچی نمیگفت... سینا مثل مجسمه همونجوری نشسته باورش نمیشد چی داره میبینه و چی میشنوه...
صادق بلند شد و رو به بابای فاطی گفت: که، همه این مدارک و این وکیل و در اختیار خودتون میذارم و از ارجاع دادن پرونده به سازمان فعلا جلوگیری میکنم و ترجیح میدم خودتون این مورد رو حل کنین و پیگیر بشین ، واقعا ثابت کنین که از همه چی بی خبر بودید... اشاره کرد به من و گفت:و مهم تر از این مسائل زندگی تباه شده این زن بیگناه و معصومه که چرا شما شک نکردید که دارن باهاش چیکار میکنن و به راحتی حرفاشو باور کردید...
سارا باز با بی حیایی و فحشای زشت به من میگفت که این خودش یه جنده هرزه کامله و خودم با چشمای خودم دیدم که چه گهی خورده، بابای فاطی سرش نعره زد که خفه شو سارا و گورتو از اینجا گم کن تا نزدم همینجا نکشتمت... صادق ادامه داد حرف زدن و از کاری که سارا و سینا و خانوادش با من کردن داشت میگفت...
من به سارا گفتم صبر کن کارت دارم، بردمش بیرون دفتر و اومد که بازم بهم فحش بده و حتی بزنه تو گوشم که دستشو گرفتم و گفتم سارا یک لحظه خفه شو و به من گوش بده... من از صادق خواستم این همه مدرک که علیه تو و شرکت دروغیت داره و رو تحویل پلیس یا نهاد دیگه ای نده و فقط تحویل بابای فاطی بده... پس دیگه خفه میشی و دهنتو میبندی تا قبل از اینکه فیلمتو توی اینترنت پخش کنم و همه مدارک رو برای پلیس بفرستم... همه اون مدرکای مسخره ای که از من داشتی الان سوختن و دود شدن و دیگه هیچی نداری، بهت بازم وقت میدم، اولا که احترام منو نگه داری و دوما کاملا خفه بشی و بری گورتو گم کنی... همه وجودش خشم و نفرت بود و از اون چشمای نفرت انگیزش اشک میریخت...
برگشتم تو دفتر ، بابای فاطی اومد سمت منو گفت: منو ببخش دخترم،من خبر نداشتم که اون سارای شیطان صفت تو رو مجبور کرده به اون کار ، و اینکه این برادر شیطان تر از خودش با چه نیتی با دختر من ازدواج کرده... سینا اومد بگه که از هیچی خبر نداشته که بهش گفت: خفه شو سینا ،فقط خفه شو از جلو چشمام گمشو... سینا اومد سمت منو بهم گفت: شیوا تو یه چیزی بگو، به خدا من از همه اینا بی خبر بودم، تو که منو میشناسی ، حرف بزن آخه... تو چشماش نگاه کردم و گفتم نه سینا من هیچ وقت تو رو نشناختم و نمیشناسم...
از بابای فاطی خدافظی کردم و از دفتر زدم بیرون... آخرین گریه هام درباره سینا و خانوادش رو تو گلوم خفه کردم و برای همیشه همشون رو از وجودم انداختم بیرون...
وقتی برگشتیم خونه ندا همه چیز و به سمانه گفته بود و حسابی خوشحال بودن و سر حال... صادق سیگارشو روشن کرد و به ندا گفت وقتشه بهش بگی... رو کردم به ندا و گفتم چی وقتشه؟؟؟ ندا اومد دستمو گرفت و گفت: وقتشه بری اصفهان با خانوادت برای همیشه خدافظی کنی. قراره بریم ترکیه و پاسپورت و ویزای دعوت به کار یه شرکت که صادق جورش کرده آمادس که بریم یه کشور اروپایی و بعدش خودمونو به عنوان پناهنده معرفی کنیم و برای همیشه این زندگی رو فراموش کنیم...
همه اون اتفاقای اون روز ذهنم و وجودم و پر کرده بود ، اینو نمیدونستم چجوری درک کنم... فقط تونستم برگردم سمت صادق و بگم من هیچ جایی نمیرم و میخوام باتو باشم، من پامو از این خونه بیرون نمیذارممممم...
صادق گفت: آروم باش شیوا، این بهترین تصمیمه برای تو، من نمیتونم همیشه از تو محافظت کنم و تازه میخوام دهن اون عوضی شهرام و دوستاشو سرویس کنم ، با این کارا دارم دشمناتو زیاد میکنم. تازه اداره بهم گیر داده که چه رابطه ای با تو دارم شیوا، اگه زوم کنن رو زندگیت و بفهمن از گذشتت دیگه از دست من کاری بر نمیاد،شیوا من و تو هیچ آینده ای نداریم...
بعد کلی گریه و زاری که دست خودم نبود و چند تا مشت که تو سینه صادق زدم منو آرومم کردن و هر جور بود قانع ام کردن که باید برم و چاره دیگه ای نیست...
رفتم اصفهان و همه خواهر و برادرام و بچه هاشون رو دیدم و چند روزی پیششون بودم اما دلم پر از غصه و غم بود... برگشتم و صادق سینا رو مجاب کرد که بیاد منو طلاق بده و برای همیشه خلاص شم از دستشون... ندا مقدمات رفتن و آماده کرده بود...
سمانه گفته بود که نمیخواد بیاد و قراره برای همیشه بره شهرستان و یه دکتر گیر آورده بود که پردشو عمل کنه و به عنوان یه دختر بتونه ازدواج کنه...
توی فرودگاه خودمو تو بغل صادق انداختم و بدون کنترل گریه میکردم،میلاد و سمانه هم گریشون گرفته بود و همه فرودگاه مارو نگاه میکردن که اینجوری داریم گریه میکنیم،از میلاد برای اون همه سال دوستی سالمی که باهام داشت تشکر کردم و برای اولین بار بغلش کردم و تو بغلش گریه کردم. کلی هم تو بغل سمانه گریه کردیم با هم... دوباره صادق و بغل کردم و گفتم چرا صادق؟؟؟ چرا این همه کار برای من بی ارزش کردی آخه؟؟؟ صادق گفت: یه بار دیگه اینو بگی شیوا خودم برت میگردونم به زندگی گذشتت،احمق نفهمم همه زندگیت و باختی به خاطر همین حرفای احمقانت،تو با ارزش ترین آدمی بودی و هستی و خواهی بود که تو زندگیم دیدم... برو و پشت سرتم نگاه نکن و یه زندگی جدید شروع کن...
از غم جدایی صادق داشتم سکته میکردم و تو هواپیما فقط رو شونه های ندا گریه میکردم و دلداریم میداد...
تو ترکیه خودمونو به رابط مورد نظر رسوندیم و ویزا هامونو بهمون داد و رفتیم آلمان و طبق راهنمایی ای که بهمون از طریق رابط شده بود خودمونو پناهنده اعلام کردیم و یه بازجویی اولیه ازمون کردن که همه حرفایی که بهمون یاد داده بودن رو زدیم که حتی یک دلیلش میتونست دلیل خوبی برا پناهندگی باشه... بردنمون تو یه ساختمون به اسم کمپ و قرار شد چند ماه بعد دادگاه نهایی رو برامون بگیرن...
چند هفته میگذشت و من هنوز افسرده بودم و دلم برای صادق تنگ شده بود و قلبم داشت از تو سینم در میومد... چند روزی بود زیر شیکمم درد شدید داشتم و اون روز عصر شدید تر شد و ندا گفت: باید ببریمت دکتر، من و بردن پیش یه دکتر که مخصوص کمپ بود ،بعد معاینه و سونو ، با لبخند یه چیزی به مترجم ما گفت، مترجم رو کرد به منو گفت: تبریک میگم خانوم 4 ماهشه...
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی میگه و چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم... به هوش اومدم صورت خندون و اشک ریزون ندا رو دیدم که میگفت: داری مامان میشی شیوا...
تو هشت ماه گذشته فقط و فقط با صادق سکس داشتم و بچه برای اون بود... همین حاملگی باعث شد دادگاهمون رو جلو بندازن و با دلایلی که آوردیم و مدارکی که رابط تو ترکیه بهمون داده بود رو ارائه دادیم تو همون جلسه اول پناهندگیمون قبول شد و یه خونه کوچیک در اختیار من و ندا قرار دادن و زندگی جدیدم و با یک تو راهی که تو شیکمم داشتم شروع شد...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3740
#48
Posted: 5 Jan 2017 13:08
mimixixid
دوست عزيز حق با شماست ببخشيد الان آپلود ميشه
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3740
#49
Posted: 5 Jan 2017 13:09
undying
شما بخونى متوجه ميشى
هركدام جداست ولى يه جوراى به هم مرتبط هستن
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3740
#50
Posted: 5 Jan 2017 13:10
من از ادمين خواسته بودم داستان هارو به ترتيب بزاره ولى نميدونم چرا به ترتيب نزاشته
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"